گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
گیلان در عهد مغول‌






هنگامی‌که سپاهیان مغول به ایران حمله کردند و شهرهای ایران را یکی پس از دیگری به تصرف خود درآوردند گیلان مستقل بود و در اختیار امرا و فرمانروایان محلی قرار داشت. هلاکو خان فقط توانست رودبار الموت را که در مرز دیلمان و جزئی از خاک این سرزمین بود تصرف نماید. در این موقع هر یک از بخشهای مجموعه‌ای که امروز گیلان نامیده می‌شود مانند لاهیجان، فومن، گسکر، طالش، تولم، دیلمان، تمیجان و غیره در دست یکی از سلاطین و فرمانروایان محلی قرار داشت. قطب الدین شیرازی مؤلف کتاب «درة التاج لغرة الدباج» می‌نویسد در دوره استیلای مغول دوازده شهر ولایت گیلان هر یک امیری مستقل داشته‌اند. حافظ ابرو نیز به همین نکته اشاره کرده که هر گوشه از گیلانات فرمانروائی مستقل داشته است. این فرمانروایان پیوسته با یکدیگر در زدوخورد و کشمکش بودند اما هیچ‌یک از آنان برای دفاع از خاک گیلان در برابر تجاوز بیگانگان تردیدی به خود راه نمی‌داد. در زمان حمله مغول به ایران سلطان محمد خوارزمشاه، که از فرار به بغداد انصراف حاصل کرده بود عازم قلعه سرجاهان شد و از آنجا به گیلان پناه برد زیرا این خطه از تعرض مغولان مصون بود. سالوک (صعلوک)، که امیری از امرای گیلان بود خوارزمشاه را با احترام پذیرفت و از او خواست که در گیلان بماند اما او پس از یک هفته اقامت نزد سالوک عازم رستمدار شد. این ناحیه نیز که جزء گیلان بود و یکی از امرای محلی بر آن حکمفرمائی می‌کرد از تعرّض مغول در امان بود ولی خوارزمشاه در آنجا نیز بیش از چند روزی نماند و به جزیره آبسکون[211] رفت و در این جزیره به خواری جان سپرد.
اغلب مورخان از جمله صاحب تاریخ الفی، مؤلف روضة الصفا و بسیاری دیگر نوشته‌اند که گیلان در یک دوره تسلط مغول بر ایران آزادی و استقلال خود را حفظ کرد و حتی در برخوردهائی که در مرز گیلان رخ داد امرای محلی بسیاری از سپاهیان مغول را از بین بردند. تا زمان الجایتو، که به نام سلطان محمد خدابنده یا خربنده معروف شد هیچیک از سرداران مغول بر گیلان دست نیافت. بعضی از وقایع‌نگاران عهد مغول مدعی شده‌اند که هلاکو بر گیلان مسلّط گردید و گیلانیان را ناگزیر ساخت تا استحکامات سمیران، وثیقه استقلال قومی خویش را از میان بردارند ولی این ادعا درست نیست و مندرجات مآخذ معتبر مؤیّد نادرستی آن می‌باشد.
مؤلف روضة الصفا می‌نویسد: «پیش از الجایتو سلطان، از اولاد چنگیز خان هرکه بر ولایت ایران استیلا یافته بواسطه راههای سخت و بیشه‌های پردرخت مطلقا تعرض به مملکت گیلان نکرد.»[212] قطب الدین شیرازی در همین زمینه می‌نویسد:
«گیلانات در تمام دوره استیلای مغول از دستبرد سلطنت ایلخانی در امان مانده بود ... چون نوبت سلطنت به الجایتو رسید ...»
شهاب الدین عبد الله بن عبد الرشید معروف به حافظ ابرو که از مورخان بزرگ عهد تیموری است و آثارش از معتبرترین کتب تاریخ و جغرافیاست، می‌نویسد:
«از آن وقت باز که پادشاهان چنگیزخانی ممالک ایران‌زمین مسخّر گردانید و تختگاه در نواحی عراقین و آذربایجان مقرر ساخت و ییلاق و قشلاق
ص: 66
در آن حدود گذرانید با وجود قرب و جوار و دنوّ دیار به سبب راههای سخت و بیشه‌های پردرخت از امرای مغول هیچ‌کس بر مملکت گیلانات حکم نکرده بود و حکام این مملکت خود را از خدمتکاری و باج گذاردن مستغنی می‌دانستند. چون ممالک بر الجایتو سلطان مقرر شد خواست که بر طریقه سلطان غازان لشکر به جانب مصر برد، گفت جمعی بر در خانه، حکم ما نشنوند، ما را لشکر به مملکتی دیگر بردن مناسب نباشد.»[213]
خواند میر مؤلف حبیب السیر در همین زمینه می‌نویسد: «در آن ایام در گیلان حکام متعدد به امر ایالت قیام می‌نمودند و تا آن غایت هیچیک از اولاد هلاکو خان را اطاعت ننموده بودند.»[214]
به الجایتو گفته شده بود که بدگویان و دشمنان او را، از آن‌جهت که بر گیلان تسلط نیافته است مورد طعن و تمسخر قرار می‌دهند. این سخنان بر سلطان مغول گران آمد، لذا از لشکرکشی به مصر موقتا منصرف شد و آن را موکول به بعد از خاتمه کار گیلان نمود. برخی از منابع نوشته‌اند که در سال 705 یکی از پسران امیر ارغون آقا حاکم مشهور مغول که به دربار الجایتو آمده بود به وی گفت چگونه است که ایلخانان با این همه فتوحات نتوانسته‌اند ولایت کوچکی چون گیلان را تسخیر نمایند؟ این سئوال محرک الجایتو در حمله به گیلان بود. او ابتدا با سران سپاه و مشاوران خویش به مشورت و رایزنی پرداخت و آنان به وی توصیه کردند که قبل از لشکرکشی و اقدام به جنگ رسولانی نزد امرای گیلان بفرستد و آنان را به اطاعت از خود و پرداخت باج و خراج دعوت نماید. وی به نصیحت مشاوران عمل کرد و ابتدا رسولی نزد امیر دباج فرستاد. وی که فرمانروای گیلان بیه‌پس بود از سایر فرمانروایان گیلان قدرت و اهمیت بیشتری داشت[215]. او از خاندان اسحاق- وند بود. بر طبق آنچه اسکندر بیک منشی مؤلف عالم‌آرای عباسی می‌نویسد نسب خاندان اسحاق‌وند به اسحاق پیامبر می‌رسد اما رشید الدین فضل الله افراد خاندان اسحاق‌وند را از تبار ساسان معرفی می‌کند. قطب الدین محمود بن ضیاء الدین مسعود شیرازی در کتاب درة التاج لغرة الدباج نسب او را به نرسی می‌رساند که از اعقاب اشک بنیانگزار خاندان اشکانیان یا پارتیان است.[216]
افراد خاندان اسحاق‌وند از زمانهای دور بر بخشهائی از گیلان سلطنت می‌کردند. یکی از افراد این خاندان نیز امیر دباج نام داشته و در سال 652 بر فومن و اطراف آن فرمانروائی می‌کرده است. ابو الفتح محمد رازی کتابی درباره تاریخ پیامبران برای وی نوشت که عنوان آن ظلّ الصفافی سیرة المصطفی بود.
امیر دباج معاصر الجایتو از سلاطین مشهور گیلان بوده است. شهرت او بیشتر به علت کتابی است که قطب الدین محمود شیرازی به خواهش او و به نام وی تألیف کرده است. کتاب مزبور در شمار آثار کم نظیر و ارزنده زبان پارسی است.[217]
امیر دباج پس از دریافت پیام الجایتو مصلحت کار خویش را در صلح و سازش دید زیرا هیچ‌گونه همآهنگی و وحدتی بین امرای گیلان وجود نداشت و آنها غالبا با یکدیگر در کشمکش و زدوخورد بودند. از سوی دیگر به علت تعدد مراکز قدرت و فرمانروائی در گیلان گردآوری و بسیج سپاهی همآهنگ و عظیم، که توانائی مقابله با جنگجویان مغولی را داشته باشد مشکل بنظر می‌رسید.
از آنچه حافظ ابرو به استناد گزارشی که به الجایتو داده شده می‌نویسد چنین استنباط می‌شود که در دوران مزبور «هریک از دوازده شهر گیلان امیری مستقل و سپاهی فراوان داشته است.»[218]
به هرصورت امیر دباج ناچار پیشنهاد الجایتو را مورد قبول قرار داد و به اتفاق چند تن از نزدیکان خویش با هدایای بسیار به دربار سلطان ایلخانی عزیمت کرد. وقتی به دربار رسید به گرمی از او استقبال شد و مورد اعزاز و اکرام قرار گرفت. اما پس از چند روز مخفیانه و بدون اطلاع قبلی به گیلان مراجعت نمود. علت این کار را حافظ ابرو مورخ دوران تیموری چنین شرح داده است: «امیره دباج بر فرمان متوجه اردوی الجایتو سلطان شد. چون به اردوی همایون رسید او را اعزاز و اکرام تمام نمودند. فامّا امیره دباج ساختگی و پیش‌کشی که آورده بودند پیش سلطان کشید. بعد از آن به دیدن امرا می‌بایست رفتن و هریک را علیحدّه پیش‌کشی و خدمتی می‌بایست. از آن بتنگ آمده و در وضع لشکر و پادشاه نظر کرد. از آن پشیمان گشت. تمارض کرد و چند روز متواتر ملازمت تخلف جست و ناگاه شبگیری کرده متوجه وطن خود شد. چون صورت این حال پیش الجایتو سلطان عرضه داشتند به غایت برنجید و عزیمت بر تسخیر بر گیلانات مصمم گردانید.»[219] سلطان مغول که از عمل امیر دباج سخت خشمگین شده بود در این موقع که 706 سال از هجرت پیامبر اسلام می‌گذشت فرمان حمله به گیلان را صادر کرد. چون گیلان منطقه وسیعی بود برای تسخیر آن تصمیم گرفته شد چهار لشکر هرکدام از یک‌سو
ص: 67
گیلان را مورد حمله قرار دهند: الجایتو خود با سپاهی از سلطانیه متوجه گیلان گردید. امیر چوپان با سپاهیانش از طریق اردبیل به گسکر و اسپهبد حمله کرد.
امیر قتلق شاه از راه حلوان به سوی فومن و رشت و تولم عزیمت نمود و بالاخره امیر طغان و امیر مؤمن از قزوین و ری به طرف رستمدار و کلاردشت روان شدند.
رکن الدین احمد حکمران اسپهبد و شرف الدوله فرمانروای گسکر، که توانائی مقابله با سپاه مغول را در خود نمی‌دیدند تن به تسلیم دادند امّا لشکریان مغول از کشتار مردم و غارت اموال آنان در این نواحی بازنایستادند. سپاه قتلق شاه در تولم با مقاومت سخت لشکریان امیر دباج روبرو شد امّا در نبردهای مختلف پیروزی نصیب مغولان گردید و امیر دباج در آستانه شکست تقاضای صلح کرد. تقاضای او مورد موافقت دشمن قرار نگرفت و سپاهیان او، که از رد پیشنهاد صلح سخت خشمگین بودند و راه نجات را به سوی خود مسدود می‌دیدند، با تمام قوا به جنگ پرداختند و مغولان را شکست داده فرمانده آنان یعنی قتلق شاه و تعداد زیادی از مغولان را به قتل رسانیدند.
سپاهی که تحت فرماندهی الجایتو از راه طارم و دلفک به سوی لاهیجان روان بود در سر راه خود به کشتار مردم بی‌گناه دست زد و خرابیهای فراوان ببار آورد. الجایتو طی پیامی، نوپاشا فرمانروای لاهیجان را به تسلیم و اطاعت دعوت کرد. نوپاشا نیز به تسلیم رضایت داد و به اتفاق چند تن از نزدیکان خود به استقبال الجایتو شتافت. سلطان مغول از تسلیم نوپاشا خوشوقت گردید و برای قدردانی از وی دستور داد دختر یکی از سران مغول را به عقد ازدواج او درآورند.
امیر احمد حاکم تمیجان نمایندگانی نزد الجایتو فرستاده شرایط صلح و میزان باج و خراجی را که باید به سلطان مغول پرداخت شود استفسار کرد.
الجایتو شخصا با صلح و سازش موافق بود اما سران سپاه او، که خود را در آستانه پیروزی می‌دیدند، وی را به عدم سازش تحریک کردند. در نتیجه سپاهی که مأمور حمله به رستمدار و کلاردشت بود با شکست روبرو گردید و سرتوق تیمور فرمانده سپاه مغول به قتل رسید. وقتی فرمانده سپاه کشته شد، سپاهیان روی به هزیمت نهادند. گیلانیها به تعقیب آنها پرداختند. چون راهها بسیار سخت و ناهموار بود عده زیادی از لشکریان مغول تلف شدند و تعدادی نیز خود را به قزوین و سلطانیه رسانیدند.
شکست سپاهیان مغول در دو جبهه تولم و رستمدار سلطان مغول را سخت خشمگین ساخت و موجب شد که وی فرماندهان برجسته خود را در رأس سپاهی عظیم به سوی تولم و رشت و فومن روانه سازد. مردم این سامان با یکدیگر متحد شده در برابر لشکر مغول با شجاعت و دلیری به مقاومت پرداختند. جنگ سختی درگرفت و خسارات و تلفات زیادی به طرفین وارد ساخت. مغولان چون از پیروزی مأیوس شدند ناچار به الجایتو متوسل شده تقاضای کمک کردند. وی نیز امیر سیونج را در رأس چند لشکر به یاری جنگجویان فرستاد.
جنگ بار دیگر آغاز شد و به روایت حافظ ابرو «جنگی واقع شد که در هیچ تاریخ نشان نداده‌اند چنانچه از کشته پشته برآمد و چون امیر سیونج دلیری گیلانیان بدید بانک بر سپاه مغول زد و لشکر را فرمود تا حمله کنند.»
در برابر این حمله جنگجویان گیلانی، که تعدادشان به مراتب کمتر از مغولها بود، تاب مقاومت نیاوردند. نیمی از ایشان کشته شد و نیم دیگر روی به هزیمت نهاد.
بدین‌ترتیب الجایتو در نقاط مختلف گیلان به پیروزی رسید اما چون اطمینان داشت که گیلانیان سر به فرمان حکام بیگانه فرود نخواهند آورد ولایت آنان را به خودشان واگذار کرد و تنها به گرفتن خراج قناعت ورزید. مؤلف تاریخ مغول می‌نویسد: «فتح گیلان به علت سختی راهها و موانع بسیار و نیز دفاع دلیرانه مردم کاری بس مشکل بود. اگرچه الجایتو این ولایت را مسخّر ساخت ولی تلفات بسیار داد و سپهسالار کل خود یعنی قتلق شاه را، که شخص اول مملکت بود از دست داد.»[220]
پس از الجایتو گیلان مجددا استقلال خود را بدست آورد و امرای گیلان از پرداخت خراج نیز خودداری کردند.

گیلان در دوره امیر تیمور

امیر تیمور گورکان، که دنیای عهد خود را بلرزه درآورده، بسیاری از سرزمینهای آسیای مرکزی و شرق میانه را زیر فرمان گرفته بود در مورد گیلان تنها به گرفتن باج‌وخراج قناعت می‌کرد. او از سال 771 تا 807 هجری بر غالب ممالک آسیایی چیره شد و زمانی طولانی با نهایت قدرت و عظمت پادشاهی کرد.
همزمان با شروع فرمانروایی امیر تیمور دولتی از سادات علوی در بخش شرقی گیلان تأسیس شد. قبل از این تاریخ دولت سادات در مازندران تأسیس یافته بود، بدین‌ترتیب که در اواسط قرن هشتم هجری نهضتی در مازندران بوقوع پیوست که به نهضت سادات شهرت یافت. مردم مازندران که از حکومت باوندیان سخت ناراضی و متنفر بودند تحت تأثیر تبلیغات یکی از سادات به نام سید قوام الدین مرعشی سر به طغیان و شورش برداشتند. سید قوام الدین فرزند سید عز الدین مرعشی پیشوای درویشان، از سبزوار به منظور وعظ و تبلیغ وارد مازندران شده بود. وی ضمن وعظ و تبلیغ به لزوم مساوات و برابری طبقات و تعدیل ثروت و تقسیم املاک و اموال اشاره کرده مردم را به شورش دعوت می‌کرد. در این‌هنگام افراسیاب چلبی که دارای افکار ملی‌گرایی بود با کمک مردم قیام کرد و فخر الدوله حسن امیر باوندی را سرنگون ساخته به قتل رسانید. او ابتدا با سید قوام الدین سازش کرد اما چون با افکار افراطی وی و طرفدارانش موافق نبود سید را دستگیر کرده به زندان افکند. طرفداران سید سر به طغیان برداشته افراسیاب را به قتل رسانیدند و سید را از زندان آزاد ساختند. بدین‌ترتیب قدرت روحانی و سیاسی به دست سید قوام الدین مرعشی افتاد و او حکومت سادات مازندران یا حکومت درویشان را بنیاد نهاد.
در این‌موقع نهضت همانندی در گیلان به وقوع پیوست. مردم گیلان که با
ص: 68
مالکان بزرگ و امرای محلی در حال مبارزه بودند به یاری و راهنمایی سادات درویش گیلان قیام کردند. سادات مازندران و درویشان آن سامان نیز به شورشیان گیلان یاری رساندند.
از جمله رهبران قیام سید علی کیا بود. وی در سال 772 هجری که نهضت مردم به نتیجه مطلوب رسید در رأس دولت سادات قرار گرفت و در اندک مدتی چنان قدرت پیدا کرد که بر تمامی شرق گیلان تسلط یافت.
قاضی نور الله شوشتری مؤلف مجالس المؤمنین می‌نویسد: سید علی کیا بعد از مرگ پدر به اتفاق اخوان خود به مازندران عزیمت کرد و از سوی سید قوام الدین مرعشی والی آنجا با احترام و عزت فراوان پذیرفته شد. آخر الامر در زمان تیمور بر حسب استدعای اهالی گیلان بر سریر سلطنت نشست و لشکر به گیلان بیه‌پس کشید و به اتفاق برادرش مهدی کیا، رشت را بتصرف درآورد: «بر اثر تقاضای مردم گیلان، سید علی کیا متقلد امر سلطنت گیلان بیه‌پیش (لاهیجان) گردید و سپس به کمک برادر خویش مهدی کیا بر گیلان بیه‌پس (رشت) نیز دست یافت و پیش از این ناحیت تنکابن را نیز از سیّد رکابزن حکمران آن ناحیه گرفته بود.»[221]
امیر تیمور با اطلاعاتی که از گیلان و مردم آن کسب کرده بود و با توجه به مشکلات فراوان لشکرکشی و حمله به گیلان از تسخیر این ولایت چشم پوشیده بود و ملوک گیلان نیز در برابر مصون ماندن خاک خود از هجوم لشکریان تیمور و به منظور اجتناب از جنگ و خونریزی به پرداخت مبالغی در سال به عنوان خراج تن در داده بودند. نظام الدین شامی مورخ دوران تیموری درباره روابط ملوک گیلان و تیمور در کتاب ظفرنامه که به شرح فتوحات امیر تیمور اختصاص دارد نوشته است:
«ملوک گیلان که سالها بل قرنها بود که در مقام فرمانبرداری، هیچ‌کس را گردن ننهاده بودند مطیع و منقاد گشته مال فرستادند و خراج قبول کردند و امان طلبیدند. بندگی حضرت، ایشان را امان داده عذر تقصیرات ایشان قبول فرمود و به سیورغال و خلعت مخصوص گردانید.»[222]
نباید فراموش کرد که نظام الدین شامی که در جو سیطره امیر تیمور می‌زیسته و توسط او ملزم و مکلف به نوشتن شرح پیروزیهای وی گردیده است ناچار به تعریف و تمجید از کارهای تیمور و بزرگ نمایاندن اعمال او و حتی تطهیر جنایات وی بوده است. اما به هرترتیب از خلال نوشته‌های او می‌توان به حقایق و وقایع تاریخی پی برد.
مدتهای مدید روابط ملوک گیلان و تیمور بر این شیوه ادامه داشت و ملوک گیلان با پرداخت خراج سالانه از هرگونه تعرضی مصون بودند حتی طبق مدارک و شواهد تاریخی تا اوائل سال 788 هجری بین تیمور و ملوک گیلان روابط حسنه برقرار بوده است. در نامه‌ای که تیمور در اوائل سال مزبور به سید علی کیا نوشته از حسن توجه و محبت وی به خاطر رد کردن تقاضای امیر پیرولی تشکر و سپاسگزاری نموده است.
امیر پیرولی بیسور از امیران درگاه طغا تیمور آخرین سلطان مغول در ایران بود که پس از کشته شدن طغا تیمور قدرت و نفوذ زیادی پیدا کرد و استرآباد را تصرف نمود. وی لقمان پسر طغا تیمور را فراری ساخت اما سرانجام با حمله تیمور مصادف شد و پس از جنگهای پراکنده راه فرار در پیش گرفت. پیرولی رسولانی نزد میر سید علی کیا فرمانروای شرق گیلان فرستاده از وی تقاضای پناهندگی کرد ولی میر سید علی تقاضای او را نپذیرفت.[223] امیر تیمور پس از اطلاع از رد تقاضای پناهندگی پیرولی نامه تشکرآمیزی به سید علی کیا نوشت و تحف و هدایایی نیز برای وی ارسال داشت. متن نامه مزبور بدین‌قرار است:[224]
و علی القلوب من القلوب دلائل‌بالود قبل تمازج الاشباح
سلسله موالات و علاقه مصافات سادات که از درر مخزونه و لآلی مکنونه ضمائر منیره اهل اسلام به موجب آیه أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلی نُورٍ مِنْ رَبِّهِ[225] تواند بود، چون صیت مکارم اخلاق و محاسن شیم مرتضای اعظم و مجتبای اکرم خلف اماجد اشراف، شرف آل عبد مناف، المختص باعلام العلم و الکرامة، المستقل باعباء الامانة و الامامة، صاحب المروة و الوفاء ثمره شجره لا فتی
میوه باغ هَلْ أَتی[226] خالص نقد لا فتی‌خرقه قطب پنج فرق زبده آل یک قبا
ناظم مصالح دین، کافی مناهج اهل یقین، ناصب شرایع و احکام، رافع اعلام اسلام.
به دانش بزرگ و به همت بلندبه بازو قوی و به دل هوشمند
قدوة اولاد سید المرسلین، علاء الملة و الدین، سید علی کیا لا زال صدور السیادة بجلوسه علیا؛ به سمع شریف ما رسید، متحرک گشت. به حکم و الاذن تعشق قبل العین احیانا، نهال محبت به ساحت سینه منغری شد و چون عنایت بی‌غایت حضرت صمدیت، تعالت اسماؤه، مساعدت نمود و توفیق احدیت موافقت کرد بر مؤدای دلخواه دولتخواهان حضرت عالم‌پناه، خلد الله ملکه و سلطانه ادعای دین و دولت و خصوم ملک و ملت را مقهور و مغلوب گردانیده تمامت مازندران و ری در تحت تصرف درآورده شد و به سعادت و اقبال رایات منصوره به سرحد قزوین نزول فرمودند، بر مقتضای
و اغلب ما یکون الشوق یومااذا دنت الخیام من الخیام
دواعی شوق حرکت کرد و خاطر مایل ابلاغ رسل و اصدار صحایف گشت اما به واسطه آن‌که راه مخوف است و منزل بس دور و طریق غیر متعین موقوف ماند، بالضروره تحف بیلاک و اخطار رسل بایست نمود تا اظهار مودت و افشای محبت در حجاب توقف و تأخیر نماند. بنابراین امینا شیخ علی خواجه را متوجه گردانیده شد و محقری به رسم اتحاف نموده آمد تا شمه‌ای از محبت و مودت که با آن جناب است تقریر نماید و عذر دولتخواهی و دلنوازیهای غایبانه که از آن جانب اصدار یافته است از آمدن قاصدان ولی[227]
ص: 69
و التماسی که جای دادن و دست رد بر پیشانی ایشان نهادن و قاصدان او را خایب و خاسر بازگردانیدن بنابر محبتی که بر ما بوده است بخواهد. متوقع که همواره از احوال آن جایی اعلام فرمایند. سیادت و معالی لایزالی باد.
مدت کوتاهی از ارسال این نامه نگذشته بود که روابط بین امیر تیمور و سید علی کیا تیره شد و سید علی کیا علم طغیان برافراشت و از پرداخت هرگونه باج‌وخراج به امیر تیمور خودداری کرد. وی حتی قدم از خاک گیلان بیرون گذاشته نقاط دیگر را نیز مورد حمله و تعرض قرار داد. بر طبق نوشته حافظ ابرو مورخ معتبر دوران تیموری لشکریان گیلان در سال 788 هجری قزوین را مورد حمله قرار داده راه سمرقند و خراسان را مسدود کردند. حافظ ابرو که در دربار تیمور بوده و در سفرها نیز تیمور را همراهی می‌کرده است هنگام وصول خبر تعرض گیلانیها به قزوین در رکاب تیمور بوده و خود با صراحت این نکته را یادآوری می‌نماید: «بعد از یک هفته که در شمّ غازان نزول فرموده بودند از طرف سلطانیه آواز رسید که لشکریان گیلان در قزوین خرابی می‌کنند و راه سمرقند و خراسان را در بند آورده‌اند. بندگی حضرت اعلی امیر عادل را طلب کرد و گفت مردم گیلان در قزوین خرابی می‌کنند ... می‌باید که به عیسی و اعجکی که در قلعه‌اند مکتوب بنویسی تا ایشان را معاونت نماید ... امیر عادل این بنده را فرمود تا مکتوبات به این جماعت نوشتم و این حال در بیست و چهار سنه ثمان و ثمانین و سبعمائه بود.»[228]
تیمور با آن‌که ممالک و سرزمینهای بسیاری را تسخیر کرده و بر ارمنستان و هرات و خراسان و مازندران و شروان و اصفهان و قسمتی از خاک روسیه دست یافته بود از حمله به گیلان و مقابله با گیلانیان خودداری می‌کرد. وی صلاح کار را چنین تشخیص داده بود که اختلافات خود را با فرمانروای شرق گیلان به صورتی مسالمت‌آمیز حل‌وفصل نماید لذا نامه تهدیدآمیزی برای وی فرستاده او را به تسلیم و اطاعت دعوت کرد. متن نامه تیمور به سید علی کیا از این قرار است:[229]
امیر اعظم سید علی کیا به تحیات و رأفات فراوان مخصوص بوده، همگی همت همایون ما را بر تمهید قواعد اشقاق و سلوک اوضاع بر نهج وفاق مقصور شناسد. اما بعد معلوم دارد که چون ارسال رسل و رسایل در زمان موافقت و هم در زمان مخالفت سنت حضرت جل و علاست که جهت تحصیل قبول اطاعت و التزام حجت وارد می‌شده؛ بنابر متابعت سنت الهی، کیفیت نوشته می‌شود. چون او در بدایت حال طریقه متابعت و مطاوعت مسلوک می‌داشت، حضرت ما را درباره او نظر عنایت و شفقت به اعلی معارج کمال حاصل بود.
بی‌موجبی در باب ثلم بنیان انقیاد و امتثال اوامر، آثار مخالفت بظهور رسانید و سببی که باعث بر این معنی تواند بود معلوم نشد. البته استماع افتاده شد که نوبت آخر، چون رایات همایون به صوب ممالک ایران نهضت نمود، در آن عزیمت، به میامن عنایت الهی، تدارک حال جماعتی معاندان و متمردان به چه صورت دست داد و ملک عز الدین لر و پادشاه احمد و دیگر ملوک کردستان و امراء شروان و شکی و ملک بقراط والی تفلیس که هریک طریقه مخالفت ورزیدند و خلاف فرمان جهان مطاع حضرت پادشاه اسلام خلد الله ملکه و سلطانه بجای آورده از جاده مطاوعت انحراف نمودند به چه نوع تأدیب و تعریک یافتند. چون رایات همایون به مبارکی به جانب لر کوچک نهضت کرد ولایت و نواحی عز الدین: خراب و مستأصل گشت و او و پسران او مقید و محبوس شدند و ملوک کردستان هریک از ایشان که عصیان نمودند مخذول و منکوب گشتند و احمد بااین‌که او را به نصایح و مواعظ به کرات تنبیه و تفهیم کردیم متعظ و نافع نیامد و به آخر هزیمت نمود و اختلال تمام به احوال او راه یافت و امراء شروان و ولایت شکی، جمعی که تمرد نمودند مقهور گشتند و آنها که التجا به درگاه عالم‌پناه آوردند ولایت و نواحی بدیشان مسلم داشته آمد و به انواع اصطناعات و عنایات اختصاص یافتند. ملک بقراط والی تفلیس، که مدت مدید سلطنت و حکومت دیار تفلیس و انجاز[230] و ممالک گرجستان به استقلال و مکنت هرچه تمامتر کرده بود و عظمت و بسطت و شوکت او شهرتی تمام داشت، او را به اسلام و اطاعت دعوت کرده شد، تقاعد و تمانع نمود. پس لشکرهای منصوره جهت دفع و تدارک حال وی به صوب تفلیس در حرکت آورده شد. به عنایت الهی در اندک‌زمانی استخلاص قلاع و حصون ولایات او کرده، او را گرفته به درگاه عالم‌پناه آوردند و با وجود عدم قبول اسلام و اظهار مخالفت و وقوع محاربت او را امان داده شد. بعد از آن چون طوعا و رغیتا قبول دین محمدی صلی اللّه علیه و آله کرد و به شرایط امتثال اذعان نمود مورد تمشیت و تربیت گشته بر سریر ممالک و ولایت خودش فرستاده شد و بر همان قرار دیار بر او مسلم داشته آمد.
غرض آن‌که این جماعت که ذکر رفت مواضع و ولایات و نواحی و قلاع ایشان از حدود جیلان و اماکن و مساکن تو بر همه انواع مستحکم‌تر و صعب المرام‌تر بود. چون ایشان به تقدیم شرایط اطاعت قیام ننمودند و فرمان بندگی حضرت پادشاه اسلام خلد الله تعالی ملکه و سلطانه بجای نیاوردند، به میامن عنایت الهی عز شأنه و عمّ احسانه دفع و تدارک ایشان به احسن الوجوه میسّر شد. عجب از وی که از احوال و اوضاع این جماعت، به تخصیص از قضایای همسایگان خود، عبرت نمی‌گیرد وَ لِیَتَذَکَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ[231] کسانی‌که متابعت نمودند چون سادات مازندران و والی گرجستان برقرار بر سریر ممالک خود متمکن‌اند و امداد شفقت و عنایت درباره ایشان روزبروز زیاده است و والی رستمدار و ملوک استرآباد که مخالفت کرده و عصیان نموده به چه صورت عواقب کار ایشان به وخامت انجامید. این‌همه قضایا نسبت به کسان دیگر موجب انتباه و اعتبار او نمی‌شود و احوال ولایت خوارزم و خراسان و تبریز پوشیده نباشد که به چه نوع طریقه مخالفت و نفاق ورزیدند و نصیحت قبول نکردند و عاقبت الامر مخذول و مقهور شدند جَزاءً بِما کانُوا
ص: 70
یَعْمَلُونَ.[232]
مقصود از تفهیم این معانی و استقصاء در تمهید این مبانی آن است که چون روایت الفتنة نائمة لعن الله من ایقظها از حضرت رسالت‌پناه صلی الله علیه و آله و سلم صحت تمام دارد اهمال قاعده عقل و نقل کردن و به شرایط فرمانبرداری، که موجب انتظام امور است، قیام ننمودن و فتنه و خرابی، که واسطه استیصال کلی تواند بود، جستن و طریق معاندت و مخاصمت، که عاقبت آن از انواع وخامت، چنانچه در باب جمعی که ذکر رفت خالی نتواند بود، مفتوح داشتن نوعی از عجب است که شرعا و عرفا و عقلا نامحمود است.
اکنون اگر چنانچه نظام و استقامت امور خود می‌خواهی می‌باید که به همت فیاض پادشاهانه و عنایات و الطاف خسروانه حضرت ما نیکو امیدوار بود؛ بلا حجاب به درگاه عالم‌پناه متوجه شده یا یکی از برادران و فرزندان را روانه گرداند و قبول فرمان حضرت پادشاه اسلام در ولایت خود جاری و شایع گرداند تا به سبب نسبت سیادت او قلم عفو و اغماض بر جراید جرائم او کشیده شود و به موجب وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ[233] از افعال و حرکات او درگذشته ولایت و مواضع بر او مسلم داشته شود. اگر خلاف این معانی بجای آورد و نصیحت قبول نکند و از احوال دیگران متنبه نشود می‌باید که جنگ را آماده و مهیا باشد که متعاقب بعد از قضاء ملک علام متوجه ولایت او خواهیم شد تا آنچه مطلوب صحیفه تقدیر باشد بر لوح سطوت سمت ظهور یابد و چون بیشتر مواعظ و نصایح و ملاطفت قبول نکرده باشد و فتنه و جنگ خواسته هرآینه آنچه واقع شود از خون‌ریزش و خرابی و اسر و غارت گناه تمامی بدو عاید گردد و او بزهکار و آثم باشد. و السلام.
سید علی کیا که مردی شجاع و متهور و دارای ایمان و اخلاص و اراده‌ای محکم و استوار بود پاسخ دندان‌شکنی به دربار تیمور ارسال داشت. نامه مزبور بدین شرح است:
الواثق بالملک الغنی علی بن امیر الحسینی
بر ارباب ملک و ریاست و اصحاب عقل و کیاست معین و مبرهن است که ایزد جلت کبریائه و تقدست اسمائه به کمال قدرت خویشتن طوایف انسان را از راه بشریت و خلقت بر یک صفت و صورت آفریده است؛ والی با موالی یکسان است و اعلا با ادنا در یک میزان و تفاوت و تمایزی که حاصل است جز عطیه فضل رب الارباب و هدیه لطف مسبب الاسباب که یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ[234] است، نیست. غناء و ثروت و فقر و فاقت و عطیت و عتبت از عوارض‌اند جهت ابتلا و امتحان و محک عیار همگنان در میان ایشان پدید آورده تا هریک در حالتی‌که باشند قدم بر جاده عبودیت راسخ و استوار دارند و اوامر و نواهی او را امتثال نمایند. فقیر از شدت و غنی از مکنت نلغزیده وظائف شکر و سپاس به تقدیم رسانند و عین فرض عباد آن‌که نقد دولت و نعمت از حضرت واهب العطایا دانسته در مقام تذلل و تخشع فرود آیند و از اشارت وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ[235] باخبر بوده قدم در دایره عصیان و طغیان ننهند و در بندگان خدای تعالی به نظر حقارت ننگرند و چون بر خزاین اسرار ربانی واقف باشند هیچ آفریده را کم از خود نبینند و بر قوت و سطوت جسمانی، که مدار آن جز بر یک نفس بیش نیست اعتماد ننمایند و آزار مسلمانان، که برادران دینی‌اند که إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ[236] اجتناب و احتراز واجب دانند تا در آینه اعمال جز چهره نیکنامی نبینند و از دوحه اقبال جز میوه کامرانی نچینند.
این مقدمات مبنی است بر جواب مکتوبی که امیر تیمور نوشته و آن مشحون است از سفاهت بسیار و نخوت بیشمار و کلمات ناپسندیده و عبارات نااندیشیده؛ مطلقا دعوی ربوبیت کرده؛ هر شخص که به صفات اوله نطفه و آخره جیفه موصوف باشد و هرروز دو نوبت به اکل و شرب محتاج بود چگونه خطاب وَ ما کُنَّا مُعَذِّبِینَ حَتَّی نَبْعَثَ رَسُولًا[237] بر زبان راند و اضافه مغفرت و احسان و عفو و غفران با نفس ضعیف خود که محل زلل و نسیان و قابل فنا و نقصان است نماید و ندای إِنَّا کَذلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ[238] دردهد و از جناب ما و حضرت ما و عز و جلال ما سخن گوید و رقم نسیان بر اشارت خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً[239] و إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولًا[240] کشد. چندان‌که در آن باب تأمل رفت جز حماقت کاتب صورتی ننمود، چون رعایت ادب کردن بر کافه انام از خواص و عوام واجب و لازم است ولو با یکی از فرودستان و درم خریدگان باشد سخن سفیهانه و جزاف نباید گفت تا از طعن و خلل خالی ماند.
صورتی‌که خدمتش بر زبان رانده است و تحکم و تکبری که نموده به این عبارت که قلم عفو و مغفرت بر جراید جرائم او کشیده شود بالله که اگر با یکی از سامیان و اختاجیان که از قبل او حاکم موضعی بوده و به انعام و اکرام او مخصوص گشته و از او تمردی واقع شده این خطاب نتوان کرد و تا بدین غایت عتاب نتوان نوشت. فی الجمله او نیز در آن معذور است که از دماغی که چندان پشم بیرون آمده یقین که از عقل بی‌بهره بود! حقا که اگر او را به دقایق این معنی اندک‌شعوری بودی رخصت کاتب ندادی و به سبب آن‌که مؤدی به کفر و شرک مطلق است جایز نشمردی بلکه آیه کریمه قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی[241] نصب العین داشته در توقیر و احترام اولاد بتول و احفاد رسول کوشیدی و بنابر حدیث صریح و صحیح حضرت نبوی صلی الله علیه و آله که انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی و اهل بیتی قصد ایذاء و آزار سادات که ودیعت وی‌اند نکردی و به موجب من اکرم اولادی فقد اکرمنی و من اهانهم فقد اهاننی، ترک اکرام ایشان نکردی و به اهانت ایشان قیام و اقدام ننمودی و با ایشان مقالات و کلمات به این نوع نراندی و گرد کراهیت بر خاطر ایشان ننشاندی.
مضی هذا، آنچه در مکتوب از وعد و وعید و تخویف و تهدید و صورت فتحی که در این مدت شده و مواعظ و تنبیهی که ذکر رفته علی التفصیل معلوم[242]

