.فصل هفتم بحثي كلي در پيرامون مسائل جنسي
اشاره
يكي از مسائل اجتماعي ايران كه به حكايت مدارك تاريخي از ديرباز تا عصر ما، موجب بروز ناراحتيهاي روحي و جسمي و ظهور عقدههاي گوناگون رواني گرديده، مشكل غريزه جنسي است.
در مملكت ما كارشناسان مسائل اجتماعي، مربيان، خانوادهها و مسئولين امور بهداشتي و تعليم و تربيت عمومي، مسائل و مشكلات جنسي را از نظرگاههاي مختلف، مورد مطالعه و بررسي قرار ندادهاند و مانند بعضي كشورهاي اروپايي، روش خاصي براي تسكين اين غريزه و راه صحيحي براي مبارزه با عوارض ناشي از محروميتهاي جنسي اتخاذ نكردهاند.
يكي از دانشمندان اروپايي كه در اين زمينه تحقيقات جامعي به عمل آورده است، فرويد اطريشي است، البته امروز، علمي بودن نتايج بررسيهاي فرويد، مورد شك و ترديد است. وي در آثار خود به اولياء اطفال و روانكاوان توصيه ميكند، كه حتي الامكان، عواطف و تمايلات كودكان را جريحهدار نسازند و به آنان اجازه و فرصت بدهند، كه عواطف و تمايلات خود را به منصه ظهور و بروز برسانند، به عقيده فرويد، تنها از اين راه ميتوان از ايجاد محروميتزدگي و بيماريهاي رواني اطفال جلوگيري كرد.
دانشمندان غرب سالهاست كه مسائل جنسي را بهعنوان يك واقعيت عيني مورد مطالعه قرار داده و در پيرامون آن كتابهاي متعدد نوشتهاند. دو كتاب نفيسي كه كينسي «1» درباره زندگي جنسي زن و مرد نوشته و آماري كه در اينباره به دست داده است، نشان ميدهد كه در ممالك غربي بحث و كنجكاوي در مسائل جنسي نهتنها جرم و گناه شمرده نميشود، بلكه
______________________________
(1)-Kinsey
ص: 304
رغبت عمومي به مطالعه اين قبيل آثار نشان ميدهد كه جامعه غرب در انتظار جستجوي راههاي جديدي براي حل مشكلات جنسي است.
جمعي از دانشمندان با نظريات فرويد مخالفت كردهاند و ميگويند طرفداران نظريه فرويد «پسيك آناليز» تكامل احساسات بچگانه را به غلط تكامل جنسي دانسته يا با تكامل جنسي مرتبط دانستهاند، زيرا كه تعاليم «پاولف» دانشمند روسي راجع به فعاليتهاي مراكز عالي عصبي و مغز بطلان اين نظريه را ثابت كرده است.» به عقيده دانشمندان اخير اين نوع غرائز را بايد غرائز اجتماعي كودكان ناميد.»
امروزه در ممالك غربي نهتنها پدران و مادران، بلكه مديران فرهنگ و بهداشت عمومي سعي ميكنند از طريق كنفرانسها و نمايش فيلمهاي آموزنده، نسل جوان را در جريان واقعيات امور جنسي قرار دهند و بدون پردهپوشي اسرار و حقايق جنسي را براي آنها تشريح و توصيف نمايند.
يكي از دانشمندان بهنام «وج فيلدنيك» ميگويد: «تاكنون روش مورد پسند اين بوده است كه درباره مسائل جنسي بيپرده، آزادانه و بيريا سخني گفته نشود، اين روش، حقيقت را پايمال ميكند، و پاكي را آلوده ميسازد و به فهم و دانش لطمه ميزند.»
آنچه مسلم است همانطور كه انسان خواه و ناخواه براي ادامه زندگي ناگزير به خوردن و آشاميدن است و بايد براي تغذيه خود برنامه و ساعات معيني را در نظر بگيرد، همان قسم هم بايد غريزه و ميل جنسي را بهعنوان يك تمايل طبيعي و واقعيت غيرقابل انكار زندگي مورد مطالعه قرار دهد؛ و براي حل مشكلات آن و رهبري اين غريزه در مجراي صحيح، تدابيري بينديشد و با پردهپوشي و سكوت و بياعتنايي آنرا ناديده نگيرد.
با اينكه بحث علمي در پيرامون مسائل جنسي از موضوع اين كتاب خارج است، براي آنكه خوانندگان به علل محروميتها و انحرافات جنسي در ايران واقف گردند از بررسي كلي در اين موضوع ناگزيريم، به عقيده فرويد: «قوانين اجتماعي امروزي ما با قوانين طبيعت موافق و همآهنگ نيست، بههمينجهت افراد را به ظاهرسازي و رياكاري وادار ميكنند.» به عقيده فرويد، غريزه جنسي از آغاز حيات در كودك وجود دارد و اگر در دوره بلوغ به وجود آن پي برده ميشود براي اين است كه در آن دوره مشاهده آن آسانتر است.
مولوي برخلاف معتقد است كه:
طفل را نبود ز وطي زن خبرجز كه گويي هست آن خوش چون شكر در دوره بلوغ مهمترين تحولات جسمي و پيچيدهترين تغييرات روحي در وجود آدمي بهوقوع ميپيوندد ... تظاهرات دوره بلوغ در پسران و دختران يكسان نيست و اشكال مطالعه اين دوره در هردو جنس به يك اندازه نيست، فرويد معتقد است كه زندگي جنسي و
ص: 305
شهوي مردان را منطقيتر و آسانتر ميتوان مورد مطالعه قرار داد، زيرا زندگي جنسي زن به علت برخي عوامل ناشي از تمدن و ملاحظات قراردادي و فقدان صداقت و صراحت هنوز از پرده ضخيمي از سنن و قيود پوشيده شده است ... از سن شش يا هشت سالگي تا ده دوازده سالگي ميل جنسي آرام است و جريان تكامل آن در سالهاي مزبور يك دوره اختفاء و ركود را طي ميكند، ولي همينكه كودك پا به دوره بلوغ گذاشت، غريزه جنسي او ناگهان بيدار ميشود و در نتيجه به موازات تغييرات جسمي، تغييرات شگرفي در زندگي روحي او بهوقوع ميپيوندد ... پسران در اين دوره بيش از هردورهيي به خود ميپردازند و بيش از همهوقت به سر و وضع خود توجه دارند، در دوره بلوغ جوان در برابر آينه احساس لذت ميكند، آينه يكي از مصاحبين جدانشدني جوانهاست.» «1»
«... هر جواني به جسم خود علاقهمند است ... اين عشق در دوره بلوغ عموميت دارد.
دوره بلوغ از بحرانيترين دورههاي زندگي است، زيرا در اين دوره جوان در فواصل مختلف گرفتار ناراحتي روحي است. احساس ميكند كه هوسهايش زياد ولي كوشش او نارساست ... مشكلات گوناگون اجتماعي و موانع مختلف قلبش را از اضطراب و يأس ميآكند ... همينكه كودك پا به دوره بلوغ گذاشت، خود را در محيط وسيعتري مييابد و فعاليتهاي تازهيي نظر او را جلب ميكند ... در دوره بلوغ هرگونه تحكم، تسلط، سرپرستي و نظارت، بار سنگيني بر دوش اوست، جوان همانطوركه در دوره پيش از بلوغ حس تقليد در او زياد بود، در دوره بلوغ برعكس حس سركشي و مقاومت در وي شدت مييابد ... آلن كي ميگويد: «سعي كنيد فرزندانتان را آسوده بگذاريد، شما خودتان، با شايستگي، شرافتمندي و اعتدال زندگي كنيد، بهاينترتيب به فرزندانتان نيز طرز زندگي را به قدر كافي آموختهايد.» «2»
بهداشت روابط جنسي
«... معمولا كودكان تا سن 9 سالگي در امور جنسي بيعلاقه و لاقيدند؛ و سئوالات آنان در اينگونه مسائل فقط از نظر كنجكاوي و كشف مجهولات است كه با يك سادگي بچگانه مطرح ميكنند، از سن 10 سالگي به بعد توجه به امور جنسي بيشتر ميشود، دختران معمولا در سن 14 سالگي براي اولينبار «قاعده» ميشوند و در مورد پسران نيز در همين سنين حالت «احتلام» و انزال روي ميدهد و هردو جنس تمايل به جذب طرف ديگر پيدا ميكنند، و در سن 18 سالگي تمايل
______________________________
(1 و 2)- ر. ك. حسن قائميان، مقاله نظربازي، (به اختصار).
ص: 306
به نزديكي كردن و آميزش جنسي در جوانان بيدار ميشود.
روش تربيتي پدران و مادران و مربيان و پزشكان هر اجتماع در نحوه درك پسران و دختران از مسائل جنسي تأثير فراوان دارد، به نظر دانشمندان غربي، صداقت و بيپرده فاش كردن مسائل جنسي براي پسران و دختران موجب ميشود كه تمايلات جنسي آنها در مجراي صحيح و طبيعي خود هدايت شود.
... از آميزش جنسي جوانان نميتوان با منع و محدوديت جلوگيري كرد، بلكه چنانكه گفته شد با تربيت جنسي صحيح قبل از سن بلوغ به وسيله پدران، مادران، مربيان و پزشكان، ميتوان از عواقب شوم افراط يا انحراف در امور جنسي جلوگيري كرد.
مختصات جنسي
«در زيستشناسي اصطلاحي براي هريك از دو گروه نر و ماده و مشخصات تشريحي آنها وجود ندارد.
تكثير يا توليد مثلReproduction از اعمال اساسي موجود زنده است كه عبارت است از بهعمل آمدن فرد يا افرادي؛ توسط افراد ديگر، اين عمل از لحاظ طريقه و چگونگي بسيار متفاوت است. تكثير ناجنسي در نباتات و حيوانات خيلي پست معمول است تكثير جنسي عبارت است از بههم پيوستن دو ياخته از يك نوع، يعني «آميزش».
و بههم پيوستن دو هسته مختلف النوع را «لقاح» خوانند. ياختههاي جنسي در حيوانات يا نباتات عاليه تخم (ماده) و نطفه (نر) ناميده ميشود. تكثير گياهان معمولا به وسيله دانه، يا از راه قلمه زدن، خواباندن و پيوند زدن صورت ميگيرد.
خصوصيات جنسي حيوانات، ماهيها و پرندگان از وضع خاص اندام و ساختمان اعضاي تناسلي و كيفيت شاخ در گوزنها و قوچها و نمو ريش و كلفتي صدا در مردها تشخيص داده ميشود.
خسرو شيرين را در حال شستشو مينگرد، نقاشي رضا عباسي براساس داستان خسرو شيرين نظامي
ص: 307
گياهان طبقات بالا، آلات تناسلي نر و ماده دارند (گل) اما در انواع ساده نباتات يا حيوانات، تميز جنس مشكل است. بعضي حيوانات دو جنسي هستند، يعني يك فرد هم ياختههاي نطفه نر و هم تخمك توليد ميكند.- جنس يك فرد ناشي از تأثير عوامل مختلفي است كه چگونگي آنها درست معلوم نيست. در انسان و جانداران ديگر، جنس تصادفي و و مربوط به چگونگي تركيب «كروموزومها» در موقع بههم آميختن تخمك و نطفه است.» «1»
بيماريهاي رواني
دانشمندان رشته روانشناسي در نتيجه مطالعات و تحقيقاتي كه در رفتارهاي غيرعادي بيماران روحي انجام دادهاند، به اين نتيجه رسيدهاند كه در طول تاريخ، نوع بيماريها و ناراحتيهاي بشر برحسب شرايط اجتماعي و اقتصادي تغيير ميكند، چنانكه: «قرن هفدهم عصر تنوير افكار، قرن هيجدهم عصر منطق، قرن نوزدهم عصر ترقي و پيشرفتهاي فني و قرن بيستم عصر اضطراب و نگراني ناميده شده است.
با غلبه بر بيماريهاي جسمي كه سالها سرنوشت بشر را در اختيار داشت، امروز آدمي هر روز بيش از روز پيش به تأثير مهم عوامل رواني در سعادت خود واقف ميگردد، انسان متمدن، ديگر قرباني قحطي يا بيماريهاي همهگير نميشود و طاعون جاي خود را به گروهي بلاهاي رواني از قبيل تشويش، احساس ناامني، فريبكاري و ترديد داده است، ترديد در اينكه آيا ميتوان در كورهراههاي زندگي كنوني راهي به سرمنزل مقصود يافت يا نه؟
راهي كه به سوي سعادت ميرود، چندان صاف و هموار نيست، مسائل فراوان فردي و اجتماعي در اين راه جلوه ميكند: جنگها، خانمانها را بر باد ميدهد، و بشر را با تنهايي، آشفتگي و اندوه دست به گريبان ميسازد؛ ورشكستگيهاي سيستم اقتصادي كنوني كه از زمان انقلاب صنعتي، تعداد، آنها به طرز بيسابقهيي اضافه شده است، تبعيضات نژادي و تنفر و خشم حاصل از اينگونه تبعيضها، هم فرد و هم اجتماع را آزار ميدهد. طلاق، دودمانها را از هم پاشيده و بر زندگي اطفال و والدينشان داغهاي احساساتي و عاطفي گذاشته است، رقابتهاي افراطي، تضاد گروههاي مختلف سياسي و اقتصادي، تغييرات سريع اجتماعي و دگرگون شدن رژيم- هاي سياسي و شيوههاي حكومتي، اشاعه جنگهاي سرد و رعب و ترس از جنگهاي همگاني، احساس ناامني را در بشر امروزي تقويت و تشديد مينمايد و مجموع اين عوامل نامساعد موجب ناراحتيهاي رواني و ضعف نيروي جنسي ميگردد. در مقابل اين بياعتماديها و اضطرابها، بشر با سلاح و عقايد اخلاقي كه وي را با ارزش و مفهوم زندگي معتقد نمايد، مجهز نيست. در اطراف ما، مردم محنتزده و محروم و ناخشنود و مضطربي كه نيروي فكري خود را از كف داده و قادر به حل مسائل زندگي خود نيستند، بسيارند و شخصيتهاي نامتعادل به نحوي بيسابقه به چشم ميخورند.
______________________________
(1)- مصاحب، دايرة المعارف فارسي، ج 1، ص 660 و 754.
ص: 308
شگفت آنكه ناراحتيهاي رواني، بيش از جميع اختلالات جسمي ديگر سلامت فكري، و قدرت جنسي بشر را تهديد ميكند و وي را در بيمارستان بستري ميسازد؛ مثلا قريب 8 درصد افرادي كه اكنون در امريكا زندگي ميكنند، مدتي از عمر خود را به علل ناراحتيهاي رواني در بيمارستان ميگذرانند. و در برابر يك تن از اين بيماران، بيست تن وجود دارد كه گرچه به سختي بيمار نيستند، ولي به كمكهاي روانشناسي محتاجند ...» «1» با گذشت زمان و پس از قرنها مطالعه و بررسي در ايران براي نخستينبار ابو علي سينا به بيماريهاي رواني توجه كرد و علت بستري شدن جواني را عدم دسترسي او به معشوق تشخيص داد. «... امروز در مورد بيماريهاي روحي، ضمن رد عقايد جنگيران و جادوگران، رفتهرفته مرضاي رواني را از صومعهها و زندانها كه سابقا محل نگاهداري آنان بود، به آسايشگاهها و بيمارستانهاي امراض رواني انتقال ميدهند. و اين نوع مؤسسات، به صورت ابتدايي، از قرن شانزدهم ميلادي به اين طرف به تدريج در ممالك مختلف پيدا شد، نخستين بيمارستان رواني، در صومعه «سنماري» در سال 1547 در لندن به دست هانري ششم افتتاح شد و بعد از آن، در ديگر كشورها بيمارستانهاي مشابهي تأسيس يافت.
در ابتدا، وضع اين بيمارستانها بسيار بد بود، زيرا اولا مريضهاي رواني از هر نوع و در هر درجه از شدت كه بودند همه را با هم در يكجا نگاهداري ميكردند و از طرفي هيچگونه معالجه درباره آنان عملي نميشد و ماندن آنها در بيمارستان نوعي نگاهداري تحتنظر بود، مردم نيز هرقدر هم كه فهميده و باسواد بودند، به بيمارستانهاي رواني فقط از جنبه كنجكاوي مينگريستند و معمولا وضع رقتبار بيماران و كثافت و بينظمي و اعمال وحشيانه و زجرآوري كه بر اينگونه مريضان تحميل ميشد، از قبيل غل و زنجير به دست و پاي آنها بستن و تازيانه زدن و گرسنگي دادن و غيره» «2» فقط حس نفرت ناظران را برميانگيخت، ولي اين وضع اسفانگيز با پيشرفت فرهنگ و تمدن بشري دگرگون گرديد.
دانشمندان پس از سالها پژوهش و تحقيق دريافتند كه رابطه مستقيمي بين ساختمان فيزيولوژي و شخصيت انسان موجود است: «براي تأئيد اينكه رشد پسيكو بيولوژيك (رواني- جسمي) بهصورت مستقل و مداوم صورت ميپذيرد، استنتاج دانشمند شهير «گزل»)Gesell( را در اينجا ياد ميكنيم: «هر جنيني منحصربهفرد و بيمانند است، و اين بيمانندي در تمام شئون زندگي وي رسوخ ميكند و اثر ميگذارد بهطوريكه در مزاج رواني و حالت و رفتار و سلوك و طرق متمايز رشد وي نمايان ميگردد. كيفياتي نظير: آرامش
______________________________
(1)- دكتر پروين بيرجندي، روانشناسي رفتار غيرعادي (مرضي) ص 3 و 4 (به اختصار).
(2)- همان كتاب، ص 26 به بعد (به اختصار).
ص: 309
و ظرفيت شخص و گرمي رفتار در كودك چنان زود بروز ميكند كه ناچار بايد گفت صفاتي ذاتي هستند بنابراين فرهنگ و تعليم و تربيت شخصيت را سازمان ميبخشد، ولي نميتواند بر هستي موروث در هر مجموعه رشد تفوق يابد، در تخم لقاحشده از اين شخصيت ابتدايي اثري موجود است كه به وسيله مراحل مختلف جنيني قبل و بعد از تولد پايدار ميگردد.» «1»
ضربههاي روحي و ناكاميهاي اولي- غالبا تصادفات و يا صدمات حاد ديگري كه مدتي احساس امنيت و كفايت شخص را بر هم ميزند، براي اغلب اشخاص اتفاق ميافتند و در ارزيابيهاي شخصي و محيطي فرد نفوذ ميبخشند، شرح زير نمودار چنين تصادفي است: «... ناراحتكنندهترين تجارب زندگي من در يكشب ماه ارديبهشت اتفاق افتاد، در آنوقت هنوز يازده ساله بودم، ولي هنوز نميدانستم كه چگونه عضو فاميل خود شدهام، و گرچه والدينم گفته بودند كه «مرا به فرزندي پذيرفتهاند» ولي من از معني به فرزندي پذيرفتن سر درنميآوردم؛ يك شب هنگامي كه من و نابرادريم خوابيده بوديم، او معني اين كلام را با حرارتي كه هرگز فراموش نميكنم برايم توضيح داد. و گفت كه من عضو «حقيقي» فاميل نيستم، و والدين من مرا حقيقتا دوست نميدارند؛ اين شبي بود كه من با گريه به خواب رفتم و اين تجربه بيشك نقش مهمي در متزلزل و حقير ساختن من بازي كرده است.» «2»
وصف بلوغ
بلوغ، دوره بحراني توسعه شخصيت است. روانشناسان اين سالها را دوره تراكم و تغيير ناگهاني عواطف و كشمكشها و ناسازگاريها و دوره طوفان و فشار ناميدهاند؛ در دوره بلوغ، شخص با رشد سريع و تغيير يافتن قسمت- هاي مختلف بدن و دگرگونيهاي فيزيولوژيك دستگاه تناسلي روبرو ميشود، معيارهايي كه موقعيت اجتماعي او را تعيين ميكرده است، دستخوش تغيير و تبديل ميشود؛ و نفوذ خانواده و وضع مالي و انتظارات شغلي، جانشين انديشههاي كودكانهيي كه روزگاري وي را به داشتن مقام اجتماعي مطمئن ميساخت، ميگردد و ديگر او كودك تابع ديروزي نيست، بلكه انتظار اجتماع از وي قبول مسئوليت، اتخاذ تصميمات مستقل و جدي است ... فشار و كششهاي آن دوره تا اندازهيي از سازمان فرهنگي و اجتماعي، ريشه ميگيرد، در بعضي از جوامع، جوان نورس، بدون اختلالات عاطفي نامناسب، مقام شخص بالغ را احراز مي- كند ... در جوامع ما، جوان نورس بايد با مطالبات اجتماعي و تغييرات اجتنابناپذير شخصيت خود مقابله كند، ولي در غالب موارد وي براي اين مقابله مجهز نشده است.
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 110.
(2)- همان كتاب، ص 123.
ص: 310
بهخصوص در مورد مسائل جنسي كه اطلاعات نادرست و فقدان تدارك كافي، راه را براي كشمكشهاي مختلف و اتلاف نيروي روحي و ايجاد حس حقارت در جوان هموار ميكند.» «1»
بيماريهاي رواني
ماسلو)Maslouo( ميگويد: «هر انساني داراي يك ساختمان رواني است كه بايد همانند ساختمان جسمي وي مورد بحث و بررسي قرار گيرد، سلامت كامل و رشد عادي وي كه شامل به واقعيت درآوردن آن سرشت و به كمال رساندن اين استعدادها و رسيدن به بلوغ ميباشد، در راهي است كه اين طبيعت و سرشت پنهاني تعيين ميكند «... در نتيجه ناكاميهاي روحي، شخص احساس عجز و ناخشنودي ميكند و زندگي براي او بدون مفهوم و ناقص جلوهگر ميشود، زيرا در نظر خود، موفق به تكميل خويشتن نگرديده است. علاوه بر رفع احتياجات و غرايز بدني تأييد و تحقق بخشيدن شخصيت، مستلزم ارضاي احتياجات و غرايز رواني است. اين احتياجات بيش از غرايز بدني تحت تأثير تعليم و تربيت و عوامل اجتماعي قرار ميگيرد ...» «2»
موريس دووژره، ضمن بحث در پيرامون روانكاوي و سياست مينويسد: «... نخستين مراحل كودكي در تكوين رواني فرد اهميت قطعي دارد. در اين دوران پدر و مادر، نقش اساسي برعهده دارند، از خلال رفتار آنهاست كه اولبار انسان وضع خود را نسبت به- جامعه تعيين ميكند. سپس اين روابط پدر و مادري به طريق ناخودآگاه بر كليه روابط اجتماعي ديگر ... اثر ميگذارد.
اين نظريات مربوط به اهميت نخستين مرحله كودكي، مبناي زيستي دارد كه پسيك آناليزها به آن اشاره كردهاند ... كودك در اين مرحله از هستي خود، در حالتي به سر ميبرد، كه تمتع و آزادي بر آن سايه گسترده است. سراسر هستي وي بر جستجوي لذت بنا نهاده شده است.
در اين مرحله كشش جنسي، پراكنده، چندشكل، و نامتمركز است و بر اندامهاي خاصي از بدن به وسيله تظاهرات بسيار متنوعي بيان ميشود، اين لذتجويي كودك، با هيچ قاعده مخالفي برخورد نميكند، كودك پيوسته نميتواند ديگران را وادار كند، تا به وي لذت بخشند، به او شير دهند، با خود حملش كنند، در گهوارهاش نهند، و نوازشش نمايند، ولي ديگران نيز نميتوانند وي را از لذت موجود منصرفش سازند، هر دم كه بخواهد فرياد ميزند، حركت ميكند، ميخوابد، جيغ ميزند، «تخليه ميكند» به همين مناسبت زندگي كودكانه در سلطه «اصل لذت» است. آدمي، اندوه اين بهشت گمشده اوان زندگي را پيوسته در خود نگاه ميدارد.
______________________________
(1)- پروين بيرجندي، روانشناسي رفتار غيرعادي، ص 127.
(2)- همان كتاب، ص 47.
ص: 311
اما وي مجبور است كه اين بهشت را ترك گويد: نخستين «يكه و نخستين چشمزخم كه فرد را در سراسر زندگيش متأثر ميسازد، از اينجا ناشي ميشود، براي ادغام شدن در زندگي اجتماعي، بايستي «اصل واقعيت» را جايگزين «اصل لذت» كند، يعني از لذت چشم پوشد، يا آن را فوق العاده محدود كند، به يك سلسله قواعد اجبارآور، و الزامات و ممنوعيتها، تن دردهد و از تعقيب غرايز، محركات، سليقهها و اميال خود چشمپوشي كند ولي نياز به لذت، شديدتر از آن است كه بدينسان سركوب شود، اين نياز هميشه ميماند، تعارض ميان جامعه و اين ميل به لذت، ناكاميهايي را به دنبال ميآورد كه علت اصلي تضادهاي اجتماعي است. (!)
نياز به لذت يا «ليبيدو»)Libido( يا در وجدان ناخودآگاه واپس زده ميشود و در آنجا سبب خيالهاي واهي و ناخوشيهاي عصبي ميگردد و يا اينكه از راه جابهجايي جانشيني يا والايش)Sublimation( به نيازي با طبيعت ديگر تغيير شكل ميدهد.» «1»
به نظر فرويد: «كليه اعمال، حالات و اشكال زندگاني جنسي كودك، با شروع دوران بلوغ و تغييراتي كه بر اثر آن بهوجود ميآيد، دگرگون ميشود. در حقيقت دوران بلوغ ابتداي زندگي جنسي تازهيي است كه با زندگي جنسي كودكي كاملا متفاوت ميباشد ...
البته در دو جنس مخالف هدف جنسي، يكگونه نيست، بلكه در هر جنس هدف جنسي ويژهيي وجود دارد، درعينحال بايد در نظر داشت كه در نوع رشد، تغييرات و دگرگونيهاي جنسي دو جنس مخالف، هماننديهايي بسيار وجود دارد، در دختران، رشد و تكامل صورت پنهان، خفيف و آرامي پيدا ميكند، در حاليكه رشدونمو جنسي بدن مرد با تظاهرات و علايم و نشانه- هاي بسيار تشخيص و آشكار ميگردد ...» «2»
ويل دورانت ضمن بحث در پيرامون بلوغ، اين دوران بحراني و پرهيجان را با ديدي فلسفي مطالعه ميكند:
«سرتاسر اين دوره بلوغ، همه شگفتي است، هم سن عقل است و هم سن عواطف، گنجينههاي دل و دماغ هر دم سيلي از انديشه و طوفاني از عشق به هر سوي ميپراكند ... سن بلوغ، بهار قدرتها و فصل بذرافشان خرمنهاست، همه عواطف و احساسات پاك غذاي خود را از اين سن ميگيرند و ميتوان آن را «رنسانس» زندگي ناميد، پس، اين نيروي شگرف
______________________________
(1)- ر. ك: اصول علم سياست، پيشين، ص 36 به بعد.
(2)- ر. ك: سه رساله درباره تئوري ميل جنسي، ترجمه هاشم رضي، ص 191 به بعد.
ص: 312
چيست كه جوان را با ترسولرز به جلو ميراند و دختر را وادار ميكند كه از ديده براند، و از دل بجويد؟، آن راز نهاني چيست كه در نهانخانه بدن، زيباترين گل زندگي انسان يعني عشق مردي را به زني ميآفريند؟ ... دل، آكنده از غمي شيرين و سنگين است، گويي خود را ناقص ميبيند و تشنه وصول به كمال است ...» «1»
شهوت و ازدواج
ويل دورانت مينويسد: «رسم بر آن است كه طغيان شهوت را به- دوره جواني منتسب سازند، ولي در حقيقت تا نيرويي در بدن هست، شهوت نيز پابرجاست، تأخير در ازدواج، شهرهاي ما را پر از مردان و زناني كرده است كه تنوع در تحريكات شهواني را بر وظايف پدري و مادري و خانهداري ترجيح ميدهند ...
پدران و مادران، بيشتر از فرزندان در آنباره گناهكارند، غرايز جوانان سالم است و زود ميتواند، تحت قيدوبند درآيد ولي پدران محتاط و مادران حسود براي زن دادن به فرزندشان نخست از درآمد او ميپرسند ... اينها هيجانهاي مرده خود را فراموش مي- كنند و نميدانند كه قلب جوانان ممكن است دلائلي داشته باشد كه پيران از فهم آن ناتوان باشند، پس مخالف اخلاق، در حقيقت نسل بزرگتر است كه بيآنكه خير نوع و اجتماع را در نظر بگيرد، به اوامر خردمندانه طبيعت بياعتنا ميماند. در حقيقت خود، مشوق سالهاي هرزهگردي و عياشي ميشوند ...
اگر عالم اخلاقي بر ضد روابط پيش از ازدواج قيام كند بيآنكه اسباب مقاومت و كف نفس را به دست بدهد، از واقعيت چشم پوشيده است، پس تنها راه چاره و يگانه وسيله براي مبارزه با انحرافات جنسي اين است ... كه ازدواج زودتر يعني در سالهاي طبيعي انجام گيرد ...» «2» ويل دورانت مينويسد: «زندگي اين نسل و مسائلي كه با آن مواجه هستند، تازگي دارد ... داوري كردن درباره آنها از روي اصول كهن صحيح نيست ... اخلاق و ضد اخلاق هردو دچار طوفان شده است و طنابهاي كهن براي نجات آنها از هم گسسته ... ما در ميان دو عالم زندگي ميكنيم كه يكي از ميان رفته است، و ديگري تازه ظاهر ميشود ... ما مانند سقراط و كنفوسيوس دريافتهايم كه اصول اخلاقي مبتني بر قيد و ترس از ميان مردم رخت بربسته است، و دنبال اصول اخلاقي طبيعي هستيم كه بر پايه عقل باشد نه ترس ... ما ناگزيريم ... عادات و عقايد خود را از نو بررسي كنيم و براي زندگي و انديشه خود، اصول
______________________________
(1)- ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه دكتر زرياب خويي، ص 128.
(2)- همان كتاب، ص 92 و 93.
ص: 313
طرح كنيم كه با مقتضيات عصر ما سازگار باشد ...» «1»
دوره جواني و نوجواني
«دوره نوجواني و جواني از 12 تا 18 يا بيست سالگي ادامه دارد و در دختر و پسر و افراد مختلف، پايان آن فرق ميكند. اين دوره هم آخرين مرحله رشد و تربيت است و هم دورهاي است كه با مراحل گذشته كه معمولا آنها را بر روي هم دوره كودكي مينامند تفاوت فاحش دارد.
از لحاظ زيستشناسي، اين دوره با بيداري عمل جنسي كه از خلال «پديده بلوغ» ظاهر ميشود مقارن است ... در سالهاي نخستين اين دوره تربيت شخصيت در درجه اول اهميت قرار دارد، درحاليكه در سالهاي بعد، تربيت فرهنگي و تمدني (يعني آشنايي با علم و ادب) حائز اهميت بيشتر است؛ دوره نگرانيآور بلوغ از 12 تا تقريبا 16 سالگي است و ديگري دوره شور و شوق جواني است كه از 16 تا 20 سالگي به طول ميانجامد ...
نگراني نوجوان، معلول انعكاس تغييرات بدني او در حيات رواني اوست، رشد دروني بدن به صورت دو رشته پديدههايي جلوه ميكند، كه بر اثر عمل غدد بسته داخلي حاصل ميشود؛ از جمله ميتوان از آخرين رشد قد و وزن نام برد كه در دختران زودتر از پسران صورت ميگيرد؛ ديگر، ظهور صفات جنسي فرعي يا ثانوي است كه خود نشانه پديده عمدهيي است، سوم رشد دستگاه تناسلي است كه عادت ماهانه در دختران و نخستين احتلام در پسران از آثار آن بهشمار ميرود.
اين تغييرات عميق و دشواريهاي گذران رشد، كه غالبا همراه جوانهاست رويهمرفته در روحيات شخص اثر ميكند، و سبب اختلال و تشنجي ميشود كه جنبههاي خاص متعددي به خود ميگيرد و از مشخصات اين دوره است ... توجه و دقت نسبت به بدن بيدار ميشود، در دختران مخصوصا حجب و حيا، ظاهر ميگردد؛ و كنجكاويها و بازيهاي جنسي و كامجويي پسران جوان به دست خود و بهوسيله بدن خود و شور و التهاب جديدي كه نوجوانان را به- سوي جنس ديگر ميكشاند، همه و همه نشانههايي است كه اغلب با بيداري و ميل به بدن ديگر، آنهم به رنگ جنسي آن همراه است ...» «2»
در پايان اين مرحله، رفاقت جاي خود را به احساسات پرتوقعتر و مشكلپسندتر يعني به دوستي ميدهد، كه غالبا مقدمه پيدا شدن عشق است ... تغيير و تلون علائق و عقايد و همچنين ميل به مباحثه، مقدمه پختگي عقلي است.
... دوره بلوغ نماينده اين است كه رشد دروني اعضا بار ديگر حمله خود را آغاز
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 99.
(2)- ر. ك: سه رساله درباره ميل جنسي، پيشين، ص 148 به بعد.
ص: 314
ميكند، و به صورت عاملي نمودار ميشود كه مبين رشد است. براي درك اسرار نوجواني، اطلاع از معلومات زيستشناسي و جامعهشناسي كافي نيست، بلكه مسائل رواني نيز كمال اهميت را دارد. وظائف مربي در اين مرحله بسيار دشوار و حساس است، بايد جوانان را ياري كرد تا به آساني از اين سنين پرآشوب بگذرند، نبايد گذاشت اين سنين باعث التهاب بيهوده و بيثمر و تجارب پرخطر گردد، لازم است مربي با شاگرد خود تماس نزديك داشته باشد، لكن همهكس ميداند كه در دوره نوجواني، اين تماس از هردوره ديگر دشوارتر است، مخصوصا پدران و مادران دائما شكايت دارند و از اين مينالند كه ديگر قادر نيستند حال فرزند خود را كه بالغ شده است دريابند ... اگر بخواهيم نوسانهاي اعمال و افكار آنان را كه تعجبآور است پابهپا دنبال كنيم كار بسيار دشواري را به عهده گرفتهايم ...
تربيت بدني و جنسي و مخصوصا تربيت اخلاقي به پرورش شخصيت تازهبالغ، مدد ميكند.
بيداري، رشد، به بهداشت بدن اهميت روزافزوني ميبخشد، نخستين سعي ما بايد اين باشد كه غذاي مقويتر و بيشتري را براي نوجوانان فراهم كنيم، تا بتوانند به رشد سريع بدنشان مدد كند، و از عواقب لاغر شدن و خستگي مفرط جلوگيري كند ... هيچكس منكر اين نيست كه تربيت بدني و ورزش براي دختران نيز مانند پسران حائز اهميت است، تربيت بدني و ورزش، طفل را براي عبور از دوره بلوغ آماده ميكند، و كارش را آسان ميسازد، فوائد تربيت بدني و ورزش به بدن محدود نميشود، بلكه در شخصيت عقلي و اجتماعي و اخلاقي نيز مؤثر است.
تغييرات بلوغ به معني اخص كلمه، مستلزم تربيت جنسي است، ولي هنوز نه در خانواده به اين تربيت اهميت كافي داده ميشود نه در مدرسه ... درصورتيكه بايد اين نكته را خوب به خاطر داشت كه تربيت جنسي جزء لا ينفك وظايف مربيان است، اگر ما مسأله جنسي را از لحاظ اهميت در رديف ساير فعاليتهاي انساني قرار دهيم و آن را موضوع جداگانه و امري نشماريم كه گفتگوي از آن، گناه است، بسياري از مشكلاتي كه امروز ظاهرا وجود دارد از ميان خواهد رفت ... بايد از ظهور برخي از انحرافهاي معمولي غريزه جنسي جلوگيري كنيم و هرگاه به چنين انحرافهايي برخورديم آنها را به راه راست بازآوريم. جهالت و شتابزدگي جنسي، درواقع دو خطر بزرگ در اين مرحله از رشد آدمي است بايد پسران و دختران را از 12 سالگي، از بلوغ قريب الوقوع خود آگاه ساخت، اين وظيفه را پدر و مادر به عهده دارند ... نبايد گذاشت دختر به سن عادي نخستين عادت ماهانه خود برسد و از اين واقعه به روشني خبر نداشته باشد ... پدر نيز بايد با پسر خود همين گفتگوها را بكند كه او نيز از پيشآمدهايي نظير نعوظ و احتلام نگران نشود و درعينحال بايد نوجوانان را از عادت زشت استمناء و عشقبازي با خود، برحذر داشت و براي آنها فعاليتهاي سالمي
ص: 315
فراهم كرد كه بتواند اميال نوظهور او را تشفي بخشد يا جهت آن را تغيير دهد، غذاي ساده و سبك و عادت به برخاستن به محض بيداري و دوش گرفتن و تمرين بدني در اين مورد بسيار مفيدتر و مؤثرتر از عتاب و خطابها يا نطقهاي اخلاقي و موعظه است ...» «1»
سن بلوغ به نظر سعدي
«طفل بودم كه بزرگي را پرسيدم از بلوغ، گفت در مسطور (يعني كتاب) آمده است كه سه نشان دارد: يكي پانزده سالگي و ديگري احتلام و سيم برآمدن موي پيش.» «2» متأسفانه متفكرين و صاحبنظران ايران در پيرامون دوران كودكي، نوجواني و جواني و تحولات و دگرگونيهايي كه در هر- يك از اين مراحل در جسم و روح آدمي پديد ميآيد، تحقيق و مطالعه كافي نكرده و نتوانستهاند نسل جوان را با تعليمات و اطلاعات سودمند، با واقعيات اجتنابناپذيري كه در اين مرحله از زندگي ظهور و بروز ميكند آشنا سازند، و با آموزشها و تعاليم صحيح از انحرافات جنسي آنان جلوگيري نمايند.
بررسي انگيزه جنسي با ديد علمي
«انگيزه جنسي غريزهيي از نوع گرسنگي و تشنگي است و تابع عمل غدههاي جنسي يعني بيضهها و تخمدانهاست، وظيفه هر غريزه ارضاي يكي از احتياجات ارگانيسم است: مثلا گرسنگي باعث ميشود كه مقداري غذا، موقعي كه احتياج بدان هست به ارگانيسم مربوطه برسانيم ...» «3» «در زيستشناسي قانوني هست كه كاملا به ثبوت رسيده است و آن اينكه هر عضوي از اعضاي بدن احتياج دارد وظيفه خود را انجام بدهد؛ و كار خود را بكند و اگر از انجام آن باز داشته شود، اختلال حاصل ميشود ...» «4» به نظر پروفسور «اسوالد شوارتز» در عمل جنسي نبايد تابع هوي و هوس بود بلكه بايد به عواقب آن انديشيد و مسائل عاطفي و معنوي را نيز در نظر گرفت «شور جنسي لجامگسيخته، كه غالبا در نابالغان و ديوانهها و جانيها تجلي ميكند حاكي از غيرعادي بودن حالت شخص است.» «5»
در تأييد اين حقيقت ويل دورانت مينويسد: «جواني كه از هورمونها، تني پرتبو تاب دارد، در شگفت است، كه چرا نبايد به اميال جنسياش آزادي مطلق دهد؟ اگر سنت و اخلاق و قانون بازدارنده او نباشد، بسا كه پيش از آنكه به بلوغ عقلي برسد، زندگي خود را تباه كند، و هرگز درنيابد كه ميل جنسي همچون دودي آتشين است كه بايد آن را با صدها
______________________________
(1)- همان رساله، ص 162 به بعد.
(2)- ر. ك: كليات سعدي، به اهتمام فروغي، ص 185.
(3)- اسوالد شوارتز، روانشناسي جنسي، ترجمه صمد نورينژاد، ص 17.
(4)- همان كتاب، ص 2.
(5)- همان كتاب، ص 26.
ص: 316
سد و بند در بسترش به مهار كشيد تا در لجامگسيختگي نه او را بسوزاند نه اجتماع را.» «1»
آئين همبستري
زن و ازدواج
در مرد، رابطه جنسي يكي از مهمترين روابط و مناسباتي است كه با اشخاص و افراد دارد، ولي در زن رابطه جنسي و تماس جنسي، اهميت و ارزش بيشتري دارد و چگونگي آن روابط و فرجام آن در موقعيت اجتماعي زن تأثيري عميق و همهجانبه دارد، بهعبارت ديگر، تمايل جنسي براي زنها اهميت وجودي دارد، ولي فعاليت جنسي در مرد يعني همخوابه شدن و جماع، وزن و ارزش كمتري دارد ...
مردها بايد بدانند كه زنها به پيشدرآمد و مقدمه و مغازله بيشتر از عمل جماع اهميت ميدهند، و ميخواهند عمل نزديكي متدرجا به پيش برود نه آنكه مرد گستاخانه حملهور شود. بنابراين يورش و حمله با اينكه مطلوب زن است، بايد بهطور دقيق اندازهگيري و حساب شود و هرگز از پيشدرآمد، نوازش و مغازله و عشقبازي خالي نباشد، بيدار كردن و تحريك شور و عشق زنان يكي از وظايف اخلاقي مردان است، به قول پروفسور اسوالد شوارتز «... بسيار زيادند زنهايي كه مدتهاست ازدواج كردهاند، و بچهدار شدهاند و به سن پيري رسيدهاند، اما هرگز بيدار نشدهاند و شوهرها از آنها سوءاستفاده كردهاند ... «2»» مرد بايد با زن عاشقانه جماع كند، و زن از او احساس رضايت و ايمني نمايد «استعداد براي انجام دادن عمل جنسي صحيح (قوت و توانايي) ناميده ميشود، اجزاي تشكيلدهنده آن عبارتست از: ميل براي مقاربت با يك زن و كشش و هيجان جنسي، نعوظ كه بايد در لحظه مورد لزوم ايجاد شود، و ... ايجاد شرايطي كه ... به مدت كافي ادامه بيابد، تا به زن نيز فرصت بدهد كه به اوج شوروحال خود برسد، انزال كه بايد نه خيلي زود اتفاق بيفتد و نه خيلي دير، احساس شوروحال و خلاصه ارضا شدن، همه اين اركان جماع كامل، بايد موجود و بهطور درست و موزون و متناسب انجام بگيرد ... مردها اغلب ميپرسند كه يك جماع طبيعي چه مدتي بايد طول بكشد؟ جواب اين است، كه تا موقعي بايد طول بكشد كه طرف، يعني زن ارضاء بشود، زيرا كه مرد درهرحال كنترل ارضاء شدن خود را در دست دارد، واقعا حيرتانگيز است كه بسياري از مردها فراموش ميكنند كه دستكم در اين اشتراك مساعي اصل «اجر مساوي براي
______________________________
(1)- ويل وارييل دورانت، درسهاي تاريخ، ترجمه احمد بطحايي، ص 42.
(2)- ر. ك: روانشناسي جنسي، پيشين، ص 173.
ص: 317
كار مساوي» بايد رعايت شود، آنها همينكه خشنودي شخصيشان حاصل شد، كارشان را تمامشده خيال ميكنند و از اينكه چه بر سر شركاي آنها ميآيد دلواپس و نگران نميشوند.
بايد قبول كرد كه تعدادي از زنها به آساني شركاي خود را متوجه نميسازند، چه موقعي به شوروحال شديد خود ميرسند، و يا آنكه اصلا شوروحالي ندارند و اين واقعه را به علت شرمي دروغين و يا به دلايل عصبي پنهان نگه ميدارند، برخي از زنها به علل عصبي به هيجان و شور شديد نميتوانند برسند، اما چون علاقه دارند شركاي خود را نوميد و مأيوس نگردانند، نقش خودشان را چنان زيركانه بازي ميكنند كه حتي مجربترين مردها، نيز فريب ميخورند ...» «1»
پروفسور نامبرده در جاي ديگر مينويسد: «... اگر مردي مقاربت را به تأخير بيندازد و در خلال مقاربت در نيل به اوج لذت تعويقي روا دارد يا به علت احترام به شريك است يا به سبب بهكار بردن ظرافت فني ... مرد نهفقط از راه تجربههاي گوناگون ميتواند متوجه شود كه زن چه ميخواهد و به چه چيزي احتياج دارد، بلكه ذاتا و به اصطلاح با درونبيني ميتواند آنها را احساس هم بكند ... تفاهم متقابل و همه صميميتها و دوستيها از اين ريشه مشترك بهوجود ميآيد ...» «2»
* در كتاب انيس الناس اثر شجاع ضمن گفتگو از آداب عشق ورزيدن مينويسد: «با زنان عاشقي و نظربازي بر وجه حلال كن و در هشياري و مستي به شهوت مشغول مباش ...
چه بهايم و حيوانات وقت هر كار، ندانند و هر زمان كه خواهند پا بند كنند؛ و در حالت مستي اشتغال منما، چه در زمان مستي زيانكارتر بود، ليكن به وقت خمار صواب افتد و مجامعت بسيار ... به غايت زيانكار باشد ... بعضي از حكما گفتهاند، با صاحبحسنان صحبت بايد داشت و نظر بايد باخت و در اين حال چون نفس، تقاضاي شهوت كند، با زنان صاحب- حسن مجامعت بايد كرد. و در گرماگرم و سرماي سرد، از مجامعت محترز بايد بود و در فصل بهار مشتغل، چه ... در فصل بهار ... طبايع در بدن آدمي معتدل شود و مني زيادت گردد و آدمي را رغبت شهوت پيدا آيد.» «3»
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 216 به بعد.
(2)- همان كتاب، ص 220.
(3)- ر. ك: انيس الناس، پيشين، ص 187.
ص: 318
«ميزان مقاربتهاي جنسي مرد تقريبا بهطور كامل تابع وضع ساختماني بدن اوست، درست به همان نحو كه مردي ميتواند وزن معيني را بلند كند، و مردي ديگر وزني به مراتب سنگينتر از آن را، مردي نيز قادر است هر شب چندبار جماع بكند، و حال آنكه مرد ديگري بايد خود را راضي كند به يك جماع در هفته و يا حتي در دو هفته. گاهي تمايل، به استعداد پيشي ميگيرد، درست به همان ترتيب كه گاهي اشتها به غذا زيادتر از توانايي به هضم آن است، گاهي تمايل بهطور ناخودآگاه زايل ميشود و درجات مختلف سردمزاجي عصبي، به همان دليل كه در زن رخ ميدهد، در مرد نيز ظاهر ميگردد ...» «1»
شوارتز در جاي ديگر مينويسد: «... ازدواج عبارت از پيوستگي عقل و روح و بدن مرد و زن با يكديگر است. تمايل جنسي جزء اساسي يك ازدواج كامل است، جزء اساسي است به اين معني كه ضرورت دارد، نه به اين معني كه بينهايت مهم است. نوجوانان مسلما اميدوارند كه وضع چنين باشد ... زوجين، در فكر زندگي شريكند، با هم غذا ميخورند، با هم از زندگي لذت ميبرند، با هم دعوا ميكنند، با هم ميخوابند، و با هم عشق ميورزند.
در آغاز زناشويي انگيزه جنسي نقش اساسي را ايفا ميكند، ولي با گذشت زمان تمايل جنسي خاموش ميشود «اينكه جذبه و تمايل جنسي متدرجا رو به كاهش ميرود امري است طبيعي ...» «2» اگر ازدواج، زناشويي واقعي باشد و والدين بچههاي خود را به چشم مظهر و حاصل اتحادشان بنگرند، كودكان قيد زناشويي را محكمتر خواهند گردانيد ... ليكن اگر قيد سست شود، و احتياج به استحكام داشته باشد داشتن بچه، قادر نيست كه ازدواجي را زنده نگاه دارد، فقط طلاق را مشكل ميگرداند ...» «3»
به نظر شوارتز براي آنكه ازدواج منتهي به طلاق نشود، تنها بلوغ جسماني كافي نيست، بلكه بلوغ عقلاني نيز ضرورت دارد و اين كمال «در مردها قبل از 28 سالگي و در زنها پيش از 25 سالگي پديد نميآيد ...» در نيمقرن اخير تمايل به طلاق به وضع روز- افزوني رو به افزايش رفته است. در سال 1914 در انگلستان تعداد طلاق به 856 فقره بالغ بود، درحاليكه در سال 1946 تا 35874 بالا رفته است؛ همين سير صعودي در آمريكا و حتي در ايران نيز ديده ميشود ...» «4»
عشق واقعي در زناشويي
لئو تالستوي، در شاهكار جاودانه خود «جنگ و صلح» با صراحت و زيبايي خاص نشان ميدهد، كه اگر ارتباط زناشويي مبتني بر
______________________________
(1)- ر. ك: روانشناسي جنسي، پيشين، ص 223.
(2)- همان كتاب، ص 296.
(3)- همان كتاب، ص 300.
(4)- همان كتاب، صفحات 304، 305، 313.
ص: 319
عشق و شوري قلبي و باطني نباشد، نهتنها بيم طلاق و جدايي، بلكه خطر ظهور هرگونه گناه و فاجعهيي، امكانپذير است؛ اينك جملهيي چند از اين كتاب: (پيير) از خود مي- پرسيد: «چه اتفاقي روي داد. براي چه؟ چگونه كار به اينجا كشيد؟»
نداي دروني پاسخش ميداد: «براي اينكه تو با او ازدواج كردهاي!»
دوباره از خود پرسيد: «اما آخر گناه من چيست؟»
«گناه تو اين است كه هرچند او را دوست نداشتي، باز با وي ازدواج كردي، گناه تو اين است كه هم خود و هم او را فريب دادي.»
سپس آن دقيقه پس از شام را در خانه «شاهزاده واسيلي» كه با زحمت كلمات «من تو را دوست دارم.» را ادا كرده بود، در نظرش مجسم شد و با خود گفت: «اينها نتيجه آن است! من حتي در آن موقع احساس ميكردم كه اينكار صحيح و عاقلانه نيست، و من حق ندارم به اينكار اقدام كنم. آري! بالاخره كار به اينجا كشيده شد ... من هرگز او را دوست نميداشتم و با خود تكرار ميكرد: من ميدانستم او زن بدكاره و هرزهاي است، اما جرأت نداشتم اين مطلب را اعتراف كنم ... من گناهكارم و بايد بدنامي، رسوايي و تيرهبختي را در زندگي تحمل نمايم.» «1»
نحوه برخورد مردم با عشق و مسائل جنسي (در قرون وسطا): وقتي كتب و آثار قرون وسطا را از نظر امور جنسي مورد مطالعه قرار ميدهيم، ميبينيم غالب ملل شرق حتي بعضي از متفكرين و صاحبنظران، اين غريزه طبيعي را كه دوام و بقاي نسل انسان و تمدن بشري به دوام و بقاي آن بستگي دارد، چون نيرويي طبيعي و قابل بررسي تلقي نمي- كردند، بلكه تمايلات جنسي را شيطاني و گمراهكننده ميشمردند، و هيچ متفكري حاضر نبود اين غريزه طبيعي را عالمانه و واقعبينانه، مورد مطالعه علمي و تجربي قرار دهد؛ و براي ناراحتيها و مشكلات و انحرافاتي كه در اين راه وجود دارد چارهيي بينديشد، تنها در قرون جديد، محققين، مسائل جنسي را مورد تحليل و مطالعه علمي و تجربي قرار دادند و در پيرامون آن كتابها نوشتند كه شمهيي از نظريات آنها را در صفحات پيش ذكر كرديم.
امور جنسي و جوانان
ويل دورانت ميگويد: «... بايد درباره امور جنسي همانگونه سخن گفت كه درباره عمل هضم يا تنفس، يعني با بيطرفي و آرامش عالمانه، حقيقت سالمتر از آنست كه آن را با وقار و خودداري بپوشانند ...» ويل دورانت مينويسد: «اگر روزي فرزندم از مدرسه بيايد و روي بازوي صندلي من بنشيند و دست در
______________________________
(1)- لئو تالستوي، جنگ و صلح، ترجمه كاظم انصاري، ج 1 و 2، امير كبير، سال 61، ص 346.
ص: 320
گردن من كند و با شرمساري بگويد: «پدر جان من عاشق شدهام» بايد چهكار كنم؟ او را از اين عشق وحشتناك بترسانم و سرزنش كنم؟ من نميتوانم اينكار را بكنم. به جاي آن ميخندم و از او ميخواهم كه جزئيات را بگويد، چرا، بايد با وعظ و اندرز بيمورد اين روح تابناك را تيره و تار سازيم؟
ص: 321
اما پس از فرارسيدن بلوغ چه خواهيم كرد؟ ما همينكه نخستين نشانههاي آن پيدا شد، نوجوان را غرق در اطلاعات و دانش خواهيم كرد و از هيچكاري فروگذار نخواهيم نمود، تا نگذاريم كه سال اول بلوغ، سال خودخوري و اندوه باشد، بلكه چنان كنيم كه فصل بهار روح و هنگام بيداري آن و دوران بذرافشاني و فداكاري و انديشههاي عالي و شعر، و اقدام، و فروردين سلامت و رشد جسم و مغز نوجوان باشد، فقط در اين صورت است كه هوش با گامهاي تندتر پيش ميرود و از آن به بعد اهميت جسم در درجه دوم قرار ميگيرد، و خوي و صفات روحي بيدار شده رو به رشد ميگذارند و كار مربي منحصر ميگردد به مسائل مربوط به روح و ذهن.» «1»
رابطه خواب با عمل جنسي
«2» محروميت جنسي و دور ماندن عاشق از معشوق يكي از عوامل بيخوابي و ناراحتي فكريست. چون يكسوم زندگي انسان در خواب ميگذرد، بيمناسبت نيست سطري چند درباره خواب و بيخوابي و رنج روحي بنويسيم.
پاولف و ديگر بيولوژيستهاي معروف ميگويند: «انسان و حيوان محروم از خواب بيش از انسان و حيوان محروم از غذا رنج ميبرند و هنگام محروميت از خواب زودتر از هنگام گرسنگي كامل، بدنشان تحليل ميرود ... خواب طبيعي حاكي از حالت طبيعي و سلامت مغز است ... هنگام خواب ضربان قلب خيلي ضعيف، بطي و فاصلهدار مي- گردد، فشار خون 20- 25 ميليمتر تقليل مييابد، جريان خون مخصوصا در اعضاي مهم مانند مغز، كبد، و كليهها آهسته ميشود، رگهاي پوست منبسط ميگردد و خون به آن ناحيه هجوم ميآورد؛ در لمس، پوست گرم است، درصورتيكه درجه حرارت بدن پايين ميآيد، تنفس فاصلهدار، خيلي عميق و بسيار منظم است ... شل شدن تمام عضلات و استراحت كامل آنها كه به هنگام خواب مشاهده ميشود به تجمع و فراهم آوردن منابع موادي كه بدن، هنگام بيداري مصرف كرده است كمك مينمايد ... خواب طولاني كه يك حالت استراحت كامل قشر مخ است، نيروي دستگاه عصبي را تجديد، عمل تنظيم فعاليت اعضاء داخلي را متعادل ميسازد و در حالت عمومي اثري مثبت و مساعد دارد، اضطراب و نگراني، در خواب افراد، اختلالاتي بهوجود ميآورد كه در حالت عمومي و ظرفيت كارشان اثري منفي ميگذارد ...» «3»
______________________________
(1)-Loango
(2)- ر. ك: لذات فلسفه، پيشين، ص 201 به بعد.
(3)- ر. ك: خواب از نظر پاولف، ترجمه دكتر آصفي، ص 13 به بعد.
ص: 322
مدت خواب
اطفال در سنين 2- 4 سالگي، حداقل 15- 16 ساعت، در سنين 4- 7 سالگي در حدود 15 ساعت، در سنين 7- 12 سالگي، 12 ساعت و در سنين 12- 16 سالگي 5/ 8- 9 ساعت بايد بخوابند. اشخاص مسن به خواب كمتري نياز- مندند. برخلاف نوزادان كه از 24 ساعت 22 ساعت در خوابند.
اطفال 4 يا 5 ساله نهتنها بايد شب را بخوابند، بلكه چند ساعتي هم در روز بايد استراحت نمايند، زيرا نمو و رشد آنها بيشتر هنگام خواب صورت ميگيرد ...» «1» شكسپير درباره خواب ميگويد: «خواب ... دومين خادم ضيافت درخشان طبيعت و غذاي اصلي سفره زندگي است ...»
ويل دورانت ميگويد: «ببينيد كه غريزه جنسي چگونه شخص را به جفتگيري و گاهي به اختلال و آشفتگي ميكشاند، اين غريزه در عين شدت، محدود است و به نتايج توجهي ندارد، از روي غريزه ازدواج ميكنيم، و از روي عقل طلاق ميدهيم. هر دختري ممكن است از راه اين غريزه خود را به آغوش نخستين سربازي كه ميبيند بيندازد، اين غريزه ممكن است هر شوهري را زناكار كند ...» «2»
مسائل جنسي در خاور ميانه
با اينكه اسلام نسبت به تجاوزات و انحرافات جنسي دقت و حساسيت بسيار نشان داده و براي زنا و لواط كيفرهاي شديدي در نظر گرفته است، همينكه حوزه قدرت و نفوذ سياسي اعراب وسعت گرفت، بعضي از اعراب سستايمان، كه به تجمل و آسايش مأنوس شده بودند، تعاليم مذهبي را از ياد بردند.
