گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد نوزدهم
آيه و ترجمه


و لقد نادئنا نوح فلنعم المجيبون (75)
و نجيناه و أ هله من الكرب العظيم (76)
و جعلنا ذريته هم الباقين (77)
و تركنا عليه فى الاخرين (78)
سلام على نوح فى العالمين (79)
إ نا كذلك نجزى المحسنين (80)
إ نه من عبادنا المؤ منين (81)
ثم أ غرقنا الاخرين (82)




ترجمه :

75 - نوح ما را ندا كرد (و ما دعاى او را اجابت كرديم )، و چه خوب اجابت كننده اى هستيم .
76 - و او و خاندانش را از اندوه بزرگ رهائى بخشيديم .
77 - و فرزندانش را بازماندگان (روى زمين ) قرار داديم .
78 - و نام نيك او را در ميان امتهاى بعد باقى گذارديم .
79 - سلام باد بر نوح در ميان جهانيان .
80 - ما اينگونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم .
81 - چرا كه او از بندگان با ايمان ما بود.
82 - سپس ديگران (دشمنان او) را غرق كرديم .
تفسير:
گوشه اى از داستان نوح
از ايـنـجـا شـرح داسـتـان نـه نفر از پيامبران بزرگ خدا آغاز مى شود كه در آيات پيشين بطور سربسته به آن اشاره شده بود، نخست از نوح شيخ الانبياء و نخستين پيامبر اولوا العـزم شـروع مـى كـنـد، و قـبـل از هـر چـيـز به دعاى پرسوز او هنگامى كه از هدايت قومش مـايـوس ‍ شـد اشـاره كـرده مى فرمايد: نوح ما را ندا كرد، ما هم اجابت كرديم ، و چه خوب اجابت كننده اى هستيم (و لقد نادانا نوح فلنعم المجيبون ).
ايـن دعـا مـمـكـن اسـت اشـاره بـه هـمـان بـاشـد كـه در سـوره نـوح آمـده : و قـال نوح رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فـاجرا كفارا: نوح گفت : پروردگارا! احدى از كافران را بر روى زمين مگذار، چرا كه اگـر آنـهـا را بـه حـال خـود واگذارى بندگانت را گمراه مى كنند، و جز افرادى فاجر و كـافـر نـسـلى از آنـهـا مـتـولد نـخـواهـد شـد (هـم خـود فـاسـدنـد و هـم نسل آينده آنها) (نوح آيات 26 و 27).
و يـا دعـائى كه به هنگام سوار شدن بر كشتى به پيشگاه خدا عرض كرد: رب انزلنى مـنـزلا مباركا و انت خير المنزلين : پروردگارا! ما را در منزلگاهى پر بركت فرود آور و تو بهترين فرود آورندگانى (مؤ منون آيه 29).
و يا دعائى كه در سوره قمر آيه 10 آمده : فدعا ربه انى مغلوب فانتصر: نوح
پروردگارش را چنين خواند من در چنگال اين قوم مغلوبم مرا يارى فرما.
البـتـه هـيچ مانعى ندارد كه آيه مورد بحث اشاره به همه اين دعاها بوده باشد، و خداوند به بهترين وجهى همه را اجابت فرمود.
و لذا در آيـه بـعـد بـلافـاصـله مـى فـرمـايـد: مـا او و خـاندانش را از اندوه بزرگ نجات بخشيديم (و نجيناه و اهله من الكرب العظيم ).
اين اندوه بزرگ كدام اندوه بوده است كه نوح را سخت رنج مى داده ؟
مـمـكـن اسـت اشـاره بـه سـخريه هاى قوم كافر و مغرور، و آزارهاى زبانى آنها و هتاكى و توهين نسبت به او و پيروانش باشد، و يا اشاره به تكذيبهاى پى درپى اين قوم لجوج .
گاه مى گفتند: و ما نراك اتبعك الا الذين هم اراذلنا: ما نمى بينيم كسى از تو پيروى كند مگر يك مشت اوباش ما! (هود - 27).
و گـاه مـى گـفـتـنـد: يـا نـوح قـد جـادلتـنـا فـاكـثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصـادقين : اى نوح زياد با ما سخن گفتى (و پر حرفى كردى !) اگر راست مى گوئى عذابى را كه وعده مى دهى بياور! (هود - 32).
و گاه چنانكه قرآن مى گويد و يصنع الفلك و كلما مر عليه ملاء من قومه سخروا منه : او مـشـغـول سـاخـتـن كـشتى بود، و هر زمان گروهى از قومش از كنار او عبور مى كردند وى را مسخره مى نمودند (و مى گفتند اين مرد ديوانه شده است !) (هود - 38).
آن قدر نوح اين پيامبر پر حوصله را ناراحت كردند و اسائه ادب نمودند و نسبت جنون به او دادند كه عرض كرد: رب انصرنى بما كذبون : پروردگارا!
در مقابل تكذيب آنها مرا يارى كن (مؤ منون - 26).
بـه هـر حـال مجموعه اى از اين حوادث ناگوار و زخم زبانهاى شديد قلب پاك او را سخت مـى فـشـرد، تـا ايـنـكـه طـوفـان فـرا رسـيـد، و خـداونـد او را از چنگال اين قوم ستمگر، و آن كرب عظيم و اندوه بزرگ رهائى بخشيد.
بـعـضـى از مـفـسران احتمال داده اند كه منظور از كرب عظيم همان طوفان بوده است كه جز نوح و يارانش از آن نجات نيافتند، ولى اين معنى بعيد به نظر مى رسد.
سپس مى افزايد: ما فرزندان نوح را بازماندگان (روى زمين ) قرار داديم (و جعلنا ذريته هم الباقين ).
آيـا بـه راسـتـى تـمام انسانهائى كه اكنون روى زمين زندگى مى كنند از فرزندان نوح هـسـتـنـد؟ و آيـه فوق همين را مى گويد؟ و يا گروه عظيمى از انبياء و اولياء و صلحاء از دودمـان او بـاقـى ماندند هر چند همه مردم از دودمان او نيستند؟ در اين زمينه بحثى داريم كه به خواست خدا در نكات خواهد آمد.
بـه عـلاوه ذكـر خـيـر و ثـنـاء جـميل و نام نيك براى نوح در ميان امتهاى بعد قرار داديم (و تركنا عليه فى الاخرين ).
از او بـه عنوان يك پيامبر مقاوم و شجاع و صبور و دلسوز و مهربان ياد مى كنند، و او را شيخ الانبياء مى نامند.
تاريخ او اسطوره مقاومت و ايستادگى است ، و برنامه او الهام بخش براى همه رهروان راه حق در برابر كارشكنيهاى سخت دشمنان و نابخرديهاى آنها.
سلام و درود باد بر نوح در ميان جهانيان (سلام على نوح فى العالمين ).
چـه افـتـخـارى از اين برتر و بالاتر كه خداوند بر او سلام مى فرستد، سلامى كه در مـيان جهان و جهانيان باقى مى ماند، و تا دامنه قيامت گسترده مى شود، سلام خدا تواءم با ثناء جميل و ذكر خير بندگانش .
جالب اينكه كمتر سلامى در قرآن به اين گستردگى و وسعت درباره كسى ديده مى شود، بخصوص اينكه العالمين (به مقتضاى اينكه جمع است و توأ م با الف و لام ) آنچنان معنى وسيعى دارد كه نه تنها همه انسانها، بلكه عوالم فرشتگان و ملكوتيان را نيز ممكن است در بر گيرد.
و بـراى آنـكـه ايـن بـرنـامـه بـراى ديـگـران الهـام بـخـش گردد مى افزايد: ما اينگونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم ! (انا كذلك نجزى المحسنين ).
چرا كه او از بندگان با ايمان ما بود (انه من عبادنا المؤ منين ).
در حـقـيقت مقام عبوديت و بندگى ، و همچنين ايمان توأ م با احسان و نيكوكارى كه در دو آيه اخير آمده ، دليل اصلى لطف خداوند نسبت به نوح و نجاتش از اندوه بزرگ و سلام و درود الهـى بـر او بـود كـه اگـر ايـن بـرنـامـه از نـاحـيـه ديـگـران نـيـز تـعـقـيـب شـود مـشـمـول هـمـان رحـمـت و لطـفـنـد كـه نـوح بـود چرا كه معيارهاى الطاف پروردگار تخلف ناپذير است و جنبه شخصى و خصوصى ندارد.
و در آخـريـن آيـه مورد بحث با جمله اى كوتاه و كوبنده سرنوشت آن قوم ظالم و شرور و كينه توز را بيان كرده ، مى گويد: سپس ديگران را غرق كرديم (ثم اغرقنا الاخرين ).
از آسمان سيلاب آمد، و از زمين آب جوشيد، و سرتاسر كره زمين به اقيانوس پر تلاطمى مـبـدل شد! كاخهاى بيدادگران را در هم كوبيد، و جسدهاى بيجانشان بر صفحه آب باقى ماند!
جـالب ايـنكه الطاف خود را با نوح ضمن چندين آيه بيان مى كند، اما عذاب آن قوم سركش را در يـك جـمـله كـوتـاه تـوأ م بـا تـحـقـير و بى اعتنائى ، چرا كه مقام بيان افتخارات و پـيـروزيـهـاى مـؤ مـنـان و يـارى خـداونـد نـسـبـت بـه آنـهـا مـقـام تـوضـيح است و مقام بيان حال سركشان مقام بى اعتنائى .
نكته :
آيا مردم روى زمين همه از دودمان نوحند؟
جـمـعـى از بـزرگـان مـفـسـريـن از جـمـله و جـعـلنـا ذريـته هم الباقين (ما فرزندان نوح را بـازمـانـدگـان در زمـيـن قـرار داديـم ) چـنـيـن اسـتـفـاده كـرده انـد كـه تـمـام نسل بشر بعد از نوح از دودمان او به وجود آمدند و هم اكنون همه از فرزندان نوحند.
ايـن سـخن را بسيارى از مورخان نقل كرده اند كه از نوح سه فرزند باقى ماند به نام : سـام و حـام و يـافـث و تـمام نژادهاى امروز كره زمين به آنها منتهى مى شوند، نژاد عرب و فـارس و روم را نـژاد سـامـى مـى دانند، و نژاد ترك و گروهى ديگر را از اولاد يافث ، و نژاد سودان و سند و هند و نوبه و حبشه و قبط و بربر را از اولاد حام مى شمرند.
بـحـث در ايـن مساءله نيست كه اين نژاد از كدامين فرزند نوح است چرا كه در اين مساءله در ميان مورخان و مفسران تعبيرهاى مختلفى ديده مى شود، بحث در اين است كه آيا همه نژادهاى انسانى به اين سه بازمى گردد؟
در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد كه مگر مؤ منان ديگرى با نوح در كشتى سوار نشدند سـرنـوشـت آنـهـا چـه شـد؟ آيـا آنها همگى از دنيا رفتند بى آنكه فرزندى از آنها باقى بـمـانـد؟ و يـا اگر فرزندانى داشتند فرزند دختر بود كه با اولاد نوح ازدواج كردند؟ اين مساءله از نظر تاريخى چندان روشن نيست ، بلكه از بعضى
روايات پاره اى اشارات در آيات قرآن ممكن است استفاده كرد كه از آنها نيز فرزندانى در روى زمين مانده ، و اقوامى از اولاد آنها هستند.
در حـديـثـى كـه در تـفـسير على بن ابراهيم از امام باقر (عليه السلام ) در توضيح آيه فـوق نـقـل شـده چـنـيـن مـى خـوانـيـم : الحـق و النبوة و الكتاب و الايمان فى عقبه ، و ليس كـل مـن فـى الارض مـن بـنـى آدم مـن ولد نـوح (عـليـه السـلام ) قـال الله عـزوجـل فـى كـتـابـه احـمـل فـيـهـا مـن كـل زوجـيـن اثـنـيـن و اهـلك الا مـن سبق عليه القـول مـنـهـم و مـن آمـن و مـا آمـن مـعـه الا قـليـل ، و قـال الله عـز و جل ايضا: ذرية من حملنا مع نوح :
مـنـظـور خـداونـد از ايـن آيـه (و جـعـلنـا ذريته هم الباقين ) اين است كه حق و نبوت و كتاب آسـمـانـى و ايمان در دودمان نوح باقيماند، ولى تمام كسانى كه از فرزندان آدم در روى زمـيـن زنـدگـى مـى كـنـنـد از اولاد نـوح نـيـسـتـنـد، چـرا كـه خـداونـد متعال در كتابش مى گويد: ما به نوح دستور داديم كه از هر جفتى از حيوانات يك زوج بر كشتى سوار كن ، و همچنين اهل خانواده ات را، مگر آنها كه قبلا وعده هلاكشان داده شده (اشاره به همسر نوح و يكى از فرزندانش ) و همچنين مؤ منان را، جز گروه اندكى به نوح ايمان نـيـاوردند - و نيز (خطاب به بنى اسرائيل كرده مى گويد:) اى فرزندان كسانى كه با نوح بر كشتى سوار كرديم .
و بـه ايـن تـرتـيـب آنـچـه دربـاره منتهى شدن تمام نژادهاى روى زمين به فرزندان نوح مشهور است ثابت نيست .
آيه و ترجمه


و إ ن من شيعته لابرهيم (83)
إ ذ جاء ربه بقلب سليم (84)
إ ذ قال لا بيه و قومه ماذا تعبدون (85)
ائفكا ءالهة دون الله تريدون (86)
فما ظنكم برب العالمين (87)
فنظر نظرة فى النجوم (88)
فقال إ نى سقيم (89)
فتولوا عنه مدبرين (90)
فراغ إ لى الهتهم فقال الا تأ كلون (91)
ما لكم لا تنطقون (92)
فراغ عليهم ضربا باليمين (93)
فأ قبلوا اليه يزفون (94)




ترجمه :

83 - و از پيروان او (نوح ) ابراهيم بود.
84 - به خاطر بياور هنگامى را كه با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد.
85 - هنگامى كه به پدر و قومش گفت : اينها چه چيز است كه مى پرستيد؟!
86 - آيا غير از خدا، به سراغ اين معبودان دروغين مى رويد؟
87 - شما درباره پروردگار عالميان چه گمان مى بريد؟
88 - (سپس ) او نگاهى به ستارگان افكند.
89 - و گفت من بيمارم (و با شما به مراسم جشن نمى آيم ).
90 - آنها از او روى برتافته و به او پشت كردند (و به سرعت دور شدند).
91 - (او وارد بـتـخـانـه شد) مخفيانه نگاهى به معبودان آنها كرد و از روى تمسخر گفت : چرا از اين غذاها نمى خوريد؟
92 - (اصلا) چرا سخن نمى گوئيد؟!
93 - سپس ضربه اى محكم با دست راست و با توجه بر پيكر آنها فرود آورد (و همه را جز بت بزرگ در هم شكست )
94 - آنها با سرعت به سراغ او آمدند.
تفسير:
طرح جالب بت شكنى ابراهيم
در ايـن آيات بخش قابل ملاحظه اى از زندگى ابراهيم قهرمان بتشكن (عليه السلام ) به دنبال گوشه هائى از تاريخ پر ماجراى نوح (عليه السلام ) آمده است .
در ايـنـجا نخست از ماجراى بت شكنى ابراهيم و برخورد شديد بت پرستان با او سخن مى گـويـد، و در قـسـمـت ديـگـرى پـيـرامـون بـزرگـتـريـن صـحـنـه فـداكـارى ابـراهـيـم خـليـل و مـساءله قربانى فرزندش بحث مى كند، و اين قسمت در قرآن مجيد منحصرا در همين جا مطرح شده است .
آيه نخست ماجراى ابراهيم را به اين صورت با ماجراى نوح پيوند مى دهد و مى فرمايد: و از پيروان نوح و ابراهيم بود (و ان من شيعته لابراهيم ).
او در هـمـان خـط تـوحـيد و عدل در همان مسير تقوا و اخلاص كه سنت نوح بود گام بر مى داشـت ، كـه انـبياء همه مبلغان يك مكتب و استادان يك دانشگاهند، و هر كدام برنامه ديگرى را تداوم مى بخشند و تكميل مى كنند.
چه تعبير جالبى ؟ ابراهيم از شيعيان نوح بود، با اينكه فاصله زمانى زيادى آن دو را از هم جدا مى كرد (حدود 2600 سال به گفته بعضى از مفسران ) ولى مى دانيم در پيوند مكتبى زمان كمترين تاثيرى ندارد.
بعد از بيان اين اجمال به تفصيل آن پرداخته ، مى فرمايد: به خاطر بياور هنگامى را كه ابراهيم با قلب سليم به پيشگاه پروردگارش آمد (اذ جاء ربه بقلب سليم )
مـفـسـران بـراى قلب سليم تفسيرهاى متعددى بيان كرده اند كه هر كدام به يكى از ابعاد اين مساءله اشاره مى كند.
قلبى كه پاك از شرك باشد.
قلبى كه خالص از معاصى و كينه و نفاق بوده باشد.
قلبى كه از عشق دنيا تهى باشد كه حب دنيا سرچشمه همه خطاها است .
و بالاخره قلبى كه جز خدا در آن نباشد!
حـقـيـقـت ايـن است كه سليم از ماده سلامت ، و هنگامى كه سلامت به طور مطلق مطرح مى شود سـلامـتـى از هـر گـونـه بـيـمـارى اخـلاقـى و اعـتـقـادى را شامل مى شود.
قرآن مجيد درباره منافقان مى گويد: فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا در دلهاى آنها يـك نـوع بـيـمـارى اسـت و خـداونـد نـيـز (بر اثر لجاجت و گناهشان ) بر اين بيمارى مى افزايد (بقره 10).
جـالبـترين تفسير را براى قلب سليم امام صادق (عليه السلام ) بيان فرموده : در آنجا كـه مـى خـوانـيـم : القـلب السـليـم الذى يـلقى ربه و ليس فيه احد سواه !: قلب سليم قلبى است كه خدا را ملاقات كند در حالى كه هيچ كس جز او در آن نباشد.
و اين تعبير، جامع همه اوصاف گذشته است .
و نـيـز در روايـت ديـگـرى از هـمـان امـام (عـليـه السـلام ) آمده است كه فرمود: صاحب النية الصادقة صاحب القلب السليم ، لان سلامة القلب من هو اجس المذكورات تخلص النية لله فـى الامـور كـلهـا: كسى كه نيت صادقى دارد صاحب قلب سليم است چرا كه سلامت قلب از شرك و شك نيت را در همه چيز خالص مى كند.
درباره اهميت قلب سليم همين بس كه قرآن مجيد آنرا تنها سرمايه نجات روز قيامت شمرده ، چنانكه در سوره شعراء آيه 88 و 89 از زبان همين پيامبر بزرگ ابراهيم (عليه السلام ) مـى خـوانـيـم : يـوم لا يـنـفـع مـال و لا بـنـون الا مـن اتـى الله بـقـلب سـليـم : روزى كه اموال و فرزندان سودى به حال انسان نمى بخشند، جز كسى
كه با قلب سليم در پيشگاه خداوند حضور يابد.
آرى ابـراهـيـم بـا قـلب سـليم و روح پاك و اراده نيرومند و عزم راسخ مامور مبارزه با بت پـرسـتـان شـد، و از پـدر (عمو) و قوم خودش آغاز كرد، چنانكه قرآن مى گويد به خاطر بـيـاور هـنـگـامـى را كـه بـه پـدر و قـومـش گـفت : اينها چه چيز است كه مى پرستيد؟! (اذ قال لابيه و قومه ما ذا تعبدون ).
حـيـف نـيـسـت انـسـان بـا آن شـرافـت ذاتـى و عـقـل و خـرد در مقابل مشتى سنگ و چوب بى ارزش تعظيم كند؟ عقلتان كجا است ؟!
سـپـس ايـن تـعـبـيـر را كـه تـوأ م بـا تـحـقـيـر آشـكـار بـتـهـا بـود بـا جـمـله ديـگـرى تـكـمـيـل كـرد و گفت : آيا شما جز الله كه بر حق است به سراغ خدايان دروغين مى رويد؟ (اءفكا الهة دون الله تريدون ).
بـا توجه به اينكه افك به معنى دروغ بزرگ ، و يا زشترين دروغها است ، قاطعيت سخن ابراهيم درباره بتها روشنتر مى شود.
سـرانـجـام سـخـنـش را با جمله كوبنده ديگرى در اين مقطع پايان داد و گفت : شما درباره پروردگار عالميان چه گمان مى بريد؟! (فما ظنكم برب العالمين )
روزى او را مى خوريد، مواهب او سراسر وجود شما را احاطه كرده ،
بـا ايـنـحـال مـوجـودات بـى ارزشـى را هـمـرديـف او قـرار داده ايـد، بـا اينحال باز انتظار داريد به شما رحم كند، و شما را با اشد مجازات كيفر ندهد؟ چه اشتباه بزرگى ؟ چه گمراهى خطرناكى ؟.
تـعـبير رب العالمين اشاره به اين است كه تمام عالم در سايه ربوبيت او اداره مى شوند شما او را رها ساخته به سراغ يك مشت پندار و اوهامى كه هيچ منشا اثر نيست رفته ايد.
در تـواريـخ و تـفـاسـيـر آمـده اسـت كـه بـت پـرسـتـان بـابـل هر سال مراسم عيد مخصوصى داشتند غذاهائى در بتخانه آماده مى كردند و در آنجا مى چيدند به اين پندار كه غذاها متبرك شود، سپس دستجمعى به بيرون شهر مى رفتند و در پايان روز باز مى گشتند و براى نيايش ‍ و صرف غذا به بتخانه مى آمدند.
آن روز شهر خالى شد و فرصت خوبى براى در هم كوبيدن بتها به دست ابراهيم افتاد.
فـرصـتـى كـه ابـراهـيـم مـدتـهـا انـتـظـار آن را مـى كـشـيـد و مايل نبود به آسانى از دست برود.
لذا هـنگامى كه در شب از او دعوت به شركت در اين مراسم كردند او نگاهى به ستارگان افكند (فنظر نظرة فى النجوم ).
و گفت من بيمارم (و قال انى سقيم ).
و به اين ترتيب عذر خود را خواست !
آنـهـا بـه او پـشـت كـرده و بـه سـرعـت از او دور شـدنـد و بـه دنبال مراسم خود شتافتند (فتولوا عنه مدبرين ).
در اينجا دو سؤ ال مطرح است .
نخست اينكه : چرا ابراهيم به ستارگان نگاه كرد، هدفش از اين نگاه چه بود؟ ديگر اينكه آيا به راستى بيمار بود كه گفت بيمارم ؟ چه بيمارى داشت ؟
پاسخ سؤ ال اول بـا تـوجـه به اعتقادات مردم بابل و رسوم و عادات آنها روشن است ، آنها در علم نجوم مـطـالعـاتـى داشـتـنـد، و حـتـى مـى گـويـنـد بـتـهـاى آنـهـا نـيـز هـيـاكـل سـتـارگـان بـود، و بـه ايـن خـاطـر بـه آنـهـا احـتـرام مـى گـذاشـتـنـد كـه سمبل ستارگان بودند.
البـتـه در كنار اطلاعات نجومى خرافات بسيار نيز در اين زمينه در ميان آنها شايع بود، از جـمـله اينكه ستارگان را در سرنوشت خود مؤ ثر مى دانستند، و از آنها خير و بركت مى طلبيدند، و از وضع آنها بر حوادث آينده استدلال مى كردند.
ابراهيم (عليه السلام ) براى اينكه آنها را متقاعد كند طبق رسوم آنها نگاهى به ستارگان آسـمان افكند تا چنان تصور كنند كه پيش بينى بيمارى خود را از مطالعه اوضاع كواكب كرده است و قانع شوند!
بـعـضـى از مـفـسران بزرگ اين احتمال را نيز داده اند كه او مى خواست از حركت ستارگان وقـت بـيـمـارى خـود را دقـيـقـا دريـابـد، زيـرا يـكـنـوع بـيـمـارى هـمـچـون تـب در فـواصـل زمـانـى خـاصـى بـه سـراغـش مـى آمـد، ولى بـا تـوجـه بـه وضـع افكار مردم بابل احتمال اول مناسبتر است .
بعضى نيز احتمال داده اند كه نگاه او به آسمان در واقع نگاه مطالعه در اسرار آفرينش بـود، هـر چـنـد آنـهـا نـگـاه او را نـگاه يك منجم مى پنداشتند كه مى خواهد از اوضاع كواكب حوادث آينده را پيشبينى كند.
در مورد سؤ ال دوم پاسخهاى متعددى داده اند.
از جمله اينكه او واقعا بيمار بود، هر چند اگر سالم هم بود هرگز در مراسم
جـشـن بتها شركت نمى كرد، ولى بيماريش بهانه خوبى براى عدم شركت در آن مراسم و استفاده از فرصت طلائى براى درهم كوبيدن بتها بود، و دليلى ندارد كه ما بگوئيم او در اينجا توريه كرده ، چرا كه توريه براى انبياء مناسب نيست .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد كـه ابـراهـيـم واقـعا بيمارى جسمى نداشت اما روحش بر اثر اعمال ناموزون اين جمعيت و كفر و شرك و ظلم و فسادشان بيمار بود، بنابراين او واقعيتى را بيان كرد، هر چند آنها طور ديگرى فكر كردند، و او را از نظر جسمى بيمار پنداشتند.
اين احتمال نيز داده شده است كه او در اين سخن توريه كرده باشد.
مـثـل ايـنـكـه كـسـى بـر در مـنـزل مـى آيـد و سـؤ ال مـى كـنـد فـلان كـس در مـنـزل اسـت آنها در پاسخ مى گويند: اينجا نيست و منظورشان از كلمه اينجا پشت در خانه است ، نه مجموع خانه ، در حالى كه شنونده اين چنين نمى فهمد (اينگونه تعبيرات را كه دروغ نيست اما ظاهرش ‍ چيز ديگر است در فقه توريه مى نامند).
مـنـظـور ابراهيم از اين سخن اين بود كه من در آينده ممكن است بيمار شوم تا دست از سر او بردارند و به سراغ كار خود بروند.
اما تفسير اول و دوم مناسبتر به نظر مى رسد.
بـه ايـن تـرتـيب ابراهيم (عليه السلام ) تنها در شهر ماند و بت پرستان شهر را خالى كرده و بيرون رفتند، ابراهيم نگاهى به اطراف خود كرد، برق شوق در چشمانش نمايان گـشـت ، لحـظـاتـى را كـه از مـدتـهـا قـبـل انـتظارش را مى كشيد فرا رسيد بايد يك تنه بـرخـيـزد و بـه جنگ بتها برود، و ضربه سختى بر پيكر آنان وارد سازد، ضربه اى كه مغزهاى خفته بت پرستان را تكان دهد و بيدار كند.
قـرآن مـى گـويـد: او بـه سـراغ خـدايـان آنها آمد، نگاهى به آنها و ظروف غذائى كه در اطرافشان بود افكند و از روى تمسخر صدا زد: آيا از اين غذاها
نمى خوريد؟! (فراغ الى آلهتهم فقال الا تاكلون ).
اين غذاها را عبادت كنندگانتان فراهم كرده اند، غذاهاى چرب و شيرين متنوع و رنگين است ، چرا ميل نمى كنيد؟!
سپس افزود: اصلا چرا حرف نمى زنيد؟ چرا لال و بسته دهن هستيد؟! (ما لكم لا تنطقون ).
و به اين ترتيب تمام معتقدات خرافى آنها را به سخريه كشيد، بدون شك او به خوبى مـى دانست نه آنها غذا مى خورند، و نه سخن مى گويند، موجودات بيجانى بيش نيستند، اما در حـقـيقت مى خواست دليل برنامه بت شكنى خود را به اين صورت زيبا و لطيف ارائه داده باشد.
سپس آستين را بالا زد، تبر را به دست گرفت ، و با قدرت حركت داد و با توجه ضربه اى محكم بر پيكر آنها فرود آورد! (فراغ عليهم ضربا باليمين ).
منظور از يمين يا واقعا همان دست راست است كه انسان غالب كارهاى خود را با آن انجام مى دهـد و يـا كـنـايـه از قـدرت و قـوت اسـت (هـر دو مـعـنـى نـيـز بـا هـم قابل جمع است ).
به هر حال چيزى نگذشت كه از آن بتخانه آباد و زيبا ويرانه اى وحشتناك ساخت بتها همه لت وپـار شدند، و دست و پا شكسته هر كدام به گوشه اى افتادند و به راستى براى بت پرستان منظره اى دلخراش و اسفبار و غمانگيز پيدا كردند.
ابـراهيم كار خود را كرد و مطمئن و آرام از بتكده بيرون آمد، و به سراغ خانه خود رفت در حالى كه خود را براى حوادث آينده آماده مى ساخت .
او مـى دانـسـت انـفـجـار عـظـيـمـى در شـهـر، بـلكـه در سـراسـر كـشـور بـابـل ايجاد كرده كه صداى آن بعدا بلند خواهد شد! طوفانى از خشم و غضب به راه مى افتد كه او در ميان طوفان تنها است . اما او خدا را دارد، و همين او را كافى است .
بـت پـرسـتـان بـه شـهر بازگشتند و به سراغ بتخانه آمدند، چه منظره وحشتناك و بهت آورى ؟ گوئى بر سر جايشان خشكشان زده ؟ لحظاتى چند رشته افكارشان از دست رفت ، و مـات و مـبـهـوت ، خـيره خيره به آن ويرانه نگاه كردند و بتهائى را كه پناه روز بى پناهى خود مى پنداشتند بى پناه در آنجا ديدند.
سپس سكوت جاى خود را به خروش و نعره و فرياد داد ... چه كسى اين كار را كرده ؟ كدام ستمگر؟!
و چـيـزى نـگـذشـت كـه بـه خـاطـرشـان آمد جوان خداپرستى در اين شهر وجود داردبه نام ابـراهـيـم كه بتها را به باد استهزاء مى گرفت ، و تهديد كرده بود من نقشه خطرناكى براى بتهاى شما كشيده ام ! معلوم مى شود كار، كار او است .
سـپـس جـمـعـيـت بـه سـوى او حـركـت كـردنـد در حالى كه با سرعت (و خشم ) راه مى رفتند (فاقبلوا اليه يزفون ).
يـزفـون از مـاده زف (بر وزن كف ) در اصل در مورد وزش باد و حركت سريع شترمرغ كه مـخـلوطـى از راه رفـتـن و پـريـدن است به كار رفته سپس اين كلمه بطور كنايه در مورد زفـاف عـروس يـعـنـى بـردن عـروس بـه خـانـه دامـاد استعمال شده است .
بـه هـر حـال مـنظور اين است كه بت پرستان با سرعت به سوى ابراهيم آمدند كه دنباله ماجرايش را در آيات بعد خواهيم خواند.
نكته ها:
آيا پيامبران هم توريه مى كنند؟
قبلا لازم است بدانيم توريه چيست ؟
تـوريـه بـر وزن تـوصـيه كه گاهى از آن تعبير به معاريض نيز مى شود اين است كه سـخـنى بگويند كه ظاهرى دارد اما منظور گوينده چيز ديگر است ، هر چند شنونده نظرش مـتـوجـه هـمـان ظـاهـر مـى شـود، فـى المـثـل كـسـى از ديـگـرى سـؤ ال مـى كـنـد كـى از سـفـر آمدى ؟ او مى گويد: پيش از غروب در حالى كه پيش از ظهر آمده اسـت ، شـنـونـده از ظـاهـر ايـن كـلام كـمـى قبل از غروب را مى فهمد، در حالى كه گوينده قبل از ظهر را اراده كرده ، چرا كه آنهم قبل از غروب است !.
يا كسى از ديگرى سؤ ال مى كند غذا خورده اى ؟ مى گويد آرى ، شنونده از اين سخن چنين مى فهمد كه امروز غذا خورده در صورتى كه منظورش اين است ديروز غذا خورده .
ايـن نـكـته در كتب فقهى مطرح است كه آيا توريه دروغ محسوب مى شود يا نه ؟ جمعى از فقهاى بزرگ از جمله شيخ انصارى (رضوان الله عليه ) معتقد است كه توريه جزء دروغ نـيـسـت ، نـه عـرفـا كـذب بر آن صادق است ، و نه از روايات اسلامى الحاق آن به كذب استفاده مى شود، بلكه در پاره اى از روايات عنوان كذب رسما از آن نفى شده است .
در حـديـثـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) مـى خـوانـيـم : الرجـل يـسـتـاذن عـليـه فـيـقـول للجـاريـة قـولى ليـس هـو هـيـهـنـا فـقال (عليه السلام ) لا باس ليس ‍ بكذب : كسى دم در مى آيد و اجازه ورود به خانه مى طـلبـد صاحبخانه (كه مانعى از پذيرش او دارد) به كنيز مى گويد: بگو: او اينجا نيست (و منظور از آن همان پشت در خانه است ) امام
(عليه السلام ) فرمود اين دروغ نيست .
ولى حـق ايـن اسـت كـه در اينجا بايد تفصيلى داد، و به عنوان يك ضابطه كلى گفت : هر گـاه لفـظ از نـظـر مـفهوم لغوى و عرفى قابليت دو معنا دارد ولى ذهنيات مخاطب آنرا بر معنى خاصى تطبيق مى كند در حالى كه گوينده اراده معنى ديگرى را دارد اين چنين توريه اى دروغ نيست مثل اين كه لفظ مشترك را به كار برند ذهن شنونده متوجه يك معنى شود در حالى كه گوينده نظرش معنى ديگرى باشد.
فـى المـثـل در حـالات سـعـيـد ابـن جبير آمده است كه حجاج از او پرسيد نظر تو درباره من چـگـونـه اسـت گـفت به عقيده من تو عادل هستى ! اطرافيان شاد شدند حجاج گفت او با اين سخن حكم كفر مرا صادر كرد زيرا يك معناى عادل عدول كننده از حق به باطل است .
اما اگر لفظ از نظر مفهوم لغوى و عرفى تنها يك معنى دارد و گوينده آنرا رها مى كند و بـه سـوى معناى مجاز مى رود بى آنكه قرينه مجاز را ذكر كند اين چنين توريه اى بدون شك حرام است ، و ممكن است با اين تفصيل ميان نظرات مختلف فقها جمع كرد.
ولى بـايد توجه داشت حتى در مواردى كه توريه مصداق كذب و دروغ نيست گاهى مفاسد آنرا در بر دارد و سبب اغراء به جهل و افكندن مردم در خطا مى شود و از اين نظر گاه ممكن است به مرحله حرام برسد اما هر گاه نه چنين مفسده اى دارد، و نه مصداق كذب و دروغ است ، دليـلى بـر حـرمـت آن نـداريـم ، و روايـت امـام صـادق (عـليـه السـلام ) از ايـن قبيل است .
بـنـابـرايـن تنها دروغ نبودن براى توريه كردن كافى نيست ، بلكه بايد مفاسد ديگر نيز در آن نباشد.
و البته در مواردى كه ضرورتى ايجاب كند كه انسان دروغى بگويد مسلما
مادام كه توريه ممكن است بايد توريه كرد، تا سخن مصداق دروغ نباشد.
امـا ايـنـكه آيا براى پيامبران توريه جايز است يا نه ؟ بايد گفت در صورتى كه موجب تـزلزل اعـتـماد عمومى مردم شود جايز نيست ، چرا كه سرمايه انبياء در طريق تبليغ همان سـرمـايـه اعـتـمـاد عـمـومـى مردم است ، و اما در مواردى مانند آنچه در داستان ابراهيم (عليه السـلام ) در آيـات فـوق آمـده كه اظهار بيمارى كند و يا همچون منجمان نگاه در ستارگان آسـمـان بـيـفـكـنـد، و هـدف مهمى در اين كار باشد، بى آنكه پايه هاى اعتماد حق جويان را متزلزل سازد، به هيچ وجه اشكالى ندارد.
2 - ابراهيم و قلب سليم
مـى دانـيـم قـلب در اصـطـلاح قـرآن بـه مـعـنـى روح و عـقـل اسـت بـنـابـرايـن قلب سليم به روح پاك و سالمى گفته مى شود كه از هر گونه شرك و شك و فساد خالى است .
قـرآن مـجـيـد بـعضى از قلوب را به عنوان قاسيه (قساوتمند) توصيف كرده است (مائده - 13).
و گاه قلوبى را به عنوان ناپاك معرفى نموده (مائده - 41).
قلبهائى را بيمار معرفى مى كند (بقره - 6).
و قلبهائى را مهر خورده و بسته (توبه - 87).
و در مقابل آنها قلب سليم را مطرح مى كند كه هيچيك از اين عيوب در آن نيست ، هم پاك است ، و هـم نـرم و پـر عـطـوفـت ، هـم سـالم اسـت و هـم انـعـطـاف پـذيـر در مقابل حق .
ايـن هـمان قلبى است كه به عنوان حرم خدا در روايات توصيف شده ، چنانكه در حديثى از امـام صـادق (عـليـه السلام ) مى خوانيم : القلب حرم الله فلا تسكن حرم الله غير الله !: قلب حرم خدا است غير خدا را در حرم خدا ساكن مكن !.
ايـن هـمـان قـلبـى اسـت كـه مى تواند حقائق غيب را ببيند و به ملكوت عالم بالا نظر كند، چـنـانـكـه در حديثى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمده است : لو لا ان الشياطين يـحـومـون على قلوب بنى آدم لنظروا الى الملكوت !: اگر شياطين قلوب فرزندان آدم را احاطه نكنند مى توانند به جهان ملكوت نظر افكنند!.
در هـر حـال بـهـتـريـن سرمايه براى نجات در قيامت همين قلب سليم است ، و همان بود كه ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) بـا آن به بارگاه پروردگارش شتافت و فرمان رسالت را دريافت كرد.
اين سخن را با حديث ديگرى پايان مى دهيم در روايتى آمده است : ان لله فى عباده آنية و هو القلب فاحبها اليه اصفاها و اصلبها و ارقها: اصلبها فى دين امه ، و اصفاها من الذنوب ، و ارقـهـا عـلى الاخـوان : خـداونـد در مـيـان بـنـدگـانـش ظـرف و پـيـمـانـه اى دارد به نام دل كـه از هـمـه آنـهـا بـهـتـر همان ظرفى است كه صافتر محكمتر و لطيفتر باشد، از همه مـحـكـمـتـر در ديـن خـدا، از هـمـه پـاكـتـر از گـنـاهـان ، از هـمـه لطـيـفـتـر در مقابل برادران دينى !.
آيه و ترجمه


