گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد دوازدهم
آيه و ترجمه


ثم اتبع سببا (92)
حتى اذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا (93)
قـالوا يـذا القـرنـيـن إ ن يـاجـوج و مـأ جـوج مـفـسـدون فـى الا رض فهل نجعل لك خرجا على أ ن تجعل بيننا و بينهم سدا (94)
قـال مـا مـكـنـى فـيـه ربـى خـيـر فـأ عـيـنـونـى بـقـوة أ جعل بينكم و بينهم ردما (95)
اتـونـى زبـر الحـديـد حـتـى إ ذا سـاوى بـيـن الصـدفـيـن قال انفخوا حتى إ ذا جعله نارا قال ءاتونى أ فرغ عليه قطرا (96)
فما اسطعوا أ ن يظهروه و ما استطعوا له نقبا (97)
قال هذا رحمة من ربى فإ ذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا (98)




ترجمه :

92 - (باز) از اسباب مهمى (كه در اختيار داشت ) استفاده كرد.
93 - (و هـمـچـنان به راه خود ادامه داد) تا به ميان دو كوه رسيد، و در آنجا گروهى غير از آن دو را يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند!
94 - (آن گروه به او) گفتند اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد مى كنند آيا ممكن است ما هزينه اى براى تو قرار دهيم كه ميان ما و آنها سدى ايجاد كنى ؟
95 - (ذو القرنين ) گفت : آنچه را خدا در اختيار من گذارده بهتر است (از آنچه شما پيشنهاد مى كنيد) مرا با نيروئى يارى كنيد، تا ميان شما و آنها سد محكمى ايجاد كنم .
96 - قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد (و آنها را به روى هم چيند) تا كاملا ميان دو كوه را پوشانيد، سپس گفت (آتش در اطراف آن بيافروزيد و) در آتش بدميد، (آنها دميدند) تا قـطـعـات آهن را سرخ و گداخته كرد، گفت (اكنون ) مس ذوب شده براى من بياوريد تا به روى آن بريزم .
97 - (سـرانـجام آنچنان سد نيرومندى ساخت ) كه آنها قادر نبودند از آن بالا روند و نمى توانستند نقبى در آن ايجاد كنند.
98 - گـفـت ايـن از رحمت پروردگار من است اما هنگامى كه وعده پروردگارم فرا رسد آنرا در هم مى كوبد و وعده پروردگارم حق است .
تفسير:
سد ذو القرنين چگونه ساخته شد؟
آيـات فـوق بـه يـكـى ديگر از سفرهاى ذو القرنين اشاره كرده مى گويد: (بعد از اين ماجرا باز از اسباب مهمى كه در اختيار داشت بهره گرفت ) (ثم اتبع سببا).
(همچنان راه خود ادامه داد تا به ميان دو كوه رسيد، و در آنجا گروهى
غـيـر از آن دو گـروه سـابـق يـافـت كـه هـيـچ سخنى را نمى فهميدند) (حتى اذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا).
اشـاره به اينكه او به يك منطقه كوهستانى رسيد و در آنجا جمعيتى (غير از دو جمعيتى كه در شـرق و غـرب يـافـتـه بـود) مـشـاهـده كـرد كـه از نظر تمدن در سطح بسيار پائينى بودند، چرا كه يكى از روشنترين نشانه هاى تمدن انسانى ، همان سخن گفتن او است .
بـعـضـى نـيز اين احتمال را داده اند كه منظور از جمله (لا يكادون يفقهون قولا) اين نيست كـه آنـهـا بـه زبـانهاى معروف آشنا نبودند، بلكه آنها محتواى سخن را درك نمى كردند، يعنى از نظر فكرى بسيار عقب مانده بودند.
در ايـنـكـه ايـن دو كـوه كـجـا بـوده - هـمـانـنـد سـايـر جنبه هاى تاريخى و جغرافيائى اين سرگذشت - در پايان بحث تفسيرى سخن خواهيم گفت .
در ايـن هـنـگـام آن جمعيت كه از ناحيه دشمنان خونخوار و سرسختى بنام ياجوج و ماجوج در عـذاب بـودنـد، مـقـدم ذو القرنين را كه داراى قدرت و امكانات عظيمى بود، غنيمت شمردند، دسـت به دامن او زدند و (گفتند: اى ذو القرنين ! ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد مى كنند، آيا ممكن است ما هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آنها سدى ايجاد كنى ) (قـالوا يـا ذا القـرنـيـن ان يـاجـوج و مـاجـوج مـفـسـدون فـى الارض فهل نجعل لك خرجا على ان تجعل بيننا و بينهم سدا).
ايـن گفتار آنها، با اينكه حداقل زبان ذو القرنين را نمى فهميدند ممكن است از طريق علامت و اشـاره بـوده بـاشـد، و يـا لغت بسيار ناقصى كه نمى توان آن را به حساب آورد. اين احتمال را نيز داده اند كه تفاهم ميان آنها بوسيله بعضى از مترجمين
يا به الهام الهى ، همچون سخن گفتن بعضى از پرندگان با سليمان ، بوده است .
به هر حال از اين جمله استفاده مى شود كه آن جمعيت از نظر امكانات اقتصادى وضع خوبى داشـتـند، اما از نظر صنعت و فكر و نقشه ناتوان بودند، لذا حاضر شدند هزينه اين سد مهم را بر عهده گيرند مشروط بر اينكه ذو القرنين طرح و ساختمان آن را پذيرا گردد.
در مورد (ياجوج ) و (ماجوج ) به خواست خدا در پايان اين بحث سخن خواهيم گفت .
امـا ذو القـرنـيـن در پـاسـخ آنها (چنين اظهار داشت كه آنچه را خدا در اختيار من گذارده (از آنـچـه شـمـا مـى خـواهـيـد بـگـذاريـد) بـهـتـر اسـت ) و نـيـازى بـه كـمك مالى شما ندارم (قال ما مكنى فيه ربى خير).
(مـرا با نيروئى يارى كنيد، تا ميان شما و اين دو قوم مفسد، سد نيرومندى ايجاد كنم ) (فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما).
(ردم ) (بـر وزن مـرد) در اصل به معنى پركردن شكاف بوسيله سنگ است ، ولى بعدا بـه مـعـنـى وسـيـعـتـرى كـه شـامـل هـرگـونـه سـد، و حـتـى شامل وصله كردن لباس مى شود گفته شده است .
جـمـعـى از مـفـسـران مـعـتقدند كه (ردم ) به سد محكم و نيرومند گفته مى شود و طبق اين تفسير ذو القرنين به آنها قول داد كه بيش ‍ از آنچه انتظار دارند بنا كند.
ضـمنا بايد توجه داشت كه سد (بر وزن قد) و سد (بر وزن خود) به يك معنى است و آن حـائلى اسـت كه ميان دو چيز ايجاد مى كنند، ولى به گفته راغب در مفردات بعضى ميان اين دو فرق گذاشته اند، اولى را مصنوع انسان و دومى را حائلهاى طبيعى دانسته اند .
سپس چنين دستور داد: قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد) (آتونى زبر الحديد).
(زبر) جمع (زبرة ) (بر وزن غرفه ) به معنى قطعات بزرگ و ضخيم آهن است .
هـنگامى كه قطعات آهن آماده شد، دستور چيدن آنها را به روى يكديگر صادر كرد تا كاملا ميان دو كوه را پوشاند (حتى اذا ساوى بين الصدفين ).
(صـدف ) در ايـنجا به معنى كناره كوه است ، و از اين تعبير روشن مى شود كه ميان دو كناره كوه شكافى بوده كه ياجوج و ماجوج از آن وارد مى شدند، ذو القرنين تصميم داشت آن را پر كند.
به هر حال سومين دستور ذو القرنين اين بود كه به آنها گفت مواد آتشزا (هيزم و مانند آن ) بياوريد و آنرا در دو طرف اين سد قرار دهيد، و با وسائلى كه در اختيار داريد (در آن آتـش بـدمـيـد تـا قـطـعـات آهـن را، سـرخ و گـداخـتـه كـرد) (قال انفخوا حتى اذا جعله نارا).
در حقيقت او مى خواست ، از اين طريق قطعات آهن را به يكديگر پيوند دهد و سد يكپارچه اى بـسـازد، و بـا ايـن طـرح عـجـيـب ، همان كارى را كه امروز بوسيله جوشكارى انجام مى دهند انـجـام داد، يـعـنـى بـه قـدرى حـرارت به آهنها داده شد كه كمى نرم شدند و به هم جوش خوردند!.
سـرانـجـام آخـريـن دسـتـور را چـنـيـن صادر كرد (گفت مس ذوب شده براى من بياوريد تا بروى اين سد بريزم ) (قال آتونى افرغ عليه قطرا).
و بـه ايـن تـرتـيـب مجموعه آن سد آهنين را با لايهاى از مس پوشانيد و آن را از نفوذ هوا و پوسيدن حفظ كرد!.
بـعـضـى از مـفسران نيز گفته اند كه در دانش امروز به اثبات رسيده كه اگر مقدارى مس به آهن اضافه كنند مقاومت آن را بسيار زيادتر مى كند، ذو القرنين
چون از اين حقيقت آگاه بود اقدام به چنين كارى كرد.
ضمنا مشهور در معنى قطر همان است كه گفتيم (مس مذاب ) ولى بعضى از مفسران آن را به روى مذاب تفسير كرده اند كه خلاف معروف است .
سـرانـجـام اين سد بقدرى نيرومند و مستحكم شد كه آن گروه مفسد، قادر نبودند از آن بالا بـرونـد، و نه قادر بودند در آن نقبى ايجاد كنند (فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا).
در ايـنـجـا ذو القـرنـيـن با اينكه كار بسيار مهمى انجام داده بود، و طبق روش مستكبران مى بـايـسـت بـه آن مباهات كند و بر خود ببالد، و يا منتى بر سر آن گروه بگذارد، اما چون مـرد خـدا بـود، بـا نـهـايـت ادب چـنـيـن (اظهار داشت كه اين از رحمت پروردگار من است ) (قال هذا رحمة من ربى ).
اگر علم و آگاهى دارم و به وسيله آن مى توانم چنين گام مهمى بردارم از ناحيه خدا است ، و اگر قدرت و نفوذ سخن دارم آن هم از ناحيه او است .
و اگر چنين مصالحى در اختيار من قرار گرفت آن هم از بركت رحمت واسعه پروردگار است ، من چيزى از خود ندارم كه بر خويشتن ببالم و كار مهمى نكرده ام كه بر گردن بندگان خدا منت گذارم !
سـپـس ايـن جـمـله را اضـافـه كـرد كـه گـمـان نـكـنـيد اين يك سد جاودانى و ابدى است نه (هنگامى كه فرمان پروردگارم فرا رسد آن را درهم مى كوبد، و به يك سرزمين صاف و هموار مبدل مى سازد)! (فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء).
(و اين وعده پروردگار من حق است ) (و كان وعد ربى حقا).
ذو القـرنـيـن در ايـن گـفـتـارش بـه مـسـاله فـناء دنيا و درهم ريختن سازمان آن در آستانه رستاخيز اشاره مى كند.
اما بعضى مفسران ، وعده خدا را اشاره به پيشرفتهاى علمى بشر مى دانند كه با آن ديگر سـد غـير قابل عبور مفهومى ندارد، وسائل هوائى ، همچون هواپيماها، هليكوپترها و مانند آن تمام اين موانع را برميدارد.
ولى اين تفسير بعيد به نظر مى رسد.
نكته ها:
1 - نكات آموزنده اين داستان تاريخى
البـتـه در ايـنـكـه ذو القـرنـيـن كـه بود؟ و سفرهاى او به شرق و غرب چگونه صورت گـرفـت ؟ و سـدى را كـه او سـاخـتـه در كـجا است ؟ و مانند اينها بعدا به خواست خدا بحث خـواهـيـم كـرد، ولى قـطـع نـظـر از جـنـبـه هـاى تطبيقى تاريخى ، خود اين داستان بطور سـربسته داراى نكات آموزنده فراوانى است كه توجه به آن از هر چيز لازمتر و در واقع هدف اصلى قرآن را تشكيل مى دهد.
