گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ


در بخشهاى گذشته دانستيد كه امام صادق (عليه السلام) فرمودند محبّت به خدا و آنچه وابسته به حضرت اوست ، فرع معرفت انسان نسبت به خداست و هرچه معرفت و آگاهى آدمى به وجود مقدّس او بيشتر باشد ، عشق به او بيشتر خواهد بود .

در كلام امام (عليه السلام) همان كه براى خوف و رجا دليلى ذكر شده است و فرمودند : دليل خوف ، فرار از شياطين جنى و انسى و گناهان و دليل اميد ، طلب اتّصال با اوليا و عاشقان خدا ، و طلب كليّه برنامه هايى است كه خدا براى انسان مى پسندد ; همان طور محبّت و عشق نيز دليل مى خواهد و به ادّعا ثابت نمى گردد ، و هركسى نمى تواند بگويد من محبّ اويم . دليل محبّت در كلام امام (عليه السلام) انتخاب محبوب است بر ماسواى او و مقدم داشتن او بر هر چيزى . او را خواستن و هر چيزى را براى او و به خاطر او خواستن است ، وگرنه اگر كسى بگويد خدا محبوب من است ، ولى غير او را بر او مقدّم بدارد جز پندار و خيالى در سر نداشته و ندارد .

چنانچه قرآن مجيد در سوره ى توبه آيه ى 24 به اين معنا اشاره دارد :

( قُلْ إِن كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ وَإِخْوَانُكُمْ وَأَزْوَاجُكُمْ وَعَشِيرَتُكُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسَادَهَا وَمَسَاكِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَيْكُم مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَاد فِي سَبِيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأَمْرِهِ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ ) .

« اى رسول من به امت بگو : اگر شما پدران و پسران و برادران و زنان وخويشان خود و اموالى كه جمع كرده ايد و مال التجاره اى كه از كسادى آن بيمناكيد و منازلى كه به آن دل خوش كرده ايد بيش از خدا و رسول و جهاد در راه او دوست داريد ، پس منتظر باشيد تا قضاى حتمى خدا جارى گردد و خدا بدكاران را هدايت نخواهد كرد » .

آرى معرفت ، اين معنى را نشان مى دهد كه در همه جا و در همه وقت تنها يار انسان ، و حافظ و نگهدار و خالق و رازق و دستگير آدمى خداست ، و هرچه غير اوست وسيله است و او تنها هدف عالم است . روى اين حساب اگر به وسائل علاقه دارد به خاطر اوست ، اگر به دنيا و آنچه در اوست دلبستگى دارد به خاطر اوست ، اگر به انسانها محبّت دارد به خاطر اوست ، و محبّتِ آتشين و عشقِ عاليش متوجّه اوست و هرچه او را به او نزديك كند به خاطر او دوست دارد و از هرچه او را از محبوب حقيقى جدا نمايد از آن متنفر است .

امير مؤمنان (عليه السلام) در خطبه ى متّقين درباره ى اين پاكبازان مى فرمايد :

عَظُمَ الْخالِقُ في أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مادونَهُ في أَعْيُنِهِمْ .

« خدا در جانشان بزرگ است و مادون او در چشمشان كوچك » .

آنان در سرّ سويداى دل و جان ، جز او راه ندادند ، چرا كه دل حرم اوست و در حرم او غير او راه ندارد . به تعبير امام صادق (عليه السلام) در روايتى مى فرمايد :

اَلْقَلْبُ حرمِ الله فَلا تُسْكِنْ فِى حرمِ اللهِ غَيْرَ اللهِ .

« قلب حرم خداست ; پس در حرم خدا غير خدا را راه نده » .

عارف بزرگ مرحوم الهى قمشه اى ، كه اين واقعيّات را چشيده بود ، در ترجمه اين جمله مى گويد :

چو آنان را جلال شاه ذوالمجد *** عيان شد در دل آگاه پر وجد
جهان ديدند خاك درگه شاه *** فشاندند آستين بر ماسوى الله
به چشم دل نه دل عرش خدايى *** به حيرت در جمال كبريايى
به تعظيم جلالش از سروجد *** همه در نغمه سبحان ذى المجد
هر آن دل روشن از نور الهى است *** به چشمش هر دو عالم خاك راهى است
زچشم شاه بين غوغاى امكان *** به ظلمات عدم رخ كرد پنهان
چو بيند چشمى آن خورشيد جان را *** نبيند ذرّه اى هر دو جهان را
در آن دريا كه عالم زآن سبوئى است *** كجا اين قطره ها را آبروئى است
چو حسن اعظم يكتاى ايزد *** بر ايوان دل پاكان علم زد
حجاب آفرينش را دريدند *** زالله ماسوى الله را نديدند
الهى را الهى ديده بگشاى *** دلش با نقش ياد خود بياراى
به مهر خويش روشن كن روانش *** به ياد دوست گلشن ساز جانش
كه بر چشم خدا بينش مسلّم *** شود خاكى شكوه هر دو عالم
و به قول فيض آن عارف بزرگ :

دل مى كنمت فدا و جان هم *** از توست اگرچه اين و آن هم
دل را برتو چه قدر باشد *** يا جان كسى و يا جهان هم
بر روى زمين نديده چشمى *** ماهى چون تو بر آسمان هم
در ملك و ملك نظير تو نيست *** در هشت بهشت جاودان هم
جايى كه نهى تو پاى آنجا *** ما سر بنهيم و قدسيان هم
مهمان شوى ار شبى مرا تو *** دل پيش كشم تو را و جان هم
تا بر سر خوان به جز تو نبود *** مهمان باشى و ميزبان هم
گم گشته وادى غمت را *** بى نام بمان و بى نشان هم
فيض از تو و جان و دل هم از تو *** اين باد فداى تو و آن هم
من واله جمال فروزان يك كسم *** آشفته دو زلف پريشان يك كسم
سامان مرا يكى و سرمن يكى بود *** سودا يكى و بى سر و سامان يك كسم
هر جا كه روى كنم سوى او بود *** بيناى يك جمالم و حيران يك كسم
جمعيّتم زجمع كمالات يك كس است *** شيداى يك جميل و پريشان يك كسم
تيغ او كشد بقصد سرم بسملش شوم *** در مذبح محبّت قربان يك كسم
مشرك نيم پرستش باطل نمى كنم *** حق بين و حق پرست و بفرمان يك كسم
از هر خسى قبول عطايى نمى كنم *** مستغرق مواهب احسان يك كسم
چون گرگان به سفره هركس نمى روم *** همچون شتر نواله خور خوان يك كسم
ازخوان هركه هرچه جوم يا برم چوفيض *** روزى خور خدايم و مهمان يك كسم
و باز به قول الهى :

هركه شد از يك نگاه واله و شيداى دوست *** از دو جهان ديده بست بهر تماشاى دوست
تا سپه عشق زد خيمه به صحراى دل *** دل زد و عالم كشيد خيمه به صحراى دوست
صور سرافيل بود يا سخن از لعل يار *** شور قيامت بخاست يا قدر عناى دوست
زاهد و حور و بهشت ما و رخ ذات يار *** دوست چو خواهى نخواه دنيى و عقباى دوست
هر دو جهان كى بود قيمت كالاى جان *** جان كه چو او گوهرى نيست به درياى دوست
ملك دل و گنج عشق دولت پاينده است *** كز همه پرداختيم غير تمنّاى دوست
گيتى و خوبان آن در نظر آينه اى است *** ديده نديد اندر آن جز رخ زيباى دوست
هركه به ما مى رسد خنده زند كز خيال *** دام الهى گرفت شهپر عنقاى دوست
صاحب كتاب ارزشمند «منازل السائرين» در باب محبّت و محبّ و محبوب مى گويد :