قال أ تعبدون ما تنحتون (95)
و الله خلقكم و ما تعملون (96)
قالوا ابنوا له بنيانا فالقوه فى الجحيم (97)
فأ رادوا به كيدا فجعلناهم الا سفلين (98)
و قال إ نى ذاهب إ لى ربى سيهدين (99)
رب هب لى من الصالحين (100)




ترجمه :

95 - او (ابراهيم ) گفت : آيا چيزى را مى پرستيد كه با دست خود مى تراشيد؟
96 - با اينكه خداوند هم شما را آفريده و هم بتهائى را كه مى سازيد!
97 - آنها گفتند بناى مرتفعى براى او بسازيد، و او را در جهنمى از آتش بيفكنيد!
98 - آنـهـا طـرحـى بـراى نـابـودى ابـراهـيـم ريخته بودند ولى ما آنها را پست و مغلوب ساختيم .
99 - (او از ايـن مـهلكه به سلامت بيرون آمد) و گفت : من به سوى پروردگارم مى روم او مرا هدايت خواهد كرد.
100 - پروردگارا! به من از (فرزندان ) صالح ببخش .
تفسير:
نقشه هاى مشركان شكست مى خورد
سرانجام بعد از ماجراى بت شكنى ، ابراهيم را به همين اتهام به دادگاه كشاندند.
او را مـورد سـؤ ال قـرار داده و از او خواستند توضيح دهد كه حادثه وحشتناك بتخانه به دست چه كسى انجام يافته ؟ قرآن شرح اين ماجرا را در سوره انبياء بيان كرده و در آيات مـورد بـحـث تنها به يك فراز حساس آن قناعت مى كند و آن آخرين سخن ابراهيم با آنان در زمـيـنه باطل بودن بت پرستى است مى گويد: ابراهيم گفت آيا چيزى را پرستش مى كنيد كه با دست خود مى تراشيد؟! (قال اتعبدون ما تنحتون ).
هـيـچ آدم عاقلى مصنوع خود را پرستش مى كند؟ هيچ ذى شعورى در برابر مخلوق خود زانو به زمين مى زند؟ كدام عقل و منطق به شما چنين اجازه اى داده است ؟!
مـعـبـود بـايـد خالق انسان باشد نه مخلوق او، اكنون درست بنگريد و معبود حقيقى را پيدا كنيد: خداوند هم شما را آفريده ، و هم بتهائى را كه مى سازيد (و الله خلقكم و ما تعملون ).
آسـمـان و زمـيـن هـمـه مـخـلوق اويـند و زمان و مكان همه از او است ، بايد سر بر آستان چنين خالقى نهاد و او را پرستش و نيايش كرد.
ايـن دليـلى اسـت بـسـيـار قـوى و دنـدانـشـكـن كـه هـيـچ پـاسـخـى در مقابل آن نداشتند.
مـا در جـمله ما تعملون به اصطلاح ما موصوله است (نه ما مصدريه ) مى خواهد بگويد خدا هم شما را آفريده و هم مصنوعاتتان را، اگر بر بتها كلمه
مـصنوع انسان يا معمول انسان اطلاق شود به خاطر شكلى است كه انسان به آن مى دهد، و گر نه ماده آنرا هم خدا آفريده است ، اين درست به اين مى ماند كه مى گويند اين فرش ، آن خـانـه ، و آن اتـومـبـيـل سـاخـتـه انسان است . مسلما منظور اين نيست كه انسان مواد آنها را ساخته بلكه صورت آنها به دست انسان شكل مى گيرد.
امـا اگـر مـا را مـصـدريـه بـگـيـريـم مـفـهـومـش ايـن است كه خداوند هم شما را آفريده و هم اعمال شما را البته اين معنى غلط نيست و بر خلاف پندار بعضى سر از جبر در نمى آورد چـرا كـه اعـمـال ما هر چند به اراده ما انجام مى گيرد اما اراده و قدرت بر تصميم گيرى و نـيـروهاى ديگرى را كه افعال خود را با آن انجام مى دهيم همه از ناحيه خدا است ، ولى با ايـنـحـال آيـه نـاظـر به اين معنى نيست ، بلكه ناظر به بتها است مى گويد خدا هم خالق شـمـا اسـت و هـم بـتـهائى كه ساخته و پرداخته ايد و لطف سخن نيز در همين است ، چرا كه بحث از بتها بوده نه از اعمال آدمى .
در حقيقت اين آيه شبيه مطلبى است كه در داستان موسى و ساحران آمده كه مى گويد: فاذا هـى تـلقـف مـا يافكون : موسى عصا را رها كرد مار عظيمى شد و آنچه را به دروغ ساخته بودند بلعيد (منظور مارهاى ساختگى ساحران است ) (اعراف - 117)
ولى مـى دانـيـم زورگـويـان و قـلدران هـرگـز بـا مـنـطـق و استدلال آشنا نبوده اند، به همين دليل اين برهان گويا و نيرومند ابراهيم (عليه السلام ) در قلب سردمداران نظام جبار بابل اثر نگذاشت ، هر چند گروهى از توده مردم مستضعف را بيدار كرد، اما مستكبران كه پيشرفت اين منطق توحيدى را مزاحم منافع خويش مى ديدند با مـنـطـق زور و سرنيزه و آتش به ميدان آمدند، منطقى كه هرگز جز آن را نمى فهمند، تكيه بر قدرت خويش كردند و فرياد زدند براى او بناى مرتفعى بسازيد و در ميان آن
آتـش بـيـفـروزيـد و او را در جـهـنمى سوزان بيفكنيد! (قالوا ابنوا له بنيانا فالقوه فى الجحيم ).
از اين تعبير استفاده مى شود كه قبلا دستور داده شد چهار ديوارى بزرگى ساختند، سپس در درون آن آتـش افـروختند، شايد به اين منظور كه هم آتش را از پراكنده شدن و خطرات احـتمالى مهار كنند، و هم دوزخى را كه ابراهيم ، بت پرستان را با آن تهديد مى كرد عملا به وجود آورند!
درسـت اسـت كـه بـراى سـوزانـدن انسانى همچون ابراهيم يك بار كوچك هيزم كافى بود، ولى بـراى ايـنـكـه سـوز دل خـود را از شـكـستن بتها فرو بنشانند، و به اصطلاح انتقام خويش را به حد اعلى بگيرند، و در ضمن شكوه و عظمتى به بتها بخشند كه آبروى بر بـاد رفـتـه آنـهـا شـايد برگردد، و نيز زهر چشمى از همه مخالفان خود بگيرند كه اين حـادثـه ديـگر در تاريخ بابل تكرار نگردد، اين درياى آتش را به وجود آوردند (توجه داشته باشيد جحيم در لغت به معنى آتشهائى است كه روى هم متراكم شده است ).
بـعـضـى بـنيان را در اينجا به منجنيق تفسير كرده اند كه وسيله پرتاب اشياء سنگين از فـاصـله هـاى دور بـود، ولى غـالب مـفـسـران هـمـان تـفـسـيـر اول را برگزيده اند كه بنيان همان ساختمان و چهار ديوارى بزرگ است .
در ايـنـجـا قـرآن به ريزه كاريها و جزئيات اين مساءله كه در سوره انبياء آمده است اشاره نمى كند، تنها در يك جمع بندى فشرده و جالب پايان اين ماجرا را چنين بيان مى كند: آنها بـراى نـابـودى ابـراهـيـم نـقـشـه دقـيـقى طرح كرده بودند، ولى ما آنها را پست و مغلوب ساختيم (فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ).
كيد در اصل به معنى هر گونه چاره انديشى است ، خواه در طريق صحيح باشد يا غلط هر چند غالبا در موارد مذموم استعمال مى شود، و با توجه
بـه ايـنـكـه در ايـنـجا به صورت نكره آمده ، نكره اى كه دلالت بر عظمت و اهميت مى كند، اشـاره بـه نقشه وسيع و گسترده اى است كه آنها براى نابود ساختن ابراهيم و برچيدن اثرات تبليغ قولى و عملى او طرح كرده بودند.
آرى خداوند آنها را اسفل و پائين قرار داد، و ابراهيم را در مرتبه اعلى همانگونه كه منطقش برترى داشت در حادثه آتش سوزى نيز خدا او را برتر قرار داد، و دشمنان نيرومندش را بـه سـقـوط كـشـانـيـد، آتـش را بر او سرد و سالم ساخت و بى آنكه حتى يك تار موى او بسوزد از آن درياى آتش سالم به درآمد!
يـك روز نـوح را از غرق نجات مى دهد، و روز ديگر ابراهيم را از حرق تا روشن كند آب و آتش سر بر فرمان او دارند و آنچه مى گويد خدا آن مى كنند.
ابراهيم (عليه السلام ) از اين حادثه هولناك و توطئه خطرناكى كه دشمن براى او چيده بـود سـالم و سـربـلنـد بـيـرون آمـد و چـون رسـالت خـود را در بـابـل پـايان يافته مى ديد تصميم بر مهاجرت به اراضى مقدس شام گرفت و گفت من بـه سـوى پـروردگـارم مـى روم ، او مـرا هـدايـت خـواهـد كـرد (و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين ).
بديهى است خداوند مكانى ندارد اما مهاجرت از محيط آلوده به محيط پاك مهاجرت به سوى خدا است .
مـهـاجـرت بـه سـرزمـيـن انـبياء و اوليا و كانونهاى وحى الهى مهاجرت به سوى خدا است همانگونه كه سفر به مكه سفر الى الله ناميده مى شود.
بـعـلاوه مـهـاجـرت بـراى انـجـام وظـيـفـه و رسالت الهى سفر به سوى دوست محسوب مى گردد، و در اين سفر هادى و راهنما در همه جا خدا است .
و در اينجا نخستين تقاضايش از خدا كه در آيات فوق منعكس است تقاضاى فرزند صالح بـود، فـرزنـدى كه بتواند خط رسالت او را تداوم بخشد، و برنامه هاى نيمه تمامش را بـه پـايان برساند، اينجا بود كه عرض كرد: پروردگارا! به من از فرزندان صالح ببخش (رب هب لى من الصالحين ).
چه تعبير جالبى فرزند صالح و شايسته ، شايسته از نظر اعتقاد و ايمان ، شايسته از نظر گفتار و عمل ، و شايسته از تمام جهات .
قـابـل تـوجـه ايـنـكـه يـك جـا ابـراهيم خودش تقاضا مى كند كه در زمره صالحان باشد، چـنـانكه قرآن از قول او نقل مى كند: رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين : پروردگارا! به من علم و دانش مرحمت فرما، و مرا به صالحان ملحق كن (شعراء - 83).
و در اينجا تقاضا مى كند كه فرزندان صالح به من مرحمت فرما، چرا كه صالح وصفى است جامع كه تمام شايستگى هاى يك انسان كامل در آن جمع است .
خـداونـد نـيـز ايـن دعـا را مـسـتـجـاب كـرد، و فـرزنـدان صـالحـى هـمـچـون اسـمـاعـيـل و اسـحـاق بـه او مـرحـمـت فـرمـود، چنانكه در آيات بعد همين سوره مى خوانيم و بـشـرنـاه بـاسـحـاق نـبيا من الصالحين ما او را بشارت داديم به تولد اسحق پيامبرى از صالحان .
و در مـورد اسـمـاعـيـل مـى گـويـد: و اسـمـاعـيـل و ادريـس و ذا الكـفـل كـل مـن الصـابـريـن و ادخـلنـاهـم فـى رحـمـتـنـا انـهـم مـن الصـالحـيـن : و اسماعيل و ادريس و ذا الكفل را به ياد آور كه همه از صابران بودند، و ما آنها را در رحمت خود وارد كرديم چرا كه از صالحان بودند (انبياء - 86 و 85).
نكته ها:
1 - خالق همه چيز او است
در آيـات مـورد بـحـث خـوانـديـم و الله خـلقـكـم و ما تعملون : ابراهيم به بت پرستان مى گويد هم خودتان مخلوق خدا هستيد و هم بتهاى ساختگى شما.
بعضى آيه فوق را توجيهى براى مذهب فاسد جبر پنداشته اند (به اين ترتيب كه ما در جـمـله مـا تعملون را ما مصدريه گرفته اند و گفته اند: مفهوم جمله اين مى شود كه خداوند شـمـا و اعـمـالتـان را آفـريـده اسـت ، و هـنـگـامـى كـه اعمال ما مخلوق خدا است پس ما از خودمان اختيارى نداريم .
اين سخن از چند جهت بى اساس است :
اولا چـنـانـكه گفتيم منظور از ما تعملون در اينجا بتهائى است كه با دست خود مى ساختند، نـه اعـمـال انـسـانـهـا، و بـدون شـك آنـها اين مواد را از عالم خلقت مى گرفتند ولى به آن شكل مى دادند (بنابراين ما ما موصوله است ).
ثانيا اگر مفهوم آيه آن باشد كه آنها پنداشته اند دليلى مى شد به نفع بت پرستان ، نـه بـر ضـد آنـهـا، چـرا كـه آنـهـا مـى تـوانـسـتـنـد بـگـويـنـد چـون عمل بت سازى و بت پرستى ما را خدا آفريده پس ما در اين ميان بى تقصير هستيم !.
ثـالثـا بـه فـرض ايـنـكـه مـعـنـى آيـه چـنـيـن بـاشـد بـاز دليـل بـر جـبـر نـيـسـت ، زيرا در عين آزادى اراده و اختيار باز هم به يك معنى خداوند خالق اعـمـال مـا اسـت ، چـرا كـه ايـن آزادى اراده و قـدرت بـر تـصميم گيرى و نيروهاى جسمى و فـكـرى و مـادى و مـعـنـوى را چـه كسى به ما داده است جز خداپس خالق او است در عين اينكه فعل ، فعل اختيارى ما است .
2 - هجرت ابراهيم (عليه السلام )
بسيارى از پيامبران در طول عمر خود براى اداى رسالت خويش اقدام به هجرت كردند كه از جمله آنها ابراهيم بود كه در آيات مختلف قرآن روى مساله هجرت او تكيه شده است .
از جـمـله در سـوره عـنـكـبـوت آيـه 26 مـى خـوانـيـم : و قال انى مهاجر الى ربى انه هو العزيز الحكيم : گفت من به سوى پروردگارم هجرت مى كنم كه او عزيز و حكيم است و قرآن اين سخن را بعد از مساءله آتش سوزى ابراهيم در آنجا آورده است .
حـقـيـقـت ايـن اسـت كـه رهـبران الهى هنگامى كه رسالت خويش را در يك نقطه به اتمام مى رسـانـدنـد، و يـا مـحـيـط را آمـاده بـراى گـسـترش ‍ دعوت خويش نمى ديدند، براى اينكه رسـالت آنـهـا مـتـوقـف نگردد دست به مهاجرت مى زدند، و اين مهاجرتها سرچشمه بركات فـراوانـى در طـول تـاريـخ اديـان شد، تا آنجا كه تاريخ اسلام از نظر ظاهر و معنا بر محور هجرت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) دور مى زند، و اگر هجرت نبود اسلام در بـاتـلاق بـت پـرسـتان مكه براى هميشه فرو رفته بود. هجرت بود كه به اسلام و مـسـلمـيـن جـان تـازه داد، و هـمه چيز را به نفع آنها دگرگون ساخت ، و بشريت را در مسير جديدى قرار داد.
بـلكـه بـه يـك معنى هجرت يك برنامه عمومى براى فرد فرد مؤ منان است كه هر وقت در طـول زنـدگـى آنـهـا مـحـيـط را نـامـناسب براى اهداف مقدس خود ديدند و آن را به صورت بـاتـلاق عـفـن يـافـتـنـد كـه هـمـه چـيـز در آن مى پوسد موظف به هجرتند بايد رخت سفر بربندند و به سرزمين آماده ترى كوچ كنند كه ملك خدا محدود نيست .
اما هجرت پيش از آنكه جنبه برون ذاتى داشته باشد جنبه درون ذاتى دارد، نخست در درون دل و جـان هـجـرتـى بـايـد كرد، هجرت از آلودگيها به سوى پاكيها هجرت از شرك به ايمان و هجرت از گناه به طاعت پروردگار بزرگ .
ايـن هـجـرت درونـى سـرآغـازى خـواهـد بـود بـراى تـحـول فـرد و جـامـعه ، و مقدمه اى براى هجرت برونى در جلد چهارم تفسير نمونه بحث مشروحى پيرامون اسلام و مهاجرت ذيل آيه 100 سوره نساء صفحه 89 به بعد آورده ايم .
آيه و ترجمه


