فصل اول گیلان از پنج هزار سال پیش تا امروز
اشاره
سرزمینها و شهرها و آبادیها همانند انسانها هستند؛ برخی شاد و خرم و پر ثمر و خوشبخت و برخی دیگر افسرده و بیثمر و خشک و قفر، با نشانهها و آثاری از فقر و نکبت. آنها نیز تولدی و سرنوشتی دارند و دوران زندگی را همراه با تمام حوادث و اتفاقات نیکوبد میگذرانند. زمانی به دنیا میآیند و هنگامی نیز به کام نیستی فرومیروند. بنا و آبادانی آنها آغاز زندگی یا تولد است و ویرانی و زوالشان از مرگ و نیستی خبر میدهد.
سرزمین شاداب و خوشبخت گیلان نیز ناچار تولدی داشته و پس از تولد زندگانی را با تمام ماجراهای آن آغاز کرده است. میخواهیم زمان آن را مشخص کنیم؛ کتابهای تاریخ را ورق میزنیم؛ ماجرای تولد او در تاریخ نیست؛ چه عمر او از تاریخ بسی طولانیتر است؛ به ماقبل تاریخ میرویم؛ در افسانهها و اساطیر جستجو میکنیم؛ آنچه مییابیم گنگ و تاریک و آمیخته با اغراق است. برای باور کردن آنها انسان باید از نظر سادگی ضمیر و شناخت و آگاهی بر امور هستی همچون نیاکان خویش در دورههای باستانی باشد. اینبار از باستانشناسان یاری میجوئیم و حاصل کاوشهای آنان را بررسی میکنیم.
آنها با کمک آثار و علائم و نشانههائی که از دل خاک بیرون کشیدهاند ما را به هزارها سال پیش بازمیگردانند؛ گرچه یافتههای باستانشناسان بسان مشعلی فروزان راههای طولانی و تاریک تاریخ را تا اعماق چند هزار سال روشن میسازد اما این راه هرگز به پایان نمیرسد و ناچار این حقیقت را باید بپذیریم که برای تولد گیلان تاریخی نمیتوان معین کرد.
پیدایش گیلان در نهایت به زمانی بازمیگردد که دریاها پدید آمدند، زمانی که آبهای باران درههای عمیق را تبدیل به دریاها کردند و در رطوبت آب دریاها
ص: 18
درختها و گیاهان و جنگلها با شادابی و خرمی پای به عرصه وجود گذاشتند و سپس انسان در سواحل پرنعمت دریاها و رودخانهها و اطراف چشمهسارها زندگی پرماجرای خود را بنیان نهاد.
در آن زمان مرزی که گیلان را از سایر نقاط سواحل جنوبی دریای خزر جدا سازد وجود نداشت. هزاران سال بعد، هنگامیکه کنارههای خزر به کوشش اقوام و گروههای مختلف معمور و آباد شد هرقسمت نامی مخصوص به خود یافت اما سرزمینی که امروز گیلان نامیده میشود تا قرنها بعد با نقاط دیگر سواحل خزر از جمله تپورستان یا طبرستان[1]، سرزمین اماردها، رویان و رستمدار[2] زندگی مشترک داشته است بطوریکه نمیتوان خصوصیات زندگی و تمدن و آداب و رسوم ساکنان این نقاط را در زمانهای بسیار دور از یکدیگر مشخص کرد. در طول زمان برخی از اسامی به کلی فراموش شدند و یا حدود و وسعت خود را از دست داده بر روی بخش یا روستای کوچکی قرار گرفتند، چنانکه تمام منطقه به دو استان گیلان و مازندران محدود شد.
مدارک و شواهد و آثار بدست آمده از کاوشهای باستانشناسی در سواحل بحر خزر نشان میدهد که چندین هزار سال قبل در نقاط شمالی ایران زندگی و حیات وجود داشته است. محققان و باستانشناسان اروپائی و آمریکائی از جمله ژاک دومرگان، کارلتون کون و دکتر اریک اشمیدت در حفاریهای نقاط مختلف کنارههای خزر آثاری از دورههای ماقبل تاریخ مربوط به عصر «مزولیتیک» و «نئولیتیک[3]» پیدا کردهاند.
مرگان در کتاب تمدنهای اولیه از پیدا شدن دندان کرسی فیلی که دهها هزار سال از انقراض نژاد آن میگذرد گفتگو میکند. این امر نشان میدهد که دهها هزار سال قبل در کنارههای خزر حیات وجود داشته است. از همه مهمتر کشفیات هیئت علمی دانشگاه فیلادلفیا به ریاست دکتر کارلتون در سال 1330 شمسی در غارهای مازندران است. این هیئت در غار «هوتو» از توابع بهشهر استخوانهای فسیلشده انسانهائی را کشف کرد که احتمالا در هفتاد و پنج هزار سال قبل زندگی میکردند. در گزارش هیئت مزبور به دانشگاه فیلادلفیا آمده است: اسکلت و جمجمه غار هوتو به انسان جدید و کاملی تعلق دارد که فقط در کرانههای دریای خزر پیدا شده و احتمال داده میشود آنها اجداد مستقیم بشر امروزی باشند: «در زیر قشر سنگریزهها سه اسکلت انسان پیدا شد که احتمالا در حدود هفتاد و پنج هزار سال قبل از میلاد در این منطقه زندگی میکردهاند.»[4] کشفیات بعدی نیز در گرگان و رحمتآباد گیلان نشان داد که کرانههای دریای خزر در مسیر گیلان، مازندران و گرگان در دورههای ماقبل تاریخ محل سکونت انسانهائی بود که احتمالا نیاکان انسان امروزی بودهاند.
هیئت علمی دانشگاه فیلادلفیا طی چهار هفته کاوش در طبقات مختلف غارهای هوتو و کمربند ابتدا به آثاری از تمدنهای عصر آهن خام و برنز برخورد و در عمق پائینتر به عصر مس و پائینتر از آن به دوران سفال و سنگتراشیده دست پیدا کرد. در این قسمت آثاری دیده شد که تحول زندگی انسان را از مرحله شکار حیوانات به دوران شبانی و رام کردن حیوانات اهلی و آغاز کار کشاورزی نشان میدهد. لوئی و اندنبرگ استاد دانشگاه بروکسل و گان در کتاب باستانشناسی ایران باستان نوشته است: «آقای کارلتون کون پس از این که تحقیقات متخصصان مختلف را دقیقا بازرسی کرد به این نتیجه رسید که در دوره مزولیتیک جدید ساکنان غار کمربند، زندگی خود را با شکار، خصوصا با شکار آهو یا بز کوهی و گوسفند و بز وحشی، میگذراندهاند. این دو حیوان اخیر را در همان زمان تدریجا اهلی کردند و در خدمت خود قرار دادند. در دوره نئولیتیک قدیم ساکنان غار مزبور اوقات خود را مصروف تربیت حیوانات اهلی مینمودند و گلههای بز و گوسفند خود را به چراگاه میبردند.
در دوران نئولیتیک جدید غارنشینان مزبور به کار زراعت پرداختند. در همان زمان نیز مردم نامبرده با هنر بافتنی و کوزهگری آشنائی پیدا کردند. از آنپس پشم و شیر بز مورد استفاده آنها قرار گرفت. کمی بعد خوک و بز کوهی نیز اهلی شدند؛ بنابراین زراعت و اهلی شدن حیوانات در این ناحیه را میتوان در آغاز هزاره چهارم پیش از میلاد قرار داد ... آثاری که از غارهای کمربند و هوتو پیدا شده همه مکمل یکدیگرند و به ما اجازه میدهند که در ناحیه مازندران تحول وجود انسان را از دورانهای یخبندان تا عصر حاضر مشخص نمائیم.»[5]
ص: 19
با توجه به تحقیقات دانشمندان و شرایط آبوهوا نباید فراموش کرد که در این زمینه مازندران، گیلان و گرگان دارای وجوه مشترک میباشند. برخی از محققان اروپائی خاطرنشان ساختهاند که ساکنان اولیّه ایران در گیلان و طبرستان یا مازندران زندگی میکردند. اگر به خاطر آوریم که دانشمندان فاصله آخرین یخبندان را با زمان ما پنجاه هزار تا یکصد و پنجاه هزار سال تخمین زدهاند باید قبول کنیم که در پنجاه یا یکصد و پنجاه هزار سال پیش بخش وسیعی از سواحل بحر خزر از جمله گیلان مناطقی معمور و آباد و محل سکونت افراد و اقوام مختلف بوده است[6]. تحقیقات زمینشناسی در سالهای اخیر نشان داده است در زمانی که قسمت اعظم اروپا از تودههای یخ پوشیده بود بخش وسیعی از سرزمین ایران دوره باران را، که طی آن حتی درههای مرتفع در زیر آب قرار داشتند، پشت سر نهاده بود.
کشف آثاری در سرزمینهای ساحلی خزر منسوب به دورههای پیش از آخرین یخبندان به فرضیّه انتقال تمدن آغازین بشر از شمال و کرانههای خزر به غرب و جنوب ارزش و اهمیت بیشتری بخشیده است. دکتر ج. کریستی ویلسون در یکی از آثار خود، «تاریخ صنایع ایران» مینویسد: «محلی که بشر اولیه شروع به زراعت و کشت گندم و جو نموده به طور تحقیق معلوم نیست ولی بالاخره ممکن است ثابت شود که این نقطه در ایران یا اقلا در این طرف دنیا بوده است. استعمال فلز نیز در ایران به زمانهای خیلی قدیم منتهی میشود.
خانه و آثار زندگی اجتماعی که به دست آمده تعلق به چهار الی پنج هزار سال قبل از میلاد دارد. اما مردمان در آن زمان به این درجه از تمدن نمیتوانستند برسند مگر آنکه مدارج اولیه آن را طی نموده باشند. بنابراین دلایلی موجود است بر اینکه این تمدن خیلی قدیمیتر بوده و مراحل تکاملی داشته که در زندگانی بدوی آن را نمیتوان یافت.»[7]
مسلما در زمانهای دور بشر مناطقی را برای سکونت انتخاب میکرد که از نظر فراوانی آب و حاصلخیزی زمین و شرایط دفاعی و ایمنی مناسب و ممتاز باشد. نواحی جنوبی بحر خزر که گیلان و مازندران را نیز شامل میشود چنین شرایطی را به حد کمال واجد بوده است.
در کتاب «صنایع ایران» دو تن از محققان معروف، سرآرتور کیث و دکتر ارنست هرتسفلد، مقالهای تحت عنوان «ایران، سرزمین و مرکز ماقبل تاریخ» منتشر ساخته و از روی برخی اسناد و مدارک و آثار مکشوفه اظهار نظر کردهاند که تمدن و کشاورزی در ایران شروع شده است. اگر کشاورزی از ایران شروع شده باشد احتمالا از گیلان و نواحی ساحلی دریای خزر آغاز گردیده است، زیرا از یک سو دریا و رودها و چشمهسارها و مراتع حاصلخیز و از سوی دیگر کوهها و جنگلهای انبوه کلیه امکانات و نیازهای آن زمان را برای کار کشاورزی و تشکیل واحدهای اجتماعی در این منطقه فراهم ساخته بود. بدینجهت میتوان احتمال داد که ساکنان اولیه ایران در این مناطق بسر میبردهاند و به مرور زمان به نقاط دیگر ایران رفته یا کوچ کردهاند.
تحقیقات آرنولد ویلسون نویسنده کتاب «خصائل ملی و نژادی ایران» مؤید این ادعاست. وی معتقد است که ساکنان اولیه ایران در گیلان و سواحل بحر خزر زندگی میکردند. هنری فیلد مؤلف کتاب «مردمشناسی ایران» با نقل نظرات او این ادعا را تأیید میکند.[8]
مورخان یونانی نوشتهاند که در زمان زرتشت یعنی حدود دو هزار و ششصد سال پیش شهرت و اعتبار گیلان و مازندران زبانزد عامه بوده است.
داستانهائی از تشکیلات اجتماعی و سازمانهای دولتی و تجارب جنگی و استعداد مردم این نواحی از قرنها پیش به یادگار مانده بود بطوریکه در تهیه اوستا و احیاء نام قهرمانان آریائی مورد استفاده زرتشت قرار گرفت. از سوی دیگر وجود دین و پیشوایان دینی در ناحیه «ورن» و «مازن»، اگر این نواحی همان گیلان و مازندران باشد،[9] دلیل دیگری است بر اینکه ساکنان سواحل جنوبی خزر هنگام مقابله با آریائیها از لحاظ همبستگی اجتماعی و رشد فکری به مقامی رسیده بودند که وجود قوانین و احکام را برای بقای جامعه خود لازم میشمردند و میتوانستند نظم و اطاعت را که محصول رشد عقلانی و احترام به حقوق و حدود است بین خود جاری سازند و در مقابل قوم دلیر و تازهنفس آریائی مقاومت نشان دهند. هنوز بطور قطع و یقین معلوم نشده که کدام نقطه از جهان گهواره تمدن بشری بوده است، امّا از روی آثار باستانی مکشوفه برخی از محققان اظهار نظر کردهاند که تمدن از سرزمین سومر به سایر نقاط از جمله شمال راه یافته و بعضی دیگر معتقدند که سواحل بحر خزر مهد تمدن بشری بوده و برای نخستین بار تمدن از این نقطه به رأس خلیج فارس رفته است.
درباره سومریها و اینکه از کجا آمده و تمدن خود را از کجا آوردهاند عقاید مختلفی وجود دارد. برخی معتقدند که سواحل خلیج فارس قدیمترین مرکز تمدن سومری بوده است؛ برخی از محققان با توجه به اشیائی که در کاوشهای باستانشناسی پیدا شده میگویند سومریها از شمال ایران و کنارههای خزر به سواحل خلیج فارس رفته و تمدن را از آنجا با خود بردهاند.
حسن پیرنیا مشیر الدوله در اثر ارزنده خود «ایران باستان» مینویسد:
«در حفریّاتی که در نزدیکی عشقآباد به توسط پومپلی امریکائی به عمل آمد، در گورکان آنو، بعضی اشیاء یافتند که شباهت به اشیاء سومری و عیلامی داشت، بنابراین حدس میزنند که شاید سومریها و عیلامیها در کوهستانهای شمال ایران بودهاند و بعد به واسطه مهاجرت مردمانی به ایران یا از جهت دیگر، از اینجاها به طرف مغرب و کنار فرات مهاجرت کردهاند ...»[10]
مؤلف تاریخ ایران باستان در جای دیگر همین موضوع را مورد تأیید قرار داده مینویسد:
«مقارن این زمان (1907) در حوالی حدود ایران حفریاتی در مرو و عشقآباد به توسط مؤسسه کارنهجی امریکائی به دستیاری پومپلی به عمل آمد
ص: 20
و اشیاء زیادی پیدا شد که جلب توجه کرد. از جمله از این حیث که به اشیاء منکشفه سومر شباهت داشت بنابراین بعض علما حدس زدند که بین تمدن سومر و ماوراء بحر خزر ارتباطی بوده و شاید سومریها از طرف شمال به سواحل خلیج فارس رفتهاند.»[11]
هنری فیلد در اثر خود «مردمشناسی ایران» به این نظریه اشاره کرده نوشته است: در گذشته برخی از پژوهشگران به این نتیجه رسیده بودند که سومریها مظاهر تمدن خود را از ناحیه جنوب شرقی دریای خزر، که در آنجا گنجینهای از اشکال و سفال سومری کشف شده، با خود به جلگه بین النهرین آوردهاند زیرا آثار فرهنگ و تمدن آنان شامل بقایا و آثار تمدن عصر برنز بود. پس از آن مدارکی به دست آمد مبنی بر اینکه قبل از پایان هزاره سوم سومریها دارای رسوم و میراث قومی بودند و در اوائل عصر تاریخی، بابل را در ید قدرت خود داشتند؛ پس باید مهد تمدن را در بابل جستجو کرد.[12] اما هنری فیلد در چند صفحه بعد امکان سکونت سومریها را در گیلان و مازندران مورد تأکید قرار داده مینویسد: «از طرف دیگر امکان دارد که افراد نژاد سومری در مازندران و گیلان سکونت داشته باشند.»[13] باستانشناسان به این نتیجه رسیدهاند که جلگه بین النهرین که فاقد کوهستانها و دریاهای عمیق است وطن اصلی سومریها نبوده و آنان از نقطهای دیگر به این سرزمین کوچ کردهاند، زیرا آثار صنعتی و فرهنگی مکشوفه در سومر مربوط به عصر مفرغ نشان میدهد که تمدن سومریها به زمانهای خیلی دورتر از عصر مفرغ میرسد ولی آثار مربوط به آن دوران هنوز در جلگه بین النهرین بدست نیامده است. آثار مربوط به دورههای قبل از مفرغ که در شمال و جنوب ایران پیدا شده باستانشناسان را معتقد ساخته است که تمدن سومری در شمال و جنوب ایران منتشر بوده است.
در «پهلواننامه گیل گمش» از قول پروفسور ساموئل هوک نویسنده کتاب تاریخ اوسانه در خاورمیانه آمده است:
«اینگونه میتوان گفت که ریشه نژادی سومریان با آریائیهای کوهپایهنشین کوهستانهای خاوری (کردستان، آذربایجان و گیلان امروزی) همگن باشد و افسانههای کهن این مردم نیز اشاره به کوچ آنان از فرازهای سخت به سوی آبرفتهای زندگی بخش بین النهرین میکند.»
نویسنده مقدمه کتاب گیل گمش نیز با توجه به آثار مکشوفه در مازندران و گیلان و کرمان فرهنگ باستان آریائی را بیارتباط با فرهنگ سومری نمیداند. وی مینویسد: «هرچند تا به امروز در یافتن زنجیره گمشدهای که فرهنگ باستان آریائی به ویژه در شمال ایران را به فرهنگ سومر میپیوندد به سرانجام نرسیده است ولی بسیاری از ساختهها و فرآوردههای ایرانیان باستان، که از زیر تپههای مازندران و گیلان و کرمان به دست آمده گواه بر چنین پیوندی دارد.»
تورات در فصل یازدهم از کتاب آفرینش به موضوع کوچ گروهی از مشرق به سرزمین شنعار یا شینعار (سومر) اشاره کرده میگوید:
«واقع شد که هنگام مسافرت کردنشان از خاور در سرزمین شینعار درهای یافتند و آنجا مسکن گزیدند.»[14] با توجه به اینکه ایران در مشرق سومر قرار دارد کوچکنندگان میباید ظاهرا از ایران رفته باشند و چون ساکنان اولیه ایران در کنارههای خزر و گیلان سکونت داشتند پس مبدأ حرکت آنها شمال ایران بوده است.
استرابن جغرافیانویس عهد کهن نیز مینویسد کاسیها مهاجرانی هستند که از جانب دریای خزر آمدهاند. به عقیده وی وطن اصلی کاسیها کنارههای دریای خزر است. وی راه حرکت کاسیها را از دریاکناران تا غرب زاگرس یا بین النهرین نشان میدهد و میگوید آنها از کوههای کوسی (ماردی، مردی) و اوکسی گذشتند و به زاگرس رسیدند.
همانطور که اشاره کردیم قبلا اظهار نظر میشد که تمدن از سرزمین سومر به شمال راه یافته است ولی در زمان ما برخی از محققان با این نظریه به مخالفت برخاسته و گفتهاند آثار و شواهد متعدد نشان میدهد که تمدن از حوالی دریای خزر به رأس خلیج فارس رفته است زیرا بشر اولیه غالبا کوهستانها را تکیهگاه خود قرار میداد اما در حاشیه رودها و چشمهسارها و در جوار غارها زندگی میکرد. بیشتر اقوام و دولتها که آثاری از آنان در جلگهها و فلاتها کشف گردیده نیز مردمانی بودهاند که از دامن کوهستانها سرازیر شده بودند بدینجهت منطقیتر آن است که تصور کنیم تمدن از کوهستانهای جنوبی و جنوب شرقی دریای خزر به فلاتها و جلگهها رفته است.
طبق نظر دکتر کارلتون کون و هیئت باستانشناسی دانشگاه پنسیلوانیا و گروهی دیگر از محققان و باستانشناسان، بشر نخستینبار کار کشت و زرع را در کنارههای خزر و بخشهائی از گیلان و مازندران آغاز کرد و بالطبع پایههای تمدن اولیه را در این منطقه استوار نمود. بر مبنای نظرات مزبور و آثار و شواهد دیگر، تمدن از این نقطه به هدایت خط ساحلی خزر از جهت شرقی تا حد آمودریا یا جیحون پیش رفته و در امتداد آن سوی شرق جریان یافته است.
همچنین از جهت غرب و شمال غربی نیز به هدایت خط ساحلی تا آراکس و سواحل رود «کر» و از آنجا به درههای رشتهکوههای غربی و آنسوی البرز نفوذ کرده است. میتوان گفت تمدن بشری توسط تیرهای از ساکنان کنارههای دریای کاسپین یا خزر از عمق درههای البرز و حاشیه رودهائی مانند سفیدرود به فلات ایران یا کوهستان زاگرس و از آنپس به جلگه بین النهرین و رأس خلیج فارس رسیده و هرقبیلهای نام خود را به سرزمینهای متصرفی داده یا از آن سرزمینها نام گرفته است.
بر مبنای این بررسیها باید قبول کرد که بساط تمدن از این طریق در مناطقی مانند سیلک کاشان گسترده شده یا به درههای حاصلخیز زاگرس راه یافته آثار تمدن مفرغی را به یادگار گذاشته است، همانطور که قبلا به جلگه بین النهرین کشیده شده در امتداد جلگه و فرات پیش رفته جامعه و حکومتی با نام سومر تشکیل داده است.[15] با توجه به آنچه گفته شد تردیدی نمیتوان داشت که قرنها
ص: 21
پیش از ورود آریائیها به ایران مردمی که در سرزمینهای بین دریای خزر و خلیج فارس میزیستند به مراحل والائی از تمدن بشری رسیده بودند.
دکتر ج. کریستی ویلسن مؤلف کتاب ارزنده «تاریخ صنایع ایران» نیز با این نظر موافق است که تمدن از ایران به جلگه بین النهرین و مغرب رفته است.
وی مینویسد:
«تا چندی پیش علما و متبحرین را عقیده بر این بود که قسمت عمده صنایع اولیه ایران از تمدن ملل جلگه بین النهرین اخذ و کسب گردیده است ولی اکتشافات سالهای اخیر عقیده فوق را نقص کرده و تصور قوی میرود که تمدن از فلات ایران روبه مغرب و جلگه بین النهرین قدم نهاده باشد.»[16]
پروفسور لئوناردو ولی، یکی از معروفترین باستانشناسان معاصر عراق در کتاب خود تحت عنوان «اورکلده» مینویسد: «سومریها عقیده داشتند که قبل از آنکه به جلگه عراق بیایند خودداری تمدن بوده و از کشاورزی و ساختمان و تغییر شکل فلزات و خط بهره داشتند و این اطلاعات را با خود به عراق آوردهاند.»
برخی از محققان معتقدند که نام گیلان در زمانهای دور «ورن» و نام مازندران «مازن» بوده است. برخی دیگر از محققان این عقیده را درست نمیدانند. برطبق روایات افسانهای مردم ورن و مازن پیش از ورود آریائیها با هفت قسم دبیری آشنا بودهاند شکی نیست که بارقههائی از حقیقت در روایات افسانهای نهفته است. در صورتیکه نظر گروه اول مقرون به صحت نبوده و سرزمینهای ورن و مازن نقاط دیگری غیر از گیلان و مازندران باشد طبعا آشنائی ساکنان گیلان زمین با هفت قسم دبیری خط منتفی است.
گرچه غیر از مهری با خط کاسی که در موزه آرمیتاژ نگهداری میشود و نیز مهرهای مکشوفه و چشمبندهای برنزی کتیبهدار در مارلیک و حوالی آن مدرک ارزندهای از خط در گیلان پیدا نشده ولی بااینحال برخی از محققان معتقدند که در گیلان و مازندران اقوامی مانند کاسیها سکونت داشتند که پیش از ورود آریائیها با خط آشنائی داشتهاند. محققان مزبور مهرهای بدست آمده در حفاریهای مارلیک را مدرک زندهای بر آشنائی ساکنان گیلان با خط و هنر نقاشی و حکاکی در سه هزار سال قبل از میلاد میدانند. بعضی از محققان نیز در زمینه آشنائی گیلانیان با خط در آن دوران دچار تردید شدهاند. این تردید از آنجا ناشی شده که مدارک خطی دیگری در حفریات گیلان پیدا نشده است.
در مورد مهرهای مکشوفه نیز که کلماتی بر روی آنها نقر گردیده میگویند احتمال میرود فاتحین گیلانی آنها را از نقاط دیگر وارد کرده باشند.
همانطور که اشاره شد یک قطعه مهر استوانهای در موزه آرمیتاژ لنینگراد نگهداری میشود که دارای خط کاسی است. دیاکونوف نویسنده تاریخ ماد نیز خطی را ارائه میکند که منتسب به کاسیها در اواخر هزاره چهارم قبل از میلاد است.
در حفریات مارلیک حدود 11 عدد مهر بدست آمده است که نقوش آنها وحدت تمدنی و خصوصیات هنری ساکنان این ناحیه را در اواخر هزاره دوم و اوائل هزاره اول قبل از میلاد نشان میدهد.
به قراریکه باستانشناسان اظهار نظر کردهاند تاریخ به وجود آمدن این مهرها تقریبا مربوط به یک هزار سال قبل از میلاد مسیح یعنی سه هزار سال قبل میباشد. کشف این مهرها که شاید از نظر ارزش مادی در بین اشیاء فوق العاده نفیس مارلیک چندان قابل توجه نباشد از نظر معنوی بسیار مهم و باارزش است زیرا آثار و علائم خطوط نقر و همچنین نقشهای مختلف و طرز حکاکی آنها نشاندهنده پیشرفت تمدن در گیلان و آشنایی ساکنان آن با خط و هنر نقاشی و حکاکی در حدی بسیار پیشرفته و قابل توجه است. نقوش و خطوط مهرها عموما برعکس حکاکی شده تا وقتی آنها را بر روی مواد نرمی نظیر موم یا گل میغلطانند نقش برجسته واقعی ظاهر شود. برخی از مهرهای به دست آمده در مارلیک از جنس سنگهای سخت و نیمهقیمتی میباشند و این خود تبحر و مهارت هنرمندان و استادان آن زمان را میرساند زیرا حکاکی بر روی سنگهای مزبور بسیار مشکل است حتی امروز نیز پس از سه هزار سال حکاکی بر روی سنگهای سخت به وسیله دست کار آسانی نیست. بدون شک برای حک خطوط و نقوش بر روی این سنگها از ادوات سنگی سخت نظیر ابسیدیان و سنگ چخماق استفاده شده است.
محققان و مورخان بنامی چون ارنست هرتسفیلد، سر آرتور کیث، هنری فیلد، گیرشمن و دیاکونوف به استناد دلایل و شواهد گوناگون معتقدند حدود پنج هزار سال پیش در گیلان و مازندران تمدنی پیشرفتهتر از سایر نقاط وجود داشته است. برخی از آنها وجود تمدن پیشرفته گیلان را به هفتهزار سال قبل میرسانند. بعضی دیگر معتقدند که تمدن و هنر گیلان در تمدنهای دیگر آن دوره نفوذ داشته و آنها را تحت تأثیر قرار داده است. پروفسور کنبی با بررسی اشیاء کشف شده در مارلیک به امکان نفوذ هنر این منطقه در تمدن آشور اشاره کرده میگوید: «بعضی از نقوشی که جامه و قبای آشور نازیرپال پادشاه آشوری را تزئین مینماید نقوش غیر آشوری میباشد. یکی از این نقوش، نقش درخت نخل تزئینی هفت گلبرگ را که بر بالای آن گلهای مخروطیشکل اضافه شده و دانههای مخروطیشکل که مستقیما بر بدنه آن روئیده است شامل میباشد ...
بنابراین امکان دارد نقش درخت نخل نامتجانس و دورگه پیوندی را که بر روی برودری، سوزندوزی یا ملیلهکاری لباس ملاحظه میگردد به طرز فکر و سبک کار هنرمندان مناطقی که جامها و اشیاء حسنلو و مارلیک را ساختهاند نسبت داد.»
به زعم تحقیقات و پژوهشهای ارزندهای که انجام شده هنوز بسیاری از مسائل مربوط به تاریخ زندگی و تمدن انسان مبهم و نامعلوم است. طبق نظر برخی از دانشمندان بشر اولیه حدود نیم میلیون سال پیش احتمالا در افریقا پای به عرصه وجود گذاشته و هوموساپینس[17] یا انسان عاقل در سی تا چهل هزار سال و شاید اندکی پیشتر زندگی میکرده است.[18]
یکی از دانشمندان انگلیسی به نام لیکی اخیرا پس از انجام یک سلسله تحقیقات در نواحی دریاچههای افریقای شرقی اظهار نظر کرده است که ما با بشر اولیه حدود یک میلیون سال فاصله داریم.
ص: 22
آثار و اشیاء باستانی سخن میگویند
با توجه به این واقعیت که اشیاء و وسایل بدست آمده در کاوشهای باستانشناسی نمیتوانند تصاویر حتی مبهمی از زندگی بشر را در دورانی دورتر از هفت هزار سال پیش برای ما به تماشا بگذارند چگونه میتوان با قاطعیت در اینگونه مسائل و مخصوصا مهد تمدن بشری و چگونگی تحول فرهنگ و تمدن انسان اظهار نظر کرد؟
آنچه مسلم است و اشیاء و آثار باستانی مکشوفه در دل خاکهای رحمتآباد، طالش، رودبار، املش، پیرکوه، دیلم و سایر نقاط گیلان نیز آن را تأیید میکند وجود تمدن عظیم چندهزارساله در گیلان و قسمتهای وسیعی از کنارههای خزر از جمله مازندران و گرگان است.
در کاوشهای علمی نقاط مزبور آثار زیادی از ظروف سفالین به رنگهای مختلف و ظروف سنگی و مفرغی، ابزار و وسایل خانه، انواع و اقسام وسایل زینتی و حتی اشیاء بسیار ظریفی مانند سوزن کشف گردید که در تعلق برخی از آنها به دو هزار سال قبل از میلاد مسیح یعنی چهار هزار سال قبل تردید نمیتوان داشت. یک قرن پیش ژاک دومرگان در کاوشهای باستانشناسی طالش و مناطق مجاور آن از قبیل آق اولر، قلعه گبرها (گئور قلعهسی)، شاهگلدره، نمین امیر تومان، حسن زمینی، کلات قلعه و لنکران آثار و اسباب و وسائل زیادی از ظروف سفالین به رنگهای خاکستری، قرمز و سیاه و همچنین ظرفهای سنگی و مفرغی و سلاحهای مختلف نظیر کارد و خنجر و گرز و پیکان و اشیاء زینتی مانند دستبند و گوشواره پیدا کرد. برخی از این آثار شباهت زیادی با آثار مکشوفه در لرستان و آسیای صغیر داشت که مربوط به دوران برنز یا عصر مفرغ[19] یعنی 2100 قبل از میلاد مسیح است. بین برخی از این آثار و نیز اشیائی که در حفریات بعدی باستانشناسان بدست آمد با اشیاء کشفشده در سومر شباهتهای آشکاری وجود دارد. چون تاریخ تمدن سومریها به پنج هزار سال قبل از میلاد مسیح یعنی هفت هزار سال پیش میرسد بنابراین قدمت تمدن در گیلان و مازندران و گرگان به قیاس با سومر مربوط به هفت هزار سال پیش است. قبل از کاوشها و حفریات باستانشناسی در نواحی یادشده اطلاعات و آگاهیهای ما از سوابق تاریخی گیلان بیشتر به آثار مورخان یونانی و برخی از محققان و مورخان ایرانی و عرب مربوط میشد. این آگاهیها و مطالبی که جستهوگریخته در آثار مورخان و سفرنامههای سیاحان ملاحظه میشد سطحی و مختصر به نظر میرسید و بر پایه اصول صحیح تحقیقات علمی استوار نبود و بدینجهت اعتبار و اطمینانی نسبت به آنها وجود نداشت. به علاوه تاریخ رویدادها و اخبار مذکور در آثار مورخان و محققان راجع به گیلان از دو هزار و پانصد تا دو هزار و هفتصد سال دورتر نمیرفت. پس از حفریات علمی در طالش و رودبار باستانشناسان و کاوشگران به آثار و اشیاء کمنظیری دست یافتند که به عنوان مدارک معتبر و زنده بر سابقه چندهزارساله گیلان و وجود تمدنی عظیم و درخشان در این سرزمین گواهی میدهند. در کاوشهای مارلیک قبوری پیدا شد که مربوط به سلسلهای از سلاطین و پادشاهان بوده است و بررسیهای علمی تعلق آنها را به سه هزار سال قبل و شاید چند قرن دورتر ثابت میکند. طبعا اشیاء زیبا و کمنظیر داخل گورها و مقابر نیز مربوط به همان دوران بودهاند. همچنین از آثار مکشوفه آشکار شد که ساکنان این نواحی مردمی آشنا به خط و علوم و فنون و هنرهای زیبا و صنایع مختلف بوده و در این زمینه تسلط و تبحری فراوان داشتهاند.
مطالبی که ویلیام کالیکان خاورشناس بنام استرالیائی در کتاب مادیها و پارسیها مینویسد نظریه سایر محققان را در این زمینه که گیلان و برخی از نواحی ساحلی دریای خزر در سه هزار سال پیش دارای تمدنی عظیم و درخشان و سلسله پادشاهی بوده و مردمی آشنا به دقایق فرهنگ و هنر داشته تأیید میکند. کالیکان مینویسد:
«... از این نواحی، یکی تپه مارلیک در گیلان در درّه گوهررود ... در دل تپه چند مقبره اطاقمانند ساخته شده که در آنها استخوانهای پراکنده مردگان با ظروف فلزی پرقیمتی بدست آمده است. از این دخمهها یا اطاقهای کمعمق اما بزرگ به اندازه 5/ 16* 10 پا که در میان سنگ صخرههای طبیعی کنده ساخته شده چنین استنباط میگردد که این قبور سرکردگان قبائل یا افراد خانواده سلطنتی بودهاند. در میان این نفائس پراهمیتتر از همه تعدادی ظروف نقره و طلا و تکمههای زینتی و اسلحه است. بیشتر این اشیاء ... در اطراف دو دهکده در گیلان بنامهای املش و دیلمان ... یافته شد که نتیجه حفاری و کاوش جاهلانه دهاتیهای محلی بوده است و آنچه نصیب موزهها یا آنتیکفروشان معتبر شده هماهنگی فوق العاده با غنائمی که از تپه مارلیک بدست آمده دارد و چنین استنباط میشود که همه متعلق به یک دوره و محصول فرهنگی واحد در حدود 900 سال ق. م است، یعنی همزمان با وقتیکه دامنههای شمال و غربی جبال البرز مقر قومی باسلیقه و پیشرفته و عالیمقام، صاحب ذوق هنری مختص و مشخص به خود و دور از نفوذ اثر بین النهرین بودهاند. قدرت خلاقه این قوم در سبک آزاد آنها به بهترین وجهی در ظروف قرمز جگریرنگ صیقلی شده که روی آن شکل گاومیشهای اهلی یا گوزن سرخرنگ نقش شده دیده میشود ... این اشیاء شاهکار استادان فن ظروفسازی و کوزهگران بوده ... در واقع طرز عمل این هنرمندان درخور تقلید بهترین مجسمهسازان و صورتگران عصر حاضر و قرون اخیر است که از جمله برانکوزی، هیپورث و مور را میتوان نام برد.»[20]
این نویسنده پس از ذکر شواهدی که وجود ارتباط نزدیک بین سنت لرستانی و سواحل خزر را مدلّل میسازد اضافه میکند: «جامهای طلا که مخروطی شکل و باریک و بلند ساخته شده و برآمدگی دندانهای شکل و افقی دارند در املش و مارلیک بدست آمده عینا مانند ظروفی است که در زولوآب
ص: 23
در لرستان کشف شده است ... ولی بطور کلی کار صنعتگران مناطق شمالی از آنچه در لرستان یافت شده دقیقتر و زیباتر بوده است و چنین بنظر میرسد که این نوع هنر از شمال به جنوب رفته نه بالعکس.»[21]
هنر صنعتگران مناطق شمالی خصوصا گیلان در سه هزار سال قبل نهتنها بر هنر سایر نقاط برتری داشته بلکه چنان دقیق و زیباست که موجبات اعجاب هنرمندان معاصر ما را نیز فراهم میسازد.
رمان گیرشمن، یکی از باستانشناسانی که در زمینه شناساندن تاریخ و فرهنگ ایران باستان کوشش و تلاش قابل توجهی نشان داده است، در همین زمینه مینویسد: «هنر املش، که ما تصور میکنیم متعلق به قرون نهم و هشتم پیش از میلاد است، فقط از سه یا چهار سال پیش شناخته شده. اطلاعاتی که از این دوران آغاز تمدن ایرانی به ما رسیده نتیجه کشفیات اتفاقی دهقانان در ناحیه کوهستانی جنوب غربی دریای خزر است و عبارت است از اشیائی که همراه مردگان در قبرها قرار داده شده بودند. این قبرها متعلق به دوران مگالیتیک[22] اند. املش یکی از مراکزی است که تحت تأثیر جریانهای هنری زمان خود قرار گرفته ولی در عین حال شخصیت بخصوصی دارد که نشانه درجه بلندی هنر آن است. کوزهگر و پیکرساز ابتکارات بدیعی از خود نشان دادهاند و اندام انسانی و شکل حیوانات را به بهترین وجهی مجسّم نمودهاند و خصوصا گاو کوهانداری که از خود به یادگار گذاشتهاند حتی انسان قرن بیستم را تحت تأثیر قرار میدهد. وی در ضمن این ترکیب اشکال ایدهآل خود را در این شاهکار سه هزار سال پیش به آسانی مییابد. در میان این جمعیت زارع و چوپان ایرانی، که با همسایگان خود روابطی داشتند، کوزهگر که در عین حال پیکرساز نیز هست روح ابتکار و اختراعی از خود نشان داده که موجب حیرت میگردد ...»[23]
دکتر گیرشمن به تمدن پیش از تاریخ ایران «تمدن املش» نام داده است.
طبق نوشته وی در قبرهای مکشوفه املش دو چشمبند برنزی مربوط به زین و یراق اسب کشف گردیده که روی آنها کتیبهای به خط میخی کنده شده است، یکی به نام شاه منوآ و دیگری به نام شاه ارگیشتی.
پروفسور آندره گدار ایرانشناس فرانسوی تزئینات اشیاء مکشوفه در گورستانهای دیلم را برابر هنر یونان قدیم قرار داده مینویسد: «... در قبرستانهای نواحی املش، پیرکوه، دیلم و غیره اشیائی کشف شد که بیشتر قطعاتی از سفال سرخرنگ هستند. در قبرستانهای دیلم سفال منقوش وجود ندارد یا اگر داشته باشد بدست نیاوردهاند اما عده زیادی اشیاء طلا و نقره در آنجا کشف شده که تزئیناتشان گاهی با هنر یونان یا هنر اتروسک خویشی پیدا میکند ...»[24]
گیلان و گیلانیان
گیلان قسمتی از کرانههای جنوب و جنوب غربی و غرب دریای خزر است که از گذشتههای دور تا چند قرن پیش به دو بخش تقسیم میشد. بخش غربی یعنی سمت راست سفیدرود را «بیهپس» و بخش شرقی یا سمت چپ آن را «بیهپیش» میگفتند. بیه در زبان محلی به معنی رود یا ساحل رود است، بدینترتیب بیهپس به سرزمینی اطلاق میشود که در عقب سفیدرود قرار دارد و بیهپیش عکس آن است یعنی سرزمینی که جلوی آن واقع شده است.