الْمَحَبَّةُ تَعَلُّقُ الْقَلْبِ بَيْنَ الْهِمَّةِ وَالأُنْسِ في الْبَذْلِ وَالْمَنْعِ عَلَى الأَفْرادِ .
و شارح بزرگوار آن « كمال الدين عبدالرزاق كاشانى » توضيح مى دهد كه :

تعلّق قلب به محبوب سرچشمه اش همّت عالى انسان است و همّت عالى آن همّتى است كه از ماسوى بريده و تنها به او متّصل شده است و انس نيز حاصل از تجلّى محبوب پرآيينه وجود انسان ، و بذل و منع هم از مقتضيات تجلى آن وجود مقدس بر دل پاك است . بدون شك تجلّى اقتضا مى كند فناى در محبوب را و اين كه وجود ا نسان يك پارچه فداى محبوب گردد . و انس اقتضا مى كند كه دل و جان از انس گرفتن به غير او و لذّت بردن از ماسواى او منع گردد . بنابراين عشق و محبّت به محبوب اقتضا مى كند وصال را و وصال ميسّر نمى شود مگر به بذل روح ، انس به جمال هم اقتضا مى كند قلب از التفات به غير او ممنوع شود ; پس محبّان وقتى در محبّت خود صادقند كه قلب شان تعلّق به محبوب داشته و اين تعلّق نتيجه ى همّت باشد ، و از پس اين تعلّق غرقه عالم انس و منع گردند .

اوّل ميوه ى عشق و محبّت به محبوب ، فناى خاطر محبّ از تعلّق به غير است ، و محبّت واقعى ، و عشق صادقانه آن است كه درون را از تعلّق به ديگران پاك كرده و جز عشق او و شئون حضرتش چيزى در ذات وجود نماند . پس از آن چون سيل محبّت محبوب به سرزمين وجود جارى گردد ، كارى از انسان جز كارى كه محبوب مى خواهد سر نزند و اين فناى افعال است ، و سپس اين سيل و تجلّى كارى مى كند كه آدمى اخلاقى جز اخلاق الله نداشته باشد و اين فناى صفات است ، و آنگاه به جايى مى رسد كه از خود نيز فراموش مى شود و يادى جز ياد حضرتش و فعل و صفتى جز فعل و صفت محبوبش نمى ماند . آن فناى ذات است و اين جاست كه محبوب ، بر همه چيز مقدّم شده و ايثار محبوب بر غير او صدق پيدا كرده است . محبّت بدون ترديد همان محبّتى است كه او از انسان خواسته اين است معناى :

وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

خوشا آن دل كه مأواى تو باشد *** بلند آن سر كه در پاى تو باشد
فرو بايد به ملك هر دو عالم *** هر آن سر را كه سوداى تو باشد
سراپاى دلم شيداى آن است *** كه شيداى سراپاى تو باشد
غبار دل به آب ديده شويم *** كنم پاكيزه تا جاى تو باشد
خوش آن شوريده شيداى بى دل *** كه مدهوش تماشاى تو باشد
دلم با غير تو كى گيرد آرام *** مگر مستى كه شيداى تو باشد
نمى خواهد دلم گل گشت صحرا *** مگر گل گشت صحراى تو باشد
خوشى در عالم امكان نديديم *** مگر در قاف عنقاى تو باشد
زهجرانت به جان آمد دل فيض *** وصالش ده اگر رأى تو باشد
خوشا آنان كه ترك كام كردند *** به كام عار ننگ از نام كردند
به خلوت انس با جانان گرفتند *** به عزلت خويش را گمنام كردند
به شوق طاعت و ذوب عبادت *** شراب معرفت در جام كردند
زبهر صيد معنى دانه ذكر *** فكندند و زفكرش دام كردند
به حق بستند چشم و گوش و دل را *** محبّت را به فرمان رام كردند
به حق پرداختند از خلق رستند *** به شغل خاص ترك عام كردند
نظر را وقف كار دل نمودند *** به جان اين كار را اتمام كردند
ز دنيا و غم دنيا گذشتند *** مهم آخرت انجام كردند
كشيده دست از آسايش تن *** به محنت هم چو فيض آرام كردند
آرى عاشق واقعى و محبّ حقيقى ، پس از شناخت حضرت او ، قدرتى برايش نمى ماند تا ماسواى او را بر او مقدّم كند ، عاشق موجودى است يكتا بين ، يكتاگو ، يكتاخواه و در يك كلام جز او چيزى نمى بيند تا آن را بر او مقدّم بدارد . قرآن مجيد درباره ى مردم مؤمن و تعلّق خاطر آنان به خدا در آيات گوناگونى سخن مى گويد و به خصوص به اين معنى اشاره دارد كه مؤمن واقعى چيزى را بر او مقدّم نمى دارد ، گرچه نزديكترين فرد او باشد ، در سوره ى مباركه « مجادله » در آخرين آيه آن چنين مى خوانيم :

( لاَ تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ يُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كَانُوا آبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الإِيمَانَ وَأَيَّدَهُم بِروح مِنْهُ وَيُدْخِلُهُمْ جَنَّات تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ) .

« اى رسول من هرگز مردمى كه ايمان به خدا و روز قيامت آورده اند ، نخواهى يافت كه دوستى با دشمنان خدا و رسول كنند : و هرچند آن دشمنان پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشان آنها باشند ، اين مردم پايدارند كه خدا بر دلهاشان نور ايمان نگاشته و آنان را به روح قدسى مؤيّد و منصور گردانيده و در قيامت آنان را به بهشتى داخل كند كه نهرها زير درختانش جارى است و در آنجا به طور جاودان متنعّم اند خدا از آنان راضى است ، و اينان از خدا خوشنودند ، اينان به حقيقت حزب خدايند و بدانيد كه حزب خدا پيروزند » .

و اين محبّت و عشق واقعيّتى است كه آثارش در تمام وجود انسان آشكار گشته و قدرت پنهان كردن آن را ندارد ، آثار آن بر چهره و تمام حالات آنان ، و كليه ى حركات اعضايشان و آه نَفَس شان و اشك چشمشان و گفتار زبانشان و رنگ رويشان ، و لاغرى اندامشان ، و آب شدن بدنشان ، سوز دلشان ، و ناچيزى استخوانشان ، و نازكى پوستشان و ياد محبوبشان پيداست !

آيا اينان با چنين آثارى ، مى توانند غير را بر يار ترجيح دهند ؟! رسول خدا (صلى الله عليه وآله)« مصعب بن عمير » را ديدند در حالى كه پوست دباغى نشده گوسفندى را به كمر بسته مى آيد ، فرمودند : به اين مرد نظر كنيد كه خداوند قلبش را به نور خرد منوّر كرده است . من در مكّه ديدم كه در دامن پدر و مادرش از بهترين غذاها و نوشيدنى ها بهره مند بود ; اما عشق خدا و رسول او را به چنين حال انداخت .

مصعب جوانى بود كه با تمام وجود عاشق خدا و رسول شده بود ، لحظه اى از عمل به خواسته هاى محبوب آسودگى نداشت ، قبل از پيامبر به مدينه آمد و به دستور رسول خدا به تبليغ فرهنگ الهى پرداخت ، مدينه را آماده پذيرش اسلام و پيامبر اسلام كرد . او در راه خدا سخت ترين حوادث را تحمّل كرد ، رنج هر مصيبتى را به خود خريد و عاقبت در جنگ احد در ركاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به شرف شهادت نايل گشت ، اين است مصداق و نمونه ى فرمايش امام صادق (عليه السلام)كه فرمود :

دَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

عيسى بن مريم به سه نفر گذشت ، لاغر اندام و رنگ پديده ، فرمود : اين چه وضعى است ؟ گفتند : از ترس آتش جهنم ، گفت : بر خدا حق است كه خائف را امان دهد ، سپس بر سه نفر ديگر گذشت كه لاغرى و رنگ پريدگى آنان بيش از سه نفر اوّل بود ، پرسيد : شما را چه شده است ؟ گفتند : اشتياق به بهشت ما را به اين وضع كشانده است ، گفت : بر خدا حق است كه آنچه را شما به آن اميد داريد به شما عنايت كند . سپس به سه نفر ديگر گذشت كه لاغرى و رنگ پريدگى آنان بيش از سه نفر دوم بود ، پرسيد : شما را چه شده كه به اين گونه تغيير بدن و رنگ مبتلا شده ايد ؟ گفتند : عشق خدا ، گفت : شما بندگان مقرّبيد ، شما بندگان مقرّبيد .

