گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد بیست و دوم
سوره النجم


مقدمه
اين سوره در مكه نازل شده و 62 آيه دارد
محتواى سوره النجم
اين سوره به گفته بعضى نخستين سوره اى است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بعد از عـلنـى كـردن دعـوت خـود آن را آشـكـارا و بـا صـداى بـلنـد در حرم مكه تلاوت كرد، و مشركان به آن گوش دادند، و همه مؤ منان آن روز و حتى مشركان سجده كردند!.
ايـن سـوره بـه عـقـيـده بـعـضـى از مـفـسـران در مـاه مـبـارك رمـضـان سال پنجم بعثت نازل گرديد.
بـعـضـى گـفـتـه انـد ايـن سـوره نـخـسـتـيـن سـوره اى اسـت كـه آيـه سـجـده واجـب در آن نـازل گـرديـده ولى بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه طـبـق نـقـل مـعـروف سـوره (اقـراء) قـبـل از آن نـازل شـده و در پـايـان آن آيـه سـجـده اسـت ايـن نقل بعيد به نظر مى رسد.
بـه هـر حـال ايـن سـوره بـه خـاطـر (مـكـى ) بـودنـش بـحـثـهـائى از اصـول اعتقادى مخصوصا (نبوت ) و (معاد) دارد، و با تهديدهاى كوبنده و انذارهاى مكرر به بيدارى كفار مى پردازد.
محتواى اين سوره را در هفت بخش مى توان خلاصه كرد:
1 - در آغاز سوره بعد از سوگند پرمعنائى ، از حقيقت وحى سخن مى گويد و تماس مستقيم پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله ) را بـا پـيـك وحـى (جـبـرئيـل ) روشـن مى سازد، و ساحت مقدس پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را از اينكه چيزى جز وحى الهى بگويد مبرا مى كند.
2 - در بخش ديگرى از اين سوره از معراج پيامبر سخن گفته ، و گوشه هائى از آن را با عباراتى كوتاه و پرمعنى مجسم مى كند كه آن نيز رابطه مستقيمى با وحى دارد.
3 - سـپـس به خرافات مشركان در زمينه بتها، و عبادت فرشتگان ، و امور ديگرى كه جز از روى هـوا و هـوس نـبـود، پـرداخـتـه و آنـهـا را سـخـت در ايـن رابطه نكوهش مى كند، و از پرستش آنها برحذر مى دارد، و با منطقى نيرومند اين معنى را اثبات مى نمايد.
4 - در بـخـش ديگرى راه توبه را به روى اين منحرفين و عموم گنهكاران باز مى كند، و آنـهـا را بـه (مـغـفـرت واسـعـه ) حـق نـويـد مـى دهـد، و تـاءكـيد مى كند كه هر كس مسؤ ول اعمال خويش است و هيچكس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد.
5 - براى تكميل اين اهداف در بخش ديگرى از اين سوره گوشه هائى از مساءله (معاد) را منعكس مى سازد، و دليل روشنى براى اين مساءله از آنچه در نشاءه دنيا وجود دارد اقامه مى كند.
6 - مـطـابـق معمول اشاراتى به سرنوشت دردناك اقوام پيشين كه در طريق دشمنى با حق پـافـشـارى و لجـاج و عـنـاد داشـتـنـد، (هـمچون اقوام عاد و ثمود و نوح و لوط) مى كند تا غافلان بيخبر را از اين طريق بيدار سازد.
7 - و سرانجام سوره را با امر به سجده و عبادت براى پروردگار پايان مى بخشد.
از امـتيازات اين سوره آيات كوتاه و آهنگ خاص اين آيات است ، كه به مفاهيم آن نفوذ عميقى مى دهد، و قلب و روح خفتگان را بيدار كرده ، همراه خود به آسمانها مى برد.
ضمنا نامگذارى اين سوره به (النجم ) به خاطر نخستين آيه اين سوره است .
فضيلت تلاوت اين سوره
در روايات فضائل مهمى براى تلاوت اين سوره بيان شده است :
در حديثى از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) مى خوانيم : من قراء سورة النجم اعطى مـن الاجر عشر حسنات ، بعدد من صدق بمحمد (صلى الله عليه و آله ) و من جحد به : (هر كـس سـوره (النـجم ) را بخواند خداوند به عدد هر يك از كسانى كه به پيامبر ايمان آوردند و كسانى كه او را انكار كردند ده حسنه به او عطا مى كند).
و در حـديثى از امام صادق جعفر بن محمد (عليهم السلام ) مى خوانيم : من كان يدمن قرائة و النجم فى كل يوم ، او فى كل ليلة ، عاش محمودا بين الناس ، و كان مغفورا له و كان محببا بين الناس :
(كـسـى كـه پـيـوسـتـه سـوره النجم را در هر روز يا در هر شب تلاوت كند در ميان مردم فـردى شـايـسته شناخته مى شود، خداوند او را مى آمرزد، و محبوبيت در ميان مردم به دست مى آورد).
مـسـلمـا چـنـيـن پـاداشهاى عظيمى از آن كسانى است كه تلاوت اين سوره را وسيله اى براى انـديـشـيـدن ، و سـپـس عـمـل ، قـرار دهـنـد، و تـعـليـمـات مـختلف اين سوره در زندگى آنها پرتوافكن شود.
آيه و ترجمه




بسم الله الرحمن الرحيم


و النجم إ ذا هوى (1)
ما ضل صاحبكم و ما غوى (2)
و ما ينطق عن الهوى (3)
إ ن هو إ لا وحى يوحى (4)



ترجمه :

1 - سوگند به ستاره هنگامى كه افول مى كند.
2 - كه هرگز دوست شما (محمد) منحرف نشده و مقصد را گم نكرده است .
3 - و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد.
4 - آنچه آورده چيزى جز وحى نيست كه به او وحى شده است .
تفسير:
قـابـل تـوجـه اينكه سوره پيشين (سوره طور) با كلمه (النجوم ) (ستارگان ) پايان يافت ، و اين سوره با كلمه (النجم ) (ستاره ) آغاز مى شود كه خداوند به آن سوگند يـاد كـرده ، مـى فـرمـايـد: (سـوگـنـد بـه سـتـاره هـنـگـامـى كـه افول مى كند)
(و النجم اذا هوى ).
در ايـنـكـه مـراد از (النـجـم ) در ايـنـجـا چـيـسـت ؟ مـفسران احتمالات بسيار داده ، و هر يك تفسيرى را برگزيده اند.
جـمعى آن را اشاره به (قرآن مجيد) مى دانند، چرا كه متناسب با آيات بعد درباره وحى اسـت ، و تـعـبـيـر بـه (نـجـم ) بـه خـاطـر اين است كه عرب از چيزى كه تدريجا و در فـواصـل مـخـتـلف انـجـام مـى گـيـرد تعبير به (نجوما) مى كنند (در اقساط وامها و امور ديـگـرى از ايـن قـبـيـل تـعـبـيـر (نـجوما) بسيار به كار مى رود) و از آنجا كه قرآن در طـول 23 سـال ، و در مـقـاطـع مـخـتـلف بـر پـيـامـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله ) نـازل شـده اسـت بـه عـنـوان (نـجـم ) از آن يـاد شـده ، و مـنـظـور از (اذا هـوى ) نزول آن بر قلب پاك رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است .
جـمـعـى ديـگـر آنـرا اشاره به يكى از ستارگان آسمان مانند (ثريا) يا (شعرى ) دانسته اند، چرا كه اين ستارگان از اهميت خاصى برخوردار هستند.
بـعضى نيز گفته اند: منظور از (النجم ) شهابهائى است كه به وسيله آن شياطين از صحنه آسمان رانده مى شوند، و عرب اين شهابها را (نجم ) مى نامد.
ولى هـيـچـيـك از ايـن چـهـار تفسير دليل روشنى ندارد بلكه ظاهر آيه آنچنانكه اطلاق واژه (النجم ) اقتضا مى كند سوگند به همه ستارگان آسمان است كه
از نـشـانـه هـاى بـارز عظمت خداوند، و از اسرار بزرگ جهان آفرينش و از مخلوقات فوق العاده عظيم پروردگار است .
ايـن نـخستين بار نيست كه قرآن به موجودات عظيمى از جهان خلقت سوگند ياد مى كند، در آيات ديگر قرآن نيز به خورشيد و ماه و مانند آن سوگند ياد شده است .
تـكـيه بر غروب آنها، در حالى كه طلوع آنها بيشتر جلب توجه مى كند به خاطر آن است كه غروب ستارگان دليل بر حدوث آنها مى باشد و نيز دليلى است بر نفى عقيده ستاره پـرسـتـان هـمـانـگـونـه كـه در داستان ابراهيم (عليه السلام ) آمده است . (فلما جن عليه الليـل راءى كـوكـبـا قـال هذا ربى فلما افل قال لا احب الافلين ): (هنگامى كه تاريكى شـب او را پوشانيد ستاره اى مشاهده كرد، گفت : آيا اين خداى من است ؟ اما هنگامى كه غروب كرد گفت من غروب كنندگان را دوست ندارم )! (انعام - 76).
ايـن مـعـنى نيز قابل توجه است كه مساءله (طلوع ) در ريشه لغت (نجم ) افتاده چرا كـه بـه گـفته (راغب ) در (مفردات ) اصل (نجم ) همان (كوكب طالع ) است ، و بـه خـاطـر هـمـيـن اسـت كه از (روئيدن گياه در زمين ) و (دندان در دهان ) و (آشكار شدن نظريه اى در ذهن ) تعبير به (نجم ) مى شود.
بـه ايـن تـرتيب خداوند هم سوگند به طلوع ستارگان ياد كرده و هم غروب آنها چرا كه دليل بر حدوث و اسارتشان در چنگال قوانين خلقت است .
امـا بـبـيـنيم اين سوگند براى چه ياد شده است ؟ آيه بعد چنين توضيح مى دهد: (هرگز دوسـت شـمـا (مـحـمـد) مـنـحـرف نـشـده و مـقـصـد را گـم نـكـرده اسـت ) (مـا ضل صاحبكم و ما غوى ).
او هميشه در مسير حق گام برمى دارد، و در گفتار و كردارش كمترين انحرافى نيست .
تـعبير به (صاحب ) كه به معنى دوست و همنشين است ممكن است اشاره به اين باشد كه آنچه او مى گويد از روى محبت و دلسوزى براى شما است .
بـسـيـارى از مـفـسـران مـيان (ضل ) و (غوى ) فرقى نگذاشته اند، و آنها را تاءكيد يكديگر مى دانند، ولى بعضى معتقدند كه ميان اين دو تفاوت است : (ضلالت ) آن است كه انسان ابدا راهى به مقصد نيابد، ولى (غوايت ) آن است كه راه او مستقيم و خالى از اشكال نباشد، اولى همچون (كفر) است و دومى همچون (فسق و گناه ).
ولى (راغـب ) در (مـفردات ) در معنى (غى ) مى گويد: (جهلى است كه تواءم با اعتقاد فاسد باشد).
بـنـابراين (ضلالت ) به معنى مطلق جهل و نادانى و بيخبرى است ، ولى (غوايت ) جـهـلى اسـت كـه بـا عـقـيـده بـاطـلى تـواءم بـاشـد، و بـه هـر حـال خـداونـد مـى خـواهـد در ايـن عـبـارت هـرگـونـه انـحـراف و جـهـل و گمراهى و اشتباه را از پيامبرش نفى كند، و تهمتهائى را كه در اين زمينه از سوى دشمنان به او زده مى شد خنثى نمايد.
سـپـس بـراى تـاءكـيـد ايـن مـطـلب ، و اثبات اينكه آنچه مى گويد از سوى خدا است ، مى افزايد: (او هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد)
(و ما ينطلق عن الهوى ).
ايـن تـعـبـيـر شـبـيـه اسـتـدلالى اسـت بـراى آنـچـه در آيـه قبل در زمينه نفى ضلالت و غوايت آمده ، چرا كه سرچشمه گمراهيها غالبا پيروى از هواى نفس است .
در سـوره ص آيـه 26 مـى خـوانـيـم : و لا تـتـبـع الهـوى فـيـضـلك عـن سبيل الله از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از طريق خداوند گمراه مى سازد).
و در حـديـث معروف پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و امير مؤ منان على (عليه السلام ) نيز آمـده اسـت : امـا اتـبـاع الهوى فيصد عن الحق : (اما پيروى از هواى نفس انسان را از راه خدا باز مى دارد).
بعضى از مفسران معتقدند كه جمله (ما ضل صاحبكم ) ناظر به نفى جنون از پيامبر است ، و جـمله (و ما غوى ) ناظر به نفى شاعر بودن ، و يا هرگونه ارتباط به شعر چرا كـه در آيـه 224 سـوره شـعـرا مـى خوانيم : و الشعراء يتبعهم الغاوون : (شعرا كسانى هـسـتـنـد كـه گـمـراهـان از آنـهـا پـيـروى مـى كـنـنـد) (شـعـراى خـيـال پـرداز و بـى هـدف ) و جـمـله (و ما ينطق عن الهوى ) نفى نسبت كهانت است چرا كه كاهنان افرادى هواپرست و هوسبازند.
سـپـس بـا صـراحـت تـمـام مـى گـويـد (آنچه را او آورده است تنها وحى است كه از سوى خداوند به او فرستاده شده ) (ان هو الا وحى يوحى ).
او از خـودش چيزى نمى گويد، و قرآن ساخته و پرداخته فكر او نيست ، همه از ناحيه خدا اسـت ، و دليـل ايـن ادعـا در خودش نهفته است ، بررسى آيات قرآن به خوبى گواهى مى دهد كه هرگز يك انسان هر قدر عالم و متفكر باشد، تا چه
رسـد بـه انـسـان درس نـخـوانـده اى كـه در مـحـيـطـى مـمـلو از جـهـل و خـرافـات پـرورش يـافـته ، قادر نيست سخنانى چنين پر محتوا بياورد كه بعد از گـذشتن قرنها الهام بخش مغزهاى متفكران است ، و مى تواند پايه اى براى ساختن اجتماع صالح ، سالم ، مؤ من و پيشرو گردد.
ضـمـنا بايد توجه داشت اين سخن تنها در مورد آيات قرآن نيست ، بلكه به قرينه آيات گـذشـتـه سـنـت پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله ) را نـيـز شـامـل مى شود كه آنهم بر طبق وحى الهى است ، چرا كه اين آيه با صراحت مى گويد: او از روى هوى سخن نمى گويد هر چه مى گويد وحى است .
حديث جالب زير شاهد ديگرى بر اين مدعا است :
(سـيـوطـى ) كـه از دانـشـمـنـدان مـعـروف اهـل سـنـت اسـت در تـفسير (در المنثور) چنين نقل مى كند: (روزى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دستور داد تمام درهاى خانه هائى كه به داخل مسجد پيامبر (صلى الله عليه و آله ) گشوده مى شد (جز در خانه على (عليه السلام ) بسته شود، اين امر بر مسلمانان گران آمد تا آنجا كه (حمزه ) عموى پيغمبر (صـلى الله عليه و آله ) از اين كار گله كرد كه چگونه در خانه عمويت و ابوبكر و عمر و عـبـاس را بستى ، اما در خانه پسرعمويت را باز گذاردى ؟ (و او را بر ديگران ترجيح دادى ).
هـنـگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) متوجه شد كه اين امر بر آنها گران آمده است مردم را به مسجد دعوت فرمود، و خطبه بى نظيرى در تمجيد و توحيد خداوند ايراد كرد، سـپـس افـزود: ايـها الناس ما انا سددتها، و لا انا فتحتها، و لا انا اخرجتكم و اسكنته ، ثم قـراء (والنـجم اذا هوى ما ضل صاحبكم و ما غوى و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ): (اى مـردم ! من شخصا درها را نبستم و نگشودم ، و من شما را از مسجد بيرون نكردم ، و على را ساكن ننمودم ) (آنچه بود وحى الهى و فرمان خدا بود) سپس اين آيات را تلاوت كرد:
(و النجم اذا هوى ... ان هو الا وحى يوحى ).
ايـن حـديـث كـه بـيـانگر مقام والاى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در ميان تمام امت اسلامى بعد از شخص پيامبر است ، نشان مى دهد كه نه تنها گفته هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بر طبق وحى است بلكه اعمال و كردار او نيز چنين است .
آيه و ترجمه


