گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
نفس و هفت مرحله ى آن


مسئله ى نفس در مباحث عرفانى از مباحث محورى است ، چرا كه در تمام مسائلى كه عرفان مطرح مى كند ، تزكيه و تصفيه ى نفس مورد توجّه قرار گرفته است .

كسى كه نفس سركش را رام نكرده و غرايز و شهواتش را با برنامه هاى الهى مقيّد ننموده و از خود نگذشته و روى دل به سوى قبله ى حقيقى نكرده باشد ، هرگز نمى تواند در جمع عارفان الهى قرار گيرد .

بى ترديد تهذيب و تزكيه ى نفس از اهداف مهم و اساسى انبياى الهى بوده است .

تمام بدبختى هايى كه در دوره ى حيات ، گريبانگير بشر است ، علّت ومنشأيى جز پيروى از هواى نفس نداشته و ندارد .

از صاحب نفس شريره نمى توان توقّع خير داشت و اگر خيرى هم از او صادر شود به دايره ى حبط كشيده مى شود .

نفس مهذّب و تزكيه شده ، در آخرت آراسته به چهار سرمايه ى عظيم و ابدى مى شود :

1 ـ علم بدون جهل .

2 ـ ثروت بدون فقر .

3 ـ عزّت بى ذلّت .

4 ـ حيات بى موت .

آراستگى نفس به اين چهار ويژه گى ارزشمند از ماده ى فلاح ، كه براى تزكيه ى نفس ، در قرآن به كار رفته است استفاده مى شود . چنانكه راغب اصفهانى در المفردات متذكّر شده است .

( وَنَفْس وَمَا سَوَّاهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا * قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا ) .

« نفوس آلوده كه نفوس ناقصه اند ، از خير و رحمت محروم ، و از رسيدن به عنايت حضرت محبوب ممنوعند » .

از اهمّ وظايف انسان كه در رأس وظايف اوست ، مخالفت با خواسته هاى غير مشروع نفس است . در آثار اسلامى از اين مخالفت تعبير به جهاد اكبر تعبير شده است .

عاشقان حق و ارادتمندان يار و سالكان طريق عشق ، تا زنده بودند از شرّ نفس در وحشت بودند ، تا جايى كه بزرگمردى مانند رسول اسلام در دعاهاى خود به پيشگاه محبوب عرضه مى داشت :

أَعُوذُ بِاللهِ مِنْ شُروُرِ أَنْفُسِنا .

راستى در صورت آلوده بودن نفس به رذايل ، و اسير بودن به دست انواع گناهان آيا مى توان دعوى محبّت حضرت او را اعلام داشت ؟! و آيا مى توان خرد را بنده و مؤمن به او معرّفى كرد ؟!

فيض بزرگوار چه نيكو سروده :

اى كه سر مى كشى زخدمت دوست *** چون كنى دعوى محبّت دوست
منفعل نيستى از اين دعوى *** شرم نايد تو را زطلعت دوست
نبرى امر دوست را فرمان *** دم زنى آنگاه از مودّت دوست
دعوى دوستى كنى آنگاه *** نشوى تابع ارادت دوست
دوستى را كجا سزاوارى *** نيستى چون سزاى خدمت دوست
دوست از دوستيت بيزار است *** كه نه اى جز سزاى لعنت دوست
بر درش بين هزار فرمانبر *** سر نهاده براى طاعت دوست
عاشقان بين نهاده جان بركف *** از براى نثار حضرت دوست
ما عبدناك گو ببين بى حد *** صف زده بر در عبادت دوست
جمع كروبيان قدس نگر *** بر درش مى زنند نوبت دوست
مراحل نفس
عارفانِ عاشق ، براى نفس هفت منزل برشمرده اند كه بايد براى رسيدن به مقصود ، به درجه ى نهايى آن ، كه حالت مرضيّه بودن است رسيد .

1 . نفس امّاره
در اين مرحله ـ چنانكه در سوره ى يوسف آيه ى 53 به آن اشاره شده است ـ نفس حيوانى در زندگى انسان غلبه ى كامل و سلطه ى شديد دارد . با بودن حالت امّارة بالسّوء ، نفس ناطقه به هيچ وجه نمى تواند رخسارهِ ملكوتى خود را تجلّى دهد .

از نفس امّاره جز آثار حيوانيّت و بهميّت سر نمى زند . همه ى كارها و حركات و سكنات انسان در اين مرتبه ، نشانى از طبيعت حيوانى است و نفس او هميشه به شرارت و بدى امر مى كند .

انسان آلوده به گناه نبايد فراموش كند كه رغبت ، ميل و اشتهاى به گناه ، از نشانه هاى مهم اسارت نفس امّاره است ، و اجابتِ دعوت نفسى كه همواره انسان را به نافرمانى فرا مى خواند ، خسارتِ جبران ناپذيرى را به دنبال خواهد داشت .

از نظر قرآن كريم و روايات معصومان (عليهم السلام) انسان در اين حال ، فرق چندانى با حيوان ندارد و بلكه در پاره اى خصوصيّاتِ حيوانى از حيوان نيز بدتر است .

اين نفس امّاره ى خطرناك امروزه در ميان بيشترِ مردم روى زمين و حتّى در ميان ملل به اصطلاح متمدّنى كه غرق هوسرانى و شهوت پرستى هستند ، نفوذ و غلبه دارد و آنان در حيوانيّت از بسيارى از حيوانات برترند .

انسان سالك در اين مرحله ، با غلبه كردن بر قوّه هاى حيوانى و مادّىِ جسم كه رابطه ى مستقيمى با نفس امّاره دارند سر و كار دارد و بايد آنها را براساس فرامين و دستورهاى شرعى رام نمايد .