هرم بن خيّان مى گفت : مؤمن وقتى خدا را شناخت عاشق او مى شود و چون عاشق شد به سوى او حركت مى كند و هنگامى كه لذّت حركت را يافت به ديده شهوت به دنيا نمى نگرد و به آخرت به چشم رغبت نظر نمى نمايد ، جسدش در دنياست ولى روحش در آخرت است .

يحيى بن معاذ مى گفت : مثقال خردلى محبّت پيش خدا محبوبتر است از هفتاد سال عبادت بدون عشق .

از بعضى از گذشتگان نقل شده كه خداوند عزيز به بعضى از پيامبران وحى كرد : براى من در ميان بندگانم بندگانى است كه عاشق من هستند و من عاشق آنهايم ، و مشتاق منند و من مشتاق آنانم ، ياد منند و من ياد آنهايم و نظر به من دارند و من به آنان نظر دارم ، اگر راه آنان را بپيمائى تو را دوست خواهم داشت ، و اگر از طريق آنان روى بگردانى تو را هلاك خواهم كرد .

گفت : خداوندا آيا آنان را علائمى هست ؟ خداوند فرمود : در روز مساجد ، و منازلى كه دوستان من در آنند براى عبادت من رعايت مى كنند ، چنانچه چوپان مهربان گوسپندان را رعايت مى كند ، و مشتاقانه به سوى غروب آفتاب و وقت مغرب حركت مى كنند ، چنانچه پرندگان در آن وقت به سوى لانه هاشان پرواز مى كنند . زمانى كه تاريكى شب آنان را گرفت ، و خيمه سياهى همه جا را پوشانده و ديگران براى استراحت رختخواب پهن كردند و پرده ها را افكندند ، و هر دوستى با دوستش خلوت كرد ، آنان در برابر من مى ايستند ، و زمين را با چهره ى خود در پيشگاه عظمت من فرش مى كنند و با دعايى كه خود به آنان تعليم كرده ام با من مناجات مى كنند و مرا در برابر نعمت هايى كه به آنان داده ام مى ستايند ، كارشان در شب ناله و گريه و آه و شكوه از فراق من است ، گاهى در قيام ، و گاهى در تشهّد ، گاهى در ركوع و گاهى در سجودند ، خريدار آنچه را به خاطر من تحمل مى كنند ، هستم و شكوه آنان را از عشقى كه به من دارند مى شنوم . اول چيزى كه به آنان عنايت مى كنم سه چيز است :

1 ـ نورم را در دلشان قرار مى دهم تا همچنان كه من از آنان خبر دارم آنان در پرتو آن نور از من باخبر شوند .

2 ـ اگر تمام آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست از آنان باشد آن چنان در نظرشان كوچك مى كنم كه به خاطر تماشاى آنها از من غافل نشوند .

3 ـ به آنان روى مى آورم ، و به هنگامى كه به آنان روى آوردم آيا كسى مى تواند بفهمد من به آنان چه مى خواهم عنايت كنم ؟ !

اگر عبد با چنان زحماتى كه در راه بندگى او و عشق به جلال و جمال معبود و اقعى تحمّل مى كند ، دلش جايگاه تجلّى او گردد ; پس از آن مى تواند غير او را بر او ترجيح دهد ؟ آيا امكان ترجيح غير او هرچه باشد بر او امكان دارد ؟! اينجاست كه انسان به واقعيّت سخن امام صادق (عليه السلام) مى رسد كه وقتى چنين عشقى دل را مشغول كند ، معشوق آن دل ، و محبوب آن عشق بر همه چيز بدون اختيار ترجيح داده خواهد شد .

وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

و به قول عارف عاشق ، فيض كاشانى :

دل و جان منزل جانانه كردم *** مى توحيد در پيمانه كردم
از اين افسانه ها طرفى نبستم *** به مستى ترك هر افسانه كردم
زعقل و عاقلان يكسر بريدم *** علاج اين دل ديوانه كردم
شدم در ژنده پنهان از نظرها *** چو گنجى جاى در ويرانه كردم
شود تا آشنا آن دوست با من *** زهر كس خويش را بيگانه كردم
به هر جانب كه ديدم مست نازى *** نگاهى سوى او مستانه كردم
به هرجا حسن او افروخت شمعى *** به گردش خويش را پروانه كردم
دلم شد فانى اندر عشق باقى *** به آخر قطره را در دانه كردم
به هر جاى دلم جاى بتى بود *** به مستى ترك اين بتخانه كردم
به يك پيمانه دادم هر دو عالم *** چو فيض اين كار را مردانه كردم
و به قول حكيم نكته سنج ، اخلاقى كم نظير ، عارف والا مقدار ، مرحوم الهى قمشه اى :

زدام طبيعت پريدن خوش است *** گل از باغ لاهوت چيدن خوش است
به كاخ تجر نشستن نكوست *** در آنجا رخ يار ديدن خوش است
مى عشق نوشيدن از دست يار *** از آن باده جان پروريدن خوش است
نسيمى وزد تاز باغ وصال *** چو گل جامه تن دريدن خوش است
تويى خوش نوا مرغ باغ الست *** در آن آشيان آرميدن خوش است
پر و بال دانش گشودن رواست *** ز دام علايق رهيدن خوش است
از اين شهر و اين خانه تا كوى دوست *** چو آهوى وحشى دويدن خوش است
از اين ديو و دد مردم پر غرور *** همى كنج عزلت خزيدن خوش است
همه شب به اميد صبح وصال *** چونى ناله از دل كشيدن خوش است
الهى زشوق غزالان عشق *** به صحراى وحدت چريدن خوش است
وَفي أَخْبارِ داوودَ قُلْ لِعبادي الْمُتوجِّهينَ إِليَّ بِمَحَبَّتي ما ضرَّكُمْ إِذ احتَجَبْتُمْ عَنْ خَلْقي إذا رَفَعتِ الْحِجابُ فيما بَيْني وَبَيْنَكُمْ حَتّى تَنْظُرُوا إِلَيَّ بِعُيُونِ قُلُوبِكُمْ ، ما ضرَّكُمْ ما زُوِيَتْ عَنْكُمْ مِنَ الدُّنْيا إِذا بَسَطْتُ ديني لُكُمْ وَما ضَرَّكُمْ مَسْخَطُة الْخَلْقِ إِذَ الْتَمَسْتُمْ رِضايَ !

« در اخبار داوود آمده است كه خدا به او فرمود : به آنان كه روى به عشق من دارند بگو : با برداشته شدن حجاب بين من و شما و اينكه مى توانيد مرا با چشم دل ببينيد جدايى خلق از شما به شما ضررى نمى رساند ، و با سايه انداختن دينم بر سر شما ، روى گردانى دنيا برايتان ضرر ندارد ، و در صورت طلب خشنودى من خشم خلق در حق شما كارى نمى تواند بكند » .

در اين روايت دقت كنيد ، عاشقان خدا خلق را هركه باشد اگر در راه محبوب نباشد ، و دنيا را هرچه باشد اگر در مسير معشوق نباشد و خشنودى خلق را اگر در راه رضاى او نباشد ; هرگز بر خدا ترجيح نداده و مى داند كه از دست دادن هركدام به خاطر او چيزى از انسان كم نمى كند ; بلكه به خاطر معامله ى با خدا ، بهترين سرمايه كه رضايت اوست براى انسان فراهم مى گردد . تا اينجا سخن از عشق انسان به خدا بود ، اما آنجا كه سخن از عشق خدا به عبد است نيز داراى مسائلى است كه قسمتى از آن را مى خوانيد
قرآن كريم انسانى را عشق حق به عبد
به پاك كردن خود از گناهان ، و شستشوى باطن از آلودگيها اقدام كند محبوب خدا برشمرده است :

( إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ ) ، ( فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا وَاللّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ ) .