جرجي زيدان مينويسد: «پس از آنكه عربها شهرنشين و از باده پيروزي سرمست شدند به هر نوع فساد و عمل منافي عفت نيز دست زدند. مخصوصا شهرهاي بغداد و قرطبه، گاهي مركز اين قبيل اعمال بود و داروغه مخصوصي از طرف دولت، مأمور رسيدگي به اين كارها بود ...» «3» براي اينكه مردان را به آن كارها تشويق كنند، تصوير زنان برهنه را بر ديوار گرمابهها نقاشي ميكردند. دولت از مالياتي كه از آن راهها بهدست ميآورد سود كلاني ميبرد، با آمدن پسران ماهروي رومي و ترك، امردبازي سخت رايج شد، گاه مردان را اخته ميكردند. در مصر و بعضي ديگر از ممالك، عشقبازي با زنان منسوخ شد، و عشقبازي با امردان معمول گشت و شعرهايي كه سابقا در وصف زنان ميگفتند، براي امردان سرودند تا آنجا كه زنان
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 8.
(2)- ر. ك: لذات فلسفه، پيشين، ص 36.
(3)- نقل از: الفرج بعد الشدة، ج 2، ص 143.
ص: 323
بينوا، به لباس مردانه درآمده، خود را شبيه مردان ساختند.» «1»
* چنانكه تاريخ حكايت ميكند، امردبازي تا نيم قرن پيش سخت معمول بود و شعرا و نويسندگان قرون پيش، نيز در آثارشان به رواج امردبازي و عشقبازي با پسران خوبروي اشاره كردهاند. ايرج ميرزا نيز در حدود پنجاه شصت سال قبل بدون احساس خجلت و شرمساري، ماجراهاي جنسي خود را با امردان توصيف و تشريح ميكند:
ديشب دو نفر از رفقا آمده بودنددر محضر من ساخته با ما حضر از من
همراه يكيشان پسري بود كه گفتيچشمانش طلب ميكند ارث پدر از من
از در نرسيده به همان نظره اولدين و دل و دانش بربود آن پسر از من
... خرد آمد و مشغول شدند آن دو ولي مندر حيله كه خوشدل شود اين يكنفر از من
... پاسي چو ز شب رفت ز جا جستم و ديدمخوابند حريفان همگي، بيخبر از من
آهسته به سر پنجه شدم زير لحافشافتاده ازين حال نفس در شمر از من
... گفت اين چه بساطست ولم كن پدرم سوختبرخيز و برو پرده عصمت مدر از من
من اهل چنين كار نبودم كه تو كرديخود را بكشم گر نكشي زودتر از من
با همچو مني همچو فني؟ گفتمش آرامحق داري اگر پاره نمايي جگر از من
قربان تو اي درد و بلاي تو به جانمعفوم كن و آزرده مشو اين سفر از من
كاريست گذشتست و سبوئيست شكستستبيخود مبر اين آب رخ مختصر از من ...» «2» «در نتيجه اين احوال و رواج بچهبازي، زنان نيز با خود مشغول شدند و طبق زدن معمول شد. دختر اخشيد، فرمانرواي مصر، كنيزك زيبايي خريد تا با وي خوش باشد. با اينحال نبايد تصور كرد كه زنبارگي و دلبستگي مردان نسبت به زنان يكباره رو به فراموشي رفت، خلفا، امرا و ثروتمندان با سوءاستفاده از امكانات خود به انواع عياشيها دست ميزدند و به تعاليم شرعي و عرفي و اخلاقي كمترين توجهي نداشتند. حسن صباح در نامه تاريخي خود به ملكشاه سلجوقي ضمن برشمردن مفاسد عباسيان، مينويسد: «... هرون را كه اعلم و افضل ايشان بود، دو خواهر بود كه يكي را در عيش شراب با خود حاضر ميكرد و ... با خواهر
______________________________
(1)- ر. ك: جرجي زيدان، ص 178 به بعد.
(2)- ر. ك: ديوان ايرج ميرزا، به اهتمام دكتر محمد جعفر محجوب، ص 196.
ص: 324
او فساد كرد؛ و خواهر ديگر محسنهنام خردتر بود و در حسن و جمال به كمال؛ هرون او را به خود نزديك كرد و ميان ايشان فساد واقع شد و لطيفهاي مشهور است، كه بعد از وفات هرون، امين، پسر او، اين محسنه را كه عمه او بود با او فساد كرد (و انتظار امين آن بود كه محسنه بكر باشد) نبود!» «1»
يك عاشق بيقرار
يزيد بن عبد الملك كه در سال 105 ه. درگذشت؛ از ميان زنان حرمسرا به دو كنيزك سلامه و حبابه سخت عشق ميورزيد. روزي حبابه شعري عاشقانه خواند؛ يزيد از شنيدن اين شعر به هيجان آمد، به خيال پرواز افتاد. حبابه گفت: مكن ما به تو كار داريم اي امير مؤمنان. يزيد گفت: نه به خدا سوگند، الان پرواز ميكنم! حبابه گفت: مملكت را به كي ميسپاري- يزيد دست حبابه را بوسيده گفت: مملكت ... را بتو تفويض ميكنم! ...» همين خليفه روزي در عالم مستي حبه انگوري به سوي حبابه پرت كرد، اتفاقا دانه انگور در گلوي حبابه ماند و او را خفه كرد. يزيد سه روز تمام لاشه حبابه را بغل گرفته، ميبوسيد و ميگريست و ميبوئيد. سرانجام به اصرار، آن جسد گنديده را پس از سه روز از يزيد جدا كرده به خاك سپردند، يزيد پس از بازگشت به كاخ خود شبي صداي كنيزكي را شنيد كه به مناسبت مرگ حبابه اين شعر را ميخواند: «چگونه از اندوه جان نسپارم كه جاي عزيزم را خالي ميبينم» يزيد كه اين بيت را شنيد بياختيار شد و بهقدري گريست كه از حال رفت؛ و در راه معشوقهيي كه در نتيجه شوخي او، جان داده بود خود نيز جان سپرد، يزيد فقط 7 روز به حال ديوانگي پس از مرگ معشوقه زنده بود.» «2»
قوادان ناصر خليفه عباسي
ناصر، خليفه عباسي از گروه جاسوسان و خبرچينان خود تنها براي جمع كردن مال و مصادره اموال مردم بهرهبرداري نميكرد، بلكه براي لذايذ جنسي نيز از آنان بهرهجويي مينمود. هندو شاه نخجواني مولف تجارب السلف يكي از فجايع جنسي او را برملا ميكند: ناصر پس از آنكه به حسن و جمال «خلاطيه» دختر ارسلان بن سليمان واقف شد، از وي در جريان عزيمت به حج خواستگاري كرد؛ ولي زن پاي مقاومت فشرد و خطاب به وي گفت: «... پدرم مرا به شوهر داده است، امير المؤمنين! مهلت فرمايد تا من از حج بازگردم و پيش پدر روم و طلاق از شوهر بستانم، آنگاه امير المؤمنين، كس به پدرم فرستد و مرا از او بخواهد ...» «3» ولي ناصر چنان در چنگال
______________________________
(1)- نصر اللّه فلسفي، چند مقاله تاريخي و ادبي، ص 423.
(2)- تاريخ جرجي زيدان، پيشين، ج 4، ص 135.
(3)- ر. ك: تجارب السلف، پيشين، ص 321.
ص: 325
شهوت اسير بود كه فرمان داد در بغداد، در مهمانسراي مناسبي از زن پذيرايي كنند، پس در لباس ناشناس براي ديدن جمال زن به آنجا ميرود و در حال نماز، او را ميبيند چون زن از ماجرا آگاه ميشود، خطاب به خليفه ميگويد: «... اي امير المؤمنين، در چنين بيگاه موجب اين هجوم مخفيانه چيست ... ناصر ميگويد: از كجا دانستي كه من خليفهام، خلاطيه در جواب ميگويد: «... در اين زمان، جز تو كسي، هيچ آفريدهاي مجال و ياراي آن نباشد كه با مثل من، اين نوع تجاسر نمايد.»
خليفه براي تبرئه خود از اين عمل گستاخانه ميگويد: «من مقلد امام شافعيام و براي نظر در روي تو آمدهام تا ترا خطبه كنم و در حباله نكاح آورم- خلاطيه ميگويد: اكنون ديدي و پسنديدي؟ ناصر پاسخ ميدهد كه «بلي» آنگاه خلاطيه ميگويد: «... حاليا به حج ميروم، چون مراجعت كنم، اگر پدرم مرا به امير المؤمنين تسليم كند او داند ...» بههرصورت طلاق اين زن را به زور از شوهرش ميگيرند و خلاطيه را به حرم خليفه ميفرستند؛ ولي دوران اين عيش چندان دوام نيافت، زن جوان بيمار شد و ديده از جهان فروبست، خليفه سخت متأثر گرديد «و بر فراق او جزعها كرد كه مثل آن كس نكرده باشد!» وي بهرغم تعاليم مذهبي دستور داد او را موميايي كنند. هندو شاه مينويسد: «... او را بعد از فوت، بفرمود تا به كافور و ادويه كه حافظ تركيب آدمي باشد بيالودند و قريب 20 روز بر تخت بنشاندند در او مينگريست و ميگريست، بعد از آن خواص مقربان حضرت سعيها كردند تا خلاطيه را دفن كردند.» «1» اين بود رفتار وقيحانه خليفه عباسي با يك زن شوهردار.
جالبتوجه است كه همين خليفه منحرف وقتي از فساد و آلودگي محيط نظاميه يا دانشگاه بغداد باخبر ميشود، در مقام تحقيق برميآيد.
به قول هندو شاه: «... پس از آنكه ناصر را معلوم شد كه بيشتر اهل مدرسه به منهيات مشغولند، به دار العماره بازگشت و بفرمود تا تمامت فقها را از نظاميه بيرون كردند و به جاي ايشان طويله اسبان و استران بردند، و مدتي مدرسه نظاميه در عين بغداد مربط «2» دواب و محل كلاب «3» بود.» «4»
جاي شگفتي است، خليفهيي كه خود مصدر انواع تباهي و فساد بوده است، از اينكه دانشگاه بغداد آلوده و فاسد است، خشمگين ميشود و به اين اصل توجه نميكند كه «الناس علي دين ملوكهم» بدون شك اگر او راه تقوي پيش ميگرفت و از سيره مرداني چون
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 321.
(2)- طويله- محل بستن چهارپايان
(3)- سگها
(4)- همان كتاب، ص 325.
ص: 326
ابو بكر، عمر و حضرت علي (ع) تبعيت ميكرد، كار نظاميه بغداد به آنجا نميكشيد. ناصر بدون اينكه به رابطه علت و معلولي فساد دانشگاه بغداد توجه كند و در مقام چارهجويي برآيد، پس از چندي بار ديگر نظاميه بغداد را باز ميكند.
شاهكار معتصم!
روزي معتصم به مجلس شراب برخاست و در حجره شد زماني، بود بيرون آمد و شرابي بخورد و باز برخاست «1» و در حجره ديگر شد.
و باز بيرون آمد و شرابي بخورد و سه بار در سه حجره شد، و در گرمابه شد و غسل بكرد و بر مصلي شد، و دو ركعت نماز كرد و به مجلس بازآمد و گفت: «قاضي يحيي را كه داني اين چه نماز بود؟ گفت: نه، گفت: اين نماز شكر نعمتهايي است كه خداي عز و جل مرا امروز ارزاني داشت، كه اين سه ساعت سه دختر را، دختري ببردم كه هر سه، دختر سه دشمن من بودند:
يكي دختر ملك روم و يكي دختر بابك و يكي دختر مازيار گبر.» «2» اين حكايت «*» و ديگر سياه- كاريهايي كه به هارون الرشيد و چند تن ديگر از خلفاي اموي و عباسي نسبت ميدهند نموداري از فساد دستگاه خلافت است. و به خوبي نشان ميدهد كه سلاطين و خلفا از ديرباز به مصالح و منافع اكثريت مردم (كه بار گران تأمين وسايل معيشت خلق و پرداخت انواع مالياتها را تحمل ميكردند) كمترين توجهي نداشتند و فقط در فكر عيشونوش و آسايش خود و اطرافيانشان بودند.
دربار سلاطين نيز از ديرباز مركز انواع آلودگيهاي جنسي بود. نهتنها در ايران و در دربار خلفاي عباسي، بلكه در كشورهاي اروپا و آسيا قبل از استقرار دموكراسي و حكومت ملي، زورمندان از قدرت خود براي فرونشاندن تمايلات جنسي سوءاستفاده ميكردند.
بهعنوان نمونه يادآور ميشويم كه در مملكت كهنسال چين نيز «خان» به انواع تعيشات و هرزگيها دست ميزد، ماركو پولو سياح معروف ايتاليايي (متوفي به سال 1323 ميلادي)
______________________________
(1)- بلند شد
(2)- ر. ك: سياستنامه، پيشين، ص 296.
* اگر حقيقت داشته باشد!
ص: 327
در حدود 7 قرن پيش ضمن توصيف مشهودات خود در سرزمين چين، از مراسم انتخاب معشوقه- هاي «قبلاي قاآن» سخن ميگويد. بنا به گفته اين سياح ونيزي «هردو سال يكبار سفيران و ايلچيهاي خان بزرگ به اطراف و اكناف امپراتوري او گسيل ميشدند، به محض ورود دوشيزگان استان مربوطه را احضار ميكردند و در ميان آنها، زيباترين، دلرباترين و رعناترين را برميگزيدند. آنگاه بازرسان ويژه، خصوصيات جسمي و اخلاقي آنان را مورد مطالعه قرار ميدادند، هرگاه در سيما و دهان و دندان و چشم آنان كمترين نقصي نميديدند، بار ديگر آنان را مورد بازرسي و تفتيش قرار ميدادند؛ ماهرويان و پريپيكراني كه بدينسان برگزيده ميشدند، ممكن بود در صف خدمه و كنيزكان درباري درآيند، همينها گاه درشكه خاقان را ميكشيدند» «1» جالبتوجه است كه در آن ايام، در سرزمين چين 25 هزار فاحشه رسمي تحت نظم و زير نظر فرماندهان خود زندگي ميكردند، ماليات كلاني ميپرداختند و نياز- هاي جنسي سفيران، بازرگانان و خارجيان را به دستور فرمانده كل مرتفع ميساختند.» «2»
ديگر از مشهودات شگفتانگيز ماركو پولو، موقعيت اجتماعي دوشيزگان و زنان تبت است: «در اين كشور دوشيزگان و دختران جوان به علت بكارت فاقد ارزش لازم بودند، فقط زناني شايسته شمرده ميشدند كه قبلا با مردان متعددي همآغوش گرديده باشند.
سياحان و جهانگردان پس از برافراشتن خيمهها و چادرهاي خويش با شگفتي ملاحظه مي- كردند كه پيرزنان محل، تعداد كثيري از دختران جوان را همراه ميآوردند و به تازهواردان تسليم ميكردند تا با آنان نزديكي كنند، بدون آنكه وجهي بپردازند؛ ولي گرفتن هديه اشكالي نداشت، يك زن خوب بايد لااقل 20 هديه يادگاري دوران دوشيزگي به همراه داشته باشد.
بايد توجه داشت كه پس از ازدواج، دوران آزادي روابط جنسي سپري ميشده و هر بانويي فقط با شوهر خود با كمال صفا و صميميت زندگي ميكرده است.» «3» جهانگرد جوان ونيزي در جريان سفر تاريخي خود در سوماترا به جزايري وارد شد كه مردم آن در شرايط جماعات اوليه بشري زندگي ميكردند، در اين مناطق نه حاكمي بود نه محكومي و نه اربابي و نه رعيتي، ... مردان و زنان كاملا برهنه بودند و هيچگونه ستر عورتي در بين آنان معمول نبود ...» «4»
اكنون بار ديگر عشق و مسائل جنسي را در ايران بررسي ميكنيم:
______________________________
(1)- محمد لوي عباسي، جهانگردي ماركو پولو، ناشر گوتنبرگ، ص 177 (به اختصار).
(2)- همان كتاب، ص 192.
(3)- همان كتاب. ص 207.
(4)- همان كتاب، ص 284.
ص: 328
عشق و مراحل آن به نظر عنصر المعالي
مؤلف قابوسنامه در مقام اندرز به فرزند خود ميگويد: «... از عاشقي پرهيز كن كه خردمندان از عاشقي پرهيز توانند كردن، از آنكه ممكن نگردد كه به يك ديدار كسي بر كسي عاشق شود، نخست چشم بيند، آنگاه دل پسندد و چون دل را پسند اوفتاد و طبع بدو مايل گشت، آنگاه دل متقاضي ديدار دوم باشد، اگر شهوت خود را در امر دل كني و دل را متابع شهوت گرداني، باز تدبير كني كه يكبار ديگر آن را بنگري؛ چون ديدار دوبار شود، ميل طبع نيز بدو مضاعف شود و هواي دل غالبتر گردد. پس قصد ديدار سيم كني. چون سيم بار ديدي و در حديث آمدي و سخن گفتي و جواب شنيدي. مصراع:
خر رفت و رسن برد بيا تا كه ببيني
- پس از آن اگر خواهي كه خويشتن را نگاهداري نتواني كه كار از دست تو گذشته است ...» «1»
رابطه عشق با دقت و ظرافت
زكرياي رازي در طب روحاني مينويسد: «به دانشمندي خبر دادند كه فرزندت عاشق شده، او گفت باكي نيست زيرا عشق، او را لطيف و ظريف و دقيق و رقيق ميگرداند ...» «2»
نظر غزالي در پيرامون شهوت و تمايلات جنسي
با اينكه غزالي شهوت را سبب بقاء نسل ميشمارد، با ذكر اخبار و احاديث گوناگون در راه محدود كردن علائق و تمايلات جنسي ميكوشد، او در اصل دوم كتاب خود: «اندر علاج شهوت و فرج و شكستن شره اين هردو» مينويسد: «بدانكه معده چون حوض تن است و عروق كه از وي هميشود به هفت اندام چون جويهاست، و منبع همه شهوتها معده است، و اين عاليترين شهوتي است بر آدمي ... چون شكم سير شد، شهوت نكاح جنبيدن گيرد و به شهوت فرج قيام نتوان كرد، الا به مال، پس شره (يعني حرص) مال پديد آيد و مال به دست نتوان آورد، الا به جاه، و جاه نگاه نتوان داشت، الا به خصومت با خلق، و از آن حسد و تعصب و عداوت و كبر و ريا پديد آيد- پس معده فراگذاشتن اصل همه معصيتهاست و زير دست داشتن شكم و گرسنگي عادت كردن، اصل همه خيرهاست.» «3»
به نظر غزالي: مرد آخرت كسي است كه «دنيا بر خويشتن تنگ گرداند، تا زندان وي شود. مرگ، خلاص وي بود از زندان- و اندر خبر است كه اشرار امتي الذين ياكلون مخ-
______________________________
(1)- ر. ك: قابوسنامه، پيشين، باب چهارم، ص 68.
(2)- ر. ك: فيلسوف ري، پيشين، ص 195.
(3)- غزالي، كيمياي سعادت، به اهتمام احمد آرام، ص 451.
ص: 329
الحنطه «1»، بدترين امت من آن باشد كه مغز گندم خورند.» «2» غزالي با ذكر احاديث و روايات گوناگوني كه در صحت آنها ترديد است، مردم را به رياضت و تحمل محروميت تبليغ و تشويق ميكند.
در حاليكه ميدانيم لا رهبانية في الاسلام، يعني در اسلام گوشهگيري و رياضت تجويز نشده است، غزالي ميگويد: «هركه عاشق شود و خويشتن نگاه دارد و پنهان دارد و از آن رنج بميرد، شهيد بود.» «3»
* ابو اسحاق نظام كه شاعر و متكلمي باقريحه بود در وصف معشوقي چنين گفته است:
رق فلو بزت سرابيلهعلقه الجو من اللطف
يجرحه اللحظ به تكرارهو يشتكي الايحاء بالطرف ترجمه:
چنان لطيف و رقيق است گر شود عرياندر آسمان ز لطافت بگردد آويزان
جريحهدار شود از نگاه پيدرپيكند شكايت از تير ناوك مژگان گويند روزي ابو هذيل در محضرش بود، و او اين دو شعر را برايش خواند، ابو هذيل گفت: «اي ابو اسحق چنين كسي را جز به فقره خيال نميتوان ...» «4»
آداب زندگي كردن با زنان
غزالي در كيمياي سعادت از آداب زندگي كردن با زنان، با توجه به مباني شرعي سخن ميگويد. به نظر وي: پس از نكاح و زناشويي دادن وليمه و مهمان كردن دوستان، هرچند بسيار مختصر، كاري است نيكو و پسنديده.
پس از ازدواج بايد با زنان مدارا كرد و با اخلاقي نيكو با آنان رفتار نمود كه «زنان را از ضعف و عورت آفريدهاند، داروي ضعف ايشان، خاموش بودنست و داروي عورت ايشان، خانه بريشان زندان كردنست.» در ادب سيم، به مردان اندرز ميدهد كه با زنان خود
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 461.
(2)- همان كتاب، ص 470.
(3)- همان كتاب، ص 471.
(4)- ابن نديم، الفهرست، ترجمه م. رضا تجدد، چاپ دوم، ص 298.
ص: 330
مزاح و بازي كنند ولي درهرحال، مرد، مزاح و بازي را بدان حد نرساند كه هيبت او برود، و چون از زنان كاري بيند خلاف مروت و شريعت، از سياست كردن زنان غفلت نورزد، در ادب پنجم، به مردان اندرز ميدهند كه با زنان خود روشي اعتدالي پيش گيرند حتي الامكان از بيرون رفتن زنان جلوگيري كنند، زيرا به نظر غزالي همه آفتها «... از چشم خيزد و آن از درون خانه نخيزد، بلكه از روزن و طاقچه و در و بام خيزد و نشايد كه اين معني آسان گذارد و نبايد بيسببي گمان بد برد و تعنت (سختگيري) كند و غيرت از حد نبرد و در تجسس باطن كارها مبالغت نكند،» در ادب ششم ميفرمايد كه در مورد نفقه به عيال خود سخت نگيرد و از اسراف خودداري كند، و بين زنان خود برابري و مساوات را رعايت كند، و هنگام نزديكي با زنان، بايد قبلا با معاشقهبازي و بوسه، زن را آماده كند.»
مرد نبايد كه از داشتن دختران و خواهران، رنجور و ملول گردد و حتي الامكان بايد از طلاق دادن زنان خودداري كند. از آنچه كه گذشت ميتوانيم كمابيش به حقوق فردي و اجتماعي زنان از نظر فقهاي سني آگاه شويم.
لزوم نكاح
به نظر غزالي همچنانكه «... حيات بيطعام و شراب ممكن نيست همچنين به بقاء جنس آدمي و نسل وي حاجت است و اين بينكاح ممكن نباشد، پس نكاح، سبب اصل وجود است و طعام سبب بقاي وجود، و مباح كردن نكاح براي اينست نه براي شهوت ...»
تمايل به غذا و شهوت
غزالي در ميزان العمل ميگويد: «نيروي شهوت يعني اشتها و تمايل به غذا، نيرومندترين تمايلات انساني است، زيرا اين قوه و نيرو، از هرقوه و نيروي ديگر فزونتر است، چون در آغاز امر همين نيرو در انسان همراه با زادن او پديد ميآيد. غزالي در كتاب احياء نيز به اين معني اشاره ميكند و ميگويد: «اراده و علم انسان پس از بلوغ پديدار ميگردد؛ اما شهوت و غضب و حواس ظاهري و باطني در طفل خردسال نيز وجود دارد ... سپس به ترتيب، تمايل به بازي و زينت و تمايل جنسي در او پديدار ميشود» «1» غزالي در سطور بعد، بار ديگر به اهميت غذا و شهوت اشاره ميكند: «علاقه و تمايل به غذا از عواملي است كه ضامن بقا، و ادامه حيات فرد ميباشد، چنانكه شهوت و تمايل جنسي، ضامن بقاء نسل و نژاد آدمي است.» به نظر غزالي:
«شهوت جنسي مسلطترين و سركشترين تمايلات نسبت به فرمان عقل است.» «2» علاقه شديد
______________________________
(1)- دكتر عبد الكريم عثمان، روانشناسي از ديدگاه غزالي، ترجمه دكتر حجتي، ص 44.
(2)- همان كتاب، ص 46.
ص: 331
به خوردن و حرص به اجراي تمايلات جنسي و امثال آنها، موجب بروز تمايلات بهيمي است و رذايل اخلاقي چون وقاحت و بيشرمي، خبث و پليدي، دورويي و بخل و تبذير، و تملق و چاپلوسي از آن پديدار ميگردد ...» «1» غزالي براي آنكه خطرات هواي نفس را آشكار كند، شواهدي از قرآن ميآورد: «زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ» (آل عمران 140) «در نظر مردم دوستي و دلبستگي به هوسها آرايش يافته است، از قبيل زنان و فرزندان و كيسههاي آكنده از زر و سيم و مركبهاي نشانهدار و دامها و كشتيها.» غزالي براي حفظ تعادل در بدن پيشنهاد ميكند، كه انسان مال حلال بخورد و از پرخوري و شكمبارگي اجتناب ورزد تا به حد اعتدال و ميانهروي برسد.» «2» وي براي جلوگيري از سركشي تمايلات جنسي، نگاه نكردن و چشم پوشيدن را پيشنهاد ميكند؛ با اين حال يادآور ميشود كه «نگاهداري دل از وسوسه، در اختيار آدمي نيست بلكه نفس آدمي همواره در حال درگيري و كشمكش با اين وسوسهها و انديشهها بهسر ميبرد ...» «3»
راه مبارزه با شهوت به نظر غزالي
غزالي علائق جنسي را در حد اعتدال امري طبيعي ميداند و معتقد است كساني كه غرق شهوتند، بايد با گرفتن روزه از طغيان شهوت جنسي بكاهند» و اگر شكسته نشود، نكاح كنند و تفريط آن بود كه وي را هيچ شهوت نباشد و آن نيز نقصان بود، و اعتدال آن بود كه شهوت بود و زيردست بود و كس بود كه چيزها خورد تا شهوت وي زيادت شود و اين از جهل بود و مثل وي، چون كسي بود كه آشيان زنبور بشوراند تا اندر وي افتد، مگر كسي كه نكاح كرده بود و مقصد وي نگاهداشتن جانب زنان بود كه حصن ايشان، مردانند ...» «4»
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 53.
(2)- همان كتاب، ص 65.
(3)- همان كتاب، ص 66.
(4)- ر. ك: كيمياي سعادت، پيشين، ص 465.
ص: 332
مشكلات اجتماعي زنان به نظر يك پژوهنده مصري
در ميان نويسندگان و محققان معاصر، نوال السعداوي، پزشك و نويسنده مبارز مصري باوجود مشكلات و موانع گوناگون، در كتاب «چهره عريان زن عرب» در پيرامون مسائل جنسي و زنان، پرده از روي مظالم و بيدادگريهايي كه در طول تاريخ در حق زنان روا داشتهاند برميدارد، به نظر او: «افشاي واقعيتها ... هيچ نوع زياني نميتواند به همراه داشته باشد، زيان واقعي تنها ثمره تلاش كسانيست كه پرده بر اين حقايق ميكشند، حقيقت، گاه انسان را تكان ميدهد و آرامش باورهاي ذهني او را دستخوش تزلزل ميسازد، اما چهبسا كه اين تكانها اذهان خفته را بيدار كنند و چشمان بسته را به واقعيات بگشايند.» «1»
به نظر اين بانوي مبارز، آزادي واقعي جز رهايي از همه اشكال استثمار، اعم از: اقتصادي، سياسي، جنسي و فرهنگي،- مفهوم- ديگري نميتواند داشته باشد ...
در صفحات بعد مينويسد: «... اما آزادي واقعي زنان و بلكه مردان بدون رهايي از اشكال اجتماعي، اخلاقي و فرهنگي ستم و سركوب ميسر نيست. آزادي مبارزه، در جبهه- هاي گوناگون رهايي را بايد به يكديگر پيوند داد.» «2» نويسنده در كتاب خود شوربختيها و مشكلات گوناگون زن عرب را از گهواره تا گور مورد مطالعه قرار ميدهد، از جمله مي- نويسد:
«... مشاهده دختران سوداني كه عمل ختنه را دهچندان وحشيانهتر از عمل دختران مصري انجام ميدهند مرا سخت به وحشت انداخت، در مصر به قطع كليتريس (يعني زائده مجاور مجراي تناسلي زن) اكتفا ميكنند و معمولا تمام آنرا هم برنميدارند، اما در سودان عمل ختنه قطع كامل تمامي ارگانهاي تناسلي بيروني را در بر ميگيرد، تنها دهانه بيروني مجراي تناسلي آنها از آسيب مصون ميماند، آنهم بعد از دوختن و تنگ كردن آن به حدي كه خروج خون حيض عملي باشد، در نتيجه در شب زفاف لازم خواهد بود كه با چاقوي جراحي و يا قيچي معمولي يك يا هردو انتهاي دهانه مزبور شكافته شود و راه دخول باز گردد- به هنگام طلاق دهانه بيروني مجراي زن يكبار ديگر دوخته ميشود تا مانع روابط
______________________________
(1)- دكتر نوال السعداوي، چهره عريان زن عرب، ترجمه مجيد فروتن- رحيم مرادي، ص 37.
(2)- همان كتاب، ص 41.
ص: 333
جنسي او در آينده گردد، گشايش دهانه مزبور تنها در صورت ازدواج مجدد مجاز خواهد بود.» «1»
يكي ديگر از مظالمي كه در بعضي از جوامع عرب نسبت به جنس «زن» روا ميدارد اين است كه نوزاد دختر مخصوصا در نواحي روستايي مورد استقبال قرار نميگيرد، هر زني از هنگام تولد تا لحظه مرگ از جامعه ميپرسد، چرا برادر او مورد لطف و توجه بيشتري است؟ در بعضي خانوادهها اين سردي و عدم استقبال تا آنجا پيش ميرود كه به طلاق و تنبيه جسمي مادر يا فحاشي نسبت به او ميانجامد.» «2» نويسنده كتاب، در ضمن مطالعات فراواني كه در ميان گروههاي مختلف خلقهاي عرب انجام ميدهد، مشاهده ميكند، بعضيها نوزاد دختر را بعد از تولد زنده به گور ميكنند و بعضي ديگر چند سالي پس از تولد، با «كمربند عفت» يعني با بستن دهانه مجراي تناسلي با سوزنهاي فولادي و نوعي قفل آهني، مانع دخول به دختر ميشوند؛ اين رسم بدوي كه شبيه به ختنه سوداني است سبب ميشود كه با جراحي، كليتريس و لبهاي بيروني و دروني برداشته شود و دهانه مجراي تناسلي با روده گوسفند دوخته شود و از آن تنها به اندازهيي كه نوك يك انگشت به زحمت امكان دخول پيدا كند بازميگذارند تا راه ادرار و جريان قاعدگي بسته نشود.
دهانه باريك مزبور به هنگام ازدواج شكافته و باز ميشود تا آلت تناسلي مرد امكان دخول پيدا كند، به هنگام زايمان يكبار ديگر دهانه مزبور باز و مجددا بسته ميشود، در مورد يك زن مطلقه دهانه مزبور به كلي بسته شده و او عملا و براي بار دوم به يك باكره تبديل ميشود.
فقط در هنگام ازدواج مجدد باز دهانه باز خواهد شد.» «3» اين اقدامات غيرعادي و ظالمانه، با مباني مذهبي سازگاري ندارد، چه يك مذهب اصيل خواستار حقيقت، مساوات، عدالت و عشق و زندگي كامل و سالمي براي همه مردم، اعم از زن و مرد است و هيچ مذهب راستيني، خواستار بيماري، بريدن اعضاي بدن دختران خردسال و قطع يك عضو اساسي اعضاي تناسلي نميتواند باشد ... هنوز بعضي از پدران و مادران عمل ختنه را وسيله جلوگيري از انحرافات جنسي بهشمار ميآورند، اين طرز فكر اشتباه محض است، آنچه يك دختر را از اشتباه و انحراف مصون ميدارد كندن يك قطعه گوشت نيست، بلكه شعور و درك افراد نسبت به مسائل، و داشتن هدفي باارزش، در زندگي است كه فكر و توان آدمي را به كار مياندازد.
هرچه سطح آگاهي، افزايش يابد. هدفهاي ما به انگيزهها و ارزشهاي انساني نزديكتر و تمايل
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 47. تاريخ اجتماعي ايران ج7 333 مشكلات اجتماعي زنان به نظر يك پژوهنده مصري ..... ص : 332
(2)- همان كتاب، ص 51.
(3)- همان كتاب، ص 93.
ص: 334
ما به بهبود سطح زندگي و كيفيت آن نيز افزونتر ميگردد.» «1»
ناداني و بيخبري زنان و مردان و دختران نسبت به اعضاي گوناگون بدن و از جمله اعضاي تناسلي، نشانه وقار و پاكي و اخلاق پسنديده آنان نيست، بلكه اين جهل، خطرات و عوارضي را نيز به همراه دارد. بسيارند دختراني كه براي نخستينبار از ديدن خون در ميان رانها و يا در زير كمر به ضربههاي عصبي دچار شدهاند، نويسنده كتاب مينويسد: «شما نميتوانيد تصور كنيد كه آن صبحي كه من از خواب بيدار شدم و قطرات خون را در ميان رانهايم روان يافتم چه وحشتي به من دست داد. هنوز سفيدي مرگبار آن روز صورتم را در آينه ميتوانم به خاطر بياورم، دستها و پاهايم به شدت ميلرزيد، به نظرم ميرسيد كه گويي آن فاجعهاي كه همواره از آن وحشت داشتم اينك بوقوع پيوسته و مردي در سياهي شب، هنگامي كه من در خواب بودم، به من آسيب رسانيده است.» «2»
سپس نويسنده به مظالم گوناگوني كه به طبقات محروم در جوامع استكباري روا ميدارند اشاره ميكند و از جمله مينويسد: «فحشاء آن نوع رابطه جنسي است كه ميان يك زن و يك مرد به قصد ارضاي نيازهاي جنسي مرد و نيازهاي «اقتصادي» زن انجام پذيرد ...
نيازهاي حكام يا صاحبان ثروت همواره بر احتياجات آناني كه تحت حكومت ايشانند و يا مزدبگيراني بيش نيستند رجحان داده ميشود، نياز ارباب به استراحت و تفريح، حياتيتر است تا نياز نوكر يا برده به غذا و خواب- نياز طبقات حاكم به تلويزيون رنگي قويتر است تا نياز روستائيان به آب آشاميدني. نياز يك مرد به لذت جنسي بسيار بااهميتتر است تا نياز همسرش به غذا و مراقبت پزشكي و يا حياتيتر است از نياز يك «روسپي» به يك قرص نان يا پوششي براي پوشانيدن اندام. بالنتيجه حبس كردن چنين زني چندان نادرست نيست، اما مرد بايد آزاد باشد، تا بتواند كه جستجو و تعقيب زنان را ادامه دهد.
برطبق قوانين مصر اگر مردي در حين عمل جنسي با يك روسپي دستگير شود محكوم به زندان نخواهد شد بلكه بهعنوان شاهد عليه زن دعوت ميشود، اما روسپي بيچاره براي مدت معيني به زندان محكوم خواهد شد.» «3»
اين نوع بيعدالتيها هنوز در بعضي از كشورهاي عرب وجود دارد. «شيخ يكي از ممالك عربي تا همين زمان حاضر نيز يك شب در هر ماه با باكرهيي كه بعدها هرگز او را نمي- بيند همبستر ميشود. بدنبال اين همخوابگي ماهانه، افراد ذكور خانوادههاي طبقات بالا، براي ازدواج با اين زن جوان به رقابت ميپردازند. اين به آن دليل است كه او افتخار
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 96.
(2)- همان كتاب، ص 100.
(3)- همان كتاب، ص 117.
ص: 335
همخوابگي با شيخ را كسب كرده و در اثر آن خلعت و مقرري ارزشمندي نيز دريافت كرده است.
در اروپاي قرون وسطا ارباب فئودال اين حق را داشت كه نخستين شب ازدواج هر دختر جواني را كه خانواده او در املاك وي ميزيستند و يا شوهر آينده او يكي از رعاياي وي بود، به خود اختصاص دهد؛ اين حق توسط پادشاه، فرمانروا و يا وليعهد در غياب آنها به فئودالها تفويض ميشد، اين عرف در لاتين «حق شب نخست» ناميده شده است.» «1»
در تمام قرون وسطا، فحشاء چون پديدهيي طبيعي در زندگي مردم باقي ماند، در قرن هيجدهم، فاحشهخانهها تحت نظارت دولت قرار گرفت، بعدها فعاليت روسپيان تنظيم شد و براي جلوگيري از ابتلاي مردم به امراض مقاربتي، نظارت طبي معمول گرديد و با گذشت زمان و نظارت مستمر دولت، مقرر گرديد كه حرفه پرسود روسپيگري مشمول پرداخت ماليات گردد.» «2» هر زن فاحشهيي كه از پرداخت ماليات سر باز ميزد به اتهام اشتغال به فحشاء به زندان ميافتاد.
قوانين و مقررات جنسي، برحسب شرايط اقتصادي و اجتماعي و درجه تمدن كشورها تغيير ميپذيرد چنانكه در جامعه امروزي سوئد كه به كمبود حاد جمعيت و نيروي كار دچار است، آزادي جنسي براي زنان شوهردار يا مجرد، كاملا مطلوب و مقبول تلقي ميشود، چه اين امر به ازدياد نسل در چارچوب ازدواج يا خارج آن منجر ميشود، اما در كشور- هايي چون هندوستان و مصر كه با مشكل كثرت جمعيت روبرو هستند، يك زن شوهردار در صورت به دنيا آوردن بيش از دو يا سه كودك، به احتمال زياد تحت تعقيب قرار خواهد گرفت ... قوانين جاري مصر امروز يك زن شاغل را از فرزند سوم به بعد از مزاياي حاملگي خود محروم ميكند ... در تونس و سومالي، عليرغم اسلامي بودن آنها [!] «سقط جنين» به- عنوان راهي براي مقابله با رشد سريع جمعيت، قانوني و مجاز اعلام گرديده است.» «3» درحاليكه اسلام مردم را به ازدواج و ازدياد نسل ترغيب كرده است و پيغمبر ميفرمايد:
«با زناني كه مهربان و بارآورنده هستند ازدواج كنيد.» جالبتوجه است كه اطباي قرون وسطا تعليماتي براي جلوگيري از بارداري از خود به جا گذاشتهاند: از جمله زكرياي رازي بزرگترين پزشك جهان اسلامي و برجستهترين طبيب قرون وسطا در كتاب الحاوي راه- هايي براي جلوگيري از بارداري نشان داده است كه از آنجمله است: انزال مني در خارج، جاي دادن بعضي داروها در رحم زن قبل از دخول، بستن دهانه رحم. نمونه اين
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 118.
(2)- همان كتاب، ص 125.
(3)- همان كتاب، از ص 129 به بعد.
ص: 336
داروها، كلم، حنظل و قار است كه به صورت قرص يا شياف بهكار ميرفت.» «1» بنا به قول امام محمد غزالي هشت قرن پيش، از «حجاب الواقي» يعني از روده گوسفند براي جلوگيري از آبستني استفاده ميكردند.
در صفحات بعد نويسنده از اينكه زنان با آن سوابق درخشاني كه در مبارزات سياسي، اقتصادي و اجتماعي دارند، امروز در بعضي كشورها به دلقكي بدل شدهاند اظهار تأسف ميكند و يادآور ميشود كه امروز بانوان در بسياري از كشورهاي اسلامي [!] چهره خود را با رنگهاي گوناگون ميآرايند، سينههاي خود را به معرض نمايش ميگذارند و رانها را از زير دامنهاي كوتاه بيرون مياندازند، بر روي پاشنههاي بلند كفش خود، چون مستي لا يعقل از سويي به سوي ديگر تاب ميخورند و باسن و سينهها را به نوسان درميآورند و سرانجام چشمهايشان را با جوهر سياه، خط چشم و مژه مصنوعي از زيبايي مياندازند ...
درحاليكه زيبايي حقيقي، زيبايي زني است كه جز خود نباشد، زني كه براي به دام انداختن شوهر، خود را به ظاهري كه درواقع متعلق به او نيست نيارايد و سپس از بيم بيوفايي و از دست دادن شوهر، شخصيتي دروغين را به عاريت نگيرد، زيبايي، به اندازه باسن، و چربي زير برجستگيها، نيست، بلكه حسن و زيبايي بيش از هرچيز مديون قدرت تفكر، سلامت جسم و كمال نفس است.» «2»
بسيارند زناني كه به سبب شوق دستيابي به زيبائيهاي خيالي به اختلالهاي رواني دچار گرديدهاند و آينده زندگي خود را در گرو اندازه بيني و خميدگي مژهها تصور مي- كنند. امروز در بسياري از جوامع «... زن متجدد و اروپاييمآب» كه ترقي را در ظواهري چون پوشيدن دامنهاي كوتاه و بيرون انداختن رانها، به دست گرفتن چوب سيگار و دود كردن سيگارهاي بلند، سركشيدن گيلاسهاي ويسكي يا شركت در قمار تا آخرين تهمانده- هاي جيب، يا عرق ريختن و تكان خوردن بيوقفه به آواي ديوانهوار رقصهاي مدرن ميبيند، تدريجا به يك پديده عادي شهرهاي بزرگ تبديل ميشود.
با اين همه آنچه كه در زير اين نقاب پرزرقوبرق به حيات خود ادامه ميدهد هنوز زن است، زني سركوفته از نظر روحي، جنسي و عاطفي، كه ارزندهترين هدف زندگيش را ازدواج با يك مرد، اطاعت و خدمتگزاري او، و كودك آوردن (آنهم پسر) ميپندارد.» «3»
درحاليكه زنان در بسياري از كشورهاي كهن، از جمله مصر موقعيت اجتماعي و
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 134.
(2)- همان كتاب، ص 167.
(3)- همان كتاب، ص 169.
ص: 337
سياسي مهمي داشتند «زنان مصر باستان، در شنا و ورزشهاي حرفهاي و ذوقي چون مردان فعال بودند، به همراه مردان در اجتماعات شركت ميكردند، با مردان تفريح ميكردند، فرزندان به نام مادرشان خوانده ميشدند، در تمام رشتههاي فعاليتهاي اجتماعي و سياسي شركت ميجستند، از جمله به وزارت و حكومت استان انتخاب ميشدند؛ و گاه به مقام «شهزني» و «خدازني» ميرسيدند ... هيچ نوع مقرراتي براي جدايي زن و مرد وجود نداشت، زن و شوهر در تمام شئون زندگي مساوي بودند، پس از آنكه مردان براي حفظ ميراث، «نظام پدرسالاري» را مستقر ساختند به تدريج چندزني و برگزيدن معشوقه و تولد فرزندان نامشروع آغاز شد و زن موقعيت ديرين خود را از كف داد.» «1»
تمام شواهد نشان ميدهد، كه مرد تنها از طريق تملك ابزار توليد و نظارت بر مذهب و فعاليتهاي اقتصادي توانست سلطه خود را بر زن برقرار كند و نظامات مدني و اخلاقي را به نفع خود تفسير نمايد، به تدريج مردسالاري تثبيت و تحكيم گرديد، در يك خاندان عبري قديم تحت رياست «مرد» تعدادي زن رسمي و غيررسمي، فرزندانشان، زنان پسران، نوهها و بردگان زندگي ميكنند، پدر در اين خانواده از اختيارات نامحدودي برخوردارست، او وارث خود را انتخاب ميكند، دختران خود را به هركس كه بهاي بيشتري بپردازد تسليم ميكند، حيات بچه در اختيار پدر بود، ميتوانست او را بكشد يا به خدا هديه نمايد.
حق بر مرگ و حيات افراد خانواده تا آنجا پيش ميرفت كه اگر بيوه يكي از پسران مرتكب زنا ميشد، پدر حق داشت او را بسوزاند و از بين ببرد ...» «2»
در ميان زنان عرب زني به نام «هند» بر غم سنت زمان خطاب به پدرش گفت: «من زني هستم كه اختيار زندگيم را خود در دست دارم، پس تا مردي را به من عرضه نكردهاي مرا به نكاح او درنياور» پدر پيشنهاد او را پذيرفت. «3»»
تحولات و دگرگونيهايي كه در حيات اجتماعي زنان در طول تاريخ در زمانها و مكانهاي مختلف پديد آمده است، يكي از پديدههاي جالب اجتماع بشري است.
«قبل از اسلام، حتي يك زن ممكن بود شيوه چند شوهري پيش گيرد، اين شيوه را «زوج المشاركه» ميناميدند، ولي زن نميتوانست بيش از ده شوهر اختيار كند و اگر از اين حد درميگذشت، جامعه او را بهعنوان يك «روسپي» ميشناخت.
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 197.
(2)- همان كتاب، ص 204 و 207.
(3)- همان كتاب، ص 222.
ص: 338
عايشه زن پيامبر در توضيح دوران جاهليت ميگويد: «تعداد شوهران ممكن بود تا دهتا برسد، هريك از آنان ميتوانست بر زن وارد شود و در او دخول كند، هرگاه او حامله ميشد به دنبال مردان ميفرستاد و هيچكدام نميتوانست از آمدن سر باز زند، آنان به دور او حلقه ميزدند و او به آنان ميگفت: «ميبينيد كه چه پيش آمده است من بچهاي به دنيا آوردهام «او پسر توست» و زن مرد مورد نظر خود را بهعنوان پدر و سرپرست بچه تعيين ميكرد و مرد نميتوانست از قبول آن سر باز زند.» (ابو الفرج اصفهاني، الاغاني، ج 16، ص 103).
ابو الفرج اصفهاني مينويسد: «موقعي كه يك زن بدوي، شوهرش را طلاق ميداد در خيمهاش را تغيير ميداد يعني اگر در خيمه به طرف شرق بود، رو به مغرب باز ميكرد تا همه بدانند طلاق قطعي است.» «1»
پس از ظهور اسلام با تمام حقوق و امتيازاتي كه پيامبر اسلام (ص) در حق زنان مرعي ميداشتند، «مرداني چون عمر بن خطاب در تحديد قدرت زنان كوشا بودند، ولي حضرت رسول (ص) در مورد زنان، روشي ملايم پيش گرفت. در مورد روابط جنسي، حضرت به اعراب تأكيد ميفرمود كه «مبادا شما چون چارپايان بر روي زن خود افتيد» بلكه بايد ميان شما «پيامي» ردوبدل شود، گفته شد چه پيامي؟ گفت «بوس و كلام».
غزالي نقل ميكند كه محمد (ص) يكي از نشانههاي ناتواني را آن ميدانست كه «مرد با زن يا كنيز خود نزديكي كند و قبل از آنكه با او سخن بگويد و الفت گزيند و به- آغوشش كشد، ادخال نمايد و پيش از آنكه نياز جنسي او را برآورد، نياز خود را برآورده كند.» «2»
درحاليكه شرعا و اخلاقا بايد ارضاي تمايلات جنسي طرفين با هم انجام گيرد، يعني طرفين از لذت جماع برخوردار شوند.
پيامبر اسلام براي آنكه توجه مسلمانان را به تقوي و خويشتنداري معطوف دارد فرمود:
«پس از آنكه من از ميان شما بروم، بزرگترين خطري كه امت مرا تهديد ميكند، و ممكن است آن را به هرجومرج بكشاند زنانند.» «3»
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 224.
(2)- همان كتاب، ص 231.
(3)- همان كتاب، ص 234.
ص: 339
بهاينترتيب زن در اثر دلفريبي زنانه بهعنوان يك «فتنه» و منبع خطر براي مردان شناخته شده است، غزالي، ازدواج را براي شكستن خطرات شهوت مفيد ميداند و ميگويد: «آنكه ازدواج كند نيمي از دين خود را حفظ كرده است پس بر او باد كه براي حفظ نيم ديگر از خدا بترسد.» براساس اين طرز فكر، فياص ابن نجيح ميگويد:
وقتي آلت جنسي مرد بلند ميشود، دوسوم مذهبش از دست رفته است.
و از قول ابن عباس ميگويند: «بلند شدن آلت جنسي مرد يك ابتلاي بزرگ است چرا كه در برابر اين آلت تحريك شده، نه با عقل و نه با مذهب نميتوان مقاومت كرد ...» «1»
تاريخ اسلام شاهد مرداني است كه صدها زن گرفتهاند ... دكتر نوال السعداوي بدون توجه به اوضاع آن روز عربستان كه تعداد زنان بر مردان فزوني داشته مينويسد: «با اينكه اسلام پذيرفته است كه تمايلات جنسي زن اگر از مرد بيشتر نباشد با تمايلات جنسي مرد برابر است معذلك از مرد نخواسته است كه به يك زن اكتفا كند.» چرا مذهب تا اين حد نيازهاي مردان را درك كرده و به آنها پاسخ مثبت داده است ... و بهعكس تا آن حد نسبت به زنان خشونت به خرج داده است. «2»
... يكبار از ابن عباس خواسته شد كه نظرش را درباره استمناء بگويد، او پاسخ داد كه «اف و تف، ازدواج با كنيز از استمناء بهتر است و استمناء بر زنا ترجيح دارد. بنابر اين يك جوان تا قبل از ازدواج يكي از سه شر را بايد انتخاب كند، از همه كمشرتر اينكه (بردهزني) را بگيرد، بعد از آن استمناء است و از همه گناهآلودتر زناست.» «3»
موقعيت اجتماعي و اقتصادي زن
الرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلَي النِّساءِ (قرآن) مردان بر زنان برتري و فرمان- روايي دارند، چه مرد نسبت به زن از خرد و حكمت بيشتري برخوردار است. بنابراين قانونگزاري، پيشوايي و امامت و ولايت برعهده مرد است. امام غزالي ميگويد: ازدواج فكر و دل مرد را از مشغوليات تدبير منزل، پختوپز، جارو، ظرفشويي و تأمين نيازهاي روزمره آزاد مي- كند ... غليان احساسات و شهوت تو را نيز خاموش ميكند.
«با اينكه حضرت محمد (ص) فقط با يك دختر باكره يعني «عايشه» و چهارده زن بيوه مطلقه ازدواج كرده است و به باكره بودن زن پايبند نبوده است، معذلك بعد از او مسأله
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 224.
(2)- همان كتاب، ص 246.
(3)- همان كتاب، ص 247.
ص: 340
بكارت اهميت ويژهيي پيدا كرد و مقام زن از آنچه محمد (ص) و اسلام اعلام كردند به تدريج تنزل كرد و دنياي زن از دنياي مرد جدا گرديد، زن به درون خانه خزيد و ارزش و شرف و نجابت زن به باكرگي و خانهنشيني ارتباط پيدا كرد. يك ضرب المثل معروف كه تا نيمههاي قرن بيستم در فلسطين شيوع داشت ميگويد: «زن من هيچگاه خانه را ترك نكرد، تا اينكه بيرون برده شد (يعني مردهاش را بيرون بردند.)
السعداوي مينويسد: «من خود از مادرم شنيدم كه درباره مادربزرگم ميگفت كه او در عمرش دوبار بيش از خانه بيرون نشد، يكي آنگاه كه از خانه پدر به خانه شوهر رفت و ديگربار وقتي كه از خانه شوهر به سوي «گور» شتافت و در هردو مورد هيچ جزء بدنش آشكار نبود.» «1»
بيتوجهي به مقام و موقعيت اجتماعي زن در بعضي جوامع اسلامي تا آنجا پيش رفت كه حتي متفكران و صاحبنظران عالم اسلام به پيروي از سنت عمومي، همواره به مردان توصيه كردهاند كه در دام فريب و سحر زنان گرفتار نشوند. از جمله ابن مقفع ميگويد: «بدان كه يكي از خطرناكترين چيزها براي دين، نابودكنندهترين براي جسم، برباددهندهترين براي مال، زيانبارترين براي خرد، لغزندهترين براي سلحشوري مرد، زايلكنندهترين براي جلال و وقار او «تسليم به عشق زنان» شدن است.
علاقه و گرايش مردم عرب به داستانهاي شهوي «هزار و يكشب» معرف محروميتهاي جنسي آنان است، اين داستانها با اخلاق و قوانين متعارف حاكم بر جامعه متعارضند؛ به- همين مناسبت به زناني برميخوريم كه به راحتي با معشوقان و بردگان خويش رابطه برقرار ميكنند، به شوهر خود خيانت ميورزند، و دختران باكرهيي ميبينيم كه پنهاني با عشاق جوان خود ديدار ميكنند، و مرداني كه زنان خود را ترك ميكنند و با معشوقههاي خود به عياشيهاي شبانه ميپردازند و تمامي اينان براي وصول به هدف، روشهايي چون:
دروغ، حيله، خدعه، خيانت و فرار و غيره را بهكار ميگيرند، شك نيست كه اين وقايع داستاني، دقيقا منعكسكننده تمايلات عميق مستتر در ضمير هر انسانيست كه در شرايط يك جامعه منضبط و محدود بهسر ميبرد و در برابر هر قدمي كه براي ارضاي اين غرايز برميدارد با انواع موانع، عرفي و اخلاقي و قانوني روبرو ميشود، چنين فردي به ناچار آرزوهاي سركوفته خود را در داستانهاي هزار و يكشب مييابد و به آنها پناه ميبرد.» «2»
وضع رقتبار زنان در جوامع عرب و اسلامي پس از انقلابات اجتماعي غرب و دگرگون شدن موقعيت نسوان در ممالك پيشرفته اروپا، مورد توجه صاحبنظران جهان اسلامي
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 258.
(2)- همان كتاب، ص 261.
ص: 341
قرار گرفت: سيد جمال الدين اسدآبادي و شاگردانش و مرداني چون شيخ محمد عبده، ضمن سازماندهي نهضتهاي ضد استعماري و به حركت درآوردن مردم عليه ظلم و استبداد سلاطين خودكامه، قدمهايي در راه بيداري نيمي از جامعه اسلامي نيز برداشتند، بهخصوص «عبده» براي تأمين حقوق زنان مقالات فراواني نوشت، وي حق طلاق يك- جانبه براي مرد را به باد انتقاد گرفت و خواستار محو نظام كنيزداري و سوگليبازي، و تأمين برابري زن و مرد و پياده كردن جوهر اسلام شد.
عبده به خاطر اين انديشههاي ترقيخواهانه از طرف بعضي از مقامات و بعضي رهبران مذهبي مورد حمله قرار گرفت، ولي او نيز از ادامه حمله و تبليغ افكار خويش دست بر- نداشت، او از زنان و مردان ميخواست كه سدها و موانعي را كه بين خود و «علم» ايجاد كردهاند بردارند. او ميگفت: اشتراك زنان و مردان در وظايف ديني و دنيايي ايجاب مي- كند كه زن مانند مرد آزاد باشد، به مدرسه برود و دانش و فرهنگ بياموزد و به ياري هم موانع گوناگون را از پيش پاي خود بردارند.» «1»
اين تبليغات وسيع و دامنهدار سرانجام به ثمر رسيد، در اردن، در فلسطين، در سودان و بهخصوص در الجزاير، زنان با شجاعت و قهرماني بيمانندي، دوشادوش مردان عليه اشغالگران انگليسي و فرانسوي بهپا خاستند- زنان و مردان الجزاير با تحمل بيش از يك ميليون شهيد به كسب استقلال نايل آمدند. در يمن جنوبي، كويت، ليبي، تونس، مغرب و سومالي زنان به درجات مختلف براي تحقق آرمانهاي اجتماعي خود، سعي و تلاش كردهاند و در برخي از اين كشورها قوانيني براي برابري زن و مرد در حق طلاق وضع شده است.
امروز در اكثر كشورهاي عربي زنان از حق رأي برخوردارند، با اينحال هنوز در بعضي از كشورها زنان از حقوق سياسي، اقتصادي و قضايي يكسان با مردان برخوردار نيستند، هنوز در بعضي از روستاهاي ممالك عربي مردان زنان خود را كتك ميزنند، و زنان كارمند، هنگام رفتن به سر كار در داخل وسايل نقليه عمومي مورد آزار جنسي و بدني قرار ميگيرند، هنوز زناني هستند كه در حال خستگي و مرض ناچارند تمايلات جنسي شوهر خود را ارضاء و تأمين كنند. و هنوز در بعضي از كشورها مرداني هستند كه با داشتن يك زن و چندين فرزند، هرگاه و بيگاه به آغوش معشوقه يا زن ديگري روي ميآورند، اينها مسائل بسيار مهمي است كه بايد مورد توجه جامعهشناسان و سياستمداران عالم اسلام قرار گيرد ...
تغيير در قانون به تنهايي براي كسب آزادي واقعي كافي نخواهد بود، اگر كوششهاي لازم سازماني، سياسي و فرهنگي براي تحقق يك تغيير قاطع در نهادهاي حاكم بر زندگي زن و
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 305.
ص: 342
مرد بهخصوص محو نظام «مردسالاري» و ارزشها و سنتهاي حاكم بر آن در بين مردم صورت نگيرد، هر قانون مترقي، كلمات مردهيي بيش نخواهد بود.» «1»
عليرغم افزايش مداوم شمار زنان شاغل و تحصيلكرده در كشورهاي عرب، اكثريت قاطع زنان عرب همچنان در بيسوادي مطلق بهسر ميبرند، نظام آموزشي تابهحال نقش قابل توجهي در محو انديشههاي كهن و سنتي، كه همچنان ذهن مرد و زن را زير نفوذ خود دارد، نداشته است، بهگونهيي كه بيشتر زنان دانشجو و معلم كماكان در تاروپود سلطه ارتجاع دستوپا ميزنند.» «2»
بسياري از دختراني كه به خودفروشي پناه بردهاند، درواقع قربانيان پدراني هستند كه زنان و كودكان صغير خود را براي وصال به يك زن رها كردهاند.
دكتر نوال السعداوي، در آخرين صفحات كتاب پرارج خود مينويسد:
«شايد يكي از ظالمانهترين سنتهاي اجتماعي كه در قانون ازدواج و طلاق مصر و برخي ديگر از كشورهاي عرب به رسميت شناخته شده، آئين «بيت الطاعه» است.
