اَصحاب کَهف
اشاره
اَصحاب کَهف: مؤمنانی پناهنده در غار
«اصحاب» جمع «صاحب» (اسم فاعل) از ماده «صـحـب» و معنای مصدری آن همراهی کردن است و صاحب کسی یا چیزی است که ملازم و همراه کس یا چیز دیگر باشد.[1] این ملازمت و همراهی باید عرفاً فراوان باشد.[2]
«کهف» به معنای شکاف در دل کوه (غار) است; امّا برخی لغت دانان[3] «کهف» را بزرگتر از «غار» دانستهاند. اصحاب کهف به معنای «یاران و ملازمان غار» است.
قرآن کریم در آیات 9ـ26 کهف/18 از جوانانی مؤمن نام میبرد که از آیین بت پرستی دوران خویش بیزاری جستند و با مأوا گزیدن در غار*، به رحمت الهی پناه برده و از درگاه او درخواست هدایت کردند. خداوند نیز آنان را به مدت 309 سال به خوابی عمیق فرو برد و جایگاه امنی برایشان فراهم ساخت.
اصحابکهف در منابع مسیحی:
اصحابکهف در منابع مسیحی:
داستان اصحاب کهف از معدود داستانهایی است که بر خلاف بسیاری از داستانهای دیگرِ قرآن، در منابع یهودی به دلایلی از آن یاد نشده است[4]; امّا در منابع مسیحی ذکر شده است. ساختار داستان در منابع مسیحی همگونی خاصی با نقلهای اسلامی دارد و به «هفت خفتگان» و «هفتخفتگان شهر اِفِسوس» معروف است.[5]
گیبون، مورخ معروف انگلیسی، داستان اصحاب کهف را چنین نقل میکند: هنگامی که مسیحیان گرفتار ستمگریهای امپراتور دیکیوس (Decius) بودند، 7 تن از جوانان اشراف زاده شهر «افسوس» (Ephesus) در غار وسیع و عمیقی در کوهی، در کنار شهر پنهان شدند. امپراتور ستمگر برای نابودی جوانان، فرمان داد دهانه غار را با ساختن تپه مستحکمی از سنگهای بزرگ و ضخیم ببندند. در این حال، جوانان به خوابی عمیق فرو رفتند. این خواب بهگونهای معجزه آسا 187 سال به طول انجامید، بدون آنکه در این مدت به قوای حیاتی ایشان آسیبی برسد. پس از این مدت، بردگان «ادولیوس» (Adolius)، که وارث کوه مزبور بود، برای احداث ساختمان مجلل روستایی در آن محل، آن سنگهای ضخیم را برداشتند. با برداشتن سنگها، اشعه آفتاب به درون غار نفوذ کرد و عامل بیدار شدن جوانان خفته در غار گردید. آنان که میپنداشتند ساعاتی اندک در خواب بودهاند احساس گرسنگی کردند، ازاینرو بر آن شدند که یکی از آنان بهطور مخفیانه و ناشناس به شهر بازگردد و غذایی فراهم آورد. آنان «جامبلیکوس» (Jamblichus) را برای این کار برگزیدند; امّا این جوان ـاگر روا باشد که پس از این خوابِ دراز مدت، نام «جوان» بر وی اطلاق کنیمـ نتوانست منظره شهر بومی خود را که پیشتر با آن آشنا بود، باز شناسد. هراس او هنگامی فزونی یافت که صلیب بزرگی را بر دروازه بزرگ شهر اِفِسوس مشاهده کرد. لباس شگفتآور و منفرد و لهجه قدیمی و متروک او نانوا را متحیر و سراسیمه کرد. هنگامی که جامبلیکوس پول* قدیمی رایج در دوران امپراتور دیکیوس را، به نانوا داد نانوا پنداشت که این جوان به گنجی دستیافته است، ازاینرو وی را نزد قاضی برد و در آنجا با تبادل پرسش و پاسخهایی، داستان حیرتانگیز و درنگ دراز مدت نزدیک به دو قرن آنان در غار روشن شد. در پی این رخداد، اسقف شهر اِفِسوس، کاهنان، حاکمان و مردم شهر و حتی خود امپراتور «شیودوسیوس» برای مشاهده غار مورد نظر شتافتند. پس از آنکه 7 جوان، خود را به حاضران رسانیدند و ماجرای خود را برای ایشان بازگو کردند مرگ آنان فرا رسید و با کمال آرامش از دنیا رفتند.[6]
پادشاه و عصر اصحاب کهف:
پادشاه و عصر اصحاب کهف:
در مورد پادشاه دوران اصحاب کهف اختلاف نظر است; امّا بیشتر مورخان پادشاه ظالمی را که اصحاب کهف از ستم وی به غار پناه بردهاند «دقیانوس» دانستهاند; یعنی پادشاه و امپراتور روم* که در تاریخ با نام «دکیوس» یا «دیکیانوس» شناخته میشود و بین سالهای 249ـ251 میلادی حکومت داشته است; نیز پادشاه صالحی را که اصحاب کهف در دوران وی از خواب برخاستند «تیذوسیوس دوم» (تاودوسیوس و به نقلی ثیودوسیوس دوم) دانستهاند; امپراتوری که در تاریخ به «تیدوسیوس دوم» معروف بود، و بین سالهای 408ـ450 میلادی حکومت کرده است.[7] منابع مسیحی نیز در این مورد با همین نقل هماهنگ است.[8]
پادشاه و عصر اصحاب کهف:
پادشاه و عصر اصحاب کهف:
در مورد پادشاه دوران اصحاب کهف اختلاف نظر است; امّا بیشتر مورخان پادشاه ظالمی را که اصحاب کهف از ستم وی به غار پناه بردهاند «دقیانوس» دانستهاند; یعنی پادشاه و امپراتور روم* که در تاریخ با نام «دکیوس» یا «دیکیانوس» شناخته میشود و بین سالهای 249ـ251 میلادی حکومت داشته است; نیز پادشاه صالحی را که اصحاب کهف در دوران وی از خواب برخاستند «تیذوسیوس دوم» (تاودوسیوس و به نقلی ثیودوسیوس دوم) دانستهاند; امپراتوری که در تاریخ به «تیدوسیوس دوم» معروف بود، و بین سالهای 408ـ450 میلادی حکومت کرده است.[7] منابع مسیحی نیز در این مورد با همین نقل هماهنگ است.[8]
مکان غار اصحاب کهف:
مکان غار اصحاب کهف:
درباره مکانِ غار اصحاب کهف دیدگاههای متفاوتی وجود دارد: 1 حادثه مزبور در شهر «اِفِسوس» واقع شده و غار مزبور نیز در همان جا قرار دارد و افسوس (افسیس) از شهرهای معروف آسیای صغیر (ترکیه کنونی و قسمتی از روم شرقی قدیم) است. ویرانههای این شهر هم اکنون در 73 کیلومتری شهرِ «ازمیر» ترکیه به چشم میخورد و در کنار قریه «ایاصولوک» در کوه «ینایرداغ» هم اکنون غاری بسیار وسیع دیده میشود که فاصله چندانی با افسوس ندارد و آثار صدها قبر در آن وجود دارد. ورودی این غار در سمت شمال شرقی بوده و هیچ اثری از مسجد، صومعه یا کنیسه در آن به چشم نمیخورد. به عقیده بسیاری، غار مورد اشاره در داستان، همین غار است.[16] این قول، با نقلهای مسیحی سازگار است.[17]
2. غار مزبور در نزدیکی پایتخت اردن، یعنی شهر عمان و در نزدیکی روستای «رجیب» واقع است. بر بالای این غار صومعهای دیده میشود که براساس پارهای از قراین، مربوط به قرن پنجم میلادی است و پس از آنکه مسلمانان آنجا را فتحکردند، به مسجد تبدیل شد.[18]اطراف این غار از دو سمت شرقی و غربی باز است و آفتاب بر آن میتابد و ورودی غار در سمت جنوب قرار دارد و در داخل غار 7 یا 8 قبر به چشم میخورد. در سال 1963 میلادی هیئتی اکتشافی از اردن با حفّاری به کشف این غار متروک نایل شد.[19]
3. غار اصحاب کهف در بتراء از شهرهای فلسطین است.[20]
4. در کوه «قاسیون» نزدیک دمشق سوریه واقع است.[21]
5. در شبه جزیره اسکاندیناوی، در اروپای شمالی قرار دارد.[22]
6. در نزدیکی شهر نخجوان در کشور قفقاز واقع است.[23]