و آنان كه به دروغ ادّعاى محبّت خدا مى كنند ، و خيال مى كنند خدا هم آنان را دوست دارد ، معذّب بودن آنان را ردّ بر آن ادّعا دانسته و مى فرمايد :

( قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُم بِذُنُوبِكُم ) ،

اگر شما محبوب خداييد چرا به خاطر گناهانتان به جهنّم عذاب وجدان دچار مى شويد اين گرفتارى شما به عذاب دليل بر اين است كه خدا شما را دوست ندارد ، علامت محبّت حق به عبد ، توبه عبد است و از شرايط محبّت حق به عبد غفران اوست چنانچه فرموده :

( قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ ) ،

شما كه مى گوييد عاشق خداييم از برنامه هاى الهى كه به وسيله ى پيامبر به شما رسيده پيروى كنيد ; تا خدا شما را دوست داشته و گناهانتان را ببخشد . توبه يكى از مهمترين فرمان هاى حق است كه عاشق خدا براى اجراى آن قيام كرده و به وسيله ى آن تمام نواقص خود را رفع و آلودگى هاى خويش را پاك مى كند . و از اين طريق است كه محبوب حق مى شود .

قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : أَنَّ اللهَ يُعْطي الْمالَ اَلْبِرُّ وَالْقاجِرُ وَلا يُعْطي الإيمانَ إلاّ مَنْ اَحَبَّ .

« پيامبر بزرگ فرمود : خداوند دنيا را به هركه دوست دارد و دوست ندارد عطا مى كند . ولى ايمان وعشق را فقط به كسى كه علاقه دارد عنايت مى كند » .

البته در اين زمينه بايد توجّه داشت كه سعى و ظرفيّت و شايستگى عبد شرط است ، در صورت كوشش و يافتن ظرفيت و شايستگى ، عنايت الهى متوجّه انسان مى گردد و خداوند عبد را به نور ايمان منوّر مى كند . اين نور دليل بر محبّت خدا به عبد است .

قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : إِذا أَحَبَّ اللهُ تَعالى عَبْداً اِبْتَلاهُ فَإِنَّ أَحَبَّهُ الْحُبَّ الْبالِغِ اقْتَناهُ ، فَقالُوا : وَما مَعْنا اقْتَناهُ ، قالَ : لا يَتْرُكْ لَهُ مالاً وَلا وَلَداً .

« رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : هنگامى كه خدا به بنده اش محبّت ورزد او را مبتلا مى كند ، و هنگامى كه عشق حق به عبد به درجه نهايى برسد او را به دست خواهد گرفت ، عرضه داشتند : يعنى چه ؟ فرمود : برايش اهل و مالى باقى نخواهد گذاشت » . ( كنايه از اينكه وضع عبد به جايى مى رسد كه ذكر و فكري و عمل و اخلاقى و حركت و سكونى جز او نخواهد داشت ، و هرچه در اختيار اوست فداى محبوب مى كند ) .

و به قول فيض بزرگوار ، آن عارف ربّانى ، و حكيم صمدانى و عاشق شيدائى ، و فقيه ربّانى :

گرفتم ملك جان الحمد لله *** گذشتم از جهان الحمد لله
چه جا و چه جهان چه ملك و چه ملك *** شدم تا جان جان الحمد لله
مكان را در نور ديدم به همّت *** شدم تا لا مكان الحمد لله
برون كردم سر از عالم نهادم *** قدم بر آسمان الحمد لله
زمهر فانيان دل بر گرفتم *** شدم از باقيان الحمد لله
زمحكومان بريدم رو نهادم *** سوى آن حكمران الحمد لله
زچاه طبع يوسفوار رفتم *** به سوى مصر جان الحمد لله
زخوف عقل يونسوار جستم *** به صحراى عيان الحمد لله
زبود فيض و نابودش برستم *** نه اين ماند و نه آن الحمد لله
قالَ النَّبىُّ (صلى الله عليه وآله) : إذا أَحَبَّ اللهُ عَبْداً ابْتَلاهُ فَإِنْ صَبَرَ اجْتَباهُ وَإِنْ رَضِيَ اصْطَفاهُ .

« رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : هرگاه خدا بنده اى را دوست داشته باشد ، او را دچار آزمايش مى كند ، اگر در برابر آزمايشات ربّانى استقامت ورزد او را به عنوان بنده اختيار مى كند ، و چون راضى به برنامه هاى الهى شد ، او را مخصوص خود مى گرداند » .

و به قول عارف بزرگ الهى قمشه اى :

خواهى اگر روشن شود كاشانه دل *** با مهر آن مه كن مشعشع خانه دل
در بزم جان شمع جمالش را بيفروز *** تا عشق او سوزد پر پروانه دل
دل پاك دار از ماسوالله تا بنوشى *** ناب طهور از كوثر و ميخانه دل
زنگار خشم و شهوت از آيينه جان *** بزادى تا بينى عيان جانانه دل
پيدا شود صد گنج پنهان در روانت *** ار نور عشق افروزى از ويرانه دل
عهد الست يار را پيمان نگه دار *** تا سازدت مست رخش پيمانه دل
عشق تو كردستى دلم ديوانه اى يار *** كز شوق سازى عالمى ديوانه دل
بردى الهى را به معراج شهودش *** تا يار را مهمان كنى در خانه دل
سيره ى عاشقان
در اين قسمت بايد ابتدا از انبياى الهى و امامان بزرگوار ياد كرد كه در تمام مدت عمر به چيزى جز خدا فكر نكردند و هيچ چيز را بر وجود مقدّس او ترجيح ندادند .

داستان انبياى خدا را در قرآن مجيد بخوانيد به آياتى كه زندگى ابراهيم ، موسى ، يوسف ، ايوب و ساير پيامبران را بازگو مى كند دقت كنيد و ببينيد كه آن بزرگواران جز خدا هدفى و محبوب و معشوقى نداشتند . بذل مال ، ايثار جان و گذشت كردن از آنچه در اختيار آنان بود ; براى خدا ايمان ، عمل و اخلاق آنان را تشكيل مى داد . حضرت ابراهيم در اين زمينه مكرّر امتحان شد ، ساير پيامبران در اين مرحله بارها به شدايد و گرفتارى هاى سخت دچار شدند ; ولى غير او را نخواستند و جز او نديدند و به غير او فكر نكردند و سخنى جز سخن او را نشنيدند .