کتاب گیلان ؛ ج‌2 ؛ ص70
ص: 71
شد. چون قبل بر این یک دو نوبت سببی که موجب تباعد و تجانب گشته نموده شد و در صحبت خواجه شمس الدین محمد کتابت مشتمل بر کیفیات از آمدن ولی بر رستمدار، که مقدمه مکاتبات و مراسلات از آن بود، و بازگردانیدن بیک بوقا از این دیار، که سبب مخالفت و مخاصمت آن شد، یک بار نموده آمد حاجت به تکرار و تذکار ندید.
این معنی بر عالمیان اظهر من الشمس و ابین من الامس است و دور و نزدیک و ترک و تاجیک بر چگونگی آن واقف و مطلعند با وجود اعتقاد چنان که در حالت دوستی دشمنی سگالند و قصد ولایت دوستان کرده دشمنان را با خود نزدیک می‌گردانند از این جانب موافقت و متابعت طلبیدن آب به غربال و جبال به ناخن کندن است و قبول دعوتی که می‌فرمایند و امر به اطاعت و انقیادی که می‌نمایند از دو وجه خالی نتواند بود: یا از جهت مصالح دین باشد یا فوائد دنیوی. افعالی که بر مسلمانان اطراف روا داشته و صورتی که با بندگان خدای تعالی بظهور آورده است از قتل و غارت و سوخت و تاخت و اسر و غیرها معلوم شده که این معنی علامت دین و دیانت نیست، چه بر کفار که غیر ملت باشند هم مثل این حرکات جایز نیست و انبیاء و اولیاء رخصت نداده‌اند که با کفار چنین معامله شود چه رسد به مسلمانان که اهل قبله باشند و در دایره دین محمدی علیه افضل الصلوات و التحیّات درآمده و در دیار اهل اسلام ساکن باشند و در فطرت اسلام زائیده و مطیع و منقاد شرع بوده تخلف از امر شرع نکرده و از ایشان خلاف شرع صادر نشده که مستحق قتل و غارت و استیصال باشند و اگر غرض فواید دنیوی است قصه عادل خطائی که با او بعد از خدمت و ملازمت و مطاوعت و متابعت رفته است همگنان را برای اعتبار کافی است؛ فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ[243] پس تکلیف مالایطاق نمودن و سادات و اهل بیت حضرت رسالت را ملامت کردن و تهدید و تخویف نمودن و آنگاه خود را جهان‌مطاع و حضرت پادشاه اسلام خطاب کردن موافق عقول ارباب دین و دیانت و خداوندان ملک و ملت نیست و از علامات وهن دین و امارات ضعف یقین است! از عنفوان شباب الی یومنا هذا محکوم هیچ حاکمی نگشته بقیه که از عمر فانی مانده است خود را در مقام مذلت داشتن و امتثال اوامر ظلمه و فسقه نمودن را از مستحیلات دانند النار لا العار و المنیه لا الدنیه و از آنجا که حمیت علویت و عصبیت هاشمیت پابرجاست برای مهلت چند روزه در جهانی فانی، که مکث او عین سرعت است و اقامت او مقدمه رحلت بدین ذلت رضا دادن از محالات باشد و لیس للمؤمن ان یذل نفسه. چند روزی که از بارگاه مهیمن متعال، تعالی شأنه و توالی احسانه منشور تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ[244] و توقیع تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ[245] ارزانی شده اختیار فوجی از بندگان پروردگار به قبضه اقتدار این ضعیف روزگار دادند بر حسب قدرت و امکان در اعلای اعلام دین و امضای احکام شرع مبین و اتباع امر سید المرسلین کوشیده و استعانت احوال رعایا و زیردستان و تیمورزدگان و غارت رسیدگان را خالصا مخلصا لوجه الله بدانچه مقدور و ممکن بود به تقدیم رسانیدم و تا رمقی باقی باشد خواهم کوشید و اعتماد بر حول‌وقوت حضرت عزت کرده به حکم نصّ کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ[246] از کثرت و ازدحام ایشان باک ندارم که کثرت الغنم لا یهول القصاب اعتبار بر قضیه وارده خوارزم و سیستان و هرات و خراسان و عراق و شروان و نواحی آن نکنند و آن را از کرامات و نصرت تصور ننمایند بلکه چون فسق و فجور و معاش بد ایشان در اقصی بلاد عالم فاش گشت و امر معروف و نهی منکر را ترک دادند و مقید به شرع شریف نبودند بر فحوای وَ کَذلِکَ نُوَلِّی بَعْضَ الظَّالِمِینَ بَعْضاً بِما کانُوا یَکْسِبُونَ[247] أَوْ یَلْبِسَکُمْ شِیَعاً وَ یُذِیقَ بَعْضَکُمْ بَأْسَ بَعْضٍ[248] او را سبب هلاک و استیصال ایشان ساخت چنان‌که قبل از این چنگیز جدّ او را با آن‌که کافر بود جهت دفع بعضی از فجار برانگیخته لوای استیلای او را برافراخته و نیز امثال این قضایا بسیار اتفاق افتاده که بسی از متکبران و جباران و خماران و فاسقان با مال و مکنت و عزت و ابهت و شوکت بر دست محبان و موالیان آل رسول مستأصل گشته‌اند و اکنون نیز هاتف غیبی در باب توجه مخالفان و معاندان که بدین جانب متوجه‌اند و بی‌استحقاق قصد آزار و ایذاء صلحاء و اتقیاء و علما و فقها و فقرای این دیار دارند در گوش جان می‌گوید که قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ وَ یُخْزِهِمْ وَ یَنْصُرْکُمْ عَلَیْهِمْ وَ یَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِینَ[249] بدین
سروش، خرم و مدهوش گشته و مدلول وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ[250] را کار بسته مستعد و آماده‌ایم و جنگ و جهاد را ساخته و ایستاده‌ایم و بحمد الله مقامهای استوار و مبارزان نیزه‌گذار داریم و تا جان در بدن و سر در گردن باشد خواهیم کوشید و حق جاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ[251] را که میراث آباء و اجداد ماست بجای خواهیم آورد و مضمون لَنَبْلُوَنَّکُمْ حَتَّی نَعْلَمَ الْمُجاهِدِینَ مِنْکُمْ وَ الصَّابِرِینَ[252] را کاربند خواهیم شد وَ اللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشاءُ وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ.[253]
من کثره فکره فی العواقب لم تسجع. هرآینه آنچه بر لوح محفوظ و به قلم تقدیر مسطور شده از قوه به فعل آید و از خفا به ظهور پیوندد و ما شاء الله کان و ما لم یشاء لم یکن.
ذکری که در اواخر مکتوب رفته بود که چون متابعت نکنی و مطاوعت ننمائی و بدین‌سبب لشکرها متوجه گردند و فتنه و خرابی و قتل و غارت و اسر که واقع شود آثم باشد از علما، که ملازم‌اند، همینقدر استفسار نمایند که در این قصد چه کسی به وزر و وبال و نکال احق و اولی است و که سزاوار لعن و عذاب حق تعالی است، به امثال این سخنان چنین تهدید نفرمایند که عالم اسرار از سرایر افعال و احوال همگنان مطلع است و به گناه زید، عمرو را مؤاخذه نخواهد فرمود که وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْری.[254]
ص: 72
اگر قدرت تیمور و آوازه شهرت او را در آن روزگاران بخاطر آوریم به میزان شجاعت و شهامت و ایمان و اخلاص سید علی کیا پی‌می‌بریم. تیمور تا آن زمان هرگز طعم شکست را نچشیده و در تمام جنگها به پیروزی و موفقیت دست یافته بود. او یکی از بیرحم‌ترین و سفاک‌ترین جهانگشایان تاریخ بشمار می‌رفت که صدها هزار نفر را از دم تیغ گذرانده بود. در اصفهان به فرمان او با هفتاد هزار سر بریده چند منار بنا کردند.
فرمانروای شرق گیلان با اتکاء به ایمان و اراده خود و سلحشوران دلیر گیلانی چنین خونخوار بیرحمی را مورد فحاشی قرار داده زشت‌ترین ناسزاها را نثار وی کرده بود. اما با نهایت شگفتی ملاحظه می‌کنیم که تیمور، نامه مزبور را بدون جواب گذاشت و تا زمانی‌که سید علی کیا فرمانروائی داشت از لشکرکشی و تجاوز به گیلان خودداری کرده آن را به فرصتی مناسب موکول نمود. مدت‌زمانی طول نکشید که این فرصت با کشته شدن سید علی کیا بدست آمد. سید علی و برادرش مهدی به سال 799 در وقت نماز جمعه بقتل رسیدند و سید رضا فرزند سید علی بجای پدر نشست.
تیمور با استفاده از موقعیت دستور حمله به گیلان را صادر کرد و لشکری به این سرزمین فرستاد اما پس از مذاکراتی چند با برخی از امرای گیلان به توافق رسیده قراردادی در طارم با ایشان منعقد کرد. بر طبق قرارداد مزبور گیلانیان تعهد کردند هرسال مقادیری ابریشم و تعدادی اسب و گاو به عنوان خراج بدهند. مؤلف ظفرنامه در این زمینه می‌نویسد:
«... و در خلال این احوال ملوک جبل و دیالمه به حضرت گردون اقتدار آمدند و مقدّم ایشان ملک و مرتضی اعظم صاحب السیف و القلم قدوة العترة الظاهره زبدة العشرة الزاهره سید رضا کیا، که به شرف نسب، نامدار و انتما به دودمان بزرگوار سید المرسلین صلوات اللّه علیه بر اقران متفوّق بود و به فضایل علمی و ملکات ملکی به ذروه اعلی متمسّک و چون قاعده مقرر و ضابطه معین است که ... کریمان قدر کریمان دانند و بزرگان از عهده توقیر بزرگان بیرون آیند مقدم عزیز او را به اعزاز و اجلال تلقی کرده تربیتهای پادشاهانه در حق او به تقدیم رسانید و آنچه درباره چنان سیدی بزرگوار از حضرت چنین ملکی بااقتدار، که سایه آفریدگار است، سزد ارزانی داشت تا به زبان حال و بیان مقال این ترنم می‌کرد ... و تربیتهای خسروانه را به دعا و ثنا مقابل گردانیده ... و از جمله کرمهای پادشاهانه بعد از خلع و احسان و عطاهای بی‌حدّ و گران آن بود که مال گیلانات بر ده هزار من ابریشم که به سنگ هرات پانزده من باشد و هفت هزار اسب و سه هزار گاو مقرر شده بود. خواست که تربیت او به طریقه‌ای فرماید که رجحان او بر سایر ملوک گیلان ظاهر شود و ایشان جمله ممنون منت او باشند. از آن جمله از آنچه بر مرتضی مشار الیه و امیر محمد مقرر بود نصفی و از آنچه بر بقیه ملوک گیلان مقرر بود ثلثی به یک دفعه و یک قلم درباره او انعام فرموده و فرمان جهان مطاع به نفاذ پیوست.»[255]
مؤلف روضة الصفا در این زمینه می‌نویسد چون امرای گیلان فقط به ارسال رسل و هدایا اکتفا می‌کردند و مراتب انقیاد و اطاعت به ظهور نمی‌رسانیدند امیر تیمور سپاهی به سرپرستی چند تن از فرماندهان به گیلان فرستاد و سپس فرمان داد که امیرزاده شاهرخ با چند قشون از چریک منصور نیز به آن ولایت بروند. هنگامی‌که امرای گیلان از نزدیک شدن سپاه تیمور آگاهی یافتند رسولانی فرستاده آمادگی خود را برای پرداخت باج‌وخراج اعلام کردند. مراتب به اطلاع تیمور رسید و وی موافقت نمود لذا سید رضا گیلانی و امیر محمد رشتی، دو تن از ملوک گیلان به اتفاق نمایندگان اعزامی از جانب سایر سرداران گیلان به دربار امیر تیمور رفتند و متعهد پرداخت باج و خراج گردیدند.[256]
پرداخت باج‌وخراج از سوی ملوک گیلان به امیر تیمور مدت زیادی ادامه پیدا نکرد. تیمور به سال 807 هجری هنگامی‌که به قصد تسخیر چین عازم آن کشور بود در کنار سیحون چشم از جهان پوشید و گیلانیان از زحمت پرداخت خراج آسوده شدند.
در دوران جانشینان تیمور نیز گیلان استقلال داشت و باج‌وخراج نمی‌پرداخت. در تمام این دوران بخش وسیعی از گیلان زیر فرمان خاندان کیا یا به قول مورّخان قدیم سلسله کیائیه بود. این سلسله بیش از دو قرن، از سال 772 تا اوائل قرن یازدهم هجری فرمانروائی کردند. سرسلسله دودمان کیا سید علی بود؛ فرزندش سید رضا کیا تا سال 829 زمام امور شرق گیلان را در دست داشت. پس از وفات او کارکیا ناصر جای او را گرفت. در زمان فرمانروائی ناصر اداره امور طالقان از سوی جهانشاه ترکمان به وی محول شد. پس از آن که وی در سال 851 وفات یافت فرزندش کارکیا سلطان محمد جانشین وی گردید. دوران حکومت او تا سال 883 ادامه داشت. پس از وفات سلطان محمد فرزند او کارکیا میرزا علی به فرمانروائی دست یافت. در زمان کارکیا میرزا علی اسماعیل صفوی به لاهیجان مقر حکومت او پناهنده شد و به کمک وی نخستین گامهای موفقیت‌آمیز را برای جلوس بر تخت پادشاهی ایران برداشت.[257] پس از کارکیا میرزا علی چند تن دیگر از خاندان کیا زمام امور را در بخش وسیعی از گیلان در دست داشتند؛ مشهورترین آنان خان احمد خان فرزند سلطان حسن بود که تا زمان شاه عباس فرمانروائی داشت. با پناهنده شدن او به دربار عثمانی، چنان‌که در صفحات بعد خواهد آمد، خاندان کیا منقرض شد و گیلان نیز استقلال خود را از دست داد.

