گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل سیزدهم
III – بنژامن کنستان: 1767- 1816


در زندگی پرآشوب ناپلئون دو نفر به نام کنستان وجود داشتند: یکی وری کنستان، نوکر او، که دربارة زندگی خصوصی آن دیکتاتور کبیر خاطرات حجیمی نوشت، و بر یک ضرب المثل قدیمی خط بطلان کشید؛ دیگری بنژامن کنستان دوربک که در سویس بدنیا آمد، در چندین شهر تحصیل کرد، و سرانجام در فرانسه به صف جنگجویان پیوست. زندگی وی سراسر عبارت است از قرضهای ناپرداخته، معشوقه های ترک شده، و رنگ عوض کردنهای سیاسی؛ به طوری که در اینجا پرداختن به آنها سودی ندارد، و فقط به سبب جنجالهایش است که نام وی در تاریخ ثبت شده است. زنان بسیاری دیوانه وار او را دوست داشتند؛ و توانست معایب خود را با چنان فصاحت و زیرکی و بیطرفی شرح دهد که ممکن است در فهم معایب خودمان به ما کمک کند.
وی بیست سال اول عمر خود را به ترتیب تاریخ در دفتر سرخ آورده است؛ بیست سال دوم را در داستان کوتاهی تحت عنوان آدولف؛ و سالهای 1804-1816 را در دفتر روزنامة خصوصی که مطالب مربوط به پاریس و کوپه و وایمار و لندن را با اشارات جالبی به تاریخ، ادبیات، روانشناسی، و فلسفه در بر می گیرد. فقط آدولف در طی حیات او انتشار یافت (لندن، 1816)؛ دفتر روزنامة خصوصی تا 1887 به صورت دستنوشته باقی ماند، و دفتر سرخ در 1907 منتشر شد؛ این مطالب پراکنده، با صدها ذکری که معاصرانش از وی به عمل آورده اند کنستان را، به صورتی که امروزه می شناسیم، نشان می دهد.
وی به خانواده ای سویسی و آلمانی و معنون تعلق داشت که سلسلة نسب خود را به هشتصد سال قبل می رسانید. در اینجا لزومی ندارد که از حد پدرش فراتر رویم؛ وی چنان سرگرم ارتکاب گناهان بود که فراغتی برای نظارت بر گناهان پسر خود نداشت. بارون آرنولد-ژوست کنستان دوربک افسری بود در یک فوج سویسی که در اتاژنروی هلند خدمت می کرد. وی

خوش اندام و درس خوانده بود و از دوستان ولتر. در اوایل سال 1767 با هانریت دوشاندیو، که یکی از خانواده های هوگنوهای فرانسه بود، ازدواج کرد. این زن بیست و پنجساله بود، و بارون چهلساله. در 25 اکتبر همان سال، در شهر لوزان، بنژامن به دنیا آمد، ولی هفتة بعد مادرش در گذشت. او نخستین زن از زنان بسیاری بود که فدای بی نظم و ترتیبی او شد. پدر، کودک را به آموزگاران مختلفی که بدون توجه آنها را انتخاب کرده بود سپرد. یکی از آنها کوشید که با کتک زدن و نوازش کردن، آن کودک را به صورت اعجوبه ای در زبان یونانی درآرد. هنگامی که تنبیه بدنی تندرستی بنژامن را به خطر انداخت، او را نزد آموزگار دیگری فرستادند که او را به روسبی خانه ای در بروکسل برد. آموزگار سوم او را با موسیقی به خوبی آشنا ساخت، و در مورد بقیة موارد او را رها ساخت تا با مطالعه به تربیت خود بپردازد. بنژامن چون روزی هشت تا ده ساعت کتاب می خواند، چشمان و تندرستی خود را برای همیشه خراب کرد. یک سال در دانشگاه ارلانگن گذرانید، و سپس به ادنبورگ (ادینبره) انتقال یافت، و در آنجا آخرین هیجانات عصر روشنگری اسکاتلندی را احساس کرد. در آنجا نیز به قمار بازی پرداخت، و این کار پس از شهوترانی، عامل دومی بود که زندگی او را دچار اختلال ساخت. بعد از ماجراجوییهایی در پاریس و بروکسل، در سویس رحل اقامت افکند، و شروع به نگارش یک تاریخ مذهبی کرد، با این نیت که برتری بت پرستی را بر مسیحیت نشان دهد.