زندگى امامان شيعه در اكثر كتب اسلامى بازگو شده است . آن بزرگواران نيز همانند انبياى الهى از همه چيز خود در راه الله گذشتند و غير او را ترجيح ندادند . خداوند بزرگ در قرآن مجيد از آنان به عنوان ايثارگران كرده است : داستان عجيب و واقعه واقعه ى حيرت انگيز حضرت حسين (عليه السلام) را همه مى دانند ، آن بزرگوار در راه خدا از همه چيز گذشت در حالى كه دشمن حاضر بود تحت هر شرطى با حضرت سازش كند ; ولى آن انسان آزاده ، تنها با خدا معامله كرد و در اين معامله از همه چيز خود دست شست و حاضر نشد دنيا و آنچه در آن است را بر يك لحظه ترجيح دهد . در اين زمينه عارف بزرگ الهى قمشه اى رحمة الله عليه چه نيكو سروده است :

از بر زين چون شه عشق آفرين *** كرد زمين مفخر عرش برين
با تن صد چاك و دل سوزناك *** ناله همى كرد به يزدان پاك
گفت الها ملكا داور *** پادشها ذوالكر ما ياور را
در رهت اى شاهد زيباى من *** شمع صفت سوخت سراپاى من
عشق تو شد جان و تنم فى هواك *** نيست بود در نظرم ماسواك
جز تو جهان را عدم انگاشتم *** غير تو چشم از همه برداشتم
كرد زدل عشق تو هر نقش پاك *** ساخت غمت جامه تن پاك چاك
رفت سرم بر سر پيمان تو *** محو توام واله و حيران تو
گر ارنى گوى بطور آمدم *** خواستيم تا به حضور آمدم
بالله اگر تشنه ام آبم تويى *** بحر من و موج و حبابم تويى
تشنه لبم تشنه درياى تو *** لايم و آينه الاّى تو
تشنه به معراج شهود آمدم *** بر لب درياى وجود آمدم
عشق تو شد عقل من و هوش من *** گشته همه خلق فراموش من
مهر تو اى شاهد زيباى جان *** آمده در پيكر من جاى جان
وادى سيناى تو شد سينه ام *** پرتو عكس تو شد آيينه ام
اى سرمن در هوس روى تو *** بر سر نى رهسپر كوى تو
ديد رخت ديده دل بى حجاب *** لاجرم آمد برهت با شتاب
عشق تو گنجى است به ويرانه ام *** غير تو كس نيست به كاشانه ام
هست كنون در رگ و شريان من *** خون تو و شوق تو اى جان من
سرّ غم عشق تو شد رهبرم *** گو برود در ره وصلت سرم
اى دل و دلدار و دل آراى من *** اى به رخت چشم تماشاى من
نيست ميان من و رويت حجاب *** تاخت به صحراى من آن آفتاب
خوش به تماشاى جمال آمدم *** غرقه درياى وصال آمدم
نقش همه جلوه نقاش شد *** سرّ هو الله زمن فاش شد
آينه بشكست و رخ يار ماند *** اى عجب اين دل شد و دلدار ماند
منزل معشوق شد اين دار من *** نيست در اين دار به جز يار من
من گل بستان رضاى توام *** بلبل دستان قضاى توام
ايستادگى تا پاى جان
خداى متعال در قرآن مجيد ، در يك سوره ى از « اصحاب اخدود » ياد كرده است . از نظر قرآن كريم اينان جرمى جز ايمان به خدا نداشتند .

داستان آنان بنا به نقل تفاسير چنين است : مردى وارد شهر « صنعا » پايتخت يمن شد و به سوى كاخ حكومتى « ذونواس » حركت كرد ، دربان كاخ از ورودش جلوگيرى نمود و گفت : در اين گرماى سوزان به چه علت به درب اين خانه آمده اى ؟ گفت : خطر بزرگى پيش آمده است بايد ذونواس را از اين خطر آگاه كنم .

دربان گفت : پادشاه الآن از پذيرفتن تو معذور است ، فعلاً قتلى را پشت سر گذاشته و از اضطراب شهر صنعا كاسته و مسئله يهوديّت را به مانند زمان تبّع رسانده و اكنون آماده است ، تا در جنگى كه در شرق و غرب روى مى دهد شركت كند ، او قصد دارد يهوديّت را دين عمومى نموده و حكم تورات را در زمين حاكم كند .

در هر صورت پادشاه نزديك غروب آماده ملاقات است ، مسافر گفت : خبر من با برنامه ى شاه فاصله زيادى ندارد و مربوط به همين دين است . دربان گفت : لحظه اى صبر كن تا شاه وارد باغ شود . پس از آن كه ذونواس بيرون آمد دربان به او گفت : مردى از « نجران » واقع در كشور حجاز براى ملاقات با شما آمده است و مى خواهد خبر از دين جديدى برهد كه خطر بزرگى براى يهوديّت است .

ذونواس گفت : دين جديد ! كدام دين ؟ او را پيش من آوريد ، مرد آمد و پس از احترام گفت : اى پادشاه ! من براى درخواست كمك نزد تو نيامده ام ; بلكه براى حادثه ى بزرگى كه در نجران پيش آمده است به حضورت رسيده ام .

ذونواس گفت : منظورت چيست ؟ گفت : مدّتى است در نجران دين جديدى پيدا شده و به نام عيسى مسيح بشارت مى دهد ، بت پرستان نجران آسايش فكر خود را در اين مسلك يافته و دسته دسته به اين دين مى گروند . آنچه مهم است اين است كه عدّه اى از يهوديان از دين خود دست كشيده و داخل دينى مى گردند كه بت پرستان با كمال اشتياق به آن روى مى آورند ; اگر پادشاه يهوديّت را حفظ نكند به زودى آثار آن از نجران معدوم مى گردد .

ذونواس گفت : اين دين چگونه به نجران راه يافت ؟ گفت : در ميان عدّه اى كه به نجران آمده بودند دو نفر وارد شدند ، يك مرد رومى به نام « فيميون » و ديگرى مردى به نام « صالح » يكى از بت پرستانى كه درخت خرما مى پرستيد فيميون را خريد ، او را شخص بزرگوارى يافت ، مى ديد در كار خستگى ندارد ، و هيچ گونه شكايتى از سنگينى كار نمى كند ، تمام روز را كار كرده و شب را به اتاقى براى عبادت پناه مى برد . يك روز او را در حال نماز ديد ، از اتاقش بدون چراغ نورى مشاهده كرد ، از كارش تعجّب كرد ، از او پرسيد : آيا غير از آن درخت خرما را عبادت مى كنى ؟ فيميون گفت : من خدايى را پرستش مى كنم كه مالك عالم و اداره كننده ى آن است ، همان خدايى كه مسيح به وجودش راهنمايى كرده و قدرتش را به ما نمايانده است . اين درخت مالك نفع و ضرر نيست ; بلكه خودش را نمى تواند حفظ كند و ضررى را از خود دور نمايد . اگر من بخواهم مى توانم از خداوند تقاضا كنم بادى بفرستد و آن را خشك نمايد ، يا آتشى فرستاده آن را بسوزاند .

ارباب گفت : آيا مى توانى چنين كارى را انجام دهى ؟ گفت : آرى اگر انجام دهم به آيين حق مى گروى ؟ گفت : بلى ، فيميون نماز خواند و از خدا خواست تا دعايش را مستجاب كند ; بادى بر درخت وزيد و درخت خشك شد . در اين هنگام ارباب فيميون به حق ايمان آورد ، اين مسئله در نجران منتشر شد و بسيارى از مردم آيين مسيح را پذيرفتند . سپس آن مرد مطالب ديگرى درباره ى فيميون گفت در حدّى كه غضب و خشم ذونواس به جوش آمد و با لشكرى انبوه به سوى نجران حركت كرد ، شهر را محاصره كرد بزرگان و صاحبان رأى را جمع نمود و گفت : قبل از اينكه دست به كشتار شما بزنم به شما مهلت مى دهم كه يا را يهوديت قبول كنيد و يا اعدام و شكنجه در انتظار شماست .

مردمى كه حق را يافته بودند ، مردمى كه لذّت حق پرستى را چشيده بودند ، مردمى كه از معرفت الهى برخوردار شده بودند . مردمى كه مى دانستند در اين دنيا جز وجود او چيزى اصالت ندارد ، در پاسخ آن ستمگر گفتند : اين دين جديد با جان ما درهم آميخته و به تار و پود وجود ما راه يافته است ، ما از آن دست برنمى داريم چه به ما مهلت دهى ، چه ما را به كام مرگ دراندازى .

ما با خداى خود معامله كرده ايم و هرگز او را به هيچ چيز ترجيح نمى دهيم . دنيا محلّى است زودگذر و سهم ما از آن بسيار اندك است ، و ما همه چيز خود را كه خداست با اين سهم اندك عوض نمى كنيم .