2 . نفس لوّامه
در اين مرحله كه آيه ى دوم سوره ى قيامت به آن اشاره دارد ، قواى عقلى كم كم شروع به نشو و نما مى كند و انسان بيدار شده و ميان كارهاى نيك و بد تميز مى دهد .در اين حال يك حسّ درونى او را از ارتكاب بدى باز مى دارد ، ولى اين امر درونى هنوز ضعيف است و تأثير چندانى ندارد ، پس از ارتكاب هركار بدى انسان را دچار يك نوع پشيمانى مى كند .

اين توبيخ و ملامت از نفس حيوانى سر نمى زند ; و بطور قطع اين ندا ، صداى نفس ناطقه و يا روح ملكوتى است كه انسان را به كسب فضيلت دعوت مى نمايد .

اينكه بيشتر بزرگان دين و اولياى مبين و عرفاى آگاه ، گوشه نشينى و اشتغال به مناجات و نماز و روزه و دورى از زندگى روزانه را براى چند ساعت توصيه نموده اند ، فقط براى اين است كه انسان لحظاتى به خود آيد و از وسوسه هاى نفس حيوانى آزاد و فارغ شود و تحريك هاى خارجى را فراموش نمايد و آتش حرص ها و شهوت هاى خود را مدّتى خاموش سازد ، تا بتواند نداى آسمانى روح را از درون خود بشنود .

سالك در اين مرحله نيز بايد به رام كردن ومطيع نمودن همان نيروهاى مرموز نفس مشغول شود .

3 . نفس ناطقه يا متفكّره
در اين مرحله قوّه ى تفكّر و تميز در نفس انسانى به خوبى ظهور كرده و نشو و نماى محسوسى پيدا مى كند .

قدرت نفس در اين مرحله ، نتيجه و محصول كوششى است كه انسان نسبت به تربيت نفس و تهذيب و تزكيه آن داشته است :

( وَمَن جَاهَدَ فَإِنَّمَا يُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ ) .

« هركس بكوشد ، بطورقطع به نفع خود كوشيده است » .

سه مرحله ى فوق براى سالك ، دوره ى غلبه و تسلّط بر نفس است و وظيفه ى او مراقبت و هدايت و گاهى جنگ با نفس مى باشد .

بايد سينه را به سختى ها و زحمت ها و رنج هاى فراوان سپر ساخت ، و به اين معنا يقين داشت كه هيچ رنج و دردى بى سود و بدون مزد نمى ماند .

در اين رنج ها و كوشش ها مقصود كشتن نفس نيست ; بلكه رام كردن او و انداختن قوايش در مجراهاى جديد صالح سودمند و علوى است ، بطورى كه همه ى هوس ها و حس ها با الهام گرفتن از وحى ، خادم قلب پاك و اراده ى عقلى و الهى نفس ناطقه شوند .

4 . نفس عاقله يا ملهمه
در اين مرحله قوّه ى تعقّل نشو و نماى كامل ، و با قوه ى اراده ى عقلى تجلّى و ظهور مى كند .

در اين مرحله حاكم اصلى عقل است و به وسيله ى اراده ى عقلى ، احكام و اوامر عقل در همه ى شئون زندگى جارى خواهد گشت .

( وَنَفْس وَمَا سَوَّاهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا ) .

اين دوره را بنابر آيات فوق از اين رو مرحله ى نفس ملهمه مى توان ناميد كه در نفس سالك ، نخستين بار پرتو الهام ربّانى افكنده مى شود .

مرحله ى چهارم از آنجا كه در ميان سه مرحله ى اول و سه مرحله ى بعد برزخى است ، از اين رو به موجب قانون تكامل و برزخيّت ، داراى اشكال و صور و قواى هر دو طرف ( مراحل ذكر شده و آنچه ذكر خواهد شد ) مى باشد .

در اين مرحله قواى پست و حيوانى ، آخرين درجات قوّت و توان خود را به كار خواهند برد تا موقعيّت خود را نگاهدارى كنند ، و از اين حيث هم در دل سالك كه مشغول تزكيه ى نفس است ، انقلاب ها و طوفان هاى بسيار قوى و بلكه خونين سر مى زند ، ولى سرانجام قواى پست حيوانى و آمال و هوس هاى خود پرستانه ى نفسانى ، مغلوب انوار قاهره ى قواى برتر معنوى گشته ، ظلمت ، جهالت و غفلت مغلوب نور معرفت و فضيلت خواهد شد .

چون اين حقيقت در دل عارف ظهور كرد ، سكوت و آرامش ، با نور الهام ، مشام جان او از فيض آسايش درونى و استراحت وجدانى كه نتيجه ى پيروزى بر نفس حيوانى است ، برخوردار خواهد گشت و لذّت غلبه ى بر نفس را خواهد چشيد .

سالك در اين مرحله ى از تزكيه ى نفس ، كم كم شروع به چيدن ميوه ى شيرين زحمت ها ، كوشش ها ، ناكامى ها ، رياضت ها و مقاومت هايى كه با متانت و توكّل و ايمان تحمّل نموده مى كند .

( وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ) .

« كسانى كه در راه ما بكوشند آنان را به راههاى خود راهنمائى مى كنيم » .

از اين زمان است كه سالك عملاً وارد مراحل بالاتر شده ، واقعيّت آن همه حقايق را كه درباره ى مقام و حالات گوناگون تزكيه ى نفس ، مانند مكاشفات و الهام و جذبه و ذوق و اشتياق شنيده بود ، حالا از روى يقين احساس مى نمايد ، و قوّت قلب و قوّه ى توكّل و ايمان و اعتمادش بر الطاف و فيوضات و هدايتِ پروردگار ، روز به روز قوى تر مى گردد .