علمه شديد القوى (5)
ذو مرة فاستوى (6)
و هو بالا فق الا على (7)
ثم دنا فتدلى (8)
فكان قاب قوسين اءو اءدنى (9)
فأ وحى إ لى عبده ما اءوحى (10)
ما كذب الفؤ اد ما راءى (11)
اءفتمارونه على ما يرى (12)




ترجمه :

5 - آنكس كه قدرت عظيمى دارد او را تعليم داده .
6 - همان كس كه توانائى فوق العاده و سلطه بر همه چيز دارد.
7 - در حالى كه در افق اعلى قرار داشت .
8 - سپس نزديكتر و نزديكتر شد.
9 - تا آنكه فاصله او به اندازه دو كمان يا كمتر بود.
10 - در اينجا خداوند آنچه را وحى كردنى بود به بنده اش وحى نمود.
11 - قلب او در آنچه ديد هرگز دروغ نمى گفت .
12 - آيا با او درباره آنچه ديده مجادله مى كنيد.
تفسير:
نخستين ديدار دوست !
در تعقيب آيات گذشته كه سخن از نزول وحى بر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) اسلام مى گفت در اين آيات سخن از معلم وحى است .
ولى قـبـلا بـايـد توجه داشت كه اين آيات را در بدو نظر هاله اى از ابهام فرا گرفته كـه بايد آنها را با دقت تمام براى برطرف ساختن اين ابهامات مورد بررسى قرار داد، نخست به تفسير اجمالى اين آيات مى پردازيم ، سپس به بررسى تفصيلى آنها.
مـى فـرمـايـد: (آن كس كه قدرت عظيمى دارد پيامبر اسلام را تعليم داده ) (علمه شديد القوى ).
بـاز بـراى تاءكيد بيشتر مى افزايد: (همان كس كه توانائى فوق العاده و سلطه بر همه چيز دارد) (ذو مرة فاستوى ).
اين تعليم را به او داد (در حالى كه در افق اعلى قرار داشت ) (و هو بالافق الاعلى ).
(سپس نزديكتر، و نزديكتر شد) (ثم دنى فتدلى ).
(تـا آنـكـه فـاصـله مـيـان او و مـعـلمـش بـه انـدازه دو كمال يا كمتر بود)!
(فكان قاب قوسين او ادنى ).
(و در اينجا خداوند آنچه را وحى كردنى بود به بنده اش وحى نمود)!
(فاوحى الى عبده ما اوحى ).
(قلب پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در آنچه ديد صادق بود و هرگز دروغ نمى گفت )! (ما كذب الفؤ اد ما راءى ).
(آيا با او درباره آنچه ديده مجادله مى كنيد و باور نداريد)؟ (اءفتمارونه على ما يرى ).
در تـفـسـير اين آيات دو نظريه مختلف وجود دارد كه يكى مشهور و ديگرى غير مشهور است ولى قـبـلا لازم اسـت مـفـردات و بعضى از لغات آيه معنى شود سپس به بيان اين دو عقيده بپردازيم .
(مـرة ) بـه طورى كه بسيارى از ارباب لغت و مفسران نوشته اند به معنى (تابيده شده ) است ، و از آنجا كه هر قدر طناب بهتر تابيده شود محكمتر است ، اين كلمه در معنى قـدرت و تـوانائى و استحكام مادى يا معنوى به كار مى رود، و بعضى آنرا از (مرور) بـه مـعـنـى (عـبـور) دانـسـتـه انـد، ولى ايـن سـخـن بـا آنـچـه اهل لغت نوشته اند چندان سازگار نيست .
(تـدلى ) از مـاده (تدلى ) (بر وزن تجلى ) به گفته (راغب ) در (مفردات ) بـه مـعـنـى نـزديـك شـدن اسـت ، بـنـابـرايـن تـاءكـيـدى اسـت بـراى جـمـله (دنى ) كه قـبـل از آن آمـده ، و هـر دو بـه يـك مـعـنـى اسـت ، در حالى كه بعضى در ميان اين دو تفاوت قـائل شـده انـد و گـفـتـه اند (تدلى ) به معنى وابستگى و تعلق و آويزان شدن است همچون وابستگى ميوه به درخت ، لذا به ميوه هائى كه از درخت آويزان است (دوالى )
مى گويند.
(قـاب ) بـه مـعـنى اندازه است و (قوس ) به معنى كمان ، بنابراين (قاب قوسين ) يـعـنـى بـه (مـقـدار طول دو كمان ) (كمان يكى از سلاحهاى قديم براى تيراندازى بوده است ).
بعضى (قوس ) را از ماده (قياس ) و به معنى (مقياس ) دانسته اند، و چون مقياس عرب اندازه ذراع (فاصله نوك انگشتان تا آرنج ) بوده ، بنابراين قاب قوسين به معنى دو ذراع مى شود.
در بعضى از كتب لغت (قاب ) به معنى ديگرى ذكر شده و آن فاصله ميان محلى از كمان كـه بـه دسـت مـى گـرفـتـنـد تـا نـوك بـرگـشـتـه كـمـان (كـمـانـها به صورت قوسى شكل بود كه دو انتهاى آن برگشته بود).
بنابراين (قاب قوسين ) به معنى مجموعه انحناء كمان مى شود (دقت كنيد).
اكنون به ذكر دو تفسير باز مى گرديم :
نـظـريـه مـشـهـور مـفـسـران ايـن اسـت كـه مـعـلم پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله ) هـمـان (جبرئيل امين ) پيك وحى خدا بود، كه قدرت فوق العاده اى داشت .
او كـه مـعـمـولا به صورت (انسانى خوش چهره ) بر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) ظاهر مى گشت ، و پيام الهى را ابلاغ مى نمود دو بار در تمام عمر آن حضرت (صلى الله عليه و آله ) به قيافه و چهره اصليش بر او ظاهر گشت :
مـرتـبـه اول هـمـان اسـت كه در آيات فوق مى خوانيم كه در افق بالا ظاهر گشت (و تمامى شرق و غرب را پوشانده بود، و آنچنان با عظمت بود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله )
به هيجان آمد) و هم او بود كه به پيامبر نزديك شد تا آن حد كه فاصله چندانى ميان آنها نبود، و تعبير به (قاب قوسين ) كنايه از نهايت نزديكى است .
مـرتـبـه دوم در جريان معراج پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بود كه در آيات آينده از آن گفتگو شده است ، و به خواست خدا درباره آن سخن خواهيم گفت .
بـعـضـى از مـفـسـران كـه ايـن نـظـر را بـرگـزيـده انـد تـصـريـح كـرده انـد ديـدار اول پيامبر (صلى الله عليه و آله ) با جبرئيل به صورت اصليش ‍ در كنار غار (حرا) در (جبل النور) واقع شده .
ولى اين تفسير با تمام طرفدارانى كه دارد خالى از اشكالات مهمى نيست زيرا:
1 - در آيـه (فـاوحـى الى عـبـده مـا اوحـى ) (آنچه وحى كردنى بود بر بنده اش وحى كـرد) مـسـلمـا مـرجـع ضـمـيـرهـا (مـخـصـوصـا ضـمـيـر عـبـده ) خـدا است ، در حالى كه اگر (شـديـدالقـوى ) بـه مـعـنـى (جـبرئيل ) باشد تمام ضميرها به او باز مى گردد، درست است كه مى توان از قرائن خارج فهميد كه حساب اين آيه از بقيه جدا است ولى به هم خوردن يكنواختى آيات و مرجع ضميرها مسلما خلاف ظاهر است .
2 - (شـديـدالقـوى ) بـه مـعنى كسى كه تمام قدرتهايش فوق العاده است تنها مناسب ذات پـاك پـروردگـار اسـت ، درسـت اسـت كـه در آيـه 20 سـوره (تـكـويـر) از جبرئيل به عنوان (ذى قوة عند ذى العرش مكين ) ياد شده ، ولى ميان
(شـديـدالقـوى ) كـه مفهوم عام و گسترده اى دارد با (ذى قوة ) كه (قوة ) در آن به صورت مفرد و نكره ذكر شده تفاوت بسيار است .
3 - در آيـات بـعـد آمـده اسـت كـه پيامبر او را نزد (سدرة المنتهى ) (بر فراز آسمانها ديـد) اگـر مـنـظـور جـبـرئيل باشد او در سفر معراج از آغاز و از روى زمين با پيامبر همراه بـود، و تـنـهـا در اوج آسـمـان او را نديد، مگر اينكه گفته شود در آغاز او را به صورت انـسانى مشاهده كرد و در آسمان به صورت اصليش در حالى كه قرينه اى بر اين مطلب در آيات نيست .
4 - تـعـبـيـر بـه (عـلمـه ) يـا مـانـنـد آن در قـرآن مـجـيـد هـيـچـگـاه در مـورد جـبـرئيـل به كار نرفته ، و اين تعبير در مورد خداوند نسبت به پيامبر اسلام (صلى الله عـليـه و آله ) و پـيـامـبـران ديـگـر بـسـيـار زيـاد اسـت ، و بـه عـبـارت ديـگـر جبرئيل معلم پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نبود بلكه واسطه وحى بود و معلمش تنها خدا است .
5 - درسـت اسـت كـه جـبـرئيـل فـرشـته اى است والامقام ولى مسلما پيامبر اسلام (صلى الله عـليـه و آله ) مـقـام والاتـرى دارد، چـنـانـكـه در داسـتـان مـعراج نيز آمده است كه او در سير صـعـودى مـعـراج در مـحـضر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بود به نقطه اى رسيد و از حركت بازماند، و گفت : (اگر يك سر انگشت بالاتر روم پر و بالم مى سوزد)! ولى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) همچنان به سير خود ادامه داد.
بـا ايـنـحـال مـشاهده كردن جبرئيل در صورت اصليش متناسب آنچنان اهميتى كه در اين آيات بـه آن داده شـده نـيـست و به تعبير ساده تر براى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) زياد مـهـم نـبـود كه به چنين ديدارى نائل گردد، با اينكه اين آيات اهميت فوق العاده اى براى اين ديدار قائل شده است .
6 - جـمـله (مـا كـذب الفـؤ اد ما راءى ) (قلب پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آنچه را ديده خلاف نمى گويد) نيز دليل بر يك شهود باطنى است نه مشاهده حسى با چشم نسبت به جبرئيل .
7 - از هـمـه ايـنـهـا گـذشـتـه در روايـات مـتـعـددى كـه از مـنـابـع اهـل بيت نقل شده اين آيات تفسير به جبرئيل نشده بلكه روايات موافق تفسير دوم است كه مـى گـويـد منظور از اين آيات شهود باطنى خاصى نسبت به ذات پاك خدا است كه براى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در اين صحنه روى داد و در معراج بار ديگر تكرار شد و رسول الله فوق العاده تحت تاءثير جذبه معنوى اين ديدار قرار گرفت .
مـرحـوم شيخ طوسى در (امالى ) از ابن عباس از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) نـقـل مـى كـنـد: لمـا عـرج بـى الى السـمـاء دنـوت مـن ربـى عـزوجـل حـتى كان بينى و بينه قاب قوسين او ادنى : (هنگامى كه به آسمان معراج كردم آنـچـنـان به ساحت قدس ‍ پروردگارم نزديك شدم كه ميان من و او فاصله قوسين يا كمتر بود)!.
مـرحـوم (صـدوق ) در (عـلل الشرايع ) همين مضمون را از هشام بن حكم از امام موسى بـن جـعـفـر (عـليـه السـلام ) نقل كرده است كه در ضمن يك حديث طولانى مى فرمايد: فلما اسـرى بـالنـبـى (صـلى الله عـليـه و آله ) و كـان من ربه كقاب قوسين او ادنى رفع له حـجـاب مـن حـجـبـه : (هـنـگـامـى كه پيامبر به معراج برده شد و فاصله او از ساحت قدس پـروردگـارش بـه انـدازه قوسين يا كمتر بود حجابى از حجابها از برابر ديدگان او برداشته شد)!.
در (تـفـسـيـر عـلى بـن ابـراهـيـم ) نـيـز آمـده اسـت : (ثـم دنـى يـعـنـى رسـول الله مـن ربـه عـزوجـل : (سـپـس نـزديـك شـد، يـعـنـى رسول خدا به پروردگار
متعال )!.
اين معنى در روايات متعدد ديگرى نيز آمده است و ناديده گرفتن اينهمه روايات ممكن نيست .
در روايـات اهـل سـنـت نـيـز در روايـتـى در (درالمـنـثـور) هـمـيـن مـعـنـى از ابـن عـبـاس بـه دو طـريـق نقل شده است .
مجموع اين قرائن سبب مى شود كه تفسير دوم را كه مى گويد منظور از (شديدالقوى ) خداوند است و نزديك شدن پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نيز نسبت به ذات پاك او بوده است برگزينيم .
بـه نـظـر مـى رسـد چـيزى كه سبب شده غالب مفسران از اين تفسير روى برتابند و به سراغ تفسير اول بروند اين است كه اين تفسير بوى تجسم خداوند و وجود مكان براى او مـى دهـد، در حـالى كـه مـسـلم اسـت او نـه مكانى دارد و نه جسمى ، لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار: (چشمها او را نمى بيند و او همه چشمها را مى بيند) (انعام - 103) اينما تـولوا فـثـم وجـه الله : (به هر سو نگاه كنيد خداوند آنجا است ) (بقره - 115) و هو معكم اينما كنتم : (هر كجا باشيد او با شماست ) (حديد - 4).
و نيز شايد مجموع اين مسائل سبب شده كه بعضى از مفسران از تفسير اين آيات اظهار عجز و ناتوانى كنند و بگويند اين از اسرار غيب است كه از همه ما پوشيده و پنهان است !
مـى گـويـنـد: از يـكـى از دانـشـمـنـدان تـفـسـيـر ايـن آيـات را پـرسـيـدند گفت : جائى كه جبرئيل ناتوان گردد من كيم كه قادر بر درك اين معنى باشم !.
ولى بـا تـوجـه بـه اينكه قرآن كتاب هدايت است و براى تفكر و تدبر و تذكر انسانها نازل شده قبول اين معنى نيز مشكل است .
اما اگر آيات را به معنى دوم يعنى يكنوع شهود و قرب خاص معنوى تفسير كنيم تمام اين مشكلها برطرف خواهد شد.
تـوضـيـح ايـنـكـه : بـدون شك رؤ يت حسى در مورد خداوند نه در دنيا و نه در آخرت امكان پـذيـر نـيـسـت ، چـرا كـه لازمـه آن جـسـمـانـيـت و مـادى بودن است ، همچنين لازمه آن تغيير و تـحول و فسادپذير بودن ، و نياز به زمان و مكان داشتن است ، و ذات واجب الوجود از همه اين امور مبرا است .
ولى خـدا را از طـريق ديد دل و عقل مى توان مشاهده كرد، و اين همان است كه اميرمؤ منان على (عـليـه السـلام ) در پـاسخ (ذعلب يمانى ) به آن اشاره فرمود: (لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان ): (چشمها با مشاهده حسى هرگز او را نديده ، ولى دلها با حقيقت ايمان او را دريافته است ).
اما بايد توجه داشت كه (ديد باطنى ) بر دو گونه است : يكى (ديد عقلانى ) است كـه از طـريـق اسـتـدلال حـاصـل مـى شـود، و ديگرى مقام (شهود قلبى ) است كه دركى مافوق درك عقل و ديدى ماوراء ديد آن است .
ايـن مقامى است كه آنرا مقام (استدلال ) نبايد نام گذاشت ، بلكه مقام (مشاهده ) است ، امـا مـشـاهـده اى بـا دل ، و از طـريـق درون ، ايـن مـقـامى است كه براى (اولياءالله ) با تفاوت مراتب و سلسله درجات رخ مى دهد، زيرا شهود باطنى نيز مراتب و درجات بسيارى دارد البـتـه درك حـقـيـقـت آن بـراى كـسـانـى كـه بـه آن نـرسـيـده انـد مشكل است .
از آيات فوق با توجه به قرائنى كه ذكر شد مى توان اينچنين استفاده كرد
كـه پـيـامـبـر اسـلام (صـلى الله عـليـه و آله ) در عـيـن ايـنـكـه داراى مـقـام شـهود بود، در طـول عـمـر مـبـاركـش دو مـرتـبـه چـنـان اوج گـرفـت كـه بـه مـقـام (شـهـود كامل ) نائل گرديد.
يكى احتمالا در آغاز بعثت بود و ديگرى به هنگام معراج ، آنچنان به خدا نزديك شد و بر بساط قرب او گام گذاشت كه بسيارى از فاصله ها و حجابها برچيده شد، مقامى كه حتى جـبـرئيـل امـيـن ، يـعـنـى مـقـرب تـريـن فـرشـتـه الهـى ، از وصول به آن عاجز بود.
روشـن اسـت تـعـبـيـراتـى مانند (فكان قاب قوسين او ادنى ) همه به صورت كنايه و بـيـان شـدت قـرب است ، و گرنه او با بندگانش ‍ فاصله مكانى ندارد، تا با (قوس ) و (زراع ) سـنـجـيـده شـود، و نـيـز منظور از (رؤ يت ) در اين آيات رؤ يت با چشم نيست بلكه همان شهود باطنى است .
در بـحـثـهـاى گـذشته در تفسير (لقاءالله ) (ملاقات پروردگار) كه در آيات مختلف قرآن به عنوان يكى از مشخصات روز قيامت كرارا روى آن تكيه شده است گفته ايم كه اين ملاقات نيز - برخلاف آنچه بعضى از كوته فكران پنداشته اند - ملاقات حسى و مشاهده مـادى نـيـسـت ، بـلكـه يـكـنـوع شـهـود بـاطـنـى اسـت هـر چـنـد در مـراحـل پـائيـنتر است و هرگز به مرحله شهود اولياء و انبياء نمى رسد، تا چه رسد به مرحله شهود كامل پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در ليله معراج .
و بـا تـوجـه بـه ايـن تـوضـيـح اشـكـالاتـى كـه پـيرامون اين تفسير به نظر مى رسد بـرطـرف خـواهـد شد، و اگر پاره اى از خلاف ظاهرها به حكم تنگى بيان و الفاظ ما از شـرح ايـن مـسـائل مـاوراء مـادى در كـار بـاشـد در بـرابـر اشـكـالاتـى كـه بـر تـفـسـير اول است ناچيز به نظر مى رسد.
با توجه به آنچه گفته شد مجددا مرورى بر آيات مورد بحث مى كنيم و مضمون آيات را از اين ديدگاه بررسى مى نمائيم :
طبق اين تفسير قرآن نزول وحى را بر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) چنين شرح مى دهد:
خـداونـد شـديـدالقـوى و پـرقـدرت او را تـعـليـم فـرمـود، در حـالى كـه او بـه صورت كامل و در حد اعتدال درآمد و در افق اعلى قرار گرفت .
سـپـس نـزديـك شد، و نزديكتر شد، آنچنان كه ميان او و پروردگارش به اندازه دو قوس بيشتر نبود، و در همينجا بود كه آنچه وحى كردنى بود خداوند به بنده اش وحى كرد.
و از آنـجـا كـه براى جمعى اين شهود باطنى سنگين مى آمد تاءكيد مى كند كه قلب پيامبر (صـلى الله عـليـه و آله ) آنچه را ديده به حق و راستى ديده است و نبايد شما در برابر اين سخن با او به مجادله برخيزيد.
هـمـانـگـونه كه گفتيم تفسير اين آيات به شهود باطنى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نـسـبـت بـه خداوند صحيحتر و با روايات اسلامى موافق تر، و براى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فضيلتى است برتر، و مفهومى است لطيفتر (و الله اعلم بحقائق الامور).
اين بحث را با حديثى از پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و حديثى از على (عليه السلام ) پايان مى دهيم .
از پـيـغـمـبـر اكـرم (صـلى الله عـليـه و آله ) پـرسـيـدنـد هل راءيت ربك ؟: (آيا پروردگارت را هرگز ديده اى )؟!
در پـاسـخ فـرمـود: راءيـتـه بـفـؤ ادى : (مـن او را بـا چـشـم دل ديده ام )!.
و در نـهـج البـلاغه در صدر همان خطبه (ذعلب يمانى ) آمده است كه از آن حضرت سؤ ال كـرد: هل راءيت ربك يا اميرالمؤ منين ؟! (آيا هرگز پروردگارت را اى اميرمؤ منان ديده اى )؟!
در پـاسـخ فـرمـود: افـاءعـبـد ما لا اراه ؟!: (آيا كسى را كه نمى بينم پرستش كنم )؟! سپس به شرحى كه قبلا نقل كرده ايم كه اشاره به (شهود باطنى ) است پرداخت .
آيه و ترجمه