ذونواس كه پافشارى مؤمنين را به اين دين ملاحظه كرد ، دستور داد خندقى حفر كنند و آتشى سهمگين برافروزند از پيرمرد زمين گير وپيره زن قد خميده ، از جوان رشيد و طفل شيرخوار از خرد و كلان ، چشم نپوشيد و همه را در كام آتش افكند و آنان نيز از حقّ دست برنداشته كشته شدن را بر ننگ دنيا ترجيح دادند و جان خود را نثار معشوق حقيقى كردند . و به قول امام ششم از آنان شدند كه ايثار محبوب بر ماسوا كردند :

وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

و به قول عارف بزرگوار فيض كاشانى چه خوش سروده است :

خوشا آن كو انابت با خدا كرد *** به حق پيوست و ترك ماسوا كرد
خوشا آن كو دلش شد از جهان سرد *** گذشت از هر هوس ترك هوا كرد
خوشا آن كس كه دامن چيد زاغيار *** بيار واحد فرد اكتفا كرد
خوشا آن كس كه فانى گشت از خود *** زتشريف بقاى حق قبا كرد
خوش آن كو در بلا ثابت قدم ماند *** به جان و دل به عهد او وفا كرد
خوش آن كو لذت دار الفنا ر *** فداى لذّت دار البقا كرد
خوش آن دانا كه هر دانش كه اندوخت *** يكايك را عمل بر مقتضا كرد
خوشا آن كو به حدس صائب عقل *** مهم و نامهم از هم جدا كرد
خوشا آن كو به تنهائى گرفت انس *** چو فيض ايام بگذشته قضا كرد
سخا چيست ؟
زنى عارفه و آگاه ، از جماعتى پرسيد : به نظر شما سخا چيست ؟ گفتند : بخشيدن مال . گفت : اين كار اهل دنياست ، سخاى خواص كدام است ؟ گفتند : بذل طاقت در طاعت ، گفت : به اميد ثواب ، گفتند : آرى ، گفت : اين معامله يك برده است با وجود آيه ى :

( مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) .

سخا كجاست ؟
گفتند : عقيده تو چيست ؟ گفت : به نظر من سخا يعنى معامله ى با خدا نه براى بهشت نه جهنم نه براى ثواب نه خوف از عقاب .

خدا را بر هر چيز ترجيح مى دهم

در تفسير «روح البيان» آمده است : در زمان هاى دور ستمگرى قصر با شكوهى بنا كرد ، آنگاه از باب تكبّر و غرور فرمان داد كسى به آن قصر نزديك نشود ، و گفت : مجازات تخلّف از اين فرمان قتل است .

او تصوّر مى كرد ، جز آشنايان ، هر كس به آن قصر نزديك شود ، قصد سويى دارد ، از اين رو آن فرمان ظالمانه را صادر كرده بود .

يكى از مردان الهى با زحمت زياد به او راه يافت و او را نصيحت كرده از عقوبت آن همه ظلم ترساند ، ولى نصايح آن سالك راه در او اثرى نكرد ، آن مرد از آن شهر كه در آن آن همه ظلم مى ديد و توان جلوگيرى از آن را نداشت هجرت كرد و در منطقه اى خارج از آن محدوده از نى و چوب اتاقى براى عبادت و خدمت بنا كرد .

روزى آن ستمگر با يارانش در قصر بود ، فرشته ى مرگ به صورت جوانى در برابر ديدگان آنان ظاهر شد و دور قصر مى گشت و به آنان چشم مى دوخت ، بعضى از نزديكان گفتند : ما جوانى را در حال گردش به دور كاخ مى بينيم ، ستمگر جلوى پنجره آمد و او را ديد گفت : اين راهگذر ديوانه و حتماً غريب است يكى برود و او را از زندگى راحت كند ! يك نفر از آنان براى اجراى فرمانِ شاه حركت كرد . به محض حمله قبض روح شد و مُرد . به آن ستمگر گفتند : نديم كشته شد ، سخت برافروخته شد فرمان داد يكى برود و او را بكشد ، دوّمى هم قبض روح شد . ستمگر سخت عصبانى شد و خودش رفت فرياد زد كيستى كه علاوه بر نزديك شدن به قصر من دو نفر از ياران ما را كشتى ؟ گفت : مگر مرا نمى شناسى ، گفت : نه ، گفت : من فرشته ى مرگم ، سلطان از شنيدن نام او بر خود لرزيد و شمشير از كفش افتاد ، خواست فرار كند فرشته ى مرگ گفت : كجا مى روى ؟ من مأمور گرفتن جان توام گفت به من مهلت بده براى وصيت و خداحافظى نزد اهل و عيالم بروم ، ملك الموت گفت : چرا كارهاى نيكو را در زمانى كه مهلت داشتى انجام ندادى ، اين را گفت و جان آن ظالم را گرفت . از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت : بشارت كه من عزرائيل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم بريدم ! آنگاه خواست برگردد خطاب رسيد : اى ملك الموت ! عمر بنده صالح من سر آمده است او را نيز قبض روح كن . ملك الموت گفت : هم اكنون من مأمور قبض روح تو شدم ، گفت : مرا مهلت مى دهى تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدى تازه كنم و با آنان خداحافظى نمايم ؟ خطاب رسيد : به او مهلت بده ، فرمود : مهلت دارى ، قدم اول را كه برداشت لحظه اى در فكر رفت و از رفتن پشيمان شد ، گفت : اى ملك الموت من مى ترسم با ديدن زن و بچه تغييرى در من حاصل شود و به خاطر آن تغيير از عنايت حق محروم شوم ، من نمى خواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقاء او ترجيح دهم ; مرا قبض روح كن كه خدا براى زن و فرزند من از من بهتر است !

او صاحب خانه را خواست
همچنين در آن تفسير آمده است كه يكى از اولياى خدا براى انجام فريضه ى حج عازم سفر شد طفل ده يا دوازده ساله اش گفت : كجا مى روى ؟ گفت : بيت الله ، طفل در عالم كودكى تصوّر كرد هركس بيت را ببيند صاحب آن را نيز خواهد ديد ، روى شوق و عشق به پدر گفت : چرا مرا با خود نمى برى ؟ پدر گفت : زمان حجِّ تو نرسيده است . طفل به شدت گريست و با اصرار از پدر خواست تا او را همراه خود ببرد . سرانجام پدر پذيرفت و او را با خود همراه كرد . چون به ميقات رسيدند مُحْرم شدند و سپس به سوى كعبه حركت كردند ، هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ، ناله ى جانسوزى كرد و جان داد ، پدر به سوگ او نشست و فرياد مى زد آه كودكم كجا رفت ، ناگهان از گوشه ى خانه خدا ندايى شنيد كه گفت : تو خانه خواستى خانه را يافتى او صاحب خانه خواست صاحب خانه را يافت .

به قول سالك راهِ دوست فيض كاشانى :

دواى درد ما را يار داند *** بلى احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آرى *** غم بيمار را بيمار داند
وگر از چشم او خواهى زدل پرس *** كه حال مست را هشيار داند
دواى درد عاشق درد باشد *** كه مرد عشق درمان عار داند
طبيب عاشقان هم عشق باشد *** كه رنج خستگان غمخوار داند
نواى زار ما بلبل شناسد *** كه حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد *** نه هركس شيوه اين كار داند
زخود بگذشته اى چون فيض بايد *** كه جز جانبازى اينجا عار داند
اَنْتَ الرّازِقُ وَاَنَا الْمرزُوق

نوشته اند « شقيق بلخى » سه روز بى غذا ماند ، پس از سه روز در حالى كه از زيادى عبادت و گرسنگى ، ضعف گرفته بود ، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت « اَطْعَمَنِى » خدايا گرسنه ام غذايم بده ، پس از فراغت از دعا شخصى را ديد كه به طرف او مى آيد ، به شقيق سلام كرد و گفت : همراه من بيا ، شقيق حركت كرد و به خانه اى رسيد . در آن خانه ظروفى از طعام هاى رنگارنگ و كارگرانى مشغول پذيرايى را ديد چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن كرد صاحب خانه پرسيد : كجا ؟ گفت : مسجد ، گفت : ممكن است نامت را بگويى ؟ گفت : شقيق ، ناگهان فرياد زد اين خانه خانه توست و اينان كارگران تواند من خدمتكار و بنده پدرت بودم از طرف پدرت تجارت رفتم ، چون برگشتم مرده بود تو را نمى يافتم تا آنچه هست به تو بدهم ، اكنون كه تو را يافتم مال خود و غلامانت را برگير .