5 .نفس مطمئنّه
در مرحله ى چهارم كه شرح آن گذشت ، با وجود تكامل يافتن قوّه ى تعقّل و اراده ى عقلى ، باز زندگى انسان خواه فردى يا اجتماعى ، به كلّى از خطا و گناه محفوظ نخواهد ماند ، چرا كه قواى نفسانى و حيوانى به كلّى ريشه كن نشده و به عبارت درست تر تبديل به قواى روحانى نگشته و هنوز خام و نرسيده اند .

از اين رو در بيشتر اوقات ، همان قواى حيوانى بروز كرده و اظهار حيات و توان و قدرت خواهند نمود .

اين حال در مسير زندگىِ سالك بارها پيش مى آيد ، و گاهى او را گرفتار وحشت و حيرت و نوميدى مى سازد . ولى عارفان بينادلى كه اين مراحل را پشت سر گذاشته اند ، از پيدايش اين احوال ما را آگاهى و دلدارى داده اند . پس در اين حال و در اين حال برگشتها و تنزّلهاى ناگهانى ، نبايد دل از دست داد ، و نوميد و مضطرب گرديد ; بلكه بايد به مراقبت افزود و با جان و دل آن حوادث ناگوار و حالهاى پر اضطرار را پذيرفت و به رفع آنها كوشيد . چرا كه شرط سلوك و مقتضيّات تزكيه ى نفس همين است .

ولى در اين مرحله ى پنجم كه نفس عنوان صفت مطمئنّه به خود مى گيرد ، طورى در مقام خويش استوار و برقرار خواهد بود كه ديگر ترس لغزيدن ، سقوط ، مغلوب هوس ها ، فريب هاى نفس حيوانى و گرفتار وسوسه هاى شيطانى شدن باقى نخواهد ماند .

آيينه ى غيب نماى دل عارف و آسمان زندگى اش از ابرهاى سياهِ درياى هوى و هوس ها پاك شده و ماهِ دلرباىِ روحِ ملكوتى و با شكوه خود را در آن آسمان پاك تجلّى خواهد داد و نمونه هاى جلوه هاى روح سبحانى خواهد شد .

در اين مقام است كه جنگ با نفس ، با پيروزى كامل عقل خاتمه مى يابد ، و نفس حيوانى رام و فرمانبر سالك مى شود و عارف از زنجير هوس ها و تحريك ها و هيجان هاى شديد نفسانى آزاد مى شود ، و حتى بدن هم پيرو اراده ى الهى او شده و يك راهوار باربردارى مى گردد .

6 . نفس راضيه
اين مرحله مقام عشق و وادى هيجان انگيز رضا و تسليم است . در اين مرحله نفس انسانى به محك امتحان سنجيده مى شود ، و در بوته ى مصايب درونى و روحى ، در آتش شك و شبهه و تزلزل و بيم و اميد كه آنها را مغلوب كرده بود يك بار ديگر گداخته خواهد شد ; تا به كلّى صافى و خلوص خود را به دست آورد و پايدار شود .

بنابراين ، اين مرحله مقام فداى نفس و ميدان جانبازى است ، نفس ناطقه ى انسانى بايد شايستگى درك لطف ، محبّت ، عنايت ، فيض جبروتى و لاهوتى را به نمايش بگذارد . و در راه عشق خدايى براى فدا كردن خود نيز حاضر و بلكه مشتاق قد باشد .

اين مقام عرصه ى عشق بازى مجازى نيست ; بلكه در اين جا با جان بايد به طور حقيقى بازى كرد ، و حتّى هزاران جان را فداى نام و عشق محبوب نمود ، و پاى كوبان و رقصان به پاى دار وصل شتافت .

در اينجاست كه ديگر فرقى بين مشيّت آفريدگار و اراده ى بنده ى او نخواهد ماند ، و انسان از روى معرفت حقيقى اجرا كننده ى اراده ، بلكه يارى دهنده ى اجراى نقشه ى آفرينش و تكامل جهان خواهد گشت .

اين مرحله از يك طرف مقام فداى نفس و تسليم و رضاى محض است ، و از طرف ديگر هنگام تجلّى انوار كشف ، و الهام ، و وصال است . در اين مقام ديگر سايه ى جدايى و پرده ى ناتوانى وجود ندارد ، زيرا نور عشق و معرفت سرتاسر زندگى باطنى و ظاهرى عارف را فرامى گيرد و او خطى جز در رضاى حق و تسليم شدن به اوامر و اراده ى او نمى بيند و نمى شناسد .

در اين مقام انتظار وصل با شعله ى آتش جانسوز عشق ، همه ى نيروهاى مخالف و اضداد طبيعت گداخته و با هم درآميخته مى شود و به قوّه هاى حيات بخش بندگى مى گردند .

7 . نفس مرضيّه
اين مرحله بالاترين و آخرين مقام كمال نفس انسانى است ، اين مقام ، مقامِ وصل و يگانگى نفس ناطقه با روح است .

در مرحله ى ششم ، رضا و خرسندى از طرف عاشق بود ، ولى عاشق از رضاى معشوق به طور كامل مطمئن نبود و فقط آثارى از خرسندى محبوب را گاهى احساس مى نمود ; ولى در مقام هفتم اطمينان قلبى براى نفس ناطقه حاصل مى شود ، بدين جهت نفس در اين مرتبه ، مرضيّه خوانده شده است ، به اين معنى كه خداى متعال نيز رضاى خود را از نفس ناسوتى اظهار و عشق خود را به وى اثبات و اعلام مى نمايد .