هریک از این دو بخش در زمانهای گذشته از بخش دیگر مستقل بوده و پادشاهی جدا از آن دیگر داشته است، چنانکه عبد الرزاق سمرقندی مؤلف کتاب مطلع السعدین و مجمع البحرین در قرن نهم هجری قمری مینویسد: «و در این ایام که سنه خمس و سبعین و ثمان مائه است تمام گیلانات در تصرف دو پادشاه است و دو تختگاه دارند و از غایت موافقت آن دو تخت را یکی شمارند و سفیدرود در میان آن دو ولایت فاصله است.»
تختگاه بیهپس یا گیلان غربی شهر فومن و تختگاه بیهپیش یعنی شرق گیلان لاهیجان بوده است. حمد الله مستوفی جغرافیادان و مورخ قرن هشتم در نزهة القلوب به این مطلب اشاره میکند: «و معظم بلاد آن لاهیجان است و فومن» و در جای دیگر: «فومن شهری بزرگ است و ولایات بسیار دارد.» هم او در مورد لاهیجان مینویسد: «شهری بزرگ است و دار الملک جیلانات.»
نام گیلان مأخوذ از کلمه گیل است. در وجه تسمیه گیلان اختلاف نظر وجود دارد. برخی از محققان اظهار نظر کردهاند که چون این سرزمین محل سکونت قومی به نام گلای یا گل بوده بدینجهت گیلان نام یافته است. با توجه به این نظر کلمه گیلان مرکب از دو جزء «گیل» و «ان» است به معنی مکان گیلها، زیرا «ان» در زبان فارسی به صورت پسوند مکان آمده است.
گروهی از محققان نام گیلان را مأخوذ از کلمه گل (به کسر گاف) میدانند زیرا زمینهای آن غالبا باتلاقی و گلآلود است. الکساندر خودزکو در شمار همین گروه است. وی در کتاب سرزمین گیلان مینویسد: «نام این ایالت، که ساکنانش گاهی آن را گیل، زمانی گیلان و گاهی گیلانات مینامند در واقع معرّف سرزمینی باتلاقی است. در لهجه محلی مردم این سرزمین گیل به معنای گل بکار برده میشود و گیلان و گیلانات هردو صورت جمع این اسم هستند.
در واقع در این بخش از کرانههای دریای خزر زمین از سایر نواحی پستتر است. تعداد بیشماری رودهای سیلابی که از شکاف کوههای خزر سرچشمه میگیرند این سرزمین را، که شیب ناچیز آن مانع از تخلیه سریع آب است، مشروب ساخته و فضای آن را مدام از رطوبت آکنده میدارند.»[25] گروهی از مورخان قدیم از جمله صاحب بستان السیاحه، اخبار الدول و تحفة الادب نام گیلان را مأخوذ از جیل دانسته و نوشتهاند این سرزمین را جیل بن ماسل از اعقاب نوح پیغمبر بنا کرده و نام خویش بر آن نهاده است. مؤلف بستان السیاحه مینویسد: «ذکر جیلان: آن را گیلان نیز گویند، ولایتی است معروف و به کثرت آب و خضرت زمین و رطوبت هوا موصوف است و مشتمل است بر بلاد معموره و قصبات مشهوره و جبال پردرخت و مسالک بسیار سخت؛ گویند آن ولایت را جیلان نام و به روایتی جیل بن ماسل بن آشور بن
ص: 24
سام بن نوح ساخته و نام خویش را بر وی انداخته است.»[26]
این روایت نادرست به نظر میرسد زیرا لغت جیل به جای گیل مربوط به زبان عربی است و پس از هجوم اعراب به ایران متداول شده است.
همانطور که گی. لسترنج مؤلف جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی یادآوری کرده است زمینهای رسوبی دلتا را جغرافیانویسان عرب به طور خاص جیل یا جیلان میگفتند و هنگامیکه میخواستند از تمام ایالت گیلان گفتگو کنند آن را به صیغه جمع، جیلانات مینامیدند و این اسم گاهی شامل ولایات و نواحی کوهستانی نیز میگردید. در جنوب و غرب این ایالت قسمتی از اقلیم جبال را که محاذی کوههای طالقان و طارم از ایالت جبال است بلاد دیلم یا به صیغه جمع دیلمان مینامیدند. حاشیه باریک ساحلی و دامنههای کوهستانی که از جنوب غربی دریای خزر به طرف شمال کشیده شده و از طرف مشرق، مقابل دریا قرار دارد سرزمین طالش است.
در قرن چهارم وقتی آل بویه در اوج قدرت بود تمام منطقه گیلان و ولایات کوهستانی در شرق گیلان و در امتداد دریای خزر یعنی طبرستان و جرجان و قومس جزء ایالت دیلم بود ولی بعدها این نواحی از یکدیگر تفکیک شد، اسم دیلم از زبانها افتاد و نام زمینهای دلتای سفیدرود که جیلان باشد بر تمام نواحی مجاور اطلاق گردید.
کرسی بلاد دیلم رودبار نام داشته است. مقدسی میگوید کرسی دیلم «بروان» است و همچنین دولاب را شهر مهم جیلان معرفی میکند و از شهری به نام خشم نام میبرد که در دومنزلی سفیدرود و مقر داعی رئیس علویان بوده و مسجدی نیکو و بازاری بزرگ و رودخانهای عظیم داشته است.
احمد کسروی مؤلف کتاب شهریاران گمنام در مورد دیلمان و دیلمستان مینویسد:
«ولایت جنگلی و کوهستانی که در نقشه امروزی ایران، گیلان نام دارد، در زمان ساسانیان به دیلمان یا دیلمستان معروف بود. چه این ولایت از روزی که در تاریخها شناخته شده نشیمن دو تیره مردم بوده که تیرهای را «گیل» و دیگری را «دیلم» مینامیدند. گیلان یا تیره گیل در کنارههای دریای خزر در آنجاها که اکنون رشت و لاهیجان است مینشستند و با آذربایگان و زنگان نزدیک و همسامان بودند. ولی دیلمان در کوهسار جنوبی آن ولایت در آنجاها که اکنون رودبار و الموت است جای داشته بیشتر با قزوین و ری همسایه و نزدیک بودند.»[27]
در مورد ساکنان اولیه گیلان با قاطعیت نمیتوان اظهار نظر کرد. به استناد قول برخی از محققان از جمله اصطخری جغرافیادان قرن چهارم هجری، تیره گیل یا گیلانیان در بیهپس یا بخش غربی سفیدرود و تیره دیلمیان در بیهپیش یا بخش شرقی سفیدرود که بیشتر از اراضی کوهستانی و مرتفع تشکیل میشده زندگی میکردند. اصطخری تصریح کرده است که تختگاه پادشاهان دیلمی در رودبار است.
چنانکه از تحقیقات مختلف برمیآید هنگام ورود آریائیان به فلات ایران سواحل جنوبی دریای خزر معمور و آباد و محل زیست ساکنان بومی بوده است. برخی از افسانهها نیز از وقوع جنگ بین مهاجران و بومیان ساکن در این منطقه حکایت میکنند. دکتر عبد الحسین زرینکوب مؤلف تاریخ مردم ایران (ایران قبل از اسلام) مینویسد:
«این نکته که در یشتهای اوستا دیوها به وسیله میترا مقهور میشوند و این خدای جنگ و رمه با گردونه عظیم و مهیب خویش و در حالیکه به هرگونه سلاحی مجهز است، به آنها میتازد و آنها را به گریز وامیدارد (یشت- 10/ 104- 99) ممکن است منشأ تعبیر شاعرانهای باشد که بومیان فلات ایران را مثل همین دیوان مغلوب پرستندگان میترا نشان داده است و بدینگونه آنها را در مقابل مهاجمان آریائی همچون دیوان مغلوب و فراری تصویر کرده است. با چنین احوال البته بعید نیست که قسمتی از این بومیها در آنسوی البرز، به نواحی مازندران و گیلان پناه برده باشند و کوههای عبورناپذیر و گردنههای دشوارگذر را، در طی قرنها بین خود و این مهاجمان تازهوارد حایل کرده باشند. این کاری است که بعدها نیز مکرر و از جمله در آغاز هجوم اعراب بعضی از ساکنان این نواحی را سالهای طولانی از یوغ بیگانه آزاد نگهداشت.»[28]
استرابون مورخ و جغرافیادان معروف یونانی اقوام و قبایل ساکن کرانههای جنوبی دریای خزر را از شرق به غرب چنین معرفی میکند:
هیرکانیان، ماردها یا امردان، انآریاکائیان (غیر آریائیها)، کادوسیان، آلبانیان، کاسپیان و اوتیان.
هیرکانیان: قوم هیرکانی ساکنان آریائینژاد درّه رود اترک (حد فاصل استرآباد تا کراسنوودسک) بودند که بعدها در سرزمینی که هیرکانیا (جرجان) نام گرفت سکونت اختیار کردند. هیرکانیا از مراکز اصلی پارتها یا پارثهها، پس از مهاجرت آنان به ایران بود. شهر پارتی نساوگویتپه و تورنگتپه و شاهتپه در زمینهای هیرکانیه واقع شده بود و در این قلمرو نطفه امپراطوری عظیم اشکانی بسته شد. دیاکونوف در اینمورد چنین میگوید:
«پارت یا پارثه همان هیرکانیه (گرگان- جرجان) است و چنانکه گفتیم سرزمین پارت در آغاز ناحیه مرزی ماد بود. بسیاری از ایالاتی که بعدها جزو پارت محسوب گشتند مثل «خوآرن» و «قومس» از سرزمینهای خاص ماد بودند، اما هیرکانیه یعنی کرانه جنوب شرقی دریای کاسپی و درههای رود گرگان و اترک در زمان نخستین شاهان هخامنشی جزو پارت بوده است».
بنابراین منطقه هیرکانی تعلق به پارتها (اشکانیان) داشته که بعد از مهاجرت از سرزمین و موطن اصلی خود یعنی ایرانویچ (- ایرانهوئجه) یا بهشت گمشده آریائی و قرنها قبل از تشکیل سلطنت اشکانی در آنجا رحل اقامت افکنده بودند و یکی از ساتراپنشینهای مهم ماد و هخامنشی بشمار میرفت و چنانکه نوشتهاند و یشتاسپ پدر داریوش اول، ساتراپپارثه و هرکانه بوده است.
کادوسیها: برخی از مورخان از جمله پلین نویسنده قرن اول میلادی
ص: 25
اظهار نظر کردهاند که گلها همان کادوسیانند. ژ. دوسنت کروآ نیز که در اثر خود تحت عنوان «تحقیقات تاریخی و جغرافیائی درباره سرزمین ماد» پیرامون کادوسیان اطلاعات باارزشی جمعآوری کرده مینویسد: «دنیس لوپییریژت» از قوم کادوسی با نام گل سخن گفته است. واسیلی ولادیمیر بارتولد مستشرق بزرگ روس در اثر گرانبهای خود «جغرافیای تاریخی ایران» مینویسد:
«در عهد قدیم سکنه گیلان را کادوسیان تشکیل میدادند که در قید اطاعت دولت هخامنشی نبودند. همین قوم و یا قسمتی از آن را گیل ... هم مینامیدند و ولایت گیلان نام کنونی خود را از اسم قوم مزبور دارد. بعد در شرق این سامان ماردان یا اماردان سکونت داشتند و رود سفیدرود به نام آنها آمارد نامیده شده است ...»[29]
سر آرنولد ویلسون در کتاب خصائل ملی و نژادی ایران مینویسد: «اقوام گلای و کادوس از ساکنان اولیه ایران بودند و اولاد آنها هنوز در گیلان و مازندران دیده میشوند.»
از این قوم در منابع باستانی ارمنی با نام «کاتیشیان» یاد شده است و بنا به منابع مزبور قبیلهای بزرگ را تشکیل میدادهاند. دیاکونوف درباره آنان مینویسد: «پادشاهی ماد از عهده مطیع ساختن ایشان برنیآمد، اما نخستینبار سر به اطاعت کوروش نهادند ... قبایلی از کادوسیان و دیگر انآریاکیان (ان آریائیان) بودهاند که در کرانه دریای کاسپی (خزر) در فاصله خاک اوتیان و آلبانیان از شمال و هرکانیان، از مشرق سکونت داشتند».
بعضی از نویسندگان کادوسیان را غیر آریائی میدانند چنانکه علی سامی مؤلف کتاب تمدن هخامنشی به این نکته اشاره کرده است.
هنوز در مورد شناسائی این قوم باستانی تحقیق کافی انجام نگرفته و محل سکونت دقیق آنان و حدود و ثغور آن مشخص نشده است. احمد کسروی طی مقالهای تحت عنوان «کادوسیان، کادوشان، تالشان» اظهار نظر کرده است که طالشیها همان اخلاف کادوسیان هستند و منطقه طالش در شمال گیلان احتمالا قلمرو حکومتی کادوسیها بوده است. با این نظر عده دیگری از مورخان موافق هستند، امّا راولینسون شمال و جنوب دره قزلاوزن و خلخال و طارم را موطن کادوسیان میداند.
مشیر الدوله پیرنیا در کتاب ایران باستان از قول مورخان یونانی در همین زمینه مینویسد:
«کادوسیان مردمی بودند که در گیلانات سکنی داشتند. بعضی تصور میکنند که اینها نیاکان طالشیهای کنونی بودهاند و کادوس مصحّف یا یونانی شده تالوش است که در قرن بعد تالش یا طالش شده. مدرکی عجالتا برای تأیید این حدس نداریم. کادوسیان را چنانکه در بالاتر گذشت، بعضی محققین از بومیهای ایران قبل از آمدن آریانها به این سرزمین میدانند و اینها در گیلان و قسمت شمال شرقی آذربایجان سکنی داشتند.»[30]
کاسپیها (کاسیها): یکی از معروفترین اقوامی که به عنوان ساکنان اولیه گیلان معرفی شدهاند کاسپیها یا کاسیها هستند. کاس با پسوند پی (کاسپی) و پسوند سی (کاسی) از قدیمترین اقوام ماقبل آریائی هستند که در سواحل دریای خزر میزیستند. سرزمین آنها در نقشه قدیم مشرق، کناره غربی دریای خزر از ملتقای رود ارس و کر تا جنوب غربی و جنوب دریای مزبور نشان داده شده است. کاسپیها به دلیل شهرت و اهمیت خود، بزرگترین دریاچه روی زمین یعنی دریای خزر یا کاسپین را که در کنارههای آن در طول تاریخ اقوام مختلفی زندگی میکردند به نام خویش ثبت نمودهاند. هنوز غربیها این دریا را با نام قوم مزبور میشناسند و به آن دریای کاسپین میگویند. برخی عقیده دارند که نام شهر قزوین نیز مأخوذ از همین ریشه است زیرا شهر مذکور دروازه ورود به قلمرو کاسپیها بوده است.
ارنست هرتسفیلد و سر آرتور کیث مؤلفان کتاب «بررسی صنایع ایران» معتقدند که کاسپیها در هزاره چهارم و پنجم قبل از میلاد مسیح کشاورزی را در دریاکناران و اطراف سند و سیحون و دجله و فرات منتشر کردهاند. هنری فیلد مؤلف کتاب مردمشناسی ایران نیز با عقیده هرتسفیلد و کیث موافق است. دکتر گیرشمن مؤلف کتاب ایران از آغاز تا اسلام مینویسد: «قدیمترین مراجعی که در آنها ذکر کاسیان بعمل آمده متون مربوط به قرن بیست و چهارم قبل از میلاد است که متعلق به عهد پوزورو- اینشوشیناک است.»[31]
گرچه این قوم را با کاسیهای غرب ایران نباید اشتباه کرد ولی و. بارتولد عقیده دارد که: نام کاسپی جمع واژه کاس است و پسوند «پی» علامت جمع میباشد. بنابراین کاسپیان همان کاسیان هستند، به عبارت دیگر کاسپیان تیرهای از کاسیها (کاسیتها) بودند که سواحل دریای خزر را به کوهستانهای غرب ایران و زاگرس مرکزی ترجیح دادند و به همراه سایر تیرههای این قوم به غرب کوچ نکردند. شاید بتوان پارهای عناصر مشابه موجود میان آثار تمدنی دورههای متأخر گیلان و تمدنهای مفرغ لرستان را که تنی چند از صاحبنظران چون آندره گدار به کاسیها نسبت دادهاند، در همین ریشه مشترک جستجو کرد.
گروهی کاسپی را مشتق از کاس، که در زبان گیلکی به مفهوم سفیدچهره و زردموست، دانستهاند زیرا این قوم دارای چنان مشخصاتی بودهاند.
عدهای از مورخین دنیای باستان همچون پلین این نام را به تمام قبایل و اقوام ساکن سواحل جنوبی بحر خزر، که یک گروه زبانی مشترک را در مقابل گروه زبانی مادی تشکیل میدادند، اطلاق میکنند.
نام قوم مورد بحث در هیچیک از اسناد و کتیبههای هخامنشی ذکر نشده ولی هرودوت در فهرست مالیاتی خود که از ایرانزمین تدوین کرده، ضمن شرح استان یازدهم از کاسپیها نیز نام میبرد و مینویسد آنان سالانه 200 تالانت نقره به دولت هخامنشی خراج میدادند. همچنین در بندهای 67 و 68 کتاب هفتم تاریخ هرودوت از کاسیان به عنوان گروههای مسلحی که برای سپاه خشایار شاه در جنگ با یونانیان کمک رساندند یاد شده است.
ماردها (اماردها یا امردها): گفتیم که استرابون جغرافیادان و مورّخ
ص: 26
یونانی در عهد باستان یکی از اقوام و قبایل ساکن کرانههای جنوبی دریای خزر را ماردها یا اماردها معرفی میکند اما در هیچیک از متون باقیمانده از دوره هخامنشی، نظیر کتیبه بیستون و سنگنبشته نقش رستم از این قوم و سایر اقوامی که طی آن دورهها در گیلان و سایر کرانههای جنوبی دریای خزر سکونت داشتند سخنی گفته نشده است؛ تنها سند موجود تاریخ هرودوت مورخ نامی عهد باستان است وی هنگام ارائه فهرست مالیاتی خراجگزاران ایران- زمین، ضمن شرح نوزدهمین استان (ایران)، از قومی به نام مار نام میبرد که در مجاورت موشکیها و تیبارنیها سکونت داشتهاند. شاید بتوان واژه مار را با قوم مارد منطبق دانست؟
از محل دقیق سکونت آنان و سایر مشخصات مربوط به آنها چندان اطلاعی در دست نیست. مؤلفان عهد باستان به ذکر کلیاتی درباره این قوم بسنده کردهاند.
دیاکونوف مینویسد: «در اراضی نزدیکتر به کرانه دریای کاسپی (خزر) و نیمه سفلای درّه قزلاوزن و نقاط شمالیتر آن پادشاهیهای کوچک وجود داشت و قبایلی در آنجا میزیستند که مؤلفان عهد باستان بعدها ایشان را گلها و کادوسیان و کاسپیان و غیره نامیدند. به ظنّ قوی اینان با کوتییان و کاسیان، قرابت داشتند. گذشته از اینها، مرداها یا امرداهای نیمهصحرانشین و ساگارتیها که نامشان در تألیفات زمان باستان آمده نیز در آن نواحی ساکن بودند».
در جای دیگر دیاکونوف نام قدیم رود «قزلاوزن» یا سفیدرود را رودخانه «امرد» یا «امردوس» ذکر میکند و اضافه مینماید: «منطقه کوهستانی واقع در جنوب شرقی مسیر سفلای ارس و بعد نواحی مصّب امرد (قزلاوزن) که توسط قبایل کادوسیان و کاسپیان مسکون بوده مطیع ماد نگشته و جزو آن سرزمین محسوب نمیشد.»
محتمل است که قوم آمارد که قومی مستقل و یا یکی از تیرههای اقوامی چون کاسیان یا کادوسیان بودند، در ناحیه سفلای سفیدرود میزیستهاند و به احتمال قوی مردمی جنگجو و سلحشور و غیر آریایی بودند. شاید دیلمیان را بتوان از اعقاب آنان بشمار آورد.
انآریاکیان یا انآریائیان: در شمار اقوام ساکن در کرانههای جنوبی دریای خزر از قومی به نام انآریاکیان یا انآریائیان نام برده شده است. «ان» در زبانهای باستانی و پارهای گویشهای محلی کنونی پیشوند نفی است. بدین تعبیر انآریائیان به معنی غیر آریائیان میباشد و اگر تعبیر مزبور را درست بدانیم این قوم مردمی غیر آریایی بودهاند. هنوز برای ما معلوم نیست که عنوان انآریائیان به چه کسانی اطلاق میشده؟ آیا به یک قوم یا به کلیه اقوام و قبایل غیر آریائی حوزه کنارههای دریای خزر؟
از یک سو تصور میرود در این مناطق آریائیها نیز سکونت داشتهاند که دیگران غیر آریائی نامیده میشدند، از سوی دیگر امکان داده میشود اقوام غیر آریائی پناه گرفته در مناطق صعب العبور و کوهستانی شمال ایران حاضر به قبول مهاجران آریائی در میان خود نبوده و دور از آنان سکنی گزیده بودند.
دربیکها یا دربیکهها: قوم دیگری که ردپای آنها در گیلان نشان داده میشود دربیکها یا دربیکهها هستند. گفته میشود این قوم در اطراف کوه دلفک که با 2470 متر ارتفاع بلندترین کوه گیلان است سکونت داشتهاند. احتمال میرود دلفک تحریفشده نام این قوم باشد.
در مآخذ و مدارک تاریخی نشانههای قابل توجهی از این قوم وجود ندارد و فقط به ذکر نام آنها اکتفا شده است. از قرائن و شواهد موجود چنین برمیآید که تعداد آنها محدود بوده و فقط در اطراف دلفک مسکن داشتهاند.
در فهرست استرابون نام چند قوم باستانی منطقه فراموش شده است که تپورها یعنی اجداد طبریها یا مازندرانیها از آن جملهاند و نام چند قوم نیز مانند آلبانیان و اوتیان ذکر شده است که به احتمال زیاد از ساکنان نواحی قفقاز و ماوراء ارس و حوزه اران بودهاند و محل زیست آنان در محدوده جغرافیائی مورد بحث ما قرار ندارد.
از مجموع تحقیقات انجام شده و نظراتی که توسط مورخان عهد باستان و محققان متقدم ابراز گردیده پژوهشگران متأخر در مورد ساکنان اولیه گیلان و برخی دیگر از نواحی کرانههای دریای خزر به این نتیجه رسیدهاند که در اوائل هزاره دوم قبل از میلاد که کاسیها و دیگر ساکنان سواحل خزر به خاطر دست یافتن به اراضی وسیعتر و حاصلخیزتر از تنگنای کوه البرز خارج شده به اطراف میرفتند اقوام و قبایلی که در مناطق شمالی سکنا داشتند به سبب تغییر هوا و افزایش سرمای قطبی و نیز احتیاج به چراگاههای مناسب از مواضع خود حرکت کرده به سواحل دریای خزر رسیدند. از میان این قبایل باید آریائیها را نام برد که یک گروه بزرگ نژادی بودند. این مهاجرتها موجب ادغام گروههای قومی مختلف در یکدیگر شد و در کنارههای خزر اقوام و قبایل متعددی بوجود آمدند که از میان آنها دو قوم اکثریت داشته دارای اهمیت بیشتری بودند: یکی قوم یا تیره گیل و دیگری دیلم، گیلها در کرانههای دریای خزر و نقاطی که بعدها به صورت شهر رشت و شهر لاهیجان درآمد سکنا داشتند و دیلمیان یا تیره دیلم در کوهسارهای جنوبی آن ولایت اقامت کرده بودند. این هردو تیره از یک ریشه و نژاد بودند و بطلمیوس دانشمند معروف یونانی آنها را از تیره ماد یا منسوبین آنها میداند. در آن دوران چون دیلمیان اکثریت داشتند سرزمینهای محل سکونت این دو تیره را دیلمان، دیلمستان یا دیلم مینامیدند و نام گیل به ندرت شنیده میشد اما چند قرن بعد اندکاندک گیلان شهرت بیشتری یافت و سراسر ولایت به این نام مشهور گردید.
آزادی و استقلال
آثار و شواهد و مدارکی که تاکنون پیدا شده، همچنین تحقیقات مورخان و پژوهشگران عموما نشان میدهد که ساکنان گیلان در دورههای باستانی علاوه بر دارا بودن تمدن درخشان و آشنائی وسیع با علوم و فنون و هنرهای زیبا، از استقلال و آزادی نیز برخوردار بودهاند.
گیلان در دورههای مختلف پادشاهیهای قبل از اسلام، یعنی زمان ماد، هخامنشی، سلوکی، اشکانی و ساسانی کموبیش دارای استقلال بوده و بعد از اسلام نیز چنانکه خواهیم دید تا مدتهای مدید استقلال خود را حفظ کرده است.
تئودور نولدکه محقق و مورخ قرن 19 و 20 میلادی که تحقیقات او در مورد
ص: 27
تاریخ یونان و ایران باستان جزو مدارک و مآخذ معتبر شناخته شده است به استقلال گیلان در دورههای مختلف قبل از اسلام اعتقاد راسخ دارد. وی مینویسد:
«... این معنی مسلم است که مردم دیلم (گیلان) در حقیقت مطیع پادشاهان ایران نبودهاند.»[32]
این نوشته در اعتراض به مطلبی است که صاحب مجمل التواریخ از پیروزنامه نقل کرده و نوشته است دیلمیان بر بهرام پادشاه بشوریدند و او ایشان را اسیر کرد و سپس آنها را خلعت داده به ولایتشان بازگردانید. نولدکه مینویسد پیروزنامه کتاب افسانه است و مطالب آن قابل اعتماد نیست زیرا مردم دیلم هیچگاه از پادشاهان ایران اطاعت نکردهاند.
دیاکونوف مؤلف تاریخ ماد از قول کتسیاس مینویسد: «کادوسیان از قدیم با مادیها دشمن بودند و برای نخستین بار فقط سر به اطاعت کورش گذاردند.»[33] اما مدارک دیگر تاریخی نشان میدهد که آنها در زمان کورش نیز استقلال خود را حفظ کرده و فقط متحد کورش بودند. به طوریکه مورخان عهد باستان نقل کردهاند در عهد سلطنت آرتهیس یکی از پادشاهان سلسله ماد، جنگ بزرگی بین مادها و کادوسیها اتفاق افتاد که منشأ دشمنی و خصومتی طولانی بین آنها گردید. دیودور سیسیلی جریان واقعه را از قول کتسیاس چنین نقل میکند:
«در سلطنت این شاه (آرتهیس یکی از پادشاهان ماد) جنگی بزرگ برای مادیها با کادوسیها پیش آمد و منشأ این واقعه چنین است: پارسد نام پارسی که از حیث دلاوری، شجاعت و عزم و حزم معروف بود نفوذی در دربار ماد یافت.
بعد چون از حکم شاه درباره خود رنجید با سه هزار پیاده و هزار سوار نزد کادوسیها رفته خواهرش را به یکی از متنفذین این مردم داد و مورد توجه گردید. پس از آن او مردم کادوسی را تحریک کرد که بر ماد شوریده مستقل شوند و چون شنید شاه قشونی به قصد او فرستاده با دویست هزار نفر تنگی را اشغال کرد. خود شاه به قصد او با قشونی مرکب از هشتصد هزار نفر بیرون رفت و در جنگ شکست خورد. توضیح آنکه پنجاه هزار نفر کشته شد و مابقی را پارسی مزبور از ولایت کادوسیها براند. پس از آن کادوسیها او را شاه کردند و او همواره به ممالک ماد تجاوز کرده به تاختوتاز و غارت میپرداخت. از این راه او یک شخص نامی گردید و در آخر عمر جانشین خود را مجبور کرد سوگند یاد کند که همواره آتش کینه کادوسیها را نسبت به مادیها مشتعل خواهد داشت و لعنت کرد به همنژادان خود و کادوسیهائی که از در صلح با مادیها درآیند. بدینسبب کادوسیها هیچگاه مطیع اوامر شاهان ماد نگشته در اینحال تا زمان کورش، که دولت ماد را منقرض کرد، باقی ماندند.»[34]
گروهی از محققان در صحت مطالب نقل شده از قول کتسیاس تردید کرده و بعضی از آنها را مطابق با واقع نمیدانند، از جمله آماری که از تعداد جنگجویان طرفین مخاصمه در نبرد بین مادها و کادوسیان داده است. باید دانست که کتسیاس پزشک دربار هخامنشی بوده و مدت هفده سال در دربار هخامنشی روزگار گذرانده است. او با مطالعه مدارک دولتی و دفاتر شاهی کتابهای متعددی به رشته نگارش کشید که بیشتر آنها مفقود شد و فقط قسمتهای کمی از آنها، که در آثار سایر نویسندگان و مورخان نقل شده به دست ما رسیده است. گرچه نمیتوان به تمام مطالب نقل شده از او اعتماد کرد ولی از آنجا که وی شخصا شاهد وقایع تاریخی در دربار ایران بوده یا دوران زندگی او با زمان وقوع حوادث فاصله زیادی نداشته و از همه مهمتر آنکه بسیاری از مطالب او مأخوذ از دفاتر ایام پادشاهان هخامنشی است لذا تا حدودی باید برای نوشتههای او ارزش و اهمیت قائل شد. مشیر الدوله پیرنیا با اشاره به همین نکته مینویسد: «کتزیاس هم چیزهائی راجع به ماد نوشته، لازم است مضامین آنرا نیز ذکر کنیم زیرا اگر هم در بعض موارد موافق حقیقت نباشد از کلیات آن میتوان راجع به مادیها، دولت ماد و مناسبات آن با آشور و سایر ملل استنباطهائی کرد ...»[35]
آماری که کتسیاس از سپاهیان ماد و کادوسیان میدهد اغراقآمیز بنظر میرسد اما در اختلاف ایندو و وقوع جنگ بین آنها، چنانکه خواهد آمد، تردیدی نمیتوان داشت. سایر مورخان از جمله گزنفون و دیودور نیز تأیید کردهاند که در اوایل قرن هفتم و اوایل قرن ششم قبل از میلاد سرحدّ خاک ماد از مصبّ رود امردوس یا سفیدرود میگذشت اما کادوسیان یعنی ساکنان گیلان و قسمتهائی از کنارههای خزر سر به اطاعت ماد نگذاشته بودند.
از آنچه دیاکونوف مورخ معاصر شوروی در کتاب تاریخ ماد نوشته است چنین برمیآید که کادوسیان از دوران ماد و پس از آن با استقلال زندگی میکردند؛ یا اگر استقلال کامل نداشته و موطنشان یک سرزمین یا کشور کاملا مستقل شناخته نشده بود حداقل در اداره امور مربوط به خویش از آزادی و استقلال کامل برخوردار بودند. وی در مورد کادوسیان مینویسد:
«پادشاهی ماد از عهده مطیع ساختن ایشان برنیامد و نخستین بار سر به اطاعت کورش نهادند (شاید در زمانیکه وی هنوز سردار ایشتوویگو- آستیاگ- بود.)[36] در فهرست ساتراپنشینهای هردوت ذکری از ایشان دیده نمیشود ولی ظاهرا جزو ساتراپنشین یازدهم بودهاند ... هیچیک از کتیبههای رسمی پادشاهان پارس (ایران) سرزمین کادوسیان و کاسپیان را جزو اراضی تابع ایشان نمیشمارد. به نظر میرسد که قبایل مزبور، در آغاز امر از قلمرو شاهنشاهی پارس جدا شدند. در روزگاری که کتسیاس در دربار پارس اقامت داشته اردشیر دوم علیه کادوسیان لشکر کشید ولی چندان موفقیتی کسب نکرد؛ ... به روایت تروگو پومپه اردشیر سوم مجددا علیه کادوسیان لشکر کشید و کودومان، که بعدها به نام داریوش سوم به سلطنت رسید، در نبرد تنبهتن علیه پهلوان کادوسی هنرنمائی کرد ولی معهذا کادوسیان بعد از آن لشکرکشی هم کاملا مطیع امپراطوری پارس (ایران)
ص: 28
نشدند و بدینسبب در جنگ گائوگامل میبینیم که کادوسیان جزو اتباع و حتی متحدان شاه پارس (ایران) نبوده و فقط متحد مادیها و آتروپات- ساتراپ ایشان- میباشند ... داریوش سوم پس از آنکه تمام لشکریانش معدوم گشته یا وی را ترک گفتند آخرین امید خویش را به کادوسیان بسته بود. گرچه کادوسیان از یاری با دستگاه استبدادی فروریخته هخامنشیان سر باززدند ولی همین چشمداشت کمک از کادوسیان و اینکه ایشان را لشکریان نیرومند و قابل اعتماد شمرده بود خود جالب توجه است ...»[37]
دیاکونوف در مورد ابتدای کار کورش مینویسد:
«بنا به گفته کتسیاس کورش در زمانی که از طرف ایشنوویگو (آستیاگ) به سفارت نزد پیشوای کادوسیان رفته بود با ایبار[38] مهتر، که پیش از آن برده مردی مادی بود، برخورد کرد. صاحب ایبار وی را به خاطر خطائی سخت زده بود و ایبار کورش را برانگیخت که توطئهای بچیند و قدرت را از دست مادیها بیرون آورد و به پارسیان بسپارد.»[39]
ریچارد فرای نویسنده «میراث باستانی ایران» همینمطلب را از قول کتسیاس در قالب دیگری نقل کرده مینویسد:
«... کورش به خدمتی به دربار ماد راه میجوید و از آنجا کارش بالا میگیرد. وی خوابی دیده است که پایگاه او بلند خواهد شد و هنگامیکه آستیاک او را به سفارت نزد کادوسیان میفرستد با مردی ایرانی به نام ابارس[40] برخورد میکند و با او طرح شورش بر آستیاک را میافکند ...»[41]
ریچارد فرای در اثر خود، میراث باستانی ایران، به استقلال ساکنان گیلان در دورههای باستانی اشاره کرده است. در فصل سوم کتاب ضمن بحث از ایران و سرزمینهای مغرب آن مینویسد:
«در شمال ارس که مرز ماد بود کاسپیها و کادوسیان میزیستند که گویا جزو قلمرو ماد نبودند.»[42]
بررسیهای ریچارد فرای نشان میدهد که در دورههای بعد از ماد نیز سرزمین گیلان و قسمتهای وسیعی از کنارههای دریای خزر دارای استقلال بودهاند. تحقیقات تئودور نولدکه نیز صحت این نظریه را تأیید میکند. وی که تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان را به رشته نگارش کشیده است در همین اثر اشارهای به وضع دیلمیان در دوران پادشاهان هخامنشی دارد و مینویسد:
«ساکنان ناآرام دیلم، که در قسمت غربی کوهستانهای جنوبی بحر خزر زندگی میکردند، به همان اندازه از ساسانیان سرپیچی میکردند که کادوسیان ساکن آن ناحیه در زمان هخامنشیان از این خاندان نافرمانی داشتند. امّا برعکس به هنگام جنگ داوطلبانه به سپاه ایران میپیوستند ... به گفته بلاذری خسرو دوم چهار هزار مستحفظ دیلمی داشت. رؤسای این دیلمیان، که سپاه مزدور بودند، بعدها خود امرا و پادشاهان شدند ... حتی گیلها، که سرزمین امروزی گیلان به نام ایشان نامیده شده است و در سواحل دریا زندگی میکردند ... بر شاپور دوم پادشاه مقتدر ساسانی پیروز شدند.»[43]
همانطور که گفته شد برخی از مورخان عهد باستان سرزمین کادوسیان را جزء اراضی تابع ایران به شمار نمیآوردند و در فهرست ساتراپنشینهای آنان نامی از کادوسیان دیده نمیشود امّا تعدادی از مورخان این خطه را یکی از ساتراپنشینهای پادشاهان باستانی معرفی کردهاند. موضوع قابل توجه آن است که این مورخان نیز برای سرزمین کادوسیان یا گیلان ارزش و اهمیت خاصی قائل شدهاند و به امتیازات و استقلال آن اشاره کردهاند.
گزنفون مورخ یونانی مینویسد کورش فرزند خود بردیا یا تانائوکسار را به ساتراپی ارمنستان و سرزمین کادوسیان منصوب کرد اما کادوسیان باج و خراج کمی میپرداختند و نفوذ ساتراپ مزبور در سرزمین ایشان ظاهری بوده است.
کریم کشاورز مؤلف کتاب گیلان به نقل از کرستومانی مؤلف متون باستانی مینویسد: «نام کادوسیان و یا گلان و یا امردان در فهرست قبایلی که به داریوش اول مالیات و یا خراج میدادهاند نیامده است و فقط از کاسپیان و مردم قفقاز یاد شده است. در کتیبه داریوش اول در نقش رستم هم، که کاملترین فهرست اسامی سرزمینهای تابع داریوش در قرن پنجم قبل از میلاد است، نامی از کادوسیان و گلان و یا امردان یا ساکنان شمال کوه البرز وجود ندارد.»[44]
مؤلف کتاب «ایران در عهد باستان» مینویسد: «قبل از انوشیروان ایران را مرزبانان اداره میکردند و از میان ایشان چهار مرزبان خیلی اهمیت داشتند:
1- ارمنستان 2- خوارزم 3- حدود روم 4- خزرها و آرانیها. به مرزبانها تخت نقره میدادند به استثنای مرزبان حدود خزر که تختی از زر داشت ... در زمان انوشیروان ایران دارای چهار پاذگس (قسمت) بود که آنها را به جهات چهارگانه آورده بودند. قسمت اول مغرب ایران (خوروان). قسمت دوم نیمروز یا ولایات جنوبی. قسمت سوم باختر یا شمال. قسمت چهارم خراسان یا ولایات شرقی. گیلان جزء قسمت سوم بود.»[45]
از آنچه دکتر گیرشمن محقق معاصر نیز نوشته میتوان استنباط کرد که سرزمین کادوسیان از ساتراپنشینها بوده است. وی مینویسد: «اردشیر با ثبات بسیار اغتشاش کادوسیان و عصیان شهربانان را سرکوب کرد.»[46]
از نوشته وی در جای دیگر چنین برمیآید که کادوسیان غالبا با قدرتهای پادشاهی مقابله میکردند: «داریوش دوم هرگز پایتختهای خود را برای فرماندهی سپاهیان خویش در جنگها ترک نگفت و فقط نزدیک آخر عمر سفر
ص: 29
جنگی ضد کادوسیان را رهبری کرد و اندکی بعد درگذشت»[47]
نوشته دکتر گیرشمن در اینمورد که «اردشیر با ثبات بسیار اغتشاش کادوسیان را سرکوب کرد.» کاملا با واقعیت تطبیق نمیکند زیرا اردشیر دوم در مرحله اول به قهر بر کادوسیان دست یافت ولی ارتش عظیم او به علت برخورد با مشکلات فراوانی از قبیل عدم دسترسی به آذوقه از هم پاشید و او ناچار تن به صلح داد که در صفحات بعد از آن گفتگو خواهیم کرد.
الکساندر خودزکو که در بررسیهای خود پیرامون گیلان بیشتر منابع و مآخذ معتبر را مورد مطالعه قرار داده ضمن بحث از استقلال گیلان به همین مطالب اشاره کرده مینویسد:
«در آغاز سده ششم قبل از میلاد گلها در سرزمین خود همچنان با استقلال زندگی میکنند و چون گذشته از اطاعت پادشاهان ماد سر بازمیزنند. کورش اتحاد با آنان را طلب میکند و گلها لشکری متشکل از بیست هزار مرد پیاده و چهار هزار سوار به کمک او میفرستند تا به هنگام محاصره بابل وی را یاری کنند؛ خشایار شاه در جلب اتحاد آنان با توفیق کمتری روبروست. گلها به هنگام لشکرکشی بدفرجام این پادشاه به یونان از مساعدت به او دریغ میورزند.