گیلان در دوران صفویّه‌

اشاره

از اوائل دوران صفویه تا زمان پادشاهی شاه عباس اول، گیلان همچنان دارای حکومتهای مستقل و پادشاهیهای کوچک بود. سلاطین صفویه توجه
ص: 73
خاصی به گیلان داشتند زیرا «مرکز اصلی نفوذ و تبلیغات موفقیت‌آمیز خاندان صفوی گیلان بود.»[258] از یک‌سو این سرزمین وطن شیخ زاهد گیلانی مرشد شیخ صفی الدین نیای خاندان صفویه بشمار می‌رفت و از سوی دیگر شاه اسماعیل سرسلسله دودمان صفویه به کمک میرزا علی کیا و سادات لاهیجان بر دشمنان خود غلبه کرده و به سلطنت رسیده بود. مؤلف روضة الصفای ناصری در این‌مورد و ادامه فرمانروائی سلسله کیائیه در گیلان می‌نویسد: «و چون این طایفه از سادات بودند و حقوق متابعت با صفویه داشتند ولایت این قوم با وجود قرب جوار انتزاع نیافت و همیشه در مقام تربیت و تقویت و انتساب و اتحاد با این طایفه بوده‌اند.»[259]
شیخ صفی الدین ارتباط و بستگی زیادی با گیلان و مخصوصا نواحی تالش داشته و حتی اشعاری به زبان گیلکی سروده است. مینورسکی مستشرق معروف و استاد سابق زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه لندن مدعی است که شیخ صفی الدین بیشتر از طرف امرای طالش و سپس مردم آسیای صغیر رشد گرفته است. هم او تأیید می‌کند که امرا و فرماندهان و سپاهیان سلطان حیدر فرزند شاه اسماعیل صفوی همه از اهالی تالش و آسیای صغیر و قراچه‌داغ بوده‌اند.
مینورسکی می‌نویسد: «منطقه طالش در آن روزها خیلی بیشتر از نواحی امروزی بوده و حتی در قراچه‌داغ بیشتر اهالی طالش بوده‌اند و کمتر ترک و به احتمال قوی اشعاری که شیخ صفی الدین به گیلکی گفته به زبان طالشی بوده که مخلوطی از طالش و گالش است که در همان نواحی آستارا و اردبیل سکونت داشتند.»
اسماعیل میرزا سرسلسله دودمان صفوی بعد از کشته شدن پدرش سلطان حیدر به اصطخر فارس تبعید شد و در آنجا به همراه برادرانش زندانی گردید.
وی با استفاده از یک موقعیت مناسب از زندان فرار کرده به اردبیل رفت و از آنجا به گیلان پناه برد زیرا گیلان تحت نفوذ دولت مرکزی قرار نداشت و از سوی دیگر مریدان جدّ او شیخ صفی الدین اردبیلی در نقاط مختلف گیلان دارای نفوذ بودند از جمله کارکیا میرزا علی فرمانروای قسمتی از گیلان که مقر حکومتش در لاهیجان قرار داشت از مریدان و دوستداران پدر او سلطان حیدر و جدش شیخ صفی الدین بود.[260]
اسماعیل به اتفاق چند تن از مریدان خاندان صفویه ابتدا وارد رشت شد و از طرف امیر اسحاق فرمانروای رشت مورد استقبال و پذیرائی قرار گرفت. به روایتی هفت روز و به روایت دیگر بیست روز در رشت اقامت کرد. در این موقع کارکیا میرزا علی از ورود اسماعیل به رشت آگاهی یافت. وی که از مریدان خاندان صفویه بود به این گمان که امیر اسحاق از عهده محافظت اسماعیل برنتواند آمد وی را به لاهیجان برد «و آنچه شرایط اخلاص و جان‌سپاری بود به تقدیم رسانید و دقیقه‌ای فرونگذاشت و در میدان لاهیجان در برابر مدرسه کیا فریدون منزلی جهت خاقان اسکندرشان مقرر داشت.
خاقان نزول اجلال در آن منزل فرموده زبان به وظائف شکر گشاده در آن منزل رحل اقامت انداخت.»[261]
اسماعیل که در سال 898 هجری از زندان اصطخر فرار کرده یک سال و چند ماه بعد به لاهیجان رسیده بود تحت حمایت میرزا علی کارکیا قرار گرفت.
پس از آن‌که وی در لاهیجان استقرار یافت «روزبه‌روز مواد اخلاص و یک جهتی و یک‌رنگی کارکیا میرزا علی درجه تزاید و مرتبه تضاعف می‌پذیرفت و به هرگونه خدمات و مراعات، خود را منظور نظر کیمیا آثار پادشاه عالی‌تبار می‌ساخت و در خلال این حال صوفیان یک جهت از اطراف و جوانب، سیّما دیار روم و قراچه‌داغ و تومان مشکین و غیر ذلک با نذورات و هدایا و تحف در لاهجان به ملازمت خاقان اسکندرشان می‌رسیدند ... پادشاه والاجاه نزد مولانا شمس الدین لاهجی قرائت قرآن مجید می‌فرمود و امیر نجم زرگر ... با سلطان حسن و امیر هاشم برادران کارکیا میرزا علی پیوسته خدمت آن حضرت می‌رسیدند ...»[262]
اسماعیل به روایت مؤلف احسن التواریخ در سال 902 و به روایت اغلب مورخان در سال 905 هجری «هنگامی‌که سنین عمرش به سیزده سال رسیده بود عزم خروج و عروج بر معراج سلطنت و جهانگشائی نمود.»[263]
وی یکی از نزدیکان خود را «جهت طلب رخصت نزد ایالت‌پناهی کارکیا میرزا علی فرستاد و کارکیا به واسطه صغر سن و قلت سپاه و کثرت اعوان و انصار و مخالفان، خاقان اسکندرشان را از آن اراده بازمی‌داشت و به نصایح و مواعظ آن جماعت را از آن ادعیه بازمی‌گردانید و دلایل و براهین بر صدق مقال خود اجرا می‌نمود ...»[264]
اسماعیل نوجوان که برای عروج بر تخت سلطنت شتاب داشت خود به ملاقات کارکیا میرزا علی رفت و با اصرار رخصت عزیمت تحصیل کرد.
کارکیا با جمعی از بزرگان موکب اسماعیل و همراهان او را تا دو فرسنگ مشایعت نمود.
برخی از مورخان مدت توقف اسماعیل را در گیلان شش سال و نیم و برخی دیگر هشت سال نوشته‌اند. به هرصورت وی در لاهیجان تصمیم تاریخی خود را مبنی بر جلوس بر تخت سلطنت ایران اتخاذ کرد و به اتفاق عده‌ای از طرفداران خود روانه خلخال شد. اسماعیل میرزا از خلخال به اردبیل رفته مرقد جدّ خود شیخ صفی الدین را زیارت کرد. در این موقع عده زیادی از مریدان به وی پیوستند. گروهی از صوفیان روم (عثمانی) نیز او را همراهی نمودند.[265] هنگامی‌که تعداد افراد به هفت هزار تن رسید اسماعیل به عزم تسخیر شیروان و مجازات قاتل پدرش فرخ‌یسار که حاکم آنجا بود عزیمت
ص: 74
کرد. در جنگی که بین دو سپاه متخاصم روی داد اسماعیل طعم اولین پیروزی را چشید. فرخ یسار در جنگ کشته شد[266] و اسماعیل میرزا شیروان را تصرف کرد. وی در این جنگ شخصا شرکت کرد و شجاعت و جلادت بسیار از خویش نشان داد. مورخان عده سپاهیان او را هفت هزار تن و تعداد لشکریان فرخ یسار را بیست هزار سوار و شش هزار پیاده ثبت کرده‌اند.
اسماعیل میرزا پس از تصرف شیروان به تسخیر آذربایجان همت گماشت و آنگاه سایر ولایات ایران را یکی پس از دیگری تسخیر کرد. در مورد پناهنده شدن وی به کارکیا میرزا علی داستان جالبی نقل شده که نمی‌توان با اطمینان نسبت به صحّت آن اظهار نظر نمود اما چون برخی از مآخذ معتبر نیز داستان مزبور را منعکس ساخته‌اند به نقل آن مبادرت می‌ورزیم:
اسماعیل میرزا پس از فرار از زندان مورد تعقیب قرار گرفت. کارکیا میرزا علی که مایل نبود خشم رقبای اسماعیل یعنی آق‌قویونلوها را برانگیزد و با آنان به دشمنی برخیزد دستور داد قفسی بزرگ ساختند و اسماعیل را همچون پرندگان در میان آن قرار داده دور از انظار به درختی آویختند.
اسماعیل مدتی در میان شاخ و برگ آن درخت عظیم و در داخل قفس پنهان بود. وقتی مأموران تعقیب وی که رد پایش را پیدا کرده بودند به لاهیجان رسیدند کارکیا سوگند مؤکد یاد کرد که پای چنین کسی بر روی قلمرو حکومت او نیست! تعقیب‌کنندگان که از ایمان و اعتقاد کارکیا و پای‌بند بودن وی به سوگند آگاهی داشتند نسبت به صحت ادعای او کمترین سوءظنی به دل راه ندادند و گیلان را ترک کردند. کارکیا پس از حصول اطمینان از بازگشت مأموران، اسماعیل را از قفس آزاد ساخت و او را برای رسیدن به هدفش یاری کرد.
در زمان شاه اسماعیل صفوی اختلاف بین دو ناحیه شرقی و غربی گیلان یا بیه‌پیش و بیه‌پس به اوج شدت رسید. در این موقع بیه‌پیش تختگاه سلطان حسن و بیه‌پس مقرّ فرمانروائی امیر حسام الدین بود.
شاه اسماعیل به قصد پایان دادن به کار بیه‌پیش و بیه‌پس تا خرّم‌لات پیش رانده بود اما بنا به خواهش شیخ نجم الدین رشتی از تسخیر بیه‌پس انصراف حاصل نمود و به شیخ نجم الدین فرمان داد تا وسائل سازش میان این دو ولایت را فراهم نموده امرای آنان را به صلح و آشتی دعوت نماید و ضمنا لشت‌نشا به امیر حسام الدین واگذار شود.
لشت‌نشا به امیر حسام الدین واگذار نشد و بدین‌جهت بین قوای بیه‌پیش و امیر حسام الدین جنگی در ناحیه شیمرود رخ داد که منجر به پیروزی امیر حسام الدین گردید.
از آنجا که اعمال و رفتار امیر حسام الدین حاکی از سرکشی و نافرمانی از شاه اسماعیل بود پادشاه صفوی در سال 917 هجری تصمیم گرفت بیه‌پس را بتصرف درآورد و به دنبال این تصمیم نیروئی به منطقه مزبور اعزام داشت.
امیر حسام الدین که قدرت مقاومت در خود نمی‌دید همسر و فرزندش امیر دباج را به دربار صفوی فرستاده تقاضای عفو نمود و شاه نیز به قوای اعزامی دستور بازگشت داد.
چند سال از این ماجرا گذشت. هنگامی‌که شاه اسماعیل عراق و آذربایجان و فارس و کردستان و برخی از ولایات جنوب ایران را بتصرف درآورده و پیروزمندانه به سلطانیه مراجعت کرد اطلاع یافت که امیر دباج فرزند و جانشین امیر حسام الدین فرمانروای بیه‌پس گیلان حاضر به اطاعت از پادشاه صفوی نبوده از استقلال دم می‌زند و باج‌وخراج نمی‌پردازد. شاه دستور داد حسین بیگ ذو القدر در رأس سپاهی مجهّز به سوی بیه‌پس عزیمت نماید و امیر دباج را وادار به اطاعت سازد. در خلال این احوال امیر دباج از تصمیم شاه اسماعیل آگاهی یافت و صلاح کار را در آن دید که از در دوستی وارد شود لذا دو تن از بزرگان بیه‌پس به اسامی عبد الله تولمی و خلیفه سعید علی فومنی را با تحف و هدایای بسیار به دربار شاه اسماعیل در قزوین فرستاده اظهار اطاعت و انقیاد کرد.[267] شاه از این امر خوشوقت شد و دستور داد دخترش خیر النساء بیگم را به عقد ازدواج امیر دباج درآورند.
خیر النساء بیگم را با جلال و شکوه فراوان وارد دار الاماره فومن کردند.
عبد الفتاح فومنی می‌نویسد که شاهزاده در خاک گیلان مورد استقبال وزرا و امرا و سپهسالاران و متعینان ولایات مختلف مانند رشت و فومن و شفت و تولم و ماسوله و کوچسفهان قرار گرفت. مستقبلین تحفه‌ها و هدایای بسیار نثار او کردند. شاهزاده هرروز آسایش‌کنان سه فرسنگ راه طی می‌کرد و در هر منزل یک صد و پنجاه رأس گاو و گوسفند پیش پای او قربانی می‌کردند. امیر دباج روز هفدهم شعبان 923 هجری به فومن عزیمت نمود و مراسم زناشوئی را به انجام رسانیده پس از چند روز به اتفاق همسر خود به دار الاماره رشت رهسپار گردید.
پس از یک سال امیر دباج در ییلاق سلطانیه به حضور شاه اسماعیل باریافت. «پادشاه لوازم اعزاز و اکرام و شرایط تبجیل و احترام درباره امیر دباج به عمل آورده ... نهایت مهربانی و مراسم میزبانی به تقدیم رسانیده در مجلس اعلا، در ضلع ایمن پادشاه، بالاتر از طبقه سلاطین و امرا جای نشستن دادند و به لقب مظفر سلطانی و شرف لفظ گورکانی مخصوص و ممتاز گردانیده خیمه و خرگاه منقش و چتر و سایبان مذهب عنایت فرمودند.»[268]
پس از درگذشت شاه اسماعیل، طهماسب بر تخت سلطنت جلوس کرد. در دوران پادشاهی او روابط دربار ایران با امیر دباج به تیرگی گرائید. خیر النساء بیگم نیز در سال 938 هجری چشم از جهان فروبست. وجود او کم‌وبیش مانعی در راه بروز اختلاف بین دربار صفویه با تختگاه گیلان بیه‌پیش بود و با از بین رفتن وی مانع مزبور بکلی از میان برداشته شد. در این موقع سلطان سلیمان پادشاه عثمانی به آذربایجان حمله کرده قسمتهائی از این منطقه را
ص: 75
اشغال نموده بود. امیر دباج که مورد بی‌مهری و غضب شاه طهماسب بود با هشت هزار تن از سپاهیان و اطرافیان خود به اردوی سلطان سلیمان در خوی و سلماس پیوست. وی با سلطان عثمانی ملاقات نموده از پادشاه ایران شکوه و شکایت کرد. سپس در معیّت او به سلطانیه عزیمت نمود. اما سلطان عثمانی از فتوحات خود سود نابرده مجبور به بازگشت شد و امیر دباج از راه منجیل و هرزویل روانه گیلان شد. امیر حاتم حاکم کهدم، که سالها در خدمت امیر دباج بود، در موضع باغ شمس به وی حمله کرده عده زیادی از اطرافیان او را بقتل رسانید و اموال او را غارت نمود.
دباج به سوی رشت عقب‌نشینی کرد و پس از یک هفته از رشت روانه کوچسفهان شد تا لشکری گرد آورده به امیر حاتم حمله‌ور شود ولی در آنجا موفقیتی نیافت و بالاخره تصمیم گرفت به شیروان عزیمت نموده، خود را از خشم و غضب شاه بر کنار دارد. او در ماه شعبان 942 در معیّت مادر خود به سوی شیروان رهسپار گردید. امیر حاتم پس از عزیمت دباج به رشت رفته بیه‌پس را تصرف کرد و با عنوان شاه حاتم دعوی سلطنت نموده به روش پادشاهان، سکه و خطبه به نام خویش کرد؛ اما سپهسالار رستم فومنی از امرای دباج لشکری جمع کرده به جنگ وی شتافت. در این جنگ سپهسالار رستم پیروز شد و حاتم را که قصد فرار داشت دستگیر کرده به دربار شاه طهماسب فرستاد.
امیر دباج وقتی به شیروان رسید اطلاع حاصل کرد که سلطان مظفّر حاکم دربند، که همسر یکی از دختران شاه اسماعیل و باجناق او بود وفات یافته است. بدین‌جهت به دربند رفته توسط مادرش از دختر شاه اسماعیل خواستگاری کرد؛ امّا وی که دچار ترس و بیم شده بود قبول تقاضای دباج را موکول به موافقت برادرش شاه طهماسب نمود و چون دباج بر اصرار خود افزود وی در خفا قاصدی به تبریز فرستاد و موضوع را به اطلاع شاه رسانید.
شاه طهماسب نیز بایزید سلطان شاملو را مأمور دستگیری دباج نمود. بایزید به اتفاق صد نفر به دربند رفت و دباج را اسیر کرده با کند و زنجیر به تبریز برد.[269]
به فرمان شاه استقبال پرشوری از وی به عمل آمد! بدین‌معنی که عامه شهر در مراسم ورود دباج به پایتخت شرکت کردند. فرمانروای نگون‌بخت بیه‌پس را دست‌وپای بسته به زنجیر و تخته کلاه بر سر وارد شهر ساختند ... «و قوالان و مخنثان و مضحکان به استقبال مشار الیه سرعت نمودند و وی را مخلّع به خلعتهای چرمین ساخته به سخریت تمام به شهر آوردند.»[270] امیر حاتم کهدمی را نیز سوار بر الاغ کرده با زنجیر دو شاخه به استقبال دباج فرستادند. در میان معرکه وقتی چشم دباج به حاتم افتاد خطاب به وی گفت: ای سگ نمک به حرام! دیدی که نمک من با تو چه کرد؟ حاتم در پاسخ گفت: راست می‌گویی نمک تو با من چنین کرد اما نمک پادشاه نیز با تو همین کرد که می‌بینی. این مکالمه توسط حاضران به گوش شاه رسید؛ وی از پاسخ حاتم رضایت خاطر حاصل کرد و فرمان آزادی او را صادر نمود.
امیر دباج ملقب به مظفر سلطان فرمانروای بیه‌پس و داماد خاندان صفویه روز هفتم ربیع الآخر 943 هجری قمری طبق دستور شاه طهماسب در قفس آهنین سوزانده شد!
در این موقع که امیر دباج مظفر سلطان به قتل رسید در ولایت بیه‌پیش کارکیا سلطان حسن فرمانروایی می‌کرد. وی از خاندان کیائیه و جانشین سید علی کیا بود. سلطان حسن در سال 941 بر برادر خود سید علی شورید و خود زمام امور را بدست گرفت. او طی دو سال حکمفرمایی یک بار به ولایت بیه‌پس حمله کرد و بر امیر دباج پیروز شد. دوران سلطنت حسن کوتاه بود. او در جمادی الآخر 943 هجری دو ماه پس از کشته شدن امیر دباج به مرض طاعون مبتلا شد و در سنین جوانی چشم از جهان پوشید.
پس از مرگ سلطان حسن فرزند یک‌ساله‌اش خان احمد به جانشینی وی انتخاب شد زیرا سلطنت در خاندان کیائیه موروثی بود. چون امیر عباس سپهسالار سلطان حسن در انتقال سلطنت به فرزند خردسال خان احمد اهتمامی تمام داشت کیاخور کیا طالقانی، یکی از امرای معتبر گیلان و وکیل سلطان حسن به رقابت با امیر عباس سپهسالار و به منظور جلوگیری از نفوذ او از شاه طهماسب استدعا کرد برادر خود بهرام میرزا را برای اداره امور گیلان به بیه‌پیش بفرستد. شاه از این پیشنهاد استقبال کرد اما بزرگان بیه‌پیش از اطاعت بهرام میرزا سرپیچی کرده خان احمد یک ساله را به کوههای اشکور منتقل ساختند.
بهرام میرزا در اوایل حکمرانی خود به سال 944 هجری کیاخور کیا را زندانی کرد ولی مردم دست از طغیان برنداشته به شورش ادامه دادند. بهرام میرزا که خود را در خطر می‌دید به قزوین گریخت و پادشاه صفوی ناچار حقوق موروثی خان احمد را به رسمیت شناخت. شاه طهماسب نه‌تنها فرمانروائی این طفل را بر گیلان بیه‌پیش مورد قبول قرار داد بلکه منطقه بیه‌پس را نیز بر قلمرو او اضافه کرد.
مادر خان احمد و نزدیکان وی برای تعلیم و تربیت فرمانروای آینده گیلان سعی بلیغ و جدیت فراوان نشان داده او را به دست مربیان کارآزموده و معلمان فاضل سپردند. خان احمد نیز که کودکی بااستعداد و تیزهوش بود علاقه زیادی به فراگرفتن علوم و فنون از خود نشان می‌داد. وی تحت نظر استادان خود با علوم و ادبیات آشنا شد و در برخی از رشته‌ها به مراحل عالی دست یافت. او به شعر و موسیقی علاقه فراوانی داشت؛ خود نیز اشعاری می‌سرود و برخی از سازها را می‌نواخت. شعرا و هنرمندان را مورد تشویق قرار می‌داد و از کمکهای مالی به آنان مضایقه نمی‌کرد. استاد زیتون کابلی و برادرش میر عزیز کمانچه و جمعی از هنرمندان و شعرا غالبا در دربار وی حضور داشتند. مؤلف
ص: 76
کتاب شاه عباس (مجموعه اسناد و مکاتبات تاریخی) از قول میرزا صادقی کتابدار، صاحب تذکره مجمع الخواص، که به زبان ترکی جغتائی نگارش یافته خان احمد گیلانی را چنین معرفی می‌کند: «خان احمد پادشاه گویند در میان سلاطین دار المرز بالاتر از او کسی نبوده است. در اوایل عمرش طایفه معرکه‌گیران را از قبیل کشتی‌گیران و شمشیربازان و شاطران و شیربانان رعایت می‌کرده و ظن غالب بر آن است که وی هرگز مستحقی را از درگاه خود نومید نساخته. در فن موسیقی و حکمت و هیئت صاحب اطلاع است و اقسام ساز را هم بد نمی‌داند ...»[271]
همین مؤلف در اثر دیگر خود تحت عنوان شاه طهماسب صفوی (مجموعه اسناد و مکاتبات تاریخی ...) از قول قاضی احمد غفاری نویسنده معاصر خان احمد، به معرفی فرمانروای گیلان پرداخته می‌نویسد: «کامکارترین آن طبقه علیه (دودمان کارکیا) و افضل و اکرم آن دوحه سامیه است و اکنون به زبان افتخار به خواندگار اشتهار یافته فرمانفرمای ملک موروثی شده به یمن اقبال و بخت از بسیاری ورطات نجات یافته صاحب تاج‌وتخت گردید.»[272]
خان احمد با دارا بودن تمام این فضایل مردی انتقامجو، جاه‌طلب و بیرحم بود.
در دورانی که وی به سن بلوغ نرسیده و آمادگی لازم را برای اداره امور نداشت امیر عباس سپهسالار و چند تن دیگر از بزرگان خاندان کیا او را یاری می‌کردند و ضمنا به حسن رابطه با دربار شاه طهماسب توجه داشته هرسال مبالغی به عنوان خراج برای او می‌فرستادند.
در همین ایام ولایت بیه‌پس دچار هرج‌ومرج گردید و امیر سلطان محمد کهدمی به دعوی خویشی با امیر دباج مدعی فرمانروائی بیه‌پس گردید. پادشاه صفوی پس از اطلاع از این ماجرا فرمانی به عنوان خان احمد نوجوان صادر کرده از وی خواست که ولایت بیه‌پس را تصرف نماید و خراج معمول را به دربار ارسال دارد. بدین‌ترتیب سپاهی از بیه‌پیش به جنگ امیر سلطان محمد شتافت و او را مغلوب کرد. سلطان محمد و فرزندش امیر شهنشاه کشته شدند و بیه‌پس به تصرف سپاهیان بیه‌پیش درآمد.
سالی چند از این ماجرا گذشت؛ مردم بیه‌پس در پی فرصت مناسبی بودند که خود را از تسلط فرمانروایان بیه پیش رها سازند. وقتی سران قوم زمان را برای رهائی مناسب یافتند نزد امیر شاهرخ یکی از افراد سلسله اسحاقیه رفته او را به ولایت بیه‌پس بردند و زمام امور را بدست وی سپردند. شاه طهماسب که در مورد گیلان همواره جانب احتیاط را رعایت می‌کرد ظاهرا امیر شاهرخ را مورد مرحمت قرار داده و او را به دربار دعوت کرد. وی نیز به اتفاق تنی چند از نزدیکان و مشاوران خود به اردوی شاهی در تبریز رفت. پس از هفت ماه مصاحبت با ارکان دولت متوجه شد که شاه به او توجهی ندارد. از ترس آن که آسیبی متوجه او شود در خفا تبریز را ترک کرده روانه گیلان شد. شاه که بلافاصله متوجه غیبت شاهرخ شده بود جلال سلطان استاجلو را به تعقیب وی فرستاد. استاجلو در بین راه تبریز و اردبیل به شاهرخ رسیده او را به اردو بازگردانید. شاه طهماسب نیز از موقعیت استفاده کرده حکم قتل او و ملازمانش را صادر کرد.
چون دو سال از این ماجرا گذشت سلطان محمود فرزند امیر دباج به پشتیبانی شاه طهماسب فرمانروائی گیلان بیه‌پس را بر عهده گرفت. مادر محمود دختر شمخال خان حاکم چرکس بود که بعد از وفات خیر النساء بیگم دختر شاه اسماعیل به همسری دباج درآمده بود. چون محمود به سن رشد نرسیده و آمادگی لازم را برای اداره امور نداشت کارکیا احمد فومنی از سوی شاه طهماسب وزارت او را بر عهده گرفت. پس از پنج سال کارکیا احمد نامه‌ای به دربار شاه طهماسب فرستاده مدعی شد که محمود لیاقت فرمانروائی ندارد و خود را برای جانشینی وی نامزد کرد. شاه نیز نماینده‌ای به گیلان فرستاده سلطان محمود و وزیر او را به دربار دعوت کرد.
پس از ورود آنها به قزوین بر طبق فرمان شاه طهماسب، محمود جهت «تهذیب اخلاق نفسانی» به شیراز اعزام شد و مولانا محمد شیرازی مأمور تعلیم و تربیت وی گردید. مولانا در شیراز به اغوای خان احمد، که همواره آرزوی تصرف بیه‌پس را در سر می‌پروراند محمود را مسموم ساخت و خود به لاهیجان فرار کرد. پادشاه صفوی برای دلجوئی از مردم بیه‌پس خانواده محمود را به احترام تمام وارد قزوین کرد. همسر محمود، دختر ملک اسکندر چرکس حامله بود. بعد از سپری شدن مدت حمل پسری بدنیا آمد. از شاه تقاضا شد نامی برای نوزاد انتخاب کند. در آن‌حال شاه کتاب جمشیدنامه در دست داشت از این‌جهت نام جمشید بر آن طفل نهاد و پس از چندی کودک و مادرش را به خلخال فرستاد. سپس یولقلی بیک ذو القدر را نزد خان احمد فرستاد و از او خواست که قاتل محمود را به دربار روانه سازد و حکومت بیه‌پس و کوچسفهان را به جمشید خان بدهد. در ضمن سران گیلان بیه‌پس و گسکر و آستارا را تحریک کرد که به جنگ با خان احمد بپردازند.
خان احمد از تسلیم قاتل محمود خودداری کرد و به تسلیم بیه‌پس نیز رضایت نداد. از سوی دیگر یکی از اطرافیان خود به نام منصور را برانگیخت که یولقلی بیک را به بهانه‌ای از میان بردارد.
وقتی خبر کشته شدن یولقلی بیک ذو القدر به شاه طهماسب رسید از جسارتی که خان احمد نشان داده بود متعجب گردید و خشم و نارضائی او شدت یافت. بدین‌جهت فرمان داد معصوم بیک صفوی ملقب به اعتماد الدوله لشکرهای اردبیل و مغان و ارسباررود و غزل‌آغاج و لنگرکنان و خلخال و طارمین را برداشته با کمک فرمانروایان طالش و آستارا و گسکر و کهدم، بیه‌پیش را مورد حمله قرار دهد.
خان احمد به مقاومت برخاست و با لشکری آراسته عازم بیه‌پس گردید.
سپاهیان طرفین در کوچسفهان و صحرای سیاه رودبار و نیز اطراف فومن به یکدیگر برخوردند. در نبرد بین لشکریان دو طرف برتری با سپاه خان احمد بود ولی قبل از آن‌که به پیروزی قطعی دست یافته دشمن را متواری سازد، خان مجبور شد به لاهیجان مراجعت نماید زیرا در این موقع از بد حادثه یگانه
ص: 77
فرزندش به بیماری سختی مبتلا شده بود. بازگشت خان احمد مؤثر واقع نگردید و پسر نوجوانش به دیار باقی شتافت. مرگ فرزند او را پریشان و داغدار ساخت. جنگ مدتی متوقف شد. معصوم بیک که عقب‌نشینی کرده بود، به جمع‌آوری و تجهیز سپاهیان خود پرداخت. چند برخورد کوچک بین سپاهیان دو طرف اتفاق افتاد.
با رسیدن اخبار و وقایع گیلان به دربار، خشم و نارضایی شاه به منتهای شدت رسید و به منشیان خود فرمان داد نامه شدیدی برای خان احمد بنویسند.[273] طی این نامه پادشاه صفوی اعمال خلاف رویه خان گیلان را برشمرد و اتهامات بسیاری را متوجه او ساخت، حتی به فحاشی و ناسزاگویی پرداخته چنین نوشت:
«... قبل از این بر ذمت والا نهمت خود رعایت او (خان احمد) لازم داشته بودیم و از کمال عنایت و عطوفت و عنایت خسروانه درباره او دارائی مال و خراج کل گیلان از همه بیه‌پیش و بیه‌پس و گسکر مقرر داشته ... او از محض جهل و بی‌خردی تمام اوقات طریق مصاحبت و مصادقت با اجامره و اوباش و موافقت و مؤانست با اجلاف مسلوک می‌داشت و با آن‌که مکررا ... نواب همایون ما در مقام نصیحت و موعظه او درآمده او را خبر ساختیم که از عذاب الهی و خطاب پادشاهی متوهم شده متنبّه گردد وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ[274] طریق صلاح و فلاح پیش گرفته ترک آن اعمال نماید از غایت جهل اصلا بدان متوجه نشده به دستور و به اغوای جمعی از اهل ضلال به طریق اطفال همیشه به لهو و لعب گذرانیده، به‌هیچ‌وجه از عدم التفات نواب همایون ما نیاندیشیده لهذا خاطر اشرف ما به غایت از اعمال ناپسند او آزرده شده تغییر الکای مذکوره از او نمودیم که من بعد خراج و مقاسمه که به او گذاشته بودیم از کمال اسراف و نادانی صرف گوینده و سازنده و معرکه‌گیر و کشتی‌گیر و زورگر و رقاص و قلندر و شمشیرباز و قوچ‌باز و حقه‌باز و شعبده‌باز و گاوباز و گرگ‌باز و شاطران و مطربان و قصه‌خوانان و حیزان و مسخرگان و ملحدان بی‌ایمان ننمایند ...»
سپس به مرگ پسر خان احمد اشاره کرده می‌نویسد: «پسرت را فرستادی لشکر جمع نماید و به واسطه آن‌که در آن هوای گرم متوجه لاهیجان شده بود بیمار گشت و از شومی و بی‌عقلی تو آن فقیر فوت شد ... تو چون سخن مرا قبول نکردی و انواع قباحت و اعمال زشت بجای آوردی به تو نوشتم که گیلان بیه‌پس را به تو داده بودیم از تو تغییر نموده به ایالت‌پناه سلطنت دستگاه فرزندی جمشید خان دادیم. الکای موروثی تو از تو باشد و در آن‌جا به فراغت خاطر باش و کیسم از تو نخواهم ستاند. مع ذلک دست از کوچسفهان، که از قدیم الایام، داخل بیه‌پس است، بازنداشتی و همه روز با فرزند اعز مذکور نزاع و جدال نمودی تا آن‌که یولقلی بیگ را فرستادیم به واسطه آن‌که در میانه تو و فرزند مشار الیه واسطه بوده نگذارد که نزاع واقع شود ... یولقلی بیگ و شاه قلی ایواغلی ذو القدر، که تحصیل‌دار وجه کیسم بیه‌پس بود و اصلا کاری بدین معامله نداشت با بیست نفر دیگر به قتل رسانیدی ...»
شاه طهماسب بالاخره اصل مطلب را با خان احمد در میان گذاشته می‌گوید خان باید از گیلان چشم پوشیده به راه راست هدایت شود و ایالت دیگری را به میل خود انتخاب نماید که از سوی شاه به او واگذار شود و الّا توسط لشکریان پیروزمند گرفتار خواهد شد. خلاصه مطالب نامه در این زمینه بدین‌قرار است:
«دانسته باش که شفقت عامه خسروانه ما من بعد به این در امور ملکی راضی نخواهد شد. اگر صد هزار تومان نقد به پایه سریر اعلی فرستد محال است که دیگر عنان اختیار آن ملک را به دست اقتدار او سپاریم که از کمال بی‌قیدی و بی‌عقلی همه ساله مبلغ چهارصد تومان به یک سازنده دائم الخمر کاولی دهد و موازی هزار نفر مسلمان را ملازم او سازد و قصبه تولم به تیول او دهد که عورات مسلمانان را به تهمت زنا گیله ساخته بندگی فرماید ... و از این قبیل همه‌ساله صد هزار زنا در آن ملک واقع شود. هرکه را اندک قدرتی باشد پسران مسلمانان را کشیده به اسم ریکائی با خود نگاه دارد، خصوصا ملا عبد الرزاق صدر، اکثر مردم آن دیار در مجلس او پیوسته به ساز و قمار اشتغال نمایند و دیگر چیزها که از عدم تقید شریعت محمدی در آن ملک پیدا شده بسیار است ...»
شاه طهماسب سپس از راه مسالمت وارد شده به عنوان امر به معروف و نهی از منکر، خان احمد را نصیحت کرده حکومت یکی از ولایات ایران را با حقوق مکفی و قابل توجه به وی پیشنهاد می‌نماید:
«... با وجود این‌همه گناه و اظهار اکراه از کرده‌های ناپسند پشیمان گشته از زیاده‌سری به سخن اجامره و اوباش و اجلاف از راه بیرون مرو و روی به راه آورده بر مضمون حکم جهان مطاع لازم الاتباع مطلع شو و از کمال اعتماد به عفو پادشاهانه ما از روی امیدواری تمام به خاطر جمع متوجه پایه سریر اعلی شو و نواب همایون ما پیروی سنت سنیه آبای عظام کرام و اجداد عالی‌مقام ذوی الاحترام خود نموده موافق آیه کریمه وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ[275] از خطا و جرم او گذشته قلم عفو بر صحایف اعمال او خواهد کشید و با وجود این مجددا او را در سلک منظوران نظر کیمیا اثر درآورده به طریق سایر سادات عالی درجات ممالک محروسه که اکثر صد تومان و صد پنجاه تومان و دویست تومان مواجب و سیورغال دارند ... او را نیز در عراق و خراسان و فارس و کرمان هرکدام که اراده نمایند پانصد تومان سیورغال با انعام به او شفقت خواهیم فرمود که من بعد از سر فراغت نشسته اوقات صرف نماید و اگر خلاف این اراده و امر به منصه ظهور رسد و از کمال بدبختی اطاعت فرمان واجب الاذعان که صلاح دین و دنیا در این است نخواهد نمود، دانسته باشد که عن قریب نزول عساکر منصوره در آن ملک قرار و گرفتاری او به مصدوقه آیه قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ، إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً[276] به وضوح خواهد پیوست ... اگرچه حکم
ص: 78
جهان مطاع شرف نفاذ یافته که احدی از غازیان عظام و عساکر منصوره مزاحم و متعرض هرکس که جنگ نکند، خواه سپاهی و خواه رعیت، نشوند؛ غرض آن است که گیلان که الکای خاصه است به شومی تو در میانه خراب نشود و رعایا و برایا مستأصل نگردند و دانسته باشند که از وضیع و شریف و صغیر و کبیر هرکس که کشته خواهد شد و پامال نهب و غارت خواهد رفت مظلمه و وبال آن در روز جزا بر گردن او خواهد بود ...»
در این موقع خان احمد به علت مرگ فرزند سخت پریشان‌حال بود و روحیه‌ای ضعیف و متزلزل داشت. وی که تحت تأثیر این حادثه ناگوار به سستی و رخوت دچار شده و برای مبارزه آماده نبود پاسخ ملایمی جهت پادشاه صفوی فرستاد. خان در این نامه که با تواضع و فروتنی بسیار تنظیم شده بود پیشنهاد شاه را رد کرده حاضر به ترک گیلان و پذیرفتن حکمرانی خراسان و فارس و کرمان نگردید. حتی از قبول دعوت شاه برای رفتن به دربار امتناع نموده به معاذیری نسبتا سست متوسل شد. نامه خان احمد با این جمله آغاز می‌شود:
«عرضه داشت بنده از افعال کرده و ناکرده پشیمان و شرمنده احمد الحسینی.»
آنگاه به ذکر خدمات آباءواجدادی پرداخته می‌نویسد:
«حقا که این بنده خود را پرورده حقوق نعمت و از خاک مذلت برداشته ایادی تربیت شاهانه می‌داند امّا بر رأی پادشاه مخفی نیست که خدمات آباء و اجداد این بنده هم در آن درگاه به چه مرتبه است. ترکان رومی و غلامان هندی که در آن‌وقت آبا و اجداد بنده در عشر عشیر بعضی خدمات شریک بوده‌اند اولاد ایشان حالا صاحب ولایت‌اند. اگر بیه‌پس را بدین بنده شفقت کرده بوده‌اند ملاحظه نمایند تا چه مقدار ملک شرعی این بنده در تصرف عمال آن دولت بوده است ... حاشا از کرم شاهانه با آن بلیت عقوبت این‌قدر گناه بنده را بر ذمت التفات شاهانه واجب گردانند و آن‌همه خدمات منظور نداشته رضا به آوارگی و بیچارگی سید مظلومی فقیر که بعد از درگاه الهی جز آستانه پادشاهی پناهی نداشته باشد دهد؛ امید دیگرها به کرم شاهانه گذاشته ...»
پس از آن اتهام قتل یولقلی بیگ را رد کرده می‌نویسد:
«حقا که این بنده همیشه از یولقلی بیگ ابا داشته و هرگز رضا بر آن نداده و از آن‌وقت که به کنار رودخانه رفته بود غرض بنده شکار ماهی و سیر نبود.
امسال تمام سال به کنج خانه و غم‌وغصه گرفتار بوده است و در آن چند روز به واسطه آن‌که انبساط طبیعت از دولت آن پادشاه دست دهد رفته بود و بعضی از خدام نواب که در آنجا از اتفاقات حسنه بودند واقف‌اند ... حاشا از کرم شاهانه که به واسطه قتل شخصی که قاتلش حقا معلوم نیست تجویز بی‌سامانی این همه مسلمین نموده و بر تکلیف جلای وطن که این بنده جز در آن‌جا تواند کرد فرمایند! ...»
در مورد بار یافتن به حضور شاه پس از ذکر مقدمه‌ای حاکی از نهایت اشتیاق برای زیارت شاه می‌نویسد:
«پادشاه عالم و عالمیان، اگر ناموس شاهانه ابا نکند که این بنده گناه ناکرده شرمنده مثل دزدان سر در پیش افکنده در آن مجلس آمده باشد که گورخانه آبا و اجداد خود را به مبلغ پنجاه تومان سیورغال بفروشد و این بنده چون بدان درگاه تواند آمد، به چه رو نظر به بندگان آن درگاه تواند انداخت؟»
و در پایان تقاضای عفو می‌نماید:
«امیدوار است که بنده و سایر بندگان خدا را که با بنده در این محنت شریک‌اند به خدا و ائمه خدا بخشند و به امیدی که به شفاعت حضرت رسول الله دارند که غیر از شفقت و مرحمت در حق این بنده چیزی دیگر به خاطر شریف نگذرانند و از احوال روز موعود و یوم لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ[277] اندیشند که ثواب این بخشش به روزگار فرخنده‌آثار شاهانه عاید گشته دولت شاه دین‌پناه به دولت صاحب الزمان متصل گردد! ...»
شاه طهماسب که از ارسال نامه به خان احمد نتیجه‌ای بدست نیاورده و نتوانسته بود خان را از مقرّ فرمانروائی و مرکز قدرت دور کند از معصوم بیگ خواست که با تمام قوا خان احمد و سپاهیانش را مورد حمله قرار دهد و معصوم بیگ که فرصت را غنیمت شمرده به جمع‌آوری و تجهیز سپاه پرداخته بود با سپاهی عظیم و مجهز از راه گسکر و کسما روانه لاهیجان شد. سپهسالار کیا رستم نیز در رأس لشکر بیه‌پیش بمقابله برخاست. در اطراف رشت جنگ بین طرفین آغاز گردید. سپهسالار رستم، که با تهور و بی‌باکی می‌جنگید در کشاکش نبرد زخمی شده دستگیر گردید و سپاهیانش روی بهزیمت نهادند.
خان احمد ناچار لاهیجان را ترک کرده در جنگلهای اشکور و سمام متواری گردید.
سپاهیان معصوم بیک به بهانه دستگیری خان احمد تا مدت یک سال به قتل و غارت مردم مشغول بودند. بالاخره شرف خان حاکم تنکابن خان احمد را در منزل میر ملک اشکوری دستگیر کرده به لاهیجان فرستاد و این واقعه در سال 975 هجری رخ داد.
معصوم بیک به اتفاق خان احمد و سپاهیان خویش روانه قزوین شد. شاه طهماسب آنچنان از گرفتاری فرمانروای بیه‌پیش مسرور گردید که فرمان داد به افتخار این پیروزی جشن و سروری شاهانه ترتیب داده شود. عبد الفتاح فومنی که در عصر صفویه می‌زیسته در این زمینه می‌نویسد: «مدت هفده شبانه‌روز متوالی الایام و اللیل در دار السلطنه قزوین کوس شادمانی و شادکامی می‌زدند و وضیع و شریف و خواص و عوام در سور و سرور و عیش و نشاط و حضور، اوقات به فرح و انبساط می‌گذرانیدند و شاه طهماسب در ایام معهوده، هرروزه مجلس ترتیب داده مقرر نموده بود که خوانین و سلاطین و ارکان دولت ظفر قرین، وقت نماز پیشین در مجلس حاضر می‌شدند ... و در پیش هرکسی از امرا و سلاطین و خوانین و طبقه مقربین، سه کیسه زر به طبقهای زرین و سیمین می‌گذاشتند و ایشان در حضور اقدس، سرکیسه‌ها را گشاده و زرها را از کیسه‌ها بیرون آورده در زیر شادروان به صحرا می‌ریختند و ملازمان و قلق‌چیان و غیره از قلیل و کثیر منتفع می‌شدند.[278] پس از آن خان احمد در قلعه قهقهه زندانی گردید و چند سال از عمر خود را در زندان قهقهه با سوزوزاری و غم و اندوه سپری ساخت. در این زندان با شاهزاده اسماعیل میرزا فرزند شاه طهماسب آشنا شد. شاهزاده که جوانی دلیر و جسور اما فاجر و
ص: 79
عشرت‌طلب بود به خان احمد وعده داد که اگر از زندان آزاد گردد و قدرتی کسب نماید او را از زندان رها سازد.
خان احمد ضمن شکوائیه‌های متعدد از دربار تقاضا می‌کرد که وی را از زندان رها نمایند. در یکی از این شکوائیه‌ها رباعی زیر را برای شاه طهماسب فرستاده بود:
از گردش چرخ واژگون می‌گریم‌وز جور زمانه بین که چون می‌گریم
با قد خمیده چون صراحی شب‌وروزدر قهقهه‌ام و لیک خون می‌گریم
از دربار پادشاه صفوی نیز در جواب او این رباعی ارسال شد:
آن روز که کار تو همه قهقهه بودرای تو ز راه مملکت صدمهه بود
امروز در این قهقهه با گریه بسازکان قهقهه را نتیجه این قهقهه بود
شکوائیه‌های خان احمد موجب گردید که وی را طبق دستور شاه طهماسب به قلعه اصطخر فارس که وضع بهتری داشت منتقل سازند. وی تا مدتی پس از وفات شاه طهماسب در قلعه مزبور زندانی بود.
پس از وفات شاه طهماسب در سال 984 هجری فرزندش اسماعیل میرزا با عنوان شاه اسماعیل دوم بر تخت سلطنت جلوس کرد. دوران پادشاهی شاه اسماعیل دوم بسیار کوتاه بود و بیش از یک سال بطول نیانجامید. وی در سال 984 تاج شاهی بر سر نهاد و در سال 985 چشم از جهان پوشید و برادرش محمد خدابنده جانشین او گردید. در دوره سلطنت کوتاهش نامه‌ای به خان احمد نوشته مژده آزادی به وی داد و فرمانروائی بیه‌پیش را به وی ارزانی داشت. در این نامه نوشته شده است:
«... در حینی که آن سیادت و سلطنت‌پناه در قلعه قهقهه مبارکه بود صورت این معنی بر صفحه خاطر عاطر مرتسم بود که چون به توفیق الله تعالی از قلعه مبارکه بیرون فرمائیم آن سیادت و سلطنت‌پناه را بیرون آورده ... نقاب حجاب از چهره حال او گشائیم. چون به حسب تقدیر، در آن ایام آن سلطنت‌پناه به رفتن قلعه اصطخر مأمور شد لهذا نتایج آن اراده و بیرون آمدن همایون ما بظهور نرسید و حالا که به عون عنایت باری بر مسند سلطنت و کامکاری و سریر ابهت و بختیاری استقرار یافتیم ... بدان عهد وفا نموده مجددا سلطنت و دارائی مملکت گیلان بیه‌پیش و توابع را که موروثی آن سلطنت و سیادت‌پناه است ... بدان نقاوه دودمان سلطنت عطا فرمودیم ... باید که بدین مژده مبتهج و مسرور شده ... از روی استظهار تمام ... متوجه درگاه جهان‌پناه گردد ...»[279]
شاه اسماعیل دوم ده ماه پس از جلوس بر تخت سلطنت، یعنی در تاریخ دوازدهم رجب 985 هجری فرمان آزادی خان احمد را صادر نمود و خود دو ماه بعد یعنی در سیزدهم رمضان همان سال وفات یافت. بر طبق آنچه مورخان نوشته‌اند خان احمد در دوران کوتاه سلطنت شاه اسماعیل دوم از زندان رها نشد بلکه در آغاز پادشاهی سلطان محمد خدابنده و به خواهش فخر النساء بیگم همسر شاه آزادی خود را بازیافت.[280] خان احمد به سابقه خویشاوندی مورد لطف و محبت فخر النساء بیگم بوده است. شاه عباس در یکی از نامه‌هائی که به خان احمد نوشته به این مطلب اشاره کرده و یادآور شده است که مادر وی فخر النساء بیگم موجبات رهائی او را از زندان فراهم نموده و او را به حکومت گیلان فرستاده است. خان احمد همزمان با رهائی از زندان نامه‌ای از شاه محمد خدابنده دریافت نمود. پادشاه جدید ضمن ابلاغ مراحم مخصوص، وی را به دربار احضار کرده و نوشته است:
«هو الله سبحان، الملک لله، سیادت و سلطنت‌پناه، نصفت و اقبال دستگاه، حشمت و ابهت‌پناه، اخوی شعاری نظام الدین احمد خان به عواطف الطاف خاص عز اختصاص یافته و خوشحال و مسرور بوده متوجه حضور شود که شفقت التفات بی‌غایت نسبت بدان سلطنت مرتبت است و مدعا و مرام او به حصول موصول است و به همه ابواب مطمئن بوده بلادغدغه روانه حضور شوند.»
خان احمد پس از حضور در دربار از مریم بیگم یا مریم سلطان خانم دختر شاه طهماسب (خواهر شاه محمد خدابنده و عمه شاه عباس) خواستگاری کرد و به افتخار دامادی خاندان صفویه نائل شد.
پس از آن‌که خان احمد به قلعه قهقهه اعزام شد سلطان جمشید خان فرزند محمود به فرمانروائی گیلان بیه‌پس برگزیده شد. او در این‌هنگام بیش از ده سال نداشت لذا احمد سلطان فومنی از سوی شاه طهماسب به وزارت او انتخاب شد. جمشید خان روز هفدهم ربیع الاول 975 هجری به اتفاق احمد سلطان وارد داره الاماره فومن شد. او پنج سال در فومن حکومت کرد، سپس مرکز فرمانروائی خود را به رشت منتقل ساخت. احمد سلطان به منظور تحکیم پایه‌های قدرت خود خدیجه بیگم دختر شاه طهماسب را برای جمشید خان خواستگاری کرد. شاه با این تقاضا موافقت کرد و عروس در ماه شعبان 977 هجری قمری وارد رشت شد اما بعد از مرگ شاه طهماسب، جمشید خان احمد سلطان را از مرتبه وزارت و فرزندش آقا میر بیگ را از امارت و سپهسالاری کوچسفهان برکنار کرد و کامران میرزا کهدمی را به جای احمد سلطان انتخاب نمود.
خان احمد که پایه‌های فرمانروائیش در تعقیب ازدواج با خواهر شاه محکم شده بود به فکر توسعه حوزه اقتدار خویش افتاد بدین‌جهت در رمضان 987 برای تصرف گیلان بیه‌پس در رأس لشکری عازم آن دیار گردید. اما سپاه جمشید خان بر او پیروز شد و از کله اسرای لشکر خان احمد در صحرای سیاه رودبار مناری برپا ساخت. خان احمد از معرکه جنگ جان بدر برد و به لاهیجان مراجعت کرد؛ وی در صدد لشکرکشی مجدد بود که خبر زوال دولت اقبال جمشید خان را دریافت نمود. کامران میرزا کهدمی، که به قرآن مجید سوگند یاد کرده بود به جمشید خان وفادار باشد با کمک و همراهی قرابها در در ذی القعده 998 مخدوم خود و مادر او را دستگیر نمود و در ماه محرم 999
ص: 80
هجری هردو نفر را توسط زه کمان خفه کرد و خود به جای او نشست. کامران میرزا کهدمی برای جلب حمایت دربار طیّ گزارشی جریان امر را به استحضار سلطان محمد خدابنده رسانید. سلطان نیز در پاسخ، اقدام وی را مورد تأیید قرار داده نوشت: «... آنچه از آن خلیفة الخلفائی در این ماده واقع شده به مقتضای اراده وداد و نیکوبندگی و اخلاص و اعتقاد محض مصلحت دولت قاهره واقع شده بسیار خوب رفته و مجددا آثار کمال یک جهتی و دولت‌خواهی بظهور رسانیده، این معنی باعث تزاید مراحم اشفاق و الطاف بلاغایات و تضاعف مواد مکارم و اعطاف بلانهایات نواب همایون ما درباره او شده. در ازای جلادت مذکور خاطر اشرف متوجه اعلای شأن و ارتقاء مکان آن زبدة الامراء الزمان گردیده به انواع نوازشهای خسروانه و تفقدات پادشاهانه او را معزّز و گرامی خواهیم ساخت ...»
خان احمد گرچه با جمشید خان خصومت می‌ورزید ولی از کامران میرزا نیز سخت متنفر بود. وی هنگامی‌که از نامه سلطان به کامران میرزا آگاهی حاصل کرد نتوانست از ابراز تنفر نسبت به کامران میرزا و تهدید او خودداری نماید لذا طی نامه‌ای به او چنین نوشت:
«... زنهار که به زور بازوی خود غره نشوی و از گردش روزگار و تقدیر کردگار غافل نگردی که این گردنده را گرداننده‌ای می‌باشد که امر از اوست ...
زنهار که دل در مملکت بیه‌پس نبندی و از اوامر شاهانه به خون ایتام جمشید خان راضی نگردی که حقوق مرشد و ولی النعم و آزار یتیم و قطع صله رحم چون جمع گردد کوه تاب نتیجه آن ندارد ... زنهار که نرنجند و تأمل نمایند که این نصیحت را دوستان به دوستان می‌نویسند نه دشمنان به دشمنان. اما چندان شراب غرور در سر داری که از مستی آن نتوانی که سر برداری ...» کامران میرزا ماجرای نامه خان احمد را به اطلاع دربار رسانید و از خان به سلطان شکایت کرد. شاه نیز نامه‌ای به خان احمد نوشته حمایت خود را از کامران میرزا به وی خاطرنشان ساخت. در نامه مزبور چنین آمده است:
«... بنابرآن‌که جمشید خان مراعات حقوق تربیت و احسان این خاندان را به حقوق و عصیان و شقاق و کفران مبدل ساخته بود، حق نمک دودمان شاهی او را گرفته حال ادبار لاحق رخسار روزگار او گشت. حالیا چنان به مسامع جلال رسید که آن سلطنت‌پناه به حدود بیه‌پس آمده می‌خواهد که متعرض الکای او شود. این معنی مرضی و مستحسن نیست و الکای مشار الیه نسبتی به او ندارد. می‌باید که پیرامون الکای مذکوره مردم آن‌جا نگشته، از روی استقلال و استظهار تمام و وثوق و رجاء مالاکلام به حراست و دارائی مملکت متعلق به خود اشتغال داشته آن طرف سفیدرود مترصّد ورود حکم همایون باشد ...» نامه سلطان با این جمله ختم می‌شود: «ایام سلطنت و اقبال ابد الانفصال باد. بالنون و الصاد.» اما بالاخره در کوچسفهان جنگی بین سپاهیان کامران میرزا و خان احمد خان درگرفت که منجر به کشته شدن کامران میرزا گردید.
ماجرای سر بریده کامران میرزا در آن روزگار همه‌جا با شگفتی نقل می‌شد و پس از آن زمان نیز مورخان ماجرای مزبور را به عنوان یک واقعه اعجاب‌انگیز تاریخی نقل نموده‌اند. خلاصه واقعه مزبور که توسط عبد الفتاح فومنی در تاریخ گیلان آورده شده و خوچکو نیز آن را مورد اقتباس قرار داده بدین شرح است:
پس از کشته شدن کامران میرزا کهدمی سر او را بر نیزه کرده در تمام ولایات بیه‌پس گرداندند. سپس خان احمد خان سر بریده را در زیر تخت خود نصب نمود و تا سه ماه آن سر در معرض دید مردم قرار داشت. آنگاه، شیرزاد سلطان کاسه سر را از خان احمد خان گرفته دستور داد تا آن را بتراشند و زرگر پیاله‌ای برای نوشیدن شراب از آن بسازد! چنین جامی از کاسه سر کامران میرزا ساخته شد و مدت ده سال در مجالس ضیافت شیرزاد مورد استفاده و یا به عبارت صحیح‌تر در دست شرابخواران بود.[281]
تا زمان شاه عباس گیلان همچنان حکومتهای مستقل و پادشاهیهای کوچک داشت. گرچه استقلال گیلان به علل اختلافات شدید فرمانروایان آن با یکدیگر مخصوصا جنگهای متعدد دو ناحیه بیه‌پیش و بیه‌پس دچار ضعف شده بود ولی نخستین شاهان سلسله صفوی از جمله شاه اسماعیل، شاه طهماسب و سلطان محمد خدابنده کم‌وبیش استقلال گیلان را محترم می‌شمردند و حتی به ملاحظات سیاسی شاهزادگان درجه اول یعنی دختران و خواهران خود را به حباله نکاح فرمانروایان گیلان درمی‌آوردند تا از حمایت و پشتیبانی آنان برخوردار باشند. فرمانروایان و پادشاهان محلی گیلان نیز متقابلا برای پادشاهان صفوی احترام زیادی قائل بودند و از برخورد با آنان شدیدا پرهیز می‌کردند زیرا مردم گیلان با توجه به تمایلات مذهبی شاهان صفوی احساسات دوستانه‌ای نسبت به آنها ابراز می‌داشتند و در صورت بروز هرگونه اختلاف و درگیری ایجاد مشکلاتی در این زمینه از سوی مردم بعید بنظر نمی‌رسید.
صفویان خود را منتسب به خاندان پیامبر اسلام می‌دانستند و به ارادت نسبت به امیر مؤمنان علی علیه السلام تظاهر می‌کردند. اکثریت مردم گیلان که شیعیانی صمیمی و با ایمان شده بودند با درنظر گرفتن این مسائل برای خاندان صفوی ارزش و احترام خاصی قائل می‌شدند. تا زمان شاه عباس در مجموع، گیلان آزادی و استقلال خود را حفظ کرد و اگر سرزمین مستقلی نبود حدّاقل ولایتی آزاد و خود مختار به حساب می‌آمد. شاه عباس پس از آن‌که بر اریکه سلطنت مستقر شد و سرداران خودسر و صاحب نفوذ قزلباش را از میان برداشت در صدد برآمد که وحدت کشور را با تسلط بر تمام ولایات تأمین نموده اساس ملوک الطوایفی را از میان بردارد.
با توجه به عدم فرمانبرداری خان احمد از دربار قزوین شاه عباس در پی فرصت بود تا به طریقی او را مطیع و منقاد سازد. از سوی دیگر علل و موجباتی فراهم شد که بیش از پیش شاه را در تصمیم خود راسخ و استوار ساخت. یکی از این علل پناهنده شدن گروهی از بزرگان دربار به خان احمد بود. گروه مزبور عبارت بودند از محمد شریف خان چاوشلو قورچی دربار، سلطان محمود خان فرزند پیره محمد خان، سلطان خان نبیره عبد الله خان، مراد خان فرزند ایقوت سلطان، مرشد قلی سلطان فرزند ولی خلیفه، محمد سلطان کوتوال، جعفر سلطان چاوشلو و محمد علی عسس قزوینی و چند تن دیگر ...
شاه عباس رسولانی نزد خان احمد فرستاده از وی خواست که پناهندگان را