علامه طباطبایی بنا به دلایلی دیدگاه اول را، بهرغم شهرتش، مردود میداند; از جمله آنکه از آیه «و تَرَی الشَّمسَ اِذا طَـلَعَت تَزوَرُ عَن کَهفِهِم ذاتَ الیَمینِ واِذا غَرَبَت تَقرِضُهُم ذاتَ الشِّمال» (کهف/18،17) برمیآید که نور خورشید به هنگام طلوع بر سمت راست غار و هنگام غروب بر سمت چپ آن میتابیده است، بنابراین باید ورودی غار در سمت جنوب باشد، درحالیکه دَرِ ورودی غار موجود در شهر اِفِسوس به سمت شمال شرقی است; همچنین مضمون آیه «قالَ الَّذینَ غَلَبوا عَلی اَمرِهِم لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیهِم مَسجِدا» (کهف/18 21) این است که در آن غار یا پیرامون آن، مسجد و عبادتگاهی بنا کردند، درحالیکه در غار اِفِسوس اثری از مسجد یا صومعه یا عبادتگاه دیگر به چشم نمیخورد. البته در سه کیلومتری آن کنیسهای وجود دارد که به هیچ وجه با غار مزبور ارتباطی ندارد[24]، بنابراین از میان چند دیدگاه یاد شده، دیدگاه دوم با ویژگیهای ذکر شده در آیات قرآن سازگار است و برخی روایات نیز آن را تأییدمیکند.[25]
اصحابکهف در روایاتاسلامی:
اصحابکهف در روایاتاسلامی:
روایات اسلامی معمولاً اصحاب کهف را همانند روایات مسیحی، جوانانی اشراف زاده دانسته که در عید بزرگی با مرکبهای خود به بیرون شهر رفتند و بتهایی را که میپرستیدند به همراه خود بردند. خداوند در دلهایشان نور ایمان برافروخت و آنان به خداوند یکتا ایمان آوردند و هر چند در آغاز، ایمان خود را از یکدیگر پوشیده میداشتند; امّا به تدریج ایمان خود را به یکدیگر اظهار کردند.[26] بر پایه برخی روایات با اینکه پادشاه جبار و بت پرست عصر، همه کسانی را که از پرستش بتها سرباز میزدند میکشت; ولی به اصحاب کهف مدتی مهلت داد تا از ایمان خود بازگردند. آنان از این فرصت استفاده کرده و به غار پناه بردند.[27] برخی دیگر از روایات، آنان را امین و رازدار پادشاه عصر خود قلمداد کرده که هدایت یافته و به غار پناهبردند.[28]
روایتی از وهببنمنبه، ماجرای ایمان آوردن اصحاب کهف را کاملاً متفاوت و مربوط به گرویدن جوانان شهر اِفسوس به یکی از حواریان حضرت عیسی دانسته است. براساس این روایت، یکی از حواریان حضرت عیسی(علیه السلام)بر اثر سجده نکردن به بتِ سر درِ شهر از ورود به شهر ممنوع شده بود و به ناچار در گرمابهای در بیرون شهر بهکار و تبلیغ دین خدا پرداخت و از این راه برخی جوانان شهر به او گرویدند.[29]
همچنین براساس برخی روایات، اصحاب کهف جوانانی رومی بودهاند که پیش از بعثت عیسی(علیه السلام)وارد غار شدند و پس از بعثت آن حضرت از خواب برخاستند[30]; امّا برخی روایات، همه ماجرا را مربوط به زمان پس از بعثت حضرت عیسی(علیه السلام) و آنان را افرادی دانسته که بر شریعت عیسی(علیه السلام) بودهاند.[31]
اصحاب کهف در قرآن:
اصحاب کهف در قرآن:
قرآن در طی 18 آیه به بیان این داستان پرداخته است. از سیاق نخستین آیه این قصه: «اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحـبَ الکَهفِ والرَّقیمِ کانوا مِن ءایـتِنا عَجَبـا» (کهف/18،9) بر میآید که این داستان اجمالاً پیش از نزول آیات، معلوم بوده و قرآن به شرح و تفصیل آن پرداخته است.[32]
علت شگفت بودن ماجرای اصحاب کهف، درنگ 309 ساله آنان در غار و آنگاه برخاستن ایشان در کمال سلامت بوده است. خواب* طولانی اصحاب کهف از شگفتانگیزترین نشانههای الهی است که موجب شده مفسران نیز به فراخور حال به بحث درباره آن و اثبات آن به لحاظ علمی و تجربی بپردازند.[33]
براساس روایاتی که در شأن نزول این آیات وارد شده، قریش شماری از یاران خود را برای تحقیق درباره دعوت پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) به سوی عالمان یهود در مدینه فرستادند تا نظر آنان را دراین مورد جویا شوند. عالمان یهود با طرح چندپرسش گفتند: اگر محمّد(صلی الله علیه وآله) از عهده پاسخ بهاین پرسشها برآمد، او پیامبر خدا و گرنه دروغگوست. در پرداختهای روایی گوناگون، این پرسشها کاملاً یکسان نقل نشده است; امّا در همه روایات، یکی از این پرسشها به اصحاب کهف مربوط است که آیات مورد اشاره در پاسخ به آن نازل شده است.
چگونگی ایمان آوردن اصحاب کهف:
چگونگی ایمان آوردن اصحاب کهف:
براساس ظاهر آیات، اصحاب کهف جوانانی بودند که به خدا ایمان آوردند و خداوند نیز بر هدایتشان افزود:«اِنَّهُم فِتیَةٌ ءامَنوا بِرَبِّهِم وزِدنـهُم هُدًی». (کهف/ 18،14) «فتیه» جمع «فتا» به معنای جوان است.[34] براساس برخی روایات، آنان سالمندانی با ایمان بودند و واژه «فتیه» کنایه از جوانمردی آنان است.[35]
به هر روی آنان به آیین بت پرستی قوم خود معترض و از کرنش کورکورانه قومشان در برابر بتان سخت اندوهگین بودند: «هـؤُلاءِ قَومُنَا اتَّخَذوا مِن دونِهِ ءالِهَةً لَولا یَأتونَ عَلَیهِم بِسُلطـن بَیِّن» (کهف/18،15) و این کار را بزرگترین ظلم میدانستند. «فَمَن اَظلَمَ مِمَّنِ افتَری عَلی اللّهِ کَذِبا» (کهف/18،15)
اصحاب کهف از تأیید و یاری خداوند برخوردار بودند و خداوند دلهایشان را در راه ایمان محکم ساخته بود:«رَبَطنا عَلی قُلوبِهِم» (کهف/18،14) تا در برابر بت پرستی و مظاهر آن بایستند و آنان نیز بدون ترس از حوادث و سختیهای آینده بر پا خاسته[36] و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است و ما جز او معبودی را نمیخوانیم: «اِذ قاموا فَقالوا رَبُّنا رَبُّ السَّمـوتِ والاَرضِ لَن نَدعوا مِن دونِهِ اِلـهـًا» (کهف/ 18،14) اینکه اصحاب کهف این جملات و اعتراضات را میان خود گفتند یا در برابر پادشاهجبار عصر خود، مورد اختلاف است[37]، به هر روی، درحالیکه همه خدایان دروغین را کنار گذاشته و از قوم بت پرست خود جدا شده بودند به غار پناهبرده و از خدا رحمت و راه نجات خواستند: «اِذ اَوَی الفِتیَةُ اِلَی الکَهفِ فَقالوا رَبَّنا ءاتِنا مِن لَدُنکَ رَحمَةً وهَیِّئ لَنا مِن اَمرِنا رَشَدا» (کهف 18،10)، «واِذِ اعتَزَلتُموهُم و ما یَعبُدونَ اِلاَّ اللّهَ فَأوُا اِلَی الکَهفِ» (کهف/ 18،16) خداوند نیز آنان را مشمول رحمت لایزال خود قرارداد و در کارشان گشایشی فراهم ساخت، چنانکه در ادامه آیه فوق از قول اصحاب کهف نتیجه پناهبردن به غار را رحمت خدا ذکر میکند: «یَنشُر لَکُم رَبُّکُم مِن رَحمَتِهِ ویُهَیِّئ لَکُم مِن اَمرِکُم مِرفَقـا» (کهف/ 18،16)
درنگ در غار:
درنگ در غار:
از قرآن کریم و روایات چنین برمیآید که خداوند اصحاب کهف را پس از ورود به غار، به خوابی عمیق فرو برد[38]: «فَضَرَبنا عَلی ءاذانِهِم فِی الکَهفِ». (کهف/ 18،11) زمخشری مینویسد: در این آیه مفعول «ضَرَبنا» حذف شده است و منظور این است که بر گوش آنان حجاب و مانعی قرار دادیم تا مانع شنیدن صداها گردد; یعنی آنان را به خوابی سنگین فرو بردیم.[39] طبرسی این آیه را کنایه از مسلط کردن خواب برایشان و تعبیر آیه را بسیار فصیح دانسته است.[40] به احتمالی دیگر که علامه طباطبایی آن را بیان کرده مراد این است که خداوند همچون مادری که با ضربههایی نرم و آهسته به گوش فرزند مینوازد تا حواس او از پیرامون خود جدا شده، به خواب سنگین فرو رود، به گوش اصحاب کهف نواخته، تا به خواب عمیق فرو روند.[41] مدت درنگ اصحاب کهف در غار از نظر قرآن 309 سال بوده است: «ولَبِثوا فی کَهفِهِم ثَلـثَ مِائَة سِنینَ وازدادوا تِسعـا» (کهف/ 18، 25); امّا براساس روایتی از ابناسحاق، آنان پیش از خواب، مدتی در غار به زندگی طبیعی میزیستند و یکی از آنان با لباس مبدل وارد شهر میشد و به تهیه آذوقه و توشه و جمعآوری خبرها از شهر درباره خودشان میپرداخت و پس از بازگشت دیدهها و شنیدههای خود را باز میگفت[42]; امّا با توجه به حرف «فاء» که مفید ترتیب اتصالی است: «فَضَرَبنا عَلی ءاذانِهِم» میتوان گفت آنان بلافاصله پس از ورود به غار در خواب فرو رفتند و خداوند آنان را بهگونهای قرار داده بود که هرکس بدیشان مینگریست آنان را بیدار میپنداشت، حال آنکه در خواب بودند: «وتَحسَبُهُم اَیقاظـًا وهُم رُقودٌ» (کهف/ 18،18)[43] برخی مفسران از این جمله چنین استنباط کردهاند که چشمان اصحاب کهف به هنگام خواب، باز بوده است.[44]خداوند، در غار، شرایطی را حاکم ساخته بود که کسی را یارای نزدیک شدن و آسیب رساندن به آنان نباشد; دورنمای آنان در غار بهگونهای بود که هر کس آنان را میدید ناگزیر از ترس میگریخت: «لَوِاطَّـلَعتَ عَلَیهِم لَوَلَّیتَ مِنهُم فِرارًا ولَمُلِئتَ مِنهُم رُعبـا» (کهف 18،18) و برای آنکه بدن اصحاب کهف بر اثر تماس دائم با زمین دچار فرسودگی و آسیبی نشود خداوند آنان را به چپ و راست میگرداند: «و نُقَلِّبُهُم ذاتَ الیَمینِ وذاتَ الشِّمالِ» (کهف/18،18) و برای آنکه شرایط حیات برای آنان کاملا فراهم شود و از هر گونه آسیب جسمی به دور باشند خورشید* نیز نور خود را ارزانیشان میداشت: «وتَرَی الشَّمسَ اِذا طَـلَعَت تَزوَرُ عَن کَهفِهِم ذاتَ الیَمینِ واِذا غَرَبَت تَقرِضُهُم ذاتَ الشِّمالِ» (کهف/18،17) در این میان سگ آنها نیز در دهانه غار دستها را گشوده و به حالت نگهبانی خوابیده بود:«وکَلبُهُم بـسِطٌ ذِراعَیهِ بِالوَصیدِ». (کهف/18،18)
غار در نیمکره شمالی زمین و بهگونهای بوده که خورشید، صبحگاهان به سمت راست آن و هنگام غروب به سمت چپ آن میتابیده است[45]: «وتَرَی الشَّمسَ اِذا طَـلَعَت تَزوَرُ عَن کَهفِهِم ذاتَ الیَمینِ واِذا غَرَبَت تَقرِضُهُم ذاتَ الشِّمالِ». (کهف/ 18،17) از سوی دیگر، آنان در محل وسیعی از غار قرار گرفته بودند: «وهُم فی فَجوَة مِنهُ». (کهف/ 18،17) برخی گفتهاند: منظور این است که آنها در وسط و میانه غار قرار گرفته بودند، بهگونهای که خنکای نسیم باد و هوا به ایشان میرسید.[46]
پس از بیداری:
پس از بیداری:
پس از 309 سال، مؤمنان خفته در غار، از خواب گران برخاستند. در واقع خواب آنان شبیه به مرگ و بیداری آنها همچون رستاخیز بود و از همین رو قرآن کریم از بیدار کردن آنان به «برانگیختن و مبعوث کردن» تعبیر کرده است: «وکَذلِکَ بَعَثنـهُم» (کهف/18،19) هر چند در برخی روایات از خواب آنان تعبیر به «مرگ» و از بیدار شدنشان به «دمیدن دوباره روح» تعبیر شده است[47]; امّا به تصریح قرآن، مراد از آن، خواب و بیداری است.[48] (کهف/18،18)
به هر روی، اصحاب کهف پس از بیدار شدن درباره مدت درنگشان در غار به گفتوگو پرداختند. یکی از آنان پرسید: چه مدت درنگ کردید؟ گفتند: یک روز یا بخشی از یک روز: «قالَ قائِلٌ مِنهُم کَم لَبِثتُم قالوا لَبِثنا یَومـًا اَو بَعضَ یَوم». (کهف/ 18،19) به گفته برخی علت تردید آنها، این بوده که آنان در آغاز روز وارد غار شده و به خواب رفته بودند و در پایان روز بیدار شده بودند[49] و چون نتوانستند مدت درنگ خود را در غار، مشخص کنند، گفتند: خداوند به مدت درنگ ما آگاهتر است: «قالوا رَبُّکُم اَعلَمُ بِما لَبِثتُم». (کهف/18،19) برخی مفسران گفتهاند: پاسخ دهنده یک نفر به نام «تملیخا» بوده است و تعبیر به صیغه جمع: «قالوا» در این گونه موارد معمول است.[50]
بلافاصله پس از این گفتوگو، پیشنهاد کردند که یکی از آنان به شهر رفته و با سکههایی که داشتند غذایی تهیه کند: «فَابعَثوا اَحَدَکُم بِوَرِقِکُم هـذِهِ اِلَی المَدینَةِ». (کهف/ 18،19) آنان تأکید کردند که کسی که به شهر میرود باید دقت کند که طعام پاکتری تهیه کند: «فَلیَنظُر اَیُّها اَزکی طَعامـًا فَلیَأتِکُم بِرِزق مِنهُ» (کهف/18،19) برخی از مفسران منظور از «اَزکی» را در این آیه طعام* حلال و برخی آن را غذای پاک و طاهر دانستهاند.[51] برخی نیز آن را کنایه از بهترین غذا (خیرٌ طعاماً) قلمداد کردهاند.[52] طبری دو معنای حلالتر و طاهرتر را ترجیح داده است[53]، به هر روی، اصحاب کهف افزون بر آن تأکید کردند که کسی که به شهر میرود باید مراقب باشد کسی از اوضاع ما آگاه نشود، زیرا در این صورت به ما دست یافته و سنگس*ارمان میکنند یا اینکه ما را به آیین خود باز میگردانند و در این صورت هرگز رستگار نخواهیم شد: «ولیَتَلَطَّف ولا یُشعِرَنَّ بِکُم اَحَدا * اِنَّهُم اِن یَظهَروا عَلَیکُم یَرجُموکُم اَو یُعیدوکُم فی مِلَّتِهِم ولَن تُفلِحوا اِذًا اَبَدا». (کهف/ 18،19ـ20) قرآن مشخص نمیکند که مأمور تهیه غذا کدام یک از آنان بود و نیز چگونگی آشکار شدن راز آنان را توضیح نمیدهد. امّا طبق برخی روایات «یملیخا» یا «تملیخا» داوطلب این کار شد[54] و با لباس چوپانی روانه شهر شد; امّا چهره شهر را کاملاً دگرگون یافت، از جمله پرچمی را بر سر در شهر دید که بر آن نوشته شده بود: «لا اله الا الله عیسی رسول الله و روحه...»، ازاینرو بسیار شگفت زده شد و شگفتی او هنگامی فزونی یافت که نانوای شهر با دیدن سکهای که متعلق به بیش از 300 سال پیش بود، ازوی پرسید: آیا گنجی یافتهای؟ به تدریج مردم از قراین حال فهمیدند که این مرد یکی از چند جوانی است که نامشان را در تاریخ300 سال پیش خوانده و شنیدهاند. پس وی را نزد پادشاه آوردند و او ماجرای خود را بیان داشت.[55]
هدف از داستان اصحاب کهف:
هدف از داستان اصحاب کهف:
قرآن هدف از آشکار کردن راز اصحاب کهف را اثبات عملی رستاخیز انسانها دانسته است: «وکَذلِکَ اَعثَرنا عَلَیهِم لِیَعلَموا اَنَّ وعدَ اللّهِ حَقٌّ واَنَّ السّاعَةَ لا رَیبَ فیها». (کهف/ 18،21) در برخی روایات نیز آمده است که در آن زمان زمامدار صالح و موحدی بر آن سرزمین حکومت میکرد; امّا مردم مملکت وی به نحلههای گوناگونی گرویده بودند; گروهی از آنان منکر معاد بودند. این پادشاه از این وضع بسیار اندوهگین بود و همواره به درگاه الهی ناله و تضرع میکرد، تا اینکه خداوند با فاش ساختن ماجرای اصحاب کهف، معاد و رستاخیز انسانها را عملا ثابت کرد.[56] برخی نیز اختلاف مردم را در جسمانی یا روحانیبودن معاد دانستهاند.[57]