وی همچنان از زنی به زن دیگر و از کازینویی به کازینوی دیگر می پرداخت، تا اینکه سرانجام پدرش ترتیبی داد (1785) که او در پاریس با خانوادة ژان-باتیست سوار زندگی کند- و سوار منتقدی ادبی بود با معلومات و با حسن نیت.
خانوادة او مرا بخوبی پذیرفت. ذهن من، که در آن هنگام کاملاً فاقد استحکام و دقت بود، جنبة هجوآمیز و سرگرم کننده ای داشت؛ معلومات من-که بسیار نامربوط ولی برتر از معلومات اکثر ادیبان نسلی بود که بر روی کار می آمدند- و غرابت طبیعت من، همه به نظر تازه و جالب می آمد ... وقتی نوع چیزهایی را که در آن روزگار می گفتم، و حقارت مسلمی را که در مورد هر فرد نشان می دادم به یاد می آورم، متحیر می شوم که چگونه وجود مرا تحمل می کردند.
در سال 1787 با زنی ملاقات کرد که به قول خودش «نخستین زن فوق العاده با هوشی بود که تا این زمان شناخته بودم.» این زن ایزابلافان تویل یا همان «زلید» است که بازول در کتاب در هلند او را لقمة چرب و نرم توصیف کرده بود. وی بازول و دیگران را طرد کرده بود تا با آموزگار برادر خود ازدواج کند، و در این هنگام با او در حالت نارضایی و تسلیم در شهر کولومبیه در مجاورت دریاچة نوشاتل می زیست. هنگامی که کنستان به او رسید، وی در پاریس بود و بر چاب داستان خود کالیست نظارت می کرد. آن زن چهل و هفتساله بود، ولی برای آن جوان نوزدهسالة زنباره فریبندگی زنی را داشت که هنوز جسماً محرک و عقلاً درخشان

بود ولی به حدی بیشرم که کنستان، که چشم و گوشش کاملاً باز بود، در نظرش کودکی می نمود. می گفت: «هنوز با احساس شور، روزها و شبهایی را که با یکدیگر گذراندیم، چای نوشیدیم، و با حرارتی پایان ناپذیر دربارة هر موضوع ممکنی سخن گفتیم به یاد دارم.» هنگامی که زلید به کولومبیه بازگشت، کنستان در لوزان، که در آن حوالی بود، اقامت گزید. شوهر زلید به اشتباه چنین می پنداشت که اختلاف سن آن دو روابط زلید و کنستان را به دوستی ساده ای محدود خواهد کرد. زلید با شور و شوق، نیرنگهای زنان و دروغهای مردان را به او می آموخت.
«یکدیگر را با شوخیها و با تحقیر نژاد بشری سرمست می کردیم.»
پدر کنستان، برای قطع این انحراف نیمه روشنفکرانه، او را به برونسویک فرستاد تا کارمند دربار آن دوکی شود که بزودی لشکری را علیه انقلاب کبیر فرانسه رهبری می کرد. ضمن مراسمی تشریفاتی، کنستان به دام مهر و محبت خانم ویلهلمینافون کرام افتاد، با او ازدواج کرد (8 مة 1789)، زنداری را خسته کننده تر از زنبارگی یافت، و به این نتیجه رسید که مینا1 «گربه ها، سگها، پرندگان، دوستان، و یک عاشق» را بیش از همسر قانونی خود دوست دارد، و در صدد طلاق برآمد. کنستان چون از این موضوع فراغت یافت، شیفتة شارلوت فون هاردنبرگ همسر بارون فون مارنهولتس شد. وی حاضر نشد به تقاضای بنژامن تن در دهد، ولی به او گفت که به محض طلاق گرفتن از بارون، با او ازدواج خواهد کرد. وی که از فکر ازدواج مجدد به وحشت افتاده بود به لوازان (1793) و کولومبیه گریخت، و در آنجا زلید تعلیم و تربیت او را از سرگرفت. در این هنگام بیست و شش ساله بود، و زلید احساس می کرد که کنستان باید عشق به تنوع را فدای استراحت در وحدت کند، و به او گفت: «اگر زن جوان و نیرومندی را می شناختم که تو را به اندازة من دوست می داشت، و از من احمقتر نبود، این گذشت را داشتم که به تو بگویم: پیش او برو!» و در برابر شگفتی و خشم زلید، کنستان بزودی این زن جوان و نیرومند را پیدا کرد.