فبشرناه بغلام حليم (101)
فـلمـا بـلغ مـعـه السـعى قال يابنى إ نى أ رى فى المنام أ نى أ ذبحك فانظر ماذا ترى قال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى إ ن شاء الله من الصابرين (102)
فلما أ سلما و تله للجبين (103)
و ناديناه أ ن يا ابرهيم (104)
قد صدقت الرءيا إ نا كذلك نجزى المحسنين (105)
إ ن هذا لهو البلؤ ا المبين (106)
و فديناه بذبح عظيم (107)
و تركنا عليه فى الاخرين (108)
سلام على إ برهيم (109)
كذلك نجزى المحسنين (110)




ترجمه :

101 - ما او (ابراهيم ) را به نوجوانى بردبار و پر استقامت بشارت داديم .
102 - هـنگامى كه با او به مقام سعى و كوشش رسيد گفت : فرزندم من در خواب ديدم كه بـايـد تـو را ذبـح كنم ! بنگر نظر تو چيست ؟ گفت : پدرم هر چه دستور دارى اجرا كن ، به خواست خدا مرا از صابران خواهى يافت !
103 - هنگامى كه هر دو تسليم و آماده شدند و ابراهيم جبين او را بر خاك نهاد ...
104 - او را ندا داديم كه اى ابراهيم !
105 - آنچه را در خواب ماموريت يافتى انجام دادى ، ما اينگونه نيكوكاران را جزا مى دهيم .
106 - اين مسلما امتحان مهم و آشكارى است .
107 - ما ذبح عظيمى را فداى او كرديم .
108 - و نام نيك او را در امتهاى بعد باقى گذارديم .
109 - سلام بر ابراهيم باد!
110 - اينگونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم .
تفسير:
ابراهيم در قربانگاه
در آيـات گـذشـتـه بـه ايـنـجـا رسـيـديـم كـه ابـراهـيـم بـعـد از اداى رسـالت خـويش در بابل از آنجا هجرت كرد، و نخستين تقاضايش از پروردگار اين بود كه فرزند صالحى به او عطا فرمايد، زيرا تا آن روز صاحب فرزندى نشده بود.
نـخـسـتين آيه مورد بحث سخن از اجابت اين دعاى ابراهيم به ميان آورده ، مى گويد: ما او را به نوجوانى حليم و بردبار و پر استقامت بشارت داديم (فبشرناه بغلام حليم ).
در واقع سه بشارت در اين جمله جمع شده است : بشارت تولد فرزندى
پسر، و بشارت رسيدن او به سنين نوجوانى ، و بشارت به صفت والاى حلم .
در تـفـسـيـر حـليـم گـفـتـه انـد كـسـى اسـت كـه در عـيـن تـوانـائى در هـيـچ كـارى قـبـل از وقـتـش شتاب نمى كند، و در كيفر مجرمان عجله اى به خرج نمى دهد. روحى بزرگ دارد و بر احساسات خويش مسلط است .
راغـب در مـفردات مى گويد: حلم به معنى خويشتندارى به هنگام هيجان غضب است ، و از آنجا كـه ايـن حـالت از عـقـل و خـرد نـاشـى مـى شـود گـاه بـه مـعـنـى عـقـل و خـرد نـيـز بـه كـار رفـتـه ، و گـر نـه مـعـنـى حـقـيـقـى حـلم هـمـان اسـت كـه در اول گفته شد، ضمنا از اين توصيف استفاده مى شود كه خداوند بشارت بقاى اين فرزند را تـا زمانى كه به سنى برسد كه قابل توصيف به حلم باشد داده است ، و چنانكه در آيات بعد خواهيم ديد او مقام حليم بودن خود را به هنگام ماجراى ذبح نشان داد، همانگونه كه ابراهيم نيز حليم بودن خود را در آن هنگام ، و هم در موقع آتش سوزى آشكار ساخت .
قـابـل تـوجـه ايـنـكـه واژه حـليـم پـانزده مرتبه در قرآن مجيد تكرار شده ، ووصفى است براى خـداونـد جـز در دو مـورد كه به صورت توصيفى براى ابراهيم و فرزندش در كلام خدا آمده است ، و در يك مورد توصيفى است براى شعيب از زبان ديگران .
واژه غـلام بـه عـقيده بعضى به هر كودكى قبل از رسيدن به سن جوانى گفته مى شود و بـعـضى آن را به كودكى كه از ده سال گذشته و هنوز به سن بلوغ نرسيده است اطلاق كرده اند.
از تـعـبـيـرات مـخـتـلفـى كـه در لغـت عـرب آمـده مـى تـوان اسـتـفـاده كـرد كـه غـلام حـد فـاصـل مـيـان طـفـل (كـودك ) و شـاب (جـوان ) اسـت كـه در زبـان فارسى از آن تعبير به نوجوان مى كنيم .
سـرانجام فرزند موعود ابراهيم طبق بشارت الهى متولد شد، و قلب پدر را كه در انتظار فرزندى صالح سالها چشم به راه بود روشن ساخت دوران طفوليت را پشت سر گذاشت و به سن نوجوانى رسيد.
در ايـنـجـا قـرآن مى گويد: هنگامى كه با او به مقام سعى و كوشش رسيد (فلما بلغ معه السعى ).
يـعـنـى بـه مـرحـله اى رسـيـد كـه مى توانست در مسائل مختلف زندگى همراه پدر تلاش و كوشش كند و او را يارى دهد.
بـعـضـى سعى را در اينجا به معنى عبادت و كار براى خدا دانسته اند، البته سعى مفهوم وسيعى دارد كه اين معنى را نيز شامل مى شود ولى منحصر به آن نيست ، و تعبير معه (با پدرش ) نشان مى دهد كه منظور معاونت پدر در امور زندگى است .
بـه هـر حـال بـه گـفته جمعى از مفسران ، فرزندش در آن وقت 13 ساله بود كه ابراهيم خـواب عـجـيب و شگفت انگيزى مى بيند كه بيانگر شروع يك آزمايش بزرگ ديگر در مورد ايـن پيامبر عظيم الشان است ، در خواب مى بيند كه از سوى خداوند به او دستور داده شد تا فرزند يگانه اش را با دست خود قربانى كند و سر ببرد.
ابراهيم وحشتزده از خواب بيدار شد، مى دانست كه خواب پيامبران واقعيت دارد و از وسوسه هاى شيطانى دور است ، اما با اين حال دو شب ديگر همان خواب تكرار شد كه تاكيدى بود بر لزوم اين امر و فوريت آن .
مـى گـويـنـد نـخـستين بار در شب ترويه (شب هشتم ماه ذى الحجه ) اين خواب را ديد، و در شبهاى عرفه و شب عيد قربان (نهم و دهم ذى الحجه ) خواب تكرار گرديد، لذا براى او كمترين شكى باقى نماند كه اين فرمان قطعى خدا است .
ابـراهيم كه بارها از كوره داغ امتحان الهى سرافراز بيرون آمده بود، اين بار نيز بايد دل بـه دريـا بـزنـد و سر بر فرمان حق بگذارد، و فرزندى را كه يك عمر در انتظارش بوده و اكنون نوجوانى برومند شده است با دست خود سر ببرد!
ولى بـايـد قـبـل از هـر چـيـز فـرزنـد را آمـاده ايـن كـار كـند، رو به سوى او كرد و گفت : فـرزنـدم مـن در خـواب ديـدم كـه بـايـد تـو را ذبـح كـنـم بـنـگـر نـظـر تـو چـيـسـت ؟! (قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذا ترى ).
فـرزنـدش كـه نسخه اى از وجود پدر ايثارگر بود و درس صبر و استقامت و ايمان را در هـمـيـن عـمر كوتاهش در مكتب او خوانده بود، با آغوش باز و از روى طيب خاطر از اين فرمان الهـى اسـتـقـبال كرد، و با صراحت و قاطعيت گفت : پدرم هر دستورى به تو داده شده است اجرا كن (قال يا ابت افعل ما تؤ مر).
و از نـاحـيـه مـن فـكـر تـو راحـت بـاشـد كـه بـه خـواست خدا مرا از صابران خواهى يافت (ستجدنى ان شاء الله من الصابرين ).
اين تعبيرات پدر و پسر چقدر پر معنى است و چه ريزه كاريهائى در آن نهفته است ؟.
از يـكـسـو پدر با صراحت مساءله ذبح را با فرزند 13 ساله مطرح مى كند و از او نظر خـواهـى مـى كـنـد، بـراى او شـخـصـيـت مـسـتـقـل و آزادى اراده قـائل مـى شـود، او هـرگـز نـمـى خواهد فرزندش را بفريبد، و كوركورانه به اين ميدان بـزرگ امـتـحـان دعـوت كـنـد او مـى خـواهد فرزند نيز در اين پيكار بزرگ با نفس شركت جويد، و لذت تسليم و رضا را همچون پدر بچشد!
از سـوى ديـگر فرزند هم مى خواهد پدر در عزم و تصميمش راسخ باشد، نمى گويد مرا ذبـح كن ، بلكه مى گويد هر ماموريتى دارى انجام ده ، من تسليم امر و فرمان او هستم ، و مخصوصا پدر را با خطاب يا ابت ! (اى پدر!) مخاطب مى سازد،
تـا نشان دهد اين مساءله از عواطف فرزندى و پدرى سر سوزنى نمى كاهد كه فرمان خدا حاكم بر همه چيز است .
و از سـوى سوم مراتب ادب را در پيشگاه پروردگار به عالى ترين وجهى نگه مى دارد، هرگز به نيروى ايمان و اراده و تصميم خويش ‍ تكيه نمى كند، بلكه بر مشيت خدا و اراده او تكيه مى نمايد و با اين عبارت از او توفيق پايمردى و استقامت مى طلبد.
و بـه ايـن تـرتـيـب هـم پـدر و هـم پـسـر نـخستين مرحله اين آزمايش بزرگ را با پيروزى كامل مى گذرانند.
در ايـن مـيـان چـه ها گذشت ؟ قرآن از شرح آن خوددارى كرده ، و تنها روى نقاط حساس اين ماجراى عجيب انگشت مى گذارد.
بـعـضى نوشته اند: فرزند فداكار براى اينكه پدر را در انجام اين ماموريت كمك كند، و هـم از رنـج و انـدوه مـادر بـكـاهـد، هـنـگـامـى كه او را به قربانگاه در ميان كوههاى خشك و سوزان سرزمين منى آورد به پدر گفت : پدرم ريسمان را محكم ببند تا هنگام اجراى فرمان الهى دست و پا نزنم ، مى ترسم از پاداشم كاسته شود!
پـدر جـان كـارد را تـيز كن و با سرعت بر گلويم بگذران تا تحملش بر من (و بر تو) آسانتر باشد!
پـدرم قـبـلا پـيـراهـنـم را از تن بيرون كن كه به خون آلوده نشود، چرا كه بيم دارم چون مادرم آنرا ببيند عنان صبر از كفش بيرون رود.
آنـگاه افزود سلامم را به مادرم برسان و اگر مانعى نديدى پيراهنم را برايش ببر كه باعث تسلى خاطر و تسكين دردهاى او است ، چرا كه بوى فرزندش را از آن خواهد يافت ، و هر گاه دلتنگ شود آنرا در آغوش مى فشارد و سوز درونش را تخفيف خواهد داد.
لحـظـه هـاى حـسـاسى فرا رسيد، فرمان الهى بايد اجرا مى شد، ابراهيم كه مقام تسليم فرزند را ديد او را در آغوش كشيد، و گونه هايش را بوسه داد و هر دو در اين لحظه به گريه افتادند، گريه اى كه بيانگر عواطف و مقدمه شوق لقاى خدا بود.
قـرآن هـمين اندازه در عبارتى كوتاه و پر معنى مى گويد: هنگامى كه هر دو تسليم و آماده شدند و ابراهيم جبين فرزند را بر خاك نهاد ... (فلما اسلما و تله للجبين ).
بـاز قـرآن ايـنـجـا را بـه اخـتصار برگزار كرده و به شنونده اجازه مى دهد تا با امواج عواطفش قصه را همچنان دنبال كند.
بـعـضـى گـفـتـه انـد منظور از جمله تله للجبين اين بود كه پيشانى پسر را به پيشنهاد خـودش بر خاك نهاد، مبادا چشمش در صورت فرزند بيفتد و عواطف پدرى به هيجان در آيد و مانع اجراى فرمان خدا شود!
بـه هـر حـال ابـراهـيـم صـورت فرزند را بر خاك نهاد و كارد را به حركت در آورد و با سـرعـت و قدرت بر گلوى فرزند گذارد در حالى كه روحش در هيجان فرو رفته بود، و تنها عشق خدا بود كه او را در مسيرش بى ترديد پيش مى برد.
اما كارد برنده در گلوى لطيف فرزند كمترين اثرى نگذارد! ...
ابراهيم در حيرت فرو رفت بار ديگر كارد را به حركت در آورد ولى باز كارگر نيفتاد، آرى ابـراهـيـم خـليـل مـى گـويـد: بـبـر! امـا خـداونـد جليل فرمان مى دهد نبر! و كارد تنها گوش بر فرمان او دارد.
اينجا است كه قرآن با يك جمله كوتاه و پر معنى به همه انتظارها پايان داده ، مى گويد: در اين هنگام او را ندا داديم كه اى ابراهيم (و ناديناه ان يا ابراهيم ).
آنچه را در خواب ماموريت يافتى انجام دادى (قد صدقت الرؤ يا).
ما اينگونه نيكوكاران را جزا و پاداش مى دهيم (انا كذلك نجزى المحسنين ).
هـم بـه آنـها توفيق پيروزى در امتحان مى دهيم ، و هم نمى گذاريم فرزند دلبندشان از دسـت برود، آرى كسى كه سر تا پا تسليم فرمان ما است و نيكى را به حد اعلا رسانده جز اين پاداشى نخواهد داشت .
سپس مى افزايد: اين مسلما امتحان مهم و آشكارى است (ان هذا لهو البلاء المبين ).
ذبـح كـردن فرزند با دست خود، آنهم فرزندى برومند و لايق ، براى پدرى كه يك عمر در انـتـظـار چـنـيـن فـرزنـدى بـوده كـار سـاده و آسـانـى نـيـسـت ، چـگـونـه مـى تـوان دل از چـنـيـن فـرزنـدى بركند؟ و از آن بالاتر با نهايت تسليم و رضا بى آنكه خم به ابـرو آورد بـه امـتـثـال ايـن فـرمـان بـشتابد، و تمام مقدمات را تا آخرين مرحله انجام دهد، بطورى كه از نظر آمادگى هاى روانى و عملى چيزى فروگذار نكند؟
و از آن عجيب تر تسليم مطلق اين نوجوان در برابر اين فرمان بود، كه با آغوش باز و بـا اطـمـيـنـان خـاطـر بـه لطـف پـروردگـار و تـسـليـم در بـرابـر اراده او بـه استقبال ذبح شتافت .
لذا در بـعـضـى از روايـات آمـده اسـت هـنـگـامـى كـه ايـن كـار انـجـام گـرفـت جبرئيل
(از روى اعجاب ) صدا زد: الله اكبر الله اكبر!...
و فرزند ابراهيم صدا زد: لا اله الا الله ، و الله اكبر!...
و پدر قهرمان فداكار نيز گفت : الله اكبر و لله الحمد.
و اين شبيه تكبيراتى است كه ما روز عيد قربان مى گوئيم .
امـا بـراى ايـنـكـه برنامه ابراهيم ناتمام نماند، و در پيشگاه خدا قربانى كرده باشد و آرزوى ابـراهـيـم بـرآورده شـود، خـداونـد قـوچـى بـزرگ فـرسـتـاد تـا به جاى فرزند قـربانى كند و سنتى براى آيندگان در مراسم حج و سرزمين منى از خود بگذارد، چنانكه قرآن مى گويد: ما ذبح عظيمى را فداى او كرديم (و فديناه بذبح عظيم ).
در ايـنـكـه عـظـمـت ايـن ذبح از چه نظر بوده از نظر جسمانى و ظاهرى ؟ و يا از جهت اينكه فـداى فـرزنـد ابـراهـيـم شد؟ و يا از نظر اينكه براى خدا و در راه خدا بود؟ و يا از اين نظر كه اين قربانى از سوى خدا براى ابراهيم فرستاده شد؟
مفسران گفتگوههاى فراوانى دارند، ولى هيچ مانعى ندارد كه تمام اين جهات در ذبح عظيم جمع ، و از ديدگاههاى مختلف داراى عظمت باشد.
يـكـى از نـشـانـه هـاى عـظـمـت ايـن ذبـح آن اسـت كـه بـا گـذشـت زمـان سـال بـه سـال وسـعـت بـيـشـتـرى يـافـتـه ، و الان در هـر سـال بـيـش از يـك ميليون به ياد آن ذبح عظيم ذبح مى كنند و خاطره اش را زنده نگه مى دارد.
فدينا از ماده فدا در اصل به معنى قرار دادن چيزى به عنوان بلاگردان و دفع ضرر از شخص يا چيز ديگر است لذا مالى را كه براى آزاد كردن اسير مى دهند فديه مى گويند، و نيز كفاره اى را كه بعضى از بيماران بجاى روزه مى دهند به اين نام ناميده مى شود.
در ايـنـكـه ايـن قـوچ بـزرگ چگونه به ابراهيم (عليه السلام ) داده شد بسيارى معتقدند جـبـرئيـل آورد، بـعـضـى نـيز گفته اند از دامنه كوههاى منى سرازير شد، هر چه بود به فرمان خدا و به اراده او بود.
نه تنها خداوند پيروزى ابراهيم را در اين امتحان بزرگ در آن روز ستود، بلكه خاطره آن را جـاويـدان سـاخـت ، چـنـانـكـه در آيـه بعد مى گويد: ما نام نيك ابراهيم را در امتهاى بعد باقى و برقرار ساختيم (و تركنا عليه فى الاخرين ).
او اسوه اى شد براى همه آيندگان ، و قدوه اى براى تمام پاكبازان و عاشقان دلداده كوى دوست ، و برنامه او را به صورت سنت حج در اعصار و قرون آينده تا پايان جهان جاودان نموديم او پدر پيامبران بزرگ ، او پدر امت اسلام و پيامبر اسلام بود.
سلام بر ابراهيم (آن بنده مخلص و پاكباز باد) (سلام على ابراهيم ).
آرى ، ما اينگونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم ( كذلك نجزى المحسنين ).
پـاداشـى بـه عـظمت دنيا، پاداشى جاودان در سراسر زمان ، پاداشى درخور سلام و درود خداوند بزرگ !
جـالب تـوجـه اينكه جمله كذلك نجزى المحسنين يك بار اينجا ذكر شده ، و يك بار در چند آيه قبل ، اين تكرار حتما نكته اى دارد.
مـمـكـن اسـت دليـلش ايـن بـوده بـاشـد كـه در مـرحـله اول خداوند پيروزى ابراهيم را در امتحان بزرگش تصديق مى كند، و كارنامه قبولى او را امضا
مـى فـرمـايـد، اين خود جزا و پاداش بزرگى است ، و اين مهمترين مژده اى بود كه خداوند بـه ابـراهـيـم داد، سـپـس مـسـاءله فدا كردن ذبح عظيم و جاودان ماندن نام و سنت او و درود فـرسـتـادن خـدا بـر او را كـه سـه مـوهـبت بزرگ ديگر است مطرح كرده و آن را به عنوان پاداش نيكوكاران معرفى مى كند.
نكته ها:
1 - ذبيح الله كيست ؟
در ايـنكه كدام يك از فرزندان ابراهيم (اسماعيل يا اسحق ) به قربانگاه برده شد و لقب ذبـيـح الله يـافت ؟ در ميان مفسران سخت گفتگو است ، گروهى اسحاق را ذبيح مى دانند و جـمـعـى اسـمـاعـيـل را، نـظـر اول را بـسـيـارى از مـفـسـران اهل سنت و نظر دوم را مفسران شيعه برگزيده اند.
امـا آنـچـه بـا ظـواهـر آيـات مـخـتـلف قـرآن هـمـاهـنـگ اسـت ايـن اسـت كـه ذبـيـح اسماعيل بوده است ، زيرا:
اولا: در يـكـجـا مـى خـوانـيـم : و بـشـرناه باسحاق نبيا من الصالحين : ما او را بشارت به اسحاق داديم كه پيامبرى بود از صالحان (صافات 112).
ايـن تـعـبـيـر بـه خـوبى نشان مى دهد كه خداوند بشارت به تولد اسحاق را بعد از اين مـاجـرا و بـه خـاطر فداكاريهاى ابراهيم به او داد، بنابراين ماجراى ذبح مربوط به او نبود.
بعلاوه هنگامى كه خداوند نبوت كسى را بشارت مى دهد، مفهومش اين است كه زنده مى ماند، و اين با مساءله ذبح در كودكى سازگار نيست .
ثـانـيا: در آيه 71 سوره هود مى خوانيم : فبشرناه باسحق و من وراء اسحاق يعقوب : ما او را بـه تـولد اسـحاق بشارت داديم و نيز به تولد يعقوب بعد از اسحاق اين آيه نشان مى دهد كه ابراهيم مطمئن بود اسحاق مى ماند و فرزندى
همچون يعقوب از او به وجود مى آيد، بنابراين نوبتى براى ذبح باقى نخواهد ماند.
كسانى كه ذبيح را اسحاق مى دانند در حقيقت اين آيات را ناديده گرفته اند.
ثـالثـا: روايـات بـسـيـارى در مـنـابـع اسـلامـى آمـده اسـت كـه نـشـان مـى دهـد ذبـيـح اسماعيل بوده است به عنوان نمونه :
در حـديـث مـعـتـبـرى كـه از پـيامبر گرامى اسلام نقل شده مى خوانيم : انا ابن الذبيحين : من فـرزنـد دو ذبـيحم و منظور از دو ذبيح يكى پدرش عبدالله است كه عبدالمطلب جد پيامبر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) نذر كرده بود او را براى خدا قربانى كند سپس يكصد شـتـر بـه فـرمـان خـدا فـداء او قـرار داد و داسـتـانـش مـشـهـور اسـت ، و ديـگـر اسماعيل بود، زيرا مسلم است كه پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) از فرزندان اسماعيل است ، نه اسحاق .
در دعـائى كـه از عـلى (عـليـه السـلام ) از پيامبر گرامى (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نـقـل شـده مـى خـوانـيـم : يـا مـن فـدا اسـمـاعـيـل من الذبح : اى كسى كه فدائى براى ذبح اسماعيل قرار دادى .
در احـاديـثـى كـه از امـام بـاقـر و امـام صـادق (عـليـهـمـاالسـلام ) نـقـل شـده مـى خـوانـيـم : هـنـگـامـى كـه سـؤ ال كـردنـد ذبـيـح كـه بـود فـرمـودنـد: اسماعيل .
در حـديـثـى كـه از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عـليـهـم السـلام ) نـقـل شـده نـيـز مـى خـوانـيـم : لو عـلم الله عـزوجـل شـيـئا اكـرم مـن الضـان لفـدا بـه اسـمـاعـيـل : اگـر حـيـوانـى بـهـتـر از گـوسـفـنـد پـيـدا مـى شـد آنـرا فـديـه اسماعيل قرار مى داد.
خـلاصـه روايـات در ايـن زمـيـنـه بـسـيـار اسـت كـه اگـر بـخـواهـيـم هـمـه آنـهـا را نقل
كنيم سخن به درازا مى كشد.
در بـرابـر اين روايات فراوان كه هماهنگ با ظاهر آيات قرآن است روايت شاذى بر ذبيح بـودن اسـحـاق دلالت دارد كـه نـمـى تـوانـد مـقـابـله بـا روايـات گـروه اول كند، و نه با ظاهر آيات قرآن هماهنگ است .
از همه اينها گذشته اين مساءله مسلم است كودكى را كه ابراهيم او را با مادرش به فرمان خـدا بـه مـكـه آورد و در آنـجا رها نمود، و سپس ‍ خانه كعبه را با كمك او ساخت ، و طواف و سـعـى بـا او بـجـا آورد اسـمـاعـيـل بـود، و ايـن نـشـان مـى دهـد كـه ذبـيـح نـيـز اسماعيل بوده است ، زيرا برنامه ذبح مكمل برنامه هاى فوق محسوب مى شده .
البته آنچه از كتب عهد عتيق (تورات كنونى ) بر مى آيد اين است كه ذبيح ، اسحاق بوده است .
و از ايـنجا چنين به نظر مى رسد كه بعضى از روايات غير معروف اسلامى كه اسحاق را ذبيح معرفى مى كند تحت تاءثير روايات اسرائيلى است و احتمالا از مجعولات يهود است ، يـهـود چـون از دودمـان اسـحـاق بـودنـد مايل بودند اين افتخار را براى خود ثبت كنند و از مسلمانان كه پيامبرشان زاده اسماعيل بود سلب كنند، هر چند از طريق انكار واقعيات باشد!
بـه هـر حـال آنچه براى ما از همه محكمتر است ظواهر آيات قرآن است كه به خوبى نشان مـى دهـد كـه ذبـيـح اسـمـاعـيـل بـوده اسـت گـر چـه بـراى مـا تـفـاوتى نمى كند كه ذبيح اسـمـاعـيـل باشد يا اسحاق هر دو فرزند ابراهيم و پيامبر بزرگ خدا بودند، هدف روشن شدن اين ماجراى تاريخى است .
2 - آيا ابراهيم مامور به ذبح فرزند بود؟
از سـؤ الات مـهـم ديـگرى كه در اين بحث براى مفسران مطرح است اين است كه آيا ابراهيم راستى مامور به ذبح فرزند بود، يا به مقدمات آن دستور داشت ؟
اگر مامور به ذبح بوده ، چگونه پيش از انجام آن ، اين حكم الهى نسخ شد؟ در حالى كه نـسـخ قـبـل از عـمـل جـايـز نـيـسـت ، و ايـن مـعـنـى در عـلم اصول فقه اثبات شده است .
و اگر مامور به مقدمات ذبح بوده است اين افتخار مهمى نخواهد بود.
و ايـنـكـه بـعـضـى گـفـتـه انـد اهـمـيـت مـسـاءله از ايـنـجـا نـاشـى مـى شـود كـه ابـراهـيـم احـتـمـال مـى داد بـعـد از انـجـام ايـن مـامـوريـت و فـراهـم كـردن مـقـدمـات دسـتـور بـه اصل ذبح داده شود، و امتحان بزرگ او همينجا بود مطلب جالبى به نظر نمى رسد.
بـه عـقـيـده مـا ايـن گـفـتگوها از اينجا ناشى مى شود كه ميان اوامر امتحانى و غير امتحانى فـرق نـگـذاشـتـه انـد، امـرى كـه بـه ابـراهيم شد يك امر امتحانى بود، مى دانيم در اوامر امـتـحـانـى اراده جـدى تعلق به اصل عمل نگرفته است ، بلكه هدف آن است كه روشن شود شخص ‍ مورد آزمايش تا چه اندازه آمادگى اطاعت فرمان دارد؟ و اين در جائى است كه شخص مورد آزمايش از اسرار پشت پرده آگاه نيست .
و بـه ايـن تـرتـيـب در ايـنـجـا نـسـخ واقـع نـشـده اسـت كـه در صـحـت آن قبل از عمل بحث و گفتگو شود.
و اگـر مـى بـيـنـيـم خـداونـد بـعـد از اين ماجرا به ابراهيم مى گويد: قد صدقت الرؤ يا: خوابى را كه ديده بودى تحقق بخشيدى به خاطر آن است كه آنچه در توان داشت در زمينه ذبـح فـرزنـد دلبـنـد انجام داد، و آمادگى روحى خود را در اين زمينه از هر جهت به ثبوت رسانيد و از عهده اين آزمايش به خوبى برآمد.
3 - چگونه خواب ابراهيم مى توانست حجت باشد؟
در مورد خواب و خواب ديدن سخن بسيار است كه ما شرح مبسوطى از آن را در تفسير سوره يوسف ذيل آيه 4 آورديم .
آنچه در اينجا لازم است به آن توجه شود اين است كه چگونه ابراهيم خواب را حجت دانست و آن را مـعـيـار عـمـل خـود قـرار داد؟ در پـاسـخ ايـن سـؤ ال گـاه گـفـته مى شود كه خوابهاى انبياء هرگز خواب شيطانى ، يا مولود فعاليت قوه واهمه نيست بلكه گوشه اى از برنامه نبوت و وحى آنها است .
و به تعبير ديگر ارتباط انبياء با مصدر وحى گاهى به صورت القاء به قلب است .
و گاه از طريق ديدن فرشته وحى .
و گاه از راه شنيدن امواج صوتى كه به فرمان خدا ايجاد شده .
و گاه از طريق خواب است .
و بـه اين ترتيب در خوابهاى آنها هيچگونه خطا و اشتباهى رخ نمى دهد، و آنچه در خواب مى بينند درست همانند چيزى است كه در بيدارى مى بينند.
و گـاه گـفـتـه مـى شـود كـه ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) در حـال بـيـدارى از طريق وحى آگاهى يافت كه بايد به خوابى كه در زمينه ذبح مى بيند عمل كند.
و گـاه گـفـتـه مـى شـود: قرائن مختلفى كه در اين خواب بود، و از جمله اينكه در سه شب مـتـوالى عـينا تكرار شد، براى او علم و يقين ايجاد كرد كه اين يك ماموريت الهى است و نه غير آن .
بـه هـر حـال هـمـه ايـن تـفـسـيرها ممكن است صحيح باشد و منافاتى با هم ندارد و مخالف ظواهر آيات نيز نمى باشد.
4 - وسوسه هاى شيطان در روح بزرگ ابراهيم اثر نگذاشت
از آنـجـا كـه امـتـحـان ابـراهـيـم يـكـى از بـزرگـتـريـن امـتـحـانـات در طول تاريخ بود، امتحانى كه هدفش اين بود قلب او را از مهر و عشق غير خدا تهى كند، و عشق الهى را در سراسر قلب او پرتوافكن سازد، طبق بعضى از روايات شيطان به دست و پـا افـتـاد، كـارى كـنـد كـه ابراهيم از اين ميدان پيروزمند بيرون نيايد، گاه به سراغ مادرش هاجر آمد، و به او گفت ميدانى ابراهيم چه در نظر دارد؟ مى خواهد فرزندش را امروز سر ببرد!
هـاجـر گـفـت : بـرو سـخـن مـحال مگو كه او مهربانتر از اين است كه فرزند خود را بكشد، اصولا مگر در دنيا انسانى پيدا مى شود كه فرزند خود را با دست خود ذبح كند؟
شيطان به وسوسه خود ادامه داد و گفت او مدعى است خدا دستورش داده .
هاجر گفت : اگر خدا دستورش داده پس بايد اطاعت كند و جز رضا و تسليم راهى نيست !!
گـاهـى بـه سـراغ فـرزنـد آمـد و بـه وسـوسـه او مشغول شد از آن هم نتيجه اى نگرفت ، چون اسماعيل را يك پارچه تسليم و رضا يافت .
سـرانـجـام بـه سراغ پدر آمد و به او گفت ابراهيم ! خوابى را كه ديدى خواب شيطانى است ! اطاعت شيطان مكن !
ابـراهـيـم كه در پرتو نور ايمان و نبوت او را شناخت بر او فرياد زد دور شو اى دشمن خدا.
در حـديـث ديـگـرى آمـده اسـت : ابـراهيم نخست به مشعرالحرام آمد تا پسر را قربانى كند، شـيـطـان بـه دنـبـال او شـتـافـت ، او بـه مـحـل جـمـره اولى آمـد شـيـطـان بـه دنبال او آمد، ابراهيم هفت سنگ به او پرتاب كرد، هنگامى كه به
جـمره دوم رسيد باز شيطان را مشاهده نمود هفت سنگ ديگر بر او انداخت ، تا به جمره عقبه آمد هفت سنگ ديگر بر او زد (و او را براى هميشه از خود مايوس ساخت ).
و ايـن نـشـان مى دهد كه وسوسه هاى شياطين در ميدانهاى بزرگ امتحان نه از يكسو كه از جـهات مختلف صورت مى گيرد، هر زمان به رنگى ، و از طريقى مردان خدا بايد ابراهيم وار شـياطين را در همه چهره ها بشناسند، و از هر طريق وارد شوند راه را بر آنها ببندند و سنگسارشان كنند، و چه درس بزرگى ؟!
5 - فلسفه تكبيرات در منى
مـى دانـيـم از دسـتـورهـائى كـه در مـورد عـيـد اضحى در روايات اسلامى آمده است تكبيرات مـخـصـوصـى اسـت كـه هـمـه مسلمانان ، چه آنها كه در مراسم حج شركت كرده اند و در منى هستند، و چه آنها كه در ساير نقاط مى باشند، بعد از نمازها مى گويند (منتهى كسانى كه در مـنـى باشند بعد از 15 نماز كه نخستين آن نماز ظهر روز عيد است و كسانى كه در غير منى باشند بعد از 10 نماز تكرار مى كنند) و صورت تكبيرات چنين است :
الله اكبر، الله اكبر، لا اله الا الله ، و الله اكبر، الله اكبر، و لله الحمد، الله اكبر على مـا هـدانـا، و هـنـگـامـى كـه ايـن دسـتـور را بـا حـديـثـى كـه سـابـقـا نـقـل كـرديـم مـقـايـسـه مى كنيم مى بينيم در حقيقت اين تكبيرات مجموعه اى است از تكبيرات جبرئيل و اسماعيل و پدرش ابراهيم و چيزى افزون بر آن .
و بـه تـعـبـيـر ديـگـر ايـن تـعـبـيـرات خـاطـره پـيـروزى ابـراهـيـم و اسماعيل را در آن ميدان بزرگ آزمايش در نظرها زنده مى كند، و به همه مسلمانان چه در منى و چه در غير منى الهام مى بخشد.
ضـمـنـا از روايات اسلامى معلوم مى شود كه نامگذارى سرزمين منى به اين اسم به خاطر آن اسـت كـه ابـراهـيـم هـنـگـامـى كـه بـه ايـن سـرزمـيـن رسـيـد و از عـهـده امـتـحـان بـرآمـد جـبـرئيـل بـه او گـفـت هـر چـه مى خواهى از پروردگارت بخواه ، او از خدا تمنى كرد كه دسـتـور دهـد بـه عـنـوان فداى فرزندش اسماعيل قوچى را ذبح كند، و اين تمناى او انجام شد.
6 - حج يك عبادت مهم انسان ساز
سـفر حج در حقيقت يك هجرت بزرگ است ، يك سفر الهى است ، يك ميدان گسترده خودسازى و جهاد اكبر است .
مراسم حج در واقع عبادتى را نشان مى دهد كه عميقا با خاطره مجاهدات ابراهيم و فرزندش اسـمـاعـيل و همسرش هاجر آميخته است ، و ما اگر در مطالعات در مورد اسرار حج از اين نكته غـفـلت كـنـيـم بـسـيـارى از مـراسـم آن بـه صـورت مـعـمـا در مـى آيـد، آرى كـليـد حل اين معما توجه به اين آميختگى عميق است .
هـنـگـامـى كـه در قربانگاه در سرزمين منى مى آئيم تعجب مى كنيم اين همه قربانى براى چيست ؟ اصولا مگر ذبح حيوان مى تواند حلقه اى از مجموعه يك عبادت باشد؟!
امـا هنگامى كه مساءله قربانى ابراهيم را به خاطر مى آوريم كه عزيزترين عزيزانش و شـيـريـن تـريـن ثمره عمرش را در اين ميدان در راه خدا ايثار كرد، و بعدا سنتى به عنوان قربانى در منى به وجود آمد، به فلسفه اين كار پى مى بريم .
قـربـانـى كـردن رمـز گـذشـت از هـمـه چيز در راه معبود است ، قربانى كردن مظهرى است بـراى تـهـى نـمـودن قـلب از غير ياد خدا، و هنگامى مى توان از اين مناسك بهره تربيتى كافى گرفت كه تمام صحنه ذبح اسماعيل و روحيات اين پدر
و پـسـر بـه هـنگام قربانى در نظر مجسم شود، و آن روحيات در وجود انسان پرتو افكن گردد.
هنگامى كه به سراغ جمرات (سه ستون سنگى مخصوصى كه حجاج در مراسم حج آنها را سـنـگباران مى كنند و در هر بار هفت سنگ با مراسم مخصوص به آنها مى زنند) اين معما در نـظـر ما خودنمائى مى كند كه پرتاب اينهمه سنگ به يك ستون بى روح چه مفهومى مى تواند داشته باشد؟ و چه مشكلى را حل مى كند؟ اما هنگامى كه به خاطر مى آوريم اينها ياد آور خاطره مبارزه ابراهيم قهرمان توحيد با وسوسه هاى شيطان است كه سه بار بر سر راه او ظـاهر شد و تصميم داشت او را در اين ميدان جهاد اكبر گرفتار سستى و ترديد كند، امـا هر زمان ابراهيم قهرمان او را با سنگ از خود دور ساخت ، محتواى اين مراسم روشنتر مى شود.
مـفـهـوم ايـن مـراسـم ايـن اسـت كـه هـمـه شـمـا نـيـز در طـول عـمـر در ميدان جهاد اكبر با وسوسه هاى شياطين روبرو هستيد، و تا آنها را سنگسار نكنيد و از خود نرانيد پيروز نخواهيد شد.
اگـر انـتـظـار داريد كه خداوند بزرگ همانگونه كه سلام بر ابراهيم فرستاده و مكتب و ياد او را جاودان نموده به شما نظر لطف و مرحمتى كند بايد خط او را تداوم بخشيد.
و يـا هـنـگـامـى كه به صفا و مروه مى آئيم و مى بينيم گروه گروه مردم از اين كوه كوچك به آن كوه كوچكتر مى روند، و از آنجا به اين باز مى گردند، و بى آنكه چيزى به دست آورده بـاشـند اين عمل را تكرار مى كنند، گاه مى دوند، و گاه راه مى روند، مسلما تعجب مى كنيم كه اين ديگر چه كارى است ، و چه مفهومى
مى تواند داشته باشد؟!
امـا هـنـگـامـى كه به عقب بر مى گرديم ، و داستان سعى و تلاش آن زن با ايمان هاجر را بـراى نـجـات جـان فرزند شيرخوارش اسماعيل در آن بيابان خشك و سوزان به خاطر مى آوريم كه چگونه بعد از اين سعى و تلاش خداوند او را به مقصدش رسانيد چشمه زمزم از زيـر پـاى نـوزادش جـوشـيدن گرفت ، ناگهان چرخ زمان به عقب بر مى گردد، پرده ها كـنـار مـى رود، و خـود را در آن لحـظـه در كنار هاجر مى بينيم ، و با او در سعى و تلاشش همگام مى شويم كه در راه خدا بى سعى و تلاش كسى به جائى نمى رسد!
و بـه آسـانى مى توان از آنچه گفتيم نتيجه گرفت كه حج را بايد با اين رموز تعليم داد، و خـاطـرات ابراهيم و فرزند و همسرش را گام به گام تجسم بخشيد، تا هم فلسفه آن درك شـود و هم اثرات عميق اخلاقى حج در نفوس حجاج پرتوافكن گردد، كه بدون آن آثار، قشرى بيش نيست .
آيه و ترجمه