یکی از جانشینان خشایار شاه موسوم به اردشیر سرانجام موفق میشود به قهر بر این قوم دست یابد. او به کمک ارتشی مرکب از سیصد هزار مرد جنگی و قریب به ده هزار سوار، گیلان را مسخر میکند ... این ارتش به زودی از هم میپاشد و به احتضار میافتد ... سپاه اردشیر دستخوش اضمحلال کامل بوده است که یکی از افسران وی موسوم به تیرباز موفق میشود بر یکی از دو امیر کادوسیان دست یابد و صلح را میسر کند. گیلان در این هنگام دارای دو پادشاه بوده است که در دو اردوگاه جداگانه بسر میبردهاند. گلهای کادوسی حتی تا زمان سلطنت شاهپور اول نیز از استقلالی کامل برخوردار بودهاند. این پادشاه با امیر کادوسیان بالروس یا بلنوس از در صلح و اتحاد درمیآید و پس از دستگیر ساختن امپراطور والرین گروهی از کادوسیان را در سپاه خویش میپذیرد.»[48]
محقق و مورخ فاضل سرپرسی سایکس نیز در تاریخ مفصل ایران به این مطلب اشاره کرده مینویسد:
«در این اوقات طایفه کادوسیان عاصی شده بودند و اردشیر با لشکر عظیم شخصا به دفع ایشان پرداخت. لیکن مسکن طایفه نامبرده ناحیهای بود که امروز گیلان خوانده میشود و به واسطه جنگلهای انبوه و جبال صعب و رودهای متعددی که دارد وصول به آن ناحیه بسیار مشکل است. کادوسیان ترتیب جنگ گریز را اختیار کردند و کار خواربار را بر پارسیها سخت نمودند لیکن میان رؤسای ایشان اختلاف انداختند و کار به مصالحه کشید. لشکر ایران سالما بازگشت نمود اما کاری از پیش نبرده بود.»[49]
در مورد کمک کادوسیان به کورش در نبرد با بابلیها لازم به یادآوری است که طبق برخی از مدارک تاریخی کادوسیها بعد از غلبه بر آرتهیس پادشاه ماد و کسب استقلال کامل، از مرزهای خویش خارج شده متوجه غرب گردیدند و به مرزهای آسور رسیدند، به طوریکه در زمان ظهور کورش کبیر یعنی 550 قبل از میلاد در همسایگی بابلیها بودند. گزنفون مینویسد که کورش کبیر با گئوبریاس رئیس هیرگانیان مشورت کرد و پرسید در نبرد علیه آسوریها از یاری چه کسانی میتوان سود جست؟ وی جواب داد از کادوسیها و سکاها که مورد ظلموستم آسوریها قرار گرفتهاند. گزنفون سپس به مجمعی اشاره میکند که برای مقابله با آسوریها از رؤسای کادوسیها، سکاها و باختریها تشکیل شده بود. در آن مجمع کادوسیها متعهد شدند بیست هزار پیاده و چهار هزار سوار به جبهه جنگ اعزام دارند در صورتیکه سکاها و باختریها بسیج تعداد کمتری را تعهد کردند و این خود قدرت و توانائی کادوسیان را در آن عهد نشان میدهد.
برخی از مدارک تاریخی، ساکنان گیلان و قسمتهائی از سواحل دریای خزر را در زمان هخامنشیان و دورههای بعد دارای استقلال کامل میدانند و برخی دیگر از جمله تاریخ ماد آنها را نیمهمستقل به شمار میآورند. دیاکونوف مؤلف تاریخ ماد مینویسد: در جنگی که روز اول اکتبر سال 331 قبل از میلاد در مشرق دجله نزدیک شهر پیشین آشوری آربل بین اسکندر مقدونی و داریوش سوم درگرفت آتروپات فرمانده مادیها بود و کادوسیان، آلبانیان و سکسنیان که نیمهمستقل بودند به اتفاق مادیها جنگ میکردند.[50] دیاکونوف ضمن حواشی کتاب تأکید میکند که کادوسیان همدست مادیها بودند نه شاهنشاهی پارسی[51] و در همین قسمت یادآوری مینماید که در جنگ مزبور کادوسیان جناح چپ و مادیها جناح راست را اشغال کرده بودند.[52]
ابراهیم فخرائی که در مورد تاریخ گیلان به بررسی پرداخته است در زمینه استقلال گیلان مینویسد:
«گیلها و اماردها که در ازمنه قدیم کادوزی نامیده میشدند قرنها پیش از میلاد مسیح استقلال داشته و تسلط سلاطین همجوار را به خود نمیپذیرفتند همچنانکه با مادها جنگیده و مدی را غارت کردند. کورش کبیر برای فتح بابل از گیلها کمک خواست و اینان به روایت گزنفون به یاریش شتافته سلطنت مدی را منقرض نمودند ... خودمختاری کادوزیها نهتنها در عهد هخامنشی بلکه در زمان ساسانیان نیز ادامه داشت. در عهد شاپور اول کادوسیها دعوت شدند که در معیت پادشاه ساسانی در جنگ با والرین امپراطور روم شرکت کنند. گیلها دعوتش را پذیرفتند و نتیجه این همکاری غلبه بر امپراطور روم و دستگیری والرین شد.»[53]
استقلال و آزادی گیلان را برخی از مورّخان و محققان مربوط به وضع
ص: 30
طبیعی و آب و هوای منطقه میدانند چنانکه الکساندر خودزکو در تاریخ گیلان مینویسد:
«هوای ناسالم یعنی فضائی که به سلسله جبال البرز محدود میشود و محوطهای به طول صد و نه فرسنگ، گیلان و مازندران و استرآباد را در بر میگیرد همچون یک گرمخانه است که وقتی به این هوا، وضع سخت کوه و باران را، که در هرسال هفت ماه دوام دارد و زمینها را باتلاقی میسازد، اضافه کنیم آنوقت به خوبی درک میشود که چگونه ساکنین نواحی مذکور در اثر موقعیت محلی توانستهاند استقلال خویش را در مدت چند قرن حفظ کنند.»[54]
شکی نیست که موقعیت خاص گیلان و قرار گرفتن آن در میان سلسله کوههای البرز و دریای خزر و آبوهوای آن، مردم این خطه را در حفظ استقلال و آزادی سرزمین خود کمک کرده بود ولی موقعیت جغرافیائی و طبیعی گیلان را نباید تنها عامل بقای استقلال این سرزمین دانست.
گیلان سرزمین شجاعان
استقلال و آزادی گیلان در دورههای قبل تا حدود زیادی مرهون شجاعت و دلاوری مردان جسور آن است. گیلان سرسبزترین و شادابترین استانهای ایران، در طول تاریخ، سرزمین دلیران و آزادمردان بوده است. در دامنه کوههای تا قله پوشیده از درختان و رودهای پرآب و خروشان آن مردمی شجاع و جسور زندگی میکردند که در فن رزم مهارتی شگفتانگیز داشتند. آنها در پناه جنگلها و کوهستانهای خود آزاد و مستقل زندگی میکردند. دیاکونوف مؤلف تاریخ ماد مینویسد: در جنگ آربل میان لشکریان ایران و اسکندر مقدونی کادوسیان، که نیمهمستقل و متحد مادیها بودند، به داریوش سوم یاری نرساندند؛ در حالیکه امید داریوش سوم به مساعدت ایشان بود، زیرا ایشان جنگیان نیرومندی به شمار میرفتند. آتروپات سردار ماد نیز به آنها متکی بود و کادوسیان بعدها وی را در کسب استقلال و مقابله با نفوذ مقدونیها یاری کردند.
تمام کسانیکه درباره گیلان به تحقیق پرداختهاند اعمّ از مورخان و محققان عهد باستان، صدر اسلام و دورههای مختلف بعد از اسلام تا امروز تأیید کردهاند که کادوسیان و گلان یعنی دیلمیان و گیلانیان مردمی جسور و دلیر و آزاده و مستقل بودهاند که هرگز در برابر بیگانگان سر خم نکردند.
در تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه در همین زمینه آمده است: «دیلمیان که موطنشان ناحیه کوهستانی شمال قزوین بوده سنتی دیرینه در کارآیی نظامی داشتند که به دورههای پیش از میلاد مسیح برمیگردد و از جمله در لشکرکشیهای ساسانیان به گرجستان متحد آنها بودند. همچنین آنها مانند ترکان به عنوان سربازان مزدور در دوره پیش از ظهور آل بویه نقش مهمی ایفا کرده بودند و در ایران، بین النهرین و حتی نواحی غربیتر فعالیت داشتند ...
شیوههای جنگی، راهبرد سپاه و تجهیزات و البسه نظامی دیلمیان همواره یکسان بود. چون قومی کشتکار بودند چارپایان اهلی نیز نگه میداشتند اما اسب پرورش نمیدادند، از اینرو در جنگها پیاده نبرد میکردند. هر نفر در جنگ سپر و شمشیر و سه نیزه برمیداشت و چنانکه منابع اسلامی میگویند، چون آنها تنگ هم پیشروی میکردند میتوانستند با سپرهای بلند خود دیواری نفوذناپذیر در برابر دشمن تشکیل دهند. مهارت آنها در پرتاب نیزههای مشتعل که بر آن جامه ژنده آغشته به نفت میزدند زبانزد بود. منابع اسلامی در سرسختی دیلمیان تأکید میورزند و دلیری آنها ضرب المثل بود. بارها پیش آمد که با آنکه شمار آنها از تعداد نیروی دشمن به مراتب کمتر بود، با اینهمه توانستند پیروزی را از آن خود کنند.»[55]
قدیمیترین متن فارسی کتاب جغرافیائی پارسی یعنی «حدود العالم من المشرق الی المغرب» که در سال 372 قمری تألیف شده و نویسنده آن تا امروز ناشناس مانده در معرفی مردم گیلان و دیلمان مینویسد:
«گیلان ناحیتی آبادان و بانعمت و توانگر است و کار کشت و برز همه زنانشان کنند و مردان را هیچکار نیست مگر که حرب ... دیلمان ناحیتی است آبادان و باخواسته و مردمان وی همه لشکریاند یا برزیگر و زنانشان نیز برزیگری کنند ...»[56]
در متون تاریخ و ادب پارسی از شهامت و سلحشوری و شجاعت و دلاوری دیلمیان و گیلانیان نشانههای بسیار میتوان یافت. شاعران و نویسندگان حتی از سلاحها و ابزار جنگی دیلمیان نیز با تمجید و تحسین یاد کرده به توصیف آنها پرداختهاند. فخر الدین اسعد گرگانی در مثنوی معروف ویس و رامین، هنگامیکه داستان فرار ایندو دلداده را به کوهستانهای دیلم نقل میکند شجاعت و دلاوری مردم آن سامان را مورد ستایش قرار داده میگوید: هیچگاه پادشاهی بر سرزمین دیلم دست نیافت. نباید فراموش کرد که اصل داستان به زبان پهلوی بوده و وقایع آن مربوط به قبل از اسلام است.
فخر الدین اسعد گرگانی این مثنوی را از اصل پهلوی به نظم برگردانده است؛[57] وی میگوید:
زمین دیلمان جایی است محکمبدو در لشکری از گیل و دیلم
به تاری شب از ایشان ناوک انداززند از دور مردم را به آواز
گروهی ناوک و زوبین سپارندبه زخمش جوشن و خفتان گذارند
بیاندازند زوبین را گه تابچو اندازد کمان ور تیر پرتاب
چو دیوانند گاه کوشش ایشانجهان از دست ایشان باز ویران
سپر دارند پهناور گه جنگچو دیواری نگاریده به صد رنگ
ز بهر آنکه مرد نام و ننگندز مردی سال و مه باهم بجنگند
از آدم تا به اکنون شاه بیمرکجا بودند شاه هفت کشور
نه آن کشور به پیروزی گشادندنه باژ خود بدان کشور نهادند
هنوز آن مرز دوشیزه بماندستبر او یک شاه کام دل نراندست
در شاهنامه فردوسی نیز به شجاعت و دلاوری مردم گیلان اشاره شده و سخنسرای نامی ایران گیل و گیلمردان را در دلیری و جنگاوری به شیر یله تشبیه کرده است. در داستان جنگ منوچهر با سلم و تور وقتی جنگ با
ص: 31
پیروزی منوچهر به پایان میرسد و او به نزد نیای خود فریدون بازمیگردد و فردوسی چنین میگوید:
چو آمد به نزدیک تمیشه بازنیارا به دیدار او بد نیاز
برآمد ز در ناله کرّنایسراسر بجنبید لشکر ز جای
همه پشت پیلان به پیروزهتختبیاراست سالار بیداربخت
همه مهد زرین به دیبای چینبه گوهر بیاراسته همچنین
ز هرگونهگونه درفشان درفشجهانی شده سرخ و زرد و بنفش
ز دریای گیلان چو ابر سیاهدمادم به ساری رسید آن سپاه
به زرین ستام و به زرین کمربه سیمین رکاب و به زرین سپر
ابا گنج و پیلان و باخواستهپذیره شدن را بیاراسته
چو آمد به نزدیک شاه و سپاهفریدون پیاده بیامد به راه
همه گیلمردان چو شیر یلهابا طوق زرین و مشگین کله[58]
اسدی طوسی در گرشاسبنامه میگوید:
به بالا ز صدرش فزون هردرختبه مه بر سر و بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگارگونز گیلی سپرها به پهنا فزون
خاقانی شروانی میگوید:
زوبینت ز نرگس سپر از نسرین استپیرایه دیلم سپر و زوبین است.
طرسوسی در دارابنامه از سپر گیلی و مقدسی در احسن التقاسیم از زوبین دیلمی یاد میکنند. جنگاوری و سلحشوری چنان با زندگی گیلانیان آمیخته بود که حتی در مراسم سوگواری نیز مصیبتدیدگان آلات حرب را فراموش نمیکردند. مقدسی مینویسد: در مراسم سوگواری دیلمی نوحهسرایان زن در وسط حیاط به دور مرده حلقه میزنند و یکی از آنها به شمشیر تکیه داده مرده را به جنگ میطلبد (اگر مرده زن باشد به جای شمشیر از چوب استفاده میشود.)
مورخان و نویسندگان بزرگی نظیر احمد بن محمد بن فقیه، ابن حوقل، ابو الفرج اصفهانی، ابن خردادبه، مسعودی و دیگران به دفعات از شجاعت و دلاوری دیلمیان و گیلانیان سخن گفتهاند. ابن فقیه در کتاب ترجمة البلدان مینویسد:
«از شهر شالوس تا شهر نوبنیادی که در دیلم واقع است و مسجد و منبر دارد چهار فرسنگ است ... آنسوی اینان مردمی از دیلماند که هرگز سر به فرمانی ننهادهاند.»[59]
احمد بن یحیی بلاذری در فتوح البلدان مینویسد: «میان قزوین و دیلم کوهی واقع است. در آنجا پارسیان پیوسته گروهی جنگجو از اسواران میگماشتند که از شهر خویش دفاع میکردند و اگر میان ایشان و اهل دیلم جنگ بود، به راندن ایشان میپرداختند و چون صلح میکردند به دفاع کشور خویش از دزدان مشغول میگشتند.»[60] بلاذری در جای دیگر مینویسد: «...
پس از او سعید بن العاصی بن امید امارت کوفه یافت و باز به جنگ دیلمیان آمد.
وی قزوین را شهری استوار و آبادان گردانید. قزوین آخرین حدی بود که سپاهیان کوفه در اختیار داشتند و ایشان بناهای خویش در آن ساختند.»[61]
طبق روایت مورخان اسلامی دیلمیان از بزرگترین و سهمناکترین دشمنان عرب بودند و دلیری و شجاعت و بیباکی آنان در صدر اسلام بین اعراب ضرب المثل بود. محمد بن جریر طبری در واقعه کربلا و شهادت امام حسین (ع) مینویسد: «روز نهم ماه محرم سال 61 هجری امام توسط برادرش عباس بن علی به عمر بن سعد پیام فرستاده آن شب را مهلت خواست که در مورد پیشنهاد ابن سعد تصمیم بگیرد. او قصد داشت با کسانش وصیت کند و دستور خویش بگوید. عمر بن سعد از شمر پرسید: رأی تو چیست؟ شمر جواب داد سالار سپاه تو هستی و رأی رأی توست. ابن سعد آنگاه روی به کسان کرد و گفت رأی شما چیست؟ عمرو بن حجاج زبیدی گفت: سبحان اللّه، به خدا اگر از دیلمان بودند و این را از تو میخواستند میباید بپذیری».[62]
مؤلف تاریخ طبری در جای دیگر مینویسد عبید اللّه زیاد تصمیم گرفت یکی از بزرگان کوفه به نام عبید اللّه بن الحر را توقیف نماید. او از کوفه بیرون رفت و قصیدهای در تهدید ابن زیاد سرود که یکی از ابیات آن چنین است:
فکفوا و الاذدتکم فی کتائباشد علیکم من زحرف الدیالمه
معنی شعر: دست بردارید وگرنه به دفع شما برخیزم با دستههائی که در حمله و هجوم از دیالمه سختترند.
مورخان معاصری هم که بر منابع و مآخذ معتبر احاطه داشته و اطلاعات عمیق آنها به آثار و تحقیقاتشان اهمیت و ارزش خاصی بخشیده است بر دلاوری و مردانگی و فداکاری و جانبازی مردم گیلان و دیلمان تأکید کردهاند. احمد کسروی در کتاب شهریاران گمنام مینویسد:
«شگفت است که شکوه و توانائی اسلام در این زمانها[63] به آخرین درجه رسیده و از کوههای پیرینه در اروپا تا ترکستان چین در میانه آسیا فروگرفته بود و مسلمانان، کوههای پیرینه را درنوردیده تا کنار رود لوار در خاک فرانسه به تاختوتاز میپرداختند و سرتاسر اروپا از سهم و رعب ایشان میلرزید. با اینحال چگونه بود که در گوشهای از ایران یک مشت مردم کوهستانی را زبون و رام ساختن نمیتوانستند؟! نتوان گفت که تنها سختی کوهستان دیلم و انبوه جنگلها بود که مسلمانان را عاجز و درمانده میساخت چه تازیان در همه جا از این کوهها و جنگلها بسیار دیده و درنوردیده بودند. باید گفت علت عمده همانا مردانگی و دلاوری دیلمان و قهرمانیها و جانبازیها بود که آن مردم در راه نگاهداری مرزوبوم خود و دفع دشمنان بیگانه آشکار میساختند. در حقیقت زندگی دیلمان در این یک دوره سراسر قهرمانی و بهادری و درخور آن بوده که در تاریخهای ایران به تفصیل نگاشته شود ولی افسوس که در تاریخهای ایران هرگز یادی از این داستانها نکردهاند و شاید اگر بویههیان و
ص: 32
زیاریان نبودند در تاریخهای ما نامی از دیلم برده نمیشد. در تاریخهای صدر اسلام نیز اگرچه در ضمن حوادث آن زمانها نام دیلم فراوان برده میشود و پیداست که چه اهمیتی داشتهاند ولی از احوال این طایفه چیزی نمینویسند و درباره جنگهائی که پیاپی میانه ایشان و مسلمانان روی میداد جز خبرهای مجمل و کوتاه در اینجاوآنجا نتوان یافت.»[64]
دکتر لمبتون یکی از خاورشناسان معاصر انگلستان در کتاب «مالک و زارع در ایران» مینویسد:
«بسیاری از ترکمانان به آسیای صغیر و سوریه کوچ کردند اما دستههای عظیمی از آنان در سراسر امپراطوری سلجوقی دیده میشدند، هرچند عده آنان در طبرستان و دیلم محتملا کمتر از جاهای دیگر بود زیرا این دو سرزمین، صعب العبور بود و مردمی دلیر و نیرومند داشت ...»[65]
گیلان در دوره هخامنشیان
گفتیم که کادوسیها متحد کورش کبیر بودند و وی را در جنگ با بابلیها یاری کردند. مؤلف ایران باستان با استفاده از آثار مورخان یونانی نظیر گزنفون و هردوت یکی از وقایع این جنگ را تحت عنوان «خبط کادوسیان» شرح داده مینویسد:
«رئیس کادوسیان که در پسقر اول قشون کورش بود، چون مورد تعقیب واقع نشده بود، خواست کاری کند که باعث خوشنودی کورش گردد و بیاین که از او اجازه گرفته باشد سپاه خود را برداشته به طرف بابل رفت. پادشاه بابل، که در شهری، چنانکه گذشت، پناهنده بود، همینکه دید عده کمی از دشمن در حوالی شهر پراکنده است با سپاه خود بیرون آمد و به جنگ شروع کرد. در نتیجه رئیس کادوسیان کشته شد؛ بعضی دستگیر یا نابود شدند و جمعی فرار کردند. چون این خبر به کورش رسید با سپاه خود به استقبال فراریان شتافت. آنها را به اردو آورده امر کرد به معالجه زخمیها بپردازند و خود نیز تمام شب را به عیادت و پرستاری مجروحین مشغول شد. بعد سران متحدین خود و کادوسیان را خواسته به آنها گفت: این قضیّه نباید موجب حیرت باشد زیرا انسان خاطی است ولی ما باید درس عبرت از این واقعه بیاموزیم و هیچگاه یک عده قلیل، تا کاملا ارتباط خود را با دستههای دیگر قشون مرتب و محکم نکرده، نباید حمله برد. گاهی لازم میشود که یک عده کم حمله کند ولی باید این حمله جزو نقشه تمام قشون باشد و کمکهائی که مقتضی است در موقع خود به آن عده بشود. بعد کورش گفت: حالا بروید شام صرف کنید، فردا باید تلافی این عدم بهرمندی کادوسیان را بکنیم و صبح زود کورش به محلی که کادوسیان شکست خورده بودند رفته کشتگان را دفن کرد و غنائم زیاد برگرفته برگشت.»[66]
به علت تناقضهائی که در آثار مورخان یونانی وجود دارد نمیتوان به اطلاعات صحیحی درباره استقلال کادوسیان هنگام سلطنت کورش دست پیدا کرد زیرا در برخی از گزارشها نام کادوسیان جزو ایالات تحت تسلّط کورش نیست. بر طبق نوشته گزنفون کورش پس از بازگشت از بابل به پارس برای هر یک از ولایات والیهائی انتخاب کرد. در این گزارش، بین اسامی والیهای منتخب، نامی از کادوسیان دیده نمیشود. در میان ایالات نیمه مستقلی هم که اداره امور خود را رأسا به عهده داشتند و فقط باجگزار بودند اسمی از کادوسیان برده نشده است امّا در وصیت کورش میبینیم که وی کمبوجیه، فرزند ارشد خود را به پادشاهی انتخاب میکند و ممالک ماد، ارمنستان و کادوسیان را به تانااوکسار (بردیا) میبخشد.
گزنفون در فصل هفتم از کتاب هشتم خود مینویسد وقتی کورش احساس کرد که زمان مرگش فرارسیده فرزندان و دوستان خود و کارگزاران عمده پارس را احضار کرد و خطاب به آنها گفت: «... آخر زندگانی من فرارسیده، من اینحال را از علاماتی به خوبی درک میکنم ... ای فرزندان، من هردو شما را به یک اندازه دوست دارم؛ باوجود این اداره کردن امور و حکومت را به کسی وامیگذارم که چون بزرگتر است دارای تجارب بیشتری است ...
بنابراین تو ای کمبوجیه دارای سلطنت باش؛ خدایان آن را به تو میدهند و پس از آنان من هم به قدری که در حیزّ توانائی من است. به تو ای تانااوکسار، من ممالک ماد، ارمنستان و کادوسیان را میدهم، با این عطایا، بااینکه شاهی و اقتدار از آن برادرت است، سعادت بیغلوغشی برای تو تأمین میکنم و تصور نمیکنم که تو از سعادت بشری چیزی کم داشته باشی زیرا آنچه که برای خوشبختی بشر لازم است تو آن را دارا خواهی بود ...»[67]
چون چگونگی مرگ کورش به طور دقیق معلوم نیست صحت انتساب این وصیت نیز به او مورد تردید است. برخی از مورخان نظیر هردوت[68]، ژوستن و بروز نوشتهاند وی در میدان نبرد کشته شد و برخی دیگر از جمله گزنفون اظهار نظر کردهاند که او پس از بازگشت به پارس و ابتلا به بیماری، چشم از جهان فروبست. روایت کتسیاس با هردو گروه تفاوت دارد. وی مینویسد کورش در میدان نبرد مجروح گردید ولی کشته نشد. او پس از مجروح شدن وصیّت کرد و به موجب این وصیّت سلطنت به کمبوجیه و حکومت بلخ و خوارزم و کرمان به تانااوکسار سپرده شد.
با توجه به اختلاف روایات نمیتوان نسبت به درستی مطالبی که به عنوان وصیت کورش نقل شده و طی آن سرزمین کادوسیان نیمهمستقل قلمداد گردیده اعتماد داشت؛ اما اگر بر فرض، این وصیت درست باشد معلوم میشود که ولایت کادوسیان در آن عصر دارای ارزش و اهمیتی به مراتب بیش از سایر ولایات بوده و در ردیف ممالک ماد و ارمنستان قرار داشته است.
در دوره پادشاهی کمبوجیه، داریوش، خشایار شاه، داریوش دوم،
ص: 33
اردشیر، خشایار شاه دوم و اردشیر دوم از چگونگی وضع گیلان، همچون گذشته اطلاعات دقیقی در دست نیست. مؤلف ایران باستان در صورت اسامی ممالکی که هنگام سلطنت داریوش اول جزء یا تابع ایران بودهاند از ولایت کادوسیان یا گیلان نام میبرد.[69]
در زمان پادشاهی اردشیر دوم ابتدا کادوسیان متحّد وی بودند و در جنگ بین او و برادرش که کورش نام داشت شرکت کردند. کورش فرزند خشایار شاه علیه برادرش اردشیر دوم قیام کرد و با قوای خود، که بیشتر اهل یونان و مستملکات غربی بودند به سوی پایتخت روان شد. هنگامیکه قوای کورش به پایتخت نزدیک شد اردشیر دوم با سپاهی گران به استقبال وی شتافت. از آنجا که غالب مورخان عهد باستان از جمله گزنفون، کتسیاس، پلوتارک و دینون در نقل چگونگی وقایع این جنگ اتفاق نظر دارند و حتی گفته شده است که گزنفون و کتسیاس در جنگ مزبور حضور داشتند[70] نسبت به واقعیت مطالب نقل شده نمیتوان تردید کرد.
کادوسیان در اردوی اردشیر دوم بودند. مؤلف ایران باستان برخورد فرمانده قوای کادوسی را با کورش از قول کتسیاس و دینون چنین نقل میکند:
«وقتیکه دو سپاه به هم افتادند ارتهگرس رئیس کادوسیها به کورش برخورد و به قول پلوتارک به او چنین گفت: ای ظالمتر و دیوانهترین مرد که نام کورش- بهترین نام پارسی- را لکهدار کردهای، برای چه سفر شومی این یونانیهای پست را به خدمت خود درآوردهای؟ برای اینکه ثروت پارسیها را غارت کنند و کسی را که آقا و برادر توست بکشی و حال آنکه او به یک میلیون مرد، که از تو رشیدترند، فرمان میدهد. درحال به تو این نکته مسلم خواهد شد، چه قبل از اینکه روی شاه را ببینی سرت به باد خواهد رفت. این بگفت و زوبینی به طرف کورش پرتاب کرد که به سینه او آمد؛ ولی به واسطه خوبی جوشن کورش اثر نکرد و فقط او را تکان داد. پس از آن ارتهگرس چون اسب خود را برگردانید، کورش پیکانی به طرف او انداخت که به گردن او آمد.
بیشتر مورخین عقیده دارند که او به دست کورش کشته شد.»[71]
در این جنگ داریوش کشته شد و اردشیر دوم پیروز گردید اما کادوسیها، که متحد اردشیر بودند، مدتی بعد بر او شوریدند و چنانکه قبلا اشاره شد اردشیر با لشکری عظیم به سرزمین کادوسیان حمله کرد. مشیر الدوله پیرنیا در این زمینه مینویسد:
«این مردم (کادوسیان) در زمان اردشیر مانند بسیاری از ایالات دیگر ایران شوریدند و شاه، چنانکه پلوتارک گوید در رأس قشونی، که مرکب از سیصد هزار پیاده و ده هزار سوار بود برای فرونشاندن شورش حرکت کرد (384 ق.
م) مورخ مذکور (یعنی پلوتارک) ولایت کادوسیان را چنین توصیف کرده: این مملکتی است کوهستانی و صعب العبور و همیشه ابر آسمان آن را فروگرفته.
این سرزمین نه غلّه میرویاند نه درخت میوه. قوت سکنه جنگی آن غالبا گلابی و سیب جنگلی (وحشی) است. بنابراین وقتیکه اردشیر وارد این مملکت شد دچار قحطی و مخاطرات شدید گردید. قوتی در اینجا به دست نمیآمد و آذوقه را از جاهای دیگر نمیشد تحصیل کرد. قشون شاه در ابتدا مالهای بنه را میخورد ولی این حیوانات هم به قدری کمیاب شدند که قیمت یک الاغ به شصت درهم رسید ...[72] حتی میز شاه هم دچار مضیقه گردید و عده اسبها نیز خیلی کم شد زیرا سایر اسبها به مصرف قوت سپاهیان رسیده بود. در این احوال سخت تیریباذ ... شاه و قشون او را نجات داد. کادوسیان دو پادشاه[73] داشتند که جدا از همدیگر اردو میزدند. تیریباذ نقشهای پیش خود کشید و، پس از آنکه، آن را به اردشیر عرضه داشت، خودش مخفیانه نزد یکی از دو پادشاه مزبور رفت و پسرش را نزد دیگری فرستاد. هرکدام به پادشاهی که نزد او رفته بودند گفتند پادشاه دیگر کسانی نزد شاه فرستاده و داخل مذاکره شده. و اگر میخواهید فریب نخورید پیشدستی کنید که قبل از دیگری با شاه داخل مذاکره شده باشید[74]. من هم با تمام قوا به شما کمک خواهم کرد. پادشاهان مزبور حرف تیریباذ و پسر او را باور کردند و یکی با تیریباذ و دیگری با پسر او، که صاحب منصب بود، رسولی نزد اردشیر روانه داشتند ... بالاخره تیریباذ و پسرش با رسولان پادشاهان کادوسی آمدند و به شرائطی صلح منعقد شد.»[75]
لازم به تذکر است که ادعای پلوتارک که میگوید: «کادوس مملکتی است کوهستانی ... نه غله میرویاند نه میوه، قوت سکنه جنگی آن غالبا گلابی و سیب جنگلی است» مقرون به حقیقت نمیباشد. بدون شک مورخ به سرزمین کادوس سفر نکرده و این سخن را از قول مهاجمین ناکامی نوشته که برای شکست خود متوسّل به چنین معاذیر کذب میشدند. احتمال زیاد میرود که لشکر انبوه اردشیر دوم در خاک دشمن با کمبود آذوقه روبرو شده باشد امّا علت آن عدم آشنائی کادوسیها با کار زراعت و کشاورزی نیست. ساکنان گیلان قرنها پیش از تشکیل دولت هخامنشی دارای تمدنی درخشان بوده و با اصول صنعت و کشاورزی آشنائی عمیق داشتهاند. چون در این زمینه مفصلا بحث شده است از تکرار آنها خودداری میکنیم.
یکی از پادشاهان سلسله هخامنشی که توانست گیلان را تحت تسلط خود درآورد اردشیر سوم بود. در آثار نویسندگان قرون اسلامی نظیر طبری، ابن اثیر، مسعودی، ثعالبی، حمزه اصفهانی و ابو الفرج اصفهانی نامی از اردشیر سوم دیده نمیشود[76]. تنها ابو ریحان بیرونی در آثار الباقیه از او یاد میکند.
ص: 34
مورخان یونانی نیز شرح زندگانی و وقایع دوران پادشاهی او را به تفصیل ذکر کردهاند. وی که در سال 358 قبل از میلاد مسیح بر تخت سلطنت نشست مردی ستمکار و خونریز بود. این پادشاه در دوران سلطنت خود توانست سرزمینها و ممالک بسیار از جمله فنیقیه، آسیای صغیر، مصر و سرزمین کادوسیان یا گیلان را به تسخیر خویش درآورد.
نخستین گام اردشیر سوم در راه فرونشاندن شورشها و تسلط بر سرزمینهای مختلف به سوی گیلان بود. او تصمیم داشت ناکامی پدر خود اردشیر دوم را در نبرد با کادوسیان جبران نماید. بدینجهت با سپاهی عظیم و تجهیزاتی کامل متوجه آنان شد. مورخان یونانی نظیر دیودور، ژوستن، کنت کورث و آریان در آثار خود چگونگی جنگ بین سپاه اردشیر سوم و جنگجویان کادوسی را شرح داده خاطرنشان کردهاند که داریوش (کدمان)، یکی از نوادگان داریوش دوم، در این جنگ شجاعت و دلاوری بسیار از خود نشان داد و بر یکی از جنگجویان کادوسی که، کسی را یارای مقابله با او نبود غلبه یافت.
دیودور مورخ یونانی در مورد این حادثه مینویسد: «شخصی از کادوسیها، که از حیث زورمندی و دلاوری معروف بود، مبارز طلبید و کسی از سپاه ایران جرئت نکرد به جنگ او رود. در این موقع داریوش اسب خود را تاخت و با او مبارزه کرده وی را کشت. اردشیر را این کار او چندان خوش آمد که هدایای بزرگ به وی داد و او را دلیرترین پارسی خواند.»[77] ژوستن مورخ دیگر یونانی نیز برخورد داریوش کدمان را با جنگجوی کادوسی به همینترتیب نقل کرده مینویسد اردشیر سوم داریوش را در ازای این خدمت به ولایت هردو ارمنستان منصوب کرد.
برخی از مورخان پیروزی اردشیر سوم را بر کادوسیان نتیجه دلاوریهای این شاهزاده دانستهاند. مؤلف کتاب ایران باستان در مورد تسلط این پادشاه بر سرزمینها و ممالک مختلف مینویسد:
«بر اثر فرونشاندن شورشهای فنیقیه و آسیای صغیر و تسخیر مصر، پادشاهان دستنشانده و شاهزادگان به جای خود نشستند و ایالات شمالی و شرقی ایران مانند ایالات دریای خزر و هند، که در نتیجه سلطنت طولانی اردشیر دوم به واسطه بیقیدی او مستقل شده بودند، حالا به واسطه فتوحات اردشیر و سختیهایی که میکرد و با بودن شخصی مانند باگواس خواجه، که زمام امور را به دست داشت، قوت مرکز را حس کردند و کارهای ایران میرفت که روبراه شود ... قوت اراده اردشیر سوم و کفایت و کاردانی باگواس خواجه و منتور آرامشی به ممالک تابعه ایران میداد.»[78]
اردشیر سوم بر اثر زهری که باگواس خواجه به او خورانید کشته شد.
نولدکه محقق معروف در کتاب تتبعات تاریخی، پیروزیهای اردشیر سوم را مورد ستایش قرار داده مینویسد: بعد از داریوش اول او از دودمان هخامنشی یگانه شاهی بود که از لشکرکشیهای بزرگ با پیروزی بیرون آمد. به نظر ما فوت او در این موقع حساس برای پارس فقدانی بزرگ بشمار میآید.
بعد از اردشیر سوم فرزندش آرسس به پادشاهی رسید ولی سلطنتش بیش از سه سال دوام نیافت و او نیز مانند پدرش با زهر باگواس خواجه کشته شد.
پس از وی داریوش سوم (کدمان) از نوادگان داریوش دوم بر تخت پادشاهی نشست. در دوران سلطنت او اسکندر مقدونی به ایران حمله کرد.
کادوسیان با آنکه در نبرد با اردشیر سوم شکست خوردند استقلال کامل خود را از دست ندادند. بعد از نبرد با اردشیر سوم اطلاع دقیقی از وضع آنان در دست نیست اما به طوریکه از نوشته مورخان یونان برمیآید کادوسیان متحد یا مطیع دربار پارس شده و هنگام سلطنت داریوش سوم در جنگ با اسکندر شرکت مؤثر داشتند. یکی از معروفترین جنگهای اسکندر با ایران نبرد اربیل یا گوگمل است که پیکاری سرنوشتساز بود. در این نبرد ساکنان کنارههای خزر یعنی گیلان، مازندران و گرگان جزو گروههای جنگجو بودند.
مؤلف ایران باستان از قول آریان مورخ یونانی مینویسد سوارهای پارتی، گرگانی و تپوری تحت فرماندهی «فراتافرن» و مادیها، کادوسیان و ساکهسینیان (سکاهای حدود چین) زیر فرمان آثروپات میجنگیدند. کنت کورث مورخ دیگر یونانی نیز نوشته است کادوسیان به همراهی جنگجویان ارمنستان، کاپادوکیان، سوریه و مادیها جناح راست جبهه جنگ ایران را تشکیل میدادند.
بر طبق آماری که بعضی از مورخان یونانی مانند پلوتارک، آریان و دیودور دادهاند تعداد سپاهیان ایران به یک میلیون تا یک میلیون و چهارصد هزار نفر میرسیده است. اما چنین ارقامی اغراقآمیز به نظر میرسد. شاید صحیحترین آمار مربوط به کنت کورث باشد که از همه کمتر است. او تعداد پیادهنظام ایران را دویست هزار و سوارهنظام را چهل و پنج هزار نفر ذکر میکند.
کادوسیها در جنگ اربیل یا گوگمل نقش حساسی را ایفا کردند. هنگامی که جنگ به مراحل حساس خود رسیده بود مازه یکی از سرداران سپاه ایران گروهی از سوارهنظام ممتاز را، که مرکب از دو هزار کادوسی و هزار سکایی بود برگزید و به آنها فرمان داد جناح چپ دشمن را دور زده به اردوگاه مقدونیها حمله برند و باروبنه آنان را تصرف نمایند. فرمان او بلافاصله اجرا شد. سکاها باروبنه مقدونیها را غارت کردند. این حادثه باعث اخلال در اردوی مقدونیه گردید و اسیرانی که در آنجا بودند به کمک مهاجمین آمدند. بر اثر حوادثی چند، که شرح آن در این مختصر نمیگنجد، سپاه داریوش در نبرد اربیل شکست یافت و اسکندر به پیروزی رسید.
داریوش سوم از پایتخت خود متواری شد و به یاری گروهی از سپاهیان به جنگهای پراکنده پرداخت. هنگامیکه اسکندر در تعقیب داریوش به همدان رسید به «پارمنیون»، بهترین سردار خود، فرمان داد از طریق ولایت کادوسیان یعنی گیلان به گرگان برود و خود نیز در تعقیب داریوش به سوی گرگان و خراسان پیش رفت. در همین هنگام بود که داریوش سوم به دست دو تن از سرداران خیانتکار خود کشته شد و جنگ به پایان رسید اما برخی از ممالک و ولایات که مطیع یا متحد آخرین پادشاهان هخامنشی بودند نظیر کادوس و تپورستان یعنی گیلان و مازندران و سرزمینهای تحت اشغال آماردها (مردها) در کنارههای خزر همچنان داعیه استقلال داشتند و تن به قبول تسلط
ص: 35
اسکندر نمیدادند.
گیلان در دوران اشکانیان و ساسانیان
از اوضاع گیلان هنگام تسلط جانشینان اسکندر و نیز دوران اشکانیان اطلاع چندانی در دست نیست. در آثار مورخان عهد باستان مطلبی که وضع گیلان را در این دورهها روشن سازد ملاحظه نمیشود فقط در یکی دو مورد اشارات مختصری وجود دارد که دلالت بر استقلال گیلان یا نیمهمستقل بودن این سرزمین دارد.