1 - نـخـسـتـيـن درسـى را كـه بـه مـا مـى آمـوزد ايـن اسـت كـه در جـهـان هـيـچ كـارى بـدون تـوسـل بـه اسـبـاب امـكـان نـدارد، لذا خـدا بـراى پـيشرفت كار ذو القرنين (اسباب ) پيشرفت و پيروزى را به او داد (و آتيناه من كل شى ء سببا) و او هم بخوبى از اين اسباب بـهـره گـرفـت (فـاتبع سببا ) بنابراين ، آنها كه انتظار دارند بدون تهيه اسباب لازم به پيروزى برسند بجائى نخواهند رسيد حتى اگر ذو القرنين باشند!
2 - هـر چـند غروب خورشيد در چشمه اى گل آلود قطعا جنبه خطاى باصره داشت ، ولى با ايـن حـال نـشـان مـى دهـد كـه مـمـكـن اسـت خـورشـيـد بـا آن عـظـمـت بـوسـيـله چـشـمـه گل آلودى پوشانده گردد همانگونه كه يك انسان با عظمت و يك شخصيت والا مقام گاه بر اثر يك لغزش بكلى سقوط مى كند، و شخصيتش در ديده ها غروب خواهد كرد.
3 - هـيچ حكومتى نمى تواند بدون تشويق خادمان و مجازات و كيفر خطاكاران به پيروزى بـرسـد، اين همان اصلى است كه ذو القرنين از آن بخوبى استفاده كرد و گفت : (آنها را كـه ظـلم و سـتـم كـرده انـد مـجـازات خـواهـيـم كـرد، و آنـهـا را كـه ايـمـان و عمل صالح دارند به نحوى شايسته و نيكوئى پاداش خواهيم داد).
عـلى (عـليـه السـلام ) در فـرمـان مـعـروفـش بـه (مـالك اشـتـر) كـه يـك دسـتـور العمل جامع كشوردارى است مى فرمايد (و لا يكون المحسن و المسيى ء عندك بمنزلة سواء، فـان فـى ذلك تـزهـيـدا لاهـل الاحـسـان فـى الاحـسـان ، و تـدريـبـا لاهـل الاسائة على الاسائة )(هيچگاه نبايد نيكوكار و بدكار در نظر تو يكسان باشند، زيـرا اين امر سبب مى شود كه نيكوكاران به كار خود بى رغبت شوند و بدكاران جسور و بى پروا).
4 - تـكـليـف شـاق هـرگـز مـنـاسـب يـك حـكـومـت عـدل الهـى نـيـسـت ، و بـه هـمـيـن دليـل ذو القرنين بعد از آنكه تصريح كرد من ظالمان را مجازات خواهم كرد و صالحان را پـاداش نـيـكـو خـواهـم داد، اضـافـه نـمـود (مـن بـرنـامـه سـهـل و آسـانـى بـه آنـهـا پـيـشـنـهـاد خـواهـم كـرد) (تـا تـوانـائى انـجـام آنـرا از روى ميل و رغبت و شوق داشته باشند).
5 - يـك حـكـومـت فـراگـيـر نـمـى تواند نسبت به تفاوت و تنوع زندگى مردم و شرائط مـخـتلف آنها بى اعتنا باشد، به همين دليل ذو القرنين كه صاحب يك حكومت الهى بود به هـنـگام برخورد با اقوام گوناگون كه هر كدام زندگى مخصوص به خود داشتند متناسب با آن رفتار كرد، و همه را زير بال پر خود گرفت .
6 - ذو القرنين حتى جمعيتى را كه به گفته قرآن سخنى نمى فهميدند (لا يكادون يفقهون قـولا). از نـظـر دور نـداشـت ، و بـا هـر وسـيـله مـمـكـن بـود بـه درد دل آنـهـا گـوش فـرا داد و نيازشان را بر طرف ساخت ، و ميان آنها و دشمنان سرسختشان سد محكمى ساخت و با اينكه به نظر نمى رسد يك چنين جمعيت عقب افتاده اى
هيچگونه نفعى براى حكومت داشته باشند، بدون هر گونه چشم داشت به اصلاح كارشان پرداخت .
در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم : (اسماع الاصم من غير تصخر صدقة هـنـيئة ): (بلند سخن گفتن آنچنان كه شخص ناشنوا بشنود مشروط بر اينكه تواءم با اظهار ناراحتى نباشد همچون صدقه گوارائى است ).
7 - امـنـيـت ، نـخـسـتـيـن و مـهمترين شرط يك زندگى سالم اجتماعى است ، به همين جهت (ذو القـرنـين ) براى فراهم كردن آن نسبت به قومى كه مورد تهديد قرار گرفته بودند پـرزحـمـتـتـريـن كـارها را بر عهده گرفت ، و براى جلوگيرى از مفسدان از نيرومندترين سـدهـا اسـتـفـاده كـرد، سـدى كـه در تـاريـخ ضـرب المـثـل شـده و سـنـبل استحكام و دوام و بقاء است ، مى گويند همچون سد اسكندر! (هر چند ذو القرنين اسكندر نبود).
اصـولا تـا جـلو مـفـسـدان را بـا قـاطـعـيت و بوسيله نيرومندترين سدها نگيرند جامعه روى سعادت نخواهد ديد.
و به همين دليل ابراهيم (عليه السلام ) هنگام بناى كعبه نخستين چيزى را كه از خدا براى آن سـرزمـيـن تـقـاضـا كـرد نـعـمـت امـنـيـت بـود، (رب اجـعـل هـذا البـلد آمـنـا) و نـيز به همين دليل سختترين مجازاتها در فقه اسلامى براى كسانى در نظر گرفته شده است كه امنيت جامعه را بخطر مى افكنند. (به تفسير سوره مائده آيه 33 مراجعه شود).
8 - درس ديگرى كه از اين ماجراى تاريخى مى توان آموخت اين است
كه صاحبان اصلى درد، بايد در انجام كار خود شريك باشند كه (آه صاحب درد را باشد اثـر)، لذا ذو القـرنـين به گروهى كه از هجوم اقوام وحشى شكايت داشتند نخست دستور داد قـطـعـات آهـن بـياورند، بعد از آن دستور آتش افروختن در اطراف سد آهنين براى جوش خـوردن ، و بـعـد از آن دسـتـور تـهـيـه مـس مذاب براى پوشاندن آهن با لايه اى از مس داد، اصـولا كـارى كه با شركت صاحبان اصلى درد پيش مى رود هم به بروز استعدادهاى آنها كمك مى كند و هم نتيجه حاصل شده را ارج مى نهند و در حفظ آن مى كوشند چرا كه در ساختن آن تحمل رنج فراوان كرده اند.
ضـمـنـا بـخـوبـى روشـن مى شود كه حتى يك ملت عقب افتاده هنگامى كه از طرح و مديريت صحيح برخوردار شود مى تواند دست به چنان كار مهم و محير - العقولى بزند.
9 - يـك رهـبـر الهـى بـايـد بـى اعتنا به مال و ماديات باشد، و به آنچه خدا در اختيارش گذارده قناعت كند، لذا مى بينيم ذو القرنين بر خلاف روش سلاطين كه حرص و ولع عجيب به اندوختن اموال از هر جا و هر كس دارند هنگامى كه پيشنهاد اموالى به او شد نپذيرفت و گفت (ما مكنى فيه ربى خير): (آنچه پروردگارم در اختيار من نهاده بهتر است ).
در قـرآن مـجيد كرارا در داستان انبياء مى خوانيم : كه آنها يكى از اساسيترين سخنهايشان اين بود كه ما در برابر دعوت خود هرگز اجر و پاداش و مالى از شما مطالبه نمى كنيم .
در يـازده مـورد از قـرآن مـجـيد اين مطلب در باره پيامبر اسلام و يا انبياء پيشين بچشم مى خورد، گاهى با اين جمله ضميمه است كه (پاداش ما تنها بر خدا است ) و گاهى بدون آن ، و گـاه دوسـتـى اهـلبـيت خود را كه خود پايه اى براى رهبرى آينده بوده است بعنوان پاداش ذكر كرده اند (قل لا اسئلكم عليه اجرا
الا المودة فى القربى ).
10 - (مـحـكـم كـارى از هـر نظر درس ديگر اين داستان است ، ذو القرنين در بناى سد از قطعات بزرگ آهن استفاده كرد، و براى اينكه اين قطعات كالا بهم جوش بخورند، آنها را در آتش گداخت و براى اينكه عمر سد طولانى باشد و در برابر تصرف هوا و رطوبت و باران مقاومت كند آنرا با لايه اى از مس پوشاند تا از پوسيدگى آهن جلوگيرى كند.
11 - انـسـان هـر قـدر قـوى و نـيـرومند و متمكن و صاحب قدرت شود و از عهده انجام كارهاى بـزرگ بـرآيـد بـاز هرگز نبايد بخود ببالد و مغرور گردد اين همان درس ديگرى است كه ذو القرنين به همگان تعليم مى دهد.
او در هـمـه جـا بـه قـدرت پـروردگار تكيه مى كرد، بعد از اتمام سد گفت (هذا رحمة من ربـى ) و بـه هـنـگـامـى كـه پيشنهاد كمك مالى به او مى كنند مى گويد (ما مكنى فيه ربى خير) و بالاخره هنگامى كه از فناى اين سد محكم سخن مى گويد باز تكيه گاه او وعده پروردگارش مى باشد
12 - هـمـه چـيـز زائل شـدنـى اسـت و مـحـكـمـتـريـن بـنـاهـاى ايـن جـهـان سـرانـجـام خلل خواهد يافت ، هر چند از آهن و پولاد يك پارچه باشد. اين آخرين درس در اين ماجرا است درسـى اسـت بـراى هـمـه آنـهـا كـه عـمـلا دنـيـا را جـاودانـى مـى دانـنـد، آنـچـنـان در جـمـع مـال و كـسـب مـقـام ، بـى قـيـد، و شـرط و حـريـصانه مى كوشند كه گوئى هرگز مرگ و فـنـائى وجـود نـدارد، بـا ايـنـكـه سـد ذو القـرنـيـن كـه سـهـل اسـت خـورشيد با آن عظمتش نيز سرانجام فانى و خاموش مى شود و كوه ها با تمام صـلابـتـى كـه دارنـد متلاشى مى گردند و از هم مى پاشند، انسان كه در اين ميان از همه آسيب پذيرتر است .
آيا انديشه در اين واقعيت نيست كه جلوى خود كامگيها را بگيرد.
2 - ذو القرنين كه بود؟
در ايـنـكـه ذو القـرنـيـن كه در قرآن مجيد آمده از نظر تاريخى چه كسى بوده است ، و بر كدام يك از مردان معروف تاريخ منطبق مى شود؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است ، نظرات مختلفى در اين زمينه ابراز شده كه مهمترين آنها سه نظريه زير است .
اول : بـعـضـى مـعـتـقدند او كسى جز (اسكندر مقدونى ) نيست ، لذا بعضى او را به نام اسـكـنـدر ذو القـرنـين مى خوانند، و معتقدند كه او بعد از مرگ پدرش بر كشورهاى روم و مـغرب و مصر تسلط يافت ، و شهر اسكندريه را بنا نمود، سپس شام و بيت المقدس ‍ را در زيـر سـيـطره خود گرفت ، و از آنجا به ارمنستان رفت ، عراق و ايران را فتح كرد، سپس قـصـد (هـنـد) و (چـين ) نمود و از آنجا به خراسان بازگشت شهرهاى فراوانى بنا نهاد، و به عراق آمد و بعد از آن در شهر (زور) بيمار شد و از دنيا رفت ، و به گفته بعضى بيش از 36 سال عمر نكرد، جسد او را به اسكندريه بردند در آنجا دفن نمودند.
دوم : جمعى از مورخين معتقدند ذو القرنين يكى از پادشاهان (يمن ) بوده (پادشاهان يمن بنام (تبع ) خوانده مى شدند كه جمع آن (تبابعه ) است ).
از جـمـله (اصـمـعى ) در تاريخ عرب قبل از اسلام ، و (ابن هشام ) در تاريخ معروف خود بنام (سيره ) و ابوريحان بيرونى در (الاثار الباقيه ) را مى توان نام برد كه از اين نظريه دفاع كرده اند.
حتى در اشعار (حميرى ها) (كه از اقوام يمن بودند) و بعضى از شعراى جاهليت اشعارى ديده مى شود كه در آنها افتخار به وجود (ذو القرنين ) كرده اند.