اين كلمه معمولا به زني اطلاق ميشود كه از فرمان شوهر خود، اگرچه او: مست، لاابالي، جاكش، دزد و يا كارش قاچاق مواد مخدر باشد، سرپيچي كند، اگر شوهر زن خود را با دليل يا بدون دليل بزند و او به خانه بستگان خود پناه برد و از شوهرش طلاق بخواهد، شوهر (اگر بخواهد) ميتواند به استناد قانون بيت الطاعه، پليس را به دنبال او بفرستد تا او را به زور به خانه شوهر بازگرداند، چنين زني اگر به هر نحو از رفتن به خانه شوهر سر باز زند از نظر قانوني «مقصر» شناخته ميشود.
بسياري از كشورهاي اسلامي و عربي مدتهاست كه اين قانون را لغو كردهاند ولي مصر كه ظاهرا پيشگام جنبشهاي مترقيانه در جهان عرب است، اين سنت را در قانون ازدواج و طلاق حفظ كرده است.» «3»
چنانكه در صفحات پيش گفتيم، پزشكان و زيستشناسان معتقدند همانطور كه نيروي جسمي و قدرت بدني مردم يكسان نيست، قدرت و تمايلات جنسي آنان نيز يكنواخت و همانند نميباشد و بهاينترتيب راجع به ميزان مقاربت و نزديكي با زنان حكم كلي، در مورد عموم مردم نميتوان داد.
رابطه غذا با تمايلات جنسي
به نظر دكتر هاوزر وضع جنسي هركس بستگي به قدرت و سلامت جسمي و عصبي او دارد و بهطور مشخص نميتوان طريقهاي را تعيين كرد كه هركس طبق آن در زندگي جنسي ابراز فعاليت
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 320 و 321.
(2)- همان كتاب، ص 329.
(3)- همان كتاب، ص 350.
ص: 343
نمايد، ميل و احساس جنسي بسته به توليد و ترشح مايعات داخلي و غدد تناسلي است و آن غدهها ترشحات خود را در خون پخش ميكنند، مقدار اين ترشحات بسته به مواد جذب- شدني و قابل هضمي است كه خورده ميشود و آن مواد براي حفظ سلامتي تخمدانها و بيضهها لازم است، كساني كه مجبور ميشوند كه غذاي غيرمقوي بخورند، اقرار ميكنند كه تمايلات جنسي در آنها رفتهرفته ضعيف شده و به خواب ميرود ...» «1»
در كتاب انيس الناس در باب عشق ورزيدن و شرايط آن چنين ميخوانيم: «بدان كه تا كسي لطيفطبع نباشد عاشق نگردد، زيرا كه دلهاي پاك لطيفطبعان بر صيقل عشق چون چهره ماه و عذار آفتاب روشن بود و ارواح روشنضميران از شراب محبت و جام مودت بيخويشتن باشد ... بيني كه جوانان بيشتر عاشق شوند كه پيران، زيرا كه طبيعت جوانان لطيفتر از طبيعت پيران باشد ... عشق كاري است پرمشقت و بلا و شغلي است پرمحبت و عنا، خاصه به هنگام مفلسي، چه هر مفلسي كه عشق ورزد معاينه در خون خويش جولان كند ...
پس بپرهيز از بلايي چنين عظيم و مجتنب باش از شغلي چنين وخيم ... چون دل را پسند افتاد، طبع مايل گردد بعد از ميل طبع، دل متقاضي گردد، اگر خويشتن را به دست دل دهي و دل را تابع هوي و مطيع هوس گرداني، آن منظور را يكبار ديگر بيني، بعد از رؤيت دوم هوي و ميل طبيعت غالبتر گردد و قصد ديدار سيم كني ... بعد از ملاقات سوم، حريص و راغب بر مكالمه و گفت و شنيد گردي ... بعد از حصول آن مقصد و كثرت صحبت تعلق تام و عشق تمام حاصل آمد ...»
سعدي گويد:
سعدي به روزگاران مهري نشسته بر دلبيرون نميتوان كرد الا به روزگاران پس طبع خويش را عشق مياموز، خويش را از غم روز و بيخوابي شب و آه سحري برهان، و بدين بلا و محنتش گرفتار مگردان ... شيخ عبد اللّه انصاري فرموده كه آدمي را چهار چيز ناگزير است: اول ناني، دوم خلقاني (لباس)، سوم ويراني، چهارم جاناني، اما دوستي ديگر است و عاشقي ديگر، دوست ديگر است و معشوق ديگر ... پس اگر زني را به طريق شهوت دوست داري، چه زنان را دوست توان داشت. اما با ايشان عاشقي و نظربازي نتوان كرد، پس سعي نماي كه آن شهوت و صحبت بر وجه حلال بود و بر هر تقدير در هشياري و مستي پيوسته به شهوت مشغول مباش، چه بهايم و حيوانات وقت هر كار ندانند ... در حالت مستي اشتغال منما ... ليكن در وقت خمار صواب افتد و مجامعت بسيار و مكلف و يا ناملايم به غايت زيانكار باشد و بعضي از حكما گفتهاند: با صاحبحسنان صحبت بايد دانست و نظر
______________________________
(1)- ر. ك: گذرنامه براي يك زندگي نوين، پيشين، ص 116.
ص: 344
بايد باخت و درين حال چون نفس تقاضاي شهوت كند، با زنان صاحبحسن، مجامعت بايد كرد و در گرماي گرم و سرماي سرد از مجامعت محترز بايد بود و در فصل بهار مشتغل ... كه مني زيادت گردد و رغبت پيدا آيد ...» «1»
مناسبات عاشق و معشوق
روابط عاشق و معشوق و مناسبات آنها با يكديگر برحسب شرايط و اوضاع اجتماعي و اقتصادي محيط فرق ميكند. استاد فقيد ملك الشعراي بهار، ضمن بحث در پيرامون «تأثير محيط در ادبيات» كمابيش به اين معني نيز توجه كرده است: «ملت مغلوب كه مجبور بوده است به تأثيرات خفتناك و پست مغلوبيت تن درداده و از فكر انتقام و جبران بدبختي نيز منصرف شود، چنين ملتي شعر حماسي و رزمي ندارد، تمجيد شجاعت و زورآزمايي و ساختن سرگذشت پهلوانان و فاتحين در اشعار او نيست، برعكس خاطرههاي تيرهروزي عشاق، و بدبختي ناس، ظلم ظلام، صبر صابرين، قناعت رجال، انزواي ابدال، بيقدري دنيا، پرسش و انتقام روز جزا، دلگشايي و نزهت بهشت، آسايش مرد بعد از مرگ، ريشه و پايه سخنان وي است.
يك شاعر عاشق، در يك ملت مغلوب و متملق بيشتر از بيوفايي معشوق و مرگ عاشق سخن رانده و يك شاعر عاشق در يك ملت فاتح و متكبر، بيشتر از شبهاي وصل، لذت ديدار يار، و صداقت معشوق بحث مينمايد، اين همان محيط است كه در فكر آن دو شاعر دو مضمون مغاير و مخالفي را پرورانيده و در حقيقت اوست كه غالبيت و مغلوبيت را تا اعماق حيات معيشتي و حيات ادبي اين دو شاعر تأثير داده و نتيجه آن تأثير عميق را از نوك خامههاي آن دو به شكل دو غزلي بيرون فرستاده است.- ادبيات فارسي در عصر سامانيان و غزنويان و سلاجقه داراي روحي عليحده و در عصر مغول داراي روحي ديگر و در اواخر صفويه و اوايل قاجاريه داراي روح جداگانه بوده و امروز روحي ديگر دارد و هيچكدام از آن حالات با هم شبيه نيستند.
رودكي شاعر قرن سوم ميگويد:
شاد زي با سياهچشمان شادكه جهان نيست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان ببايد بودوز گذشته نكرد بايد ياد
ابر و باد است اين جهان و فسوسباده پيش آر هرچه بادا باد
نيكبخت آنكه او بداد و بخوردشوربخت آنكه او نخورد و نداد شاعر در عصري بوده است كه فتوحات سامانيان، درجات اعلاي خود را طي نموده و روز خوش و راحت و طرب و داد و دهش و تقسيم غنايم رسيده بوده است ... فرخي در عصر محمود غزنوي ميگويد:
______________________________
(1)- شجاع، انيس الناس، به كوشش ايرج افشار، از ص 141 تا 188. (به اختصار).
ص: 345 مركبان دارم خوشرو كه به راهم بكشندكودكان دارم نيكو كه بر ايشان نگرم
سيم دارم كه بدو هرچه بخواهم بدهندزر دارم كه بدو هرچه ببينم بخرم در اشعار زير فرخي از شب وصال سخن ميگويد و معاشقات خود را با دلبر طناز توصيف ميكند:
ياد باد آن شب كان شمسه خوبانترازبه طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز
من و او هردو به حجره درو، مي مونس ماباز كرده در شادي و در حجره فراز «1»
گه به صحبت بر من با بر او بستي عهدگه به بوسه لب من با لب او گفتي راز
من چو مظلومان از سلسله نوشرواناندر آويخته زان سلسله زلف دراز
خيره گشته مه كانماه به مي برده دو لبروز گشتي شب، كان زلف به رخ كردي باز
او مراد دل من جسته و من صحبت اومن سراينده او گشته و او رودنواز «2»
بيني آن رود نوازيدن با چندين كبربيني آن شعر سراييدن با چندين ناز
گر مرا بخت مساعد بود از دولت ميرهمچنان شب كه گذشتست شبي سازم باز» «3» همچنين فرخي در يكي ديگر از قصايد خود به اين مطلع:
چون پرند نيلگون بر روي پوشد مرغزارپرنيان هفت رنگ اندر سر آرد كوهسار در وصف داغگاه شهريار و معاشقات طبقات ممتاز در آن ايام چنين ميگويد:
سبزه اندر سبزه بيني چون سپهر اندر سپهرخيمه اندر خيمه بيني چون حصار اندر حصار
سبزهها با بانگ رود مطربان چربدستخيمهها با بانگ نوش ساقيان ميگسار
هركجا خيمه است خفته عاشقي با دوست مستهركجا سبزه است شادان ياري از ديدار يار
عاشقان بوس و كنار و نيكوان ناز و عتابمطربان رود و سرود و ميكشان خواب و خمار
روي هامون سبز چون گردون ناپيدا كرانروي صحرا ساده چون درياي ناپيدا كنار در ميان شعرا، فرخي شاعري كامروا بوده و كمتر از ديگران از درد هجران ناليده است:
______________________________
(1)- بسته
(2)- نوعي ساز
(3)- ر. ك: ديوان فرخي سيستاني، به تصحيح غلامحسين يوسفي، ص 45 به بعد.
ص: 346 آشتي كردم با دوست پس از جنگ درازهم بدان شرط كه با من نكند ديگر ناز
آنچه كرده است پشيمان شد و عذر همه خواستعذر پذرفتم و دل در كف او دادم باز
گر نبودم به مراد دل او دي و پريربه مراد دل او باشم امروز و فراز
دوش ناگاه رسيدم به در حجره اوچون مرا ديد بخنديد و مرا برد نماز «1»
گفتم اي جان جهان خدمت تو، بوسه تستچون شوي رنجه به خم دادن بالاي دراز «2»
تو زمين بوسه مده خدمت بيگانه مكنمر تو را نيست بدين خدمت بيگانه نياز
شادمان گشت و دو رخساره چون گل، بفروختزير لب گفت كه احسنت و زه اي بندهنواز «3» فرخي سيستاني عشق و عاشقي را، خاصه در دوران جواني امري طبيعي و ضروري ميداند و جواني را كه از عشق پرهيز كند بيمارگونه و گرانجان ميشمارد:
خوشا عاشقي خاصه وقت جوانيخوشا با پريچهرگان زندگاني
خوشا با رفيقان يكدل نشستنبه هم نوش كردن مي ارغواني
به وقت جواني بكن عيش زيراكه هنگام پيري بود ناتواني
جواني و از عشق پرهيز كردن؟چه باشد، نداني به جز جان گراني
جواني كه پيوسته عاشق نباشددريغ است از روزگار جواني «4» گاه در ديوان فرخي از شبهاي عيش و كامراني سخن به ميان آمده است:
شب دوشين شبي بوده است بس خوشبه جان بودم من آن شب را خريدار
نگار خويش را در بر گرفتمخزينه بوسه او كردم آغاز
دو زلفش را بماليدم به دو دستسراي از بوي او شد طبل عطار
______________________________
(1 و 2)- تعظيم
(3)- مأخوذ از تتبعات استاد ملك الشعراي بهار، «تأثير محيط در ادبيات».
(4)- ر. ك: ديوان فرخي، پيشين، ص 392.
ص: 347 گهي شب روز كردم زان دو عارضگهي گل توده كردم زان دو رخسار» «1» «... فرخي در بعضي از اشعار پاي خود را از حد عفت و اعتدال فراتر نهاده و در مقدمه بعضي از قصايد، جزئيات روابط خود را با معشوقگان خويش بيان كرده و يا از زهد- فروشان رياكار، و بادهنوشي آنان سخن گفته، از رفتن ماه رمضان شادمان شده، باده را حلال شمرده و همگنان را به عيشونوش خوانده است، اين اشعار را بيشك در حضور ممدوحان ميخوانده و از الطاف ايشان بهرهمند ميشده است؛ اما بايد ديد با همه تعصب و سياست مذهبي دربار غزنه، فرخي كه ناچار سليقه ممدوحان خويش را در نظر ميگرفته، چرا چنين سخناني گفته است. ميتوان تصور كرد كه چند موضوع در اين كار تأثير داشته، يكي سعه عيش و روحيه عشرتطلب و خوشگذران شاعر ... ديگر آنكه شركت فرخي در محفل انس و خلوت ممدوحان و نوازندگي و شعر سرودن و باده نوشيدن در بزمهاي ايشان موجب ميآمده كه حجاب تشريفات و رعايتها و احتياطها از ميان برگرفته شود ...» «2»
«روزه» از خيمه ما دور هميشد به شتابعيد فرخنده فراز آمد با جام شراب
قوم را گفتم چونيد شمايان به نبيذهمه گفتند صوابست صوابست صواب
چه توان كرد اگر روزه ز ما روي بتافتنتوان گفت مر او را كه ز ما روي متاب
چه شود گر برود، گو برو و نيك خرامرفتن او برهاند همگان را ز عذاب
گر همه روي جهان زرد شد از زحمت اوشكر للّه كه كنم سرخ رخ از باده ناب» «3» *
باده خور بر روي آن كز بهر او خواهي جهانمي ستان از دست آن كز عشق او داري خمار
دست او در دست گير و روي او بر روي نهبوسه اندر بوسه بند و عشق با او خوش گذار» «4» ملك الشعراي بهار، در مقالهاي تحت عنوان «تأثير محيط در ادبيات» پس از توصيف محيط موفقيتآميز عهد ساماني و غزنوي و تأثير آن محيط در ادبيات و ديگر نمودهاي اجتماعي و ذوقي و عشقي- از آثار شوم حمله مغول و تأثير نامطلوب آن در محيط اجتماعي ايران ياد ميكند و براي نشان دادن حرمانهاي جنسي و عشقي در آن دوران به گفته سعدي
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 143.
(2)- همان كتاب، ص 461 به بعد.
(3)- همان كتاب، ص 15.
(4)- همان كتاب، ص 79.
ص: 348
استناد ميكند:
آمدم تا عنان شه گيرمزنم از دست خوبرويان داد
ملكا گر تو داد من ندهيجان شيرين خود دهم بر باد *
اي دريغا گر شبي در بر خرابت ديدميسرگران از خواب، سرمست از شرابت ديدمي و در جاي ديگر در پايان ميگويد:
بنشينم و صبر پيش گيرمدنباله كار خويش گيرم سعدي با اينكه هنوز مزه مغلوبيتهاي اسفناك عصر خود را نچشيده بوده است، معذلك بوي آنها را استشمام نموده، در جايي ميخواهد از دست معشوق به پادشاه تظلم كند و آخرين چاره خود را مثل همه مغلوبين «مرگ» تصور كرده، جاي ديگر آرزو ميكند كه آيا ممكن است شبي او را مست و خراب در آغوش بكشد؟ بالاخره صبر كردن و پي كار خود رفتن را بر تعقيب مقصود ترجيح ميدهد. پس از سعدي، شعراي مغلوب، خود را سگ يار و غلام حلقه به گوش، گداي خاك راه، فرش كوچه و نقش سراچه خوانده، معشوق را قاتل تيغ به دست سفاك، و خود را كشته شمشير تيز و غيره ناميدهاند.- شعب بيانتهاي موسيقي كه قسمتي از اسامي آنها هنوز در ميان ما متداول است، به كلي پس از فتنه مغول از بين رفته و فقط بعضي دستگاهها و مخصوصا دستگاه حزنانگيز شور و شعبات آن باقي مانده ...»
وحشي بافقي، مداح شاه طهماسب صفوي (متوفي به سال 992) چنين سروده است:
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيدداستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بيسروساماني من گوش كنيدگفتگوي من و حيراني من گوش كنيد
آخر اين قصه جانسوز نگفتن تا كيسوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي
روزگاري من و دل ساكن كويي بوديمساكن كوي بت عربدهجويي بوديم
عقل و دين باخته ديوانه رويي بوديمبسته در سلسله، سلسلهمويي بوديم
كس در آن سلسله غير از من و دلبند نبوديك گرفتار از اين جمله، كه هستند نبود
نفرين عاشق
دعوت من بر تو آن شد كايزدت عاشق كنادبر يكي سنگين ولي نامهربان چون خويشتن
تا بداني درد عشق و داغ مهر و غم خوريتا به هجر، اندر بپيچي و بداني قدر من! رابعه
ص: 349 چندان ز فراق در زيانم كه مپرسچندان ز غمت بسوخت جانم كه مپرس
چندان بگريست ديدگانم كه مپرسگفتي كه چگونهيي؟ چنانم كه مپرس صابر
عشق معنوي
نسفي در رساله هفتم كتاب انسان الكامل ضمن گفتگو در پيرامون عشق با لطف و ظرافت بسيار از مراحل و درجات عشق ياد ميكند، به نظر او، عشق يكباره بر كسي غالب نميشود، بلكه: «اول مقام ميل است و مرتبه دوم مقام ارادت است؛ و مرتبه سوم مقام محبت است؛ و مرتبه چهارم مقام عشق است- اي درويش! هركه خواهان صحبت كسي شد، آن خواست اول را «ميل» ميگويند و چون ميل زيادت شد و مفرط گشت، آن ميل مفرط را ارادت ميگويند؛ و چون ارادت زيادت شد و مفرط گشت، آن ارادت مفرط را محبت ميگويند؛ و چون محبت زيادت شد و مفرط گشت، آن محبت مفرط را عشق مي- گويند ... اي درويش! اگر اين مسافر عزيز به مهمان تو آيد، عزيزش دار و عزيز داشتن اين مسافر آن باشد كه خانه دل را از جهت اين مسافر خالي كني، كه عشق شركت برنتابد ...
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوستتا كرد مرا تهي و پر ساخت ز دوست
اجزاي وجود من، همه، دوست گرفتناميست ز من بر من و باقي همه اوست ... اي درويش از عشق حقيقي، آنچنانكه حق عشق است نميتوانم نوشت كه مردم درك كنند و كفر دانند، اما از عشق مجازي چيزي مينويسيم، تا عاقلان ازينجا استدلال كنند.
بدانكه عشق مجازي سه مرحله دارد، اول چنان باشد كه عاشق همه روز در ياد معشوق بود و مجاور كوي معشوق باشد، و خانه معشوق را قبله خود سازد، و همهروزه، گرد خانه معشوق طواف كند و در و ديوار معشوق نگاه كند؛ تا باشد كه جمال معشوق را از دور ببيند، تا از ديدار معشوق راحتي به دل مجروح وي رسد و مرهم جراحات دل او گردد؛ و در ميان چنان شود كه تحمل ديدار معشوق نتواند كرد، چون معشوق را ببيند، لرزه بر اعضاي وي افتد و سخن نتواند گفت و خوف آن باشد كه بيفتد و بيهوش گردد.
اي درويش، عشق آتشي است كه در عاشق ميافتد و موضع اين آتش دل است و اين آتش از راه چشم به دل ميآيد و در دل وطن ميسازد.
گر دل نبود كجا وطن سازد عشقور عشق نباشد به چه كار آيد دل و شعله اين آتش به جمله اعضا ميرسد و به تدريج اندرون عاشق را ميسوزاند و پاك و صافي ميگرداند، تا دل عاشق چنان نازك و لطيف ميشود، كه تحمل ديدار معشوق نميتواند
ص: 350
كرد ... در اين مقام است كه عاشق فراق را بر وصال ترجيح مينهد و از فراق راحت و آسايش بيش مييابد و همه روز به اندرون با معشوق ميگويد و از معشوق ميشنود و معشوق گاهي به لطفش مينوازد و آن ساعت عاشق در «بسط» است و گاهي به قهرش ميگدازد و آن ساعت عاشق در «قبض» است ... اي درويش هركه عاشق نشد پاك نشد و هركه پاك نشد به پاكي نرسيد و هركه عاشق شد و عشق خود را آشكار گردانيد، پليد بماند و پاك نشد. از جهت آنكه آن آتش كه از راه چشم به دل وي نرسيده بود، از راه زبانش بيرون كرد، آن دل نيمسوخته در ميان راه بماند. از آن دل من بعد هيچكار نيايد ...» «1»
در كتاب نزهة المجالس جمال الدين خليل شرواني، جسته گريخته به مسائل جنسي و عوارض عشق و عاشقي اشاره شده است، في المثل در باب سوم در صفت شمع و شاهد؛ در باب هشتم در عشق و صفت عشق؛ و در باب نهم در دل و احوال آن و در باب دهم در غم و ذكر غم و مدح و ذم غم و شكر و شكايت از غم و در باب يازدهم در اوصاف و افعال معشوق سخن گفته و آن چهل و يك نمط است:
1- در حسن و جمال 2- در تشبيهات طره 3- در تشبيهات زلف 4- در تشبيهات ابرو و پيشاني و بناگوش 5- در تشبيهات چشم و غيره 6- در تشبيهات گوش و حلقه 7- در تشبيهات خط 8- در وصف نيكورويي 9- در تشبيهات قد و بال 10- در تشبيهات خيال 11- در تشبيهات لب 12- در بوسه دادن و نادادن 13- در تشبيهات كمر و ميان ...
15- در لباسهاي او 16- در بزرگواري و ناز او 17- در خوي او 18- درآمدوشد او 19- در نشست و خاست 20- در خنده و شادي او 21- در غم و گريه 22- در بيماري و بهي او 23- در سفر و وداع و بازآمدن 24- در هرجايي و بيوفايي او 25- در عهدشكني و كنارهگرفتن او 26- در عاشق شدن او 27- در عيبها كه از ايشان گيرند 28- در سخن گفتن و ناگفتن و جواب تلخ و دشنام او 29- در آئينه نگريستن او 30- در خواب و بيداري او 31- در جفا و سنگدلي او 32- در عشوه و دم معشوق 33- در وعده و انتظار او 34- در شراب خوردن معشوق 35- در ملازمت و زود سپري شدن 36- در سئوال و جواب 37- در سراي و كوي و خانه او 38- در خيال معشوق 39- در اقبال معشوق 40- در گرمابه شدن، موي شانه كردن، عرق كردن، گلاب افشاندن، سلاح پوشيدن، در باز به دست گرفتن، شست رگ زدن، نماز و روزه، در عيد گرفتن، در ماه جستن، در حنا بستن، در كمان كشيدن، در تير انداختن، در طاق و جفت، كبوتر تاختن، شعر گفتن، بر بالا ايستادن، شرم كردن، تاب خوردن ... در معشوق قصاب، در معشوق گازر، در
______________________________
(1)- ر. ك: انسان الكامل. پيشين. ص 114 به بعد.
ص: 351
معشوق درزي، در معشوق كلاهدوز ... و در باب سيزدهم: در ابتداي عشق، در نهان داشتن عشق، در رسوا شدن، در بدنامي، در پيام دادن، در غيرت، در بيماري، و در باب سيزدهم:
در وصال، در شكر، در عذر؛ و در شكايت و كوتاهي شب وصال سخن رفته است.» «1»
وصف زيبايي سيتا
در عهد صفويه، يكي از نويسندگان فارسيگوي هند در توصيف جمال سيتا چنين ميگويد: «دهان سيتا مانند نيلوفر است و دندان- هاي زيبا و لبهاي خوب دارد، من آن لبها را كه مانند آب حيوتست كي خواهم مكيد و كي باشد كه پستانهاي پرگوشت سيتاي خندانروي را كه مانند ميوه نال است در لرزه خواهم ديد و كي باشد كه خيلخيل را چهستان (يعني ديوها را) گريزاننده سيتا را ببينم، چنانچه بعد از برطرف شدن ابر سياه روشني ماه ديده ميشود! ... من اين غم فراق سيتا را كه خطرناك است كي برطرف خواهم ساخت؟ ..»
ملك الشعراي بهار مينويسد: «اگر لطايفي درين نثر ديده ميشود مربوط به قوه انشاء نيست، بلكه مربوط به اصل اشعار لطيفي است كه پالميكي سراينده اين داستان بزرگ سروده است و درين خيالات و تصورات اثر ادب عرب بههيچوجه وجود ندارد ...» «2»
عشق
مخبر السلطنه هدايت ميگويد: «عشق يكي از بازيهاي طبيعت است پرزحمت و كمراحت، سر شكستن هم دارد، دادوستدي است غالبا بيتأمل و گاهي غيرقابل تحمل، اگر به سازگاري كشد زهي سعادت اگر توافق دست ندهد سراسر شكايت. به قول عطار: «هفتهاي عيش و غصه سالي چند» زنهار كه به نظر دل نبندي، عمري تلخي بر خود نپسندي، جمال صورت دير نپايد جمال معني پايد آنجا كه نظر به زر باشد خير نباشد، بلكه شر باشد ...» «3»
* مونتني «4» در قرن شانزدهم ميلادي، روابط جنسي را «لذت غلغلكدهندهاي دانسته است كه از تخليه كيسه مني به انسان دست ميدهد ... وي با بيشتر فيلسوفان در اين موضوع همعقيده بوده كه ميل به دفع شهوت نبايد دليل ازدواج باشد و ميگفت: «ازدواج اگر
______________________________
(1)- جمال الدين خليل شيرواني. نزهة المجالس، به اهتمام محمد تقي دانشپژوه، راهنماي كتاب، ش. 7. 8. 9. ص 574 به بعد.
(2)- محمد تقي بهار، سبكشناسي، ج 3، ص 264.
(3)- ر. ك: خاطرات و خطرات، پيشين، ص 14.
(4)-Montijgne
ص: 352
به خاطر زيبايي يا علايق عشقي صورت گيرد با شكست مواجه خواهد شد، يا آشفته خواهد گشت ... ازدواج براي آنكه پايدار بماند، بايد به صورت رفاقت درآيد. مونتني با متفكران يوناني نيز همعقيده بود، كه مرد نبايد پيش از سي سالگي زن بگيرد ...» «1» (!)
تناسب و همآهنگي سني در ازدواج
يكي از مسائل بسيار مهمي كه در ايران كمتر مورد توجه قرار مي- گرفت، تناسب سني در ازدواج بود، مردم آن روزگار براي احساسات و عواطف و تمايلات زن، ارزش چنداني قائل نبودند و زن را به تمام معني كلمه، بازيچه تمايلات و غرايز جنسي مرد، ميانگاشتند، اين انديشهها و سنتهاي اجتماعي با گذشت زمان كاملا تثبيت شده بود.
جلابي در كشف المحجوب مينويسد: «... اندر خبر است كه عمر بن الخطاب رض مر، ام كلثوم را دختر فاطمه بنت محمد مصطفي صلعم خطبه كرد از پدرش علي رضي اللّه عنهم اجمعين، علي گفت او بس خرد است و تو مردي پيري و مرا نيت است كه به برادرزاده خويش دهم عبد اللّه بن جعفر رض، عمر پيغام فرستاد يا ابا الحسن اندر جهان زنان بسيارند بزرگ و مراد من از ام كلثوم اثبات نسل است، نه دفع شهوت، لقوله عم، كل سبب و نسب ينقطع الاسببي و نسبي كنون مرا سبب هست، بايدم تا نسب نيز با آن يار باشد ... علي رضي اللّه عنه وي را بدو داد و زيد بن عمر، از وي بيامد ...»
* تاريخ ايران پر است از ازدواجهاي نامتناسب و ظالمانه، كه در جريان آنها چيزي كه مطلقا مورد توجه قرار نگرفته است، علايق و تمايلات دخترانست.
محمد غزنوي در داستان 179 در وصف روحيات و خصوصيات اخلاقي شيخ احمد جام مينويسد:
«... وي در سن 80 سالگي خواستار دختري 14 ساله شد، مادر اين دختر راضي نميشد كه مرد پير است و شيخ الاسلام ترك نميكرد، بالاخره شيخ موفق به كسب موافقت مادر دختر گرديد و دختر را به نكاح خود درآورد ...»
رفتار شيخ احمد جام با زنانش
شيخ نسبت به زنانش نيز سختگير بود، يكي از آنها را به جرم آنكه يكبار بياجازت شيخ با خويشي به تاكستان رفته بود مفلوج و دو
______________________________
(1)- ويل دورانت، آغاز عصر خرد، ترجمه اسماعيل دولتشاهي، ص 429.
ص: 353
ديگر را چون به گاه خلوت شيخ از شكاف در به درون اطاق نگريسته بود، كور كرد.» «1»
احمد هشت زن گرفت و از آنها سي و نه پسر و دختر به هم رسانيد، پس از مرگ او 14 پسر زنده بودند.» «2»
از جمله داستانهاي شيخ يكي داستان، خانهنشين شدن شيخ است (داستان 62) زن شيخ به ده (استاد زورآباد) رفته بود، چون بازآمد. شيخ الاسلام گفت: «باش تو همچنان خواهي كرد كه اين زنان ديگر ميكنند، گاه بدر ميشوند، گاه به خانههاي دوستان و خويشان، تو نداني كه بيدستور شوهر نشايد از خانه خود بيرون رفتن؟
اين مستوره گفت: خطا كردم بعد ازين ديگر نروم. گفت: اگر خطا كردي يا صواب، بعد ازين اگر بيرون روي و يا پاي از خانه بيرون نهي آنگه سخن ما نه راست باشد، قريب 5 سال است تا در خانه بمانده است ... چون شيخ الاسلام از آنجا برود آن مستوره برجاي بماند چون ناتواني و مفلوجي.» «3»
سعدي در اوايل باب هفتم بوستان، تنفر دختران جوان را از نزديكي و مقاربت با پيران با استادي تمام توصيف كرده است:
اگر گوش دارد خداوند هوشسخنهاي پيرش خوش آيد به گوش
سفر كرده بودم ز بيت الحرام ...در ايام ناصر به دار السلام
شبي رفته بودم به كنجي فرازبه چشمم درآمد سياهي دراز
در آغوش او دختري چون قمرفروبرده دندان به لبهاش در
مرا امر معروف دامن گرفتفضول آتشي گشت در من گرفت
طلب كردم از پيشوپس چوب سنگبر آن ناخداترس بينام و ننگ
ز لا حولم آن ديوهيكل بجستپريپيكر اندر من آويخت دست
كه اي زرق سجاده دلقپوشسيهكار دنياخر دينفروش
مرا سالها دل ز كف رفته بودبر اين شخص و جان بر وي آشفته بود
كنون پخته شد لقمه خام منكه گرمش برون كردي از كام من
تظلم برآورد و فرياد خواندكه شفقت برافتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان كسي دستگيركه بستاندم داد از اين مرد پير
كه شرمش نيايد ز پيري هميزند دست در ستر نامحرمي ...
______________________________
(1)- ر. ك: مقامات زنده پيل، پيشين، ص 45.
(2)- همان كتاب، مقدمه، ص 68.
(3)- همان كتاب، ص 116.
ص: 354
پيري منصف
سعدي مينويسد: «پيرمردي را گفتند: چرا زن نكني. گفت: با پيرزنانم الفتي نباشد. گفتند: جواني بخواه، چون مكنت داري.
گفت: من كه پيرم با پيرزنانم الفت نيست پس او را كه جوانست با من كه پيرم چه دوستي صورت بندد.
زور بايد نه زر كه «بانو» راگرزي «1» دوستتر، كه ده من گوشت» «2»
پيري و جواني
شجاع نويسنده انيس الناس در پيرامون پيري و جواني چنين مي- نويسد: «در هنگام جواني، پيرعقل و خويشتندار باش و مايه عزت و سبب تقدم، كمال نفس و خرد دان نه كبر سن و معمر بودن.
جوان خردمند پوزشپذيرسزد گر نشيند به بالاي پير پس شرف به حصول معاني است نه به پيري و جواني ... حظ خويش از روزگار جواني بردار كه چون پير شوي نتواني ... پيري گفت چندسال فكرت ميكردم و حسرت ميخوردم كه چون پير شوم خوبرويان مرا نخواهند، اكنون كه پير شدم من ايشان را نميخواهم.
... در ايام جواني بههيچحال راه حق فراموش مكن ... روزگار شباب غنيمت شمار و ضايع مگذار چه تعاقب ليل و نهار بياختيار، ترا به منزل موحش پيري خواهد رسانيد.» «3»
چنانكه قبلا اشاره كرديم، اشخاص متمكن و ثروتمند به يك زن قناعت نميكردند، در عقد ازدواج كمتر تناسب سني، و همآهنگي اخلاقي زن و شوهر مورد توجه قرار ميگرفت، مردان، زنان را چون كالاي مطبوع و بيروحي ميانگاشتند و به خود اجازه ميدادند كه به هر نحو كه ميخواهند، بدون توجه به تمايلات و مطالبات جسمي و روحي زنان، آنان را مورد تمتع و كامجويي قرار دهند، غافل از آنكه زنان مانند مردان بلكه بيش از جنس ذكور تمايلات و خواستهاي جنسي دارند كه بايد تأمين و برآورده شود، جالب توجه است كه فردوسي طوسي هزار سال پيش به اين معني توجه كرده و ميگويد:
جوان كي شكيبد ز جفت جوانبويژه كه باشد ز تخم كيان
كه مرد از براي زنان است و زنفزونتر ز مردش بود خواستن چنانكه گفتيم از جمله كساني كه با ازدواجهاي ناهماهنگ و غيرمتجانس سر مخالفت داشته، سعدي شيرازي است، او در باب ششم گلستان مينويسد: «پيرمردي دختري خواسته
______________________________
(1)- هويج
(2)- ذكاء الملك فروغي، كليات سعدي، ص 175.
(3)- ر. ك: انيس الناس، پيشين، ص 413 به بعد.
ص: 355
و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل درو بسته، شبهاي دراز نخفتي و بذلها و لطيفها گفتي تا باشد كه موانست گيرد و وحشت نپذيرد، از جمله شبي ميگفت: كه بخت بلندت يار و ديده و دولت بيدار بود، كه به صحبت همچو من پيري افتادي پخته، جهانديده و سرد و گرم چشيده و نيك و بد جهان آزموده كه حقوق صحبت داند و شرط مودت به جاي آرد، مشفق و مهربان خوشطبع و شيرينزبان.
تا توانم دلت به دست آرمور بيازاريم نيازارم ... نه گرفتار آمده به دست جواني معجب خيرهرأي، سركش و سبكپاي كه هر دم هوس پزد و هر لحظه رأيي زند ... گفت چندان افسانه بدين نمط كه گفتم گمان بردم كه دلش در قيد من آمد و صيد شد كه ناگاه نفسي سرد از دل پردرد برآورد و گفت: چندين سخن كه گفتي، در ترازوي عقل من وزن آن يك سخن ندارد كه وقتي شنيدم از قابله خويش كه گفت: زن جوان را اگر تيري در پهلو نشيند به كه پيري
زن كز بر مرد بيرضا برخيزدبس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
پيري كه ز جاي خويش نتواند خاستالا به عصا، كيش عصا برخيزد في الجمله امكان موافقت نبود، به مفارقت انجاميد، چون مدت عدت به سر آمد، عقد نكاحش بستند با جواني تندخوي، ترشروي، تهيدست خودپرست، كه جور و جفا ديدي و رنج و عناد كشيدي و شكر نعمت حقتعالي گفتي كه الحمد للّه از آن عذاب اليم برهيدم و بدين جنت نعيم رسيدم.
روي زيبا و جامه ديباعرق و عود و رنگ و هوي و هوس
اينهمه زينت زنان باشدمرد را ... ير و ... ايه زينت بس» «1» در آثار منظوم و منثور فارسي جستهجسته به لزوم رعايت تناسب سني اشاره شده است:
«شوهر كه نه درخورد زن باشد ناكرده اوليتر. (مرزباننامه)
فردوسي فرمايد:
جوان كي شكيبد ز جفت جوان
در ويس و رامين فخر الدين اسعد گرگاني ميخوانيم:
جوان را هم جوان و پير را پيرجوان زن چو بيند جواني هژير
به نيكي بينديشد از شوي پير
بدايع بلخي
كي جوان نو، گزيند پير زال
عشق و محبت بايد دوجانبي باشد:
چو خوش بيمهرباني هردو سر بيكه يك سر مهرباني دردسر بي
______________________________
(1)- ر. ك: گلستان، پيشين، ص 147.
ص: 356 اگر مجنون دل شوريدهاي داشتدل مجنون از آن شوريدهتر بي باباطاهر
به يكدل مهر پيوستن نشايدچو خركش، بار بر يكسو نپايد
چون زين سر هست زان سر نيز بايدكه مهر از يكطرف ديري نپايد ويس و رامين
تا كه از جانب معشوقه نباشد كششيكوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد سعدي در اشعار زير آثار و نتايج محروميت جنسي و ولع فراوان جوان محروم را به خوبي آشكار ميكند:
پيرمردي لطيف در بغداددختر خود به كفشدوزي داد
مردك سنگدل چنان بگزيدلب دختر كه خون ازو بچكيد
بامدادن پدر چنان ديدشپيش داماد رفت و پرسيدش
كاي فرومايه اين چه دندانستچند خايي لبش نه انبانست» «1»
ازدواج نامتناسب
وقتي خليفه المقتدي باللّه خواست با دختر سلطان ملكشاه سلجوقي ازدواج كند، شيخ ابو اسحق فيروزآبادي را كه موقعيت مذهبي و اجتماعي ممتازي داشت، با عدهيي ديگر به نيشابور فرستاده تا به كمك نظام الملك مقدمات عروسي اين دختر جوان با خليفه پير فراهم شود. چون با ملكشاه دراينباره سخن گفتند گفت: «موكول به راي تركان خاتون مادر دختر است- به خواهش شيخ، وزير نظام الملك به ملكه مادر گفت كه خليفه خواهان دختر تست، مادر جواب داد كه دختر من را پادشاه غزنه و همچنين يكي از ملوك خانيه ماوراء النهر خواستگاري كردهاند و به آنان قول دادهام و هر كدام از اينها تاكنون چهارصد هزار دينار خرج كردهاند. وزير گفت: تمايل امير المؤمنين با هيچكدام از اينها قابل مقايسه نيست، زيرا اين نامزدهايي كه نام بردي، هردو از بندگان خليفه هستند و بههرحال با قبول پنجاه هزار دينار شيربها و صد هزار دينار مهريه و شرط اينكه در خانه خليفه ديگر كنيزكان (سريه و خطيه و قهرمانه) نباشند و خليفه هر شب در اتاق اين عروس باشد، مادر دختر را راضي كردند. پنجسال طول كشيد تا اين دختر به بغداد رفت، خليفه، عروسي باشكوهي گرفت، ولي كار اين ازدواج نامناسب سامان نگرفت، يعني دختر سر به شكايت برداشت و دو سال بعد (482) ملكشاه از خليفه خواست كه اجازه دهد دختر به اصفهان آيد و او آمد و همان سال در اصفهان به آبله دچار شد و درواقع ناكام درگذشت.» «2»
غالبا زنان پير، مورد اهانت و بيمهري شوهران قرار ميگرفتند:
______________________________
(1)- ر. ك: كليات سعدي، چاپ بمبي، ص 33.
(2)- محمد ابراهيم باستاني پاريزي، آسياي هفتسنگ، ص 77.
ص: 357
«خواجه مجد الدين همگر را زن پيري بود، او را در يزد گذاشته به اصفهان شتافت، بعد از چند روز آن زن نيز از عقب خواجه آمد، ملازمي به خواجه مژده رسانيد كه «خاتون به خانه فرود آمد ... همگر گفت: مژده در آن بودي كه خانه به خاتون فرود آمدي.» «1»
بهطوركلي از ديرباز صاحبنظران نهتنها نزديكي پيران را با دختران جوان ظالمانه و ناصواب دانستهاند، بلكه همخوابي زنان پير را با مردان جوان نيز امري غيرطبيعي، نامعقول و زيانبخش خواندهاند.
سعدي در بوستان نيز از تناسب سني در امر زناشويي حمايت كرده و ميگويد:
شنيدهام كه در اين روزها كهنپيريخيال بست به پيرانهسر كه گيرد جفت
بخواست دختركي خوبروي گوهرنامچو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنانكه رسم عروسي بود مهيا كردولي به حمله اول عصاي پير بخفت
كمان كشيد و نزد بر هدف كه نتوان دوختمگر به سوزن فولاد جامه هنگفت
به دوستان گله آغاز كرد و حجت خواستكه خانمان من اين شوخ ديده پاك برفت
ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنانكه سر به شحنه و قاضي كشيد و سعدي گفت
پس از خلافت و شنعت گناه دختر چيستتو را كه دست بلرزد گهرچه داني سفت «2» گاه زنان سالخورده نيز به جوانان دلبستهاند. بهطوريكه واصفي در بدايع الوقايع مينويسد:
عشق پيري در زنان
«... و او را (مقصود مهد علياست) به ميرزا بيرم ميل عظيم پيدا شده بود و خود را آراسته كرد. به وي بارها عرض ميكرد و او استبعاد و استنكاف مينمود و به اين بيت ابو علي عمل ميكرد كه:
و اياك اياك العجوز و وطيهافما هو الامثل سم الاراقم پنج نوبت از خراسان فرار نمود. به نيشابور و استرآباد و بلخ و سيستان و قندهار رفت و مهد عليا، كس فرستاد او را آورد و بر وي تهمتي نهاد كه مبلغ سيصد هزار تنكه مرا تصرف نمود. روزي به خانه فقير آمد و گفت: اي يار عزيز تو حلال مشكلات اهل عالمي و عقدهگشاي فرزندان بني آدمي ... اين گندهپير فرهادكش مرا عجب زبون ساخته ... از محالات عقل است كه من با وي آميزم و به رغبت خون خود را ريزم.
به بيرغبتي شهوت انگيختنبه رغبت بود خون خود ريختن ... گفتم اي برادر علاج اين مرض اينست كه تمارض پيشهسازي و خود را به بيماري
______________________________
(1)- ر. ك: تذكره هفت اقليم.
(2)- كليات سعدي، پيشين، ص 56.
ص: 358
اندازي ... عشق مجازي او روي در تنزل خواهد نهاد ... مهد عليا او را بدين حال ديده مهر از وي برچيد و ورق مهر و محبت وي درهم پيچيد.
عبيد زاكاني، كه غالبا در لباس مطايبه و هزل حقايق را بيان ميكند، مينويسد:
«در پيري از زنان جوان مهرباني مخواهيد.»
«در خانه مردي كه دو زن دارد، آسايش، خوشدلي و بركت مطلبيد.»
«دختر ... عوانان مخواهيد ... تا گوهر بد به كار نياورد و فرزندان گدا، و سالوس و مزور و پدر و مادرآزار از ايشان در وجود نيايد.» «1»
راجع به عشق پيري در زنان، واصفي مينويسد:
«پيرزني را پرسيدند كه دهي ميخواهي يا ...؟ گفت: من به روستائيان آشنايي نمي- توانم كرد.»
«پيرهزني را گفتند تو پالوده ميخواهي يا ...؟ پير گفت: من دندان از كجا يابم كه پالوده خورم.» «2»
«زني، حيزي را گفت ... ون بسيار مده كه در آن دنيا در عذاب باشي، گفت تو غم خود خور كه ترا جواب «دو سوراخ» ميبايد گفت.» «3»
گاه صيت شهرت زنان زيبا به گوش زورمندان عشرتطلب ميرسيد و در راه ربودن آنان، بين قدرتها، جنگ و اختلاف بروز ميكرد.
هزليات
استادان سخن، سعدي و مولوي، هردو، با زندگي روزمره مردم سروكار داشتند و بههمينجهت، مناظر گوناگوني از حيات مادي، معنوي، اخلاقي و جنسي آدميان را تصوير كردهاند. گاه به اقتضاي مقال و، براي افاده كلام به هزليات و طنز نيز پرداختهاند، ظاهربيناني كه تاب خواندن و شنيدن اين صحنهها را كه خود پردهيي از زندگي واقعي آدميست ندارند، زبان به طعن و اعتراض مي- گشايند و به اين دو جامعهشناس بزرگ و نامدار قرون وسطا، خرده ميگيرند كه چرا از امور جنسي سخن گفتهاند، غافل از اينكه، اگر اين غريزه در نوع بشر نبود، از آنان نام و نشان و اثري به جا نميماند و چون علايق جنسي هست، و امري واقعي، طبيعي و اجتنابناپذير است، تعريف و توصيف آن را گناه نميتوان شمرد.- سعدي و مولوي غالبا از هزليات نتايج اخلاقي گرفتهاند، چنانكه مولوي گويد:
______________________________
(1)- كليات عبيد، به تصحيح عباس اقبال. صد پند، ص 44.
(2)- بدايع الوقايع، پيشين، ج 2، ص 1269.
(3)- همان كتاب. ص 1274.
ص: 359 هزل تعليم است آن را جد شنوتو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هزلها گويند در افسانههاگنج ميجو در همه ويرانهها *
بيت من بيت نيست اقليم استهزل من هزل نيست تعليم است
دلباختگان بغداد خاتون
يكي از زنان زيبا و دلرباي تاريخ، «بغداد خاتون» دختر امير چوپان است. اين زن كه زيبايي و ملاحت او بر سر زبانها بود، به قول خواندمير: «طراوت عذارش طعنه بر گلبرگ طري زدي و صباحت رخسارش از ماه و مشتري گرو بردي.»
پس از آنكه امير چوپان او را به ازدواج شيخ حسن بزرگ، كه بعدها مؤسس سلسله جلايريان شد درآورد، ابو سعيد، آخرين شهريار نامدار عهد ايلخانيان دلباخته او شد و صبر و قرارش از كف برفت.
به موجب ياساي چنگيزي، اگر سلطان را به زني تعلق پيدا شود، اگر آن زن شوهر داشته باشد، شوهر ناچار بايد او را طلاق دهد و به حرم پادشاه فرستد.
ابو سعيد با استفاده از اين قانون چنگيزي، رسولي نزد امير چوپان فرستاد و او را از عشق سوزان خويش نسبت به دخترش آگاه ساخت. امير چوپان كه مردي مسلمان و باشخصيت بود از اين ماجراي عشقي سخت برآشفت ولي آشكارا سخني نگفت. در نتيجه، مناسبات ابو سعيد با امير چوپان به تيرگي گرائيد و كار اين كدورت بالا گرفت تا جايي كه منجر به- كشته شدن چوپان و طرد خاندان او شد. اين حوادث از شور و عشق ابو سعيد نكاست، قاضي مبارك شاه را فراخواند و پيش امير شيخ حسن فرستاد تا او را وادار كند كه زنش را طلاق داده و به عقد ابو سعيد درآورد.
بالاخره در اثر زور و تهديد، شيخ حسن ناچار معشوق خود را طلاق داد، ابو سعيد ديوانهوار در عروسي و زفاف تعجيل ميكرد، ولي قاضي مبارك شاه كه در اين جريان تن به- قلتباني داده بود، ابو سعيد را بر آن داشت كه تا پايان عده شرعي صبر كند، بالاخره مجلس جشني باشكوه بهپا ساختند و بغداد خاتون را بر تخت بخت ثاني جاي دادند، ابو سعيد كه سخت شيفته بغداد خاتون بود، او را در كارهاي كشوري شريك خود ساخت، ولي اين شور و عشق نيز دوامي نيافت، سلطان پس از چندي «دلشاد خاتون» را به نكاح خود درآورد و بغداد- خاتون را به دست فراموشي سپرد، در نتيجه وي برآن شد از عاشق عهدشكن انتقام بگيرد، با تمهيد مقدمات او را مسموم كرد.
امرا، پس از وقوف بر اين جريان، بغداد خاتون را در حمام به وسيله چماقي به قتل
ص: 360
رسانيدند ...» «1»
برخلاف بغداد خاتون كه در اثر دسايس اطرافيان فريبخورده بود، زنان مقاوم و سرسختي بودهاند كه بههيچوجه و در هيچ شرايطي به مردان هوسباز تسليم نشدهاند.
مقاومت يك زن قهرمان
در كتاب داستانهاي ايراني كه به وسيله نويسنده گمنامي در عهد صفويه به رشته تحرير درآمده است، ضمن حكايتي از انحرافات اخلاقي و زنبارگي بعضي از مقامات انتظامي و ناتواني آنان در برابر تمايلات جنسي به تفصيل مطالبي نوشته و نشان داده است كه چگونه «يك زن زرگر» در مقابل دسايس و چربزبانيهاي، والي، شحنه، قاضي و محتسب مقاومت كرده و جملگي را با نيرنگ و مهارت به دام بلا افكنده و رسواي خاص و عام كرده است.
زن زرگر در جواب قاضي شهر كه ميگويد: «اكنون شوهر تو پير شده و از كار افتاده است و تو زن صاحب جمالي، اگر با من سر درآري و ترك زرگر بگويي، من دو هزار دينار ديگر زيادتي به تو بدهم.» چنين پاسخ ميدهد: «اي مرد دانشمند روا باشد كه به نامحرم نگاه كني و ... چنين سخنها گويي؟ مردي تا نعمت داشت خوردم و از نعمت او پرورش يافتم، اين ساعت كه چيزي نمانده ترك او كنم؟» «2»
همين زن قهرمان در برابر محتسب كه ميخواست با زر و سيم و با زباني نرم او را به دام عشق خود افكند، به سختي مقاومت ورزيد: «برخاست و گفت: نه آخر تو محتسبي ... روا باشد كه به زنان مسلمان طمع ورزي؟ نميداني كه اگر زرگر بميرد و بعد از صد سال زنده باشم به وفاي او سر به بالين هيچ مردي ننهم ...»
در همين كتاب طي حكايت مشروحي (در 30 صفحه) از مقاومت و نيرنگ زن بنايي در مقابل وزيران پادشاه كرمان سخن رفته و سرگذشت و پايان اسفبار كار وزيران را با قلمي شيرين بيان كرده است. «3»
در مملكت ايران، در حاليكه طبقه محروم به علت بينوايي و فقر شديد، از جميع لذايذ زندگي محروم و بينصيب بودند، طبقات متنعم با داشتن يك يا چندزن عقدي، برحسب موقعيت مالي و اجتماعي خود تعداد كثيري كنيز و غلام براي عياشي، تفنن و خوشگذراني در اختيار داشتند. سعدي شيرازي با اينكه مردي محافظهكار و به قول خودش از خوان نعمت بزرگان متنعم ميشد، در باب هفتم گلستان ضمن توصيف جدال سعدي با مدعي در باب «توانگري و درويشي» ريشه علمي و اقتصادي بسياري از انحرافات اجتماعي را به «مدعي»
______________________________
(1)- عباس اقبال، تاريخ مغول، ص 338 (نقل به اختصار).
(2)- داستانهاي ايراني، پيشين، ص 49.
(3)- همان كتاب، ص 75 به بعد.
ص: 361
توضيح ميدهد و در مقام دفاع از طبقه بينوا و محروم آشكارا ميگويد:
«... انصاف از تو توقع دارم، هرگز ديدي كه دست دغائي «1» به كتف بسته يا بينوايي در زندان نشسته، يا پرده معصومي دريده، يا دستي از معصم (يعني مچ دست) بريده، الا به علت درويشي ... و محتملست آنكه يكي را از درويشان نفس نافرمان قضاي شهوت خواهد، چون قوت احصانش (نگاهداري) نباشد به عصيان مبتلا گردد كه بطن و فرج توأمند و فرزند يك شكم، مادام كه اين يكي برجاست آن دگر برپاست؛ شنيدم كه درويشي را با مخنثي (بد- كاري) بر خبثي (پليدي) بگرفتند، باوجود شرمساري و بيم سنگساري گفت: اي مسلمانان زر ندارم كه زن كنم و قوت صبر نيز ندارم لا رهبانية في الاسلام (گوشهنشيني در اسلام نيست) و از جمله مواجب سكون و جمعيت درون، كه مر توانگران را ميسر ميشود يكي آنكه هر شب صنمي دربر گيرند كه به ديدار او هر روزه جواني از سر گيرند ... محالست كه با حسن طلعت ايشان، گرد ملاهي گردند ... اغلب تهيدستان دامن عصمت به معصيت آلايند و گرسنگان نان ربايند:
چون سگ درنده گوشت يافت نپرسدكين شتر صالحست يا خر دجال چه مايه مستوران كه به علت درويشي در عين فساد افتادهاند و عرض گرامي به باد بدنامي داده:
با گرسنگي قوت پرهيز نماندافلاس عنان از كف تقوي بستاند در چنين محيطي كه عدهيي در عين فقر و تنگدستي، به حكم غريزه جنسي به قول سعدي شيرازي «دامن به معصيت» ميآلودند و به حكم نظامات و مقررات اجتماعي به گناه فرو- نشاندن غرائز و تمايلات اوليه انساني به زندانها و نقبها گسيل ميشدند و به انواع عقوبت و عذاب مبتلا ميگرديدند، اكثريت امراء و پادشاهان و خلفاي غاصب به انواع فسق و فجور دست ميزدند، و به جاي آنكه علت العلل مفاسد اجتماعي را بيابند و همچنين فشار و ظلم اقليت و فقر و بيچارگي اكثريت را از بين ببرند، گناهكاران! را كيفر ميدادند، درحاليكه خود براي ارضاء تمايلات نفساني مرتكب زشتترين اعمال ميشدند و گاه براي حفظ مقام و موقعيت سياسي خود و فرونشاندن آتش خشم و شهوت خويش بدون توجه به تعاليم اخلاقي و مذهبي به هر عمل جنايتآميزي دست ميزدند و براي فريب مردم بيخبر، براي سياهكاريهاي خود، محمل شرعي ميتراشيدند.
سعدي بر آنست كه تأمين نسبي احتياجات و نيازمنديهاي جنسي، براي تمام افراد جامعه ضروري است و با اندرز و نصيحت و با بيم و اميدها، نميتوان از طغيان خواهشهاي
______________________________
(1)- نادرست
ص: 362
جنسي جلوگيري كرد و در باب هفتم گلستان، صريحا به لزوم تأمين اين نيازهاي طبيعي توصيه ميكند.
سعدي، يكي از علل تحريكات بعضي مقامات متنفذ قرون وسطا را عليه خراباتيان و ميگساران، در عقدهها و ناكاميهاي اين گروه ميداند و بر آنست كه چون آنان به حكم مقررات و سنن اجتماعي از خوردن مي محرومند، ناچار به مردم عادي و آزاد، سخت ميگيرند!:
چو خويشتن نتواند كه مي خورد قاضيضرورتست كه بر ديگران بگيرد سخت
كه گفت پيرهزن از ميوه ميكند پرهيزدروغ گفت كه دستش نميرسد به درخت از قطعات سعدي
در جاي ديگر، سعدي ماهيت و جوهر رياكاران را آشكار ميكند:
ديو اگر صومعهداري كند اندر ملكوتهمچو ابليس همان طينت ماضي دارد
ناكسست آنكه بر دراعه و دستار كسستدزد، دزد است اگر جامه قاضي دارد و حافظ ميگويد:
احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشانكردم سئوال صبحدم از پير ميفروش
گفتا نه گفتنيست سخن، گرچه محرميدركش زبان و پرده نگهدار و مي بنوش مولوي نيز مردم را از تجاوزات جنسي برحذر ميدارد:
قصد جفت ديگران كردم ز جاهبر من آمد آن و افتادم به چاه
من در خانه كس ديگر زدماو در خانه مرا زد لاجرم
هركه با اهل كسان شد فسقجواهل خود را دان كه قواد است او قرنها قبل از مولوي، فردوسي طوسي جوانان را از عاشقي و بيقراري برحذر ميدارد:
بزرگان پيشين به آيين و كيشگرامي نديدند كس را چو خويش
ندادند بيهوده دل را ز دستنگشتند از باده مهر مست
فريب پريپيكران جواننخواهد كسي كو بود پهلوان
كسي را رسد گردي و مهتريكه مهر فلك را كند مشتري
نه رسم جهانگيري و مهتريستكه از مهر ماهي ببايد گريست چنانكه از بعضي از اشعار فردوسي برميآيد او «پهلوان حقيقي» كسي را ميداند كه فريب پريپيكران را نخورد و درهرحال جانب اعتدال و خويشتنداري را از كف ندهد.
در بعضي موارد فردوسي مردم را از آميزش طبيعي با زنان منع ميكند و همخوابي و همبستري را، فقط ماهي يكبار تجويز ميكند، البته اين نظر، پايه و مبناي علمي ندارد، چه تمايلات جنسي، برحسب ساختمان بدني و وضع غدد و ترشحات آن در اشخاص فرق ميكند.