مؤلف میراث باستانی ایران ضمن بحث از سرزمینهای پیرامون مرزهای ایران مینویسد:
«میتوانیم گمان بریم که سرزمینهای کنار دریای خزر یعنی گیلان و مازندران زیر فرمان سلوکیان[79] نبودهاند. ارمنستان که در مغرب آذربایجان و به مرز سلوکیان نزدیکتر بود با آنکه استقلال داشت بیشتر از استانهای بالا زیر نفوذ و گاهی خراجگزار سلوکیان بود. گرگان در جنوب شرقی دریای خزر فرمانبردار سلوکوس اول بود.»[80]
دیباچه «نامه تنسر» نیز اشاره مختصری به وضع سرزمین «برشوارگر» یعنی گیلان در دوران تسلط سلوکیان دارد. ابن مقفع در این دیباچه نوشته است:
اجداد گشنسب (جشنسف) زمین برشوارگر یعنی گیلان را به قهر و غلبه از جانشینان اسکندر بازستده بودند.
نامه تنسر به گشنسب یکی از مآخذ معتبر مربوط به ایران قبل از اسلام و دوره ساسانیان است که توسط عبد الله بن مقفع از پهلوی به عربی ترجمه شد و سپس ابن اسفندیار آن را از عربی به پارسی برگردانید.
از آنچه ابن مقفع در دیباچه کتاب مزبور مینویسد استنباط میشود که گیلان و طبرستان در دوران تسلط سلوکیان دارای استقلال بودهاند. مردم گیلان و طبرستان پس از درگذشت اسکندر سر به شورش برداشته جانشینان او را از سرزمین خویش راندهاند.
دوره اشکانیان نیز بسیار مبهم است. ریچارد فرای در فصل چهارم کتاب میراث باستانی ایران، که به بررسی وضع ایران در زمان اشکانیان اختصاص دارد مینویسد:
«در شمال ایران، در گیلان و مازندران روشن نیست چه میگذشته است اما از روی قیاس با زمانهای بعد میتوان گفت که شاهان پارتی در بخشهای شمالیتر از کوههای البرز یا هیچگونه قدرتی نداشتند یا نفوذ ایشان بسیار اندک بوده است. در مشرق دریای خزر، گرگان همسایه پارتیان بود که به دست پارتیان افتاد.»[81]
سلسله اشکانیان به دست اردشیر بابکان منقرض شد و سلطنت ایران به سلسله ساسانی منتقل گردید. اردشیر بابکان پس از تسخیر فارس و کرمان و جزایر خلیج فارس بر اردوان پنجم آخرین پادشاه اشکانی در دشت هرمزدگان پیروز شد و در سال 224 میلادی دوران پادشاهی را آغاز کرد.
هنگامیکه اردشیر بابکان به تخت سلطنت نشست در جهت اتحاد و همبستگی اقوام و شهریاران ایرانی در نقاط مختلف اقدامات مهمی را آغاز کرد و تنسر هیربد هیربدان یعنی پیشوای عالی روحانی که از حامیان اردشیر بود با ارسال نامهها و پیامهایی به تمام نقاط ایران شهریاران و فرمانروایان از جمله گشنسب یا جشنسف شهریار گیلان و طبرستان را به همراهی با اردشیر و احیای عظمت کشور دعوت کرد. ابن مقفع در دیباچهای که بر ترجمه عربی نامه تنسر نوشته چنین میگوید:
«از اردوان در آن عهد عظیم قدرتر و بامرتبه، جشنسف شاه برشوارگر و طبرستان بود و به حکم آنکه اجداد جشنسف از نایبان اسکندر به قهر و غلبه زمین برشوارگر بازستده بودند و بر سنت ملوک پارس تولی کرده اردشیر (سرسلسله ساسانیان) با او مدارا میکرد و لشکر به ولایت او نفرستاد و در معاجله مساهله و مجامله نمود تا به مقاتله و مناضله نرسد.»[82]
گشنسب شاه برشوارگر یا گیلان به نامه تنسر هیربد هیربدان پاسخ مثبت داده دعوت او را قبول کرد. از نامه مجددی که تنسر به گشنسب نوشت ارزش و اهمیتی را که وی برای شهریار گیلان قایل بوده است میتوان استنباط کرد:
«از جشنسف شاه و شاهزاده طبرستان و برشواذگر جیلان و دیلمان و رویان و دنباوند (دماوند) نامه پیش تنسر هربد هرابده رسید، خواند و سلام میفرستد و سجود میکند.»[83]
در دوران سلطنت شاپور اول نیز کادوسیان همراه او به جنگ والرین امپراطور روم رفتند. بدون شک رشادت آنان در کسب پیروزی ایران و شکست امپراطور روم سهم بسزایی داشته است. والرین در این جنگ شکست خورد و توسط لشکریان ایران اسیر گردید. وی هنگام اسارت چشم از جهان پوشید (سال 260 میلادی) در طول دوره پادشاهی ساسانیان روابط دربار ساسانی با امرا و فرمانروایان گیلان همواره بر مبانی صمیمیت و دوستی استوار نبوده بلکه گاه اختلاف آنها به لشکرکشی و جنگ نیز کشیده شده است، چنانکه در برخی مدارک به نبردهایی بین سلاطین ساسانی و دیلمیان اشاره شده است.
ابن اثیر در وقایع دوران سلطنت بهرام گور، از پادشاهان سلسله ساسانی، به جنگ او با دیلمیان اشاره کرده مینویسد: پس از آنکه بهرام گور بر خاقان پادشاه ترکان پیروز شد به او خبر رسید که یکی از سران دیلم با لشکری انبوه به ری و سرزمینهای وابسته به آن تاخته و جمعی را اسیر کرده است. وی همچنین به غارت و ویرانگری پرداخته و نگهبانان مرزی آن حدود را مجبور به پرداخت خراج کرده است. بهرام گور، مرزبان را با لشکری عظیم به ری فرستاد؛ سپس خود نیز با تعداد کمی از یاران نزدیک خود بدانسوی رهسپار شده به لشکر خویش پیوست. سردار دیلمی از ورود بهرام گور آگاهی نداشت و
ص: 36
امیدوار بود که در غیاب وی به پیروزی درخشانی نائل شود. بهرام بیدرنگ لشکر خود را بسیج کرده به سوی دیلم روان شد. دو سپاه در میان راه به یکدیگر رسیدند. بهرام که فرماندهی جنگ را بر عهده داشت موفق شد سردار دیلمی را گرفتار سازد. دیلمیان که فرمانده خود را گرفتار دیدند هراسان میدان نبرد را خالی کردند. بهرام فرمان داد تا میان آنان جار بزنند که هرکس بازگردد جانش در امان خواهد بود. دیلمیان برگشتند و بهرام ایشان را امان داد و از آنان هیچکس را نکشت و همه را مورد نوازش قرار داد. از اینرو همه صمیمانه فرمانبردار او شدند. فرمانده سپاه دیلمی نیز بخشوده شد و در شمار یاران نزدیک بهرام قرار گرفت. بهرام پس از پیروزی فرمان داد که شهری به یاد این پیروزی بنا کنند. این شهر پس از آنکه بنای آن به اتمام رسید فیروز بهرام نامیده شد.[84]
قبل از جلوس کسری انوشیروان بر تخت سلطنت، مردم گیلان از اطاعت پادشاهان ساسانی سر باززده بودند زیرا مورخان یونانی و نیز برخی از مورخین عرب به جنگ بین انوشیروان و گیلانیان اشاره کرده و متذکر شدهاند که پادشاه ساسانی سپاهی عظیم به گیلان فرستاد و به قتل عام اهالی این سرزمین پرداخت.
وقایعی نیز که در زمان انوشیروان اتفاق افتاده بر دلاوری و جنگاوری گیلانیها دلالت دارد. مسعودی در مروج الذهب مینویسد: انوشیروان به سیف بن ذی یزن قول داده بود که وی را در جنگ با رقیبش مسروق بن ابرهه پادشاه یمن یاری نماید اما اشتغال در جنگهای روم و اقوام دیگر او را از انجام تعهد خود بازداشت تا آنکه سیف بن ذی یزن چشم از جهان پوشید. فرزندش معدیکرب بن سیف به دربار انوشیروان آمده گفت: من فرزند آن پیرمردم که شاه وعده کرده بود وی را یاری نماید. اکنون این وعده از طریق ارث به من رسیده است و از پادشاه تقاضای کمک دارم. اینبار انوشیروان خواهش وی را اجابت کرد و اسپهبد دیلم را که وهرز دیلمی نام داشت همراه گروهی از زندانیان با معدیکرب روانه ساخت. آنها به وسیله کشتی بر دجله رفتند و آب و لوازم و غلامان خود را نیز به همراه داشتند تا به ابله بصره رسیدند. از آنجا به دریا سوار شدند و در ساحل حضر موسی به محلی رسیدند که مثوب نام داشت.
وهرز فرمان داد کشتیها را بسوزانند که راه بازگشت و عقبنشینی وجود نداشته باشد و افرادش بدانند که با مرگ روبرو هستند و باید مردانه بجنگند.
مسروق بن ابرهه پادشاه یمن به مقابله برخاست و با لشکر صد هزار نفری خود به جنگ وهرز دیلمی رفت. در حین جنگ وهرز تیری به سوی مسروق انداخت که وی را از پای درآورد و سپاهش را متلاشی ساخت.[85] بدینترتیب معدیکرب بر تخت سلطنت یمن نشست. اما دوران سلطنتش چندان بطول نیانجامید و به دست نیزهداران حبشی کشته شد. وقتی وهرز خبر حادثه را دریافت کرد با کسب اجازه از انوشیروان همراه چهار هزار سوار به سوی یمن روان شد و آنجا را تصرف کرده بر تخت پادشاهی نشست. پس از او چند نسل از فرزندانش بر یمن سلطنت کردند.[86]
محمد بن جریر طبری این واقعه را در تاریخ خود به دو صورت و از دو منبع نقل میکند. منبع اول میگوید وهرز جزو زندانیان بود و چون در میان هشتصد زندانی به نسب و خاندان بر همه برتری داشت به سالاری انتخاب شد. در این منبع انوشیروان تقاضای سیف بن ذی یزن را اجابت کرده سپاهی مرکب از هشتصد زندانی در اختیار او میگذارد و از مرگ سیف و تقاضای فرزندش معدیکرب از پادشاه ساسانی سخنی به میان نیامده است.[87] امّا در منبع دوم واقعه با آنچه در مروج الذهب نقل شده تفاوت زیادی ندارد. بر طبق آنچه طبری از قول منبع دوم مینویسد وهرز دیلمی در شمار زندانیان نبوده بلکه از نخبهترین چابکسوارانی بشمار میآمده که شاه او را با هزار سوار برابر میدانسته است.[88]
آنچه در برخی مآخذ خواننده را به تعجب و شگفتی دچار میسازد نبرد هشتصد زندانی با یکصد هزار مرد جنگی و پیروزی آن گروه قلیل است. امّا طبری میگوید سیف در یمن هرچه توانست از قوم خویش و مردان عربی و اسبان عربی فراهم کرده در اختیار وهرز قرار داد. وی همچنین آورده است که وهرز پس از پیروزی آهنگ صنعا کرد و چون به دروازه شهر رسید پرچمدار نتوانست پرچم افراشته را از دروازه عبور دهد. وهرز گفت هرگز پرچم من افتاده به درون نشود، دروازه را ویران کنید!
دهخدا در لغتنامه به مأموریت وهرز دیلمی در یمن اشاره کرده او را چنین معرفی میکند: «وهرز ... سردار انوشیروان در جنگ با حبشیان در عدن. نام پیری دلیر است از شاهزادگان ایران که در خدمت انوشیروان مستحق زندان بود و چون سیف ذی یزن عرب از ظلم مسروق به نزد انوشیروان به داوری و دادخواهی آمد انوشیروان او را که پیری هشتاد ساله بود با هشتصد مرد مأمور کرد که با سیف برود و او را در یمن استقلال دهد ... وهرز و همراهان او در رزمجویی، خاصه تیراندازی، بینظیر بودند. مسروق ده هزار کس به جنگ او فرستاد اما پسر مسروق و پسر وهرز هردو مقتول شدند. سپس خود مسروق با صد هزار حبشی به مقابله آمد؛ وهرز تیری بر پیشانی او زد که از پای درآمد و جان داد.»[89]
به موجب داستانی که ابو حنیفه احمد بن داود دینوری دانشمند و محقق معروف قرن سوم هجری نقل کرده است سرزمین دیلم به روزگار خسرو پرویز در قلمرو سلطه پادشاه ساسانی نبوده و کسانی را که مورد بیمهری دربار قرار
ص: 37
میگرفتند پناه میداده است.
دینوری طی داستان مفصلی مینویسد بهرام چوبینه سردار ایرانی در زمان سلطنت هرمز چهارم با ترکان جنگیده آنان را شکست داد و ترکان باجگذار ایران شدند. سپس بهرام که در بلخ بود به سبب سعایت و سخنچینی برخی از درباریان مورد غضب هرمز چهارم واقع شد و به همین علت برای جنگ با پادشاه ساسانی آماده گردید. در این میان بزرگان ایران هرمز را از پادشاهی خلع کردند و فرزندش خسروپرویز را به پادشاهی برگزیدند. بهرام چوبینه با سپاهی برای جنگ حرکت کرد. خسروپرویز نیز عازم نبرد شد. دو لشکر در همدان به یکدیگر برخورد کردند اما جنگی رخ نداد زیرا سپاهیان خسروپرویز به بهرام چوبینه پیوستند. خسروپرویز به قیصر روم پناهنده شد، بهرام چوبینه موقتا به انجام امور پادشاهی پرداخت. امّا خسروپرویز به یاری قیصر روم لشکری گرد آورد و به جنگ بهرام شتافت. در این جنگ گروهی از سپاهیان بهرام به خسروپرویز پیوستند و بهرام ناچار به خاقان ترک پناه برد.
خسروپرویز هرمز گرابزین را به دربار خاقان ترک فرستاد. بر اثر توطئه فرستاده پادشاه ایران، بهرام چوبینه به حیله کشته شد. وی در حال مرگ برادر خود «مردان سینه» را به جانشینی خویش برگزید. کشته شدن بهرام چوبینه موجب شد که همراهان بهرام نسبت به ترکها بدبین شوند و در صدد چارهجوئی برآیند. «یاران بهرام با یکدیگر مشورت کردند و گفتند برای ما نزد این قوم خیر و آسایشی نخواهد بود و رای درست، بیرون رفتن از سرزمین ایشان است که مردمی پیمانشکن و ناسپاسند و کوچ کردن به سرزمین دیلم بهتر است که به سرزمین خود ما نزدیکتر و برای خونخواهی از پادشاهانی که ما را آواره کردند مناسبتر است.»[90]
یاران و همراهان بهرام به اتفاق خواهر او کردیه که زنی بسیار زیبا و آراسته و دلیر بود به سرزمین دیلم رفتند و در آنجا سکنی گزیدند. بستام سردار ایرانی نیز که به مخالفت با خسروپرویز برخاسته بود در دیلم به یاران بهرام چوبینه پیوست.
سپس مردان سینه و سایر بزرگان به بستام گفتند تو پسر شاپور خربندادی و از دودمان گزینه بهمن پسر اسفندیار، پس برای پادشاهی از خسروپرویز فریبکار شایستهتری. ما حاضریم با تو بیعت کنیم و خواهر بهرام چوبینه را به همسری تو دهیم و آنگاه تو را بر تخت زرینی که بهرام از مداین آورده مینشانیم. وقتی سپاه تو بسیار و شوکت تو قوی شد به جنگ خسروپرویز میرویم. بستام موافقت کرد و آنان کردیه را به همسری او درآوردند. آنگاه لشکری گرد آورده به جنگ خسروپرویز شتافتند. پس از چند جنگ چون پادشاه ساسانی از غلبه بر بستام نومید شد به فریب و خدعه توسل جست و کس نزد کردیه فرستاده به او پیام داد که اگر بستام را به قتل رسانی من تو را به همسری برگزیده سرور زنان خود قرار میدهم و اگر پسری به دنیا آوری پادشاهی را به او میسپارم.
کردیه شبی بستام را مست کرده به قتل رسانید و به خسروپرویز پیوست.
یاران بستام به سرزمین دیلم گریختند. «خسروپرویز، شاپور پسر ابرکان را با ده هزار سوار گسیل داشت و دستور داد در قزوین بماند و آنجا پادگانی به وجود آورد و از آمدن اشخاص به کشور دیلم جلوگیری کند.»[91]
تئودور نولدکه محقق و خاورشناس مشهور آلمانی که همین داستان را در کتاب تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان نقل کرده در پایان مینویسد:
«کردیه شبی بستام را مست کرد و او را بکشت. پس از آن کردیه به سوی خسرو تاخت و خسرو او را به زنی برگزید. یاران بستام به دیلم گریختند و از آن هنگام قزوین به صورت دژی استوار در برابر دیلمیان درآمد.»[92]
در کتاب تاریخ طبرستان و رویان و مازندران تألیف سید ظهیر الدین مرعشی فصلی در ذکر اولاد جاماسب و تسلط جیل بن جیلان شاه در ممالک طبرستان و گیلان و رویان وجود دارد که مربوط به آخرین سالهای سلطنت ساسانیان است و چگونگی وضع گیلان و قسمتهای وسیعی از کنارههای خزر را در این زمان روشن میسازد. مرعشی مینویسد:
«جاماسب را دو پسر بود یکی را نام نرسی و دیگری را بهواط. چون پدر درگذشت نرسی به جای پدر بنشست و در سیاست و صولت بر خلق بگشاد و بسیار از ممالک آن حدود، آنچه در تصرف پدر بود بر آن بیافزود و صاحب حروب دربند او را میگویند و در عهد شاه انوشیروان برای شاه حربها کردی ... و نرسی را فیروز نام پسری آمد به خوبی از یوسف مصری درگذشت و به مردی با رستم زال دعوی میکرد. چون ایام حیات نرسی منقضی گشت فیروز به جای پدر بنشست و در همه املاک روس و خزر و سقلاب سروری نماند که حلقه مطاوعت و فرمانبرداری او در گوش نکردند و نسبت جد و پدر خود دست از قبضه شمشیر بازنگرفت و به قهر و غلبه تا به حدّ گیلان مستولی شد و سالها در آن بلاد کوشش مینمود.
عاقبت الامر مردم گیلان طوعا و کرها به متابعت او گردن نهادند. از شاهزادگان گیلان زنی بخواست. از آن عورت او را پسری آمد؛ جیلان شاه نام نهادند ... چون نوبت تاجداری به جیلان شاه رسید او را نیز اسباب جمعیت به حاصل آمد، زمان مساعدت نمود و روزگار موافقت کرد تا او را پسری آمد خجستهطلعت، ماهپیکر؛ او را جیل بن جیلان شاه نام کردند. بعد از پدر چون نوبت تاجداری و شهنشاهی بدو رسید تمامی مملکت پدر به تخصیص جیل و دیلم مسخر فرمان او شدند. منجمان و فیلسوفان اتفاق کردند که ملک طبرستان نیز از آن او خواهد بود. تا این دعوی بر دماغ او قرار گرفت خواست که در طبرستان وقوفی حاصل کند. بعد از تفکر بسیار رایش بدان قرار گرفت که اسباب ترتیب ممالک مضبوط گردانیده نایب کافی را، که محل اعتماد بود، به گیلان نصب فرماید و امور مملکت را بدو تفویض نماید و خود متوجه طبرستان گردد و چنانکه غیری را بر آن وقوف نباشد. بنابرآن چند سر گاوان گیلی را بار کرده در پیش انداخت و مانند کسی که از سبب وقایع و ظلم و تعدی جلای
ص: 38
وطن کرده باشد پیاده متوجه طبرستان گشت و پیوسته با مردم طبرستان صحبتها داشتی و با ملوک و حکّام اختلاط نمودی. چون خاص و عام از او بزرگی و علو همت مشاهده میکردند همه با او بنیاد موافقت نمودند و او را گاوباره لقب نهادند و از بسیاری دانش در وقایع و حروب که حاکم ولایت را با خصمان اتفاق میافتاد گاوباره تدبیرهای باصواب کردی و رایهای نیک زدی و در مقام قتال و جدال شجاعتها مینمودی، تا در طبرستان نزد بزرگان مشار الیه و معتمد علیه گشت ...»[93]
بر طبق آنچه ظهیر الدین مرعشی و ابن اسفندیار کاتب[94] و اولیاء اللّه آملی[95] مینویسند گیل گیلانشاه معتمد و مشاور آذرولاش فرمانروای طبرستان شد. در این زمان اعراب حمله و هجوم به ممالک همجوار را آغاز کرده بودند و ترکان با استفاده از این فرصت دست به حمله زده از خراسان به طبرستان تاختند.
آذرولاش به قصد مقابله با ترکان لشکر آراست. جیل بن جیلان شاه در سپاه طبرستان فداکاریها و دلاوریهای فراوان نمود و خود را به لشکر ترک زده ایشان را منهزم ساخت. آوازه شجاعت او در اطراف و اکناف از جمله طبرستان پیچید و قدر و مرتبه او بیشتر شد تا روزی نزد آذرولاش رفت و اجازه گرفت به گیلان عزیمت کرده اسباب و اثاثیه و بچههای خردسالش را بیاورد. به محض رسیدن به گیلان لشکری فراهم ساخت و سپس روی به طبرستان نهاد. آذرولاش از این جریان اطلاع یافت و پیکی به مداین نزد یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی فرستاد او را آگاه گردانید. یزدگرد جواب داد که این شخص کیست و منظورش چیست؟ آذرولاش، او را مردی بینامونشان معرفی کرد امّا یزدگرد این حرف را نپذیرفت و موبدان را احضار کرده از آنان استفسار نمود. افرادی که بر حال گاوباره آگاهی داشتند، گفتند که او از نوادگان جاماسپ و از عموزادگان پادشاهان ایران است. یزدگرد به آذرولاش نوشت که این مرد از عموزادگان است؛ در چنین وقتیکه خطر اعراب ما را تهدید میکند رنجانیدن او به صلاح ما نیست. حکومت طبرستان را به او بسپار و تسلیم فرمان وی شو. آذرولاش به فرمان عمل کرد و طبرستان به تصرف جیل بن جیلان شاه معروف به گاوباره درآمد. گاوباره هدایائی به دربار یزدگرد فرستاد و یزدگرد متقابلا او را خلعت ارزانی فرموده به لقب فرشوادگر شاه[96] ملقب ساخت. وی تا سال شصت و دو هجری (681 میلادی) یعنی تا زمانیکه حیات داشت در منتهای قدرت به ناحیه وسیعی از گیلان تا گرگان فرمانروائی میکرد.
گیل بن گیلانشاه دارای دو فرزند بود: یکی دابویه فرزند ارشد و سرسلسله گاوبارههای دابویهی که پس از مرگ پدر سی سال فرمانروائی کرد و دیگر پادوسپان پسر کوچک و سرسلسله گاوبارگان پادوسپانی. پادوسپان در زمان حیات پدر مأمور اداره امور رویان گردید. هریک از این دو سلسله قرنهای متمادی بر سرزمینهای کناره خزر مخصوصا گیلان، دیلمستان، طبرستان و رویان فرمانروائی کردند.
ص: 39
گیلان از اسلام تا عصر حاضر
اشاره
چنانکه دیدیم مردم گیلان در دورههای قبل از اسلام کموبیش آزاد و مستقل زندگی میکردند و با تشکیل پادشاهیهای کوچک بر سرزمین خود فرمان میراندند.
بعد از ظهور اسلام و سقوط پادشاهی ساسانیان، که سراسر ایران از رود فرات تا رود جیحون و از خلیج فارس تا اراضی قفقاز به دست اعراب افتاد، گیلانیان و دیلمیان و طبریان در پناه رشتهکوههای البرز به مقاومت قهرمانانهای دست زدند و از ورود تازیان به سرزمینهای خود جلوگیری کردند.
قسمتهای وسیعی از کرانههای خزر، مخصوصا گیلان، در سایه وضع طبیعی و جغرافیائی خود و به نیروی پایداری و استقامت و دلاوری مردان سلحشور و آزاده خویش تا دو قرن و نیم بعد از حمله اعراب در برابر سیل خروشان لشکر اسلام مقاومت کردند و تن به خواری و زبونی تسلیم ندادند.
رشتهکوههای بلند و صعب العبور البرز از یک سو و آبهای متلاطم دریای خزر از سوی دیگر این خطه را به صورت دژ جنگی مستحکمی درآورده بود که ساکنان آن را در مقاومتهای دلیرانه علیه مهاجمان عرب یاری میکرد. با تمام توانائی و قدرتی که کشورگشایان عرب در آن زمان داشتند ساکنان کرانههای خزر مخصوصا گیلان سر به اطاعت آنان فرود نیاورده استقلال و آزادی خویش را حفظ کردند.
تا اواسط قرن سوم هجری یعنی دویست و پنجاه سال پس از ظهور اسلام، مردم گیلان با آئین جدید آشنائی نداشتند زیرا از زمان حمله اعراب به ایران جنگ و ستیز میان آنان و اعراب جریان داشت.
ابن حوقل جغرافیادان معروف قرن چهارم هجری در اثر ارزنده خود
ص: 40
«صورة الارض» به دفعات استقلال گیلان را، در قرون اولیه هجری مورد تأیید قرار داده است. او در معرفی کوههای دیلم مینویسد:
«اما سبب اینکه جبال دیلم به همین نام خوانده شده است این است که استقلال دارد و پادشاهانی در آنجا حکومت میکنند.»[97] در جای دیگر راجع به دیلمیان چنین اظهار نظر میکند:
«دیلمیان در روزگار اسلام بیشتر در کفر بودند و از آنان برده میگرفتند تا زمان حسن بن زید ... که به دعوت وی علوی و مسلمان شدند و با این همه هنوز در زمان ما کافرانی در کوهها سکونت دارند.»[98]
و بالاخره در معرفی شهر قزوین میگوید:
«قزوین شهری است که قلعهای دارد ... این شهر اقامتگاه دیلم است و در روزگار بنی عباس مدتی سرحدّ بوده است که خلفا با دیلم در آنجا جنگ میکردند و قرارگاه متجاوزان دیلم به فاصله دوازده فرسخی آن است.»[99]
اصطخری نویسنده مسالک و ممالک که در قرن چهارم هجری میزیسته در همین زمینه مینویسد: «و تا روزگار حسن بن زید رضی اللّه عنه مردمان طبرستان و دیلمان کافر بودند. تا اینروزگار قومی علویان در میان ایشان آمدند و بهری مسلمان شدند و گویند کی در کوههای دیلمان هنوز کافران هستند.»[100]
هنگامیکه یزدگرد سوم آخرین شهریار ساسانی در حال فرار از چنگ سپاهیان عرب به دست آسیابانی کشته شد در کنارههای خزر، گیلان، طبرستان، رویان و گرگان چند خاندان از شاهزادگان محلی و بزرگان ساسانی فرمانروائی میکردند. بعضی از آنها مطیع یا متحد دربار ساسانی بشمار میرفتند و برخی نیز مستقل یا نیمهمستقل بودند. بعد از یزدگرد اغلب خاندانهای مزبور طی سالهای طولانی سپاهیانی را که خلفای بغداد برای گشودن این نواحی گسیل میداشتند درهم شکسته و به دشمنان آنها یعنی سادات علوی پناه میدادند.
قبلا گفتیم که گیل گیلانشاه تا سال 62 هجری که چشم از جهان پوشید ناحیه وسیعی از گیلان تا گرگان را زیر فرمان داشت. در سال 62 هجری دابویه پسر ارشد گیل گیلانشاه به جای پدر نشست و پادوسبان برادرش، که در زمان پدر مأمور اداره رویان بود، به فرمانروائی همان خطه قناعت کرد.
خاندان دابویه تا سال 144 هجری به استقلال تمام و شکوه بسیار بر گیلان و اطراف آن سلطنت میکردند و به آئین ساسانیان سکه زده آتشکدهها را فروزان نگه میداشتند. پس از آنها سلسلههای دیگری به استقلال بر گیلان فرمانروائی کردند که در صفحات بعد از آنان سخن خواهیم گفت.
خاندان پادوسبانی یعنی اولاد و اعقاب پادوسبان فرزند کوچک گیل گیلانشاه به روایتی تا حدود ده قرن یعنی تا سال 1006 هجری و به روایتی دیگر به مدت 641 سال فرمانروائی خود را بر رویان ادامه دادند. در طول قرنها فرمانروائی پادوسبانان گاه در قسمتی از رویان حکومت خود را موقتا از دست داده پس از مدتی آن را بدست آوردند.
برخی از مورخان نوشتهاند دولت پادوسبانان توسط شاه عباس صفوی منقرض شد. مؤلفان تاریخ گیلان و دیلمستان و حبیب السیر مدت دولت پادوسبانان و اولاد او را 641 سال دانستهاند. خواندمیر مینویسد:
«پادوسبان در سنه اربعین هجری ... به رویان رفت و به خلاف برادر در طریق عدل و انصاف سلوک فرمود، لاجرم صغار و کبار رستمدار سر بر خط اطاعتش نهادند و او سی و پنج سال به اقبال گذرانیده متوجه عالم آخرت گردید و بعد از وی اولادش تا شهور سنه احدی و ثمانین و ثمان مائه که تاریخ سید ظهیر سمت اختتام یافته سی و پنج کس مالک تاج و سریر گشتند و اگرچه در ایام دولت آن طایفه گاهی سادات عالینژاد و گماشتگان خلفاء بغداد بر طبرستان استیلا مییافتند اما هرگز ولایت رستمدار از وجود یکی از اولاد ملوک گاوباره خالی نبود و هیچکس از سلاطین ایشان را یکباره از رویان آواره نتوانست نمود ... و مدت دولت پادوسبان و اولاد او بنا بر تاریخ مذکور 641 سال بود ...»[101]
جنگ با اعراب
بنا به روایتی نخستین جنگ بین دیلمیان و تازیان در سال 22 هجری، زمان خلافت عمر، رخ داد. در این موقع اعراب بر ولایات فارس، اصفهان، همدان و بیشتر نقاط ایران تسلط یافته بودند و یزدگرد سوم نیز به نواحی خراسان گریخته بود. مردم دیلم، که احساس خطر کرده بودند، از کوهستانهای خود پائین آمده در دشتی بین قزوین و همدان با پیشقراولان عرب روبرو شدند. دو سپاه نیز از آذربایجان و ری به دیلمیان پیوسته بودند تا با اعراب نبرد کرده مرز و بوم خود را از خطر تسلط آنان برهانند. فرماندهی هرسه سپاه بر عهده سردار دیلمی موسوم به موتا بود. نعیم بن مقرن فرمانده سپاه عرب، که در همدان استقرار یافته بود برای مقابله با دیلمیان در رأس سپاهی عظیم حرکت کرد.
جنگ سختی بین دو سپاه، در ناحیهای موسوم به واجرود درگرفت که منجر به شکست دیلمیان و گروههای آذربایجان و ری گردید. در این نبرد عده زیادی از ایرانیان کشته و مجروح شدند؛ موتا سردار دیلمیان نیز در شمار کشتهشدگان بود. مؤلف تاریخ طبری در مورد این جنگ مینویسد: «در آنجا جنگی سخت کردند که به عظمت همانند نهاوند بود و کم از آن نبود و از پارسیان چندان کشته شد که بشمار نبود و جنگشان از جنگهای بزرگ کمتر نبود و چنان بود که اجتماع گروهها را برای عمر نوشته بودند که بیمناک شد و نگران سرنوشت جنگ شد و پیوسته در انتظار خبر مسلمانان بود که ناگهان پیک با بشارت آمد ...»[102]
ص: 41
یاقوت حموی تاریخ وقوع این جنگ را سال 29 هجری ذکر کرده و از موتا، که فرماندهی دیلمیان را بر عهده داشت به عنوان پادشاه دیلم نام برده است. وی در توضیح واژه «واجرود» به جنگ بین دیلمیان و مسلمانان در این محل اشاره کرده مینویسد:
«واجرود موضع بین همدان و قزوین، کانت فیه وقعة للمسلمین سنه 29 مع الفرس و الدیلم و کان ملک الدیلم یقال له مورثا و کانت وقعة شدیدة تعدل وقعة نهاوند فانتصر المسلمون و کان امیرهم نعیم بن مقرن»[103] به معنی: «واجرود محلی است بین همدان و قزوین. به سال 29 هجری مسلمین در آنجا با پارس و دیلم جنگیدند. پادشاه دیلم موثا نام داشت. این جنگ بسیار شدید و همانند جنگ نهاوند بود و مسلمین پیروز شدند. فرمانده آنها نعیم بن مقرن بود.» بر طبق آنچه ابن خلدون نوشته است جنگ مزبور در حدود سال 24 هجری اتفاق افتاد. ابن خلدون نیز عظمت جنگ را مورد تأیید قرار داده مینویسد:
«این نبرد نیز همانند نبرد نهاوند، حتی از آن بزرگتر بود.»[104]
پس از پیروزی اعراب دیلمیان و گروههائی که به آنها پیوسته بودند عقبنشینی کردند. سپاهیان عرب در تعقیب آنان راه قزوین و ری در پیش گرفتند و در میان راه به لشکری از دیلمیان و مردم ری، که دوباره گرد آمده و آماده جنگ بودند برخوردند. بار دیگر جنگ سختی بین آنان درگرفت. در این موقع سپاه عرب به دو گروه تقسیم شد، گروهی به آذربایجان و ارمنستان رفتند و گروه دیگر راه خراسان درپیش گرفتند. در آذربایجان و خراسان مسلمانان پیروز شدند ولی از غلبه بر دیلمان و طبرستان ناتوان ماندند و با فرخان سردار طبرستان پیمان صلح و عدم تعرض بسته آن ولایت را به حال خود گذاشتند. اما دیلمیان هیچگاه گرد صلح و آشتی نمیگشتند و در هرفرصتی با اعراب و عمال خلفا به جنگ و نبرد میپرداختند. اعراب نیز ناچار به رسم دوره ساسانیان قزوین را محل ساخلو قرار داده سپاه خویش را در این شهر مستقر کرده بودند.
از آنچه بلاذری در فتوح البلدان نوشته چنین برمیآید که در زمان حکومت حضرت علی بن ابی طالب نیز اعراب با دیلمیان جنگیدهاند. وی مینویسد:
«احمد بن ابراهیم دورقی از ... و او از مرّه همدانی روایت کند که علی بن ابی طالب رضی اللّه عنه پیروان خویش را گفت: از شما هرکس که از جنگ با معاویه کراهت دارد عطاء خود بستاند و به جنگ دیلمیان رود. هم او گوید:
چهار هزار یا پنج هزار مرد از جنگ معاویه روی بگرداندند و من یکی از آنان بودم. ما همه عطاء خود گرفتیم و به دیلم شدیم.»[105]
بطوریکه ابن فقیه در ترجمة البلدان آورده است حجاج بن یوسف ثقفی نیز لشکری برای تصرف دیلمان و طبرستان اعزام داشت. صاحب ترجمة البلدان تاریخی برای اعزام لشکر ذکر نکرده است امّا اگر درنظر بگیریم که حجاج در سال 72 هجری از طرف عبد الملک بن مروان پنجمین خلیفه اموی مأمور دفع عبد اللّه بن زبیر گردید و سپس کشورهای شرق اسلامی را به وی سپرد، تاریخ اعزام سپاه از سوی حجاج به دیلمان بعد از سال 72 و قبل از فوت حجاج یعنی 95 هجری انجام گرفته است (بین سالهای 72 و 95 هجری).
داستان اعزام سپاه از سوی حجاج بن یوسف به دیلمان مقدمهای جالب و شنیدنی دارد. در کتاب ترجمة البلدان آمده است:
«حجاج بن یوسف کس پیش فرستادگان دیلم فرستاد و به اسلام با پرداخت جزیهشان فراخواند. آنان تن زدند. حجاج فرمان داد تا نقشه دیلم را با دشتها و کوهها و گردنهها و جنگلهای آن بکشند. آنگاه کسانی از دیلمیان را که در نزد خود داشت خواست و به آنان گفت نقشه شهر شما را برایم کشیدهاند. آن نقشه مرا به طمع افکنده است. اکنون پیش از آنکه سپاهیان به جنگتان فرستم و آبادیها ویران کنم و جنگندگان بکشم و خاندانها اسیر کنم، آنچه شما را بدان خواندهام بپذیرید. گفتند آن نقشه که تو را به طمع ما و شهرهای ما افکنده است به ما بنما. حجاج نقشه را خواست. آنان دیدند و گفتند درست نقشهای است که از شهرهای ما کشیدهاند؛ همین است، جز اینکه نقشهکشان چهره سوارانی که از این گردنهها و کوهها نگهبانی کنند نکشیدهاند و تو چون خویشتن در تکلف جنگ افکنی آنان را بشناسی. حجاج سپاهیان به جنگشان روانه کرد و محمد بن حجاج را بر آن سپاه گماشت. لیکن کاری نکردند و به قزوین بازگشتند.»[106]
مقارن با همین ایام اسپهبد فرخان ملقب به ذو المناقب بر گیلان فرمان میراند. وی پسر دابویه و نوه گیل گیلانشاه بود و تنها فرمانروائی گیلان طبع بلند او را ارضا نمیکرد به همینجهت طبرستان و قسمتهای وسیعی از زمینهای اطراف تا نیشابور را زیر فرمان آورد. خواندمیر مؤلف تاریخ حبیب السیر در معرفی اسپهبد فرخان مینویسد:
«وی پس از پدر به تخت سلطنت طبرستان و گیلان نشست و ابواب عدل بر روی خلایق گشاده درهای ظلموجور بربست و او را برادری بود سارویه نام و سارویه به موجب فرمان فرخان شهر ساری را بنا نهاد.»[107]
ظهیر الدین مرعشی درباره او مینویسد:
«بعد از دابویه پسرش فرخان، که او را ذو المناقب گفتندی بر مسند حکومت بنشست و فرخان بزرگ لشکر از گیلان به طبرستان آورد و تا نیشابور برفت و آن ممالک را به تصرف خود درآورد و شهر ساری را بنیاد نهاد و طبرستان به ایام دولت او چنان معمور و آبادان شد که محسود سایر بلاد عالم گشت و ترکان را به کلّی طمع از ترکستان[108] منقطع گشت تا بعد از آن مردم دیلمستان بدو عاصی گشتند بنابرآن از آمل تا دیلمستان چنان به اصطلخ و خندق و مثل هذا
ص: 42
استوار گردانیدند که جز پیاده را عبور ممکن نبودی ...»[109]
در عهد اسپهبد فرخان مصقلة بن هبیرة الشیبانی به امر خلیفه عازم طبرستان شد و دو سال با فرخان نبرد کرد و سرانجام در کجور کشته شد.
ابن اسفندیار مینویسد: «گور او هنوز بر سر راه نهاده است و عوام الناس به تقلید و جهل زیارت میکنند که صحابه رسول علیه السلام است!»[110]
قطری بن فجائه (المازنی) که از گردنکشان عرب و از خوارج بود با حجاج بن یوسف به مخالفت برخاست. حجاج، سفیان بن ابی الابرد را مأمور دفع قطری کرد. سفیان از اسپهبد فرخان، که لشکر به دماوند برده بود کمک خواست و قرار شد که اسپهبد به سفیان کمک کند و در مقابل سفیان متعرض طبرستان نشود. قطری که از این قرار آگاه شده بود به سمنان رفت و اسپهبد او را تعقیب کرد. در حوالی سمنان جنگ بین آنها درگرفت. اسپهبد بر قطری پیروز شده او را به قتل رسانید و سر بریده وی را نزد سفیان فرستاد. سفیان نیز سر قطری را نزد حجاج روانه ساخت. حجاج یک خروار زر و یک خروار خاکستر نزد سفیان فرستاد و پیغام داد که اگر این پیروزی توسط تو انجام گرفته یک خروار زر را بردارد و اگر این امر مهم توسط اسپهبد فرخان صورت یافته باید به چهار راه خاکستر بر سرت ریخته شود. به همینترتیب رفتار کردند و زر را به اسپهبد دادند.