إ نه من عبادنا المؤ منين (111)
و بشرناه بإ سحق نبيا من الصالحين (112)
و باركنا عليه و على إ سحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين (113)




ترجمه :

111 - او (ابراهيم ) از بندگان با ايمان ما است .
112 - ما او را به اسحاق ، پيامبرى صالح ، بشارت داديم .
113 - ما به او و اسحاق بركت داديم ، و از دودمان آنها افرادى نيكوكار به وجود آمدند و افرادى كه آشكارا به خود ستم كردند.
تفسير:
ابراهيم بنده مؤ من خدا
سـه آيـه فـوق آخـريـن آيـاتـى اسـت كـه مـاجـراى ابـراهـيـم و فـرزنـدانـش را تـعـقـيـب و تكميل مى كند، و در حقيقت هم بيان دليلى است بر آنچه گذشت و هم نتيجه اى براى آن .
نخست مى گويد: او (ابراهيم ) از بندگان با ايمان ما است (انه من عبادنا المؤ منين ).
در حـقـيـقـت ايـن جـمـله دليـلى اسـت بـر آنـچـه گذشت و اين واقعيت را بيان مى كند كه اگر ابراهيم همه هستى و وجود خويش و حتى فرزند عزيزش را يكجا در طبق
اخلاص گذارد و فداى راه معبود خويش كرد به خاطر ايمان عميق و قويش بود.
آرى همه اينها از جلوه هاى ايمان است و ايمان چه جلوه هاى عجيبى دارد!
در ضـمـن ايـن تـعـبـير به ماجراى ابراهيم و فرزندش گسترش و تعميم مى دهد، و آنرا از صورت يك واقعه شخصى و خصوصى بيرون مى آورد، و نشان مى دهد هر كجا ايمان است ايـثـار و عـشق و فداكارى و گذشت است . ابراهيم همان را مى پسنديد كه خدا مى پسنديد و همان را مى خواست كه خدا مى خواست ، و هر مؤ منى مى تواند چنين باشد.
سپس به يكى ديگر از مواهب خدا به ابراهيم سخن مى گويد: مى فرمايد: ما او را بشارت داديـم به اسحاق ، كه مقدر بود پيامبر گردد و از صالحان شود (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ).
با توجه به آيه : فبشرناه بغلام حليم كه در آغاز اين ماجرا ذكر شده به خوبى روشن مـى شـود كـه ايـن دو بـشارت مربوط به دو فرزند است ، اگر بشارت اخير طبق صريح آيـه مـورد بـحـث مـربـوط بـه اسـحـاق اسـت پـس غلام حليم (نوجوان بردبار شكيبا) حتما اسـمـاعيل است ، و آنها كه اصرار دارند ذبيح را اسحاق بدانند هر دو آيه را اشاره به يك مـطـلب دانـسـتـه انـد بـا ايـن تـفـاوت كـه آيـه اول را بـيـان اصـل بـشـارت فـرزنـد مـى دانـنـد و آيـه دوم را بشارت به نبوت مى دانند ولى اين معنى بـسـيـار بـعـيـد است و آيات فوق به وضوح مى گويد كه اين دو بشارت مربوط به دو فرزند بوده است (دقت كنيد).
از ايـن گذشته بشارت نبوت نشان مى دهد كه اسحاق بايد زنده بماند و وظائف نبوت را انجام دهد، و اين با مساءله ذبح سازگار نيست .
جـالب ايـن اسـت كـه در ايـنـجـا بـار ديگر به عظمت مقام صالحان برخورد مى كنيم كه در توصيف اسحاق مى فرمايد مى بايست پيامبر شود و از صالحان
گردد و چه والاست مقام صالحان در پيشگاه خداوند بزرگ ؟
و در آخـريـن آيـه ، سـخـن از بـركـتـى در ميان است كه خدا به ابراهيم و فرزندش اسحاق ارزانى داشت ، مى فرمايد: ما به او و اسحاق بركت داديم (و باركنا عليه و على اسحاق ).
امـا بـركـت در چه چيز؟ توضيحى براى آن داده نشده ، و مى دانيم معمولا هنگامى كه فعلى بـه صـورت مـطـلق مى آيد و قيد و شرطى در آن نيست معنى عموم را مى رساند، بنابراين بركت در همه چيز را شامل مى شود، در عمر و زندگى ، در نسلهاى آينده ، در تاريخ و مكتب و در همه چيز.
اصولا بركت در اصل از برك (بر وزن درك ) به معنى سينه شتر است و هنگامى كه شتر سينه خود را بر زمين مى افكند همين ماده در مورد او به كار مى رود (برك البعير).
و تدريجا اين ماده در معنى ثبوت و دوام چيزى به كار رفته است ، بركه آب را نيز از آن جـهـت بـركـه گويند كه آب در آن ثابت است ، و مبارك را از اين نظر مبارك مى گويند كه خير آن باقى و برقرار است .
از ايـنـجـا روشـن مـى شـود كـه آيـه مـورد بـحث اشاره به ثبوت و دوام نعمتهاى الهى بر ابـراهـيـم و اسـحـق (و خاندانشان ) مى باشد و يكى از بركاتى كه خداوند بر ابراهيم و اسحاق داد اين بود كه تمام انبياى بنى اسرائيل از دودمان اسحاق به وجود آمدند در حالى كه پيامبر بزرگ اسلام از دودمان اسماعيل است .
اما براى اينكه توهم نشود كه اين بركت در خاندان ابراهيم جنبه نسب و قبيله دارد بلكه در ارتـبـاط بـا مـذهـب و مـكـتـب و ايـمان است ، در آخر آيه مى افزايد: از دودمان اين دو، افرادى نيكوكار به وجود آمدند، و هم افرادى كه به خاطر عدم ايمان ، آشكارا به خود ستم كردند (من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين ).
مـحـسـن در ايـنـجـا بـه مـعـنـى مؤ من و مطيع فرمان خدا است ، و چه احسان و نيكوكارى از اين بـرتر تصور مى شود؟ و ظالم به معنى كافر و گنهكار است و تعبير به لنفسه اشاره به اين است كه كفر و گناه در درجه اول ظلم بر خويشتن است ، آنهم ظلمى واضح و آشكار.
و بـه ايـن تـرتـيـب آيـه فـوق به گروهى از يهود و نصارى كه افتخار مى كردند ما از فرزندان انبياء هستيم پاسخ مى گويد كه پيوند خويشاوندى به تنهائى افتخار نيست ، مگر اينكه در سايه پيوند فكرى و مكتبى قرار گيرد.
شـاهـد ايـن سـخـن حـديثى است كه از پيامبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نـقـل شـده كـه خـطـاب بـه بـنـى هـاشـم فـرمـود: لا يـاتينى الناس باعمالهم و تاتونى بانسابكم ! اى بنى هاشم نكند در روز قيامت مردم با اعمالشان به سراغ من بيايند و شما بـا انـسـاب و پـيـونـد خـويـشـاونـديـتـان ! (آنها پيوند مكتبى داشته باشند و شما پيوند جسمانى .
آيه و ترجمه


و لقد مننا على موسى و هرون (114)
و نجيناهما و قومهما من الكرب العظيم (115)
و نصرناهم فكانوا هم الغالبين (116)
و ءاتيناهما الكتاب المستبين (117)
و هديناهما الصرط المستقيم (118)
و تركنا عليهما فى الاخرين (119)
سلام على موسى و هرون (120)
إ نا كذلك نجزى المحسنين (121)
إ نهما من عبادنا المؤ منين (122)




ترجمه :

114 - ما به موسى و هارون نعمت بخشيديم .
115 - آنها و قومشان را از اندوه بزرگ نجات داديم .
116 - و آنها را يارى كرديم تا بر دشمنان خود پيروز شدند.
117 - ما به آنها كتاب (آسمانى ) داديم .
118 - آنها را به راه راست هدايت كرديم .
119 - و ذكر خير آنها را در اقوام بعد باقى گذارديم .
120 - سلام بر موسى و هارون .
121 - ما اينگونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم .
122 - آنها از بندگان مؤ من ما بودند.
تفسير:
مواهب الهى بر موسى و هارون
در اين آيات به گوشه اى از الطاف الهى نسبت به موسى و برادرش هارون اشاره شده ، و بـحـثـهـائى هـمـاهـنگ با آنچه درباره نوح و ابراهيم در آيات پيشين گذشت آمده ، محتواى آيـات شـبـيـه بـه يكديگر، و الفاظ نيز از جهاتى هماهنگ است ، تا يك برنامه تربيتى منسجم را درباره مؤ منان پياده كند.
بـاز در ايـن آيـات از روش اجـمـال و تـفـصـيـل كـه روش قـرآن در نقل بسيارى از حوادث است استفاده شده :
نـخـسـت مى گويد: ما بر موسى و هارون منت گذارديم و آنها را مرهون نعمتهاى خود ساختيم (و لقد مننا على موسى و هارون ).
منت ، چنانكه قبلا هم گفته ايم ، در اصل از من بر معنى سنگى است كه با آن وزن مى شود، سـپـس بـه نـعـمـتـهـاى بـزرگ و سـنـگين اطلاق شده است كه اگر جنبه عملى داشته زيبا و پـسـنـديـده اسـت ، و اگـر بـا لفـظ و سـخـن بـاشـد زشـت و بـدنـما است ، گر چه منت در اسـتـعـمـالات روزمـره بـيـشـتـر بـه مـعـنـى دوم گـفته مى شود، و همين موضوع سبب تداعى نـامـطـلوبـى بـه هـنگام مطالعه آياتى همچون آيات مورد بحث مى شود، ولى بايد توجه داشـت مـنـت در لغـت و اسـتـعـمـالات قـرآن مـعـنـى گـسـتـرده اى دارد كـه مـفـهـوم اول (بخشيدن نعمتهاى سنگين ) را نيز شامل مى شود.
به هر حال خداوند در اين آيه به طور سربسته خبر از نعمتهاى پروزنى مى دهد كه به اين دو برادر ارزانى داشت ، و در آيات بعد هفت مورد از اين نعمتها
را شرح مى دهد كه هر كدام از ديگرى گرانقدرتر است .
در نـخـسـتـيـن مـرحـله مـى فـرمـايـد: مـا ايـن دو بـرادر و قوم آنها را از اندوه بزرگ رهائى بخشيديم (و نجيناهما و قومهما من الكرب العظيم ).
چـه انـدوهـى از ايـن بـزرگـتـر كـه بـنـى اسـرائيـل در چـنـگـال فـرعـونـيـان جبار و خونخوار گرفتار بودند؟ پسرانشان را سر مى بريدند، و زنانشان را به خدمتكارى و مردان را به بردگى و بيگارى وامى داشتند.
آرى از دسـت دادن حـريـت و آزادى و گـرفـتـارى در چـنگال سلطان بيرحمى كه نه بر صغير رحم مى كرد و نه بر كبير، و حتى نواميس ‍ قوم و مـلتـى را بـه بازيچه مى گرفت كرب عظيم و اندوه بزرگى بود، و اين نخستين منتى است كه خدا بر قوم بنى اسرائيل نهاد.
در مـرحـله دوم مـى فـرمـايـد: مـا آنـهـا (مـوسـى و هـارون و بـنـى اسـرائيـل ) را يـارى كـرديـم تـا آنـها بر دشمنان نيرومند خود پيروز شدند (و نصرناهم فكانوا هم الغالبين ).
در آن روز كـه لشـكـر خـونـخـوار فـرعـونى با قدرت و نيروى عظيم و در پيشاپيش آنها شخص فرعون به حركت درآمد، بنى اسرائيل قومى ضعيف و ناتوان و فاقد مردان جنگى و سـلاح كـافـى بودند، اما دست لطف خدا به يارى آنها آمد، فرعونيان را در ميان امواج دفن كـرد، و آنها را از غرقاب رهائى بخشيد و كاخها و ثروتها و باغها و گنجهاى فرعونيان را به آنها سپرد.
در سومين مرحله به مواهب معنوى كه خدا به اين قوم از بند رسته عنايت فرمود اشاره كرده ، مى گويد: ما به آن دو كتاب آشكار داديم (و آتيناهما الكتاب المستبين ).
آرى تـورات كـتـاب مـستبين يعنى كتاب روشنگر بود، و به تمام نيازمنديهاى دين و دنياى بـنـى اسـرائيـل در آن روز پـاسخ مى گفت ، همانگونه كه در آيه 44 سوره مائده نيز مى خـوانـيـم انـا انـزلنـا التـوراة فـيـهـا هـدى و نـور. مـا تـورات را نازل كرديم كه هم در آن هدايت بود و هم نور و روشنائى .
در مـرحـله چـهارم باز به يكى ديگر از مواهب معنوى - موهبت هدايت به صراط مستقيم - اشاره كرده ، مى گويد: ما آن دو را به راه راست هدايت نموديم (و هدينا هما الصراط المستقيم )
هـمـان راه راسـت و خـالى از هـر گـونه كجى و اعوجاج كه راه انبياء و اولياء است ، و خطر انحراف و گمراهى و سقوط در آن وجود ندارد.
جـالب ايـنـكـه : در سوره حمد كه در همه نمازها مى خوانيم وقتى كه از خدا تقاضاى هدايت بـه صـراط مـسـتـقـيـم مـى كـنـيـم مـى گـوئيـم : راه كـسـانـى كـه آنـان را مـشـمـول نـعـمـتـهـاى خـود قـرار دادى ، نه راه مغضوبين و گمراهان ، و اين همان راه انبياء و اولياست .
در پـنـجمين مرحله به سراغ تداوم مكتب و بقاى نام نيك آنها رفته ، مى گويد: ما ذكر خير آنـهـا را در اقـوام بـعـد باقى و برقرار ساختيم (تا به عنوان دو اسوه شناخته شوند، و مردم جهان از روش و تاريخ آنان الهام گيرند) (و تركنا عليهما فى الاخرين ).
ايـن هـمـان تـعـبيرى است كه در آيات گذشته درباره ابراهيم و نوح آمده بود، اصولا همه مردان خدا و رهروان بزرگ راه حق ، تاريخ و نامشان جاويدان است ، و بايد چنين باشد كه آنها متعلق به قوم و ملتى نيستند، بلكه تعلق به تمام جهان انسانيت دارند.
در ششمين مرحله سخن از سلام و درود خداوند بر موسى و هارون است مى فرمايد: سلام بر موسى و هارون (سلام على موسى و هارون ).
سلامى از ناحيه پروردگار بزرگ و مهربان .
سلامى كه رمز سلامت در دين و ايمان ، در اعتقاد و مكتب ، و در خط و مذهب است .
سلامى كه بيانگر نجات و امنيت از مجازات و عذاب اين جهان و آن جهان است .
و در هـفتمين و آخرين مرحله به جزا و پاداش بزرگ خود به آنها پرداخته ، مى گويد آرى ما اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم (انا كذلك نجزى المحسنين ).
اگر آنها به اين افتخارات نائل شدند بى دليل نبود، آنها محسن بودند، مؤ من و مخلص و فداكار و نيكوكار، و چنين كسانى بايد مشمول اين همه پاداش شوند.
قـابـل تـوجـه ايـنكه عين اين عبارت انا كذلك نجزى المحسنين در همين سوره در مورد نوح و ابراهيم موسى و هارون الياس آمده است .
و تـعـبـيـرى شـبيه آن در مورد يوسف (يوسف آيه 22) و گروهى ديگر از انبياء (انعام آيه 84) نـيـز بـه چـشـم مـى خورد، و همگى گواهى مى دهد كه براى بهره مند شدن از الطاف الهـى بـايـد نـخـسـت در زمـره مـحـسـنـيـن قـرار گـرفـت كـه بـه دنبال آن بركات الهى قطعى است (دقت كنيد).
سـرانـجـام در آخرين آيه مورد بحث به همان دليلى اشاره مى كند كه در داستان ابراهيم و نـوح قبل از آن آمد، مى گويد: آن هر دو (موسى و هارون ) از بندگان مؤ من ما بودند (انهما من عبادنا المؤ منين ).
ايـمـان اسـت كـه روح انـسـان را چـنـان روشـن و نـيـرومـنـد مى سازد كه به سراغ احسان و نـيـكـوكـارى و پـاكـى و تقوا مى رود، احسانى كه درهاى رحمت الهى را به روى انسان مى گشايد، و انواع نعمتهايش را بر انسان نازل مى كند.
آيه و ترجمه