پس از فاش شدن این راز مردم رهسپار غار شدند. پادشاه در حضور همگان با اصحاب کهف به گفتوگو پرداخت و خدا را بر این رحمت عظیم سپاس گفت، درحالیکه پادشاه در ورودی غار ایستاده بود، اصحاب کهف به مکان خود بازگشته و در آنجا به جوار الهی شتافتند.[58] براساس نقل منابع مسیحی آنها پس از گواهی دادن به معاد جسمانی همچون قدیسان به جوار حق شتافتند.[59]
مردم پس از این واقعه نیز اختلاف نظر پیدا کردند: «اِذ یَتَنـزَعونَ بَینَهُم...». (کهف/18،21) همچنانکه برخی از مفسران گفتهاند این تنازع، همان کشمکشی است که پس از اطلاع از حال اصحاب کهف و مردن آنها پس از بیدار شدن از خواب طولانی واقع شده است. در واقع میان طرفداران معاد و مخالفان آن، نزاع و بحث درگرفت; مخالفان میخواستند خواب و بیداری اصحاب کهف به زودی فراموش شود و این دلیل استوار و شاهد روشن را از دست مؤمنان خارج سازند، از همین رو پیشنهاد ساختن بنایی بر روی آنان دادند: «فَقالوا ابنوا عَلَیهِم بُنیـنـًا» (کهف/18،21) و برای آنکه مردم دیگر در این مورد کنجکاوی نکنند و ماجرا سربسته به انجام رسد گفتند: خداوند به حال ایشان آگاهتر است: «رَبُّهُم اَعلَمُ بِهِم» (کهف/ 18،21)، ازاینرو ما را نسزد که درباره ایشان به منازعه و احتجاج بپردازیم; امّا مؤمنان راستین که ماجرای اصحاب کهف را شاهدی روشن برای اثبات معاد به معنای حقیقی آن میدیدند سعی در ماندگار کردن داستان در اذهان کرده و گفتند که باید بر آنان مسجدی* بسازیم[60]: «قالَ الَّذینَ غَلَبوا عَلی اَمرِهِم لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیهِممَسجِدا». (کهف/ 18،21) نام این مسجد طبق برخی نقلها «التین» بود.[61]
اصحاب کهف و رقیم:
اصحاب کهف و رقیم:
در آیه 9 کهف/18 با عطف «الرقیم» بر «الکهف» آمدهاست: «اَمحَسِبتَ اَنَّ اَصحـبَ الکَهفِ والرَّقیمِ...» واین بحث میان مفسران به پیروی از برخی روایات، مطرح شده که آیا اصحاب کهف و رقیم یک گروه هستند یا دو گروه جدا تا برای اصحاب رقیم نیز تفسیر و شأن نزول جداگانهای ذکر کنند; اما این قول بسیار بعید به نظر میرسد. = اصحابرقیم)
اَصحاب لِواء: پرچمداران مشرکان در جنگ بدر واُحُد
اشاره
اَصحاب لِواء: پرچمداران مشرکان در جنگ بدر واُحُد
برخی از مفسران در ذیل آیه «اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللّهِ الصُّمُّ البُکمُ الَّذینَ لا یَعقِلون» (انفال/8،22) از اصحاب لواء یاد کردهاند[1] که در جنگهای بزرگ زمان پیامبر(صلی الله علیه وآله) پرچمداری مشرکان را برعهده داشتهاند. اینان از تیره بنی*عبدالدّاربن قصیبنکلاب بودند که مانند دیگر تیرههای قریش در مخالفت و دشمنی با پیامبر(صلی الله علیه وآله)و اسلام میکوشیدند، ازاینرو در قرآن بدترین جنبندگان خوانده شدهاند.
از بنیعبدالدار، گروهی اندک با پیامبر(صلی الله علیه وآله)همراه شده 5 تن در هجرت به حبشه شرکت جستند[2] و مصعببنعمیر و سویبطبنحرمله نیز از بدریون به شمار آمدند.[3] چند تن دیگر، پس از فتح مکه مسلمان شدند و پیامبر اکرم کلید کعبه را که پیش از این در اختیار آنان بود، به ایشان بازگرداند و آنان را از غنایم حنین برخوردار کرد.[4]
بنیعبدالدار پس از هجرت پیامبر(صلی الله علیه وآله) به مدینه، پرچمدار سپاه مشرکان بودند. در جنگ بدر، قریشیان سه پرچم داشتند که هر سه به دست افرادی از بنیعبدالدار بود.[5]
در این نبرد، نضربن*حارث که خود از مُطْعِمین (کسانی که در جنگ بدر، مشرکان را اطعام میکردند) نیز بود[6]، اسیر و به دست امیر مؤمنان علی(علیه السلام) کشته شد[7] وابوعَزیزبنعمیر، برادر مصعب، به اسارت مسلمانان درآمد و مصعب از مُحرِز، اسیرکننده او خواست تا وی را محکم نگه دارد، چون مادرش از سرمایهداران مکه است و برای آزادی او اقدام خواهد کرد. گفتهاند: مادرش 4000 درهم که گویا همه دارایی وی بود، به وسیله طلحه فرستاد، تا آزادش کند.[8]
بنیعبدالدار در جنگ احد نیز پرچمدار بودند. بر پایه اخبار، قریشیان در این نبرد سه پرچم در دارالندوه بستند; امّا خود همگی بر گِرد یک پرچم جمع شدند که در دست طلحةبنابیطلحه بود.[9] در این نبرد، ابوسفیان با احساس خطر از روند جنگ، برای تحریکِ بنیعبدالدار از آنان خواست که اگر از عهده نگهداری پرچم برنمیآیند، به آنان واگذارند. بنیعبدالدار از این سخن خشمگین شده و بر همت خویش افزودند.[10]
طلحه، پرچمدار مشرکان به میدان آمد و مبارز طلبید که امیرمؤمنان، امام علی(علیه السلام) پیش آمد و در نبردی تن به تن سرش را شکافت و او را از پای درآورد.[11] پس از او، ابوشیبه عثمانبنابیطلحه که پیشاپیش زنان بود، پرچم را به دست گرفت ودرحالیکه از طرف آنان تشویق میشد، میداندارشد و به دست حمزه کشته شد. سپس ابوسعدبنطلحه (ابوطلحه) پرچم را به دست گرفت و او نیز به وسیله سعدبنابیوقاص کشته شد. مسافعبنطلحه، دیگر کسی بود که به میدان آمد و عاصمبنثابتبنابیاقلح وی را کشت.
با قتل مسافع، کلاببنطلحه پرچم را گرفت که زبیربنعوام او را کشت. سپس جُلاس (خلاس بنطلحه به صحنه آمد، و طلحةبنعبیدالله او را کشت. پس از آن، ارطاةبنشُرحْبیل به میدان آمد و به دست امیرمؤمنان، علی(علیه السلام)کشته شد. پس از او شریحبنقارظ (فارظ) پرچمدار شد و از پای درآمد. سپس غلام او صوأب پرچم را گرفت و گویا به دست قُزمان کشته شد، هرچند درباره قاتل او افراد دیگری نیز ذکر شدهاند.[12] بدین طریق پرچمداران بنیعبدالدار که 9 تن بودند، همگی در این جنگ کشته شدند.[13]
اصحاب لواء در شأن نزول :
اصحاب لواء در شأن نزول :
اصحاب لواء که همگی از بنیعبدالدار بودند، میگفتند: ما درباره آنچه محمد ما را به آن میخواند، کر و لال هستیم; نه چیزی را میشنویم و نه تصدیق میکنیم. خداوند در آیه 22 انفال/8، آنان را بدترین جنبندگان خوانده است[14]:«اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللّهِ الصُّمُّ البُکمُ الَّذینَ لا یَعقِلون» بنا به نقل میبدی، ابنعباس و عکرمه گفتهاند: آیه23 انفال/8 در شأن بنیعبدالداربنقصی آمدهاست که همگی در احد کشته شدند و اینان اصحاب لواء بودند.[15] از مجاهد نقل است که آیه درباره عدهای از اینان نازل شده است[16] و بنا به نقلی، مقصود آیه، بنیعبدالدار است که جز دو تن آنان، کسی مسلمان نشد.[17] بنابر این روایت، آیهبعدی وضعیت آنان را چنین بیان میکند: «ولَوعَلِمَ اللّهُ فیهِم خَیرًا لاََسمَعَهُم ولَو اَسمَعَهُم لَتَوَلَّوا وهُم مُعرِضون= و اگر خداوند خیری در آنها سراغ داشت به آنان گوش شنوا میداد و اگر [بیآن که در آنان خیری سراغ داشته باشد] به آنان گوش شنوا داده بود، باز پشت میکردند و رویگردان میشدند.