و لقد راه نزلة اءخرى (13)
عند سدرة المنتهى (14)
عندها جنة الماوى (15)
اذ يغشى السدرة ما يغشى (16)
ما زاغ البصر و ما طغى (17)
لقد راءى من ايات ربه الكبرى (18)




ترجمه :

13 - و بار ديگر او را مشاهده كرد.
14 - نزد سدرة المنتهى !
15 - كه جنت الماءوى در آنجا است .
16 - در آن هنگام كه چيزى (نور خيره كننده اى ) سدرة المنتهى را پوشانده بود.
17 - و چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان ننمود.
18 - او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را مشاهده كرد.
تفسير:
دومين ديدار!
ايـن آيـات همچنان ادامه بحثهاى آيات گذشته درباره مساءله وحى و ارتباط پيامبر (صلى الله عليه و آله ) با خداوند و شهود باطنى او است .
مـى فـرمـايد: (بار ديگر پيامبر (صلى الله عليه و آله ) او را مشاهده كرد) (و لقد رآه نزلة اخرى ).
(و اين شهود در كنار سدرة المنتهى روى داد) (عند سدرة المنتهى ).
(همانى كه جنة الماءوى و بهشت برين در كنار آن است ) (عندها جنة الماءوى ).
(در آن هـنـگـام كـه چـيـزى (سـدرة المـنـتهى ) را فراگرفته ، و پوشانده بود) (اذ يغشى السدرة ما يغشى ).
اينها واقعياتى بود كه پيامبر مشاهده كرده (و چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان ننمود و تصورات باطل را در لباس حق نديد) (ما زاغ البصر و ما طغى ).
(او بـخـشـى از آيـات و نـشانه هاى بزرگ پروردگارش را در آنجا مشاهده كرد) (لقد راءى من آيات ربه الكبرى ).
همانگونه كه مى بينيم همان ابهامى كه در بدو امر آيات گذشته را احاطه كرده بود بر اين آيات كه فراز ديگرى از همان مطالب است سايه افكنده ، و براى روشن شدن مفاد اين آيـات بـاز بـايـد قـبـل از هـر چـيـز بـه سـراغ مـفـردات آن برويم سپس مجموع را در نظر بگيريم :
(نزلة ) به معنى يكبار نازل شدن است ، بنابراين (نزلة اخرى ) يعنى
(در يك نزول ديگر).
از ايـن تـعـبـيـر اسـتـفـاده مـى شـود كه دو بار (نزول ) رخ داده و اين ماجرا مربوط به نزول دوم است .
(سـدرة ) (بـر وزن حرفة ) مطابق آنچه غالبا مفسران علماى لغت گفته اند درختى است پر برگ و پر سايه ، و تعبير به (سدرة المنتهى ) اشاره به درخت پر برگ و پر سـايـه اى اسـت كـه در اوج آسمانها، در منتهااليه عروج فرشتگان و ارواح شهداء، و علوم انـبـيـاء، و اعـمال انسانها قرار گرفته ، جائى كه ملائكه پروردگار از آن فراتر نمى روند، و جبرئيل نيز در سفر معراج به هنگامى كه به آن رسيد متوقف شد.
دربـاره سـدرة المـنـتـهـى هـر چـند در قرآن مجيد توضيحى نيامده ، ولى در اخبار و روايات اسـلامـى تـوصـيـفـهـاى گـونـاگونى پيرامون آن آمده ، و همه بيانگر اين واقعيت است كه انـتـخـاب ايـن تـعـبير به عنوان يك نوع تشبيه ، و به خاطر تنگى و كوتاهى لغات ما از بيان اينگونه واقعيات بزرگ است .
در حـديـثـى از پـيـامـبـر اسـلام (صـلى الله عـليـه و آله ) نـقل شده است كه فرمود: رايت على كل ورقة من اوراقها ملكا قائما يسبح الله تعالى : (من بر هر يك از برگهاى آن فرشته اى ديدم كه ايستاده بود و تسبيح خداوند را مى كرد).
در حـديـث ديـگـرى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقل شده است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: انتهيت الى سدرة المنتهى ، و اذا الورقة منها تظل امة من الامم :
(مـن بـه سـدرة المـنـتـهـى رسـيـدم و ديـدم در سايه هر برگى از آن امتى قرار گرفته اند)!.
ايـن تـعـبـيـرات نـشان مى دهد كه هرگز منظور درختى شبيه آنچه در زمين مى بينيم نبوده ، بـلكـه اشاره به سايبان عظيمى است در جوار قرب رحمت حق كه فرشتگان بر برگهاى آن تسبيح مى كنند و امتهائى از نيكان و پاكان در سايه آن قرار دارند.
(جنة الماءوى ) به معنى بهشتى است كه محل سكونت است و در اينكه اين كدام بهشت است ؟ در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى آنرا همان بهشت جاويدان (جنة الخلد) مى دانند كه در انـتـظـار تـمـام اهـل ايـمـان و پـرهـيـزگـاران اسـت ، و مـحـل آنـرا در آسـمـان مى دانند، و آيه 19 سوره سجده را شاهد بر آن مى دانند: فلهم جنات المـاءوى نـزلا بـمـا كـانـوا يـعـمـلون (بـراى مـؤ مـنـان صـالح العـمـل بـاغـهاى بهشت است كه در آن ساكن مى شوند، و اين وسيله پذيرائى از آنهاست در مـقـابـل اعمالى كه انجام مى دادند چرا كه اين آيه به قرينه آيه بعد از آن مسلما از بهشت جاويدان سخن مى گويد.
ولى از آنـجـا كـه در جـاى ديـگـر مـى خـوانـيـم و سارعوا الى مغفرة من ربكم و جنة عرضها السـمـاوات و الارض : (بـراى رفتن به سوى مغفرت پروردگار و بهشتى كه وسعت آن آسـمـانـهـا و زمـيـن اسـت بـر يـكـديـگـر پـيـشـى گـيـريـد) (آل عـمـران - 133) بـعضى اين معنى را بعيد شمرده اند، زيرا ظاهر آيات مورد بحث نشان مى دهد كه (جنة الماءوى ) در آسمان است و غير از بهشت جاويدان است كه
وسعتش به اندازه تمام آسمانها و زمين مى باشد.
لذا گـاهى آنرا به جايگاه ويژه اى از بهشت تفسير كرده اند كه در كنار (سدرة المنتهى ) است ، و محل خاصان و مخلصان است .
و گاه گفته اند به معنى بهشت برزخى است كه ارواح شهداء و مؤ منان موقتا به آنجا مى روند.
تـفـسير اخير از همه مناسبتر به نظر مى رسد، و از امورى كه به روشنى بر آن گواهى مـى دهـد ايـن اسـت كه در بسيارى از روايات معراج آمده است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) عـده اى را در ايـن بـهـشـت مـتـنـعـم ديـد، در حالى كه مى دانيم هيچكس در بهشت جاويدان قبل از روز قيامت وارد نمى شود، زيرا آيات قرآن به خوبى دلالت دارد كه پرهيزگاران در قـيـامـت بـعـد از مـحـاسـبه ، وارد بهشت مى شوند، نه بلافاصله بعد از مرگ ، و ارواح شـهـداء نـيـز در بـهـشـت بـرزخـى قـرار دارنـد، زيـرا آنـهـا نـيـز قبل از قيام قيامت وارد بهشت جاويدان نمى شوند.
آيـه (مازاغ البصر و ما طغى ) اشاره به اين معناست كه چشم پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در مشاهده خود نه چپ و راست شد، و نه از حد و مقصد تجاوز كرد، و آنچه را ديد عين واقـعـيـت بـود (زيـرا (زاغ ) از ماده (زيغ ) به معنى انحراف به چپ و راست است ، و (طغى ) از ماده (طغيان ) به معنى تجاوز از حد است .
به تعبير ديگر انسان به هنگام مشاهده چيزى ، وقتى به اشتباه مى افتد كه دقيقا به خود آن توجه نكند يا به چپ و راست ، يا ماوراء آن بنگرد.
اكنون كه از تفسير مفردات آيه فراغت يافتيم ، به تفسير جمعى آيات مى پردازيم .
در اينجا باز همان دو نظرى كه در تفسير آيات سابق بود تعقيب شده است .
جـمـع كـثـيـرى از مـفسران آيات را ناظر به ملاقات پيامبر (صلى الله عليه و آله ) براى دومـيـن بـار بـا جبرئيل ، در صورت اصليش ، دانسته اند، و مى گويند منظور اين است كه بـار ديـگـر رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله ) بـه هـنـگـام نزول از معراج در كنار (سدرة المنتهى ) جبرئيل را در صورت اصليش ديد، و چشم او در مشاهده اين صحنه هرگز گرفتار اشتباهى نشد.
پـيـامبر در اينجا بعضى از آيات بزرگ حق را مشاهده كرد كه منظور از آن يا همان صورت واقعى جبرئيل است ، و يا بعضى از آيات عظمت آسمانها و عجائب آن ، و يا هر دو.
ولى اشـكـالاتـى كه سابقا براى اين تفسير ذكر كرديم همچنان باقى است ، بلكه پاره اى از اشكالات ديگر بر آن افزوده مى شود، از جمله :
تـعبير به (نزلة اخرى ) (در يك نزول ديگر) طبق اين تفسير مفهوم روشنى ندارد، و اما بـر طـبق تفسير دوم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) در يك (شهود باطنى ديگر) بـه هـنگام معراج بر فراز آسمانها ذات پاك خدا را مشاهده كرد، و به تعبير ديگر خداوند بـار ديـگـر بـر قـلب پـاك او نـزول فـرمـود (نـزلة اخـرى ) و شـهـود كـامـل تـحـقق يافت ، در محلى كه منتهااليه قرب الى الله از سوى بندگان است ، در كنار سـدرة المـنتهى ، در آنجا كه (جنة الماوى ) قرار دارد، در حالى كه (سدرة المنتهى ) را حجابهائى از نور پوشانده بود.
ديـده قـلب پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در اين شهود هرگز به غير حق نيفتاد، و جز او نديد، و در همانجا بود كه نشانه هاى عظمت خداوند را در آفاق و انفس نيز
مشاهده كرد.
مـسـاءله شهود باطنى چنانكه قبلا نيز اشاره كرديم يكنوع درك و ديدى است كه نه شباهت بـا (ادراكـات عـقلى ) دارد، و نه با (ادراكات حسى ) كه انسان از طريق حواس ظاهر آنـرا درك مـى كـنـد، و از جـهـاتـى مـى توان آنرا شبيه علم انسان به وجود خود و افكار و تصورات خود دانست .
تـوضـيـح ايـنـكـه : مـا بـه وجـود خـود يـقين داريم ، افكار خود را درك مى كنيم ، از اراده و تـصـمـيـم و تـمـايـلات خـود بـاخـبـريـم ، ولى ايـن آگـاهـى نـه از طـريـق اسـتـدلال بـراى مـا حـاصـل شـده ، و نـه از طـريق مشاهده ظاهرى ، بلكه اين يك نوع شهود باطنى براى ما است كه از اين طريق به وجود خود و روحيات خود واقفيم .
بـه هـمـيـن دليـل عـلمـى كـه از نـاحـيـه شـهـود بـاطـنـى حـاصـل مـى شـود هـيـچـگـونـه خـطـا در آن راه نـدارد، زيـرا نـه از طـريـق اسـتـدلال اسـت كـه خـطـائى در مقدمات آن حاصل شود، و نه از طريق حس است كه خطائى از طريق حواس در آن راه يابد.
درسـت اسـت كـه مـا نمى توانيم حقيقت شهودى را كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در آن شـب تـاريـخـى مـعراج نسبت به خداوند پيدا كرد دريابيم ولى مثالى گفتيم براى نزديك كردن راه مناسب است ، و روايات اسلامى نيز در مسير راهگشاى ماست .
نكته ها:
1 - معراج يك واقعيت مسلم است
در مـيـان دانـشـمـنـدان اسلام در اصل مساءله معراج سخنى نيست ، چه اينكه هم آيات قرآن در اينجا و در آغاز سوره اسراء بر آن گواهى مى دهد، و هم روايات متواتر، منتها بعضى كه به خاطر پيشداوريهائى نتوانسته اند اين را بپذيرند كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) با (جسم ) و (روح ) خود به آسمانها پرواز كرده ، آنرا به (معراج
روحانى ) و چيزى شبيه حالت خواب تفسير كرده اند!
در حـالى كـه ايـن پـرواز جـسـمـانـى پـيـامـبـر (صـلى الله عـليـه و آله ) نـه اشـكال عقلى دارد، و نه اشكالى از ناحيه علوم روز، كه شرح آنرا در تفسير سوره اسراء بطور مبسوط بيان كرده ايم .
بـنـابـرايـن دليـلى نـدارد كـه ما ظاهر آيات و صريح روايات را به خاطر استبعادات رها سازيم .
از ايـن گـذشـتـه تـعـبيرات آيات فوق نشان مى دهد كه گروهى در اين مساءله به مجادله بـرخـاسـتـه بـودنـد، تـاريـخ نـيـز مـى گـويـد: مـسـاءله معراج جنجالى در ميان مخالفان برانگيخت .
اگـر پـيـامبر (صلى الله عليه و آله ) مدعى معراج روحانى و چيزى شبيه خواب بود، اين جنجال استبعادى نداشت .
2 - هـدف مـعـراج - رسـيـدن پـيامبر (صلى الله عليه و آله ) به شهود باطنى از يـكـسـو، وديـدن عـظـمـت خداوند در پهنه آسمانها با همين چشم ظاهر از سوى ديـگر بوده است ، كه هم درآخـريـن آيـه مـورد بـحـث در ايـنـجـا (لقد رآى من آيـات ربـه الكـبـرى ) و هـم در آيـه 1 سورهاسـراء (لنـريـه مـن آيـاتـنـا) بـــه آن اشـاره شـده اسـت و نـيـز بـهمـسـائل زيـاد و مـهـمى از فرشتگان و بـهـشـتـيـان و دوزخـيـان و ارواح انـبـيـا آگـاهـى يـافـت كـه درطول عمر مباركش الهام بخش او در تعليم و تربيت خلق خدا بود.
- معراج و بهشت
از آيـات مـورد بـحـث اسـتـفاده مى شود كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در شب معراج از كنار
بهشت گذشته ، و يا در آن وارد شده است .
اين بهشت خواه بهشت جاويدان و (جنة الخلد) باشد، آنچنانكه جمعى از مفسران گفته اند، و يـا بـهـشـت بـرزخـى بـاشـد كـه مـا اخـتـيـار كـرديـم ، در هـر صـورت مـسـائل مـهـمـى را از آيـنـده انـسانها در اين بهشت مشاهده فرموده است ، كه شرح آن در اخبار اسلامى آمده و به قسمتى از آن به خواست خدا اشاره خواهيم كرد.
4 - معراج در روايات اسلامى
از جـمـله مـسـائلى كـه روايـات مـعـراج بـلكـه تمام اين مساءله را از نظر بعضى زير سؤ ال برده وجود بعضى از روايات ضعيف و مجعول در لابلاى آنهاست در حالى كه به گفته مفسر معروف مرحوم (طبرسى ) در (مجمع البيان ) روايات معراج را به چهار گروه مى توان تقسيم كرد.
الف - روايـاتـى كـه بـه خـاطـر مـتـواتـر بـودن قـطـعـى اسـت (مـانـنـد اصل مساءله معراج ).
ب - روايـاتـى كـه (از مـنـابـع مـعـتـبـر نـقـل شـده ) و مـشـتـمـل بـر مـسائلى است كه هيچ مانع عقلى از قبول آن نيست ، مانند رواياتى كه از مشاهده بسيارى از آيات عظمت خدا در آسمانها سخن مى گويد.
ج - روايـاتـى كـه ظـاهـر آن با اصولى كه از آيات قرآن و روايات مسلم اسلامى در دست داريـم مـنـافـات دارد، ولى بـا ايـنـحـال قـابل توجيه است ، مانند رواياتى كه مى گويد پـيـغـمـبـر اكـرم (صـلى الله عـليه و آله ) گروهى از بهشتيان را در بهشت ، و گروهى از دوزخيان را در دوزخ ديد (كه بايد گفت منظور بهشت و دوزخ برزخى است كه ارواح مؤ منان و شهداء در يكى ، و ارواح كفار و مجرمان در ديگرى قرار
دارد).
د - روايـاتـى كـه مـشـتـمـل بـر مـطـالب بـاطـل و بـى اسـاسـى اسـت كـه بـه هـيـچـوجـه قـابـل قـبـول نـيـسـت و محتواى آنها گواه بر مجعول بودن آنهاست ، مانند رواياتى كه مى گـويد پيامبر (صلى الله عليه و آله ) خدا را با چشم ظاهرى ديد، يا با او سخن گفت ، و او را مـشـاهـده كـرد، ايـنـگـونـه روايـات و مـانـنـد آن قـطـعـا مجعول است (مگر اينكه به شهود باطنى تفسير گردد).