و إ ن إ لياس لمن المرسلين (123)
إ ذ قال لقومه الا تتقون (124)
اتدعون بعلا و تذرون أ حسن الخالقين (125)
الله ربكم و رب ءابائكم الا ولين (126)
فكذبوه فإ نهم لمحضرون (127)
إ لا عباد الله المخلصين (128)
و تركنا عليه فى الاخرين (129)
سلام على ال ياسين (130)
إ نا كذلك نجزى المحسنين (131)
إ نه من عبادنا المؤ منين (132)




ترجمه :

123 - و الياس از رسولان ما بود.
124 - به خاطر بياور هنگامى كه به قومش گفت : آيا تقوا پيشه نمى كنيد؟
125 - آيا بت بعل را مى خوانيد و بهترين خالقها را رها مى سازيد؟!
126 - خدائى كه پروردگار شما و پروردگار نياكان شما است .
127 - امـا آنـهـا او را تـكـذيـب كـردنـد ولى مـسـلمـا هـمـگـى در دادگـاه عدل الهى احضار مى شوند.
128 - مگر بندگان مخلص خدا.
129 - ما نام نيك او (الياس ) را در ميان امتهاى بعد برقرار ساختيم .
130 - سلام بر الياسين .
131 - ما اينگونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم .
132 - او از بندگان مؤ من ما است .
تفسير:
پيامبر خدا الياس در برابر مشركان
چـهـارمـيـن سـرگـذشـتى كه از انبياء پيشين در اين سوره آمده است سرگذشت فشرده اى از الياس است مى فرمايد: الياس از رسولان خدا بود (و ان الياس لمن المرسلين ).
دربـاره اليـاس و خـصوصيات نسب و زندگى او بحثهائى است كه در نكات آخر اين آيات به خواست خدا خواهد آمد.
سـپس براى شرح اين اجمال به تفصيل پرداخته ، مى گويد: به خاطر بياور هنگامى كه بـه قـومـش هـشـدار داد و گـفـت : آيـا پـرهـيـزكـارى پـيـشـه نـمـى كـنـيـد؟ (اذ قال لقومه الا تتقون ).
تقواى الهى و پرهيز از شرك و بت پرستى ، از گناه و ظلم و فساد، و از آنچه انسانيت را به تباهى مى كشاند.
در آيـه بـعـد بـا صـراحـت بـيـشـتـرى از ايـن مـسـاءله سـخـن مـى گـويـد: آيـا بـت بـعـل را مـى خـوانـيـد و بـهـترين خالقها را رها مى سازيد؟! (اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقين ).
و از ايـنـجـا روشـن مـى شـود كـه آنـهـا بـت مـعـروفـى بـه نـام بـعـل داشـتـنـد كـه در مـقـابـل آن سـجـده مـى كـردنـد، اليـاس آنـهـا را از ايـن عمل زشت باز داشت ، و به سوى آفريدگار بزرگ جهان و توحيد خالص دعوت كرد.
و از هـمـيـن جا است كه جمعى معتقدند مركز فعاليت الياس شهر بعلبك از شهرهاى شامات بود.
زيرا بعل نام آن بت مخصوص و بك به معنى شهر بود، و از تركيب اين دو با هم بعلبك به وجود آمد، گفته اند اين بت طلائى به قدرى بزرگ بود كه طولش به 20 ذراع مى رسيد! و چهار صورت داشت ، و خدمه او بالغ بر چهار صد نفر بود!.
ولى بـعـضـى بـعـل را اسـم بت معينى ندانسته بلكه به معنى مطلق بت گرفته اند ولى بعضى ديگر آن را به معنى رب و معبود مى دانند.
راغـب در مفردات مى گويد: بعل در اصل به معنى شوهر است اما عرب معبودهائى را كه به وسيله آن به خدا تقرب مى جستند بعل مى ناميد.
تعبير به بهترين خالق با اينكه آفريننده واقعى در عالم جز خدا نيست - ظاهرا اشاره به مصنوعاتى است كه انسان با تغيير شكل دادن به مواد طبيعى درست
مى كند، و از اين نظر خالق بر او اطلاق مى گردد، هر چند خالق مجازى است .
بـه هـر حـال اليـاس ايـن قـوم بت پرست را سخت نكوهش كرد، و ادامه داد: خدائى را رها مى كـنـيد كه پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شما است (الله ربكم و رب آبائكم الاولين ).
مـالك و مـربـى هـمـه شـمـا او بـوده و هـسـت ، هـر نـعـمـتـى داريـد از او اسـت ، و حل هر مشكلى با دست قدرت او ميسر است ، غير از او نه سرچشمه خير و بركتى وجود دارد و نه دفع كننده شر و آفتى .
گويا بت پرستان زمان الياس همانند عصر پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بـراى تـوجـيه كار خود تكيه بر سنت نياكان و پيشينيان مى كردند كه الياس در پاسخ آنها مى گويد: الله رب شما و رب پدران شما است .
تـعـبـيـر بـه رب (مـالك و مـربـى ) بـهـتـريـن محرك براى تفكر و انديشه است ، چرا كه مـهـمـتـرين مساءله در زندگى انسان اين است كه بداند از ناحيه چه كسى آفريده شده ؟ و امروز صاحب اختيار و مربى و ولى نعمت او كيست ؟
امـا ايـن قـوم خـيـره سـر و خـودخـواه گـوش بـه انـدرزهـاى مـستدل ، و هدايتهاى روشن اين پيامبر بزرگ الهى فرا ندادند، و به تكذيب او برخاستند (فكذبوه ).
خـداونـد هـم مـجـازات آنـهـا را در يـك جـمـله كـوتـاه بـيـان كـرده مى فرمايد: آنها در دادگاه عدل الهى ، و در عذاب دوزخ او احضار مى شوند (فانهم لمحضرون ).
و به كيفر اعمال زشت و شوم خود خواهند رسيد.
ولى ظاهرا گروه اندكى از پاكان نيكان و خالصان به الياس ايمان آوردند،
بـراى آنـكه حق آنها فراموش نگردد، بلافاصله مى فرمايد: مگر بندگان مخلص خدا (الا عباد الله المخلصين ).
در آيات اخير اين داستان همان مسائل چهارگانه اى را كه در سرگذشتهاى پيامبران ديگر (در مـورد مـوسى و هارون و ابراهيم و نوح ) آمده بود به خاطر اهميتى كه دارد تكرار شده است :
نـخـسـت مـى فرمايد: ما نام نيك الياس را در ميان امتهاى بعد جاودان ساختيم (و تركنا عليه فى الا آخرين ).
امتهاى ديگر زحمات اين انبياء بزرگ را كه در پاسدارى خط توحيد، و آبيارى بذر ايمان منتهاى تلاش و كوشش را به عمل آوردند، هرگز فراموش نخواهند كرد، و تا دنيا برقرار است ياد و مكتب اين بزرگمردان و فداكار زنده و جاويدان است .
در مرحله دوم مى افزايد: سلام و درود بر الياسين (سلام على الياسين ).
تـعـبـيـر بـه اليـاسـيـن بـه جـاى اليـاس يا به خاطر اين است كه الياسين لغتى در واژه اليـاس بـود، و هـر دو بـيـك مـعـنى است ، و يا اشاره به الياس ‍ و پيروان او است كه به صورت جمعى آمده است .
در مـرحـله سـوم مـى فـرمـايـد: مـا ايـنگونه نيكوكاران را پاداش مى دهيم (انا كذلك نجزى المحسنين ).
مـنـظـور نـيـكـوكـارى و احـسـان بـه مـعـنـى وسـيـع كـلمـه اسـت كـه عـمـل بـه تـمـام آئيـن و دسـتـورات او را شـامـل مـى شود، سپس مبارزه با هر گونه شرك و انحراف و گناه و فساد.
و در مـرحـله چـهارم ريشه اصلى همه اينها كه ايمان است طرح مى كند و مى گويد: مسلما او (الياس ) از بندگان مؤ من ماست (انه من عبادنا المؤ منين ).
ايـمـان و عـبـوديـت سـرچـشـمـه احـسـان و احـسـان عـامـل قـرار گرفتن در صف مخلصين است و مشمول سلام خدا شدن .
نكته ها:
1 - الياس كيست ؟
در ايـنـكـه اليـاس يـكى از پيامبران بزرگ خدا است ترديدى نيست ، و آيات مورد بحث با صراحت اين مساءله را بيان كرده ، آنجا كه مى گويد: ان الياس لمن المرسلين .
نـام ايـن پيامبر در دو آيه از قرآن مجيد آمده است : يكى در همين سوره صافات و ديگرى در سوره انعام همراه گروه ديگرى از پيامبران آنجا كه مى فرمايد: و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين (انعام 85).
ولى در اين كه الياس نام ديگر يكى از پيامبرانى است كه در قرآن نامشان آمده ، يا مستقلا نام پيغمبرى است ، و ويژگيهاى او كدام است ؟ مفسران نظرات گوناگونى دارند:
الف : بعضى معتقدند الياس همان ادريس است (زيرا ادريس ، ادراس نيز تلفظ شده ، و با تغيير مختصرى الياس شده است )
ب : اليـاس از پـيـامـبـران بـنـى اسـرائيـل است ، فرزند ياسين از نواده هاى هارون برادر موسى (عليه السلام ).
ج : اليـاس هـمـان خـضـر است ، در حالى كه بعضى ديگر معتقدند الياس از دوستان خضر اسـت ، و هر دو زنده اند، با اين تفاوت كه الياس ‍ ماموريتى در خشكى دارد، ولى خضر در جزائر و درياها، بعضى ديگر ماموريت الياس را در بيابانها و ماموريت خضر را در كوهها مى دانند، و براى هر دو عمر جاودان قائلند، بعضى نيز الياس را فرزند اليسع دانسته اند.
د: اليـاس هـمـان ايـليـا پـيـامـبـر بـنـى اسـرائيـل مـعـاصـر آجـاب پـادشـاه بـنـى اسرائيل بود كه خداوند او را براى تخويف و هدايت اين پادشاه جبار فرستاده .
بعضى او را نيز يحيى تعميد دهنده مسيح دانسته اند.
امـا آنـچـه بـا ظاهر آيات قرآن هماهنگ است اين است كه اين كلمه مستقلا نام يكى از پيامبران اسـت غـيـر از آنـهـا كـه نـامـشـان در قـرآن آمـده ، كـه براى هدايت يك قوم بت پرست ماءمور گـرديـد، و اكـثـريـت آن قوم به تكذيب او برخاستند، اما گروهى از مؤ منان مخلص به او گرويدند.
و به طورى كه قبلا هم اشاره كرديم بعضى با توجه به اينكه نام بت بزرگ اين قوم بـعـل بوده معتقدند كه اين پيامبر از سرزمين شامات برخاست ، و مركز فعاليت او را شهر بعلبك مى دانند كه امروز جزء لبنان است و در مرز سوريه قرار دارد.
بـه هـر حـال درباره اين پيامبر داستانهاى مختلفى در كتابها آمده است و چون مورد اعتماد و اطمينان نبود از نقل آن صرف نظر مى كنيم .
2 - الياسين كيانند؟
مفسران و مورخان در مورد الياسين نظرات متفاوتى دارند:
الف : بـعـضـى آن را لغـتـى در اليـاس مـى دانـنـد، يـعـنـى هـمـانـگـونـه كـه فـى المـثل ميكان و ميكائيل دو تعبير از آن فرشته مخصوص است و سينا و سينين هر دو نام براى سرزمين معروفى است ، الياس و الياسين نيز دو تعبير از اين پيغمبر بزرگ است .
ب : بـعضى ديگر آن را جمع مى دانند به اين ترتيب كه الياس با ياء نسبت همراه شده ، و الياسى شده ، و بعد با ياء و نون جمع بسته شده و الياسيين گرديده و پس از تخفيف اليـاسـيـن شده بنابراين مفهومش كليه كسانى است كه به الياس مربوط بودند و پيرو مكتب او شدند.
ج : آليـاسـيـن بـا الف مـمـدوده تـركـيـبـى اسـت از كـلمـه آل و يـاسـيـن يـاسـيـن طـبـق نـقـلى نـام پـدر اليـاس اسـت ، و طـبـق نـقـل ديـگـرى از نـامـهـاى پـيـامـبـر گـرامـى اسـلام (صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم ) است ، بنابراين آل ياسين به معنى خاندان پيغمبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) يا خاندان ياسين پدر الياس مى باشد.
قـرائن روشـنـى در خـود قـرآن اسـت كـه هـمـان مـعـنـى اول را تـايـيد مى كند كه منظور از الياسين همان الياس است ، زيرا بعد از آيه سلام على الياسين به فاصله يك آيه مى گويد: انه من عبادنا المؤ منين (او از بندگان مؤ من ما بود) بـازگـشـت ضـمـير مفرد به الياسين دليل بر اين است كه او يك نفر بيشتر نبوده ، يعنى همان الياس .
دليـل ديـگـر ايـنـكـه ايـن آيـات چـهـارگانه اى كه در پايان ماجراى الياس بود عينا همان آيـاتـى اسـت كه در پايان داستان نوح و ابراهيم و موسى و هارون بود، و هنگامى كه اين آيـات را در كنار هم قرار مى دهيم مى بينيم سلامى كه از سوى خدا در اين آيات ذكر شده ، به همان پيامبرى است كه در صدر سخن آمده است (سلام على نوح فى العالمين - سلام على ابراهيم - سلام على موسى و هارون )
بنابراين در اينجا هم سلام على الياسين سلام بر الياس خواهد بود (دقت كنيد).
نـكـتـه اى كـه در ايـنـجـا بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه در بسيارى از تفاسير حـديـثـى نـقـل شـده كـه سـنـد آن بـه ابـن عـبـاس بـرمـى گـردد و او مـى گويد: منظور از آل يـاسـيـن آل مـحـمـد (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) است چرا كه ياسين از اسماء پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) است .
در مـعـانـى الاخـبـار صـدوق در بـابـى كـه بـراى تـفـسـيـر آل يـاسـيـن ذكـر كرده پنج حديث در همين زمينه نقل شده كه هيچكدام از آنها به ائمه اهلبيت - جـز يك حديث - منتهى نمى شود، و راوى آن حديث شخصى به نام كادح يا قادح است كه در كتب رجال خبرى از او نيست .
از آنـجـا كـه ايـن اخبار روى فرض اين است كه قرائت آيه فوق را به صورت سلام على آل يـاسـين بخوانيم ، و هماهنگى آيات را ناديده بگيريم ، و اسناد اين روايات نيز چنانكه ديديم قابل گفتگو است ، بهتر اين است كه از قضاوت درباره اين روايات خوددارى كنيم و علم آن را به اهلش بسپاريم .
آيه و ترجمه


و إ ن لوطا لمن المرسلين (133)
إ ذ نجيناه و اهله اجمعين (134)
إ لا عجوزا فى الغابرين (135)
ثم دمرنا الاخرين (136)
و إ نكم لتمرون عليهم مصبحين (137)
و باليل افلا تعقلون (138)




ترجمه :

133 - لوط از رسولان ما بود.
134 - به خاطر بياور زمانى را كه او و خاندانش را نجات همگى داديم .
135 - مگر پيرزنى كه در ميان آن قوم باقى ماند (و به سرنوشت آنها گرفتار شد).
136 - سپس بقيه را نابود كرديم .
137 - و شما پيوسته صبحگاهان از كنار (ويرانه هاى شهرهاى ) آنها عبور مى كنيد ...
138 - و شبانگاه ، آيا نمى انديشيد.
تفسير:
سرزمين بلازده اين قوم در برابر شماست !
پنجمين پيامبرى كه در اين سوره ، و در اين سلسله آيات نامش به ميان آمده و فشرده اى از تاريخ او به عنوان يك درس آموزنده بازگو شده ، لوط است ، كه طبق
صـريـح قـرآن هـمـزمـان و مـعـاصـر با ابراهيم (عليه السلام ) بوده است ، و از پيامبران بزرگ خدا است (عنكبوت آيه 26 و سوره هود 74).
نام لوط (عليه السلام ) در قرآن در آيات زيادى آمده است ، و كرارا درباره او و قومش بحث شده ، و مخصوصا سرنوشت دردناك اين قوم منحرف به روشنترين صورتى تبيين گشته اسـت (سـوره شـعـراء آيـات 167 تـا 173 و سـوره هـود 70 تـا 83، و سـوره نمل از آيه 54 تا آيه 58 و غير آن ).
نخست مى گويد: لوط از رسولان ما بود (و ان لوطا لمن المرسلين ).
و بـعـد از بـيـان ايـن اجـمـال طـبـق روش اجـمال و تفصيل كه قرآن دارد به شرح قسمتى از مـاجـراى او پـرداخـتـه ، مى گويد: به خاطر بياور زمانى را كه لوط و خاندانش را همگى نجات داديم (اذ نجيناه و اهله اجمعين ).
جز همسرش پيرزنى كه در ميان بازماندگان باقى ماند (الا عجوزا فى الغابرين ).
سپس بقيه را در هم كوبيديم و نابود كرديم (ثم دمرنا الاخرين ).
جمله هاى كوتاه فوق اشاراتى به تاريخ پر ماجراى اين قوم است كه شرح آن در سوره هاى هود و شعراء و عنكبوت گذشت .
لوط همچون ساير انبياء نخست دعوت خود را از توحيد شروع كرد،
سـپـس به مبارزه شديد با مفاسد محيط پرداخت ، مخصوصا همان انحراف معروف اخلاقى و همجنس گرائى آنها كه رسوائى آن در تمام تواريخ منعكس است .
اين پيامبر بزرگ مرارتها كشيد، و خون جگرها خورد، و آنچه در توان داشت براى اصلاح ايـن قـوم مـنـحـرف و زشـت سـيـرت و زشـت صـورت و جـلوگـيـرى آنـان از اعـمـال نـنـگـيـنشان به كار بست ، اما نتيجه اى نگرفت ، و اگر افراد اندكى به او ايمان آوردند به زودى خود را از آن محيط آلوده نجات بخشيدند.
سـرانـجـام لوط از آنـهـا نـوميد شد و در مقام دعا بر آمد، و از خداوند تقاضاى نجات خود و خـانـدانـش را كـرد خـداونـد دعـاى او را اجـابـت كـرد و آن گـروه اندك را همگى نجات داد جز هـمـسـرش هـمـان پـيـرزنـى كـه نـه تـنها از تعليمات او پيروى نمى كرد بلكه گاه به دشمنان او نيز كمك مى نمود.
خـداونـد سـخـت تـريـن مـجـازات را بـراى ايـن قـوم قـائل شـد، نـخـست شهرهاى آنها را زير و رو كرد، و بعد بارانى از سنگريزه متراكم بر آنها فرو باريد، به گونه اى كه همگى نابود شدند حتى اجسادشان محو شد!
و از آنـجـا كه همه اينها مقدمه اى است براى بيدار كردن غافلان مغرور در پايان اين سخن اضافه مى كند: شما پيوسته صبحگاهان از كنار ويرانه هاى شهرهاى آنها مى گذريد (و انكم لتمرون عليهم مصبحين ).
و شـبـانـگـاه نـيـز از آنـجـا عـبـور مـى كـنـيـد آيـا نـمـى انـديـشـيـد؟! (و بالليل افلا تعقلون ).
اين تعبير به خاطر آن است كه شهرهاى قوم لوط در مسير كاروانهاى مردم حجاز به سوى شام قرار داشت ، و اينها در سفرهاى روزانه و شبانه خود از كنار آن عبور مى كردند، اگر گوش جانى داشتند فرياد دلخراش و جانكاه اين قوم گنهكار
بـلا ديـده را مى شنيدند، چرا كه ويرانه هاى شهرهاى آنها با زبان بى زبانى به همه عابران درس مى دهد، و از گرفتار شدن در چنگال حوادث مشابهى بر حذر مى دارد.
آرى درس عـبـرت بـسـيـار اسـت امـا عـبـرت گـيـرنـدگـان كـمـنـد مـا اكـثـر العـبـر و اقل الاعتبار.
نـظـيـر هـمـيـن مـعـنـى در آيه 76 سوره حجر بعد از بيان داستان قوم لوط آمده است ، و انها لبسبيل مقيم : اين آثار بر سر راه كاروانيان و عابران همواره برقرار است .
در روايـتى از امام صادق (عليه السلام ) اين جمله طور ديگرى تفسير شده است هنگامى كه يـكـى از اصـحـاب از تـفـسـيـر آيـات و انـكـم لتـمـرون عـليـهـم مـصـبـحـيـن و بـالليـل افـلا تـعـقـلون سـؤ ال كـرد، فرمود: تمرون عليهم فى القرآن اذا قرأ تم فى القـرآن فـاقرئوا ما قص الله عليكم من خبرهم : شما در قرآن به هنگامى كه تلاوت آيات قـرآن مـى كـنيد از كنار آنها مى گذريد، قرآن اخبارى را كه خداوند بيان كرده براى شما بازگو مى كند.
ايـن تـفـسـيـر مـمـكـن اسـت اشـاره بـه مـعـنـى دوم آيـه و بـطـون آن بـاشـد، و در هـر حـال جمع ميان دو تفسير نيز بى مانع است ، چرا كه هم آثار قوم لوط در خارج در برابر چشمان آنها قرار داشت ، و هم اخبار آن در قرآن مجيد.
آيه و ترجمه


و إ ن يونس لمن المرسلين (139)
اذ ابق إ لى الفلك المشحون (140)
فساهم فكان من المدحضين (141)
فالتقمه الحوت و هو مليم (142)
فلو لا انه كان من المسبحين (143)
للبث فى بطنه إ لى يوم يبعثون (144)
فنبذناه بالعراء و هو سقيم (145)
و انبتنا عليه شجرة من يقطين (146)
و ارسلناه إ لى مائة الف او يزيدون (147)
فامنوا فمتعناهم الى حين (148)




ترجمه :