طبق اين فرضيه ، سدى را كه ذو القرنين ساخته همان سد معروف (مارب ) است .
سـومـيـن نـظـريـه كـه ضـمـنـا جـديدترين آنها محسوب مى شود همانست كه دانشمند معروف اسلامى ابو الكلام آزاد كه روزى وزير فرهنگ كشور هند بود، در كتاب محققانه اى كه در اين زمينه نگاشته است آمده .
طبق اين نظريه ذو القرنين همان (كورش كبير) پادشاه هخامنشى است .
از آنـجـا كـه نـظـريـه اول و دوم تـقـريـبـا هـيـچ مـدرك قـابل ملاحظه تاريخى ندارد و از آن گذشته ، نه اسكندر مقدونى داراى صفاتى است كه قرآن براى ذو القرنين شمرده و نه هيچيك از پادشاهان يمن .
بـه عـلاوه (اسـكـنـدر مـقدونى ) سد معروفى نساخته ، اما (سد مارب ) در (يمن ) سـدى اسـت كـه با هيچيك از صفاتى كه قرآن براى سد ذو القرنين ذكر كرده است تطبيق نـمـى كـنـد، زيـرا سـد ذو القـرنـيـن طبق گفته قرآن از آهن و مس ساخته شده بود، و براى جـلوگـيـرى از هـجـوم اقوام وحشى بوده ، در حالى كه سد مارب از مصالح معمولى ، و به منظور جمع آورى آب و جلوگيرى از طغيان سيلابها ساخته شده بود، كه شرح آن را قرآن در سوره (سبا) بيان كرده است .
به همين دليل بحث را بيشتر روى نظريه سوم متمركز مى كنيم ، و در اينجا
لازم مى دانيم به چند امر دقيقا توجه شود:
الف : نخستين مطلبى كه در اينجا جلب توجه مى كند اين است كه (ذو القرنين ) (صاحب دو قرن ) چرا به اين نام ناميده شده است ؟
بعضى معتقدند اين نامگذارى به خاطر آن است كه او به شرق و غرب عالم رسيد كه عرب از آن تعبير به قرنى الشمس (دو شاخ آفتاب ) مى كند.
بـعـضى ديگر معتقدند كه اين نام به خاطر اين بود كه دو قرن زندگى يا حكومت كرد، و در اينكه مقدار قرن چه اندازه است نيز نظرات متفاوتى دارند.
بـعـضـى مـى گويند در دو طرف سر او برآمدگى مخصوصى بود و به خاطر آن به ذو القرنين معروف شد.
و بالاخره بعضى بر اين عقيده اند كه تاج مخصوص او داراى دو شاخك بود.
و عقائد ديگرى كه نقل همه آنها به طول ميانجامد، و چنانكه خواهيم ديد مبتكر نظريه سوم يـعنى (ابو الكلام ) آزاد از اين لقب ، استفاده فراوانى براى اثبات نظريه خود كرده است .
ب : از قرآن مجيد به خوبى استفاده مى شود كه ذو القرنين داراى صفات ممتازى بود:
- خداوند اسباب پيروزيها را در اختيار او قرار داد.
- او سـه لشگركشى مهم داشت : نخست به غرب ، سپس به شرق و سرانجام به منطقه اى كه در آنجا يك تنگه كوهستانى وجود داشته ، و در هر يك از اين سفرها با اقوامى برخورد كرد كه شرح صفات آنها در تفسير آيات گذشت .
- او مـرد مـؤ مـن و مـوحـد و مـهـربـانـى بـود، و از طـريـق عدل و داد منحرف نمى شد، و به همين جهت مشمول لطف خاص پروردگار بود.
او يـار نـيـكـوكـاران و دشـمـن ظـالمـان و سـتـمـگـران بـود، و بـه مال و ثروت دنيا علاقهاى نداشت .
- او هم به خدا ايمان داشت و هم به روز رستاخيز.
- او سـازنده يكى از مهمترين و نيرومندترين سدها است ، سدى كه در آن بجاى آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شد (و اگر مصالح ديگر در ساختمان آن نيز به كار رفته باشد تحت الشـعـاع ايـن فـلزات بـود) و هـدف او از سـاخـتـن ايـن سـد كـمـك بـه گـروهـى مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم ياجوج و ماجوج بوده است .
- او كـسـى بـوده كـه قـبـل از نـزول قـرآن نـامـش در ميان جمعى از مردم شهرت داشت ، و لذا قـريـش يـا يـهـود از پـيـغـمـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) دربـاره آن سـؤ ال كردند، چنانكه قرآن ميگويد يسئلونك عن ذى القرنين : (از تو در باره ذو القرنين سؤ ال مى كنند).
امـا از قـرآن چـيـزى كـه صـريـحـا دلالت كـنـد او پـيـامـبـر بـوده استفاده نمى شود هر چند تعبيراتى در قرآن هست كه اشعار به اين معنى دارد چنانكه در تفسير آيات سابق گذشت .
از بـسيارى از روايات اسلامى كه از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و ائمه اهلبيت (عليهم السلام ) نقل شده نيز مى خوانيم : (او پيامبر نبود بلكه بنده صالحى بود)
ج : اساس قول سـوم (ذو القـرنـيـن كـورش كـبـيـر بـوده اسـت ) بـه طـور بـسـيـار فـشـرده بـر دو اصل استوار است :
نخست اينكه : سؤ ال كنندگان در باره اين مطلب از پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) طبق رواياتى كه در شان نزول آيات نازل شده است يهود بوده اند، و يا قريش به تحريك يهود، بنابراين بايد ريشه اين مطلب را در كتب يهود پيدا كرد.
از مـيـان كـتـب مـعـروف يـهـود بـه كـتـاب دانـيـال فصل هشتم بازمى گرديم ، در آنجا چنين مى خوانيم :
(در سـال سـلطـنت (بل شصر) به من كه دانيالم رؤ يائى مرئى شد بعد از رؤ يائى كه اولا به من مرئى شده بود، و در رؤ يا ديدم ، و هنگام ديدنم چنين
شـد كـه من در قصر (شوشان ) كه در كشور (عيلام ) است بودم و در خواب ديدم كه در نـزد نـهـر (اولاى ) هـسـتـم و چـشـمـان خـود را بـرداشـته نگريستم و اينكه قوچى در بـرابـر نـهـر بـايـسـتاد و صاحب دو شاخ بود، و شاخهايش بلند... و آن قوچ را به سمت (مـغـربى ) و (شمالى ) و (جنوبى ) شاخ زنان ديدم ، و هيچ حيوانى در مقابلش مـقـاومـت نـتوانست كرد، و از اينكه احدى نبود كه از دستش رهائى بدهد لهذا موافق راءى خود عمل مينمود و بزرگ مى شد...)
پـس از آن در هـمـيـن كـتـاب از (دانـيـال ) چـنـيـن نـقـل شـده : (جبرئيل بر او آشكار گشت و خوابش را چنين تعبير نمود):
قوچ صاحب دو شاخ كه ديدى ملوك مدائن و فارس است (يا ملوك ماد و فارس است ).
يـهـود از بـشـارت رؤ يـاى دانـيـال چـنـيـن دريـافتند كه دوران اسارت آنها با قيام يكى از پـادشـاهـان مـاد و فـارس ، و پـيـروز شـدنـش بـر شـاهـان بابل ، پايان مى گيرد، و از چنگال بابليان آزاد خواهند شد.
چـيـزى نـگـذشـت كه (كورش ) در صحنه حكومت ايران ظاهر شد و كشور ماد و فارس را يـكـى سـاخـت ، و سـلطـنـتـى بـزرگ از آن دو پـديـد آورد، و هـمـانـگـونـه كـه رؤ يـاى دانيال گفته بود كه آن قوچ شاخهايش را به غرب و شرق و جنوب مى زند كورش نيز در هر سه جهت فتوحات بزرگى انجام داد.
يهود را آزاد ساخت و اجازه بازگشت به فلسطين به آنها داد.
جالب اينكه در تورات در كتاب (اشعيا) فصل 44 شماره 28 چنين مى خوانيم : (آنگاه در خـصـوص كورش مى فرمايد كه شبان من اوست )، و تمامى مشيتم را به اتمام رسانده به (اورشليم خواهد گفت كه بنا كرده خواهى شد).
اين جمله نيز قابل توجه است كه در بعضى از تعبيرات تورات ، از كورش
تـعـبـيـر بـه عـقـاب مـشرق ، و مرد تدبير كه از مكان دور خوانده خواهد شد آمده است (كتاب اشعيا فصل 46 شماره 11).
دوم : ايـنكه در قرن نوزدهم ميلادى در نزديكى استخر در كنار نهر (مرغاب ) مجسمه اى از كـورش كشف شد كه تقريبا به قامت يك انسان است ، و كورش را در صورتى نشان مى دهد كه دو بال همانند بال عقاب از دو جانبش گشوده شد، و تاجى به سر دارد كه دو شاخ همانند شاخ ‌هاى قوچ در آن ديده مى شود.
ايـن مـجـسـمـه كـه نـمـونـه بسيار پر ارزشى از فن حجارى قديم است آنچنان جلب توجه دانشمندان را نمود كه گروهى از دانشمندان آلمانى فقط براى تماشاى آن به ايران سفر كردند.
از تـطـبـيـق مـنـدرجـات تـورات بـا مـشـخـصـات ايـن مـجـسـمـه ايـن احـتـمـال در نظر اين دانشمند كاملا قوت گرفت كه ناميدن (كورش ) به (ذو القرنين ) (صـاحـب دو شاخ ) از چه ريشه اى مايه مى گرفت ، و همچنين چرا مجسمه سنگى كورش داراى بـالهـائى هـمـچون بال عقاب است ، و به اين ترتيب بر گروهى از دانشمندان مسلم شد كه شخصيت تاريخى ذو القرنين از اين طريق كاملا آشكار شده است .
آنـچـه ايـن نـظـريـه را تـايـيـد مـى كند اوصاف اخلاقى است كه در تاريخ براى كورش نوشته اند.
هـردوت مـورخ يـونـانـى مـيـنـويـسـد: (كـورش ) فـرمـان داد تـا سـپاهيانش جز به روى جنگجويان شمشير نكشند، و هر سرباز دشمن كه نيزه خود را خم كند او را نكشند، و لشگر كورش فرمان او را اطاعت كردند بطورى كه توده ملت ، مصائب جنگ را احساس ‍ نكردند.
و نـيز (هردوت ) در باره او مى نويسد: كورش پادشاهى كريم و سخى و بسيار ملايم و مـهـربـان بـود، مـانـنـد ديـگـر پـادشـاهـان بـه انـدوخـتـن مال حرص نداشت
بـلكـه نـسـبـت بـه كـرم و عـطـا حـريـص بـود، سـتـمـزدگـان را از عدل و داد برخوردار مى ساخت و هر چه را متضمن خير بيشتر بود دوست مى داشت .
و نـيـز مـورخ ديـگـر (ذى نـوفـن ) مـى نـويـسـد: كـورش پـادشـاه عـاقـل و مـهـربـان بـود و بـزرگـى مـلوك بـا فضائل حكماء در او جمع بود، همتى فائق ، وجـودى غـالب داشـت ، شـعـارش خـدمـت انـسـانـيـت و خـوى او بذل عدالت بود، و تواضع و سماحت در وجود او جاى كبر و عجب را گرفته بود.
جالب اينكه اين مورخان كه كورش را اين چنين توصيف كرده اند از تاريخنويسان بيگانه بودند نه از قوم يا ابناء وطن او، بلكه اهل يونان بودند و مى دانيم مردم يونان به نظر دوسـتـى بـه كـورش نـگـاه نمى كردند، زيرا با فتح (ليديا) به دست كورش شكست بزرگى براى ملت يونان فراهم گشت .
طـرفـداران ايـن عـقـيـده مـى گـويـنـد اوصـاف مذكور در قرآن مجيد در باره ذو القرنين با اوصاف كورش تطبيق مى كند.
از هـمـه گـذشـتـه كـورش سـفـرهـائى بـه شـرق غـرب و شـمـال انـجـام داد كـه در تـاريخ زندگانيش به طور مشروح آمده است ، و با سفرهاى سه گانه اى كه در قرآن ذكر شده قابل انطباق مى باشد:
نـخـسـتـيـن لشـگـر كـشـى كـورش بـه كـشـور ليـديـا كـه در قـسـمـت شمال آسياى صغير قرار داشت صورت گرفت ، و اين كشور نسبت به مركز حكومت كورش جنبه غربى داشت .