با توجه به اين تقسيم بندى به يك بررسى اجمالى روى روايات معراج مى پردازيم :
از مجموع روايات به خوبى استفاده مى شود كه پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله ) اين سفر آسمانى را در چند مرحله پيمود.
مـرحـله نـخـسـت ، مـرحـله فـاصـله مـيـان مـسـجـدالحـرام و مـسـجـد اقـصـى بـود كـه در آيـه اول سوره اسراء به آن اشاره شده است ، سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المـسـجـد الاقـصـى : (منزه است خداوندى كه در يك شب بنده اش را از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى برد).
طـبـق بـعـضـى از روايـات مـعـتـبـر پـيامبر (صلى الله عليه و آله ) در اثناء راه به اتفاق جبرئيل در سرزمين مدينه نزول كرد و در آنجا نماز گذارد.
و نيز در (مسجدالاقصى ) با حضور ارواح انبياى بزرگ مانند ابراهيم و موسى و عيسى (عـليـهـم السـلام ) نماز گذارد، و امام جماعت پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بود، سپس از آنجا
سفر آسمانى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) شروع شد و آسمانهاى هفتگانه را يكى پس از ديـگـرى پـيـمـود، و در هـر آسـمـان بـا صـحنه هاى تازه اى روبرو شد، با پيامبران و فرشتگان و در بعضى از آسمانها با دوزخ يا دوزخيان ، و در بعضى با بهشت و بهشتيان ، بـرخورد كرد، و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از هر يك از آنها خاطره هاى پرارزش و بـسـيـار آمـوزنده در روح پاك خود ذخيره فرمود، و عجائبى مشاهده كرد كه هر كدام رمزى و سـرى از اسـرار عالم هستى بود، و پس از بازگشت اينها را با صراحت ، و گاه با زبان كـنـايـه و مـثـال ، بـراى آگـاهـى امـت در فـرصتهاى مناسب شرح مى داد، و براى تعليم و تربيت از آن استفاده فراوان مى فرمود.
ايـن امـر نـشـان مى دهد كه يكى از اهداف مهم اين سفر آسمانى استفاده از نتائج عرفانى و تـربـيـتـى ايـن مـشـاهدات پربها بود، و تعبير پر معنى قرآن (لقد راءى من آيات ربه الكـبـرى ) در آيـات مـورد بـحث مى تواند اشاره اجمالى و سربسته اى به همه اين امور باشد.
البته همانگونه كه گفتيم بهشت و دوزخى را كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در سفر مـعـراج مـشـاهـده كرد، و كسانى را در آن متنعم يا معذب ديد، بهشت و دوزخ قيامت نبود، بلكه بـهـشت و دوزخ برزخى بود، زيرا طبق آياتى كه قبلا اشاره كرديم قرآن مجيد مى گويد بهشت و دوزخ رستاخيز بعد از قيام قيامت و فراغت از حساب نصيب نيكوكاران و بدكاران مى شود.
سـرانـجـام بـه هـفـتـمـيـن آسـمان رسيد، و در آنجا حجابهائى از نور مشاهده كرد همانجا كه (سـدرة المنتهى ) و (جنة الماوى ) قرار داشت ، و پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در آن
جـهـان سـراسـر نور و روشنائى به اوج شهود باطنى ، و قرب الى الله ، و مقام (قاب قوسين او ادنى ) رسيد، و خداوند در اين سفر او را مخاطب ساخته ، و دستورات بسيار مهم و سـخـنـان فـراوانـى بـه او فـرمـود كـه مـجـموعه اى از آن امروز در روايات اسلامى به صـورت احـاديـث قـدسـى بـراى مـا بـه يـادگـار مـانـده ، و در فصل آينده به خواست خداوند به قسمتى از آن اشاره مى كنيم .
قـابـل توجه اينكه طبق تصريح بسيارى از روايات ، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در قـسمتهاى مختلفى از اين سفر بزرگ ، على (عليه السلام ) را ناگهان در كنار خود مشاهده كرد، و تعبيراتى در اين روايات ديده مى شود كه گواه عظمت فوق العاده مقام على (عليه السلام ) بعد از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) است .
با اينهمه روايات معراج جمله هاى پيچيده و اسرارآميزى دارد كه كشف محتواى آن آسان نيست ، و بـه اصـطـلاح جـزء روايات متشابه است يعنى رواياتى كه شرح آنرا بايد به خود معصومين (عليهم السلام ) واگذار كرد.
(بـراى اطـلاع بـيـشتر از روايات معراج به جلد 18 بحارالانوار از صفحه 282 تا 410 مراجعه شود).
ضـمـنـا روايـات مـعـراج در كـتـب اهل سنت نيز به طور گسترده آمده است ، و حدود 30 نفر از روات آنها حديث معراج را نقل كرده اند.
در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مى آيد: چگونه اينهمه راهپيمائى طولانى و اين حوادث عجيب و مـتـنـوع و ايـنـهمه گفتگوهاى طولانى و اين همه مشاهده ها در يك شب يا كمتر از يك شب روى داد؟!
ولى با توجه به يك نكته پاسخ اين سؤ ال روشن مى شود، سفر معراج هرگز يك سفر عـادى نـبـود كـه بـا مـعـيـارهـاى عـادى سـنـجـيـده شـود، نـه اصل سفر
عـادى بـود و نه مركبش ، نه مشاهداتش عادى بود و نه گفتگوهايش ، نه مقياسهائى كه در آن به كار رفته همچون مقياسهاى محدود و كوچك كره خاكى ماست و نه تشبيهاتى كه در آن آمـده بـيـانـگر عظمت صحنه هائى است كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) مشاهده كرد، همه چيز به صورت خارق العاده و در مقياسهائى خارج از مكان و زمانى كه ما با آن آشنا هستيم و خو گرفته ايم رخ داد.
بـنـابـرايـن جاى تعجب نيست كه اين امور با مقياس زمانى كره زمين ما در يك شب يا كمتر از يك شب واقع شده باشد (دقت كنيد).
5 - گوشه اى از گفتگوهاى خداوند با پيامبرش در شب معراج :
در كتب حديث روايتى از امير مؤ منان على (عليه السلام ) از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) در ايـن زمـيـنه آمده است كه بسيار مشروح و طولانى است ، و ما گوشه هائى از آنرا در اينجا مى آوريم ، مطالبى كه نشان مى دهد گفتگوها در آن شب تاريخى بر چه محورى بوده ، و چگونه همچون اوج آسمانها اوج گرفته است .
در آغـاز حـديـث مى خوانيم كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در شب معراج از پروردگار سـبـحـان چـنـيـن سـؤ ال كـرد: يـا رب اى الاعـمـال افـضـل ؟ (پـروردگـارا كـدام عمل افضل است ؟).
خـداونـد مـتـعـال فـرمـود: ليـس شـى ء عـنـدى افـضـل مـن التـوكـل عـلى ، و الرضـا بـما قسمت ، يا محمد! وجبت محبتى للمتحابين فى ، و وجبت محبتى للمـتـعـاطفين فى ، و وجبت محبتى للمتواصلين فى ، و وجبت محبتى للمتوكلين على ، و ليس لمحبتى علم و لا غاية و لا نهايه !
(هـيـچ چـيـز نزد من برتر از توكل بر من و رضا به آنچه قسمت كرده ام نيست ، اى محمد! آنـهـا كـه بـه خـاطـر مـن يـكـديـگـر را دوسـت دارنـد مـحـبـتـم شامل حال آنها است ، و كسانى كه به خاطر من مهربانند، و به خاطر من پيوند دوستى
دارنـد آنـهـا را دوسـت دارم ، و نـيـز مـحـبـتـم بـراى كـسـانـى كـه تـوكل بر من مى كنند فرض و لازم است ، و براى محبت من حد و حدود، و مرز و نهايتى نيست )!
و بـه ايـن تـرتـيـب گفتگوها از محبت شروع مى شود، محبتى بى انتها و گسترده و اصولا عالم هستى بر همين محور محبت دور مى زند.
در فـراز ديـگرى آمده است : (اى احمد! همچون كودكان مباش كه سبز و زرد و زرق و برق را دوست دارند، و هنگامى كه غذاى شيرين و دلپذيرى به آنها مى دهند مغرور مى شوند، و همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند).
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در اينجا عرضه داشت : (پروردگارا مرا به عملى هدايت كن كه موجب قرب به درگاه تو است ).
فرمود: (شب را روز، و روز را شب قرار ده )!
عرض كرد: چگونه ؟!
فرمود: (چنان كن كه خواب تو نماز باشد، و هرگز شكم خود را كاملا سير مكن ).
در فراز ديگرى آمده است : (اى احمد! محبت من محبت فقيران و محرومان است ، به آنها نزديك شـو، و در كـنـار مـجـلس آنـهـا قـرار گـيـر، تـا مـن بـه تـو نـزديـك شـوم ، و ثروتمندان دنياپرست را از خود دور ساز، و از مجالس آنها بر حذر باش )!
در فراز ديگر مى فرمايد: (اى احمد! زرق و برق دنيا و دنياپرستان را مبغوض بشمر، و آخرت و اهل آخرت را محبوب دار).
عرض مى كند: (پروردگارا! اهل دنيا و آخرت كيانند)؟
فـرمود: (اهل دنيا كسانى هستند كه زياد مى خورند، و زياد مى خندند و مى خوابند، و خشم مـى گـيـرند، و كمتر خشنود مى شوند، نه در برابر بديها از كسى عذر مى خواهند، و نه اگـر كـسـى از آنـهـا عـذر طـلبـد مـى پـذيـرنـد، در اطـاعـت خـدا تنبل ، و در معاصى شجاعند، آرزوهاى دور و دراز دارند، و در حالى كه اجلشان نزديك شده هـرگز به حساب اعمال خود نمى رسند، و نفعشان براى مردم كم است ، افرادى پرحرف ، فاقد احساس مسئوليت ، و علاقمند به خورد و خوراكند.
اهـل دنـيـا نـه در نعمت شكر خدا بجا مى آورند، و نه در مصائب صبورند. خدمات فراوان در نظر آنها كم است (و خدمات كم خودشان بسيار!) خود را به انجام كارى كه انجام نداده اند سـتـايـش مـى كـنند، و چيزى را مطالبه مى كنند كه حق آنها نيست . پيوسته از آرزوهاى خود سخن مى گويند، و عيوب مردم را خاطر نشان مى سازند و نيكيهاى آنها را پنهان )!
عرض كرد: (پروردگار؟ آيا دنياپرستان غير از اين عيبى هم دارند)؟
فـرمود، اى احمد! عيب آنها اين است كه جهل و حماقت در آنها فراوان است ، براى استادى كه از او عـلم آمـوخـتـه انـد تـواضـع نـمـى كـنـنـد، و خـود را عاقل مى دانند اما در نزد آگاهان نادان و احمقند).
سـپـس بـه اوصـاف اهـل آخـرت و بـهـشتيان پرداخته چنين ادامه مى دهد: (آنها مردمى با حيا هستند، جهل آنها كم ، منافعشان بسيار، مردم از آنها در راحتند و خود از دست خويش در تعب ، و سخنانشان سنجيده است ).
پيوسته حسابگر اعمال خويشند، و از همين جهت خود را به زحمت
مـى افـكـنند، چشمهايشان به خواب مى رود اما دلهايشان بيدار است ، چشمشان مى گريد، و قلبشان پيوسته به ياد خدا است .
هنگامى كه مردم در زمره غافلان نوشته شوند آنها از ذاكران نوشته مى شوند.
در آغـاز نـعـمـتـهـا حـمـد خـدا مى گويند، و در پايان شكر او را بجا مى آورند، دعايشان در پـيـشـگـاه خـدا مـستجاب ، و تقاضايشان مسموع است ، و فرشتگان از وجود آنها مسرورند... مـردم (غـافـل ) در نـزد آنـهـا مـردگـان ، و خداوند نزد آنها حى و قيوم و كريم است (همتشان آنـچـنـان عـالى است كه به غير او نظر ندارند)... مردم در عمر خود يكبار مى ميرند اما آنها بـه خـاطـر جـهـاد بـا نـفـس و مـخـالفـت هـوا هـر روز هـفـتاد بار مى ميرند (و حيات نوين مى يابند)!...
هنگامى كه براى عبادت در برابر من مى ايستند همچون بنيان مرصوص و سدى فولادينند، و در دل آنها توجهى به مخلوقات نيست .
بـه عـزت و جـلالم سـوگـنـد كـه مـن آنـهـا را حيات و زندگى پاكيزه اى مى بخشم ، و در پـايـان عـمـر، خـودم قـبض روح آنها مى كنم ، و درهاى آسمان را براى پرواز روح آنها مى گـشـايـم ، تـمـام حجابها را از برابر آنها كنار مى زنم ، و دستور مى دهم بهشت ، خود را براى آنها بيارائيد!...
(اى احـمـد! عـبـادت ده جـزء دارد كـه نـه جـزء آن طـلب حلال است ، هنگامى كه غذا و نوشيدنى تو حلال باشد تو در حفظ و حمايت منى ...).
و در فـراز ديـگرى آمده است : (اى احمد! آيا مى دانى كدام زندگى گواراتر و پردوامتر است )؟
عرض كرد: خداوندا نه !
فـرمـود: (زنـدگـى گـوارا آن اسـت كـه صـاحـب آن لحـظـه اى از يـاد مـن غافل نماند، نعمت مرا فراموش نكند، از حق من بيخبر نباشد، و شب و روز رضاى مرا
بطلبد.
امـا زنـدگـى بـاقـى آن اسـت كـه بـراى نـجـات خـود عـمـل كـند، و دنيا در نظرش كوچك باشد، و آخرت بزرگ ، رضاى مرا بر رضاى خويشتن مـقـدم بـشـمـرد، و پـيوسته خشنودى مرا بطلبد، حق مرا بزرگ دارد و توجه به آگاهى من نسبت به خودش داشته باشد.
در بـرابر هر گناه و معصيتى به ياد من بيفتد، و قلبش را از آنچه ناخوش دارم پاك كند، شـيـطان و وساوس شيطانى را مبغوض دارد، و ابليس را بر قلب خويش مسلط نسازد و به او راه ندهد.
هـنـگـامـى كـه چنين كند محبت خاصى در قلبش جاى مى دهم ، آنچنانكه تمام دلش در اختيار من خـواهـد بـود، و فـراغـت و اشـتـغـال و هـم و غـم و سـخـنـش از مـواهـبـى اسـت كـه مـن بـه اهل محبتم مى بخشم !
چـشـم و گـوش قلب او را مى گشايم ، تا با گوش قلبش حقايق غيب را بشنود و با دلش جلال و عظمتم را بنگرد!
و سرانجام اين حديث نورانى با اين جمله هاى بيداركننده پايان مى گيرد:
(اى احـمـد! اگـر بـنـده اى نـمـاز تـمـام اهـل آسـمـانـهـا و زمـيـن را بـجا آورد، و روزه تمام اهـل آسـمـانـهـا و زمـين را انجام دهد، همچون فرشتگان غذا نخورد و لباس (فاخرى ) در تن نـپـوشـد (و در نـهـايت زهد و وارستگى زندگى كند) ولى در قلبش ذره اى دنياپرستى يا ريـاسـت طـلبـى يا عشق به زينت دنيا باشد در سراى جاويدانم در جوار من نخواهد بود! و محبتم را از قلب او بَر مى كنم !
سلام و رحمتم بر تو باد، و الحمد لله رب العالمين ).
اين سخنان عرشى كه روح انسان را با خود به اوج آسمانها مى برد، و در
مـعـراج الهـى سـيـر مى دهد و به آستانه عشق و شهود مى كشد تنها قسمتى از حديث قدسى است .
افـزون بـر ايـن مـا اطـمـيـنـان داريـم كـه غـير از آنچه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) در سـخـنانش براى ما بازگو كرده ، اسرار و گفتگوها و رموز و اشاراتى ميان او و محبوبش در آن شـب عـشـق و شـوق ، و جـذبـه و وصـال ، رد و بـدل شـده كـه نه گوشها توانائى شنيدن آنرا دارد و نه افكار عادى قدرت دركش را، و به همين دليل در درون جان پاك پيامبر (صلى الله عليه و آله ) براى هميشه مكتوم مانده و جز خاصانش از آن آگاه نشده اند.
آيه و ترجمه


