گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان اقبال لاهوری

زبور عجم

به خوانندهٔ کتاب زبور
حصه اول
دعا
عشق شور انگیز را هر جاده در
درون سینهٔ ما سوز آرزو ز کج
غزل سرای و نواهای رفته باز
ایکه ز من فزدوه ئی گرمی آه
از مشت غبار ما صد ناله بران
من اگرچه تیره خاکم دلکیست
بصدای درمندی بنوای دلپذیری
بر سر کفر و دین فشان رحمت ع
نوای من از آن پر سوز و بیبا
دل دیده ئی که دارم همه لذت
گرچه شاهین خرد بر سر پرواز
این جهان چیست صنم خانهٔ پن
فصل بهار این چنین بانگ هزا
برون کشید ز پیچاک هست و بود
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زن
تو باین گمان که شاید سر آست
نظر به راه نشینان سواره می
بر عقل فلک پیما ترکانه شبی
یا مسلمان را مده فرمان که ج
عقل هم عشق است و از ذوق نگه
سوز و گداز زندگی لذت جستجو
درین محفل که کار او گذشت از
ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک
از آن آبی که در من لاله کار
ز هر نقشی که دل از دیده گیر
دل بی قید من با نور ایمان ک
ز شاعر ناله مستانه در محشر
نه در اندیشهٔ من کار زار کف
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری
خوشتر ز هزار پارسائی
بر جهان دل من تاختنش را نگر
مرا براه طلب بار در گل است
زمستان را سرآمد روزگاران
هوای خانه و منزل ندارم
از چشم ساقی مست شرابم
شب من سحر نمودی که به طلعت
درین میخانه ای ساقی ندارم
بجهان دردمندان تو بگو چه ک
اگر نظاره از خود رفتگی آرد
نور تو وانمود سپید و سیاه ر
بده آندل که مستی های او از
کف خاکی برگ و سازم برهی فشا
این دل که مرا دادی لبریز یق
رمز عشق تو به ارباب هوس نتو
یاد ایامی که خوردم باده ها
انجم بگریبان ریخت این دیده
خاور که آسمان بکمند خیال ا
فرصت کشمکش مده این دل بی قر
جانم در آویخت با روزگاران
به تسلئی که دادی نگذاشت کا
بحرفی می توان گفتن تمنای ج
چند بروی خودکشی پردهٔ صبح
نفس شمار به پیچاک روزگار خ
به فغان نه لب گشودم که فغان
ما که افتنده تر از پرتو ماه
ای خدای مهر و مه خاک پریشان
’شاخ نهال سدره ئی خار و خس
دو عالم را توان دیدن بمینا
بر خیز که آدم را هنگام نمود
مه و ستاره که در راه شوق هم
درون لاله گذر چون صبا توان
اگر به بحر محبت کرانه می خو
زمانه قاصد طیار آن دلآرام
دگر ز ساده دلیهای یار نتوا
خرد از ذوق نگه گرم تماشا بو
غلام زنده دلانم که عاشق سر
لاله این چمن آلودهٔ رنگ اس
تکیه بر حجت و اعجاز و بیان
چو موج مست خودی باش و سر بط
خضر وقت از خلوت دشت حجاز آی
ز سلطان کنم آرزوی نگاهی
با نشئه درویشی در ساز و دما
هوس هنوز تماشا گر جهانداری
فرشته گرچه برون از طلسم اف
عرب که باز دهد محفل شبانه ک
مانند صبا خیز و وزیدن دگر آ
ای غنچه خوابیده چو نرگس نگ
جهان ما همه خاک است و پی سپ
باز بر رفته و آینده نظر بای
خیال من به تماشای آسمان بو
از نوا بر من قیامت رفت و کس
شراب میکدهٔ من نه یادگار ج
لاله صحرایم از طرف خیابانم
سخن تازه زدم کس بسخن وا نرس
عاشق آن نیست که لب گرم فغان
درین چمن دل مرغان زمان زما
ما از خدای گم شده ایم او بج
خواجه از خون رگ مزدور سازد
گرچه می دانم که روزی بی نقا
گشاده رو ز خوش و ناخوش زمان
زندگی در صدف خویش گهر ساخت
برون زین گنبد در بسته پیدا
گنهکار غیورم مزد بی خدمت ن
جهان کورست و از آئینهٔ دل غ
نیابی در جهان یاری که داند
علمی که تو آموزی مشتاق نگا
چو خورشید سحر پیدا نگاهی م
کشیدی باده ها در صحبت بیگا
عشق اندر جستجو افتاد آدم ح
بیا که خاوریان نقش تازه ئی
عشق را نازم که بودش را غم ن
بر دل بیتاب من ساقی می نابی
فروغ خاکیان از نوریان افزو
ز رسم و راه شریعت نکرده ام
از همه کس کناره گیر صحبت آش
بینی جهان را خود را نبینی
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ ش
تو کیستی ز کجائی که آسمان ک
دیار شوق که درد آشناست خاک
می دیرینه و معشوق جوان چیز
قلندران که به تسخیر آب و گل
دو دسته تیغم و گردون برهنه
مثل شرر ذره را تن به تپیدن
خودی را مردم آمیزی دلیل نا
چون چراغ لاله سوزم در خیاب
دم مرا صفت باد فرودین کردند
گذر از آنکه ندیدست و جز خبر
در این صحرا گذر افتاد شاید
ترا نادان امید غمگساریها ز
بگذر از خاور و افسونی افرن
جهان رنگ و بو پیدا تو میگوئ
از داغ فراق او در دل چمنی د
به نگاه آشنائی چو درون لال
این هم جهانی آن هم جهانی
بهار آمد نگه می غلطد اندر آ
صورت گری که پیکر روز و شب آ
باز این عالم دیرینه جوان م
لاله این گلستان داغ تمنائی
هنگامه را که بست درین دیر د
ای لاله ای چراغ کهستان و با
من بندهٔ آزادم عشق است اما
کم سخن غنچه که در پردهٔ دل
خود را کنم سجودی ، دیر و حر
به سواد دیدهٔ تو نظر آفرید
تمهید
بندگی نامه
موسیقی
مذهب غلامان
در فن تعمیر مردان آزاد