در اين مقام ، نفس ناطقه با يقين عينى و بلكه با حقّ اليقين مى داند و مى فهمد كه عشق دو طرفى است ; يعنى محبوب نيز پا بسته ى مهر او بوده است ; بلكه او شوريده تر از اين مجنون ناسوتى است، چنانكه در حديث قدسى آمده است : اى فرزند آدم ! من دلباخته ى توأم و اين براى تو پنهان است ، پس تو هم دلباخته ى من باش .

آرى ! در اين مقام ، پرده از روى آن سرّ خفّى ، كه آفريدگار شيفته ى آفريده ى خويش است ، از پيش چشم عارف برداشته مى شود ، چنانكه از يكى از عارفان عاشق نقل شده كه گفته بود : سى سال خدا را مى طلبيدم ، سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه او طالب بود و من مطلوب .

احساس و ادراك رسيدن نفس به مقام رضا ، هر روز و هر ساعت و بلكه هر دم كه سالك در دل خود ذوق آن را خواهد چشيد ، خود بزرگترين حظّ روحانى و فيض آسمانى و سرور جاودانى است .

در اين مقام است كه نفس ناسوتى نه تنها نداى «أنت الحبيب وأنت المحبوب» را مى شنود ; بلكه در صفات محبوب شركت مى كند ، زيرا در اين مقام اراده و آرزوى عاشق و معشوق ، يعنى نفس ناطقه و حق ، يكى شده است .

البتّه براى رسيدن به مرحله ى نهايى كه مقام رضا است بايد اراده و عمل را بعنوان سلاح برداشت . اراده و عمل به قواعدى كه تنها از طريق انبيا و امامان به ما رسيده است .

در اين سير و سفر پيروى كردن از دستورهاى غير خدا و مكتب هاى به اصطلاح عرفانىِ بشر ، عين گمراهى است و نه تنها آدمى را به جايى نمى رساند ; بلكه در وادى هلاكت انداخته و عمر او را ضايع مى كند

عرفان از زبان پيشواى عارفان
سَأَلَ كُمَيْلُ بْنُ الزِّياد النَّخَعي عَنْ مَولَى الْعارِفينَ ، سَيِّدِ الْمُوَحِّدينَ أَميرَالْمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : يا عَلِيّ مَا الْحَقيقَةُ ؟ قالَ (عليه السلام) : مالَكَ وَالْحَقيقَةُ ؟ قالَ : أَوَلَسْتُ صاحِبُ سِرِّكَ ؟ قالَ : بَلى وَلكِنْ يَرْشَحُ عَلَيْكَ ما يَطْفَحُ مِنّي ، قالَ : أَوَمِثْلُكَ تُخَيِّبُ سائِل ; فَقالَ أَميرُالْمُؤْمِنينَ : الحَقيقَةُ كَشْفُ سَبَحاتِ الْجَلالِ مِنْ غَيْرِ إِشارَة ، فَقالَ : زِدْني بَيان ، فَقالَ (عليه السلام) : مَحْوُ الْمُوْهُومِ مَعَ صَحْوِ الْمَعْلُومِ ، فَقالَ : زِدْني بَيان ، فَقالَ (عليه السلام) : هَتْكُ السِّتْرِ لِغَلَبَةِ السِرِّ ، فَقالَ : زِدْني بَيان ، فَقالَ (عليه السلام) : جَذْبُ الأَحَدِيَّةِ لِصِفَةِ الْتَوْحيدِ ، فَقالَ : زِدْني بَيان ، فَقالَ (عليه السلام) : نُورٌ يَشْرُقُ مِنْ صُبْحِ الأَزَلِ فَيَلُوحُ عَلى هَياكِلِ التَّوْحِيد آثارُهُ ، فَقالَ : زِدْني بَيان ، فقال (عليه السلام) : أَطْفِ السِّراجَ فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْحُ .

اخبار مانند كتاب « مجالس قاضى » ، « سفينة البحار » ، « روضات » ، « گلشن راز » ، و كتاب عارف كامل شيخ عبدالرزاق كاشانى ، و حكيم سبزوارى ، از قول كميل از قول اميرالمؤمنان (عليه السلام) نقل شده است . كميل روزى در محضر امير مؤمنان (عليه السلام) وقت را غنيمت شمرده و پرسيد : حقيقت چيست ؟ قبل از آنكه پاسخ پيشواى عارفان را درباره حقيقت اشاره كنيم لازم به ذكر است كه عدّه اى گفته اند : مقصود از حقيقت مقام حقيقة الحقايق و هُو هُوِيَّت وسِرُّ السرّ وغيب الغيوب است ، كه در سوره ى اخلاص به آن اشاره شده است . قُلْ هُوَ ، هُوَ همان مقام هو هويت است كه مستور و غيب مطلق است ، و اين اسم را عارفان اسم اعظم مى دانند ، چنانچه شيخ حرّ عاملى در « فصول المهمّه » از اميرالمؤمنان (عليه السلام) نقل كرده كه يك شب قبل از شب جنگ بدر ، حضرت خضر را در خواب ديدم . بدو گفتم مرا چيزى بياموز كه بر دشمنان ظفر يابم گفت : بگو : «يا هو يا من لا هو إلاّ هو» صبح خوابم را به پيامبر عرضه داشتم . فرمود : يا على داناى اسم اعظم شده اى . بنا بر اين اهل الله « هُوَ » را به عنوان اسم اعظم براى اذكار قلبى ، و لسانى به أهل سير و سلوك تعليم داده اند .

برخى حقيقت را مقام ظهور مرتبه ى الهيت كه در سوره توحيد به الله احد تعبير شده دانسته اند ، وعده اى حقيقت را به حقيقت محمّديه توجيه كردند .