حجاج بن یوسف از طرف عبد الملک بن مروان خلیفه والی قسمتی از ایران بوده است.
در دوران خلافت سلیمان بن عبد الملک (99- 96 هجری) یزید بن مهلب امارت خراسان یافت و مأمور فتح طبرستان شد. او با سپاه انبوهی به تمیشه، که شهری در مرز گرگان و مازندران بود عزیمت کرد. اسپهبد فرخان جمله اهل ولایت و زنان و کودکان و اموال و چهارپایان را به کوهستان فرستاد و قاصدانی به گیلان و دیلم فرستاده تقاضای کمک کرد. از گیلان ده هزار مرد جنگی به کمک او رفتند و اسپهبد با کمک آنان از قلل کوهها لشکر یزید را مورد حمله قرار داده باران تیر و سنگ به سوی آنان سرازیر ساخت. سپاه یزید به عقبنشینی و فرار دست زد امّا فرخان راه بر آنها بسته نزدیک پانزده هزار نفر از آنان را به قتل رسانید. سپس در لشکرگاه یزید دستور داد خیمهها را سوزانده به غارت اموال دشمن پردازند. یزید با پرداخت سیصد هزار دینار و پنج هزار درهم غرامت آزاد شد و به شام رفت امّا به علت شکست زندانی شد.
پس از آن اسپهبد فرخان ویرانیهای جنگ را ترمیم کرد و بعد از هفده سال زندگی پرافتخار چشم از جهان پوشید.
ابن اثیر در الکامل چگونگی حمله یزید بن مهلب را به گرگان و طبرستان و یاری خواستن اسپهبد خورشید از مردم گیلان و دیلمان را شرح داده مینویسد:
«سپهبد مردم گیلان و دیلمان را شورانید و به یاری خود دعوت کرد. آنها هم به او پیوستند. مشرکین بر کوه صعود کردند و مسلمین به دنبال آنها تا به درّه رسیدند که راه را بر آنها بستند و خود به درون دره رفتند و بعد دامن کوه را گرفتند که بالاتر بروند. دشمن آنها را هدف تیر نمود، سنگ هم از هرطرف بر سر آنها انداخت. ابو عیینه با مسلمین گریختند و از فرط هول یکی بر دیگری سوار میشدند و در دره میافتادند تا آنکه خود را به لشکرگاه یزید رسانیدند.
دشمن هم از تعقیب آنها خودداری کرد ...»[111]
در مورد پرداخت غرامت برخی از مورخان نوشتهاند یزید بن مهلب با پرداخت سیصد هزار دینار و پنج هزار درهم به اسپهبد خورشید آزاد شد و به شام رفت امّا به گفته ابن اثیر پرداخت غرامت از سوی اسپهبد انجام گرفته است! او مینویسد یزید از حیان بن نبطی سردار مسلمان ایرانی خواست که بین او و اسپهبد صلح و آشتی برقرار سازد. حیان نزد اسپهبد رفته به او گفت:
من از شما هستم و شما را بیش از یزید دوست دارم. یزید از تمام نقاط یاری طلبیده و به زودی حمله شدیدی را آغاز خواهد کرد. بیم دارم که تو از دفع آنها عاجز باشی پس بهتر است بین شما صلح و آشتی برقرار شود. اسپهبد قبول کرد و با پرداخت هفتصد هزار درهم پیمان صلح منعقد کرد، در حالیکه یزید خود آماده پرداخت غرامت بود.[112] ابن خلدون نیز پس از شرح جنگ و اشاره به شکست سخت اعراب مینویسد:
«... چون این خبر به یزید بن مهلب و یارانش رسید سخت بترسیدند. یزید از حیان النبطی یاری خواست ... حیّان گفت دیدی از مردم جرجان چه بر سر ما آمد؟ اینک به نوعی با اسپهبد مصالحه کن. پس حیان نزد اسپهبد آمد و گفت:
من مردی از شمایم هرچند دین دیگری دارم. اینک نیکخواه توام و تو را به صلح دعوت میکنم. اسپهبد بپذیرفت که هفتصد هزار درهم بدهد و چهارصد بار خر زعفران یا بهای آن و چهارصد مرد که بر دست هریک سپری باشد و طیلسانی و جامی از نقره و جامهای از حریر و با دیگر پوشیدنیها. اسپهبد همه را بفرستاد. یزید بن مهلب این همه بستد و بازگشت.»[113]
بررسی تاریخ سرزمینهای کناره خزر نشان میدهد در سرتاسر دوران خلافت بنی امیه و بنی عباس جنگجویان دیلم هرسال یک یا چند بار به قزوین حمله میکردند زیرا این شهر مرکز استحکامات نظامی خلفای بغداد بر ضد دیلمیان بود.
در طول چند قرن جنگها و برخوردهای متعددی بین کوهنشینان دیلم و گیلان و حکام عرب رخ داد. کمتر اتفاق میافتاد که خلفا از جانب گیلان و برخی دیگر از سرزمینهای سواحل خزر آسایش خیال داشته باشند.
در سال 141 هجری اعراب بر رویان و طبرستان تسلط یافتند ولی در گیلان کاری از پیش نبردند.[114] در سال 142 هجری به فرمان اسپهبد ملک خورشید دوم از سلسله دابویه مردم رویان و طبرستان علیه اعراب و[115]
کتاب گیلان ؛ ج2 ؛ ص42
ص: 43
کارگزاران و طرفداران آنها قیام کردند و دست به کشتار آنان زدند. مؤلف تاریخ طبری در وقایع سال 142 هجری مینویسد:
«در این سال اسپهبد طبرستان پیمان مابین خویش و مسلمانان را شکست و مسلمانانی را که در ولایت وی بودند بکشت.»[116]
وقتی خبر این واقعه به منصور خلیفه رسید سپاهی به فرماندهی خازم بن خزیمه و روح بن حاتم روانه کرد. ابو الخضیب مرزوق وابسته خود را نیز همراه آنها اعزام داشت. اسپهبد طبرستان که از نزدیک شدن سپاه خلیفه آگاهی یافته بود دروازههای شهر را محکم کرده سپاهیان خلیفه شهر را در محاصره گرفتند و جنگهای پراکندهای بین آنها و افراد اسپهبد جریان یافت. کار محاصره شهر به درازا کشید و یأس و خستگی در میان سپاه دشمن رسوخ یافت. ابو الخضیب فرستاده خلیفه متوسل به حیله شد و به یاران خود گفت: «مرا بزنید و سر و ریشم را بسترید!» پس از آن موقعیتی بدست آورده خود را به اسپهبد رساند و گفت: با من رفتاری تحملناپذیر کردهاند. مرا زدند و سر و ریشم را ستردند زیرا گمان داشتند که دل من با توست؛ در حقیقت نیز من دل با تو دارم و تو را در پیروزی بر سپاهیان خلیفه یاری خواهم کرد. اسپهبد سخنان او را باور کرد و وی را در شمار خاصان خود قرار داد. پس از مدتی که کار وی مورد رضایت واقع شد و نسبت به او اطمینان و اعتماد حاصل گردید جزو نوبتیان گشودن و بستن دروازه شهر قرار گرفت. در این موقع نامهای به فرماندهان سپاه خلیفه نوشته به تیری بست و آن را به سوی آنان رها کرد. او در نامه خود شبی را معین کرده بود که دروازه شهر را به روی آنها بگشاید و به همین قرار اقدام کرد.
سپاه خلیفه در شب موعود وارد شهر شد و مدافعان را از دم تیغ گذراند. اسپهبد ملک همینکه شکست خویش را قطعی دید زهری را که در نگین انگشتری پنهان داشت مکید و به زندگی خود پایان بخشید. گروهی از سپاهیان و مخالفان شناخته شده اعراب به دیلمان پناه بردند زیرا خطه گیلان و دیلمان همچنان از نفوذ اعراب دور بود.
بلاذری مؤلف فتوح البلدان همین داستان را با اندکی اختلاف نقل کرده است[117]، اما روایت تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه با هردو منبع تفاوتهای آشکاری دارد. در این کتاب آمده است:
«خلیفه در سال 141 هجری بر ضد اسپهبد خورشید از سنباذگبر فرمان جنگ صادر کرد. در طی دو سال با عملیات مشترک ابو الخضیب، خزیم بن خزیمه، ابو عون بن عبد اللّه، روح بن حاتم و عمر بن العلاء طبرستان فتح گردید.
عمر بن العلاء رویان و حتی مناطق غربیتر آن، یعنی کلار و چالوس را متصرف شد و این دو شهر مرز میان مسلمانان و ناحیه دیلم گردید. اسپهبد به دیلم گریخت و سپاهی از دیلمان و گیل فراز آورد و مسلمانان را به حمله متقابل تهدید میکرد؛ امّا چون همسران و کودکان وی بر دست مسلمانان گرفتار آمدند وی ناامید گردید و در سال 144 ق/ 761 م با خوردن زهر به زندگی خود پایان داد.»[118]
هجده سال بعد ونداد هرمزد این شکست را جبران کرد. در حدود سال 160 هجری ساکنان امیدوار کوه از جوروستم کارگزاران خلیفه به ونداد هرمزد اسپهبد طبرستان شکایت کردند و او را به قیام علیه اعراب تشویق نمودند.
ونداد هرمزد پس از مشورت با همسایگان روزی را برای شورش علیه اعراب معین کرد؛ در اینروز مردم طبرستان بر عربها شوریدند و تمام آنها و کارگزاران خلیفه و هرکه را به دست آنان مسلمان شده بود به قتل رسانیدند:
«ساکنان طبرستان در این امر چنان متفق بودند که حتی زنانی هم که به عقد عربان درآمده بودند شوهران خویش را ریشکشان از خانه بیرون آورده به دست مردان به کشتن دادند، بطوریکه در تمام طبرستان یک نفر عرب و مسلمان یافت نمیشد.»[119]
مؤلف «تاریخ ایران بعد از اسلام» نیز به این واقعه اشاره کرده مینویسد:
«در زمان خلافت مهدی در یک روز مردم هرجا در شهر و روستا و بازار و گرمابه عرب دیدند کشتند و حتی زنان اگر شوهرانشان عرب بودند آنها را به دست مردان طبری سپردند تا هلاک کنند.»[120]
از آنپس جنگهای متعددی بین سپاهیان عرب، که از سوی خلیفه به طبرستان و رویان اعزام میشدند با ونداد هرمزد و سایر فرمانروایان این مناطق درگرفت که گاه به پیروزی اعراب و گاه نیز به شکست آنان منجر میشد. طی این نبردها قسمت مهمی از طبرستان به دست حکمرانان و والیان مسلمانی که در آمل اقامت داشتند افتاد اما کوههای طبرستان به قبول سلطه اعراب تن درنمیداد. در شرق و غرب این کوهها و مناطق اطراف آنها دو خاندان ایرانی، که نسب خود را به ساسانیان میرساندند، حکومت میکردند. یکی شروین از دودمان باوند که هنگام فرار یزدگرد از مقابل اعراب به طبرستان پناه برده بود و دیگری هرمزد از دودمان قارنوند و جانشینان او که به خود گیل گیلان و اسپهبدان خراسان لقب میدادند. این دو فرمانروای نواحی کوهستانی و جانشینان آنها نیز اغلب با خلفا در جنگ و ستیز بودند و گاه نیز با آنها به مدارا میپرداختند و قراردادهای عدم تعرض میبستند؛ چنانکه وقتی هارون الرشید خلیفه عباسی در ری به دو فرمانروای طبرستان پیام فرستاده آنها را نزد خود خواند نامبردگان دعوت او را اجابت کردند. هارون نیز درخواست ونداد هرمزد را دایر به عزل والی طبرستان قبول کرد اما به والی جدید دستور داد قدرت دو شاهزاده را در کوهستانها محدود کند. وی برای اطمینان از وفاداری این دو تن قارن پسر ونداد هرمزد و شهریار فرزند شروین را با خود به بغداد برد و چهار سال بعد در بازگشت به خراسان آنها را به پدرانشان بازگردانید.
ص: 44
مؤلف سنی ملوک الارض و الانبیاء مینویسد: بعد از سال 144 هجری طبرستان مدت 160 سال و 2 ماه و 21 روز به دست امرای بنی عباس بود تا حسن بن زید با یاران خود، که از دیلمیان بودند طبرستان را فتح کرد و مدت 19 سال و 8 ماه و 6 روز بر این سرزمین فرمان راند و پس از آن چشم از جهان فروبست.
در تمام این مدت در دیلمان یا گیلان چند سلسله وجود داشت که اعمال قدرت سیاسی در دست رؤسای آنها بود. در این دوره قلمرو دیلمی از رود چالوس به سمت غرب در امتداد ساحل تا حدود گوارود و در مناطق کوهستانی تا میانه دره سفیدرود میرسید. حوضه شاهرود در امتداد شیب جنوبی البرز که توسط رشتهای از تپه ماهورها از جلگههای قزوین جدا میشد و همچنین مناطق پست اطراف مصب سفیدرود در تصرف دیلمیان و گیلها بود. در نقاط مختلف دیلمان سلسلههائی حکومت میکردند که عنوان شاه و شاهزاده داشتند از جمله سلسلهای از شاهان معروف به جستانیان به رسمیت شناخته شده و دارای قدرت و نفوذ زیادی بود. مقر فرمانروائی یا تختگاه جستانیان رودبار بود. تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه در مورد سلسله پادشاهان دیلمان مینویسد: گیلها پادشاهانی در میان خود داشتند که به طایفه پادشاهی شاهنشاهوند متعلق بودند و در ناحیه داخل شمال لاهیجان اقامت داشتند.
سلطنت میان آنها لزوما موروثی نبود و در میان طایفه پادشاهی و سایر وابستگان دستبهدست میگشت. منابع، نخستین پادشاه گیلها را تیرداذ، پدر هرسندان ذکر میکنند که باید معاصر برادران علوی بوده باشد.
گیلان پناهگاه علویان
همانطور که قبلا گفتیم از زمان حمله اعراب به ایران طی دویست و پنجاه سال سرزمین گیلان و کوهستانهای امن آن پناهگاه اعراب و ایرانیان و علویان ستمدیدهای بود که به سبب جور و ستم خلفای بغداد و عمال و کارگزاران آنها مأوا و مسکن خویش را رها ساخته و فرار اختیار کرده بودند. عده بیشماری از این پناهندگان از سادات علوی و علویان زیدی بودند. وضع آنان از نظر نیازی که به مردم یعنی میزبانان خود داشتند ایجاب میکرد رفتاری شایسته و مناسب داشته و در برخورد با مردم، بسیار مهربان و مودّب و متحمل و بردبار باشند. از سوی دیگر اکثریت قریب به اتفاق پناهندگان، مسلمانان پاکنهادی بودند که تحت تأثیر تعالیم دین مبین اسلام به صفات و خلقیات عالیه انسانی متصّف بودند و به سائقه همین روحیات در برابر ظلم و جور و فساد دستگاه خلافت سر به طغیان برداشته مجبور به ترک خانه و خانواده شده بودند. طبیعی است که اعمال و گفتار چنین افرادی، مردم را تحت تأثیر قرار دهد تا جائیکه رفتار آنان را نمونه و الگو قرار دهند. مردم دیلمان و طبرستان که از آئین خلفا و عمّال آنها و سپاهیان عرب دوری میجستند در اثر تماس و معاشرت با سادات علوی به اصول عقاید اسلامی آشنائی پیدا کردند و تحت تأثیر تبلیغات آنان متوجه اسلام گردیدند.[121]
نخستین علوی مشهوری که به دیلمان پناه برد یحیی بن عبد الله نوه امام حسن مجتبی (ع) بود. وی در زمان خلافت هارون الرشید و از بیم وی به سرزمین دیلمان پناهنده شد.
داستان یحیی بن عبد الله در منابع و مآخذ و تاریخهای معتبر نظیر تاریخ بیهقی، تاریخ طبری، تاریخ الکامل، تاریخ ابن خلدون، اعلام زرکلی، تاریخ گزیده، تجارب السلف هندو شاه، تاریخ فخری و حبیب السیر با اختلافاتی چند آورده شده است.
مؤلفان تاریخ بیهقی و تجارب السلف نوشتهاند: وقتی مرد علوی خروج کرد هارون الرشید نگران شد و پس از مشورت با یحیی برمکی فضل بن یحیی (فرزند یحیی برمکی) را به ولایت خراسان و ری و طبرستان برگزید و او را مأمور دفع علوی نمود. فضل، که در نهان با علویان همداستان بود، یحیی بن عبد الله را به صلح و سازش دعوت کرد و او پذیرفت، به شرطی که هارون اماننامهای به خط خود برای او بفرستد. هارون قبول کرد و یحیی به بغداد عزیمت نمود.[122]
پس از یک سلسله رویدادها یحیی بن عبد الله زندانی شد و به دستور هارون الرشید به قتل رسید[123] یا به روایتی از شدت گرسنگی در زندان جان سپرد. برخی دیگر از مورخان نظیر حمد الله مستوفی و ابن اثیر نوشتهاند که هارون الرشید رسولانی نزد جستان پادشاه دیلمان فرستاده از او خواست که یحیی بن عبد الله را تحویل فرستادگان وی دهد. جستان نیز خواهش خلیفه را اجابت کرد: «یحیی بن عبد الله بن حسن بن حسین بن مرتضی علی رضی الله عنهم عابد و زاهد وقت بود و اکثر علمای زمان، او را به امامت پذیرفته و او از بیم هارون الرشید به ولایت دیلمان گریخته بود، پیش جستان پادشاه آنجا، هارون الرشید به تدبیر یحیی فضل بن یحیی برمکی و تزویر قضات بغداد سجلی بست بر آنکه یحیی بنده اوست و مشهود گردانید و در صحبت فضل بن یحیی به جستان فرستاد و جمعی به صورت آن حجت گواهی دادند. جستان ناچار او را بسپرد ...»[124]
روایت تاریخ فخری با منابع دیگر تفاوتهائی دارد. چون تاریخ فخری از اهمیت خاصی برخوردار است به نقل آن روایت مبادرت میشود. «یحیی بن عبد الله از آنچه بر سر دو برادرش نفس زکیه و ابراهیم قتیل باخمری آمد ترسید و به ناحیه دیلم رهسپار شد. در آنجا مردم معتقد شدند که وی استحقاق پیشوائی دارد؛ سپس با او بیعت کردند و گروهی از مردم شهرها گرد وی جمع شدند و رفتهرفته کارش بالا گرفت. رشید از این بابت در اندوه شد و فضل بن یحیی را با پنجاه هزار سپاهی بدان سو فرستاد و او را والی جرجان و طبرستان و ری و نواحی دیگر کرد. از طرفی یحیی نیز با لشکریان خود به حرکت درآمد ولی فضل با یحیی به لطف و مدارا پرداخت و او را تشویق و ترغیب کرد و هم
ص: 45
وی را ترسانده از رشید برحذر داشت، تا آنکه یحیی به صلح گرایید و درخواست امان کرد به شرط آنکه رشید اماننامه را با خط خود بنویسد و قضات و فقها و بزرگان بنی هاشم نیز بدان شهادت دهند. رشید درخواست یحیی را با شادمانی پذیرفت ... یحیی نیز به اتفاق فضل نزد رشید آمد. رشید در آغاز کار با محبتی کامل با یحیی روبرو شد لیکن پس از آن وی را در نزدیکی خود به زندان افکند ...»[125]
در قرن سوم هجری آهنگ مهاجرت سادات علوی سرعت گرفت و عده قابل توجهی از آنها خود را به نقاط امن دیلمان رسانیدند. حضور عده قابل توجهی از سادات علوی در گیلان و آشنائی مردم با افکار و عقاید و باورهای مذهبی آنان زمینه تأسیس دولتی از علویان زیدیه را در بخشهائی از گیلان و طبرستان فراهم ساخت. در سال 250 هجری گیلان همچنان توسط سلاطین محلی اداره میشد و استقلال خود را حفظ کرده بود اما طبرستان تحت تسلط عمال و کارگزاران خلفای بغداد درآمده به شدت زیر فشار بود.
مستعین خلیفه عباسی در این سال برای قدردانی از خدمتی که محمد بن عبد الله طاهری به وی کرده بود[126]، بخشی از املاک خالصه در طبرستان را به وی بخشید. از جمله تیولی که به محمد بن عبد الله طاهری بخشیده شد تیولی بود مجاور دیلم نزدیک دو مرز طبرستان یعنی کلار و چالوس و مقابل آن جنگل و چراگاهی بود که درخت و علف فراوان داشت و مردم ناحیه از آن در جهت چرانیدن گوسفندان و قطع چوب استفادههای سرشار میبردند زیرا آن جنگل و چراگاه مالکی نداشت.
در آنوقت عامل طبرستان سلیمان بن عبد الله بود و کارهای سلیمان را محمد بن اوس بلخی انجام میداد. محمد بن اوس فرزندان خود را به عنوان عامل و حاکم در شهرهای طبرستان پراکنده بود. این جوانان بیتجربه و کمخرد موجبات رنجش و نارضائی مردم را فراهم میساختند. محمد بن اوس نیز از سوی دیگر خشم دیلمیان را برانگیخت. مردم دیلم با اهالی طبرستان روابط دوستانه و مودتآمیز داشتند اما محمد بن اوس با استفاده از یک موقعیت مناسب همراه افراد خود وارد ولایت دیلمیان شده آنان را غافلگیر کرد و عدهای از آنان را به قتل رسانید ولی در آنجا درنگ نکرد و به طبرستان بازگشت.
هنگامیکه جابر بن هارون فرستاده محمد بن عبد الله طاهری به طبرستان رسید ضمن تصرف تیولی که خلیفه به محمد بخشیده بود صحرای مورد بحث را نیز که مورد استفاده مردم بود تصرف کرد. دو برادر به نامهای محمد و جعفر فرزندان رستم، که در آن ناحیه به دلاوری و شجاعت معروف بودند با کمک اهالی به ممانعت برخاستند. جابر، که سخت دچار بیم و هراس شده بود فرار کرده نزد سلیمان بن عبد الله رفت. محمد و جعفر چون یقین داشتند که وی آرام نخواهد نشست از دیلمیان برای نبرد کمک خواستند و دیلمیان با آنان پیمان بستند که در نبرد با سلیمان بن عبد اللّه و محمد بن اوس و دیگر کسانیکه با مردم کلار و چالوس به مخالفت برخیزند شرکت نمایند. آنگاه محمد و جعفر پسران رستم کس به نزد محمد بن ابراهیم بن علی که مردی پارسا و مورد احترام و از نوادگان امام حسن مجتبی بود فرستادند و از وی خواستند که برای سرنگون ساختن محمد بن اوس با ایشان همگام و همپیمان شود؛ ولی او گفت من اهلیت خروج ندارم اما مرا دامادی است که خواهرم را دارد، شجاع و کافی و حربها دیده و وقایع و حوادث پشت سر نهاده اگر نبشته مرا نزد او برید او قبول کند و مقصود شما حاصل شود.
بدینترتیب از حسن بن زید علوی برای رهبری قیام دعوت شد و او این دعوت را پذیرفته و در رأس قیام قرار گرفت. ابن اثیر، طبری، ابن خلدون و ابن اسفندیار مینویسند که حسن بن زید علوی در ری بود ولی پطروشفسکی مؤلف کتاب اسلام در ایران نوشته است حسن بن زید حسنی العلوی امام زیدیه در دیلم پنهان بود.[127] آنچه مسلم است انگیزه اصلی قیام، مظالم فزون از حدّ بیدادگران عباسی و جور و ستم عمال خلیفه مخصوصا جابر بن هارون مسیحی و محمد بن اوس بود و این قیام توسط حسن بن زیدی علوی معروف به داعی کبیر رهبری میشد.[128] پطروشفسکی مؤلف روس به جنبههای تودهای قیام توجه نموده مینویسد:
«در طبرستان محمد بن اوس حاکم منصوب از طرف محمد، امیر طاهری، روستائیان را سخت در زیر فشار گذاشت و مالیات و خراج را سه برابر از ایشان وصول کرد. گذشته از این حکومت طاهریان اراضی موات و جنگل و مراتع را، که بیشتر به جماعتهای روستائی تعلق داشته ملک دولت اعلام کرد.
این عمل سبب قیام روستائی در مرز طبرستان و دیلم شد. شورشیان از حسن بن زید امام زیدیه که به روایتی در ری و به روایتی در گیلان بود دعوت کردند که در رأس قیام قرار گیرد. در نتیجه این قیام، دولتی از علویان شیعه زیدیه که قدرت آن در گیلان و دیلم و طبرستان بسط یافته بوده به وجود آمد.»[129] حسن بن زید علوی که مردی عالم و باکیاست و آگاه و قاطع بود سنگپایه حکومت زیدی علوی را بنیان نهاد و از سال 250 تا 271 هجری[130] در نواحی شمالی ایران فرمانروائی کرد. قیام حسن در جهت تأمین منافع قشرهای پائین جامعه و غلبه وی بر حاکم بیدادگر محبوبیت زیادی برای وی کسب کرد.
رابینو در مورد مقام حسن بن زید مینویسد: «مردم رویان که زیر ستم محمد بن اوس حاکم خلیفه قرار گرفته بودند از داعی الکبیر حسن بن زید، که در ری بود تقاضا کردند تا سوگند وفاداری آنانرا بپذیرد. او در 25 رمضان 250 هجری ... به پایدشت رسید و از دیلمیان یاری خواست و امیدوار پسر لشکرستان، ویهان پسر سهل، فالیزبان و فضل رفیقی با 600 نفر به پایدشت
ص: 46
رسیدند. وهسودان که ابتدا به سیّد پیوسته و سپس از او کناره گرفته بود پسرش ملک جستان را جانشین خود ساخت. ملک جستان نسبت به حسن بن زید سوگند وفاداری یاد کرد. او به یاری احمد بن عیسی و قاسم بن علی، عراق، ری، قزوین، ابهر و زنجان را تسخیر کرد و دیلمیان از سوی حسن بن زید به حکومت این نواحی رسیدند.»[131]
زمانیکه حسن بن زید بر طبرستان حکومت میکرد سلاطین محلی گیلان در زادگاه خود، همچون گذشته فرمانروائی داشتند و حتی بر نواحی دیگر نیز فرمان میراندند. از جمله این سلاطین و فرمانروایان افراد خاندان وهسودان بودند. برخی از محققان نوشتهاند که وهسودان پسر مرزوبان اولین پادشاه از سلسله خود در گیلان بود. وی همزمان با قیام حسن بن زید بر قسمتهای وسیعی از گیلان فرمانروائی داشت. تختگاه او در دره علیای شاهرود و در ناحیه شهرستان بود. مدت پادشاهی او را مورخان چهل سال ذکر کردهاند. وهسودان با حسن بن زید علیه سلیمان بن عبد الله حاکم خلیفه در مازندران متحد شد و قبل از مرگ فرزند خود جستان را به جانشینی انتخاب کرد. ملک جستان، که اسلام آورده و از متحدان حسن بن زید بود، گویا در اعتقادات مذهبی خویش استوار و ثابت قدم نبود چنانکه چندبار تغییر مذهب داده گاه مسلمان و گاه زرتشتی میشد.
در زمان فرمانروائی وهسودان و خاندان او حسن بن زید و جانشینانش در طبرستان حکومت میکردند و با گیلان روابطی صمیمانه و مودتآمیز داشتند؛ هربار که خطری برای آنان پیش میآمد به گیلان و دیلمان پناه برده یا از مردم این سامان یاری میخواستند؛ چنانکه در سال 255 هجری به فرمان خلیفه سپاهی تحت فرماندهی مفلح عازم طبرستان شد تا قیام حسن بن زید را سرکوب نماید. در این نبرد سپاه حسن بن زید دچار شکست شد و حسن ناچار به دیلمان پناه برد. مفلح قصد داشت به تعقیب وی پردازد اما چون در همین ایام به ری احضار گردید از تعقیب حسن و جنگ با دیلمیان منصرف شد. ابن اثیر در تاریخ کامل خود به این واقعه اشاره کرده مینویسد:
«در آن سال مفلح لشکر کشید و با حسن بن زید علوی جنگ کرد. حسن گریخت و به دیلمان پناه برد. مفلح وارد شهر شد و خانههای حسن را آتش زد؛ بعد دیلمان را قصد کرد که حسن را دستگیر کند؛ سپس بازگشت ...»[132] پس از بازگشت مفلح، حسن بن زید به کمک دیلمیان به طبرستان مراجعت کرد و بار دیگر بر اوضاع تسلط یافت. وی آنچنان قدرت گرفت که دو سال بعد یعنی در سال 257 هجری گرگان را تسخیر کرد. محمد بن طاهر امیر خراسان سپاه مجهّزی آماده ساخته به سوی گرگان فرستاد اما سپاه وی در برابر جنگجویان حسن بن زید تاب مقاومت نیاورد و گرگان نیز همچون طبرستان زیر سلطه دولت علوی قرار گرفت.
شکست محمد بن طاهر از حسن بن زید موجبات تضعیف او را فراهم ساخت و بسیاری از ارکان مملکت او متزلزل شد و بالاخره این ضعف موجبات سقوط طاهریان و پیروزی یعقوب لیث صفار را فراهم ساخت.
حسن بن زید یک بار دیگر در سال 260 هجری به دیلمان پناه برد و به یاری دیلمیان جان خود را نجات داد. این تاریخ مصادف است با شروع قدرت یعقوب لیث و پیروزیهای وی در جبهههای نبرد علیه مخالفان. شرح واقعه از این قرار است که عبد الله سجزی یا سگزی رقیب یعقوب و مدعی فرمانروائی خراسان و سیستان چون در برابر حریف توانائی مقاومت نیافت به نیشابور نزد محمد بن طاهر رفت. یعقوب از محمد بن طاهر خواست که دشمن را به وی تسلیم نماید اما تقاضای او مورد قبول واقع نشد. ناچار به نیشابور لشکر کشید.
محمد بن طاهر چون احساس کرد که در برابر حریف قدرت مقاومت ندارد تسلیم شد اما عبد الله سجزی از نیشابور گریخت و به طبرستان نزد حسن بن زید رفت. یعقوب به تعقیب وی پرداخت و هنگامیکه به ساری نزدیک شد طی پیامی از حسن بن زید تقاضا کرد دشمن را به وی تسلیم نماید زیراکه او قصد جنگ ندارد و چنانچه مقصودش حاصل شود راه بازگشت در پیش خواهد گرفت. حسن نیز مانند محمد بن طاهر به قبول تقاضای یعقوب تن درنداد.
یعقوب لیث فرمان جنگ صادر کرد و حسن بن زید دچار شکست شد و با جمعی از سران سپاه و اطرافیان خویش به دیلمان پناه برد.[133]
یعقوب ساری و آمل را به تصرف درآورد و مالیاتها را وصول کرد. آنگاه به تعقیب حسن برخاست امّا نزول مداوم باران مانع پیشروی سپاه او شده و خسارات فراوانی به وی وارد ساخت. در مرز گیلان و طبرستان کوهستانی وجود داشت که تنها راه عبور از آن تنگنائی سخت و ناهموار و باریک بود.
یعقوب چون عبور سپاه خود را از این کورهراه، به احتمال حمله جنگجویان دیلمی، خطرناک تشخیص داد فرمان بازگشت صادر کرد. در حقیقت نیز دیلمیان آماده حمله به سپاه یعقوب لیث بودند و حتی زنان جسور دیلمی تصمیم داشتند با تمام قوا از ورود یعقوب و لشکریانش به سرزمین خود ممانعت نمایند. طبری که خود در این عصر میزیسته (310- 224 هجری) نوشته است:
«زنان مردم آن ناحیه به مردانشان گفتند بگذاریدش به این راه درآید که اگر درآمد زحمت او را بس کنیم. با ما که او را بگیریم و برای شما اسیرش کنیم.»[134]
ابن اثیر مورخ بزرگ اسلامی عبارت مزبور را به شیوه دیگری نقل کرده مینویسد:
ص: 47
«زنان دیلمیان به مردان گفتند بگذارید داخل شود و ما شما را از جنگ او بینیاز خواهیم کرد. (محاصره خواهیم کرد و با سنگ خواهیم کشت) ...»[135]
پس از بازگشت یعقوب، حسن بن زید یک بار دیگر به کمک سلحشوران گیلان و دیلمان بر طبرستان تسلط یافت. وی در سال 270 هجری پس از نوزده سال و هشت ماه و شش روز فرمانروائی بر طبرستان و بخشهائی از کنارههای خزر دار فانی را وداع گفت و برادرش محمد بن زید جانشین او شد.
حسن مردی فقیه، عالم، فروتن، کریم و موحد بود. میگویند شاعری او را مدح کرده گفت «الله فرد و ابن زید فرد»[136]. حسن به اعتراض جواب داد: چرا نگفتی «الله فرد و ابن زید عبد»[137]؛ خاکت به دهان! آنگاه بر زمین افتاده سجده کرد و رخسار خویش بر خاک مالید. حاضران مجلس نیز به خاک افتاده سجده کردند. از آنپس قدغن کرد که هیچکس در مدح وی شعری نسراید.
محمد بن زید نیز در زمان فرمانروائی خود بر طبرستان و گرگان با حملات سپاهیان خلیفه مواجه شد و در تمام نبردها دیلمیان و گیلانیان به کمک وی برخاستند. او ری را نیز به تصرف خود درآورده بود اما در نیمه سال 272 هجری اذکوتکین با سپاهی مرکب از چهار هزار نفر به ری رفت و محمد با لشکری از دیلمیان، طبریان و خراسانیان به مقابله برخاست امّا در نبرد سختی که اتفاق افتاد از سپاه دشمن شکست خورد و ناچار عقبنشینی کرده به طبرستان بازگشت. طبق روایت ابن خلدون در این جنگ شش هزار تن از یاران محمد کشته شدند.[138] بار دیگر در سال 275 هجری رافع بن هرثمه علیه محمد بن زید لشکر کشیده او را شکست داد. محمد که در استرآباد پناه گرفته بود به وسیله سپاهیان رافع محاصره شد. مدت محاصره دو سال به طول انجامید. چون پس از این مدت طولانی ادامه توقف در استرآباد امکانپذیر نبود محمد شبهنگام از آنجا فرار کرده به ساری رفت. رافع او را تعقیب کرد و محمد ناچار طبرستان را ترک کرده پس از جنگهای پراکنده به دیلمان پناه برد اما دشمن به تعقیب وی تا مرز قزوین ادامه داد و چون به محمد دست نیافت راه ری در پیش گرفت و جنگ پس از دو سال پایان یافت. محمد بن زید بار دیگر به طبرستان بازگشت. در سال 287 هجری محمد بن زید خبر یافت که عمرو بن لیث به وسیله اسماعیل بن احمد سامانی گرفتار شده و کار او پایان یافته است، بدینجهت به طمع تسخیر خراسان لشکر به گرگان برد. اسماعیل طی پیامی خواست که وی از جنگ چشم بپوشد امّا محمد نپذیرفت. اسماعیل محمد بن هارون را به جنگ او فرستاد. در مرز خراسان جنگی شدید درگرفت. ابتدا محمد بن هارون عقب نشست. سپاهیان محمد پراکنده شده دست به تاراج زدند.
ناگاه محمد هارون و یارانش بازگشتند و سپاه محمد بن زید روی بهزیمت نهاد.
محمد بن زید در این جنگ مجروح شد و پس از چند روز درگذشت.
سردار سپاه سامانی موسوم به محمد بن هارون زمام امور طبرستان را در دست گرفت و پس از یک سال و نیم فرمانروائی علم مخالفت علیه اسماعیل سامانی برافراشت. اسماعیل با سپاهی مجهزّ به سوی طبرستان رهسپار شد تا محمد بن هارون را گوشمالی دهد امّا محمد به دیلمان رفته در این دیار پناه گرفت. امارت طبرستان از سوی امیر سامانی به احمد بن اسماعیل محول شد.
به گفته ابن اثیر او نسبت به مردم آن سامان عدالت و احسان را به کار برد و علویان را گرامی داشت و به آنان نیکی بسیار کرد. از سوی دیگر با پادشاهان گیلان و دیلم مکاتبه نمود و هدایائی جهت آنان ارسال داشت و آنها را به سوی خویش متمایل ساخت.[139]
نخستین حمله روسها به سواحل خزر
در همین ایام یعنی سال 300 هجری عدهای از روسها از راه دریا سواحل خزر را در نواحی طبرستان، گرگان و گیلان مورد حمله قرار دادند. طبق روایت اکثر مورخان، حمله روسها به سواحل خزر در سال 300 هجری نخستین تجاوز آنها به این منطقه بود که آن نیز توسط مدافعان دیلمی و گیلانی دفع شد.
ابن اسفندیار میگوید نخستین حمله روسها به سواحل خزر در عهد حسن بن زید انجام گرفت که به شکست آنها منجر گردید و روسها در سال 300 هجری به دومین حمله خود مبادرت ورزیدند. او مینویسد:
«در این سال شانزده پاره کشتی به دریا پدید آمد از آن روسان و به آبسکون شد، که به عهد حسن بن زید علوی روسان به آبسکون آمده بودند و حرب کرده؛ حسن زید لشکر فرستاده و جمله را کشته؛ در این وقت آبسکون و سواحل دریا بدان طرف خراب کرده و به تاراج داده بودند و بسیار مسلمانان را کشته و به غارت برده. ابو الضرغام احمد بن القسم والی ساری بود. این حال به ابی العباس نبشت؛ مدد فرستاد و روس به انجیله که به عهد ما کاله میگویند فروآمده بودند. شبیخون به سرایشان برد و بسیاری را بکشت و اسیر گرفت و به نواحی طبرستان فرستاد. تا سالی دیگر روسان به انبوه بیامدند و ساری و نواحی، پنجاه هزار سوخته و خلایق را اسیر برده و به تعجیل به دریا رفته و تا به حدّ جشمرود به دیلمان رسیده و بعضی بیرون رفته و بعضی به دریا بوده.