ص: 363 به ماهي ز يكبار آويختنگر افزون كني، خون بود ريختن *
ز بوي زنان موي گردد سپيدسپيدي كند زين جهان نااميد *
تبه گردد از خفت و خيز زنانبه زودي شود سست چون ني بنان قطران نيز به جوانان اندرز ميدهد كه با سپر «شرم و خرد» از عاشقي حذر كنند:
اي دل تو را بگفتم كز عاشقي حذر كنبگذار نيكوان را وز مهرشان گذر كن
چون روي خوب ديدي ديده فراز هم نهچون تير عشق بارد، شرم و خرد سپر كن
هر گام عاشقي را صدگونه درد و رنجستگر ايمنيت بايد از عاشقي حذر كن
فرمان من نبردي فرجام خود بخستيپنداشتي كه گويم هر ساعتي بتر كن
ناكام «1» من برفتي در دام عشق مانديچونست روزگارت؟ ما را يكي خبر كن
اكنون به صبر كردن، نايد مراد حاصلزين چاره بازماني رو چاره دگر كن و حسن غزنوي ميگويد:
عشق انده و حسرتست و خواريعاشق مشويد اگر توانيد و سنايي غزنوي نيز جوانان را از آتش سوزان شهوت برحذر ميدارد:
گر امروز آتش شهوت بكشي بيگمان رستيوگرنه تف آن آتش، ترا هيزم كند فردا امير معزي نيشابوري از آمدن بهار و دوري معشوق شكايت ميكند:
مستي و عاشقي و جواني و نوبهارآن را خوشست كز بر او دور نيست يار
مسكين كسي كه عاشق و مست و جوان بوداز يار خويش دور بود وقت نوبهار
باد صبا نگارگر بوستان شده استدر بوستان چگونه توان بود بينگار
عقل و عشق
خواجه عبد اللّه انصاري، نويسنده و شاعر قرن پنجم هجري در رساله كنز السالكين از گفتگوي عقل با عشق سخن ميگويد و از جمله مينويسد: «... عقل ميگفت: من سبب كمالاتم، عشق ميگفت: من نه در بند خيالاتم، عقل ميگفت: من مصر جامع معمورم، عشق ميگفت: من پروانه ديوانه مخمورم، عقل ميگفت: من بنشانم شعله عنا را و عشق ميگفت: من نوشم جرعه فنا را، عقل ميگفت: من يونسم بوستان سلامت را، عشق ميگفت: من يوسفم زندان ملامت را، عقل ميگفت: من سكندر آگاهم، عشق ميگفت: من قلندر درگاهم، عقل ميگفت: من در شهر وجود مهترم، عشق ميگفت:
من از بود و وجودم بهترم، عقل ميگفت: من صراف نقره خصالم، عشق ميگفت: من محرم حرم وصالم، عقل ميگفت: من تقوي به كار دارم، عشق ميگفت: من به دعوي
______________________________
(1)- برخلاف ميل
ص: 364
چكار دارم، عقل ميگفت: من آيينه مشورت هر بالغم، عشق ميگفت: من از سود و زيان فارغ ...» «1»
مولوي و سعدي شيرازي براي «عشق» مقام و ارزش والايي قايلند و معتقدند زبان و قلم آدمي، ياراي بيان اسرار عشق را ندارد.
مراد از عشق، تنها عشق جنسي نيست، بلكه كليه فعاليتهاي مادي و معنوي بشر مولود عشق است.
وصفي از عشق و عاشقي به نظر مولوي:
عاشقي پيداست از زاري دلنيست بيماري، چو بيماري دل
علت عاشق ز علتها جداستعشق اصطرلاب اسرار خداست
.. عقل در شرحش چو خر، در گل بخفتشرح عشق و عاشقي، هم عشق گفت
آفتاب آمد، دليل آفتابگر دليلت بايد از وي رو متاب عشق به زن:
ظاهرا بر زن، چو آب ار غالبيباطنا مغلوب و زن را طالبي
اينچنين خاصيتي در آدميستمهر حيوان را كمست آن از كميست
گفت پيغمبر كه زن بر عاقلانغالب آيد سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن، جاهلان غالب شوندكاندر ايشان تندي حيوانست بند
مهر و رقت وصف انساني بودخشم و شهوت وصف حيواني بود
گرگ و خرس و شير داند عشق چيستكم ز سگ باشد كه از عشق او عميست «2» مولوي در مسائل جنسي معتقد به اعتدال و ميانهروي است:
هين مكن خود را خصي، رهبان مشوزانكه عفت هست شهوت را گرو
بيهوا، نهي هوا ممكن نبودهم غزا با مردگان نتوان نمود
پس كلوا از بهر دام شهوتستبعد از آن «لا تسرفو» و آن عفت است «3»
خدا يكي، يار يكي
در داستان شيرين و دلانگيز يوسف و زليخا ميبينيم كه زليخا به محبوب خود
______________________________
(1)- خواجه عبد اللّه انصاري، كنز السالكين، نقل از: نمونه سخن فارسي، به اهتمام دكتر بياني، ص 153.
(2)- كور
(3)- ر. ك: مثنوي، دفتر 1. بيت 109 و 2431.
ص: 365
چنين ميگويد:
كني دعوي كه بر تو عاشقم مندر اين دعوي همانا صادقم من
اگر هستي، حق مهرم نگهداربه بيجفتي رضاي من نگهدار
مرا هم دل، به داغ تست در بندز داغ عشق تو هستم نشانمند در ساير آثار منظوم و منثور، گهگاه به تكهمسري اشاره شده است:
يك زن خوب مرد را كافي استبيش از اين هم دگر نميشايد
گر فزون شد، ز عمر خواهد كاستهيچ بر عيش هم نيفزايد
از يكي بيش اگر بخواهي زنبه جز اندوه و غم نميزايد
... دل به ديگر زني نبايد دادمرد را هم خجالتي بايد «1»
اعتدال در نزديكي با زنان
راجع به كيفيت نزديكي با زنان، سابقا نظريات متفكرين و صاحب- نظران شرق و غرب را به اجمال بيان كرديم، اكنون بايد بدانيم كه متفكران ايراني در زمينه «كميت» نزديكي با زنان نيز آراء و عقايدي ابراز داشتهاند كه چندان با آراء دانشمندان جديد، هماهنگي ندارد، از جمله فردوسي طوسي، اسدي و سنايي ميفرمايند:
بسي گرد آميع خوبان مگردكه تن را كند سست و رخسار زرد اسدي
آب رخ، ز آب پشت بگريزدآب پشت آبرويها ريزد سنايي
ز بوي زنان موي گردد سپيدسپيدي كند زين جهان نااميد
چو چوگان كند كوژ بالاي راستز كار زنان چندگونه بلاست
هم اين مايه از بهر فرزند راببايد جوان خردمند را
چو افزون كني كاهش افزون بودز سستي دل مرد پرخون بود
كند ديده تاريك و رخسار زردبه تن سست گردد به رخ لاجورد فردوسي
دكتر يارشاطر در توصيف انحرافات جنسي در نيمه اول قرن نهم مينويسد: «هرجا سخن از عشقي است، عشق جوانان نورسيده است؛ و صاحبدلان زمان، هرچند متأهل هم ميشدند عشق و عاشقي را جز با سادهرويان روي نميديدند و به مصداق شعري كه دولتشاه از فخر الدين اوحد مستوفي نقل ميكند، سخنشان در اين معاني با زنان درنميگرفت و زن را تنها براي خانه و فرزند، ميخواستند.
______________________________
(1)- ر. ك: لغتنامه دهخدا، پيشين، ص 307.
ص: 366
و خواجه اوحد را جمعي مصاحبان به تأهل دلالت ميكردند و در معذرت يكي از ايشان، اين قطعه ميفرمايد:
همدمي ميگفت با اوحد، در اثناي سخنكاي تو آگاه از رموز چرخ و راز آسمان
مريم طبع گهرزايت چرا كرده است قطعچون مسيحا رشته پيوند از وصل زنان؟
مرد را هرگز نگيرد چهره دولت فروغتا به نور زن نپيوندد چراغ خانمان
گفتمش اي يار نيكوخواه ميدانم يقينكز نكوخواهان نميشايد به جز نيكي گمان
وصل زن هرچند باشد پيش مرد كامجويروح و راحت را كفيل و عيش و عشرت را ضمان
ليك با او شمع صحبت درنميگيرد از آنكمن سخن از آسمان ميگويم، او از ريسمان ... چون معشوق زن نيست، اوصاف و مضامين خاصي در غزل فارسي بهوجود آمده است كه تنها با مرد مناسبت دارد از اين جمله يكي وصف خط معشوق است كه در غزل اين دوره شيوعي تمام دارد:
اي رفته به باد از هوس موي تو سرهاوي خون شده از نافه خط تو جگرها كاتبي
زهي عشقت آتش به جان درزدهخطت كار خلقي به هم برزده شاهي
صفاتي كه در غزل براي معشوق ذكر ميشود، غالبا مناسب احوال همين تركان لشكري و جوانان پرخاشگر است، وصف نرمي و ملاطفت و شرم و حمايتپذيري كه درباره زنان مصداق دارد، در غزليات نادر است؛ معشوق نهتنها عاشق را به هجر و دوري و بيوفايي رنج ميدهد، بلكه او را به دشنام ميراند و به زخم و ضربه ميآزارد.
گه به سنگم زني و گاه به مشتبازيبازي مرا بخواهي كشت «1» مضامين متعددي كه درباره تير و پيكان و خنجر و شمشير و تيغ معشوق، در غزل مشاهده ميشود، ناشي از صفت سپاهيگري اوست.
______________________________
(1)- ر. ك: ترجمه مجالس النفايس، ص 47.
ص: 367 ما جان به تمناي تو در بيم نهاديمچون تيغ كشيدي سر تعظيم نهاديم
پيكان تو چون از دل آزرده كشيديمصد بوسه بر آن از پي تعظيم نهاديم امير شاهي
... تركان خوبرويي كه براي خدمت، خريداري يا اجير ميشدند، غالبا در محافل عيش و بزم، ساقي مجلس بودند، اينهمه اوصاف و مضامين كه درباره ساقي و دلبري او در غزليات ماست از آنجاست، اين خوبرويان و نيز كسان ديگري كه مورد علاقه صاحبدلان بودند، گاه نيز در بادهخواري شركت ميجستند.
شراب خورده و ناشسته روي و خوابزدههزار طعنه خوبي بر آفتاب زده امير خسرو
زلف آشفته و خوي كرده و خندانلب و مستپيرهن چاك و غزلخوان و صراحي در دست «1» حافظ
عارفان نيز در وصف معشوق داد سخن ميدادند:
چشم اگر اين است و ابرو اين، ناز و عشوه اينالوداع اي زهد و تقوي، الوداع اي عقل و دين كمال خجندي
قضات، و كليه كساني كه در بين عامه ارزش و احترامي داشتند، اگر به دام عشق دختر يا پسر جواني گرفتار ميشدند، براي تحصيل كاميابي، چاره جز استتار و اختفا نداشتند و ميكوشيدند كه پرده از روي كار آنها برداشته نشود. محتسبان، عسسان، مردم ظاهربين، غالبا در اين موارد سختي و بيرحمي فراوان به خرج ميدادند و دلدادگان را به- وحشيانهترين صورتي كيفر ميدادند.
بهطوريكه محمود واصفي در بدايع الوقايع نوشته است، يكي از اين نوع مجالس عيشونوش با تمهيد مقدمات، در باغي فراهم و برقرار ميشود، امير عليشير و همراهان، پس از وقوف بر اين معني با جستجوي بسيار، عشرتگاه را كشف ميكنند و به كمك نردبان به آن باغ وارد ميشوند «... مير (مقصود امير عليشير نوايي است) قدم بر نردبان نهاد ...
ديد كه مولانا پارسا و آغاي خياباني دست در گردن يكديگر دارند و اهل مجلس گريبانها چاك زدهاند و مجلس به جايي رسيده كه شراب كمي كرده، در تك شيشهها، لايمانده،
______________________________
(1)- ر. ك: شعر فارسي در عهد شاهرخ، پيشين، ص 155 به بعد.
ص: 368
ميخواهند كه آن را صاف سازند و چيزي نمييابند براي صاف كردن، خطيب، محاسن خود را گرفته كه سالهاست كه اين را به صابون شستشو ميدهم و پاكيزه ميسازم! مولانا پارسا دست دراز كرد و ريش خطيب را گرفت و در تك آن جام بداشتند و آن شراب را صاف كردند، مير فرمود: كه در حق اينها چه ميگوئيد؟ بعضي گفتند مناسب چنين مينمايد كه خانه را بر سر ايشان كوبيم و بعضي گفتند كه لايق آنست كه اينها را به عقوبت تمام بكشيم و در چاهي اندازيم؛ و بعضي ديگر گفتند اينها را ميبايد گرفت و شهيد كرد و در شهرها و بازارها گردانيد و بعد از آن، همه را سنگسار كرد. مير هيچكدام را قبول نكرد و فرمود كه رأي من آنست كه امشب ايشان را نرنجانيم و به حالشان گذاريم كه فلك بسي گردش كرده و اينچنين مجلسي آراسته. اين بگفتند و بازگشتند، مولانا پارسا به وقت صبحدم به خانه خود آمد، چون مير غلامچه را گفته بود و مبالغه كرده كه اظهار اين منماي، غلامچه هيچ نگفت، مولانا پارسا تا وقت چاشت در خواب شد، چون بيدار شد، مير در بنفشهزاري نشسته بود او را طلبيده آغاز به صحبت كرد، و حكايات ميگفت، كه گاهي ملا پارسا را مظنه ميشد كه مگر مير را اطلاعي شده باشد، باز مير سخن را دور ميانداخت، ملا پارسا در گرداب حيرت افتاد ...
ناخن بر زمين ميزد. ناگاه از سر ناخن او سنگريزه جست و در پيش «مير» شيشه گلابي نهاده بود بر وي خورد؛ مير فرمود:
تو كه با سنگدلان باده گلرنگ زنيجرم ما چيست كه بر شيشه ما سنگ زني پارسا كه اينرا شنيد، جزم كرد كه مير اطلاع يافته، في الجمله برجست، كفش خود را گرفته، متوجه مشهد سلطان خراسان شد و ديگر پارسا را كسي در شهر هرات نديد. چون پيش پدر رسيد، اين خبر پيشتر از رسيدن وي، به پدر رسيده بود، او را زجر بليغ نمود و آن بيسعادت، پدر خود را شربت شهادت چشانيد. پارسا را عاشقي بود، او را گفت كه تو اعتراف نماي به كشتن پدرم، من صاحب خونم تو را ميبخشم، چون اعتراف نمود، حاكم مشهد او را حكم به كشتن كرد، هرچند پارسا اضطراب نمود و گفت من او را بخشيدم، حاكم قبول نكرد و سوگند خورد كه اگر باز در اين باب سخن گويد، اول او را فرمايم كه پارهپاره كنند؛ القصه آن عاشق بيگناه در سرسنگ به عقوبت تمام به قتل رسيد.» «1» اگر داستاني كه واصفي نقل كرد؛ مقرون به حقيقت باشد، مجرم واقعي امير عليشير نوايي است كه برخلاف تمام مقررات اخلاقي، انساني، شرعي و عرفي شبانه با نردبان به خانه مردم رفته و از راه جاسوسي و تفتين اين آتش را روشن كرده است. به احتمال قوي اين داستان واقعي نيست و دانشمندي چون امير عليشير به چنين عمل زشتي دست نيازيده است. نمونهيي ديگر از عياشيهاي آن دوران:
______________________________
(1)- ر. ك: بدايع الوقايع، پيشين. ج اول، ص 578.
ص: 369
واصفي محفل انس ديگري را چنين توصيف ميكند: «غياث الدين محمد برخاست و گفت: عزيزان اصول نگاه داريد و رقاصئي بنياد كرد كه ماه بر فلك از شرم وي دايره هاله در پيش رو گرفت. داروغه حيران بماند و گفت: امشب با اينها صحبتي ميداريم. دامادي داشت عبد المقيم نام در كمال حسن و لطافت و نهايت صباحت و ملاحت ... داروغه به وي گفت: از اسباب عيش چه داري كه امشب ميخواهيم با ياران صحبتي بداريم؟ گفت:
يك خم شراب ناب دارميك لهجه پي كباب دارم
از قند و نبات و نقل و ميوهبيصرفه و بيحساب دارم آن روز را به بازي شطرنج گذرانيدند. نماز شام كه جام زرين آفتاب از دست ساقي دوران بيفتاد و دامنش از شراب لالهگون شفق، گلگون شد، داروغه عبد المقيم را فرمود كه در شهر هركس را كه حسن و آوازه و اصول و صلاحيتي بوده باشد حاضر سازد، اما با وجود غياث الدين محمد، هيچكس به ايشان نپرداخت، داروغه در آخر شب به حرم درآمد و گفت: شما صحبت را قايم داريد كه صبح خواهم آمده صبوحي خواهيم كرد، اما شمع جمال عبد المقيم از آتش شراب به نوعي افروخته بود كه مرغ جان صاحبنظر به مثابه پروانه سوخته بود، غياث الدين محمد آهسته به من گفت: كه امشب عبد المقيم را ميسازم. گفتم: اي خبيث مردار، و اي زشتسيرت بدكردار تا كي در هلاك خود ميكوشي؟ ... گفت: دخل مدار ... در اين مجلس، نظر نام سرتراشي بود و از جمله متعلقان عبد المقيم بود و همواره نظر در او ميكرد و عبد المقيم مست شد و بالين طلبيد و سر نهاد و يك چند ديگر كه بودند، همه بيخود فتادند، غياث الدين محمد گفت: كه وقت كار من شد برخاست و بند تنبان «نظر» را گشاد و آلت وي را تر ساخت و شمع را كشت و نيمشمع كافوري در لگن سيمين نهاد و عبد المقيم بيدار شد و فرياد برآورد كه شمع بياريد، غياث الدين محمد خود را به پهلوي من انداخت و به مستي برخاست، چون شمع بياوردند، بر سر من و غياث الدين محمد آمد، از مايان گمان نبرد چون بر سر «نظر» آمد و تنبان او را گشاده ديد و آلت او را تر، يقين او شد كه او كرده، نوكران را طلبيد و «نظر» فقير بيگناه را فرمود كه صد چوب زدند، چون صباح شد داروغه آمد پرسيد كه شب چه مشغله بود؟ گفتند: جمعي اقسام شده بود، داروغه جامه خود را به غياث الدين محمد و عبد المقيم جامه خود را به اين كمينه انعام فرمودند و از آنجا متوجه هرات شديم ...» «1»
رقابت خوبرويان باهم
«در تاريخ هشتصد و نود و نه بود كه در شهر هرات جواني پيدا شده بود كه او را ميرك زعفران ميگفتند. لالهعذاران گلرخسار را
______________________________
(1)- همان كتاب، ج 2، ص 1047.
ص: 370
از رشك عارض او چهره زعفراني گشته ... او را عاشقي بود كه او را سرخك كرباسفروش ميگفتند و مشهور است كه او را 60 هزار بيت به خاطر بود ... و شاه محمد ميرك نام، جوان ديگري بود كه بعضي از عشاق او را به ميرك زعفران ترجيح ميكردند. روزي سرخك كرباس- فروش در بازار ملك ميگذشت؛ شاه محمد ميرك دررسيد، به اساس و كوكبه و دبدبه ... و بسي متوجه بود كه با او اختلاط كند و به عشوه و كرشمه صيد خود گرداند، كسي او را حاضر ساخت كه اينك سرخك كرباسفروش او را طلب نمود و گفت جهت چيست، كه باوجود اينهمه فضايل كه از تو نقل ميكنند صحبت و اختلاط خود را به ميرك زعفران مقصور و محصور گردانيده؟ فقيران ديگر هستند كه قدر ترا از او بيشتر ميدانند. سرخك گفت: شما راست ميفرمائيد:
هر دم چو بيوفايان نتوان گرفت ياريماييم خاك كويش تا جان ز تن برآيد ... چنين گويند كه خبر به ميرك زعفران رسيد، كسي را فرستاد كه برو تحقيق كن كه سرخك چگونه اختلاط ميكند؟ آن كس خبر رسانيد كه هرگز سرخك را به اين شوق و ذوق در مجلس شما نديدهام. ميرك فرمود كه از درخت بهي يكچند چوب آوردند، آنها را مار صفت حلقه ساخته در تقار آب گذاشت، چون سرخك بعد از دو روز آمد، اتفاقا برف عظيم ميباريد، ميرك به او گفت: جناب، كجا تشريف داشتند؟ و آغاز عذرخواهي نمود، گفت خاموش باش تا دويست چوب بر تن برهنه نخوري با من طمع آشنايي مكن، چون سرخك اين را شنيد دست زد و گريبان دريد و خود را عريان گردانيد ... ميرك يكي از اين چوبها را برداشت و گفت: حساب نگهدار تا غلط نشود چون به ده رسيد، پرسيد كه چند شد؟ گفت:
گمان ميبرم كه پنج شده باشد. ميرك گفت: كه غلط كرده، ده شد. گفت: لا و اللّه ... باز از سر گرفت چون به بيست رسيد، گفت: «دهتا» ميرك كه اين حالت مشاهده كرد آتشي در دلش افتاد كه نتوان گفتن، چوب را به بام پرتاب كرد و گريبان تا به دامن چاك زد و سينه خود را به پشت وي نهاد و چون ابر گريان شد و گفت: اي يار اگر شمه از اندوه من واقف گردي، به جاي آب خوناب از ديده روان گرداني ...» «1»
اين بود صحنهيي چند از وضع اسفبار عاشقان و معشوقان در محيط اجتماعي ايران در يكي از تاريكترين ايام تاريخي يعني اواخر عهد تيموريان.
جمالپرستي
بعضي از صاحبدلان و ارباب ذوق چنانكه قبلا نيز اشاره كرديم از ديرباز به نظاره خوبرويان قانع بودند و از ديدن صورتي زيبا و نمكين لذت ميبردند.
______________________________
(1)- ر. ك: بدايع الوقايع، پيشين، ج 2، ص 1222 به بعد.
ص: 371
در شرح حال متنبي واقعهيي ذكر كردهاند كه خالي از ارزش اخلاقي و اجتماعي نيست: «يكي از خدام او ابو سعيد نام ميگويد: روزي به من گفت غلام خوشسيمايي كه در فلان دكان حلب مقام دارد، ديدهيي و ميشناسي؟ گفتم: آري، گفت: او را امشب دعوت كن اينجا بيايد و تهيه كاملي هم ببين، ابو سعيد ميگويد: چون هرگز لهوولعب با نساء و غلامان از او نديده بودم متعجب شدم، پس اطعمه و حلويات مهيا كرده، غلام را دعوت كردم و پذيرفت؛ تا آنكه متنبي در آخر روز از دربار سيف الدوله به منزل آمد؛ غلام هم حاضر بود، پس غذا خوردند و من هم با آنها غذا خوردم، پس شب شد، متنبي، امر داد شمع روشن كردند و دفاتر را آوردند به عادت هر شب، آنگاه به من گفت: شرابي براي مهمان خود حاضر كن و مشغول كار خود شد؛ پس از مدتي گفت: جاي خواب مهمانت را مرتب كن و خودت نيز در همانجا خواهي خوابيد ... چون صبح شد، گفت مهمان خود را روانه كن.
گفتم چه مبلغي به او بدهم، گفت سيصد درهم، متعجبانه گفتم اين غلام به مبلغ مختصري از همه اجابت ميكند و تو بهرهاي از او نبردهاي. متنبي برآشفت و گفت: آيا مرا از اين فسقه كه مرتكب اينگونه اعمال ميشوند تصور كردهيي، سيصد درهم به او بده به سلامت برود.» سعدي ميگويد:
جماعتي كه نظر را حرام ميدانندنظر، حرام بكردند و خون خلق حلال
غزال اگر به كمند اوفتد عجب نبودعجب فتادن مرد است در كمند غزال *
كه گفت بر رخ زيبا نظر خطا باشد؟خطا بود كه نبيند روي زيبا را
نام سعدي همهجا رفت به شاهدبازيوين نه عيب است كه در مذهب ما تحسين است
گر مخير بكنندم به قيامت كه چه خواهيدوست ما را و همه نعمت فردوس شما را اكثر شعرا و صاحبدلان بدون اينكه تن به آلودگي دهند، در وصف زيبارويان اشعار نغز گفتهاند:
برخيز تا يكسو نهيم اين دلق ارزقفام رابر باد قلاشي دهيم اين شرك تقوينام را *
كاشكي پرده برافتادي از آن منظر حسنتا همه خلق ببينند نگارستان را *
سر و چشمي چنين دلكش، تو گويي چشم از او برگيربرو كاين وعظ بيمعني مرا در سر نميگيرد «حافظ»
زيبائي، نسبي و اعتباري است
ميگويند هارون الرشيد چون داستان عشق و بيقراري ليلي و مجنون را شنيد گفت: «اين ليلي را بياوريد تا من ببينم كه مجنون چرا چنين شوري از عشق او در دنيا انداخت و از مشرق تا مغرب، قصه عشق
ص: 372
او را عاشقان، آينه خود ساختهاند! خرج بسيار كردند و حيله بسيار، «ليلي» را بياوردند، به- خلوت درآمد، خليفه، شبانگاه شمعها برافروخته، درو نظر ميكرد، ساعتي و ساعتي سر پيش انداخت، با خود گفت كه: در سخنش درآرم، باشد به واسطه سخن در روي او «آن چيز» ظاهرتر شود.- رو به ليلي كرد و گفت: ليلي تويي؟ گفت: بلي ليلي منم، اما مجنون تو نيستي، آن چشم كه در سر مجنون است، در تو نيست! ... مرا به نظر مجنون نگر! محبوب را به نظر محب نگرند» «1» (مقالات 42- 41).
زيبايي امري نظريست
گفت ليلي را خليفه كان تويي!كز تو مجنون شد پريشان، و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستيگفت خامش چون تو مجنون نيستي
ديده مجنون اگر بودي تراهردو عالم بيخطر بودي ترا جاي ديگر در بيان «اتحاد عاشق و معشوق»، هنگامي كه مجنون رنجور است و پزشك چاره را در رگ زدن ميبيند، مجنون نميپذيرد و رگزن تعجب ميكند، كه مجنون در بيابانها از شير و خرس و گرگ نميهراسد ولي تسليم رگزن نميشود، مولوي از قول مجنون، خطاب به رگزن، علت وحشت را يگانگي و اتحاد عاشق و معشوق ميداند:
گفت مجنون من نميترسم ز نيشصبر من از كوه سنگين است، بيش
تو نبردي بوي دل از جنس خويشكي بري تو بوي دل از گرگ و ميش؟
ترسم اي فصاد اگر فصدم كنينيش را ناگاه بر ليلي زني
من كيم ليلي و ليلي كيست منما يكي روحيم اندر دو بدن» «2» سعدي در يكي از غزليات خود به اين مطلع:
دوست ميدارم من اين ناليدن دلسوز راتا به هر نوعي كه باشد بگذرانم روز را عاشقان را به صبر و شكيبايي دعوت ميكند:
... كامجويان را ز ناكاميكشيدن چاره نيستبر زمستان صبر بايد طالب نوروز را
عاشقان خوشهچين از سِرّ ليلي غافلنداين كرامت نيست جز مجنون خرمنسوز را
عاشقان دين و دنياباز را، خاصيتي استكان نباشد زاهدان مال و جاهاندوز را
______________________________
(1)- ر. ك: خط سوم، پيشين، ص 504.
(2)- ادوارد براون، تاريخ ايران، ج 2، ص 726، (به نقل از حواشي).
ص: 373 ... سعديا دي رفت، فردا همچنان موجود نيستدر ميان اين و آن، فرصت شمار امروز را *
رها نميكند ايام در كنار منشكه داد خود بستانم ز بوسه از دهنش
همان كمند بگيرم كه صيد خاطر خلقبدان هميكند و، دركشم به خويشتنش
و ليك دست نيازم زدن در آن سر زلفكه مبلغي دل خلقست زير هر شكنش
غلام قامت آن لعبتم كه بر قد اوبريدهاند لطافت چو جامه بر بدنش در كتاب سندبادنامه (نگارش محمد بن علي بن محمد الظهيري السمرقندي، مربوط به اواسط قرن ششم هجري قمري) داستانهاي متنوعي از روابط جنسي مردان و زنان به رشته تحرير درآمده، از جمله در داستان «عاشق و گنده پير و سگ گريان» از عشق سوزان مردي جوان و از رنجي كه از دوري و امتناع دختري صاحب جمال تحمل ميكند مطالبي مينويسد، كه به نقل گزيدهيي از آن قناعت ميكنيم: مردي صاحب جمال در عنفوان شباب «... دختري ديد چون حور در قصور و چون ولدان و غلمان در جنان ...» جوان چون از راه مكاتبه و ارسال انواع زر و جامه به مطلوب نرسيد، سخت رنجور شد. سرانجام «گندهپيري» به فراست بر راز نهان و درد هجران او آگاه شد و با سالوس و تدبير به خانه معشوق راه يافت و خود را چون پيرهزني صاحبنظر و مشكلگشا معرفي نمود و با جعل داستاني، دختر را از بيمهريهايي كه در حق جوان روا داشته بود، نادم گردانيد. دختر پس از شنيدن اندرزهاي گندهپير در پيرامون سرگذشت خود با جوان، چنين گفت: «... بدان كي مدتيست تا برنايي (جواني) بر من عاشق است و در رنج عشق بدر او هلالي و شخص او خلالي شده است، سر كوي ما مطاف اوست و گرد در و ديوار ما كعبه طواف او، به كرات ملطفات نوشته و مرقعات (نامهها) فرستادست ... من در مقابله اين اقوال لطيف، جوابهاي عنيف دادهام و دل او برنجانيده، گندهپير گفت: جان مادر خطا كردهاي كه دل او بيازردهيي، زنهار از خستگان عشق، مرهمي دريغ مدار ... زن گفت: اي مادر نصايح تو را به دل نگاشتم ...
كه بعد از اين قدم در جاده اين نصيحت نهم و مراعات جانب او واجب دانم ... بايد كه چون آن جوان بيني، آنچه واجب كند از لطف عنايت و حسن رعايت دل او به جاي آوري. پيرزن در وقت از پيش دختر بيرون آمد و جوان را بشارت داد:
معشوقه به سامان شد تا باد چنين بادكفرش همه ايمان شد تا باد چنين باد جوان در وقت از باديه حرمان روي به كعبه درمان نهاد، چون به در سراي زن رسيد، زن به فراست حالت ... بوي جگر سوخته، و رايحه دل بريان بشناخت، كه محب قصد محبوب دارد با تبسم و استبشار و بشاشت و اهتزاز، به استقبال عاشق شتافت و با صد هزار ناز، عاشق
ص: 374
نيازمند را به خود خواند و گفت:
بيا كه عاشق رنجور را خريدارمفتادگان جهان را به لطف بردارم القصه: به دلالت گندهپير پارسا و قيادت زاهده عصر و بركات انفاس و اقدام او عاشق به معشوق رسيد و طالب به مطلوب پيوست و هردو روزگاري دراز از نعمت وصال تمتعها ميگرفتند.» «1»
مفهوم زيبايي در گذشته و حال
تا قبل از نفوذ تمدن غرب در ايران، يكي از مظاهر زيبايي و لطف زنان، چاقي و فربهي آنان بود، چنانكه در وصف زليخا زن عزيز مصر ميخوانيم: «... از فربهي و لطافت بدان جايگاه بود كه به- دشخواري برپاي خاستي و به دشواري رفتي.» «2» امروز چنين دختر يا زن بيماري را براي كسب سلامتي و زيبايي و تناسب اندام وادار به ورزش ميكنند و در صورت لزوم به حمام بخار ميفرستند، جامي، ضمن توصيف صورت و اندام زليخا از مشخصات يك زن زيبا چنين ياد ميكند:
دو گيسويش دو هندوي رسنبازز مژگان بر جگرها ناوكانداز
دو پستان هر يكي چون قبه نورحبابي خاسته از عين كافور
شكم چون تخته قاقم كشيدهبه نرمي دايه نافش را بريده
سرينش كوهي، اما سيم سادهچه كوهي! كز كمر زير اوفتاده
بدان نرمي چو افشرديش در مشتبرون رفتي خميرآسا ز انگشت ...» «2» به نظر سنايي، ناز و دلربايي تنها زيبنده خوبرويان است:
ناز را روئي ببايد همچو وردگر نداري گرد بدخوئي نگرد
زشت باشد روي نازيبا و نازعيب باشد چشم نابينا و درد
مشكل زيبايي
زيبايي و حسن و جمال گاه موجب سعادت و بهروزي، و در مواردي سبب رنج و ملال خوبرويان گرديده است:
ناصر خسرو علوي ميگويد:
نگاه كن كه به حيلت همي هلاك كنندز بهر پرنكو طاوسان پران را *
طاووس را بديدم ميكند پر خويشگفتم «مكن» كه پر تو بازيب و بافر است
______________________________
(1)- نقل از سندبادنامه ظهيري، به نقل از هزار سال نثر فارسي، كريم كشاورز، كتاب سوم از ص 666 تا ص 674. (به اختصار).
(2)- ر. ك: تفسير سورآبادي، ص 17.
ص: 375 بگريست زار و مرا گفت اي حكيمآگه نئي كه دشمن جان من اين پر است سعد الدين كافي
گفت من آن آهوم كز ناف منريخت اين صياد خون صاف من * در كتاب كليله و دمنه، ضمن حكايتي در تأييد اين معني چنين آمده است:
شد ناف معطر سبب كشتن آهوشد طبع موافق سبب بستن كفتار
نظربازي يك نديم
با اينكه نديمان و نزديكان شاه از آزادي عمل بيشتري برخوردار بودند، گاه در اثر كمترين بياحتياطي مورد سخط سلاطين مستبد قرار ميگرفتند. ابو الفضل بيهقي در شرح حال ابو نعيم، نديم سلطان مسعود مينويسد كه وي دلباخته «نوشتكين» غلام مسعود بود و گاه دزديده نظر به وي ميافكند، تا يكبار هنگامي كه نوشتكين به فرمان امير دستهگلي را به بو نعيم ميداد، بو نعيم «انگشت را بر دست نوشتكين فشرد»، نوشتكين گفت: اين چه بيادبي است، انگشت ناحفاظي بر دست غلامان فشردن؟» مسعود سخت خشمگين شد «بو نعيم را گفت: به غلام- بارگي پيش ما آمده؟ جواب زفت باز داد و سخت گستاخ بود كه خداوند از من اين چيزها كي ديده بود؟ اگر از بنده سير شده است بهانه توان ساخت شيرينتر از اين، امير سخت در خشم شد، بفرمود تا پاي بو نعيم بگرفتند و بكشيدند و به حجره بازداشتند و اقبال را گفت: هرچه اين سگ ناحفاظ را، هست صامت و ناطق همه به نوشتكين بخشيدم»، اقبال روز بعد به ديوان آمد و از بو نعيم نامهها و اسنادي داير به واگذاري تمام دارائيش به- نوشتكين بگرفت و مدتي دراز مغضوب درگاه مسعود بود، تا سرانجام با پايمردي نيكان او را از قلعه به خانه بازبردند و بار ديگر مورد محبت امير قرار گرفت و اموالش را باز دادند. بيهقي مينويسد: «گاهگاهي بشنودم كه امير در شراب، بو نعيم را گفتي: سوي نوشتكين مينگري؟ او جواب دادي: كه از آن يك نگريستن بس نيك آمدم تا ديگر نگرم و امير بخنديدي.» «1»
قبل از سعدي، ناصر خسرو، مجذوب لب و دندان تركان ختا شده و ميگويد:
خدايا راست گويم فتنه از تستولي از ترس نتوانم جغيدن
اگر ريگي به كفش خود نداريچرا بايست شيطان آفريدن
لب دندان تركان ختا رانبايستي چنين خوب آفريدن
______________________________
(1)- ابو الفضل بيهقي، تاريخ بيهقي، چاپ اديب. ص 417 و 418 و 672.
ص: 376 كه از دست لب و دندان ايشانبه دندان دست و لب بايد گزيدن
به آهو ميكني غوغا كه بگريزبه تازي هي زني اندر دويدن! خواجه عبد اللّه انصاري، در مناجاتنامه خود از سوز آتش فراق سخن ميگويد:
«الهي ... چون آتش فراق داشتي، آتش دوزخ چرا افراشتي ...»
مست توام از باده و جام آزادمصيد توام از دانه و دام آزادم
مقصود من از كعبه و بتخانه توييورنه من ازين هردو مقام آزادم خواجه عبد اللّه انصاري
راجع به نظربازي، شعراي صوفيمشرب سخن بسيار گفتهاند، به نظر حافظ:
صوفيان جمله حريفند و نظرباز وليزين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد *
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظربازوان كس كه چو ما نيست در اين شهر كدام است *
عاشق و رند و نظربازم و ميگويم فاشتا بداني كه به چندين هنر آراستهام *
دوستان عيب نظربازي حافظ نكنيدكه من او را ز محبان خدا ميبينم سعدي گويد:
در من آن هست كه صبرم ز نكورويان نيستاز گل و لاله گريز است و ز گلرويان نيست *
ز من مرنج چو بسيار بنگرم سويتگرسنه چشمم و سيري ندارم از رويت *
اين گرسنه چشم بيترحمخود سير نميشود ز مردم
ميل به همجنس يا همجنسگرايي
عشقبازي با پسران و تظاهرات ميل به همجنس، نهتنها در ادبيات ملل متمدن باستاني، نظير يونان، روم و چين به چشم ميخورد، بلكه قرائني در دست است كه چنين تمايلاتي در ايران باستان نيز وجود داشته است!
«هرودت، مورخ يوناني كه در قرن پنجم قبل از ميلاد ميزيسته است، مينويسد:
«... در دوره پادشاهي داريوش نيز پسران در دربار، مورد توجه بودند، در اين دوره بابل
ص: 377
و آشور موظف بودند يكهزار قنطار نقره و پانصد پسر به ايران بفرستند.» «1»
در كتاب توراة در باب 19، آمده است: خداوند به سبب گناهكاري مردم «سدوم» يعني قوم لوط، درصدد ويران كردن آن شهر برآمد؛ ولي قبلا لوط را اجازه داد كه با زوجه و دو دخترش از شهر خارج شوند و وي به «صوغر» رفت، آنگاه خداوند بر سدوم و عموره از آسمان گوگرد و آتش بارانيد. چون زوجه لوط به عقب برگشته بر اين شهر نگريست، به ستوني از نمك مبدل شد، لوط از ماندن در «صوغر» ترسيد و با دو دختر خود به كوه رفت و در مغاره ساكن شد، دختر بزرگتر به ديگري گفت كه بيا تا پدر خود را شراب بنوشانيم و با او همبستر شويم تا نسلي از پدر خود نگاه داريم، چنين كردند و هردو از پدر حامله شدند، دختر بزرگ پسري زائيد و او را «موآب» نام نهاد و وي نياي «موآبيان» است و دختر كوچك نيز پسري زائيد و او را «بن عمي» نام نهاد و وي نياي «بنو عمون» است.
در قرآن، لوط از پيغمبراني است كه قومشان عذاب ديدهاند و در كنار هود، صالح، نوح و شعيب قرار دارد. قوم لوط كه در قرآن بهعنوان «اخوان لوط» از ايشان ياد ميشود، در رديف «ثمود» و «مدين» از اقوام گناهكاري هستند كه به عذاب الهي گرفتار شدهاند، هنگامي كه ابراهيم قوم خويش را از گناهكاري و بتپرستي بازميدارد، لوط به او ايمان ميآورد، قوم لوط كه به انحراف جنسي گرفتارند، از مهمانان وي كام ميطلبند، وي ايشان را از اين گناه بازميدارد، اما آنان نميپذيرند و عذاب الهي مانند صيحهاي از آسمان بر ايشان فرود ميآيد و باران سجيل (سنگ گل) نازل ميشود، لوط و خانوادهاش نجات مييابند، مگر همسر لوط كه در عذاب گرفتار ميشود، زيرا به پشت سر مينگرد.
در كتب قصص الانبيا (از قبيل ثعلبي و كسائي) و در تاريخ طبري اطلاعات زيادي در باب قوم لوط نقل شده كه متخذ از تورات است، نويسندگان قصص انبيا اغلب نوشتهاند كه قوم لوط در آغاز مردمي پرهيزكار بودند و ابليس به صورت مرد غريبي بر ايشان ظاهر شد و از راههاي مختلف آنان را به همجنسطلبي وادار كرد، تا اينكار عادت ايشان شد و در اين باب داستانها و افسانهها پرداختند.» «2» در اسلام، لواط و زنا در شمار گناهان كبيره و مرتكب مستوجب حد شرعي است، به نظر امام مالك يكي از ائمه اربعه اهل سنت و جماعت، اجراي حد شرعي در مورد لواط با غلام مملوك لازم نيست:
______________________________
(1)- ماخوذ از كتاب نظربازي، نوشته حسن قائميان.
(2)- ر. ك: دايرة المعارف فارسي، ج 2. بخش اول از «ش» تا «ل» ص 2522.
ص: 378
«ان الحد لا يلزم من يلوط به غلام مملوك» «1» درحاليكه به حكم قرآن: صد ضربه شلاق براي زاني و زانيه در نظر گرفته شده است. الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ (سوره النور) و امردبازان را سنگسار ميكنند. سنايي گويد:
بشود لا محاله دهر خرابچون لواطه كنند در محراب حديقه (منظومه عرفاني)
بر قياس خويش داني هيچ كايزد در كتاباز چه معني دو زن كردست مردي را بها «2»
ور زنا كردن چو كشتن نيست از روي قياسهردو را كشتن چو يكديگر چرا آمد جزا * به حكايت شاهنامه، دقيقي. شاعر خوشقريحه ما از اين خوي بد بينصيب نبود:
«جوانيش را خوي بد يار بود.» «فردوسي» دقيقي، غلامي داشت ترك و حوبروي، دل بر او بسته بود، غلام به حكم تعصب درحال مستي دقيقي را به قتل رسانيد و به حيات شاعر باذوق و خوشقريحهيي كه لطف طبع خود را در آثار معدودي كه از خود به يادگار گذاشته، آشكار ساخته است، پايان بخشيد:
دقيقي چار خصلت برگزيدهدرين گيتي ز هر خوبي و زشتي
لب ياقوترنگ و نغمه چنگمي چون رنگ و كيش زرتهشتي در ايران، درنتيجه حدود و قيود گوناگون اجتماعي، از روزگار قديم، عشق- هاي غيرطبيعي و ميل به همجنس در بين طبقات مختلف اجتماع رواج داشت و كتب ادبي و اجتماعي كشور ما، مخصوصا در دوران بعد از اسلام گواه اين معني است، به عقيده گوته: «عمر عشقبازي با پسران، با عمر بشريت برابر است.» بايد توجه داشت كه ميل به همجنس، مفهومي كلي و عمومي دارد، يعني «اعم از اينكه آن دو فرد، هردو پسر يا دختر، زن و يا مرد باشند و خواه اين كشش، محرك احساساتي و روحي داشته باشد يا شهواني ... بنابراين ميل به همجنس داراي معني نسبتا وسيعي است ... در ادبيات كشور ما درباره عشقبازي با همجنس به شرطي كه يكي از دو طرف پسر بالغ فرض شود، اصطلاحات و تركيبات بسياري ميتوان يافت. مانند: غلامبارگي، شاهدبازي، امرد- بازي، سادهپرستي و غيره.
______________________________
(1)- ر. ك: طبقات الشافعيه سبكي، ج 3، ص 18.
(2)- مراد آيه 11 از سوره نساء است. يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ. (در ارث، مرد دو برابر زن ميبرد).
ص: 379
... بهطوريكه گفته شد تظاهرات ميل به همجنس يكي از مشخصات دوره كودكي است، ولي در دوره بلوغ اين تظاهرات بارزتر است.
... دكتر بلوخ ميگويد: «بر اثر مشاهدات پزشكي كه شخصا به عمل آوردهام، به- اين نتيجه رسيدم كه در افراد كاملا سالم از هردو جنس، از اوان دوره كودكي بيآنكه هيچ نوع عامل خارجي دخالت كرده باشد، يك «ميل» و پس از اين دوره، يك «انگيزه جنسي» نسبت به همجنس وجود دارد.» «1»
عدهيي از دانشمندان و پژوهندگان امور جنسي پس از سالها مطالعه و تحقيق به اين نتيجه رسيدهاند كه هر فردي اعم از مرد يا زن قبل از بلوغ، يك دوره تمايل به همجنس را از سر ميگذراند، ولي پس از آنكه سن انسان به سن قانوني رسيد و به مرحله بلوغ و تكامل قدم گذاشت و توانست بدون مانع و مشكلي با جنس مخالف آميزش كند و در اجتماع راه يابد، اين غريزه انحرافي، خودبهخود رو به فراموشي ميرود.
پدران و مادران در سالهاي بلوغ بايد بيش از پيش در اعمال و رفتار فرزندان خود دقت و مراقبت كنند و با خواهشها و تمايلات آنان حتي الامكان مخالفت نورزند و سعي كنند با گردشهاي دستهجمعي و تفريحات سودمند و ورزش و استفاده از كتب سودمند اجتماعي و سخنرانيهاي بهداشتي، اطلاعات عمومي آنان را در زمينههاي مختلف از جمله در امور جنسي افزايش دهند و با اين تدابير افكار انحرافي و زيانبخش را در جوانان از بين ببرند، و در اولين فرصت ممكن، موجبات ازدواج آنان را فراهم سازند.
به عقيده بعضي از صاحبنظران، شرايط اقليمي، ساختمان بدن و نحوه ترشحات غدد بدني و طرز تربيت در ظهور و بروز انحرافات جنسي مؤثر است. در كشورهاي غربي فقط روابط دو جنس مذكر را جرم شناختهاند، درحاليكه طبق فقه اسلامي غير از لواط، «مساحقه» نيز گناهي قابل كيفر تشخيص شده است. و انحراف اخير بيشتر در دربار خلفا و امرا و فئودالهايي كه عده كثيري زن از عقدي و كنيز در اختيار داشتند، ديده شده است، اين زنان كه حتي از ديدن مردان، محروم بودند، گاه براي فرونشاندن آتش شهوت، به طبق زدن دست ميزدند و اين معني در آثار گذشتگان و بهخصوص در اشعار انوري و خاقاني به چشم ميخورد.
خاقاني در هجو اهل بغداد ميگويد:
اهل بغداد را زنان بينيطبقات طبقزنان بيني
زعفران ساي گشته هاونهافارغ از دسته گران بيني
ماده بر رو فتادن دوبهدوهمچو جوزا و فرقدان بيني
______________________________
(1)- از كتاب نظربازي، نوشته آقاي حسن قائميان.
ص: 380 چون طبق بر طبق زنند افغاناز طبقهاي آسمان بيني * امروز در كشورهاي اروپايي و ساير ممالك صنعتي، طريقه حل مشكلات جنسي را در آزادي معاشرت و آميزش دختران و پسران ميدانند.
دختران و پسران از سن 18 سالگي به بالا با كمال آزادي با هم آميزش و معاشرت ميكنند و با شركت در انواع ورزشها و تفريحات نظير راهپيمايي، كوهپيمايي، شنا و رقص، با يكديگر ملاقات و معاشرت ميكنند. در ممالكي كه ياد كرديم، معاشقه دختران و پسران در دوران قبل از ازدواج، هيچگونه قبح اخلاقي و اجتماعي و مانع قانوني ندارد، ولي همينكه دختري با مردي ازدواج و زناشويي كرد، ديگر دوستان ديرين خود را ترك ميگويد و تا پايان عمر با شوهر خود زندگي و همكاري ميكند.
در بعضي از ممالك آسيايي و افريقايي به حكم سنن و عادات ديرين اجتماعي، ملاقات و گفتگوي دختران و پسران پس از نامزدي و انجام تشريفات با حضور ابوين اشكالي ندارد.
نگاهي به غرب: طبق آمار منتشر شده در ممالك اسكانديناوي، آلمان، فرانسه، انگلستان و ساير كشورهاي غربي بهواسطه معاشرت دختران و پسران قبل از ازدواج، و درنتيجه آزادي نامحدود و عدم احساس مسئووليت، غالب ازدواجها ناپايدار؛ و با ظهور كمترين اختلاف رشته زناشويي بين دو نفر گسسته ميشود و كار به طلاق و جدايي منتهي ميگردد.
در دوره قرون وسطي در ممالك شرق نزديك امردبازي نهتنها بين طبقات ممتاز رواج داشته بلكه در بين عامه مردم نيز چنين تمايلاتي بوده است. و غالبا شعرا و نويسندگان عشقبازي با پسران را امري عادي و طبيعي ميشمردند.
رودكي در قصيده معروف خود به اين مطلع:
مادر مي را بكرد بايد قربانبچه او را گرفت و كرد به زندان آشكارا از زيبايي غلامان تركي كه در دستگاه امرا به ساقيگري و جاسوسي مشغول بودند سخن ميگويد:
ترك هزاران بپاي پيش صف اندرهريك چون ماه بر دو هفته درخشان
بادهدهنده بتي بديع ز خوبانبچه خاتون ترك و بچه خاقان
از كف تركي سياهچشم و پريرويقامت چون سرو زلفكانش چو چوگان *
ص: 381
در اين دوران عشق ورزيدن با پسران به حدي طبيعي و عادي بود كه حتي در كتب تربيتي نيز در اين باب سخن ميگفتند.
در باب چهاردهم قابوسنامه تحت عنوان «در عشق ورزيدن» چنين آمده است:
«بدان اي پسر كه تا كسي لطيفطبع نبود، عاشق نشود، از آنكه عشق از لطافت طبع خيزد و هرچه از لطافت خيزد لطيف بود ... نبيني كه جوانان بيشتر عاشق شوند از پيران، از آنكه طبع جوانان لطيفتر باشد از طبع پيران و نيز هيچ غليظطبع گرانجان، هرگز عاشق نشود ... اما جهد كن تا عاشق نشوي ... كه كار عاشقي كار بلاست، خاصه در هنگام مفلسي ... پس اگر وقتي اتفاق افتد كه تو را با كسي خوشوقت گردد، اسير دل مباش و پيوسته دل را با عشق باختن مياموز و دايم متابع شهوت مباش كه اين كار خردمندان نبود ...
اگر به ديدار اول خود را نگاهداري، چون دل تقاضا كند، خرد را بر دل گماري تا بيش نام او را نبرد و دل خود را به چيزي مشغول ميداري و جاي ديگر استفراغ شهوت مي- كني و چشم از ديدار او برميبندي، همه رنج دل يكهفته باشد ... زود خويشتن از بلا بتواني رهانيدن، ليكن چنين كردن، نه كار هركسي بود ... محمد زكرياي رازي در تقاسيم العلل آورده است: و سبب علت عشق و داروي وي ياد كرده است چون روزه داشتن پيوسته، و بار گران برداشتن و سفر دراز كردن و آنچه بدين ماند، اما اگر كسي را دوست داري كه تو از ديدار و خدمت او راضي باشي، روا دارم، چنانكه ابو سعيد ابو الخير گفته است كه آدمي را از چهار چيز ناگزير است: اول ناني، دوم خلقاني، سيوم ويراني، چهارم جاناني ... اما دوستي ديگر است و عاشقي ديگر و در عاشقي هيچكس را وقت خوش نباشد ...» «1»
و در باب پانزدهم، تحت عنوان «در تمتع گرفتن» فرزند خود را از افراط در جماع برحذر ميدارد و ميگويد «... پيوسته در مستي و هوشياري به مجامعت مشغول مباش، كه آن نطفه كه از تو جدا گردد معلوم است كه تخم جاني و شخصي بود ... اما از زنان و غلامان، ميل خود به يك جنس مدار تا از هردو گونه، بهرهور باشي و از دو گونه يكي دشمن تو نباشد و همچنانكه گفتيم كه مجامعت بسيار كردن زيان دارد، ناكردن نيز زيان دارد، پس هرچه كني بايد به اشتها كني و به تكلف نكني تا زيان كمتر دارد ...» «2»
بررسي تاريخي
دكتر غلامحسين يوسفي، استاد دانشگاه، ضمن بحث در پيرامون دوران فرخي سيستاني چنين مينويسد: «اشعار غنايي فرخي همه در باب كنيزان ماهروي نيست، بلكه به ماهپسران و غلامان زيبا نيز دل ميباخته و اشعار
______________________________
(1)- ر. ك: قابوسنامه، پيشين، ص 80.
(2)- همان كتاب، ص 86.
ص: 382
فراوان درين زمينه پرداخته است. اين رسم در آن روزگار متداول بوده و تنها فرخي نيست كه بدين گروه مهر ورزيده است. آنچه در باب مهر محمود به اياز نوشتهاند از اين مقوله است، به فرض آنكه سبب دلبستگي محمود به او، به قول محمد ناظم، بيشتر فداكاري «خدمتگزاري وي بوده باشد، تداول اين رسم و رواج معاشقه با پسران سبب شده است كه شاعران و نويسندگان بتوانند اين سرگذشت را موضوع داستانها قرار دهند و درين باب طبعآزمايي و قلمفرسايي كنند. پيش ازين از كثرت محبت امير يوسف، برادر سلطان، به- حاجبش، طغرل، سخن گفته شد. ابو الفضل بيهقي در شرح احوال و ابتداي كار، اينچنين نوشته است: «اين غلامي بود كه از ميان هزار غلام چنو بيرون نيايد به ديدار و قد و رنگ و ظرافت و لياقت، و او را از تركستان، خاتون ارسلان فرستاده بود به نام امير محمود، و اين خاتون عادت داشت كه هر سال امير محمود را غلامي نادر و كنيزكي دوشيزه، خياره فرستادي بر سبيل هديه و امير وي را دستارهاي قصب و شار باريك و مرواريد و ديباي رومي فرستادي، امير اين طغرل را بپسنديد و در جمله هفت و هشت غلام كه ساقيان او بودند پس از اياز بداشت. و سالي دو برآمد، يك روز چنان افتاد كه امير به باغ فيروزي شراب ميخورد بر گل، چندان گل صد برگ ريخته بود كه حد و اندازه نبود و اين ساقيان ماهرويان عالم، به نوبت دوگان دوگان ميآمدند. اين طغرل درآمد قباي لعل پوشيده و يا روي قباي فيروزه داشت و به ساقيگري مشغول شدند هردو ماهروي، طغرل شرابي رنگين به دست بايستاد و امير يوسف را شراب دريافته بود، چشمش بر وي افتاد بماند و عاشق شد و هرچه كوشيد و خويشتن را فراهم كرد چشم از وي برنتوانست داشت و امير محمود از ديده مينگريست و شيفتگي و بيهوشي را برادرش ميديد و تغافل ميزد تا آنكه ساعتي بگذشت. پس گفت: اي برادر، تو از پدر كودك ماندي و گفته بود پدر به وقت مرگ، عبد اللّه دبير را كه «مقرر است كه محمود ملك غزنين نگهدارد، كه اسمعيل مرد آن نيست، محمود را از پيغام من بگوي كه مرا دل به يوسف مشغول است وي را به تو سپردم، بايد كه وي را به خوي خويش برآري و چون فرزندان خويش عزيز داري، و ما تا اين غايت داني كه به راستاي تو چند نيكويي فرمودهايم، و پنداشتيم كه باادب برآمده، و نيستي، چنانكه ما پنداشتهايم، در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه ميكني؟ ترا خوش آيد كه هيچكس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از ديرباز بدين طغرل نمانده است! و اگر حرمت روان پدرم نبودي ترا مالشي سخت تمام برسيدي، اين يكبار عفو كردم و اين غلام را به تو بخشيدم كه ما را چنو بسيار است، هشيار باش تا بار ديگر چنين سهو نيفتد كه با محمود چنين بازيها نرود.» يوسف متحير گشت و برپاي خاست و زمين بوسه داد و
ص: 383
گفت توبه كردم و نيز چنين خطا نيفتد.» «1» ازين نوشته به خوبي ميتوان دريافت كه چگونه در بزمها و مجالس عيش و سرور غلامان خوبروي مورد نظر بودند و اطرافيان حتي در حضور سلطان، دل از دست ميدادهاند و رازشان از پرده بيرون ميافتاده است.
وقتي ممدوحان فرخي و بزرگان دربار غزنين چنين با غلامان معاشقه كنند، طبيعي است كه شاعري جوان و عشرتطلب و ثروتمند مانند فرخي نيز، كه اهل همهگونه عيش و لذت بوده ازين كار پروايي نداشته است. چون معشوق فرخي و بسياري از گويندگان، زن نبوده است و به تركان خوبروي سپاهي نيز نظر داشتهاند. ذكر معشوق لشكري، كمندافكن، اسبتاز و كماندار در شعرشان آمده است و هم در ميان احوال عاشقانه اصطلاحات رزمي فراوان بهكار رفته است. در بسياري از اينگونه تغزلها و غزلها، اثري از لطافت زنانه مشهود نيست، اما سخن از پرخاشگري و تندخويي معشوق به ميان ميآيد ...
بركش اي ترك و به يكسو فكن اين جامه جنگچنگ برگير و بنه درقه و شمشير از جنگ
وقت آن شد كه كمان افكني اندر بازووقت آنست كه بنشيني و برداري چنگ
دشمن از كينه برآمد به كمينگاه مرولشكر از جنگ بياسود، بياساي از جنگ
به مصاف اندر، كم گرد كه از گرد سپاهزلف مشكين تو پر گرد شود اي سرهنگ
اي مژه تير و كمان ابرو تيرت به چه كارتير مژگان تو دلدوزتر از تير خدنگ *
اي پسر گر دل من كرد هميخواهي شاداز پس باده مرا بوسه هميبايد داد
نقل با باده بود باده دهي نقل بدهديرگاهيست كه اين رسم نهاد آنكه نهاد
چندگاهي است كه از باده و از بوسه مرانفكندستي بيهوش و نكردستي شاد
وقت آن آمد كز باده مرا مست كنيگاه آن آمد كز بوسه مرا بدهي داد برآمدن موي رخسار ماه پسران، موضوعي ديگر براي تغزلهاي فرخي بوده و آن را مثلا به دميدن بنفشه مانند كرده است ... گاه به معشوق خود گفته است قدر ايام را بداند و جور نكند، زيرا زود باشد كه بناگوش چون سيم سپيد او نيز چون شبح سيه شود، همچنان
______________________________
(1)- ر. ك: تاريخ بيهقي، پيشين، ص 252.