اءفرايتم اللات و العزى (19)
و منوة الثالثة الا خرى (20)
اءلكم الذكر و له الا نثى (21)
تلك إ ذا قسمة ضيزى (22)
إ ن هـى إ لا اءسـمـاء سـمـيـتـمـوهـا اءنـتـم و ابـاؤ كـم مـا اءنـزل الله بـهـا مـن سـلطـان إ ن يـتبعون إ لا الظن و ما تهوى الا نفس و لقد جاءهم من ربهم الهدى (23)




ترجمه :

19 - به من خبر دهيد آيا بتهاى (لات ) و (عزى )...
20 - و منات كه سومين آنها است (دختران خدا هستند)؟!
21 - آيا سهم شما پسر است و سهم او دختر؟ (در حالى كه به زعم شما دختران كم ارزش تر از پسرانند).
22 - در اين صورت اين تقسيمى است غير عادلانه !
23 - ايـنـهـا فـقـط نـامهائى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (نامهائى بى مـحـتـوا و اسـمـهـائى اسـت بـى مـسـمـى !) و هـرگـز خـداونـد دليـل و حـجـتى بر آن نازل نكرده ، آنان فقط از گمانهاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند در حالى كه هدايت
از سوى پروردگارشان براى آنها آمده است .
تفسير:
اين بتها زائيده هواى نفس شما است
پـس از بيان بحثهاى مربوط به (توحيد) و (وحى ) و (معراج ) و (آيات عظمت خـداونـد يـگانه در آسمانها) به بطلان شرك و عقائد خرافى مشركان در زمينه بتها مى پردازد.
مـى فـرمـايـد: (بعد از آنكه عظمت خداوند و آيات بزرگ او را دانستيد به من خبر دهيد آيا بتهاى (لات ) و (عزى )...) (افراءيتم اللات و العزى ).
(و هـمـچـنـيـن (بـت مـنـاة ) كـه سـومـيـن آنـهـاسـت ، و بـه دنـبـال آنـهـا از آن يـاد مى كنيد، آيا اينها تمثال دختران خدا هستند و منشا سود و زيان براى شما مى باشند)؟! (و مناة الثالثة الاخرى ).
(آيا سهم شما پسر است و سهم او دختر)؟! (ا لكم الذكر و له الانثى ).
در حالى كه به زعم شما دختران كم ارزش تر از پسرانند و حتى هنگامى
كه مى شنويد همسر شما دختر آورده از شدت اندوه و خشم سياه مى شويد!
(اگـر چـنـيـن بـاشـد ايـن تـقـسـيـمـى اسـت غـيـر عـادلانـه كـه مـيـان خـود و خـدا قائل شديد)! (تلك اذا قسمة ضيزى ).
چـرا كـه سـهـم خـدا را پـست تر از سهم خود مى دانيد! به اين ترتيب قرآن افكار منحط و خـرافـى آنـها را به باد استهزاء مى گيرد كه شما از يكسو دختران را زنده به گور مى كـنـيـد و عـيـب و نـنـگ مى دانيد، و از سوى ديگر فرشتگان را دختران خدا مى دانيد، نه تنها خـودشـان را مـى پرستيد كه مجسمه هاى بى روح آنها نيز به صورت بتها در نظر شما ايـن هـمـه احـتـرام دارد، در بـرابر آن سجده مى كنيد، در مشكلات به آنها پناه مى بريد، و حاجات خود را از آنها مى خواهيد، راستى مسخره است و شرم آور!
و از ايـنـجـا روشـن مى شود كه حداقل بسيارى از بتهاى سنگى و چوبى كه مورد پرستش عـرب واقـع مـى شـد بـه زعم آنها مجسمه هاى فرشتگان بود فرشتگانى كه آنها را رب النـوع و مـديـر و مـدبـر عـالم هستى مى دانستند و نسبت آنها را با خدا نسبت دختر و پدر مى پنداشتند.
هـنگامى كه اين خرافات در برابر خرافه ديگرى كه درباره دختران داشتند قرار داده مى شـود تضاد عجيب آن خود بهترين گواه بر بى پايه بودن عقايد و افكار آنهاست ، و چه جـالب اسـت كـه در چـند جمله كوتاه بر همه آنها خط بطلان كشيده ، و مسخره بودن آنها را آشكار مى سازد.
و از ايـنـجـا معلوم مى شود كه قرآن هرگز نمى خواهد اعتقاد عرب جاهلى را در مورد تفاوت دختر و پسر بپذيرد، بلكه مى خواهد مسلمات طرف را به رخ
او بـكشد كه در اصطلاح منطق آنرا جدل مى گويند، و الا نه دختر و پسر در منطق اسلام از نـظـر ارزش انـسـانى تفاوتى دارند، و نه فرشتگان دختر و پسر دارند و نه اصلا آنها فرزندان خدا هستند، و نه خدا اصولا فرزندى دارد، اينها فرضياتى است بى پايه بر اسـاس فـرضـيـه هـاى بـى پـايـه ديـگـر، اما براى اثبات ضعف فكر و منطق اين خرافه پرستان بهترين پاسخ است .
در آخرين آيه مورد بحث ، قرآن با قاطعيت مى گويد: (اينها فقط نامهائى است كه شما و پـدرانـتـان بـر آنـهـا گذاشته ايد (نامهائى بى محتوى و اسمهائى بى مسمى ) و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آن نازل نكرده است ) (ان هى الا اسماء سميتموها انتم و آبائكم ما انزل الله بها من سلطان ).
نـه دليـلى از عـقـل بـر آن داريـد، و نـه دليـلى از طـريق وحى الهى ، و جز يك مشت اوهام و خرافات و الفاظ تو خالى چيزى نيست .
و در پايان مى افزايد: (آنها فقط از گمانهاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند و اين موهومات همه زائيده پندار و هوا است ) (ان يتبعون الا الظن و ما تهوى الانفس ).
(در حـالى كـه هـدايـت از سـوى پـروردگـارشان براى آنها آمده است ) (و لقد جائهم من ربهم الهدى ).
اما چشم مى بندند و به آن پشت مى كنند، و در ظلمات اين اوهام غوطه ور مى شوند.
نكته ها:
1 - بتهاى سه گانه معروف عرب
مـشـركـان عـرب بـتـهاى زيادى داشتند، ولى از ميان آنها سه بت (لات ) و (عزى ) و (منات ) بدون شك از اهميت و شهرت خاصى برخوردار بودند.
درباره اسم گذارى اين بتهاى سه گانه به اين نامها، و همچنين سازنده نخستين اين بتها، و مـحل و طايفه اى كه آنها را مى پرستيدند، گفتگو و اختلاف است ، و ما تنها به آنچه در كتاب (بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب ) آمده است ، در اينجا اكتفا مى كنيم :
(نـخـسـتـيـن بـت مـعـروفـى را كـه عـرب انتخاب كرد بت (منات ) بود كه بعد از آنكه (عـمـرو بـن لحـى ) بـت پـرسـتـى را از شـام بـه حـجـاز منتقل كرد، ساخته شد، اين بت در منطقه اى در كنار درياى احمر، در ميان مدينه و مكه ، قرار داشت ، و همه اعراب براى آن احترام قائل بودند، و نزد آن قربانى مى كردند، ولى بيش از هـمـه دو قـبـيـله (اوس ) و (خـزرج ) بـه آن اهـمـيـت مـى دادنـد، تـا ايـنـكـه در سـال هـشتم هجرت كه سال (فتح مكه ) بود به هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از مـديـنه به سوى مكه ميرفت امير مؤ منان على (عليه السلام ) را فرستاد و آنرا در هم شكست ).
عرب جاهلى مدتى بعد از ساختن بت منات به سراغ (لات ) رفت كه به صورت سنگى چـهـار گـوشـه بـود، و در سرزمين طائف قرار داشت ، همانجا كه امروز مناره طرف چپ مسجد طائف قرار دارد، خدمه اين بت بيشتر طايفه (ثقيف ) بودند، هنگامى كه آنها مسلمان شدند پيامبر (صلى الله عليه و آله ) مغيره را فرستاد و آنرا در هم شكست و در آتش سوزاند.
سومين بتى را كه عرب جاهلى انتخاب كرده بود (عزى ) و در محلى در
مـسـيـر مـكـه بـه سـوى عـراق نـزديـك (ذات عـرق ) قرار داشت ، و قريش براى آن اهميت فراوانى قائل بود.
آنها به اين بتهاى سه گانه تا آن اندازه اهميت مى دادند كه به هنگام طواف اطراف خانه خـدا مـى گـفـتند: و اللات و العزى ، و مناة الثالثة الاخرى ، فانهن الغرانيق العلى ، و ان شـفـاعتهن لترتجى : (لات ) و عزى و منات ، پرندگان زيباى بلند مقامى هستند كه از آنها اميد شفاعت مى رود)!!
و آنـهـا را دخـتـران خـدا مـى پـنـداشـتـنـد (ظـاهـر ايـن اسـت كـه آنـهـا را تمثال فرشتگانى مى پنداشتند كه آنها را دختران خدا مى خواندند).
عجيب اينكه در نامگذارى آنها نيز غالبا از اسماء خداوند استفاده كرده بودند، منتها با علامت (تـانـيـث )! تـا بـيـانـگـر اعـتـقـاد فـوق بـاشـد، بـه ايـن تـرتـيب كه (اللات ) در اصـل (اللاهه ) بود، سپس حرف (ه ) ساقط شد و اللات شده است و (العزى ) مؤ نـث (اعـز) اسـت و (منات ) از (منى الله الشى ء) به معنى تقدير چيزى از ناحيه خدا گرفته شده است .
بـعـضى نيز آنرا از ماده (نؤ ء) مى دانند كه عبارت بود از ستارگانى كه عرب اعتقاد داشـت بـه هـنـگـام طـلوع آنها بارانى همراه دارد، و بعضى آنرا از ماده (منى ) (بر وزن سعى ) به معنى ريختن خون دانسته اند، زيرا خونهاى قربانى را در كنار آن مى ريختند.
به هر حال عرب تا آن اندازه براى اين بتها احترام قائل بود كه نامهائى
هـمـچـون (عـبـد العـزى ) و (عـبـد مـنـات ) بـراى افـراد يـا بـراى بـعـضـى از قبائل انتخاب مى كردند.
2 - اسمهاى بى مسمى !
يـكـى از قـديـمترين سرچشمه هاى شرك و دوگانه پرستى يا چند گانه پرستى تنوع مـوجـودات عـالم اسـت ، از آنـجـا كـه افـراد كـوتـه فكر نمى توانستند باور كنند اين همه مـوجـودات گـونـاگـون و مـتنوعى كه در آسمان و زمين است مخلوق خداوند يگانه مى باشد (زيرا مقياس را خودشان قرار مى دادند كه هميشه در يك يا تعداد محدودى از كارها تسلط و مـهـارت داشـتـنـد) لذا بـراى هـر نـوعـى از انـواع مـوجـودات خـدائى قـائل بودند، كه از آن تعبير به (رب النوع ) مى كردند، مانند رب النوع دريا، رب النوع صحرا، رب النوع باران ، رب النوع آفتاب ، رب النوع جنگ ، و رب النوع صلح !
ايـن خـدايان پندارى كه گاه از آنها به عنوان فرشتگان نيز ياد مى كردند به عقيده آنها حـكـمـرانـان ايـن جـهان بودند، و در هر قسمت مشكلى پيدا مى شد به رب النوع آن پناه مى بـردنـد، سـپـس از آنـجا كه ربالنوعها موجودات محسوسى نبودند، تمثالهائى براى آنها ساخته و آنها را عبادت مى كردند.
ايـن عـقـايـد خـرافـى از يـونـان بـه مـنـاطـق ديـگـر، و سـرانـجـام بـه مـحـيـط حـجـاز مـنـتـقـل شـد، ولى از آنجا كه عرب به خاطر توحيد ابراهيمى كه در ميان آنها به يادگار مـانـده بـود نـمى توانست وجود الله را منكر شود، اين عقائد را به هم آميخت ، و در عين عقيده به وجود خداوند متعال الله اعتقاد به فرشتگانى پيدا كرد كه رابطه آنها با خدا رابطه دختر و پدر بود، و بتهاى سنگى و چوبى مظهر
و تمثالهائى از آن مى دانست .
قـرآن در يـك عـبارت كوتاه اما كوبنده و پر قدرت كه در آيات فوق خوانديم مى گويد: (ايـنـهـا هـمـه نـامـهائى است بى محتوا، و اسمهائى است بى مسمى ، كه شما و نياكانتان بدون هيچ دليل و مدرك انتخاب كرده ايد)!
نـه از خـداى باران كه شما به اين نامش ناميده ايد كارى ساخته است و نه از خداى خيالى آفتاب و دريا و جنگ و صلح .
هـمـه چـيـز از نـاحـيـه خـدا اسـت ، و هـمـه عالم هستى سر بر فرمان او هستند، و هماهنگى اين مـوجـودات مـختلف با يكديگر بهترين دليل بر وحدت خالق آنهاست كه اگر (آلهه ) و خـدايـانى در كار بود نه تنها اين هماهنگى وجود نداشت بلكه به تضاد و فساد جهان مى انجاميد لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا.
3 - سرچشمه روانى بت پرستى
سـرچـشمه هاى تاريخى بت پرستى را دانستيم ولى بت پرستى از نظر روانى و فكرى سـرچـشـمـه هـاى ديـگـرى دارد كـه در آيـات فـوق به آن اشاره شده است ، و آن پيروى از گمانهاى بى اساس و هواى نفس است .
پندار و خيالى است كه براى افراد نادان پيدا مى شود، و مقلدان چشم و گوش بسته آن را از يكديگر مى گيرند، و نسل به نسل منتقل مى شود.
البته معبودى همچون بت كه هيچگونه كنترل و نظارتى روى بندگان خود ندارد، نه معاد و رسـتـاخـيز و حساب و كتابى دارد، و نه بهشت و دوزخى ، و به آنها كاملا آزادى مى دهد و تـنـهـا در مـشكلات به سراغ او مى روند و به پندارشان از او استمداد مى جويند با هوا و هوسهاى سركش به خوبى سازگار است ، و ميدان را براى شهوات آنها مى گشايد.
اصـولا هـواى نـفـس خـود بـزرگـترين و خطرناكترين بتها است و سرچشمه پيدايش بتهاى ديگر، و مايه گرمى بازار بت پرستى است .
4 - باز هم افسانه (غرانيق )!
در لابـلاى بـحـثـى كـه پـيـرامـون بـتـهـاى سـه گـانه عرب ، لات و عزى و منات از نظر تـاريـخـى داشـتـيم ، به اين نكته اشاره شده كه آنها اين بتها را غرانيق بلند پايه ! مى دانستند كه از آنها اميد شفاعت داشتند ( (غرانيق ) جمع (غرنوق ) - بر وزن - مزدور - بـه مـعـنـى نـوعـى پـرنـده آبـى سـفـيـد رنـگ يـا سـيـاه رنـگ اسـت ) و لذا گـاه بـه دنـبـال ذكـر نـام ايـن بـتها با جمله هاى (تلك الغرانيق العلى و ان شفاعتهن لترتجى ) آنها را بدرقه مى كردند.
در ايـنـجـا يـك داسـتـان خـرافـى در بـعـضـى از كـتـب ، نـقـل شـده كـه پـيـامـبـر (صلى الله عليه و آله ) هنگامى كه به آيه مورد بحث (افراءيتم اللات و العـزى ) رسـيـد اين دو جمله را شخصا بر آن افزود: (تلك الغرانيق العلى و ان شـفـاعـتـهـن لتـرتـجـى )! و هـمـيـن سـبـب شـد كـه مـشـركـان خـوشـحال شوند و آنرا نوعى انعطاف در مساءله بت پرستى از ناحيه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بدانند! و در پايان اين سوره كه مردم را به سجده دعوت كرد آنها نيز همراه مـسـلمـانـان به سجده افتادند!، اين خبر به عنوان اسلام آوردن مشركان در همه جا پيچيد، و حـتـى بـه گـوش مـسـلمـانـان مـهـاجـر حـبـشـه رسـيـد و گـروهـى چـنـان خوشحال شدند و احساس امنيت كردند كه از هجرتگاه خود حبشه به مكه بازگشتند.
امـا هـمـانـگونه كه در تفسير (آيه 52 سوره حج ) مشروحا بيان كرديم اين نسبتى است نـاروا و دروغـى اسـت رسـوا كه دلائل و قرائن بسيارى بطلان آنرا روشن مى كند، كسانى كـه ايـن دروغ را بـه هـم بـافـتـه انـد هـيـچ فـكـر نـكـرده انـد كـه قـرآن در ذيـل هـمـيـن آيـات مـورد بـحث صريحا بت پرستى را مى كوبد، و آنرا پيروى پندار خام و هواى نفس مى شمرد، و در آيات بعد نيز با صراحت ، و شدت تمام ، عقائد بت پرستان را محكوم مى كند، و آنرا نشانه بى ايمانى و عدم علم و آگاهى آنها مى شمرد، و صريحا به پـيـامـبـر (صـلى الله عليه و آله ) دستور مى دهد حسابش را از آنها جدا كند و از آنان روى برتابد.
بـا ايـن حـال چـگـونه امكان دارد آن دو جمله از پيامبر (صلى الله عليه و آله ) باشد، و يا مـشـركـان آنـقـدر گـرفـتـار حـمـاقت باشند كه اين جمله را بشنوند اما آيات بعد را كه با صـراحـت بـت پـرسـتـى را در هـم مـى كـوبـد نـاديـده بـگـيـرنـد و سـرانـجـام خوشحال شوند و پس از خاتمه سوره با مؤ منان سجده كنند؟!
حـقـيـقـت ايـن اسـت كـه سـازنـدگـان ايـن افـسـانـه آنـرا بـسـيـار نـاشـيـانه و بى مطالعه جـعـل كـرده انـد. مـمـكـن اسـت به هنگام قرائت اين آيه ا فراءيتم اللات و العزى ... از سوى پـيـغـمـبـر (صـلى الله عـليـه و آله ) ناگهان شيطان يا انسان شيطان صفتى از ميان جمع مـشـركـان حـاضـر آن دو جـمـله را افـزوده بـاشـد (چـرا كه اين دو جمله تقريبا به صورت شـعـارى بـراى آنـهـا درآمـده بـود كه بدرقه نام بتهاى سه گانه مى كردند) و گروهى موقتا به اشتباه افتاده باشند.
امـا نه سجده كردن آنها در پايان اين سوره مفهومى دارد، و نه انعطاف پيامبر (صلى الله عـليـه و آله ) در زمـيـنـه بـت پـرسـتى ، چنانكه سراسر آيات قرآن و تاريخ زندگى او گـويـاى ايـن واقـعـيـت اسـت كـه او هـرگـز در مـسـاءله مـبـارزه بـا بـت پـرسـتـى در هـر شكل و هر صورت كمترين انعطافى نشان نداد، و هيچ پيشنهادى را در اين زمينه
نـپذيرفت ، چرا كه تمام اسلام در توحيد و (لا اله الا الله ) خلاصه مى شد، و چگونه پـيـامـبر اسلام (صلى الله عليه و آله ) مى تواند بر سر محتواى اصلى اسلام به معامله پردازد؟!
در ايـن زمـيـنـه دلائل و اسـتدلالات بيشترى ذيل آيه 52 سوره حج (جلد 14 صفحه 141 تا 145) داشته ايم .
آيه و ترجمه