شايد منظور كميل از اين سؤال ، حقيقت هر چيزى است ، حقيقت مبدأ و معاد ، نبوت و ولايت ، حال مؤمن و كافر ، سرّ مقام خلافت ، حقيقت اين كه بعد از رسول خدا چرا باب علمش خانه نشين گشته و فرزندانش شهيد شدند و حقايق قرآنى و اسرار و لطايف علوم آسمانى كه همه بر مردم پوشيده مانده است .

و شايد مراد از حقيقت ، حقيقت ولويه غايب قايم و سرالسرّ عالم و آدم است ، كه مظهر حقيقت و حقايق شريعت و قدرت و عدالت است .

و شايد مقصود كميل حقيقت حال نفس ناطقه در سير و سلوك به مقامات عاليه معرفة الله است و در حقيقت مى خواسته بگويد : يا على حقيقت حال انسان در تزكيه نفس و صفاى باطن و مقام نهايى او در سلوك الى الله چيست ، و در چه زمانى از عالم مجاز و اغراض جسمانى و اوهام باطل رهيده ، و حجاب هاى و ظلمانى از چشم باطن او افتاده و از دنيا و آخرت و تمام اهداف مجازى راهى براى رسيدن به بالاترين هدفها را يافته ، و به مقام شهود حق كه بالاترين آرزوى عارفان است خواهد رسيد ، و راه رسيدن به اين مقام چيست ؟ و شايد مراد سير روح و نفس كليّه الهيه باشد ; كه همان معناى سابق است ، لكن از جهت و حيثيت ديگر ; يعنى از سيرى كه مابعد از سير تجردى ، و وصول فنا بلكه در مراتب بى نهايت فناى از فنا كه بعد از طى تمام اسفار اربعه يعنى : 1 ـ سير من الخلق إلى الحق 2 ـ ومن الحق إلى الحق 3 ـ ومن الحق فى الحق 4 ـ ومن الحق إلى الخلق است .

به هر روى شايد مراد از حقيقت مفهوم كلّى آن است ، كه شامل تمام اين معانى مى گردد .

و بايد دانست كه حضرت او را بر خود هيچ حجابى نيست ، و تمام هستى از مقام « هو » يعنى هويت ذات يكتا كه به مقام غيب الغيوب تعبير شود ، و مقام تجلّى كه مقام الهيت و ذات مستجمع جميع اسماء و صفات كماليه است ، و مقام تجليات اسمايى كه نزد حكيم ، عالم ربوبى و عالم عنايت و نظام ربانى است ، و نزد عارف ، عالم تجلّى فيض اقدس و ظهور علمى ماهيات امكانى در حضرت علميه يا نشأى اعيان ثابته است ، تا مقامات تجلّيات افعالى فيض مقدس كه حقايق آفرينش و ظهورات عينى خلقى است ، يعنى تمام عوالم لاهوت و جبروت و ملكوت و ناسوت و كرات بى حد و نهايت اين فضاى نامتناهى كلاً و جزءاً بر ذات او آشكار و هيچ خفا و غيبت در سماوات عوالم ارواح مجرّده و اراضى اشباح ماديه ، بر آن حقيقت محيط بر كل نخواهد بود .

لكن آن ذات يگانه يكتا را از خلق خود حجابهاى بسيار بلكه نامتناهى است ، زيرا هريك از وجودات نامتناهى كه تجليات حقند ، و هريك از ماهيات بى نهايت كه مظهر تعينات اسماء الهى اند ، بر رخسار آن وجود صرف و حقيقت مطلقه و هستى محض حجاب خواهند بود ، و هيچ يك از مراتب خلقى از مقام عقل اول و حقيقت محمديه تا ساير قواى ادراكى آن شاهد كل الجمال را بى حجاب نتوانند ديد ، و جز خود او هيچ كس آن حسن كلى را بى پرده و به كنه مشاهده نتواند كرد
اقسام حجاب
به طور كلّى آن حجب بى نهايت بر دو قسم است : نورانى و ظلمانى .

حجاب نورانى و حجاب ظلمانى
حجاب ظلمانى توجه به لذّات و شهوات حيوانى و آرزوها و ميل هاى نفسانى ، و نظر به ماهيات امكانى و توجه به خود و خلق از جهت خلقى است .

امّا حجاب نورانى دو نوع است : يكى سبحات و انوار جلال كه در اين حديث به آن اشاره شده ، و ديگر انوار جمال .

اما انوار جلال آن اشراقاتى است كه از فرط عظمت و نورانيت بى نهايت ، عاشق را از خود به عتاب « لَنْ تَرانِى » دور مى سازد و معشوق به قهر يُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسُهُ عاشق را در حماى حيرات بازمى دارد ، و از آن اشراق ، عارف خود را ابداً در بعد و فراق بيند و مقام وصال را بر خويش ممتنع داند .

و انوار جمال ، آن اشراقاتى است ، كه عاشق را اميدوار به وصال كند و عارف را به نواى وَصْلُكَ مِنّي نَفْسِي وَلِقائُكَ قُرَّةُ عَيْنِي مترنّم گرداند و به نداى ( فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ ) دعوت به مشاهده جمال خود ، در آينه ى آفاق و انفس كند ، وَلا يَسَعَني أَرْضِي وَلا سَمائِي وَلكِنْ يَسَعَنِي قَلْب عَبْدِيَ الْمُؤمِنِ گويد ، و آينه قلب عارف عاشق را مظهر تجلّى جمال يكتا گرداند .