اصحاب محمد(صلی الله علیه وآله)
اصحاب محمد(صلی الله علیه وآله) <= صحابه
اصحاب موسی(علیه السلام)
اصحاب موسی(علیه السلام) => بنیاسرائیل
اَصحاب مَدیَن
اشاره
اَصحاب مَدیَن: کافران قوم شعیب(علیه السلام) که در پی تکذیب وی با عذاب فراگیر نابود شدند
مشهور فرهنگ نویسان[18]، جغرافیدانان[19] و مفسّران[20]، مَدْین را نام شهری میدانند که حضرت شعی*ب(علیه السلام) به سوی مردم آن برانگیخته شد. ظاهر کاربرد قرآنی آن، به ویژه ترکیب «اصحاب مدین» (توبه/9،70; حجّ/22، 44) و «اهلمدین» (طه/20، 40; قصص/28، 45) نیز این دیدگاه را تأیید میکند. در مقابل، برخی آن را افزون بر شهر، نام قبیله وی نیز دانستهاند.[21] عربی یا دخیل بودن واژه مدین مورد اختلاف است; در کنار انگارهای که با زاید خواندن «یاء» آن را واژهای عربی و برگرفته از «مَدَنَ بالمکان» در جای معینی ساکن شد) میداند[22]، اغلب پژوهشگران آن را از واژگان دخیل در قرآن[23]، برگرفته از زبان سریانی و منابع مسیحی و گاه همان «مِدْیان» یاد شده در عهد عتیق دانستهاند.[24] گروهی از مورخان[25] و مفسران[26] مسلمان به پیروی از ابناسحاق آن را منسوب به مَدْین فرزند ابراهیم خلیل و ساکنان آن را از نوادگان و نسل وی، و گروهی نیز آنان را از نسل اسماعیل(علیه السلام)میدانند.[27] تأثیرپذیری مورخان مسلمان به ویژه ابناسحاق از منابع سریانی و یونانی در گزارشهای مربوط به پیش از اسلام از یک سو[28] و گزارشهای عهد عتیق درباره مِدْیان و اشتراک آن با مواردی از روایتهای قرآن در ارتباط با مَدْین از سوی دیگر[29]، میتواند مؤیّد دخیل بودن واژه یاد شده و انتساب احتمالی آن به مدینبنابراهیم(علیه السلام باشد.
در عهد عتیق، مِدْیان، نام یکی از فرزندان ابراهیم خلیل(علیه السلام) از همسری به نام قِطُوْراه[30] و نیز اسم سرزمینی که نوادگان و نسل وی (مِدْیانیان) در آن ساکن شدند آمده است، چنان که در دورههای گوناگون تاریخی، از سکونت نوادگان اسماعیل(علیه السلام)(اسماعیلیان) و حضرت موسی(علیه السلام) در آنجا و ازدواج وی با دختر کاهن مِدْیان به نام رِعُوْئیل و از نسل ابراهیم و قِطُوْراه، درگیریهای مدیانیان با بنیاسرائیل و غلبه یوشع بر آنان، سخن گفته شده است.[31]
نام کنونی مدین را معان و موقعیت جغرافیایی آن را میان مدینه و شام، مقابل سرزمین تبوک در ساحل دریای سرخ (قُلْزُم) گفتهاند. برخی امتداد آن را از شرق خلیج عقبه تا جنوب شرقی سینا دانستهاند.[32] بر اساس گفته طبری، مدین در جنوب سوریه قرار دارد.[33]
واژه مَدْین 10 بار در قرآن آمده است; امّا هیچیک از آیات به اموری چون چگونگی پیدایش، موقعیت تاریخی و جغرافیایی و نیز تاریخ و هویّت قومی و نژادی ساکنان آن در دورههای مختلف تاریخی نپرداخته است. گزارش قرآن درباره شهر یاد شده و مردم آن، که گاه در نگاهی سطحی تکرار به نظر میرسد، کاملا گزینشی، فراقومی، غیر تاریخی و براساس سبک خاصِ خود قرآن، در امتداد اهداف توحیدی است; در سه مورد به عنوان شهری که شعیب*(علیه السلام)به سوی مردم آن مبعوث گردید یاد شده است: «واِلی مَدیَنَ اَخاهُم شُعَیبـًا» در این سه مورد و آیات پس از آن (اعراف /7، 85ـ93; هود/11، 84ـ95; عنکبوت/29، 36ـ37) اصل داستان اصحاب مدین و شعیب بهطور مبسوط، روایت و باورها و ارزشهای انحرافی آنان، محورها و شیوههای تبلیغی شعیب(علیه السلام)، چگونگی برخورد مردم با وی و فرجام هر یک از دو گروه مؤمن و کافر گزارش شده و هدف عمده در این موارد، انذار کافران، تبشیر، تذکار و تعلیم مؤمنان است.[34]
در سوره توبه و حجّ نیز با ترکیب «اصحاب مدین» از کافران آن شهر و نابودی آنان با عذاب الهی در پی تکذیب شعیب(علیه السلام) یاد شده است. البته هدف از یاد کردن آنان در هریک از دو آیه، متفاوت از دیگری است; در سوره توبه، با هدف انذار و بازدارندگی منافقان از مخالفت و آزار و اذیت پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله)، یاد شدهاند; قومی که به رغم برتری آنها نسبت به منافقان در ثروت* و قدرت، به سبب تکذیب پیامبر خویش، نابود شدند (نک: توبه/ 9،42ـ70); اما در سوره حجّ، هدف، دلداری دادن به پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله)است و اینکه نهتنها مشرکان قریش، بلکه بسیاری از اقوام پیشین از جمله اصحاب مدین نیز به تکذیب پیامبر خویش پرداختند: «و اِن یُکَذِّبوکَ فَقَدکَذَّبَت قَبلَهُم قَومُ نوح وعادٌ وثَمود * وقَومُ اِبرهیمَ وقَومُ لوط * واَصحـبُ مَدیَنَ وکُذِّبَ موسی ..» (حجّ/22،42ـ44) در آیه 95 هود/11 و در پی گزارش از تکذیب شعیب(علیه السلام)و عذاب کافران، مدین و کافران آن مورد نفرین قرارگرفتهاند: «ألا بُعداً لمدین کما بَعِدَتْ ثَمود». در این آیه که پس از گزارش انحرافات مردم مدین، دعوت شعیب(علیه السلام)و بدفرجامی آنان در پیتکذیب آن حضرت آمده است (هود/11، 87ـ94) خداوند نه در مقام گزارش بلکه بر آن است که نگاه خود را درباره اصحاب مدین ابراز کند، زیرا لعن و نفرین بر آنان، نشان منفور و مبغوض بودنشان نزد خداوند است.
حرکت موسی(علیه السلام) به سوی مدین هنگام فرار از مصر، رسیدن وی بر سر چاه آن و دیدن چوپانها و دخترانشعیب(علیه السلام)در سوره قصص /28، 22ـ23 بازگو شده است. در این آیات نگاه مستقلی به مدین نشده، بلکه در گزارش بخشی از حوادث زندگی موسی(علیه السلام) پیش از بعثت، یادی از آن به میان آمده است; شهری که دست تقدیر الهی موسی(علیه السلام)را به سوی آن رهنمون شد، تا به سبب شرایط متفاوت آن با مصر، در آنجا مأوا گزیند و برای رسالتی که در پیش رو داشت آماده گردد: «فَخَرَجَ مِنها خائِفـًا یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ القَومِ الظّــلِمین * ولَمّا تَوَجَّهَ تِلقاءَ مَدیَنَ قالَ عَسی رَبّی اَن یَهدِیَنی سَواءَ السَّبیل * ولَمّا ورَدَ ماءَ مَدیَنَ وَجَدَ عَلَیهِ اُمَّةً مِنَ النّاسِ یَسقونَ...» (قصص/28،21ـ23)، افزون بر این، در دو مورد دیگر عنوان اهل مدین آمده است. (طه/20،40; قصص/28،45)
در آیه نخست سکونت چندین ساله موسی(علیه السلام)در میان مردم مدین، از نعمتها و امدادهای الهی شمرده شده که پیش از بعثت و برای نجات وی از اندوه و خطر کشته شدن، شامل حال وی گردید: «وقَتَلتَ نَفسـًا فَنَجَّینـکَ مِنَ الغَمِّ وفَتَنّـکَ فُتونـًا فَلَبِثتَ سِنینَ فی اَهلِ مَدیَنَ ثُمَّ جِئتَ عَلی قَدَر یـموسی» (طه/20،40) در این آیه، هدف یادآوری امدادهای گذشته الهی است، تا به موسی، که پس از بعثت و مأموریت برای فراخوان فرعون به توحید، دچار هراس و دل نگرانی شده بود، (نک: طه/20، 24ـ40، 43ـ46) قوت قلب و آرامش بخشد.