هـر گـاه نـقـشه ساحل غربى آسياى صغير را جلو روى خود بگذاريم خواهيم ديد كه قسمت اعـظـم سـاحـل در خـليـجـك هـاى كـوچـك غرق مى شود، مخصوصا در نزديكى ازمير كه خليج صورت چشمهاى به خود مى گيرد.
قـرآن مـيـگـويـد ذو القـرنين در سفر غربيش احساس كرد خورشيد در چشمه گلالودى فرو ميرود.
اين صحنه همان صحنه اى بود كه كورش به هنگام فرو رفتن قرص آفتاب
(در نظر بيننده ) در خليجك هاى ساحلى مشاهده كرد.
لشـگـركـشـى دوم كورش به جانب شرق بود، چنانكه هردوت مى گويد: اين هجوم شرقى كـوروشـى بـعـد از فـتـح ليـديـا صـورت گـرفـت ، مـخـصـوصـا طـغـيـان بـعـضـى از قبائل وحشى بيابانى كورش را به اين حمله واداشت .
تـعـبـيـر قـرآن حـتـى اذا بـلغ مـطـلع الشـمـس وجـدهـا تـطـلع عـلى قـوم لم نـجـعـل لهـم مـن دونـهـا سـتـرا اشـاره بـه سـفر كورش به منتهاى شرق است كه مشاهده كرد خـورشـيـد بـر قـومـى طـلوع مـى كند كه در برابر تابش آن سايبانى ندارند اشاره به اينكه آن قوم بيابانگرد و صحرانورد بودند.
كـورش لشـگـر كـشـى سـومـى داشـت كـه بـه سـوى شمال ، به طرف كوههاى قفقاز بود، تا به تنگه ميان دو كوه رسيد، و براى جلوگيرى از هـجـوم اقـوام وحـشى با درخواست مردمى كه در آنجا بودند در برابر تنگه سد محكمى بنا كرد.
ايـن تـنـگه در عصر حاضر تنگه داريال ناميده مى شود كه در نقشه هاى موجود ميان ولادى كـيـوكـز و تـفـليـس نـشان داده مى شود، در همانجا كه تاكنون ديوار آهنى موجود است ، اين ديـوار هـمـان سـدى اسـت كـه كـورش بـنـا نـموده زيرا اوصافى كه قرآن در باره سد ذو القرنين بيان كرده كاملا بر آن تطبيق مى كند.
اين بود خلاصه آنچه در تقويت نظريه سوم بيان شده است .
درسـت اسـت كه در اين نظريه نيز نقطه هاى ابهامى وجود دارد، ولى فعلا مى توان از آن بـه عـنـوان بـهـتـريـن نـظـريـه در بـاره تـطـبـيـق ذو القـرنـيـن بـر رجال معروف تاريخى نام برد.
3 - سد ذو القرنين كجاست ؟
گـر چـه بـعضى ميل دارند اين سد را با ديوار معروف چين كه هم اكنون برپاست و صدها كـيلومتر ادامه دارد منطبق بدانند، ولى روشن است كه ديوار چين نه از آهن و مس ساخته شده ، و نـه در يـك تـنگه باريك كوهستانى است ، بلكه ديوارى است كه از مصالح معمولى بنا گـرديـده ، و هـمـانـگـونـه كـه گـفـتـيـم صـدهـا كـيـلو مـتـر طول آنست ، و الان هم موجود است .
بـعـضـى ديگر اصرار دارند كه اين همان سد مارب در سرزمين يمن مى باشد در حالى كه سـد مارب گر چه در يك تنگه كوهستانى بنا شده ولى براى جلوگيرى از سيلاب و به منظور ذخيره آب بوده ، و ساختمانش از آهن و مس نيست .
ولى طـبـق گـواهـى دانشمندان - همانگونه كه در بالا نيز اشاره كرديم - در سرزمين قفقاز مـيـان دريـاى خـزر و دريـاى سـيـاه سـلسـله كـوهـهـائى اسـت هـمـچـون يـك ديـوار كـه شـمال را از جنوب جدا مى كند، تنها تنگه اى كه در ميان اين كوههاى ديوار مانند وجود دارد تنگه داريال معروف است ، و در همانجا تاكنون ديوار آهنين باستانى به چشم مى خورد، و به همين جهت بسيارى معتقدند كه سد ذو القرنين همين سد است .
جـالب ايـنـكـه در آن نـزديـكى نهرى است بنام سائرس كه بمعنى كورش است (يونانيان كورش را سائرس مى ناميدند)
در آثـار بـاسـتـانـى ارمنى از اين ديوار به نام بهاگ گورائى ياد شده و معنى اين كلمه تنگه كورش يا معبر كورش است ، و اين سند نشان ميدهد كه بانى اين سد او بوده است .
4 - ياجوج و ماجوج كيانند؟
در قرآن مجيد در دو سوره از ياجوج و ماجوج سخن به ميان آمده ، يكى در آيات مورد بحث و ديگر در سوره انبياء آيه 96.
آيـات قـرآن بـه خـوبـى گـواهى مى دهد كه اين دو نام متعلق به دو قبيله وحشى خونخوار بوده است كه مزاحمت شديدى براى ساكنان اطراف مركز سكونت خود داشته اند.
در تورات در كتاب حزقيل فـصـل سـى و هـشـتـم و فـصـل سـى و نـهـم ، و در كـتـاب رؤ يـاى يـوحـنـا فـصـل بيستم از آنها به عنوان گوگ و ماگوگ ياد شده است كه معرب آن ياجوج و ماجوج مى باشد.
بـه گـفـتـه مفسر بزرگ ، علامه طباطبائى در الميزان از مجموع گفته هاى تورات استفاده مـى شـود كـه ماجوج يا ياجوج و ماجوج ، گروه يا گروه هاى بزرگى بودند كه در دور دستترين نقطه شمال آسيا زندگى داشتند مردمى جنگجو و غارتگر بودند.
بـعـضـى مـعـتـقـدنـد ايـن دو كـلمـه عـبـرى اسـت ، ولى در اصل از زبان يونانى به عبرى منتقل شده است و در زبان يونانى گاگ و ماگاگ تلفظ مـيـشـده كـه در سـايـر لغـات اروپـائى نـيـز بـه هـمـيـن صـورت انتقال يافته است .
دلائل فـراوانـى از تـاريـخ در دسـت اسـت كـه در مـنـطـقـه شـمـال شـرقـى زمـيـن در نواحى مغولستان در زمانهاى گذشته گوئى چشمه جوشانى از انـسـان وجـود داشـتـه ، مـردم ايـن مـنـطـقه به سرعت زاد و ولد مى كردند، و پس از كثرت و فـزونـى بـه سـمـت شـرق ، يـا جـنـوب سـرازيـر مـى شـدنـد، و هـمـچـون سـيـل روانى اين سرزمينها را زير پوشش خود قرار مى دادند، و تدريجا در آنجا ساكن مى گشتند.
براى حركت سيل آساى اين اقوام ، دورانهاى مختلفى در تاريخ آمده است
كه يكى از آنها دوران هجوم اين قبائل وحشى در قرن چهارم ميلادى تحت زمامدارى آتيلا بود كه تمدن امپراطورى روم را از ميان بردند.
و دوران ديگر كه ضمنا آخرين دوران هجوم آنها محسوب مى شود در قرن دوازدهم ميلادى به سـرپـرسـتـى چنگيز خان صورت گرفت كه بر ممالك اسلامى و عربى ، هجوم آوردند و بسيارى از شهرها از جمله بغداد را ويران نمودند.
در عـصـر كـورش نـيـز هـجـومـى از نـاحـيـه آنـهـا اتـفـاق افـتـاد كـه در حـدود سال پانصد قبل از ميلاد بود، ولى در اين تاريخ ، حكومت متحد ماد و فارس به وجود آمد و اوضـاع تـغـيـيـر كـرد و آسـيـاى غـربـى از حـمـلات ايـن قبائل آسوده شد.
بـه ايـن تـرتـيـب نـزديـك بـه نـظـر مـيـرسـد كـه يـاجـوج و مـاجـوج از هـمـيـن قـبـائل وحـشـى بـوده انـد كـه مـردم قـفـقـاز بـه هـنـگام سفر كورش به آن منطقه تقاضاى جلوگيرى از آنها را از وى نمودند، و او نيز اقدام به كشيدن سد معروف ذو القرنين نمود.
آيه و ترجمه


و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض و نفخ فى الصور فجمعناهم جمعا (99)
و عرضنا جهنم يومئذ للكافرين عرضا (100)
الذين كانت أ عينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا (101)
أ فحسب الذين كفروا أ ن يتخذوا عبادى من دونى أ ولياء إ نا أ عتدنا جهنم للكافرين نزلا (102)




ترجمه :

99 - در آن روز (كـه جـهـان پـايـان مى گيرد) ما آنها را چنان رها مى كنيم كه درهم موج مى زنند و در صور دميده مى شود و ما همه را جمع مى كنيم .
100 - در آن روز جهنم را به كافران عرضه مى داريم
101 - هـمـانـهـا كـه چـشـمـهـايـشـان در پـرده بـود و به ياد من نيفتادند، و قدرت شنوائى نداشتند!
102 - آيـا كـافـران گمان كردند مى توانند بندگان مرا به جاى من اولياى خود انتخاب كنند.
ما براى كافران جهنم را منزلگاه قرار داديم .
تفسير:
منزلگاه افراد بى ايمان
بـه تـنـاسـب بـحـثـى كه در گذشته از سد ياجوج و ماجوج و درهم كوبيدن آن در آستانه رسـتـاخـيـز بـه مـيـان آمـد، در آيـات مـورد بـحـث بـه مـسـائل مربوط به قيام قيامت ادامه داده چنين ميگويد: در آن روز كه جهان پايان مى گيرد ما آنها را چنان رها مى كنيم كه درهم موج مى زنند (و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض
تـعـبـير به يموج يا بخاطر فزونى و كثرت انسانها در آن صحنه است همانگونه كه در تـعبيرات معمولى نيز مى گوئيم در فلان جريان جمعيت موج مى زد و يا بخاطر اضطراب و لرزه اى است كه به اندام انسانها در آن روز مى افتد، گوئى همچون امواج آب پيكر آنها مى لرزد.
البته اين دو تفسير تضادى با هم ندارند، ممكن است هر دو جهت موجب اين تعبير باشد.
سـپـس اضـافـه مى كند: آنگاه در صور دميده مى شود، و ما آنها را حيات نوين مى بخشيم و جمعشان مى كنيم (و نفخ فى الصور فجمعناهم جمعا)
بـدون شـك همه انسانها در آن صحنه ، جمع خواهند بود، و احدى از اين قانون مستثنا نيست ، تعبير جمعناهم جمعا نيز اشاره به همين حقيقت است
از مـجـمـوع آيـات قرآن بخوبى استفاده مى شود كه در پايان جهان و آغاز جهان ديگر، دو تـحـول عـظـيـم انـقـلابـى در عـالم رخ مـى دهـد: نـخـسـتـيـن تحول ، فناى موجودات و انسانها در يك برنامه ضربتى است ، و دومين برنامه كه معلوم نـيـسـت چـه انـدازه بـا بـرنـامـه نخست فاصله دارد. برانگيخته شدن مردگان آنهم با يك برنامه ضربتى ديگر است ، كه از اين دو برنامه در قرآن به عنوان نفخ صور (دمـيـدن در شـيـپـور) تـعـبـيـر شـده اسـت ، و مـا بـه خـواسـت خـدا شـرح آنـرا در ذيل آيات 68 سوره زمر بيان خواهيم كرد.
در ايـنـجـا روايـتـى از اصـبـغ نـبـاتـه از عـلى (عـليـه السـلام ) نـقـل شده كه امام در تفسير جمله تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ‍ مى فرمايد منظور روز قيامت است
مـمكن است چنين تصور شود كه اين روايت با آنچه ما در بالا در تفسير آيه آورديم منافات دارد زيـرا مـا آن را بـه مـرحـله فـنـاء دنـيـا تـفـسـيـر نـمـوديـم (هـمـانگونه كه ظاهر آيات قبل و بعد آن است ).