ص: 384
كه شب از پس روز نهان است و سرانجام پديد آيد ... گاه از جنگ و درشتي و جفاي و خلق او شكايت آغاز كرده كه هر روز با وي رفتاري ديگر دارد و تندي و سنگدليش را يادآور ميشود ... اين نكته هم گفتني است كه اينگونه عشقبازي و غلامبارگي بيگمان از نظر اخلاقي و تربيت اجتماعي كاري پسنديده نيست و البته از هركس كه سرزده باشد، نامطبوع و ناپسند است و چهبسا وقتي كه درمييابيم بعضي از اين تغزلهاي زيباي فرخي از چنين روابطي حكايت ميكند، ابيات او لطف و درخشندگي خود را در نظرمان تا حدودي از دست ميدهد:
ياد باد آن شب، كان شمسه خوبانطرازبه طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز
من و او هردو به حجره در و مي مونس ماباز كرده در شادي و در حجره فراز
گه به صحبت بر او با بر من بستي عهدگه به بوسه لب من با لب او گفتي راز» داستان عشق سلطان محمود با اياز معروف است، ميگويند فرخي به جرم باده- نوشيدن با اياز يا يكي از غلامان خاص سلطان محمود، مورد بيمهري و خشم سلطان قرار ميگيرد و مدتي از درگاه او طرد ميشود. فرخي دراينباره ميگويد:
سخني باز شد به مجلس شاهبيشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد كه باده خورده هميبه فلان جاي فرخي و فلان
من درين روزها جز آن يكروزمي نخوردم به حرمت يزدان
خويشتن را جزين ندانم جرممن و سوگند مصحف و قرآن
اگر اين جرم درخور ادبستچوب و شمشير و گردن اينك وران
گو بزن مر مرا و دور مكنگو بكش مر مرا و دور مران در جاي ديگر در وصف معشوق خود چنين ميگويد:
ترك مهروي من از خواب، گران دارد سردوش مي داده است از اول شب تا به سحر
من به چشم او را دهبار نمودم كه بخسباو هميگفت بهل تا برم اين دور به سر
شب بهسر برد به مي دادن و ننشست و نخفتدل من خست كه ننشست و نخفت آن دلبر
او به مي دادن جادوست به دل بردن چيرچيزها داند كردن به چنين باب اندر
حيله سازد كه مي افزون دهد از نوبت خويشور تواند نخورد نوبت ياران دگر
ص: 385 كيست آنكو ندهد دل به چنين خدمت دوستكيست آنكو نكشد بار چنين خدمتگر در جاي ديگر فرخي از جفا و بيمهري معشوق خود گله ميكند:
دل من هميداد گفتي گواييكه باشد مرا روزي از تو جدايي
بلي هرچه خواهد رسيدن به مردمبر آن دل دهد هر زماني گوايي
من اين روز را داشتم چشم و زين غمنبودست با روز من روشنايي
جدايي گمان برده بودم و ليكننهچندان كه يكسو نهي آشنايي
بدين زودي از من چرا سير گشتينگارا بدين زود سيري چرايي
دريغا دريغا كه آگه نبودمكه تو بيوفا در جفا تا كجايي شاعر استادي چون منوچهري آشكارا ميگويد:
غلام و جام مي را دوست دارمنه جاي طعنه و جاي ملامست
هميدانم كه اين هردو حرامندو ليكن اين خوشيها در حرامست سنايي شاعر نامدار نيمه اول قرن ششم، از رواج امردبازي در عهد خود سخن ميگويد:
دي بدان رسته صرافان من بر در تيمپسري ديدم تابندهتر از در يتيم
با دلم گفتم اي كاشكي اين مير بتانكندي بر من بيچارهدل خويش رحيم
رفتم و چشمگكي كردم و شد بر سر كاركودكك جلد بدو زيرك و دانا و فهيم
گفتم او را ز كجايي و بگو نام تو چيستگفت از بلخم و نامست مرا قلب كريم
گفتم، اي جان پدر آيي مهمان پدر؟گفت چون نايم و رفتيم همي تا سوي تيم
هردو در حجره شديم آنگه و در كرده فرازخوب شد آنهمه دشوار و شدم كار سليم
دست شادي و طرب كردن و مي خوردن برداو چنان مير و منش راست بمانند نديم
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گرانكرد وسواس مرا در دل شيطان رجيم
ص: 386 گفتم او را كه، سه بوسه دهي اي جان پدرگفت خواهي شش بگشاي در كيسه سيم
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درستكردم آن ده درم خويش بدان مه تسليم
بند شلوارش بگشاده نگه كردم منجفتهاي ديدم آراسته با هرچه نعيم
سينه بر خاك نهاد آن بت باريك ميانتا به ماهي برسيد از بر سيمينش نسيم * در جاي ديگر سنايي در يكي از اشعار خود به اين مطلع:
دوش چون صبح بركشيد علمشد جهان از نسيم او خرم مناسبات جنسي خواجه اسعد هروي را با قصاب پسري شرح ميدهد:
كه يكي روز من نشسته بدممتفكر به گوشهاي ملزم
رندي آمد ز اسعدش بر منبود آن رند مرد را ز خدم
كه امام اسعدت هميخواندچند باشي معطل و مبهم
رفت او پيش و من شدم ز پسشدر يكي كوچه خم اندر خم
ديدم آنجا نشسته اسعد رابا مي و بانگ زير و ناله بم
بود با او نشسته قصابيكودكي چون يكي بديع صنم
هردو مست از نبيذ سوسن بويبرو عارض چو سوسن و چو پرم
هردو كردند عرضه بر من ميگفتم از شرم هردو را كه نعم
يكدوسيكي ز شرم خوردم و خفتبه يكي گوشهاي نديم ندم
هردو خفتند مست و در راندندپيش من مستوار خر بكرم
ژرف كردم نگه كه زيرين كيستدست و انگشت كيست با خايم
ص: 387 ... گفتم احسنت اي امام كه نيستچون تو اندر همه ديار عجم
گفت مفزاي اي سنايي هيچكه تو هستي به نزد ما محرم
غزلي گوي حسب ما كه بوداين دل ريش هردو را مرهم *
دوش سرمست نگارين من آن طرفه پسربا يكي پيرهني با كلهي طرفه به سر
نرم نرمك همي آن نرگس پرخواب گشادژاله ژاله عرق از عارض او كرده اثر
بوسه بر دو لب من داد همي از پي عذراينت شوريده نگار اينت شكر بوسه پسر
شادمان گشتم از اينكار و گرفتمش كنارهمچو تنك شكر و خرمن گل تنگ به بر
او شده خواب و من از بوسه زدن بر دو رخشبا دو چشم و دو رخش تا به سحر جفت سحر
خود كه داند كه در اين نيمهشب از مستي اوتا چه برداشتم از بوسه و هر چيزي بر *
شور در شهر فكند آن بت زنارپرستچون سحرگه ز خرابات برون آمد مست سنايي
باز دوش آن صنم بادهفروششهري از ولوله آورد به جوش
روستايي بچهيي شهر بسوختكس در اين فتنه نباشد خاموش * بهطوركلي در آثار اكثريت قريب به اتفاق شعراي ايران، بعد از اسلام به اين قبيل بدآموزيها برميخوريم. في المثل مسعود سعد سلمان نيز اشعار بسياري در وصف دلبر رقاص، يار عنبرفروش، ترسابچه، دلبر صوفي، يار جعد زلف، دلبر خباز، يار پايكوب، دلبر كشتيگير، يار چاهكن، يار خوشآواز، يار ركزده، دلبر نحوي، دلبر ساقي، يار با خطوخال، يار لشكري، دلبر صوفي، دلبر نوخط، يار برزگر، دلبر فيروزهفروش، دلبر زرگر، يار هندي، دلبر موزون، يار خط برآورده، دلبر زرينكمر، دلبر صياد، يار كبوتر- باز، دلبر ناني، يار دروگر، دلبر چوگانباز، يار فلسفي، دلبر طبال، دلبر نقاش، يار باغبان، دلبر صياد، يار بازرگان، يار زرگر، دلبر ديباباف، دلبر كاتب، يار غير مسلم، دلبر سقا، دلبر چنگي، دلبر آهنگر، يار مسافر، دلبر قاضي، يار هندسي، يار زاهد، دلبر قصاب، دلبر عطار، يار باغبان، دلبر منجم، دلبر تاجر و غيره سروده و ما به ذكر نمونهيي چند از آن اشعار قناعت ميكنيم: در حق دلبر صوفي گويد:
آن را كه ز عشق تو بلا نيست بلا نيستآن را كه ز هجر تو فنا نيست فنا نيست
سه بوسه همي خواهم منعم مكن اي دوستتو صوفئي و منع به نزد تو روا نيست
ص: 388
در وصف دلبر رقاص:
اي بت پايكوب بازيگرمايه نزهتي و اصل طرب
گهگه از روي تو نمايد روزگهگه از زلف تو نمايد شب وصف يار پايكوب:
چو كوبي پاي و چون گيري پيالهتنت از لطف گردد همچو جانت
چنان گردي و پيچاني ميان راندارد استخوان گويي ميانت
ز مي گرچه تهي باشد پيالهنمايد پر مي از عكس رخانت در وصف دلبر واعظ:
اي مزين شده به تو منبرخلق بر روي خوب تو نظار
يا مده خلق را تو چندين پنديا دل من به بيهده مازار
ور هميكرد بايد تذكيرزلف رقاص و چشم مست مدار در وصف دلبر آهنگر:
اگر آهنگريست پيشه توبا من اي دلرباي در ده تن
از دل خويش و ز دلم برسازاز پي كار كوره و آهن
كاهني نيست سخت چون دل توكوره نيست گرم چون دل من مسعود سعد
سوزني سمرقندي از عوارض ريش و كسادي بازار بتان ختن ياد ميكند:
تاختن آورد بر بتان ختنريشبازنگردد به مكر و حيلت و فن ريش
بر دل خوبان اين زمانه به يكباركرد گشاده در بلا و محن ريش
واي و دريغا كه خير خير سيه كردعارض آن ماهروي سيمذقن، ريش
آوخ و دردا و حسرتا كه برآوردگرد ز فرق بتان چين و ختن ريش
دلبر من ريش را برابر من كردآوخ ازين دلبر و برابر من ريش
بوسه گهي كاندر آن حلاوت جان بودراست بزد چون خليل ني به سمن ريش
تنگدلم كان نگار تنگدهن راتنگ درآمد به گرد تنگدهن ريش
اي پدر از درد ريش كندن فرزندجامه درو خاك پاش بر سر و كن ريش
جان پدر رحم كن به جان پدر برسست به يكبارگي فرو مفكن ريش سوزني سمرقندي
سوزني سمرقندي كه در اين ميدان، بيش از ديگران اسب وقاحت تاخته، در جاي ديگر ميگويد:
ز سيم ساده يكي كوه ديدهام به دو نيمدو نيمه كوه كه ديده است كان بود از سيم
ص: 389 ز سيم ساده يكي كوه ليك پنداريكه كردهاند به شمشير كوه را به دو نيم
كهي كه ديده نسرين ازو شود حيرانكهي كه خرمن سوسن ورا كند تعظيم
به نرمي و به سفيدي مثال تل سمنبه پاكي و به نظيفي بسان در يتيم * جامي آنقدر به محيط اجتماعي دوران خود بدبين است كه به نوجوانان تأكيد ميكند كه:
تا نشود برقع تو موي رويپا منه از خانه به بازار و كوي اوحدي مراغهيي شاعر خيرخواه و بشردوست آغاز قرن هشتم، در مورد تربيت فرزندان و مراقبت نوجوانان از عناصر فاسد چنين ميگويد:
اي پدر خود بدين سرشته توتو بهي باغبان كشته تو
كشته تست اگر گل است ار خاركشته خويش را تو خوار مدار
پسرت گر قفا خورد زان بهكز قفايي كمان رود چون زه
سادهرخ، نزد آنكه خويشش نيستشب چرا ميرود كه ريشش نيست
مرد بيريش و دختر خانهنيستند از حساب بيگانه
هركه او را درست باشد پسنرود در قفاي كودك كس در جاي ديگر اوحدي با بياني توبيخآميز به پدران ميگويد:
به شنايش چه ميبري چون بطدانشآموزش و فصاحت و خط
كودك خويش را برهنه در آبچه كني پيش بنگيان خراب
... گر تو دانستهاي بياموزشورنه نگذار و بد مكن روزش اوحدي، پدران را به مسئووليت خطيري كه در تعليم و تربيت فرزندان به عهده دارند آگاه ميكند و از روي كمال حسن نيت از آنان ميخواهد كه فرزندان خود را هنرمند و كوشا و مرد سعي و عمل بهبار آورند، تا در بزرگي خفت و خواري نكشند:
شرم دار اي پدر ز فرزندانناپسنديده هيچ مپسندان
با پسر قول زشت و فحش مگويتا نگردد لئيم و فاحشهگوي
تو بدارش به گفتهها آزرمتا بدارد ز كردههاي تو شرم
بچه خويش را به ناز مدارنظرش هم ز كار باز مدار
چون به خواري برآيد و سختينكشد محنت او ز بدبختي اوحدي مراغهاي
عراقي كه شاعري نظرباز و دلباخته زيبارويان است ميگويد:
سربهسر لطفي و جاني اي پسرخوشتر از جان چيست؟ آني اي پسر
ص: 390 ميل دلها جمله سوي روي تستوه چه شيرين دلستاني اي پسر
زان به چشم من درآيي هر زمانكز صفا آب رواني اي پسر
از مي حسن، ارچه سرمستي مكنبا حريفان سر گراني اي پسر
بر لب خود بوسه ده آنگه ببينذوق آب زندگاني اي پسر
از لطيفي مينماند كس به توزان يقينم شد كه جاني اي پسر
نيست در عالم عراقي را دميبر لب تو كامراني اي پسر ناصر خسرو علوي، برخلاف شعرايي كه با بدآموزيهاي خود به انحراف جوانان كمك كردهاند، سعي ميكند عموم طبقات را به تفكر و تحقيق و حقجويي وادار كند به اين اميد كه جامعهيي با ايمان و با هدف بهوجود آورد. وي خطاب به نسل جوان ايران در قرن ششم ميگويد:
فرزند هنرهاي خويشتن شوتا همچو تو كس را پسر نباشد
وانگه كه هنر يافتي بشايدگر جز هنرت خود پدر نباشد
چون داد كني خود عمر تو باشيهرچند كه نامت عمر نباشد به حكايت منابع و كتبي كه در دست داريم، تني چند از مسلمانان در راه عشق امردان دين و ايمان خود را از كف داده و يا به مذهب نصراني گرائيدهاند.
ترسا بچهيي لولي همچون بت روحانيسرمست برون آمد از دير به ناداني
چون نيك نظر كردم در چشم و لب و زلفشبر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطاني
بگرفتم زنارش در پاي وي افتادمگفتم چه كنم جانا گفتا كه تو ميداني
گر وصل منت بايد اي پير مرقعپوشهم خرقه بسوزاني هم قبله بگرداني * صاحب كتاب النقص (ص 641) گويد: «شاهدبازي حرام است و همه پيران و زاهدان كنند. وقتي فقهاي اربعه با اين اوضاع روبرو ميشدند، ناچار بودند فتوايي بدهند كه نه سيخ بسوزد نه كباب، لذا برخي، غلام غيرمملوك را منع و غلام مملوك را تجويز كردهاند. «1»»
چنين وضعي امر تعليم و تربيت را دشوار ميساخت، بسياري از علما، پسران بيريش را به درس خود راه نميدادند و بسياري از طالبان علم ناچار بودند كه ريش مصنوعي بگذارند و به مجلس درس حاضر شوند و در بسياري از موارد هم معلمان و مدرسان، خود دل به گرو اين شاهدان رعنا ميدادند، براي نمونه دو مورد را ذكر ميكنيم: سعد وراق كه اهل ادب و شعر بوده، شاگردي عيسوي به نام عيسي داشت. سعد شيفته او شد و اين امر
______________________________
(1)- ر. ك: طبقات الشافعيه، ج 3، ص 18.
ص: 391
در شهر «رها» شهرت يافت؛ عيسي ناچار شد، به دير ديگري پناه برد تا او از سرزنش مردم در امان باشد. سعد او را رها نكرد و به دير رفتوآمد ميكرد، تا آنكه رهبانان به تنگ آمدند و از اين امر جلوگيري كردند. سعد از اين امر، عقل خود را از دست داد و پريشان- وار، گرد دير ميگشت، تا آنكه روزي او را در يكي از اطراف دير مرده يافتند، از آن پس هرگاه عيسي براي ديدار خانوادهاش به شهر «رها» ميآمد، كودكان او را به سنگ ميزدند و ميگفتند، اي قاتل سعد وراق.» «1»
مدرك بن علي شيباني، نيز كه اهل ادب و شعر بود، شيفته غلامي عيسوي به نام «عمرو» شد. روزي نامهاي كه حاكي از عشق و دوستي بود در مجلس درس به سوي او پرتاب كرد.
عمرو، ديگر از شرم به درس حاضر نشد، و مدرك بن علي هم مجلس درس را رها كرده و به دنبال عمرو ميگشت و قصيده غرا و سوزناكي هم درباره او گفت و او را سوگند ...
ميداد كه به سر لطف بيايد ... بالاخره كارش به جنون كشيد و روزي به جمعي از يارانش كه به ديدارش آمده بودند، گفت: آيا كسي نيست از شما كه به احترام دوستي قديم چشم مرا به ديدار عمرو روشن سازد؟ يارانش به سراغ عمرو رفتند و گفتند: مروتي كن و با ديدارت او را زنده گردان! عمرو اجابت كرد، وقتي بر استاد وارد شد، دست او را گرفت و احوال- پرسي كرد، استاد چند شعر عاشقانه در برابر او خواند و سپس فريادي كشيد و جان به جان- آفرين تسليم كرد ...» «2»
ناصر خسرو قبادياني كه مردي باايمان و وارسته بود و حاضر نميشد مثل بعضي از پيشوايان مذهبي نان را به نرخ روز بخورد و تعاليم ثابت و تغييرناپذير مذهبي را به ميل زورمندان تفسير و تعبير كند، رفتار تني چند از ائمه سنت و جماعت را به باد انتقاد ميگيرد و خطاب به آنان ميگويد:
مي جوشيده حلال است سوي صاحب رأيشافعي گويد شطرنج مباحست بيار
صحبت كودك ساده زنخ را مالكنيز كردست ترا رخصت و داد است جواز
مي و قمار و لواطه به طريق سه اماممر ترا هرسه حلالست هلا، سر به فراز
نظر مولوي درباره انحراف جنسي
مولوي در شاهكار خود مثنوي معنوي به انحرافات جنسي دوران خود تلويحا اشاره ميكند و نشان ميدهد كه اگر زن و مردي بهطور طبيعي قادر نباشند وظايف جنسي خود را انجام دهند، چه مفاسد و انحرافاتي در كانون مقدس خانواده ظهور و بروز خواهد كرد:
______________________________
(1)- ر. ك: معجم الادبا، ص 123 و 124.
(2)- مهدي محقق (استاد دانشگاه)، راهنماي كتاب، تيرماه 39، ص 224.
ص: 392 آن زني ميخواست تا با مول «1» خودبرزند در پيش شوي گول خود
پس به شوهر گفت زن كاي نيكبختمن برآيم ميوه چينم از درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گريستچون ز بالا سوي شوهر بنگريست
گفت شوهر را كه اي مابون ردكيست آن لوطي كه بر تو ميفتد ...
گفت اي زن هين فرود آي از درختكه سرت گشت و خرف گشتي تو سخت
چون فرود آمد، برآمد شوهرشزن كشيد آن مول را اندر برش
گفت شوهر كيست اين، اي روسبي «2»كه به بالاي تو آمد چون كپي
گفت زن ني نيست اينجا غير منهين سرت برگشته شد هرزه متن
او مكرر كرد بر زن آن سخنگفت زن اين هست از امرود «3»، بن
پس فرود آ تا ببيني هيچ نيستاين همه تخييل از امر نبي است «4» در لغتنامه دهخدا در پيرامون امردبازي چنين ميخوانيم:
بچهباز يا لاطي: «آنكه عمل غيرطبيعي كند، تازباز، غلامباره، مردافشار. لوطي منسوب به قوم لوط به معني لاطي، لواطهكار، غلامباره، كودكباز، هرزهكار، قمارباز، شراب- خواره، رند و حريف و شوخ و بيباك آمده است
گاه لوطيان، به امرا و بزرگان شهر منسوب بودند: مثلا گويند فلان، لوطي بهمان امير است. ناصر خسرو در وصف محيط اجتماعي شهر بلخ ميگويد:
در بلخ ايمنند ز هر شريميخواره و دزد و لوطي و زنباره *
كنده را لوطيي در خانه بردسرنگون افكند و در وي ميفشرد
گفت لوطي حمد للّه را كه منبد نينديشيدهام با تو به فن» «5» مولوي
در شيوع امردبازي همين بس كه در رساله انيس العاشقين اثر امير سعيد حسين ابيوردي از نويسندگان قرن نهم، معاصر جامي كه امير عليشير نوايي در مجالس النفايس از او ياد كرده است، مطلقا از عشقورزي مردي با زني يا دوشيزهاي سخني به ميان نيست، بلكه نويسنده ضمن گردش در بلاد مختلف ايران و تركيه، همواره با جواني كه رنگ عارضش چون لعل لب، گلگون و سر و قامتش، چون قامت سرو موزون است، نرد عشق
______________________________
(1)- مول داشتن- فاسق داشتن زن را گويند.
(2)- فاحشه
(3)- گلابي
(4)- ر. ك: مثنوي معنوي، ج 4.
(5)- لغتنامه، پيشين، ص 343.
ص: 393
ميبازد و يا در قسطنطنيه، پسر كافري را ميبيند كه غارتگر دين و رشك صورتخانه چين بود ...» «1»
در سفرنامه بازرگانان ونيزي ميخوانيم كه ... «هنگامي كه دومين بار اسماعيل صفوي به تبريز آمد كاري بس ننگين، از او سرزد، زيرا فرمان داد تا دوازده تن از زيباترين جوانان شهر را به كاخ هشتبهشت بردند و با ايشان عمل شنيع انجام داد و سپس آنان را بههمين منظور به امراي خود داد، اندكي پيش از آن دستور داده بود تا ده تن از بچههاي مردان محترم را به همان ترتيب دستگير كنند ...» «2» جالب توجه است، كساني كه براي تبديل آيين مردم از تسنن به تشيع از كشتن دهها هزار آدمي بيمي نداشتند و ظاهرا سنگ دين را به سينه ميزدند، هنگام غلبه شهوت به وحشيانهترين و بيشرمانهترين كارها دست ميزدند و در اين موارد از دين و خدا و انصاف سخني نميگفتند.
حد زنا و كيفيت ثبوت آن در اسلام
بنا به مذهب حنفي، زنا با شهود و اقرار متهم نزد امام، قابل ثبوت است بهاينترتيب كه «چهار گواه گواهي دهند بر زني و مردي به زنا و بايد كه وقت گواهي، امام از ايشان سئوال كند كه زنا چيست و چونست و كي زنا كرد و با كه زنا كرد و در كجا زنا كرد ... وقتي كه اينها را بيان كنند و گويند كه ديديم كه به فلان زنا كرد و وطي نمود در فرج او همچو ميل در سرمهدان، و آن حاكم از حال ايشان پرسد در سر و علانيه و از عدالت ايشان (يعني گواهان) آنگاه حكم كند و حاكم بايد او را حبس كند تا زماني كه از حال گواهان پرسد و عدالت ايشان مسلم شود، آنگاه حكم كند- زنا به اقرار وقتي ثابت شود كه شخصي عاقل و بالغ چهار بار در چهار جلسه اقرار كند به عمل زنا، هربار كه اقرار كند حاكم اقرار او را رد كند، و في المثل گويد تو ديوانهيي و در عقل تو خللي است و از او اين سخن را قبول نكند، تا او رود و از چشم قاضي دور شود، چون بازآيد و اقرار كند باز رد كند تا چهار- بار، چون در بار چهارم بر همان اقرار خود اصرار نمايد، از او پرسد كه زنا چيست و چونست و كجا زنا كرد و با كه زنا كردهيي؟ چون اين جمله را اقرار كند، آنگاه حد بر او لازم آيد.» «3» يعني بايد او را رجم (يعني سنگسار) نمود و اول بايد گواهان سنگ زنند و
______________________________
(1)- ر. ك: رساله انيس العاشقين، به اهتمام ايرج افشار، به نقل از فرهنگ ايرانزمين، ج 15، ص 86 به بعد.
(2)- ر. ك: سفرنامههاي ونيزيان، پيشين، ص 429 به بعد.
(3)- فضل اللّه روزبهان، سلوك الملوك، به اهتمام محمد نظام الدين و محمد غوث، چاپ حيدر- آباد دكن، (920 هجري) باب هشتم، ص 370.
ص: 394
اگر آنان از زدن سنگ خودداري كنند، حد ساقط ميگردد.
ناگفته نگذاريم كه براي اثبات زنا در اسلام 4 نفر شاهد بايد گواهي دهند كه ناظر جماع بودهاند (چون ميل در مكحله) «مكحله يعني نمكدان» تا بتوان حكم شرعي را جاري كرد.
آيه 8 از سوره اعراف ميگويد: إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ، يعني: شما زنان را ترك گفته و با مردان سخت شهوت ميرانيد، شما قومي فاسد و نابكاريد. استاد فروزانفر مينويسد: «بعضي از صوفيان، شاهد بازي پيش گرفته و ميگفتهاند كه ما در پرستش صورت، نظر به صانع داريم نه به مصنوع و پيوسته با زيبا- رويان معاشرت داشته و آن را سبب كمال نفس ميدانستهاند، و اين عقيده از قرن سوم در ميانه صوفيان پديده آمد تا روزگار مولوي عدهاي بدان معتقد بودهاند؛ از قبيل: احمد غزالي و اوحد الدين كرماني و فخر الدين عراقي، و بزرگان صوفيه اين فكر را زاده تنگي نظر و كدورت مشرب شمردهاند و اين گروه را كه بيپروا و آشكار برين روش سير ميكردهاند، به دليل عقل و نقل و شواهد طريقت رد نمودهاند. از آن جمله شيخ الاسلام احمد جام در كتاب انيس التابئين و سعدي در باب هفتم از بوستان و شمس الدين تبريزي و مولا جلال- الدين هم از اين انديشه فاسد دوري جسته و اوحد الدين كرماني را نكوهش فرموده است.» «1»
بعضي از شعراي صوفيمسلك نظير: سنايي و عطار در وصف امردان شهرآشوب داد سخن دادهاند:
شور در شهر فكند آن بت زنارپرستچون خرامان ز خرابات برون آمد مست
پرده شرم دريده قدح مي در كفشربت خمر چشيده علم كفر به دست
هيچ ابدال نديدي كه درو درنگريستكه نه در ساعت زنار چهل گز دربست *
برديم بازار مسلماني زهي كافر بچهگرديم بندي و زنداني زهي كافر بچه
با رخي چون چشمه خورشيد و زلفي چون صليبتازه كردي دين نصراني زهي كافر بچه سنايي
*
ترسابچهيي مولي همچون بت روحانيسرمست برون آمد از دير به ناداني
______________________________
(1)- ر. ك: فروزانفر، خلاصه مثنوي، ص 263.
ص: 395 چون نيك نگه كردم در چشم و لب و زلفشبر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطاني
بگرفتم زنارش در پاي وي افتادمگفتم چكنم جانا گفتا كه تو ميداني
گر وصل منت بايد اي پير مرقعپوشهم خرقه بسوزاني هم قبله بگرداني
با ما تو به دير آيي محراب دگر گيريوز دفتر عشق ما سطري دوسه برخواني عطار
در تذكره دولتشاه سمرقندي ضمن شرح حال فردوسي و داستان ملاقات او با شعراي نامدار آن عصر، از محافل خصوصي اين گروه سخن به ميان آمده است: «از اتفاقات خجسته آن روز شعراي غزنوي، عنصري و فرخي و عسجدي هريك با جواني خوشصورت از خدمت گريخته، به خلوت در باغي صحبت ميداشتند ...» «1» اوحدي مراغهيي برخلاف اكثر شعرا، با دلسوزي و مآلانديشي بسيار به جوانان ميگويد: دفتر عشق را بسوزانيد تا خانمانتان را نسوزاند.
مشو عاشق كه جانت را بسوزدغم عشق استخوانت را بسوزد
تو آتش ميزني در خرمن خويشنداني اين و آنت را بسوزد
مخور خوبان آتش روي را غمكه روزي خانومانت را بسوزد
ز ديده اشك خون چندين مبارانكه ترسم ديدگانت را بسوزد منطق العشاق يا «دهنامه» اوحدي مراغهاي، نيز مرآت سراپانماي محروميتهاي جنسي و سوزوگداز عاشقان و بيمهريهاي معشوقان است. بابا طاهر عريان نيز از مشكلات عشق سخن ميگويد:
ز دست ديده و دل هردو فريادكه هرچه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجري نيشش ز پولادزنم بر ديده تا دل گردد آزاد اكثر شعرا و ديگر گروههاي متنعم بدون توجه به مباني اخلاقي و شرعي به امردبازي تظاهر ميكردند، چنانكه انوري گويد:
بيش از اين بدخويي و تندي مكنساعتي با ما بياويز، اي غلام *
در مجلس تو مطرب و در بزم تو ساقيسرو سمناندام و بت سيم سرين باد امير معزي
در شرح حال شيخ فخر الدين عراقي از شعراي صوفيمسلك قرن هفتم ميخوانيم كه در عنفوان شباب روزي از روزها كه به تعليم شاگردان مشغول بود، ناگاه جمعي قلندران،
______________________________
(1)- ر. ك. در پيرامون تاريخ بيهقي، پيشين، ج 2، ص 731.
ص: 396
هايوهويزنان از مجلس دررفتند و سماع آغاز كردند و اين غزل به آواز خوش و به- اصول هرچه تمامتر خواندند:
ما رخت ز مسجد به خرابات كشيديمخط بر ورق زهد و كرامات كشيديم
در كوي مغان در صف عشاق نشستيمجام از كف رندان خرابات كشيديم
گر دل بزند كوس شرف شايد از اين پسچون رويت دولت به سماوات كشيديم
از زهد و مقامات گذشتيم كه بسياركاس تعب از زهد و مقامات كشيديم چون قلندران به آهنگ ايشان اين غزل برگفتند، اضطرابي در درون شيخ مستولي گشت، نظر كرد در ميان قلندران پسري ديد كه در حسن بينظير بود و در دل عاشقان دلپذير، جمالي كه اگر نقاش چين طره او بديدي متحير گشتي، بار ديگر شهباز نظر كرد و مرغ دلش در دام عشق افتاد و آتش هوي خرمن عقلش بسوخت، دست كرد و جامه از تن بدر كرد و عمامه از سر فروگرفت و بدان قلندران داد و اين غزل آغاز كرد:
چه خوش باشد كه دلدارم تو باشينديم و مونس و يارم تو باشي
ز شادي در همه عالم نگنجماگر يك لحظه غمخوارم تو باشي چون زماني گذشت، قلندران از همدان راه اصفهان گرفتند، چون غايب شدند، شوق غالب شد، حال شيخ دگرگون گشت، كتابها را دور انداخت. از تفسير كبير (از امام فخر رازي) نسيان كثير حاصل شد، نحو را محو كرد، اشارات (از ابن سينا) را فشارات خواند، معالم التنزيل (كتابي در تفسير) اسرار التأويل نمود. حاوي (كتاب رازي در طب) راحل ساخت، جامع الدقايق، لامع الحقايق گشت ... ذو فنون مجنون شد، مجردوار، در عقب اصحاب روان شد دو ميل راه برفت بديشان رسيد و اين غزل آغاز كرد:
پسرا، ره قلندر، بزن ار حريف ماييكه دراز و دور ديدم سر كوي پارسايي قلندران، چون او را بديدند، خرميها كردند، درحال او را بنشاندند و موي ابروي او فروتراشيدند و همرنگ خود ساختند و شيخ فخر الدين در صحبت قلندران طوفكنان عراق عجم را زير قدم آورد. پس با همين دوستان عزم هندوستان كرد ... شيخ فخر الدين با عشق پسر، بهسر هميبرد و سنگ جفا از قلندران ميخورد ...
آن مونس و غمگسار جان كووان آرزوي همه جهان كو
آن جان و جهان كجاست آخروان شاهد روح انس و جان كو
حيران همه ماندهايم و والهآن يار لطيف مهربان كو «1» در جريان سير آفاق و انفس، عراقي از هندوستان به روم ميرود و با معين الدين
______________________________
(1)- سعيد نفيسي، ديوان عراقي، مقدمه، ج چهارم، ص 49 به بعد.
ص: 397
پروانه و شيوخ و اهل دل و بزرگان آن سامان به سير و سلوك ميپرداختند. در شرح حال او در آنجا ميخوانيم كه «شيخ فخر الدين را همهروز كار آن بود كه در بازار گرديدي و در هنگامها طواف كردي. روزي در بازار كفشگري ميگذشت، نظرش بر پسري افتاد، شيفته او شد، پيش رفت و سلام كرد و از كفشگر سئوال كرد كه: اين پسر كيست؟ گفت:
«پسر منست» شيخ دست دراز كرد و لبهاي پسر را بگرفت، گفت: «ظلم نباشد كه چنين لب و دهان با چرم مصاحب باشد؟ كفشگر گفت: ما مردم فقيريم و پيشه ما اينست: اگر چرم به دندان نگيرد، نان نيابد» «1» شيخ سئوال كرد كه اين پسر هر روز چه مبلغ كار كند؟ گفت:
هر روز چهار درهم، شيخ فرمود هر روز هشت درهم بدهم و ديگر اينكار نكند و شيخ هر روز برفتي با اصحاب و در دكان بنشستي و فارغ البال در وي نظر كردي و اشعار خواندي و گريستي.
مدعيان اين خبر به سلطان رسانيدند، از ايشان سئوال كرد كه: «اين پسر را شب با خود ميبرد يا نه؟» گفتند: «نه». دوات و قلم بخواست و بنوشت كه: «هر روز پنج دينار زيادت از آنچه وظيفه است به خادمان شيخ دهند» و به ديوان فرستاد تا در دفتر ثبت كنند، اصحاب تصور كردند كه عزلنامه است چون صورت معلوم كردند نوميد شدند و ديگر مجال طعن نداشتند.
روز ديگر شيخ به حضرت سلطان رسيد، او را پرسيد و عذرها خواست، گفت:
«چنان استماع افتاد كه شيخ را در دكان كفشگر خرجي هست، اين محقر به جهت آن تعيين رفت، باقي اگر شيخ را خاطر خواهد پسر را از دكان به خانقاه برد، شيخ گفت: «ما را منقاد بايد بودن، برو حكم نتوانيم كرد.» تاريخ اجتماعي ايران ج7 397 حد زنا و كيفيت ثبوت آن در اسلام ..... ص : 393
از چندي شيخ، به جانب دمشق روان ميشود، در دمشق به دستور سلطان از وي استقبال شايان كردند، در اين جريان كه ملك الامرا و خلقي انبوه به ديدار شيخ آمده بودند، نظر شيخ به پسر ملك الامرا افتاد و چون سخت زيبا و دلربا بود دل را بست «پيش از همه سر در قدم نهاد، پسر نيز سر در قدم شيخ نهاد، ملك الامرا نيز موافقت كرد، اهل دمشق نيز طعن كردند، اما مجال منطق نداشتند ...» چه شيخ نظرباز بود و از مشاهده خوبرويان لذت ميبرد. اهل عشق و عاشقي بود نه مرد فسق و فجور (!)
شادروان سعيد نفيسي در ديباچه ديوان عراقي مينويسد: «من در زبان فارسي شاعري را نميشناسم كه مانند فخر الدين عراقي در بيان عشق (خواه مجازي بوده باشد خواه حقيقي) تا اين اندازه دلير و بيباك و بيپروا و بلندپرواز بوده باشد، حتي در ادبيات زبانهاي ديگر تا اين اندازه بلندپروازي در بيان عشق ديده نشده است، آن شيفتگي و آشفتگي
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 63.
ص: 398
عاشقانه كه در شرح حال وي نوشتهاند، همهجا در اشعار وي به منتهي درجه صريح و آشكار است. عاشقپيشگان معروف زبان فارسي مانند سعدي و حافظ و وحشي كه سرآمد داستان- سرايان عشق و دلدادگي هستند، باز در صراحت گفتار و اوج بيان به عراقي نميرسند، خمريات وي نيز كه از مغازلات او كمتر است پايه بسيار بلند دارد ...» «1» اينك نمونهاي از اشعار عاشقانه او:
ز حديث عشق گاهي زندم ره دل و دينكشدم نياز گاهي به كمند زلف پرچين
زندم به تير مژگان، كشدم به غمزه كينبه كدام مذهبست اين به كدام ملتست اين
كه كشند عاشقي را كه تو عاشقم چرايي؟چو بناي كار عاشق همه سوز و ساز ديدم
ره حسن و عشق يكسر به نياز و ناز ديدمز جهانيان گروهي به ره مجاز ديدم
به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدمچو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايي
ز حدوث پاك گشتم به قدم رهم ندادندز وجود هم گذشتم به عدم رهم ندادند
به كنشت سجده بردم به صنم رهم ندادندبه طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند
كه در برون چه كردي كه درون خانه آييبه حرم صلاي هاتف به حكايت اندرآمد
كه نسيم وصل گويا ز ديار دلبر آمدبه تو مژده باد اي دل كه شب غمت سرآمد
در دير ميزدم من كه ندا ز در درآمدكه درآ درآ عراقي كه تو هم از آن مايي «2» *
سربهسر از لطف جاني اي پسرخوشتر از جان چيست؟ آني اي پسر
ميل دلها جمله سوي روي تسترو كه شيرين دلستاني اي پسر
زان به چشم من درآيي هر زمانكز صفا آب رواني اي پسر
از مي حسن ارچه سرمستي، مكنبا حريفان سرگراني اي پسر
وعدهاي ميده اگرچه كج بودكز بهانه درنماني اي پسر
... نيست در عالم عراقي را دميبيلب تو زندگاني اي پسر *
ترسابچهاي شنگي، شوخي شكرستانيدر هر خم زلف او گمراه مسلماني
از حسن و جمال او حيرتزده هر عقليوز ناز و دلال او واله شده هر جايي
چشم خوش سرمستش اندر پي هر دينيزنار سر زلفش در بند هر ايماني
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 28.
(2)- همان كتاب، ص 42.
ص: 399 ... از دير برون آمد از خوبي خود سرمستهركس كه بديد او را واله شد و حيراني
ياد لب و دندانش بر خاطر من بگذشتچشمم گهرافشان شد طبعم شكرستاني
گر خاك رهش گردم هم پا ننهد بر منكي پاي نهد حاشا بر مور سليماني «1» *
پسرا ره قلندر سزد ار به من نماييكه دراز و دور ديدم ره زهد و پارسايي
پسرا مي مغانه دهي ار حريف ماييكه نماند بيش ما را سر زهد و پارسايي
مي صاف اگر نباشد به من آر درد تيرهكه ز درد تيره يابد دل و ديده روشنايي
نه ره و نه رسم دارم نه دل و نه دين نه دنيامنم و حريف و كنجي و نواي بينوايي
نيم اهل زهد و توبه به من آر ساغر ميكه به صدق توبه كردم ز عبادت ريايي
... چو ز باده مست گشتم چه كليسا چه كعبهچو بترك خود بگفتم چه وصال و چه جدايي
به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدمچو به صومعه رسيدم همه يافتم دغائي «2»
لواطه
در لغتنامهها: امردپرستي، بچهبازي، غلامبارگي و شاهدبازي جملگي كمابيش يك معني دارند و لاطي و غلامباره به كسي مي- گويند كه پسران ساده و خوبروي را بيش از زنان خوش دارد.
ما بنگي و رند و بچهبازيمديوانه روي خوشقماشيم فوقي يزدي
بچهبازي اگر نميداندبچه بيريش را نهاده چرا؟ ابو البركات
ابو دلف در سفرنامه خود مينويسد، موقعي كه ابو نواس از عراق به قصد خراسان حركت كرد، به صومعهيي رسيد كه در آن راهبي زيبا، خوشقامت و شوخ سكونت داشت، ابو نواس را دعوت كرده از او پذيرايي نمود، پس از صرف شام و نوشيدنيها، ابو نواس از او خواست كه با هم جماع كنند، راهب تقاضاي او را پذيرفت و چون خود از ابو نواس كام گرفت و نوبت به خودش رسيد، او را از انجام عمل بازداشت؛ ابو نواس از اين عمل برآشفت و سرانجام او را به جرم عهدشكني كشت و بر ديوار صومعه نوشت.
ما انصف الراهب من نفسهاذ نكح الناس و لا ينكح يعني: راهب منصفانه رفتار نكرد چه او با مردم ازدواج ميكند و حاضر به نكاح نميشود «3».»
______________________________
(1)- ر. ك: ديوان عراقي، پيشين، ص 209.
(2)- همان كتاب، ص 290 و 295.
(3)- نقل از سفرنامه ابو دلف، ترجمه شادروان ابو الفضل طباطبايي.
ص: 400
كيفر جنسي بين تركان غز
عمل لواط در بين تركان غز به سختي مجازات ميشد. ابن فضلان مينويسد: «مردي از اهل خوارزم به منطقه گودزكين پادشاه ترك رفت و چندي نزد دوست خود براي خريد گوسفند منزل نمود، ميزبان ترك، پسري داشت و مرد خوارزمي به او اظهار علاقه نمود، تا وي را به ميل خود حاضر و تسليم نمود، چون پدر ترك نزد آنها رفت، ايشان را با يكديگر جمع ديد، برآشفت نزد گودزكين رفت و شكايت نمود، گودزكين به مرد ترك گفت: ميخواهي به حق قضاوت كنم يا به باطل؟ گفت: به حق. پس گفت: تركها را خبر كن، در اينجا جمع شوند؛ چون تركها گرد آمدند، گفت: پسرت را حاضر كن، او را حاضر كرد، پس گفت: پسرت و تاجر هردو بايد كشته شوند، مرد ترك، خشمگين شد و گفت: پسرم را تسليم نميكنم. گودزكين گفت: بنابراين تاجر بايد فديه بدهد، خوارزمي حكم را بههمينترتيب اجرا كرد و بابت كفاره عمل خود با پسر ترك يك گوسفند به او و چهارصد گوسفند به گودزكين داد و از خود رفع تعرض نمود و از كشور تركها عزيمت كرد.» «1»
توجه به امردان نهتنها در محافل درباري و در بين طبقات متنعم بلكه در محيطهاي علمي و دانشگاهي نيز گهگاه ديده شده است.
تشويق توبيخآميز
صاحب كتاب تجارب السلف نقل كرده است كه خازني كتابخانه آن مدرسه (نظاميه) در اين موقع با شيخ ابو زكريا يحيي بن علي معروف به خطيب تبريزي بود، و او هر شب شراب ميخورد و معشوقهبازي و امثال اين حركات ميكرد، يكي از دربانان مدرسه چنانكه رسم است به خواجه ملطفهاي (يعني يادداشتي محرمانه) نوشت و از حال شيخ خبر داد. خواجه گفت: من هرگز اين معني باور نكنم، پس در شبي از شبها متنكروار (بهطور ناشناس) در مدرسه آمد ... خطيب به همان معامله مشغول بود، خواجه هيچ نگفت، بامداد، دفتر نظاميه را بخواست و ماهيانه خطيب را مضاعف كرد و به شيخ پيغام داد كه من نميدانستم مخارج شيخ زياد است و الا به آنقدر شهريه كه تاكنون داده شد اكتفا نميكردم، خطيب تبريزي دانست كه خواجه به احوال او واقف شده، خجل شد و توبه كرد ...» «2»
يكي از امردان مشهور تاريخ، اياز است كه پس از گذشت هزار سال نامش هنوز بر سر زبانهاست.
عشق محمود به اياز
نظامي عروضي در پيرامون اين عشق تاريخي و پرآوازه چنين مي- نويسد: «... عشقي كه سلطان يمين الدوله محمود را بر اياز ترك
______________________________
(1)- نقل از سفرنامه ابن فضلان، ترجمه شادروان ابو الفضل طباطبايي.
(2)- مجتبي مينوي، نقد حال، نظام الملك، ص 222.
ص: 401
بوده است معروف و مشهور است: آوردهاند كه سخت نيكوصورت نبود، ليكن سبزهچهره شيرين بوده است، متناسب اعضاء و خوشحركات و خردمند و آهسته. از نادرات زمانه خويش بوده است ... سلطان يمين الدوله، مردي متقي و ديندار بود و با عشق اياز بسيار كشتي گرفتي تا از شرع منهاج حريت قدمي عدول نكرد. شبي در مجلس عشرت، پس از آنكه شراب در وي اثر كرده بود و عشق در او عمل نموده، به زلف اياز نگريست، عنبري ديد بر روي ماه غلطان، سنبلي ديد بر چهره آفتاب پيمان، حلقهحلقه چون زره، بندبند چون زنجير، در حلقه آن هزار دل، و در هربندي صد هزار جان، عشق، عنان خويشتنداري از دست صبر او بربود و عاشقوار بر خود كشيد؛ محتسب آمنا و صدقنا سر از گريبان شرع برآورد و در مقابل سلطان يمين الدوله بايستاد و گفت: هان محمود، عشق را با فسق مياميز و حق را با باطل ممزوج مكن كه بدين زلت، ولايت عشق بر تو بشورد و چون پدر خويش. از بهشت عشق بيفتي و به عناء دنياي فسق درماني. سمع اقبالش در غايت شنوايي بود ... ترسيد كه سپاه صبر او با لشكر زلفين اياز برنيابد، كارد بركشيد و به دست اياز داد كه بگيرد و زلفين خويش ببرد.
اياز خدمت كرد و كارد از دست او بستد و گفت: از كجا ببرم؟ گفت: از نيمه، اياز، زلف بگرفت و فرمان بهجاي آورد و هردو زلف خويش پيش محمود نهاد. گويند آن فرمانبرداري، عشق را سبب دگر شد، محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت، اياز را بخشش كرد؛ و از غايت مستي در خواب رفت، چون نسيم سحرگاهي بر او وزيد، بر تخت پادشاهي از خواب درآمد؛ آنچه كرده بود يادش آمد، اياز را بخواند و آن زلفين بريده بديد، سپاه پشيماني بر او تاختن كرد و خمار عربده، بر دماغ او مستولي گشت، ميخفت و ميخاست و از مقربان كسي را زهره آن نبود كه پرسيدي كه سبب چيست! تا آخر كار حاجب علي قريب، كه حاجب بزرگ او بود، رو به عنصري كرد و گفت، پيش سلطان درشو و خويشتن بدو نماي و طريقي بكن كه سلطان خوشطبع گردد. عنصري، فرمان حاجب بزرگ بهجاي آورد و پيش سلطان شد و خدمت كرد. سلطان يمين الدوله، سر برآورد و گفت: اي عنصري اين ساعت از تو ميانديشيدم، ميبيني چه افتاده است؟ ما را در اين معني چيزي بگوي كه لايق حال باشد، عنصري خدمت كرد و بر بديهه گفت:
كي عيب سر زلف بت از كاستن استچه جاي به غم نشستن و خاستن است
جاي طرب و نشاط و مي خواستن استكاراستن سرو ز پيراستن است سلطان محمود يمين الدوله را، اين دو بيتي به غايت خوش افتاده بفرمود، تا جواهر بياورند و سهبار دهان او پرجواهر كرد و مطربان را پيش خواست و آنروز تا آن شب بدين
ص: 402
دو بيت شراب خوردند ...» «1»
به شهادت اسناد و مدارك تاريخي، محمود و اطرافيان و شعراي دربار او آزادانه به هر ظلم و تجاوزي كه ميخواستند دست ميزدند و كسي را ياراي مخالفت نبود؛ ولي اگر مردم عادي، يكي از هزاران گناه آنان را مرتكب ميشدند، براي حفظ نظام اجتماعي به سختي كيفر ميديدند.
در كتاب الذخائر و التحف، تأليف قاضي رشيد بن الزبير، ضمن بيان مطالبي درباره غزنويان مينويسد: «موقعي كه محمود با سپاهيان و همراهان خود از راهي ميگذشت، دريافت كه يكي از مردان دولت او به دختر يكي از دهقانان او تجاوز كرده است» وي براي رسيدگي به كار او ايستاد و آن مرد را به خود خواند و درباره آنچه آن زن مدعي بود، پرسيد و وي به درستي آن اعتراف كرد و زناي محصنه كرده بود. آهنگ سنگسار كردن او را كرد و ايستاد تا آنكه او را سنگسار كردند و سوختند و فرمان داد هرچه دارد بفروشند و در برابر كاري كه با آن زن كرده است، به او بدهند و چون همه اين كارها را كرد، از آنجا رفت.
«در كتب ادبي، حكاياتي كه راجع به عشقورزي اسلاميان به نصرانيان باشد، فراوان است و بسيار اتفاق ميافتاده است كه عاشق، دين خويش را نيز در سر كار عشق كند چنانكه شرف العلاء، عاشق غلامي نصراني شد و از عشق او ... به كليسا رفت و شراب هم نوشيد (تزيين الاسواق/ 171) و مدرك بن علي هم عاشق ترسابچهيي شد و كارش به رسوايي كشيد ...» «2»
گاه معشوق از دختران زيباروي بوده، چنانكه شيخ صنعان، عاشق يك دختر ترسا گرديد و مذهب و طريقت ديرين خود را در اين راه از كف داد، همچنين مرد مسلماني بر يك دختر ترسا شيفته گشت و چون هنگام مرگش فرارسيد، ترسيد كه اگر مسلمان بميرم در قيامت نيز از او جدا مانم، پس دين ترسايي گرفت.» «3»
ولي در باب پنجم گلستان سعدي: «در عشق و جواني، هميشه معشوق، جواني است امرد و خوبروي: «پارسايي را ديدم به محبت شخصي گرفتار نه طاقت صبر نه ياراي گفتار ...
يكي را دل از دست رفته بود و ترك جان گفته و مطمح نظرش جاي خطرناك و مظنه هلاك، نه لقمه كه متصور شدي به كام آيد يا مرغي كه به دام افتد ... يكي از متعلمان كمال بهجتي داشت و طيب لهجتي و معلم را از آنجا كه حس بشريتست با حسن بشره او ميلي بود ...-
______________________________
(1)- نظامي عروضي، چهار مقاله، ص 32 تا 34.
(2 و 3)- ماخوذ از مقاله دكتر زرينكوب، در احوال عطار (مجله راهنماي كتاب).
ص: 403
دانشمندي را ديدم كه به محبت شخصي گرفتار شده و رازش از پرده برملا افتاده ... در عنفوان جواني، چنانكه افتد و داني با شاهدپسري سري و سري داشتم ... ياد دارم كه در ايام جواني گذري داشتم به كويي و نظري به ماهرويي ... قاضي همدان را حكايت كنند كه با نعلبند پسري سرخوش بود ...»
استاد سخن سعدي، كه مردي خوشطبع و جامعهشناس بود، در حكايات سابق الذكر مكنونات قلبي خود و گروهي از مردم را آشكارا و بيپرده به رشته تحرير كشيده است.
به قول دكتر زرينكوب: «گناه سعدي اين است كه نه بر گناه ديگران پرده ميافكند، نه ضعف و خطاي خود را انكار ميكند، كدام دلي هست كه «در جواني چنانكه افتد و داني» در برابر زيبائيها و دلبريهاي وسوسهانگيز خوبان نلرزد و هوس خطا و آرزوي گناه نكند؟ تا جهان بوده است و تا جهان هست، انسان صيد زيبايي و بنده شهوت و گناهست و اين لذت و عشرت كه زاهدان و رياكاران و دروغگويان آن را به زبان و نه به دل وقاحت و حماقت نام نهادهاند، سرنوشت ابدي و درام جاوداني بشريت خواهد بود.
درينصورت آنجا كه سعدي از عشق و جواني سخن ميگويد و شيفتگي و زيبا- پرستي خود را ياد ميكند، سخن از زبان بشر ميراند و پرمايهترين و راستترين و بي- پيرايهترين سخنان او همينهاست. تنها او نيست كه شور زيبايي، دلش را به لرزه ميآورد و عنان طاقت را از دستش ميربايد؛ آن زاهد بياباننشين از ترس آنكه درين راه نلغزد به غار پناه ميبرد و باز وقتي به شهر ميآيد، صيد غلامان خوبرو و كنيزان دلفريب ميشود.
تفاوت سعدي با ملامتگران و رياكاران و دروغگويان اين است كه سخنش مثل (شكر پوستكنده) است نه رويي دارد نه ريايي ... راست بيپرده اقرار ميكند كه زيبايي در هرجا و هركس باشد، قوت پرهيزش را ميشكند و دلش را به شور و هيجان ميآورد ...
اين است دنيايي كه در گلستان توصيف ميشود، دنيايي كه سعدي خود در آن زيسته است و با يك حركت قلم عاليترين و درستترين تصوير آن را بر روي اين «تابلو» كه گلستان نام دارد، براي ابد زنده و پايدار ساخته است ...» «1»
چنانكه در صفحات قبل گفتيم، همواره امردان و پسران خوبروي، موضوع عشق و عاشقي نبودند، بلكه زنان دلربا نيز، اصحاب گوشهنشين را به دام بلا افكندهاند.
عشق مجد الدين بغدادي- و علت شهادت او: مجد الدين بغدادي، ظاهرا از صاحبدلاني است كه به گناه عشق زني دل از كف داده، آنچه مسلم است،
______________________________
(1)- عبد الحسين زرينكوب، نه شرقي نه غربي، انساني، پيشين، ص 200.
ص: 404
مجد الدين گذشته از مقام علمي و عرفاني، مردي زيبا و صاحب جمال بوده و بهطوريكه از نامه مجد الدين برميآيد، نخست، زن دلباخته جمال مجد الدين شده است: «حق سبحانه و تعالي داناست كه اين ضعيف را رغبت پيوند اين خاتون كه در وثاق دارد به سبب رغبت او بدين ضعيف و ارادات حقيقي او بعد از امتحانات مختلف پديد آمده است و چون در اولكرت به حكم دريوزه دعا نزديك اين ضعيف رسيده است در دومكرت تن درندادهام، تا بيعقد نكاح با چادر، پيشم بنشيند، اما چون تعلق به پادشاهي داشت، او را ميسر نگشت كه آن نكاح علي ملاء الناس بودي، تا اين هم، اين ضعيف به سمع نظام الملك شهيد و سلطان ماضي (علاء الدين تكش بن ايل ارسلان) رحمها اللّه برسانيد، اما آشكار كردن آن عقد به واسطه فرمان الغ تركان عالم (مادر علاء الدين) بود ... معاشرت با زن حلال خود مغازلت و ملاعبت از راه طريقت و شريعت و حقيقت مستحب است ... رعايت دل زني كه در نكاح باشد از راه دنياداري فريضه است و حكمي كه جامع فوايد دين و دنيا باشد، كدام عاقل بر وي انگشت تواند نهاد؟ .. پس مجد الدين بغدادي به عروس حلال خود عشق- نامه نويسد و جد و هزل گويد، اما مال حلال خود به بندگان خداي دهد و مال حرام اوقاف كه حقوق مسلمانان باشد نخورد ...» «1» بعضي احتمال ميدهند اين زن، همسر سلطان شاه بوده و بعد از وفات او دل به مجد الدين باخته و با تمهيد مقدماتي چند، با رعايت موازين شرعي به نكاح او درآمده است، بااينحال خوارزمشاه به حكم جهل و تعصب اين مرد شريف را در جيحون افكنده است.- اين حكايت نيز كمابيش مشكلات روابط جنسي در آن ايام و مظالم قدرتمندان آن عصر را نشان ميدهد.
شيخ صنعان و دختر ترسا
شيخ عطار در منطق الطير داستان عشقورزي شيخ صنعان را چنين توصيف ميكند: شيخ صنعان كه پيري صاحب كمال و غير از انجام اصول و فروع مذهبي، پنجاهبار به حج رفته و صاحب كشف و كرامات بود، در خاك روم دل به دختري ترسايي باخت كه:
هردو چشمش فتنه عشاق بودهردو ابرويش به خوبي طاق بود
روي او، از زير زلف تابداربود آتشپارهيي بس آبدار
... چاه سيمين بر زنخدان داشت اوهمچو عيسي بر سخن جان داشت او «دختر چون نقاب از چهره برگرفت، آتش به جان شيخ انداخت ... شب چنان به- نظرش دراز ميآمد كه گويي پايان ندارد ... ياران هريك راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ به هريك جواب ميگفت:
______________________________
(1)- نقل از مجله يغما، ارديبهشت 38، ص 89.