در آیه دوم آگاهی پیامبر از اخبار اقوام و انبیای پیشین، رحمت خدا خوانده شده که برای انذار قوم در اختیار وی قرار داده شده است و گرنه پیامبر(صلی الله علیه وآله)در میان آنان، از جمله اهل مدین نبود، تا از وضع آنها آگاه گردد: «و ما کُنتَ ثاویـًا فی اَهلِ مَدیَنَ تَتلوا عَلَیهِم ءایـتِنا ولـکِنّا کُنّا مُرسِلین * وماکُنتَ بِجانِبِ الطّورِ ... ولـکِن رَحمَةً مِن رَبِّکَ لِتُنذِرَ قَومـًا ..» (قصص/28،45ـ46)
پیشینه تاریخی مدین:
پیشینه تاریخی مدین:
ظاهراً قرآن درباره مدین و ساکنان آن در دورههای تاریخی دیگر، گزارشی نداده است. افزون بر پارهای گزارشهای تاریخی[35]، تفسیری[36] و نیز برخی احادیث اسلامی[37]، بعضی آیات نشان میدهد که قوم شعیب(علیه السلام) در دوره تاریخی پس از قوم لوط(علیه السلام)(هود/11،89) و معاصر موسی(علیه السلام) و بنیاسرائیل، پیش از ترک مصر میزیستهاند. (نک:قصص/28، 21ـ23)
از گزارشهای مربوط به کم*فروشی و بهکارگیری پیمانه و ترازو (اعراف/7،85; هود/11،85)، سیراب کردن گوسفندان (قصص/28، 23ـ24) و قرارداد کاری موسی و شعیب(علیهما السلام)(قصص /28، 27ـ28) که بنابر ظاهر برخی آیات (طه/20،18) و نیز گزارش عهد عتیق[38]برای چوپانی گوسفندان شعیب(علیه السلام)بوده است برمیآید که قوم شعیب(علیه السلام)، مردمی تجارت پیشه، کشاورز و دامدار بودهاند; همچنین میتوان نتیجه گرفت که آنان دارای منطقهای حاصلخیز، سرسبز و پرآب و علف و برخوردار از فرآوردههای فراوان کشاورزی و نیز تجارت پررونقی بودهاند، چنان که برخی آیات از قدرت، ثروت و جمعیت فراوان آنان حکایت میکند. (توبه/9،69; قس: توبه/9،70; هود/11،84) از ظاهر این آیات و مجموع گزارشهای عهد عتیق و[39] برخی منابع تاریخی[40] برمیآید که قوم مدین یکی از قبایل بزرگ عرب در شام با پیشینه دیرین تاریخی بوده است.[41]
زیستن این قوم در دوره تاریخی پس از حضرت ابراهیم(علیه السلام) و پیش از بعثت موسی(علیه السلام)نشان میدهد که مردمان مدین در آغاز بر آیین ابراهیم(علیه السلام) بوده و در گذر ایّام به کفر و شرک گراییدهاند. آیه «ولا تُفسِدوا فِیالاَرضِ بَعدَ اِصلـحِها» (اعراف/7،85)، میتواند مؤیدی بر این ادعا باشد، بنابراین، میتوان گفت شعیب(علیه السلام) که شریعت مستقلی نداشته، قوم خود را به آیین ابراهیم(علیه السلام) میخوانده است.
تاریخ مدین و ساکنان آن را در دوران حیات شعیب(علیه السلام)میتوان به دو دوره تقسیم کرد:
1. دوره پیش از عذاب که مردم پس از دعوت شعیب(علیه السلام)به دو گروه اقلیّت مؤمنان و اکثریت کافران تقسیم شدند. (اعراف/7، 87ـ88; هود/11،91) از اینکه قرآن در این دوره از مخالفان شعیب(علیه السلام) با عنوان ملأ مستکبر (اعراف/7،88) یاد کرده است، میتوان به وجود طبقه اشراف و ثروتمند و در نتیجه وجود فاصله طبقاتی در مدینِ آن زمان پی برد. از کافرانی که دراین دوره زمانی با عذابالهی نابود شدند، با «اصحاب مدین» یاد میشود. (توبه/9،70; حجّ/22،44)
2. دوره پس از عذاب و نابودی کافران که همراه با شرایط اجتماعی ـ سیاسی و دینی مساعدی بوده است. از ساکنان مدین در این برهه با عنوان «اهل مدین» یاد شده و ظاهر آیات نشان میدهد که پناه بردن موسی(علیه السلام) به مدین و سکونت چندینساله وی در آنجا به هنگام پیری و از کارافتادگی شعیب(علیه السلام)در همین دوره بوده است. (طه/20،40; قصص/28، 27ـ27) برخلاف دوره نخست که شعیب(علیه السلام)و پیروانش با انواع فشارهای اجتماعی روبهرو بوده (اعراف/7،86) و به اخراج از خانه و کاشانه خویش تهدید میشدهاند (اعراف/7،88)، در این دوره، آن حضرت با برخورداری از جایگاه اجتماعی مطلوب، ضمن پناهدادن به موسی(علیه السلام)وی را اجیر میکند. شاید بتوان از مفاد قرار داد کاری شعیب(علیه السلام)با موسی(علیه السلام)بهدست آورد که در آن زمان، مردان جوان، متناسب با شرایط اجتماعی روز، برای مدت معینی، شبیه آنچه امروزه به نام شیربها مرسوم است، برای پدر همسر خویش کار میکردهاند. (قصص/28 25ـ28)
برخی مفسران با استناد به آیه 27 قصص /28 بر این باورند که فریضه حجّ نیز در میان آنان رایج و به نوعی سالشمار آنها هم بوده است.[42] در اینکه «اصحاب ایکه» و «اهل مدین» در قرآن دونام برای یک قوم است یا آنکه دو قوم بودند که شعیب(علیه السلام)پیامبر هر دو بوده، میان مفسران اختلاف است. = اصحابایکه)
انحرافات اهل مدین:
انحرافات اهل مدین:
مردم مدین هم در حوزه باورها و عقاید و هم در ارتباط با ارزشهای عبادی و اجتماعی دچار انحراف بودهاند. فراخوان آنان ازسوی شعیب(علیه السلام) به پرستش اللّه و نفی خدایان دیگر حکایت از شرک* و بتپرستی آنان دارد: «اعبُدُوا اللّهَ ما لَکُم مِن اِلـه غَیرُهُ» (اعراف/7،85; هود/11،84، 92; عنکبوت/29،36) ظاهر برخی آیات نشان میدهد که شرک و بت پرستی، پیشینه نسبتاً دیرینهای در میان آنان داشته و به یکی از مؤلفههای اصلی فرهنگ آنها تبدیل شده بوده است: «قالوا یـشُعَیبُ اَصَلوتُکَ تَأمُرُکَ اَن نَترُکَ ما یَعبُدُ ءاباؤُنا» (هود/11،87) براساس پارهای گزارشها، آنان درختی را پرستش میکردهاند[43]; همچنین از ظاهر آیات برمیآید که آنان اعتقاد به معاد* نیز نداشتهاند[44]:«فَقالَ یـقَومِ ... وارجُوا الیَومَ الأخِرَ» (عنکبوت/29،36) قرآن از ناهنجاریهای اجتماعی، به ویژه در حوزه روابط اقتصادی، کم فروشی و فسادانگیزی آنان گزارش کرده است. «فَاَوفُوا الکَیلَ والمیزانَ ولا تَبخَسُوا النّاسَ اَشیاءَهُم ولا تُفسِدوا فِی الاَرضِ بَعدَ اِصلـحِها ذلِکُم خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنین». (اعراف/7،85 و نیز هود/11، 84ـ85) گزارش از کمفروشی و فسادانگیزی قوم شعیب به صورتی برجسته، نشان از شیوع گسترده آن در میان آنان دارد.[45] مفسران در بیان ارتباط یا تفاوت دو جمله «فَأوفوا الکَیلَ ..» و «وَ لا تَبخَسوا الناسَ ..» با یکدیگر، جمله دومی را تأکید یا تفسیر جمله نخست دانستهاند; همچنین گفتهاند: جمله دوم از آن حکایت دارد که قوم شعیب(علیه السلام)افزون بر اجناس مکیل و موزون که اغلب، فرآوردههای کشاورزی است، در داد و ستد سایر کالاها و بهگونههای دیگر نیز کمفروشیمیکردهاند.[46]
اینکه تعبیر افساد در زمین، کدام یک از ناهنجاریهای اجتماعی شایع در میان مردم مدین را گزارش میکند نیز مورد اختلاف است; گروهی ـهرچند با اختلاف بر سر مصادیقـ معنای آن را مطلق و شامل همه گناهان، اعم از آنچه مربوط به حوزه ارتباط با خدا و جامعه است و در نتیجه مراد از آن را مواردی چون کفر، شرک، کم فروشی[47]، ستمگری، تعدی و حرام کردن حلال الهی دانستهاند.[48]
دیدگاه دوم با استناد به ذکر افساد در زمین در مقابل آیاتی که قبل و بعد از آن آمده است (اعراف/7، 85ـ86) معنای آن را اخص و مراد از آن را مفاسد و ناهنجاریهایی چون راهزنی، غارت اموال، هتک حرمت زنان و کشتن انسانها میداند که امنیت اجتماعی را در حوزههای گوناگون مالی، جانی و حیثیّتی به خطر میاندازد.[49] البته صاحب این دیدگاه در تفسیر آیات مشابه احتمال میدهد که «ولا تَعثَوا فِی الاَرضِ مُفسِدین» (هود/11،85) عطف تفسیری و نهی تأکیدی برای دو جمله پیش از خود باشد. وی در توضیح اینکه چگونه کمفروشی میتواند فسادانگیز باشد، به نقش محوری تعامل اجتماعی، به ویژه در حوزه روابط اقتصادی* و داد و ستد کالاهای مورد نیاز جامعه به عنوان یکی از ارکان حیات اجتماعی تأکید کرده و گسترش کم فروشی، فریبکاری و خیانت در معامله را سبب سلب اعتماد عمومی و پیدایش اختلال و تباهی در روند زندگی سالم جامعه میداند.[50]
بر اساس روایتی منسوب به امام سجاد(علیه السلام)شعیب(علیه السلام)نخستین کسی است که پیمانه و ترازو* را اختراع کرد و مردم مدین، ابتدا در سنجش اجناس با آن دو، اندازه را رعایت میکردند; اما پس از مدتی و به تدریج به کم کردن پیمانه و وزن پرداختند.[51] ازاینروایت میتوان برداشت کرد که فساد*انگیزی مردم مدین پس از اصلاح زمین، به احتمال، همان کمفروشی بوده است.