امـا تـوجـه بـه يك نكته اين اشكال را بر طرف مى سازد و آن اينكه گاهى روز قيامت به مـعـنـى وسـيـع كـلمـه بـه كـار مـيـرود كـه مـقـدمـات آن را نـيـز شامل مى شود و مى دانيم يكى از مقدمات آن ، فناى ضربتى دنيا است .
سـپـس بـه شرح حال كافران مى پردازد، هم عاقبت اعمالشان و هم صفاتى را كه موجب آن سـرنـوشـت مـى گـردد بـيـان مـى دارد و چـنين مى گويد: ما جهنم را در آن روز به كافران عرضه مى داريم (و عرضنا جهنم يومئذ للكافرين عرضا).
جـهـنـم بـا عـذابـهاى رنگارنگش و مجازاتهاى مختلف دردناكش در برابر آنها كاملا ظاهر و آشكار مى شود كه همين مشاهده و ظهورش در برابر آنان خود عذابى است دردناك و جانكاه ، تا چه رسد به اينكه گرفتار آن شوند.
كـافـران كـيـانند و چرا گرفتار چنان سرنوشت مى شوند؟ در يك جمله كوتاه آنها را چنين مـعرفى مى كند: همانان كه چشمهايشان در پرده بود، و نتوانستند چهره حق را ببينند و به ياد من بيفتند (الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى ).
و همانها كه گوش داشتند اما قدرت شنوائى نداشتند (و كانوا لا يستطيعون سمعا).
در حـقـيـقـت آنـهـا مـهـمـتـريـن وسـيـله حـقـجـوئى و درك واقـعـيـات و آنـچـه عـامـل سـعـادت و شـقـاوت انـسـان مـى شـود از كـار انـداخـتـه بـودند، يعنى چشمهاى بينا و گـوشـهـاى شـنـوا را بـر اثـر انـديشه هاى غلط و تعصبها و كينه توزيها و صفات زشت ديگر در حجابى سخت و سنگين فرو برده بودند.
جـالب ايـنـكـه در مـورد چشم مى گويد: چشمهايشان در پوششى دور از ياد من قرار داشت ، اشـاره بـه ايـنكه چون در پوشش و حجاب غفلت بودند آثار خدا را نديدند و چون نديدند حقيقت ، ره افسانه زدند، و خدا را فراموش كردند.
آرى چـهره حق آشكار است ، و همه چيز اين جهان با انسان سخن مى گويد تنها يك چشم بينا و يك گوش شنوا لازم است و بس .
به تعبير ديگر ياد خدا چيزى نيست كه با چشم ديده شود، آنچه ديده مى شود آثار او است ، اما آثار او، سبب ياد او است .
آيـه بـعـد بـه يـك نقطه انحراف فكرى آنها كه پايه اصلى انحرافات ديگرشان بوده اسـت اشـاره كـرده مـى گـويـد: آيا كافران گمان كردند مى توانند بندگان مرا بجاى من ولى و سرپرست خود انتخاب كنند (افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء).
آيا اين بندگانى كه معبود واقع شدند همچون مسيح و فرشتگان هر قدر مقامشان والا باشد از خود چيزى دارند كه بتوانند از ديگران حمايت كنند؟ يا بعكس ، خود آنها هم هر چه داشتند از ناحيه خدا بود، حتى خودشان نيز نيازمند
به هدايت او بودند اين حقيقتى است كه آنها فراموشش كردند و در شرك فرو رفتند.
در پـايـان آيـه بـراى تـاكـيد بيشتر مى فرمايد: ما جهنم را براى منزلگاه كافران آماده ساختيم و از آنها در اين منزل پذيرائى مى كنيم ! (انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا).
نزل (بر وزن رسل ) هم به معنى منزلگاه آمده ، و هم به معنى چيزى كه براى پذيرائى مـهـمان آماده مى شود، بعضى گفته اند نخستين چيزى است كه با آن از مهمان پذيرائى مى كنند، همانند شربت يا ميوه اى كه در آغاز ورود مهمان براى او مى آورند.
آيه و ترجمه


قل هل ننبئكم بالا خسرين أ عمالا (103)
الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون أ نهم يحسنون صنعا (104)
أ ولئك الذيـن كـفـروا بـايـات ربـهـم و لقـائه فـحبطت أ عمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا (105)
ذلك جزاؤ هم جهنم بما كفروا و اتخذوا ءاياتى و رسلى هزوا (106)
إ ن الذين ءامنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنت الفردوس نزلا (107)
خالدين فيها لا يبغون عنها حولا (108)




ترجمه :

103 - بگو آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين (مردم ) كيانند.
104 - آنـهـا كـه تـلاشـهـايـشـان در زنـدگـى دنـيـا گـم (و نـابـود) شـده ، بـا اينحال گمان مى كنند كار
105 - آنـهـا كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان و لقاى او كافر شدند، به همين جهت اعمالشان حبط و نابود شد، لذا روز قيامت ميزانى براى آنها برپا نخواهيم كرد.
106 - ايـنگونه كيفر آنها دوزخ است ، بخاطر آنكه كافر شدند و آيات من و پيامبرانم را به باد استهزاء گرفتند.
107 - اما كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند باغهاى فردوس منزلگاهشان است .
108 - آنـهـا جـاودانـه در آن خـواهـنـد مـانـد و هـرگـز تـقـاضـاى نقل مكان از آنجا نمى كنند.
تفسير:
زيانكارترين مردم
ايـن آيـات و آيـات آيـنـده تـا پـايـان اين سوره در عين اينكه توضيحى است براى صفات افـراد بـى ايـمـان ، يـكـنـوع جـمعبندى است براى تمام بحثهائى كه در اين سوره گذشت مـخـصـوصـا بـحـثـهـاى مـربـوط بـه داستان اصحاب كهف و موسى و خضر و ذو القرنين و تلاشهاى آنها در برابر مخالفانشان .
نـخـست به معرفى زيانكارترين انسانها و بدبختترين افراد بشر مى پردازد، اما براى تـحـريـك حـس كـنـجـكـاوى شـنـونـدگـان در چـنـيـن مـسـاله مـهـمـى آن را در شـكـل يـك سـؤ ال مـطـرح مـى كـنـد و بـه پـيامبر دستور مى دهد: بگو آيا به شما خبر دهم زيانكارترين مردم كيست ؟! (قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا)
بـلافـاصـله خـود پـاسـخ مـى گـويـد تـا شـنـونـده مـدت زيـادى در سـرگردانى نماند: زيـانـكارترين مردم كسانى هستند كه كوششهايشان در زندگى دنيا گم و نابود شده با ايـن حـال گـمـان مـى كـنـنـد كـار نـيـك انـجـام مـى دهـنـد! (الذيـن ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا)
مسلما مفهوم خسران تنها اين نيست كه انسان منافعى را از دست بدهد بلكه
خسران واقعى آنست كه اصل سرمايه را نيز از كف دهد، چه سرمايه اى برتر و بالاتر از عـقـل و هـوش و نـيـروهـاى خـداداد و عـمـر و جـوانـى و سـلامـت اسـت ؟ هـمـيـنـهـا كـه محصولش اعمال انسان است و عمل ما تبلورى است از نيروها و قدرتهاى ما.
هنگامى كه اين نيروها تبديل به اعمال ويرانگر يا بيهوده اى شود گوئى همه آنها گم و نـابـود شـده انـد، درسـت بـه ايـن مى ماند كه انسان سرمايه عظيمى همراه خود به بازار ببرد اما در وسط راه آنرا گم كند و دست خالى برگردد.
البـته در صورتى كه انسان بداند سرمايه خويش را از دست داده گر چه خسران كرده ، امـا خـسـران خـطـرناكى نيست ، چرا كه اين زيان درسهائى براى آينده به او مى آموزد كه گاهى اين درسها معادل آن سرمايه يا بيشتر از آن است و به اين ترتيب در واقع چيزى را از دست نداده است .
اما زيان واقعى و خسران مضاعف آنجا است كه انسان سرمايه هاى مادى و معنوى خويش را در يـك مـسـيـر غـلط و انـحـرافـى از دسـت دهـد و گـمـان كـنـد كار خوبى كرده است ، نه از اين كوششها نتيجه اى برده ، نه از زيانش درسى آموخته ، و نه از تكرار اين كار در امان است .
جـالب اينكه در اينجا تعبير به اخسرين اعمالا شده در حالى كه بايد اخسرين عملا باشد (چـون تميز معمولا مفرد است ) اين تعبير ممكن است اشاره به اين باشد كه آنها فقط در يك بـازار عـمـل گـرفـتـار زيـان و خـسـران نـشـده انـد بـلكـه جـهـل مـركـبـشـان ، سـبـب خـسـران در هـمـه بـرنـامـه هـاى زنـدگـى و تـمـام اعمال و كارهايشان شده است .
به تعبير ديگر گاه انسان در يك رشته تجارت زيان مى كند، و در يك رشته ديگر سود، و در پـايـان سـال آنـهـا را روى هـم مـحاسبه كرده مى بيند چندان زيانى نكرده است ، ولى بدبختى آن است كه انسان در تمام رشته هائى كه سرمايه گذارى كرده زيان كند.
ضـمـنـا تـعـبـيـر بـه گـم شـدن گـويـا اشـاره بـه ايـن حـقـيـقـت اسـت كـه اعمال انسان به هر صورت در عالم نابود نمى شود، همانگونه كه ماده و انرژيهاى جهان هر چند دائما تغيير شكل مى دهند اما به هر حال از بين نمى روند، ولى گاه گم مى شوند، چـون آثـار آنـهـا بـه چشم نمى خورد و هيچگونه استفاده از آن نمى گردد، همانند سرمايه هاى گم شده اى كه از دسترس ما خارج و بلا استفاده است .
در بـاره ايـنـكـه چـرا انـسـان گـرفتار چنين حالتى از نظر روانى مى شود در نكات بحث خواهيم كرد.
آيـات بـعـد بـه مـعـرفـى صـفات و معتقدات اين گروه زيانكار مى پردازد و چند صفت كه ريشه تمام بدبختيهاى آنها است ، بيان مى دارد:
نـخـسـت مـى گـويـد: آنـها كسانى هستند كه به آيات پروردگارشان كافر شدند (اولئك الذين كفروا بايات ربهم )
آياتى كه چشم و گوش را بينا و شنوا مى كند، آياتى كه پرده هاى غرور را درهم ميدرد، و چـهـره واقـعـيـت را در بـرابـر انـسـان مـجـسـم مى سازد، و بالاخره آياتى كه نور است و روشـنـائى ، و آدمـى را از ظلمات اوهام و پندارها بيرون آورده به سرزمين حقايق رهنمون مى گردد.
ديگر اينكه آنها بعد از فراموش كردن خدا به معاد و لقاء الله كافر گشتند (و لقائه )
آرى تا ايمان به معاد در كنار ايمان به مبدء قرار نگيرد و انسان احساس نكند كه قدرتى مـراقب اعمال او است و همه را براى يك دادگاه بزرگ و دقيق و سختگير حفظ و نگهدارى مى كند، روى اعمال خود حساب صحيحى نخواهد كرد، و اصلاح نخواهد شد.
سپس اضافه مى كند: به خاطر همين كفر به مبدء و معاد، اعمالشان حبط
و نابود شده است (فحبطت اعمالهم ).
درست همانند خاكسترى در برابر يك طوفان عظيم .
و چـون آنـهـا عـمـلى كـه قـابـل سـنجش و ارزش باشد ندارند، لذا روز قيامت وزن و ميزانى براى آنان برپا نخواهيم كرد (فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا).
چـرا كـه توزين و سنجش مربوط به جائى است كه چيزى در بساط باشد، آنها كه چيزى در بساط ندارند چگونه توزين و سنجشى داشته باشند؟!.
سـپـس ضـمـن بـيـان كـيفر آنها سومين عامل انحراف و بدبختى و زيانشان را بيان كرده مى گـويـد: كـيـفـر آنـهـا جـهنم است به خاطر آنكه كافر شدند و آيات من و پيامبرانم را بباد استهزاء و سخريه گرفتند (ذلك جزائهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا).