گیلان[140] به شب به کنار دریا آمدند و کشتیها سوخته و آن جماعت را که بیرون بودند کشته و دیگران که به دریا بودند گریخته. شروان شاه پادشاه چون از این حال خبر یافته بود به دریا کمین فرمود و تا آخر ایشان یکی را زنده نگذاشت و تردد روسان از این طرف منقطع شد.»[141]
روایت مسعودی در مروج الذهب با نوشته ابن اثیر اختلافاتی دارد از جمله، تعداد کشتیها را پانصد ذکر میکند و با تفصیل بیشتری از این واقعه گفتگو مینماید. وی مینویسد:
«از پس سال 300 در حدود پانصد کشتی، که هرکشتی یکصد کس داشت، به دیار خزر رسید. اینان به خلیج نیطس، که به رود خزر پیوسته است
ص: 48
درآمدند. در اینجا مردان شاه خزر با عده نیرومند برای دفع کسانیکه از این دریا برآیند و یا از دشت مابین خزر و نیطس بیایند آمادهاند ... وقتی کشتیهای روس به مردان خزر که به دهانه خلیج آماده بودند رسید به شاه خزر نامه نوشتند که از آن ناحیه بگذرند ... و به دریای خزر که دریای گرگان و طبرستان و دیگر دیار ایران است که گفتهایم وارد شوند و نصف غنایمی را که از اقوام سواحل این دریا بدست آرند بدو دهند و او نیز اجازه داد وارد خلیج شدند ... از آنجا سوی شهر آمل سرازیر شدند ... و کشتیهای روس به دریا پراکنده شد و دستهها به گیل و دیلم و طبرستان و آبسکون، شهر ساحلی گرگان، و دیار نفت و آذربایجان فرستادند ... روسان خونها بریختند و زنان و کودکان را به اسیری گرفتند و اموال فراوان به غارت بردند و به هرجا حمله کردند به ویرانی دادند و بسوختند و اقوام سواحل دریا به فغان آمدند ... و روسان را با گیل و دیلم به فرماندهی یکی از سرداران ابن ابی الساج جنگها بود ... و روسان ماههای بسیار به همین وضع که گفتیم در این دریا ببودند ... و چون روسان غنیمت فراوان گرفتند و از اقامت ملول شدند به دهانه و مصب رود خزر رفتند و به شاه خزر نامه نوشتند و مطابق شرطی که نهاده بودند اموال و غنیمت برای او فرستادند. شاه خزر کشتی ندارد و مردانش عادت کشتینشینی ندارند و اگر چنین نبود برای مسلمانان خطری بزرگ بودند و چون لارسیان و دیگر مسلمانان دریای خزر حکایت روسان بدانستند به شاه خزر گفتند ما را با این قوم که به دیار برادران مسلمان ما حمله برده و خونها ریخته و زنها و اطفال را اسیر کردهاند به هم واگذار، و شاه منع ایشان نتوانست کرد ... مسلمانان اردو زدند و به طلب روسان دنبال آب سرازیر شدند. وقتی چشم به چشم افتاد روسان از کشتیها برون شدند و مقابل مسلمانان صف کشیدند و خلق بسیار از نصارای مقیم آمل همراه مسلمانان بود و مسلمانان پانزده هزار بودند با اسب و سلاح، و سه روز در میانه پیکار بود که خدا مسلمانان را بر آنها فیروزی داد و به شمشیر دچار شدند. جمعی کشته و گروهی غریق شدند ... از جماعتی که بر ساحل رود خزر به دست مسلمانان کشته شدند آنچه به شمار آمد سیهزار بود و از آن سال دیگر روسان بازنیامدند.»[142]
شاه خزر در مروج الذهب معرفی نشده که چه کسی بوده و بر کدام سرزمینها پادشاهی میکرده ولی با توجه به سوابق تاریخی و وقایعی که تا این تاریخ اتفاق افتاده مخصوصا اشاره مسعودی به خطر شاه خزر برای مسلمانان میتوان استنباط کرد که وی کسی بوده است که بر قسمتهائی از گیلان و دیلمان مخصوصا نواحی کوهستانی سواحل خزر فرمان میرانده و با مسلمانان و سپاهیان عرب و تازهمسلمانان ایران خصومت و دشمنی داشته است. به همین دلیل در برابر اعمال روسها بیطرف و بیتفاوت مانده و حتی به طور ضمنی با روسها پیمان بسته است.
اگر این نظر درست باشد، که به احتمال زیاد نیز باید درست باشد، دیلمیان و گیلانیانی که به شاه خزر گفتند «ما را با این قوم که به دیار برادران مسلمان ما حمله برده و خونها ریخته و زنها و اطفال را اسیر کردهاند به هم واگذار» از جمله کسانی بودند که به اسلام گرویده و یا تحت تأثیر سادات علوی قرار گرفته بودند.
قیام حسن بن علی اطروش (ناصر الکبیر)
در تمام مدتی که این حوادث و وقایع میگذشت امام علوی، حسن بن علی اطروش (ناشنوا) ملقب به ناصر الکبیر، که پس از قتل محمد بن زید به دیلمان پناه برده و در آنجا سکونت اختیار کرده بود مقدمات یک قیام را فراهم میکرد.
گرگان و طبرستان همچون سایر نواحی ایران توسط عمال و کارگزاران خلیفه بغداد اداره میشد اما گیلان و دیلمان زیر فرمان سلاطین محلی بود و حسن بن علی اطروش که از مبلغان اسلام بود اندکاندک به عنوان رهبر مذهبی شناخته شد. او که مصمم به خونخواهی محمد بن زید بود سکنه طبرستان را به شورش علیه فرمانروایان سامانی و دیلمیان و گیلانیان را به قیام بر ضد جستانیان تحریک میکرد. ابن اسفندیار در این زمینه مینویسد:
«سید ناصر کبیر ابو محمد حسن بن علی به گیلان و دیلمان خروج کرد و گفت: ثار داعی الحق محمد بن زید خواهم خواست. خلایقی انبوه بر او گرد آمدند و روی به آمل نهاد. اسماعیل، فرزند خویش احمد بن اسماعیل را با ابن عم عبد الله بن محمد بن نوح ابو العباس به مصاف فرستاد و مردم آمل به کلی بدو روی دادند تا به موضعی که فلاس گویند به هم رسیدند. و دیالم را شکسته و دو هزار مرد را از ایشان کشته و از آن جمله پدر ماکان کاکی بود و پدر حسن فیروزان که ملوک گیل و دیلم بودند ... و چون این فتح و نصرت پدید آمد و دیالم مالشی بلیغ یافتند ولایت طبرستان جمله به ابن عم خویش ابی العباس عبد الله بن محمد بن نوح بن اسد سپرد و او مردی بود با عقل و کیاست و فضل و دراست و سیرت حسنه. مردم با او آرام گرفتند و آسایشی که هرگز ندیدند یافتند.»[143]
از آنسوی محمد بن هارون که به دیلمان پناه برده بود به جستان وهسودان پیوست و با ناصر الکبیر حسن اطروش بیعت کرده سپاهی فراهم نمود و به عزم استخلاص طبرستان رهسپار آن ولایت شد. طبق نوشته ابن اسفندیار ناصر الکبیر و جستان وهسودان او را همراهی میکردند. پس از چندین نبرد بالاخره محمد بن هارون به نیرنگ و فریب در دام دشمن اسیر شد و به بخارا نزد اسماعیل سامانی اعزام گردید. اسماعیل فرمان قتل او را صادر کرد.
اطروش به گیلان مراجعت کرده بار دیگر به کار اجتهاد و تبلیغ مشغول شد.
در تاریخ کامل ابن اثیر و سایر مآخذ و منابع از همراهی اطروش و جستان وهسودان با محمد بن هارون و شرکت آنها در جنگ مطلبی دیده نمیشود. طبق روایت ابن اثیر اطروش دیلمیان را به خروج و قیام دعوت میکرد و آنها دعوتش را اجابت نمیکردند فقط حسان بن نوح اجابت کرد. اتفاقا امیر احمد سامانی، ابن نوح را از امارت طبرستان عزل کرد و شخصی موسوم به سلّاما را به جای وی منصوب نمود. سلّاما با مردم بدرفتاری کرد. دیلمیان بر او شوریدند
ص: 49
و به نبرد پرداختند. سلاما شکست یافت و از سمت خود برکنار شد. امیر سامانی مجددا ابن نوح را به ولایت طبرستان منصوب کرد اما وی مدت کوتاهی بعد وفات یافت و صعلوک جانشین او گردید. صعلوک نیز با مردم بدرفتاری آغاز کرد و هدایای دیلمیان را، که معمولا برای آنها فرستاده میشد، قطع کرد. اطروش فرصتی بدست آورد و دیلمیان را به قیام دعوت کرد و آنها اجابت نموده قیام کردند. صعلوک به مقابله برخاست اما در نبرد با دیلمیان شکست یافت و چهار هزار تن از افراد او کشته شدند، بقیه نیز به محاصره افتادند. اطروش به محاصرهشدگان امان داد و آنها را آزاد ساخت. بدینترتیب اطروش بر طبرستان غلبه یافت و صعلوک به ری و سپس به بغداد رفت.[144]
ابن اسفندیار در مورد این واقعه مینویسد بر اثر رفتار صعلوک اهالی گیل و دیلم و نجم و مزور پیش ناصر کبیر جمع آمدند. او پسر خود ابو الحسین احمد را به رویان فرستاد. ابو الحسین به یاری مردم عامل سامانیان موسوم به میهم را بیرون کرد. ناصر کبیر به کلار رفت و اسپهبد کلار با او بیعت کرد؛ سپس به سوی چالوس روان شد و در آنجا جنگ آغاز شد. صعلوک منهزم گردید. تعداد سپاهیان او پانزده هزار نفر بود که اکثریت آنان به قتل رسیدند. حسن بن علی ناصر الکبیر پس از دو روز به آمل رسید و به سرای حسن بن زید فرود آمد.
پطروشفسکی مورخ و محقق معاصر شوروی قیام ناصر الکبیر را جنبشی روستائی و مربوط به قشرهای پائین مردم طبرستان و گیلان و دیلم معرفی کرده مینویسد:
«پس از گذشت سیزده سال و بعد از هجوم روسیان از راه دریا، به نواحی خزری- هجومی که ارکان حکومت سامانیان را در آن نواحی متزلزل ساخت[145]- قیام عمومی روستائی تازهای وقوع یافت و امام علوی حسن بن علی ملقب به اطروش ... که قبلا در دیلم پنهان شده و پیرمردی بسیار جدی و مقبول العامه بوده در رأس قیامکنندگان قرار گرفت. وی به یاری قشرهای پایین مردم طبرستان و گیلان و دیلم به استقرار مجدد دولت علویان در کرانههای دریای خزر توفیق یافت. احیای دولت علویان اینبار تنها با طرد لشکریان سامانی همراه نبوده بلکه فئودالهای محلی یا دهقانان نیز از آن سامان رانده شدند. ابو ریحان بیرونی تأسف میخورد که حسن الاطروش دهقانان (زمینداران بزرگ) محلی را- که گویا فریدون پادشاه باستانی و افسانهای بر سر تودههای مردم گمارده بود- رانده و اکنون به جای ایشان شورشیان گوناگون زمیندار شده جانشین بزرگان و اعیان شدهاند. جزئیات انقلاب ارضی که در آن نواحی صورت گرفته بود در منابع و متون دیده نمیشود.»[146]
با پیروزی اطروش بار دیگر حکومت طبرستان و گرگان و رویان به دست علویان افتاد اما در گیلان همچون گذشته سلاطین محلی فرمان میراندند.
رابطه این سلاطین با ناصر الکبیر، که به عنوان رهبر مذهبی مورد توجه و علاقه مردم سواحل دریای خزر قرار داشت، غالبا خوب بود اما گهگاه نیز اختلافاتی بین آنها بروز میکرد و موجبات تیرگی روابط را فراهم میساخت. با توجه به آنچه ابن اسفندیار مینویسد میتوان به خوبی با موقعیت گیلان در این زمان و چگونگی روابط سلاطین محلی آن با اطروش آشنا شد. ابن اسفندیار مینویسد:
«تا اتفاق افتاد که ناصر کبیر، حسن بن قاسم را به گیلان فرستاد و فرمود ملوک گیلان را، که کوه و دشت دارند، برای اظهار اطاعت به آمل آورد. چنان که اشارت بود هروسندان بن تیدا و خسروفیروز بن جستان و لیشام بن وردراد را با جمله قبایل ایشان بیاورد و پیش ناصر نبشت که همه به مدد و خدمت تو میآیند؛ و آن جماعت از ناصر کبیر آزرده بودند به سبب آنکه به اول نوبت بدانچه ایشان را از مال پذیرفته بود تمام ادا نکرد. جملگی بر حسن قاسم بیعت کردند بدانکه او را بگیرند و درهم بیعت از قاسم بستاندند.»[147]
مورخان اسلامی عموما اطروش را شخصیتی ممتاز و برجسته معرفی نموده او را مورد ستایش قرار دادهاند. او مردی دانشمند و فاضل و پرهیزگار بود که تا پایان عمر از حمایت ضعفا و مقابله با تجاوز اقویا لحظهای غافل نماند. دوران حکومت وی را عصر عدل و دادگری و آسایش مردم لقب دادهاند.
محمد بن جریر طبری که در آخرین دهه عمر خود شاهد قیام اطروش بود در صفحات پایانی تاریخ مفصل خویش مینویسد: «مردم به عدالت و حسن رفتار و بهپا داشتن حق کسی را همانند اطروش ندیدند.»[148] زرکلی در اعلام میگوید تعداد تألیفات اطروش بیش از سیصد کتاب بوده است. این رقم اغراقآمیز است اما او تألیفات مختلفی دارد از قبیل تفسیر قرآن، کتاب امامت، کتاب طلاق، کتاب سیر و کتاب بساط در علم کلام.
پس از مرگ ناصر الکبیر بزرگان گیلان و دیلمان دست به شورش زدند و قسمتهای وسیعی از سرزمینهای مجاور را به گیلان ضمیمه کردند.
فرزندان ناصر الکبیر تا سال 316 هجری در طبرستان فرمانروائی داشتند.
ولی سامانیان به فرمانروائی آنان خاتمه دادند.
جستانیان
از ابتدای قرن چهارم هجری سرداران نامی دیلم از جمله لیلی بن نعمان، ماکان کاکی، اسفار بن شیرویه، مرداویج بن زیار و حسن فیروزان، که از امامان زیدی طرفداری میکردند، اندکاندک به بیرون راندن آنها از حوزه قدرت پرداختند. قرن چهارم هجری یا حداقل نیمه اول این قرن را باید عصر قیام سرداران دیلمی دانست، قیامی که تنها به مازندران و گرگان و سواحل بحر خزر محدود نبود بلکه دامنه آن تا اقصی نقاط ایران کشیده میشد.
هدف غائی و نهائی تمام این سرداران قطع نفوذ خلفای بغداد، بیرون راندن عمال و کارگزاران آنان و سایر بیگانگان و نیز بدست آوردن استقلال از دست رفته ایران بود. اما متأسفانه غالبا اتحاد و همبستگی و همفکری بین این سرداران وجود نداشت بطوریکه آنان گاه دشمن مشترک را رها کرده بر روی
ص: 50
یکدیگر شمشیر میکشیدند. تاریخ کشور ما مشحون از فداکاریها و جانبازیهای این سرداران نامی است، فداکاریها و جانبازیهائی که به تاریخ ایران در این عصر درخشندگی و تلألؤ خاصی میبخشد. ما در فصل دیگری از این کتاب تحت عنوان «مشاهیر گیلان» سرگذشت آنان را مورد بررسی قرار میدهیم.
سلسله پادشاهانی که بر دیلمان و گیلان فرمانروائی کردهاند، در دورههای قبل از اسلام و حتی قرنهای اول و دوم هجری دقیقا شناخته نشدهاند امّا شکی نمیتوان داشت که در این دورهها غالبا شهریاران کاردان و لایقی بر این سرزمین فرمان میرانده و استقلال و آزادی وطن خود را حفظ میکردهاند.
بر طبق روایت مورخین ایرانی و اسلامی در نیمه دوم قرن دوم هجری خاندان جستان بر دیلمان و گیلان فرمانروائی میکردهاند. بدیهی است قبل از جستانیان سلسلههای پادشاهی و فرمانروایان دیگری بر این خطه حکومت نمودهاند که ما در صفحات پیش با اسامی برخی از آنان آشنا شدیم. اصطخری مؤلف مسالک الممالک و ابو سعد آوهای نویسنده تاریخ ری متذکر شدهاند که پایتخت جستانیان رودبار بوده است. در کتاب «تاریخ ایران از اسلام تا سلاجقه» نیز نوشته شده است که تختگاه جستانیان رودبار الموت بود و هنگامیکه این خاندان در برابر مسافریان دچار ضعف شد تختگاه خود را به لاهیجان انتقال داد.
از آغاز کار جستانیان اطلاع زیادی در دست نیست؛ نخستین پادشاه مشهور این سلسله مرزبان پسر جستان است که معاصر هارون الرشید خلیفه عباسی است. طبری در حوادث سال 189 هجری از او به عنوان فرمانروای دیلم نام برده مینویسد:
«در این سال رشید وقتی به ری رسید حسین خادم را به طبرستان فرستاد و با وی سه نامه نوشت که یکی اماننامه شروین پدر قارن بود، دیگری اماننامه ونداهرمز جدّ مازیار بود و سوّمی اماننامه مرزبان پسر جستان فرمانروای دیلم بود. فرمانروای دیلم به نزد وی آمد که بدو چیز داد و جامهاش پوشانید و پس فرستاد. سعید حرشی نیز با چهارصد دلیر از طبرستان به نزد وی آمد که به دست رشید مسلمان شدند. ونداهرمز نیز بیامد و امان را پذیرفت و متعهد شنوائی و اطاعت و خراجگزاری شد، از جانب شروین نیز چنین تعهد کرد و رشید این را از وی پذیرفت و او را بازگردانید، هرثمه را نیز همراه وی فرستاد که پسر وی و پسر شروین را گروگان گرفت.»[149]
کسروی از این خبر نتیجه میگیرد که دیلمیان در این زمان دارای اهمیت و اعتبار زیاد بودهاند. وی مینویسد:
«در این خبر این نکته مهم است که هارون برخلاف پادشاهان طبرستان از مرزبان فرمانبرداری و باجگزاری نخواست؛ معلوم است که از دیلمان جای چنین توقعی نبود و خلفا از ایشان به همین اندازه خرسند بودند که متعرض مسلمانان نشوند و بیگفتگو است که خواستن خلیفه مرزبان را پیش خود به قصد دلجوئی بود که بلکه از این راه از گزند و آزار پیاپی آن گروه آسودگی یابند و از اینجا توان دانست که دیلمان در این وقت چه اهمیتی داشتهاند.»[150]
پس از مرزبان پسرش جستان به پادشاهی گیلان و دیلمان رسید. از او نیز آگاهی دقیقی در دست نیست و حتی تاریخ فرمانروائی او را نیز نمیتوان به دقت تعیین کرد فقط میتوان گفت که وی در نیمه اول قرن سوم فرمانروائی داشته است زیرا هنگام قیام داعی کبیر حسن بن زید به سال 250 هجری او در قید حیات نبوده و فرزندش وهسودان حکومت میکرده است.
آغاز سلطنت وهسودان پسر جستان نیز مشخص نیست اما مدت کوتاهی پس از قیام داعی کبیر، وهسودان چشم از جهان پوشید. او ابتدا با داعی پیمان اتحاد بست و یا به عبارتی دیگر با وی بیعت کرد ولی اتحاد آنها چندان دوام نیافت و وهسودان از داعی برگشت. گرچه ظاهرا علت جدائی و اختلاف آنها معلوم نیست اما میتوان حدس زد که نفوذ داعی در میان مردم و اطاعت آنها از وی موجبات نارضائی وهسودان را فراهم کرده بود؛ از سوی دیگر داعی کبیر نیز، که طرف توجه مردم واقع شده و رهبری عقیدتی و مذهبی عده قابل توجهی را بر عهده گرفته بود از قدرت و نفوذ وهسودان و رهبری سیاسی وی دلخوش نبود.
در اواخر سال 250 هجری وهسودان چشم از جهان پوشید و فرزندش جستان جانشین او گردید.
جستان پسر وهسودان معروفترین پادشاه سلسله جستانیان است که نزدیک پنجاه سال فرمانروائی کرد. او نیز از متحدان داعی کبیر بود و با یکی دیگر از دعاة علوی به نام کوکبی روابط حسنه داشت. مدت کوتاهی از فرمانروائی جستان نگذشته بود که تصمیم به توسعه قلمرو خویش گرفت و با یاری داعی کبیر و کوکبی و مریدان آنها و گروهی از جنگجویان دیلمی به ری عزیمت کرد.
عبد الله بن عزیز کارگزار طاهریان در ری قدرت مقاومت در خود ندید و راه گریز پیش گرفت. مردم ری ناگزیر با پرداخت مبلغ قابل توجهی به جستان از در صلح و آشتی وارد شده، شهر را به او سپردند. جستان، احمد بن عیسی، یکی از نمایندگان داعی کبیر را به حکومت ری منصوب کرد و خود به قزوین عزیمت نمود. جستان به یاری جنگجویان دیلمی و علویان بر قزوین و ابهر و زنجان دست یافت ولی مدت تسلط دیلمیان و علویان بر این نقاط چندان به طول نیانجامید. در اوایل سال 253 هجری موسی بن بغا به فرمان خلیفه المعتز بالله در رأس سپاهی عظیم از بغداد به سوی قزوین حرکت کرد و این نقاط را از دیلمیان پس گرفت و حتی آنان را تا کوهستانهای دیلم تعقیب کرد.
جستان در سال 259 هجری یک بار دیگر به قزوین لشکر کشید و با محمد بن فضل قزوینی جنگ کرد اما کاری از پیش نبرد.[151] یک سال بعد یعنی در سال 260 هجری یعقوب لیث صفار به جنگ داعی کبیر حسن بن زید رفت.
جستان به یاری داعی کبیر شتافت. یعقوب در برابر لشکریان دیلمی و طبری دچار شکست شد و به خراسان بازگشت. پس از مرگ حسن بن زید، جستان با جانشین وی محمد بن زید متحد گردید. در سال 276 هجری رافع بن هرثمه، که
ص: 51
یکی از گردنکشان خراسان بود، به قصد تسخیر گرگان و طبرستان لشکری فراهم ساخته به گرگان تاخت. محمد بن زید، که قدرت مقابله با او را نداشت به طبرستان و سپس به دیلمان گریخت. جستان محمد بن زید را به گرمی پذیرفته برای جنگ با رافع و محمد بن هارون کارگزار او در رأس لشکری به چالوس عزیمت کرد. اما در نبرد با رافع دچار شکست شد و همراه محمد بن زید به دیلمان بازگشت. رافع آنها را تعقیب کرده وارد دیلمان گردید و خرابی بسیار ببار آورد. جستان ناگزیر طی قراردادی با وی صلح کرد. بر طبق این قرارداد اموال محمد بن زید از سوی جستان به رافع تحویل گردید و جستان متعهد شد که از یاری محمد بن زید خودداری نماید. رافع دیلمان را به قصد قزوین و طالقان ترک کرد.
پس از مدت کوتاهی محمد بن زید بار دیگر به فعالیت پرداخت و این بار با یاغی شدن رافع بن هرثمه بر خلیفه اقبال به او روی آورد. رافع در مخالفت با خلیفه به محمد بن زید گرویده با او بیعت کرد و ولایت گرگان و طبرستان را بدو بازداد. زیرا معتضد خلیفه عباسی حکومت خراسان را به عمرو لیث رقیب رافع داده بود.
محمد مدتزمانی نزدیک چهار سال بر گرگان و طبرستان فرمان راند. در سال 287 هجری وی به عزم تسخیر خراسان لشکرکشی کرد اما سپاه سامانی به فرماندهی محمد بن هارون سرخسی در گرگان بر وی غلبه یافت. محمد بن زید در میدان نبرد کشته شد و محمد بن هارون ولایات گرگان و طبرستان را به تصرف خویش درآورد.
وقتی ناصر الحق ابو محمد حسن معروف به اطروش، پس از کشته شدن محمد بن زید به گیلان پناه برد و به تبلیغ پرداخت جستان نیز مقدم او را گرامی شمرد و با وی پیمان اتحاد بست و در سال 289 به خواهش ناصر الکبیر لشکری فراهم آورده به اتفاق او به طبرستان تاخت. اسماعیل سامانی فرزند خود احمد و عموزاده خویش عبد الله محمد بن نوح را به مقابله فرستاد. در نزدیکی آمل بین دو گروه جنگ سختی درگرفت که منجر به شکست جستان و ناصر الکبیر شد. ابن اسفندیار در اینباره مینویسد:
«اسماعیل فرزند خویش احمد بن اسماعیل را با ابن عمّ عبد الله بن محمد بن نوح ابو العباس به مصاف فرستاد و مردم آمل به کلّی بدو روی دادند تا به موضعی، که فلاس گویند بهم رسیدند و دیالم را شکسته و دو هزار مرد از ایشان کشته و از آن جمله پدر ماکان کاکی بود و پدر حسن فیروزان که ملوک گیل و دیلم بودند.[152]
یک سال بعد یعنی در سال 290 بار دیگر جستان و ناصر الکبیر به یاری محمد بن هارون، که از سامانیان گسسته و به آنها پیوسته بود، آهنگ طبرستان کردند و در حوالی آمل با سپاهیان عبد الله بن محمد سامانی برخوردند. ابتدا سپاه جستان به پیروزی رسید ولی در پایان، جنگ به سود سامانیان پایان یافت و جستان و ناصر الکبیر به گیلان بازگشتند. پس از آن تا سال 301 ناصر به کار تبلیغ و ارشاد مشغول شد و پیروان زیادی گرد آورد. جستان از قدرت و نفوذ فراوان وی دچار نگرانی شد. برخی از مورخان نظیر اولیاء الله آملی مؤلف تاریخ رویان و ابن اثیر به اختلاف بین این دو اشاره کردهاند. اما آنها غالبا برای رویاروئی با دشمنان مشترک سازش میکردند. مؤلف تاریخ رویان مینویسد:
«چون کار ناصر کبیر مستقیم شد ... گیل و دیلم روی بدو نهادند؛ جستان بن وهسودان بترسید و تمرد نمود. بعد از مخالفت تمام و حرب که به کرات واقع شد به آخر مصالحه کرد و بدو پیوست و سید ناصر کبیر گوید در این باب، شعر:
و جستان اعطی مواثیقهو ایمانه طایعا فی الحفل
و انی لامل بالدیلمینحروبا کبدر و یوم الجمل
و لیس یظن به فی الامورغیر الوفاء بما قد بذل»[153]
ناصر الکبیر در سال 301 هجری با گروه کثیری از پیروان خود به طبرستان حمله کرد و سامانیان را از طبرستان و گرگان بیرون رانده زمام امور این ولایت را بدست گرفت. مقارن این ایام جستان به دست برادرش علی بن وهسودان کشته شد و خسروفیروز پسر وهسودان فرمانروائی یافت. جز او نیز کسان دیگری بر نواحی مختلف گیلان و دیلمان فرمانروائی داشتهاند. ابن اسفندیار در ذکر وقایع این زمان از چند تن به نام پادشاهان گیلان نام برده مینویسد: «تا اتفاق افتاد که ناصر کبیر، حسن بن قاسم را به گیلان فرستاد و فرمود ملوک گیلان را، که کوه و دشت دارند برای اظهار اطاعت به آمل آورد.
چنانکه اشارت بود هروسندان بن تیدا و خسروفیروز بن جستان و لیشام بن وردراد را با جمله قبایل ایشان بیاورد و پیش ناصر نبشت که همه به مدد و خدمت تو میآیند و آن جماعت از ناصر کبیر آزرده بودند به سبب آنکه به اول نوبت بدانچه ایشان را از مال پذیرفته بود تمام ادا نکرد. جملگی بر حسن قاسم بیعت کردند بدانکه او را بگیرند و درهم بیعت از حسن قاسم بستاندند.»[154]
خسروفیروز پسر وهسودان در حقیقت به جای برادرش علی فرمانروائی میکرد زیرا علی اسلام را پذیرفته و از سوی خلیفه المقتدر بالله ابتدا عامل سپاهیان ری و سپس سالار لشکر اصفهان و به قولی حاکم اصفهان بوده است.
او هواخواه عباسیان و دشمن علویان بود و شاید برادر خود را نیز به علت بیعت با داعیان علوی به قتل رسانید. علی در سال 304 هجری توسط خلیفه از سمت خود برکنار شد. در سال 307 هجری مونس خادم سپهسالار لشکر خلیفه، که مأمور جنگ با یوسف بن ابی السّاج بود پس از پیروزی علی را بر سر کار آورد. ابن مسکویه مینویسد:
«مونس هنگامیکه بر یوسف ظفر یافت و هنوز از آذربایجان بیرون نیامده بود فرماندهی سپاه را در ری و قزوین و دماوند و زنجان و ابهر به علی بن وهسودان سپرد و اموال آن نواحی را به او و کسانش تسلیم کرد.»[155]
علی اندکزمانی بعد به دست محمد بن مسافر کشته شد. برخی از مورخان نوشتهاند محمد بن مسافر داماد جستان بود و علی را به انتقام خون پدر
ص: 52
همسرش به قتل رسانده است. ابن مسکویه محمد بن مسافر قاتل علی وهسودان را عموی او معرفی کرده[156] و ابن اثیر نیز احتمالا از روی همین مأخذ نوشته است: «احمد بن مسافر امیر طارم بر علی وهسودان که برادر- زادهاش بود قیام کرد.»[157] اما مسعودی که در همین عصر زندگی میکرده در مروج الذهب نوشته است علی وهسودان به دست محمد بن مسافر خال (دائی) خود کشته شد.[158]
علی پسر وهسودان شهرت بسیار داشته و محمد بن زکریای رازی دانشمند معروف کتاب الطب الملکی خود را به نام او نوشته است.[159]
خسروفیروز، که در حقیقت قائم مقام برادرش بود و به جانشینی او فرمانروائی میکرد پس از کشته شدن علی وهسودان به استقلال پادشاهی یافت. او به خونخواهی علی با محمد بن مسافر جنگ کرد ولی از وی شکست یافته کشته شد. پس از خسروفیروز فرزندش مهدی جانشین پدر گردید. او نیز برای گرفتن انتقام از محمد مسافر به جنگ وی رفت اما موفقیتی نیافت و به اسفار پسر شیرویه پناه برد. برخی از مورخان نوشتهاند اسفار که چشم طمع به تصرف الموت دوخته بود حکومت قزوین را به وی پیشنهاد کرد و بدینترتیب بر او دست یافته وی را به قتل رسانید. پس از کشته شدن مهدی که به «سیاه چشم» معروف بود به نام جستانیان دیگری برمیخوریم. بعضی از منابع تاریخی از پسر سیاهچشم یاد کردهاند که بعد از گذشت سالها در سپاه معز الدوله دیلمی منصب فرماندهی داشته و در سال 347 هجری در نبرد علیه حمدانیان موصل کشته شده است.
در بررسی وقایع تاریخی سال 336 هجری با جستانی دیگری آشنا میشویم که عنوان پادشاهی دیلمان داشته است. او احتمالا از فرزندان یا نوادگان جستان بن وهسودان بود. تختگاه ماناذر در رودبار قرار داشت. او در مخالفت با امیرکا، فرمانروای هوسم (رودسر) ابو عبد الله محمد یکی از پسران داعی حسین بن قاسم را، که در بغداد بود به عنوان رهبری زیدیه به دیلمان دعوت کرد. ابو عبد الله این دعوت را قبول کرده در سال 353 هجری به رودبار رفت. وی مردی فاضل بود که در علم کلام و فقه تبحر داشت و بیگمان واجد شرایط لازم برای رهبری زیدیه بود. پس از آنکه در رودبار با ماناذر پیمان اتحاد بست به کمک وی هوسم (رودسر) را مورد حمله قرار داد و بر امیرکا پیروز شد. انجام کار وی را در صفحات بعد خواهیم دید.
ماناذر لشکریان دیلمی را به کمک عضد الدوله فرستاد و دختر خود را به همسری وی داد. او تا سال 358 یا 361 حکومت داشته است. پس از ماناذر بن جستان فرزندش خسروشاه به فرمانروائی رسید. نام وی بر روی سکّههائی که در سالهای 361 و 363 هجری در رودبار زده شده منقوش است. فرزند دیگر ماناذر موسوم به فولاذ از سرداران برجسته سپاه صمصام الدوله بوده است.
وی بعدها به دربار فخر الدوله راه یافت و پس از سال 384 هجری درگذشت.
گفته شده است که در این تاریخ خسرو شاه هنوز حیات داشته و حتی تا سال 392 و به قولی دیگر تا 396 هجری در رودبار فرمانروائی میکرده است.
در قرن پنجم هجری منابع و مآخذ معتبر تاریخی به ندرت از جستانیان سخن گفتهاند. در اوائل این قرن حدود 407 هجری پسر فولاذ علیه مجد الدوله بویهی طغیان کرد زیرا مجد الدوله خواهش او را برای تصرف قزوین رد کرده بود. اما بالاخره مجد الدوله با تفویض حکومت اصفهان به وی شورش او را خنثی کرد.
در سال 434 هجری طغرل بیک سلجوقی پس از فتح ری و قزوین عرض طاعت شاه دیلم را، که بیگمان از جستانیان بوده پذیرفت.[160] به نظر میرسد که جستانیان در اواخر قرن پنجم به کلّی منقرض شده باشند.
آثار و دلایلی وجود دارد که از سلسله جستانیان افرادی تا اواخر قرن پنجم در برخی نقاط دیلمان و گیلان فرمانروائی داشتهاند.
هنگامیکه جستانیان بر بخشهائی از دیلمان و گیلان فرمانروائی میکردند گیلان به چندین مرکز قدرت تقسیم شده بود. هریک از این مراکز زیر فرمان یکی از پادشاهان محلی قرار داشت.
از مهمترین مراکز قدرت در این زمان رودبار، طارم، هوسم (رودسر) و لاهیجان را میتوان نام برد. رودبار تختگاه جستانیان بود؛ کنگریان (مسافریان)، که در صفحات بعد از آنها سخن خواهیم گفت، طارم را مقر فرمانروائی خود قرار داده بودند. هوسم پایگاه جمعی از دعاة علوی بود.
حکومت علوی هوسم را ابو الفضل جعفر بن محمد، نوه حسین الشاعر (برادر ناصر الکبیر) پایهگذاری کرد. وی در سال 320 بر هوسم دست یافت و نام پادشاهی الثائر فی الله بر خود نهاد. ابو الفضل در حدود سی سال بر این ناحیه حکومت کرد. طی چهار سال از سال 337 تا 341 سه بار به آمل حمله کرده این شهر را به تصرف درآورد. نخستینبار با استندار رویان، دومین مرتبه با وشمگیر و در نوبت سوم با رکن الدوله دیلمی متّحد بود اما هرسه بار پس از مدت کوتاهی این شهر را از دست داده بیرون رانده شد. ابو الفضل جعفر بن محمد به سال 350 هجری چشم از جهان پوشید و دو فرزندش ابو الحسین مهدی (القانم بالله) و ابو القاسم الحسین (الثائر فی الله) یکی بعد از دیگری به فرمانروائی ناحیه هوسم رسیدند.
لنگر پسر وشمگیر، که از زمان ابو الفضل جعفر بن محمد قصد تسخیر هوسم و بیرون راندن علویان را داشت، هنگام فرمانروائی ابو القاسم حسین قصد خود را عملی ساخت و داعی علوی را نیز دستگیر نموده او را از یک چشم نابینا کرد. آنگاه مرد بدفرجام را نزد پدر خود وشمگیر فرستاد تا در بند شود.
در زمانیکه لنگر پسر وشمگیر موفق به تصرف هوسم و دستگیر ساختن ابو القاسم حسین گردید، رکن الدوله دیلمی نیز توانست موافقت سیاهگیل بن هروسندان، شاه گیلها، را برای عزیمت به ری جلب نماید. اما مدتزمانی طول نکشید که سیاهگیل، چشم از جهان پوشید و لنگر در میان گیلهای شرقی دعوی
ص: 53
پادشاهی آغاز کرد.
مسافریان یا کنگریان
در اوایل قرن چهارم هجری جستانیان بر اثر اختلاف شدید خانوادگی و نیز ظهور رقیب سرسختی چون کنگریان یا مسافریان روبه ضعف نهادند. موقعیت جستانیان تحت الشعاع ظهور و پیروزی مسافریان قرار گرفت بطوریکه تصرف ارتفاعات دیلم از جمله رودبار را به این خاندان سپرده و تختگاه خود را به لاهیجان در ناحیه جلگهای انتقال داده بودند. بدینترتیب از اوایل قرن چهارم در قسمتی از خاک گیلان و دیلمان خاندان دیگری به فرمانروائی برخاست که رقیب جستانیان بود. این خاندان به اسامی مختلف مسافریان، کنگریان، لنگریان، سالاریان و سلاریان نامیده شده است.[161]
تختگاه سلسله مزبور در طارم بود اما حوزه فرمانروائی شهریاران آن در دورههای مختلف از منطقه طارم تجاوز کرده قسمتهائی از دیلمان و گیلان را شامل میشد.
مؤسس سلسله مسافریان یا کنگریان سلار نام داشت. او نام اسلامی محمد را برای خود انتخاب کرد. اسم پدرش اسوار به نام عربی مسافر تحریف شد و بدینجهت این خاندان را مسافریان و سالاریان مینامند.
مسافریان در اواخر قرن سوم هجری دژ کوهستانی سمیران را به تصرف خویش درآوردند و از آنجا بر طارم دست یافتند. محمد بن مسافر سرسلسله دودمان مسافریان یا کنگریان این دژ را قرارگاه خود ساخته بود. دژ مزبور خانهها و کوشکهای متعدد داشت و بسیار عظیم و باشکوه بود.
ابو دلف[162] جغرافیادان و جهانگرد و شاعر معروف که در قرن چهارم هجری میزیسته و خود دژ سمیران را از نزدیک بازدید کرده است چنین مینویسد:
«سپس به قلعه پادشاه دیلم که سمیران نام دارد رسیدم. در ساختمانهای آنجا چیزهائی دیدم که در کاخ پادشاهان هم ندیده بودم. در آنجا دو هزار و هشتصد و پنجاه و چند خانه بزرگ و کوچک وجود دارد ...»[163]
مینورسکی مستشرق معروف در تعلیقات خود بر سفرنامه ابو دلف اهمیت قلعه سمیران را خاطرنشان کرده مینویسد: «... بسیاری از مؤلفین اهمیت سمیران را تأیید مینمایند. این دژ در نامهای که به عنوان صاحب بن عباد نوشته شده با قلعه الموت مقایسه گردیده. مقدسی به شکوه و اهمیت آن اشاره میکند.
ناصرخسرو در سال 437 هجری از قلعه آنجا که از سه جهت مشرف بر قصبه و حومه آن است صحبت نموده. در میان مسافرین اروپائی فقط هانتزشه ویرانههای سمیران را بازدید نموده ولی نتوانسته است آن را تشخیص دهد.»[164]
یاقوت حموی در معجم البلدان ذیل نام سمیران مطالبی را که ابو دلف در سفرنامه خود نوشته عینا نقل کرده است[165]. هم او میگوید محمد بن مسافر که مردی بیرحم و جابر بود استادان چیرهدست را با وعدههای فراوان فریفته به سمیران دعوت میکرد و از هنر آنان برای زیباسازی دژ استفاده مینمود اما هرگز اجازه بازگشت و خروج از دژ را به آنها نمیداد. از سوی دیگر فرزندان رعایا را مجبور میساخت که زیر نظر استادان به کار پرداخته و فن و حرفه و هنر ایشان را فراگیرند. در سال 330 هجری فرزندان او وهسودان و مرزبان به کمک مادر خویش فراسویه (دختر جستان بن وهسودان) علیه پدر خود توطئه کردند و روزی که وی به شکار رفته بود پنج هزار تن استاد و هنرمند و کارگر اسیر را رها ساخته و پدر را به دژ راه ندادند. محمد بن مسافر ناچار به قلعه دیگری در آن حوالی رفت.
برخی دیگر از مورّخان در مورد چگونگی عصیان پسران محمد مسافر مطالبی نوشتهاند که با روایت بالا اندک تفاوتهائی دارد. ابن مسکویه در تجارب الامم مینویسد: وهسودان که از پدر وحشت داشت به برادرش مرزبان در یکی از قلاع طارم پناه برد. مسافر که از اتحاد دو برادر بیمناک بود نامهای به مرزبان نوشته او را نزد خود فراخواند. دو برادر به سوی دژ سمیران روان شدند. در میان راه به پیکی برخوردند که محمد به قلعه طارم فرستاده و از کارگزاران خود خواسته بود وقتی مرزبان قلعه را ترک کرد و وهسودان تنها شد او را دستگیر کنند و مرزبان را نیز به قلعه راه ندهند. دو برادر پس از اطلاع از نیرنگ پدر به سمیران رفتند و داستان را با مادر خویش درمیان نهادند.