شقيق گفت : اگر اينان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است برداريد و بين خود تقسيم كنيد تا هريك از ندارى درآييد ، من نيازى به آنچه در زندگى ام زياد است ندارم ، نياز من به بى نياز است .

فقط خدا
ذكر حقيقى است كه هركس به آن آراسته گردد ، جز به او نينديشد و جز به خاطر او كارى نكند و اخلاقى جز اخلاق او نداشته باشد .

ابو عبدالله راضى گفت : پيش « وليد سقّا » رفتم و مى خواستم كه در فقر از او سؤال كنم ، سربرآورد و گفت : فقر به كسى گفته مى شود كه هرگز جز حق در خاطره او نيامده و در قيامت از عهده ى آن برآيد .

آيا به غير حق چيزى انتخاب كنم
در تفسير قسمتى از آيات سوره ى « يس » آمده است كه چون حبيب نجّار خبر رنج و مشقّت رسولان خدا را از دست مردم « انطاكيه » شنيد به شتاب ، از منزل خود كه در نقطه اى دور دست از شهر قرار داشت ، به سوى مردم آمد ، اين انسان فداكار از مؤمنان واقعى بود . وى از درآمد كسب و كار خود قسمتى را براى اهل و عيال و قسمتى را نيز براى دادرسى تهيدستان خرج مى كرد .

هنگامى كه با مردم روبرو شد فرياد زد : اى مردم ! از رسولان الهى و انسان هاى پاكى كه در برابر اين همه زحمت و رنج ، كمترين پاداشى از شما طلب نمى كنند پيروى كنيد . چگونه مرا به خدايان دروغين دعوت مى كنيد ؟ چرا بايد من خداى آفريننده ى خود را نپرستم ; در صورتى كه بازگشت شما به سوى اوست ؟ آيا من به جاى خداى آفريننده ، خدايى را برگزينم كه اگر خداى واقعى بخواهد به من ضربه اى بزند ، (مرا در قيامت ، عذاب دهد يا در دنيا دچار گرفتارى كند) شفاعت آن خدايان ضررى را از من دفع نكرده و نمى توانند نجاتم دهند ؟ در اين صورت آيا من از زيانكاران نخواهم بود ؟ اى رسولان الهى ! گواه باشيد ; به خداى فرستنده ى شما ايمان آوردم .

امّا با اينكه مى دانست پيروى از رسولان و دفاع از آنان مشقت زيادى به دنبال دارد ، در عين حال خدا و اهداف الهى را مقدم داشت و در ميدان مبارزه قدم گذاشت و محبوب خود را بر زن و فرزند ، و مال و جان و همه هستى خود مقدّم داشت . سرانجام بر اثر حمله مردم كه با سنگ و آلات قتاله به او هجوم بردند كشته شد ، سپس جنازه او را به ديوار شهر براى تماشاى مردم آويختند ، خداى بزرگ در سوره ى مباركه ى « يس » از او تجليل كرده و آن چهره ى پاك را يكى از ستارگان درخشان بهشت معرفى كرده است . آرى ! اين گونه مردمان كه در راه حق از همه چيز گذشتند در ادّعاى محبّت راستگوترين مردم بودند ، و چنان بودند كه محبوب را بر همه ماسوا ترجيح دادند . و به قول امام ششم :

وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

اثر معجزه آساى ادب
حرّ بن يزيد در روز عاشورا بر سر دو راه قرار گرفته بود : يكى سپهسالارى ، ثروت اندوزى ، زن و فرزند ، مقام و منزلت مادّى و ديگر جان باختن و از هستى گذشتن ; امّا آن انسان عاقل پس از اندكى تأمّل حق تعالى را در پرتو امامت حضرت سيّدالشهدا (عليه السلام) بر ماسوا ترجيح داده و با خداى عزّوجلّ معامله كرد در اين زمينه در كتاب«نقد و تحليل و تفسير مثنوى» : 1/97 مى خوانيم :

انسانى كه داراى ادب درونى است ، هرچند كه مرتكب تبهكارى شود ، هرچند كه خود را گاهى ببازد ; ولى سرانجام آن ادب روحى او را از سقوط نجات خواهد داد .

در داستان حرّ بن يزيد رياحى مى خوانيم كه : اين مرد به عنوان مبارزه و دستگيرى حسين بن على و سپردن آن به دست خونخوار تاريخ بشرى يعنى « ابن زياد » بيرون آمد و در برابر حسين (عليه السلام) قرار گرفت . آن چنان كه دو دشمن خونى رو در روى يكديگر مى ايستند ، بر سر راهش ايستاد . هنگام نماز حسين (عليه السلام) فرمود : تو برو يك طرف و با لشكرت نماز بخوان تا ما نيز نماز خود را بخوانيم حر گفت : شما جلو بايست تا نمازمان را به امامت تو بخوانيم . حر بن يزيد آن روز نماز را پشت سر حسين بن على (عليه السلام) خواند ، سپس هنگامى كه امام (عليه السلام) قصد حركت داشت حر بن يزيد مخالفت كرد و حسين (عليه السلام) با جمله تندى (مادر به عزايت گريه كند) حر را مخاطب قرار داد . حر بن يزيد بدون كوچكترين جسارتى گفت : شما مى توانيد به من اين جمله را بگوييد ; ولى من با نظر به شخصيت شما نمى توانم چنين جمله را بگويم ؟

اين ادب روحى و اين شخصيت عالى حرّ بن يزيد باعث شد كه در روز خونين دشت نينوا سرانجام حقيقت را تشخيص داده و از پايين ترين درجه به بالاترين درجه ترقى كرده و جانب حسين (عليه السلام) كه جانب حق و حقيقت والله است را گرفته و جان خود را در راه او نثار نمايد .

اختيار محبوب در سخت ترين شرايط بر ماسوا
« محمد بن ابى عمير » يكى از برجسته ترين افرادى است كه تاريخ نمونه او را كمتر به ياد دارد . كتب رجالى از او مسائل مهمّى نقل كرده اند كه در اينجا به ترجمه مقاله ى « رجال كشى » درباره ى او اكتفا مى كنيم :

عى بن الحسن مى گويد : ابن ابى عمير به خاطر جانب دارى از حق گرفتار و به حبس محكوم و از نابسامانى وضع زندان و شكنجه دچار بلاهاى زيادى شد .

آنچه داشت به حكم خليفه ستمگر مصادره شد ، از بيان اموال او كتاب هاى گرانبهايى كه در حديث تأليف كرده بود نيز به غارت رفت . او نزديك به چهل جلد از نوشته هايش را از حفظ داشت كه از بازگوشده هاى آن كتب ، تحت عنوان « نوادر » ياد مى شود .