139 - و يونس از رسولان ما بود.
140 - به خاطر بياور زمانى را كه به سوى كشتى مملو (از جمعيت و بار) فرار كرد.
141 - و با آنها قرعه افكند (و قرعه بنام او اصابت كرد و) مغلوب شد.
142 - (او را به دريا افكندند) و ماهى عظيمى او را بلعيد، در حالى كه مستحق ملامت بود!
143 - و اگر او از تسبيح كنندگان نبود...
144 - تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند.
145 - (بـه هـر حـال مـا او را رهـائى بـخشيديم و) او را در يك سرزمين خشك خالى از گياه افكنديم در حالى كه بيمار بود.
146 - و كدوبنى بر او رويانديم (تا در سايه برگهاى پهن و مرطوبش آرامش يابد).
147 - و او را به سوى جمعيت يكصد هزار نفرى ، يا بيشتر، فرستاديم .
148 - آنها ايمان آوردند و تا مدت معلومى آنان را از مواهب زندگى بهره مند ساختيم .
تفسير:
يونس در بوته امتحان
ايـن شـشـمـيـن و آخرين سرگذشت انبياء و اقوام پيشين است كه در اين سوره آمده سرگذشت يـونـس و قـوم تـوبـه كارش ، و جالب اينكه در پنج سرگذشت پيشين كه از قوم نوح و ابراهيم و موسى و هارون و الياس و لوط سخن مى گفت همه به اينجا منتهى مى شد كه اين اقوام هرگز بيدار نشدند و به عذاب الهى گرفتار شدند، و خدا اين پيامبران بزرگ را از ميان آنها نجات داد.
اما در اين داستان پايان قضيه به عكس آنها است ، قوم كافر يونس با مشاهده نشانه اى از عـذاب الهـى بـيـدار شـدنـد و تـوبـه كـردنـد، و خـدا آنـهـا را مشمول الطاف خويش قرار داد، و از بركات مادى و معنوى بهره مند نمود، حتى يونس را به خـاطـر تـرك اولائى كـه بـه خـاطـر تعجيل در مهاجرت از ميان اين قوم انجام داد، گرفتار مـشـكلات و ناراحتى كرد و حتى در مورد او به ابق كه معمولا درباره بندگان فرارى ذكر مى شود تعبير نمود!
اشـاره بـه ايـنـكـه شـمـا مـشـركـان عـرب ، و شـمـا انـسـانـهـا در طول تاريخ ، آيا مى خواهيد همانند آن اقوام پنجگانه باشيد يا همانند قوم يونس ؟ آيا آن عاقبت شوم و دردناك را طلب مى كنيد، يا اين پايان خير و سعادت ؟ بسته به تصميم خود شما است !
بـه هـر حال در سوره هاى متعددى از قرآن مجيد (از جمله سوره انبياء و يونس و سوره قلم و هـمـيـن سـوره صـافـات ) از ايـن پـيـامبر بزرگ و داستانش سخن به ميان آمده و در هر كدام بـخـشـى از حـالات او مـنـعـكس است ، و در سوره صافات بيشترين تكيه روى مساءله فرار يونس و گرفتارى و نجات او است .
نـخست همچون داستانهاى گذشته سخن از مقام رسالت او به ميان آورده ، مى گويد: يونس از رسولان خداوند بود (و ان يونس لمن المرسلين ).
يونس (عليه السلام ) همانند ساير انبياء دعوت خود را از توحيد و مبارزه با بت پرستى شروع كرد، و سپس با مفاسدى كه در محيط رائج بود به مبارزه پرداخت .
امـا آن قوم متعصب كه چشم و گوش بسته از نياكان خود تقليد مى كردند در برابر دعوت او تسليم نشدند.
يـونـس (عـليـه السلام ) همچنان از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان آن قوم گـمـراه را انـدرز مـى داد، ولى در برابر اين منطق حكيمانه چيزى جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نمى شنيد.
تـنـهـا گـروه انـدكـى كـه شـايـد از دو نـفر تجاوز كردند (عابد و عالمى !) به او ايمان آوردند.
يـونس آنقدر تبليغ كرد كه تقريبا از آنها مايوس شد، در بعضى از روايات آمده است كه به پيشنهاد مرد عابد (و با ملاحظه اوضاع و احوال قوم گمراه ) تصميم گرفت به آنها نفرين كند.
ايـن بـرنـامـه تـحـقق يافت و يونس به آنها نفرين كرد، به او وحى آمد كه در فلان زمان عـذاب الهـى نـازل مـى شود هنگامى كه موعد عذاب نزديك شد يونس همراه مرد عابد از ميان آنـهـا بـيـرون رفـت در حـالى كـه خـشـمـگـيـن بـود، تـا بـه ساحل دريا رسيد در آنجا يك كشتى پر از جمعيت و بار را مشاهده كرد، و از آنها خواهش نمود كه او را نيز همراه خود ببرند.
اين همان است كه قرآن در آيه بعد به آن اشاره كرده ، مى گويد: به خاطر بياور هنگامى را كه به سوى كشتى مملو از بار و جمعيت فرار كرد (اذ ابق الى الفلك المشحون ).
تعبير به ابق از ماده اباق به معنى فرار كردن بنده از مولاى خود، در اينجا تعبير عجيبى اسـت ، و نـشان مى دهد كه ترك اولاى بسيار كوچك تا چه حد در مورد پيامبران عاليمقام از سـوى خـداوند مورد سختگيرى و عتاب واقع مى شود تا آنجا كه پيامبرش را بنده فرارى مى نامد!
بـدون شـك يونس پيامبر معصوم بود و هرگز مرتكب گناهى نشد، ولى بهتر اين بود كه بـاز هـم تـحـمـل بـه خـرج مـى داد و تـا آخـريـن لحـظـات قبل از نزول عذاب در ميان قوم مى ماند شايد بيدار مى شدند.
درسـت اسـت كـه طـبـق بـعـضـى از روايـات چـهـل سـال تـبـليغ كرد، ولى باز بهتر بود چند روز يا چند ساعتى هم بر آن مى افزود، چون چنين نكرد تشبيه به بنده فرارى شد.
بـه هـر حـال يـونـس سـوار بـر كشتى شد، طبق روايات ماهى عظيمى سر راه را بر كشتى گـرفـت ، دهـان بـاز كـرد گـوئى غـذائى مى طلبد، سرنشينان كشتى گفتند به نظر مى رسـد گـنـاهـكـارى در ميان ما است ! (كه بايد طعمه اين ماهى شود، و چاره اى جز استفاده از قرعه نيست ) در اينجا قرعه افكندند قرعه به نام يونس درآمد!
طـبق روايتى قرعه را سه بار تكرار كردند، و هر بار به نام يونس در آمد، ناچار يونس را گرفتند در دهان ماهى عظيم پرتاب كردند!
قرآن در آيات مورد بحث با يك جمله كوتاه به اين ماجرا اشاره كرده مى گويد: يونس با آنها قرعه افكند و مغلوب شد! (فساهم فكان من المدحضين ).
ساهم از ماده سهم در اصل به معنى تير و ساهمه به معنى قرعه كشى آمده است ، زيرا به هنگام قرعه كشى نامها را بر چوبه هاى تير مى نوشتند، و با هم مخلوط مى كردند، سپس يـك چـوبـه تـيـر از آن بـيـرون مـى آوردنـد و بـه نـام هـر كـس اصـابـت مـى كـرد مشمول قرعه مى شد.
مـدحـض از مـاده ادحـاض به معنى باطل كردن و زائل نمودن و مغلوب كردن است ، و در اينجا منظور اين است كه قرعه به نام او اصابت كرد.
ايـن تـفـسـيـر نـيز گفته شده كه دريا طوفانى شد، و بار كشتى سنگين بود و هر لحظه خـطـر غرق شدن سرنشينان كشتى را تهديد مى كرد و چاره اى جز اين نبود كه براى سبك شـدن كـشـتـى بعضى از افراد را به دريا بيفكنند و قرعه به نام يونس درآمد، او را به دريا انداختند، و درست در همين هنگام نهنگى فرا رسيد و او را در كام خود فرو برد.
بـه هـر حـال قـرآن مـى گـويـد: مـاهـى عـظـيـم او را بـلعـيـد در حـالى كه مستحق ملامت بود! (فالتقمه الحوت و هو مليم ).
التقمه از ماده التقام به معنى بلعيدن است .
مـليـم در اصـل از مـاده لوم بـه مـعـنـى مـلامـت اسـت (و هـنـگـامـى كـه بـه بـاب افعال مى رود معنى استحقاق ملامت را مى دهد).
مسلم است اين ملامت و سرزنش به خاطر ارتكاب گناه كبيره يا صغيره اى نبود، بلكه علت آن تـنها ترك اولائى بود كه از او سر زد، و آن عجله در ترك قوم خويش و هجرت از آنان بود.
اما خدائى كه آتش را در دل آب ، و شيشه را در كنار سنگ سالم نگه مى دارد، به اين حيوان عظيم فرمان تكوينى داد كه كمترين آزارى به بنده اش يونس نرساند، او بايد يك دوران زندان بى سابقه را طى كند و متوجه ترك اولائى خود شود و در مقام جبران بر آيد.
در روايـتى آمده است اوحى الله الى الحوت لا تكسر منه عظما و لا تقطع له وصلا: خداوند بـه آن مـاهـى وحـى فرستاد كه هيچ استخوانى را از او مشكن ، و هيچ پيوندى را از او قطع مكن !.
يـونـس خـيـلى زود مـتـوجـه ماجرا شد، و با تمام وجودش رو به درگاه خدا آورد، و از ترك اولى خويش استغفار كرد، و از پيشگاه مقدسش تقاضاى عفو نمود.
در ايـنـجـا ذكـر مـعـروف و پـرمـحـتـوائى از قـول يـونـس نـقـل شـده كـه در آيـه 87 سـوره انـبـيـاء آمـده ، و در مـيـان اهل عرفان به ذكر يونسيه معروف است : فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كـنت من الظالمين : او در ميان ظلمتهاى متراكم فرياد زد كه معبودى جز تو نيست ، منزهى تو، من از ظالمان و ستمكاران بودم !
بـر خـويـشتن ستم كردم و از درگاهت دور افتادم ، و به عتاب و سرزنش تو كه جهنم آتش سوزانى براى من است گرفتار شدم .
اين اعتراف خالصانه و اين تسبيح توأ م با ندامت كار خود را كرد و همانگونه كه در آيه 88 سـوره انـبـيـاء آمده فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين : ما دعاى او را اجابت كرديم و از غم و اندوه نجاتش داديم و اينگونه مؤ منان را نجات مى دهيم .
اكـنـون بـبـيـنـيم آيات مورد بحث در اين زمينه چه مى گويد؟ در يك جمله كوتاه مى گويد: اگر او از تسبيح كنندگان نبود... (فلو لا انه كان من المسبحين ).
مسلما تا روز قيامت در شكم ماهى باقى مى ماند! (للبث فى بطنه الى يوم يبعثون ).
و ايـن زنـدان مـوقـت تـبـديـل بـه يـك زنـدان دائم مـى شـد، و آن زنـدان دائم مبدل به گورستان او مى گشت !
در ايـنـكـه آيـا مـانـدن يـونـس در شـكـم مـاهى تا روز رستاخيز (به فرض ترك تسبيح و توبه به درگاه الهى ) به صورت زنده يا مرده بوده است بعضى از مفسران احتمالاتى ذكر كرده اند:
نـخـسـت اينكه هر دو زنده مى ماندند و يونس به صورت يك زندانى تا روز قيامت در شكم ماهى محبوس بود.
دوم اينكه يونس از دنيا مى رفت و ماهى به صورت قبرستان سيار او زنده مى ماند!
سوم اينكه يونس و ماهى هر دو مى مردند و شكم ماهى قبر يونس مى شد، و زمين قبر ماهى ، او در دل ماهى و ماهى در دل زمين تا روز رستاخيز دفن مى شدند.
آيـه مـورد بـحـث دليل بر هيچيك از اين اقوال نمى تواند باشد، ولى آيات متعددى كه مى گـويد در پايان دنيا همه مى ميرند نشان مى دهد كه زنده ماندن يونس يا زنده ماندن ماهى تـا روز قـيـامـت مـمكن نيست ، لذا از ميان اين تفسيرهاى سه گانه تفسير سوم نزديكتر به نظر مى رسد.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه ايـن تـعبير كنايه از مدت طولانى باشد يعنى تا مدتى طـولانـى در ايـن زنـدان بـاقـى مـى مـانـد، چنانكه اين تعبير را در موارد مشابه آن نيز مى گويند كه تا قيامت بايد در انتظار فلان مطلب بمانى .
ولى فـرامـوش نـكـنيم كه اينها همه در صورتى تحقق مى يافت كه او تسبيح و توبه را تـرك مـى گـفـت ، ولى چـنـيـن نـشـد او در سـايـه تـسـبـيـح پـروردگـار مشمول عفو خاصش شد.
سـپـس هـمـانـگونه كه قرآن مى گويد: ما او را در يك سرزمين خشك و خالى از درخت و گياه افكنديم ، در حالى كه بيمار بود (فنبذناه بالعراء و هو سقيم ).
ماهى عظيم در كنار ساحل خشك و بى گياهى آمد، و به فرمان خدا لقمه اى را كه از او زياد بود بيرون افكند اما پيدا است اين زندان عجيب سلامت جسم يونس را بر هم زده بود، بيمار و ناتوان از اين زندان آزاد شد.
درست نمى دانيم يونس چه مدت در شكم ماهى بود، ولى مسلم است هر چه بود نمى توانست از عوارض آن بر كنار ماند، درست است كه فرمان الهى صادر شده بود كه يونس هضم و جـذب بـدن ماهى نشود، اما اين بدان معنى نبود كه آثارى از اين زندان را به همراه نياورد، لذا جمعى از مفسران نوشته اند كه او به صورت
جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر از شكم ماهى بيرون آمد، به طورى كه توان حركت نداشت .
بـاز در ايـنـجا لطف الهى به سراغ او آمد، چرا كه بدنش بيمار و آزرده ، و اندامش خسته و ناتوان بود، آفتاب ساحل او را آزار مى داد، پوششى لطيف لازم بود تا بدنش در زير آن بـيـارامـد، قـرآن در اينجا مى گويد: ما كدوبنى بر او رويانيديم تا در سايه برگهاى پهن و مرطوب بيارامد (و انبتنا عليه شجرة من يقطين ).
يقطين به طورى كه بسيارى از ارباب لغت و مفسران گفته اند: هر گياهى است كه ساقه نـدارد، و داراى بـرگـهـاى پـهـن اسـت ، مـانـنـد بـوتـه خـربـزه و كدو و خيار و هندوانه و امـثـال آن ، ولى بـسـيـارى از مـفـسـران و روات حـديث در اينجا تصريح كرده اند كه منظور خصوص ‍ كدوبن است (بايد توجه داشت كه شجره در لغت عرب هم به نباتاتى گفته مى شـود كـه داراى سـاقه و شاخه است و هم بدون ساقه و شاخه ، و به تعبير ديگر اعم از درخـت و گـيـاه اسـت حتى در اينجا حديثى از پيامبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) نـقـل كرده اند كه شخصى به آن حضرت عرض كرد: انك تحب القرع ؟ شما كدو را دوست داريد فرمود اجل هى شجرة اخى يونس : آرى آن گياه برادرم يونس است .
مى گويند: كدوبن علاوه بر اينكه برگهاى پهن و پرآبى دارد و مى توان از آن سايبان خـوبى تهيه كرد مگس نيز بر برگهاى آن نمى نشيند، و يونس به خاطر توقف در شكم مـاهـى پـوسـت تـنـش آن قـدر نـازك و حساس شده بود كه از نشستن حشرات بر آن رنج مى برد، او اندام خود را با اين كدوبن پوشانيد تا هم از سوزش آفتاب در امان باشد و هم از حشرات .
شـايـد خـداونـد مـى خـواهـد درسـى را كـه بـه يـونـس در شـكـم ماهى داده است در اين مرحله تـكـمـيل كند، او بايد تابش آفتاب و حرارتش را بر پوست نازك تنش احساس كند، تا در آيـنـده در مـقـام رهـبـرى براى نجات امتش از آتش سوزان جهنم تلاش و كوشش بيشترى به خرج دهد همين مضمون در بعضى از روايات اسلامى وارد شده است .
يونس را در اينجا رها مى كنيم و به سراغ قومش مى رويم .
هـنـگـامى كه يونس با حالت خشم و غضب قوم را رها كرد، و مقدمات خشم الهى نيز بر آنها ظاهر شد، تكان سختى خوردند و به خود آمدند، اطراف عالم و دانشمندى را كه در ميان آنها بود گرفتند، و با رهبرى او در مقام توبه بر آمدند.
در بـعـضـى از روايـات آمده است كه آنها دستجمعى به سوى بيابان حركت كردند، و بين زنان و فرزندان ، و حيوانات و بچه هاى آنها، جدائى افكندند، سپس گريه را سر دادند، و صـداى ناله خود را بلند كردند و مخلصانه از گناهان خويش و تقصيراتى كه درباره پيامبر خدا يونس داشتند توبه كردند.
در اينجا پرده هاى عذاب كنار رفت و حادثه بر كوهها ريخت ، و جمعيت مؤ من توبه كار به لطف الهى نجات يافتند.
يونس بعد از اين ماجرا به سراغ قومش آمد تا ببيند عذاب بر سر آنها چه آورده است ؟
هـنـگـامى كه آمد در تعجب فرو رفت كه چگونه آنها در روز هجرتش همه بت پرست بودند ولى اكنون همه موحد خداپرست شده اند؟
قـرآن در اينجا مى گويد: ما او را به سوى جمعيت يكصد هزار نفرى يا بيشتر فرستاديم (و ارسلناه الى ماة الف او يزيدون ).
آنـها ايمان آوردند و ما تا مدت معينى آنان را از مواهب حيات و زندگى دنيا بهره مند ساختيم (فامنوا فمتعناهم الى حين ).
البـتـه ايـمـان اجـمـالى و تـوبـه آنـهـا قـبـلا بـود، ولى ايـمـان آنـهـا بـطـور تـفـصـيـل بـه خدا و پيامبرش يونس و تعليمات و دستورات او هنگامى صورت گرفت كه يونس به ميان آنها بازگشت .
قابل توجه اينكه از آيات قرآن استفاده مى شود كه اين ماءموريت مجدد به سوى همان قوم پيشين بوده است ، و اينكه بعضى آنرا ماءموريت جديدى به سوى قوم تازه اى دانسته اند با ظاهر آيات سازگار نيست .
زيـرا از يـكـسـو در ايـنـجا خوانديم : فامنوا فمتعناهم الى حين : يعنى اين قومى كه يونس ماءموريت هدايت آنها را پيدا كرد ايمان آوردند و ما آنها را تا زمان معينى بهره مند ساختيم .
و از سوى ديگر همين تعبير در سوره يونس درباره همان قوم سابق آمده است : فلو لا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى فى الحياة الدنيا و مـتـعناهم الى حين : چرا هيچيك از اقوام به موقع ايمان نياوردند تا مفيد به حالشان باشد، جـز قوم يونس كه وقتى ايمان آوردند عذاب خواركننده را در زندگى دنيا از آنها برطرف ساختيم ، و تا مدت معينى آنها را بهره مند نموديم (يونس - 98).
ضـمـنا از اينجا روشن مى شود كه مراد از الى حين (تا مدت معينى ) همان پايان زندگى و اجل طبيعى آنها است .
در اينكه چرا در آيات فوق مى فرمايد: صد هزار نفر، يا بيشتر و مراد
از بيشتر چه اندازه است مفسران تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند.
ولى ظـاهـر ايـن اسـت كـه اين گونه تعبيرات براى تاءكيد و عظمت چيزى است نه بخاطر ترديد و شك گوينده .
نكته ها:
1 - تاريخچه كوتاهى از زندگى يونس (عليه السلام )
يـونـس فرزند متى كه لقب او ذوالنون (صاحب ماهى ) است و اين لقب به خاطر آن است كه سـرگـذشـت او بـا داستان ماهى چنانكه گفتيم گره خورده شده است ، از پيامبران معروفى است كه ظاهرا بعد از موسى و هارون قدم به عرصه وجود گذاشت .
بعضى او را از اولاد هود و ماءموريت او را هدايت باقيمانده قوم ثمود دانسته اند.
سرزمين ظهور او منطقه اى از عراق بنام نينوا بود.
بعضى ظهور او را در حدود 825 سال قـبـل از مـيـلاد حـضـرت مسيح (عليه السلام ) نوشته اند، و هم اكنون در نزديكى كوفه در كنار شط قبر معروفى است بنام يونس .
در بـعـضـى از كـتـب آمـده او پـيـغمبرى از بنى اسرائيل بود كه بعد از سليمان به سوى اهل نينوا مبعوث شد.
در كـتـاب يـونـاه از كتب عهد عتيق (تورات ) بحثهاى مشروحى درباره يونس تحت نام يوناه ابن متى آمده است .
طـبـق ايـن نـقـل او مـاءموريت داشت كه به شهر بزرگ نينوا رود، و در برابر شرارت مردم قيام كند سپس حوادث ديگرى ذكر مى كند كه شباهت زيادى دارد با آنچه در قرآن آمده است ، بـا ايـن تفاوت كه طبق روايات اسلامى يونس به دعوت قوم خود برخاست و وظيفه خود را در ايـن زمـيـنه انجام داد، و بعد از آنكه قوم دعوت او را رد كردند به آنها نفرين كرد، و از مـيـان آنها خارج شد و ماجراى كشتى و ماهى براى او پيش آمد، ولى تورات عبارت زننده اى دارد و تـصـريح مى كند كه او قبل از انجام ماءموريت مى خواست استعفا كند! لذا برخاست و فرار كرد و ماجراى كشتى و ماهى پيش آمد.
و عـجـبـتـر ايـنكه تورات مى گويد هنگامى كه خداوند عذاب را از قوم او به خاطر توبه آنها برداشت يونس ، بسيار ناراحت شد و خشمش ‍ افروخته شد!.
از فـصـول تـورات اسـتـفـاده مـى شـود كـه يونس دو بار ماءموريت پيدا كرد، در ماءموريت اول خوددارى نمود و به آن سرنوشت دردناك مبتلا شد، بار دوم به او ماءموريت داده شد كه بـه هـمان شهر نينوا برود مردم نينوا بيدار شدند، به خدا ايمان آوردند، و به توبه از گناهان خود پرداختند، و مشمول عفو الهى شدند و اين همان عفوى بود كه يونس را خوش آمد نبود!
از مـقايسه آنچه در قرآن و روايات اسلامى آمده با آنچه در تورات كنونى آمده است روشن مـى شود كه تا چه حد تورات تحريف يافته مقام اين پيامبر بزرگ را پائين آورده است ، گـاه نـسـبـت عـدم قـبـول مـاءمـوريـت رسـالت را بـه او مـى دهـد و گـاه خـشـمـنـاك شـدن از شـمـول عفو و رحمت پروردگار نسبت به يك قوم توبه كار، و اينها است كه نشان مى دهد تـورات كـنـونـى بـه هـيـچ وجـه كـتـاب قـابـل اعـتـمـادى نـيـسـت . بـه هـر حال او از پيامبران بزرگى است كه قرآن از او به عظمت ياد كرده است .
2 - چگونه يونس در شكم ماهى زنده ماند؟
گفتيم دليل روشنى در دست نيست كه يونس چه مدتى در شكم ماهى ماند؟ چند ساعت ، يا چند روز، و يـا چـنـد هـفـتـه ، در بـعـضـى از روايـات نـه ساعت ، و بعضى سه روز، و بعضى بـيـشـتـر، و حـتـى تـا چـهـل روز گـفـتـه انـد، ولى مـدرك مـسـلمـى بـر هـيـچـيـك از ايـن اقـوال وجـود نـدارد، تـنـهـا در تفسير على بن ابراهيم در حديثى از امير مؤ منان على (عليه السلام ) توقف يونس در شكم ماهى 9 ساعت ذكر شده است .
بعضى از مفسران اهل سنت مدت آن را يك ساعت هم ذكر كرده اند.
ولى هـر چـه باشد بدون شك اين توقف يك امر عادى نيست ، انسان نمى تواند بيش از چند دقـيـقـه در مـحـيطى كه هوا وجود ندارد زنده بماند، و اگر مى بينيم جنين در شكم مادر ماهها زنـده مـى ماند به خاطر اين است كه هنوز دستگاه تنفس او به كار نيفتاده و اكسيژن لازم را تنها از طريق خون مادر دريافت مى كند.
بنابراين ماجراى يونس بدون شك يك اعجاز است ، و اين نخستين اعجازى نيست كه در قرآن بـا آن روبـرو مـى شـويـم ، هـمـان خـدائى كـه ابـراهـيـم (عـليـه السـلام ) را در دل آتش سالم نگهداشت ، و موسى و بنى اسرائيل را با ايجاد جاده هاى خشك در وسط دريا از غـرقـاب نـجـات داد، و نـوح (عـليـه السـلام ) را به وسيله كشتى ساده اى از آن طوفان عـظـيـم و گـسترده رهائى بخشيد، و سالم به زمين فرود آورد، همان خداوند قدرت دارد كه بنده اى از بندگان خاصش را مدتى در شكم ماهى عظيمى سالم نگهدارد.
البته وجود چنين ماهيهاى بزرگ در گذشته و امروز مطلب عجيبى نيست ، هم اكنون ، ماهيهاى عـظـيـمـى بـه نـام بـالن مـوجـود اسـت كـه بـيـش ‍ از 30 مـتـر طول
دارد و بزرگترين حيوان روى زمين است و جگر او بالغ بر يك تن مى شود!
در هـمـيـن سـوره داسـتـانـهـاى انـبـيـاى پـيـشـيـن را خـوانـديـم كـه بـه طـرز اعـجازآميزى از چنگال بلاها رهائى يافتند و يونس آخرين آنها در اين سلسله است .
3 - درسهائى بزرگ در داستانى كوچك !
مـى دانـيـم طـرح ايـن سـرگـذشـتها در قرآن مجيد همه براى هدفهاى تربيتى است چرا كه قرآن كتاب داستان نيست كتاب انسانسازى و تربيت است .
از اين سرگذشت عجيب پندهاى بزرگى مى توان گرفت :
الف : تـخلف حتى به صورت يك ترك اولى از يك پيامبر بزرگ در پيشگاه خداوند مهم است و كيفر دارد.
البـتـه چـون مـقـام پـيـامـبـران بـسـيـار والا اسـت يـك غـفـلت كـوچـك در مـورد آنـهـا گـاه مـعـادل يـك گـنـاه كـبـيـره اى كـه از ديـگـران سـر بـزنـد مـى بـاشـد بـه هـمـيـن دليـل ديـديـم كـه در اين داستان خداوند او را بنده فرارى ناميد، و در روايات آمده بود كه سرنشينان كشتى گفتند: يك فرد عاصى در ميان ما است ! و سرانجام خداوند او را در زندان وحـشـتناكى گرفتار كرد، و بعد از توبه و بازگشت به سوى خدا از آن زندان با تنى آزرده و بيمار آزاد شد.
تـا هـمـگان بدانند تخلف از هيچكس پذيرفته نيست ، عظمت مقام پيامبران و اولياى خدا نيز بـه آن اسـت كـه بـنـده مـطـيـع فـرمان او هستند و گر نه كسى با خدا رابطه خويشاوندى نـدارد، البـتـه ايـن نـشـانـه عـظـمـت مـقـام اين پيامبر بزرگ است كه خداوند درباره او چنين سختگيرى مى كند.
ب : در همين داستان (در آن قسمتى كه در سوره انبياء آيه 87 آمده است ) راه نجات مؤ منان را از غـم و انـدوه و گرفتارى و مشكلات همان راهى معرفى مى كند كه يونس (عليه السلام ) پـيـمـود، و آن اعتراف به خطا در پيشگاه حق ، و تسبيح و تنزيه و توبه و بازگشت به سوى او است .
ج : ايـن مـاجـرا نشان مى دهد كه چگونه يك قوم گنهكار و مستحق عذاب مى توانند در آخرين لحـظـات مسير تاريخ خود را عوض كنند، و به آغوش پر مهر و رحمت الهى باز گردند و نـجـات يـابـنـد، مـشـروط بـر ايـنكه پيش از آنكه فرصت از دست رود متوجه شوند و اگر بتوانند عالمى را به رهبرى خود بر گزينند.
د: ايـن مـاجـرا نـشـان مـى دهـد كه ايمان به خدا و توبه از گناه علاوه بر آثار و بركات مـعـنـوى مواهب ظاهرى دنيا را نيز متوجه انسان مى سازد، عمران و آبادى مى آفريند، و مايه طـول عـمـر و بـهـره گـيـرى از مـواهب حيات مى شود، نظير اين معنى در داستان نوح (عليه السلام ) نيز آمده است كه شرح آن را به خواست خدا در تفسير سوره نوح خواهيم خواند.
هــ: قـدرت خـداونـد آنـقـدر وسـيـع و گـسـتـرده اسـت كـه چـيـزى در بـرابـر آن مـشـكـل نـيـسـت ، تـا آن حد كه مى تواند انسانى را در دهان و شكم جانور عظيم و وحشتناكى سـالم نـگهدارد، و سالم بيرون فرستد. اينها نشان مى دهد كه همه اسباب اين عالم ابزار اراده او هستند و همه سر بر فرمان او دارند.
4 - پاسخ به يك سؤ ال
در ايـنـجا سؤ الى مطرح مى شود و آن اينكه : در بيان سرگذشتهاى اقوام ديگر در آيات قـرآن آمـده اسـت كـه بـه هـنـگـام نـزول عـذاب (عـذاب اسـتـيصال كه براى نابودى اقوام سركش نازل مى شده ) توبه و انابه بى اثر بوده است ، چگونه اين مساءله در مورد قوم يونس استثنا پذيرفت ؟
در برابر اين سؤ ال دو پاسخ مى توان گفت :
نـخـسـت ايـنـكـه عـذاب هـنـوز نـازل نـشـده بـود تـنـهـا عـلائم مـخـتـصـرى كـه از قـبـيل هشدارها است به چشم مى خورد كه آنها به موقع از اين هشدارها استفاده كردند و پيش از نزول عذاب توبه نمودند و ايمان آوردند.
ديـگـر ايـنـكـه ايـن عـذاب عـذاب اسـتـيـصـال نـبـوده ، و از قـبـيـل گـوشـمـاليـهائى بوده كه قبل از نزول عذاب بنيان كن به اقوام مختلف مى داده تا قـبـل از فـوت فـرصـت بـيدار شوند و راه تقوا پيش گيرند، مانند مجازاتهاى مختلف قوم فرعون قبل از غرقاب .
5 - قرعه و مشروعيت آن در اسلام
در روايـات مـربـوط بـه قـرعـه و مـشـروعـيـت آن مى خوانيم كه امام صادق (عليه السلام ) فـرمـود: اى قـضـيـة اعـدل مـن القـرعـة اذا فـوض الامـر الى الله عـزوجـل ، يـقول : فساهم فكان من المدحضين : كدام داورى از قرعه عادلانه تر است (هنگامى كـه كـارهـا بـه بن بست رسد) و موضوع به خدا واگذار شود، مگر خداوند (در قرآن مجيد درباره يونس ) نمى گويد: فساهم فكان من المدحضين : يونس با سرنشينان كشتى قرعه افكند، و قرعه به نام او درآمد و محكوم شد!
اشـاره بـه ايـنـكـه قـرعـه بـه هـنـگـامـى كـه كـار مـشـكـل شـود و راه حـل ديـگـرى نـبـاشـد و كـار را بـه خـدا واگذار كنند به راستى راه گشا است ، چنانكه در داستان يونس درست منطبق بر واقعيت شد.
ايـن مـعنى در حديث ديگرى با صراحت بيشتر از پيغمبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) نـقـل شـده كـه فـرمود: ليس من قوم تنازعوا (تقارعوا) ثم فوضوا امرهم الى الله الا خـرج سـهـم المـحـق : هـيـچ قـومـى اقـدام بـه قـرعـه (بـه هـنـگـام بـن بـسـت كـامـل ) نـكردند در حالى كه كار خود را به خدا واگذار كرده باشند مگر اينكه قرعه به واقعيت اصابت مى كند و حق آشكار مى شود.
شرح بيشتر پيرامون اين مساءله را در كتاب (القواعد الفقهيه ) آورده ايم .
آيه و ترجمه