خلاصه عارف را به اشراق جلال ، حال يأس از وصال دست دهد و حال خوف و حيرت . و بعد از حضرت ذوالجلال ، و به اشراق جمال ، مقام وصل و انس و قرب و شهود آن حسن بى مثال حاصل شود ، و دست عاشق را گرفته ، از آوارگى بيابان حيرت ، به خلوتِ خانه ى وصال خواند ، امّا به مقتضاى لِكُلِّ جَلال جَمال باز در هر قهرى ، آن معشوق را لطفى است ، و همان سبحات جلال و اشراق عظمت كه عاشق را از معشوق مى راند ، و به آتش فراق مى نشاند ، در همان احراق باز لطف او دست عاشق را گرفته و در بهشت لقا و جنّت شهود مى كشاند ; زيرا عارفِ سالك ، وقتى خود را در منتهاى بُعْد و دورى از معشوق حقيقى ديد كه كمال قرب را يافته است ، لذا چون در هر قهر لطفى است و در هر جلال جمالى و با هر منع اعطايى خواهد بود ، منع ، تخدير و ردع او در حقيقت عطا و رأفت و دعوت اوست .

و مقصود آن سلطان حقيقت شايد ، اين باشد ، كه آن كس كه مشتاق سرالسرّ عالم است و عاشق شهود حقيقة الحقايق وجود ، آنگاه به اين مراد نايل تواند شد كه سبحات جلال و ا نوار و اشراقات جمال الهى ، پرده از روى قلب وى برافكند ، تا عاشق ، حجب اَنِيَّت خود را براندازد ، و پرده اغيار و خودبينى و خودنمايى كه مانع چشم حقيقت بين است برطرف سازد ، تا حقيقت خود آشكار گردد ، چهره ى شاهدِ مقصود را به ديده ى دلِ بى حجابِ ظلمانى مشاهده كند ، امّا بدون اشاره حسّى و عقلى ; زيرا چون آن ذات بى نشانِ بسيطِ يكت ، فوق نامتناهى الوجود و منزه از جسم و جسمانيات است ، پس اشاره ى حسى كه خاصّ اجسام است ، نسبت به او محال و چون او را ماهيت نيست ، لذا اشاره ى عقلى كه ويژه ى معانى و ماهيات كليّه است در او ممتنع است .

وچون تعيّن و تشخّص او عين ذات مقدّس اوست ، و بينونتش از خلق بينونت وصفى است نه عزلى ، پس هيچ تمييز و تعيّن وى را نيست ، و هيچ گونه اشاره ى روحى و معنوى هم ، در مقام روح سرّ خفى و اخفى ، به آن ذات غيب الغيوبى نتوان كرد ، زيرا هرچه به اشاره حسّ يا عقل يا روح درآيد متميز و محدود است ، و در آن اشاره ، حسّ و عقل بر او احاطه كند ، در صورتى كه خدا بر همه چيز احاطه دارد .

پس چون بر عارف سالك الى الله انوار و اشراقات الهى كشف شود ، و خدا را در درون از سراپرده هاى جلال (و جمال) حجب قهر و لطف به چشم قلب مشاهده كند ، اين شهود عين وصال و عين فراق است ، و در عين معرفت عجز از معرفت است . زيرا اين مشاهده به طورى است كه هيچ اشاره حسّى و عقلى و روحى و غيره در عين شهود به او نتوان كرد ، و در حقيقت ، عارف آنجا ادراك شهودى كند كه فانى در مُدرَك است ، و به كلّى از خود فارغ و فانى شده ، و به حق وجود يابد ، تا به چشم يار ببيند يار ر .

در اينجا كميل از آن درياى عرفان و موج فنا و بقا درخواست توضيح بيشتر كرد ، حضرت فرمود : حقيقت محو الموهوم مع صحوالمعلوم ، محو يعنى چيزى را نابود ساختن ، يا نشان چيزى را نابود كردن است ، موهوم در اصطلاح يعنى آنچه در ادراك قوّه ى وهم درآيد ، و اينجا شايد مراد مطلق ادراكِ قواى باطنه ، از خيال و وهم و عقل باشد .

« صحو » به معنى هشيار گشتن و از مستى به هوش آمدن است ، و « معلوم » به معنى واقع ، و متحقّق ، و يقين ، وثابت الهُوِيَّه ، و حاصل الذّات است ، و مقصود آن بزرگوار ، از اين عبارت آن است كه عارفان و عاشقان الهى كه سالكان ديار حقيقت اند ، و مسافران اقليم قدس ، بايد چشم وَهْم كثرت بين را ببندند ، و ديده ى قلب خدابين را بگشايند ، زيرا آن كه طالب وصال معشوق حقيقى است و مشتاق جمال شاهد ازلى ، آنگاه به شهود آن حس كلّ رسد كه پرده ى موهوم عالم را از چشم بصيرت براندازد و به شهود معشوق ، خود عالم و عالميان را در آتش عشق بسوزاند و همه را محو و فانى در حق بيند ، تا معلوم و مشهود كه حقيقت است چهره بنمايد ، و جمال دل آراى حق را پس از محو حجب موهوم مشاهده كند ، زيرا تا پرده موهوم حجاب ، چشم قلب است . ديده بصيرت از شهود شاهد حقيقت محروم است ، و سالك در سراپرده اوهام كه قرقگاه آستان حقيقت و حماى پيشگاه سلطان عزّت است بازماند ، و سرگرم تماشاى مظاهر او شده و مفتون به شئون تجليّات وى گردد ، لذا حسن اعظمِ اتمِّ الهى كه بيرون از حجب جسم و جان و پرده صورت و معناست بر او چهره ننمايد ، و طالب ديدار بدون محو موهوم و با سرگرم شدن به نعمت از ديدار منعم باز ماند .