ص: 81
تسلیم نماید اما او به سختی مقاومت کرد و به شاه پاسخ داد که پناهندگان را در صورتی تسلیم می‌نماید که مورد بخشایش قرار گیرند. شاه عباس که دچار مسائل و مشکلات بسیاری بود موقتا از تعقیب جریان منصرف گردید.[282] با انصراف شاه از موضوع استرداد پناهندگان برای برخی از بزهکاران نیز این تصور پیدا شد که پس از ارتکاب جرم می‌توانند به گیلان پناه برده از مجازات مصون بمانند، چنان‌که یکی از سارقین زبردست پس از سرقت اموال شخص شاه به همین گمان راه گیلان را در پیش گرفت. سارق مزبور شیخ علی نام داشت و از کشیک‌چیان مخصوص شاه بود. شبی که شاه عباس در قراباغ قزوین اردو زده بود شیخ علی خود را به خوابگاه شاه رسانید. پادشاه صفوی با دو تن از کنیزان حرم خفته بود اما شیخ علی با مهارت بسیار وارد خوابگاه شاه شده حلقه زنجیر گرانبهای جقه او را بیرون کشید و شمشیر و کمر خنجر شاه را برداشته به گیلان رفت، غافل از این‌که فرمانروای گیلان او را پناه نخواهد داد. به دستور خان احمد شیخ علی به دربار صفوی تحویل گردید. شگفت آن که سارق از مجازات مصون ماند زیرا شاه پس از شنیدن داستان سرقت تحت تأثیر زرنگی و جرئت و جسارت فوق العاده وی قرار گرفته او را بخشید و مجددا به خدمت گماشت!
یکی دیگر از وقایعی که موجبات ناراحتی و خشم شاه عباس را فراهم ساخت نامه اعتراض‌آمیز خان احمد خطاب به او بود. خان احمد اطلاع حاصل کرده بود که شاه می‌خواهد مهدی قلی خان چاوشلو حکمران اردبیل را با چند تن از سرداران نامی قزلباش برای امضای قرارداد صلح به دربار عثمانی فرستاده و برادرزاده خود حیدرمیرزا را نیز، طبق تقاضای دولت عثمانی به عنوان گروگان همراه سایرین اعزام دارد. بدین‌جهت نامه اعتراض‌آمیزی به شاه عباس نوشته چنین خاطرنشان ساخت:
پادشاها، ظل اللها، اول این‌که در عالم کی شده که میان دو پادشاه، که هردو هم را به واسطه مخالفت مذهب، کافر دانند، صلح حقیقی وجود گیرد؟ ... کسی که صلح می‌کند به نوعی اعتقاد خود را مخفی می‌دارد که سررشته مخالفت بر دشمن ظاهر نگردد! خان احمد می‌نویسد: شاه طهماسب، سلطان بایزید وارث عثمانی را که به ایران پناهنده شده بود به پادشاه آن کشور تسلیم نکرد، چگونه شما وارث مملکت خود را زنده به دست دشمن می‌دهید؟[283] و در جای دیگر خاطرنشان می‌سازد: این چه‌طور تدبیری است که فیلسوفان اردوی معلا کرده‌اند که از آن طرف ایلچی فرنگ را که دشمن روم است در برابر ایلچیان روم خلعت داده اعزاز نموده روانه گردانند، که البته بر سر شروان- که حالا تعلق به سلطان روم دارد- بیائید و از این طرف برادرزاده پادشاه خود را به ملازمت همان پادشاه فرستند. این دلالت بدان می‌کند که ما کافر را به دوستی شما اولی می‌دانیم!
گرچه ظاهرا فیلسوفان و امرای عظام مورد ملامت هستند اما در واقع خان- احمد شخص شاه را هدف تهمت قرار داده می‌نویسد: امرای عظام باید بدانند، آن‌قدر زحمت که امرای سابق برای ترویج اولاد پیغمبر کشیدند امرای فعلی خیلی بیش از آن سعی و کوشش در خرابی این مذهب دارند و خدا این معامله را نمی‌پسندد و روح حضرت رسول از این تدبیر منزجر است![284]
شاه عباس به این نامه پاسخی نداد. اما خان احمد که شاه عباس را به علت فرستادن حیدر میرزا به دربار عثمانی مورد ملامت قرار داده بود خود در صدد برقرار کردن روابط حسنه با دربار مزبور برآمد و وزیر خود خواجه حسام الدین لنگرودی را در خفا به استانبول فرستاد تا با سلطان عثمانی یک قرارداد سیاسی منعقد سازد. مؤلف کتاب زندگی شاه عباس از قول جلال الدین محمد یزدی صاحب تاریخ عباسی و منجم مخصوص شاه عباس می‌نویسد:
«... از جماعت شیروانی شنیدند که خواجه حسام الدین لنگرودی از راه دریا به جانب شیروان آمده متوجه استانبول شده و به هرکجا می‌نشسته می‌گفته است که به جهت این به خدمت خواندگار می‌روم که لشکر گرفته بیایم و از جانب گیلان آن جمع را با لشکر گیلان به قزوین برم و لشکر رومیه که در تبریزند از آن طرف به جانب قزوین آیند و خانه‌های پادشاهی که در قزوین است بدو می‌سپارم و عهده آذوقه یک ساله این لشکر با ماست ...»[285]
در مورد تقاضای خان احمد از سلطان مراد پادشاه عثمانی سخن بسیار گفته شده است از جمله نوشته‌اند:
«خان احمد، که از قدرت شاه عباس وحشت داشت، وزیر خود خواجه حسام الدین فومنی را مخفیانه به استانبول فرستاد و التماس کرد که نصف مملکتش را پیشکش نماید تا سلطان ترک او را در نگهداشت نیمه دیگر حمایت کند. به دستور سلطان، که از این پیشآمد بار دیگر دیگ طمعش بجوش آمده بود، بزرگان دولت عثمانی من جمله سعد الدین افندی قاضی عسکر روم ایلی و صدری قاضی عسکر آناتولی در عمارت صدر اعظم فرهاد پاشا انجمن کردند ولی در این انجمن چنین تصمیم گرفته شد که قبول این پیشنهاد مستلزم جنگ جدید با ایران است و با تسلطی که دولت ترک فعلا بر اثر قرارداد بر قسمتهای آباد غربی ایران یافته تجدید جنگ از لحاظ سیاسی و مالی ارزشی ندارد.
خاصه آن‌که موروثی بودن مالکیت گیلان برای خان احمد مسلم نیست و این پیشنهاد وی چون برای جلب حمایت سلطان است به صلاح دولت عثمانی نیست. پس بهتر آن است که به سفیر اجازه بازگشت داده شود و این گفتار پایان یابد.»[286]
آنچه که از کتاب شاه عباس (مجموعه اسناد و مکاتبات تاریخی) نقل شده با نامه‌ای که سلطان مراد سوم در همین زمینه به خان احمد نوشته و در کتاب مذکور نیز بچاپ رسیده است مغایرت دارد.
ص: 82
سلطان مراد سوم پادشاه عثمانی به خان احمد نوشته است نوزده ناحیه از ولایت گیلان مشتمل بر ناحیه بیه‌پس، که پیشکش کرده‌اید مورد قبول قرار گرفت و احمد پاشا امیر الامرا نیز به سمت والی آنجا تعیین گردید! دستور اعزام پانصد تا ششصد تفنگ‌انداز ینی چری نیز صادر شد. خلاصه‌ای از ترجمه نامه سلطان مراد سوم بدین‌قرار است:
«به والاجناب حاکم گیلان احمد خان انهاء می‌شود که کتاب مستطاب شما در بهترین وقتی به توسط مشیر مشتری تدبیر، عمدة المعتمدین حسام الدین واصل گردید ... نوزده ناحیه از ولایت گیلان که بالفعل تحت حکومت و در قبضه تصرف شماست، مشتمل بر ناحیه بیه‌پس، به سده سعادت، پیشکش نموده حسن قبول ما را التماس و ریش‌سفیدی ناحیه لاهیجان ملک موروثی خود را استدعا داشته‌اید ... در نامه همایون ما که در باب قطع سنور و سدّ ثغور به شاه نوشته شده است از احوال شما مجملی شرح داده شده و رعایت طریقه دوستی و صفا و عدم دخل و تصرف قزلباشان به مملکت و ولایت شما سفارش گردید.
ان شاء الله به فرمان قضا جریان ما عمل خواهند کرد تا آسودگی حال و فراغت بال شما محقق شود. لازم است به محض وصول نامه همایون، دائما مهیا و حاضر و ناظر و مراقب قزلباش باشید. اگر با شما حسن سلوک ننمودند و در حال خلاف بودند فورا به سده سدره مقام، عرض و اعلام نمایند تا بر حسب اقتضا تدارک ایشان داده آید. در مورد التماس و استدعایتان در خصوص ناحیه لاهیجان برات عالی‌شأن ما عنایت و احسان خواهد شد و ناحیه بیه‌پس پیشکشی به درگاه معلای ما به شرف قبول موصول آمد و احمد پاشا امیر الامرا به سمت والی آنجا نصب گردید و احکام مؤکد به احمد پاشا و دستور مکرم حسن پاشا وزیر حافظ شیروان درباره اعزام پانصد تا ششصد تفنگ‌انداز ینی‌چری به آن ناحیه صادر کردیم تا در حال حاضر بیه‌پس اهدائی امانتا از طرف ما ضبط گردد. اعزام همان‌قدر ینی‌چریان با احمد پاشا مقرر است و شما به مشار الیه هروقت که ورودشان معقول باشد نامه بنویسید و مطالبه نمائید ...
مادام که در جاده صداقت ثابت قدم و ماده اطاعت راسخ دم باشید و قواعد دوستی و محبت را رعایت کنید انشاء الله غیر از خوبی از طرف چیز دیگری مشاهده نخواهید کرد. به انواع عنایات پادشاهانه مستظهر باشند ...»[287]
شاه عباس پس از آگاهی از ماجرای اعزام خواجه حسام الدین به دربار عثمانی از سوی خان احمد، رسولی به لاهیجان فرستاد و از حقیقت ماجرا استفسار کرد. خان احمد موضوع را انکار نموده گفت: خواجه حسام الدین از وی اجازه عزیمت به مکّه را گرفته و هیچ نوع مأموریتی نداشته است. اما یکی از جاسوسان شاه عباس که در هیئت نمایندگی ایران برای عقد معاهده صلح به استانبول رفته بود ورود خواجه حسام الدین و مذاکرات او را با سلطان مراد سوم پادشاه عثمانی به اطلاع پادشاه صفوی رسانید.
عده‌ای از مخالفان خان احمد از جمله خواجه مسیح وزیر قبلی او، که کینه شدیدی از خان بر دل داشت و پس از برکنار شدن به قزوین رفته بود، به سعایت و بدگوئی از فرمانروای گیلان پرداخته مرتبا شاه عباس را علیه خان- احمد تحریک می‌کردند اما شاه عباس بنا به مصالح ملک یا ملاحظات دیگر در باطن مایل به جنگ و جدال با خان احمد نبود. او هرچند علاقه فراوان به برانداختن حکومتهای ملوک الطوایفی ایران و تضعیف فرمانروایان محلی و برچیدن حکومت آنان داشت ولی از مجموع اوضاع و احوال و مدارکی که در دست است چنین برمی‌آید که در مورد خان احمد، شاه مایل بود از طریق دوستی او را مطیع و منقاد سازد. شاید با توجه به همین ملاحظات بود که در صدد برآمد دختر خان احمد را برای صفی میرزا ولیعهد ایران نامزد نماید.
برخی از مورخان اظهار نظر کرده‌اند که شاه عباس برای بهانه‌جوئی اقدام به خواستگاری دختر خردسال خان احمد نمود ولی چنین امری بعید بنظر می‌رسد زیرا اگر خان با این نامزدی موافقت می‌کرد بهانه‌ای بوجود نمی‌آمد و شاه عباس هم در موقع خواستگاری هرگز تصور نمی‌کرد که خان احمد با چنین تقاضای مهمی که موجبات افتخار و سرافرازی او را فراهم می‌ساخت مخالفت نماید.
این فرض که چون نامزدی صفی میرزا با دختر خان احمد به تمام ماجراها و خصومتها پایان می‌بخشید، شاه عباس را وادار به خواستگاری کرد بیشتر با عقل و منطق مطابقت دارد، به ویژه آن‌که عمه شاه عباس که فوق العاده مورد علاقه و احترام وی قرار داشت همسر خان احمد بود و از سوی دیگر ملکه مهد علیا مادر شاه عباس با خان احمد خویشی داشت و شاه عباس همواره خان- احمد را عم مهربان، یا نامهربان و گاه عم بزرگوار خطاب می‌کرد.
رفتار خان احمد نشان می‌دهد که وی برعکس نسبت به شاه عباس کینه و نفرت شدیدی در دل داشته و در تمام مراحل از قبول دوستی او اجتناب کرده است.
به‌هرحال با تمام مخالفتهائی که از سوی خان احمد نشان داده شده بود شاه عباس راه مسالمت در پیش گرفته یکی از کنیزان سالخورده حرمسرا را به گیلان روانه کرد تا تمایل شاه را نسبت به نامزدی صفی میرزا ولیعهد ایران با دختر خان احمد، که عمه‌زاده شاه بود، به اطلاع فرمانروای گیلان برساند. کنیز حرمسرا مقادیری جواهر به عنوان هدیه با خود به لاهیجان برده بود اما خان- احمد نه‌تنها کنیز را نپذیرفت بلکه دستور داد قبل از آن‌که فرستاده شاه وارد منزل شود او را به قزوین بازگردانند.
شاه عباس از عمل خان احمد سخت خشمگین شد و تصمیم به شدت عمل گرفت. به قول مؤلف تاریخ عباسی «اراده برهم زدن گیلان نمودند!» اما منجم- باشی شاه یعنی مؤلف تاریخ عباسی چنان‌که خود حکایت می‌کند مانع از این عمل گردید و به شاه گفت: خان احمد عمل زشتی مرتکب نشده زیرا دختری که شما برای فرزندتان خواستگاری می‌کنید گذشته از آن‌که دختر خان احمد است دختر عمه شاه نیز می‌باشد و به علاوه دختر دختر شاه جنت‌مکان، شاه طهماسب است. در عراق یک آدمی‌زاده از ترک و تاجیک و سید و فاضل نبود که کنیزی به طلب این نوع امر جلیل القدر می‌بایست فرستاد؟»
شاه عباس قانع شد و در پاسخ اظهار داشت پس فرهاد خان قرامانلو به خواستگاری برود. اگر بازهم خان احمد سر از اطاعت پیچید دستور لشکرکشی صادر خواهیم کرد.
از آن‌سوی خان احمد که فرستاده شاه را با وضع تحقیرآمیزی بازگردانده
ص: 83
بود به خط خود نامه‌ای به شاه عباس نوشت و به خواستگاری دخترش با صراحت پاسخ منفی داد.[288] لحن نامه و معاذیر غیر منطقی خان بار دیگر موجبات رنجش و ناراحتی شاه را فراهم ساخت. خان احمد طی این نامه پس از مقدماتی می‌نویسد:
«... غرض از این گستاخی آن‌که طرف بی‌لطفی نواب اعلی را نسبت به بنده به اقسام و انواع می‌گویند؛ از جمله بنده صبیه‌ای دارد که اگر اطفال دیگر به شیر مادر خود تربیت یافته باشند او به خون جگر پدر پنج‌ساله شده و مطمح نظر آن است که اگر بزرگتر شود، ان شاء اللّه تعالی نصیب درویش‌زاده متقی حلال‌خواری باشد، که دعای خیر اولاد آبا و امهات را موجب فایده آخرتی باشد. می‌گویند که در خلوت مذکور می‌شود که برای پادشاه‌زاده عالمیان، حاشا، لیاقت دارد و خوش‌آمدگویان، بعضی به واسطه دشمنی بنده و جمعی دیگر به متابعت قول سلاطین متابعت این قول می‌کنند ... پادشاه جوانی، مثل این پادشاه را، فرزند کار آمدنی آن است که بعد از چهل‌سالگی پدر متولد شده، که چون او به سن کمال رسد، والد بزرگوارش ترک سلطنت تواند کرد و به او تواند گذاشت و الا همان نوع که در دیگر ورثه ملک اندیشه می‌کنند در ولد صد چندان می‌باید کرد و کدام جوان نورسیده پادشاه وارثی است که سلطنت را برای خود نخواهد و بنده را هم اتفاقا اگر زندگی باشد ... اگر به هواداری داماد خود متهم گردد یا بنابر قضایای عالم مفتنان پسر پادشاه را گریزانیده به این جاها بیاورند عیاذا باللّه بنده را جز اطاعت داماد خود و شرکت در اهالی فتنه چه علاج است و اگر فتنه او به این مرتبه نرسیده ظاهر گردد و مثل اسماعیل میرزای مرحوم از نظر پادشاه ساقط شود حال بنده و صبیه فقیره‌ام چون خواهد شد؟ ... دین‌پناها، اگر غرض پادشاه آن است که صبیّه بی‌رخصت نواب عالی نامزد کسی نشود در این بلاد آن‌طور کسی نیست که لیاقت داشته باشد و بنده نمی‌بیند؛ اگر هم باشد محال است که بی‌رخصت نواب اعلی نامزد کسی شود. مشار الیها هنوز طفل است و به طلب علم و قرائت قرآن مشغول. هنوز ده سال دیگر تزویج و تبعیل را به او نسبتی نیست ... بنده را سی سال در یتیمی و عیارپیشگی بسر رفته و خیال می‌کردم که بدگویان، که عیب بنده را عرض کرده‌اند، این را هم عرض کرده باشند و حقیقت بنده بر نواب اعلی ظاهر شده باشد اما حیف که نواب اعلی این غلام را زیاده از آن خر و جاهل و ابله تصور فرموده‌اند! این هم از زبونی طالع باش گو! زیاده چه گستاخی نماید؟ ظل ظلیل عالی مخلّد باد.»
شاه عباس طی نامه مفصلی به خان احمد پاسخ داد. پس از عنوان و اعلام وصول نامه در جواب خان احمد چنین آمده است:
«... اگر آن سیادت و سلطنت‌پناه سی سال در عیارپیشگی و یتیمی عمر عزیز صرف کرده، الحمد للّه که نواب همایون ما در کوچه عیاری و وادی طراری نکوشیده و ندویده و مهمات ما به محض توکّل و تأییدات الهی از پیش رفته ... چون از خاندان ولایت و کرامتیم ظاهرا با هرکس که در مقام شفقت و مرحمت درمی‌آئیم باطن ما نیز مثل ظاهر است و خدشه در باطن ما نیست و از هرکس که مزاج اشرف منحرف گردد به یمن اقبال بی‌زوال احتیاج به تزویر و فریب در تنبیه و تأدیب او نیست. غرض که آنچه سفارش و اعلام نموده بودیم بنابر مراعات خویش و قومی و حقوق آباء و اجداد عظام و حسن خدمات و یک‌رنگی و یک‌جهتی آن خان رفیع مقام است نه آن‌که او را جاهل و بی‌عقل تصور کرده در مقام فریب درآمده باشیم. اگر از روی انصاف و کمال دانش ملاحظه و تأمل نماید بر آن خان عالی شان با عقل و کیاست حقیقت صدق این اقوال ظاهر می‌گردد ... معذرت چندی که در باب عدم لیاقت صبیه رفیعه و رضای آن خان عالی‌شان در تزویج او به جهت فرزند اعز ارجمند برخوردار نور حدقه جهانداری و نور حدیقه خلافت و شهریاری به دلایل و براهین نوشته بود از مضمون بعضی از آن طول امل و بعضی خیالات بی‌ماحصل مفهوم گردید. ای خان عالی‌شان صائب رای با تدبیر، فرزند اعزّ نواب همایون ما سه چهار ساله و صبیه ایشان نیز مثل او، این چه دلیل و برهان قاطع است که در باب نامزدی این دو طفل با یکدیگر در رشته تحریر درآورده‌اند ... غرض از این اراده یک دو مقدمه منظور نظر کیمیااثر است و اصلا غرض و مدعای دیگری نبوده و نیست. اول به جهت خاطر علیه نواب آفتاب احتجاب ناموس العالمین است (زینت بیگم دختر شاه طهماسب و عمه شاه عباس) که چون فرزند اعز را به فرزندی قبول فرموده‌اند و صبیه معظمه محترمه آن سیادت و شوکت‌پناه همشیره‌زاده مشار الیهاست از کمال محبت و شفقت که به نواب مومی الیها داشتیم می‌خواستیم که همشیره‌زاده نواب علیه نامزد فرزند اعز بوده باشد و دیگر بنابر شفقت و مرحمت که درباره آن سلطنت‌پناه داریم اراده آن است که بر عالمیان ظاهر شود که مجددا آن عالی‌جاه را منظور انظار پادشاهانه فرموده تجدید مواصلت و مؤالفت فرمودیم تا اعادی و اضداد و اهل فتنه و فساد را من بعد راه سخن و بدگوئی نماند و خاطر آن شوکت دستگاه یکبارگی از جانب نواب همایون ما جمع گردد و آن سلطنت‌پناه به وادی اندیشه دیگر افتاده و بعضی چیزها در سویدای خاطر خود جای داده که هرگز در مخیله ما خطور نکرده ... و آن‌که نوشته‌اند که جمعی بنابر دشمنی غیبت و بدگوئی آن سیادت و سلطنت‌پناه نموده‌اند، بر آن شوکت‌پناه ظاهر باشد که هیچ‌کس را حدّ آن نیست که در مجلس بهشت‌آئین و خدمت اشرف حکایت بدی در باب احدی، خصوصا آن سیادت و شوکت‌پناه، تواند مذکور ساخت. نیکی و بدی سلاطین و خواقین و خوانین پوشیده نمی‌ماند و احتیاج به گفتن نیست ... در این ابواب به نظر بصیرت ملاحظه کرده بدانچه لایق و صلاح حال خیر مآل دانند بعمل آورند.»
تاریخ تحریر نامه سال 1000 هجری قمری است.
پادشاه صفوی به دنبال این پاسخ رسما از دختر خان احمد برای فرزندش صفی میرزا خواستگاری کرد و هیئتی را با تحف و هدایای بسیار جهت خواستگاری به لاهیجان روانه ساخت. خان احمد با توسل به همان معاذیر از قبول تقاضای شاه سر باز زد و حتی به فرستادگان سلطان بی‌توجهی نشان داد، بدین توضیح که میهمانداری آنان را به اطرافیان و نزدیکان خود سپرده به عزم شکار و تفرج از شهر خارج گردید.
ص: 84
شاه عباس که تا آن زمان کلیه اعمال مخالفت‌آمیز خان احمد را نادیده گرفته بود سخت خشمگین شد و دیگر صبر و تحمل را جایز ندانسته فرمان داد فرهاد خان قرامانلو و ذو الفقار خان برادرش با سپاهیان آذربایجان و طوالش، از راه قزل آغاج و دریاکنار عازم لاهیجان شوند. جمشید بیگ حاکم قزوین را نیز با گروهی از راه دیلمان به آن‌سوی روانه ساخت. ضمنا از امیر سیاوش حاکم گسکر و علی بیک سلطان فرمانروای بیه‌پس خواست که سپاهیان خود را به کمک فرهاد خان فرستاده در نبرد با خان احمد او را یاری دهند. خان احمد از همه سلاطین و فرمانروایان گیلان نام‌آورتر و مقتدرتر بود و به همین جهت سایر حکام و امرای گیلان به وی حسادت می‌ورزیدند.
شاه عباس با آن‌که نسبت به خان احمد فوق العاده خشمگین بود امّا میل نداشت از طریق جنگ به اختلافات خود با وی پایان دهد. شاید از نتیجه جنگ بیمناک بود و به پیروزی سپاه خود اعتماد و اطمینان نداشت. بدین‌جهت نامه‌ای برای خان احمد نوشته توسط فرهاد خان فرمانده سپاه ارسال داشت و او را به صلح و آشتی دعوت کرد. در نامه مزبور چنین آمده است:
«... همت والا به توجه خراسان مصروف است و محتمل است که دو سه سال توقف آن ولایت اقتضا نماید؛ قرب جوار و قرابت قریبه که فیما بین واقع است و حقوق تربیت این دودمان مقتضی آن بود که از آن جناب انواع مدد و موافقت به منصّه ظهور آید و با والد ماجد بزرگوارم و منتسبان این دودمان که در قزوین می‌مانند لوازم یکدلی و مهربانی وقوع یابد و ما را کمال اعتماد به جانب او بود. هرگاه او اظهار موافقت مخالفان رومیه نماید و خواهد که این ولایت بدست ایشان درآید از او چگونه ایمن توان بود؟ به‌هرحال چون این خبر انتشار یافته به سمع دور و نزدیک رسید مناسب آن است که به تدارک مافات تکیه بر اخلاص خود و مروت شاهانه کرده به عزّ عتبه‌بوسی سرافراز گردد و مجددا موافقت او با این دودمان به سمع رومیان رسد و اگر خاطر او در این وقت به آمدن قرار نگیرد چون یراق خراسان در پیش است والده که فرزند خود را که به این سلسله علیّه منسوب است با برادر خواجه حسام الدین که به روم رفته به رسم استشفاع به خدمت اشرف فرستد که ما نیز به جهت رعایت حرمت او از تقصیرات او اغماض فرمائیم و ایشان را مورد الطاف شاهانه گردانیده بازگردانیم و آمدن آن جناب بعد از معاودت سفر خراسان اتفاق افتد.»[289]
فرهاد خان پس از آن‌که از آستارا و طوالش گذشت نامه شاه عباس را برای خان احمد فرستاد ولی وی توجهی به این نامه نکرده آماده جنگ شد.
امیر سیاوش حاکم گسکر و علی بیک سلطان از فومن با سپاهیان خود به فرهاد خان پیوستند. خان احمد نیز لشکری مرکب از بیست هزار سوار و پیاده گرد آورده تحت فرماندهی میر عباس سلطان و کیا جلال الدین محمد و طالش کولی به مقابله با سپاه شاه عباس و متحدان وی فرستاد. دو سپاه متخاصم در کنار سفیدرود مستقر شده برابر یکدیگر صف‌آرائی کردند. جنگ سختی درگرفت که منتهی به شکست سرداران بیه‌پیش گردید. عبد الفتاح فومنی علت شکست سپاه بیه‌پیش را خیانت میر عباس سلطان سردار سپاه دانسته می‌نویسد:
«بنابر مواضعه‌ای که میر عباس سلطان حرام‌نمک با امیره سیاوش خان و فرهاد خان داشت، علمدار او به فرمان او علم را انداخته و خود در جنگ پشت نموده، گذرگاه فرار از روی اضطرار، به روی لشکر میر عباس سلطان و سپهسالاران لاهیجان و سرداران ولایت بیه‌پیش گیلان گشاد، چنان‌که همگی پشت نموده روی به هزیمت نهادند.»[290]
اسکندر بیک منشی مورخ دربار صفویه از خیانت میر عباس سلطان سخنی به میان نیاورده نوشته است:
«... از جانبین جنگ درپیوست. از دود تفنگ تفنگچیان خاصه پادشاهی جنگل و بیشه تاریک گشت. امراء گیلان بعد از زمانی اندک که به لوازم حرب قیام نمودند قوت و قدرت قزلباش و کثرت تفنگچیان و ضعف و سستی جنود گیل را مشاهده نموده دستشان از کار بازماند. امیر عباس، که سردار لشکر و اعتضاد سپاه بود، عنان از حرب پیچیده طالشه کولی و دیگران نیز شکست خورده راه انهزام پیمودند.»[291]
خان احمد پس از اطلاع از شکست لشکریان خویش به اتفاق چند تن از نزدیکان، خود را به کنار دریا رسانیده به شیروان رفت. (سال 1001 هجری) قرار بود خانواده وی نیز در کنار دریا به وی پیوسته همراه یکدیگر عازم شیروان شوند ولی کیا فریدون یکی از ملازمان خان احمد مانع از پیوستن زن و فرزند خان به وی شد.
در این‌مورد نیز روایت اسکندر بیک منشی با روایت عبد الفتاح فومنی متفاوت است. اسکندر بیک می‌نویسد خان احمد به کیا فریدون دستور داده بود خانواده او را به کنار دریا ببرد تا به اتفاق یکدیگر عازم شیروان شوند ولی کیا فریدون لایق ندانست که صبیّه شاه جنت‌مکان و صبیّه‌زاده آن حضرت به ولایت روم روند لذا آنها را به اردوی شاه عباس تحویل داد. عبد الفتاح فومنی می‌نویسد: کیا فریدون دون با چند تن از ملازمان خود به قریه دوشل عزیمت کرد و حرم خان احمد خان را از راه دریاکنار برگردانیده به دیلمان برد و به شاه عباس سپرد. شاه عباس پس از اطلاع از پیروزی لشکریان خویش متوجه لاهیجان شد و در آنجا برای تحبیب و تألیف قلوب فرمان آزادی کلیه اسرا و محبوسین را صادر کرد و امراء و بزرگان گیلان را مورد ملاطفت قرار داده به هریک تحف و هدایائی بخشید و حکومت ولایات گیلان را بین خواجه مسیح گیلانی و کیا فریدون و طالش کولی و میر عباس سلطان و کلیه افرادی که به خان احمد خیانت کرده موجبات سقوط او را فراهم ساخته بودند تقسیم کرد.
خان احمد قبل از آن‌که به کشتی نشسته روانه شیروان شود نامه‌ای از شاه عباس دریافت کرد. با آن‌که خان احمد به جنگ مبادرت ورزیده و شکست خورده بود اما لحن نامه شاه دوستانه و ملاطفت‌آمیز بنظر می‌رسد.
در ابتدای نامه شاه، وی را عمّ نامهربان خان احمد خان خطاب می‌کند و
ص: 85
سپس نافرمانیهای او را برشمرده در پایان یک بار دیگر وی را دعوت به صلح و سازش می‌نماید و به قید سوگند او را مطمئن می‌سازد که نه‌تنها در صدد انتقام برنمی‌آید بلکه خان را در مقام فرمانروائی گیلان تثبیت نموده وی را مورد عنایت خاص قرار خواهد داد.
قسمتهائی از نامه که واجد اهمیت می‌باشد بدین‌قرار است:
«فصل بالخیر که سیادت و سلطنت‌پناه عمّ نامهربان خان احمد خان مطالعه نماید ان شاء الله تعالی ... بر ذمت همت شاهانه ما لازم گشته که کلمه‌ای چند در هرباب به آن سیادت و سلطنت‌پناه اعلام فرمائیم که به دستور سابق به سخن ناصحان نادان و عاقلان جاهل (!؟) عمل نکرده از روی انصاف در هرباب تأمل فرموده بدانچه صلاح حال خیر مآل خود در آن دانند بعمل آورند. اولا بر عالمیان ظاهر است که والده مرحومه نواب همایون ما آن سلطنت‌پناه را از حبس چندین ساله خلاص فرموده علیا حضرت بلقیس مکان عمه‌ام را بدیشان داده به حکومت گیلان بیه‌پیش فرستادند و بعد از آن‌که تخت موروثی به عزّ وجود فایض الجود همایون ما مزین گشت سوای شفقت بی‌کران و الطاف بی‌پایان نسبت بدان خاندان عالی‌شان امری که باعث کلفت بوده باشد واقع نشده همیشه قرارداد خاطر کیمیااثر آن بود که چون صبیه محترمه معظمه ایشان را نامزد فرزند اعزّ فرموده‌ایم، بیشتر از پیشتر در مقام شفقت و اتحاد بوده چنان نمائیم که جمیع سلاطین و خواقین دار المرز تابع و مطیع آن سیادت و شوکت‌پناه بوده باشند تا آن‌که بعضی چیزها از آن سیادت و جلالت‌پناه روی نمود که خلاف اخلاص و یک‌جهتی بود ... و بر آن سیادت و نصفت‌پناه ظاهر بوده باشد که قصبه دیلمان مضرب سرادقات عظمت و علیاحضرت بلقیس مکان عمه‌ام با صبیه معظمه محترمه‌اش در دیلمان به خدمت اشرف رسیدند و منظور انظار خسروانه گشتند و جمیع سرداران و سپهسالاران به عز بساطبوس سرافراز شدند و گیلان به تحت تصرف اولیای دولت قاهره درآمد و از آن‌جا که کمال شفقت بی‌کران پادشاهانه و مراحم بی‌دریغ خسروانه همایون ما نسبت بدان سیادت و سلطنت‌پناه بوده و هست و از ترحمی که لازمه ذات همایون ماست سرگردانی و حیرانی و جدائی ایشان را از وطن و مسکن تجویز نمی‌فرمائیم و می‌خواهیم که مجددا بر عالمیان ظاهر شود که گیلان را به تحت تصرف درآورده باز بدان عالی‌جاه شفقت فرمودیم و تقصیرات ایشان را منظور نداشته به عفو مقرون گردانیدیم. به ارواح مقدسه حضرات ائمه معصومین، صلوات الله علیهم اجمعین و به روح شاه جنت‌مکان علیین آشیان شاه باباام و برادر غفران‌پناهم قسم که هرگاه آن سیادت و سلطنت‌پناه از روی اخلاص و ارادت روی به درگاه جهان‌پناه آورد به غیر آن‌که صبیه محترمه آن خان ذی‌شان را که نامزد فرزند اعز ارجمند است به همراه می‌بریم دیگر آسیبی و آزاری بدان سیادت و سلطنت‌پناه نمی‌رسانیم و در کسر عزت و حرمت او نکوشیده به دستور العمل گیلان بیه‌پیش را بدو شفقت می‌فرمائیم و زیاده بر ایام سابق در مقام اعزاز و احترام او خواهیم بود و مدعای نواب همایون ما از تسخیر گیلان اجرای حکم جهان مطاع بود و الا چندان دلبستگی به گیلان نیست و غرض از جهانگیری که سلاطین و خواقین می‌نمایند نام و آوازه است. بعد از تسخیر باز به حاکم آن ملک که به عجز معترف شود شفقت و عنایت نمودن همانا که نیک‌نامی و آوازه بیشتر خواهد بود و تا انقراض زمان بر صفحه روزگار خواهد ماند و در تواریخ مذکور خواهد شد ...»[292]
ارسال چنین نامه‌ای از سوی شاه عباس، که در قساوت و بیرحمی کم‌نظیر بود و از قتل نزدیک‌ترین بستگان خود حتی فرزندش دریغ نمی‌کرد موجب شگفتی است اما باید توجه داشت که خان احمد مورد پشتیبانی سلطان عثمانی و زعمای آن کشور قرار داشته و در این زمان دولت عثمانی دارای اعتبار و اهمیت و قدرت زیادی بوده است. اما در ایران مشکلات داخلی و سرکشی و عصیان امرای ولایات و رؤسای ایلهای مختلف شاه عباس را تهدید می‌نمود و به همین‌جهت شاه عباس، که سعی می‌کرد حتی المقدور از بروز اختلاف و برخورد با سلطان عثمانی اجتناب نماید برای جلوگیری از پناهنده شدن خان احمد به دربار عثمانی از هیچ اقدامی روی‌گردان نبود.
خان احمد بدون توجه به نامه شاه عباس به اتفاق محمد امین خان فرزند جمشید خان فرمانروای بیه‌پس و چند تن از ملازمان خود به شیروان عزیمت کرد. وی پس از ورود به این شهر خواجه حسام الدین لنگرودی وزیر خود را با تحف و هدایائی نزد سلطان عثمانی فرستاده طیّ نامه‌ای از او یاری طلبید.
پادشاه عثمانی دستور داد حسن پاشا بیگلربیگی شیروان خان احمد و همراهان را تا دربار عثمانی همراهی نماید و احترامات شایسته را درباره ایشان مرعی دارد. آنها وقتی به دار الاماره گنجه رسیدند محمد امین خان به مرض آبله درگذشت و خان احمد باتفاق سایر همراهان به دربار عثمانی رفت. پس از پیروزی سپاه شاه عباس و فرار خان احمد، نامه‌ای که سلطان مراد سوم در زمینه رعایت حقوق خان احمد به پادشاه صفوی نوشته بود واصل گردید.
وصول نامه سلطان مراد بیش از پیش موجبات نگرانی شاه عباس را فراهم ساخت. وی، که به گیلان لشکر کشیده و خان احمد را متواری ساخته بود، به منظور جلب رضایت پادشاه عثمانی و پیشگیری از اقدامات احتمالی او نامه‌ای به دربار عثمانی ارسال داشت. در این نامه شاه عباس خضوع و خشوع زیادی از خود نشان می‌دهد. بطور کلی از نامه‌هائی که در این دوران بین دو دربار ایران و عثمانی ردوبدل می‌شود می‌توان استنباط کرد که دربار عثمانی در موضع قدرت و دربار ایران در موضع ضعف قرار داشته است.
شاه عباس طی این نامه به سلطان مراد سوم می‌نویسد:
«... در ملاطفه سامی نامی و مراسله عالی در باب خان احمد گیلانی، که در آن ملک منسوب مخلص خیرخواه است، به منشیان عطارد نظیر اشارت با بشارت فرموده بودند که چون به درگاه معلی و بارگاه اعلی، که ملجاء قیاصره زمان و منجأ اکاسره دوران است بالضروره التجا آورده بر ذمت همت ملوکانه لازم گشته که مشار الیه را در ظل حمایت خسروانه جای دهند و مخلص دولت‌خواه پیرامون محالی که بدو مفوض بوده و مرجوع نموده مزاحم و متعرض نشود ... الکای گیلان از زمان جلوس جد بزرگوارم که حالا قریب یک صد سال است که در تحت تسلط اولیای این دودمان خلافت‌شان و حکام آنجا همیشه نصب کرده و خراج‌دهنده آباء و اجداد مخلص بلااشتباه بوده‌اند.
اعلی‌حضرت شاه جنت مکان علیین آشیانی شاه باباام انار اللّه برهانه خان احمد
ص: 86
را مقیّد ساخته ایالت گیلان را به امرای قزلباش رجوع فرموده بودند و چون مخلص، به یمن همت والا نهمت پادشاه سکندر جاه ظل اللّه، مسندنشین تخت موروثی گشت به دستور ماضی الکای مذکور را به مشار الیه تفویض نمود و در این ولا بعضی امور که منافی اطاعت و انقیاد است از خان احمد مذکور به ظهور آمده. مخلص دعاگو در مقام تنبیه و تأدیب درآمده اراده خاطر فاتر بر آن قرار یافت که الکای تفویضی را از او تغییر نمائیم. مشار الیه از کمال حیله و تزویر که لازمه اوست کس به درگاه معلی فرستاده همانا که ارکان دولت قاهره و اعیان حضرت باهره حقیقت حال و نسبت ملازمت خان مذکور را بدین مخلص بلا اشتباه ندانسته بودند، بدین‌جهت به واجبی به عرض حاجبان درگاه سپهررکاب رسانیده‌اند که در مفاوضه عالی و مراسله متعالی بدان اشاره شد که پیرامون الکای او نگشته متعرض احوال او نشده رعایت و مراقبت به جای آوریم. از این معنی تعجب و تحیّر تمام و یأس و نومیدی مالاکلام از لطف شاهی و مرحمت پادشاهی روی داده چرا که خان احمد از تبع و منسوبان مخلص نیکوخواه است. به مجرد این‌که واهمه از این جانب به خاطر او راه یافته بالضروره کس بدان درگاه اعلی فرستاده و التجا آورده باشد حمایت او بر ذمت همت شاهانه لازم گردانیده باشد و التجای مخلص و فرستادن فرزند اعز ارشد برخورداری بدان درگاه عرش اشتباه به جهت استحکام قواعد خلت و مؤالفت منظور نظر اصابت اثر نفرمایند، عهد و میثاق که در باب اصلاح ذات البین فرموده بودند که از تابعان و منسوبان و ملازمان طرفین هرکس به جانبی التجا آورد ملتفت نشده در مقام تنبیه و تأدیب درآیند و در محال متصرف فیه یکدیگر مدخل ننمایند منظور نداشته منسوبان درگاه فلک بارگاه که قرار سنور و حدود و ثغور ممالک محروسه پادشاهی و مملکت محمیه این خیرخواه که از جانب قراچه‌داغ در کنار آب ارس و کر و ماهی‌دشت و حویزه و عربستان مقرر نموده‌اند و الکای گیلان در یک روزه قزوین که مقر سلطنت مخلص حقیقی واقع شده هرگاه در مقام حمایت او درآیند و مخلص را از تنبیه او ممنوع گردانند، موجب یأس و ناامیدی از اعطاف و الطاف شاهنشاهی می‌گردد. نامه شریف و ملاطفه لطیف در حینی‌که مخلص متوجه گیلان شده بود و خان احمد را به جزای اعمال ناصواب متنبّه ساخته وارد گشت. اگر قبل از آن که متوجه گیلان شود امر عالی به مخلص دولت‌خواه می‌رسید، با وجود آن‌که تأدیب و تنبیه احمد مذکور به جهت کفران نعمت او واجب و لازم بود، حسب الامر عالی موقوف می‌داشت و حقیقت حال معروض می‌گردانید که هر چه مجددا از اعلی‌حضرت ستاره سپاه والاجاه صادر می‌گشت به عمل می‌آورد. ملتمس آن‌که ... حکایت و عرایض خان احمد مذکور را، که محرک ماده فتنه و فساد و موجب پریشانی بلاد و عباد است، به سمع قبول اصغا نفرمایند که خان احمد مذکور از جاده مستقیم و لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ[293] قدم اطاعت بیرون نهاده موارد وعید لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِی لَشَدِیدٌ[294] از الطاف پادشاه عالی‌جاه چشم داشت و استدعا آن بود که اگر به جهت مخالفان و رفع معاندان محب خیرخواه را به مدد و کومک احتیاج شود، عساکر نصرت مآثر و لشکر ظفر اثر این حدود را مأمور سازند که امداد نموده نوعی شود که از یمن احسان اتفاق در دفع اعدا مظفر و منصور گردیم. چه جای آن‌که از منتسبان و تابعان محب دولت‌خواه که از بیم و خوف تنبیه و تغییر الکا به حاجبان درگاه فلک بارگاه ملتجی شوند و منسوبان درگاه فلک اشتباه در مقام حمایت و صیانت ایشان درآیند ... ممالک متعلقه به مخلص نیکوخواه به غلامان درگاه گیتی‌پناه کیوان بارگاه متعلق است. به هرنوع که رأی عدالت‌آرا اقتضا نماید پاشایان و حکام سرحد در باب حفظ سررشته صلح و صلاح فرمان واجب الاذعان شرف صدور یابد ...»[295]
سلطان مراد سوم با دریافت نامه مزبور از حمایت و پشتیبانی خان احمد صرفنظر نکرد و طی نامه مفصلی به وی نوشت که فرمانروایان گیلان از قدیم الایام با ما روابط دوستی و اتحاد داشته‌اند و مورد توجه هستند. پادشاه عثمانی از شاه عباس خواسته بود که ولایت گیلان را به خان احمد سپرده و او را مورد لطف و محبت قرار دهد. نکات مهمی که در نامه سلطان مراد سوم آمده بدین‌قرار است:
«در فحوای صداقت بنیان نامه اشاره شده بود که ولایت گیلان در داخل حوزه مملکت و تحت تسلط شماست و خان احمد پدر در پدر برکشیده و پرورده آن خاندان است.
بر آیینه طبع صافی شما چنین صورت‌پذیر باشد که قبل از شروع و مباشرت به عقد صلح و صلاح بین خاندان ائتلاف نهاد شما و اسلاف عالی‌نژاد و داد اعتیاد ما، به فضل خدای مستعان حکام ایالت گیلان به در دولت ما تردد می‌کردند و از دور با ارسال رسل و رسایل تجدید مراسم دوستی می‌نمودند و از طرف سده سعادت ما بیش از پیش با نوازش نامه همایون و مراعات گوناگون مورد لطف و اعطاف نامتناهی اجداد نیکو مآثر ما بوده‌اند. حتی از آن سلسله، مظفر خان نسبت به دودمان عثمانی در نهایت خلوص و کمال طوع و انقیاد بود. ناگاه جد کثیر الجد شما بر مکاتبات وی با این درگاه والا آگاه شده وی را به قتل رسانید و این مطلب را همه می‌دانند و جای شبهه و انکار نیست.
پس این نصوص برهانی ساطع و دلایل قاطع بر خدمت دیرین خانان گیلان و خلوص و رجوع آنان است به جناب فایض الأحسان ما. به علاوه بعد از مصالحه فی مابین جدتان شاه طهماسب و جد مرحومم سلطان سلیمان خان مغفرت‌پناه که راه دشمنی بسته شد سررشته توسل و اسباب اتصالشان گسسته آمد و بدون هیچگونه دلگیری اصول مکاتبه و مراسله محکم و محاربه و مجادله نابود گردید. بر این تقدیر حکام گیلان از آن زمان تاکنون، طبق قاعده معموله انتسابشان به سده سنیه ما بی‌حد و انتها بوده است. اکنون برای پیوند اخلاص سابق به اختصاص لاحق و اظهار عبودیت، با عرض عریضه ضراعت‌آمیز، صدق طویت خود را آشکار ساخته و حتی برای تحقیق مراتب وفاق بی‌نفاق خود مقداری از قلمرو حکومتش را پیشکش داشته با اظهار امیدواری در گسیل شدن گماشتگان دولت ابد الاتصال ما در صدد اظهار و اهدای اختصاص می‌باشد. جل همت والای ما و صدق عزیمتمان تنها متوجه
ص: 87