در 28 سپتامبر 1794، در راه میان نیون و کوپه، بنژامن با ژرمن دوستال بیست و هشت ساله ملاقات کرد، به کالسکة او رفت، و نقش کمدی پانزده سالة خود را با عهد و پیمان، نذر و گریه، و حرف آغاز کرد. و وی هرگز زنی ندیده بود که از لحاظ فرهنگی آن قدر غنی، از لحاظ اراده آن قدر قوی، و از لحاظ شور و احساس آن قدر نیرومند باشد. در مقابل این نیروها، کنستان سراپا ضعف بود، زیرا جنبة اخلاقی خود را در نتیجة جوانی لجام گسیخته و نامنظم از دست داده و نیروی حیاتی طبیعی وی، بر اثر نبردهای فیزیولوژی بی ارزش، کاهش یافته بود. در اینجا نیز پیروزی سهل و سادة او در واقع شکستی بود، زیرا اگرچه ژرمن او را به عنوان عاشق خود پذیرفت و به او این احساس را تلقین کرد که پدر آلبرتین است، ولی او را بر آن

1. Minna ، مخفف ویلهلمینا (زنش). ـ م.

داشت که به اتفاق وی، در تاریخی نامعلوم یک سوگند وفاداری امضا کند؛ این سوگند، به اضافة مبالغی که به ژرمن بدهکار بود، او را حتی در زمانی که هر دو دوستان دیگری اختیار کرده و با دیگری همبستر می شدند در بردگی روحی نگاه داشت. اینک متن سوگند وفاداری:
قول می دهیم که زندگی خود را وقف یکدیگر کنیم؛ اعلام می کنیم که خود را به طور پایدار به یکدیگر وابسته بدانیم؛ تا ابد و از هر جهت دارای سرنوشت مشترکی باشیم؛ وارد هیچ گونه پیمان دیگری نشویم؛ روابط خود را تا جایی که در قدرت ماست مستحکم کنیم.
اعلام می کنم که با دلی بیریا این تعهد را می پذیرم، هیچ کسی را مانند مادام دوستال بر روی زمین شایستة عشق خود نمی دانم، طی چهار ماهی که با او گذرانده ام خوشبخت ترین مرد جهان بوده ام، و سعادت زندگی من در این خواهد بود که در روزگار جوانی او را سعادتمند کنم، به آرامی در کنار او به پیری برسم، و عمرم را با کسی به پایان برسانم که مرا درک می کند و بدون حضورش زندگی در این جهان برایم ارزشی نخواهد داشت.
بنژامن کنستان
کنستان در 1795 به دنبال او به پاریس رفت، سیاست خود را منطبق با سیاست او ساخت؛ از هیئت مدیره به طرفداری پرداخت؛ کودتای ناپلئون را بر اثر اوضاع فرانسه لازم دانست؛ و هنگامی که از طرف ناپلئون به عضویت مجلس تریبونا انتخاب گشت، سخنگوی مادام دوستال نیز شد. اما به محض آنکه از کنسول اول آثار میل به قدرت به چشم خورد، این دو عاشق متفقاً با او به مخالفت برخاستند؛ مادام دوستال در سالن خود، و کنستان در نخستین سخنرانی خود (5 ژانویة 1800)، که ضمن آن تقاضا کرد مجلس تریبونا حق مباحثة بلامانع را داشته باشد. وی به عنوان ناطقی نیرومند شهرت یافت، ولی او را تحت نظر گرفتند تا به محض آنکه زمان پاکسازی ادواری تریبونا فرا رسد کنارش بگذارند. هنگامی که عشاق جنگ خود را علیه ناپلئون ادامه دادند، وی آنها را از پاریس تبعید کرد.