ص: 405 همنشيني گفت اي شيخ كبارخيز و اين وسواس را غسلي برآر
شيخ گفتا امشب از خون جگركردهام صدبار غسل اي بيخبر
آندگر گفتا كه تسبيحت كجاست؟كي شود كار تو بيتسبيح راست؟
گفت آنرا من بيفكندم ز دستتا توانم بر ميان زنار بست
آن دگر گفتا پشيمانيت نيستيكنفس درد مسلمانيت نيست
گفت كس نبود پشيمان بيش از اينكه چرا عاشق نگشتم پيش از اين
آن دگر گفتش كه ديوت راه زدتير خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت ديوي كو، ره ما ميزندگو بزن، الحق كه زيبا ميزند سرانجام شيخ با معشوق از درد جانسوز و نهاني خويش سخن گفت، ولي دختر راه مخالفت پيش گرفت و به شيخ گفت: اگر در عشق خود صادقي، از اسلام دست بشوي، پيش بت سجده كن، قرآن را بسوزان و خمر بخور و چشم از ايمان بربند، شيخ تنها به مي- گساري راضي شد و چون عشق و شراب در وجودش اثر كردند، به تمام شرائط تن در داد و قرآن بسوزانيد.
دخترش گفت اين زمان شاه منيلايق ديدار و همراه مني ترسايان، شادان شدند و شيخ كه همهچيز خود را از كف داده بود، گفت:
خمر خوردم بت پرستيدم ز عشقكس نديدست آنچه من ديدم ز عشق با اينكه شيخ به گفتههاي دختر عمل كرده بود، به عهد خويش وفا نكرد و گفت: بايد يكسال تمام خوكباني مرا بكني، شيخ به اين كار نيز تن داد ولي ناگهان در اثر دعاي دوستان شيخ خوكبان، از كرده نادم شد و راه و رسم پيشين را اختيار كرده، دخترك نيز به راه شيخ افتاد و عجز و نياز نمود و جان خويش را در اين راه از كف بداد و داستان عشقورزي صنعان بر سر زبانها افتاد، تا جايي كه حافظ قرنها بعد گفت:
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكنشيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت حافظ
بررسي همجنسگرايي
«همجنسگرايي در اشخاص شدت و ضعف دارد، عدهيي ميل جنسي آنها منحصرا به وسيله همجنس به مرحله عمل ميرسد؛ يعني تا مفعول از جنس موافق نباشد، دخول صورت نمي- گيرد، بهعبارت ديگر مردان از جنس مذكر و زنان از جنس مؤنث مفعول خود را انتخاب ميكنند. اين گروه حتي در موقع طغيان تمايلات جنسي، هيچگاه تمايلي به جنس مخالف در خود احساس نميكنند.
گروهي ديگر ميل جنسيشان تنها به سوي يك جنس متوجه نميشود، بلكه به تساوي
ص: 406
از هردو جنس استفاده ميكنند و از هردو به يك نسبت لذت ميبرند، افراد اين گروه در اجتماعات بشري اكثريت قابل توجهي را تشكيل ميدهند.
گروه سوم كساني هستند كه در شرايط عادي مفعول خود را از جنس مخالف انتخاب ميكنند، مگر اينكه در شرايطي قرار بگيرند كه دسترسي به جنس مخالف امكانپذير نباشد، در چنين وضعي مفعول جنسي را از همجنس انتخاب ميكنند.
عدهيي هستند كه ميل جنسي آنها در دورانهاي مختلف زندگي تغيير ميكند و هميشه يكسان و يكنواخت نيست.» «1»
در جاي ديگر مينويسد، همجنسدوستي و گرايش به جنس موافق، تنها در ميان افراد غير عادي و يا بيماران عصبي مشاهده نميشود، بلكه بسياري از افراد عادي كه در حالت كاملا طبيعي بهسر ميبرند، حتي بسياري از صاحبنظران، متفكرين و هنرمندان بزرگ عالم چنين تمايلاتي داشتهاند ...» «2»
چنانكه قبلا اشاره شد، يكي از عواملي كه به رواج انحرافات جنسي در ايران كمك كرده است، محيط فاسد دربار و سلاطين، گرد آمدن غلامان ترك در دربار سلاطين و امرا و وزرا و رجال و بازرگانان و شعرا و مردم عادي بود؛ از عهد خلفاي عباسي در بغداد و ديگر بلاد شرق و از دوره سلاطين غزنوي و سلجوقي در ايران، عدهيي از غلامان خوبروي در سراي سلطان و در دستگاه ارتش به خدمت مشغول شدند كه گاه شماره آنان به هزار نفر ميرسيد؛ و همين غلامان مملوك و غلامباره، گاه از ضعف سلاطين و امرا استفاده ميكردند و به مقام سلطنت و فرمانروايي ميرسيدند «از غلامان ترك كه در اين عهد خريداري ميشدند، به صورتهاي مختلف استفاده ميشد، دستهيي از آنان بازيچه شهوات امراي اين عهد بودند» «3» ... و رفتار بعضي از سلاطين با اين بيچارگان بسيار وحشيانه بود «از عادات سنجر آن بود كه غلامي را از غلامان برميگزيد و بدو عشق ميورزيد و مال و جان فداي او ميكرد ... و حكم و سلطنت خود را در دست او مينهاد، ليكن چندگاهي بعد كه ديگر به كار او نميآمد، به نحوي خاص او را از ميان مي- برد، از جمله آنان مملوكي به نام سنقر بود كه سنجر پيش از ديدن عاشق او شد و او را به 1200 دينار خريد و به مالكش هم خلعت و مال فراوان بخشيد و فرمان داد براي سنقر سراپردهيي چون سراپرده سلطان بزنند و هزار مملوك بخرند تا در ركاب او حركت كنند؛
______________________________
(1)- ر. ك: سه رساله درباره تئوري ميل جنسي، پيشين، ص 16 به بعد.
(2)- همان كتاب، ص 23.
(3)- ر. ك: قابوسنامه، پيشين، ص 39.
ص: 407
و در درگاه بهسر برند و خزانهيي مانند خزانه سلطان براي او ترتيب كنند و ده هزار سوار به وي اختصاص دهند. دو سال بعد، سنجر جميع امرا و رجال خود را فرمان داد كه در اتاقي گرد آيند و هنگامي كه او سنقر را به درون ميخواند با دشنه بر او حمله برند و پاره پارهاش كنند، امرا نيز چنين كردند و آن بنده سيهروزگار را بدين نحو از ميان بردند.
نظير اين كار را با «قايماز كجكلاه» كرد، او نيز كارش به جايي كشيده بود كه وزير سلطان را به قتل آورد و باز همين عمل وحشيانه را با «اختيار الدين جوهر التاجي» كه مملوك مادرش بود، كرد. سلطان به اين غلام عشقي خاص يافته و سي هزار سپاه به وي اختصاص داده بود و بعد از چندي دسيسهيي ترتيب داد تا او را در دهليز بارگاهش، به كارد، از پاي درآورند، ميگويند آنوقت كه جوهر را به كارد ميزدند و فرياد او برآمده بود، سنجر در حرمسراي خود بود و چون آواز او را شنيد گفت بيچاره جوهر را ميكشند.» «1»
... اي بسا كه همين بندگان كه به زشتخويي عادت يافته بودند، بعدها به امارت مي- رسيدند و بساط سلطنت ميچيدند و بر گردن مردم سوار ميشدند و بيدادها بر خلق روا ميداشتند. بسياري از علما و دانشمندان، مورد تحقير اين ملعبههاي غلامبارگان ترك بودند و از آنها خفتها و خواريها ميديدند ... عشقبازي با مماليك كه بعضي از فقها به جواز آن فتوي داده بودند (طبقات الشافعيه، سبكي، ج 3، ص 18) در نزد شعراي اين عهد نيز مانند عهد مقدم رايج بوده است ...» معزي گويد:
روي آن ترك جهانآراي، ماه روشنستزلف او در تيرهشب بر ماه روشن جوشنست
ساقي اندر خواب شد خيز اي غلامباده اندر جام من ريز اي غلام «2» انوري
«درواقع سلطان سنجر به سبب استغراق در شراب گهگاه چندين روز پشت سر هم به صبوحي مينشست، بسا كه از اوضاع و احوال جاري اطلاع درستي نداشت، و اغراض و مطامع امراء بر وي حكومت ميكرد، بهعلاوه تمايلات شديد همجنسگرايي كه در وي بود، او را حتي نزد غلامان محبوب خويش حقير و بياهميت ميكرد. كار يك پسربچه به نام سنقر به جايي كشيد كه امرا و رجال دولت را تحقير ميكرد؛ حتي بر خود سلطان هم، اعتنايي نميكرد و وعده و وعيد او را به چيزي نميگرفت، سلطان چندسال بعد ناچار شد يك عده از امراء را به قتل آن كودك نافرمان وادارد. ماجراي قايماز كجكلاه و جوهر تاجي، نيز با سلطان از همينگونه بود.
______________________________
(1)- نقل از تاريخ بيهقي، دولة آل سلجوق. چاپ مصر، ص 248- 251.
(2)- ذبيح اللّه صفا، تاريخ ادبيات ايران، ج 2. ص 71 به بعد.
ص: 408
قايماز كجكلاه يكبار كه سلطان مست بود و دست او را در دست داشت، انگشتري شاه را از انگشت وي ربود، و وزير سلطان را به اتكاء آن خاتم سر بريد، چنانكه سنجر، از رسوايي كه در آن كار بود، جرأت نكرد آن اقدام قايماز را خودسرانه بخواند و پذيرفت كه كار به امر او انجام شده است.
اين احوال سلطان، در كارها نابسامانيها پديد آورد؛ كارها به دست نااهلان، غلامان و نالايقان افتاد؛ پيش افتادن آدمهاي ناچيز و بيشخصيت، كساني را كه ارزشي داشتند از كارها دور داشت.
رجال دربار سلطان، كساني از نوع سنقر، عزيزي، قزل، قايماز كجكلاه شدند، امير قماج و علي چتري و امثال آنها، كه در سلطان نفوذ داشتند خود گرفتار اغراض و اختلافات بودند، در چنين احوال كه قواي گريز از مركز در فعاليت بود، شكست سنجر از قراختائيان پريشاني اوضاع را نشان داد و آخر كار خراسان و دولت سنجر بر سر طمع- ورزي و بيرسمي امير قماج بر دست غز تباه شد و رسم اقطاعبخشي سلجوقيان ... كه دولت سلاجقه را تهديد كرده بود، در خراسان تأثيرش ظاهر شد و حكيم كوشكي شاعر هجو- سراي اين عصر، در هجويات خود به سوابق اين اميران سنجر، اشارتها دارد ...» «1»
رفتار جلال الدين در مرگ غلامش
سلطان جلال الدين منكبرني كه شرح دلاوريها و مبارزات او را با مغولان در جلد دوم تاريخ اجتماعي ايران قبلا ياد كرديم، سخت عياش بود، وي را غلامي بود به نام «قلج» كه فوق العاده مورد محبت او بود «اتفاقا غلام را مرگ فرارسيد، سلطان در اين واقعه بسيار گريست و يكباره زمام خودداري و اختيار عقل از كف او بدر رفت و حركاتي كرد كه از هيچ عاقلي سر نزده بود ...
امر داد تا لشكريان و امرا پياده در تشييع جنازه غلام حاضر شوند و نعش او را از محلي كه تا تبريز چند فرسخ بود، پياده همراهي كنند و خود او مقداري از اين راه را پياده آمد تا بالاخره به اصرار امرا و وزير خود بر اسبي نشست، چون نعش به تبريز رسيد. امر داد تا اهالي به جلوي تابوت بيرون آيند و براي آن شيون و زاري كنند و كساني را كه در اين عمل قصور كرده بودند، مورد بازخواست سخت قرار داد ... علاوهبراين حركات ناپسند، جنازه آن غلام را به خاك نسپرد، بلكه هرجا ميرفت آن را با خود ميبرد و بر مرگ او مي- گريست و بر سر و صورت خود ميزد، از خوردن و آشاميدن خودداري ميكرد، همينكه جهت او چيزي خوردني يا آشاميدني ميآوردند، مقداري از آن را براي غلام ميفرستاد و كسي جرأت آن نداشت كه بگويد غلام مرده، چه اگر كسي اين نكته را بر زبان ميآورد
______________________________
(1)- عبد الحسين زرينكوب، نه شرقي، نه غربي، انساني «بررسي چند كتاب تاريخ» ص 413.
ص: 409
به قتل ميرسيد، بلكه خوردني يا آشاميدني مرحمتي سلطان را پيش او ميبردند و برگشته ميگفتند قلج زمين حدمت ميبوسد و ميگويند به مرحمت سلطان حالم از پيش بهتر است.» «1»
به قول جمالزاده در بارگاه امرا و سلاطين: «غلامبچههايي كه هنوز فارسيگوي نشده و به لطف شمايل بينظير و در حسن جمال بيعديلند، زلف تابناك بر بناگوش افكنده، با لباسهاي فاخر و كمرهاي زرين و خنجرهاي جواهرنشان مانند كهكشان آسمان در مقابل مجلسيان صف بستهاند.- همه ماهروي و همه مشكبوي، و همه سروقد و همه سيمساق، هريك در لطف و ظرافت دست صد چون اياز را از پشت بسته ... حضار مجلس به چشم- چراني مشغولند و هريك از مجلسيان دزديده و پنهاني با غلامي نظربازي آغازيده است، و با گوشه چشم و با نگاهي كه به تمام معني «حيز» است، راز و نياز دارد ...»
بعد نويسنده به دربار خليفه توجه ميكند و از بيعدالتيهاي جنسي در دستگاه زور- مندان ياد ميكند: «آيا زبيده خاتون، زوجه خليفه اسلام! كه زن مسلماني است به چهارصد دختر صاحب جمال در دربار خود چه احتياجي داشت، و اين در حالي بود كه شوهرش، هزار جاريه و هفتصد رامشگر و سازنده را حقوق و وظيفه ميداد و عجب آنكه مادر خليفه مسلمين (!) «محمد امين» فوجي از دختران خوشصورت را به لباس پسران و گروه انبوهي از پسران زيبا را در زي دختران به فرزند دلبند خود هديه نمود ... در عهد خودمان، پادشاه جمجاه درازريش، صدها زن داشت، با اينحال در تاريخي كه پسرش عضد الدوله نوشته است ميخوانيم كه براي دست يافتن به سكينه خانم اصفهاني، شوهرش را ميكشد و فتحعليشاه زن او را ميگيرد. تعداد زنان او از سيصد متجاوز بوده است.»
... بعد نويسنده از پادشاهان اولو العزم ساساني كه هريك حرمخانهيي داشتند ياد ميكند و مينويسد: «لابد شاهزادگان و بزرگان بيشمار كشور هم به پيروي از كار ملوك هريك داراي حرمسرايي بودهاند، با اين حال آيا نميتوان احتمال داد كه «مزدك» در مقابل شكايات مردان و جوانان ملت، مبني بر اينكه شاهان و شاهزادگان و بزرگان و اعيان هرچه زن و دختر خوب و با جمال در ايران بوده است همه را به قهر و جبر و چه به اختيار در حرمسراهاي خود بردهاند و ديگر براي آن مردان و جوانان جز زن زشت و معيوب باقي نگذاشتهاند، و مزدك هم به آنها گفت، همچنانكه براي دفع قحطيزدگي ريختيد و انبارهاي گندم محتكران را باز كرديد، منتظر چه هستيد به اندرونها و حرمسراها بريزيد و آن همه دختران و زنان را آزاد سازيد و با آنها عروسي و مزاوجت نماييد. بعدها تاريخ-
______________________________
(1)- ر. ك: تاريخ مغول، پيشين، ص 140.
ص: 410
نگاران براي خوشآمد سلاطين اين احوال را به صورت ديگري جلوه دادهاند ...» «1»
جمالزاده طي مقاله «سور و سرور» در وصف مجالس عيشونوش طبقات مرفه اجتماع مينويسد: «... عمله طرب ... درهم افتاده و حسن خدمت به خرج ميدهند:
چاكران ايستاده صفدرصفبادهخواران نشسته دوشبهدوش مطربان ترمذي زخمه گرفتهاند، رقاصان بخارايي و سمرقندي به پايكوبي و دستافشاني برخاستهاند و بانگ طبل و دهل گوش فلك را كر ميسازد:
از سماع چنگ و شور ناي و نوشاندرين نه گنبد افتاده خروش
لوليان در رقص و مطرب در سرودبربط اندر ناله و در نغمه عود» «2» در كتاب لطايف الطوايف در پيرامون روابط جنسي سخن بسيار است و ما در اينجا نمونهيي چند ذكر ميكنيم: «زني پيش قاضي محمد امام هروي آمد و گفت: ايها- القاضي! شوهر، مرا در جايگاهي تنگ نشانده و من از آن به تنگم! قاضي گفت: خاموش، كه هرچند جايگاه زنان تنگترست، بهترست.» «3»
«مردي با كنيزك همسايه زنا كرد و كنيزك از او حامله شد، همسايه بر آن قباحت اطلاع يافت؛ زاني را گفت: اي عدو اللّه، چون اين فعل ناخوش فاش ميكردي، بايستي عزل «مني» كني و نگذاري كه نطفه به رحم رود، تا ولد الزنا حاصل نشود. زاني گفت: از علما شنيدهام كه عزل كردن مكروهست! گفت: نشنيدي كه زنا حرامست؟» «4»
«پيش يكي از معظمات بغداد گفتند: كه در علم فراست، بيني بزرگ، دليل بزرگي آلت تأهلست، اتفاقا در آن نزديكي ظريفي بود كه بيني بزرگي داشت. شب او را به- حرمسرا بردند كه كام خاتون را حاصل كند، چون قضيه برعكس بود، صباح، بيني او را بريده، از خانه اخراج كردند، تا ديگري فريب نخورد؛ مردم از او پرسيدند: كه بيني ترا چه شد؟ گفت: گواهي دروغ داد، جرحش كردند.» «5»
«مردي ظريف زن جميلهيي را ديد، گفت: چه شود اي خاتون، اگر رخصت فرمايي كه ترا بچشم و چاشني گيرم، تا ببينم تو شيرينتري يا زن من؟ گفت: برو از شوهرم باز- پرس كه هردو را چشيده است.» «6»
______________________________
(1)- جمالزاده، قصه ما به سر رسيد، «بارگاه سلطاني» ص 235 تا 237. (به اختصار)
(2)- همان كتاب، ص 254.
(3)- ر. ك: لطايف الطوايف، به اهتمام گلچين معاني، ص 182.
(4)- همان كتاب، ص 322.
(5)- همان كتاب، ص 326.
(6)- همان كتاب، ص 337.
ص: 411
«روزي مأمون در حال كودكي، پيش هارون شوخي ميكرد، هارون در غضب شد و گفت: يابن الزانيه، مأمون در جواب او، اين آيه را خواند: «الزَّانِيَةُ لا يَنْكِحُها إِلَّا زانٍ أَوْ مُشْرِكٌ» يعني: زن نابكار به نكاح درنياورد، او را، الا مرد نابكار يا مرد مشرك؛ هارون از آن جواب كه مأمون داد، خجل شد و به دل او را تحسين كرد.» «1»
«روزي خواجه نصير طوسي، در راهي سواره ميرفت و مولانا قطب الدين علامه، كه شاگرد او بود، در ركاب او ميرفت و به غايت صاحب جمال و مزلف بود و غبار راه بر سر زلفش نشسته بود، خواجه از روي ظرافت اين آيت خواند كه، يا لَيْتَنِي كُنْتُ تُراباً اي كاش من خاك بودمي، يعني آن غباري كه به زلف تو آميخته ...» «2»
ناتواني جنسي
در ايران نهتنها مدارك فراواني حاكي از محروميتهاي جنسي وجود دارد، بلكه اسنادي كه دليل و مؤيد ناتواني جنسي است نيز در كتب و آثار گذشتگان به چشم ميخورد.
مؤلف لباب الالباب، در شرح حال ارزقي هروي مينويسد: «ارزقي كه ... از مخصوصان حضرت شمس الدوله ... بود و به فرّ اقبال او بر ممالك بيان مالك شد. و شمس- الدوله از ملوك آل سلجوق در علم و حيا و وقار و وفا مستثني بودست و او را علتي حادث شد، كه به سبب آن علت، قوت مباشرت كه سرمايه معاشرتست فتوري گرفت و نقصاني در آن راه يافت ... چندانكه اطباء در آن معالجت كردند، البته مفيد نيفتاد. حكيم ارزقي به خدمت عرضه داشت كه بنده اين را بر منوالي ديگر علاج كند. اگر آنچه بنده عرضه كند، پادشاه بر آن برود، شرف اجابت بدان پيوسته است. حكيم ارزقي الفيه و شلفيه را منظم كرد تا آن را به خط پاكيزه نبشتند و مصور كرد و گفت تا غلامي از خواص پادشاه را با كنيزكي عقد كردند و ايشان را در حرم، حجرهاي دادند كه مشبكي بود و منظري داشت و پادشاه را فرمود تا حركات ايشان را مطالعه كند، چنانكه ايشان آگاه نباشند و كتاب پيش ايشان نهاد، تا بدان نهاد از مباشرت داد معاشرت بستانند و آن دو جوان نوعهد كه حرارت غريزي ايشان با رطوبت جواني دست درهم زده بود و آتش شهوت را آب حيا، تمكين نمي- كرد در كار شدند؛ و پادشاه به نظاره آن مشغول ميبود و مطالعه آن، سلسله شهوت او را ميجنبانيد و دواعي نفساني در كار ميآمد ... تا آخر الامر حرارت غريزي مر آن ماده فاسد را كه مانع قيام آلت مولده بود منقطع گردانيد و بر مثال پنير مايه منجمد و منعقد از منفذ احليل برون آمد و آن زحمت، به مدد آن حكمت به كل زايل گشت؛ و حكيم ارزقي از
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 383.
(2)- لطايف الطوايف، پيشين، ص 175.
ص: 412
عواطف شاهانه آن يافت كه در ضمير آرزو نگشته بود و هم تمني به خواب نديده بود ...» «1»
همين داستان را مؤلف مجمع الصفحاء با عبارت ديگري تكرار كرده است: در حاشيه، چهار مقاله، استاد فقيد محمد قزويني مينويسد: بسياري از صاحبان «تذكره و حاجي خليفه در كشف الظنون، تأليف كتاب سندبادنامه و الفيه و شلفيه را به ارزقي نسبت دادهاند و اين قول خطاي محض است ... كتاب الفيه و شلفيه ... مدتها قبل از عصر ارزقي معروف بود. از جمله ابن النديم در كتاب الفهرست ص 314 در باب اسماء الكتب المولفه في الباء فارسي و الهندي و الرومي و العربي از جمله اين دو كتاب را ميشمرد: كتاب الالفيه الصغير و كتاب الالفيه الكبير- در همينجا محمد قزويني از كتاب تاريخ بيهقي در اينباره داستاني ميآورد كه چون مربوط به اين بحث كتاب حاضر است، عينا نقل ميكنيم: «از بيداري و حزم و احتياط اين پادشاه محتشم رضي اللّه عنه يكي آن است كه به روزگار جواني كه به هرات ميبود و پنهان از پدر شراب ميخورد، پوشيده از ريحان خادم، فرود سراي خلوتها ميكرد و مطربان ميداشت، مرد و زن كه ايشان را از راههاي نبهره «2» نزديك وي بردندي، در كوشك باغ عدناني فرمود تا خانه برآورند، خواب قيلوله را در آن مزملها «3» ساختند و خيشها آويختند، چنانكه آب از حوض روان شدي و به طلسم بر بام خانه شدي و در مزملها بگشتي و خيشها را تر كردي و اين خانه را از سقف تا به پاي زمين صورت كردند، صورتهاي الفيه از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه، چنانكه جمله آن كتاب را صورت و حكايت و سخن نقش كردند و بيرون اين صورتها نگاشتند فراخور اين صورتها؛ و امير به وقت قيلوله، آنجا رفتي و خواب آنجا كردي و جوانان را شرط است كه چنين و مانند اين بكنند.» «4» و سپس داستان مطلع شدن سلطان محمود از اين ماجرا و اوامر سلطان مسعود را در محو و نابود كردن اين نقشها، ياد كرده است.
در مقام شانزدهم از كتاب مقامات حميدي ضمن گفتگو از اختلاف و جدال زوجين در محضر قاضي به جملاتي برميخوريم كه حكايت از ناتواني جنسي دارد؛ و نشان ميدهد كه ريشه اختلاف زن و شوهري، فقط ضعف و ناتواني نيروي جنسي مرد بوده است. اينك جملهيي چند از اين كتاب: «حكايت كرد مرا دوستي كه محرم راحتها و مرهم جراحتها بود كه در اوايل عهد شباب ... خواستم سفري كنم و در اطراف عالم نظري ... يك دو رفيق راه را آگاه كردم و روي عزيمت به راه آوردم ... چون راهي دراز بريدم، در بلاد اهواز رسيدم ... روزي چند بر آن شهر مشهور بياسودم و از حال علماي شهر ميپرسيدم ...
______________________________
(1)- ر. ك: لباب الالباب، به اهتمام سعيد نفيسي و نيز حبيب السير، ج 2، ص 397.
(2)- مخفي
(3)- لوله مسين حامل آب
(4)- ر. ك: تاريخ بيهقي، پيشين، ص 145.
ص: 413
شنيدم كه در اين شهر قاضيي متدين و در علم و ورع متعين ... تحفهاي به دست كردم، پس روي به سراي قاضي آوردم ... ميان جمع مردي و زني ديدم درهم افتاده ... و گريبان جدال يكديگر ميكشيدند ... قاضي بانگ بر ايشان زد كه اين لجاجت و سماجت چيست ...
مرد گفت: ايها القاضي ... اين زن مرا به طمع در دام افكنده است و زهر به جاي نوش در جام، گندم فروخته و جو عوض داده، كهنه تسليم نموده و نو وعده نهاده ... در ناسفته گفته است و سفته بوده و راه امن وعده كرده بود و آشفته بوده است ... اگر خواهي كه بداني به عين اليقين دست در او كن و ببين كه چنين است تا حقيقت عيان شود كه بيهوده نميگويم و نابوده نميجويم. چون مرد سخن خويش تمام كرد، قاضي روي به خصم آورد و گفت: اي زن اين چه بدمعاملتي است ... چيزي كه نداري چرا ميفروشي؟ زن گفت: اي حاكم خطه مسلماني ... آنچه اين مرد مينمايد حاليست منكر و آنچه ميگويد قوليست مزور ... من از گل در غنچه پاكيزهترم و از در در صدف دوشيزهتر، هيچ دستي به تن من نرسيده است و هيچ الفي ميم من نديده است ...
... هيچ غازي (جنگجو) درين ميدان مصاف نكرده ... چون چشم تركان و دل بخيلان تنگ است ... اگر خواهي خود را بياشتباه كني دست اندر كن و نگاه كن، ليكن اي قاضي اين عيب از جاي ديگر است و اين لنگي از پاي ديگر، بيالماس در نتوان سفت و بيآلت با جفت نتوان خفت ... آلت چون پنبه و پشم در دنبه و يشم (نوعي سنگ) كار نكند و خلال دندان در سينه سندان نرود ... قاضي اهواز ... قلم از دست بنهاد و گفت اي كذاب لئيم ... سُبْحانَكَ هذا بُهْتانٌ عَظِيمٌ (خدا منزه است اين تهمت بزرگي است) ... قسطي از بيت المال بيرون كرد و به شوي و زن داد، از قاضي چون تير خدنگ پريدند و چون غنچه در يكديگر ميخنديدند، با شادي همراز گشتند و خوشدل باز بعد از آن ندانم كه در كدام زمين رفتند و در كدام خاك خفتند!
هريك ز دست چرخ ندانم چگونه رستايامشان به كشت ز احداث يا بخست
اجرامشان ز بيادبيها چگونه زدو افلاكشان به بلعجبيها چگونه بست «1»
تقويت قوه باه
يعني تقويت نيروي شهوتراني از ديرباز مورد نظر طبقات مرفه جامعه ايران بوده است «علم الباه، علمي است كه از كيفيت معالجات مربوط به نيروي آميزش و مباشرت گفتگو ميكند كه چه غذايي مناسب و چه دواهايي مقوي و فزاينده شهوت است ... از نمونه انواع و اشكال گرد آمدن و داستانهاي محرك شهوت، كه براي كساني كه دچار ضعف باه شده باشند ساخته شده است، چنانكه گويند
______________________________
(1)- مقامات حميدي، پيشين، ص 138.
ص: 414
پادشاهي كه اين قوه از او زايل شده بود يكي از بندگان را با دختري از مماليك خود همسر ساخت و محلي براي مباشرت آنها تعبيه كرد، و شاه از جايي كه آن دو متوجه نبودند آنها را ميديد و با مشاهده اعمال آنها اين قوه در او تجديد شد. اين داستان از مفتاح خلاصه شده است و بعيد هم نيست كه مشاهده جفتگيري حيوانات نيز مهيج شهوت باشد، اما ديدن و مباشرت انسان البته مهيجتر است.
علم الباه، از فروع دانش طب است و توان گفت بابي از آن محسوب ميشود و سخت مورد اعتناي اطبا بوده است و كتب متعدد در باب آن تأليف شده كه از آن جمله كتاب الفيه و شلفيه است. ابو الخير گويد كه پادشاهي، قوه مباشرت از او زايل شده بود و اطبا نتوانستند با دوا او را معالجه كنند، پس داستانهايي از زبان زني موسوم به الفيه ساختند و اين نام را از جهت اينكه هزار مرد با او آميزش كرده بود به او دادند، او رفتار هريك از معاشرتكنندگان خود را بازگو ميكرد و با شنيدن آن حكايات، شاه دوباره به- حال جواني بازگشت.» «1» (از كشف الظنون)
بيهقي ضمن اعلام مرگ امير سعيد شاهزاده جواني كه مورد علاقه سلطان مسعود بود، مينويسد كه اين جوان به ناتواني جنسي مبتلا شده بود و راه مردي بر وي بسته ماند، چنانكه با زنان نتوانست بود و مباشرتي كرد، و با طبيبي نگفته بودند تا معالجتي كردي راست، استادانه، كه عنين نبود، و افتد جوانان را ازين علت، زنان گفته بودند (چنانكه حيلتها و دكان ايشان است) كه «اين خداوندزاده را بستهاند» و پيرزني از بزي زهره در گشاد و از آن آب بكشيد و چيزي بر آن افكند و بدين عزيز گرامي داد، خوردن بود و هفت اندام را افليج گرفتن، و يازده روز بخسبيد و پس كرانه شد. امير رضي اللّه عنه برين فرزند بسيار جزع كرده بود ...» «2» به حكايت منابع تاريخي ناتواني جنسي گاه دائمي و زماني موقتي است.
ناتواني موقتي
مسعودي در مروج الذهب مينويسد: پس از آنكه ام سلمه را به زني به ابو العباس دادند، دويست دينار هديه و پانصد دينار به مهر او دادند «وقتي شب زفاف شد پيش وي رفت، ام سلمه بر نيمتختي بود، ابو العباس به آنجا رفت، همه اعضاي ام سلمه از جواهر آراسته بود ابو العباس بدو، دست نتوانست يافت (يعني نتوانست نزديكي كند) آنگاه ام سلمه يكي از كنيزكان خود را بخواست و از نيمتخت فرود آمد و لباس خود را تغيير داد و لباس الوان پوشيد و فرشي بر زمين گسترده و باز
______________________________
(1)- ر. ك: لغتنامه دهخدا، ص 610.
(2)- ر. ك: تاريخ بيهقي، پيشين، ص 748.
ص: 415
ابو العباس بدو دست نتوانست يافت گفت: «اين مهم نيست مردها اينطورند و مثل تو مي- شوند» و او همچنان بكوشيد تا همان شب بدو دست يافت و دلبسته او شد و قسم خورد كه سر او، زن نگيرد و كنيز نياورد ...» «1»
عزيز مصر عنين بود
بهطوري كه از منابع تاريخي برميآيد «زليخا زني بود كه در همه مصر به جمال وي نبود» اين زن با اين حسن و زيبايي پس از عروسي با عزيز مصر (كه خزانهدار فرعون بود) به علت ناتواني جنسي شوهر، و عنين بودن او، سالها به حال بكري باقي ماند. بهاينترتيب دختري كه «با جهيز بسيار و قطارهاي شتران در زير بار زر و جواهر و مشك و عنبر به خروار» «2» به مصر فرستاده بودند، چنانكه از كتاب جامع (ص 341) برميآيد «هفت سال در بستر شوهر بشد و شوهر بر او ظفر نيافت و به مهر خود بود. (يعني ازاله بكارت از او نشد).
در كشف الظنون ميخوانيم: «... ملكي دچار ضعف باه شد، و از طبيب خود كمك خواست، طبيب گفت: درين باب، كتابي تأليف شده به نام «الالفيه و الشلفيه» كه به روايت ابو الخير، اطباء داستانهايي از زبان زني آنكاره موسوم به الفيه اختراع كرده بودند و آن زن را بدين سبب «الفيه» خوانده بودند كه با هزار مرد درآميخته بود و هركدام را به نوعي ارضاء كرده، و اين داستانها را بازگو ميكردند و طبع ملك برانگيخته ميشد.»
به نظر پزشكان، ناتواني جنسي ممكن است به علل رواني، عصبي، جسمي و يا در نتيجه افراط در مقاربت حاصل شود: چنانكه، ابو الحسن سيمجور سپهسالار خراسان در اثر زياده- روي در عياشي «... روزي به خيال تمهيد بساط عيش و نشاط با يكي از كنيزان به باغي رفته بود، آغاز مباشرت نمود آلت مباشرت از كار افتاد ...» «3» ناگفته نماند كه در قرون وسطا و شايد امروز نيز عدهيي معتقدند از راه جادوگري و افسونخواني ميتوان مرد سالمي را از مردي انداخت ...»
عبيد زاكاني مينويسد:
شوهر فقير: «زني نزد شريح قاضي شد و از شوي خود شكايت برد كه مرا خرجي
______________________________
(1)- مروج الذهب، پيشين، ج 2، ص 266.
(2)- دكتر باستاني پاريزي، ناي هفتبند، نمكدان سهخانه، ص 134.
(3)- ر. ك: حبيب السير، پيشين، ج 2، ص 366.
ص: 416
ندهد، شوي گفت، من چندانكه توانم او را دريغ ندارم، شريح پرسيد چون باشد؟ گفت من به تنها آب توانم داد، و او نان نيز ميخواهد، شريح بخنديد و به ايشان احسان فرمود ...
زن با شوي گفت: اي ديوث، اي بينوا، مرد گفت سپاس خدا را كه در اين ميان مرا گناهي نيست، نخستين از جانب توست و دومين از سوي خدا.» «1»
مسائل جنسي از ديرباز مورد توجه مردم ايران بود و در اين باب كتابها و رساله- هايي منتشر شده است، از جمله در بيان الصناعات، يكي از آثار حبيش بن ابراهيم بن- محمد تفليسي، از منجمان و طبيبان و اديبان دانشمند، در باب بيستم، زير عنوان «اندر پيدا كردن اسرار جماع» و آبستني به مسائل جنسي توجه ميكنند و ضمن بحث در پيرامون «چيزها كه لذت جماع افزايد» از داروهايي نام ميبرد كه اگر به هنگام جماع كردن مرد آن را به قضيب مالد و با زن جماع كند، زن را از آن لذت و خوشي بسيار، حاصل شود، همچنين اندر بزرگ كردن قضيب و قوت و استحكام آن مطالبي مينويسد و داروهايي تجويز ميكند و براي نازادن و علاج دشوار زادن زنان، و بچه افكندن، تعاليم و آموزش- هايي ميدهد كه هرچند ممكن است چندان ارزش علمي نداشته باشد، مطالعه آن خالي از فايده نخواهد بود ...» «2»
ابن نديم در الفهرست از كتابهايي كه در «باه» ايرانيان و هنديان و عربان شهوت- انگيزانه تأليف كردهاند «نظير كتاب بنياندخت. كتاب بنيان نقش. كتاب بهرامدخت في الباه و هفت كتاب ديگر نام ميبرد.» «3»
در كتاب مطلع السعدين از خطر نزديكي و مجامعت در دوران نقاهت و نحوه معالجه بيماران، سخن رفته و چنين آمده است، كه اولجايتو در سن 36 سالگي بيمار شد، اطبا براي سلامتي او، امساك در غذا را ضروري شمردند ولي او «... هنوز ضعف باقي بود كه مباشرت كرده حمام رفت؛ و بعد از استحمام غذاهاي غليظ چون غاز و كباب تناول نمود، و معده ضعيف، از هضم عاجز شده به هيضه و تخمه مودي گشت و ميان اطبا در تناول مسهلات و قوابض اختلاف شد و مولانا جلال الدين موصلي به معالجه مخصوص گشته، در استعمال قوابض مبالغه نمود تا مواد واجب الدفع مستحكم شد، و طبيعت كه با كثرت مجامعت ضعيف شده بود، مغلوب و مقهور گشت و در رمضان 716 ... به فرخسراي سرور ارتحال نمود ...» «4»
______________________________
(1)- ر. ك: كليات عبيد، پيشين، ص 253.
(2)- نگاه كنيد به فرهنگ ايرانزمين، ج 5، ص 430، و بيان الصناعات به اهتمام ايرج افشار.
(3)- ابن النديم، الفهرست، ترجمه رضا تجدد، ص 556.
(4)- عبد الرزاق سمرقندي، مطلع السعدين، به اهتمام دكتر عبد الحسين نوايي، ص 22.
ص: 417
در كتاب ذخيره خوارزمشاهي، باب هجدهم ضمن توصيف بيماريهاي زنان مينويسد:
«هيچچيز از براي سالخوردگان، مضرتر از داشتن آشپز خوب و رفيقه زيبا نيست، چه اولي او را به پرخوري واميدارد، كه غايت آن بيماري است و دومي او را به عشرت ميكشاند، كه موجب آن پيري است؛ پس بدانكه سلامت جسم به غذاي اندك است ...» «1»
شب زفاف
اشاره
پروفسور اسوالد شوارتز در كتاب روانشناسي جنسي مينويسد:
«... در روزگاران پيش، ميان بسياري از ملتها رسم بود، كه پارچه خونآلود رختخواب را، صبحگاهان از پنجره اتاق زفاف ميآويختند تا به همه ثابت كنند كه عروس بكر بوده و زناشويي درست انجام يافته است ... سپس مينويسد كه چون شب زفاف در بين بسياري از ملل، نخستين شب آشنايي زن و مرد است، ممكن است مرد از فن ظريف و دشوار مغازله و معاشقه نسبت به زن جوان ناآزموده و وحشتزده، قاصر آيد و چنانكه بايد نتواند عمل جماع را كه بايد با جلب ميل و شهوت زن صورت گيرد انجام دهد. بهخصوص كه در بين بسياري از جوامع، افكار و عقايد مبالغهآميزي راجع به ازاله بكارت در مخيله مردان وجود دارد و معتقدند كه زفاف، مهر آخرين را بر روي قباله نكاح ميزند، اين نگرانيها گاه مردان آزموده را متزلزل و ناراحت ميكند ...» «2»
براي رفع ملال خوانندگان جملهيي چند از كليات عبيد را در پيرامون شب زفاف نقل ميكنيم: «زني شب زفاف تيزي بداد و شرمگين شد و بگريست، شوي گفت: مگري كه تيز عروس نشانه افزون نعمتي باشد. گفت: اگر چنان است تا ديگر رها كنم، شوي گفت:
ني، كه ايثار را بيش از اين درنگنجد ...» «3»
سنتهاي غلط و زيانبخش
در بعضي از خانوادهها از ديرباز تاكنون رسم بر اين جاري است كه مادر يا كسان داماد، در شب زفاف پشت در اتاق ميايستند و منتظرند كه پس از مقاربت و همخوابي زن و شوهر، دستمال نجابت را كه دليل بكارت دختر است به كف آورند و مدرك عفت و پاكدامني دختر قرار دهند، غافل از آنكه ممكن است در آن شب به علل روحي يا جسمي نزديكي صورت نگيرد؛ بنابراين ملزم كردن عروس و داماد به اينكار، عملي ناروا و سنتي زيانبخش است، مجله زن روز مينويسد: «زن و شوهري كه در شب زفاف دچار هيجان روحي شده بودند براي نجات از زبان بدگويان، موافقت ميكنند كه شوهر با چاقو، پرده بكارت دختر را پاره كند، با
______________________________
(1)- سيريل الگود، تاريخ پزشكي ايران، ترجمه محسن جاويدان، ص 186.
(2)- ر. ك: روانشناسي جنسي، پيشين، ص 254.
(3)- ر. ك: كليات عبيد، پيشين، ص 253.
ص: 418
اين تدبير دستمال را خونآلود كرده و ارائه دهند، پس از اين موافقت، شوهر جاهل چنان رحم دختر را مجروح ميكند كه پس از يكهفته كار به عمل جراحي ميكشد و رحم دختر بيگناه را بيرون ميآورند و مقامات قضايي شوهر را زنداني ميكنند ...» «1» به اين ترتيب ميبينيم اين فكر نامشروع و قرون وسطايي هنوز در جامعه ما طرفداراني دارد و خانوادههايي بودند و هستند كه امروز هم براي اين سنتهاي خشن و غير انساني احترام و ارزش قائلند.
دلاله
در دوره قرون وسطا، ازدواج جوانان و دختران غالبا با پايمردي و مداخله دلالهها و دلاك حمامها و كساني از اين قبيل صورت ميگرفت. سنايي به نقش دلالهها اشاره ميكنند:
چون درآمد وصال را حالهسرد شد گفتگوي دلاله
گرچه دلاله مبني كار استگاه خلوت، ترا، گرانبار است به حكايت كليله و دمنه، گاه عوامل ديگري نيز ممكن بود موجبات وصال عاشق بيقراري را به معشوق جفاكار فراهم سازند: «بازرگاني بود بسيار مال، اما به غايت دشمن- روي و گرانجان، و زني داشت، روي چون حاصل نيكوكاران و زلف چون نامه گناه- كاران ... شوي برو به بلاهاي جهان عاشق، و او نفور و گريزان، كه به هيچ تأويل تمكين نكردي و ساعتي مثلا به مراد او نزيستي ... و مرد هر روز مفتونتر ميگشت ... تا يك شب دزد در خانه ايشان رفت، بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسيد، او را محكم در كنار گرفت، از خواب درآمد و گفت، اين چه شفقتست و به كدام وسيلت سزاوار اين نعمت گشتم؟ چون دزد را بديد آواز داد كه اي شيرمرد مباركقدم، آنچه خواهي حلال، پاك ببر كه به يمن قدم تو اين زن بر من مهربان شد ...» «2»
ديگرآزاري
بيماري ساديسم، يعني لذت بردن از رنج و شكنجه ديگران در ايران به حكايت منابع مختلف تاريخي سابقه دارد؛ بهطوريكه راوندي در راحة الصدور نوشته است: «روزي زن گدايي از خانهيي كه در انتهاي كوچهيي قرار داشت صداي ناله و فرياد ميشنود ابتدا گمان ميكند در آن خانه بيماري است دعا ميكند؛ و صدقه ميخواهد ولي صاحبان منزل او را به داخل خانه دعوت ميكنند: ولي زن احساس نگراني ميكند و از قبول دعوت آنان سر بازميزند. چون در اين ايام همهروزه عدهيي از جوانان گم و نابود ميشدند، زن بر آن شد كه اين راز را با عدهيي از مردان
______________________________
(1)- تلخيص از مجله زن روز، شماره 258، 19 اسفند 1348، ص 42.
(2)- نقل از كليله و دمنه، چاپ مجتبي مينوي، باب بوف و زاغ، ص 214.
ص: 419
شهر در ميان گذارد. آنان نيز به دنبال زن به خانه موصوف روي ميآورند و پس از بازجويي و تفتيش معلوم ميشود كه در زيرزمين اين خانه جمعي از جوانان را پس از شكنجه بسيار كشتهاند؛ روش اين دسته جنايتكار، اين بود كه مرد نابينايي را وسيله جنايت خود قرار ميدادند و او هنگام غروب از عابرين براي رسيدن به منزل كمك ميطلبيد و سرانجام اهل منزل راهنماي با حسن نيت را به طرزي كه گفتيم دستگير ميكردند و ميكشتند ...» «1»
بهطوريكه سوابق تاريخي نشان ميدهد، ممكن است آثار اين مرض در فعاليتهاي جنسي نيز ظاهر شود، يعني ممكن است عدهيي در عمل جنسي از رنج مفعول لذت ببرند.
ساديسم و مازوشيسم
«... دو انحراف جنسي يعني ساديسم و مازوشيسم در واقع از عموميترين و بزرگترين انحرافهاي جنسي است و عبارت است از آزار كردن و شكنجه كردن مفعول جنسي «ساديسم» و حالت عكس آن يعني از شكنجه و درد لذت بردن «مازوشيسم» نام دارد بعضي حالت اول را «دگرآزاري» و حالت دوم را «آزار- دوستي» ناميدهاند ...» «2» ساديسم بيشك در ايران سابقه تاريخي دارد، حدود چهل سال قبل اين بيماري در شخصي به نام اصغر كه از شكنجه دادن و عمل لواط با كودكان لذت ميبرد تجلي كرد؛ و پس از آنكه كارش به محاكمه كشيد به اصغر قاتل شهرت يافت؛ ولي قرنها قبل از اصغر، عدهيي از رجال و مردان رزم و سياست به اين بيماري مبتلا بودند، چنانكه در تاريخ طبرستان مرعشي، در ذكر حكومت علاء الدوله حسن بن رستم ... ميخوانيم كه يكي از خدمتكاران او به نام باحرب لارجاني در ظلم و شقاوت كمنظير بود تا جايي كه مردم لارجان از كفر و بيديني او به ستوه آمدند. آن بيدين، زنان مسلمان را به مجلس شراب بردي به تهور و جنون دست و پاي و گوش و بيني بريدي و زنان را در زير غلامان فرمودي و خفت، و او بر پشت غلامان، و اگر كلمهيي بازگفتند، شمعهاي سوزان در اسافل زنان و غلامان زدي و از نامسلماني او چه تقرير توان كرد كه اگر شرح رود باور نباشد! «تا اتفاقا در نخجير حوالي لار، غلامان او را تنها يافتند و از اسب پايين كشيدند و دست و پاي او را ببريدند و بگريختند ...» «3»
سلطان سنجر نيز كمابيش به اين مرض مبتلا بود، وي چنانكه گفتيم پس از آنكه مدتي با غلامي عمل شنيع لواط را انجام ميداد و فرمان قتل او را به وضعي فجيع صادر ميكرد.
______________________________
(1)- ر. ك: راوندي، راحة الصدور، پيشين، ص 8- 157 و نيز كامل ابن اثير، ص 214 و منابع ديگر.
(2)- ر. ك: سه رساله در باب ميل جنسي، پيشين، ص 76 به بعد.
(3)- ر. ك: تاريخ طبرستان، پيشين، ص 107.
ص: 420
فجايع تركان خاتون
«در حاشيه محمد منجم بر جهانگشاي جويني آمده است كه: «اين بدبخت تركان، مادر سلطان محمد بن تكش خوارزمشاه فسق و فجور داشت؛ و خون چند بيگناه بريخت (ص 200) و خود جويني هم گويد كه تركان را مجلس انس و طرب در خفيه مرتب بود (صفحه 198، جهانگشا، ج 2) و من خود ندانم كجا ديدهام در كتاب كه بعضي سرداران پس از آنكه به كام دل ميرسيدند، به جيحون افكنده ميشدند. بايد اضافه كنم كه مهر توقيع اين خانم «بيگناه و عفيف» عصمة الدنيا و الدين ..» «1» بوده است.
در احسن التواريخ روملو ضمن وقايع 875 ميخوانيم كه «حسنعلي ولد جهانشاه ...
از نشأة جنون بهره تمام داشت، زنان امرا و ايناقان خود را جمع ميكرد و خود در ميان ايشان مينشست، و عورات را رقص ميفرمود و به هركدام كه ميلش ميشد، با وي مباشرت ميكرد و به هركس كه غضب ميكرد، زنش را به عنف طلاق ميستاند، و بيانقضاي عده به عقد ديگري درميآورد و يال و دم اسبان را ميبريد و حكم ميكرد كه زنان، ساقها برهنه كرده سوار شوند ...» «2»
ابو طاهر شرف الدين، جد عوفي، صاحب لباب الالباب از علما و دانشمنداني است كه طبع شعر نيز داشته و اين رباعي را كه وصف حال مردان عنين است از او نقل ميكنند:
گيرم كه به حيله شب و شبگير كنييا موي چو شير خويش چون قير كني
با يار در حجره چو زنجير كنيآن حرزه مرده را چه تدبير كني درحاليكه عدهيي از ناتواني جنسي ميناليدند، بعضي از زنان و مردان در اين راه افراط ميكردند. عبيد زاكاني چند تن از اين قهرمانان را معرفي ميكند: «زني نزد قاضي رفت و گفت اين شوي حق مرا تباه ميسازد، و حال آنكه من زني جوانم، مرد گفت: من از آنچه توانم كوتاهي نكنم. زن گفت: من به كمتر از شبي پنج كرت راضي نباشم. مرد گفت: مرا بيش از شبي سه كرت يارا نباشد، قاضي گفت: مرا حالي عجب افتاده است، هيچ دعوي نباشد كه بر من عرض كنند و چيزي از من بازنستانند، آن دو كرت را من در گردن گيرم ...» «3»
«زني شكايت به قاضي برد، كه شويم با من نزديكي بسيار كند، قاضي فرمان داد كه، از شبي دهبار درنگذرد و چون خواستند بيرون شوند، شوي قاضي را گفت: فرمان ده كه
______________________________
(1)- محمد ابراهيم باستاني پاريزي، آسياي هفتسنگ، ص 187.
(2)- ر. ك: احسن التواريخ: روملو پيشين، ص 510.
(3)- كليات عبيد زاكاني، پيشين. ص 254.
ص: 421
هنگام ضرورت از اين مقدارم پيشفروش دهد، زن پذيرفت، و پس از سه روز نزد قاضي بازگشت و گفت: قاضيا مرا طاقت اين شوي نباشد، كه در سه شب حصه پنج شب را پيش خريده است.» «1»
«زني شوي خود را نزد قاضي آورد و گفت: اين شوي من غلامباره است و با من همبستر نشود، شوي گفت: مرا علت عنن افتاده است، زن گفت: دروغ ميگويد، قاضي فرمود: اير بدرآر تا بيازمائيمش. مرد آلت بدو سپرد، مرد زشترو بود و مرد را استرخاء افزود و اهليل فروتر خفت. زن گفت اگر تو را خدنگ آلتي بيند، ايرش فروخسبد، آن را به پسر خويش سپار. قاضي را پسري نيكوروي بود، و چون بدويش سپردند، انزال به حاصل شد، زن گفت: كمان را به كماندار بايد داد، قاضي مرد را گفت: رو به زن خود پرداز و به قاضيزادگان دل درنبند ...» «2»
وحشت از انگيزه جنسي
به نظر روانشناسان: «... وحشت از انگيزه جنسي و اعتقاد به اينكه اميال مربوط به آن، پليد و ناپاك است، ممكن است به كلي تمايلات جنسي را در شخص سركوب كند، در اين موارد البته از لحاظ ساختمان بدني در شخص نقصي ديده نميشود؛ حالت سردي در زن و ناتواني در مرد نشانه كاهش اين انگيزه است، از طرف ديگر ممكن است شدت و قوت انگيزه بيش از معمول باشد، در اين موارد ممكن است اين امر معلول تراوش زياد غدد باشد يا علت رواني يا اجتماعي داشته باشد ...» «3»
آثار و نتايج محروميت جنسي
انواع محروميت، مخصوصا محروميتهاي جنسي موجب بروز امراض روحي ميشود و فرويد براي تشخيص و معالجه اين نوع بيماريها به پسيكاناليز «4» توسل جست و از اين طريق سعي كرد صحنههاي فراموش شده ذهن ناخودآگاه (لا عن شور) را به خاطر بيمار بياورد، به نظر اين دانشمند: «ممانعت از فعاليت نيروهاي غريزي از جمله عوامل امراض روحي محسوب مي- گردد. فرويد را عقيده بر اين بود كه مردمي كه از لحاظ عاطفي بالغ و كامل هستند، قسمت اعظم نيروي جنسي ممكن است در عوض هدفهاي جنسي به سوي هدفهاي عاليتري كه از لحاظ اجتماعي مفيد و مناسب است متوجه گردد ...» «5»
______________________________
(1)- همان كتاب. ص 260.
(2)- همان كتاب. ص 255.
(3)- ر. ك: اصول روانشناسي، پيشين، ص 92.
(4)-Psychoanalyis
(5)- ر. ك: دايرة المعارف فارسي، پيشين، ص 545.
ص: 422
سابقه تاريخي محروميتهاي جنسي و عوارض آن در ايران: در ايران و ديگر كشورهاي خاور ميانه، امراض و بيماريهاي روحي، عصبي و جسمي ناشي از محروميت جنسي سابقهيي قديم دارد و با اينكه در اين زمينه، هيچيك از علما و مورخين قرون وسطا كتابي مستقل به رشته تحرير درنياوردهاند، معذلك گهگاه در بين آثار منظوم و منثور دوران بعد از اسلام، به حكايات و روايات و داستانهايي برميخوريم كه جملگي حاكي از عقده- هاي جنسي و بيماريهاي رواني ناشي از محروميتهاي جنسي است. جالبتوجه است كه مبتلايان به اين بيماريها اكثرا از شاهزادگان و افراد وابسته به طبقات مرفه بودند، كه با وجود قدرت و امكانات فراواني كه در اختيار داشتند، در زير فشار سنن و مقررات سنگين اجتماعي و خانوادگي جرأت ابراز عشق نهاني خود را نداشتند و همين اختفا و عدم ابراز تمايلات جنسي، موجب بروز عقدههاي روحي در آنان ميشده است، بدون ترديد، جمع كثيري از جوانان وابسته به طبقات متوسط و محروم اجتماع نيز با اين قبيل مشكلات و محروميتها دست به گريبان بودند كه در تواريخ و آثار گذشتگان ذكري از آن به ميان نيامده است.
نظري به آثار منظوم: «منظومه خسرو شيرين ... در سوگواري و مرگ فرهاد است، كه به فرمان خسرو به دروغ خبر مرگ شيرين را براي او ميآورند و اين خبر هنگامي شيرين بدوش فرهاد از نسخه خطي خمسه نظامي
مكتب تيموري 854- 853 هجري
ص: 423
به او ميرسد، كه كوه بيستون را كنده و كاري را كه اتمام آن براي ازدواج با شيرين شرط شده بود، تقريبا به پايان رسانده است:
چو افتاد اين سخن در گوش فرهادز طاق كوه چون كوهي درافتاد
برآورد از جگر آهي چنان سردكه گفتي دور باشي بر جگر خورد
به زاري گفت كاوخ، رنج بردمنديده راحتي در رنج مردم
دريغا هرزه رنج روزگارمدريغا آن دل اميدوارم
مرا زين كوه كندن حاصل اين بودنشد كارم ميسر مشكل اين بود
نديدم لعل و سنگ آمد به دستمچو نادانان طمع بر لعل بستم
چو آتش بود كاندر خرمن افتادچو طوفان بد كه ناگه در من افتاد
جهان خالي شد از مهتاب و خورشيدچمن خالي شد از شمشاد و از بيد
چراغ عالمافروز از جهان شدنه شيرين، كافتاب از من نهان شد
دريغا آنچنان خورشيد و آن ماهكز اينسان در خسوف افتاد ناگاه
بگريد بر دل من مرغ و ماهيكه رفت آب حياتم در سياهي
چرا از روي آن دلبر جدايمچو شيرين رفت من اينجا، چرايم؟
ز گلبن ريخته گلبرگ خندانچرا بر من نگردد باغ زندان
پريده از چمن كبك بهاريچرا چون ابر نخروشم به زاري؟
فرو مرده چراغ عالمافروزچرا، روزم نگردد شب، بدين روز
چراغم «مرد» بادم سرد از آنستمهم رفت، آفتابم زرد از آنست
به شيرين در عدم خواهم رسيدنبه يك تك تا عدم خواهم دويدن
صلاي عشق، شيرين در جهان دادزمين بر ياد او بوسيد و جان داد «1» جامعهشناسان جديد معتقدند هرگاه موانع غيرطبيعي، مردم را از انجام غرايز طبيعي بازدارد و سدي در برابر تمايلات ذاتي آنان پديد آورد، عواقب ناخوش- آيندي در محيط اجتماعي بروز ميكند. «اعضاي قوم مانو «2» كه در گينه نو، بهسر ميبرند موافق هنجارهاي فرهنگي خود عشق جنسي را پست و شيطاني ميشمارند و فقط گاهي به منظور توليدمثل به آميزش جنسي تن ميدهند، از اينرو دستخوش محروميتها و زدگيها و اختلالات رواني فراوان هستند، درصورتيكه بوميان جزاير «تروبريياند» «3» كه عشق
______________________________
(1)- ادوارد براون، تاريخ ادبي ايران، ترجمه و حواشي از علي پاشا صالح. ص 686.