محمد مسافر در اینهنگام به قلعه دیگری در آن حوالی رفته بود و پسران او به یاری مادر خود دژ سمیران را با تمام گنجینهها و ثروت آن تصرف کردند. محمد چون خبر این واقعه را شنید در کار خود حیران ماند و در همان دژ که بود تهیدست و تنها بنشست.[166]
مرزبان پسر محمد مسافر مدت کوتاهی پس از خلع پدر به آذربایجان حمله کرد و این ولایت را تا اران و ارمنستان مطیع خویش ساخت و مدت شانزده سال تا هنگام مرگ، با هوشیاری و توانائی تمام بر این سرزمینها فرمانروائی نمود.
وهسودان پسر دیگر محمد بعد از عزیمت برادرش مرزبان به آذربایجان، در طارم بر اریکه قدرت نشست و زنجان و ابهر و قسمتی از خاک قزوین را نیز به تصرف درآورد. وی در سایه اتحاد با برادر قدرتمندش مرزبان، تمهیدات رکن الدوله را علیه خود خنثی کرده با توانائی زیاد بر طارم و زنجان و ابهر و بخشی از دیلمان فرمان راند اما پس از مرگ مرزبان در سال 346 هجری به مخالفت با فرزندان او، جستان و ناصر برخاست و کمر به قتل و نابودی آنان بست. وی در سال 349 از راه حیله و تزویر برادرزادگان خود و مادرشان را به
ص: 54
طارم دعوت کرد و هرسه نفر را به قتل رسانید. آنگاه فرزندش اسماعیل را با سپاهی مجهزّ برای تصرف آذربایجان روانه ساخت.
اسماعیل سومین فرزند عموی خود مرزبان را، که ابراهیم نام داشت، مجبور به فرار ساخت و خود فرمانروائی آذربایجان را بر عهده گرفت. اما دوران حکومتش بیش از یک یا دو سال دوام نیافت و خیلی زود به سرای باقی شتافت. ابراهیم به جای خویش بازگشت و به خونخواهی برادران خود جستان و ناصر به طارم لشکرکشی کرد. وهسودان نتوانست در برابر انبوه سپاهیان او مقاومت نماید؛ ناچار به کوهستانها پناه برد و ابراهیم پس از وارد ساختن خرابی بسیار بر ولایت دشمن به آذربایجان مراجعت کرد. یک سال بعد وهسودان این شکست را جبران نمود. او پس از عزیمت ابراهیم به آذربایجان بار دیگر بر طارم مسلط شد و به ترمیم خرابیها و گردآوری سپاه همت گماشت.
آنگاه با سپاهی انبوه از طارم و دیلمان به آذربایجان رفت و شکستی سخت بر ابراهیم وارد ساخت. ابراهیم به ری نزد رکن الدوله رفته در پناه حمایت او قرار گرفت.
پس از وهسودان، نوح پسر او بر طارم و بخشی از دیلمان فرمانروائی کرد ولی در منابع و مآخذ تاریخی از وقایعی که در دوران فرمانروائی وی اتفاق افتاد اثری نمیبینیم.
بعد از نوح پسر وهسودان فرزند خردسالش جستان به جانشینی پدر انتخاب شد اما چون وی کودکی بیش نبود مادرش به نیابت او زمام امور را در دست گرفت. در این زمان فخر الدوله، که به جای پدرش رکن الدوله بر چندین ولایت ایران فرمانروائی داشت در صدد تسخیر دژ سمیران و سرزمینهای متعلق به کنگریان برآمد. صاحب بن عباد وزیر فخر الدوله، ابو علی حسن بن احمد را برای تسخیر دژ سمیران فرستاد اما وی در مأموریت خود توفیق نیافت؛ فخر الدوله ناچار تدبیر دیگری اندیشید و راه پیوند و خویشاوندی با همسر نوح و فرزندش جستان در پیش گرفت. او مادر جستان را به عقد خود درآورد و زنی از خویشان خود را به پسر او داده از این طریق بر دژ سمیران دست یافت.
پنجمین فرمانروا از خاندان مسافریان، سالار ابراهیم نام داشت که نوه اسماعیل پسر وهسودان بود.[167]
بعد از مرگ فخر الدوله در سال 387 هجری سالار ابراهیم طارم و زنجان و ابهر و بخشهائی از دیلمان را تسخیر کرد. از وقایع دوران فرمانروائی او تا سال 420 هجری اطلاع زیادی در دست نیست فقط حمد اللّه مستوفی در نزهة القلوب به جنگ بین سپاهیان او و مردم قزوین اشاره کرده نوشته است: «و در سنه احدی عشر و اربع مائه جهت نزاعی میان سالار ابراهیم بن مرزبان دیلمی، خال مجد الدولة بن فخر الدوله با اهل قزوین بود، خرابی به حال بارو راه یافت.»[168] در سال 420 هجری جنگهای مختلفی بین ابراهیم و کارگزاران سلطان محمود غزنوی و نیز مسعود غزنوی واقع شد که منابع و مآخذ تاریخی به ذکر آنها پرداختهاند. بلاد مختلفی که در این سالها تحت اختیار و تسلط سالار ابراهیم قرار داشت عبارتند از: طارم، زنجان، شهرزور، دژ سرجهان و قسمتهائی از دیلمان. وی پس از درگذشت فخر الدوله ابهر و زنجان و شهرزور و دژ سرجهان را به تصرف خویش درآورده بود. وقتی سلطان محمود غزنوی ری را مسخّر کرد مرزبان بن حسن بن خرامیل شاهزاده دیلمی را، که به او پناهنده شده بود به ولایات سالار ابراهیم روانه کرد تا آن بلاد را تصرف نماید.
مرزبان بن حسن به قصد تسخیر ولایات سالار ابراهیم به استمالت دیلمیان پرداخت و بعضی از آنها را رام کرده به خود متمایل ساخت. در همین ایام سلطان محمود به خراسان بازگشت و سالار ابراهیم به قصد جنگ با سپاه غزنویان وارد قزوین شد. جنگ سختی بین دو سپاه درگرفت که منجر به شکست سپاه سلطان محمود شد. عده کثیری از لشکریان غزنوی فرار اختیار کردند و تعداد قابل توجهی نیز به قتل رسیدند. در برخورد بین دو سپاه اهالی قزوین به یاری سالار ابراهیم برخاستند.
مسعود غزنوی که در ری بود، پس از آگاهی از شکست سپاهیان غزنوی به سوی قزوین شتافت و با ابراهیم به جنگ پرداخت اما در اینرویاروئیها برتری با سالار بود. مسعود چون از پیروزی در جنگ مأیوس شد از راه خدعه و فریب وارد شد و با گروهی از سرداران سپاه سالار سازش کرده از طریق بذل مال و وعدههای بسیار آنان را با خود موافق و همساز ساخت.
بر اثر خیانت سرداران مزبور سالار دچار شکست شد و به دست مسعود گرفتار آمد. ولایات و اموال سالار نیز به وسیله مسعود تصرف شد امّا وی نتوانست دژ سرجهان را که مقرّ فرزند سالار بود به چنگ آورد.
درباره سرنوشت سالار ابراهیم بعد از دستگیر شدن اطلاعی در دست نیست امّا از آنچه مورخان نوشتهاند چنین برمیآید که گیلان و دیلمان و طارم بر اثر این واقعه استقلال خود را از کف ندادند و کنگریان نیز بر قسمتهائی از این نقاط فرمانروائی داشتند. ابن اثیر در اینمورد مینویسد: «ترکان نسبت به علاء الدوله خیانت روا داشتند و شکست خورد و چادرهای او غارت شد و او به بروجرد رفت و از آنجا به طارم رهسپار گردید. ابن سالار او را نپذیرفت و گفت: مرا توانائی مخالفت با خراسانیان نباشد.»[169]
منظور ابن اثیر از ابن سالار به احتمال زیاد جستان فرزند سالار ابراهیم است زیرا ابراهیم همواره سالار نامیده میشد. سایر پادشاهان این سلسله نیز عنوان سالار داشتند اما نام آنان گاه بدون لقب سالار ذکر میگردید در صورتی که اسم ابراهیم همواره با لقب سالار همراه بود.
ششمین فرمانروائی که از خاندان کنگریان یا مسافریان شناخته شده است جستان پسر سالار ابراهیم است. تاریخ آغاز کار او و وقایع دوران فرمانروائیش روشن نیست اما میتوان گفت که وی در سال 427 هجری بر طارم و نقاط اطراف فرمان میرانده و تا حدود سال 440 و شاید تا اواخر نیمه اول قرن پنجم هجری بر اریکه قدرت استوار بوده است.
جستان پسر سالار ابراهیم یکی از فرمانروایان شایسته و لایق و در عین
ص: 55
حال دادگر و رعیّتپرور بوده است و این موضوع از شرح جالبی که ناصرخسرو قبادیانی شاعر و نویسنده نامدار قرن پنجم هجری درباره دژ سمیران و جستان بن ابراهیم نوشته روشن میشود. وی که در سال 438 از گیلان و طارم عبور کرده مینویسد:
«چون سه فرسنگ برفتم دیهی از حساب طارم بود برز الخیر میگفتند:
گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و بیشتر خودروی بود. و از آنجا برفتم رودی آب بود که آنرا شاهرود میگفتند. بر کنار رود دیهی بود که خندان میگفتند و باج میستاندند از جهت امیر امیران، و او از ملوک دیلمیان بود ... از خندان تا شمیران[170] سه فرسنگ بیابانکی است همه سنگلاخ و آن قصبه ولایت طارم است و به کنار شهر قلعهای بلند، بنیادش بر سنگ خاره نهاده است، سه دیوار در گرد او کشیده و کاریزی به میان قلعه فروبریده تا کنار رودخانه، که از آنجا آب برآورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولایت در آن قلعه هستند تا کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعههای بسیار در ولایت دیلم باشد و عدل و ایمنی تمام باشد چنانکه در ولایت او کسی نتواند از کسی چیزی ستاند و مردمان که در ولایت وی به مسجد آدینه روند همه کفشها را بیرون مسجد بگذارند و هیچکس کفش آنکسان را نبرد و این امیر نام خود را بر کاغذ چنین نویسد که مرزبان الدیلم جیل جیلان ابو صالح مولی امیر المؤمنین و نامش جستان ابراهیم است.»[171] همین نویسنده در جای دیگر از سفرنامه هنگام بازگشت به طارم مینویسد:
«و از آنچه من در عرب و عجم دیدم، از عدل و امن، به چهار موضع دیدم:
یکی به ناحیت دشت در ایام لشکر خان؛ دویم به دیلمستان در زمان امیر امیران جستان بن ابراهیم، سیوم به مصر در ایام المستنصر باللّه امیر المؤمنین؛ چهارم به طبس در ایام امیر ابو الحسن گیلکی بن محمد و چندانکه بگشتم به ایمنی این چهار موضع ندیدم و نشنیدم.»[172]
در دوره فرمانروائی جستان بن ابراهیم نیز مانند دوران سایر مسافریان، طارم و دیلمان از یکدیگر جدا بوده و هرکدام برای خود امیری داشته است.
آخرین پادشاه از خاندان کنگریان فردی موسوم به مسافر بود. او در عصر سلطان طغرل میزیسته و در سال 454 میزبان وی بوده است. نویسنده تاریخ الکامل در وقایع سال 454 هجری مینویسد: «و هم در این سال سلطان طغرل بیک به قلعه طارم از بلاد دیلم برفت و بر مسافر پادشاه آنجا مقرر داشت یک صد هزار دینار و هزار دست جامه بدهد.»[173]
از این شرح دو نکته روشن میشود: یکی آنکه کنگریان در نیمه اول قرن پنجم و نیز مدتی از نیمه دوم این قرن فرمانروائی داشتهاند. دوم آنکه حکومت کنگری دچار ضعف و سستی شده و باجگزار برخی از سلاطین از جمله سلطان طغرل گردیده است.
آل زیار و آل بویه
همانطورکه قبلا اشاره کردیم از ابتدای قرن چهارم هجری سرداران دیلمی، که در گذشته از امامان زیدی حمایت میکردند، اندکاندک به بیرون راندن آنان از میدان قدرت پرداختند. در این ایام آشفته و ناآرام بود که سرنوشت ایران برای یکصد سال آینده در گیلان پیریزی میشد و افراد خاندانهای زیار و بویه دوران پرماجرای زندگی خود را آغاز میکردند. ماکان پسر کاکی، اسفار پسر شیرویه و مرداویج پسر زیار هریک لشکری بسیجیده از دیلم خروج کردند و موجبات تزلزل دستگاه خلافت عباسی را فراهم ساختند.
در این دوران قلمرو پهناور خلافت، که به گفته مسعودی صاحب مروج الذهب از دریاچه ارال تا خلیج عدن و از فرغانه و منتها الیه خراسان قدیم تا بندر طنجه گسترده شده بود، توسط چند تن از سرداران دلیر ایرانی که بیشتر از گیلان و دیلمان بودند تجزیه شد و برای خلیفه جز بغداد قلمرو دیگری نماند.
سرداران دیلم علاوهبر سرزمینهای خود بر بخش بزرگی از ایران شامل فارس و ری و اصفهان و بریدیان خوزستان و قسمتی از عراق و جزایر تا مرزهای شمالی شام تسلط و فرمانروائی یافتند.
افراد دودمانهای زیار و بویه که در فروپاشی قدرت خلافت نقش اساسی داشتند در گیلان پرورش پیدا کرده و تعلیم یافته بودند. بدون هیچگونه تردیدی محیط گیلان و روش زندگی دیلمی و نیز روحیه سلحشوری و طرز تفکر و آراء و عقاید اطرافیان در پرورش افراد سلحشور و لایقی از این دو دودمان، همچون مرداویج پسر زیار و شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و علی پسر بویه، تأثیر فراوان داشته است.
آل زیار، که مرداویج پسر زیار گیلک سرسلسله آن بود، در دوران سامانیان بر قسمتهائی از ایران شامل طبرستان، گرگان و دار المرز گیلان حکم میراندند. امرای این سلسله مخصوصا بعضی از آنها مانند شمس المعالی قابوس بن وشمگیر، با قدرت و اقتدار در این خطه حکومت میکردند و مورد توجه و علاقه مردم و حتی دانشمندان و فضلای عالیقدری چون ابو ریحان بیرونی، ابو علی سینا و ابو منصور ثعالبی بودهاند.
آل زیار و آل بویه اگرچه بیشتر متوجه گرگان و طبرستان و ری و خراسان و برخی دیگر از نواحی ایران بودند اما میل داشتند نفوذ خود را در زاد و بومشان گیلان حفظ کنند.
در سال 318 هجری مرداویج از سوی اسفار مأمور تصرف دژ سمیران در طارم شد. در این مأموریت شیرزاد برادر اسفار، مرداویج را همراهی میکرد اما مأموریت به انجام نرسید زیرا محمد مسافر و ماکان، مرداویج را به قیام علیه اسفار برانگیختند؛ او نیز شیرزاد برادر اسفار و فرماندهان طرفدار وی را به قتل رسانده از محاصره دژ سمیران چشم پوشید و به جنگ اسفار شتافت.
زیاریان از نوادگان زیار بن وردانشاه هستند و به طایفه پادشاهی گیلی تعلق دارند. آنها نیز مانند سایر سلسلههای ایرانی، نسب خود را به دودمان پادشاهان ایران در دورههای پیش از اسلام میرسانیدند و ادعا میکردند که از فرزندان ارغش فرهادان، شاه گیلان در زمان کیخسرو هستند. صاحب انجمن آرا مینویسد اصل زیاریان از پارسیان زرتشتی است. وردانشاه پدر زیار در میان
ص: 56
گیلها از اعتبار و اقتدار زیادی برخوردار بود. از زندگی زیار اطلاعی در دست نیست اما فرزندان او، مرداویج و وشمگیر و نوادگان او بیستون و قابوس (پسران وشمگیر) تأثیر مهمی بر روی وقایع ایران در قرن چهارم هجری داشتهاند.[174]
آل زیار از سال 316 تا 434 فرمانروائی کردند. آنها ابتدا بر گرگان مسلط شدند و سپس اصفهان و همدان و بخشهائی از غرب ایران را تا حوالی حلوان تسخیر کردند. پس از آنکه آل بویه قدرت یافتند، اقتدار زیاریان به گرگان و طبرستان محدود شد.
زیاریان که در گیلان پرورش یافته بودند نسبت به اعراب خصومت میورزیدند و با نفوذ آنان در ایران سخت مخالف بودند. بدینجهت افراد این دودمان به سنتهای ایرانی توجه و علاقه نشان میدادند. مرداویج پسر زیار در تمام دوران زندگی خود کوشش میکرد سنتهای ایرانی را احیاء کند. نوروز عید باستانی ایران را با شکوه فراوان جشن میگرفت و آئین و مراسم دربارهای باستانی ایران را در کاخ خود برپا میکرد. هنگامیکه بار عام میداد بر تختی زرین مینشست و تاج خسروانی بر سر مینهاد. بر طبق گزارش ابن مسکویه در تجارب الامم هدف مرداویج از تصرف عراق و شهر باستانی تیسفون یا مداین پایتخت امپراطوری ساسانی احیای شاهنشاهی از دست رفته ایران و نهادن لقب شاهنشاه بر خود بود.
دولت آل بویه توسط علی پسر بویه دیلمی بنیان نهاده شد. او ابتدا با ماکان کاکی بود و پس از چندی همراه برادران خود به مرداویج پیوست و مرداویج اداره شهر کرج را، که تختگاه شاهزادگان دلفی بود به وی سپرد. پسر بویه حوزه فرمانروائی خود را وسعت بخشید و در اندک مدت به کمک دیلمیان بر اصفهان و فارس تسلط یافت. او پس از آنکه مرداویج به قتل رسید قدرت زیادی کسب کرد و خلیفه را مجبور ساخت که عنوان جانشینی مرداویج و حکومت او را به وی تفویض نماید.
علی ملقب به عماد الدوله به دو برادر خود حسن رکن الدوله و احمد معز الدوله کمک کرد که حوزه فرمانروائی خاندان بویه را وسعت بخشد.
رکن الدوله نواحی مرکزی ری و همدان و معز الدوله نواحی جنوبی کرمان و خوزستان و سرانجام بغداد را فتح کرد و خلیفه را عزل نمود و فرد دیگری از خاندان عباسی را که کاملا مطیع بود به خلافت منصوب کرد. خلیفه جدید به لقب المطیع الله ملقب گردید. بدینترتیب خاندان بویه عملا فرمانروای مطلق سراسر امپراطوری اسلام شد.
آل بویه پیشرفتهای خود را مرهون سربازان دیلمی بودند. آنها به مردم دیلم و مخصوصا به سربازانی وابستگی داشتند که از میان قوم خود گرد آورده بودند. افراد این خاندان نیز مانند آل زیار نسب خود را به پادشاهان ساسانی میرساندند. برخی از مورخان نیز به این موضوع اشاره کردهاند. ابن طقطقی مؤلف تاریخ فخری مینویسد: «نسب آل بویه از بویه بالا رفته به یکایک پادشاهان ایران میرسد ... آل بویه از دیلم نیستند و سبب آنکه دیلمی نامیده شدهاند این است که در بلاد دیلم سکونت داشتهاند ... جدّ ایشان ابو شجاع بویه و پدر جد او مانند سایر رعایای فقیر در بلاد دیلم بسر میبردند.»[175] میر خواند مؤلف روضة الصفا مینویسد: «صابی در کتاب تاجی آورده که نسبت بویه به بهرام گور منتهی میشد و نام آبا و اجداد او را تا بهرام ثبت نموده. بعضی از دیالمه گفتهاند که بویه از نسل دیلم بن ضبه است و ابو علی مسکویه در کتاب تجارب الامم آورده که زعم ملوک دیالمه آن است که ایشان فرزندان یزدجرد بن شهریارند که آخر ملوک عجم بوده و در بدایت ظهور اسلام بعضی از اولاد یزدجرد که ایشان نسبت خود به آن جماعت میرسانند به گیلان رفتند و در همانجا ساکن شدند ...»[176] آل بویه نیز مانند آل زیار در پی احیای شاهنشاهی و وحدت امپراطوری ایران بودند. علاقه و احترام آل بویه نسبت به سنتهای باستانی ایران و افکار و عقاید آنان در این زمینه ارزش آنها را نزد مردم گیلان افزایش داد و موجب شد برخی از سرداران دیلمی، که ابتدا نظر خوبی نسبت به آنها نداشتند، با دیده احترام و تحسین به آنان بنگرند.
رکن الدوله برای احیای سلطنت ایرانی از راه آشتی دادن آن با شیوه حکومت اسلامی تلاش بسیار کرد و عضد الدوله نیز در همین زمینه به نتایج قابل توجهی دست یافت. وی پس از آنکه در شیراز جانشین عموی خود گردید به سال 350 هجری سکّه به نام خویش ضرب کرد و عنوان خود را بر روی سکه امیر عادل گذاشت. در آن روزگار خلیفه عباسی به تقاضای عضد الدوله که خواستار لقب تاج الدوله بود ترتیب اثر نداد اما به سال 367 هجری مجبور شد در دار الخلافه بغداد به وی لقب امیر الامرا یا شاهنشاه بدهد.
با آنکه اسلام تصور کلی از سلطنت را در اصل منسوخ کرده بود خلیفه تاج پادشاهی را همراه خلعتی بسیار گرانبها و دو پرچم به عضد الدوله سپرد و او تاج شاهی بر سر نهاد. وی نخستین فرمانروای ایرانی بود که بعد از سقوط سلسله ساسانیان شاهنشاه نامیده شد.
شصت و دو سال بعد یعنی در سال 429 هجری تاریخ تکرار شد.
جلال الدوله دیلمی نوه عضد الدوله یک بار دیگر خلیفه را مجبور کرد که به او لقب شاهنشاه یا ملک الملوک بدهد.
از آنچه ابن اثیر در تاریخ الکامل مینویسد چنین برمیآید که جلال الدوله امیری منصف و دانا بوده است. خلیفه القائم بالله برای اعطاء لقب شاهنشاه به او دچار تردید بود؛ ناچار از فقها و قضات وقت فتوا خواست. جلال الدوله خود فتوائی نوشت و برای فقهاء فرستاد که آن را صحّه بگذارند. چهار تن از فقهاء و قضات، ابو طبیب طبری، ابو عبد الله صیمری، ابن بیضاوی و ابو القاسم کرخی به جایز بودن اعطاء لقب شاهنشاه توسط خلیفه فتوا دادند. قاضی القضات ابو الحسن ماوردی از امضای فتوا خودداری کرد اما خلیفه لقب ملک الملوک را به جلال الدوله اعطاء کرد و در خطبهها او را به همین لقب خواندند.
ص: 57
قاضی القضات ابو الحسن ماوردی از بیم جان خانهنشین شد اما در روز عید قربان جلال الدوله او را احضار کرد و در خلوت به وی گفت: همه کس میداند که تو از حیث مال و جاه و نزدیکی به ما از اکثر فقهاء برتر هستی؛ با آنها مخالفت کردی در آنچه که میل من بود؛ و این کار نکردی مگر بسبب این که گناهی از تو سر نزده باشد و پیروی از حق کرده باشی. جایگاهت در امر دین بر من آشکار شد و مقام دانش تو معلوم ما گردید و پاداش آن در این دانستم که تو را گرامی داشته و تنها تو را نزد خویش خوانم و اجازت دیگران را برای باریافتن به تو واگذاردم که بر آنها بازگشت من به آنچه که دوست داری محقق گردد.[177]
بدینترتیب میبینیم جلال الدوله دومین فرمانروائی بود که پس از اسلام عنوان شاهنشاه گرفت و هردو تن از دیلمیان بودند.
آل بویه از 320 تا 448 هجری در ایران و عراق فرمانروائی داشتند.
چهارده تن از اولاد و اعقاب آنها هرکدام در قسمتی از مملکت اسلاف خود حکومت مستقل داشتهاند و به مناسبت قلمرو حکمرانی خود به دیالمه فارس، دیالمه عراق و اهواز و کرمان، دیالمه ری و همدان و اصفهان و دیالمه کردستان موسوم شدهاند.
سلطنت دیالمه نیز مانند آل زیار توسط غزنویان و سلجوقیان منقرض گردید به طوریکه در نیمه دوم قرن پنجم هیچیک از افراد خاندان بویه و آل زیار قدرتی نداشتند.
گیلان در دوره غزنویان و سلجوقیان
غزنویان تا حدودی توانستند بر طبرستان راه پیدا کنند و در ظاهر آن خطه را جزء قلمرو خود معرفی نمایند. آنها باحکام محلی توافق کردند که در شغل خود باقی بمانند و تابع دولت غزنوی باشند اما در گیلان فرمانروایان محلی به این امر هم رضایت ندادند و در ظاهر نیز اطاعت از غزنویان را نپذیرفتند. با آن که قدرتهای محلی دائما با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند اما در برابر نفوذ غزنویان متحد میشدند و از استقلال خاک خود دفاع میکردند.
هنگامیکه سلطان محمود غزنوی ولایات ایران را یکی بعد از دیگری به تصرف درمیآورد سلاطین محلی گیلان در پایگاههای خود استوار بودند و حتی به منظور گسترش خطه فرمانروایی خویش نقاط دیگر را مورد حمله قرار میدادند.
غزنویها نسبت به شمال ایران بیتفاوت نبودند. سلطان محمود و فرزندش مسعود همواره تسلط بر سرزمینهای شمال مخصوصا گیلان و دیلمان را از نظر دور نمیداشتند.
همانطور که قبلا اشاره کردیم در سال 420 هجری سلطان محمود غزنوی، یکی از شاهزادگان دیلمی به نام مرزبان بن حسن بن خرامیل را که به او پناهنده شده بود، در رأس سپاهی به جنگ سالار ابراهیم کنگری فرستاد. سالار ابراهیم نیز بهمقابله پرداخت و با لشکریان خود عازم جنگ شد. دو سپاه در قزوین مقابل یکدیگر قرار گرفتند و سالار ابراهیم بر حریف غلبه یافت.
مسعود، که در ری بود، پس از آگاهی از این شکست لشکری گرد آورده به قزوین شتافت. این بار نیز پیروزی با سالار ابراهیم بود. مسعود که از غلبه بر فرمانروای کنگری مأیوس شده بود به خدعه پرداخت و گروهی از سرداران سپاه سالار را فریب داده تطمیع کرد. بر اثر خیانت آنان، سپاه دیلمی دچار شکست شد و سالار ابراهیم به دست مسعود گرفتار آمد.
در دوران سلجوقیان نیز گیلان و دیلمان استقلال خود را حفظ کردند و پادشاهان سلجوقی نتوانستند خطه مزبور را جزء متصرفات خویش درآورند.
سلجوقیان که از ترکمانان بدوی بودند به ایران و الجزیره و شام و آسیای صغیر هجوم آورده بر این بلاد غلبه کردند. آنها هرسلسلهای را که در راه خود دیدند برانداختند و در نتیجه آسیای اسلامی را از دورترین مرز غربی افغانستان تا ساحل دریای روم تحت یک حکومت درآوردند. این سلسله از سال 429 تا 700 هجری در آسیای غربی سلطنت کردند.
جغری بیک و طغرل، که از سال 429 تا 437 بر اغلب ولایات ایران از جمله مرو، نیشابور، بلخ، گرگان، طبرستان، خوارزم، دینور، همدان، حلوان، ری و اصفهان مسلط شده بودند، نتوانستند گیلان و دیلمان را متصرف شوند.
از آنچه ابن اثیر در وقایع سال 434 هجری ذکر میکند چنین برمیآید که خطه گیلان در دورانی که طغرل فرمانروای مطلق غالب ولایات ایران بود همچنان استقلال داشت و توسط سلاطین محلی اداره میشد. ابن اثیر در بیان خروج طغرل بیک و عزیمت او به ری و تصرف بلاد جبل مینویسد:
«طغرل بیک به پادشاه دیلم پیکی روانه داشت و او را دعوت به طاعت خویش نمود و مالی از او خواست. پادشاه دیلم خواست او را اجابت کرد و مال و هدایایی برای او فرستاد و نیز پیکی به سوی طارم فرستاد و وی را دعوت به خدمت خود کرد و از او خواست که دویست هزار دینار برای او بفرستد.
سرانجام قرار بر طاعت سالار و پرداخت مالی از جانب او گردید.»[178]
در دورانی که دو دودمان ترکزبان غزنوی و سلجوقی بیشتر نقاط ایران و حتی قسمتی از افریقا و آسیای صغیر را زیر فرمان داشتند پایههای یک حکومت مذهبی و عقیدتی در بخشهایی از خاک گیلان استوار میشد. این حکومت مذهبی و عقیدتی مربوط به اسماعیلیه بود.[179]
نفوذ اسماعیلیه در گیلان نیز مانند سایر نقاط ایران در نیمه دوم قرن پنجم هجری آغاز شد و اندکاندک شدت پیدا کرد. حسن صباح رهبر اسماعیلیان
ص: 58
هنگامیکه از سفرهای طولانی خود در بین النهرین و سوریه و مصر و بیروت و فلسطین به ایران بازگشت و فعالیت خویش را آغاز کرد متوجه شمال ایران و ایالات واقع در اطراف دریای خزر یعنی گیلان و مازندران و مخصوصا نواحی کوهستانی دیلم شد.
اگر مردم گیلان آخرین ایرانیانی بودند که به دین اسلام گرویدند در عوض نخستین کسانی بشمار میآیند که در عالم اسلام نیز به نوعی استقلال توجه داشتند. آنها با قبول مذاهبی غیر از مذهب تسنن، که دین مرسوم دنیای اسلام مخصوصا مرکز خلافت محسوب میشد، مخالفت خود را با بغداد آشکار میکردند. از اواخر قرن دوم هجری که علویان فراری از جوروستم خلفای عباسی به گیلان پناهنده شدند این منطقه مرکز فعالیت شیعیان و مخالفان دستگاه خلافت گردید. در قرن چهارم با روی کار آمدن آل بویه مردم گیلان موفق شدند سیادت خود را تا اقصینقاط ایران و حتی عراق گسترش دهند.
نفوذ و قدرت آنها به جایی رسیده بود که خلفای بغداد مدتی طولانی خود را تحت محافظت و حمایت آنها قرار داده بودند. ظهور سلجوقیان به حکومت و سلطه این خاندان و شیعیان در عالم اسلام پایان داد و موجبات نگرانی و نارضایی شدید آنان را فراهم ساخته محیط را برای تبلیغات اسماعیلی آماده کرد.
در این اوضاع و احوال حسن صباح و مبلغین اسماعیلی مردم گیلان را، که سابقه تشیع داشتند به قبول مذهب خود دعوت کردند. برخی از محققان نوشتهاند حسن به عنوان داعی دیلمستان، که مقام برجستهای بود، انتخاب شد[180]. جاذبههای شگفتانگیز و اسرارآمیز این کیش، شخصیت فوق العاده رهبر آن حسن صباح و نیز سلحشوریها و ایثارهای قهرمانانه پیروان آن برای مردم جنگاور و ناراضی گیلان فریبندگی و گیرایی خاصی داشت.
حسن صباح طی مسافرتهای خود ضمن دعوت مردم به قبول کیش اسماعیلی مراکز و پایگاههایی را جستجو میکرد که از نظر سوق الجیشی و سایر موارد، برای فعالیتهای او و پیروانش مناسب تشخیص داده شوند. این پایگاهها میبایست با میعادگاههای شهری تفاوت داشته باشند زیرا میعادگاههای شهری همواره در معرض خطر قرار داشتند اما هیچگونه خطری دژها و استحکامات دورافتاده مخصوصا قلعههای محصور در کوهستانها و نقاط صعب العبور را تهدید نمیکرد. مهمترین قلعهای که مورد توجه حسن صباح و داعیان اسماعیلی قرار گرفت قلعه الموت در رودبار بود.[181] در کتابهای جغرافیای قدیم نوشته شده است که الموت مابین گیلان و قزوین بوده و به عبارت دیگر در مرز دیلمان قرار داشته است. آنچه مسلم است رودبار الموت جزو قلمرو پادشاهان دیلمان و گیلان بشمار میآمد و گاه نیز مقر فرمانروایی برخی از آنان بود. مؤلف تقویم البلدان به نقل از ابن حوقل مینویسد: «دیلم را کوههای بلندی است و شهری که مستقر پادشاه است رودبار نامیده شود.
آل حسان آنجا باشند و ریاست دیلم در خاندان ایشان است.»[182] یاقوت در المشترک میگوید رودبار قصبه بلاد دیلم است. عطاملک جوینی نیز در مورد رودبار الموت چنین نوشته است: «و آن شهرک در ایام جاهلیت پیش از اسلام و در اسلام پیش از الحاد مرکز ملوک دیلم بوده است و در عهد ایام علاء الدین باغی و کوشکی آنجا ساختهاند.»[183]
زکریای قزوینی در آثار البلاد میگوید: «رودبار همه کوهپایه است و درخت و ساکنان آن دیلمیانند.» نویسنده کتاب فرقه اسماعیلیه ضمن نقل جمله زکریای قزوینی میافزاید: «گویی اینهم یکی از وجوه دفاعی آن ناحیت است زیرا دیلمیان به سلحشوری و دلاوری سخت مشهور بودهاند.»[184] ابو اسحاق ابراهیم اصطخری در مسالک و ممالک (فصل مربوط به طبرستان و دیلمستان) مینویسد:
«زمین دیلمان بهری کوه است و بهری هامون. آنچ هامون است زمین گیلان است بر کنار دریای خزر در زیر کوههای دیلمان و آنچ کوهستان است دیلمان اصلی باشد. پادشاه دیلمان آنجا مقام دارد و آن را رودبار خوانند و پادشاهان از جستانیاناند.»[185]
یاقوت حموی قلعه الموت را کلید و دروازه دیلمان مینامد و اهمیت آن را مورد تأکید قرار میدهد. قلعه الموت که بر فراز قله مرتفعی در دل البرز کوه ساخته شده بود در حدود 1827 متر از سطح دریا ارتفاع داشت و به وسیله درّه حاصلخیز و محصوری احاطه میشد. راه رسیدن به این قله یک معبر باریک و پیچدرپیچ با سراشیبی تند بود. از میان رود الموت و از بین تختهسنگهای عمودی نیز کورهراهی وجود داشت که به قله منتهی میگردید.
در مورد بنای قلعه الموت دو روایت وجود دارد: بر طبق یکی از آنها این قلعه توسط داعی الحق حسن بن زید در سال 246 هجری بنا شده است.
حمد الله مستوفی از جمله کسانی است که بنای قلعه الموت را به حسن بن زید نسبت داده مینویسد: «بنیاد قلعه الموت، که دار الملک ملاحده بود در عهد متوکل خلیفه عباسی در سنه ست و اربعین و مأتین (246) نهادند به فرمان الداعی الحق حسن بن زید الباقری که پادشاه آن ولایت بود. چهارصد و ده سال معمور بماند.»[186] در صحت اینروایت باید تردید کرد زیرا حسن بن زید در این زمان پادشاه رودبار و دیلمان نبوده است.
اما روایت دیگر میگوید سالها قبل از تاریخ مزبور یکی از سلاطین دیلم عقابی را برای شکار رها کرده و خود او را تعقیب نمود تا به قلهای رسید. با مشاهده وضع قله و پیبردن به ارزش و اهمیت سوق الجیشی آن سلطان مزبور فرمان داد قلعهای در آنجا بنا کنند. آن قلعه را الهآموت نامید که به زبان دیلمی معنی آن عقاب آموخت است. ابن اثیر ذیل وقایع سال 494 همین روایت را نقل
ص: 59
کرده است.[187] برنارد لویس مؤلف تاریخ اسماعیلیان ضمن نقل روایت دوم مینویسد: «این نام (اله آموت) را آشیانه عقاب هم ترجمه کردهاند که البته قانع کننده نیست. قلعه الموت را یکی از حکمرانان علوی در 860 میلادی مطابق با 246 هجری تجدید بنا کرد.»[188]
در مورد ریشه اسم الموت نیز اختلاف نظر وجود دارد. همانطور که گفته شد برخی آن را مرکب از دو کلمه دیلمی اله به معنی عقاب و آموت به مفهوم آموخت یا آموز میدانند و گروهی آن را آشیانه عقاب معنی کردهاند. در یادداشتهایی که از حسن صباح بدست آمده نوشته شده است: «و الموت اله آموت است یعنی آشیانه عقاب و عقاب بر آنجا آشیانه داشت.»[189]
بر طبق آنچه رشید الدین در جامع التواریخ و عطاملک جوینی در تاریخ جهانگشا مینویسند حسن صباح که به نحو روزافزونی توجه خود را به شمال ایران مخصوصا نواحی کوهستانی دیلم معطوف میداشت پس از مسافرتهای طولانی به نقاط مختلف و استقرار در دامغان داعیانی از این شهر و قزوین به آبادیهای اطراف دیلم و الموت فرستاد. قلعه الموت در دست یکی از دعاة علوی به نام مهدی بود. عدهای از مردم دیلمان و الموت دعوت فرستادگان حسن را قبول کردند و زمینه برای تصرف قلعه مساعد گردید. در این موقع حسن از قزوین به اندجرود در اطراف الموت رفت و مدتی بطور پنهانی در آنجا بسر برد؛ آنگاه در یکی از شبهای ماه رجب 483 هجری مخفیانه او را به قلعه الموت منتقل ساختند.[190] وی مدتی با نام دهخدا در قلعه بسر برد. سرانجام هویت او فاش شد و علوی صاحب قلعه به حقیقت امر آگاه گردید اما کاری از دست او ساخته نبود. حسن به او اجازه داد که قلعه را ترک کند و مبلغ سه هزار دینار زر بهای قلعه را به حاکم گردکوه و دامغان رئیس مظفر مستوفی، که در خفا دعوت او را پذیرفته بود، حواله کرد و مهدی آن را دریافت نمود.
مؤلف تاریخ نگارستان با توجه به مندرجات برخی از مآخذ روایت دیگری دارد که از زمانهای دور بین مردم آن نواحی شایع بوده است. وی مینویسد:
«الموت در اصل وضع اله اموت است یعنی آشیانه عقاب و حروف آن به حساب جمل موافق استیلای او بر آن قلعه است. بالجمله چون حسن به حوالی آن قلعه آمده آغاز شید و زرق نموده از کثرت زهادت و عبادت گردن سرکشان آن زمین را به چنبر اطاعت درآورده دعوتش را قبول کردند و مهدی علوی که از قبل سلطان ملکشاه کوتوال قلعه بود اعتقادی بدو آورده استدعای قدوم او به قلعه نمود و حسن از این معنی ابا کرده گفت: مرا در آنجا ملکی نیست که عبادت کنم، چگونه بدانجا آیم؟ چون التماس مکرّر شد وی گفت آنقدر جا که محل یک پوست گاو باشد به من بفروش تا در آنجا به نماز قیام نمایم. مهدی نیز آنقدر زمین بدو فروخته او را بدان قلعه برد. چون حسن را اعوان و انصار در آنجا بسیار شدند پوست را دوال کرده به دور قلعه کشید و کوتوال را عذر خواسته بیرون کرد. القصه بعد از استقرار او را در آنجا روزبهروز مواد حشمت تضاعف پذیرفته اکثر بلاد رودبار و قهستان و غیره در حیّز تسخیر او درآمد.»[191]
حسن صباح پس از آنکه در قلعه مستقر گردید مبلغینی به نقاط مختلف فرستاد. وی بیشتر همّ خود را به تسخیر نواحی اطراف الموت و مواضع نزدیک آن مخصوصا قلاع و دژهای مختلف مصروف میکرد.[192] گیلان و دیلمان بیش از نقاط دیگر توجه او را به خود جلب کرده بود. استقرار در مرز دیلمان دست یافتن وی را به هدف آسانتر ساخت. مردم سرکش و ناراضی این خطه تحت تأثیر تبلیغات داعیان اسماعیلیه و جاذبههای فریبنده این مذهب گروه گروه به آن پیوستند. هدف اسماعیلیان، که گسیختن و نابود کردن نظام تسنّن و فروپاشیدن دستگاه خلافت بود با آرزوهای مردم گیلان هماهنگی داشت. شور و شوق و جاذبه شهادت همراه با نویدهای الهی و پیامهای انسانی این کیش نیز از هرجهت با روحیه گیلانیان سازگار بود. بنابراین جای تعجب نیست که اسماعیلیه پس از مدتی کوتاه در دیلمان و گیلان صاحب جایگاه و نفوذی عظیم شود. اسماعیلیان نماینده یک نهضت افراطی و سلحشور ملی بودند. آرمانهای بلند اسماعیلی به پیروان آن عظمت و شجاعت میبخشید و چنان احساسی از وفاداری و فرمانبرداری در آنان برمیانگیخت که در تاریخ بشر نظیر آن کمتر مشاهده شده است.