توسعه بخشیدن به ممالک خویش نبوده بلکه اقصای مراد ما فی الفؤاد ما آسایش قلوب عباد و تنظیم احوال بلاد بوده است و سپاس خدای را با آن ممالک و دیاری که در ضبط و تصرف ماست، از لحاظ وسعت و فراوانی و ضبط و ربط، این‌چنین گوشه مختصر و جای محقر شایسته و سزاوار میل و اعتبار شاهباز بلند پرواز طبع ما نبوده فقط محض اقتدا به گذشتگان و پیشینیان به ارسال نامه واجب الامتثال اکتفا شده بود. لاجرم اعلام پیام مسکنت بیان حاکم گیلان به پایه سریر والامقام ما ناشی از فقدان غیرت و عدم اطلاع وکلای دیوان فلک ارتفاع ما نبود. بلکه با وجود بنده دیرین صداقت‌کوش حلقه‌به‌گوش درگاه عالم‌پناه ما که تفصیل آن معلوم و سوالف تألفش بر روزگار مرقوم است باز هم غفلت و فراموشی بر آن جانب محمول است. زیرا اگر تفصیل مذکور که در تضاعیف سطور مزبور مسطور است چنان‌که باید به آن جانب خاطرنشان می‌گردید، هرآینه به اسناد اعلام عدم غیرت به وکلای دیوان ما جرأت اقدام نمی‌رفت ... حال با وجود آمدوشد احمد خان به آستان عدالت عنوان ما از قدیم و سوابق برادری و رفت‌وآمد فی ما بین استدعای عنایت و ارتجای حمایتش مخالف عقد صلح نبوده بلکه در عین عقد صلح دخول این مطلب در قرارداد به سمت صلح مقرر و اندراجش در صلح‌نامه مودت ظاهر و آشکار است. مع‌هذا عنان خاطر فیض مظاهر ما محض مراعات خاطر جناب شریفشان از تصرف ارباع و ارجایی که از طریق پیشکش اعطا گشته منصرف گردیده و از جاده پیمان منحرف نشده، تا ابد در احکام عهد و قرارداد که مقتضای وداد بوده است اجتهاد و امتثال اوفوا بالعهد مقرر و محقق است ... اکنون بر جناب عالی انسب و اولی آن است که از این‌پس از این سودا چشم پوشیده ولایت گیلان را حفظ و احمد خان را نوازش نموده و همت والا در باب رعایت وی مقرر دارند و اکرام و احترام دیرین درباره وی منظور گردانند. بلکه برای خاطر این‌جانب، شایان لطف بی‌کرانش دانند تا رعایای خطه گیلان در بستر امن و امان بخسبند و مراتب رأفت و مرحمتتان از زبان واردین و خارجین شنیده گردد ...»[296]
شاه عباس تقاضای پادشاه عثمانی را مؤدبانه رد کرد ولی طیّ نامه مفصّلی پیشنهاد نمود که از ولایات دیگر نظیر خراسان و فارس و کرمان اضافه بر آنچه در گیلان تحت فرمانروایی خان احمد بوده در اختیار او گذاشته شود.
پادشاه صفوی پس از تکرار مطالب قبلی و تأکید بر این مطلب که گیلان از قدیم الایام تحت تسلط اجداد وی بوده است می‌نویسد:
«... چون خان احمد بدان درگاه که پناه قیاصره زمان است ملتجی گشته و سفارش او در نامه نامی فرموده‌اند الکای مخلص تمامی به منسوبان و غلامان آن درگاه فلک‌بارگاه متعلق است و در میانه جدایی نیست. از الکای عراق و فارس و کرمان و خراسان و مازندران امتثالا لامره العالی مضاعف آنچه در گیلان بدو مفوض شده بود جهت او مقرر می‌نماییم و هرگاه حسب الامر العالی بدین جانب آید به روح پرفتوح حضرت رسالت‌پناه محمدی صلوات اللّه و سلامه علیه که بیشتر از پیشتر در مقام عزت و اعتبار او بوده از امر و اشارت اعلی‌حضرت سلطان سلاطین روزگار تجاوزی نداریم.»[297]
پیشنهاد شاه عباس مورد قبول خان احمد قرار نگرفت. وی برای آن‌که پادشاه صفوی را به تسلیم وادارد رجال دولت و بزرگان عثمانی نظیر سنان پاشا صدر اعظم و برخی از وزرا را برانگیخت تا با ارسال نامه‌هائی به شاه عباس وی را تحت فشار قرار دهند. اما شاه عباس با ارسال جوابهای مؤدبانه به دربار و دولت عثمانی از واگذاری گیلان به خان احمد خودداری نمود. وی طی نامه‌ای در پاسخ وزرای عثمانی، که تقاضای ابقای خان احمد را نموده بودند، نوشت:
«... به روح پرفتوح حضرت سلطان سریر قاب قوسین، مسندنشین و لکن رسول اللّه و خاتم النبیین و ارواح مقدس ائمه اطهار علیهم صلوات اللّه الملک الجبّار که هرگاه خان احمد حسب الأمر اعلی بندگان پادشاه کسری تخت، نوشیروان عدالت جمشید رایت، بدین جانب آید در اعزاز و احترام او دقیقه‌ای فروگذاشت نکرده مضاعف آنچه در گیلان بدو تعلق داشت از الکای عراق و فارس و غیر ذلک هرمحل را که اراده نماید بدو شفقت می‌فرمائیم و از امر و فرمان واجب الأذعان سلطان سلاطین زمان تجاوزی نداریم ...»[298]
تا مدتهای مدید، حتی پس از مرگ سلطان مراد سوم، چنان‌که در صفحات بعد خواهیم دید، مسئله خان احمد و فرمانروائی گیلان مورد اختلاف دو دربار ایران و عثمانی قرار داشت و نامه‌های متعددی در همین زمینه بین قزوین و استانبول مبادله گردید.
اما شاه عباس پس از آن‌که مدتی در گیلان، شخصا به رتق و فتق امور پرداخت و مسئولان امور مختلف را تعیین کرده بر سر کار گماشت به پایتخت بازگشت. او مریم سلطان خانم همسر خان احمد را، که عمه‌اش بود، همراه دخترش به حرمسرای خود منتقل ساخت.[299] دختر خان احمد در حرمسرای شاه عباس به عنوان نامزد صفی میرزا ولیعهد ایران تربیت شد. او با ولیعهد همبازی و مصاحب بود اما همواره بر شاهزاده تسلط داشت و در سر کمترین اختلاف او را کتک می‌زد. در سال 1010 هجری هنگامی‌که صفی میرزا به سن پانزده سال رسید شاه عباس تصمیم گرفت مقدمات عروسی آنها را فراهم سازد اما صفی میرزا، که نسبت به نامزدش علاقه‌ای نداشت به این ازدواج راضی نشد و حتی در برابر اصرار و پافشاری شاه از خود مقاومت نشان داد.
ملا جلال الدین منجم مخصوص شاه و مؤلف تاریخ عباسی عدم علاقه صفی میرزا را به نامزد خود بدان سبب می‌داند که وی در خردسالی از آن دختر کتک بسیار خورده بود!
در همان سال صفی میرزا با دختر شاه اسماعیل دوم ازدواج کرد و شاه عباس خود در ماه ربیع الاول 1011 هجری دختر خان احمد را به حباله نکاح خویش درآورد.
مریم بیگم یا مریم سلطان خانم همسر خان احمد که عمه شاه عباس بود تا هنگام مرگ در حرمسرای شاهی زندگی می‌کرد و مورد علاقه و محبت خاص
ص: 88
پادشاه صفوی بود. شاه همیشه او را عمه صدا می‌کرد. وی در ماه صفر 1017 هجری چشم از جهان پوشید. جسدش به فرمان شاه در مشهد به خاک سپرده شد «و سرای او را به شیخ بهاء الدین عاملی دادند تا هرروز پنج نوبت برایش نماز گزارد و هنگام قرآن خواندن از او یاد کند.»[300]
با قطع نفوذ خان احمد، شاه عباس گیلان را به سایر ولایات خویش منضم ساخت و والیانی برای شهرهای مختلف آن انتخاب نمود اما تسخیر گیلان توسط سلطان صفوی و متواری شدن خان احمد، مردم این سامان را از دست یافتن مجدد به آزادی و استقلال منصرف نساخت. مدت زمانی از وقایع مهم گیلان نگذشته بود که آثار طغیان در گیلان ظاهر شد.
در تمام مدتی که خان احمد در شیروان اقامت داشت و پس از آن‌که به دربار عثمانی رفت طرفداران او و گروهی از مردم گیلان بازگشت وی را انتظار می‌کشیدند. آنها که ناظر و شاهد رهائی خان از زندان اصطخر و بازگشت مجدد وی به مسند قدرت بودند اطمینان داشتند که خان بار دیگر به لاهیجان مراجعت خواهد کرد. اخبار و شایعات بسیار مربوط به پشتیبانی سلطان عثمانی از خان احمد و ارسال نامه‌هائی از دربار عثمانی به دربار ایران در جهت بازگشت او نیز احتمال به قدرت رسیدن وی را تقویت می‌کرد.
در گیلان بیه‌پیش دو طایفه صاحب نفوذ فراوان بودند: یکی طایفه اژدر و دیگری چپک[301]. این دو طایفه غالبا با یکدیگر اختلاف و مشاجره داشتند. پس از غلبه شاه عباس بر گیلان بو سعید از بزرگان طایفه اژدر به اتفاق عده‌ای از افراد خود به جنگل رفته از اطاعت کارگزاران شاه عباس و سران قزلباش سرپیچی کرد. وی منتظر فرصت بود تا بالاخره امیره شاه ملک یکی از امرای گیلان به اتفاق گروهی از مردم بیه‌پس قیام کرده ابتدا داروغه فومن را به قتل رسانیدند. داروغه رشت نیز که آثار طغیان را در این شهر ملاحظه کرده بود شهر را ترک کرد. امیره شاه ملک که از فرار داروغه رشت بیشتر به موفقیت خود اطمینان حاصل کرده بود به تحریک مردم بیه‌پیش پرداخته آنها را به عصیان واداشت. وقتی آوازه قیام امیره شاه ملک به گوش بو سعید رسید نزد امیر عباس که حاکم لشت‌نشا و یکی از بزرگان طایفه چپک بود رفته او را دعوت به اتحاد و همبستگی نمود. امیر عباس نیز با پیشنهاد بو سعید موافقت کرد و قرار شد با کمک امیر شاه ملک دست کارگزاران شاه عباس را از گیلان کوتاه کرده ولایات بیه‌پیش و بیه‌پس را تا بازگشت خان احمد و محمد امین خان برای آنان حفظ نمایند و اختلافات دیرینه میان بیه‌پیش و بیه‌پس را برای همیشه کنار بگذارند.
وقتی خبر طغیان امیره شاه ملک و اتحاد امیر عباس با بو سعید به لاهیجان رسید احمد بیک داروغه شهر و حکام قزلباش به اتفاق طالش کولی و کیافریدون سپاهیان بیه‌پیش را جمع کرده برای مقابله با مخالفان به کنار سفیدرود رفتند. در آنجا احمد بیک از حرکات و رفتار طالش کولی دچار سوء ظن شده با گروه قزلباش از گیلانیها دوری جست. طالش کولی متقابلا به احمد بیک بدبین گردید. کیا فریدون نیز به احمد بیک پیشنهاد کرد که جنگ را به تأخیر انداخته راه دیلمان در پیش گیرند زیرا او نیز احساس می‌کرد که طالش کولی در خفا با مخالفان سازش کرده است. بدین‌ترتیب آنها به سوی دیلمان رهسپار شدند. طالش کولی وقتی از رفتن آنان آگاه شد رسولی نزد امیره شاه ملک فرستاده مراتب همبستگی خود را به او اعلام کرد. وی نیز همراه سپاهیان خود از سفیدرود گذشته در مزار سید اشرف با طالش کولی تجدید عهد و پیمان نمود.
امیره شاه ملک به بیه‌پس برگشت و طالش کولی و بو سعید به لاهیجان رفتند. آنها هرروز در منزل خان احمد جمع شده به رتق‌وفتق امور می‌پرداختند. وقتی خبر این اتفاقات به قزوین رسید شاه عباس چنان دچار خشم گردید که تصمیم گرفت خود شخصا در رأس سپاهی به گیلان رفته فتنه و آشوب را سرکوب سازد اما بعد از این تصمیم منصرف شده فرهاد خان را مأمور انجام این کار نمود. فرهاد خان به اتفاق علی خان از یک‌سو و اللّه بیک قلی قورچی‌باشی از سوی دیگر به گیلان عزیمت کردند تا با کمک احمد بیک و کیا فریدون، مخالفان را از میان بردارند.
در جنگی که بین دو گروه متخاصم اتفاق افتاد سپاه شاه عباس به پیروزی رسید. طالش کولی بار دیگر به جنگل فرار کرد. بو سعید نیز فراری شده خود را مخفی ساخت و امیره شاه ملک که تسلیم شده بود به قتل رسید. به فرمان شاه عباس علی خان در بیه‌پس و فرهاد خان در بیه‌پیش اداره امور را بر عهده گرفتند.
با وجود قدرت فوق العاده‌ای که شاه عباس در سراسر ایران کسب کرده بود گیلان همواره کانون شورش و آشوب بشمار می‌آمد. شاه عباس بر این شورشها غلبه پیدا کرد امّا عده زیادی از مردم گیلان را از دم تیغ گذراند.
مؤلفان «تاریخ ایران از دوران باستان تا سده هجدهم» در همین زمینه می‌نویسند:
«شاه عباس اول این قیامها را با بیرحمی فوق العاده خاموش می‌کرد مثلا در گیلان افراد قبیله جیک را بلااستثنا معدوم ساختند و ایل کردمکری و ایل قزلباش تکه‌لو به همین سرنوشت دچار شدند.»[302]
یکی دیگر از شورشهای نسبتا مهم در گیلان علیه شاه عباس توسط طالش قلی و رؤسای طایفه چپک ترتیب داده شد که در آن عده زیادی کشته شدند. طالش قلی و گروهی از هم‌پیمانان او در یکی از سفرهای شاه عباس به گیلان در جنگلها مخفی شدند. گفته می‌شد که هدف آنها کشتن شاه بوده است؛ امّا این شورش به علل گوناگون به نتیجه نرسید و عموم شورشیان غیر از طالش قلی توسط سپاه اعزامی از قزوین دستگیر و اعدام شدند. طالش قلی ابتدا مورد عفو قرار گرفت ولی چون برای توطئه مجدد در خفا مشغول اقدام بود به دستور شاه عباس کشته شد.
گفتیم علی خان، که در پیروزی سپاهیان شاه عباس بر امیره شاه ملک و
ص: 89
بو سعید و متفقان آنها سهم بسزائی داشت، از سوی شاه عباس به حکومت بیه‌پس منصوب شد. وی پس از مدتی به فکر استقلال افتاده از پرداخت باج و خراج یا به عبارت دیگر مالیات به دربار صفوی خودداری کرد. همچنین به ترتیب لشکر و تهیه وسائل جنگ و جدال پرداخته دستور داد موانعی در راهها ایجاد شود تا سپاهیان دشمن نتوانند به آسانی از جاده‌ها عبور نمایند. در سفری که شاه عباس با لاهیجان کرد وی از دیدار شاه خودداری نمود. پادشاه صفوی بار دیگر فرهاد خان را مأمور لشکرکشی به بیه‌پس نمود. فرهاد خان با سپاهی مجهّز از سفیدرود گذشته روی به ولایت بیه‌پس نهاد. لشکریان او در حال عبور دست به قتل و غارت زدند و چنان هراسی از اعمال آنها به دل مردم راه یافت که از مقابله با آنان و قرار گرفتن در سر راهشان خودداری می‌کردند.
از سوی دیگر جنگها و خونریزیهای مختلف و نیز خیانت سرداران و عدم ثبات آنها مردم سلحشور گیلان را از جنگ و خونریزی بیزار ساخته بود بدین‌جهت قبل از آن‌که جنگی بین گروههای متخاصم شروع شود سرداران سپاه علی خان کناره‌جوئی کردند و سپاهیان گروه‌گروه متفرق گردیدند.
علی خان به فومن رفت تا از همشهریان پدران و اجدادش یاری بگیرد ولی در آنجا توفیقی نیافت و ناچار به اتفاق چند تن از نزدیکان و ملازمان خود به جنگلهای زرمخ، که مسقط الرأسش بود، پناه برد. اهالی زرمخ در اختفاء او از هیچگونه کمکی دریغ نکردند. فرهاد خان گروههائی از سربازان را مأمور دستگیری او ساخت. علی خان طی دو ماه چندبار با گروههای تجسس برخورد کرد اما هربار پس از نبردهای پراکنده توانست خود را از چنگ آنان خلاص نماید. بالاخره در یکی از این برخوردها دستگیر شده به قزوین اعزام گردید و به فرمان شاه در قلعه الموت زندانی شد.
با آن‌که شاه عباس بزرگان و سرکشان گیلان را یکی پس از دیگری از پای درآورده و قدرت و نفوذ فوق العاده‌ای یافته بود ولی روحیه عدالت‌طلبی و سازش‌ناپذیری مردم گیلان همواره موجب نگرانی و ناراحتی وی بود. او سعی می‌کرد با بزرگان و سرداران و مردم گیلان به رفق و مدارا رفتار کرده با جلب دوستی آنان مانع از هرگونه اقدام خصومت‌آمیز و قیام و شورش شود. تصویری که اسکندر بیک ترکمان، منشی دربار شاه عباس از مردم گیلان ترسیم می‌کند و مطالبی که در مورد آنها می‌نویسد نشان‌دهنده طرز تفکر شاه و دربار نسبت به گیلانیان و بیم و هراسی است که از مردم این خطه در دل داشته‌اند. اسکندر بیک منشی وقایع‌نگار درباری می‌نویسد:
«مردم گیلان ... از خوان مواهب ازلی جز مائده غدر و بی‌وفائی نچشیده‌اند.
بوی مروت و مردمی به مشام ایشان نرسیده. عموم آنجا به مرتبه‌ای طالب فتنه و آشوبند که اگر برزیگرزاده‌ای در عهد سلطان مستقلی به اراده سلطنت و استقلال روی به بیشه مخالفت و اضلال نهد مجموع خلایق بی‌درنگ آهنگ ملازمت او نموده در روز اول جمعیتی فاحش دست می‌دهد ... در عواقب امور اندیشه نمی‌نمایند و جهت یک روزه دولت نااستوار خود را در عرصه هلاک می‌اندازند ... و در هرچند روز حاکمی در آن دیار دم از استقلال می‌زده و اگر سرداران آنجا به تیغ عدر کشته گشته سر در سر فتنه و شورش نهاده‌اند از قومی چنان، احتراز کردن در مذهب ائمه خرد واجب است بل اوجب!»[303]
شاه عباس به منظور اجتناب از برخورد با مردم گیلان غالبا در صدد برقرار کردن روابط مودت‌آمیز با سرکشان گیلان بود حتی در اوج قدرت و پیروزی نیز از این سیاست غافل نمی‌شد و نامه‌های متعددی به متنفذان فراری گیلان نوشته آنها را به صلح و سازش دعوت می‌کرد. در تعقیب همین سیاست به خواجه مسیح دستور داد نامه‌ای برای خان احمد خان نوشته به عثمانی بفرستد و طی آن متذکر گردد که پادشاه را با شما سر بی‌عزتی و بی‌حرمتی نبود و اگر فرار نمی‌کردید کمال مروت را درباره شما مبذول می‌داشت. چون از مردم عثمانی نمی‌توان انتظار وفاداری داشت لذا شایسته است به وطن خود مراجعت نمائید. خان احمد در پاسخ نوشت که ترجیح می‌دهد در ولایت عثمانی بماند. وی ضمن شماتت خواجه به خاطر خیانتی که نسبت به او مرتکب شده بود پیش‌بینی کرد: «عن‌قریب وزیر گیلانات را پالهنگ در گردن کرده کشان‌کشان به کوچه و محلات لاهیجان و گیلان سرگردان ساخته تا عبرت سایر نمک به حرامان شود.»[304]
اتفاقا پیش‌بینی وی درست بود. بنابر یک روایت، پس از چندی خواجه مسیح به اختلاس هجده هزار تومان تفاوت تسعیر برنج لاهیجان متهم گردید و حاتم بیگ اعتماد الدوله در طاحان (فرح‌آباد) جریان را به اطلاع شاه رسانید و گفت خواجه مسیح هجده هزار تومان تفاوت تسعیر برنج لاهیجان را از رعایا گرفته و به حساب نیاورده است. خواجه مسیح مغضوب واقع شد و بالاخره با وضع فلاکت‌باری جان سپرد.
بنابر روایتی دیگر اختلاس هجده هزار تومان تسعیر برنج مربوط به میرزا محمد شفیع خراسانی ملقب به میرزای عالمیان بوده است. طبق این‌روایت، که مورد تأیید عبد الفتاح فومنی است، خواجه مسیح به ازاء خدماتی که در باب تسخیر گیلان به تقدیم رسانیده بود به وزارت قم منصوب شد. مردم از ظلم‌وستم او و فرزندانش شکایت به دربار بردند و شاه وی را عزل کرد. مقارن این ایام اردوی شاهی در تبریز بود و خواجه مسیح نیز به تبریز رفته مدتی در اردوی شاهی سرگردان شد. در آنجا بین خواجه مسیح و میرزا محمد شفیع گفتگوئی درگرفت. جریان اختلاف آنها به عرض شاه رسید. شاه عباس نسبت به خواجه مسیح خشمگین شد و دستور داد او را گرفته به میرزای عالمیان بسپارند. میرزا نیز اجازه قتل خواجه مسیح را گرفته او را روانه گیلان ساخت. وقتی خواجه به ماسوله رسید او را به زنجیر مقید کردند و از طریق فومن و رشت به لاهیجان بردند. در لاهیجان وی را که تخت و کلاه بر سر داشت و به صورتی مضحک درآمده بود در تمام محلات گردانیدند. خلق کثیری که به تماشا رفته بودند تخم مرغ و خاکروبه و سنگ و کلوخ بر سروصورت خواجه پرتاب می‌کردند و دشنامهای سخت نثار او می‌نمودند. پس از آن خواجه را مدتی در قلعه لاهیجان و قلعه آمل مازندران زندانی نمودند و آنگاه او را به قتل رسانیدند.
اما داستان اختلاس هجده هزار تومان تفاوت تسعیر برنج به روایت برخی از مورخان از جمله مؤلف کتاب زندگانی شاه عباس بدین‌قرار است:
میرزا محمد شفیع خراسانی به سال 1000 هجری به خدمت فرهاد خان
ص: 90
قرامانلو، که از سرداران بزرگ شاه عباس بود، درآمد. وقتی فرهاد خان به امر شاه عباس کشته شد میرزا شفیع به خدمت پادشاه صفوی پذیرفته شد و از سوی وی به وزارت گیلان و مازندران منصوب گردید و چنان تقرب یافت که به خطاب میرزای عالمیان سرافراز شد. شاه نخست وزارت قزوین و آستارا و در سال 1015 هجری وزارت کل خراسان را نیز به او سپرد. وی در عزل و نصب تمام مأموران و مسئولان دولتی آزاد بود. در گیلان و برخی نقاط دیگر از جانب خود نوابی گذاشت و خود در خراسان مستقر شد. چون با امرای خراسان راه بدسلوکی در پیش گرفت آنان نزد شاه و حاتم بیگ اعتماد الدوله وزیر اعظم شکایت کردند. اعتماد الدوله دستور داد حسابهای او را در گیلان مورد رسیدگی قرار دهند. معلوم شد که به دستیاری نواب خود مبلغ هجده هزار تومان از تفاوت تسعیر برنج استفاده نموده و به حساب شاه منظور نکرده است. جریان به اطلاع شاه رسید. میرزا محمد شفیع به حضور شاه باریافت و نه‌تنها گرفتن مبلغ مزبور را انکار کرد بلکه در حین مذاکره با شاه به تندی سخن گفت. پادشاه صفوی او را از تمام مناصبی که بر عهده داشت برکنار کرد ولی به پاس خدمات گذشته‌اش از مجازات وی خودداری نمود. میرزای عالمیان مدت کوتاهی پس از عزل دار فانی را وداع گفت. به دستور شاه عباس مبلغ هجده هزار تومان مابه‌التفاوت تسعیر برنج بار دیگر از رعایای بیچاره گیلان گرفته شد. گفتیم که شاه عباس برای اجتناب از برخورد با گیلانیها همیشه در صدد برقرار کردن روابط حسنه با بزرگان و گردنکشان این ولایت بود. از جمله گردنکشان گیلان باید از ابو سعید و طالش کولی نام برد.
به فرمان شاه عباس برای این دو تن نامه‌هائی نوشته شد. در این نامه‌ها ضمن وعده‌ووعید، شاه آنان را به فرمانبرداری و اطاعت از حکومت مرکزی دعوت کرد و به آنان خاطرنشان ساخت که در صورت اطاعت مورد لطف خاص شاه قرار گرفته، خدمات و مسئولیتهای قابل توجهی به آنها محوّل خواهد گردید. این دو تن پس از گرفتار شدن علی خان در جنگلها مستقر شده و به قول اسکندر بیگ منشی هرروز در مکانی و هرشب در مقامی بسر می‌بردند.
مسلما به خاطر توجه به احساسات و عواطف بشردوستانه نبود که شاه عباس برای آنان نامه نوشته آنها را به طلب بخشش و سازش دعوت می‌کرد بلکه نگرانی از تلاشها و کوششهای این متواریان، شاه را به ارسال نامه‌های ملاطفت‌آمیز وادار می‌ساخت. وقایع‌نگار دربار صفوی در همین زمینه می‌نویسد:
«مکررا از جانب نواب اعلی استمالت نامه‌ها به ایشان ارسال یافت که هرگاه از کرده نادم بوده روی ارادت به این آستانه نهند تقصیرات ایشان به عفو و اغماض مقرون گشته مورد شفقت شاهانه خواهند شد.»[305]
بو سعید و طالش کولی به نامه‌های مکرر شاه عباس ترتیب اثر نداده در انتظار فرصت نشستند. آنها در تبعیدگاههای اختیاری جنگل نیز از کوشش و فعالیت بازنمی‌ایستادند و به اقداماتی از قبیل تخریب و ترور مخالفان خود دست می‌زدند چنان‌که بو سعید با اجرای یک طرح جالب کیا فریدون را شخصا اعدام کرد. وی پس از دریافت یکی از نامه‌های شاه نزد کیا فریدون رفته اظهار داشت از آوارگی در جنگل خسته شده و از عصیان علیه شاه پشیمان گشته است. کیا فریدون خوشوقت شد و تصمیم گرفت وسائل سفر را آماده کرده خود شخصا بو سعید را به دربار قزوین ببرد و بدین وسیله موجبات خوشنودی و رضایت شاه را فراهم سازد. پس از چند روز که اطمینان کیا فریدون کاملا جلب شد بو سعید او را غافلگیر کرده به قتل رسانید و آنگاه خود در جنگل متواری گردید.
پس از سعی و تلاش بسیار مأموران و عاملان محلی بالاخره بو سعید و طالش کولی دستگیر شدند. بو سعید را، که جوانی شجاع و متهور بود، به جرم کشتن کیا فریدون به قتل رساندند. طالش کولی بخشوده شد اما چون در نهان با یاغیانی که به دست مأموران شاه عباس نیافتاده بودند ارتباط برقرار کرده بود کشته شد.
هنگامی‌که خبر قتل کیا فریدون سپهسالار لاهیجان به شاه عباس رسید وی چنان خشمگین شد که رئیس جلادان خود شیخ احمد آقا، معروف به میر غضب باشی[306] را به گیلان فرستاد. شیخ احمد آقا مردی زشتخو و خونخوار و فوق العاده بیرحم بود. وی کار قساوت و بیرحمی را بدانجا رسانیده بود که تمام مردم حتی بستگان نزدیکش از او نفرت داشتند. شیخ احمد با گروهی از جلادان کار کاشته مأموریت یافت که به گیلان عزیمت کرده با کمک و راهنمائی چند تن از حکام محلی مقصران را دستگیر سازد. اما چون پس از یک ماه جستجو و تلاش اثری از مقصران بدست نیامد شاه عباس بر مردم گیلان خشم گرفت و فرمان قتل عام صادر کرد. مؤلف کتاب «نقاوة الآثار فی ذکر الاخبار» می‌نویسد:
«... شیخ احمد آقا، که از امرای غضب درگاه فلک اشتباه بود مأمور شد به گیلان رفته آثار کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ[307] به ظهور رساند و جناب مشار الیه چون به مملکت گیلان داخل شد آنچه مقتضای غضب و قهر جهانسوز شهریار فیروز بود، و شیوه‌ای که نفس بد آموزش تقاضا می‌نمود، بر آن افزود و به هرموضع که آوازه سیاست او رسید، ترس و بیم به مثابه‌ای بر زن و مرد آنجا مستولی گردید که مکنون یَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ کُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَی النَّاسَ سُکاری ...[308] به فعل آمد و بعضی زنان را که این حالت واقع نشد شکم ایشان شکافته بچه‌ها را بدر آورده بر سر نیزه کرد و در بعضی قرا و مواضعی که نسبت به آن جماعت داشت در قتل و خونریزی به نوعی مبالغه نمود که در آن دیار دیار نگذاشت و مضمون بلاغت مشحون کریمه فَأَصْبَحُوا لا یُری إِلَّا مَساکِنُهُمْ[309] بظهور رسانید ... و از اشتعال نیران قهر پادشاه قضا فرمان، ساحت مملکت گیلان از وجود سرکشان بی‌باک و کینه‌جویان ناپاک و متمردان
ص: 91
ستیزه‌گر و متهوران جنگ‌آور از آب تیغ آتشبار و شعله سنانهای صاعقه کردار پاک و صافی گردید ...»[310]
مؤلف روضة الصفویه نیز به کشتن اطفال و نوزادان اشاره کرده و نوشته است که کودکان را در مهد دو پاره می‌کردند و شیخ احمد آقا به فرمان شاه عباس مدت یک سال در گیلان ماند و از مردم گیلان اگر احیانا کسی گزلکی یا زهگیری با خود برمی‌داشت به همان گزلک و زهگیر او را می‌کشت!
بعد از بو سعید و طالش کولی از امرا و بزرگان گیلان غیر از میر عباس سلطان کسی باقی نماند. وی نیز که خواهان مقام سپهسالاری لاهیجان بود و موجبات نگرانی دربار را فراهم می‌ساخت در یک صحنه‌سازی شگفت‌انگیز به قتل رسید. پایان کار میر عباس سلطان را در این صحنه نمایشی جالب منشی دربار صفویه چنین نقل می‌کند:
«... و از امرای گیلان سوای میر عباس صاحب وجودی نماند. بعد از این قضایا از غایت بی‌عقلی مستدعی سپهسالاری لاهیجان و مهمات گیلان شده؛ این اراده باعث قتل او گشت. شبی از شبها که حضرت اعلی در میدان سعادت‌آباد قزوین به سیر و تماشای چراغان مشغول بودند ملک جهانگیر کجوری، که در آن‌وقت از مقربان بساط عزت بود در مجلس بدمستی آغاز نهاده شمشیر از غلاف کشیده گاهی از روی کیفیت و گاهی به ظرافت به حاضران حمله می‌نمود. در این اثنا خود را به میر عباس رسانیده به زخمهای متعدد او را از پای درآورد. بعد از آن خواجه سلطان محمود برادر خواجه حسام الدین وکیل خان احمد را، که در بدایت حال به استانبول رفته فتنه در گیلان انداخت به راه عدم فرستاد. همگنان حمل بر بدمستی و دیوانگی او کردند اما خردمندان خرده‌بین دانستند که بی‌اشاره ناظمان مناظم جهانداری نبود. بعد از قتل میر عباس به سایر گیلانیان بی‌اعتماد شده صاحب وجودی از سپاهیان گیلان نماند.»[311]
شاه عباس پس از این وقایع چند تن از تربیت یافتگان مورد اعتماد خود را به گیلان فرستاد از جمله درویش محمد خان روملو را به سمت امیر الامرائی گیلان بیه‌پیش منصوب کرد.
مقارن همین ایام یعنی در جمادی الاول سال 1003 هجری قمری سلطان مراد سوم درگذشت و فرزندش سلطان محمد سوم تاج پادشاهی عثمانی را بر سر نهاد. چند ماه بعد درویش محمد خان روملو امیر الامرای لاهیجان از سوی شاه عباس مأموریت پیدا کرد که برای عرض تسلیت فقدان سلطان مراد سوم و نیز تبریک و تهنیت جلوس محمد سوم بر تخت سلطنت به استانبول عزیمت نماید.
در این تاریخ یعنی 1004 هجری هنوز خان احمد مورد حمایت دربار عثمانی بود و از بازگشت به گیلان و به دست گرفتن زمام امور این سامان کاملا مأیوس نشده بود. شاید به همین علت بود که پادشاه صفوی مخصوصا درویش محمد خان روملو حاکم لاهیجان را به رسالت انتخاب نمود. اما عزیمت درویش محمد خان به علت سفر اجباری شاه عباس به خراسان متوقف شد و به بازگشت شاه موکول گردید. هنگامی‌که پادشاه صفوی از خراسان به پایتخت بازگشت به خواهش فرهاد خان برادر او ذو الفقار خان را مأمور عزیمت به دربار عثمانی نمود و بدین‌ترتیب مأموریت درویش محمد خان روملو منتفی گردید.
ذو الفقار خان همراه سیصد تن سوار آراسته به لباسهای مجلل باشکوه فراوان وارد استانبول شد و مورد پذیرائی قرار گرفت اما اعزام سفیر ویژه از جانب شاه ایران، علی‌رغم شکوه و جلال فراوان موکب سفیر، سلطان جدید عثمانی را از حمایت خان احمد فرمانروای سابق گیلان بازنداشت.
شاه عباس، که با سرکوبی مخالفان و پیروزی در جنگهای مختلف تسلط و قدرت فراوانی پیدا کرده بود، طیّ نامه‌ای به پادشاه جدید عثمانی خاطرنشان ساخت که حمایت از خان احمد و پناه دادن وی مخالف معاهدات قبلی دو دولت است و به همین جهت تقاضای استرداد آنها را نمود.
سلطان محمد سوم به تقاضای شاه عباس ترتیب اثر نداد و در پاسخ، لزوم توجه به خان احمد و صیانت وی را به پادشاه مقتدر صفوی یادآوری کرد. وی در این نامه نوشته است:
... نامه آن اعلی حضرت واصل و از مضمونش اطلاع حاصل گردید. در تضاعیف سطور آن برای تشیید مبانی صلح مقدمه‌ای چند ذکر شده بود و از آن جمله اشارت رفته بود که امان دادن به خان احمد گیلانی و نجف قلی مخالف شروط سالفه است.
بر خاطر خطیر معلوم باشد که احمد خان گیلانی در زمان سلطان مراد خان به مملکت روم قدم نهاده و به ایشان پناه آورده و مورد عنایت قرار گرفته بود.
علاوه‌بر این‌که وی از نتیجه کریم اسلاف بوده، اتصال وی به عرق طاهر آل هدایت نیز مهیج رأفت شاهانه نسبت به وی شده بود. اکنون وی پیر و سرمایه وجودش از استطاعت خالی است. در بیغوله‌ای گوشه گرفته و در مقام ناتوانی و توانی آرام یافته و به وجهی گم‌نام است که اخذ انتقام از وی ناروا و بلکه وی مستحق احسان است. حضرت رسالت‌پناهی حفظ پیران کهن‌سال را از تعرض اصحاب قتال وصیت فرموده بنابراین تقدیر لازم التقریر ظاهر است که صیانت احمد خان لازمه دیانت است و اظهار مرحمت بدو دلیلی باهر بر انصاف ما.»[312]
چون طی چند سال از سوی دربار عثمانی اقدام مؤثری برای استقرار مجدد خان احمد بعمل نیامده بود وی خاک عثمانی را ترک کرده به عراق عرب رفت و ظاهرا گوشه‌نشینی اختیار نموده در مجاورت اعتاب مقدسه به عبادت پرداخت.
در سال 1005 هجری خان احمد دار فانی را وداع گفت و از جانب بیگلربیگی بغداد رسولی به دربار ایران آمده خبر درگذشت او را به شاه عباس
ص: 92
اعلام کرد. شاه از دریافت این خبر بسیار مسرور و شادمان شد زیرا اقامت خان احمد دشمن سرسخت او در عراق و حمایت سلاطین ترک از او همواره موجبات ناراحتی و اضطراب خاطر پادشاه صفوی را فراهم می‌ساخت.
با وجود قدرت فوق العاده‌ای که شاه عباس بدست آورده بود گیلانیها از کسب استقلال مأیوس نشده بودند.
قتل میر عباس و خارج شدن خان احمد از صحنه به جای آن‌که موجبات ترس و وحشت و یأس گردنکشان گیلان را فراهم سازد موجب تحریک و تهییج و عصیان آنان شد. مدت زیادی از قتل میر عباس نگذشته بود که یکی از بزرگان طایفه چپک و بستگان میر عباس به نام سلطان حمزه سر به عصیان برداشت. در این موقع ملک جهانگیر حاکم کجور نیز علم مخالفت با کارگزاران شاه عباس برافراشته با گروهی از مبارزان رستمدار تا تنکابن پیش رفته بود. درویش محمد خان روملو امیر الامرای لاهیجان در رأس سپاهی روانه رستمدار شد تا شورش ملک جهانگیر را خاموش سازد. سلطان حمزه با گروهی از طرفداران خود که در لشت‌نشا به وی پیوسته بودند روانه لاهیجان گردید. عده قابل توجهی از اطراف و نواحی لاهیجان و آستانه اشرفیه و کماچال نیز به وی ملحق شدند. این گروه پس از ورود به شهر لاهیجان خانه‌های ملازمان و نزدیکان درویش محمد خان را مورد حمله قرار داده دست به غارت و تاراج اموال آنان زدند. سپس به قصد تسخیر قلعه لاهیجان به محاصره آن پرداختند. نزدیکان درویش محمد خان، که در قلعه مستقر شده بودند، قاصدی به نزد درویش محمد خان روانه کرده او را از ماجرا مستحضر ساختند. از سوی دیگر داروغه رشت و حاکم فومن پس از اطلاع از شورش سلطان حمزه همراه گروهی از سپاهیان خویش به سوی لاهیجان رهسپار شدند. در جنگی که بین دو گروه اتفاق افتاد سلطان حمزه مغلوب و کشته شد.
موقعی‌که درویش محمد خان به لاهیجان رسید جنگ پایان یافته بود. جریان وقایع به دربار قزوین گزارش شد. از سوی شاه عباس دستور قتل عام مردم بی‌گناه لشت‌نشا صادر گردید زیرا شورش از آنجا آغاز شده بود! افراد طایفه روملو در لشت‌نشا دست به قتل و غارت زده عده زیادی از بیگناهان آنجا را به دیار عدم فرستادند.
پس از قتل عام لشت‌نشا واقعه مهمی در گیلان رخ نداد. شدت عمل و بیرحمی و قساوت شاه عباس و قدرت و تسلط او چنان بیمی در دلها افکنده بود که در این موقع مردم را از دست زدن به هرگونه اقدامی برحذر می‌داشت.
پادشاه مقتدر صفوی حتی عاملان و دست‌نشاندگان خود را به شدیدترین عقوبتها دچار می‌ساخت. به عنوان مثال رفتار او با بهزاد بیک وزیر گیلان مردم این سامان را دچار شگفتی و تحیر ساخته بود چنان‌که تا مدتها بعد از عقوبتهای شدیدی، که به دستور شاه عباس درباره وی اعمال شده بود سخن می‌گفتند.
بهزاد بیک مدت چهارده سال وزارت گیلان را بر عهده داشت. وی ابتدا در دستگاه میرزا محمد شفیع خراسانی معروف به میرزای عالمیان بود. هنگامی‌که وزارت و حکومت گیلان از سوی شاه عباس به عهده میرزا شفیع گذاشته شد چون مسئولیتهای دیگری نیز به او محول شده بود تصدی برخی امور رشت و ماسوله و کوچسفهان و شفت و تولم و پشتکوه را در اختیار بهزاد بیک، که مردی لایق و شایسته بود، قرار داد. «سلوک بهزاد بیک با ساکنان الکای مذکوره مقرون به رضای خالق بیچون و خشنودی خلایق بود و در تکثیر عمارت و زراعت و آبادانی مملکت کوشیده با اهالی و اعیان به روش استحسان و با رعایا و زیردستان بر وجه برّ و امتنان سلوک می‌نمود.»[313]
در همین حال تصدی امور فومن و زرمخ و تنیان و ماکلوان و نقاط اطراف از سوی میرزا شفیع به عهده اصلان بیک گذاشته شد. اما اصلان بیک برخلاف بهزاد بیک نسبت به مردم حسن سلوک نداشت و موجبات اذیت و آزار و نارضایی آنها را فراهم می‌ساخت. به همین‌جهت میرزا شفیع او را معزول کرده نقاط مربوط به وی را ضمیمه وزارت الکای رشت و کوچسفهان و شفت و تولم و غیره نموده به بهزاد بیک محول کرد. چندی بعد به تقاضای مردم لاهیجان ولایت بیه‌پیش را نیز همچون ولایت بیه‌پس در اختیار وی قرار داد.
دو سال بعد ولایت گسکر و آستارا نیز ضمیمه سایر ولایات گردید و اداره امور آنها نیز به عهده بهزاد بیک واگذار گردید.
هنگامی‌که میرزا محمد شفیع مورد بی‌مهری شاه قرار گرفت و از سمتهای خود برکنار گردیده دار فانی را بدرود گفت وزارت گیلانات و گسکر و آستارا به بهزاد بیک محول شد و وی «به الطاف بی‌دریغ شاهانه مخصوص و ممتاز گشته در سلک ملازمان خاصه شریفه قرار گرفت.» به این مناسبت در نقاط مختلف گیلان مخصوصا لاهیجان مراسم جشن و سرور و چراغانی برپا شد.
چندی بعد محمد رضا سارو خواجه وزیر آذربایجان، که ادعا می‌کرد گسکر و آستارا مربوط به حوزه آذربایجان است، به آستارا رفته داروغه و عامل آنجا را دستگیر کرد. وقتی خبر مزبور به اطلاع بهزاد بیک رسید وی عده‌ای را مسلح ساخته به آستارا شتافت. خواجه محمد رضا نامه‌ای به بهزاد بیک نوشته متذکر گردید که مسلح ساختن عده‌ای از اشرار بدون اجازه پادشاه و لشکرکشی به آستارا جز ضرروزیان او و بدنامی مردم گیلان سودی ندارد و این موضوع پوشیده و پنهان نمانده به عرض شاه خواهد رسید. بهزاد بیک از کار خود پشیمان شده مراجعت کرد. واقعه مزبور را مرتضی قلی خان حاکم گسکر از راه عناد و دشمنی با بهزاد بیک به اطلاع شاه عباس رسانید و او را نسبت به بهزاد بیک بدبین ساخت. چون مدت یک سال و نیم از وزارت بهزاد بیک گذشته بود شاه دستور داد به حسابهای وی رسیدگی شود و خواجه فصیح لاهیجانی را که به اتهام تزویر دستگیر شده و زندانی بود مأمور رسیدگی به محاسبات نمود.
بهزاد بیک به اتفاق حسابداران خود به اردوی شاهی رفت ولی چون مراد پاشا از مملکت عثمانی به آذربایجان لشکرکشی کرده بود شاه بهزاد بیک را مرخص کرد تا به محل مأموریت خود مراجعت نماید. بهزاد بیک در مقام انتقام با تقدیم مبلغ سه هزار تومان به شاه تقاضا کرد که خواجه فصیح مفتن و مزور در اختیار او قرار گیرد و شاه عباس، که در برابر پول قدرت مقاومت نداشت، این پیشنهاد را پذیرفت و دستور داد که خواجه به بهزاد بیک سپرده شود. جریان در حرمسرا به اطلاع زینب بیگم عمه شاه که مورد توجه و احترام وی بود رسید. او برادرزاده تاجدار خود را مورد ملامت و سرزنش قرار داد و
ص: 93
شاه ناچار به بهزاد بیک پیغام داد که ما خواجه را به تو سپردیم اگر او را به قتل رسانی نسل تو را از روی زمین برمی‌دارم!
پس از آن‌که حمله سردار عثمانی به آذربایجان منتفی شد و وی به زادگاه خود مراجعت نمود شاه عباس به گیلان سفر کرد. هنگام ورود به گیلان فرمان داد تا جارچیان جار بزنند که هرکس از بهزاد بیک و عمال او شکوه و شکایتی دارد می‌تواند مراتب را به عرض شاه برساند. از ولایت بیه‌پس کسی زبان به شکوه و شکایت نگشود اما جمعی از دهقانان لشت‌نشا و لاهیجان به تحریک محمد رضا سارو خواجه و مقصود بیک ناظر و آقا ابو الفتح مستوفی خاصه، اقدام به دادخواهی کردند. شاه عباس نیز که از بهزاد بیک آزرده‌خاطر بود وی را از سمت خود عزل کرده یکی بار دیگر دستور داد به محاسبات وی رسیدگی شود.
پس از چند ماه شاه عباس ظاهرا برای سیروسیاحت و در باطن به منظور مجازات بهزاد بیک به کنار دریای رودسر عزیمت کرد و هنگام ورود شاه جمع کثیری از عوام و خواص گیلان در این نقطه گرد آمدند. بار دیگر جارچیان مأموریت یافتند تا کسانی را که مورد تعدی بهزاد بیک و عمال او واقع شده‌اند دعوت به دادخواهی نمایند. پس از آن‌که چند نفر به اراده شاه شکایت خود را مطرح کردند فرمان دستگیری بهزاد بیک و عاملان وی صادر شد. از قضا ریسمان‌بازی که در صحرای رودسر ریسمان بسته بود هنوز اقدام به ریسمان‌بازی نکرده بود. به دستور شاه بهزاد بیک را سرازیر به آن ریسمان آویختند و پس از چند ساعت او را مقید به قید و زنجیر ساخته زندانی نمودند.
شاه مجددا دستور رسیدگی به محاسبات بهزاد بیک را صادر کرد. وی مدت دو سال در زنجیر بود و به دفعات از گیلان به مازندران و از مازندران به عراق و اصفهان انتقال می‌یافت. او غالبا در اردوی شاهی زندانی بود ولی چیزی از ذخایر و دفاین او وصول نشد. بالاخره بر طبق تقاضای سارو خواجه شاه موافقت کرد که بهزاد بیک را از غل و زنجیر رها ساخته در اختیار او بگذارند تا از طریق مسالمت به ذخایر او دست یابد. این تدبیر نیز مؤثر واقع نشد و پس از هشت ماه، در شوال 1021 هجری بار دیگر شاه عباس بهزاد بیک و خواجه فصیح را احضار کرد تا به اتهاماتی که خواجه متوجه بهزاد بیک می‌سازد حضورا رسیدگی شود. اما وقتی بین آن‌دو مباحثه شدت گرفت شاه خشمگین شده دستور داد بهزاد بیک و خواجه فصیح را از نعمت بینایی محروم سازند و زبان خواجه فصیح را نیز قطع نمایند. مؤلف تاریخ گیلان که غالبا از بهزاد بیک به نیکی یاد می‌کند نوشته است: «چون مشار الیه دو کس از لئام‌زاده‌های طالش و فومن را چشم کنده بود به مکافات عمل گرفتار گردیده جزای آن را به چشم خویش دید!»