اءم للانسان ما تمنى (24)
فلله الاخرة و الا ولى (25)
و كـم مـن مـلك فـى السـمـوات لاتـغـنى شفاعتهم شيا إ لا من بعد اءن يأ ذن الله لمن يشاء و يرضى (26)




ترجمه :

24 - آيا آنچه انسان تمنا دارد به آن مى رسد؟
25 - در حالى كه آخرت و دنيا از آن خدا است .
26 - و چـه بـسـيار فرشتگانى كه در آسمانها هستند و شفاعت آنها سودى نمى بخشد مگر بعد از آنكه خدا براى هر كس بخواهد و راضى باشد اجازه (شفاعت ) دهد.
تفسير:
شفاعت هم به اذن او است
ايـن آيات همچنان خرافه بت پرستى را تعقيب و محكوم مى كند، و ادامه اى است براى آيات قبل .
نـخـسـت به آرزوهاى بى اساس بت پرستان و انتظاراتى كه از بتها داشتند پرداخته مى گويد: (آيا آنچه انسان آرزو مى كند به آن مى رسد)؟! (ام للانسان ما تمنى ).
آيـا مـمكن است اين اجسام بى روح و بى ارزش به شفاعت او در پيشگاه خدا برخيزند؟ و يا در مشكلات و گرفتاريها در دنيا و آخرت به او پناه بدهند؟
(در حالى كه آخرت و دنيا تنها از آن خدا است ) (فلله الاخرة و الاولى ).
عـالم اسـبـاب بـر محور اراده او مى چرخد، و هر موجودى هر چه دارد از بركت وجود او است ، شفاعت از ناحيه او و حل مشكلات نيز به دست قدرت او است .
قـابـل توجه اينكه نخست از آخرت سخن مى گويد، و بعد از دنيا، چرا كه بيشترين چيزى كه فكر انسان را به خود مشغول مى دارد نجات در آخرت است و حاكميت خدا در سراى ديگر از اين سرا آشكارتر مى باشد.
و بـه ايـن تـرتـيـب قـرآن مـشـركـان را بـه كـلى از شـفـاعـت بـتـهـا و حل مشكلات به وسيله آنها مايوس و نوميد مى كند، و اين بهانه را از دست آنها مى گيرد كه مـا بـه ايـن علت آنها را پرستش مى كنيم كه شفيعان ما در درگاه خدا باشند: و يقولون هؤ لاء شفعائنا عند الله (يونس - 18).
در تـفـسـيـر دو آيـه فـوق احـتـمـال ديـگـرى نـيـز وجـود دارد و آن تـوجـه دادن بـه وجـود پـروردگـار، از طـريـق عـدم دسـترسى انسان به آرزوها و خواسته هايش ، چرا كه در آيه اول بـه صـورت يك استفهام انكارى مى گويد: (آيا انسان به همه آرزوهاى خود دست مى يـابـد)؟! و چـون جـواب ايـن سـؤ ال قـطعا منفى است ، زيرا انسان هرگز به بسيارى از آرزوهايش نائل نمى شود و به اصطلاح آنرا به گور مى برد، اين نشان مى دهد تدبير ايـن عـالم بـه دسـت ديگرى است ، و اراده او است كه حاكم بر اين جهان مى باشد، و لذا در آيه دوم مى گويد چون چنين است پس آخرت و دنيا از آن خدا است .
ايـن مـعـنـى شـبيه همان چيزى است كه در گفتار معروف على (عليه السلام ) آمده است عرفت الله سـبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم : (خدا را از ناكام ماندن تصميمها و شكستن اراده ها شناختم )! جمع ميان اين تفسير و تفسير
سابق نيز بعيد نيست .
در آخـريـن آيـه مـورد بـحـث بـراى تـاءكيد بيشتر روى همين مساءله مى افزايد: چه بسيار فـرشـتـگـانى كه در آسمانها هستند و شفاعت آنها هيچگونه سودى نمى بخشد، مگر بعد از آنكه خدا براى هر كس بخواهد و راضى باشد اجازه شفاعت دهد (و كم من ملك فى السموات لاتغنى شفاعتهم شيئا الا من بعد ان ياذن الله لمن يشاء و يرضى ).
جـائى كـه فـرشـتـگـان آسـمـان بـا آنـهمه عظمت ، حتى به صورت جمعى قادر بر شفاعت نـيـسـتـنـد، جـز بـه اذن و رضـاى پروردگار، از اين بتهاى بى شعور و فاقد هر گونه ارزش چـه انـتـظـارى داريد؟ آنجا كه عقابان تيز پرواز پر و بالشان مى ريزد از پشه هـاى نـاتـوان چـه كـارى سـاخـته است ؟ آيا شرم آور نيست كه مى گوئيد ما اين بتها را مى پرستيم تا شفيعان ما بر درگاه خدا باشند؟!
تـعـبـيـر بـه (كـم ) (چه بسيار) در اينجا به معنى عموم است يعنى هيچيك از فرشتگان نـمـى تـوانـند بى اذن و رضاى او شفاعت كنند، زيرا اين تعبير در لغت عرب گاه در معنى جمعى به كار مى رود، همانگونه كه واژه كثير در آيه 70 سوره اسراء به معنى عموم است : و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا: (ما بنى آدم را بر عموم مخلوقات خود برترى بخشيديم ) و نيز در آيه 223 سوره شعرا درباره شياطين مى خوانيم : و اكثرهم كاذبون : (اكثر آنها دروغگو هستند) در حالى كه مى دانيم همه آنها دروغگو هستند.
امـا فـرق مـيـان (اذن ) و (رضـا) از ايـن نـظـر اسـت كـه اذن در جائى مى گويند كه شخص رضايت باطنى خويش را آشكار كند، ولى رضايت اعم از آن
است ، و به معنى ملايمت طبع با انجام كار يا چيزى است ، و از آنجا كه گاه كسى اذنى مى دهـد در حالى كه رضايت قلبى ندارد در آيه فوق براى تاءكيد بعد از اذن مساءله رضا نيز آمده است ، هر چند در مورد خداوند متعال (اذن ) از (رضا) جدا نيست و تقيه درباره او معنى ندارد.
نكته ها:
1 - گسترش دامنه آرزوها!
آرزو و تمنى از محدود بودن قدرت انسان و ناتوانى او سرچشمه مى گيرد زيرا هر گاه به چيزى علاقه داشت و به آن نرسيد شكل آرزو و تمنى به خود مى گيرد، و اگر هميشه خواستن توانستن بود و هر چه مى خواست فورا به آن دست مى يافت آرزو معنى نداشت .
البته تمنيات انسان گاهى صادق است و از روح بلند او سرچشمه مى گيرد و عاملى است بـراى حـركـت و تـلاش و جـهـاد و سـيـر تـكـامـلى او، مـثـل ايـنـكـه انـسـان آرزو مـى كـنـد در علم و دانش و تقوى و شخصيت و آبرو سرآمد جهانيان باشد.
ولى بسيار مى شود كه اين آرزوها كاذب است ، و درست بر عكس آرزوهاى صادق مايه غفلت و بـيـخـبـرى و تخدير و عقبماندگى است ، مثل آرزوى رسيدن به عمر جاويدان ، و خلود در زمـيـن ، و در اخـتـيـار گـرفـتـن تـمـام امـوال و ثروتها، و حكومت بر همه انسانها و موهومات ديگرى از اين قبيل .
و بـه هـمين دليل در روايات اسلامى تشويق شده كه مردم به سراغ آرزوهاى خير بروند، در حديثى از پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) مى خوانيم : من تمنى شيئا و هو لله عز و جل رضى لم يخرج من الدنيا حتى يعطاه : (كسى كه تمنى چيزى
كند كه موجب رضاى خدا است از دنيا بيرون نميرود مگر به آن برسد)!.
و از بعضى روايات استفاده مى شود كه هر گاه در دنيا به آن نرسد به ثواب و پاداش آن خواهد رسيد.
2 - سخنى درباره شفاعت
آيـه اخـيـر از آياتى است كه به روشنى از امكان شفاعت به وسيله فرشتگان خبر مى دهد، جـائى كـه آنـهـا حـق شفاعت به اذن و رضاى خدا داشته باشند انبياء و اولياى معصوم به طريق اولى چنين حقى را دارند.
ولى نـبـايد فراموش كرد كه آيه فوق با صراحت مى گويد: اين شفاعت بى قيد و شرط نـيـسـت ، بلكه مشروط به اذن و رضاى خدا است ، و از آنجا كه اذن و رضاى او بى حساب نـيـسـت بـايـد رابـطه اى ميان انسان و او باشد تا اجازه شفاعت او را به مقربان درگاهش ‍ بـدهـد، و ايـنـجاست كه اميد شفاعت به صورت يك مكتب تربيتى براى انسان در مى آيد، و مانع از گسستن تمام پيوندهاى او با خدا مى شود.
آيه و ترجمه