اينجاست كه بايد همه بدانند ، مقصود از بعثت رسولان حق و بسط سياسيات الهيه و حكمت وضع احكام و انواع عبادات ، تزكيه و تصفيه نفس و تهذيب روح و ايجاد عواطف و انس و محبّت به نوع است ، و نيز مقصود از رسالت انبيا تشكيل مدينه فاضله و ايجاد جامعه بر اساس قسط و عدل و تأمين سعادت ملّت با پياده كردن آثار روح و معنويت و صفا و وفا و حقيقت است . همچنين منظور آن بزرگواران تعليم اخلاق و ادب و نشر علوم و معارف ربانى است ، و نيز اين برنامه براى تعالى بخشيدن روح ، و باز غرض نهايى ، وصول به اين مقام است كه خلق خدا نخست عارف بالله شوند ، و سپس با سير و سلوك علمى و عملى به مراتب عاليه معرفت خدا رسند ، تا آنجا كه مَحْوِ مُوْهُوم كه ( در كلام امام (عليه السلام)آمده است ) عبارت از ماسوى الله است كرده ، و كشف و شهود كلّ الجمال حق و حقيقت كنند ، آن حقيقتى كه منتهاى آمال عارفان است .

كميل عطش اشتياقش افزود ، و تقاضاى تشريح مقصود كرد ، حضرت فرمود : هتك الستر لغلبة السر : هتك يعنى پرده دريدن ، و پرده برانداختن و آشكار ساختن چيزى كه پنهان در حجاب است ، ستر به معنى پرده و هر ساترى است . سرّ به معناى امر پنهان و پوشيده و چيز مخفى از افكار و ادراك است .

شايد مقصود حضرت اين است كه : آن كس كه جوياى مقام حقيقت و وصل و شهود حضرت احديّت است ، نخست به غلبه عشق هر پرده و هر مانع را از پيش نظر عقل وَهْمى براندازد و حجب نورانى عقل ، تا چه رسد به ظلمانى وهم ، همه را بردرد ، و در هيچ مرحله از سير الى الله باز نايستد ، و از هر حجاب نور و ظلمت خلقى و وصفى بگذرد ، تا سرّ احديّت بر روح او مسلّط و تمام مشاعر و قواى ادراكى او را مقهور و مغلوب گرداند ، و حقيقت را به واسطه ى غلبه سرّ حق بر باطن عارف شهود كند .

در حالى كه عارف ، در فناى شهودى تمام مدارك حسّى و عقلى ، به واسطه ى مشاهده ى نور تجلّى وجه الله تعطيل شود ، و از خويش فارغ و از وسوسه هاى حسّى آسوده ، و از مدركات و لذّات عقلى هم بى خبر و غافل باشد و به همراهى قلب و همه قواى ادراكى به صقع شتابد ، تا به اشراق انوار جمال و جلال الهى بدون جهت و اشارت و كيفيت نايل شود . پس آن حال كه حال غلبه سر الله است بر قلب عارف و بر جميع قواى ادراكى او ، حال ادراك حقيقت است و در اين حال كه شاهد حقيقى ( كنت سمعه الذى يسمع به ، وبصره الذى يبصر به ويده الذى يبطش به ) رخ نمايد ، و قهر و غلبه و استيلاى كامل سر الهى بر باطن و ظاهر عارف دست دهد ، از خود فانى شده و به چشم حق روى حقيقت را عيان بيند .

پس تا به واسطه ى غلبه ى سرّ خدا هر فكر و انديشه از دل بيرون نرود ، و تمام مدارك و حواسّ بشرى تعطيل شود ، و جبل انيّت عارف مندك بلكه محترق نگردد ، هنوز سالك را از آن صرف حقيقت ، و حقيقت صرف آگاهى نه ، و در آن سراپرده وحدت راه نيست .

تا بود باقى بقاياى وجود *** كى شود صاف از كدر جام شهود
تا بود پيوند جان و تن به جاى *** كى شود مقصود كل برقع گشاى
تا بود غالب غبار چشم جان *** كى توان ديدن رخ جانان عيان
باز كميل آن لب تشنه ى حقيقت ، از آن بزرگوار تقاضاى تشريح كرد ، حضرت فرمود :

جذبُ الأحديّة لصفة التوحيد .

حقيقت : جذب عشق احديت است كه دل عارف را به سمت اقليم توحيد مى كشاند .

جذب ، در لغت به معنى به سوى خود كشيدن و از جايى به جايى بردن و سير به سرعت است .

صفت توحيد ، يعنى پاك شدن از هرگونه شايبه شرك خفى و آشكار ، و از هر توجه جز توجه به خد ، و فراغ كامل قلب از هرچه به غير عشق و شهود حق ، و مشاهده آن حسن مطلق است .

پس معنى كلام گهربارِ ، آن درياى بى پايان عرفان ، اين است كه حقيقت را كسى درك خواهد كرد كه عشق احديّت او را مجذوب به خود كند و از توجّه به عالم كثرتش به كلّى فارغ سازد و يك دله به كعبه مقصود كشاند ، و در روايت آمده است ، كه تا محبّت و عشق و جذبه ى مقام احديّت به لطف خاص ازلى ، شامل حالِ اهل سلوك نگردد ، به كوشش و جدّ و جهدِ تنه ، رسيدن به اين مقام ميسّر نيست ; و انسان هرگز لطف و عنايت حق به جايى نخواهد رسيد .