قتل ولیعهد و شورش مردم رشت‌

یکی از وقایع مهم تاریخی که در دوران سلطنت شاه عباس در شهر رشت اتفاق افتاد قتل صفی میرزا ولیعهد ایران بود. عده‌ای از بدخواهان و کینه‌توزان، شاه عباس را نسبت به فرزند خود صفی میرزا مظنون ساخته و به وی تلقین کرده بودند که ولیعهد با گروهی از همدستان خود قصد دارد شاه را از میان برداشته و خود به جای او بنشیند. صفی میرزا جوانی شایسته و دلیر و مهربان و نیکورفتار بود. به همین‌جهت مورد علاقه و توجه ارکان دولت صفوی و مردم ایران قرار داشت. توجه و علاقه مردم به صفی میرزا موجب بدگمانی و نگرانی شاه عباس شده بود. وی با آن‌که پسر را دوست می‌داشت اما همواره می‌ترسید روزی مخالفانش با او همدست شده کاری را که او با پدرش کرده بود تکرار نمایند. در اثر وقایعی چند سوء ظن شاه عباس شدت گرفت و دستور کشتن فرزند را صادر کرد. یکی از غلامان چرکس به نام اوزون بهبود معروف به بهبود بیگ مأمور قتل شاهزاده شد. روز دوشنبه سوم ماه محرم 1024 هجری اوزون بهبود، صفی میرزا را در یکی از کوچه‌های رشت غافلگیر کرد. ولیعهد از گرمابه بیرون آمده بود و سوار بر قاطری به سوی خانه می‌رفت. بهبود بیگ سر راه بر او گرفت و وی را بقتل رسانید.
جسد شاهزاده مدت چهار ساعت میان آب و گل افتاده بود[314] تا بالاخره شیخ بهاء الدین محمد عاملی از شاه اجازه گرفته به اتفاق میرزا رضی صدر به تغسیل و تکفین او پرداخت.
به دستور شاه عباس شهرت دادند که بهبود بیگ برای رفع اتهام از غلامان چرکس و اثبات وفاداری ایشان به شخص شاه خودسرانه چنین عمل زشتی را مرتکب شده است. قاتل با موافقت شاه در طویله خاص سلطنتی بست نشست و شاه عباس او را مورد بخشش قرار داد!
جهانگیر شاه گورکانی پادشاه هندوستان، که شرح وقایع زمان خویش را یادداشت نموده است از این واقعه با تحیّر و تعجب یاد کرده می‌نویسد:
«... هرچند از مترددین ایران به تحقیق این معنی نمودم هیچ‌کس حرفی نگفت که خاطر را از آن تسلی گردد چه فرزند کشتن را قوی سببی باید تا رفع آن بدنامی نماید.»[315]
مردم رشت پس از آگاهی از واقعه، سر به شورش برداشته محل اقامت شاه را مورد حمله قرار دادند. مردم تهدید کردند که اگر قاتل و محرکین وی را به آنان نسپارند درهای دولتخانه را شکسته انتقام خون شاهزاده را خواهند گرفت. کار به جائی رسید که گروهی از درباریان از ترس جان دولتخانه را ترک کردند اما با دخالت افراد قزلباش شورش مردم فرونشست. شاه عباس بعدها به اشتباه خود پی‌برد. وی در تمام طول عمر از این اشتباه بزرگ رنج می‌کشید. پیترودلاواله جهانگرد معروف ایتالیائی که در سال 1025 هنگام سلطنت شاه عباس به ایران سفر کرده و مدتی در دربار پادشاه صفوی بسر برده است در این‌مورد می‌نویسد:
«... شاید علت اساسی غم عمیق شاه مرگ فرزندش صفی میرزای جوان باشد که همه به لیاقت و فراست او امیدواری زیادی داشتند. شاه پس از این‌که به او مظنون شد و او را کشت فهمید که اشتباه عظیمی را مرتکب شده است و می‌گویند این پدر غم‌زده هرروز مدت زیادی به این مناسبت گریه می‌کند. وی غدقن کرده است که هیچ‌کس حق ندارد درباره صفی میرزا حرف بزند یا چیز
ص: 94
بنویسد و بخواند و شعر بگوید تا او این فاجعه را به یاد نیاورد. بچه‌های کوچک صفی میرزا را که در حرم هستند از نظر شاه عباس پنهان می‌کنند، زیرا او با دیدن آنها اشک می‌ریزد و علت این واقعه غم‌انگیز را من به خوبی می‌دانم و از جریان آن مطلع هستم. زن شاهزاده که خود نیز از شاهزادگان است بعد از مرگ شوهر با لباس پاره‌پاره و تقریبا برهنه و در حالی‌که تمام گوشت بدن او از ضربه سیاه شده بود با موهای آشفته و چهره خراشیده فریادزنان به پیش شاه رفت و به او دشنامهای سهمگین داد.[316]

شکار معروف در گیلان‌

یکی از حوادث شگفت‌انگیز و تأسف‌آور گیلان شکار تاریخی شاه عباس در جنگل رانکوه است که به سال 1028 هجری اتفاق افتاد. شاه عباس برای شکار جرگه بیشتر به گیلان و مازندران و گرگان و خراسان می‌رفت. در این شکار، خان عالم معروف به خان خانان سفیر پادشاه هندوستان، شاه عباس را همراهی می‌کرد.
با آن‌که فصل زمستان بود و سرما بیداد می‌کرد سی هزار نفر از بیه‌پیش و بیه‌پس بسیج شدند تا مقدمات شکار را برای شاه فراهم سازند. این گروه عظیم مأموریت داشتند که حیوانات را از هرقبیل به محل استقرار سلطان برانند.
وسائل کار تدارک شد و شاه به شکار پرداخت. از سی هزار تن مردم بیچاره‌ای که برای تهیه وسائل و مقدمات شکار بسیج شده بودند دو هزار و هفتصد تن بقتل رسیدند و شاه از شنیدن خبر این واقعه کمترین تأثری به خاطر راه نداد! وقایع‌نگاران نوشتند که تعداد شکار آنقدر زیاد بود که در مسافتی طولانی از اجساد حیوانات تلها و پشته‌های متعدد بوجود آمده و گوشت جانورانی نظیر آهو و بز کوهی همچون سنگ خارا بی‌ارزش شده بود.