کنستان با او به کوپه رفت، اگر چه روابطشان ظاهراً به صورت عشق افلاطونی سردی درآمده بود. کنستان به خود می گفت که «من به زن احتیاج دارم، و ژرمن شهوانی نیست.»
به او پیشنهاد ازدواج داد، ولی او نپذیرفت و گفت این امر مقام او و آیندة زناشویی دخترش را به خطر خواهد انداخت. در سپتامبر 1802 ژرمن دلباختة کامی ژوردان شد و از او دعوت کرد که بی آنکه پولی بپردازد همراه وی به ایتالیا برود، و عهد کرد که «با تو، که تو را عمیقاً دوست می دارم، همه چیز را فراموش کنم.» ژوردان نپذیرفت. در آوریل 1803، کنستان عازم رفتن به ملکی شد که در نزدیکی مافلیه در پنجاه کیلومتری پاریس خریده بود. در پاییز، ژرمن، علی رغم احتمال خشم و غضب ناپلئون، همراه خانوادة خود به خانه ای ییلاقی در مافلیه نقل مکان کرد. هنگامی که ناپلئون از این انتقال باخبر شد، به وی تذکر داد که دستور او را در مورد

دور شدن تا دویست کیلومتری پاریس اطاعت کند. ژرمن ترجیح داد که از آلمان دیدار کند. کنستان، که از خشونت کنسول اول بیم داشت و از تأثر ژرمن به رقت درآمده بود، تصمیم گرفت همراه او برود.
کنستان در طی دشواریهای سفر هم به او کمک کرد و هم به کودکانش، و هنگامی که به وایمار رسید اظهار خوشحالی کرد، و به نوشتن کتاب تاریخ مذهب پرداخت. در 22 ژانویة 1804 نگارش دفتر روزنامة خصوصی خود را آغاز کرد، و با خاطری آسوده در صفحة اول آن چنین نوشت: «بتازگی وارد و ایمار شده ام، و قصد دارم مدتی اینجا بمانم، زیرا در اینجا کتابخانه هایی وجود دارد، مکالماتی جدی مطابق ذوق و سلیقه ام صورت می گیرد، و بالاتر از همه اینکه برای کارم آرامشی وجود دارد.» مطالب بعد حاکی از نمو فکری اوست:
23 ژانویه: کم کار می کنم و آن هم بد، ولی گوته را برخلاف خود دیده ام: ظرافت، غرور، قدری حساسیت بدنی تا حد عذاب کشیدن؛ مرد عجیبی است، سیمایی زیبا دارد، و ترکیبی که قدری خراب شده است ... پس از شام با ویلانت حرف زدم – روحی فرانسوی دارد، مثل فیلسوف، خونسرد و مثل شاعر، سبکروح است. ... هر در مثل بستر گرم و نرمی است که در آن خوابهای خوش می توان دید ... .
27 ژانویه: یوهانس فن مولر [مورخ سویسی] نقشة خود را برای تهیة یک تاریخ جهانی برایم شرح داده است ... . [با او] مسئله ای جالب پیش آمد: خلقت یا عدم خلقت جهان. برطبق اینکه چگونه این سؤال را جواب دهیم مسیر نژاد بشر به نظر کاملاً معکوس می آید: اگر خلقت باشد، فساد در کار است؛ اگر خلقت نباشد، صلاح ... .
12 فوریه: [قسمت اول] «فاوست» اثر گوته را دوباره خواندم. در مورد استهزای نوع بشر و همة دانشمندان است. آلمانها در آن عمقی بیسابقه می یابند ولی من «کاندید» را بر آن ترجیح می دهم.