و بـه ايـن تـرتـيـب آنـهـا سـه اصل اساسى معتقدات دينى (مبدء و معاد و رسالت انبياء) را انكار كرده و يا بالاتر از انكار آن را به باد مسخره گرفته اند:
مـشـخـصـات كـفـار و زيـانكارترين مردم و همچنين سرانجام كارشان بخوبى دانسته شد و اكنون به سراغ مؤ منان و سرنوشتشان مى رويم تا با قرينه مقابله ، وضع هر دو طرف كـامـلا مـشـخـص گـردد، قـرآن در ايـن زمـيـنـه مـيـگـويـد: كـسـانـى كـه ايـمـان آوردنـد و عـمـل صـالح انـجـام دادنـد بـاغـهـاى فـردوس مـنـزلگـاهـشـان اسـت (ان الذيـن آمـنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنات الفردوس نزلا).
فـردوس بـه طـورى كـه بـعضى از مفسران بزرگ گفته اند باغى است كه همه نعمتها و تـمـام مـواهب لازم در آن جمع باشد، و به اين ترتيب فردوس بهترين و برترين باغهاى بهشت است .
و از آنـجـا كـه كـمـال يـك نـعـمـت در صـورتـى خـواهـد بـود كـه دسـت زوال بـدامـن آن دراز نـشود بلا فاصله اضافه مى كند: آنها جاودانه در اين باغهاى بهشت خواهند ماند (خالدين فيها)
و بـا ايـنـكـه طـبـع مـشـكل پسند و تحول طلب انسان دائما تقاضاى دگرگونى و تنوع و تـحـول مـى كـنـد سـاكـنـان فـردوس هـرگـز تـقـاضـاى نقل مكان و تحول از آن نخواهند كرد (لا يبغون عنها حولا).
بـراى ايـنـكـه هـر چـه مـى خـواهـنـد در آنـجـا هـسـت حـتـى تـنـوع و تكامل چنانكه شرح آن در نكته ها خواهد آمد
نكته ها:
1 - اخسرين اعمالا چه كسانى هستند؟!
در زندگى خود و ديگران بسيار ديده ايم كه گاه انسان كار خلافى انجام ميدهد در حالى كـه فـكـر مـى كـنـد كـه كـار خـوب و مـهـمـى انـجـام داده اسـت ، ايـن گـونـه جـهـل مـركـب مـمـكـن اسـت يـك لحـظـه و يا يك سال ، و يا حتى يك عمر، ادامه يابد، و راستى بدبختى از اين بزرگتر تصور نمى شود.
و اگر مى بينيم قرآن چنين كسان را زيانكارترين مردم نام نهاده دليلش روشن است براى اينكه كسانى كه مرتكب گناهى مى شوند اما مى دانند خلافكارند غالبا حد و مرزى براى خلافكارى خود قرار مى دهند، و لااقل چهار اسبه نمى تازند، و بسيار مى شود كه به خود مى آيند و براى جبران آن به سراغ توبه
و اعـمـال صـالح مـى رونـد، امـا آنـهـا كـه گـنـهـكـارنـد و در عـيـن حال گناهشان را عبادت ، و اعمال سوئشان را صالحات و كژى ها را درستى ها مى پندارند، نـه تـنـها در صدد جبران نخواهند بود بلكه با شدت هر چه تمامتر به كار خود ادامه مى دهـنـد، حـتـى تـمـام سـرمايه هاى وجود خود را در اين مسير به كار مى گيرند، و چه تعبير جالبى قرآن در باره آنها ذكر كرده : (اخسرين اعمالا).
در روايات اسلامى تفسيرهاى گوناگونى براى اخسرين اعمالا آمده است كه هر يك از آنها اشـاره به مصداق روشنى از اين مفهوم وسيع است ، بى آنكه آنرا محدود كند، در حديثى از اصـبغ بن نباته مى خوانيم كه شخصى از امير مؤ منان على (عليه السلام ) از تفسير اين آيه سؤ ال كرد، امام فرمود: منظور يهود و نصارى هستند، اينها در آغاز بر حق بودند سپس بـدعـتهائى در دين خود گذاردند و در حالى كه اين بدعتها آنها را به راه انحراف كشانيد گمان مى كردند كار نيكى انجام مى دهند در
حـديث ديگرى از همان امام (عليه السلام ) مى خوانيم : كه پس از ذكر گفتار فوق فرمود: خوارج نهروان نيز چندان از آنها فاصله نداشتند!
در حـديـث ديـگـر مـخـصـوصـا اشـاره بـه رهـبـانـها (مردان و زنان تارك دنيا) و گروه هاى بدعتگذار از مسلمين شده است .
و در بعضى از روايات به منكران ولايت امير مؤ منان على (عليه السلام ) تفسير گرديده .
راهـبـانـى كـه يك عمر در گوشه ديرها تن به انواع محروميتها مى دهند، از ازدواج چشم مى پـوشند، از لباس و غذاى خوب صرف نظر مى كنند، و ديرنشينى را بر همه چيز مقدم مى شمرند، و گمان مى كنند اين محروميت ها سبب قرب آنها
به خدا است آيا مصداق اخسرين اعمالا نيستند؟
آيـا هـيـچ مـذهـب و آئيـن الهـى مـمـكـن اسـت بـر خـلاف قـانـون عـقل و فطرت ، انسان اجتماعى را به انزوا دعوت كند و اين كار را سرچشمه قرب به خدا بداند؟
هـمـچـنين آنها كه در آئين خدا بدعت گذاردند، تثليث را بجاى توحيد و مسيح بنده خدا را به عنوان فرزند خدا، و خرافاتى ديگر از اين قبيل را وارد آئين پاك الهى نمودند، به گمان اينكه دارند خدمتى مى كنند، آيا اين گونه افراد از زيانكارترين مردم نيستند؟!
خوارج نهروان ، آن جمعيت قشرى بى مغز و نادان كه بزرگترين گناهان (همچون كشتن على (عليه السلام ) و گروهى از مسلمانان راستين و گلهاى سرسبد اسلام ) را موجب تقرب به خدا مى دانستند و حتى بهشت را در انحصار خود فرض مى كردند آيا از زيانكارترين مردم نبودند؟!
خـلاصـه آيـه آنـچـنـان مـفـهـوم وسـيـعـى دارد كـه اقـوام زيـادى را در گـذشـتـه و حال و آينده در برمى گيرد.
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه سرچشمه اين حالت انحرافى خطرناك چيست ؟
مـسـلمـا تـعـصـبـهـاى شـديـد، غـرورهـا، تـكـبـر خـودمـحـورى ، و حـب ذات از مـهـمـتـريـن عوامل پيدايش اين گونه پندارهاى غلط است .
گـاه تـمـلق و چـاپـلوسـى ديـگران ، و زمانى در گوشه انزوا نشستن و تنها به قاضى رفـتـن ، سـبـب پـيـدايـش ايـن حـالت مـى گـردد كـه تـمـام اعـمـال و افـكـار انـحرافى و زشت انسان در نظر او زينت مى دهد، آنچنان كه بجاى احساس شـرمـنـدگـى و نـنـگ از اين زشتيها، احساس غرور و افتخار و مباهات مى كند، همانگونه كه قـرآن در جـاى ديـگـر مـى فـرمـايـد: (افـمـن زيـن له سـوء عـمـله فـرآه حـسنا: آيا كسى كه اعمال زشتش در نظرش زينت داده شده است و آن را نيكو مى پندارد...
(فاطر آيه 8).
در بـعـضى ديگر از آيات قرآن عامل اين تزيين زشتيها، شيطان معرفى شده است ، و مسلما ابزار شيطان در وجود انسان همان خلق و خوهاى زشت و انحرافى است ،
و اذزين لهم الشيطان اعمالهم و قال لا غالب لكم اليوم من الناس و انى جار لكم :
بـه خـاطـر بـيـاوريـد هـنـگـامـى را كـه شـيـطـان اعـمـال مشركان را در نظرشان زينت داد و به آنها گفت در اين ميدان (جنگ بدر) هيچكس ‍ نمى تواند بـر شـمـا پـيـروز شـود و مـن شـخـصـا در كـنـار شـمـا در ايـن مـيـدان شـركـت دارم ! (سوره انـفـال آيـه 48. قـرآن پـس از ذكـر داسـتـان بـرج معروف فرعون مى گويد و كذلك زين لفـرعـون سوء عمله : اين چنين براى فرعون اعمال زشتش در نظرش تزيين شده (كه دست بـه ايـن گـونه كارهاى احمقانه و مضحك براى مبارزه با خدا مى زند و گمان مى كند كار مهمى انجام داده است ) (مؤ من - 36 و 37).
2 - لقاء الله چيست ؟
گرچه بعضى از شبه دانشمندان خرافى از اينگونه آيات چنين استفاده كرده اند كه خدا را در جهان ديگر ميتوان ديد، و ملاقات را به معنى ملاقات حسى تفسير نموده اند.
ولى بديهى است كه ملاقات حسى لازمه اش جسميت ، و جسميت لازمهاش محدود بودن ، نيازمند بودن و فنا پذير بودن است ، و هر عاقلى مى داند خداوند نمى تواند داراى چنين صفاتى باشد.
بـنـابـر اين بدون شك منظور از ملاقات يا رؤ يت در آيات مختلف قرآن هنگامى كه به خدا نسبت داده مى شود ملاقات حسى نيست بلكه شهود باطنى است .
يعنى انسان در قيامت چون آثار خدا را بيشتر و بهتر از هر زمان مشاهده مى كند او را با چشم دل آشكارا مى بيند، و ايمان او نسبت به خدا يك ايمان شهودى
مـى شود، به همين دليل ، طبق آيات قرآن ، حتى لجوج ترين منكران خدا در قيامت زبان به اعتراف مى گشايند چرا كه راهى براى انكار نمى بينند
گـروهـى از مـفـسـران نـيـز مـفـهـوم ايـن تـعبير را مشاهده نعمتها و پاداشها، و همچنين عذاب و كيفرهاى الهى دانسته اند، و در حقيقت كلمه نعمت و ثواب و جزا را در تقدير گرفته اند.
از ايـن دو تـفـسـيـر در عـيـن ايـنـكـه بـا هـم مـنـافـاتـى نـدارنـد تـفـسـيـر اول روشنتر به نظر ميرسد.
3 - توزين اعمال
نـيـازى بـه ايـن نـداريـم كـه مـسـاله تـوزيـن اعـمـال را در قـيـامـت از طـريـق تـجـسـم اعـمـال تـفـسـيـر كـنـيـم و بـگـوئيـم عـمـل آدمـى در آنـجـا تبديل به جسم صاحب وزنى مى شود چرا كه توزين معنى وسيعى دارد و هر گونه سنجش را دربر مى گيرد، مثلا در مورد افراد بى شخصيت مى گوئيم آدمهاى بيوزنى هستند، و يا سبك مى باشند، در حالى كه منظور كمبود شخصيت آنها است نه وزن جسمانى .
جـالب ايـنـكـه در آيـات بـالا در مـورد گـروه اخسرين اعمالا مى گويد: براى آنها در قيامت اصـلا ترازوى سنجش برپا نمى سازيم آيا اين با آياتى كه مى گويد و الوزن يومئذ الحق (وزن در آنروز حق است - اعراف 8) منافات دارد؟!
مـسـلمـا نـه ، زيـرا تـوزيـن در مـورد كـسـانـى اسـت كـه كـار قـابـل سـنجشى انجام داده اند، اما كسى كه تمام وجودش و افكار و اعمالش حتى به اندازه بال يك مگس وزن ندارد چه نيازى به سنجش دارد؟!
لذا در روايـت مـعـروفـى از پـيـغـمبر اكرم (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم : انه لياتى الرجل العظيم السمين يوم القيامة لا يزن جناح بعوضة : در روز قيامت مردان
فـربـه بـزرگ جـثـهـاى را در دادگـاه خـدا حـاضـر مـى كـنـنـد كه وزنشان حتى به اندازه بـال مگسى نيست ! چرا كه در اين جهان اعمالشان ، افكارشان و شخصيتشان همه تو خالى و پوك بود.
و از اينجا روشن مى شود كه مردم در آنجا چند دسته اند:
1 - گـروهـى بـقـدرى از نـظـر حـسنات و اعمال صالح پربارند كه نيازى به توزين و حساب در كارشان نيست و بى حساب وارد بهشت مى شوند.