إ ن الذين لايؤ منون بالاخرة ليسمون الملائكة تسمية الا نثى (27)
و ما لهم به من علم إ ن يتبعون إ لا الظن و إ ن الظن لايغنى من الحق شيا (28)
فأ عرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد إ لا الحيوة الدنيا (29)
ذلك مبلغهم من العلم إ ن ربك هو اءعلم بمن ضل عن سبيله و هو اءعلم بمن اهتدى (30)




ترجمه :

27 - كسانى كه به آخرت ايمان ندارند فرشتگان را دختر (خدا) نامگذارى مى كنند.
28 - آنـهـا هـرگـز بـه ايـن سـخـن يـقين ندارند تنها از ظن و گمان بى پايه پيروى مى نمايند، با اينكه گمان هرگز انسان را بى نياز از حق نمى كند.
29 - حـال كـه چـنين است از اينها كه از ذكر ما روى مى گردانند و جز زندگى مادى دنيا را نمى طلبند، اعراض كن .
30 - ايـن آخـريـن حد آگاهى آنها است ، پروردگار تو كسانى را كه از راه او گمراه شده اند به خوبى مى شناسد، و هدايت يافتگان را از همه بهتر مى داند.
تفسير:
ظن و گمان هرگز كسى را به حق نمى رساند
اين آيات همچنان موضوع آيات قبل را در زمينه نفى عقائد مشركان تعقيب مى كند.
نخست مى فرمايد: (كسانى كه ايمان به آخرت ندارند فرشتگان را دختر (خدا) نامگذارى مى كنند): (ان الذين لايؤ منون بالاخرة ليسمون الملائكة تسمية الانثى ).
آرى ايـن سـخـن زشـت و شـرم آور تـنـهـا از كـسـانـى سـرمـى زنـد كـه بـه حـسـاب و جزاى اعـمـال مـعـتـقـد نـيـستند كه اگر عقيده داشتند اينچنين جسورانه سخن نمى گفتند، سخنى كه كـمترين دليلى بر آن ندارند، بلكه دلائل عقلى نشان مى دهد نه خداوند فرزندى دارد نه فرشتگان دخترند.
تـعـبـيـر بـه (تـسـمـيـة الانـثـى ) اشـاره بـه هـمـان اسـت كـه در آيـات قـبـل گـفـتـه شد كه اين سخنان نامهائى است بى محتوى و اسمائى است بى مسمى ، و به عبارت ديگر از حدود (نامگذارى ) تجاوز نمى كند، و هيچ واقعيتى را در بر ندارد.
سپس به يكى از دلائل روشـن بـطـلان ايـن نـامـگـذارى اشـاره كـرده ، مـى افزايد: (آنها به اين سخن علم و يقين نـدارنـد، بـلكـه از ظـن و گـمـان بـى پـايـه پـيـروى مـى كـنـنـد حـال آنكه گمان هرگز انسان را بى نياز از حق نمى كند و كسى را به حق نمى رساند) (و ما لهم به من علم ان يتبعون الا الظن و ان الظن لا يغنى من الحق شيئا).
انسان متعهد و معتقد هرگز سخنى را بدون علم و آگاهى نمى گويد، و نسبتى را به كسى بى دليل نمى دهد، تكيه بر گمان و پندار كار شيطان و انسانهاى
شيطان صفت است ، و قبول خرافات و موهومات نشانه انحراف و بى عقلى است .
روشـن است واژه (ظن ) (گمان ) دو معنى متفاوت دارد: گاه به معنى گمانهاى بى پايه اسـت كـه طـبـق تـعـبـيرات آيات قبل هم رديف هواى نفس و اوهام و خرافات است ، منظور از اين كلمه در آيات مورد بحث همين معنى است .
معنى ديگر: گمانهائى است كه معقول و موجه است و غالبا مطابق واقع و مبناى كار عقلا در زنـدگـى روزمـره مـى بـاشـد، مـانـنـد شـهـادت شـهـود در مـحـكـمـه و دادگـاه ، يـا (قـول اهـل خـبـره ) و يـا (ظـواهـر الفـاظ) و امثال آن كه اگر اينگونه گمانها را از زنـدگى بشر برداريم و تنها تكيه بر يقين قطعى كنيم نظام زندگى به كلى متلاشى مى شود.
بـدون شـك ايـن قسم از ظن داخل در اين آيات نيست ، و شواهد فراوانى در خود اين آيات بر اين معنى وجود دارد، و به تعبير ديگر قسم دوم در حقيقت يكنوع علم عرفى است نه گمان ، بنابراين كسانى كه با اين آيه (ان الظن لا يغنى من الحق شيئا) و مانند آن براى نفى حجيت (ظن ) به طور كلى استدلال كرده اند قابل قبول نيست .
ايـن نـكـته نيز قابل توجه است كه ظن در اصطلاح فقها و اصوليين به معنى اعتقاد راجح اسـت (اعـتـقـادى كه يك طرف احتمال در نظر انسان ترجيح داشته باشد) ولى در لغت مفهوم گسترده اى دارد كه حتى به وهم و احتمالات ضعيف نيز گفته مى شود، و ظن بت پرستان از هـمـيـن قبيل بود، خرافه اى به صورت يك احتمال ضعيف در مغزشان ظاهر ميشد، سپس هواى نـفـس بـه فـعـاليـت بـرمـى خـاسـت و آنـرا تـزيـيـن مـى كـرد، و احـتـمـال ديـگر را كه در مقابل آن قرار داشت و قويتر بود به دست فراموشى مى سپرد و تدريجا به صورت يك اعتقاد راسخ درمى آمد، در حالى كه هيچ پايه اى نداشت .
سپس براى اينكه روشن كند اين گروه اهل اسـتدلال و منطق نيستند، و حب دنيا و فراموش كردن ياد خدا آنها را در لجنزار اين موهومات و خـرافـات غـوطـه ور سـاخته ، مى افزايد: (چون چنين است از كسانى كه از ياد ما اعراض كرده اند، و جز زندگى مادى دنيا را نمى خواهند و نمى جويند، روى بگردان ) و به آنها اعـتـنـا مـكـن كـه شـايـسـتـه سخن نيستند! (فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحياة الدنيا).
مـنـظـور از (ذكـر خـدا) بـه عـقـيـده بـعـضـى از مـفـسـران قـرآن اسـت ، و گـاه احـتـمـال داده شده كه منظور دلائل منطقى و عقلى است كه انسان را به خدا مى رساند، و نيز احتمال داده اند همان ياد خدا است كه نقطه مقابل غفلت است .
ولى ظاهر اين است كه اين تعبير مفهوم گسترده اى دارد كه هر گونه توجه به خدا را چه از طـريـق قـرآن ، و دليـل عـقـل ، و چـه از طـريـق سـنـت ، و يـاد قـيـامـت شامل مى گردد.
ضـمـنـا ايـن نـكـتـه نـيـز از آيـه اسـتفاده مى شود كه رابطه اى در ميان غفلت از ياد خدا، و اقـبـال بـه مـاديـات ، و زرق و بـرق دنـيـا وجـود دارد، و قـابل توجه اينكه در ميان اين دو تاءثير متقابل است ، غفلت از ياد خدا انسان را به سوى دنـيـاپـرسـتـى سـوق مـى دهـد، هـمـانـگـونـه كـه دنـيـاپـرسـتـى انـسـان را از يـاد خـدا غـافـل مـى سازد، و اين هر دو با هواپرستى همراه است ، و طبعا خرافاتى كه هماهنگ با آن باشد در نظر انسان جلوه مى كند و تدريجا تبديل به يك اعتقاد مى شود.
شايد نياز به تذكر نداشته باشد كه امر به اعراض از اين گروه هرگز منافاتى با تـبـليـغ رسـالت كـه وظـيـفـه اصـلى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) است ندارد، چرا كه تـبـليـغ و انـذار و بـشـارت مـخـصـوص مـواردى اسـت كـه حـداقل احتمال تاءثير وجود داشته باشد، آنجا كه يقين به عدم تاءثير است نبايد نيروها را به هدر داد، و بعد از اتمام حجت بايد اعراض كرد.
ايـن نـيز قابل توجه است كه اين دستور مخصوص پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نيست ، بـلكـه هـمـه مناديان راه حق را شامل مى شود، تا نيروهاى ارزشمند تبليغى خود را تنها در زمـينه هائى صرف كنند كه اميد اثر است ، اما دنيا پرستان مغرور سياه دلى كه هيچ اميدى بـه هـدايـتـشـان نـيـسـت بـايـد بـعـد از اتـمـام حـجـت آنـهـا را بـه حال خود رها ساخت ، تا خداوند درباره آنها داورى كند.
در آخـريـن آيـه مـورد بـحـث براى اثبات انحطاط فكرى اين گروه مى افزايد: (اين است آخرين حد معلومات آنها)! (ذلك مبلغهم من العلم ).
آرى اوج افـكـار آنـهـا بـه اينجا منتهى شده كه افسانه دختران خدا را درباره ملائكه طرح كنند، و در ظلمات اوهام و خرافات دست و پا زنند، و اين است آخرين نقطه همت آنها كه خدا را بـه فـرامـوشـى بـسـپارند و اقبال به دنيا كنند، و تمام شرف و حيثيت انسانى خود را با درهم و دينارى معاوضه نمايند.
و در پـايـان مـى گـويـد: (پـروردگـار تـو كسانى را كه از راه او گمراه شده اند به خـوبـى مـى شناسد، و هدايت يافتگان را نيز از همه بهتر مى داند) (ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بمن اهتدى ).
جـمـله (ذلك مـبـلغـهـم مـن العـلم ) مـى تـوانـد اشاره به خرافاتى همچون بت پرستى و فرشتگان را دختران خدا دانستن باشد، يعنى نهايت آگاهى اين گروه همين موهومات است .
يا اشاره به دنياپرستى و اسارت آنها در چنگال مـاديـات ، يعنى نهايت فهم و شعورشان اين است كه به خواب و خور و عيش و نوش و متاع فانى و زودگذر و زرق و برق دنيا قناعت كرده اند.
در دعاى معروفى كه در اعمال ماه شعبان از پيغمبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله )
نـقـل شـده مـى خـوانـيـم : و لاتـجـعـل الدنـيـا اكـبـر هـمـنـا و لا مـبـلغ عـلمنا: (خداوندا دنيا را بزرگترين مشغوليات فكرى ما و نهايت علم و آگاهى ما قرار مده ).
پـايـان آيه اشاره به اين حقيقت است كه خداوند هم گمراهان را به خوبى مى شناسد و هم هـدايـت يـافـتـگـان را، يـكـى را مـشـمـول غـضـبـش و ديـگـرى را مشمول لطفش مى سازد، و در قيامت هر كدام را بر طبق اعمالشان جزا خواهد داد.
نكته :
سرمايه دنياپرستان
قـابـل تـوجـه ايـنـكـه در آيـات فـوق در عـيـن ايـنـكـه بـراى دنـيـاپـرسـتـان عـلمـى قـائل شـده آنـهـا را گـمراه مى شمرد، اين دليل بر آن است كه از ديدگاه قرآن علومى كه هـدف نـهائيش تنها وصول به ماديات باشد، و در ماوراى آن هدفى والاتر تعقيب نكند علم نـيـسـت ، ضـلالت و گـمـراهـى است ، و اتفاقا تمام بدبختيهائى كه در دنياى امروز وجود دارد، تمام جنگها و خونريزيها ظلمها و تجاوزها، فسادها و آلودگيها، از همين علوم ضلالت آفـريـن سـرچشمه مى گيرد، از كسانى كه مبلغ و منتهاى علمشان همان حيات دنياست ، و افق ديدشان از نيازهاى حيوانيشان فراتر نمى رود!
آرى تـا عـلم ابـزارى بـراى اهـداف والاتـرى نـشـود جـهـل اسـت ، و تـا سـرچـشـمـه نـور ايـمـان و وسـيـله اى در مـسـيـر آن نـگـردد ضلال است .
آيه و ترجمه


و لله مـا فـى السـمـوات و ما فى الا رض ليجزى الذين اءساوا بما عملوا و يجزى الذين اءحسنوا بالحسنى (31)
الذيـن يـجـتـنـبون كبائر الاثم و الفوحش إ لااللمم إ ن ربك واسع المغفرة هو اءعلم بكم إ ذ اءنـشـأ كـم مـن الا رض و إ ذ اءنـتـم اءجنة فى بطون اءمهاتكم فلا تزكوا اءنفسكم هو اءعلم بمن اتقى (32)




ترجمه :