بنابراين آن حضرت ، كميل را به اين سرّ كه از اسرار الهى است آگاه مى سازد كه رسيدن به مقام حقيقت كه بالاترين مقصد سالكان راه خداست ، فقط در پرتو جذب احديت شود . و تا آن جذبه ى پنهانىِ معشوق ، عاشق را دعوت نكند ، عاشق موفّق به قدم گذاشتن در كوى وصال نخواهد شد . و عشق معشوق چون به عاشق رخصت ديدار دهد ، و لطف پروردگار ميسر مى شود پس از آن عشق عاشق پديد مى آيد . سالك تا به پيمودن مراتب عشق و سير مقامات عاشقى اقدام نكند ، هرگز به مقام وصال نرسيده ، و به خلوتگاه شهود راه پيدا نخواهد كرد ، و خلاصه نخست حبّ حق به خلق و جذبه ى عشق او كه اثر عشق به ذات خود است ، سرآغاز عشق عاشق است . آنگاه عشق و شوقِ عاشق ، نقطه ى شروع سير و صعود او به درگاه شهود است .

كميل با شنيدن كلام امام (عليه السلام) آتش اشتياقش شعله كشيد و از حضرت توضيح بيشترى خواست . حضرت فرمود :

نور يشرق من صبح الأزل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره .

يعنى آن حقيقتى كه مورد سؤال توست ، نور الهى است ، كه از صبح ازل ، بر هياكل توحيد اشراق كرد ، يعنى نور حضرت حق بر ماهيات ، كه از خود وجود ندارند و وجودشان آيت وحدت حق است طلوع كرد .

شايد مراد از صبح ازل مى توان عالم عنايت ازلى ، و عالم ربوبيت و نظام ربانى باشد . « پس منظور از تابش نور حق و طلوعِ خورشيدِ حقيقتِ وجود ، و اشراق معشوق مطلق بر هياكل توحيد ، ظهور آثار تجلى در مظاهر و مجالى اوست . و به عبارت ديگر ، مراد از تجلّى نور حق در ماهيّات امكانى و به ظهور پيوستن اشياء و كليّه ى مراتب از ذات و ذاتيات ماهيات و جواهر و اعراض و مجرد و مادى و بسيط و مركب و ملك و ملكوت ، از « صبح ازل » وجه الله و انا الله است .

و براى آن وجود ، جهان به منزله ى آيينه است ، و انسان كه در وجودش تمام جهان آفرينش به وحدت و بساطت منطوى است ، آيينه ى ديگرى است در مقابل وجه الله كه خود در قرآن فرمود :

( سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ ) .

پس عالم و آدم ، ظهورِ نورِ حقيقت عينيه ، و به چشم شهود شاهد ، حضرت ربوبيّت است .

و مراد از « هياكل توحيد » حقايق عقلى و ارواح كلّى و نفوس قدسى است ، كه كه بر اين معنى آگاهند ، و شايد منظور كليّه ى اشياء باشند به اعتبار ارتباطشان به حق همانگونه كه فرمود :

وفي كُلِّ شَيء لَهُ آيةٌ تَدُلُّ عَلى أنّه واحِدٌ .

و ممكن است تربيت شدگان از نفوس قدسيّه ى انبياء و اولياء مقصود باشد كه مظهر وجه الله اند ، آرى آنان هياكل توحيد و مظهر آثار ، و مظهر توحيد و خليفة الله و رحمة للعالمين اند .

كلام حضرت كه به اينجا رسيد ، كميل عاشق حق از آن مظهر ربّ تقاضاى اشراق ديگرى كرد ، چون پاسخ اِطْفِ السِّراج فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْح را شنيد ، چراغ انيّت خود ، و شهود و توجّه و طلب و اراده و اشتياق خويش را به كلّى خاموش ، و غير خدا همه را فراموش كرد ، كه خورشيد معرفت و صبح حقيقت بر او طالع گرديد ، و ديجور قلب آن عارف را به نور خويش روشن گردانيد .

آرى هنگامى كه عارف به ديده باطن ، آفتاب وجود حق و اشراق اعظم تام الهى را ديد و آن نور را به چشم قلب مشاهده كرد ، ديگر انوار ضعيفِ وجود خود و موجودات نيازمند عالم از نظرش به كلّى ناپديد شده ، و در مقابل آن خورشيد جهان تاب ، شمع وجود محدود خلق و چراغ خودبينى خود را خاموش سازد .

نظرى كه ديد در خود به صفاى دل خدا را *** به خدا دگر نبيند نه خود و نه كدخدا را
بگشاى چشم حيرت كه جماى يار بينى *** كه بسوخت برق غيرت پر عقل و هوش ما را
به چراغ عقل كم جوى زبى نشان نشانى *** بر آفتاب تابان چه بها بود سها را
رخ يار لن ترانى زهزار پرده بينى *** بزدايى ار زآئينه دل تو ماسوا را
آرى كميل خاموش شد و تا اندازه اى كه لايق بود از حقيقت آگاه و به معشوق نايل آمد .

تا اينجا به اندازه امكان كلمه عارف كه در متن روايت امام ششم آمده بود «نجوى العارفين» و عرفان ، و مقامات و سير سلوك عارفان ، و قواعد سير و سلوك الى الله توضيح داده شد . اينك به ترجمه و توضيح اصل روايت و اوّلين قسمت آن كه خوف است و از اصول حال عارفان است برمى گرديم ، و در اين زمينه از خداى بزرگ طلب مدد مى كنيم ، چرا كه بى مدد او هيچ برنامه مثبتى صورت نمى گيرد .

أَزِمَّةُ الأُمُورِ كُلاً بِيَدِهِ *** وَالْكُلُّ مُسْتَمِدَّةٌ مِنْ مَدَدِهِ
نَجْوَى الْعارِفينَ تَدُورُ عَلى ثَلاثَةِ أُصُول : الخَوْفُ وَالرّجاءُ وَالْحُبُّ