گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان اقبال لاهوری

پيام مشرق

پیشکش به حضور اعلیحضرت امی
شهید ناز او بزم وجود است
دل من روشن از سوز درون است
به باغان باد فروردین دهد ع
عقابان را بهای کم نهد عشق
ببرگ لاله رنگ آمیزی عشق
نه هر کس از محبت مایه دار ا
درین گلشن پریشان مثل بویم
جهان مشت گل و دل حاصل اوست
سحر می گفت بلبل باغبان را
جهان ما که نابود است بودش
نوای عشق را ساز است آدم
نه من انجام و نی آغاز جویم
دلا نارائی پروانه تا کی
تنی پیدا کن از مشت غباری
ز آب و گل خدا خوش پیکری ساخت
به یزدان روز محشر برهمن گفت
گذشتی تیز گام ای اختر صبح
تهی از های و هو میخانه بودی
ترا ای تازه پرواز آفریدند
چه لذت یارب اندر هست و بود
شنیدم در عدم پروانه میگفت
مسلمانان مرا حرفی است در دل
بکویش ره سپاری ای دل ایدل
رهی در سینهٔ انجم گشائی
سحر در شاخسار بوستانی
ترا یک نکتهٔ سر بسته گویم
بهل افسانهٔ آن پا چراغی
ترا از خویشتن بیگانه سازد
زیان بینی ز سیر بوستانم
برون از ورطهٔ بود و عدم شو
ز مرغان چمن نا آشنایم
جهان یارب چه خوش هنگامه دا
سکندر با خضر خوش نکته ئی گفت
سریر کیقباد ، اکلیل جم خاک
اگر در مشت خاک تو نهادند
دمادم نقش های تازه ریزد
چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد
چه میپرسی میان سینه دل چیست
خرد گفت او بچشم اندر نگنجد
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
نه پیوستم درین بستان سرا دل
به خود باز آورد رند کهن را
سفالم را می او جام جم کرد
خرد زنجیری امروز و دوش است
خرد اندر سر هر کس نهادند
گدای جلوه رفتی بر سر طور
بگو جبریل را از من پیامی
همای علم تا افتد بدامت
خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافت
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
ز پیوند تن و جانم چه پرسی
مرا فرمود پیر نکته دانی
ز رازی معنی قرآن چه پرسی؟
من از بود و نبود خود خموشم
ز من با شاعر رنگین بیان گوی
ز خوب و زشت تو ناآشنایم
تو ای شیخ حرم شاید ندانی
چو تاب از خود بگیرد قطرهٔ آب
من ای دانشوران در پیچ و تابم
میارا بزم بر ساحل که آنجا
سراپا معنی سر بسته ام من
مگو از مدعای زندگانی
اگر کردی نگه بر پارهٔ سنگ
وفا ناآشنا بیگانه خو بود
مپرس از عشق و از نیرنگی عشق
مشو ای غنچهٔ نورسته دلگیر
مرا روزی گل افسرده ئی گفت
جهان ما که پایانی ندارد
به مرغان چمن همداستانم
نماید آنچه هست این وادی گل
تو خورشیدی و من سیارهٔ تو
خیال او درون دیده خوشتر
دماغم کافر زنار دار است
صنوبر بندهٔ آزادهٔ او
ز انجم تا به انجم صد جهان ب
بپای خود مزن زنجیر تقدیر
دل من در طلسم خود اسیر است
نوا در ساز جان از زخمهٔ تو
نفس آشفته موجی از یم اوست
ترا درد یکی در سینه پیچید
کرا جوئی چرا در پیچ و تابی
تو ای کودک منش خود را ادب کن
نه افغانیم و نی ترک و تتاری
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
دل من ای دل من ایدل من
چه گویم نکتهٔ زشت و نکو چیس
کسی کو درد پنهانی ندارد
چه پرسی از کجایم چیستم من ؟
به چندین جلوه در زیر نقابی
دل از منزل تهی کن پا بره دار
بیا ای عشق ای رمز دل ما
سخن درد و غم آرد ، درد و غم
نه من بر مرکب ختلی سوارم
کمال زندگی خواهی بیاموز
تو میگوئی که آدم خاکزاد است
دل بیباک را ضرغام رنگ است
ندانم باده ام یا ساغرم من
تو گوئی طایر ما زیر دام است
چسان زاید تمنا در دل ما
چو در جنت خرامیدم پس از مرگ
جهان ما که جز انگاره ئی نیس
چسان ای آفتاب آسمان گرد
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خو
بمنزل رهرو دل در نسازد
بیا با شاهد فطرت نظر باز
میان آب و گل خلوت گزیدم
ز آغاز خودی کس را خبر نیست
دلا رمز حیات از غنچه دریاب
فروغ او به بزم باغ و راغ است
ز خاک نرگسستان غنچه ئی رست
جهان کز خود ندارد دستگاهی
دل من رازدان جسم و جان است
گل رعنا چو من در مشکلی هست
مزاج لالهٔ خود رو شناسم
جهان یک نغمه زار آرزوئی
دل من بی قرار آرزوئی
دوام ما ز سوز ناتمام است
مرنج از برهمن ای واعظ شهر
حکیمان گرچه صد پیکر شکستند
جهانها روید از مشت گل من
هزاران سال با فطرت نشستم
به پهنای ازل پر می گشودم
درونم جلوهٔ افکار این چیست؟
بخود نازم گدای بی نیازم
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