26 فوریه: ملاقاتی با گوته ... .
27 فوریه: شبی با شیلر ...
28 فوریه: شام با شیلر و گوته. کسی را در جهان نمی شناسم که مثل گوته دارای آن همه نشاط، ظرافت، قدرت، و سعة صدر باشد.
29 فوریه: فردا عازم لایپزیگ خواهم شد، و با تأثر و ایمار را ترک می کنم. سه ماه در کمال خوشی در اینجا گذرانده ام: مطالعه کرده ام، در امن و امان زیسته ام، کم رنج کشیده ام؛ بیش از این چه می خواهم؟ ...
3 مارس: به دیدن موزة لایپزیگ رفتم ... کتابخانه دارای هشتاد هزار جلد کتاب است ... . چرا اینجا نمانم و کار نکنم؟
10 مارس: معادل 6 لویی [قریب 150 دلار] کتاب آلمانی خریده ام.
وی مادام دوستال را در لایپزیگ به جای گذاشت و برای دیدن خویشان عازم لوزان شد، و درست زمانی به آنجا رسید که پدر ژرمن فوت شده بود «این نکر خوب، که مردی بسیار شریف و مهربان و پاک بود، مرا دوست می داشت. حالا دیگر چه کسی دخترش را راهنمایی خواهد کرد؟» سپس شتابان به آلمان بازگشت تا خبر را به آرامی به گوش او برساند؛ می دانست

که این ضایعه او را درهم خواهد شکست. با او به کوپه بازگشت، و آنقدر با او ماند که مادام سر از گریبان تأثر برآورد.
مادام در آن روزها بیش از همه وقت به او نیاز داشت، و حال آنکه کنستان می خواست از او جدا شود، و آزاد باشد تا کارهای سیاسی و شخصی خود را، بدون وابسته کردن آنها به او ، تعقیب کند. احساس می کرد که آیندة سیاسی خود را با همدست شدن با او در جنگ علیه ناپلئون خراب کرده است. در یادداشت روزانة آوریل 1806 در مورد بیماری ارادة خود چنین تجزیه وتحلیل کرده است: «به کرات متمایل به قطع رابطه با مادام دوستال شده ام، ولی هرگاه چنین احساسی به من دست می دهد، روز بعد حال دیگری دارم. در عین حال، بی پرواییها و بی احتیاطیهای او مرا عذاب می دهد و در خطری دائمی گرفتارم می کند. باید از هم جدا شویم ... ، این تنها فرصت من برای یک زندگی آرام است.» ماه بعد در خاطرات روزانة خود می نویسد: «غروب، جریانی وحشت انگیز داشتیم ـ کلماتی مخوف، بیمعنی، بیرحم. یا او دیوانه است یا من. چگونه به پایان خواهد رسید؟»
کنستان، مانند بسیاری از نویسندگان که قادر به دست و پنجه نرم کردن با زندگی نیستند، متوسل به گفتن سرگذشت خود در ضمن داستانی شد که در آن گر چه به دقت تغییر قیافه داده بود اعترافات او آشکار می نمود. وی که از تسلط و ملامتهای ژرمن در خشم بود واز تردیدهای ارادة ضعیف خویش در خود احساس عصبانیت می کرد، ظرف پانزده روز (ژانویة 1807 ) و طی صد صفحه نخستین داستان روانشناسی قرن نوزدهم را نوشت ـ داستانی که دقیقتر وبهتر از هر کس موضوع را بررسی کرده ، و زن و مرد را مورد انتقاد شدید قرار داده بود.