(2)-Manu
(3)-Trobriand
ص: 424
جنسي را با شوق ميپذيرند به ندرت به چنين امراضي مبتلا ميشوند.» «1»
مولوي هفت قرن پيش عوارض روحي ناشي از محروميتهاي جنسي را در مثنوي معنوي توصيف ميكند:
رنجش از صفرا و از سودا نبودبوي هر هيزم پديد آيد ز دود
ديد از زاريش كو زار دلستتن خوشست و او گرفتار دلست
عاشقي پيداست از زاري دلنيست بيماري چو بيماري دل اكنون كه از بحث كلي فارغ شديم، براي اطلاع خوانندگان از آثار شوم محروميت- هاي جنسي، حكايتي چند از منابع مختلف عينا يا به اختصار نقل ميكنيم:
نظامي عروضي در مقاله چهارم از كتاب چهار مقاله به تفصيل از معالجه بيماري عشق به وسيله بو علي سينا سخن ميگويد، همين جريان در كتاب روضات الجنات و منابع ديگر نيز نقل شده است و سيد اسماعيل جرجاني در كتاب ذخيره خوارزمشاهي (تأليف در 505) در بيان معالجه عشق چنين گفته است: «اگر كسي نام عاشق و نام معشوق پنهاني او را دارد، ميتوان دانست كه معشوق او كيست و اين چنان باشد كه طبيب انگشت بر نبض او دارد و ميفرمايد تا نام كساني كه گمان برند كه عشق او بر آنست ياد كنند و صفت هريك ميكنند و احوال هريك ميگويند، چندبار بيازمايند تا از تغيير نبض او؛ نزديك به شنيدن نام و صفت آن كس، معلوم گردد كه معشوق او كيست و چه نام است، و خواجه ابو علي سينا رحمة الله ميگويد اين طريق آزمودم و بهدست آوردم كه معشوق كيست و ديدم كه عاشق، بيماريها كشيده بود و قوت او رفته ... چون او را اميدوار كردند كه ميان ايشان وصل و صحبت خواهد بود و بدانست كه آن اميد درست است، قوت او بازآمد و علاج پذيرفت و سلامت يافت. چنانكه از زودي علاج پذيرفتن او تعجب كرديم و ميگويد چون علاج او دشخوار گردد، تدبيري بايد كرد كه به طريق حلال ميان ايشان وصل جويند تا زود به صلاح بازآيد.» «2»
به نظر شادروان فروزانفر، منشاء داستان عاشق شدن پادشاه به كنيزك، در مثنوي همان حكايت چهار مقاله نظامي عروضي است. بهطوري كه در حواشي چهار مقاله آمده است، در كتاب قانون، بو علي در فصل «عشق» اشاراتي بدين نوع درمان فرموده و گفته است: كه ضربان نبض عاشقان و اشخاص مغموم منظم و همآهنگ نيست و همينكه نامي از معشوق به ميان آيد يا ديدار او دست دهد، ضربان نبض و حالت عاشق يكباره دگرگون ميشود ... و
______________________________
(1)- ر. ك: زمينه جامعهشناسي، پيشين، ص 208»
(2)- ر. ك: ذخيره خوارزمشاهي، باب سوم از جزوه دوم، از گفتار نخستين «اندر عشق».
ص: 425
يكون نبضه (يعني نبض عاشق) نبضا مختلفا بلا نظام البته كنبض اصحاب الهموم و يتغير نبضه و حاله عند ذكر المعشوق خاصة و عند لقائه بغة ...» «1»
ملاي رومي، در اول كتاب مثنوي اين حكايت را به صورت ديگري بيان ميكند.
عاشق در اينجا كنيزكي فرض شده و معشوق زرگري سمرقندي؛ پادشاه هنگام شكار به دام عشق كنيزك گرفتار ميشود و او را ميخرد، ولي كنيزك پس از مدتي كوتاه بيمار ميشود و اطباء از علاج او فروميمانند، تا عاقبت مردي، بو عليوار، به كشف معشوق و درمان عاشق توفيق مييابد:
چون خريد او را و برخوردار شدآن كنيزك از قضا بيمار شد
هرچه كردند از علاج و از دواگشت رنج افزون و حاجت ناروا
از قضا سركنگبين، صفرا فزودروغن بادام خشكي مينمود
رنگ و روي و نبض و قاروره بديدهم علاماتش هم اسبابش شنيد
گفت هر دارو كه ايشان كردهاندآن عمارت نيست، ويران كردهاند
بيخبر بودند از حال دروناستعيذ الله مما يفترون
ديد از زاريش كو زار دلستتن خوشست و او گرفتار دلست
شهر شهر و خانه خانه قصه كردني رگش جنبيد ني رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بيگزندتا بپرسيد از سمرقند چو قند
آه سردي بركشيد آن ماهرويآب از چشمش روان شد همچو جوي
گفت بازرگانم آنجا آوريدخواجهاي زرگر در آن شهرم خريد مرد طبيب پس از گفتگو، دريافت كه اساس بيماري كنيزك عشق مردي است سمرقندي، نشانه معشوق را از وي پرسيد و از اين راه به علاج او توفيق يافت.
همين معني در كتاب روضات الجنات و منابع ديگر نيز نقل شده است: جواني از اقرباي قابوس، مدتها بيمار بود و هيچيك از اطباء زمان به درمان درد او توفيق نمييافتند:
«شيخ ابو علي را بر بالين او بردند، شيخ نبض او را ديد و تفسره (يعني قاروره) او را تفحص فرمود اصلا از آثار و علامات، مرض او مشخص نشد، بعد از آن دست بر نبض او نهاده گفت: از حاضران هيچكس محلات اين شهر را به تمام ميداند، يكي گفت من مي- دانم، گفت: يكيك محله را نام بگوي، آن شخص نام محلات ميبرد تا به نام محلات يك منطقه رسيد، نبض مريض حركتي مخصوص كرد و اضطراب ظاهر شد. شيخ گفت: نام كوچهها كه درين محلت است بگوي، تا نام يك كوچه برد، نبض مريض همان حركت آغاز
______________________________
(1)- محمد قزويني، چهار مقاله نظامي عروضي، چاپ ليدن، ص 78- 80.
ص: 426
كرد، آنگاه شيخ گفت: سراهاي اين كوچه را نام ببر، چون نام يك سرا برد همان حركت از نبض ظاهر شد، شيخ گفت: اسامي اهل اين سرا را ميداني بگوي، چون به نام دختري رسيد، نبض مريض همان حركت، اعاده كرد، شيخ گفت اين جوان در اين محله كه ميگذشته چون بدين كوي رسيده اين دختر را ديده و بر وي عاشق شده و از جهت حيا يا مانعي ديگر، اظهار نكرده تا بدين مرض منجر شده است ...»
خواجوي كرماني ميگويد:
رفتم به طبيب و گفتمش بيمارماز اول شب تا به سحر بيدارم درمانم چيست؟
نبضم چو طبيب ديد، گفت از سر دردجز عشق نداري مرضي پندارم محبوب تو كيست؟
اكنون علاج او آنست كه آن دختر را پيش او حاضر سازند تا به حكم شفاء العليل لقاء الخليل، بعد از حصول اغراض مواصلت اعراض نفساني به كلي به قانون شفا مبدل گردد. پس از آن، جوان بدين تدبير دلپذير كه موافق تقدير بود از رنج فراق بازرست.
هزار شربت شيرين و ميوه مشمومچنان مفيد نباشد كه بوي صحبت يار «1» شيخ عطار در شرح حال عبد الله مبارك مينويسد:
«... به كنيزكي فتنه شد (يعني عاشق شد) چنانكه قرار نداشت، شبي در زمستان در زير ديوار خانه معشوق تا بامداد بايستاد به انتظار او، هر شب برف ميباريد چون بانگ نماز گفتند، پنداشت كه بانگ خفتن است ...» «2»
«اگر بسته عشقي خلاصي مجوي، كه عشق آتش سوزان است و بحري بيكران است.
هم جانست و هم جان را جانست و قصهاي بيپايانست و درد بيدرمانست، عقل در ادراك وي حيرانست و دل در دريافت وي ناتوانست ... نهانكننده عيانست و عيانكننده نهان است ...» «3»
در مقدمه ديوان عنصري در كتاب مجمع القصايد در شرح احوال عنصري چنين آمده است: «نقلست كه در ايام تقرب سلطان به نزد يكي از خويشاوندان خواجه حسن ميمندي كه وزير آن پادشاه بود، تعلقي پيدا كرد و رابطه و داد و قاعده اتحاد ميان ايشان
______________________________
(1)- اسفرازي، نقل از روضات الجنات في اوصاف مدينة هرات، به اهتمام سيد محمد كاظم امام.
(2)- فريد الدين عطار، تذكرة الاولياء، به اهتمام احمد آرام، ج 1، ص 147.
(3)- نقل از باب العتش، خواجه عبد الله انصاري.
ص: 427
مستحكم گشت، ليكن، آن را از نزديك و دور ميپوشيد و در اختفاي آن حسب المقدور ميكوشيد، اما به حكم آنكه گفتهاند:
عشق سريست كه گفتن نتوانبدو صد پرده نهفتن نتوان عاقبت الامر راز ايشان برملا افتاد و سر ايشان از نشيمن خفا به انجمن ظهور روي نهاد و پدر آن پسر به هر نوع كه توانست او را از اختلاط حكيم منع فرمود. لاجرم حكيم در عشق آن جوان، به مرتبهيي رنجور و بيمار شد كه سامان مفارقت و صحبتش از دست رفت و ستون ديوان عقلش كه منزلگاه بارگاه منطق بود، شكست يافته نزديك به آن رسيده بود كه رسواي مرد و زن شود و انگشتنماي دوست و دشمن گردد ...»
عشقورزي شيخ احمد جام
در امور و علائق جنسي هميشه معشوق امردان نبودند و گاه دختران نيز دل ارباب ذوق را ميربودند؛ در كتاب خلاصة المقامات داستان مهر ورزيدن شيخ احمد جام به دختري (سرپوشيدهاي) چنين وصف شده است: «... دلم در بند سرپوشيدهاي افتاد، دوستي به جايي كشيد كه مرا از همه كار بستد قريب سه سال در نهان ميداشتم، آنكه عشق من غالب شد، پنج سال در دوستي آن مستوره بماندم، شبي در خواب شدم برخاستم و چندان بگريستم كه مدهوش شدم، گفتم دريغا كه دوستي در دل من كم شد كه من در خواب شدم، در اين پنج سال يك نفس نزدم بياو، هركه از كوي و محله او بودي همه را دوست داشتمي، روي از بهر او شستمي، جامه از بهر او پوشيدمي، سخاوت از بهر او كردمي و با مردمان نيكويي كردمي تا بود كه يكي پيش او گويد احمد سره جواني است، در نماز پيش دل من بودي، در سفر و حضر و خلا و ملاء جز خيال او نديدمي، شب كه مردمان بخفتندي، من گرد كوي او چون پاسبان مي- گرديدمي ...»
نمونه ديگر
عوفي در جوامع الحكايات مينويسد: «كه فلاطس را كه پادشاه شهر بقراط بود، پسري بود عاقل و بالغ و خردمند ... از عجايب ...
اين پسر رنجور شد ... پادشاه بقراط را بخواند و حكايت علت فرزند با او بگفت، بقراط در نبض و دليل او نگاه كرد هيچ علت جسماني نديد از خواص و اتابك او پرسيد ...
بقراط پادشاه را گفت كه خادمي كه امين حرم تست، بفرماي تا جملگي عورات و كنيزكان قوم را به رسن بسته از پيش ما بگذرانند، پادشاه فرمود كه چنان كردند ... چندانكه كنيزكي كه معشوقه شاه بود بر آن پسر گذر كرد چون پسر او را بسته بديد نبض نوعي ديگر جستن گرفت و دل او در طپيدن آمد ... بقراط دانست كه اين پسر برين كنيزك عاشق است به نزديك پادشاه رفت و گفت علت آن عشق است كه رسيدن او بدان كس، دشوار است.»
در كتب داستاني نيز گاه از محروميتهاي جنسي و عوارض آن سخن رفته است:
ص: 428
«يارخ گفت اي پهلوان، يك روز در بازار مست، آن زن را ديدم كه چند جامه خريده بود و با دو كنيزك همراه بود، پس به سراي شاه ميرفت، من او را نگاه داشتم تا به كوچه رسيدم، پيش وي بازآمدم و خدمت كردم و دعا كردم و ترنجي در دست داشتم، پيش وي بردم، از دستم بستد، دل من با آن ببرد، از عشق وي بيدل و بيقرار بماندم و مدهوش گشتهام ... هر سخني كه ميگويم نه عاقلانه است چنانكه مردان شهر مرا يارخ ديوانه مي- خوانند ...»
از كتاب سمك عيار
* در ميان شعرا، فرخي سيستاني كه به حكايت اشعارش عمري را در خوشي و موفقيت و كامراني گذرانيده است، از درد و بلاي عشق مينالد و ميگويد:
عاشقان را خداي صبر دهادهيچكس را بلاي عشق مباد
با همه بيدلان برابر گشتهركه اندر بلاي عشق افتاد
هركه را عشق نيست انده نيستدل به عشق از چه روي بايد داد
عشق بر من در نشاط ببستعشق بر من در بلا بگشاد عشقورزي دختران به پسران: در ميان داستانهاي عشقي، داستان دلانگيز يوسف و زليخا از عشق آتشين زليخا به يوسف حكايت ميكند:
به ظاهر با همه گفت و شنو داشتولي دل جاي ديگر در گرو داشت
لبش با خلق در گفتار ميبودولي جان و دلش با يار ميبود سرانجام زليخا راز نهان خود را با دايه در ميان ميگذارد و ميگويد:
زليخا وصل را ميجست چارهولي ميكرد يوسف ز آن كناره
زليخا بود اشك از ديده ريزانولي ميبود يوسف ز آن گريزان
زليخا دل بدان فرخلقا داشتولي يوسف نظر بر پشت پا داشت زليخا سرانجام حسن و جواني خود را در راه وصال يوسف از كف ميدهد. روزي زليخا در دوران قدرت و سلطنت يوسف، از او اجازه ديدار ميخواهد، ولي يوسف او را نميشناسد و نام و نشانش ميپرسد:
بگفت آنم كه چون روي تو ديدمتو را از جمله عالم برگزيدم
جواني در غمت بر باد دادمبدين پيري كه ميبيني فتادم
گرفتي شاهد ملك اندر آغوشمرا يكبارگي كردي فراموش
ص: 429
يوسف چون زليخا را بدان حال ديد اشك تأثر فروريخت و از احوال او پرسيد:
بگفتا كو جواني و جمالتبگفت از دست شد دور از وصالت
بگفتا چشم تو بينور چون استبگفت از بس كه بيتو غرق خونست
بگفتا خم چرا شد سرو نازتبگفت از بار هجر جانگدازت
بگفتا كو زر و سيمي كه بودتبه فرق آن تاج و ديهيمي كه بودت
بگفت از حسن تو هركس سخن راندز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش كردمبه گوهرپاشيش پاداش كردم داستان بكتاش و رابعه: ديگر از داستانهاي شورانگيز، داستان «بكتاش و رابعه» از الهينامه شيخ عطار است: خلاصه داستان اينكه: رابعه دختر كعب امير بلخ، كه در زيبايي كمنظير و در سخنوري بيهمتا بود؛ در جريان جشني، عاشق بكتاش (كه يكي از غلامان هنرمند درباري بود) ميشود، و پس از سالي رنج و اندوه راز خود را با دايه دلسوز خويش در ميان ميگذارد و از او ميخواهد كه اين نامه را به- بكتاش برساند:
الا اي غايب حاضر كجايي؟به پيش من نه اي آخر كجايي؟
بيا و چشم و دل را ميهمان كنوگرنه تيغ گير و قصد جان كن
اگر پيشم چو شمع آيي پديداروگرنه چون چراغم مرده انگار پس از ماجرايي كه بايد شرح كامل آن را در الهينامه شيخ عطار ديد، حارث برادر رابعه از اين جريان مطلع ميشود و براي آنكه لكه ننگي! بر دامن او ننشيند دستور مي- دهد كه بكتاش را در چاهي حبس كنند و خواهر را نيز در داخل حمامي رگ زنند، دژخيمان دستور را اجرا ميكنند و رابعه را در گرمابه رگ ميزنند، دختر شاعر، تا آخرين لحظات عمر با انگشتي كه از خون خويش رنگين كرده بود علاقه و دلدادگي خود را به معشوق آشكار كرد.
اكنون به بند افكندن و در چاه انداختن بكتاش و رگ زدن رابعه را از زبان شيخ عطار بشنويد:
در اول آن غلام خاص را شاهببند اندر فكند و كرد در چاه
در آخر گفت تا يك خانه حمامبتابند از پي آن سيماندام
شه آنگه گفت تا از هردو دستشبزد فصاد رگ اما نبستش
چنين قصه كه دارد ياد هرگزچنين كاري كرا افتاد هرگز
بدين زاري بدين درد و بدين سوزكه هرگز در جهان بودست يكروز
بيا، گر عاشقي تا درد بينيطريق عاشقان مرد بيني
ص: 430 سر انگشت در خون ميزد آن ماهبسي اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه ديوار بنوشتبه درد دل بسي اشعار بنوشت
چو در گرمابه دلداري نماندشز خون هم نيز بسياري نماندش
ميان خون و عشق و آتش و اشكبرآمد جان شيرينش به صد رشك
ببردند و به آتش پاك كردنددل پرخونش زير خاك كردند
نگه كردند بر ديوار آن روزنوشته بود اين شعر جگرسوز
نگارا بيتو چشمم چشمهسار استهمه رويم به خون دل نگار است
سه ره دارد جهان عشق اكنونيكي آتش، يكي اشك و يكي خون
مرا بيتو سرآمد زندگانيمنت رفتم تو جاويدان بماني
دريغا! نه دريغي صد هزارانز مرگ زار آن تاجسواران
به آخر فرصتي ميجست بكتاشكه بخت از زير چاه آورد بالاش
نهان رفت و سر حارث شبانگاهببريد و روانه شد همآنگاه
به خاك دختر آمد جامه برزديكي دشنه گرفت و بر جگر زد
نبودش صبر بييار يگانهبدو پيوست و كوته شد فسانه شيخ عطار، نيز در داستان رهبان دير، طغيان و سركشي عشق را با استادي تمام نشان ميدهد:
رهبان دير را سبب عاشقي چه بودكو، روي را ز دير به خلقان نمينمود
... چون درفتاد در محن عشق زان سپساز مهر دل عبارت عيسي هميشنود
در ملت مسيح روا نيست عاشقياو عاشق از چه گشت و چرا در بلا فزود
مانا كه يار ما به خرابات برگذشتوز حال دل به نغمه سرودي هميسرود
ميگفت هركه سود كند در بلا فتدعاشق زيان كند دو جهان از براي سود
رهبان طواف دير هميكرد ناگهانكاو از آن نگار بتان ناگهان شنود
برشد به بام دير چو رخسار او بديداز آرزوش روي به خاك اندرون بسود
ديوانه شد ز عشق و برآشفت در زمانزنجير هفت صورت عيسي بريد زود
آتش به دير برزد و بتخانه درشكستاز سقف دير او به سما دررسيد دود
باده ز دست يار دمادم هميكشيدزنگ بلا ز ساغر و مطرب هميزدود
سرمست و بيقرار هميگفت و ميگريستناكردني بكردم و نابودني ببود عطار
عشق بازيچه حكايت نيستدر ره عاشقي شكايت نيست
حسن معشوق را چو نيست كراندرد عشاق را نهايت نيست
ص: 431 عشق را بو حنيفه درس نگفتشافعي را در آن روايت نيست سنايي
فخر الدين اسعد گرگاني، در ويس و رامين مكرر، از محروميتهاي جنسي و عوارض آن سخن گفته است:
چرا اي عاشقان عبرت نگيريدچرا هرگز نصيحت نپذيريد
مرا بينيد و دل بر كس مبنديدكه پس هر سختيي بر دل پسنديد
... كه داند كاو به جان من چه بد كرديكي بد كرد و جانم را به صد كرد
وفا كشتم چرا انده درودمثنا گفتم چرا نفرين شنودم ويس و رامين
جوانه سروقد من دوتا شددو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبري كردزمانه گفتي از من ديگري كرد
چو دست عشق آتش در دلم ريختنشاط از من به صد فرسنگ بگريخت *
الا اي ابر گرينده به نوروزبيا گريه ز چشم من بياموز
اگر چون اشك من باشدت بارانجهان گردد به يك بارانت، ويران
گهي خوناب گاهي خون بگريمچو زين هردو بمانم چون بگريم *
به گريه گهگهي دل را كنم خوشتو گويي ميكشم آتش به آتش
نشانم گرد هجران را، بگرديكنم درمان دردي را به دردي ويس و رامين
چون كار مجنون در عشق ليلي بالا گرفت، پدر و خويشانش بر آن شدند كه او را به كعبه برند، شايد او را از اين راه از بند عشق ليلي رهايي بخشند؛ چون به كعبه رسيدند، پدر از سر خيرخواهي فرزند را گفت:
در حلقه كعبه حلقه كن دستكز حلقه غم بدو، توان رست
گو، يا رب ازين گزافكاريتوفيق دهم به رستگاري *
مجنون چو حديث عشق بشنيداول بگريست، پس بخنديد
از جاي چو مار حلقه برجستدر حلقه زلف كعبه زد دست
ميگفت گرفته حلقه در بركامروز منم چو حلقه بر در
... گويند ز عشق كن جدايياين نيست طريق آشنايي
ص: 432 ... يا رب به خدايي خدائيتوانگه به كمال پادشاهيت
كز عشق به غايتي رسانمكاو ماند، اگرچه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نوروين سرمه مكن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستمعاشقتر از اين كنم كه هستم
گويند كه خود ز عشق واكنليلي طلبي ز دل رها كن
از عمر من آنچه هست برجايبستان و به عمر ليلي افزاي
گرچه شدهام چو مويش از غميك موي نخواهم از سرش كم
... بيباده او مباد جاممبيسكه او مباد نامم
گرچه ز غمش چو شمع سوزمهم بيغم او مباد روزم ليلي و مجنون نظامي
در داستانهاي دلانگيز خسرو و شيرين نيز به كرات به ندبه و زاري عاشق به درگاه معشوق اشاره شده است:
به آب ديده طفلان محرومبه نور سينه پيران مظلوم
به بالين غريبان بر سر راهبه تسليم اسيران در بن چاه
به داور داور فريادخواهانبه يا رب يا رب صاحب گناهان
به محتاجان در بر خلق بستهبه مجروحان خون بر خون نشسته
به دورافتادگان از خانومانهابه واپسماندگان از كاروانها
به مقبولان خلوت برگزيدهبه معصومان آلايش نديده
كه رحمي بر دل پرخونم آوروزين غرقاب غم بيرونم آور در داستان خسرو و شيرين نيز ميبينيم كه شيرين در برابر پرويز شجاعانه مقاومت ميكند و به او اجازه نميدهد كه بدون رعايت آئين و رسوم، به او نزديكي كند و از او ميخواهد كه جز او، دلبر و معشوقي انتخاب نكند.
تو ميخواهي مگر كز راه دستانبه نقلانم خوري چون نقل مستان
به دست آري مرا چون غافلان مستچو گل بويي كني، اندازي از دست سپس آشكارا به او ميگويد:
دو دلبر داشتن از يكدلي نيستدو دل بودن طريق عاقلي نيست به نظر امير علي، از شعراي قرن پنجم:
به پنج حال به عاشق هميبماند شمعكه برشمر هر پنج را بگير شمار
بگونه و به سرشك و گداز و سوزش دلبسان عاشق، تا روز هر شبي بيدار شاعر گمنام ديگري در وصف عاشق ميگويد:
ص: 433 از پريدنهاي رنگ و از طپيدنهاي دلعاشق بيچاره هرجا هست رسوا ميشود * در شرح حال شيخ احمد جام، ضمن توصيف رياضتهاي شيخ مينويسند:
«گاه از شهوت رنج ميبرد و به كمك روزه از غلبه شهوت ميكاست تا سرانجام بر آن شد كه آلت خود را ببرد كه «ناگاه هاتفي آواز داد كه يا احمد خون سي و نه كس از اولياي خداي در گردن ميكني ... چون شيخ اين آواز بشنيد، ترك گفت و در آخر عمر پيوسته زنان ميخواستي تا 39 پسر از وي در وجود آمد و سه دختر ...» «1» اينك نمونهيي از آثار پراكنده شعرا در پيرامون عشق:
نه بخت و دولت آنم كه با تو بنشينمنه صبر و طاقت آنم كه از تو درگذرم *
اين شور كه در سر است ما راروزي برود كه سر نباشد سعدي
جدا باد از تنم جان من آن روزكه دل را با تو پيوندي نباشد انوري
عيب سعدي نكن اي خواجه اگر آدمئيكادمي نيست كه ميلش به پريرويان نيست
عوام عيب كنندم كه عاشقي همه عمركدام عيب كه سعدي خود اين هنر دارد سعدي
ميكشم دردي كه درمانيش نيستميروم راهي كه پايانيش نيست
هركجا درديست، درمانيش هستدرد عشق است آنكه درمانيش نيست سلمان ساوجي
در ديوان پرمغز شمس تبريزي نيز از عشق و نالههاي عاشقانه، در هفت قرن پيش سخن به ميان آمده است:
آن خواجه را از نيمهشببيماريئي پيدا شدهست
تا روز بر ديوار مابيخويشتن سر ميزدهست
چرخ وزين گريان شدهوز نالهاش نالان شده
دمهاي او سوزان شدهگويي كه در آتشكده است
______________________________
(1)- ر. ك: مقامات ژندهپيل، پيشين، ص 210.
ص: 434 بيماريئي دارد عجبني درد سر ني رنج تب
چون ديده جالينوس رانبضش گرفت و گفت او
دستش بهل دل را ببينرنجش برون از قاعدهست
صفراش ني سوداش نيقولنج و استسقاش ني
زين واقعه در شهر ماهر گوشهيي صد عربدهست
ني خواب دارد ني خورشاز عشق دارد پرورش
كين عشق اكنون خواجه راهم دايه و هم والدهست
گفتم «خدايا» رحمتيكارام گيرد ساعتي
ني خون كس را ريختهني مال كس را بسته است
آمد جواب از آسمانكو را رها كن در همان
كاندر بلاي عاشقاندارو و درمان بيهدهست *
عشق و درويشي و انگشتنمايي و ملامتهمه سهلست تحمل نكنم بار جدايي سعدي
هر شبي در كنار غم خسبمتا جدا از بر و كنار توام انوري
در مثنوي عشاقنامه عبيد زاكاني آثار رنجها و محروميتهاي جنسي عيانست:
ايا اي يار عنبربوي مشكيننديم و مونس عشاق مسكين
شفا و راحت هر دردمنديدوا و چاره هر مستمندي
... سحر گاهي گذاري كن به جاييبه كوي مهرباني آشنايي
رسان اي خوش نسيم نوبهاريحديثم عرضه دار از روي ياري
بگو ميگويد آن سرگشته تواسير عشق و هجران گشته تو
وصالت همدم و همراز من بودخيالت روز و شب دمساز من بود
كنون عمريست اي سرو قباپوشكه رفتي و مرا كردي فراموش
نميگويي مرا بيچارهيي هستز ملك عافيت آوارهيي هست
اسيري، دردمندي، مهربانيغريبي بيدلي بيخانماني
ز خويش و آشنا، بيگانه گشتهز سوداي غمم ديوانه گشته
نميگويي كه روزي آرمش يادكنم جانش ز بند محنت آزاد
بمردم نازنينا در فراغتبه جان آمد دلم در اشتياقت
ز سوزم ياد كن وز غم بينديشمرا مپسند در هجران از اين بيش
ص: 435
منطق العشاق يا «دهنامه» اوحدي مراغهيي نيز مرآت سراپانماي سوزوگداز عاشقان و بيمهريهاي معشوقان است. بابا طاهر عريان نيز از مشكلات عشق سخن ميگويد:
خدايا داد از اين دل داد از اين دلكه يك دم مو نگشتم شاد از اين دل
چو فردا دادخواهان داد خواهندبگويم صد هزاران داد از اين دل *
نسيمي كز بن آن كاكل آيدمرا خوشتر ز بوي سنبل آيد
چو شب گيرم خيالت را در آغوشسحر از بسترم بوي گل آيد * ابن نديم در كتاب الفهرست از تأليفات و رسالاتي كه از عاشقان و عشقبازيهاي آنان سخن رفته است نام ميبرد. از جمله از كتاب مرقس و اسماء و كتاب قيس و لبني و كتاب ليلي و مجنون و پنجاه و پنج كتاب ديگر اسم ميبرد و همچنين دوازده كتابي را كه در وصف پريوشان هوسپرور نوشته شده است ذكر ميكند؛ علاوهبراين از سي و هفت كتاب نام ميبرد و ميگويد: نام عاشقان اين كتب و حكاياتشان در افسانههاي شب آمده است.» «1»
مقام رفيع عشق: عرفا «عشق» را يگانه محرك فعاليتهاي بشري ميدانند:
هركه را در سر نباشد عشق ياربهر او، پالان و افساري بيار
زانكه گر نبود ترا با عشق كارتو خري باشي به معني بيفسار *
بود در غزنين امامي از كرامنام بودش ميوه عبد السلام
چون سخن گفتي امام نامدارخلق آنجا جمع گشتي بيشمار
هركه را در شهر چيزي گم شديپس نشان جستي ز خلق آنجا پگاه
روز مجلس بود مردي سوگوارزانكه خر گم كرده بود آن بيقرار
آن امام القصه گفت آغاز كرددفتر عشاق از هم باز كرد
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفتاز كمال عشق آشفتن گرفت
... هست در مجلس كسي زين جايگاهكو به سر عشق گم كرده است راه
غافلي برخاست پنداشت آن سليمكانكه عاشق نيست كارستش عظيم
گفت اگرچه يافتم عمري تمامهرگزم عشقي نبوده است اي لآم
مرد گفت آن مرد خر گم كرده رارو فساري آر و گير اين مرده را
______________________________
(1)- ابن نديم، الفهرست، ترجمه محمد رضا تجدد، چاپ دوم، از ص 543 تا 545.
ص: 436 كانچه تو در جستنش بشتافتيمنت ايزد را كه اينجا يافتي
هركه عاشق نيست او را خر شمرخر بسي باشد ز خر كمتر شمر عطار
جامي نيز چون عطار معتقد است كه:
دل فارغ ز درد عشق دل نيستتن بيدرد دل جز آب و گل نيست
غم عشق از دل كس كم مبادادل بيعشق در عالم مبادا
فلك سرگشته از سوداي عشقستجهان پرفتنه از غوغاي عشقست
اگر مجنون نه مي زين جام خورديكه او را در دو عالم نام بردي؟ * در كتاب مقامات حميدي اثر قاضي حميد الدين عمر بن محمود البلخي، در مقامه يازدهم از عشق و سخن عاشقان، در قرن ششم هجري تصويري به دست ميدهد، از جمله مينويسد: «... ناگاه عشق دامنگير، گريبانگير شد و نقطه جان هدف تير تقدير ...
با خود گفتم كه اين نه آن قضائيست كه بدو بتوان آويخت و اين نه آن بلائيست كه از وي بتوان گريخت، شيريني است چشيدني و ضربتي است كشيدني و منزلي است سپردني و راهيست به سر بردني ... بعد از تحمل شدايد، خبر يافتم كه در بيمارستان اصفهان مرديست كه در طب روحاني قدمي مبارك دارد و دمي متبرك، دلهاي شكسته را فراهم ميكند و سينه- هاي خسته را مرهم مينهد ... عزم جزم كردم، با رفيقي چند به اصفهان رفتم ... چون سلام نماز بامداد، مداوم روي به بيمارستان نهادم ... چون قامت خورشيد بلند برآمد، شيخ از حجره بدرآمد، عصايي در مشت و انحنايي در پشت ... به آواز نرم و نفسي گرم بر قوم به سلام مبادرت كرد ... لحظهيي نياسود و گفت: كراست در عشق سئوالي و در مشكل او اشكالي؟ بگوئيد درمان خود بجوييد ... پس روي به من كرد و گفت: اي جوان پيشتر آي كه تو به دل ازين جمله مفتونتري و از اين جمع معلول، محزونتري، اختلال احوال خود بازنماي ... گفتم ديدهييست بيخواب و دلي پرتاب و لوني متغير و طبعي متحير و قالبي متقلب (باژگونه) و شوقي متغلب (چيره).
يك سينه و صد هزار شعلهيك ديده و صد هزار باران ... گفت بدانكه عشق صورت چيزيست كه بيصبر بهسر نشود ... بدان كه عشق را سه قدم است: اول قدم كشش، دوم قدم كوشش، سوم قدم كشش: از اين سه دو اختياري است و يكي اضطراري ... اي جوانمرد، ندانستهيي كه حجره عشق در و بام ندارد و صبح محبت را شام نه؟ ... چون تنوره مقامه شيخ بتفت (گرم شد) ... زبان سئوال خاموش كردم و افسانه عشق فراموش، دانستم كه آستانه عشق رفيع است و حضرت محبت منيع ... و پير را
ص: 437
وداع كردم ...» «1»
نمونهيي ديگر از محروميت جنسي
«عاقلان دانند كه خمر صافي بيخمار جافي نيست، هيچ عاشق شب وصل به خوشي نگذاشت الا كه بعد از آن صد روز هجر نديد، بلكه صدگونه محنت و فراق نكشيد ...» «2»
تقريبا در تمام داستانها و قصهها و حكايات عشقي كه به همت شعرا و سخنسرايان و نويسندگان ايراني به رشته تحرير درآمده است، گفتگو، اظهار عشق، و مهرورزي و بالاخره نزديكي عاشق و معشوق با يكديگر با گيرودارها، ماجراها، رنج و محروميت كشيدنها و گاه جنگ و ستيزهاي فراوان همراه بود و هرگز به خاطر نداريم كه پسر و دختري كه دلباخته يكديگرند، به سهولت و بيخون دل به وصال يكديگر دست يابند. در داستان جمشيد و خورشيد سلمان ساوجي، كه شادروان مجتبي مينوي از روي نسخهاي مورخ 836 هجري در اسلامبول تلخيص كرده است، عاشق و معشوق پس از تحمل مشقات و تمهيد مقدمات به يكديگر ميرسند؛ جمشيد خطاب به معشوق خود چنين ميگويد:
كه اي وصل تو آب زندگانيببخشا بر غريبي و جواني
رسانيدي به لب جان، همچو جانمز لب يك دم رسان جاني به جانم
نهاده شهد لب بر شكرش گوشهمه تن راضي و لب گشته خاموش
چو ديد آن شمع را يكبارگي نرمز جام شوق خورشيدي سرش گرم
دلش كرد آرزوي تنگ شكرگرفت آن تنگ پر را تنگ در بر بالاخره در اثر سعايت غمازان، كار وصال آن دو به درازا ميكشد، اندرز خير- خواهان به جايي نميرسد و سرانجام پس از جنگ با معاندان و پيروزي جمشيد «... مجلسي آراستند و دو هفته شاديها كردند، هفته سوم بساط عروسي گستردند و دست آن دو را در شبستان در دست هم نهادند و جمشيد:
كشيد آن خرمن گل را در آغوشبرون كرد از برش ديباي گلپوش
يكي سيراب شد از عين خورشيديكي سرمست شد از جام جمشيد» «3»
گل و هرمز
در داستان عشقي گل و هرمز كه استاد مينوي از روي نسخهاي از مثنويات عطار (كه فعلا در ايرلند است) تلخيص كرده، و به شيوه ويس و رامين آغاز شده است نيز عاشق و معشوق به سادگي به وصال هم نميرسند و جالب
______________________________
(1)- نقل و تلخيص از: ذبيح الله صفا، گنجينه سخن، ص 9 به بعد.
(2)- دقايقي مروزي، بختيارنامه، به اهتمام دكتر ذبيح الله صفا، ج اول، ص 53.
(3)- اين داستان شيرين را در كتاب داستانها و قصههاي استاد مينوي از ص 89 به بعد بخوانيد.
ص: 438
اين است كه در اين داستان «هرمز بهانهيي ميآورد كه من مرد عشقبازي نيستم» و دايه كه واسطه و وسيله وصال است مأيوس ميشود و بار ديگر به هرمز ميگويد:
نسازي كار با او با كه سازينيازي عشق با او با كه بازي سرانجام هرمز نرم ميشود و عاشق و معشوق در كنار هم قرار ميگيرند:
به آخر چون شبي با هم بگفتندچو شير و چون شكر با هم بخفتند
... هوا ميخواست هرمز را به تعليمكه بگذارد الف در حلقه ميم
بگردانيد روي آن دلستان حوركه باد، اين لام الف از ميم من دور
... به بوسه گر دلت بر ما رضا دادز تنگ گل بسي شكرتر آباد
... مرا خواهي هواي خويش بگذارسر در جم به جاي خويش بگذار
بسي ميلم به عشرت از تو بيش استولي بيمم ز رسوايي خويش است داستان اين دلدادگي را مجتبي مينوي با رعايت اختصار در سي صفحه به قلمي شيوا به رشته تحرير كشيده، شرح جزئيات معاشقات در اين كتاب ميسر نيست. مجمل سخن آنكه:
در عشرت زماني باز كردندگهربازي و گاهي ناز كردند
زماني با كنار و بوس بودندزماني را بگفتند و شنودند
چو افزون گشت مهر و صبر شد كمشدند اندر شبستان هردو با هم
... چو خسرو كرد در انگشت خاتمچو ملك وصلش از گل شد مسلم
... پس از چندان پريشاني و محنتكشيدن رنج ناكامي و غربت
ز زاد و بوم و خانومان فتادنز دست اين به دست آن فتادن
هر آن گل كان بماند ناشكفتهبه غنچه در ز ناجنسان نهفته
نگشته برگ او از خار خستهبرو هرچند باد سخت جسته
چنان گل خسروان را در خور آمدبه دست هر فرومايه نشايد ...» «1» روحي انارجاني در فصل ششم رساله خود در بيان عشق و عاشقي مينويسد:
«آوردهاند كه عشق محبتيست مفرط و آتشيست محرق اندر دل عاشق، جاذبهايست از جانب معشوق كه دل عاشق را به جانب خود ميكشاند و غير او را از دل او محو ميگرداند، چنانكه واقع شده كه: «العشق نار يحرق ما سوي المحبوب» از اين جهت خواهش و طلب معشوق زياده بر عاشقست، شعر:
اگر از جانب معشوق نباشد كششيكوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد بنابراين عاشق و معشوق را متعاشقين گويند و رتبه و حالات عشق بالاتر از آنست كه شمهاي از كيفيت آن، همچون ما ناكسان بيان تواند كرد «اين كار دولتست كنون تا
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 190 به بعد
ص: 439
كه را رسد.» «1»
عراقي، شاعر قرن هفتم نيز از محروميتهاي جنسي مكرر سخن گفته است:
تا تواني هيچ درمانم مكنهيچگونه چاره جانم مكن
رنج من ميبين و فريادم مرسدرد من ميبين و فرمانم مكن
جز به دشنام و جفا نامم مبرجز به درد و غصه درمانم مكن
گر نخواهي كشتنم از تيغ غممبتلاي درد هجرانم مكن
ور بر آن عزمي كه ريزي خون منجز به تيغ خويش قربانم مكن
... تا عراقي ماند در درد فراقدرد با من گوي و درمانم مكن *
خوشا دردي، كه درمانش تو باشيخوشا راهي كه پايانش تو باشي
خوشا چشمي كه رخسار تو بيندخوشا ملكي كه سلطانش تو باشي
خوشا آن دل كه دلدارش تو گرديخوشا جاني كه جانانش تو باشي
خوشي و خرمي و كامرانيكسي دارد كه خواهانش تو باشي
چه خوش باشد دل اميدواريكه اميد دل و جانش تو باشي
همه شادي و عشرت باشد اي دوستدر آن خانه كه مهمانش تو باشي
گل و گلزار خوش آيد كسي راكه گلزار و گلستانش تو باشي
... عراقي طالب در دست دايمبه بوي آنكه درمانش تو باشي *
نگويي يار كاي غمخوار، چونيهميشه با غم و تيمار چوني؟
كجايي؟ با فراغم در چه كاريجدا افتاده از دلدار چوني؟
مرا داني كه بيمارم ز تيمارنپرسي هيچ، كاي بيمار چوني؟
... تو گرچه بينيم غلتان به خون درنگويي آخر اي افكار چوني؟ *
بود صاحبدلي به دانش و هوشدر نواحي فارس ترهفروش
از قضاي خدا و صنع اللّهميگذشت او به راه خود ناگاه
پيش قصري رسيد و درنگريدصورت دختر اتابك ديد
صورتي خوب ديد و حيران شددل مجموع او پريشان شد
قرب سالي ز عشق ميناليدكه رخ خوب دوست، باز نديد
______________________________
(1)- از رساله رضايي، شاعر نيمه دوم قرن دهم، به نقل از فرهنگ ايرانزمين، ج 2، ص 345.
ص: 440 دايم از گريه ديده پرخون داشتچشمها چشمههاي جيحون داشت
به جز اوصاف او نخواند و نگفتدايم از حسرتش نخورد و نخفت
تا بدو خادمي پيام آوردكين گذشت از حكايت آن كرد
تو كجايي و ما كجا؟ هيهاتدر بيابان و آرزوي فرات؟ در كتاب داستاني و شيرين سمك عيار نيز، گهگاه از محروميتهاي جنسي سخن به- ميان آمده است «... شاهزاده در غم او بيمار شد و به رنگ زعفران گشت و هرچه طبيبان و حكيمان جلد و استاد معالجت ميكردند، هيچ علاج نميپذيرفت كه علاج وي ديدار دوست بود، نه حرارت و برودت و رطوبت و يبوست. پهلوانان و سپاه و بزرگان دولت، از بهر خورشيد شاه گريان و نالان بودند و گلنار و خواهرش قمر ملك بر بالين وي زاريكنان بودند تا غايتي كه همه دل از وي برداشتند، اگرچه طبيبان او را علاج ميكردند و غذاي موافق نخودآب ميدادند هيچ سود نداشت.
گر به چاره پزشك بتواندمرگ از خويشتن بگرداند فخر گرگاني نيز درين معني در قصه ويس و رامين گفته است:
كسي كش مار شيدا بر جگر زدورا ترياك سازد نه طبر زد
شكر هرچند خوش دارد دهان رانه چون ترياك سازد خستگان را
اگرچه آب گل پاكست و خوشبوينهباشد تشنه را چون آب در جوي شاهزاده اگرچه معجونهاي موافق ميخورد او را هيچ سود نبود، مگر غم بر غم زياده ميشد، حال خورشيد شاه زار شد، پدر بر جان وي بترسيد ...» «1»
نمونهيي از اشعار دلنشين ابو سعيد ابو الخير در پيرامون عشق:
«غازي» «2» به ره شهادت اندر تك و پوستغافل كه شهيد عشق فاضلتر ازوست
فرداي قيامت اين به آن كي ماندكان كشته دشمن است و اين كشته دوست *
گفتم كه كرايي تو بدين زيبايي؟گفتا «خود را» كه من خودم يكتايي
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقمهم آينه هم جمال هم بينايي *
رفتم به طبيب گفتم از درد نهانگفتا كه ز غير دوست بربند زبان
______________________________
(1)- ر. ك: سمك عيار، پيشين، ج 1، ص 20.
(2)- جنگجو
ص: 441 گفتم كه غذا؟ گفت همين خون جگرگفتم پرهيز؟ گفت از هردو جهان *
عشقم دادي ز اهل دردم كردياز دانش و هوش و عقل فردم كردي
سجادهنشين باوقاري بودمميخواره و رند و هرزهگردم كردي *
من بودم دوش و آن بت بندهنوازاز من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيدشب را چه گنه قصه ما بود دراز شاعر گمنام ديگري گويد:
سوخت در آتشم چه ميگويماحرقتني الهوي بغير النار «1»
زار و زردم ز درد دوري اودرد دلدار زرد دارد و زار
چهره روشنش كه روز منستزير زلفش مهيست در شب تار
غمزه شوخ آن صنم بگشاداشك خونم ز چشم خون آثار در دارابنامه طرطوسي ضمن مطالعه داستان، به محروميتهاي جنسي آن دوران و سد و بندهاي آن روزگار برميخوريم: «طروسيه گفت: نخست اين كنيزك كه شب و روز كارش گريستن است سخن آغازد، عذرا با دلي غمين چنين گفت: بدانيد كه مرا پدري بود پادشاه يونانزمين، روزي با مادر خويش رفتم به زيارت هيكل ... چون از هيكل بيرون آمدم برنايي ديدم نيكوروي، هنوز خط هموار نكرده بود. من به يك ديدار در وي عشق آوردم و ندانستم كه او كيست، او خود خويش ما بوده است، از ما سئوال كرد و چيزي خواست؛ مادر من او را چيزي نداد و ليكن وعده كرد كه بفرستم، چون به قصر آمديم، او را فراموش گشت، من شرم داشتم مادر خود را ياد دادن، حديث آن هيكل افكندم، اي مادر چنين زيارتگاهي كه در جزيره ماست هيچجاي نيست؛ مادر مرا، آن برنا ياد آمد، در ساعت كس فرستاد و او را بخواند و بياوردند و پيش پدرم بردند او را بركشيد كه كودكي فرهنگي بود، چو گاهي چند بر اين بگذشت، من در مجلس شراب با اين كودك مينشستم تا شبي برخاستم و به نزديك او رفتم. مرا استادي بود آن استاد بيامد و با مادرم بگفت كه دختر تو چنين ميكند و مادر مرا بخواند و ملامت كرد، من گفتم اي مادر، خانه شرم مرا عشق اين كودك گرفته است، مرا به وي ندهي من خويشتن هلاك كنم، مادر چون اين بشنيد با پدرم بازگفت؛ تدبير آن كردند كه مرا به وي دهند، در اين ميان مادر من بمرد و پدرم از آن رأي برگشت و مرا به وي نداد ... پدرم به جنگ رفت، پدر مرا بگرفته و بر دار كردند و تخت پدر من به بيگانه رسيد و آن كودك و مرا بگرفته و بند كرد و خواست
______________________________
(1)- عشق مرا سوزانيد اما نه با آتش.
ص: 442
مرا به دست آورد، من فرمان وي نكردم و مرا بياوردند و بفروختند و به بندگي گرفتار شدم و امروز چهار سالست كه شب و روز ميگريم. (هرنقاليس) گفت: زهي بزرگ محنتي كه ترا پيش آمده است و چندين گاه برآمد و عشق تو هنوز كم نشده است ...» «1»
البته كساني هم بوده و هستند كه با داشتن غريزه جنسي، به امور و مسائل جنسي با ديدي «عاطفي و احساسي» نمينگرند و از دوري و هجران معشوق دستخوش آلام روحي نميگردند. در معارف بهاء ولد از عاشقي كه در عشق خود صادق نيست، چنين ياد شده است: «يكي دعوي عشق زني ميكرد، گفت شب بيا، او منتظر بود، تا معشوقه فروآيد، چون از كار شوي خود فارغ شد، بيامد، وي را خواب برده بود، سه دانه جوز در جيب وي كرد و برفت، چو بيدار شد دانست، كه چنين گفته است: كه تو هنوز خردي و كودكي، از تو عاشقي نيايد از تو جوزبازي آيد.
شيخ عطار در منطق الطير اين حكايت را با لطف فراوان به نظم آورده است:
عاشقي از فرط عشق آشفته بودبر سر خاكي به زاري خفته بود
رفت معشوقش به بالينش فرازديد او را خفته وز خود رفته باز
رقعهيي بنوشت چست و لايق اوبست آن بر آستين عاشق او
عاشقش از خواب چون بيدار شدرقعه برخواند و به دل خونبار شد
اين نوشته بود، كاي مرد خموشخير اگر بازارگاني، سيم كوش
ور تو مرد زاهدي شبزنده باشبندگي كن تا به روز و بنده باش
ور تو هستي مرد عاشق، شرم دارخواب را با ديده عاشق چه كار
مرد عاشق باد پيمايد به روزشب همه مهتاب پيمايد به سوز
چون نه ايني و نه آن اي بيفروغميمزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخسبد عاشقي جز در كفنعاشقش خوانم ولي بر خويشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمديخواب خوش بادت كه نااهل آمدي منطق الطير
عشق ارچه بلاي روزگار است خوش استاين باده اگرچه پرخمارست، خوش است
ورزيدن عشق اگرچه كاري صعب استچون با تو نگاري سروكارست خوش است مقالات شمس
______________________________
(1)- ر. ك: دارابنامه، پيشين، ص 209.
ص: 443
عشق معنوي و عارفانه به زيباترين صورتي در مثنوي مولوي تصوير شده است:
عشق را پانصد پر است و هر پرياز فراز عرش تا تحت الثري
عشق بشكافد فلك را صد شكافعشق لرزاند زمين را از گزاف
هرچه گويم عشق را شرح و بيانچون به عشق آيم خجل گردم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگر استليك عشق بيزبان روشنتر است
شرح عشق ار من بگويم بر دوامصد قيامت بگذرد وان ناتمام
مذهب عاشق ز مذهبها جداستعاشقان را مذهب و ملت جداست
غير هفتاد و دو ملت، كيش اوتخت شاهان تختبندي پيش او
با دو عالم عشق را بيگانگي استو اندر او هفتاد و دو، ديوانگي است
سر پنهان است اندر زيروبمفاش اگر گويم جهان بر هم زنم
چون قلم اندر نوشتن ميشتافتچون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
چون قلم در وصف آن حالت رسيدهم قلم بشكست و هم كاغذ دريد استاد سخن سعدي در جنگ «عشق» با «تقوي» با صراحت و صداقت (كفه عشق) را سنگينتر ميبيند:
«پنجه با ما مكن كه نتواني»گفتم اين درد عشق پنهان را
به تو گويم كه هم تو درماني
باز گفتم چه حاجتست به قولكه تو خود در دلي و ميداني
نفس را عقل تربيت ميكردكز طبيعت عنان بگرداني
عشق داني چه گفت تقوي راپنجه با ما مكن كه نتواني
چه خبر دارد از حقيقت عشقپايبند هواي نفساني؟
خودپرستان نظر به شخص كنندپاكبينان به صنع رباني
شب قدري بود كه دست دهدعارفان را سماع روحاني
رقص وقتي مسلمت باشدآستين بر دو عالم افشاني
قصه عشق را نهايت نيستصبر پيدا و درد پنهاني
سعديا ديگر اين حديث مگويتا نگويند قصه ميخواني ظاهرا سعدي در طول زندگي پرفرازونشيب خود فقط به سيب زنخدان ماهرويان توجه و دلبستگي نداشته است:
جماعتي كه ندانند حظ روحانيتفاوتي كه ميان دواب و انسانست
گمان برند كه در باغ حسن سعدي رانظر به سيب زنخدان و نار پستانست
مرا هر آينه خاموش بودن اوليتركه جهل پيش خردمند عذر نادانيست
ص: 444 و ما ابريء نفسي و لا ازكيهاكه هرچه نقل كنند از بشر در امكانست * در كتب داستاني نيز به اغتنام فرصت در عهد شباب اشاره شده است، از جمله در طوطينامه مربوط به قرن هشتم هجري چنين ميخوانيم: «... هرچيز را وقتي است و هر كاري را محلي، اين زمان كه ايام جواني و هنگام كامراني است، نصيبي از عيش برگير و حظي از عشق بردار:
روزگار نشاط را دريابوز غم و رنج دهر روي بتاب و پيش از آنكه مشك كافور عنبر عبير گردد و بدر هلال شود و آفتاب و ماه كسوف و خسوف پذيرد، داد جواني بده و نزل شادماني در ميان نه كه بعد حسرت و ندامت هيچ سود نكند ... وقت هرچيز نگهدار كه نافع نبود نوشدارو كه پس از مرگ به سهراب دهي.» «1»
* مشكلات و مسائل جنسي نهتنها در اشعار گويندگان نامدار، بلكه در ترانههاي دلنشين عاميانه نيز به خوبي مشهود است:
شب كه ميشه من و يارروز كه ميشه من و يار
رو ميكنيم به ديوارزار و زار گرييم
بياختيار گرييماز فراق يار جوني
چون ابر بهار گرييم
*
امشب شب مهتابه، حبيبم نيومدحبيبم اگر خوابه طبيبم نيومد
خوابست و بيدارش كنيدمست است و هشيارش كنيد
بگوئيد فلاني اومدهاون يار جوني اومده
حالتو احوالتو بپرسه و بره
*
ديشب كه بارون اومديارم لب بوم اومد
رفتم لبش ببوسمنازك بود و خون اومد
خونش چكيد تو باغچهيه دسته گل دراومد
______________________________
(1)- ر. ك: طوطينامه، به اهتمام آل احمد، ص 431 به بعد.
ص: 445 رفتم گلش بچينمپرپر شد و هوا رفت
رفتم پرپر بگيرمكفتر شد و هوا رفت
رفتم كفتر بگيرمآهو شد و صحرا رفت
رفتم آهو بگيرمماهي شد و دريا رفت» «1» شعرا و نويسندگان، در وصف زنان خوبروي نيز آثاري دلنشين از خود به يادگار گذاشتهاند:
سحرگه ماه عقرب زلف من مستدرآمد همچو شمعي شمع در دست
نقاب عنبرين از چهره بگشادطناب چنبرين بر مشتري بست
به فندق ضيمران «2» را تاب ميدادبه عشوه گوشه بادام بشكست خواجوي كرماني
از پرده برون آمد ساقي قدحي در دستهم پرده ما بدريد هم توبه ما بشكست
بنمود رخ زيبا گشتيم همه شيداچون هيچ نماند از ما آمد بر ما بنشست فخر الدين عراقي
دعوت به اعتدال و ميانهروي
اوحدي مراغهيي در اشعار زير جوانان را به امساك در شهوت- راني و رعايت اعتدال فراميخواند و ميگويد:
آب كارت مبر كه گردي پيركار اين آب را تو سهل مگير
بهترين ميوه ز باغ تو استراستي روغن چراغ تو اوست
او نماند چراغ تيره شودخاطرت كند و چشم خيره شود
به فريب دل خيالانگيزهر دمش در فضاي فرج مريز
در سرت اوست عقل و در رخ رنگدر كمر سيم و در ترازو سنگ
نطفه از لقمه حرام و حرجندهد فرج را ز نسل فرج
گندم بد نميتواني كشتچه طمع ميكني ز نطفه خويش
زن ناپارسا مگير به جفتاگر از بهر نسل خواهي جفت
هر ستم كز چنين پسر باشدهمه در گردن پدر باشد
او ز خود در عذاب و خلق از ويپدرش را دعاي بد درپي در اشعار زيرين، اوحدي، زنان فاسد و بدكار عصر خود را توبيخ ميكند:
مكن اي شاهد شكرپارهدل و دين را به عشوه آواره
يا مگرد آشناي و شوي مكنيا به بيگانه رأي و روي مكن
______________________________
(1)- صادق هدايت، نوشتههاي پراكنده، پيشين، ص 9- 357.
(2)- نوعي ريحان و گياه معطر.
ص: 446 زشت باشد كه همچو بو الهوساننان شوهر خوري و ... كسان
بچه از خانه سر بدر داديگر نه سر با كسي اگر داري
سر بازي و پاي رقاصيچون توان يافت بيتن عاصي
زلف بشكستن و نهادن خالچون حلالست و نيست بوسه حلال
سقف و ديوار و چادر و پردهاز پي پوشش تو شد كرده
چون تو از پرده روي باز كنيوز در خانه سر فراز كني
پرده در پيش رخ چو ميبندينه به ريش جهان هميخندي
شوي پندت دهد سقط گوييريش گيري كه چون غلط گويي
روزت اين كبر و كينه در كالانيمشب هردو لنگ در بالا
چون تبه گردد آن لب خندانگرگ باشي و ليك بيدندان
چون شود پشت زن ز پيري خمشهوت و حرص پير گردد كم * «به نظر ابن ميمون: انسان نبايد «مدام مانند خروسي با زن خويش جمع آيد بلكه بايد تكليف شوهري را شبهاي شنبه انجام دهد ... هنگام همخوابگي هيچكدام از زن و شوهر نبايد در حال سكر، رخوت يا افسردگي باشند، در آن موقع زن نبايد خفته باشد.» «1» جالب توجه است كه حدود هشت قرن پيش ابن ميمون روابط جنسي را با ديد علمي مورد مطالعه قرار داده و رعايت حال زنان را نيز ضروري دانسته است.
خاقاني شرواني سالها قبل از اوحد الدين مراغهيي مردم را از افراط در شهوتراني برحذر ميدارد و ميگويد:
آب شهوت مريز خاقانيدست از اين آب هم به آب بشوي
بس كه سرخاب روي عمر بشستاين سفيدآب پشت شهوتجوي
رشته جان مبر ز مهره پشتسيم سيما مبر ز سكه روي نظامي گنجوي وضع انسان را در مراحل مختلف زندگي توصيف ميكنند:
نشاط عمر باشد تا چهل سالچهل رفته فروريزد پر و بال
چو عمر از ده گذشته يا خود از بيستنشايد مر تو را چون غافلان زيست
پس از پنجه نباشد تندرستيبصر كنديپذيرد پاي سستي
چو شصت آيد نشست آيد پديدارچو هفتاد آمد افتد آلت از كار
به هشتاد و نود چون دررسيديبسا سختي كه از گيتي كشيدي
______________________________
(1)- ويل دورانت، تاريخ تمدن، «عصر ظلمت»، كتاب چهارم، بخش سوم، ص 121.