قیام سیّد محمد شیخاوند

آخرین واقعه قابل ذکری که طی دوران فرمانروائی شاه عباس در گیلان رخ داد قیام سید محمد شیخاوند بود. در سال 1029 هجری یکی از افراد طایفه شیخاوند به نام سید محمد با کمک و یاری چند تن از سران طایفه مزبور در گیلان مدعی نیابت امام زمان شد یا به روایتی دیگر ادعا کرد که خود مهدی آخر الزمان است!
سید محمد، شاه عباس را به علت ظلم‌وستم بسیار به بی‌دینی و کفر و زندقه متهم ساخته ادعا می‌کرد که برای برانداختن کفر و بی‌دینی و از میان برداشتن کفار قیام کرده است! او به مردم وعده می‌داد که مذهب شیعه را به قوت شمشیر در همه جهان گسترش خواهد داد. چون نسب خاندان شیخاوند به شیخ صفی الدین اردبیلی می‌رسید و با پادشاهان صفوی خویشی نزدیک داشتند افراد این طایفه مورد احترام و توجه طوایف و سران قزلباش بودند. از طرف دیگر مردم گیلان نسبت به شاه عباس به علت کشتارهای بسیار در آن ولایت، دشمنی و خصومت می‌ورزیدند. کار سید محمد در مدتی کوتاه بالا گرفت و عده زیادی از مردم پیرامون او جمع شدند. بیماری شاه در فرح‌آباد مازندران بیشتر موجب قدرت سید محمد را فراهم ساخت.
سید محمد چند تن از مریدان خود را نزد شاه عباس فرستاد و با جسارت بسیار از وی خواست که کمر خدمت وی را در میان بندد و از گناهان گذشته توبه نماید. وی خاطرنشان ساخته بود که اگر شاه از اطاعت وی سرپیچی کند و در بتقدیم رساندن مراتب خدمت اهمال نماید او خود راه مازندران را در پیش گرفته شاه و مخالفان خویش را به شدت تنبیه و مجازات خواهد کرد.
شاه عباس که همواره از گیلان و گیلانیان بیم داشت و از احساسات خصومت‌آمیز مردم این سامان نسبت به خود آگاه بود اندیشه کرد که اگر با سید محمد مخالفت ورزد فتنه‌ای برپا خواهد شد و امکان دارد که آن فتنه منجر به تجزیه گیلان شود لذا فرستادگان سید محمد را با احترام بسیار پذیرفت و ظاهرا دعوت سیّد را قبول کرده خود را از مریدان وی معرفی نمود. سپس عده‌ای از بزرگان و سران دولت را همراه فرستادگان او به گیلان اعزام داشت تا سیّد را با احترام فراوان به اردوی شاهی در مازندران ببرند. بدین‌ترتیب سید محمد در دام تزویر گرفتار شد و به پای خود مرگ را استقبال کرده به مازندران شتافت.
شاه بلافاصله دستور قتل او و همراهانش را صادر کرد.
با کشته شدن سیّد غائله او نیز پایان پیدا کرد.

قیام عادل شاه‌

در سال 1038 هجری قمری شاه عباس در اشرف مازندران دیده از جهان فروبست و سام میرزا فرزند صفی میرزا بر تخت سلطنت نشست. وی که 17 سال بیش نداشت بنا به وصیت شاه عباس به پادشاهی برگزیده شد و به نام شاه صفی تاج‌گذاری کرد. میر محمد باقر معروف به میرداماد خطبه سلطنت را به نام او خواند.
شاه صفی مدت سیزده سال و نیم سلطنت کرد و در دوران پادشاهی او مملکت راه انحطاط پیمود و گروهی از امرا مملکت را به ورطه نابودی کشاندند. طی این مدت هیچ‌یک از بزرگان کشور بر جان خود ایمن نبود. وی در سال 1042 جمعی از شاهزادگان صفویه را از نعمت بینائی محروم ساخت.
پس از درگذشت شاه عباس گروهی از مردم گیلان موقع را برای قیام و کسب استقلال مجدد و رهائی از ظلم‌وستم کارگزاران دربار صفوی مناسب دیدند. اهالی بیه‌پس، که از طول زمان حکومت اصلان بیگ و پسرش در مدت هفده سال و ظلم‌وستم ایشان و سایر کارگزاران دربار نظیر اسماعیل بیگ و میرزا تقی اصفهانی و میرزا عبد الله قزوینی به تنگ آمده بودند دور کالنجار- سلطان فرزند شاه جمشید خان گرد آمده قیام پردامنه و وسیعی را ترتیب دادند.
کالنجار سلطان، که پس از کشته شدن پدرش، چشم بجهان گشوده بود تمام مدت عمر از دوران کودکی تا عهد شباب را به خاطر ترس از عوامل دربار در لباس فقر و گمنامی و ناکامی سپری ساخته بود.
ص: 95
نویسندگان روسی «تاریخ ایران از دوران باستان تا پایان سده هجدهم» امیران کوچک گیلان را آغازکننده قیام کالنجار سلطان معرفی کرده خاطرنشان می‌سازند که هدف آنها جدا شدن از ایران و احیای استقلال گیلان بود. امیران مزبور یا به تعبیر محققان روس امیران کوچک فئودال فرصتی را که مرگ شاه عباس پیش آورده بود مغتنم شمرده می‌خواستند از نارضائی توده‌های روستائیان گیلانی علیه مالیاتهای گزاف استفاده کنند.
عبد الفتاح فومنی عده‌ای را به نام محرّک و برپاسازنده قیام معرفی می‌کند که محققان روسی از آنان به عنوان امیران کوچک فئودال یاد می‌نمایند و آنان عبارتند از: عنایت خان لشت‌نشائی، سلطان ابو سعید چپک، کوله محمد خان کوچسفهانی، کربلائی محمد گوکه، جوت شاهمراد گیلوائی، محمد بیک پسر شاهمراد، شیرزاد بیک کیسمی، آتشباز خشکبیجاری و جمعی دیگر ...
آنچه مسلم است، محرک واقعی قیام کالنجار ظلم‌وجور فزون از حدّ کارگزاران دربار صفوی در گیلان بود چنان‌که عبد الفتاح فومنی نیز بدین مطلب اشاره می‌کند:
«چون زمان وزارت اصلان بیک و پسرش اسماعیل بیک و میرزا تقی اصفهانی و میرزا عبد اللّه قزوینی، مدت هفده سال در گیلان بیه‌پس امتداد یافته بود مردم از طول زمان وزارت ایشان و ظلم و عدوان بتنگ آمده و از تحکمات ملازمان و منصوبان، رعایا ظلمها دیده و ستمها کشیده بودند و از تحمیلات و اطلاقات بی‌ملاحظه ناموجه بی‌وجه ایشان جمعی کثیر از مستأجران و تحویلداران و کدخدایان و رعایا متواری گشته در زی اختفا می‌گردیدند و هرچند به اردو رفته حالات خود را عرض می‌کردند بهبودی نمی‌دیدند.»[317]
در همین زمینه مؤلفان «تاریخ ایران از دوران باستان ...» می‌نویسند:
«یکی از بزرگترین قیامهای خلق در قرن یازدهم قیام سال 1629 میلادی- 1039 هجری- بود که بر اثر سنگینی بار مالیاتها وقوع یافت»[318] و در حاشیه اضافه می‌کنند: «تسهیلات مالیاتی که در بخش مرکزی ایران به وسیله شاه عباس داده شده بود شامل گیلان نمی‌گشت؛ در گیلان حتی مالیاتها را افزوده بودند.»
به‌هرترتیب قیامی با شرکت توده‌های وسیع و به رهبری کالنجار سلطان که عادلشاه یا غریب شاه لقب یافته بود آغاز شد. ابتدا کالنجار سلطان با جمعی از اطرافیان به خانه پیر شمس گل گیلوائی که زاهدی خوشنام بود رفت، سپس درحالی‌که بر اسبی سوار بود و عده‌ای او را همراهی می‌کردند به راه افتاد.
نقاره به نام او زدند. گروه کالنجار به هرکجا می‌رسید با صدای نقاره عده‌ای را متوجه خود می‌ساخت و هرساعت بر گروه او افزوده می‌شد بطوری‌که پس از مدت کوتاهی این گروه کوچک به یک سپاه عظیم سی هزار نفری مبدّل گردید.
در نخستین گام، این سپاه بی‌نام‌ونشان خانه میر مراد لشت‌نشائی را که سالها مسندنشین کلانتری لاهیجان بود مورد حمله قرار دادند و تمام اموال وی را از نقود و اجناس و غیره که در حدود سی هزار تومان ارزش داشت به غارت بردند. از آنجا به خانه‌های علی خان بیک و برادرش میر عباس تحویلداران دیوان رفتند؛ اموال آنان را غارت کردند، سپس به منزل محمد طالب کلانتر حمله کرده او را بقتل رسانیدند و خانه‌اش را آتش زدند!
روز بعد به کوچسفهان رفته بازار و قصبه آن را مورد حمله قرار دادند و به خشکبیجار رفتند.
سه روز از آغاز قیام نگذشته بود که دار الاماره رشت هدف حمله قرار گرفت. اسماعیل بیک وزیر به اتفاق کلانتران و متعینان به قصد جنگ‌وجدال در کنار سیاه‌رودبار توقف کردند. پنجاه نفر از چگینیهائی که گرگین سلطان حاکم گسکر به کمک وزیر رشت فرستاده بود قبل از هرگونه برخوردی فرار اختیار کردند. مرتضی پاشا کوتوال قلعه اخسخه (آخسقه) به اتفاق ملازمان خود از آب رودبار گذشته سه تن را هدف گلوله قرار داد و جمعی از طرفداران کالنجار را فراری ساخت و به اردو بازگشت. اسماعیل بیک وزیر و کلانتران و اعیان چون هرگز میدان جنگ ندیده بودند از میدان جنگ فرار کرده خود را به لشکر رسانیدند.
سپاه عادلشاه از آب سیاه‌رودبار گذشته وارد رشت شدند و به غارت خانه‌ها و اموال کارگزاران و مأموران دربار و نیز دار الاماره پرداختند. بر طبق روایت مورخان از سیصد خروار ابریشم خریداری شده توسط وزیر دویست خروار آن در دار الاماره غارت گردید. پس از سه روز عادلشاه افراد خود را از قتل و غارت منع نمود اما خسارات وارده سیصد هزار تومان برآورد شد.
عادلشاه پس از تسلط بر رشت عازم فومن گردید. کلانتر فومن با جمعی از بزرگان این شهر از جمله ملا عبد الفتاح فومنی نویسنده تاریخ گیلان قبل از ورود عادلشاه راه فرار در پیش گرفته از فومن خارج شده بودند. جمعی از روحانیان و معمران فومن که باقی مانده بودند برای استقبال از عادلشاه به کنار گازورودبار رفتند. عادلشاه با سپاهیانش وارد فومن شدند ولی بر حسب استدعای اهالی به غارت اموال مردم دست نزدند.
هنگامی‌که عادلشاه در فومن بسر می‌برد خبر رسید که میر مراد کلانتر و میرزا عبد اللّه وزیر لاهیجان، که در ابتدای قیام فرار کرده به قزوین رفته بودند، به اتفاق بهرام قلی سلطان صوفی همراه سپاه مجهزی وارد لشت‌نشا شده‌اند.
همچنین گفته شد که لشکریان قزوین افراد خانواده‌های عصیانگر را دستگیر کرده‌اند. سپاهیان لشت‌نشا از شنیدن این خبر به شدت ناراحت شده به سوی لشت‌نشا روان گردیدند.
عادلشاه نیز که از این قضیه اطلاع حاصل کرده بود به اتفاق امرا و رؤسای چپک و اژدر روانه رشت شد و به دار الاماره رفت اما در آنجا نماند و پس از یک توقف کوتاه امور رشت را به پیر محمود پیربازاری سپرده به اتفاق لشکر لشت‌نشا و کوچسفهان روانه لاهیجان گردید.
گرگین سلطان حاکم گسکر و محمد بیک کلانتر فومن و سارو خان حاکم آستارا با گروههای خود در پسیخان به یکدیگر پیوستند. سارو خان که فرماندهی سپاهیان را بر عهده داشت زینل بیک گسکری را با چند تن از ملازمان به عنوان پیش‌قراول و خانان را با عده‌ای از سپاهیان در تعقیب وی به رشت فرستاد. چون خبر حرکت این گروه به پیر محمود رسید، وی با اطرافیان
ص: 96
خود فرار اختیار کرده به جنگل پناهنده شد. در رشت عده‌ای از طرفداران عادلشاه کشته شدند و اموال آنان به غارت رفت.
در لاهیجان عادلشاه مورد استقبال واقع شد و در میان هجوم عام و ازدحام فراوان وارد دار الاماره لاهیجان گردید. در این میان طایفه‌ای به نام شریح در حدود تنکابن پنهانی برای عادلشاه پیام فرستاده او را به ولایت مزبور دعوت کردند. آنها در پیام خود وعده کرده بودند که به محض رسیدن عادلشاه به رودخانه، حیدر سلطان را دستگیر ساخته ولایت تنکابن را به تصرف وی بدهند.
حیدر سلطان که کم‌وبیش از این توطئه آگاه شده بود در تنکابن طایفه شریح را احضار کرده آنان را در حصاری نگهداشت و خود برای جنگ با عادلشاه آماده شد. عادلشاه که به امید تسخیر تنکابن با گروهی از سپاهیان خود به آن‌سوی رهسپار شده بود وقتی از گرفتاری طایفه شریح اطلاع حاصل کرد در نیمه‌های شب لشکرگاه را ترک کرده به لنگرود رفت. حیدر سلطان بامداد روز بعد به افراد عادلشاه حمله کرده عده زیادی از آنان را بقتل رسانید.
عادلشاه پس از یک روز توقف در لنگرود به لاهیجان رفت و در آنجا متوجه شد که میر مراد و میرزا عبد اللّه به اتفاق بهرام قلی سلطان صوفی همراه سپاهی از قزوین به لاهیجان آمده‌اند. لذا از راه سید اشرف روانه لشت‌نشا گردید.
در لاهیجان، جوت شاهمراد گیلوائی و کوله محمد خان کوچسفهانی از رؤسای لشکر عادلشاه توسط بهرام قلی سلطان صوفی و همراهان او دستگیر شدند.
شاه صفی سارو خان را مورد تشویق و تقدیر قرار داد و به حکام کهدم، گسکر، دیلمان و وزرای گیلانات توصیه کرد که از وی اطاعت نمایند.
عادلشاه به جمع‌آوری سپاه پرداخت و از اطراف لاهیجان و لشت‌نشا عده نسبتا قابل توجهی گرد آورد که طبق روایت برخی از مورخان به ده هزار نفر بالغ می‌شد. وی پس از مشورت با سران سپاه خود تصمیم گرفت به سپاه دشمن شبیخون زده سپاهیان را غافلگیر نماید، امّا یکی از افراد او به نام محمد قاسم کوچسفهانی مخفیانه خود را به اردوی خوانین رسانیده موضوع را به آگاهی سارو خان رسانید. اردوی مزبور پس از اطلاع از نقشه عادلشاه صحرای سیاه- رودبار را به قصد کوچسفهان ترک کرد.
جنگ بین دو گروه در حوالی کوچسفهان آغاز شد. سپاهیان عادلشاه که از فنون جنگی اطلاعی نداشتند و فاقد ابزار و سلاح بودند شکست خوردند.
عادلشاه به اتفاق سران چپک و اژدر به جنگلها گریختند. سپاهیان فاتح از کوچسفهان متوجه لشت‌نشا شدند و عده زیادی را بقتل رسانیدند. تعداد کشته شدگان را برخی از منابع ده هزار نفر ذکر کرده‌اند اما عبد الفتاح فومنی مؤلف تاریخ گیلان مقتولین جنگ را 7870 نفر می‌داند. محمد معصوم اصفهانی مؤلف خلاصة السیر نیز که معاصر عبد الفتاح بوده می‌نویسد: «و عدد آن کشتگان به روات ثقات به هشت هزار رسیده بود.»[319]
عادلشاه و برادرش و جمعی از سران سپاه او نیز در جنگلهای گیلوا و لشت‌نشا دستگیر شدند و به دار السلطنه اصفهان اعزام گردیدند.[320] همراه کاروانی که اسرا را به اصفهان می‌برد بیست رأس قاطر سرهای بریده مقتولین را حمل می‌کرد.
طبق روایت آدام اولئاریوس، که هنگام سلطنت شاه صفی به ایران سفر کرده و جریان قیام عادلشاه را در سفرنامه خود نقل کرده است شاه صفی به عادلشاه می‌گوید: تو در گیلان عادت داشتی بر روی زمین نرم راه بروی ولی اینجا زمین همچون سنگ سخت است و برای راه رفتن تو مشکل؛ بنابراین دستور می‌دهم پاهای تو را نعل کنند. عادلشاه را درحالی‌که نعل برپا داشت سه روز در خیابانهای اصفهان گردانیدند و سپس در میدان اصفهان او را بر سر دار تیرباران کردند. شاه صفی خود در مراسم تیرباران حضور یافته و نخستین تیر را به سوی محکوم بدبخت رها کرده است.
پطروشفسکی شورش گیلان را در سال 1039 هجری یکی از تجلّیات بارز تضادهائی می‌داند که از ویژگیهای دوران بازپسین فئودالیسم است و کریم کشاورز مؤلف گیلان (کتاب جوانان) در توجیه علل و عوامل شورش و دلایل شکست آن‌چنین اظهار نظر می‌کند: «1- سبب عصیان باکالنجار این بود که مردم کاردشان به استخوان رسیده بود، دیگر طاقت بردن بار ستم عمال دیوان و سنگینی مالیاتها و مظالم مالکان و فئودالهای کلان را نداشتند. 2- عده لشکریانی که به دور باکالنجار گرد آمده بوده و شمار کشته‌شدگان و این‌که وی با وجود آشفتگی و عدم انتظام اردوی خویش دو بار پس از هزیمت قادر شد لشکری ده هزار نفری جمع کند خود دلیل عظمت و وسعت دایره نهضت بوده است. 3- سران عصیان چنان‌که از شرح جریان آن برمی‌آید هیچگونه نفع مادی را برای خویش درنظر نداشتند. 4- قیام تابع انتظامی نبوده و نامتشکل بوده است. 5- سران با این‌که حسن نیت داشتند بالطبع آزموده نبودند چنان که عده‌ای از فئودالها را هم به میان صفوف خود راه دادند و سرانجام یکی از ایشان خیانت ورزید و سبب مستقیم شکست و ناکامیابی شد. 6- چنین قیامی با درنظر گرفتن قدرت و مقدورات حکومت صفوی و فقدان سازمان و برنامه اجتماعی مشخص و دیگر جوانب ضعف نهضت ممکن نبود به پیروزی نائل گردد و اقدامی بود خودرو و نیاندیشیده و سرسری که فقط و فقط در نتیجه فقر و یأس و محرومیت مردم آغاز گشته بود.»[321]

گیلان در اشغال روسها

اشاره

واقعه دیگری که به روایت اغلب مورخان به سال 1045 هجری هنگام سلطنت شاه صفی در گیلان رخ داد غارت و چپاول رشت توسط قزاقان روسی
ص: 97
بود. استنکورازین افسر نافرمان روس به اتفاق گروهی از افراد خود به سواحل گیلان حمله کرده شهر رشت را مورد چپاول و غارت قرار داد. اما پس از چند درگیری، مردم گیلان علیه قزاقان روس تجهیز شده به مقابله پرداختند.
روسها شهر را ترک کرده خود را به کشتیها رسانیدند.[322] بیست و شش سال بعد یعنی در سال 1071 هجری، هنگام سلطنت شاه عباس دوم این واقعه در سطح وسیع‌تری تکرار شد. این‌بار تعداد قابل توجهی قزاق روسی به وسیله چند کشتی خود را به سواحل دریای خزر در نواحی گیلان رسانیده به چپاول و غارت اموال مردم پرداختند.
محمد طاهر وحید قزوینی مورخ عهد صفویه در تاریخ شاه عباس دوم می‌نویسد: وقتی به شاه عباس دوم گزارش داده شد که جمعی از قزاقان روسی به قصد راهزنی به سواحل گیلان حمله کرده‌اند دستور داد وزیر بیه‌پیش سپاهیان خود را تجهیز کند و با کمک حکام سایر ولایات به مقابله با قزاقان روس پرداخته از تجاوز آنها جلوگیری نماید. حاکم بیه‌پس و گسکر نیز مأمور محافظت از این ناحیه و بیرون راندن روسها گردیدند. اما قبل از آماده شدن مدافعان گیلانی، قزاقان روس بخشهائی از بیه‌پس را مورد تجاوز و چپاول قرار داده بودند. جریان حمله قزاقان به اطلاع امپراطور روس رسید و چون دو دربار روسیه و ایران دارای روابط حسنه بودند امپراطور بلافاصله مأمورانی جهت بازگرداندن متجاوزان اعزام داشت و به گفته وحید: «به عون عنایت الهی و نیروی اقبال جهان‌پناهی نایره فتور و شرّ و شرور ایشان آسان تسکین یافت.»
در سال 1135 هجری که مصادف با آغاز سلطنت شاه طهماسب دوم بود بخشهائی از خاک گیلان توسط روسها اشغال شد.
جانشینان شاه عباس اول پادشاه مقتدر صفوی هیچیک توانائی و شایستگی اداره امور مملکت را نداشتند. دربار صفوی بعد از شاه عباس چنان دچار فساد اخلاق و انحطاط شد که قابل تصور نبود. شیرازه مملکت از هم گسیخت؛ طغیان و تمرد در هرگوشه مملکت آغاز گردید؛ فنون جنگی و نظامی و کشورداری در بوته فراموشی قرار گرفت؛ مخصوصا با شروع سلطنت شاه سلطان حسین مملکت به ورطه نابودی کشیده شد. شوالیه شاردن سیاح فاضل فرانسوی، که هنگام سلطنت شاه عباس دوم به ایران سفر کرده و سالهای مدید در اصفهان بسر برده است به فساد اخلاق و هرج‌ومرج در ایران اشاره کرده می‌نویسد: ایرانیان هرگز از جای خود تکان نخواهند خورد زیرا این قوم زندگی و تنعم را مافوق همه‌چیز می‌دانند و خصال جنگی خود را از دست داده غرق لذت و شهوت گشته‌اند.
ضعف و انحطاط خاندان صفوی موجب شد که محمود افغانی کرمان و سیستان را تسخیر نموده اصفهان را مورد حمله قرار دهد و بر سپاه پنجاه هزار نفری سلطان حسین چیره شود.
طهماسب میرزا ولیعهد که در قزوین بود وقتی از شکست سپاه ایران و خلع پدرش از سلطنت اطلاع یافت خود را پادشاه ایران اعلام کرد و در چهاردهم صفر 1135 مراسم تاجگذاری را انجام داد. وی از دربار روسیه و عثمانی برای بیرون راندن افغانها یاری طلبید.
محمود افغان، امان الله خان را در رأس سپاهی که از شش هزار جنگجوی افغانی تشکیل شده بود برای دستگیری شاه طهماسب دوم به قزوین اعزام داشت اما شاه به تبریز فرار کرد. اوضاع آشفته ایران و غلبه افغانها سبب شد که روسیه و عثمانی علاوه‌بر آن‌که به تقاضای پادشاه ایران توجهی نکردند هر یک از سوئی خاک ایران را مورد حمله و تاخت‌وتاز قرار دادند. روسیه شهرهای قفقاز، قراچه داغ، داغستان، اردبیل، انزلی، دربند، طوالش و بالاخره ایالات ساحلی گیلان و تنکابن و مازندران را اشغال کرد و عثمانی بر شهرهای تبریز، رضائیه، کردستان، کرمانشاهان، لرستان، خوزستان و بخشهای غربی قفقاز تسلط یافت. نقشه پطر کبیر آن بود که بحر خزر را به یک دریاچه روسی تبدیل نماید. پطر کبیر و سلطان عثمانی در بیست و چهارم ژوئن 1724 میلادی قراردادی در زمینه تقسیم تعداد قابل توجهی از شهرهای ایران منعقد ساختند.
چون ایران بر اثر حمله محمود افغان و تسلط او بر اصفهان در موقعیت ضعیفی قرار گرفته بود پطر کبیر مایل بود از این موقعیت استفاده نموده بر قسمتی از آرزوهای دیرینه خود یعنی اشغال گیلان و مازندران و استرآباد جامه عمل بپوشاند.
پطر قبلا دربند، شهر سرحدی معتبر ایران را تسخیر کرده موفق شده بود سیطره خویش را در قسمتی از کناره‌های دریای خزر ایران توسعه دهد. امّا وی به علت معدوم شدن کشتیهای حمل‌ونقل و تلف شدن سربازان در طوفان و نیز بیم از ترکیه پیشروی خویش را متوقف ساخت اما از تصمیم خود دائر بر تصرف گیلان و مازندران و استرآباد منصرف نگردید.
در همین ایام حکمران گیلان از بیم اشغال این ولایت توسط سپاهیان افغان رسولی به دربار پطر اعزام داشته از امپراطور روسیه تقاضا کرد هرچه زودتر عده‌ای از سپاهیان خود را برای اشغال رشت و سایر شهرهای گیلان اعزام داشته مانع حمله افغانها شود.
پطر کبیر از این پیام استقبال کرده دستور داد کمیسیونی برای اتخاذ تدابیر لازم در مورد اعزام قوا تشکیل شود. این کمیسیون با عضویت سوئیمونوف، ماتی گریگوریورئینف، آندره سیموئونف و چند تن از صاحب‌منصبان روسی تشکیل گردید و نظرات خود را به پطر کبیر تسلیم کرد. امپراطور روسیه دستور داد دو گردان قزاق از سپاهیان داوطلب به فرماندهی سرهنگ شیپوف توسط چند کشتی عازم گیلان شوند. یکی از افسران روسی نیز به نام سوئیمونوف سرپرستی کشتیها را به عهده گرفت. وقتی از پطر سئوال کردند آیا دو گردان سرباز از عهده گرفتن گیلان و حفظ آن برخواهند آمد وی با شیوه خاص خود جواب داد: مگر استنکورازین با پانصد قزاق بر آنجا مستقر نشد و شما دو گردان سرباز داوطلب دارید و باز مردد هستید؟[323]
ص: 98
قوای روس در ماه نوامبر 1722 به سوی گیلان عزیمت کرد و پس از چند روز به بندر انزلی رسید. سرهنگ شیپوف قبل از رسیدن به بندر، یکی از افسران خود را به خشکی فرستاد تا ورود قوای روس را به اطلاع حکمران برساند و از وی تقاضا نماید که تسهیلات لازم را جهت افراد وی فراهم سازد.
حکمران گیلان که گویا پس از ارسال پیام به پطر بر اثر بروز حوادثی معتقد شده بود خطر روسها برای گیلان به مراتب از خطر افغانها بیشتر است به فرمانده قوای روس پیغام داد که سربازان روسی نمی‌بایست بدون اطلاع و اجازه شاه قدم به خشکی بگذارند و می‌باید منتظر کسب اجازه از شاه باشند.
وی در پیام خود افزوده بود که اگر قوای روس وارد خشکی شود با مقاومت ایرانیان مواجه خواهد شد. سرهنگ شیپوف ضمن ابراز شگفتی از پاسخ حکمران به وی خاطرنشان ساخت که قوای تحت فرماندهی او بنا به تقاضای خود حکمران آمده و چون از سوی پطر مأموریت دارد قوای خود را در خاک گیلان پیاده نماید از هیچ عملی برای انجام مأموریت محوله دریغ نخواهد کرد.
حکمران ناچار موافقت کرد و سربازان روسی در ساحل پیربازار پیاده شدند.
سرهنگ شیپوف دو گروهان از سربازان خود را برای حفظ کشتیها در پیربازار گذاشته همراه بقیه قوا به رشت عزیمت کرد.
افغانها با اطلاع از ورود روسها به گیلان موقتا از تسخیر این منطقه منصرف شده عقب نشستند.
مقارن با این ایام طهماسب دوم سفیری به نام اسماعیل بیگ را به منظور انعقاد قراردادی با تزار مأمور عزیمت به روسیه ساخت. پطر اظهار علاقه کرده بود که قراردادی با طهماسب منعقد ساخته طبق آن به حمایت از ایران در برابر افغانها برخیزد و در مقابل شهرهای ساحلی خزر ایران را متصرف شود!
سفیر طهماسب به اتفاق مترجمی از اتباع یونان به نام پطریچی وارد گیلان شد. پطریچی از شیپوف تقاضا کرد که وسائل سفر ایلچی شاه ایران را از راه دریا فراهم سازد اما چون فصل زمستان بود سفر وی به تأخیر افتاد. طهماسب دوم وقتی اطلاع حاصل کرد که قوای روس در ساحل گیلان قدم به خاک ایران گذاشته است از اعزام سفیر پشیمان شد و رسولی به رشت فرستاد تا از سفر اسماعیل بیگ ممانعت نماید. لیکن شیپوف پیشدستی کرد و اسماعیل بیگ را به روسیه فرستاد. طهماسب دوم به حکمران گیلان دستور داد که برای تخلیه گیلان از سربازان روس اقدام نماید اما فرمانده روسی از قبول این تقاضا خودداری کرد. حکمران گیلان ناچار به تهیه مقدمات جنگ پرداخت. وی با کمک حاکم گسکر و آستارا لشکری مرکب از بیست هزار نفر گرد آورد ولی افراد او کشاورزانی بی‌اطلاع از رموز و فنون جنگ بودند. حکمران گیلان محل اقامت قزاقان روس را که کاروانسرای محکمی بود مورد حمله قرار داد؛ قوای روس به مقابله برخاست و گیلانیها را شکست داد. در این نبرد از لشکر گیلان حدود هزار تن کشته و زخمی شدند. یک گروه پنج هزار نفری نیز به سربازانی که مراقبت کشتیها را بر عهده داشتند حمله کرد ولی سربازان روسی که بیش از یک‌صد تن نبودند بر آنها پیروز شدند و کشتیهای جنگی روس نیز در مرداب آتشبار ایران را خاموش ساخت.
پس از این نبرد یکی از افسران سوارنظام روس به نام لواشف همراه با چهار گردان سرباز سپاهی داوطلب وارد گیلان شد و فرماندهی را از شیپوف تحویل گرفت و گیلانیها دیگر به جنگ و نبرد با روسها مبادرت نورزیدند.
قوای روس برای مقابله با حملات چریکی و جنگهای نامنظم احتمالی شروع به قطع درختهای جنگل در اطراف رشت نمودند و ضمنا از این راه برای خود سوخت کافی تهیه کردند.
اسماعیل بیگ در ماه اوت 1723 وارد سن‌پطرزبورگ پایتخت روسیه شد و مذاکرات راجع به عقد قرارداد بلافاصله آغاز گردید. چون سفیر ایران در موضع ضعف قرار داشت با تمام تقاضاهای روسیه موافقت کرد و قراردادی در پنج ماده منعقد ساخت که به موجب آن پطر کبیر متعهد می‌گردید در برابر افغانها از ایران پشتیبانی نموده به اعزام قوا مبادرت ورزد؛ در مقابل، طهماسب شهرهای دربند، باکو، گیلان، مازندران و استرآباد را برای همیشه به روسیه واگذار نماید!
اسماعیل بیگ در بازگشت به ایران متوجه شد که طهماسب از انعقاد چنین قراردادی ناراضی است بدین‌جهت برای فرار از مجازات به هشترخان رفته خود را در حمایت روسها گذاشت و بقیه عمر را در این شهر گذرانید. چند ماه بعد امپراطور روسیه شاهزاده بوریس مشرسکی را نزد طهماسب فرستاد تا قرارداد را به صحّه وی برساند اما طهماسب به امضای قرارداد تن در نداد و پطر کبیر نیز لواشف را به حکومت گیلان منصوب کرد!
مردم گیلان سخت ناراحت و تهییج شدند و شروع به مخالفت نمودند.
برای سرکوب کردن مقاومت مردم گیلان ژنرال ماتیوشکین با قوای امدادی از باکو به سوی گیلان رهسپار شد. حکمران آستارا با گروه بیست هزار نفری خود تا مدتی جلوی روسها را سدّ کرد. او با عملیات چریکی و جنگهای نامنظم روسها را بستوه آورده بود اما بالاخره ماتیوشکین بر اوضاع مسلط شد.
پطر کبیر مایل بود ارامنه را در گیلان سکونت دهد و در همین ایام نیز عده زیادی از ارامنه و گرجیها در این منطقه سکنا گزیدند. امپراطور روسیه به ارامنه وعده داده بود که اگر جمعیت آنها در گیلان افزایش یابد گیلانیها و ایرانیان مقیم این منطقه را به نقاط دیگری منتقل نماید! اما اجل مهلت نداد و در عید پاک 1725 میلادی پطر دیده از جهان فروبست. پس از پطر کبیر همسرش کاترین زمام امور روسیه را در دست گرفت. با مرگ پطر و به قدرت رسیدن کاترین، برخلاف آنچه پیش‌بینی می‌گردید، بساط روسها از شمال ایران برچیده نشد، اما وضع تعدیل گردید و قرارداد اسماعیل بیگ نیز بدست فراموشی سپرده شد.
در تمام مدتی که محمود و اشرف افغان بر ایران تسلط داشتند بخشهای وسیعی از شمال ایران از جمله گیلان همچنان در اشغال قوای روسیه بود.
اشرف به سال 1139 هجری از سوی رؤسای افغان در اصفهان بر تخت سلطنت نشست. او محمود افغان را بقتل رسانید و دولتهای روسیه و عثمانی در 1140 پادشاهی او را بر ایران برسمیت شناخته مورد تأیید قرار دادند. وی در سال 1142 شاه سلطان حسین را در زندان بقتل رسانید. مدتی طول نکشید که خود مورد حمله قرار گرفت و ناچار از اصفهان فرار کرده به سیستان رفت.
اشرف در همین سال توسط طائفه بلوچ کشته شد و با کشته شدن او دوران تسلط افغانها بر ایران بپایان رسید.
ص: 99
اشرف افغان هنگامی‌که در اوج قدرت قرار داشت به دولتهای روسیه و عثمانی پیام فرستاد که باید کلیه سرزمینهایی که در ایران توسط آنان غصب شده مسترد گردد. این پیام موجبات جنگ بین اشرف و دولتهای عثمانی و روسیه را فراهم ساخت.
قوای روسیه همانطور که دیدیم در شمال ایران مستقر بود و جنگ بین روسها و قوای اشرف نیز در محلی بین رودسر و تمیجان رخ داد. قوای افغان را محمد سیدال خان یکی از سرداران برجسته اشرف فرماندهی می‌کرد و قوای روس که توسط لواشف از رشت اعزام شده بود تحت فرماندهی ماژور اورلوف بود. در این جنگ لشکر افغان شکست خورده گیلان را ترک کرد ولی در قزوین بین دو قوا معاهده‌ای به امضاء رسید که واجد اهمیت نبود و با حوادثی که نادر بوجود آورد معاهده مزبور هرگز بمرحله اجرا درنیامد.
هنگامی‌که قوای روسها گیلان را تحت اشغال داشت، در اوائل سال 1726 میلادی عثمانیها بطور غیر رسمی هزار نفر از سربازان خود را تجهیز کرده به گیلان فرستادند تا قدرت دفاعی روسیه را در این منطقه مورد سنجش قرار دهند و در صورت امکان روسها را بیرون کرده جای آنها را بگیرند، زیرا ترکها از اشغال گیلان توسط روسها و نیز نظارت آنها بر تجارت ابریشم سخت ناراضی بودند. اما موفقیتی نصیب آنان نشد.