چه غم داری ، حیات دل ز دم نی
تو ای دل تا نشینی در کنارم
ز من گو صوفیان با صفا را
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
تراشیدم صنم بر صورت خویش
به شبنم غنچهٔ نورسته می گفت
زمین را رازدان آسمان گیر
ضمیر ین فکان غیر از تو کس ن
زمین خاک در میخانهٔ ما
سکندر رفت و شمشیر و علم رفت
ربودی دل ز چاک سینهٔ من :
ز پیش من جهان رنگ و بو رفت
مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست
نوا مستانه در محفل زدم من
عجم از نغمه های من جوان شد
عجم از نغمه ام آتش بجان است
ز جان بیقرار آتش گشادم
مرا مثل نسیم آواره کردند
خرد کرپاس را زرینه سازد
ز شاخ آرزو بر خورده ام من
خیالم کو گل از فردوس چیند
عجم بحریست ناپیدا کناری
مگو کار جهان نااستوار است
رمیدی از خداوندان افرنگ
قبای زندگانی چاک تا کی
میان لاله و گل آشیان گیر
بجان من که جان نقش تن انگیخ
به گوشم آمد از خاک مزاری
مشو نومید ازین مشت غباری
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
تو می گوئی که من هستم خدا ن
بساطم خالی از مرغ کباب است
رگ مسلم ز سوز من تپید است
بحرف اندر نگیری لامکانرا
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
هنوز از بند آب و گل نرستی
مرا ذوق سخن خون در جگر کرد
گریز آخر ز عقل ذوفنون کرد
گل نخستین
دعا
هلال عید
تسخیر فطرت
بوی گل
نوای وقت
فصل بهار
حیات جاوید
افکار انجم
زندگی
محاورهٔ علم و عشق
سرود انجم
نسیم صبح
پند باز با بچهٔ خویش
کرم کتابی
کبر و ناز
لاله
حکمت و شعر
کرمک شبتاب
حقیقت
حدی
قطرهٔ آب
محاورهٔ ما بین خدا و انسان
ساقی نامه - در نشاط باغ کشم
شاهین و ماهی
کرمک شبتاب
تنهائی
شبنم
عشق
اگر خواهی حیات اندر خطر زی
جهان عمل
زندگی
حکمت فرنگ
حور وشاعر در جواب نظم گوته
زندگی و عمل در جواب هاینه م
الملک ﷲ
جوی آب
نامهٔ عالمگیر (به یکی از فر
بهشت
کشمیر
عشق
بندگی
غلامی
چیستان شمشیر
جمهوریت
به مبلغ اسلام در فرنگستان
غنی کشمیری
خطاب به مصطفی کمال پاشا ای
طیاره
عشق
تهذیب
بهار تا به گلستان کشید بزم
حلقه بستند سر تربت من نوحه
می تراشد فکر ما هر دم خداون
مرا ز دیدهٔ بینا شکایت دگر
به این بهانه درین بزم محرم
خیز و نقاب بر گشا پردگیان س
به ملازمان سلطان خبری دهم
بیا که ساقی گلچهره دست بر چ
صورت نپرستم من بتخانه شکست
هوای فرودین در گلستان میخا
از ما بگو سلامی آن ترک تند
آشنا هر خار را از قصهٔ ما س
خوش آنکه رخت خرد را به شعله
بیار باده که گردون بکام ما
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم
دانهٔ سبحه به زنار کشیدن آ
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا
موج را از سینهٔ دریا گسستن
صد نالهٔ شبگیری صد صبح بلا
باز به سرمه تاب ده چشم کرشم
فریب کشمکش عقل دیدنی دارد
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دا
به شاخ زندگی ما نمی ز تشنه
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بت
بی تو از خواب عدم دیده گشود
این گنبد مینائی این پستی و
به یکی از صوفیه نوشته شد
دلیل منزل شوقم به دامنم آو
در جهان دل ما دور قمر پیدا
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نار
سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل
سطوت از کوه ستانند و بکاهی
نه تو اندر حرم گنجی نه در ب
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بس
مثل آئینه مشو محو جمال دگر
جهان عشق نه میری نه سروری د
خواجه ئی نیست که چون بنده پ
بیا که بلبل شوریده نغمه پر
خاکیم و تند سیر مثال ستاره
عرب از سر شک خونم همه لاله
نظر تو همه تقصیر و خرد کوتا
سر خوش از بادهٔ تو خم شکنی
اگرچه زیب سرش افسر و کلاهی
شعله در آغوش دارد عشق بی پر
بتان تازه تراشیده ئی دریغ
پیام
جمعیت الاقوام
شو پنهاور و نیچه
فلسفه و سیاست
صحبت رفتگان (در عالم بالا)
نیچه
حکیم اینشتین
بایرن
نیچه
جلال و هگل
پتوفی
محاوره ما بین حکیم فرانسوی
هگل
جلال و گوته
پیغام برگسن
میخانهٔ فرنگ
موسیولینن و قیصر ولیم
حکما
شعرا
خرابات فرنگ
خطاب به انگلستان
قسمت نامهٔ سرمایه دار و مز
نوای مزدور
آزادی بحر
خرده (۱)
خرده (۲)
خرده (۳)
خرده (۴)
خرده (۵)
خرده (۶)
خرده (۷)
خرده (۸)
خرده (9)
خرده (10)
خرده (11)
خرده (12)
خرده (13)
خرده (14)
خرده (15)
خرده (16)