ص: 447 وز آنجا گر به صد منزل رسانيبود مرگي به صورت زندگاني از خسرو و شيرين
عبيد زاكاني نيز پيري را با عياشي سازگار نميبيند:
«پيري، پيش طبيبي رفت گفت سه زن دارم پيوسته گرده و مثانه و كمرگاهم درد ميكند چه خورم تا نيك شود، گفت معجون نه طلاق.» «1»
عشق و عاشقي در ايام پيري
در ميان شعرا كسي كه با استادي تمام دوام عشق را تا آخرين روزهاي زندگي توصيف كرده است، امير خسرو، شاعر نامدار هند است. «اسرار و رموز عاشقي را او نيز مثل سعدي ميشناسد، غزلهاي او باوجود سادگي و لطف بياني كه دارد غالبا آكنده از درد و نياز، نوميدي و اندوه تلخ غمانگيزي نيز در سراسر آن موج ميزند ... از آنها ميتوان صداي روح شاعر را كه زير بار اندوه و پريشاني خرد و شكسته ميشود، شنيد. بدينگونه عشقي كه غزلهاي او را مزيت ميبخشد هوس شاعرانه نيست، درد است، درد واقعي، دردي كه ننگ و ملامت نميشناسد و با رسوايي و نوميدي آشنايي دارد. با اينهمه، تا روزگار پيري از جان شاعر جدا نميشود و تا پايان عمر وي را دلداده جوانان ميدارد.» «2»
دل ز تن بردي و در جاني هنوزدردها دادي و درماني هنوز
آشكارا سينه را بشكافتيهمچنان در سينه پنهاني هنوز
ملك دل كردي خراب از تيغ نازاندر آن ويرانه سلطاني هنوز
هردو عالم قيمت خود گفتهيينرخ بالا كن، كه ارزاني هنوز
سيري و شاهدپرستي ناخوش استخسروا تا كي پريشاني هنوز از گفتههاي حافظ در پيرامون «عشق عارفانه»:
قلم را آن زبان نبود كه سر عشق گويد بازوراي حد تقرير است شرح آرزومندي *
دو يار زيرك و از باده كهن دو منيفراغتي و كتابي و گوشه چمني
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهماگرچه در پيم افتند هر دم انجمني
كه هركه گنج قناعت به گنج دنيا دادفروخت يوسف خود را به كمترين ثمني
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشودبه زهد همچو تويي يا ز فسق همچو مني *
به عشق زنده بود جان مرد صاحبدلاگر تو عشق نداري برو كه معذوري *
چو امكان خلود اي دل درين فيروزهايوان نيستمجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي
______________________________
(1)- ر. ك: كليات عبيد زاكاني، پيشين، ص 267.
(2)- ر. ك: با كاروان حله، پيشين، ص 261.
ص: 448
*
واي كه با زلف و رخ يار گذاري شب و روزفرصتت باد كه خوش صبحي و شامي داري *
حديث عشق ز حافظ شنو، نه از واعظاگرچه صنعت بسيار در عبارت كرد
ثواب روزه و حج قبول، آن كس يافتكه خاك ميكده عشق را زيارت كرد *
فراز و شيب بيابان عشق دام بلاستكجاست شيردلي كز بلا بپرهيزد *
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوستعاشقي شيوه رندان بلاكش باشد *
از صداي سخن عشق نديدم خوشتريادگاري كه در اين گنبد دوار بماند *
چو عاشق ميشدم گفتم كه بردم گوهر مقصودندانستم كه اين درياچه موج خونفشان دارد *
عالم از ناله عشاق مبادا خاليكه خوشآهنگ و فرحبخش نوايي دارد
اشك خونين به طبيبان بنمودم گفتنددرد عشق است و جگرسوز دوايي دارد *
بادهنوشي كه در او روي ريايي نبودبهتر از زهدفروشي كه در او روي و رياست
چه شود گر من و تو يك دو قدح باده خوريمباده از خون رزان است نه از خون شماست *
از چار چيز مگذر گر زيركي و عاقلامن و شراب بيغش معشوق و جاي خالي *
آب حيات و مرتبت خضر يافتييكبار اگر تو خود لب دلبر مكيدهاي *
لبش ميبوسم و درميكشم ميبه آب زندگاني بردهام پي
نه رازش ميتوانم گفت با كسنه كس را ميتوانم ديد با وي
ص: 449 لبش ميبوسم و خون ميخورد جامرخش ميبينم و گل ميكند خوي *
نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشيكه بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي *
شيدا از آن شدم كه نگارين چو ماه منابرو نمود و جلوهگري كرد و رو ببست *
گفتم كه حسن چهره او را صفت كنمرخساره وانمود و در گفتگو ببست *
بس نكته غير حسن ببايد كه تا كسيمقبول طبع مردم صاحبنظر شود * در شرح حال خواجه عبد الكريم ابن خواجه عاقبت محمود كشميري، كه از ايرانيان اصيلي است كه به حكم حوادث روزگار، در قرن دوازدهم، راه ديار آشناي هند را پيش گرفته است، ميخوانيم، كه اين مرد پژوهنده دانشمند «با وصف اينكه، شب و روز به ارقام و تسويد مسودات نسخهها ... مشغول بودند و سن از هشتاد سال متجاوز شده، هرگز عينك محتاج نشد و قوت باصره و قوت باه، در مرتبهيي بود كه باوجود كبر سن و سخافت و ضعف بنيه، در هفته، دو سه دفعه غسل اختيار مينمودند: ليكن با اينهمه قوت جماع و اجتماع جواري و مدخولهها، هرگز فرزندي متولد نشد، بلكه ميگفتند، اينهم به سبب كشش و قوه باه وحدت نطفه است كه در رحم قرار نميگيرد و اگر ميگيرد از وفور حرارت محترق ميگردد.» «1»
انحرافات جنسي پس از حمله مغول
به قول افلاكي و به حكايت ديگر منابع در عهد خوارزمشاهيان و مقارن حمله مغول، بيش از پيش، لواط و امردبازي در خاور ميانه رواج داشت. بهاء ولد قبل از آنكه در آسياي صغير رحل اقامت افكند، در دمشق توجه بزرگان شهر را به خود جلب كرد، چون به او پيشنهاد كردند، كه در آنجا بماند، پاسخ داد: «سلاطين و امراي اين ديار اغلب به فساد و لواط مشغولند، نشايد، در اين مقام، مقيم بودن.» «2»
______________________________
(1)- بيان واقع ... به تصحيح دكتر نسيم، استاد دانشگاه پنجاب، به نقل از راهنماي كتاب، سال نوزدهم، شمارههاي 4- 6، ص 439.
(2)- افلاكي، پيشين، ص 111.
ص: 450
نقش امردان در سياست
در تمام دوران تاريخ ايران، امردان و غلامبارگان در سياست عمومي كشور نقش اساسي داشتند. از نقش امردان در دربار غزنويان و سلجوقيان قبلا سخن گفتيم. بيمناسبت نيست از نقش امردان در دستگاه فدائيان اسماعيلي نيز جملهيي بنويسيم. «عطاملك جويني در اواسط قرن هفتم هجري مينويسد كه حسن مازندراني، پس از آنكه از ميان لشكر مغول گريخت «... به پيش علاء الدين افتاد، «امردي مليح» بود، علاء الدين چون او را ديده، دوست داشته است و به خود نزديك گردانيده، و محل اعتماد و به غايت عزيز و پيش او گستاخ بودي، معهذا، از جنون و بدخويي (علاء الدين) پيوسته به تخيلات و تعليلات، او را رنجانيدي و زدي به ضربهاي عنيف، چنانكه دندانهاي او بيشتر شكسته بود و از آلت ذكوريت او، پارهيي بريده و ... تا وقتي كه اندك سپيدي موي او اثر كرده هنوز، منظور و محبوب او بود، و او را به جاي امردان و معشوقان داشتي. و يكي از زيردستان خود كه هم محبوبه او بود، به زني به حسن داده بود، و با آنكه حسن دو سه فرزند از او داشت، زهره نداشتي كه بياجازت علاء الدين، در خانه رفتي و با زن خود بخفتي و علاء الدين در مقاربت و مباشرت با زن حسن، از او تحاشي نكردي.» «1»
با اينحال نبايد تصور كرد كه حسن مازندراني، در امور سياسي و حل و عقد مسائل، دخالتي نداشته، بلكه اين مرد زبون و بيحيثيت به گفته عطا ملك جويني: «... در رفع حاجات ... بلكه در مصالح كلي و جزوي وزرا و اكابر و اعيان دولت علاء الدين، و تمامي اهالي مملكت او به «حسن» تقرب جستندي چه غيري را، با علاء الدين چون حسن مجال مباسطت نبودي و كارها، چنانكه به قول و سخن او تمشيت پذيرفتي، به تقرير ديگران، به- اتمام نرسيدي، و بسيار بودي كه حسن به آنچه خواستي بياستطلاع رأي علاء الدين از پيش خود، پروانه دادي و حكمها كردي و تمامت به امضاء مقرون بودي و او را از اين مداخلات كه ذكر رفت، مال بسيار جمع شده بود، ... و از علاء الدين پنهان داشتي ...» «2» حسن با اينهمه ثروت ناچار بود به جامه پشمي و غذاي بسيار ساده بسنده كند تا مورد سوء- ظن مخدوم خود قرار نگيرد. يعني در حقيقت اين مرد شقي ميچاپيد ولي از ترس نميخورد.
در ايران، افراط و تفريط نهتنها در امور مالي و مادي و خوراك و پوشاك از دير- باز معمول بوده، بلكه در امور جنسي نيز هيچگاه اعتدال و انصاف بين عموم مردم رعايت نميشده است. در محيط اجتماعي ما درحاليكه هزاران جوان به علت فقر و تنگدستي قادر به ازدواج نبودند، زورمندان و مردم متمكن به انواع عيش و عشرتها دست ميزدند.
______________________________
(1)- عطا ملك جويني، تاريخ جهانگشا، به اهتمام سيد جلال تهراني، ج 3، ص 139.
(2)- همان كتاب، ص 139 به بعد.
ص: 451
فساد دربار
مؤلف رستم التواريخ ضمن بحث از شهوت جنسي سلطان حسين صفوي، وضع اجتماعي، فساد دربار و كارمندان دولت و انحطاط اخلاقي طبقه مرفه و آثار و مقدمات سقوط دولت صفويه را نشان ميدهد: «... قريب به هزار دختر صبيحه جميله از هر طايفه و قوم و قبيله از عرب و عجم و ترك و تاجيك و ديلم با قواعد عروسي و دامادي و بهجت و سرور و شادي با ساز كوس و نقاره و شهر آئين بستن و چراغان نمودن، به عقد و نكاح و حباله خود درآورد. و اولاد و احفادش از ذكور و اناث و كبار و صغار تخمينا به قدر هزار نفر رسيده بودند و همه به ناز و نعمت پرورده بودند ...» «1» نويسنده رستم التواريخ پس از توصيف كاخها و قصرها و درياچههايي كه عشرتگاه سلطان بود مينويسد:
«زنان ماهپيكر، سيماندام، سروقد گلرخسار سيمينبرش در آن درياچه به شناوري و آببازي مشغول ... در آن سراي بهشتمانند، حجره دلگشاي ساختند و مكاني عميق، در آن بنا نمودند از دو طرف سراشيب كه دهنه بالاي آن، هفت زرع و دهنه زير يكزرع از بالا تا زير سنگ مرمر نصب نموده بودند.
آن حجره را با زينت ساخته و پرداخته و آراسته و پيراسته بودند كه گاهگاهي آن يگانه روزگار برهنه ميشد و يك زوجه ماهسيماي سيماندام خود را برهنه مينمود از بالاي آن مكان عميق، روبروي هم مينشينند و پاهاي خود را فراخ مينهادند و از روي خواهش همديگر را به دقت تماشا مينمودند و ميلغزيدند، از بالا تا زير چون به هم مي- رسيدند الف راست به خانه كاف فرو ميرفت، پس از آن دو طالب و مطلوب دست بر گردن همديگر مينمودند و بعد از دستبازي و بوس و كنار بسيار، آن بهشتيسرشت مجامعتي روحبخشا، با زوجه حورسيماي خود مينمود كه واهواه چه گويم از لذت آن (اللهم ارزقنا و جميع المؤمنين ...) آن را حظخانه ميناميدند.
حجره مدوره وسيعه در آن سراي پرنشو و نما با زينت بسيار ساختند كه گاهگاهي آن سرور سلاطين عهد، خود با چهل پنجاه نفر از زنان ماهطلعت حور اطوار، پريرفتار، چشمجادوي، هلالابروي، مشكينگيسوي، مهرصباحت، طناز پرناز غمزهگر، عشوهپرداز خود، در آن حجره پرزينت و آئينه جناب خود در ميانه، مجرد از لباس و لعبتان شوخ و شنگ مذكوره به دورش برهنه مينشستند و هريك، يك نازبالش پر پر قوي اطلس و حرير و ديبا و پرنيان و زربفت مينهادند به زير كمر خود، و پاهاي خود را به زير كمر و زانو ميكشيدند و به پشت ميخوابيدند، و عشوهها و غمزهها و نازها و غنجها مينمودند و كرشمهاي ميسنجيدند و شوخيها باهم مينمودند و لطيفهها به هم ميگفتند و ميشنيدند، آن خلاصه ملوك نيكوسلوك از هرطرف آن ماهوشان سيماندام را تماشا مينمود و از
______________________________
(1)- ر. ك: رستم التواريخ، پيشين، ص 70.
ص: 452
هريك كه خوشترش ميآمد به دست مبارك خود دستش را ميگرفت و به مردي و مردانگي او را در ميان ميخوابانيد و پاهاي نازك و حنا و نگار بسته او را بر دوش مبارك خود مي- انداخت و عمود لحمي سخت، مانند فولاد خود را بر سر مدور طولاني سيمين نازك آن نازنين فروميكوفت و مجامعتي خسروانه مينمود كه لا حول و لا قوة الا بالله و آن حجره را لذتخانه ميخواندند ...» «1»
در جاي ديگر مينويسد: «... روز و شب در اكل و مجامعت بسيار حريص و بي- اختيار بود و به جهت امتحان در يك روز و يك شب صد دختر پاكيزه، ماهرو را فرمود موافق شرع انور محمدي به رضاي پدرشان و رضا و رغبت خودشان از براي وي متعه نمودند و آن پناه ملك و ملت به خاصيت اكسير اعظم در مدت 24 ساعت، ازاله بكارت آن دوشيزگان دلكش طناز و آن لعبتان شكرلب پرناز نمود و باز مانند عزبان مست، هل من مزيد ميفرمود و بعد ايشان را به قانون شريعت احمدي مرخص فرمود و همه ايشان با صداق شرعي و زينت و اسباب و رخوت نفيسه كه آن قبله عالم با ايشان احسان و انعام فرموده بود به خانه- هاي خود رفتند؛ و در همه ممالك ايران اين داستان انتشار يافت و هركس زني با حسن جمال بينظير داشت، با رضا و رغبت تمام او را طلاق ميگفت و از روي مصلحت و طلب منفعت، او را به دربار معدلتبار خاقاني ميآورد و او را از براي آن يگانه آفاق عقد مينمودند با شرايط شرعيه و آن زبده ملوك از آن خوروش محظوظ و متلذذ ميشد! و او را با شرايط شرعيه مرخص ميفرمود و مطلقه مينمود و آن زن، خرم و خوش از سر كار فيض آثار پادشاهي انتفاع يافته، با دولت و نعمت باز به عقد شوهر خود درميآمد (!)
هركس دختر بسيار جميله داشت سعيها مينمود و به عرض محرمان سرادق جلال خاقاني ميرسانيدند و آن دختر ماهمنظر را از براي آن ذات نيكوصفات اقدس عقد مي- خواندند، با شرايط شرعيه ... و با كمال خوشطبعي و نكوخلقي با طرز بسيار خوش و حركات دلكش رستمانه به يك يورش، حلقه دربسته محكم بلورينش را دخل و تصرف مي- نمود ... طرفين چنان حظ و لذت مييافتند كه به تصور نميگنجد، زيرا كه معجوني پيش از مقاربت بر حشفه خود ميماليد كه في الفور به خاريدن درميآمد و به سبب قوت باهي كه آن يگانه آفاق داشت، آورد و بردش بسيار به طول ميانجاميد و بسيار متحرك بود تا آنكه از فرط لذت، طرفين نزديك به غش نمودن و بيهوشي ميرسيدند و هريك از اين زنان و دختران را كه آبستن ميشدند نگهداري مينمود، و الا طلاق ميفرمود ... به اين مراسم خوب و به آئين مرغوب مذكور، از آنكه بكارت سه هزار دختر ماهروي مشكينموي لالهعذار،
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 75 به بعد.
ص: 453
گلندام، بادامچشم، شكرلب را با دخول برداشته و با دو هزار زن جميله آفتابلقاي سرو بالاي سيمينبدن مجامعت نمود، ماشاء اللّه لا حول و لا قوة الا باللّه العلي العظيم.- از بركت اكسير اعظمي كه درويش ذو فنون به خلد آشياني شاه سليمان غفر اله له پيشكش نموده بود و از آن خلد آشياني، به اين فردوس مكاني ميراث رسيده، بيست كرور كه هر كروري پانصد هزار تومان است ... خرج تزويجها و عروسيهاي خود نموده و به اين طريقه خلايق را از سر كار فيض آثار منتفع مينمود ...» «1» در جاي ديگر مينويسد: «از آثار زوال دولت و اقبال السلطان ... اين بود كه طبع اشرفش از اسبسواري متنفر شده و مايل خرسواري شده بود و با زنان خاصه خود به باغها و بوستانها و مرغزارها بر خر مصري، يراقمرصع، سوار شده تشريف ميبردند و به هر قريه كه داخل ميشد، زنان و دختران آن قريه بيچادر و پرده به استقبالش ميآمدند و صد خواجه سفيد و سياه (يعني مردهايي كه آلت رجوليت ايشان را به جهت محرميت زنان شاه قطع نموده بودند) قرقچي و قدغنچي هميشه همراه داشت- يك خواهرش (مهد عليا) زينت بگم بر اسب يراقمرصع سوار از طرف راستش زر مسكوك نثار ميكرد و يك خواهر ديگرش ستر كبري مريم بيگم از جانب چپش بر استر يراقمرصع سوار سيم مسكوك ميافشاند كه خدا شاه را نگاهدارد و دولتش پاينده باد. هرساله در فصل بهار موسم علف دادن دواب در باغهاي دلگشاي باصفاي پادشاهي، با پنج هزار نفر از اهل حرم خود از خاتون و بانو و بيبي و خدمتكار و كنيز و گيسوسفيد با صد خواجه سفيد و صد خواجه سياه (يعني آغايان) محرم حريم پادشاهي نزول اجلال ميفرمودند- ميفرمود نرخرها و مادهخرهاي بسيار ميآوردند و بر همديگر ميانداختند و از تماشاي مجامعت آن نرخرها همه محظوظ و متلذذ ميشدند و از فرط حظ و لذت بيخود و بيهوش مي- شدند (!) همه آن زنان سيمينبر و نسرينتن گلندام، لالهرخسار در دل غمناك و اندوهگين ميشدند و آه سرد از دل پردرد برميكشيدند و اين شعر آبدار حكيم انوري را برمي- خواندند و غش ميكردند.
گر جماع اينست كاين خر ميكندبر ... ما ميرينند اين شوهران ... و با ديدههاي گريان و سينههاي بريان نفرين به دولت شاه جهانپناه ميكردند و در هر سالي سه روز قدغن ميشد، حسب الامر والايش كه از همه خانههاي شهر اصفهان مرد بيرون نيايد؛ و نازنينان طناز و زنان ماهروي پرناز و دختران گلرخسار سروبالاي و لعبتان سيماندام، بلورينغبغب، كرشمهسنج، عشوهگر، با كمال آراستگي در بازارها بر سر دكانها و بساط شوهران بيايند و بنشينند، خصوصا در قيصريه و كاروانسراها و در حجرههاي
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 82 به بعد.
ص: 454
تجار، زنان و دختران ايشان با زينت و آرايش بسيار بنشينند و آن سلطان جمشيدنشان با پانصد نفر زنان و دختران ماهطلعت پريسيماي خود و چهار هزار و پانصد نفر كنيزك و خدمتكار ماهروي مشكينموي دلربا و صد نفر خواجه سفيد و صد خواجه سياه محرمان حرم پادشاهي به تماشاي تفرج بازارها و كاروانسراها و قيصريه با تبختر و جاه و جلال تشريف ميآوردند و به قدر دو كرور بلكه بيشتر معامله مينمودند ... هر زني و دختري را كه آن فخر ملوك ميپسنديد و تحسين ميفرمود، اگر آن زن شوهردار بود، اين خبر به شوهرش ميرسيد و اين زن را شوهر طلاق ميگفت و پيشكش آن زبده ملوك مينمود و آن افتخار تاجداران آن جميله را به قانون شرع انور تصرف مينمود؛ و او را با احسان و انعام باز به طريقه شرع انور مرخص ميفرمود و باز به قاعده منهاج مستقيم به خانه شوهر خود مي- رفت و همچنين اگر دختر جميله را به خوبي وصف ميفرمود چنين مينمودند ...» «1» در جاي ديگر مينويسد: بيشرمي اركان دولت به جايي رسيده كه «حكيمباشي در روزهاي پنجشنبه در تكيههاي بيرون شهر به تماشاي ميرفته و اشخاص معمم را به زور و غرور ميطلبيده و حكم مينموده، تنبانش را بيرون ميآوردند و با ترازوي مثقال خايههايش را وزن مي- دادهاند و ميگفتند از براي سركار شاه ميخواهيم معجون خايه بسازيم و مانند اين كارهاي زشت بسيار ميكردهاند ...» «2» اين بود شمهيي از فجايع و سياهكاريهاي سلطان حسين صفوي، براي آشنايي بيشتر با كارهاي قبيح اين عنصر فاسد، مطالعه رستم التواريخ ضروري است. «3»
منظور از ذكر فجايع و مظالم شهرياران صفوي اين است كه خوانندگان دريابند كه قدرت و اختيارات نامحدود در هر محيط و جامعهيي زيانبخش و فسادانگيز است، تنها راه مبارزه با انحرافات زمامداران، مداخله مردم در سياست، و استقرار دموكراسي و حكومت مردمي است، فقط در پناه آزادي است كه ميتوان با ايجاد احزاب و اجتماعات، و انتشار مطبوعات آزاد، و بحث و انتقاد در مسائل مختلف اجتماعي و اقتصادي، از انحراف زمامداران جلوگيري كرد و نقاط ضعف آنان را آشكار كرد. طبيعي است با برقراري چنين نظامي، هيچيك از زمامداران به فرض داشتن سوء نيت، قادر نيست قدمي برخلاف مصالح خلق بردارد، زيرا كه مردم، و مطبوعات مردمي، و نمايندگان مردم، بيدرنگ پرده از روي اعمال ناروا و غيرقانوني آنان برميدارند، و منحرفين و خائنين را رسواي
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 106 به بعد.
(2)- همان كتاب، ص 137.
(3)- همان كتاب، ص 426 به بعد.
ص: 455
خاص و عام خواهند كرد، درحاليكه در كشورهاي استبدادي «توتاليتر» در پناه خفقان و تحديد عقايد و افكار تمام مظالم و انحرافات و سوءاستفادهها به دست فراموشي سپرده ميشود.
* در دوره قاجاريه نيز وضع فواحش و طربخانهها و ميفروشيها همواره متزلزل و ناپايدار بود، با اينكه اينگونه اماكن براي سودجويي و پروندهسازي براي ثروتمندان و اخاذي از آنها بسيار مناسب بود، معذلك گاهوبيگاه دولت و مأمورين انتظامي براي سودجويي و عوامفريبي و يا، در اثر فشار روحانيان به تخريب اين اماكن و دستگيري مباشرين و گردانندگان آن مراكز مبادرت ميكردند. و همينكه سروصداها ميخوابيد، بار ديگر اين عناصر محروم و بيپناه به كار ديرين مشغول ميشدند و در بدترين شرايط و با تحمل انواع زورگوئيها و ناراحتيها به زندگي نكبتبار خويش ادامه ميدادند، هرگز سلاطين، مأمورين ديواني و ديگر مقامات مالاندوز و عوامفريب ايران در مقام كشف رابطه علت و معلولي اين مسائل برنميآمدند و به خود زحمت مطالعه و تحقيق نميدادند، تا دريابند چه علل و عواملي زنان محروم و مظلوم و بيپناه را به محيط نكبتبار فاحشه- خانهها سوق داده است: آيا خودخواهي مردان يعني طلاقهاي بيمورد، داشتن غلام و كنيز، و بيحرمتي و ناچيز انگاشتن حقوق آنان به رانده شدن زنان به فساد و فحشاء كمك نكرده است؟
حمام عمارت نگارستان
براون كه از 1887 تا 1888 يعني مدت يكسال در ايران سير و سياحت كرده است، در مورد اين حمام مينويسد: «در عمارت نگارستان، ما يك حمام مرمر زيبا را هم ديديم و در اين حمام يك سرسره قشنگ و بزرگ وجود دارد كه ميگويند فتحعليشاه پائين سرسره مينشست و زنهاي او از بالاي سرسره ميلغزيدند و يكسر در آغوش آقا و خداوندگار خويش جا ميگرفتند.» «1»
زن گيلك
الكساندر خودزكو، در نيمه اول قرن نوزدهم در وصف زنان گيلان چنين مينويسد: «زن گيلك از لحاظ معنوي بر همسر خويش برتري دارد، نظير همه سرزمينهاي باتلاقي، شرايط اقليمي با مزاج او سازگاري بيشتري نشان ميدهد. زيبايي و طراوت زن گيلاني، زبانزد همگان است؛ درحاليكه شوهرش، تكيده و گندمگون به نظر ميآيد، چشمان سياه و
______________________________
(1)- ادوارد براون، يك سال در ميان ايرانيان، ترجمه ذبيح الله منصوري، ص 102.
ص: 456
بادامي، ابروي كشيده و كماني و گيسواني مشكي و دهاني گلگون، با رديفي از دندان- هاي مرتب و زيبا، ويژگيهاي چهره زن گيلك را تشكيل ميدهد، او به آرايش خويش توجهي خاص نشان ميدهد ... زنان گيلك از فقير و غني با پيراهني از ابريشم و يا كتان نقشدار، شلوار و سربندي از پارچه ابريشمين كه محصول كارگاههاي خانگي است به كار مي- پردازند ... نشاء و وجين و درو، عموما برعهده زنان است، اينان با لباسي بالازده تا زانو، بازواني عريان، پاهايي در گل، و سري در معرض اشعه سوزان آفتاب مدام به كار ميپردازند.» «1»
در حدود پنجاه شصت سال پيش، ايرج ميرزا، چنين گفته است:
اي خدا باز شب تار آمدنه طبيب و نه پرستار آمد
باز ياد آمدم آن چشم سياهآن سر زلف و بناگوش چو ماه
دردم از هر شب پيش افزون استسوزش عشق ز حد بيرونست
تندتر گشته ز هر شب تب منبدتر از هر شب من امشب من «2» ايرج ميرزا در اشعار زير، بيپرده و باصراحت به پيروي از اسلوب سوزني سمرقندي از محروميت جنسي بينواترين قشرهاي اجتماعي ياد ميكند:
شد گذار عربي از در باغديد در باغ يكي ماده الاغ
باغبان غايب و شهوت غالبماده خر بسته به ميل طالب
سر درون كرد و به هر سو نگريستتا بداند به يقين خر خر كيست
اندكي از چپ و از راست دويدباغ را از سر خر خالي ديد
آري آن گم شده را سمع و بصربود اندر گرو گادن خر
آدمي پيش هوس كور و كر استهركه دنبال هوس رفت خر است
او چه داند كه چه بد يا خوب استبيند آن را كه بر او مطلوب است
الغرض بند ز شلوار گرفتماده خر را به دم كار گرفت
بود غافل كه فلك پردهدر استپردهها در پس اين پرده در است
ندهد شربت شيرين به كسيكه در آن يافت نگردد مگسي
ناگهان صاحب خر پيدا شدمشت بيچاره خرگا، وا شد
بانگ برداشت بر او، كاي جاپيچچه كني با خر من، گفتا: هيچ!
گفت المنته لله ديدممعني «هيچ» كنون فهميدم
______________________________
(1)- الكساندر خودزكو، سرزمين گيلان، ترجمه سيروس سهامي، ص 74.
(2)- ر. ك: ديوان ايرج ميرزا، پيشين، ص 120.
ص: 457 نگذارد فلك ميناييكه خري هم به فراغت گايي.» «1» در مثنوي زير، ايرج «ازدواج چشمبسته» يعني ازدواج از روي ناداني را به باد انتقاد ميگيرد و خطرات و زيانهاي ناشي از آن را خاطرنشان ميكند:
خدايا كي شوند اين خلق، خستهاز اين عقد و نكاح چشمبسته
بود نزد خرد احلي و احسنزنا كردن از اينسان زن گرفتن
نگيري زن نديده روي او رابري ناآزموده خوي او را
چو عصمت باشد از ديدار مانعدگر بسته به اقبال است و طالع
به حرف عمه و تعريف خالهكني يك عمر گوز خود نواله
شب اندازي به تاريكي يكي تيردو روز ديگر از عمرت شوي سير
سپس جوئيد كام خود ز هر كويتو از يك سوي، خانم از دگر سوي
نخواهي جست چون آهو از اين بندكه مغز خر خوراكت بوده يكچند ..» «2» * سخن ميرزاده عشقي درباره عشق:
عاشقي را شرط تنها ناله و فرياد نيستتا كسي از جان شيرين نگذرد فرهاد نيست
تا نشد رسواي عالم كس نشد استاد عشقنيم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نيست
اي دل از حال من و بلبل چه ميپرسي، بروما دو تن شوريده را كاري به جز فرياد نيست ...» «3» *
امشب آماده يار و، بزم و شرابستگو كه همين امشبم ز عمر حسابست
هر شبم از هجر، آب ديده روان بودامشبم از شوق وصل ديده پر آبست
لب به لب ميگسارش نازده مستمآنچه زيادست اين ميانه شرابست
نقش گل سرخ بر حباب چراغستخوبي اين منظر نكو ز دو بابست
روي فروزان يار و گونه سرخشحقه آن سرخگل، به روي حبابست
عمر پر از يادگار جور به جورستعشق فقط يادگار عهد شبابست ...» «4»
______________________________
(1)- همان كتاب، ص 124.
(2)- همان كتاب، ص 85.
(3)- ميرزاده عشقي، كليات مصور، به اهتمام مشير سليمي، ص 364.
(4)- همان كتاب، ص 368.
ص: 458
عشقي در يكي از نمايشنامههاي خود «شب مهتاب» ضمن توصيف زيبائيهاي طبيعت در يك شب مهتابي، از يك دوشيزه شميراني و سابقه دوستي او با يك جوان تهراني و عهدشكني و ناجوانمردي آن جوان و فاجعه دردناك خودكشي دختر با استادي تمام پرده برميدارد؛ و ما قسمتهايي از سرگذشت اين دوشيزه ناكام را براي بيداري نسل جوان به خصوص دوشيزگان نقل ميكنيم:
اوائل گل سرخ است و انتهاي بهارنشستهام سر سنگي كنار يك ديوار
جوار دره دربند و دامن كهسارفضاي شمران اندك ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر روز بر فراز اوينچو زين سياحت من يك دو ساعتي بگذشت
ز دور دختر دهقانهيي هويدا گشتقدم بناز (بكافوروش) زمين ميهشت
نظركنان همه سو، بيمناك بر در و دشتتنش نهفته به چادرنماز آبيگون
برون فتاده از آن پرده چهره گلگوندر آن قيافه گهي شادمان و گه محزون
به صيد دل به آثار عاشقي مشحونز سوز عشق نشانها در آن لب نمكين
به رسم پوشش دوشيزگان شمرانيز حيث جامه نه شهري بدو نه دهقاني
برو تمام مزاياي حسن، ارزانيشبيهتر ز فرشته است تا به انساني
مرددم كه بشر بود يا كه حور العينچو روي سبزه، لب جو نشست آهسته
بد او چو شاخه گلي روي سبزهها رستهشد آن فرشته در آن سبزهزار گلدسته
گل ارچه بود، شد از سبزه نيز آرستههم او ز سبزه و هم سبزه يافت زو تزئين
سياهئي به همين دم ز دور پيدا شدرسيد پيش جواني بلندبالا بود
ز آب و رنگ همي بد نبود زيبا بودز حيث جامه هم از مردمان حالا بود
كلاه ساده و شلوار و ژاكت و پوتين(جوان) سلام مريم مهپاره، (مريم) كيست ايوائي
(جوان) منم نترس عزيز، از چه وقت اينجايي؟(مريم) تويي عزيز دلم به چه دير ميآئي
سپس در آن شب مه، آن شب تماشاييشد آن جوان، بر آن ماهپاره جايگزين
دگر بقيه احوالپرسي و آداببه ماچ و بوسه بجا آمد، اندر آن مهتاب
خوش آنكه بر رخ يارش نظر كند شادابلبش بجنبد و قلبش كند سئوال و جواب
«عشقي»: براي من به خدا بارها شدست چنينپس از سهچار دقيقه ببرد دست آن مرد
دو شيشه سرخ ز جيب بغل برون آورداز آن دواي كه، آن شب بدردشان ميخورد
نخست جام به آن ماهرو تعارف كرد ص: 459 (مريم) هزار مرتبه گفتم نميخورم من از اينشراب خوبست اما براي مردم شهر
كه هست خوردن ما نان از تنور و آب از نهرنشاط و عشرت ما مردمان كوهنشين
(جوان): ترا قسم به دل عاشقان افسردهبه غنچههاي سحر ناشكفته پژمرده
به مرگ عاشق ناكام نوجوان مردهبخور بخور ده بخور نيمجرعه يكخورده
چو ديد رام نگردد به حرف، ماه جبينهمينمود پر از مي پياله را وان پس
همينهاد به لبهاش، او هميزد پسخلاصه كرد به اصرار، نرم يارو را
بزور روي، زر و برد نازنينرو رانمود با لب وي آشناي، دارو را
خوراند آخر كار آن «نميخورمگو» رانه دو پياله نه سه، نه چهار بل چندين
پس از سهچار دقيقه، ز روي شنگوليشروع شد به سخنهاي عشق معمولي
تصدقت بروم به چقدر مقبوليتو از تمام دواهاي حسن كبسولي
قسم به عشق، تو شيرينتري ز ساخارينسخن گهي، هم، در ضمن شوخي و خنده
بد از عروسي و عقد و نكاح زيبندهشريك بودن در زندگي آينده
پس آن جوان پي تفريح پنجه افكندهگرفت در كف، از آن ماه گيسوي پرچين
كشيد نعره كه امشب بهشت «دربند» استرسد به آرزويش، هركه آرزومند است
دو دست من به سر زلف يار پيوندستبريز باده به حلقم، كه دست من بند است
به جاي نقل بنه بر لبم لب شكريناز آن به بعد بديدم كه هردو خوابيدند
خداي شكر كه آنها مرا نميديدندبه هم چون شهد و شكر آن دو يار چسبيدند
به روي سبزه بسي روي هم بغلطيدنددگر زياده از اين را نميكنم تبيين
... در آن دقيقه كه آنها جدا شدند از همبه عضو پردگي و محرمانه مريم
فتاد ديده پروين و ماه نامحرمستارهها همه ديدند و آسمانها هم
كه نيمي از تن مريم برون بد از پاچين روز مرگ مريم
دو ماه رفته ز پائيز و برگها همه زردفضاي شمران، از باد مهرگان پر كرد
هواي «دربند» از قرب ماه آذر سردپس از جواني پيري بود چه بايد كرد
بهار سبز، به پائيز زرد شد منجر ص: 460 نحيف و خشك شده سبزههاي نورستهكلاغ روي درختان خشك بنشسته
ز هر درخت بسي شاخه باد بشكستهصفا ز خطه ييلاق رخت بربسته
ز كوهپايه همي، خرمي نموده سفربهار هرچه نشاطآور و خوش و زيباست
بهعكس پائيز افسرده است و غمافزاستهمين كتيبهيي از بيوفايي دنياست
از اين معامله ناپايداريش پيداستكه هرچه سازد اول، كند خراب آخر
به ياد آن شب مه افتي، گر در اين ايامگذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مريم اگر پرسي دختر ناكامبه جاي آن شبيش اوفتاده است آرام
ولي سراپا پيچيده است آن پيكربه يك سفيدكتاني ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه بهپيچيده پيكرش محكمبكندهاند يكي گور و قامت مريم
بخفته است در آن تيره خوابگاه عدمهنوز سنگ نهشتند روي آن دلبر
نشسته بر لب آن گور، پيرمردي زارفشاند اشك همي، روي خاكهاي مزار
ولي عيان بد از آن دور ديده خونباركه با زمانه گرفته است، كشتي بسيار
جبينش از ستم روزگار پر ز اثربه گور خاك هميريزد، او ولي كمكم
تو گو، كه ميل ندارد به زير گل مريمنهان شود، پدر مريم است، اين آدم
بعيد نيست تو نشناسياش دگر من همگرفتهام همي الساعه زين قضيه خبر
خميدهپشت، زني پير، لندلندكناندو سه دقيقه پيش آمد و نمود فغان
كه صد هزاران لعنت به مردم تهرانسپس نگاهي بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه ديدهيي مادراز اين سئوال من آن پيرهزن به حرف آمد
كه من ز مردم تهران نديدهام جز بدز فرط خشم هميزد به روي خاك لگد
گهي پياپي سيلي به روي خود ميزدهميبگفتم آخر بگو چه گشته مگر
... خلاصه آنچه كه آن پيرزن بيان بنمودكه نام اين زن ناكام مرده، مريم بود
چنان بسوخت دلم كز سرم برآمد دوددهان سپس پي و دنباله سخن بگشود
كه اين به گور جوان رفته سيهاختر:چراغ روشن دربند بود اين مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتشبه تازه بود جوان مرده هيجده سالش
قشنگ و باادب و خانهدار و زحمتكشنصيب خاك شد آن پنجههاي پر ز هنر
ص: 461 نداني آنكه به صورت، چقدر بد زيبا؟نداني آنكه به قامت چگونه بد رعنا
كنون كه مرده و دادست عمر خود به شماخلاصه امسال از يك جوان خودآرا
فريب خورد و جوانمرگ گشت و خاك به سرجوانك فكلياي به شيطنت استاد!
دو سال در پي اين دختر جوان افتادكه تو ز خوبي شيرين شدي و من فرهاد
تو كام من بده و من ترا نمايم شادفرستم از پي تو خواستگار و انگشتر
عروسي از تو نمايم به بهترين ترتيبدو سال طفره زد، آن دختر عفيف و نحيف
و ليك اول امسال از او بخورد فريبچه چاره داشت كه او را بد اين بليه نصيب
قريب شش مه ز آغاز سال نو باهمبدند گرم همانا همينكه شد كمكم
بزرگ ز اول پائيز اشكم مريمبساط عيش دگر زان به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق خصم يكديگرچو گفته بود به او مريم آخر اي آقا
مرا شكم شده پر، پس چه شد عروسي ماجواب داد بدو من از اين عروسيها
هزارگونه دهم وعده كي كنم اجراببين چه پند بدو داده بود آن كافر
كه گر ز من شنوي رو «به شهر نو» بنشيننما تو چند صبا زندگاني رنگين
«عشقي» تفو به روي جوانان شهري ننگينندانم آنكه خود اينگونه مردم بيدين
چه ميدهند جواب خداي در محشرميانشان پس از اين گفتگو دگر ببريد
دو ماه پائيز اين دخترك چها نكشيدهمي به خويش، به مانند مار ميپيچيد
خلاصه تا پدرش اين قضيه را فهميدز شرم قوه طاعت در او نماند دگر
همينكه ديد كه بر ننگ وي پدر پي بردغروب ترياك آورد خانه و شب خورد!
همي از اول شب كند جان، سحرگه مردز مرگ خود پدر پير خويش را آزرد
ز گريه نصفه شد اين پيرمرد خون به جگرهميبنالد و بغضش گرفته راه گلو
به زور ميكند او را درون سينه فروخلاصه تا نبرد كس ز اهل شمران بو
بر اين قضيه بيعصمتي دختر اونهان ز خلق، مر او را نهند به خاك اندر
غرض نكرد خبر هيچكس نه مرد و نه زنز بانگ صبحدم اين پيرمرد با شيون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود كفنخودش براي وي آراست حجله مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد كيفر... غرض تمامي اسرار را بگفت آن زن
پس از شنيدن اين جملههاست كاكنون من ص: 462 نشستهام به تماشاي آن سيه مدفنبه زير خاك سيه خفته آن سپيد كفن
چقدر حالت اين منظره است حزنآورپدر نشسته و ناخوانده هيچكس بر خويش
نهاده نعش جگرگوشه در برابر خويشگهي فشاند يك مشت خاك بر سر خويش
گهي فشاند مشتي به روي دختر خويشاي آسمان بستان انتقام اين منظر
چو آن سفيدكفن، خورده خورده شد پنهانبه زير خاك سياه و از او نماند نشان
نهاد پير يكي تخته سنگ بر سر آنسپس به چشم خداحافظي جاويدان
نگاه كرد بدان گور، داغديده پدربه زير خاك سيهفام، مريم اي مريم
چه خوب خفتهيي آرام مريم اي مريمبرستي از غم ايام مريم اي مريم
بهخواب دختر ناكام مريم اي مريمبهخواب تا ابد اي دختر اندرين بستر! «1»* رضا قلي ميرزا كه در دوره قاجاريه به اروپا سفر كرده است، در سفرنامه خود ضمن توصيف مردم انگلستان چنين مينويسد: «... و خلق آن ولايت بعد از فراغت از كار به- عيش و عشرت مشغولند، چنان آزاد و فارغ البال ميباشند، كه هريك در خانه خود سلطاني مقتدر است و از اعلي و ادني في حد ذاته به نفسه مختارند؛ و احدي را اختيار به آزار كسي نيست، اسباب طرب و عشرت، بيحدوحساب در آن مملكت آماده و مهياست، به هرجا كه روي و هرچه كه خواهي خلق الساعه است. همينقدر كه پول باشد، آنچه كه بخواهي از متاع هر مملكت در ساعت موجود است و عصيان و زنا در آن مملكت قبحي ندارد و معتاد است و 180 هزار شاهدان آن شهر به قلم آمده كه علي الرؤس الاشهاد ...
اظهار محبت و حسن طلب در ظاهر ميكنند، سواي آنچه در باطن در كارند و در ظاهر كتمان ميكنند. آن 180 هزار دختر در كمال خوبي و جمال، خود را آراسته از خانهها بيرون ميآيند.
با آرايش و زيور در كوچهها هركس را ميبينند به او تعارف كرده، يكيك آن دختران و شاهدان را چون مرغي كه دانه چيند غربا و خلق آن مملكت تا سه ساعت بعد از غروب دست در دست انداخته و به گردن مماس كرده به خانه و حجرهاي كه خواهند ميبرند و بهترين جمالات لندن، حسن و جمال شاهدان است ... اللهم ارزقنا و جميع-
______________________________
(1)- ر. ك: كليات مصور ميرزاده عشقي، پيشين، ص 174 به بعد.
ص: 463
المؤمنين و المؤمنات ... و قاعده عروسي و زفاف ايشان بدينطريق است كه جوانان ايشان مادام كه در كمالات و علوم و كسب فنون تجارت كاملعيار ديركار نشوند و عمري از ايشان نگذرد كه معيشت خود را از كسب و هنر خود تحصيل كرده مصروف دارند، اقدام بر تزويج نخواهند كرد و همچنين دختران ايشان مادامي كه از همه هنرها بابهره و به- كاري واداشته نشوند و اقلا 20 سال از عمرشان نگذرد شوهر نخواهند كرد ...» «1»
تعدد زوجات در آسياي جنوب شرقي
بهطوريكه از گفتگوهاي «اوريانا فالاچي» با «سيهانوك» پادشاه مستعفي كامبوج برميآيد، در جنوب شرقي آسيا، مخصوصا بين طبقات ممتاز و پادشاهان تعدد زوجات عملي قبيح تلقي نميشود، سيهانوك با صراحت ميگويد: «... پنج معشوقهاي كه من داشتم در مقابل شصت معشوقه پدربزرگم هيچ نبودند و يا در مقابل سيصد معشوقه جدم. و اما پدرم فقط يك معشوقه داشت كه آنهم زنش بود يعني مادر من. من هم بدم نميآمد كه مثل پدرم باشم، ولي آنوقتها كه پادشاه بودم بين سالهاي 1941 تا 1955 مادرم مايل نبود من ازدواج كنم، چون نميخواست با يك ملكه ديگر رقابت داشته باشد و ميگفت: «براي ازدواج خيلي جواني» فقط اجازه داشتم معشوقه بگيرم، كه خيلي زود شدند پنج نفر ... از يك طرف تعدد زوجات چيز خوبيست، چون مانع بيكاري و كسالت ميشود. من هميشه ميگويم: «يكزنه بودن مساوي است با يكنواختي.» ولي از طرف ديگر تعدد زوجات زحمت عجيبي است و نميدانم پدربزرگم چه ميكرد؟ بايد در نظر داشته باشيم كه او از هر شصت معشوقهاش استفاده ميكرد، دويست بچه داشت. و اما درباره جدم من مطمئنم كه لا اقل نيمي از آن زنها را محض تماشا نگاه داشته بود. روزي كه از سلطنت استعفا كردم و با «مونيك» ازدواج كردم، فورا حال خود را، بهتر ديدم و امروز كه پنجاه و يك سال دارم واقعا از داشتن يك زن، خيلي خوشحال هستم، نهتنها به خاطر اينكه مونيك زيباست، بلكه از اينجهت كه در اين سن و سال نميتوان به پنج زن رسيد و در ضمن در پكن هم نميشد اين كار را كرد، چينيها چنين مسائلي را رسوايي ميدانند ....» «2»
فساد در دربار قاجار
«از بازگويي اين دو نكته شرم دارم كه مورخان معاصر در مورد ميرزا آقا خان نوري (صدر اعظم ايران در دوراني كه ناصر الدين شاه، جواني بوده است بيست يا بيست و پنجساله و از لحاظ زنبارگي و خوشگذراني بالطبع زيادتطلب) و ميرزا علي اصغر خان امين السلطان (صدر اعظم ايران در دوراني كه ناصر الدينشاه، مردي بوده است شصت يا 65 ساله و از لحاظ زن و مسائل جنسي بالطبع
______________________________
(2)- ر. ك: سفرنامه رضا قلي ميرزا، پيشين، ص 581 به بعد.
(1)- اوريانا فالاچي، مصاحبه با تاريخ، ترجمه پرويز ملكي، ص 88 و 89 (به اختصار).
ص: 464
كمهوس و نارسا) مطالبي شگفتانگيز در كتب خود آوردهاند.
ولي چون گفته آنها مستند به مداركيست كه ذكر كردهاند، طفره من از بازگويي، هيچ متهمي را مبري نخواهد ساخت، خلاصه اظهارات، اين است كه اولي كمبود ناصر الدين شاه را از لحاظ زن، تدارك ميكرده و دومي كمبود زنهاي شاه را از نظر احتياج به مرد جبران مينمود و لابد هردو از اين طريق- آشنايي با اين زنها- از خيالات پنهاني ارباب خود آگاه ميشدهاند.» «1» نكتهيي كه بايد به آن توجه داشت اينكه بعد از خوراك رفع نياز- هاي جنسي از اهميت ويژهيي برخوردار است و توجه زنان و مردان بيكاره درباري به- لذايذ جنسي انحصار به دربار ايران ندارد، بلكه به شهادت اسناد و مدارك تاريخي، تمام دربارها، در طول تاريخ بشر، همواره غرق فساد بودهاند، چنانكه در فرانسه سلاطين مخصوصا از عهد لويي چهاردهم تا انقلاب 1789 و در روسيه تزاري، كليه فرمانروايان تا انقلاب اكتبر 1917، تنها به مصالح و منافع شخصي خود ميانديشيدند و بهطوركلي زنان و مردان درباري چون تن به كار نميدادند و قبول هيچ مسئووليتي نميكردند، طبعا تمام نيرو و فكرشان متوجه عياشي و فرونشاندن تمايلات جنسي ميگرديد، درحاليكه مردان سعي و عمل و كساني كه به فعاليتهاي گوناگون جسمي و فكري اشتغال دارند، و خود را در مقابل خانواده و جامعه مسئوول و متعهد ميپندارند، با صرف نيروي مادي و معنوي خود، مجالي براي عياشي و بو الهوسي پيدا نميكنند و در قلمرو امور جنسي هم از حد اعتدال و ميانهروي تجاوز نميكنند.
يكي از قديمترين نشرياتي كه در پيرامون حقوق زنان سخن گفته و از محروميتها و مسائلي كه در حق آنان روا ميدارند ياد كرده است (نشريه «ايران جوان» است- در كتاب «جعفر خان از فرنگ آمده» كه بهاي آن دو ريال و در تهران به سال 1301 شمسي چاپ و منتشر شده است) درباره تلاش حسن مقدم و علي اكبر سياسي در راه نشر تمدن جديد و آشنا كردن زنان به حقوق و ارزش انساني خود مطالبي آمده است: «... حسن، از طرز زندگي زنان ايراني و از رنج و مشقتي كه اين زنان متحمل ميشدند رنج ميبرد ...
او با دقت و كنجكاوي و با ديدي عميق به كاوش در زندگي آنان ميپرداخت ... حسن مقدم ميديد و ميشنيد و در جريان بود كه اشراف در آن زمان با چه وضع زنندهيي از وجود دختران زيبا و زنان سوءاستفاده ميكنند و آنها را به زور و يا با مبلغي پول در اختيار ميگيرند و با كثيفترين شكل مورد بهرهبرداري جنسي قرار ميدهند.
حسن مقدم از اشرافزادههايي كه، حتي به دختر كلفتها هم رحم نميكردند و دختر- هاي باكره و شانزده ساله را وارد بزم خود ميساختند، به آنها شراب ميدادند، و وادار-
______________________________
(1)- ر. ك: رساله مجديه، از دكتر علي اميني، تصحيح و مقدمه فضل الله گركاني، ص 9.
ص: 465
شان ميكردند كه برايشان برقصند و آواز بخوانند، و بعد از هزارگونه تمتع، سرگردان و آواره رهايشان ميساختند، سخت نفرت داشت.
زن ايراني، مورد انواع و اقسام سوءاستفادهها قرار ميگرفت و اين مايه رنج و درد بود- او ميديد، زن هم انسان است، روح و عاطفه دارد، ميتواند لذت ببرد و شادي كند، اما اين انسانها در نظر جامعه و مردان ايراني، انسان تلقي نميشدند و در هيچ- يك از لذتها و شاديهايشان شريك نبودند ...» «1»
معماي زناشويي
در زناشويي آنچه مطلوب و غايت مقصود است، سعادت و نيك- بختي زن و شوهر است، ولي هميشه محاسبات و مطالعات و تلاش- هاي قبلي زن و شوهر و خاندان آنها براي تأمين سعادت زوجين مؤثر نميافتد يا به قول حافظ همواره «تدبير» با «تقدير» موافق و همآهنگ نيست، و گاه گردش روزگار نقشهها را بر هم ميزند، و آرزوها را بر باد ميدهد. مخصوصا در مواردي كه به جاي عشق و علاقه واقعي، زناشويي رنگ سياسي يا دادوستدهاي مادي داشته باشد، همينكه علل و عوامل مادي پيوند زناشويي سستي گرفت تاروپود اين عشق صوري از هم فروميريزد.
دكتر قاسم غني در قسمتي از يادداشتهاي خود جريان عروسي حسينعلي قراگوزلو را با ايران، دختر تيمور تاش شرح ميدهد كه مطالعه آن رقتآور و عبرتانگيز است.
دكتر غني قبل از شرح ماجراي عروسي، مختصري از موقعيت سياسي تيمور تاش مينويسد:
«تيمور تاش در كارها بسيار مسلط بود، دولت و رئيس الوزراء و مجلس، همه مطيع اوامر او بودند، انتخابات كاملا به ميل و اراده او بود، سياست خارجي درواقع كلا و جزا به دست او بود، انتخاب سفير و وزير و والي و حاكم بدون اراده او انجام نميشد، البته اين موفقيتها خواهي نخواهي، غرور و غفلت ايجاد ميكند، غرور و غفلت، باهوشترين افراد را كور و كر ميسازد، و كار به جايي ميرسد كه همان آدم باهوش، مرتكب اعمال خارج از حزم و احتياطي ميشود كه هيچ آدم پليد و كودني مرتكب نميشود. سپس دكتر غني از سياست انگليس و شوروي در ايران و ملاقات تيمور تاش با سران حكومت شوروي مطالبي مينويسد كه عامل اساسي شوربختي و شكست سياسي و مرگ او گرديد، از مطلب دور نشويم، سخن در پيرامون زناشويي حسينعلي قراگوزلو با «ايران» دختر تيمور تاش است. پس از آنكه آن عروسي سرگرفت و مدتي گذشت، ستاره اقبال تيمور تاش رو به افول نهاد، و پس از چندي وزير دربار مقتدر به امر رضا خان به زندان قصر افتاد، همينكه ورق برگشت «زن ارمنياش طلاق گرفت، زندگيش مختل شد، دامادش حسينعلي قراگوزلو
______________________________
(1)- اسماعيل جمشيدي، حسن مقدم، جعفر خان از فرنگ آمده، اسفند 1357، ص 16 و 18 (به اختصار).
ص: 466
با دخترش بناي بدرفتاري را گذاشت و عريضهيي به شاه نوشت كه خانواده من سالها نوكر صادق دولت ايران بوده و به شرافت زندگي كرده است، تيمور تاش به زور دخترش را به عقد ازدواج من درآورد و قباله سنگيني هم تحميل كرد (52 هزار تومان) براي اينكه اين ننگ از دامان خانواده من پاك شود ميخواهم او را طلاق بدهم. رضا شاه فوق العاده عصباني ميشود، فحش زيادي ميدهد و وزير عدليه وقت محسن صدر را ميطلبد و به او ميگويد كه به اين پدرسوخته بگوئيد، شماها تمام شهر را واسطه كرديد كه آن دختر نصيب شما بشود، حالا كه گرفتار شده اين ناجوانمردي را ميكنيد، درهرحال حقوق دختر را از او بخواهيد اگر نتوانند باهم زندگي كنند، كاملا مطابق قانون و حق با آنها رفتار كنيد ...» بههرحال با مداخله صدر الاشراف كار آنها خاتمه يافت، ده هزار تومان از قباله او را دادند و ايران خانم را طلاق دادند ...»
گفتگوي تيمور تاش با دخترش قبل از ازدواج: دكتر قاسم غني مينويسد:
«ايران خانم وقتي در تهران بود، براي من نقل ميكرد و ميگفت وقتي حسينعلي مرا خواستگاري كرد و بعد از چندي كه پدرم موافقت كرد، و بنا شد كه مرا به عقد ازدواج او درآورند به من گفت: دختر جان آنچه در ظاهر امر مايه خوشبختي دختر جواني بايد باشد در حسينعلي جمع است، جوان است، زيبا و خوشاندام است، پسر والا حضرت ناصر- الملك است، ديپلم اونيورسيته اكسفورد (يا كمبريج) در دست دارد، ثروتمند هم هست، اينهاست مدار انتخاب مردم، البته خوشبختي و سعادت و شقاوت اشخاص بر مباني ديگر است و احدي انجام و عاقبت كار را نميداند، من ظاهرا در انتخاب شوهر قصوري نكردهام، ديگر تا خدا چه خواهد. اميدوارم خوش باشيد، و دختر و داماد را به انگلستان فرستاد ولي همين ازدواج با اينهمه ظواهر فريبنده يكي از شومترين ازدواجها شد، «ايران» اولادي هم از او نداشت و هيچوقت راضي نبود و آن مرد نتوانست جواب انتظارات او را از زندگي بدهد بالاخره اين عروسي منجر به فصل و جدايي شد ... تيمور تاش بدترين زندگانيها را در محبس گذرانيد يكدفعه از تخت به تخته درآمد و از اوج عزت به حضيض ذلت رسيد، از هركس و ناكسي سوء رفتار ديد. دختر زيبا و قشنگش ايران با هزار تدبير اگر موفق ميشد پدر خود را در زندان چند دقيقه با حضور مأمورين تأمينات و پليس ببيند، بايد تن به هر مذلتي دردهد و از ميان آنهمه مردم پست و اجامر و اوباش بگذرد و هر نگاه پليدي را تحمل كند، بچههايش كه از اروپا آمدند، يكدفعه منوچهر موفق شد پدر را از پشت پنجره آهنين، چند دقيقه ببيند و اشكي با هم ردوبدل كنند، زنش سرور- السلطنه يكدفعه به محبس رفت، تيمور دست او را بوسيد و گفت از تو حليت ميطلبم زيرا اعتراف ميكنم كه شوهر خوبي براي تو نبودم، هر روز انتظار خطر را داشت؛ بالاخره در
ص: 467
محبس با كمال مذلت جان سپرد يا بهطوريكه شياع كامل دارد با انژكسيوني مسموم شد و بعد خفهاش كردند. بههرحال روزي تلفن كردند كه تيمور مرده است و مردهاش در فلان غسالخانه است، كسانش رفتند و مرده او را در امامزاده عبد اللّه بهطور امانت دفن كردند ... بعد از مرگ او زن و بچهها و دختر همه به خراسان تبعيد شدند و چندي بعد به سعايت سرهنگ نوايي، رئيس نظميه، همه آنها را به جنگلي در حدود تربتجام تبعيد كردند و مدتي در شورهزارها بودند.» «1»
بلي در كشوري كه اسما مشروطه و در مقام عمل، از اجراي قانون اساسي خودداري ميكنند و به هيچيك از حقوق فردي و اجتماعي مردم كمترين توجهي نميشود، نهتنها توده مردم از ظلم و استبداد و حكومت پليسي رنج ميبرند، بلكه عوامل ظلم و استبداد نيز تأمين مالي و جاني ندارند.
در دوره رضا خان، تيمور تاش، داور و فيروز ميرزا، سه مهره اساسي استبداد بودند، كه هريك به تهمتي بياساس زنداني و بدون محاكمه و رسيدگي قانوني، محكوم به اعدام گرديدند.
______________________________
(1)- دكتر غني، تيمور تاش، مجله آينده، بهمن و اسفند 1360- قسمت دوم از يادداشتها، ص 880.
ص: 469
فواحش و روسپيخانهها
ص: 471