داستان آدولف شرح ماجراهای ایام جوانی افسانه ای و بیهدف، تعلیم و تربیت نامنظم، عشقهای شتابزده و سطحی و مطالعات مشتاقانة اوست. در این قسمت نوعی بدبینی جای ایمان او را گرفته و باعث آزار در زندگی بیمعنی او شده است. سپس داستان سرگشتگی عشقهای نسنجیدة خود را، که ضمن قصة النور به اوج می رسد، بیان می کند. النور زنی بود از طبقة اشراف که خانه و شرافت و آیندة خود را فدا کرده بود تا معشوقة کنت « پ » شود. آدولف نشان می دهد که چگونه جامعه ـ که نظم و ثبات خود را بر قوانین و عرف استوار کرده است و جلو امیال غیراجتماعی را می گیرد ـ با شایعات بی اساس وتهمت زدن، زنی (کمتر مردی ) را که این اصول حفاظی را نادیده می گیرد تنبیه می کند. ترحم او بر حال النور که به وسیلة جامه طرد شده است، تمجید او از دلیری این زن، بسهولت مبدل به عشق می شود؛ یا شاید میلی پنهانی برای تصرف زنی دیگر، در جهت تقویت غرور خود در او به وجود می آورد. درست در زمانی که آتش شوق او سرد و در حال خاموش شدن است، آن زن خود را تسلیم او می کند؛ کنت و ثروت او را ترک می گوید؛ آپارتمانی محقر می گیرد؛ و می کوشد که با ملاقاتها و پولهای آدولف زندگی کند. هر چه فداکاری آن زن افزایش می یابد از علاقة آدولف به «آن

قلعه تسخیر شده» کاسته می شود. می کوشد که از وی جدا شود؛ آن زن او را ملامت می کند؛ سرانجام با یکدیگر به نزاع می پردازند و از هم جدا می شوند. النور او را ترک می گوید، و در فقر و عدم علاقه به زیستن، بتدریج تحلیل می رود. وی مجدداً هنگامی به آن زن می پیوندد، که وی در میان بازوانش جان می سپارد.
کنستان کوشیده بود که نگذارد هویت اشخاص مجهول داستانش به عنوان ساکنان کوپه برملا شود؛ وی قهرمان زن داستان خود را لهستانی و مطیع معرفی کرده و او را به صورتی جلوه داده بود که از یأس و نومیدی جان می سپارد. با وجود این، همة کسانی که با کتاب او و نویسندة آن آشنایی داشتند، او را همان آدولف و مادام دوستال را همان النور می دانستند.
کنستان مدت نه سال از انتشار کتاب خود امتناع کرد، ولی (چون غرور احتیاط را از بین می برد) قسمتهایی و گاهی همة مطالب دستنوشتة خود را برای دوستان و عاقبت نیز برای خود ژرمن خواند که در پایان از حال رفت.
کنستان، براثر بازگشت شارلوت فون هاردنبرگ، شوق و شوری پیدا کرد. آن زن که از شوهر اول خود جدا شده، و از وجود شوهر دوم، به نام ویکنت دوترتر، احساس خستگی می کرد، در این هنگام رابطة قطع شدة خود را با کنستان از سرگرفت. این دو در 5 ژوئن 1808 با یکدیگر ازدواج کردند، ولی هنگامی که بنژامن، برای آرام ساختن مادام دوستال، به حالت بردگی خود به کوپه بازگشت، شارلوت به آلمان رفت. تا زمانی که مادام دوستال عاشقی به نام روکا به دست نیاورده بود (1811)، کنستان احساس آزادی نمی کرد. وی به اتفاق شارلوت به گوتینگن رفت و با کمک کتابخانة دانشگاه کار خود را دربارة تاریخ مذهب از سرگرفت. از این هنگام تا دوسال وی احتمالاً خوشترین دورة عمر خود را گذرانید.
اما خوشی با طبع او سازگار نبود. هنگامی که در ژانویة 1813 ازکنت دوناربون سرگذشت دقیق شکست ناپلئون را در روسیه شنید، و نزدیک شدن سقوط ناپلئون را احساس کرد، ناآرامی دیرینه اش تجدید شد. در یادداشتهای روزانه اش از خود پرسیده است: «آیا همیشه باید ناظر باشم؟» در زمانی که متفقین پیروزمند ناپلئون را به طرف راین عقب می راندند، کنستان به هانوور رفت و در آنجا با برنادوت ملاقات کرد. برنادوت او را مورد تشویق قرار داده از او خواست تا جزوه ای تحت عنوان روحیة جهانگشایی بنویسد و در آن، سقوط ناپلئون را ناشی از استبداد او قلمداد کند. این جزوه که در هانوور در ژانویة 1814- در اوج حملة متفقین به فرانسه- انتشار یافت، کنستان را در نظر رهبران متفقین به صورت شخصیتی محبوب درآورد، و او به دنبال لشکرهای آنان به امید بهبود وضع خود به پاریس رفت (آوریل 1814).