2 - گـروهـى ديـگـر آنـچـنـان اعـمـالشـان حـبـط و بـاطـل شـده و يـا بـكـلى فـاقـد عـمـل صـالح هـسـتـند كه باز نيازى به توزين ندارند، آنها نيز بى حساب وارد دوزخ مى شوند!.
3 - اما گروه سوم آنهائى هستند كه داراى حسنات و سيئات مى باشند، كارشان به وزن و حساب كشيده مى شود و شايد اكثر مردم داخل در اين قسم سوم هستند.
4 - تفسير جمله لا يبغون عنها حولا.
حـول (بـر وزن مـلل ) مـعـنـى مـصـدرى دارد و بـه مـعـنـى تـحـول و نقل مكان است ، همانگونه كه در تفسير آيات گفتيم فردوس باغى از بهشت است كـه بـهـتـريـن نـعـمـتـهـا و مـواهـب الهـى در آن جـمـع اسـت ، و بـه هـمـيـن دليـل بـهـتـريـن نـقـاط آن جـهـان مـى بـاشـد: و لذا سـاكـنـان آن هـرگـز تـمـنـاى نقل مكان از آن را نمى كنند.
مـمـكـن اسـت سـؤ ال شود پس زندگى در آنجا به صورت يكنواخت و راكد خواهد بود و اين خود عيب بزرگ آن است .
در پـاسـخ مـى گـوئيـم هـيـچ مـانـعـى نـدارد كـه تـحـول و تـكـامـل در هـمـان مـنـطـقـه تـداوم داشـتـه بـاشـد يـعـنـى اسـبـاب تكامل در آنجا جمع است ، و انسانها در پرتو اعمالى كه در اين
جـهـان انـجـام داده انـد و مـواهـبـى كـه خـدا در آن جـهـان بـه آنـهـا عـنـايـت كـرده در مـسـيـر تكامل دائما پيش مى روند.
بـه خـواسـت خـدا در ذيـل آيـات مـنـاسـب بـحـث پـيـرامـون تكامل انسان را حتى در بهشت مشروحتر بيان خواهيم داشت .
5 - فردوس جاى چه كسانى است ؟
سـؤ ال ديـگـرى كه در اينجا پيش مى آيد اين است كه فردوس چنانكه گفته شد برترين جـاى بـهـشـت اسـت و در آيـات فـوق خـوانديم فردوس منزلگاه افراد با ايمان و صاحبان اعمال صالح است ، اگر چنين است مناطق ديگر بهشت ساكنانى نبايد داشته باشد، چرا كه غير مؤ من را در بهشت راهى نيست .
در پـاسـخ ايـن سـؤ ال مـى تـوان گـفـت كـه آيـات فـوق بـه هـر فـردى كـه ايـمـان و عـمـل صـالح دارد اشـاره نـمـى كـنـد بـلكـه درجـه والائى از نـظـر ايـمـان و عـمـل صـالح را مـعـيـار بـراى دخول در فردوس قرار داده ، هر چند ظاهر آيه مطلق است ، اما توجه به مفهوم كلمه فردوس آن را مقيد مى كند.
لذا در سـوره مـؤ منون كه صفات وارثان فردوس را بيان مى كند حد اعلائى از صفات مؤ مـنـان را ذكـر كرده كه در همه افراد وجود ندارد و اين خود قرينهاى است بر اينكه ساكنان فـردوس بـايـد داراى صـفـات مـمـتـازى بـاشـنـد، عـلاوه بـر ايـمـان و عمل صالح .
و نـيـز بـه هـمـيـن دليـل در حـديـثـى كـه سـابقا از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نـقـل كـرديـم خـوانـديم كه مى فرمايد هر وقت از خدا تقاضاى بهشت را مى كنيد مخصوصا تقاضاى
فردوس كنيد كه جامعترين و كاملترين منزلگاه هاى بهشت است
اشـاره بـه ايـنـكـه هـمـت افـراد بـا ايـمـان بـايـد در هـمـه چـيـز و در هـمـه حـال عـالى بـاشـد حـتـى در تـمـنـاى بـهـشـت بـه مـراحـل پـائيـنـتـر قـنـاعـت نـكـنـد، هر چند مراحل پائينتر هم غرق نعمت است .
بـديـهـى است كسى كه چنين تقاضائى از خدا مى كند لابد بايد خود را براى رسيدن به چـنـيـن مـقـامـى آمـاده كند، لابد بايد حداكثر تلاش و كوشش را براى كسب برترين صفات انسانى و انجام صالحترين اعمال به خرج دهد.
بـنـابـر ايـن آنـهـا كـه مـى گـويند خدا كند ما به بهشت راه يابيم هر چند در پائين ترين مراحل آن باشيم ، افرادى هستند كه از همت والاى مؤ منان راستين بهره كافى ندارند.
آيه و ترجمه


قـل لو كـان البـحـر مـداد الكـلمـات ربـى لنـفـد البـحـر قبل أ ن تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا (109)
قـل إ نـمـا أ نـا بـشـر مـثـلكـم يوحى إ لى أ نما إ لهكم إ له واحد فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه أ حدا (110)




ترجمه :

109 - بـگـو اگـر درياها براى (نوشتن ) كلمات پروردگارم مركب شوند، درياها پايان مى گيرند پيش از آنكه كلمات پروردگارم پايان يابد، هر چند همانند آن (درياها) را به آن اضافه كنيم !
110 - بگو من فقط بشرى هستم همچون شما (امتيازم اين است كه ) به من وحى مى شود كه مـعـبـود شـمـا تـنـهـا يـكـى اسـت ، پـس هـر كـس امـيـد لقـاى پـروردگـارش را دارد بـايـد عمل صالح انجام دهد، و كسى را در عبادت پروردگارش شريك نكند.
شان نزول :
در شـان نـزول ايـن آيـه از ابـن عـباس چنين آمده است : يهود هنگامى كه اين سخن الهى را از پـيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) شنيدند كه ما اوتيتم من العلم الا قليلا: شما جـز بـهـره كـمى از دانش نداريد گفتند: چگونه چنين چيزى ميتواند صحيح باشد؟ در حالى كه به ما تورات داده شده است و هر كس تورات به او داده شده است صاحب خير كثير است ، در ايـن هـنـگام نخستين آيه فوق نازل شد (و ترسيمى از علم بى نهايت خدا و ناچيز بودن علم ما در برابر علم او نمود).
بعضى مى گويند يهود به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) گفتند، خداوند به تو حـكمت داده است و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا: و هر كس به او حكمت داده شده داراى خـيـر كـثـيـر اسـت امـا هـنـگـامـى كـه در بـاره روح از تـو سـؤ ال مـى كـنـيـم جـواب سـربـسـتـه مـيـگـوئى ؟! آيـه فـوق نـازل شـد (و نـشان داد كه انسان هر قدر دانش داشته باشد در برابر علم بى پايان خدا بسيار ناچيز است ).
تفسير:
آنها كه اميد لقاى خدا را دارند
آيـات فـوق در عـيـن ايـنـكـه بـحـث مـسـتـقـلى را دنـبـال مـى كـنـد در ارتـبـاط بـا كـل مـباحث اين سوره است ، زيرا هر يك از داستانهاى سه گانه مهمى كه در اين سوره بود پرده از روى مطالب تازه و عجيبى برميداشت ، گوئى قرآن در اين آيات مى خواهد
بـگـويـد كـه آگـاهـى بـر سـرگـذشـت اصـحاب كهف ، و موسى و خضر، و ذو القرنين در بـرابر علم بى پايان خدا مطلب مهمى نيست ، چرا كه علم و دانش او از همه كائنات و جهان هستى از گذشته و حال و آينده را در برمى گيرد.
بـه هـر حـال قـرآن در نـخـسـتـين آيه مورد بحث به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مـيـگويد: بگو اگر درياها براى نوشتن كلمات پروردگارم مركب شود، درياها پايان مى يـابـد پـيـش از آنكه كلمات پروردگارم پايان گيرد، هر چند همانند آن را به آن اضافه كـنـيـم (قـل لو كـان البـحـر مـدادا لكـلمـات ربـى لنـفـد البـحـر قبل ان تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا).
مـداد بـه مـعـنـى مـركـب و يـا مـاده رنـگـيـنـى كـه بـه كـمـك آن مـى نـويسند مى باشد، و در اصل از مد به معنى كشش گرفته شده است زيرا با كشش آن خطوط آشكار مى شود.
كـلمـات جـمـع كـلمه در اصل به معنى الفاظى است كه با آن سخن گفته مى شود و يا به تـعـبـيـر ديـگـر لفظى است كه دلالت بر معنى دارد، اما از آنجا كه هر يك از موجودات اين جـهـان دليـل بـر عـلم و قـدرت پـروردگار است گاهى به هر موجودى كلمة الله اطلاق مى شود، مخصوصا اين تعبير در مورد موجودات مهم و با عظمت بيشتر آمده است :
قـرآن مـجـيـد در مـورد عـيـسـى مـسـيـح (عـليـه السـلام ) ميگويد: انما المسيح عيسى بن مريم رسول الله و كلمته القاها الى مريم : عيسى كلمه خداوند بود كه آنرا به مريم القا نمود (سوره نساء - 171).
در آيه مورد بحث كلمه نيز به همين معنى است يعنى اشاره به موجودات
جهان هستى است كه هر كدام حكايت از صفات گوناگون پروردگار مى كند.
در حـقـيـقـت قـرآن در اين آيه توجه به اين واقعيت مى دهد كه گمان مبريد عالم هستى محدود بـه آن اسـت كـه شـمـا مـى بـيـنـيـد يـا مـى دانـيـد يا احساس مى كنيد، بلكه آن قدر عظمت و گـسترش دارد كه اگر درياها مركب شوند و بخواهند نام آن و صفات و ويژگيهاى آنها را بنويسند درياها پايان مى يابند پيش از آنكه موجودات جهان هستى را احصا كرده باشند.
تـوجـه بـه ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه دريـا در اينجا مفهوم جنس را دارد، و همچنين كلمه مـثـل در جمله و لو جئنا بمثله مددا نيز معنى جنس را مى رساند اشاره به اينكه هر قدر همانند اين درياها بر آن افزوده شود باز هم كلمات الهى پايان نمى گيرد.
و به همين دليل آيه فوق با آيه مشابهى كه در سوره لقمان آمده است هيچگونه منافاتى نـدارد آنـجـا كـه مـى گـويـد: و لو ان ما فى الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعده سـبـعـة ابـحـر مـا نـفـدت كـلمـات الله : اگر تمام درختان روى زمين قلم شوند و دريا و هفت دريـاى ديـگـر، مـركـب آن گـردنـد (تا كلمات خدا را بنويسند هرگز كلمات او پايان نمى گيرد (لقمان - 27).
يعنى اين قلمها مى شكند و آن مركبها تا آخرين قطره تمام مى شوند و هنوز شرح مخلوقات و اسرار و حقايق جهان هستى باقى مانده است .
مـوضـوع مـهـمـى كـه در ايـنـجـا تـوجه به آن لازم است اين است كه آيه فوق در عين اينكه گـسـتـرش بـى انـتـهـاى جـهـان هـسـتـى را در گـذشـتـه و حـال و آينده مجسم مى سازد ترسيمى از علم نامحدود خداوند نيز هست ، چرا كه مى دانيم خدا به همه آنچه در پهنه هستى بوده است و خواهد بود احاطه علمى دارد، بلكه علم او به حكم اينكه علم حضورى است از وجود اين موجودات جدا نخواهد بود (دقت كنيد).
پس به تعبير ديگر مى توان گفت : اگر تمام اقيانوسهاى روى زمين مركب و جوهر شوند و همه درختان قلم گردند هرگز قادر نيستند آنچه در علم خداوند است رقم بزنند.
ترسيمى از بى نهايت
قـرآن مـجـيـد در ايـنـجـا بـراى مـجـسم ساختن عدد بى نهايت ، و نزديك ساختن معنى علم بى پايان خدا و گستردگى فوق العاده جهان هستى را به افكار ما، در اينجا به بيان بسيار فصيح و بليغى دست زده است و از اعداد زنده و جاندار استفاده كرده .
مگر اعداد هم زنده و مرده دارند؟
آرى عددهائى كه در رياضيات به كار ميرود و از تكثير صفر در طرف راست اعداد صحيح بدست مى آيد در حقيقت اعدادى مرده است ، و هرگز نمى تواند عظمت چيزى را مجسم كند.