فاستفتهم الربك البنات و لهم البنون (149)
ام خلقنا الملائكة اناثا و هم شاهدون (150)
أ لا إ نهم من إ فكهم ليقولون (151)
ولد الله و انهم لكاذبون (152)
أ صطفى البنات على البنين (153)
ما لكم كيف تحكمون (154)
افلا تذكرون (155)
ام لكم سلطان مبين (156)
فاتوا بكتابكم إ ن كنتم صادقين (157)
و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا و لقد علمت الجنة إ نهم لمحضرون (158)
سبحان الله عما يصفون (159)
إ لا عباد الله المخلصين (160)




ترجمه :

149 - از آنها بپرس : آيا پروردگار تو دخترانى دارد و پسران از آن آنها است ؟!
150 - آيا ما فرشتگان را به صورت دختران آفريديم و آنها ناظر بودند؟!
151 - بدانيد آنها با اين تهمت بزرگشان مى گويند.
152 - خداوند فرزندى آورده ! ولى آنها قطعا دروغ مى گويند!
153 - آيا دختران را بر پسران ترجيح داده ؟
154 - شما چگونه حكم مى كنيد؟ (و هيچ مى فهميد چه مى گوئيد؟).
155 - آيا متذكر نمى شويد؟
156 - آيا شما دليل روشنى در اين باره داريد؟
157 - كتابتان را بياوريد اگر راست مى گوييد!
158 - آنـهـا مـيـان او و جـن (خـويـشـاونـدى و) نـسـبـتـى قائل شدند، در حالى كه جنيان به خوبى مى دانستند كه اين بت پرستان در دادگاه الهى احضار مى شوند.
159 - منزه است خداوند از توصيفى كه آنها مى كنند.
160 - مگر بندگان مخلص خدا.
تفسير:
تهمتهاى زشت و رسوا
بـعـد از ذكـر شـش داسـتـان از سـرگذشت انبياء پيشين و درسهاى آموزنده اى كه در هر يك نـهـفـتـه بـود موضوع سخن را تغيير داده ، و به مطلب ديگرى كه به مشركان عرب سخت ارتـبـاط داشـتـه مى پردازد، و اشكال مختلفى از شرك آنها را مطرح ساخته ، سخت آنها را به محاكمه مى كشد، و با دلائل مختلف افكار خرافى آنها را در هم مى كوبد.
مساءله اين است كه جمعى از مشركان عرب به خاطر انحطاط فكرى و نداشتن
هـيـچـگـونـه عـلم و دانـش خـدا را بـا خود قياس مى كردند و براى او فرزند و گاهى همسر قائل بودند.
از جـمله قبائل جهينه ، و سليم و خزاعه و بنى مليح معتقد بودند كه فرشتگان دختران خدا هـسـتند! و بسيارى از مشركان عرب جن را نيز فرزندان او مى پنداشتند و يا بعضا همسرى از جن براى پروردگار قائل بودند!
ايـن پـنـدارهـاى بـى اسـاس و خـرافـى آنها را به كلى از راه حق منحرف ساخته بود، به گونه اى كه آثار توحيد و يگانگى خدا از بين آنها برچيده شده بود.
در حديث آمده است كه مورچه گمان مى كند كه پروردگارش مانند او دو شاخك دارد!.
آرى فـكـر كـوتـاه انسان را به مقايسه مى كشاند، مقايسه خالق به مخلوق ، و اين مقايسه بدترين عامل گمراهى در شناخت خدا است .
به هر حال قرآن نخست به سراغ آنها مى رود كه فرشتگان را دختران خدا مى پنداشتند و از سه طريق تجربى و عقلى و نقلى به آنها پاسخ مى دهد:
نـخـسـت مـى فرمايد: از آنها بپرس : آيا پروردگار تو دخترانى دارد و پسران از آن آنها است ؟! فاستفتهم الربك البنات و لهم البنون ).
چـگـونـه آنـچـه را بـراى خـود نـمـى پـسـنـديـد بـراى خـدا قـائل هـسـتـيـد (ايـن سـخن طبق عقيده باطل آنها است كه از دختر سخت متنفر بودند و به پسر سـخـت عـلاقـمند، چرا كه پسران در زندگى آنها در جنگها و غارتگريهاشان نقش مؤ ثرى داشتند در حالى كه دختران كمكى به آنها نمى كردند.
بـدون شـك پـسـر و دخـتـر از نظر انسانى و در پيشگاه خدا از نظر ارزش يكسانند و معيار شـخصيت هر دو پاكى و تقوا است ، ولى استدلال قرآن در اينجا به اصطلاح از باب ذكر مسلمات خصم است كه مطالب طرف را بگيرند و به خود او بازگردانند.
نـظـيـر ايـن مـعـنـى در سـوره هاى ديگر قرآن آمده است ، از جمله : در سوره نجم آيه 22 مى خـوانيم : الكم الذكر و له الانثى تلك اذا قسمة ضيزى : آيا براى شما پسر است و براى او دختر؟ اين تقسيم غير عادلانه اى است !
سـپـس بـه دليـل حـسـى مـسـاءله پـرداخته باز به طريق استفهام انكارى مى گويد: آيا ما فرشتگان را به صورت دختران آفريديم و آنها شاهد و ناظر بودند؟ (ام خلقنا الملائكة اناثا و هم شاهدون ).
بدون شك جواب آنها در اين زمينه منفى بود، چه اينكه هيچكدام نمى توانستند حضور خود را به هنگام خلقت فرشتگان ادعا كنند.
بـار ديـگـر بـه دليـل عـقـلى كـه از مـسـلمـات ذهـنى آنها گرفته شده باز مى گردد و مى گـويـد: بـدانـيـد آنـهـا بـا ايـن تـهـمـت زشت و بزرگشان مى گويند... (الا انهم من افكهم ليقولون ).
خداوند فرزندى آورده ، آنها قطعا كاذب و دروغگو هستند! (ولد الله و انهم لكاذبون ).
آيا دختران را بر پسران ترجيح داده ؟! (اصطفى البنات على البنين ).
شـمـا را چـه مـى شـود؟ چـگـونـه حكم مى كنيد؟! هيچ مى فهميد چه مى گوئيد؟ (ما لكم كيف تحكمون ).
آيـا وقـت آن نـرسـيـده است كه از اين لاطائلات و خرافات زشت و رسوا دست برداريد؟ آيا متذكر نمى شويد؟ (افلا تذكرون ).
ايـن سـخـنـان بـه قـدرى بـاطـل و بـى پـايـه اسـت كـه اگـر آدمـى يـك ذره عقل و درايت داشته باشد و انديشه كند باطل بودن آن را درك مى نمايد.
بـعـد از ابـطـال ادعـاى خـرافـى آنـهـا بـا يـك دليـل حـسـى و يـك دليـل عـقـلى ، به سومين دليل مى پردازد كه دليل نقلى است ، مى گويد: اگر چنين چيزى كـه شـمـا مـى گـوئيـد صـحـت داشـت بـايـد اثـرى از آن در كـتـب پـيـشـيـن بـاشد، آيا شما دليل روشنى در اين زمينه داريد؟! (ام لكم سلطان مبين ).
اگر داريد كتاب خود را بياوريد اگر راست مى گوئيد! (فاتوا بكتابكم ان كنتم صادقين ).
در كدام كتاب ؟ در كدام نوشته ؟ و در كدام وحى آسمانى چنين چيزى آمده ، و بر كدام پيامبر نازل شده است ؟!
ايـن سـخـن نـظـيـر گـفـتـگـوى ديـگرى است كه قرآن با بت پرستان دارد. پس از آنكه مى گـويـد: آنـها فرشتگان را كه بندگان خدا هستند دختران قرار داده اند، و ادعا مى كنند كه اگـر خـدا نـمـى خـواست ما اينها را پرستش نمى كرديم مى گويد: ام آتيناهم كتابا من قبله فـهـم به مستمسكون : آيا ما كتابى پيش از آن براى آنها فرستاده ايم و در اين ادعاى خود به آن تمسك مى جويند؟ (زخرف - 21).
نـه ، ايـنـهـا چـكـيـده كـتـب آسـمـانـى نـيـسـت ، ايـنـهـا خـرافـاتـى اسـت كـه از نـسـلى بـه نـسـل ديـگـر و از جـاهـلانى به جاهلان ديگر منتقل شده ، و هيچ مبنا و ماخذ خردپسندى ندارد. چنانكه در ذيل همين آيه سوره زخرف نيز به آن اشاره شده است .
در آيه بعد به يكى ديگر از خرافات مشركان عرب مى پردازد، و آن نسبتى است كه ميان خدا و جن قائل بودند! سخن را از صورت خطاب در آورده و به صورت غائب مطرح مى كند، گـوئى آنـهـا چـنان بى ارزشند كه بيش از اين شايستگى و لياقت روياروئى در سخن را نـدارنـد، مـى فـرمـايـد: آنـهـا مـيـان او و جـن خـويـشـاونـدى و نـسـبـتـى قائل شدند! (و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا).
ايـن چـه نـسـبـتـى بـود كـه آنـهـا مـيـان خـداونـد و جـن قـائل بـودنـد؟ در پـاسـخ ايـن سـؤ ال تفسيرهاى مختلفى ذكر شده است .
بـعضى گفته اند: آنها دوگانه پرست بودند و معتقد بودند (نعوذ بالله ) خدا و شيطان برادرند! خدا خالق نيكى ها است و شيطان خالق شرور!
اين تفسير بعيد به نظر مى رسد، زيرا دوگانه پرستان يا ثنويين در ميان عرب معروف نبودند، در مناطقى مثل ايران در عصر ساسانى اين خرافه وجود داشت .
بـعـضـى ديـگـر جـن و مـلائكـه را بـه يـك مـعـنـى دانـسـتـه انـد، زيـرا جـن در اصـل بـه مـعنى موجودى است كه از نظرها پوشيده و پنهان است و چون فرشتگان با چشم ديده نمى شوند اين كلمه بر آنها اطلاق شده است ، بنابراين مى گويند مراد از نسب همان نسبتى است كه عرب جاهلى براى آنها قائل بود و آنانرا دختران خدا مى ناميد.
اين تفسير نيز مشكل به نظر مى رسد چرا كه ظاهر آيات مورد بحث اين است كه دو مطلب را تـعـقـيـب مـى كـنـد، بـعـلاوه اطـلاق واژه جـن بـر فـرشـتـگـان معمول و ماءنوس نيست ، به خصوص در قرآن مجيد.
تـفـسـيـر سومى كه بعضى براى اين آيه گفته اند اين است كه آنها جن را همسران خدا مى پنداشتند و ملائكه را دختران او!!
اين نيز بعيد به نظر مى رسد، چون اطلاق كلمه نسب به همسرى نيز بعيد است .
تفسيرى كه از همه مناسبتر است اينكه منظور از نسب هر گونه نسبت و رابطه است ، هر چند جنبه خويشاوندى نداشته باشد، و مى دانيم كه جمعى از مشركان عرب جن را مى پرستيدند و آنـهـا را شـريـك خـدا مـى پـنـداشـتـنـد، و بـه ايـن تـرتـيب رابطه اى ميان آنها و خداوند قائل بودند.
بـه هـر حـال قرآن مجيد اين عقيده خرافى را سخت انكار كرده ، و مى گويد: جنيانى كه بت پـرستان خرافى آنها را معبود خود مى پندارند، يا رابطه خويشاوندى با خدا براى آنها قـائلنـد، آرى هـمـان جـنيان ، به خوبى مى دانستند كه اين بت پرستان خرافى در دادگاه عدل الهى براى حساب و مجازات احضار مى شوند (و لقد علمت الجنة انهم لمحضرون ).
بـعـضـى احتمال ديگرى در تفسير اين آيه نيز گفته اند كه منظور اين است : جنيان اغواگر مى دانند كـه خـود در دادگـاه خـداونـد بـراى حـسـاب و كـيـفـر احـضـار مـى شـونـد، ولى تـفـسـيـر اول مناسبتر به نظر مى رسد.
بـعـد مـى افـزايـد: مـنـزه اسـت خـداونـد از تـوصـيـفـى كـه ايـن گـروه (جاهل گمراه ) مى كنند (سبحان الله عما يصفون ).
جـز تـوصـيـفـى كـه بـنـدگـان مـخلص خدا (از روى آگاهى و معرفت در مورد او دارند) هيچ توصيفى شايسته ذات مقدسش نيست (الا عباد الله المخلصين ).
بـه ايـن تـرتيب هر گونه توصيفى كه مردم درباره خدا مى كنند نادرست است ، و خداوند از آن پاك و منزه است ، جز توصيفى كه بندگان مخلص از او دارند، بندگانى كه از هر گـونـه شـرك و هـواى نفس و جهل و گمراهى مبرا هستند، و خدا را جز به آنچه خودش اجازه داده توصيف نمى كنند.
درباره عباد الله المخلصين ذيل آيه 128 همين سوره بحثى داشته ايم .
آرى بـراى شـناخت خدا نبايد دنبال خرافاتى افتاد كه از اقوام جاهلى باقى مانده و انسان از بيان آنها شرم دارد، بايد به سراغ بندگان مخلصى رفت كه گفتار آنها روح انسان را بـه اوج آسـمـانـها پرواز مى دهد، و در نور وحدانيت او محو مى سازد، هر گونه شائبه شرك را از دل مى شويد، و هر گونه تجسم و تشبيه را از فكر مى زدايد.
بـايد به سراغ سخنان پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و خطبه هاى نهج البلاغه على (عليه السلام ) و دعاهاى پر مغز امام سجاد (عليه السلام ) در صحيفه سجاديه رفت ، و در پرتو توصيفهاى اين بندگان خدا، خدا را شناخت .
امـيـر مـؤ مـنـان عـلى (عـليـه السـلام ) در يـكـجـا مـى فـرمـايـد: لم يـطـلع العـقـول عـلى تـحـديـد صـفـتـه ، و لم يـحجبها عن واجب معرفته ، فهو الذى تشهد له اعلام الوجـود، عـلى اقـرار قلب ذى الجحود، تعالى الله عما يقوله المشبهون به و الجاحدون له علوا كبيرا:
نـه عـقـول را بـر كـنـه صـفات خويش آگاه ساخته ، و نه آنها را از معرفت و شناختش باز داشته ، او است كه نشانه هاى عالم هستى دلهاى منكران را بر اقرار
بـه وجـودش واداشـتـه ، و برتر و بالاتر است از گفتار كسانى كه او را به مخلوقاتش تشبيه مى كنند، يا راه انكارش را مى پويند.
در جاى ديگر در توصيف پروردگار چنين مى گويد:
لا تناله الاوهام فتقدره ، و لا تتوهمه الفطن فتصوره ، و لا تدركه الحواس فتحسه ، و لا تـلمـسـه الايـدى فـتـمـسـه و لا يـتـغـيـر بـحـال ، و لا يـتـبـدل فـى الاحـوال ، و لا تبليه الليالى و الايام ، و لا يغيره الضياء و الظلام ، و لا يوصف بشى ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء، و لا بعرض ‍ من الاعراض ، و لا بالغيرية و الابعاض ، و لا يقال له حد و لا نهاية ، و لا انقطاع و لا غاية :
دسـت انـديـشـه هـاى بـلنـد بـه دامـن كـبريائيش نرسد، تا در حد و نهايتى محدودش كند، و هـوشـمـنـدان نـتـوانـند نقش او را در خيال تصوير نمايند، حواس از دركش عاجز، و دستها از لمـسـش قـاصـرنـد، تـغـيـيـر و گـونـاگـونـى در او راه نـدارد، و گـذشـت زمـان هـيچگونه تـبديل و دگرگونى براى او به وجود نياورد، آمد و شد شبها و روزها او را كهنه نسازد، و روشـنـائى و تـاريـكـى تـغييرش ندهد، او به اجزاء و جوارح و اعضاء، و به عوارض و ابـعـاض ، بـه هـيـچكدام توصيف نگردد، حد و نهايتى براى او نيست ، و انقطاع و انتهائى ندارد.
و در جـاى ديـگـر مـى فـرمـايـد و مـن قـال فـيـم ؟ فـقـد ضـمـنـه ، و مـن قـال عـلام ؟ فـقـد اخـلى مـنـه كـائن لا عـن حـدث ، مـوجـود لا عـن عـدم ، مـع كـل شـى ء لا بـمـقارنة و غير كل شى ء لا بمزايله : و آن كس كه بگويد خدا در كجا است ؟ وى را در ضمن چيزى تصور كرده ، و هر كس ‍ بپرسد بر روى چه قرار دارد؟ جائى را از او خـالى دانـسـتـه ، همواره بوده است ، و از چيزى به وجود نيامده ، وجودى است كه سابقه عدم بر او نيست و با همه چيز هست ، اما نه اينكه قرين آن
باشد و مغير با همه چيز است اما نه اينكه از آن بيگانه و جدا باشد!
و امام على بن الحسين سيد الساجدين (عليه السلام ) در صحيفه سجاديه مى گويد: الحمد لله الاول بـلا اول كـان قبله ، و الاخر بلا آخر يكون بعده الذى قصرت عن رؤ يته ابصار النـاظـريـن و عـجـزت عـن نـعته اوهام الواصفين : ستايش مخصوص خدا است كه هستى او مبدأ آفرينش است بى آنكه ذات ازلى او را ابتدائى باشد، و آخر در وجود است بى آنكه براى آن حـقـيـقـت ابـدى آخـر و انـتـهـائى تـصـور شـود، مـوجـودى قبل از او و بعد از او نتواند بود، ذاتى است كه ديده بينندگان از ديدنش قاصر، و فهم و انديشه توصيف كنندگان از نعمت و وصفش عاجز است .
آرى شـنـاخـت خـدا را از مـكـتـب بـزرگ ايـن عـبـاد الله الصالحين بايد فرا گرفت و در اين مدرسه درس خداشناسى خواند.
آيه و ترجمه


فإ نكم و ما تعبدون (161)
ما انتم عليه بفاتنين (162)
إ لا من هو صال الجحيم (163)
و ما منا إ لا له مقام معلوم (164)
و إ نا لنحن الصافون (165)
و إ نا لنحن المسبحون (166)
و إ ن كانوا ليقولون (167)
لو أ ن عندنا ذكرا من الا ولين (168)
لكنا عباد الله المخلصين (169)
فكفروا به فسوف يعلمون (170)




ترجمه :

161 - شما و آنچه پرستش مى كنيد،
162 - هرگز نمى توانيد كسى را (با آن ) فريب دهيد.
163 - مگر آنها كه مى خواهند در آتش دوزخ بسوزند.
164 - هر يك از ما مقام معلومى داريم .
165 - و ما همگى (براى اطاعت فرمان خداوند) به صف ايستاده ايم .
166 - و ما همگى تسبيح او مى گوييم .
167 - آنها پيوسته مى گفتند:
168 - اگر يكى از كتب پيشينيان نزد ما بود،
169 - ما از بندگان مخلص خدا بوديم .
170 - (امـا هـنـگـامـى كـه ايـن كـتـاب بـزرگ آسـمـانـى بـر آنـهـا نازل شد) آنها به آن كافر شدند ولى بزودى نتيجه كار خود را خواهند دانست .
تفسير:
ادعاهاى دروغين !
در آيات پيشين سخن از معبودهاى مختلف مشركين به ميان آمد، آيات مورد بحث نيز همين مساءله را تعقيب كرده ، و در هر چند آيه اى مطلبى در اين رابطه بيان مى كند.
نـخـسـت ايـن بحث را به ميان مى آورد كه وسوسه هاى شما بت پرستان در دلهاى پاكان و نـيـكـان اثـرى نـدارد، و تـنـهـا قـلوب آلوده و ارواح دوزخـى و مـتـمايل به فساد شما است كه خود را تسليم اين وسوسه ها مى سازد، مى فرمايد: شما و آنچه را پرستش مى كنيد... (فانكم و ما تعبدون ).
هـرگـز نـمـى تـوانـيـد كـسـى را (با آن ) فريب دهيد و با فتنه و فساد از خداوند منحرف سازيد (ما انتم عليه بفاتنين ).
مـگـر آنـهـا كـه مـى خـواهـنـد در آتـش دوزخ بـسـوزنـد! (الا مـن هـو صال الجحيم ).
ايـن آيـات - بـر خـلاف آنـچه طرفداران مسلك جبر پنداشته اند - دليلى است بر ضد اين مـكـتـب ، و اشاره اى است به اين حقيقت كه هيچ كس نمى تواند خود را در برابر انحرافات مـعـذور بداند، و ادعا كند مرا فريب داده و به بت پرستى كشانده اند، مى گويد: شما بت پرستان توانائى بر فتنه و فريب اشخاص نداريد، مگر آنها كه با اراده خود راه دوزخ را پيش گيرند.
شـاهـد ايـن سـخـن تـعـبـيـر صـال الجـحـيـم اسـت ، زيـرا در اصـل صـالى بـه صـورت اسـم فـاعـل بـوده ، و مـعـمـولا هـنـگـامـى كـه صـيـغـه اسـم فـاعـل را در مـورد مـوجود عاقلى به كار مى برند مفهومش انجام كارى از روى اراده و اختيار اسـت هـمـانـنـد قـاتـل و جـالس و ضـارب ، بـنـابـرايـن صـال الجـحـيم يعنى كسى كه مايل است خود را به آتش دوزخ بسوزاند، و به اين ترتيب راه عذر را بر همه منحرفان مى بندد.
تـعـجـب از بـعـضـى از مفسران معروف است كه آيه را چنين معنى كرده اند: شما نمى توانيد كسى را به فريبيد، مگر آنها كه مقدر شده جهنمى باشند!
بـه راسـتى اگر معنى آيه اين است پيامبران براى چه مى آيند؟ كتابهاى آسمانى به چه مـنـظور نازل شده ؟ حساب و كتاب و ملامت و سرزنش بت پرستان در آيات قرآن چه مفهومى دارد؟ و عدالت خدا كجا خواهد رفت ؟!
آرى بـايـد قـبـول كـرد كـه اعتراف به مكتب جبر، اصالت مكتب انبيا را به كلى مخدوش مى كـنـد، هـمـه مفاهيم آن را مسخ مى نمايد، و تمام ارزشهاى الهى و انسانى را به نابودى مى كشاند.
تـوجـه بـه ايـن نـكـتـه لازم اسـت كـه صـالى از ماده صلى (بر وزن سرد) به معنى آتش افروختن و داخل شدن در آتش و يا سوختن و برشته شدن به وسيله آن است ، و فاتن اسم فاعل از ماده فتنه به معنى فتنه گر و اغوا كننده است .
بـعـد از ايـن سـه آيه كه مساءله اختيار انسانها را در برابر فتنه جوئى و اغواگرى بت پرستان روشن مى سازد، ضمن سه آيه ديگر از مقام والاى فرشتگان خدا سخن مى گويد، هـمـان فـرشتگانى كه بت پرستان آنها را دختران خدا مى پنداشتند و جالب اينكه سخن را از زبـان خـود آنـهـا بـيان مى كند و مى گويد: هر يك از ما مقام معلومى داريم (و ما منا الا له مقام معلوم ).
و ما همگى براى اطاعت فرمان خدا به صف ايستاده ايم ، و چشم بر امر او داريم (و انا لنحن الصافون ).
و مـا هـمـگى تسبيح او مى گوئيم ، و او را از آنچه لايق ذات پاكش نيست منزه مى شمريم (و انا لنحن المسبحون ).
آرى مـا بـنـدگانيم كه جان و دل بر كف داريم ، همواره چشم بر امر، و گوش بر فرمانش سـپـرده ايـم ، مـا كـجـا و فـرزنـدى خـدا كجا؟ ما او را از اين نسبتهاى زشت و دروغين منزه مى شمريم ، و از اين خرافات و اوهام مشركان متنفر و بيزاريم .
در حقيقت آيات سه گانه فوق به سه قسمت از صفات فرشتگان اشاره مى كند:
نخست اينكه هر كدام رتبه و منزلتى دارند كه از آن تجاوز نمى كنند
ديـگـر ايـنكه آنها دائما آماده اطاعت فرمان خدا در عرصه آفرينش و اجراى اوامر او در پهنه عـالم هـسـتـى هـسـتـنـد. ايـن سخن شبيه چيزى است كه در آيه 26 و 27 سوره انبياء آمده است بـل عـباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون : آنها بندگان شايسته خدا هستند كـه در سـخـن بـر او پـيـشـى نـمـى گـيـرنـد، و فـرمـان او را عمل مى كنند.
سـوم ايـنـكـه آنـهـا پـيوسته تسبيح خدا مى گويند و او را از آنچه لايق مقامش نيست منزه مى شمرند.
از آنـجـا كه اين دو جمله (انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون ) از نظر ادبيات عرب مـفـهـومـش حـصـر اسـت ، بعضى از مفسران از آن چنين استفاده كرده اند كه فرشتگان با اين عبارت مى خواهند بگويند تنها ما مطيع فرمان خدا هستيم و تسبيح كننده واقعى او نيز مائيم ، اشـاره بـه ايـنـكـه اطـاعـت و تـسـبـيـح بـنـى آدم در بـرابـر كـار فـرشـتـگـان چـيـز قابل ملاحظه اى نيست .
قابل توجه اينكه جمعى از مفسران ذيل اين آيات حديثى از پيامبر گرامى
اسـلام نـقل كرده كه فرمود: ما فى السماوات موضع شبر الا و عليه ملك يصلى و يسبح : در تـمـام آسـمانها حتى به اندازه يك وجب مكانى وجود ندارد مگر اينكه در آنجا فرشته اى است كه نماز مى خواند و تسبيح خدا مى گويد!
در نـقـل ديـگـرى همين معنى به اين صورت بيان شده : ما فى السماء موضع قدم الا عليه مـلك سـاجـد او قـائم : در تـمـام آسـمـانـها حتى به اندازه يك جاى پا وجود ندارد جز اينكه فرشته اى در آنجا در حال سجده يا قيام است !
و در نـقـل ديـگرى از پيامبر گرامى اسلام چنين آمده است : روزى به دوستان كه در گردش نـشـسـتـه بـودند فرمود: اطت السماء و حق لها ان تاط! ليس فيها موضع قدم الا عليه ملك راكـع او سـاجـد، ثم قرأ و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون : آسمان (از سنگينى بـار خـود) نـاله كـرد، و حـق دارد نـاله كـنـد، چرا كه در آن به اندازه جاى پائى نيست مگر ايـنـكه فرشته اى بر آن در حال ركوع يا سجود است ! سپس اين آيات را قرائت فرمود: و انا لنحن الصافون ...
اين تعبيرهاى گوناگون كنايه لطيفى است از اينكه عالم هستى پر است از فرمانبرداران پروردگار و تسبيح كنندگان براى او.
سـپـس در چـهار آيه اخير به يكى از عذرهاى ناموجه اين مشركان در ارتباط با همين مساءله بـت پـرسـتـى و مـطالب ديگر اشاره كرده و پاسخ مى دهد، مى فرمايد: آنها پيوسته مى گفتند... (و ان كانوا ليقولون ).
اگر نزد ما يكى از كتب آسمانى پيشينيان بود... (لو ان عندنا ذكر من الاولين ).
ما از بندگان مخلص خدا بوديم (لكنا عباد الله المخلصين ).
ايـن هـمـه از بـندگان مخلص و آنان كه خدايشان خالص كرده است سخن مگوى ، و پيامبران بـزرگـى هـمـچـون نـوح و ابـراهـيـم و مـوسـى و غـيـر آنـهـا را به رخ ما مكش ، ما هم اگر مـشـمـول لطـف خـدا شـده بـوديـم و يـكـى از كـتـب آسـمـانـى بـر مـا نازل مى شد، در زمره اين بندگان مخلص بوديم !
ايـن درست به گفتار شاگردان عقب افتاده و رفوزه اى مى ماند كه براى سرپوش نهادن بـر تـنـبـلى خـود مـى گـويـنـد مـا هـم اگـر معلم و استاد خوبى داشتيم از شاگردان رديف اول بوديم !
آيـه بـعـد مـى گـويـد ايـن آرزوى آنـهـا هـم اكـنـون جـامـه عـمـل بـه خـود پـوشـيـده و بـزرگـتـريـن كـتـاب آسـمـانـى خـدا قـرآن مـجـيـد بـر آنـان نـازل شـده ، امـا ايـن دروغ پـردازان پر ادعا به آن كافر شدند و از در مخالفت و انكار و دشـمنى درآمدند، اما به زودى نتيجه كار خود را خواهند دانست ( فكفروا به فسوف يعلمون ).
اين همه لاف و گزاف نگوئيد، و خود را شايسته قرار گرفتن در صف بندگان مخلص خدا نـشـماريد، دروغ شما آشكار شد، و ادعاهايتان تو خالى از آب درآمد، كتابى بهتر از قرآن تـصور نمى شود، و مكتبى بهتر از مكتب تربيتى اسلام نيست ، ولى ببينيد چگونه با اين كتاب آسمانى برخورد كرديد؟ منتظر عواقب دردناك كفر و بى ايمانى خود باشيد.
آيه و ترجمه