آنگاه از سالن احیاشدة مادام دوستال بازدید کرد، و دریافت که وی هیچ علاقه ای به او ندارد. از آنجا که شارلوت هم هنوز در آلمان بود، کنستان در یادداشتهای خود نوشت که عاشق مادام رکامیه یعنی زنی شده است که بکارت متزلزل ولی تسخیر ناپذیرش را از مدتها

پیش به باد استهزا گرفته بود. کنستان به دوک دوبروی محرمانه گفت که کوشیده است روح خود را در ازای بدن ژولیت رکامیه به شیطان بفروشد. این زن چون از حامیان سرسخت بوربونها بود، هنگامی که از فرار ناپلئون از جزیرة الب و ورود او به کان اطلاع یافت، برجان خود بیمناک شد. هم او بود که کنستان را برآن داشت تا در ژورنال دوپاری از مردم فرانسه بخواهد که علیه «غاصب» قیام کنند (6 مارس 1815). در این مقاله نوشته شده بود که «ناپلئون وعدة صلح می دهد، ولی حتی نام او نشان جنگ است. وعدة پیروزی می دهد؛ با وجود این، سه بار- در مصر و اسپانیا و روسیه- مثل فردی ترسو وجبان لشکرهای خود را ترک می گوید.» رکامیه در وجود کنستان آتشین مزاج شعله ای برافروخته بود که گویی همة پلها را در پشت سرش خراب خواهد کرد. در 19 مارس، در ژورنال ددبا اعلام داشت که آماده است در راه پادشاهی که دوباره برتخت نشسته است جان بسپارد. در آن شب لویی هجدهم به گنت (گان) گریخت؛ روز بعد ناپلئون وارد پاریس شد و کنستان خود را در سفارت آمریکا مخفی کرد؛ و تنها پس از صدور فرمان عفو عمومی ناپلئون از مخفیگاه خود بیرون آمد. در 30 مارس، ژوزف بوناپارت به او اطمینان داد که امپراطور تمایل به عفو دارد. در 14 آوریل ناپلئون او را به حضور پذیرفت و از او خواست که طرح یک قانون اساسی آزادیخواهانه ای را بریزد. ناپلئون در این طرح تغییرات زیادی داد، و سپس آن را به عنوان قانون اساسی دولت فرانسه اعلام داشت. کنستان از فرط افتخار در پوست نمی گنجید.
در 20 ژوئن، ضمن آنکه کنستان آدولف را برای ملکه اورتانس می خواند، دوک دوروویگو وارد شد و گفت که ناپلئون دو روز قبل در واترلو شکست خورده است. در 8 ژوئیه، لویی به تویلری بازگشت، کنستان نامه ای خاضعانه و معذرت آمیز نزد او ارسال داشت. پادشاه که او را جوان ولگرد و بی مسئولیتی می شمرد که زبان فرانسه را عالی می نویسد، فرمان عفوی صادر کرد که موجب شگفتی همگان شد. همة اهالی پاریس از او اجتناب کردند و طنزها و هجویه هایی درباره او ساختند. کنستان در نامه ای که به مادام رکامیه نوشت او را به سبب آنکه «کار و آینده و شهرت» او [کنستان] را خراب کرده است مورد عفو قرار داد. در اکتبر از پاریس بیرون آمده به سوی بروکسل رفت، و به شارلوت پیوست. در آغاز سال 1816 با شارلوت به انگلیس عزیمت کرد و او در آنجا دست به انتشار آدولف زد. درسپتامبر با همسرش به پاریس بازگشت و وارد سیاست شد و کار تازه ای در پیش گرفت.