غائله قلندر خان‌

در دوران تسلط روسها بر شمال ایران شخصی به نام درویش زینل در لاهیجان ادعای سلطنت کرده غائله عظیمی برپا ساخت. نام اصلی وی را برخی ابراهیم طسوجی و برخی دیگر زینل بن ابراهیم ثبت کرده‌اند. او که به اتفاق چند درویش دیگر در لاهیجان به گدائی مشغول بود خود را فرزند شاه سلطان حسین و وارث دودمان صفویه معرفی کرده نام اسماعیل میرزا بر خود نهاد و مدعی شد که پیش از قتل‌عام شاهزادگان توسط محمود، از زندان گریخته است. عده‌ای از دلاوران و جنگ‌آوران دیلم گرد او جمع شدند و گروهی از مردم نیز ادعای او را باور کرده به وی رو آوردند. شاه طهماسب دوم ادعای زینل را واهی دانسته دستور داد او را از میان بردارند اما وی پس از آن که حمایت صوفیهای دشتوند و دیلمان را نیز جلب کرد حکومت نواحی کوهستانی دیلمان را بدست آورده تعدادی از روستاها را مطیع خود ساخت.
مدت‌زمانی نگذشت که زینل قدرت و شهرت فراوان کسب کرد و در برابر قوای محمد رضا خان عبد الله (عبد اللو) قورچی‌باشی و سپهسالار گیلان مقاومت نموده بر سپاه او پیروز شد: «قلندران به صدای نفیر بوق و چوبدست، قورچی‌باشی را شکست دادند و او را تعاقب کرده لاهیجان را متصرف شدند.»[324]
محمد رضا قورچی‌باشی سپاه شکست خورده را سروسامان بخشید و افراد جدیدی نیز گرد آورده با ده هزار سوار عازم لاهیجان گردید. دو گروه متخاصم در رانکوه به یکدیگر رسیدند. این‌بار قورچی‌باشی بر درویش زینل غلبه یافت. درویش که به قلندر خان نیز معروف بود راه مغان پیش گرفت. وی پس از تصرف خلخال به گردآوری افراد خود و گروه دیگری از مردم که به وی پیوسته بودند پرداخت. وقتی تعداد لشکریانش به پنج هزار تن رسید به قصد تصرف اردبیل متوجه آن شهر شد. سپاه عثمانی که در اردبیل بود در برابر درویش زینل صف‌آرائی کرد. پس از آغاز جنگ عده‌ای از افراد قزلباش اردبیل که در سپاه عثمانی بودند و تعداد آنها بالغ بر سه هزار تن می‌شد از لشکر عثمانی جدا شده به درویش زینل پیوستند. در نتیجه سپاه عثمانی دچار شکست شد و قلندر خان باشکوه و جلال بسیار وارد اردبیل گردید. او چون مدعی بود که از اولاد و احفاد شیخ صفی الدین است بر مزار شیخ حاضر شده انفاق بسیار کرد و به تعمیر و تزئین مقبره اجدادی صفویه پرداخت. مردم نیز به دور او جمع شده کمر خدمتش بر میان بستند. درویش پس از مدتی اقامت در اردبیل با دوازده هزار سپاهی به مغان رفت. سپاهیان عثمانی ناچار آن ولایت را ترک کرده به گنجه گریختند. در برخی از منابع آمده است که درویش زینل در مغان با علی قلی خان شاهسوند متحد روسها روبرو گردید و از او شکست یافته به ماسوله عقب‌نشینی کرد. به هرترتیب وی در ماسوله رحل اقامت افکند. در آنجا به یک روایت توسط گروهی از جوانان ارومیه که مورد شکنجه او قرار گرفته بودند و به روایت دیگر به وسیله جمعی از مردم ماسوله که با فرماندهان روسی متحد بودند کشته شد.

گیلان در دوران افشاریه و زندیه‌

اشغال گیلان توسط روسها تا زمانی‌که نادر قلی (نادر شاه) به قدرت رسید ادامه داشت.
نادر قلی فرزند امام قلی از طایفه قرقلوی افشار در ابتدای جوانی نزد بابا علی بیک حاکم ابیورد خدمت می‌کرد. وی در منازعات بسیار با ترکمانان، کردان، ازبکان و تاتارهای مرو رشادت و دلاوریهای بسیار از خود نشان داد و در دستگاه بابا علی بیک به درجه ایشک آقاسی رسید و اندک‌اندک یارانی از قبیله جلایر و طایفه افشار و کردان در گز و ابیورد که با او خویشی داشتند گرد آورد و قلعه کلات را پایگاه خود قرار داد. وی پس از فوت بابا علی بیک ابتدا به مشهد عزیمت کرد و به ملک محمود سیستانی حکمران خراسان نزدیک شد ولی چون در نهان وسائل سقوط وی را فراهم می‌ساخت، وقتی ملک محمود از نیت او آگاه شد، به ابیورد گریخت و به یاری افراد خود شروع به تاخت‌وتاز کرد و تمام سرکشان و نام‌آوران اطراف را از پای درآورد. وی که از سختیها و مصائبی که بر ملت ایران وارد شده بود رنج می‌برد تصمیم گرفت ایران را از خطر سقوط نجات دهد. در این موقع شاه طهماسب دوم، که از شایستگی و دلاوری نادر آگاهی یافته بود به حسن علی خان معیر الممالک مأموریت داد تا درباره نادر به تحقیقات پردازد و در صورتی‌که نتایج تحقیقات رضایت‌بخش و مثبت بود وی را به همکاری دعوت نماید. معیر الممالک پس از یک سلسله تحقیقات تحت تأثیر شخصیت و نبوغ نادر قرار گرفت و او را به فرماندهی و حکومت ابیورد منصوب کرد. نادر پس از چندین نبرد بالاخره به
ص: 100
ملک محمود سیستانی پیروز شد و با از میان برداشتن این رقیب زورمند دوران ترقی و پیشرفت او آغاز شد.
در این موقع که نادر تصمیم گرفته بود روسها، عثمانیها و افغانها را از خاک ایران بیرون رانده به‌هرترتیب کشور را از خطر سقوط نجات دهد به یک سلسله اقدامات نظامی و سیاسی دست زد. وی هنگامی این اقدامات را آغاز کرد که استقلال کشور از دست رفته و آرامش و امنیت بکلی از مردم سلب شده بود. افغانها در اصفهان پادشاهی می‌کردند؛ عثمانیها آذربایجان، کردستان و کرمانشاهان را در تصرف داشتند و با افغانها برای تقسیم ایران پیمان بسته بودند روسها در قفقاز و گیلان و مازندران فرمانروائی می‌نمودند.
در سال 1140 هجری با آن‌که گیلان در اشغال روسها بود، نادر، حسین قلی خان زنگنه را به حکومت این ولایت منصوب کرد و از سوی سلطان صفوی سفیری به دربار روسیه فرستاده از امپراطور تقاضا کرد که سربازان خود را احضار کرده گیلان را تخلیه نماید. کاترین امپراطریس روسیه از قبول این تقاضا سر باززد اما بطور کلی دربار روسیه نظریات خود را تعدیل کرد.
لارنس لکهارت در این‌مورد می‌نویسد: «... دولت روسیه بنابر عللی چند نظریات خویش را در مورد ایران تعدیل کرد. خبر مصائب سربازان روس در گیلان و میزان وحشتناک تلفات آنان امپراطریس کاترین را، که قلبی رئوف داشت، به وحشت انداخت. از این‌روی وی به دولگروکی دستور داد که چنانچه طهماسب با تقاضاهای وی، که یکی از آنها شناسائی سلطه روسیه بر قسمتی از شیروان و داغستان است، موافق باشد او از کلیّه دعوی نسبت به گیلان و مازندران و استراباد چشم بپوشد. از قرار معلوم این پیشنهاد به وسیله نماینده طهماسب، که دولگروکی او را نزد خود نگاهداشته بود، به اطلاع طهماسب رسید. روسیه به نشانه حسن نیت موافقت کرد که عملیات نظامی خود را در شمال ایران متوقف سازد. بدون شک تا حدّی به علت مرگ کاترین در بهار 1727 (میلادی) و تا حدی بر اثر بالا گرفتن بخت و اقبال طهماسب هیچگونه توافق در این‌مورد میان وی و روسیه حاصل نشد. از سوی دیگر با انتخاب سیمئون آوراموف کنسول روس در رشت به عنوان دبیر سیاسی روسیه در دربار شاهزاده تماس نزدیک بوجود آمد. آوراموف تا ژانویه 1729، که به روسیه بازگشت، تقریبا بطور مستمر با این سمت در ملازمت طهماسب قرار داشت.»[325]
آنا ایوانوونا ملکه جدید روسیه که از شیوع فوق العاده بیماری وبا در گیلان و تلفات سنگین سربازان روسی دچار بیم و وحشت گردیده بود در سال 1143 هجری نامه‌ای به شاه طهماسب دوم نوشت و طی آن آمادگی خود را برای احضار سربازان روس و تخلیه گیلان، مشروط به قبول خواستها و شرایط پیشنهادی دولت روس، اعلام کرد. وی همچنین دستور داد بارون شافیروف سفیر کبیر روسیه با همکاری ژنرال لواشف قراردادی با ایران منعقد سازد.
ولی نظر به لشکرکشی ایران علیه عثمانیها مذاکرات قطع شد، تا سال 1145 هجری قرارداد ایران و روسیه در رشت به امضاء رسید.
به موجب این قرارداد روسیه متعهد شد ظرف پنج ماه کلیه نواحی متصرفی خود را در ایران تخلیه نماید به استثنای نواحی شمالی رود کر که می‌بایستی پس از خروج عثمانیها از ایران تخلیه شود.
اجرای مفاد قرارداد یک بار دیگر از سوی روسها به عهده تعویق افتاد و پس از سپری شدن مهلت مقرر در قرارداد نیروهای روسی گیلان را تخلیه نکردند.
در سال 1147 هجری، زمانی که نادر به عنوان نایب السلطنه با قدرت زیاد زمام امور را در دست داشت گزارشی از نماینده ایران در روسیه دریافت کرد مبنی بر آن‌که دربار روسیه به واکتانک پادشاه سابق گرجستان و پسرش دستور داده است به طرف دربند و سواحل بحر خزر در گیلان و اطراف عزیمت کرده شماخی و کارتلی را ضمیمه خاک روسیه سازند. بدین‌جهت نادر به شماخی لشکر کشید و به دربار روسیه اخطار کرد که اگر بادکوبه و دربند را به ایران مسترد ندارد وی با ترکها متحد خواهد شد و روسیه باید آماده جنگ باشد.
روسها که از قدرت نادر دچار وحشت شده بودند پاسخ دادند روسیه برای اجرای عهدنامه رشت و تخلیه گیلان و سایر ایالات ایران آمادگی دارد مشروط بر آن‌که دولت ایران دشمنان روسیه را به منزله دشمنان خود تلقی کرده در برابر توقعات دولت عثمانی ایستادگی نماید. هم‌زمان با این پیام ژنرال لواشف، که به فرماندهی قوای روسیه در داغستان منصوب شده بود، دستور تخلیه تمام نواحی جنوب دربند و شهر بادکوبه را دریافت کرد و مقدمات استرداد بادکوبه و دربند را به ایران فراهم ساخت. دربار روسیه یک نماینده برای بستن قرارداد جدیدی با نادر به مشهد اعزام داشت. نادر باطنا موافق عقد قرارداد جدید بود اما از دادن جواب فوری به نماینده دربار روسیه خودداری نمود. سرپرسی سایکس می‌نویسد: «... این نماینده سیاسی ملازم اردوی ایرانیان بود و یک روز از طرف فاتح بزرگ، در حالی‌که پیروزی جدیدی بدست آورده بود فرا خوانده شد. سفیر نامبرده نادر را دید روی زمین نشسته، در حالی‌که البسه‌اش بوی خون می‌داد با دست غذا می‌خورد. وقتی سفیر از علت احضار خود پرسید نادر به او گفت که می‌خواهد سفیر ببیند او چگونه با دستهای آلوده به خون، خشن‌ترین غذا را می‌خورد و البته او می‌تواند به آقایش بگوید که چنین شخصی هرگز گیلان را تسلیم نخواهد کرد.»[326]
بالاخره نادر موافقت خود را با عقد قرارداد اعلام نمود. اندکی بعد قرارداد جدیدی بین ایران و روسیه در گنجه منعقد شد. به موجب قرارداد مزبور دولت روسیه متعهد شد بادکوبه را به فاصله پانزده روز و دربند و سایر نواحی گیلان را طی دو ماه تخلیه نماید. این‌بار دولت روسیه به مفاد قرارداد عمل کرد و گیلان و سایر نواحی شمال ایران، در سال 1148، پس از سیزده سال از نیروی بیگانه خالی شد. نادر به سال 1148 در دشت مغان تاجگذاری کرد و طومار سلطنت صفویه را درهم پیچید. وی با قدرت و اقتدار بیشتری به برقرار ساختن نظم و آرامش در کشور و جلوگیری از آشوب و عصیان پرداخت. گیلان که پس از سالهای طولانی از تسلط بیگانگان رهائی یافته بود، فرصتی بدست آورد تا
ص: 101
فعالیتهای کشاورزی و بازرگانی خود را وسعت بخشد. بازرگانان انگلیسی فعالیت زیادی مخصوصا در جهت تجارت ابریشم آغاز کردند و چون گیلان مرکز تولید ابریشم بود فعالیتهای تجارتی آنها بیشتر در این منطقه تمرکز می‌یافت. روسها نیز با انگلیسیها به رقابت پرداخته موجبات رونق کار تجارت و نیز تولید ابریشم را در گیلان فراهم ساخته بودند.
رونق تجارت ابریشم در گیلان از زمان شاه عباس آغاز شده بود. شاه عباس خود شخصا به کار ابریشم علاقمند بود و هرسال مقادیر قابل توجهی ابریشم به خارج صادر می‌کرد. از زمانی که وی به گیلان دست یافت تحرک و فعالیت بیشتری برای پرورش کرم ابریشم و تولید و تجارت ابریشم آغاز گردید ولی پس از وی به علت عدم امنیت و نبودن ثبات و مخصوصا اشغال منطقه توسط روسها بازار ابریشم از رونق افتاد.
در سال 1147 مصادف با 1734 میلادی ملکه روسیه آنا ایوانوونا[327] امتیازی به بازرگانان انگلیسی اعطا کرد که حمل‌ونقل کالا را از راه روسیه به ایران و بالعکس تسهیل می‌کرد. طبق این امتیاز به حمل‌ونقل کالا از انگلستان به ایران و بالعکس سه درصد مالیات تعلق می‌گرفت چند سال بعد یکی از اتباع انگلستان به نام جان التون، که مدتی در خدمت پطر کبیر بود و در آسیای مرکزی و سیبری به کار اشتغال داشت فعالیت چشمگیری را برای ایجاد راه تازه‌ای از استرآباد به بخارا آغاز نمود. هدف وی از این فعالیت بهره‌برداری از منابع آسیای مرکزی بود. وی در سال 1145 وارد گیلان شد اما چون روسها به وی بدگمان بودند روابط او با کنسول روس، که آراپف نام داشت تیره شد.
جان التون برای وصول به هدفهای خویش متوجه نادر شاه گردید و به وی نزدیک شد.
هم‌زمان با تجدید رونق تجارت ابریشم یک تجارتخانه انگلیسی در رشت تأسیس شد که به کار تجارت ابریشم اشتغال ورزید. علاوه‌بر تجارتخانه مزبور عده زیادی از بازرگانان انگلیسی، روسی، یهودی و ارمنی برای تجارت ابریشم به رشت روی آوردند؛ بدین‌ترتیب هرسال مقادیر قابل توجهی ابریشم گیلان از طریق روسیه به کشورهای اروپائی صادر می‌شد.
صادرکنندگان ابریشم بیشتر بازرگانان انگلیسی، روسی و ارمنی بودند.
انگلیسیها ابریشم خام را از گیلان به انگلستان و سایر کشورهای اروپائی صادر می‌کردند و در عوض انواع کالاها را از ممالک اروپائی و پارچه‌های پشمی و نخی را از انگلستان به ایران می‌آوردند. روسها نیز از گیلان و سایر نواحی شمال ایران ابریشم خام و برنج و مواد غذائی می‌بردند و به جای آنها پارچه و چرم قرمز و پوست خز و پوست روباه به شمال ایران وارد می‌کردند.
با وجود رونق تجارت وضع زندگی و معیشت مردم چندان رضایت‌بخش نبود و صدور مواد غذائی مخصوصا برنج از گیلان توسط روسها باعث بروز قحطی می‌گردید، بطوری‌که گاه ناچار از روسیه آرد وارد می‌کردند.
نادر شاه مایل بود ایران در دریای خزر دارای چند کشتی باشد زیرا داشتن کشتی را در دریای خزر برای حکومت بر این دریا و نیز اعمال قدرت در برابر ترکها و لزگیها ضروری می‌دانست. برای تحقق بخشیدن به این آرزو از ملکه روسیه کمک خواست ولی پاسخ موافقی دریافت نکرد و ملکه روسیه با توسل به معاذیر مختلف از اعزام کارشناس به ایران خودداری نمود، امّا جان التون که مردی فعال و کاردان بود نادر شاه را یاری کرد و به ساختن کشتی در لنگرود پرداخت. نادر شاه طی فرمانی جان التون را تبعه ایران شناخت و وی را به لقب جمال بیک موسوم و مفتخر ساخت. نخستین کشتی ساخته شده توسط جان التون که دارای ظرفیتی قابل توجه و مجهز به بیست قبضه توپ بود به نام نادر شاه در کناره گیلان در آب انداخته شد. این کشتی به مراتب بهتر و مجهزتر از کشتیهای روسی شناور در دریای خزر بود. «به موجب فرمانی که پادشاه ایران صادر کرده بود همه کشتیهای روسی موظف بودند به پرچم ناو جدید سلام دهند.»[328]
خدمات التون به نادر شاه موجبات نارضائی روس و انگلیس را فراهم ساخت. روسها مایل نبودند ایران به کشتیرانی در دریای خزر بپردازد و انگلیسیها، که التون را عامل مؤثری در پیشرفت امور بازرگانی خود می‌دانستند نمی‌خواستند به هیچ قیمتی او را از دست بدهند. با توجه به همین مسائل انگلیسیها به التون پیشنهاد کردند که سفارت انگلستان را در دربار سن پطرزبورگ بپذیرد. حقوقی که به وی پیشنهاد شده بود چهارصد لیره استرلینگ در سال بود اما التون این پیشنهاد را رد کرد.
بالاخره در سال 1160 هجری ملکه روسیه طی فرمانی به شکل مستقل بازرگانی انگلیس را از طریق دریای خزر پایان داد. بازرگانان انگلیسی که مدت هفت سال در گیلان فعالیت داشتند کار خود را اجبارا تعطیل کردند. بدیهی است تعطیل بازرگانی انگلیس بدون توجه به مسائل سیاسی نبود.
التون تا مدتی پس از مرگ نادر شاه همچنان به ساختن کشتی ادامه داد.
تعداد قابل توجهی از کارگران گیلانی زیر نظر او به کشتی‌سازی اشتغال داشتند. بیگانگان، که کمر قتل التون را بر میان بسته بودند در میان کارگران علیه او به تحریکاتی پرداختند. یک بار در محیط کار به وی سوء قصد شد و گلوله‌ای لباس او را سوراخ کرد. او از این حادثه جان بسلامت برد ولی بالاخره توسط حاجی جمال یکی از متنفذان گیلان کشته شد.
در دوران نادر شاه سیاست مالیاتی وی و فشار به طبقات مختلف مردم برای وصول مالیاتها و خراجهای گزاف موجب شد که مردم در برخی نقاط کشور از جمله گیلان به قیامها و شورشهائی دست بزنند. از این قیامها و شورشها در کتب متعدد مربوط به تاریخ ایران و گیلان بحثی بمیان نیامده است، تنها دو تن از ایران‌شناسان معاصر شوروی سابق در کتابی که تحت عنوان «دولت نادر شاه افشار» نوشته‌اند با استفاده از آرشیو وزارت خارجه شوروی و مدارک و اسناد انبار دولتی دستنویسهای جمهوری ارمنستان و آکادمی علوم و برخی دیگر از منابع و مآخذ موجود در روسیه به این قیامها و حوادث اشاره کرده‌اند. گرچه فشار مالیاتها بیشتر برای دهقانان و روستائیان و طبقات فقیر و کم‌درآمد تحمل‌ناپذیر بود امّا متنفذان و بزرگان و روحانیان، که غالبا از
ص: 102
نادر شاه ناراضی بودند در تحریک مردم به شورش و قیام سهم مؤثری داشتند و حتی گاه خود به شورشیان می‌پیوستند چنانکه در قیام فارس، تقی خان بیگلر بیگ فارس به قیام‌کنندگان ملحق شد و رهبری قیام را به عهده گرفت.
نخستین قیام مردم گیلان بر ضد نادر در سال 1157 هجری به وقوع پیوست.
علت این قیام نیز تشدید فشار مالیاتی بر مردم بود. جنبش از طالش آغاز شد و در سراسر گیلان نفوذ پیدا کرد. نویسندگان کتاب دولت نادر شاه افشار با استناد به مدارک آرشیو سیاست خارجی روسیه درباره این قیام می‌نویسند:
«این جنبش در زیر شعار سرنگون کردن نادر و در ابتدا تصرف آستارا ظاهر گردید و تأثیر عمیقی در تمامی گیلان نمود.»[329] برای مقابله با جنبش مردم گیلان لشکری از سوی نادر اعزام شد. قوای اعزامی روستاهای تصرفی طالشیان را ویران کرد و گروهی از سران شورش را دستگیر ساخته به دربار نادر اعزام داشت. امّا هنوز از مراجعت لشکر چند روزی بیش نگذشته بود که جنبش با نیروی تازه‌ای ظاهر شد و تا دو سال ادامه یافت. بار دیگر نادر سپاهی مرکب از هزار و پانصد جنگجو برای سرکوبی قیام به گیلان روانه ساخت ولی لشکر مزبور دچار شکست شد. نادر سپاه دیگری با سه هزار مرد جنگی به گیلان اعزام نمود. این‌بار قوای اعزامی موفق به آرام ساختن شورش شد.
چگونگی سرکوبی شورش به حکایت مدارک موجود در پرونده‌های آرشیو سیاست خارجی روسیه از این قرار است: فرماندهان نظامی نادر چون غلبه بر شورشیان را مشکل دیدند به طالشیها قول دادند که اگر آنان به مبارزه پایان دهند به خواستهای مردم توجه خواهد شد و مورد بازخواست قرار نخواهند گرفت. سران شورش فریب خوردند و به اردوی سپاه شاه رفتند ولی فرماندهان نظامی به وعده خود وفا نکردند و عده زیادی از مردم طالش را دستگیر و زندانی ساختند: «جنبش شکست خورد. نیروی اصلی قیام، کشاورزان و چادرنشینان بودند، پیوستن قشرهای بالای قبایل به شاه، سرکوبی قیام را تسریع کرد.»[330]
یک سال بعد قیام تازه‌ای در گیلان آغاز شد. نادر شاه که برای تأمین هزینه‌های سنگین لشکرکشی‌های خود احتیاج به پول داشت و راه دیگری برای ایجاد درآمد جز وصول مالیات نمی‌شناخت علاوه‌بر باج‌وخراجهای معمول مالیاتهای نقدی دیگری وضع کرد. وی برای وصول مالیاتهای جدید و جریمه‌ها و باج‌وخراجهای گوناگون سپاهی به گیلان اعزام داشت. این بار قیام از گسکر شروع شد و به سایر نواحی گیلان سرایت کرد. از گزارشی که یک دیپلمات روس به دربار تزار فرستاده چنین برمی‌آید که گروه کثیری از مردم سر به شورش برداشته بودند[331]. فشار بر مردم موجب شد که در سایر ولایات نیز مردم قیام کنند این شورشها تا زمانی‌که نادر زنده بود همچنان ادامه داشت.
با مرگ نادر شاه در سال 1160 هجری هرج‌ومرجی که در آخرین سالهای زندگی نادر آغاز شده بود شدت گرفت. گیلان نیز از این هرج‌ومرج و آشفتگی بر کنار نماند. پس از نادر شاه علی قلی خان افشار برادرزاده او که در توطئه قتل عموی خود نقش اصلی را بعهده داشت به عنوان عادل شاه یا علی شاه بر تخت سلطنت نشست. سلطنت او بیش از یک سال دوام نیافت اما طیّ همین مدت شخصی به نام احمد خان را به حکومت گیلان منصوب کرد. امیر اصلان خان حاکم آذربایجان با استفاده از اوضاع آشفته کشور قیام کرد و سپاهی مرکب از جنگجویان افغانی را، که تحت فرمان رضا قلی خان بود به گیلان اعزام داشت. سپاهیان افغانی اموال بازرگانان انگلیسی را در رشت تاراج کردند ولی به شهر رشت و ساکنان آن خسارتی وارد نساختند. سربازان شاهی به کمک مردم گیلان افغانها را شکست داده متواری ساختند.
با سقوط عادل شاه یا علی شاه هرج‌ومرج در گیلان شدت یافت. در این هنگام که مقارن با سال 1162 هجری بود حاجی جمال فومنی فرزند امیر دوباج از متنفذان و مالکان بزرگ فومن به رشت رفت و به اتفاق حاجی شفیع در گیلان حکومت را به دست گرفت. این دو تن یک نوع حکومت اشرافی بوجود آورده سر از اطاعت مرکز باززدند و حتی از پرداخت مالیات نیز خودداری کردند.[332]
در دوران حکومت حاجی جمال، محمد حسن خان قاجار پدر آقا محمد خان سرسلسله دودمان قاجار، گیلان و مازندران را زیر سلطه خویش درآورد.
وی از سرداران ایل قاجار بشمار می‌رفت و دارای نفوذ بسیار بود. چگونگی تسلط خان قاجار بر گیلان و مازندران به تفصیل ثبت نشده است. بر طبق آنچه مؤلفان تاریخ گیتی‌گشا، گلشن مراد و روضة الصفای ناصری نوشته‌اند در سال 1163 محمد حسن خان قاجار شهر رشت را محاصره کرد و حاجی جمال فومنی در خطر سقوط قرار گرفت. وی نتوانست مدت زیادی به مقاومت ادامه دهد. طرفداران میرزا حسن خان دروازه‌های شهر را بروی او گشودند.
خان قاجار پس از فتح رشت حاضر شد حکومت این شهر را به حاجی جمال واگذار نماید مشروط بر این‌که وی سیادت و حکومت مطلقه خان قاجار را به رسمیت بشناسد و یکی از خواهرانش را به عقد ازدواج او درآورد.
شرایط مزبور مورد قبول حاجی جمال قرار گرفت. میرزا حسن خان پس از مدت کوتاهی به قزوین رفته آن شهر را تسخیر کرد و آنگاه به مازندران مراجعت نمود.
هنگامی‌که کریم خان زند هنوز به قدرت نرسیده و بر تمام نقاط ایران مسلط نشده بود جانشینان نادر توانائی لازم را برای اداره امور مملکت نداشتند، بدین‌جهت کشور دچار از هم‌گسیختگی شده بود و خوانین و سران ایلات مختلف و حکام ولایات هریک سر به شورش برداشته دم از استقلال می‌زدند.
در سال 1165 کریم خان زند با چهل هزار سوار از تهران و قزوین گذشته به سوی گیلان رفت و این ولایت را تصرف کرد. تصرف گیلان بدون جنگ و
ص: 103
خونریزی انجام شد زیرا محمد حسن خان قاجار پس از دریافت خبر عزیمت کریم خان زند گیلان و مازندران را ترک کرده به گرگان رفت زیرا «آن خطه حصاری محکم و بروجی مستحکم داشت و اطرافش را کمینگاههای سخت و معابرش را جنگلهای پردرخت بود.»[333] سپاه کریم خان در گرگان دچار شکست شد و وی به تهران بازگشت. بدین‌ترتیب محمد حسن خان قاجار و حاجی جمال بار دیگر بر گیلان تسلط یافتند. در سال 1168 آزاد خان افغان که بر آذربایجان فرمان می‌راند به فکر تصرف گیلان و مازندران افتاده سپاهیان آذربایجانی و افغانی و کرد را تجهیز کرد و راهی آن دیار شد. وی از قزوین گذشته از دره سفیدرود در امتداد سواحل گیلان به سپاه قاجار حمله کرد و فتح علی خان افشار نیز با دوازده هزار سپاهی رشت را مورد هجوم قرار داد.
سپاه محمد حسن خان قاجار به فرماندهی امیرگونه خان افشار کاری از پیش نبرد و آزاد خان افغان گیلان را تصرف کرد.
محمد حسن خان قاجار پس از تجهیز سپاهی تازه‌نفس در مازندران بطور ناگهانی آزاد خان افغانی را مورد حمله قرار داد.
هجوم ناگهانی و حمله سریع سواران در شب سپاه آزاد خان را غافلگیر کرد. یک گروه از سپاهیان به فرماندهی عبد العلی خان راه گریز در پیش گرفتند اما اکثر آنان در جنگل و دریا به دام افتاده اسیر یا کشته شدند. سپاه پنج هزار نفری افغانها نیز که تحت فرمان خسرو خان مکری بود به سوی لاهیجان عقب‌نشینی کرد. شهباز خان دنبلی هم با هشت هزار سپاهی خود بدون کوچکترین مقاومتی پادگان لاهیجان را ترک کرده به طرف دره سفیدرود عقب نشست. خان قاجار با پیروزی کامل وارد رشت شد و آزاد خان به قزوین گریخت.[334]
محمد حسن خان به منظور تسخیر آذربایجان عازم آن دیار شد. در همین ایام حاجی جمال فومنی در بازگشت از سفر مکه به دستور آقا هادی شفتی، که به اتفاق میرزا زکی نایب الحکومه گسکر در گیلان حکومت می‌کرد، کشته شد.
محمد حسن خان قاجار متوجه گیلان گردید و آقا هادی شفتی و میرزا زکی خان را به انتقام خون حاجی جمال بقتل رسانید؛ اما طولی نکشید که خود وی توسط سبزعلی کرد و محمد علی قاجار دولو کشته شد (1172 هجری) پس از درگذشت آقا جمال فومنی فرزندش هدایت الله خان به تهران عزیمت کرد و با حسن خدمت در دستگاه کریم خان زند توجه او را به سوی خود جلب نمود.
وی در کشاکش درگیری کریم خان و فتح علی خان افشار از فرصت استفاده کرده به رشت گریخت و با کمک و یاری طرفداران خود حاکم انتصابی کریم خان را از این شهر بیرون راند.[335]
کریم خان زند پس از جنگ ارومیه، محمد حسین خان هزاره را با سپاهی مرکب از دوازده هزار نفر از جهت تنبیه هدایت الله خان به رشت اعزام داشت.
محمد حسین خان بر هدایت الله خان پیروز شده او را دستگیر کرد و به ارومیه برد اما کریم خان وی را به پرداخت دوازده هزار تومان جریمه نقدی محکوم ساخت و مجازات دیگری را درباره او اعمال نکرد. سپس عموزاده خود نظر- علی خان زند را مأمور نظارت بر منطقه گیلان نمود.
اندکی بعد که کریم خان به سردار نامی و عموزاده خود شیخ علی خان مشکوک شد چند تن از امرا را بقتل رسانید و شیخ علی خان را کور کرد.
نظر علی خان برادر شیخ علی خان نیز بلافاصله از حکومت گیلان عزل شد و هدایت الله خان به جای او منصوب گردید.
هدایت الله خان در گیلان به قدرت فوق العاده‌ای دست یافت و اهمیت و اعتبار فراوانی کسب کرد. مؤلف روضة الصفای ناصری در این زمینه می‌نویسد:
«کار هدایت الله خان در گیلان بالا گرفته از نمارستاق تا رود کر بتصرف داشت و در شروان و بادکوبه معتبر بود و دولتی موروث و مکتسب حاصل کرد و سالی هفت هشت هزار تومان بیشتر منال دیوانی ندادی آن نیز از امتعه و اقمشه و دارایی و مخمل و زربافت گیلانی بودی تا کریم خان وکیل با وی مواصله جست و همشیره وی را به حباله فرزند خود ابو الفتح خان درآورد ...»[336]
هدایت الله خان مردی کریم و سخاوتمند بود و از اعزاز و اکرام نویسندگان و شعرا و هنرمندان هرگز غافل نمی‌شد. «ثروت و همت او مشهور عالم و ضرب المثل ترک و دیلم شد و بر اسخیای عالم مقدم بلکه ماحی آثار معن و حاتم آمد. بخششهای او بی‌منت بود و عطایای او بی‌ضنّت».[337]
شعرای معاصرش در مدح او اشعار زیادی سروده‌اند. می‌گویند لطفعلی خان آذر بیگدلی صاحب تذکره معروف آتشکده در ایام پریشانی روی به گیلان نهاد و در دستگاه هدایت الله خان مورد توجه قرار گرفت. یک روز خواندن قصیده‌ای را که در مدح فرمانروای گیلان سروده بود آغاز کرد. چون یک ثلث قصیده را خواند هدایت الله خان انگشتری گرانبهایی را که هفتصد تومان ارزش داشت در دهان وی نهاد. روز بعد ثلث دیگر قصیده را خواند و خان خرقه سمور خود را که دارای تکمه‌های زمرد بود به وی بخشید و روز سوم که ثلث آخر قصیده خوانده شد، آن مرد سخی دو هزار تومان صله نقد به شاعر ارزانی داشت. لطفعلی خان آذر بیگدلی رباعی زیر را به همین مناسبت سرود:
بر درگه تو به‌پا نشستن نتوان‌وز حلقه بندگیت رستن نتوان
استاد ازل چو باز کرد این در گفت‌این باب هدایت است و بستن نتوان
جان ر. پری مؤلف کتاب کریم خان زند او را چنین معرفی می‌کند:
«... گویا هدایت الله خان تا هفت سال بعد از مرگ وکیل بر این شهر، که دروازه ایالات شمالی ایران محسوب می‌شد به صورتی نیمه مستقل فرمانروایی کرد. حکومت قدرتمند و دیرپایش توجه عده زیادی را به خود جلب کرده بود. به ویژه نحوه رفتار و اقداماتش در منابع اروپائی نیز منعکس گردیده است. برای خود دار الحکومه و بارگاه درخشانی دایر کرده بود که دارای
ص: 104
مبلمانی خوب و مشروباتی قوی و کنیزکانی گرجی بود و قوایی مرکب از یک هزار و پانصد جنگجو نیز داشت که قادر بود با گردآوری سربازان بنیچه تعدادشان را به ده‌هزار نفر برساند.»[338