و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين (171)
إ نهم لهم المنصورون (172)
و إ ن جندنا لهم الغالبون (173)
فتول عنهم حتى حين (174)
و ابصرهم فسوف يبصرون (175)
افبعذابنا يستعجلون (176)
فاذا نزل بساحتهم فساء صباح المنذرين (177)




ترجمه :

171 - وعـده قـطـعـى مـا بـراى بـنـدگـان مـرسـل مـا از قبل مسلم شده .
172 - كه آنها يارى مى شوند.
173 - و لشكر ما (در تمام صحنه ها) پيروزند.
174 - از آنها روى بگردان تا زمان معينى (تا زمانى كه فرمان جهاد صادر شود).
175 - و وضـع آنـهـا را بـنـگـر (چـه بـى مـحـتـوا اسـت ) امـا بـه زودى آنـهـا (محصول اعمال خود را) مى بينند.
176 - آيا آنها براى عذاب ما عجله مى كنند؟!
177 - اما هنگامى كه عذاب ما در صحن خانه هاشان فرود آيد صبحگاهان بدى خواهند داشت .
تفسير:
حزب الله پيروز است !
به دنبال بحثهاى گوناگونى كه پيرامون مبارزات انبياى بزرگ و كارشكنيهاى مشركان بـى ايـمـان طـى آيـات ايـن سـوره آمـده اسـت ، اكـنون كه به آخرين آيات سوره نزديك مى شـويـم مـهـمـتـرين مساءله را در اين رابطه بيان مى كند، و حسن ختام را به عاليترين وجه نشان مى دهد، و آن خبر از پيروزى نهائى لشكر خدا بر لشكر شيطان و دشمنان حق است ، تا مؤ منان اندكى كه به هنگام نزول اين آيات در مكه تحت فشار دشمنان اسلام بودند، و هـمـچـنـيـن هـمه مؤ منان محروم در هر عصر و زمان به اين وعده بزرگ الهى دلگرم شوند و گـرد و غـبـار يـاس ‍ و نـومـيدى را از دل و جان خود بشويند و براى ادامه مبارزه با لشكر باطل آماده و مقاوم گردند.
مـى فـرمـايـد: وعـده قـطـعـى مـا بـراى بـنـدگـان مـرسـل مـا از قبل مسلم شده (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ).
كه آنها يارى مى شوند (انهم لهم المنصورون ).
و لشكر ما در تمام صحنه ها پيروزند (و ان جندنا لهم الغالبون ).
چه عبارت صريح و گويا، و چه وعده روح پرور و اميدبخشى ؟!
آرى پـيـروزى لشـكـر حـق بـر باطل ، و غلبه جند الله و يارى خداوند نسبت به بندگان مـرسـل و مـخـلص از وعـده هاى مسلم او، و از سنتهاى قطعى است كه در آيات فوق به عنوان سبقت كلمتنا (اين وعده و سنت ما از آغاز بوده ) مطرح شده است .
نظير اين مطالب در آيات فراوان ديگرى از قرآن مجيد آمده است : در آيه
47 سوره روم مى خوانيم : و كان حقا علينا نصر المؤ منين يارى كردن مؤ منان حقى است مسلم بر ما!
و در آيـه 40 سـوره حـج آمـده اسـت : و ليـنصرن الله من ينصره : خداوند هر كس را كه به يارى آئين او برخيزد ياريش مى كند.
و در آيه 51 از سوره غافر مى خوانيم : انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا و يـوم يـقـوم الاشـهـاد: مـا رسـولان خـود و افـراد بـا ايـمـان را در زندگى دنيا و در (روز رستاخيز) آن روز كه شاهدان به حق قيام مى كنند يارى مى دهيم .
و بـالاخـره در آيه 21 سوره مجادله با قاطعيت تمام از اين غلبه و پيروزى به عنوان يك سنت قطعى سخن مى گويد: كتب الله لاغلبن انا و رسلى : خداوند مقرر داشته است كه من و رسولانم بطور قطع غلبه خواهيم كرد!
بديهى است خداوندى كه بر همه چيز توانا است ، و در وعده هاى او هرگز تخلف نبوده و نـيـسـت ، مـى تـوانـد بـه ايـن وعـده بـزرگ خـود جـامـه عـمـل بـپـوشـانـد، و هـمانند سنتهاى تخلف ناپذير عالم هستى بى كم و كاست مردان حق را پيروز گرداند.
اين وعده الهى يكى از مهمترين مسائلى است كه رهروان راه حق به آن دلگرمند، و از آن روح و جـان مـى گـيـرنـد، هـر زمـان خـسـتـه شـوند با آن نفس ، تازه مى كنند، و خون جديدى در عروقشان جارى مى شود.
يك سؤ ال مهم
در ايـنـجا سؤ الى مطرح مى شود و آن اينكه : اگر مشيت و اراده الهى بر يارى پيامبران و پـيـروزى مـؤ مـنـان قـرار گـرفـتـه ، چـگـونـه مـشـاهـده مـى كـنـيـم كـه در طـول تـاريـخ پـرمـاجـراى بـشر پيامبرانى به شهادت رسيدند، و گروههائى از مؤ منان مـواجـه بـا شـكـسـت شـدنـد؟ اگـر اين يك سنت تخلف ناپذير الهى است ، پس اين استثناها براى چيست ؟!
در پاسخ مى گوئيم :
اولا: پـيروزى معنى وسيعى دارد، و هميشه به معنى غلبه ظاهرى و جسمانى بر دشمن نيست ، گاه پيروزى پيروزى مكتب است ، و مهمترين پيروزى همين است ، فرض كنيد پيامبر اسلام (صـلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در يكى از غزوات شهيد شده بود، اما مى بينيم آئينش دنيا را گرفته ، آيا ممكن است اين شهادت را به شكست تعبير كنيم ؟
مـثـال روشـنـتـر ايـنـكـه امام حسين (عليه السلام ) و يارانش در كربلا واقعا شربت شهادت نـوشـيـدنـد، ولى هـدف آنـهـا ايـن بـود كـه چهره زشت بنى اميه را كه مدعى خلافت پيامبر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ) بودند اما در حقيقت جامعه اسلامى را به عصر جاهليت باز مـى گـردانـدنـد نـشان دهند، و به اين هدف بزرگ رسيدند، مسلمانان را از خطر آنان آگاه كـردنـد و اسـلام را از سـقـوط رهـائى بـخـشيدند، آيا مى توان گفت آنها در كربلا مغلوب شدند؟!
مـهم اين است كه انبياء و جنود الهى يعنى مؤ منان در برابر تمام تلاشهاى مستمر و منسجم دشـمـنـان حـق تـوانـستند اهداف خود را در دنيا پيش ببرند و پيروان زيادى پيدا كنند و خط مكتبى خود را تداوم بخشند، و در برابر آن همه طوفان قد علم كنند و حتى در دنياى امروز افكار اكثريت مردم جهان را به خود متوجه سازند.
نـوع ديـگـر از پـيـروزى داريـم كـه پـيـروزى تـدريـجـى در بـرابـر دشـمـن در طـول قـرنـهـا اسـت كـه گـاه نـسـلى به ميدان مى آيد و پيروز نمى شود، اما نسلهاى آينده دنبال كار آنها را مى گيرند و به پيروزى مى رسند (مانند پيروزى نهائى لشكر اسلام بـر لشـكـر صـليـبـيـون بـعد از دويست سال !) اين نيز پيروزى براى مجموع محسوب مى شود.
ثانيا: فراموش نبايد كرد كه وعده خداوند دائر به غلبه مؤ منان يك وعده
مـشـروط اسـت نـه مـطـلق ، و بـسـيارى از اشتباهات از عدم توجه به اين حقيقت سرچشمه مى گيرد.
زيرا در آيات مورد بحث كلمه عبادنا (بندگان ما) و جندنا (لشكر ما) و يا تعبيرات مشابه ديگرى كه در اين زمينه در ساير آيات قرآن آمده ، مانند حزب الله - و - الذين جاهدوا فينا - و - و ليـنـصـرن الله مـن يـنـصـره و مـانـنـد ايـنـهـا هـمـه دليل روشنى است براى شرائط پيروزى .
مـا مـى خـواهـيـم نـه مـؤ مـن مـجـاهـدى بـاشـيـم ، و نـه جـنـد مـخـلصـى ، و بـا ايـن حال بر دشمنان حق و عدالت پيروز شويم !
مـا مى خواهيم در مسير الهى با افكار و برنامه هاى شيطانى پيش برويم ، بعد تعجب مى كـنـيـم كـه چـرا مـغـلوب دشـمـنـان هـسـتـيـم ، مـگـر مـا بـه وعـده هـاى خـود عمل كرده ايم كه از خدا مطالبه وفا به وعده هايش مى كنيم ؟!
در جـنـگ احـد پـيـامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) وعده پيروزى به مسلمانان داده بـود، و در مرحله اول جنگ نيز پيروز شدند، اما گروهى به فكر جمع آورى غنائم و ايجاد تفرقه و نفاق و رها كردن فرمان رسول خدا افتادند، و در حفاظت از دستاورد پيروزى آغاز جنگ و دره احد كوتاهى كردند، و همين امر سبب شكست نهائى آنها در آن جنگ شد.
گـويـا گـروهـى كـه خود را طلبكار مى دانستند خدمت پيامبر اسلام آمدند و با لحن خاصى عرض كردند پس وعده پيروزى چه شد؟
قـرآن جـواب بسيار جالبى به آنها گفت كه شاهد گفتار ما است ، فرمود: و لقد صدقكم الله وعده اذ تحسونهم باذنه حتى اذا فشلتم و تنازعتم فى الامر و عصيتم من بعد ما اراكم مـا تحبون منكم من يريد الدنيا و منكم من يريد الاخرة ثم صرفكم عنهم ليبتليكم و لقد عفا عنكم و الله ذو فضل على المؤ منين :
خداوند وعده خود را به شما (درباره پيروزى بر دشمن در احد) محقق ساخت ، در آن هنگام كه (در آغـاز جـنـگ ) دشـمـنـان را بـه فـرمان او مى كشتيد، و اين پيروزى همچنان ادامه داشت تا ايـنـكـه سـسـت شـديـد، و در كـار خـود بـه نزاع پرداختيد، و بعد از آنكه (به مطلوب خود رسـيـديد) و آنچه را دوست مى داشتيد خداوند به شما نشان داد، نافرمانى كرديد بعضى از شـمـا خـواهـان دنـيـا بـودنـد، و بـعـضـى خـواهـان آخـرت (بـا ايـن حـال بـاز شـمـا را از شـكـسـت كـامـل نـجـات داد) و آنـهـا را از شما منصرف ساخت تا شما را بـيـازمـايـد، و شـمـا را مـشـمـول عـفـو خـود قـرار داد، و خـداونـد نـسـبـت بـه مـؤ مـنـان فضل و بخشش دارد (آل عمران آيه 152).
تعبيراتى مانند فشلتم (سست شديد).
تنازعتم (به اختلاف پرداختيد).
عصيتم (نافرمانى كرديد).
به خوبى نشان مى دهد كه آنها شرائط نصرت الهى و پيروزى بر دشمن را رها كردند، در نتيجه به مقصود خود نرسيدند.
آرى خـداونـد هرگز قول نداده است كه هر كس نام خود را مسلمان و سرباز اسلام نهاد، و دم از جـنـد الله ، و حـزب الله زد، در تـمـام صـحـنـه هـا بـر دشـمن غلبه كند، اين وعده الهى مـخـصـوص كـسـانـى اسـت كـه از قـلب و جـان خـواهـان رضـاى خـدا و از نـظـر عمل در خط فرمان او باشند و تقوا و امانت را فراموش نكنند.
نظير همين سؤ ال و جواب را در مورد دعا و وعده اجابت الهى نيز گفته ايم .
سپس در ادامه اين آيات هم براى دلدارى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و مؤ منان و تـاءكـيد بر پيروزى ، و هم تهديد مشركان بيخبر مى گويد: از آنها روى بگردان و آنها را تا زمان معينى به حال خود بگذار! (فتول عنهم حتى حين ).
تـهـديـدى اسـت پـر مـعـنـى و هـول انـگيز كه از اطمينان به پيروزى نهائى سرچشمه مى گيرد، به خصوص اينكه تعبير حتى حين (تا مدتى ) به صورت سربسته اداء شده است ، امـا تـا چـه مـدت ؟ تـا زمـان هـجـرت ؟ تـا موقع جنگ بدر؟ تا فتح مكه ؟ و يا زمانى كه شرائط قيام نهائى و عمومى مسلمانان بر ضد اين كوردلان فراهم گردد؟ دقيقا معلوم نيست .
نـظـيـر اين تعبير در آيات ديگر قرآن نيز ديده مى شود: گاه مى گويد: فاعرض عنهم و تـوكـل عـلى الله از آنـهـا روى بـگـردان و بـر خـدا توكل كن (نساء - 81).
در جـاى ديـگـر مى گويد: قل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون : بگو الله سپس آنها را رها كن كه در دروغهاى خود بازى كنند (انعام - 91).
سـپـس ايـن جـمـله را با تهديد ديگرى تاءكيد كرده ، مى فرمايد: وضع آنها را بنگر (چه بـى محتوا است لجاجت هايشان ، دروغهايشان ، خرافاتشان ، و خيره سريهايشان را) اما به زودى آنها نيز نتيجه شوم كار خود را مى بينند (و ابصرهم فسوف يبصرون ).
به زودى پيروزى تو و مؤ منان ، و شكست ذلت بار خود را در اين دنيا، و مجازات الهى را در جهان ديگر خواهند ديد.
و از آنـجـا كـه ايـن خـيـره سـران بى شرم پيوسته اين سخن را تكرار مى كردند كه وعده عـذاب الهـى چـه شـد؟ و اگـر راسـت مى گوئى چرا معطلى ؟ قرآن با لحنى تهديدآميز در پاسخ آنها مى گويد: آيا اينها براى عذاب ما عجله مى كنند؟ گاه مى گويند متى هذا الوعد (اين وعده الهى چه شده ) و گاه مى گويند
متى هذا الفتح (اين پيروزى كى خواهد آمد) (افبعذابنا يستعجلون ).
امـا هـنگامى كه عذاب ما در صحن خانه شان فرود آيد و روزگارشان تيره و تار شود، آن روز مـى فـهـمـنـد چـه بـد و خـطـرنـاك اسـت صـبـح انـذار شـده گـان (فـاذا نزل بساحتهم فساء صباح المنذرين ).
تـعـبـيـر بـه سـاحـة ( صـحـن خـانـه و فـضـاى مـيـان خـانـه هـا) بـراى ايـن اسـت كـه نـزول عـذاب را در مـتـن زنـدگـى آنـهـا مـجـسـم كـنـد، و مبدل شدن كانون آرامش آنها را به كانونى از وحشت و اضطراب نشان دهد.
تـعبير به صباح المنذرين (صبح انذار شدگان ) ممكن است اشاره به اين باشد كه عذاب الهـى بـر اين قوم لجوج و ستمگر - همانند بسيارى از اقوام پيشين - صبحگاهان فرود مى آيد.
و يـا بـه ايـن مـعـنـى اسـت كه مردم همگى در انتظار اين هستند كه صبحشان با خير و نيكى شروع شود اما اينها صبحگاهانى بد و تيره و تار در پيش دارند.
و يـا ايـنـكـه صـبـح مـوقع بيدارى است ، اينها نيز زمانى بيدار مى شوند كه راه نجاتى باقى نمانده و كار از كار گذشته است .
آيه و ترجمه


و تول عنهم حتى حين (178)
و ابصر فسوف يبصرون (179)
سبحان ربك رب العزة عما يصفون (180)
و سلام على المرسلين (181)
و الحمد لله رب العالمين (182)




ترجمه :

178 - از آنها روى بگردان تا زمان معينى .
179 - و وضـع كـارشـان را بـبـيـن ، آنـهـا نـيـز بـه زودى (محصول اعمال خود را) مى بينند.
180 - مـنـزه اسـت پـروردگـار، پـروردگار عزت (و قدرت ) از توصيفهايى كه آنها مى كنند.
181 - و سلام بر رسولان .
182 - و حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار عالميان است .
تفسير:
به آنها اعتنا مكن !
گـفـتيم آيات آخر اين سوره در حقيقت وسيله اى است براى دلدارى پيامبر و مؤ منان راستين و تهديدى است براى كفار لجوج .
دو آيـه نخست از آيات مورد بحث همان است كه قبلا هم آمده بود، و بار ديگر براى تاءكيد در اينجا تكرار مى شود، با لحنى تهديدآميز مى فرمايد: از
آنـهـا روى بـگـردان و آنـان را بـه حـال خـود واگـذار تـا مـدت مـعـيـنـى (و تول عنهم حتى حين ).
لجـاجـت و كـارشـكـنى آنها و تكذيب و انكارشان را بنگر كه آنها نيز به زودى نتيجه كار خود را مى نگرند! (و ابصر فسوف يبصرون ).
ايـن تـكرار چنانكه گفتيم به خاطر تاءكيد است كه آنها بدانند اين يك مساءله قطعى است كـه بـه زودى مـجـازات و شـكـسـت و نـاكـامـى خـود را خـواهند ديد، و به نتائج مرارت بار اعمالشان گرفتار مى شوند و پيروزى مؤ منان نيز قطعى و مسلم است .
يـا بـه خـاطـر ايـن اسـت كـه نـخـسـت آنها را به مجازات دنيا تهديد مى كند و بار دوم به مجازات و كيفر الهى در آخرت .
سپس سوره را با سه جمله پر معنى درباره خداوند و پيامبران و جهانيان پايان مى دهد.
مـى فـرمـايد: منزه است پروردگار تو، پروردگار عزت و قدرت از اين توصيفهاى بى اساسى كه مشركان و جاهلان مى كنند (سبحان ربك رب العزة عما يصفون ).
گـاه فـرشـتـگـان را دخـتـران او مـى نـامـنـد، گـاه در مـيـان او و جـن نـسـبـى قائل مى شوند، و گاه موجودات بى ارزشى همچون قطعات سنگ و چوب را همرديف او قرار مى دهند.
تـكـيـه بـر عـزت (قدرت مطلق و شكست ناپذير) در حقيقت به معنى كشيدن خط بطلان بر تمام اين معبودهاى خيالى است .
در آيـات اين سوره گاه سخن از تسبيح و تنزيه عباد الله المخلصين به ميان آمده ، و گاه سـخـن از تـسـبـيـح فـرشـتگان ، و در اينجا سخن از تسبيح و تنزيه خداوند نسبت به ذات پاكش مى باشد.
و در جمله دوم همه پيامبران را مورد لطف بى پايان خويش قرار داده و مى گويد: سلام بر رسولان (و سلام على المرسلين ).
سـلامى كه نشانه سلامت و عافيت از هر گونه عذاب و كيفر روز قيامت ، سلامى كه امان در برابر شكستها و دليل بر پيروزى بر دشمنان است .
قـابل توجه اينكه در آيات اين سوره بر بسيارى از پيامبران جداگانه سلام فرستاده ، در آيه 79 فرمود: سلام على نوح فى العالمين ، و در آيه 109 سلام على ابراهيم ، و در آيه 120 سلام على موسى و هارون و در آيه 130 سلام على الياسين .
امـا در ايـنـجـا تـمـام ايـن سـلامـهـا و غـير اينها را در يك جمله خلاصه و جمع بندى كرده مى فرمايد: سلام بر همه پيامبران مرسل .
و سرانجام آخرين جمله سخن را با حمد الهى پايان داده مى گويد: حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است (و الحمد لله رب العالمين ).
سـه آيـه اخـيـر مـى تـوانـد اشـاره و مـرورى اجـمـالى بـر تـمـام ايـن مسائل اين سوره باشد، چرا كه بخش مهمى از اين سوره پيرامون توحيد و مبارزه با انواع شـرك بـود، و آيه اول با تسبيح و تنزيه خداوند از توصيفهاى مشركان همه را بازگو مى كند.
بـخـش ديـگـرى از اين سوره بيان گوشه هائى از حالات هفت پيامبر بزرگ بود، آيه دوم اشاره اى به آنها است .
و بالاخره بخش ديگرى از نعمتهاى الهى ، مخصوصا انواع نعمتهاى بهشتى ،
و پـيـروزى جـنـود الهـى بر لشكر كفر سخن مى گفت ، و حمد و ستايش خدا در پايان كار اشاره اى به همه اينها است .
بـعـضـى از مفسران تحليل ديگرى در مورد آيات سه گانه آخر اين سوره دارند، و آن اين است :
مـهـمـتـريـن مسائلى كه انسان را به خود مشغول مى دارد معرفت سه چيز است : نخست معرفت خـداونـد عـالم بـه مـقـدار توانائى بشر، و آخرين كارى كه انسان در اين زمينه مى تواند انجام دهد سه امر است :
منزه دانستن او از آنچه شايسته مقام او نيست كه با لفظ سبحان بيان شده .
و تـوصـيـف او بـه تـمـام صـفـات كـمـال كـه بـا كـلمـه رب كـه دليل بر حكمت و رحمت خداوند و مالكيت و تربيت موجودات است اشاره شده .
و منزه بودن از هر گونه شريك و نظير كه در جمله عما يصفون آمده است .
دومـيـن مـسـاءله مـهـم در زنـدگـانـى انـسـانـهـا مـسـاءله تكميل نقائص است كه آن نيز بدون وجود رهبران الهى و ارشادكنندگان آسمانى ممكن نيست ، و جمله سلام على المرسلين اشاره اى به آن است .
سـومـيـن مساءله مهم در زندگى انسان اين است كه بداند سرنوشت او بعد از مردن چگونه خواهد بود؟ در اينجا توجه به نعمتهاى رب العالمين و مقام غنا و رحمت و لطف او، به انسان آرامش مى دهد - و الحمد لله رب العالمين .
نكته :
آنچه در پايان هر كار بايد به آن انديشيد
در روايات متعددى كه گاه از شخص پيامبر گرامى اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و گـاه از امـيـر مـؤ مـنـان (عـليـه السـلام ) و گـاه از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده مـى خوانيم : من اراد ان يكتال بالمكيال الاوفى (من الاجر يوم القيامة ) فليكن آخر كـلامـه فى مجلسه سبحان ربك رب العزة عما يصفون و سلام على المرسلين و الحمد لله رب العـالمـيـن : كـسـى كـه مـى خـواهـد در روز قـيـامت اجر و پاداش او با پيمانه بزرگ و كـامـل داده شود بايد آخرين سخنش در هر مجلسى كه مى نشيند اين بوده باشد سبحان ربك رب العزة عما يصفون سلام على المرسلين و الحمد لله رب العالمين .
آرى مـجـلس خود را با تنزيه ذات خدا، و درود فرستادن بر پيامبران او، و حمد و شكر در بـرابـر نـعـمـتـهـاى پروردگار پايان دهد، تا اگر كارى نادرست يا سخنى ناروا در آن مجلس از او سر زده جبران گردد.
در كـتـاب تـوحيد صدوق چنين آمده است كه يكى از دانشمندان شام به خدمت امام باقر (عليه السـلام ) رسـيـد عـرض كـرد: آمـده ام از شـمـا مـسـاءله اى سـؤ ال كـنـم كـه هـيـچ كـس تـاكنون به درستى براى من تفسير نكرده است ، از سه گروه سؤ ال كردم هر كدام جوابى بر خلاف ديگرى گفتند.
امام باقر (عليه السلام ) فرمود مساءله تو چيست ؟
عـرض كـرد سـؤ ال مـن ايـن اسـت كـه نـخـسـتـيـن چـيـزى را كـه خـداونـد متعال آفريد چه بود؟ بعضى به من گفته اند قدرت بوده و بعضى علم و بعضى روح .
فرمود: هيچيك پاسخ صحيح به تو نداده اند، اكنون به تو خبر مى دهم
كـه در آغـاز خـدا بـود و چـيـزى غـيـر از او نـبـود، و در عـيـن حال قادر و عزيز بود و هنوز عزتى آفريده نشده بود (او در ذات پاكش هم قدرت داشت و هـم عـلم بى آنكه نياز به آفرينش علم و قدرت داشته باشد) سپس افزود: اين همان چيزى است كه خدا مى فرمايد سبحان ربك رب العزة عما يصفون اشاره به اين كه سخنانى كه ايـن و آن بـه تـو گـفـتـه انـد سـخـنـان شـرك آلودى بـوده كـه مشمول اين آيه مى باشد خداوند از ازل قادر و عالم و عزيز بوده است .
پـروردگارا! خودت قول داده اى كه رسولانت را يارى و جنودت را پيروز گردانى ، ما را در خـط رسـولان ، و در صـفـوف جـنودت قرار ده ، و بر دشمنان خونخوارى كه از شرق و غرب عالم براى نابودى و خاموش كردن نور قرآن برخاسته اند پيروز فرما!
بارالها! ما را از آلودگى به هر گونه شرك ، و انحراف از طريق توحيد مصون و محفوظ دار.
خـداونـدا! مشكلاتى كه انبياى مرسل در طول تاريخ در برابر لشكر شرك و كفر داشتند هـم اكـنـون در بـرابـر جـامـعـه اسـلامـى ما مجسم شده است ، همان سلامى را كه مايه سلامت پيامبران مرسل بود شامل حال ما در اين معركه ها فرما