در همین زمینه یکی از محققان معاصر، هاجسن مؤلف کتاب فرقه اسماعیلیه مینویسد:
«محتملا در دیلمان و قهستان، هردو، وجود سنن و شعائر شیعی مذهبان راه را برای قبول و پشتیبانی مردم از آراء اسماعیلیان هموار کرده بود. در دیلمان، که رودبار از توابع آن و الموت از محال رودبار بود، تا هنگام فتح الموت فرمانروایان شیعی حکومت داشتند. سراسر منطقه جنوب دریای خزر یکی از پایگاههای معظم شیعیان زیدی را تشکیل میداد. هر شاخهای از مذهب تشیع در آنجا زمینه مساعدی برای نشوونما پیدا کرده بود. سلسله شیعیمذهب آل بویه از همینجا برخاسته بود.»[193]
همزمان با گسترش عقاید اسماعیلی در دیلمان و گیلان رهبر اسماعیلیان برای تسخیر قسمتهائی از این خطه و دژهای معروفی که در گوشهوکنار آن وجود داشت از تمام امکانات خود استفاده کرد و حتی به زور و جبر متوسّل گردیده مبادرت به جنگ کرد چنانکه رشید الدین فضل الله و عطاملک جوینی اشاره کردهاند: «و هرموضع که به تلبیس دعوت میسر شد مسلّم گرداند و آنچه به تعزیر او مغرور نمیشد به قتل و هتک و نهب و سفک و حرب میستد و از
ص: 60
قلاع آنچه میسر میشد بدست میآورد و هرکجا سنگی مییافت، که بنا را میشایست، بر آن قلعهای بنیاد مینهاد.»[194]
شهرت اسماعیلیان و رهبر آنان حسن صباح، مخصوصا در الموت و قهستان و نیز شایعات اغراقآمیز در مورد اعمال آنها ملکشاه سلجوقی و وزیر او خواجه نظام الملک را دچار بیم و هراس ساخت. آنها در صدد چارهجوئی برآمده تصمیم گرفتند با اعزام سپاه بساط دعوت اسماعیلیان را برچیده و گسترش عقاید آنان را متوقف سازند. پیرو این تصمیم در سال 485 هجری دو سپاه عازم جنگ با اسماعیلیان شد: یکی از دو سپاه به سوی قهستان و دیگری به طرف الموت رهسپار گردید. هیچیک از این دو سپاه در نبرد با اسماعیلیان موفقیتی حاصل نکرد. فرمانده سپاه اعزامی به الموت امیر ارسلان تاش نام داشت. وی تا پای دیوارهای قلعه پیش رفت و قلعه را در محاصره گرفت. چون گشودن قلعه بسیار دشوار بنظر میرسید فرمانده سپاه تصمیم به ادامه محاصره گرفت تا ساکنان قلعه را از نظر تهیه آذوقه و سایر نیازمندیها تحت فشار قرار داده آنها را مجبور به تسلیم سازد.
در آن زمان تعداد اسماعیلیان در قلعه الموت قابل توجه نبود و آذوقه نیز به حد کافی وجود نداشت. میگویند قلعه به وسیله راههای مخفی با خارج تماس داشت. شاید با استفاده از همین راه بود که حسن صباح برای مقابله با سپاه سلجوقی از ابو علی اردستانی، یکی از پیروان خود در قزوین استمداد کرد و نیز یکی از فدائیان را مأمور قتل خواجه نظام الملک نمود.
ابو علی اردستانی حدود سیصد نفر از نواحی ری و قزوین گرد آورده به سوی الموت روان شد. در یک شب پائیزی افراد ابو علی و ساکنان قلعه بر سپاه سلجوقی شبیخون زدند و لشکریان را تارومار ساختند.
همزمان با این وقایع در تاریخ دهم رمضان 485 هجری ابو طاهر اوانی فدائی اسماعیلی مأموریت خود را انجام داده خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه را به قتل رسانید؛ بدینترتیب که هنگام بازگشت ملکشاه و خواجه نظام الملک از سفر بغداد به اصفهان ابو طاهر پس از افطار به عنوان دادخواهی به خواجه نزدیک شد و او را به ضرب دشنه از پای درآورد؛ خود نیز به دست گماشتگان وزیر کشته شد. ابن اثیر نام قاتل را ذکر نکرده و او را جوانی دیلمی از باطنیّه معرفی کرده است امّا منابع معتبر دیگر از قبیل حبیب السیر نام او را ابو طاهر اوانی ثبت کردهاند.[195]
بعضی مورّخان از کمک و یاری ابو علی اردستانی به ساکنان قلعه ذکری بمیان نیاورده و هزیمت لشکر سلجوقی را به علت وصول خبر قتل نظام الملک به سپاهیان و فرمانده آنان دانستهاند. به هرترتیب اسماعیلیان از خطر حمله سپاهیان سلجوقی رهائی یافتند و با قتل خواجه نظام الملک قدرت و نفوذ بیشتری کسب کردند.
حسن صباح پس از این پیروزی به منظور دفاع از قلعه و فراهم ساختن وسائل رفاهی برای ساکنان آن و نیز بسط و گسترش عقاید اسماعیلیه به یک سلسله اقدامات اساسی دست زد که اهمّ آنها عبارت بودند از: ایجاد کوشکها و باغها و مزارع نمونه، مستحکم ساختن قلاع و بنای دژهای جدید و تهیه آذوقه و اسباب و وسایل مورد نیاز اهالی برای مواقع اضطراری. وی بسیاری از نقاط اطراف رودبار و دیلمان و نیز قهستان و حوالی آن را توسط افراد خود تصرف نمود و نفوذ خود را گسترش داد. اسماعیلیان از قتل خواجه نظام الملک و مرگ سلطان ملکشاه و اختلافات دولت سلجوقی سود جستند و از هر جهت به پیشرفتهای قابل توجهی دست یافتند. دشمنان اسماعیلیه، که سنی مذهب بودند، از پیشرفتهای باطنیّه وحشتزده شدند. نواحی مهم دیگری غیر از دیلمان و قهستان و اطراف آنها به تصرف اسماعیلیان درآمد که از آن جمله ناحیه مرزی میان ایالت خوزستان و فارس در جنوب غربی ایران و در حوالی شهر ارجان بود. ابو حمزه کفشگر دو قلعه از دژهای مهم نزدیک ارجان را تصرف کرد. غیر از دیلمان و نواحی اطراف، نقاط مهمی که در شمال به تصرف اسماعیلیان درآمد عبارت بودند از منصورهکوه، استوناوند و دژ لمسر یا لمبهسر. سمنکوه نیز به تصرف آنان درآمد که پس از پنج سال مجددا از دست داده شد.
به روایتی در سال 489 و به روایت دیگر در سال 495 هجری[196] کارکیا بزرگ امید به فرمان حسن صباح در رأس سپاهی قلعه لمسر را مورد حمله قرار داده آن را تصرف کرد.
قلعه لمسر یکی از قلاع معروف رودبار الموت در کنار شاهرود بود که آثار و بقایای آن هنوز باقی است. این قلعه در چهار فرسنگی مغرب الموت قرار داشته و جزء خاک دیلمان و گیلان بوده است.
تصرف قلعه لمسر توسط کارکیا بزرگ امید بر شهرت حسن صباح و پیروان وی افزود و مردم نقاط مختلف مخصوصا اهالی دیلمان و گیلان را به پیروی و اطاعت از اسماعیلیه ترغیب کرد.
بزرگ امید پس از فتح لمسر مردم را به حفر قناتها و چاهها مجبور ساخت و سپس در این قلعه وسیع کوشکها و باغهای متعدد و باشکوهی ساخت. در برخی از منابع نوشته شده است که یکی از این باغها در مقبره قدیمی پادشاهان دیلم ایجاد شده بود.
اسماعیلیه که در نخستین سالهای به قدرت رسیدن خود مناطق صعب العبور کوهستانی نظیر رودبار و سلسله جبال البرز در جنوب دریای خزر و کویرهای قهستان و سرحدات کوهستانی فارس و خوزستان را مورد توجه قرار داده بودند قسمتهای وسیعی از دیلمان و گیلان را به زیر فرمان خود درآوردند اما تسلط آنها بر تمامی منطقه کامل نبود و بخشهائی از منطقه هنوز تحت تسلط فرمانروایان و شاهان محلی قرار داشت؛ بخشهائی نیز که توسط اسماعیلیان تصرف شده بود بیشتر به وسیله پیروان دیلمی آنها اداره میشد.
ص: 61
هنگامیکه کشمکش و جدال مدعیان سلطنت سلجوقی موجبات ضعف این دولت را فراهم ساخت و آشفتگی و نابسامانی در زمان سلطنت برکیارق به اوج شدت رسید اسماعیلیه فعالیت خود را از نواحی کوهستانی شمال و جنوب متوجه ری و اصفهان ساختند. احمد فرزند عبد الملک بن عطاش قلعه شاهدز را تسخیر کرد. به روایت راوندی در کتاب راحة الصدور احمد ابتدا معلم اطفال سپاهیانی بود که از قلعه شاهدز اصفهان محافظت میکردند. سپاهیان مزبور غالبا دیلمی بودند و تمایلات شیعی و حتی اسماعیلی داشتند. احمد در قلعه به تشکیل مجالس وعظ و خطابه مبادرت میورزید و عقاید اسماعیلی را تبلیغ میکرد. دیلمیان زیر نفوذ سخنان او به آئین اسماعیلی پیوستند و بدین ترتیب شاهدز به تصرف احمد بن عبد الملک عطاش درآمد. پس از آن احمد در دشت گور نزدیک اصفهان دعوتخانهای ترتیب داد و هرشب از شهر جماعتی را در آنجا جمع کرده به تبلیغ پرداخت. مردم گروهگروه دعوت او را پذیرفته به آئین اسماعیلی پیوستند. راوندی مینویسد سی هزار نفر در اصفهان دعوت احمد بن عبد الملک عطاش را پذیرفتند.[197] برخی از منابع این رقم را اغراق آمیز میدانند.
پس از آن اسماعیلیان قلعه دیگری را در نزدیکی اصفهان به نام خان لنجان تصرف کردند و سایر قلاع اطراف را مورد حمله قرار دادند.
جانشینان سلطان ملکشاه به دفعات در صدد از میان برداشتن اسماعیلیه برآمدند و لشکر به الموت فرستادند امّا نتیجهای نگرفتند. محمد بن ملکشاه برای پایان دادن به فعالیتهای اسماعیلیه کوشش فراوان کرد و بارها به الموت و قهستان سپاه فرستاد. در سال 511 هجری به فرمان او امیر نوشتکین شیرگیر در رأس سپاهی عظیم به قصد گشودن قلعه الموت و قلعه لمسر عازم رودبار شد. وی هردو قلعه را محاصره کرد و چندین منجنیق در اطراف دژهای مزبور استوار نمود. مدتی کار محاصره ادامه داشت. اسماعیلیان مقاومت کرده به جنگهای پراکنده دست میزدند اما هرروز کار بر آنها سختتر میشد تا در ماه ذی الحجه 511 هجری در حالیکه هردو قلعه به سقوط نزدیک شده بودند خبر درگذشت محمد بن ملکشاه موجبات نجات آنها را فراهم ساخت. لشکریان پراکنده شدند و حتی سلاحها و ابزار جنگی را نیز برجای نهاده بازگشتند.
اسماعیلیان نیز وسائل و ابزار جنگی را جمع کرده به داخل قلعهها بردند.
سلطان سنجر ابتدا تصمیم گرفت اسماعیلیان را از میان بردارد. او سپاهی به قهستان فرستاد، اما حسن صباح اطرافیان او را با خود همراه ساخت تا جائیکه یکی از محارم سلطان در شبی که وی مست خفته بود خنجری را پیش تخت او در زمین نشاند و موجبات بیم و وحشت او را فراهم ساخت. نویسنده الملل و النحل این کار را به زنی از خواص سلطان نسبت میدهد که با همسر حسن صباح دمساز بوده است.[198] بههرترتیب حسن پس از این واقعه رسولی به نزد سنجر فرستاد و پیغام داد اگر نسبت به سلطان حسن نیت وجود نداشت آن خنجر به جای زمین سخت در سینه نرم فرورفته بود. سنجر دچار ترس شد و از مقابله با اسماعیلیان انصراف حاصل کرد. در این دوره کار اسماعیلیان رونق گرفت و نفوذ ایشان فزونی یافت؛ داعیان اسماعیلی به سراسر ایران اعزام میشدند و فدائیان، مخالفین را به ضرب دشنه از پای درمیآوردند.
الموت قدرتی افسانهای پیدا کرده بود. حسن صباح که شاهد این پیشرفت بود، در اوج اقتدار، احساس ضعف و بیماری نمود. به همینجهت کارکیا بزرگامید را از دژ لمسر احضار کرد و او را به جانشینی خود برگزید.
همچنین ابو علی اردستانی را به سمت مسئول دعوت و دیوان و کیا با جعفر فرمانده سپاه اسماعیلیه و حسن آدم قصرانی را نیز به عنوان مشاور تعیین کرد و به آنها توصیه نمود که با مشاورت یکدیگر به اداره امور پردازند و بدون مشورت هیچکاری را به انجام نرسانند. رهبر اسماعیلیه در شب چهارشنبه ششم ربیع الآخر 518 هجری درگذشت. وی از روزی که وارد قلعه شد تا هنگام مرگ یعنی طیّ سی و پنج سال از قلعه خارج نگردید؛ فقط دو بار بر بام قلعه رفت. او در تمام اوقات مشغول مطالعه و بحث و تدبیر امور مملکت بود.
کارکیا بزرگامید پس از حسن صباح رهبری اسماعیلیان را بر عهده گرفت. زمانی که وی اسماعیلیان را رهبری میکرد الموت غالبا در معرض تهدید سلجوقیان بود. چندین بار سپاهیان سلجوقی قلعه الموت را محاصره نموده به آن حمله کردند اما هیچیک از این حملات به نتیجه نرسید. اسماعیلیان نیز چندبار به قزوین و نواحی دیگر تاختند. در این دوران جنگ و آدمکشی شدت یافت.
در دیلمان یکی از امامان فرقه زیدیه به نام ابو هاشم علوی فعالیت شدیدی را برای مقابله با اسماعیلیان آغاز کرد. او تصمیم داشت نفوذ اسماعیلیه را در گیلان ریشهکن سازد و حکومت علویان زیدی را در نواحی مختلف گیلان و دیلمان برقرار نماید. ابو هاشم نمایندگانی به اطراف فرستاد و مردم را به شورش و قیام علیه ملاحده دعوت نمود. داعیان او حتی در نواحی خراسان نیز پراکنده بودند.
کیا بزرگامید وقتی از این واقعه آگاهی یافت نصیحتنامهای به ابو هاشم نوشته او را به خاطر دست زدن به چنان اقدامی مورد نکوهش قرار داد و از وی خواست که فعالیتهای خود را متوقف سازد. رهبر اسماعیلیان ضمن نامه ارسالی خود خاطرنشان ساخت که نوشتن نامه بدین منظور بوده که حجت خدای بر وی متوجه باشد. اما ابو هاشم به نامه کارکیا ترتیب اثر نداد و به آورندگان نامه اظهار داشت: گفتار شما همه کفر و الحاد و زندقه است. اگر حاضر به مناظره با من باشید کافر بودن شما به اثبات خواهد رسید.
کارکیا آماده نبرد شد و ابو هاشم نیز لشکری از مریدان و پیروان گرد آورد.
در ماه محرّم سال 526 دو لشکر به هم رسیدند؛ سپاه اسماعیلیه به آسانی بر خصم پیروز شد و ابو هاشم از میدان نبرد گریخته سر به کوهودشت نهاد اما افراد دشمن که در تعقیبش بودند او را گرفته سوزانیدند!
از آنپس نامی از پیروان ابو هاشم شنیده نشد و نفوذ اسماعیلیان در گیلان افزایش یافت.
کارکیا تا هنگام مرگ به مدت چهارده سال رهبری اسماعیلیه را به عهده
ص: 62
داشت. وفات او در جمادی الاول سال 532 هجری اتفاق افتاد. وی سه روز قبل از مرگ، فرزندش محمد را به جانشینی خود تعیین کرد.
در زمان محمد بن کارکیا، اسماعیلیان موقعیت خویش را محکم ساختند و در نواحی اطراف دریای خزر دژها و قلعههای جدیدی را به تصرف درآوردند.
در سال 538 هجری سلطان محمود سلجوقی سپاهی به الموت فرستاد ولی سپاهیان سلجوقی همچون گذشته موفقیتی کسب نکردند و فدائیان اسماعیلی حملات آنها را دفع نمودند. اسماعیلیان از نظر تصرف نقاط جدید به پیروزیهای قابل توجهی نائل شدند و حملات خود را تا گرجستان ادامه دادند.
محمد در سال 557 هجری وفات یافت و فرزندش حسن به جانشینی او منصوب شد.
حسن بن محمد بن کارکیا که از زمان نوجوانی به کار تحصیل علاقه زیادی نشان میداد در فلسفه و عرفان و فقه اسماعیلی تبحّر یافت. عطاملک جوینی مینویسد چون پدرش محمد از اینگونه مسائل اطلاعی نداشت وی که به رفق و سخنآرائی پیروان را فریفته خود ساخته بود در مقایسه با پدر عالمی بزرگ محسوب میشد؛ عوام به متابعت حسن رغبت زیادی نشان میدادند و گمان میکردند امامی که حسن صباح وعده ظهورش را داده هم اوست. اما پدر او محمد، که بر باطل بودن این ادعاها واقف بود در زمان حیات خود مردم را جمع کرد و به آنها گفت:
این حسن پسر من است و من امام نیستم بلکه از دعاة امام هستم. پسرم نیز امام نیست. هرکس چنین اندیشه به سر راه دهد کافر و بیدین است.
چون عدهای از عوام سخنان او را باور نکردند و بر امامت حسن پافشاری نمودند محمد فرمان قتل آنان را صادر کرد. یک نوبت دویست و پنجاه نفر را در قلعه الموت اعدام نمود و آنها را بر پشت دویست و پنجاه تن، که متهم به قبول امامت حسن بودند بسته از قلعه بیرون راند.
حسن نیز از بیم پدر منکر امامت خویش گردید و از این نسبت به ظاهر تبری جست. او حتی کسانی را که چنین توهمی داشتند لعن و نفرین کرد.
میگویند وی در نهان به شرب خمر میپرداخت.
از نخستین روزهای آغاز رهبری حسن، رعایت امور شرعی در الموت، که تا آن زمان به شدت اجرا میشد سستی گرفت. دو سال بعد حسن ضمن اعلام خلافت و زعامت خویش دست به کار شگفتانگیزی زد:
بر طبق روایت ابو اسحاق قهستانی مؤلف کتاب هفت باب، که خود مذهب اسماعیلی داشته حسن در روز هفدهم رمضان 559 هجری فرمان داد در میدان الموت منبری نهادند و چهار پرچم با چهار رنگ سفید و سرخ و سبز و زرد بر چهار گوشه منبر برپای داشتند. اهالی ولایات او که در آن روزها به الموت احضار شده بودند اطراف منبر اجتماع کردند. پیروان دیلمی و رودباری در برابر منبر، پیروان خراسانی بر دست راست و عراقیان[199] در سمت چپ جای گرفتند. چون منبر را روی به جانب مغرب نهاده بودند ناچار حاضران پشت به خانه کعبه داشتند و این کار برخلاف رویه و شیوه معمول مسلمانان بود.
حسن در حالیکه جامه سپید در تن و عمامه سپید بر سر داشت نزدیک ظهر از قلعه خارج گردید و بر سر منبر شد. او سه بار سلام کرد: اول بر دیلمیان که مرکز جمع بودند؛[200] دوم بر دست راست که خراسانیان بودند؛ سوم بر سمت چپ که عراقیان جای داشتند. سپس لحظهای روی منبر نشست و باز از جای برخاست و شمشیر حمایل کرده به آواز بلند سخن گفتن آغاز کرد. ابتدا به پیروان چنان وانمود کرد که مقتدا و امام موهوم که مفقود بود در خفا رسولی نزد او فرستاده است. سپس خطبهای فصیح و بلیغ ایراد کرد و در پایان گفت:
امام زمان شما را درود و ترحم فرستاده است و بندگان خاص گزیده خویش خوانده و بار تکلیف شریعت از شما برگرفته و شما را به قیامت رسانیده ...
آنگاه خطبهای به عربی ایراد کرد که برای حاضران ترجمه شد. مضمون خطبه چنین بود: حسن بن محمد بزرگ امید خلیفه و داعی و حجت ماست. باید که شیعه ما در امور دینی و دنیاوی مطیع و متابع او باشند و حکم او محکم دانند و قول او قول ما شناسند و بدانند که مولانا ایشان را شفیع شد و شما را به خدا رسانید!
چون حسن سخن خود را به پایان رسانید از منبر فرود آمد و به رسم عید دو رکعت نماز گزارد. سپس دستور داد سفره گستردند و پیروان به شکستن روزه و تناول طعام دعوت شدند. طبق فرمان او پیروان روزه شکستند و پس از صرف غذا شادی کردند و آن روز را روز عید و سرور اعلام نمودند.
خبر این واقعه را رسولان به اطراف و اکناف رسانیدند. در قهستان رئیس قلعه مؤمنآباد مراسم الموت را عینا تکرار کرد و خود را خلیفه و نایب حسن خواند. مورخان اسلامی نوشتهاند آن روز در مجمع اسماعیلیان مؤمنآباد قهستان پای منبر چنگ و رباب زدند و آشکارا شراب نوشیدند.
در خطبههائی که از آنپس ایراد میگردید از حسن به عنوان خلیفه امام و حجت زمان و برپایدارنده و آورنده دور قیامت قائم القیامه نام برده میشد!
برنارد لویس نویسنده تاریخ اسماعیلیان با توجه به دلایلی که این فرقه برای توجیه اعمال و کردار خویش از قبیل ترک واجبات و عدم توجه به انجام فرائض دینی اقامه میکنند و درنظر گرفتن این نکته که حسن صلای قیامت در داده و شروع هزاره جدیدی را اعلام داشته عدم توجه به مبانی مذهبی را از سوی آنان چنین تبیین میکند: «نقض رسمی و تشریفاتی شریعت، که پشت به قبله داشتن افراد مجمع و افطار کردن در بعد از ظهر نیمه ماه رمضان نمونه آن است، اوج یک نهضت هزارهای و مخالف شریعت را مشخص میسازد که در اسلام هرچند گاه یک بار تکرار میشود و مشابه آن نیز در کیش مسیحیت دیده میشود. شریعت کار خود را انجام داده و بنابراین دوره آن بسر رسیده است.
اسرار و حقایق آشکار گشته و رحمت امام همه را شامل شده است. امام با برگزیدن مؤمنان به عنوان بندگان خاص خود، آنها را از گناه محفوظ داشته و با اعلام قیامت از مرگ نجات داده و در حال حیات به بهشت روحانی، که علم حقیقت و تفکر در ذات باری تعالی است، رسانیده ...»[201]
عطاملک جوینی که سخت مخالف اسماعیلیان بوده در این زمینه
ص: 63
مینویسد: حاصل این مذهب بیحاصل ... این بود که بر قاعده فلاسفه، عالم را قدیم گفتند و زمان را نامتناهی و معاد را روحانی و بهشت و دوزخ و مافیها را همه تأویل کردهاند که معانی آن وجوه تأویل به روحانی باشد. پس بنابراین اساس گفتند قیامت نیز آن وقت باشد که خلق به خدا رسند و بواطن و حقایق خلایق ظاهر گردد و اعمال طاعت مرتفع شود که در عالم دنیا همه عمل باشد و حساب نه، و آخرت همه حساب باشد و عمل نه و اینروحانی است و آن قیامت که در همه ملل و مذاهب موعود و منتظر است این بود که حسن اظهار کرد ...»[202]
بیشتر اسماعیلیان احکام جدید را بر طبق آراء و عقاید حسن پذیرفتند اما گروهی از آنان نیز از قبول احکام جدید سر باززده با آنها مخالفت ورزیدند.
حسن این گروه را به شدت مجازات کرده و حتی به عقوبتهای شدیدی چون مرگ و سنگسار محکوم مینمود بدین استدلال که: «اگر کسی در دور شریعت طاعت و عبادت نکند و حکم قیامت نگاهدارد اعنی طاعت و عبادت روحانی بدارد او را به نکال و سیاست و عقال مأخوذ دارند و سنگسار کنند، اگر کسی در دور قیامت حکم شریعت بکار دارد و بر عبادات و رسوم جسمانی مواظبت نماید نکال و قتل و رجم و تعذیب بر او واجب باشد!»
از جمله مخالفان حسن یکی برادر همسر او موسوم به حسن بن نامآور (نامور) بود. وی جوانی دیلمی و از اولاد و احفاد بویه بود و نسبت به مبانی مذهبی تعصب و اعتقادی راسخ داشت. چون طاقت تحمل عقاید حسن را در خود نمیدید روز ششم ربیع الاول 561 هجری او را در قلعه لمسر به ضرب کارد از پای درآورد.
پس از حسن فرزندش محمد جانشین پدر شد و حسن نامآور قاتل پدرش را با تمام خویشان او از مرد و زن و کودک، که از بقایای آل بویه بودند به فجیعترین وجهی مثله کرد و نسل خاندان بویه را از میان برداشت. برخی از مورخان نوشتهاند که وی نویسندهای پرکار بوده است. جوینی میگوید که در دوران طولانی رهبری او اسماعیلیان خونهای ناحق بسیار ریختند و فسادها کردند و مالها بردند و راهها زدند ... آنها بر فساد الحاد مصرّ بودند و بر قاعده کفر مستقر.
بعد از محمد پسرش جلال الدین حسن به رهبری اسماعیلیه منصوب شد.
او رویّه جدیدی در پیش گرفت که با روش تمام رهبران اسماعیلی مخصوصا پدر و پدربزرگش مغایرت داشت.
جلال الدین حسن به محض جلوس در مقام رهبری دعوت قیامت را ملغی ساخت و دوران حکمرانی شریعت را از نو برقرار کرد. او پیروان خود را به رعایت قواعد مرسوم اسلامی و پرهیز از عقاید انحرافی و کفر و الحاد و زندقه دعوت کرد و مراتب مسلمانی و عقاید اسلامی خود را به خلیفه بغداد و سلطان محمد خوارزمشاه اعلام نمود؛ بدینجهت ملقب به جلال الدین نومسلمان گردید.
در زمان رهبری جلال الدین حسن نیز در بخشهای مختلف گیلان و دیلمان علاوهبر اسماعیلیه چند سلسله دیگر فرمانروائی میکردند.
جلال الدین از امرای گیلان زن خواسته بود و آنان بدون اجازه خلیفه مسلمین بدینامر رضایت نمیدادند. او ناچار از الناصر لدین الله تقاضای صدور اجازه نمود و خلیفه با خواست او موافقت کرد و اجازت داد که امرای گیلان به حکم اسلام با وی مواصلت نمایند. بدینترتیب رهبر اسماعیلیه از دختران امرای گیلان چهار زن به حباله نکاح درآورد. یکی از این چهار زن خواهر کیکاوس فرمانروای کهدم بود. از ازدواج جلال الدین با خواهر کیکاوس علاء الدین محمد به دنیا آمد که به عنوان رهبر اسماعیلیان جانشین پدر شد.
جلال الدین حسن به بیماری اسهال درگذشت اما شایع شد که وی توسط خویشان نزدیک و اطرافیان خود مسموم شده است. زنان جلال الدین، که دختران امرای گیلان بودند و خواهر او و چند تن از خویشانش متهم به قتل وی شدند.
چون مقام ولایتعهدی جلال الدین را فرزند نه ساله او علاء الدین محمد برعهده داشت و طبعا فاقد صلاحیت رهبری بود وزیر او به نیابت، امر رهبری را عهدهدار شد. وی فرمان قتل زنان جلال الدین و خواهر و خویشان وی را که متهم به مسموم کردن او بودند صادر کرد. قتل زنان جلال الدین که دختران امرای گیلان بودند دشمنی و خصومت گیلانیها را برانگیخت و منجر به جنگهای پراکندهای بین آنان و اسماعیلیان گردید. اسماعیلیان در دوران رهبری علاء الدین به دفعات اطراف طارم و برخی از نقاط گیلان را مورد حمله قرار دادند و گیلانیها نیز، که از قتل شاهزاده خانمها خشمگین بودند، از خصومت و دشمنی با اسماعیلیان و کشتار آنها دریغ نمیکردند. علاء الدین به مرض مالیخولیا مبتلا بود، «شبی شراب میخورد و با دو سه غلام و شتربانان هم در اصطبل مست بخفت، روز دیگر او را کشته یافتند. گفتند رکن الدین خور- شاه در قتل پدر شرکت داشته است.»[203]
جنگ بین اسماعیلیان با فرمانروایان برخی از سرزمینهای گیلان بعد از علاء الدین محمد به پایان رسید و جانشین او رکن الدین خور شاه بلافاصله پس از آنکه بر جایگاه پدر نشست چند تن از نزدیکان خود را به گیلان فرستاد و برخلاف سیرت پدر با آنان از در صلح و آشتی و دوستی درآمد زیرا در آخرین سالهای رهبری علاء الدین محمد دوام حکومت اسماعیلی توسط مغولان مورد تهدید قرار گرفته بود و رکن الدین خور شاه وقتی به جای پدر نشست احساس خطر کرد و ادامه دشمنی با همسایگان را دور از عقل و احتیاط تشخیص داد.
در سال 616 چنگیز لشکریان خود را از رود سیحون عبور داده وارد سرزمینهای اسلامی شد. یک سال بعد شهرهای معروف سمرقند و بخارا را فتح کرد و به رود جیحون رسید و سال بعد از جیحون گذشته بلخ و مرو و
ص: 64
نیشابور را تصرف کرد و بر شرق ایران تسلط یافت. حملات مداوم سپاهیان مغول پس از مرگ چنگیز مدتی متوقف گردید اما جانشینان او در سال 638 این حملات را از سر گرفتند و غرب ایران را نیز به تصرف خود درآوردند.
در نخستین سالهای نیمه دوم قرن هفتم منکوقاآن سپاهی تحت فرماندهی برادرش هلاکو به سرزمینهای اسلامی فرستاد و فرمان داد که اسماعیلیان و تمام دولتهای اسلامی تا مصر را مطیع و منقاد سازد. سپاهیان هلاکو به سرعت سراسر خاک ایران را درنوردیده به بغداد رسیدند. آنها شهر بغداد را به آتش کشیدند و خلیفه عباسی را به قتل رساندند.
مغولان ابتدا به تحریک مخالفان اسماعیلیه قلاع آنان را در الموت و قهستان و گردکوه مورد حمله قرار دادند اما موفقیتی حاصل نکردند زیرا دژهای مزبور مستحکم بود و اسماعیلیان، که برای مقابله با حملات متوالی دشمنان، همهگونه آمادگی داشتند به آسانی میتوانستند در برابر خطرها ایستادگی نمایند.
هنگامیکه چنگیز به تصرف سرزمینهای شرقی ایران اشتغال داشت حکمران اسماعیلی قهستان فراریان را بدون توجه به دین و مذهب آنان در قلعه پناه میداد.
رکن الدین خور شاه، که از فتوحات و پیشرفتهای مغولان دچار ترس و وحشت شده بود رسولی نزد یسور نوین فرمانده سپاه مغول به همدان فرستاد و پیام داد: «چون نوبت به من رسیده است طریق ایلی خواهم سپرد و گرد خلاف را از چهره اخلاص سترد.»[204]
یسور نوین جواب داد به زودی شاهزاده هلاکو وارد خواهد شد؛ صلاح در آن است که رکن الدین شخصا نزد وی آید و مراتب اطاعت خود را به استحضار وی برساند.
بعد از آمد و رفت رسولان موافقت شد برادر رکن الدین خور شاه موسوم به «شهنشاه» نزد هلاکو رود. وی با چند تن از بزرگان اسماعیلی به خدمت هلاکو شتافت اما در همین اثنا یسور نوین با سپاهیان مغول و تاژیک به سوی رودبار روان شد. فدائیان اسماعیلی نیز آماده دفاع گردیدند. جنگی سخت بین آنان درگرفت اما چون دست یافتن به قلعه مشکل بود لشکریان مغول از قلعه روی به آبادیها نهاده تمام غلات را سوزاندند و بناها را خراب کردند.
پس از آن رسولانی از جانب هلاکو برای رکن الدین خور شاه پیام آوردند که چون وی ایلی و بندگی کرده و میکند گناههای پدرش را بخشیدم. اگر قلعهها را خراب کند و روی به بندگی نهد لشکریان دست از تخریب باز خواهند کشید. رکن الدین چند قلعه را خراب کرد و برخی کنگرهها و سر دیوارها را نیز در قلاع الموت و لمسر و میموندژ فروافکند. لشکر مغول بازگشت. از آن پس چندبار پیامهائی بین رکن الدین و هلاکو ردوبدل شد. رهبر اسماعیلیان به رؤسای دژکوه و قهستان فرمان داد نسبت به هلاکو اظهار بندگی و انقیاد کنند. آنها نیز چنین کردند. رکن الدین کودک هفت ساله خود را به گروگان نزد هلاکو فرستاد[205]. اما هیچیک از این تمهیدات مؤثر نیافتاد.
سپاه مغول بار دیگر وارد رودبار شد. هلاکو خود فرماندهی محاصره قلعه معروف میموندژ را، که رکن الدین خور شاه در آن اقامت داشت، به عهده گرفت. رهبر اسماعیلیه با خواجه نصیر الدین طوسی به مشورت پرداخت و از وی چارهجوئی کرد. خواجه نصیر الدین ملازم رکن الدین خور شاه بود و نزد وی در الموت بسر میبرد. وی از اعاظم رجال قرن هفتم هجری و از اجله علما و دانشمندان ایران بود؛ در معارف زمان خود مخصوصا علوم ریاضی و فلسفه و حکمت تبحّری شگفتانگیز داشت. خواجه ابتدا به دربار ناصر الدین ابو الفتح حکمران قهستان، که از سران اسماعیلیه و مردی دانشپرور بود راه یافت و اخلاق ناصری را به نام او تألیف کرد. سپس ناصر الدین او را به الموت برد.
خواجه به رکن الدین توصیه کرد که تسلیم شود. برخی از مورخان نوشتهاند خواجه نصیر الدین در باطن با اسماعیلیان موافق نبود[206] و از راه خدعه چنین توصیهای نمود: «خواجه نصیر الدین ظاهرا با ایشان موافقت مینمود و در باطن در استیصال ایشان سعی میکرد. خورشاه با خواجه مشورت کرد که با این شخص چه تدبیر کنیم؟ خواجه فرمود که از طریق علم هیئت و نجوم صلاح در آن میبینم که تو را با این شخص جنگ کردن روا نیست. صلاح در آن است که از قلعه به زیر رویم و او را ببینیم که ما را با این پادشاه هیچ دستی و قوتی نخواهد بود.»[207]
خور شاه با خواجه نصیر الدین و اشراف قوم خود به زیر آمدند و تسلیم شدند. خزائن موجود در قلعه میموندژ نیز به خان مغول تسلیم گردید.
هلاکو از آنجا به قلعه الموت عزیمت کرد و رکن الدین را به پای قلعه فرستاد تا ساکنان قلعه را فرود آورد. فرمانده قلعه ابتدا از تسلیم خودداری نمود اما پس از دریافت اماننامه به این امر رضایت داد. ساکنان قلعه سه روز مهلت خواستند تا از آنجا به نقطه دیگر منتقل شوند. با تقاضای آنان موافقت شد. پس از سه روز مغولان دست به غارت و تخریب قلعه زدند. «هلاکو خان به مطالعه الموت به بالا برآمد و از عظمت آن کوه انگشت تحیّر در دهان گرفت و بعد از تفرج فرود آمد.»[208]
این واقعه به سال 654 هجری اتفاق افتاد و مقرّ اصلی حکومت مذهبی اسماعیلیه پس از 171 سال ویران گردید. به دستور رکن الدین خور شاه بیشتر قلاع تسلیم شدند. برخی مآخذ از جمله جامع التواریخ تعداد قلاع اسماعیلیه را یکصد دژ ذکر کردهاند، ولی محققان معاصر این رقم را اغراقآمیز میدانند.
قلعه لمسر یا لمبسر یک سال و چند ماه بعد تسلیم شد اما چند قلعه دیگر تا
ص: 65
مدتهای مدید به مقاومت ادامه دادند نظیر قلعه گردکوه (کردکوه- کردهکوه) که بیست سال پس از این تاریخ تسلیم گردید.
پس از تسلیم قلاع میمون دژ و الموت و چند قلعه دیگر با خور شاه مدارا شد. به روایت صاحب جامع التواریخ «هلاکو خور شاه را یرلیغ و جایزه داد و تشریف فرمود و دختر مغول به وی ارزانی داشت!» زیرا خان مغول برای گشودن قلاع متعدد اسماعیلیان در نقاط مختلف به وی محتاج بود. پس از رفع این نیاز خور شاه را به دربار منکوقاآن فرستادند اما خویشان و نزدیکان او را، از زن و مرد تا کودک گهواره، بین ابهر و قزوین به قتل رسانیدند. رکن الدین نیز از سفر قرهقروم بازنگشت. منکوقاآن از پذیرفتن او خودداری کرد و گفت:
رکن الدین باید بازگردد و قلاعی را که هنوز تسلیم نشدهاند ویران سازد.
رکن الدین را بازگردانیدند و در راه بازگشت بقتل رساندند.[209]
اسماعیلیان پس از سقوط الموت و قتل رکن الدین خور شاه نیز کموبیش به فعالیتهای خود ادامه دادند. در الموت یک بار دیگر به سال 674 هجری جمعی از اسماعیلیان با پسر خورشاه متفق شدند و او را نودولت نام نهادند.
پیروان نودولت بر قلعه الموت مستولی گردیدند و فتنه ایشان بالا گرفت.
ابقا خان لشکر فرستاد تا قلعه الموت را به کلی خراب کردند و پسر خورشاه و پیروان او را مقهور گردانیدند.[210]
در گیلان حتی تا اوایل قرن نهم پیروان اسماعیلیه فعالیت داشتند. در این موقع سید رضی کیا فرمانروای لاهیجان به سپاهیان خود دستور داد به قلع و قمع ملاحده یعنی اسماعیلیان بپردازند. با کشتاری که در تاریخ مزبور صورت گرفت به نفوذ اسماعیلیان در گیلان پایان داده شد.