برخورد شعیب(علیه السلام) با اصحاب مدین:
اشاره
برخورد شعیب(علیه السلام) با اصحاب مدین:
حضرت شعیب را، بر اساس روایتی از پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله)خطیب انبیا خواندهاند. شاید بتوان گزارش تعابیر و بیانهای گوناگون، با معانی یکسان یا نزدیک به هم از زبان او را (قس: اعراف/7، 85ـ86; هود/11، 84ـ85) مؤیدی بر آن دانست. بررسی آیات نشان میدهد که وی همانند دیگر انبیای الهی با رعایت ادب و سخنان نیکو آنان را به باورها و ارزشهای توحیدی فرا میخوانده است.[52] در مجموع میتوان تبلیغ و دعوت وی را بر اساس راهبرد فرهنگی و تبلیغی امر به معروف و نهی از منکر (دعوت به باورها و ارزشهای توحیدی و نهی از باورها و ارزشهای کفرآلود و شرکآمیز) مبتنی دانست. (اعراف/8، 85ـ86; هود/11، 84ـ85) حضرت شعیب(علیه السلام)برای عملیاتی کردن راهبرد یاد شده از راهکارهای گوناگونی استفاده میکرد. از این قبیل است:
1 نشان دادن معجزه:
1 نشان دادن معجزه:
قرآن همانند بسیاری دیگر از انبیا نامی از معجزه شعیب نبرده است; اما چنان که مفسران نیز گفتهاند، «بیّنه» در آیه «قَد جاءَتکُم بَیِّنَةٌ مِن رَبِّکُم» (اعراف/7،85; هود/11،88) اشاره به معجزه آن حضرت دارد که وی به عنوان گواه صدق رسالت خویش و در همان آغاز دعوت بر آن تأکید میورزید.[53] در برخی منابع از مواردی چند به عنوان معجزه شعیب(علیه السلام)یاد شده است.[54]
2. روشنگری:
2. روشنگری:
حضرت شعیب(علیه السلام)، پس از امر به معروف و نهی از منکر، رعایت آن را از سوی مردم به خیر و صلاح خود آنان میدانست، از جمله به دنبال فراخوان قوم خویش به پرستش اللّه، رعایت اندازه در پیمانه و ترازو، پرهیز از هرگونه کم فروشی و فسادانگیزی را خیر و صلاح آنان میخواند: «ذلِکُم خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنین» (اعراف/7،85)، زیرا هنگامی که کم فروشی، فریبکاری و غشّ در معامله گسترش یافته و امنیت عمومی جامعه در حوزههای مختلف از بین برود، زیان آن متوجه همه افراد حتی خودِ کمفروشان، فریبکاران و مختلکنندگان امنیت اجتماعی نیز میشود[55]; همچنین در جای دیگر پس از امر به رعایت اندازه در سنجش با پیمانه و ترازو و نهی از کم کردن اموال مردم، سود عادلانه و مشروع را بهتر و نیکوتر از ثروت حاصل از کم فروشی میخواند[56]:«یـقَومِ اَوفُوا المِکیالَ والمیزانَ بِالقِسطِ ولا تَبخَسوا النّاسَ اَشیاءَهُم .. * بَقِیَّتُ اللّهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنین» (هود/11،85ـ86)
3. تذکّر:
3. تذکّر:
نیکی کردن و نعمت دادن با تأثیر عاطفی که در پی دارد، دل انسان را به فرد نیکوکار و منعم نرم و مهربان کرده و حس سپاسگزاری در برابر او را که ریشه در سرشت آدمیان دارد، برمیانگیزد، ازاینرو شعیب(علیه السلام)در دعوت قوم خود به سوی توحید، نعمتهای الهی ارزانی شده بر آنان را یادآوری میکرد: «واذکُروا اِذ کُنتُم قَلیلاً فَکَثَّرَکُم» (اعراف/7،86) بیشتر چنان که از ظاهر آیه نیز برمیآید، آن را به افزایش جمعیت پس از کمشمار بودن، تفسیر کردهاند.[57] برخی نیز گفتهاند: این آیه به ازدواج مدینبنابراهیم(علیه السلام) با دختر حضرت لوط و برکتی که خداوند به نسل آنان داد اشاره دارد.[58] به ثروت پس از فقر و قدرت پس از ضعف نیز تفسیر شده است.[59]
همچنین در سوره هود/11، 84 و در پی نهی از کمفروشی، به نعمتهایی چون حاصلخیزی سرزمین، ارزانی، ثروت و روزی فراوان اشاره میکند و یادآور میشود که با وجود چنین شرایط مساعدی، دیگر نیازی به کم فروشی و انباشت ثروت از راه نامشروع نیست[60]: «ولا تَنقُصُوا المِکیالَ والمیزانَ اِنّی اَرکُم بِخَیر» تفسیر خیر به ارزانی و حاصلخیزی در برخی احادیث نیز آمدهاست.[61]
4. انذار:
4. انذار:
بیم و امید از ویژگیهای روانی انسان است که همواره زمینه و بستر لازم برای تهدید و تطمیع افراد را فراهم میسازد. بهکارگیری دو راهکار اساسی و دیرین انذار و تبشیر از سوی همه انبیا در دعوت به توحید، برهمین اساس قابل تحلیل است که در شیوههای تبلیغی شعیب(علیه السلام)نیز به چشم میخورد; وی گاهی قوم خود را از عذاب فراگیر روز قیامت به عنوان پیامد بتپرستی و کمفروشی آنان در آخرت میترساند:«واِنّی اَخافُ عَلَیکُم عَذابَ یَوم مُحیط» (هود/11،84) و گاه فرجام شوم فاسدان در اقوام پیشین را به آنان گوشزد میکرد: «وانظُروا کَیفَ کانَ عـقِبَةُ المُفسِدین» (اعراف/7،86 و نیز هود/11،89) و سرانجام هنگامی که با اصرار کافران بر بتپرستی، کمفروشی و تکذیب خود روبهرو شد و از ایمانآوردن آنان ناامید گردید آنها را به عذاب الهی تهدید کرد: «ویـقَومِ اعمَلوا عَلی مَکانَتِکُم اِنّی عـمِلٌ سَوفَ تَعلَمونَ مَن یَأتیهِ عَذابٌ یُخزیهِ ومَن هُوَ کـذِبٌ وارتَقِبوا اِنّی مَعَکُم رَقیب» (هود/11،93; اعراف/7،87)
5. تبشیر:
5. تبشیر:
شعیب(علیه السلام) در ترغیب قوم به پرهیز از بتپرستی، کمفروشی و فسادانگیزی، از پیامدهای نیک آن به شرط مؤمن بودن آنان خبرمیداد: «یـقَومِ اعبُدُوا اللّهَ ما لَکُم مِن اِلـه غَیرُهُ ... ذلِکُم خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنین» (اعراف/7،85) از اینکه خیر بودن امور یاد شده درگرو ایمان آنها خوانده شده و همچنین از تعبیر «بَقِیَّتُ اللّهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنین» (هود/11،86) میتوان به دست آورد که بیش از هرچیز مراد، پاداش آخرتی موارد یاد شده است، چنان که آن حضرت در پی مخالفت از سوی قوم (هود/11،89) ضمن فرا خواندن آنها به طلب آمرزش گناهان و بازگشت به سوی خدا و با هدف ایجاد امید به پذیرش توبه، از رحمت و مهربانی خداوند به بندگانش خبر میداد: «واستَغفِروا رَبَّکُم ثُمَّ توبوا اِلَیهِ اِنَّ رَبّی رَحیمٌ وَدود». (هود/11،90)
برخورد اصحاب مدین با شعیب(علیه السلام):
1. استهزا:
1. استهزا:
به سخره گرفتن پیامبران و باورها و ارزشهای الهی، راهکاری است که بنا به تصریح قرآن در تقابل با همه انبیا بهکار رفته است; خداوند در سوره توبه/9، 64ـ65 تمسخر پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله)از سوی منافقان را گزارش کرده و در آیات 69ـ70 همین سوره، برخورد یاد شده را همانند برخورد اقوام پیشین از جمله اصحاب مدین با پیامبران الهی معرفی میکند. مقایسه آیات نامبرده نشان میدهد که شعیب(علیه السلام) نیز از سوی کافران مورد استهزا* قرار گرفته است; همچنین مفسّران، آیه 87 هود/11 را بیان کننده استهزای شعیب(علیه السلام)دانستهاند: «قالوا یـشُعَیبُ اَصَلوتُکَ تَأمُرُکَ اَن نَترُکَ ما یَعبُدُ ءاباؤُنا اَو اَن نَفعَلَ فی اَمولِنا ما نَشـؤُا اِنَّکَ لاََنتَ الحَلیمُ الرَّشید». بیشتر مفسّران بر این باورند که شعیب(علیه السلام) بسیار نماز میگزارد و کافران آن را به سخره گرفته، در قالب استفهام انکاری میگفتند: آیا نمازت به تو فرمان میدهد که ما خدای نیاکان خویش را وانهاده، از تصرف دلخواه در اموالمان خودداری کنیم؟! چنین سخن سفیهانه از انسان حلیم و رشیدی چون تو دور است.[63]
2. نامفهوم خواندن آموزههای وحی:
2. نامفهوم خواندن آموزههای وحی:
کافران که خود را از پاسخ به سخنان روشن و منطقی شعیب(علیه السلام)در واکنش به گفتار تمسخرآمیز آنان ناتوان مییافتند گفتههای وی را نامفهوم خواندند و وی را فاقد قدرت و موقعیت برتری میدانستند که به سبب آن به سخنان وی بها داده و برای درک آن تلاش کنند[64]: «قالوا یـشُعَیبُ مانَفقَهُ کَثیرًا مِمّا تَقولُ و اِنّا لَنَرکَ فینا ضَعیفـًا» (هود/11،91) نامفهوم خواندن سخنان وی کنایه از بیفایده و بیهوده بودن آن است.[65]
3. تهدید:
3. تهدید:
شعیب(علیه السلام) و پیروانش برای دست کشیدن از آیین توحیدی با انواع فشارهای اجتماعی و روانی از جمله اشکال گوناگونی از تهدید نیز روبهرو بودند. کافران هنگامی که با پاسخ منطقی شعیب به ادعای نامفهوم بودن گفتههای او نیز مواجه شدند وی را به سنگسار شدن که از بدترین و فجیعترین انواع مجازات است تهدید کردند: «ولَولارَهطُکَ لَرَجَمنـکَ ومااَنتَ عَلَینا بِعَزیز» (هود/11،91) گویند: شعیب(علیه السلام)از جایگاه و احترام ویژه و والایی در میان قبیله خود برخوردار بود و کافران که برای قبیله وی حرمت قائل بودند میگفتند: سنگسارکردن و کشتن تو برای ما دشوار نیست، زیرا نزد ما عزت و احترامی نداری و ما فقط بهسبب رعایت احترام قبیلهات چنین کاری را انجامنمیدهیم. این نیز به نوعی توهین و تحقیر آنحضرت بهشمار میرفت.[66]
هنگامی که شعیب(علیه السلام) و پیروانش بر آیین توحیدی خویش پافشاری کردند اشراف و سران کافر قوم که از امتیازات و موقعیت فرادست اجتماعی برخوردار بودند، دچار خودبرتربینی شده و گردن نهادن به سیادت و رهبری دیگری و نیز دستبرداشتن از آیین نیاکان را برنمیتافتند، ازاینرو آنان را به تبعید و بیرون راندن از خانه و کاشانه تهدید کردند: «قالَ المَلاَُ الَّذینَ استَکبَروا مِن قَومِهِ لَنُخرِجَنَّکَ یـشُعَیبُ والَّذینَ ءامَنوا مَعَکَ مِن قَریَتِنا اَولَتَعودُنَّ فی مِلَّتِنا». (اعراف/7،88) چنان که بیشتر مفسران نامدار نخستین[67] و متأخر[68] نیز برداشت کردهاند، ظاهر برخی آیات نشان میدهد که کافران راه را بر مؤمنان گرفته و آنان را که به دیدار شعیب(علیه السلام)رفته یا اعمال دینی انجام میدادند به قتل تهدیدمیکردند تا شاید بتوانند از گرایش بیشتر افراد به وی و گسترش دعوتش جلوگیری کنند: «ولاتَقعُدوا بِکُلِّ صِرط توعِدونَ وتَصُدّونَ عَن سَبیلِ اللّهِ مَن ءامَنَ بِهِ» (اعراف/7،86); همچنین آنان با دروغگو خواندن شعیب(علیه السلام) و گمراه نامیدن[69] آیین وی تلاش میکردند که در آن القای شبهه و تردید افکنی کنند: «وتَبغونَها عِوَجـًا» (اعراف/7،86) ترساندن مؤمنان از پیامد ایمان به شعیب(علیه السلام) و دست برداشتن از آیین نیاکان و مایهخسران خواندن آن نیز میتواند از این قبیل باشد[70]: «وقالَ المَلاَُ الَّذینَ کَفَروا مِن قَومِهِ لـَئِنِاتَّبَعتُم شُعَیبـًا اِنَّکُم اِذًا لَخـسِرون» (اعراف/7،90)
فرجام اصحاب مدین:
فرجام اصحاب مدین:
هنگامی که شعیب(علیه السلام)با اصرار کافران بر باورها و ارزشهای شرکآلود و کفرآمیز و همچنین تکذیب و تهدید به اخراج از شهر روبهرو و از ایمان آوردن آنها ناامید شد آنان را نفرین* کرد[71]: «رَبَّنَا افتَح بَینَنا وبَینَ قَومِنا بِالحَقِّ واَنتَ خَیرُ الفـتِحین» (اعراف/7،89 و نیز اعراف/7،87) و چون از سوی کافران به سنگسار شدن تهدید شد به آنها وعده عذاب داد: «ویـقَومِ اعمَلوا عَلی مَکانَتِکُم اِنّی عـمِلٌ سَوفَ تَعلَمونَ مَن یَأتیهِ عَذابٌ یُخزیهِ و مَن هُوَ کـذِبٌ وارتَقِبوا اِنّی مَعَکُم رَقیب» (هود/11،93) سرانجام، عذاب الهی فرا رسید و شعیب(علیه السلام) و مؤمنان نجات یافتند و کافران نابود شدند: «ولَمّا جاءَ اَمرُنا نَجَّینا شُعَیبـًا والَّذینَ ءامَنوا مَعَهُ بِرَحمَة مِنّا...» (هود/11،94) در آیات 91 اعراف/7 و 37 عنکبوت/29 گفته شده که نابودی اصحاب مدین به وسیله عذاب زلزله بود که آنان را در خانههایشان بهصورت اجساد بیجانی که به رو بر زمین افتاده بودند درآورد: «فَاَخَذَتهُمُ الرَّجفَةُ فَاَصبَحوا فی دارِهِم جـثِمین» ; ولی در آیه 94 هود/11 از نابودی آنان بر اثر صیحه آسمانی یاد شده است: «واَخَذَتِ الَّذینَ ظَـلَمُوا الصَّیحَةُ فَاَصبَحوا فی دیـرِهِم جـثِمین» ، بنابراین میتوان گفت که آنان به وسیله هر دو از بین رفتهاند.[72]
کافران افزون بر نابودی به وسیله عذاب الهی به پیامدهای بد دیگر تکذیب نیز دچار شدند. در آیه 92 اعراف/7 از خسران* و زیانکار شدن آنانخبر میدهد: «اَلَّذینَ کَذَّبوا شُعَیبـًا کانوا هُمُ الخـسِرین». آنان که پیروی از شعیب(علیه السلام)را زمینه خسران مؤمنان میخواندند، خود با نابودی و از دست دادن همه سرمایههای مادی و معنوی، مصداق «خسرالدنیا والاخرة» (حجّ/22،11) شدند.[73] حبط و نابودی اعمال در دنیا و آخرت (توبه/9،69ـ70) و نفرین الهی بر آنان، از دیگر پیامدهای سوء تکذیب شعیب(علیه السلام) بود: «اَلا بُعدًا لِمَدیَنَ کَما بَعِدَت ثَمود» (هود/11،95)