31 - بـراى خـدا اسـت آنـچـه در آسـمـانـهـا و آنـچـه در زمـين است تا بدكاران را به خاطر اعـمـال بـدشـان كـيـفـر دهـد، و نـيـكـوكـاران را در بـرابـر اعمال نيكشان پاداش .
32 - هـمـانـهـا كـه از گـنـاهـان كـبـيـره و اعـمـال زشت ، جز صغيره ، دورى مى كنند، آمرزش پروردگار تو گسترده است ، او نسبت به شما از همه آگاهتر است ، از آن هنگام كه شما را از زمـيـن آفـريـد، و در آن مـوقـع كه به صورت جنينهائى در شكم مادرانتان بوديد، پس ‍ خودستائى نكنيد چرا كه او پرهيزگاران را بهتر مى شناسد.
تفسير:
خودستائى نكنيد، او شما را بهتر مى شناسد!
از آنجا كه در آيات گذشته سخن از علم خداوند نسبت به گمراهان و هدايت يافتگان بود، در آيـات مـورد بحث در ادامه همين سخن مى افزايد (براى خداست آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ) (و لله ما فى السموات و ما فى الارض ).
مـالكـيـت مـطـلقـه در عـالم هـسـتـى از آن او اسـت ، و نـيـز حـاكـميت مطلقه از آن او، و به همين دليـل تـدبـيـر عـالم هـستى نيز به دست او است ، و چون چنين است جز او شايسته عبوديت و شفاعت نيست .
هـدف بـزرگ او از ايـن آفـريـنـش گـسـتـرده ايـن اسـت كـه انـسـان يـعـنـى گـل سـرسبد عالم هستى را با برنامه هاى تكوينى و تشريعى و تعليم و تربيت انبياء در مسير تكامل پيش برد.
لذا در پـايـان آيه به عنوان نتيجه اين مالكيت مى فرمايد: (غرض اين است كه بدكاران را بـه خـاطـر اعـمـال بـدشـان كـيـفـر دهـد، و نـيـكـوكـاران را در بـرابـر اعمال نيكشان پاداش ) (ليجزى الذين اسائوا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى ).
سـپـس بـه توصيف اين گروه نيكوكار پرداخته ، چنين مى گويد: (آنها كسانى هستند كه از گـنـاهـان كـبيره و اعمال زشت دورى مى كنند و اگر گناهى از آنها سر زند تنها صغيره است ) (الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش الا اللمم ).
(كـبـائر) جـمـع كـبـيـره و (اثـم ) در اصـل به معنى عملى است كه انسان را از خير و ثواب دور مى كند، لذا معمولا به گناهان اطلاق مى شود.
(لمـم ) (بـر وزن قلم ) به گفته (راغب ) در مفردات به معنى نزديك شدن به گناه اسـت ، و از گـنـاهـان صـغـيـره نـيـز تـعـبـيـر بـه لمـم مـى شـود، ايـن واژه در اصـل از مـاده (المـام ) گرفته شده كه به معنى نزديك شدن به چيزى بدون انجام آن اسـت و گـاه بـه اشياء قليل و كم نيز اطلاق شده است (اطلاق آن بر گناه صغيره نيز به همين جهت است ).
مـفـسـران نـيـز تـفـسـيـرهائى در همين حدود براى (لمم ) ذكر كرده اند، بعضى آنرا به (گناه صغيره )، و بعضى به نيت معصيت بدون انجام آن ، و بعضى به (معاصى كم اهميت ) تفسير كرده اند.
گـاه نـيـز گـفـتـه شـده اسـت كـه لمـم هـر گـونـه گـنـاه را اعـم از صـغـيـره و كـبـيـره شـامل مى شود مشروط بر اينكه عادت نشده باشد، و گاه گاه اتفاق بيفتد، و انسان متذكر گردد و توبه كند
در روايات اسلامى نيز تفسيرهاى گوناگونى براى اين واژه آمده است ، در حديثى از امام صـادق مـى خـوانـيـم كـه در تـفـسـيـر ايـن آيـه فـرمـود: هـو الذنـب يـلم بـه الرجـل فيمكث ما شاء الله ، ثم يلم به بعد: (منظور گناهى است كه انسان به سراغ آن مـى رود سـپـس ‍ مـدتى از گناه خوددارى كرده بار ديگر به آن آلوده مى شود) (و هرگز كار هميشگى او نيست ).
در حـديـث ديـگـرى نـيـز از هـمـان امـام (عـليـه السـلام ) مـى خـوانـيـم : اللمـم الرجـل يـلم بـه الذنـب فـيـستغفر الله منه : (لمم آن است كه انسان به سراغ گناهى رود سپس از آن استغفار كند).
روايات ديگرى نيز به همين معنى نقل شده است .
قرائن موجود در آيه نيز گواهى مى دهد كه (لمم ) به معنى گناهانى است كه احيانا از انـسـان سر ميزند، سپس متوجه مى شود و آنرا ترك مى گويد، زيرا استثناء (لمم ) از (كـبـائر) (بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه ظـاهـر اسـتـثـنـاء، اسـتـثـنـاء متصل است ) گواهى است بر اين معنا.
بـعلاوه در جمله بعد قرآن مى گويد: (آمرزش پروردگار تو گسترده است ) (ان ربك واسع المغفرة ).
اين نيز دليلى است بر اينكه گناهى از او سرزده كه نياز به غفران پروردگار دارد، نه تنها قصد و نيت و نزديك شدن به گناه بى آنكه آنرا مرتكب شده باشد.
بـه هـر حال منظور اين است كه نيكوكاران ممكن است لغزشى داشته باشند، ولى گناه بر خـلاف طـبـع و سـجـيـه آنهاست ، روح و قلب آنها همواره پاك است و آلودگيها جنبه عرضى دارد، و لذا بـه مـحـض ارتكاب گناه پشيمان مى شوند و از خدا تقاضاى بخشش ‍ مى كنند، چـنـانـكه در آيه 201 اعراف مى خوانيم : ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فـاذا هـم مـبـصـرون : (پـرهـيـزگـاران هـنـگـامـى كه گرفتار وسوسه هاى شيطانى كه پيرامون وجود آنها در گردش است مى شوند به ياد خدا مى افتند و بينا مى گردند) (و توبه مى كنند).
نـظير همين معنى در آيه 135 سوره (آل عمران ) نيز آمده است كه در توصيف (متقين ) و (محسنين ) مى فرمايد: و الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنـوبـهـم : (آنـهـا كـسـانـى هـسـتـنـد كـه وقـتـى مـرتـكـب عمل زشتى شوند، يا به خود ستمى كنند بياد خدا مى افتند و براى گناهانشان آمرزش مى طلبند).
اينها همه گواه بر تفسيرى است كه براى لمم گفته شد.
در ايـنـجـا با حديث ديگرى از امام صادق (عليه السلام ) اين بحث را پايان مى دهيم كه در پـاسـخ سـؤ ال از تـفسير آيه مورد بحث فرمود: اللمام العبد الذى يلم بالذنب بعد الذنب ليـس من سليقته ، اى من طبيعته : (انجام دهنده لمم بنده اى است كه گاه گناه از او سر مى زند ولى طبيعت او نيست ).
در دنـبـاله آيـه بـراى تـاءكـيـد عـدالت پـروردگار، در مساءله پاداش و كيفر از علم بى پـايـان او كـه هـمـه بندگان و اعمالشان را فرامى گيرد سخن مى گويد، و مى فرمايد: (او نـسـبـت بـه شـمـا از هـمه آگاهتر است ، از آن هنگام كه شما را از زمين آفريد، و در آن مـوقـع كـه بـه صـورت جـنـيـنهائى در شكم مادرانتان بوديد) (هو اعلم بكم اذ انشاكم من الارض و اذا انتم اجنة فى بطون امهاتكم ).
آفـريـنـش انـسـان از زمـين يا به اعتبار خلقت نخستين او از طريق حضرت آدم است كه از خاك آفـريـده شـده ، و يـا بـه اعـتـبـار ايـن اسـت كـه تـمـام مـواد تشكيل دهنده وجود انسان از زمين گرفته شده ، كه از طريق تغذيه در تركيب بندى نطفه ، و سـپـس در مـراحـل پـرورش ‍ جـنـيـن مـؤ ثـر اسـت ، و در هـر حال هدف اين است كه خداوند از همان زمان كه ذرات وجود شما در لابلاى خاكهاى زمين بود و از آن روز كـه نـطـفـه نـاچـيزى در رحم مادر در درون پردههاى ظلمانى رحم بوديد از تمام جـزئيـات وجـود شـمـا آگـاه بـوده اسـت ، بـا ايـن حـال چـگـونـه مـمـكـن اسـت از اعمال شما بيخبر باشد؟!
اين تعبير ضمنا مقدمه اى است براى سخن بعد كه مى فرمايد: (پس خودستائى نكنيد، و از پـاك بـودن خـود سـخـن مـگوئيد، چرا كه او پرهيزگاران را از همه بهتر مى شناسد) (فلاتزكوا انفسكم هو اعلم بمن اتقى ).
نـه نـيـازى بـه مـعـرفـى شـمـا دارد، و نـه شـرح اعـمـال نـيـكـتـان ، او هـم از اعـمـال شـمـا آگـاه اسـت ، و هـم از ميزان خلوص نيتتان ، و حتى شما را از خودتان بهتر مى شناسد، و از صفات درونى و اعمال برونى به خوبى آگاه است .
بـعـضـى از مـفـسـران گـفـتـه انـد ايـن آيـه در مـورد گـروهـى نازل شد كه بعد از انجام نماز و روزه در مقام مدح خويش بر مى آمدند و مى گفتند: نماز ما چنين بود، و روزه ما چنان ! آيه فوق نازل شد و آنها را از اين كار نهى كرد.
نكته ها:
1 - علم بى پايان خدا
باز در اين آيات به مساءله علم خدا و وسعت بى انتهاى آن اشاره شده ، ولى تعبير تعبير تـازه اى است ، چرا كه روى دو نكته تكيه مى كند كه از خفى ترين و پيچيده ترين حالات انـسـان اسـت : حـالت آفـريـنـش انـسـان از خـاك كـه هـنـوز عـقـول دانـشـمـندان در آن حيران است ، كه چگونه ممكن است موجود زنده اى از موجود بى جان به وجود آيد؟ قطعا چنين امرى در گذشته واقع شده خواه در مورد انسان يا جانداران ديگر، ولى تـحـت چـه شـرائطـى مـعـلوم نـيست ، آنقدر اين مساءله پيچيده و مرموز است كه تاكنون اسرار آن از علم و دانش بشر مكتوم مانده .
ديگر مساءله تحولات اسرارآميز وجود انسان در دوران جنينى است كه آن نيز از مرموزترين كـيـفـيـات خـلقت انسان است ، هر چند شبحى از آن براى علم و دانش بشر كشف شده ، اما هنوز مسائل اسرارآميز و سؤ الات بدون پاسخ درباره جنين كم نيست .
كـسى كه در اين دو حالت از تمام اسرار وجود انسان و تحولات و تغييرات آن آگاه است و او را هـدايـت و رهـبـرى و تـربـيـت مـى كـنـد چـگـونـه مـمـكـن اسـت از اعـمـال و افعال او با خبر نباشد، و جزاى هر كدام را به اندازه لازم ندهد؟ پس اين علم بى پايان پشتوانه عدالت مطلقه او است .
2 - (كبائر الاثم ) چيست ؟
در مـورد گـنـاهان كبيره كه در چند آيه قرآن به آن اشاره شده مفسران از يكسو، و فقهاء و محدثان از سوى ديگر سخن بسيار گفته اند.
بـعـضـى همه گناهان را كبيره مى دانند، چون در برابر خداوند بزرگ هر گناهى بزرگ است .
در حالى كه بعضى ديگر كبيره و صغيره را امر نسبى تلقى كرده ، و هر گناهى را نسبت به گناه مهمتر صغيره مى دانند، و نسبت به گناه كوچكتر كبيره .
جمعى نيز معيار در كبيره بودن را وعده عذاب الهى نسبت به آن در متن قرآن دانسته اند.
گـاه نـيـز گفته شده كه (گناه كبيره ) هر گناهى است كه حد شرعى در مورد آن جارى مى گردد.
ولى از هـمـه بـهـتـر ايـنـكـه گـفـتـه شـود بـا تـوجـه بـه ايـنـكه تعبير به (كبيره ) دليل بر عظمت گناه است هر گناهى كه يكى از شرائط زير را داشته باشد كبيره محسوب مى شود:
الف - گناهانى كه خداوند وعده عذاب درباره آن داده است .
ب - گناهانى كه در نظر اهل شرع و لسان روايات با عظمت ياد شده .
ج - گناهانى كه در منابع شرعى بزرگتر از گناهى شمرده شده كه جزء كبائر است .
د - و بالاخره گناهانى كه در روايات معتبر تصريح به كبيره بودن آن شده است .
در روايـات اسـلامـى تـعـداد كـبـائر مـخـتـلف ذكـر شـده ، در بـعـضـى تـعداد آنها هفت گناه (قتل نفس ، عقوق والدين ، رباخوارى ، بازگشت به دارالكفر بعد از هجرت ، نسبت زنا به زنان پاكدامن دادن ، خوردن مال يتيم و فرار از جهاد).
و در بـعـضـى ديـگـر تعداد آن هفت گناه شمرده شده با اين تفاوت كه بجاى عقوق والدين (كلما اوجب الله عليه النار) (آنچه خداوند دوزخ را براى آن واجب كرده ) ذكر شده است .
در بعضى ديگر تعداد آنها ده گناه ، و در بعضى نوزده گناه ، و در بعضى تعداد بسيار بيشترى ديده مى شود.
ايـن تـفـاوت در شـمـارش تـعـداد كبائر به خاطر آن است كه همه گناهان كبيره نيز يكسان نـيـسـت ، بـلكـه بـعـضـى از اهـمـيـت بـيـشـترى برخوردار است ، و به تعبير ديگر (اكبر الكبائر) است ، بنابراين تضادى در ميان آنها وجود ندارد.
3 - خودستائى و تزكيه نفس
زشـتـى ايـن كـار تـا حـدى اسـت كـه ايـن مـطـلب بـه صـورت يـك ضربالمثل درآمده كه تزكية المرء نفسه قبيحه : (خودستائى زشت و ناپسند است ).
سـرچـشـمـه اصـلى ايـن عـمـل ناپسند عدم شناخت خويشتن است چرا كه اگر انسان خود را به خوبى بشناسد كوچكى خود را در برابر عظمت پروردگار، و ناچيز بودن اعمالش را در برابر مسؤ ليتهاى سنگينى كـه بـر عـهـده دارد، و نـعمتهاى عظيمى را كه خدا به او بخشيده بداند هرگز گام در جاده خـودسـتـائى نـخواهد گذاشت غرور و غفلت و خود برتربينى و تفكرات جاهلى نيز انگيزه هاى ديگرى براى اين كار زشت است .
خـودسـتـائى از آنـجـا كـه بـيـانـگـر اعـتـقـاد انـسـان بـه كـمـال خـويـشـتـن اسـت مـايـه عـقـب مـانـدگـى او اسـت ، چـرا كـه رمـز تكامل (اعتراف به تقصير) و قبول وجود نقصها و ضعفها است .
به همين دليل اولياى خدا هميشه معترف به تقصير خود در برابر وظائف الهى ، بودند، و مردم را از خودستائى و بزرگ شمردن اعمال خويش نهى مى كردند.
در حديثى از امام باقر (عليه السلام ) در تفسير آيه مورد بحث (فلا تزكوا انفسكم ) آمده اسـت : لايـفـتـخـر احـدكـم بـكـثـرة صـلاتـه و صـيـامـه و زكـاتـه و نـسكه ، لان الله عز و جـل اعلم بمن اتقى : (هيچ كس از شما نبايد به فزونى نماز و روزه و زكات و مناسك حج و عمره افتخار كند زيرا خداوند پرهيزگاران شما را از همه بهتر مى شناسد).
امـيـر مـؤ مـنـان عـلى (عـليـه السـلام ) در يـكـى از نـامه هائى كه براى معاويه نوشته ، و مسائل بسيار مهمى را در آن ياد آورى كرده ، مى فرمايد: و لو لا ما نهى الله عنه من تزكية المـرء نفسه لذكر ذاكر فضائل جمة ، تعرفها قلوب المؤ منين ، و لا تمجها آذان السامعين : (اگـر نـه ايـن بـود كـه خـداونـد از خـودسـتـائى نـهـى كـرده ، گـويـنـده ، فـضـائل فـراوانـى را بـر مـى شمرد كه دلهاى آگاه مؤ منان با آن آشناست ، و گوشهاى شنوندگان از شنيدنش ابا ندارد) (منظور از گوينده خود امام (عليه السلام ) است ).
در اين زمينه بحث مشروحى در جلد سوم ذيل آيه 49 سوره نساء نيز آمده است (صفحه 413 به بعد).
نـاگـفته نماند كه گاه ضرورتهائى ايجاب مى كند كه انسان خود را با تمام امتيازاتى كـه دارد مـعـرفـى كـنـد، چـرا كـه بـدون آن هـدفـهـاى مـقـدسـى پايمال مى گردد، ميان اينگونه سخنان ، با خودستائى و تزكيه نفس تفاوت بسيار است .
نـمـونـه ايـن سـخـن خـطبه امام سجاد (عليه السلام ) در مسجد شام است ، در آن هنگام كه مى خـواهـد خـود و خـاندانش را به مردم شام معرفى كند، تا توطئه بنى اميه در زمينه خارجى بودن شهيدان كربلا عقيم گردد، و نقشه هاى شيطانى آنها نقش بر آب شود.
در روايـتـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـيـز مـى خوانيم هنگامى كه از مساءله ستايش خويشتن سؤ ال كردند فرمود: (گاه به خاطر ضرورتهائى لازم مى شود) سپس به دو مـورد از سـخـنـان انـبيا كه در قرآن آمده است استدلال كرد: نخست يوسف كه به عزيز مصر پيشنهاد كرد او را خزانه دار كشور مصر كند، و افزود: (انى حفيظ عليم ): (من نگاهبان آگـاهـى هـسـتـم و ديگرى در مورد پيامبر بزرگ خدا (هود) كه قوم خود را مخاطب ساخته گفت ): انا لكم ناصح امين : (من براى شما خيرخواه امينى مى باشم