كـسـانـى كـه بـا رياضيات سر و كار دارند مى دانند يك عدد يك كه در طرف راست آن يك كـيـلومـتـر صـفـر بـاشـد عـددى اسـت فـوق العـاده عـظـيم و گيج كننده كه تصور عظمت آن براستى مشكل است ، اما براى چه اشخاصى ؟ براى رياضى دانها، ولى براى توده مردم هرگز نمى تواند تجسمى از عظمت باشد:
عـدد زنده آنست كه فكر ما را به همراه خود تا آنجا كه پيش ميرود ببرد و واقعيت را آنچنان كـه هـسـت در نـظـرهـا تـجسم بخشد، روح داشته باشد، عظمت داشته باشد، و زبان داشته باشد.
قـرآن بـه جـاى ايـنـكه بگويد مخلوقات خداوند در پهنه هستى از عددى كه يكصد كيلومتر صفر در كنار آن باشد فوق العاده بيشتر است مى گويد: اگر تمام درختان روى زمين قلم شوند، و همه درياها مركب تمام اين قلمها مى شكند
و از بـين مى رود، و همه اين مركبها تا آخرين قطره پايان مى يابند اما حقايق عالم هستى و اسرار و رموز آن و موجودات اين جهان و معلومات پروردگار پايان نمى پذيرد.
درسـت فـكـر كـنيد يك قلم چقدر قدرت نوشتن دارد؟ سپس فكر كنيد از يك شاخه كوچك درخت چـند قلم ساخته مى شود؟ پس ‍ از آن از يك درخت بزرگ با آن ساقه تنومندش چند هزار يا چـنـد مـليـون قلم تهيه مى شود؟ سپس مجموع درختان روى زمين در تمام جنگلها و باغها را در نظر بگيريد، و قلمهائى كه از آن ساخته مى شود حساب كنيد!
از سـوى ديـگـر بـا يك قطره مركب فكر كنيد چند كلمه مى توان نوشت ؟ سپس آن را در يك اسـتخر و يك درياچه و يك دريا و اقيانوس و سرانجام همه درياهاى روى زمين ضرب كنيد، چه عدد عجيبى را تشكيل ميدهد؟!!
عـظمت اين سخن آنگاه روشنتر مى شود كه به اين واقعيت توجه كنيم كه عدد سبع (هفت ) در ايـنـجـا عـدد تعداد نيست بلكه عدد تكثير است ، و به تعبير ديگر مفهومش اين است كه اگر درياهاى بسيار بر آن دريا بيفزائيم باز كلمات الله پايان نمى يابد.
فـكـر كـنـيد اين عدد تا چه اندازه زنده و جاندار است ، عددى است كه فكر انسان را با خود مى كشد و به سوى بى نهايت پيش ‍ مى برد.
عـددى اسـت كـه هـر كـس ، چـه ريـاضـيـدان چـه بـى سـواد، درك عـظمت آن را مى كند، و به گستردگى و ابهتش آشنا مى شود.
آرى علم خدا از اين عدد هم بالاتر است .
علمى است نامحدود و بى نهايت .
عـلمـى اسـت كـه قـلمـرو آن سرتاسر جهان هستى است و گذشته و آينده تاريخ عالم و همه اسرار و رموز و حقايق را در برمى گيرد.
آيـه دوم كـه آخـريـن آيـه سـوره كـهـف اسـت مـجـمـوعـه اى اسـت از اصول اساسى
اعـتقادات دينى ، يعنى توحيد و معاد و رسالت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و در واقع همان چيزى است كه آغاز سوره كهف نيز با آن بوده است ، چرا كه در آغاز نيز سخن از الله و وحـى و پـاداش عمل و قيامت بود، و از يك نظر عصاره و فشرده اى است از مجموع اين سوره كه قسمت مهمى از آن بر محور اين سه موضوع دور ميزد.
و از آنـجـا كـه مـسـاله نبوت در طول تاريخش با انواع غلو و مبالغه همراه بوده است آن را چنين بيان مى كند:
بـگـو مـن فـقـط بـشـرى هـمچون شما هستم ، يگانه امتيازم اين است كه بر من وحى مى شود (قل انما انا بشر مثلكم يوحى الى ).
و بـا ايـن تـعـبـير بر تمام امتيازات پندارى شرك آلودى كه پيامبران را از مرحله بشريت به مرحله الوهيت بالا مى برد قلم سرخ مى كشد.
سپس از ميان تمام مسائلى كه وحى مى شود، انگشت روى مساله توحيد مى گذارد و ميگويد: بر من وحى مى شود كه معبود شما فقط يكى است (انما الهكم اله واحد ):
چـرا تـنـهـا بـه ايـن مـسـاله اشـاره شـده است براى اينكه توحيد عصاره همه معتقدات و همه بـرنـامـه هـاى فـردى و اجتماعى سعادتبخش ‍ انسان است ، در جاى ديگر نيز گفته ايم كه تـوحـيـد تـنـهـا يـك اصـل از اصـول ديـن نـيـسـت بـلكـه خـمـيـرمـايـه هـمـه اصول و فروع اسلام است .
اگـر در يـك مـثـال سـاده تعليمات دين را از اصول و فروع به دانه هاى گوهرى تشبيه كـنـيم بايد توحيد را به آن ريسمانى تشبيه كرد كه اين دانه ها را به هم پيوند ميدهد و از مجموع آن گردنبند پرارزش و زيبائى مى سازد.
و يـا ايـنـكـه اگـر هـر يـك از تعليمات دين را به يكى از اعضاء پيكر انسان تشبيه كنيم بايد بگوئيم توحيد روحى است كه در مجموع اين پيكر دميده است .
در بحثهاى معاد و نبوت ، اين واقعيت به ثبوت رسيده است كه آنها جدا از
توحيد نيستند يعنى هنگامى كه خدا را با همه صفاتش بشناسيم مى دانيم چنين خدائى بايد پـيـامـبـرانـى بـفـرسـتـد، و نـيـز حـكـمـت و عـدالت او ايـجـاب مـى كـنـد كـه دادگـاه عـدل و رسـتـاخـيـزى وجـود داشـتـه بـاشـد، مـسـائل اجـتـمـاعـى و كل جامعه انسانى و هر چه در ارتباط با آن است بايد پرتوى از توحيد و وحدت باشد تا سامان يابد.
بـه همين دليل در احاديث مى خوانيم كه جمله لا اله الا الله قلعه محكم پروردگار است و هر كس در آن وارد شود از عذاب و كيفر الهى در امان است .
و نـيـز همه شنيده ايم كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در آغاز اسلام مى فرمود: اگر طالب رستگارى هستيد زير پرچم توحيد درآئيد (قولوا لا اله الا الله تفلحوا)
سـومـيـن جـمـله ايـن آيـه اشاره به مساله رستاخيز مى كند و آنرا با فاء تفريع به مساله تـوحيد پيوند ميزند، و ميگويد: بنا بر اين هر كس ‍ اميد لقاى پروردگارش را دارد بايد عـمـل صـالح انـجـام دهـد (فـمـن كـان يـرجـوا لقـاء ربـه فليعمل عملا صالحا).
لقـاى پـروردگـار كـه هـمـان مـشـاهـده بـاطـنـى ذات پـاك او بـا چـشـم دل و بـصـيـرت درون است گر چه در اين دنيا هم براى مؤ منان راستين امكانپذير است اما از آنـجـا كـه ايـن مـسـاله در قـيـامـت بـه خـاطر مشاهده آثار بيشتر و روشنتر و صريحتر جنبه هـمگانى و عمومى پيدا مى كند، اين تعبير در لسان قرآن معمولا در مورد روز قيامت به كار رفته از سوى ديگر طبيعى است اگر انسان انتظار و اميد چيزى را دارد بايد خود را براى استقبال از آن آماده كند.
آن كـس كـه ادعـا مـى كـنـد مـن انـتـظـار چـيـزى دارم و اثـرى در عمل او نمايان نيست ، در واقع مدعى دروغينى بيش نخواهد بود.
به همين دليل در آيه فوق ، فليعمل عملا صالحا به صورت صيغه امر بيان شده ، امرى كه لازمه رجاء و اميد و انتظار لقاى پروردگار است .
در آخرين جمله حقيقت عمل صالح را در يك بيان كوتاه چنين بازگو
مـى كـنـد: و نـبـايـد كـسى را در عبادت پروردگارش شريك سازد (و لا يشرك بعبادة ربه احدا).
بـه تـعـبـيـر روشـنـتـر تـا حـقـيـقـت خـلوص و اخـلاص در عمل نيايد، رنگ عمل صالح به خود نخواهد گرفت .
انـگـيـزه الهـى و خـدائى اسـت كـه به عمل انسان عمق مى دهد، نورانيت ميبخشد، و جهت صحيح مـيـدهـد، و هنگامى كه اخلاص از ميان رفت ، عمل بيشتر جنبه ظاهرى پيدا مى كند، به منافع شخصى گرايش مى يابد و عمق و اصالت و جهت صحيح خود را از دست مى دهد.
در حـقيقت اين عمل صالحى كه از انگيزه الهى و اخلاص ، سرچشمه گرفته و با آن آميخته شده است گذرنامه لقاى پروردگار است !.
و همانگونه كه سابقا اشاره كرده ايم عمل صالح آنچنان مفهوم وسيعى دارد كه هر برنامه مـفـيـد و سـازنـده فـردى و اجـتـمـاعـى را در تـمـام زمـيـنـه هـاى زنـدگـى شامل مى شود.
اخلاص يا روح عمل صالح
در روايات اسلامى به مساله نيت اهميت فوق العادهاى داده شده است ، و اصلا برنامه اسلام اين است كه هر عملى را با رنگ نيت و انگيزه آن مى پذيرد حديث معروف پيامبر (صلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) لا عمل الا بالنية را كه همه شنيده ايم بيانگر همين حقيقت است و بعد از مـسـاله نـيـت روى اخـلاص تـكـيـه شـده اسـت كـه اگـر آن بـاشـد، عمل فوق العاده پر ارزش و الا فاقد ارزش ‍ خواهد بود.
اخـلاص آن اسـت كـه محرك انسان از هر گونه شائبه غير الهى پاك باشد و ميتوان نام آن را توحيد نيت گذاشت يعنى در تمام برنامه ها تنها به پروردگار و رضاى او انديشيدن .
جالب توجه اينكه در شان نزول آيه فوق از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين نـقـل شـده اسـت كـه شـخـصـى خـدمـتـش آمـد عـرض كـرد: يـا رسـول الله ! مـن در راه خـدا انـفـاق مـى كـنـم و صـله رحـم بـجـا مـى آورم ، و ايـن اعـمـال را فـقـط بـه خـاطـر الله انـجـام مـى دهـم ، امـا هـنـگـامـى كـه مـردم از ايـن اعـمـال مـن سـخـن مـى گـويـنـد و سـتـايـش مـى كـنـنـد مـسـرور و خوشحال مى شوم ، اين اعمال من چگونه است ؟
پـيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) سكوت فرمود و سخنى نگفت ، تا اينكه آيه فوق نـازل شـد و بـه ايـن سـؤ ال پـاسـخ داد (كـه تـنـهـا عـمـلى مقبول درگاه خدا است كه با اخلاص كامل همراه باشد)
بـدون شـك مـنظور از اين روايت آن حالت سرور غير اختيارى نيست ، بلكه حالتى است كه انگيزه عمل انسان گردد و يا حكايت از عدم خلوص نيت كند.
عـمـل خـالص تـا آن حـد در اسـلام مـورد اهميت است كه در حديثى از پيامبر اكرم (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) مـى خـوانـيـم مـن اخـلص لله اربعين يوما فجر الله ينابيع الحكمة من قـلبه على لسانه : كسى كه چهل روز اعمال خود را خالصانه انجام دهد خداوند چشمه هاى حكمت و دانش را از قلبش بر زبانش مى گشايد
پروردگارا! نيت ما را در همه اعمالمان آنچنان خالص فرما كه به احدى جز تو نينديشيم ، و بـراى غـيـر تو گام برنداريم ، بلكه هر چه غير از تو و هر كس جز تو را مى خواهيم به خاطر رضايت تو و پيوند و ارتباطش با تو باشد آمين يا رب العالمين