فضل بن شاذان كه خود را از كم نظيرترين عاشقان بود مى گويد : از محمّد بن ابى عمير نزد حاكم وقت شكايت شد ، كه او نام تمام شيعيان را در عراق مى داند ، او را گرفتند و گفتند از تشكيلات شيعه پرده بردار ، امتناع كرد ، عريانش كردند و او را بين دو درخت آويختند و صد ضربه تازيانه زدند ، فضل مى گويد : ابن ابى عمير گفت : وقتى مرا مى زدند و تازيانه ها را يكى پس از ديگرى فرود مى آوردند درد شديدى مرا گرفت ، كم مانده بود كه اسرار شيعه را فاش كنم ; امّا ناگهان نداى « محمّد بن يونس بن عبدالرحمان » را شنيدم كه گفت : اى محمّد بن ابى عمير ! به ياد ايستادن در برابر محضر الهى باش . از اين ندا قوّت گرفتم و بر آنچه بر من رفت استقامت كردم و از اين بابت خداى بزرگ را شكر مى كنم . فضل بن شاذان مى گويد : بر اثر آن گرفتارى بيش از صدهزار درهم به او زيان وارد شد .

همچنين فضل بن شاذان مى گويد : وارد عراق شدم ، كسى را ديدم شخصى را مورد عتاب قرار داده و مى گويد تو مرد صاحب عيالى و كسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن است ، مى ترسم كه طول سجده هايت به ديدگانت ضربه دارد كند !!

چون او سخن خود را تكرار و بر آن اصرار ورزيد گفت : چقدر با من حرف مى زنى واى بر تو ، اگر بنا بود با سجده ى طولانى چشم كسى از بين برود ; بايد تاكنون چشم ابن ابى عمير از بين رفته باشد !!

چه گمان دارى درباره كسى كه بعد از نماز صبح سجده شكر مى كند و تا هنگام زوال آفتاب سر برنمى دارد .

آرى اينان از بى نظيرترين افرادى بودند كه محبوبى به جز خدا نداشتند و هر محبّتى را براى او مى خواستند و هيچ گاه با همه پيشامدها و سختى ها چيزى را بر حضرت او ترجيح نمى دادند
آسيه و معبود واقعى
ملاّ فتح الله كاشانى در تفسير خود چنين مى گويد : آسيه به جهت خلوص ايمان رستگار شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانيد و نقصى در قرب و منزلت او در نزد حضرت حق پيدا نشد .

نقل است وقتى كه ساحران سحر خود را نمايش دادند و موسى (عليه السلام) عصايش را انداخت و اژدها شد و سحر ساحران را باطل كرد آسيه ايمان آورد . و مدّتى ايمان خود را از فرعون پنهان مى داشت چون فرعون بر آن مطلّع شد ، به او گفت : از دين موسى (عليه السلام) برگرد ، امّا برنگشت بنا بر اين فرعون امر كرد تا او را چار ميخ كرده در آفتاب بينداختند ... آنگاه فرعون دستور داد : تا سنگى آوردند تا بر سينه وى نهند ، آسيه چون آن سنگ را ديد ; نجات از فرعون و دخول در جنّت از خداى متعال درخواست كرد :

( إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِندَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ وَنَجِّنِي مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ) .

خداى بزرگ دعاى وى را مستجاب كرد و حجاب از پيش وى برداشت . پيش از آن كه سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود كه از يك درّ سپيد بود ، وى خوشحال شد بعد از آن روح وى قبض كرد و آن سنگ بر جسد بيجان آمد و عذاب فرعون را نچشيد .

راستى اين گونه ايمانها در ميان اين گونه بشرها از عجايب است ، انسانى كه مقام دوم مادى و رياستى مملكتى است ، زنى كه به انواع زيور و آرايش دنيا آراسته است ، فردى كه همه گونه وسايل عيش و نوش مادى برايش فراهم است ; پس از درك حقيقت ، و يافتن محبوب واقعى او را بر هر چيزى ترجيح دهد و به آن چه وابسته است و تعلّق قلبى دارد در راه او از آن بگذرد و انواع رنج ها و مشقت ها را تحمل كرده و حتّى جان شيرين خود را در شيرين ترين دوران زندگى يعنى جوانى نثار محبوب خود كند ، آرى .

وَدَليلُ الحُبّ إيثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

اعتماد و توكل بر حق
در روزگار عيسى بن مريم (عليه السلام) ، زنى بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا مى رسيد، هر كارى كه داشت رها و به نماز و طاعت مشغول مى شد . روزى هنگام پختن نان ، مؤذّن بانگ از آن داد ، او نان پختن را رها كرد و به نماز مشغول شد ; چون به نماز ايستاد ، شيطان در وى وسوسه كرد «تا تو از نماز فارغ شوى نان ها همه سوخته مى شود » زن به دل در جواب داد : اگر همه نان ها بسوزد بهتر است كه روز قيامت تنم به آتش دوزخ بسوزد . ديگر بار شيطان وسوسه كرد كه : پسرت در تنور افتاد و سوخته شد ، زن در دل جواب داد ، اگر خداى تعالى قضا كرده است كه من نماز كنم و پسرم به آتش دنيا بسوزد من به قضاى خداى تعالى راضى هستم و از نماز فارغ نمى شدم كه الله تعالى فرزند را از آتش نگاه دارد . شوهر زن از در خانه درآمد ، زن را ديد كه به نماز ايستاده است . در تنور ديد همه نان ها به جاى خويش ديد ناسوخته ، و فرزند را ديد در آتش بازى همى كرد و يك تار موى وى به زيان نيامده بود و آتش بر وى بوستان گشته به قدرت خداى عزّوجلّ چون زن از نماز فارغ گشت شوهر دست وى بگرفت و نزديك تنور آورد و در تنور نگريست ، فرزند را ديد به سلامت و نان به سلامت هيچ بريان ناشده ، عجب ماند و شكر بارى تعالى كرد ، و زن سجده شكر كرد خداى را عزوجلّ ، شوهر فرزند را برداشت و به نزديك عيسى (عليه السلام) برد و حال قصّه با وى نگفت . عيسى گفت : برو از اين زن بپرس تاچه معاملت كرده است و چه سرّ دارد از خداى ؟

چه اگر اين كرامت آن مردان بودى او را وحى آمدى و جبرئيل وحى آوردى او را ، شوهر پيش زن آمد و از معاملت وى پرسيد ، اين زن جواب داد . گفت : كار آخرت پيش داشتم ، و كار دنيا باز پس داشتم و ديگر تا من عاقلم هرگز بى طهارت ننشستم الاّ در حال زنان و ديگر اگر هزار كار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنيدم همه كارها به جاى رها كردم و به نماز مشغول گشتم ، و ديگر هركه با ما جفا كرد و دشنام داد ، كين و عداوت وى در دل نداشتم و او را جواب ندادم و كار خويش با خداى خويش افكندم ، و قضاى خداى را تعالى راضى شدم و فرمان خداى را تعظيم داشتم و بر خلق وى رحمت كردم وسائل را هرگز بازنگردانيدم اگر اندك و اگر بسيار بودى بدادمى و ديگر نماز شب و نماز چاشت رها نكردمى ، عيسى (عليه السلام) گفت : اگر اين زن مرد بودى پيغامبر گشتى .

مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله اى است كه دوبار قرآن مجيد بر آن شهادت داده است ، يكى ابراهيم (عليه السلام) در زمان نمرود و ديگر موسى (عليه السلام) در دوران كودكى در عصر فرعون ، و البته هركس با تمام وجود تسليم حق گردد ، خداوند هر مشكلى را برايش سهل و هر چيزى را به فرمان او قرار خواهد داد . چنانچه فرموده اند : اَلْعَبُودِيَّةُ جُوْهَرَةٌ كُنْهُهَ الرُّبُوبِيَّةُ ، بندگى حقيقتى است كه در ذات آن مالكيت بر هر چيز نهفته است . در اين زمينه حكايات بى شمارى از انبيا و اولياء نقل شده است كه آيات قرآن مجيد هم آن حكايات را تصديق مى كند . از جمله يكى از بزرگان گويد : وقتى در باديه مى رفتم از كاروان بازماندم و راه گم كردم ، در باديه مى گشتم چند روز برآمد ، اميد از خود برداشتم ، ناگاه يكى پى ديدم كه در آن وقت در روم بود از پى مى رفتم تا رسيدم به پشته اى از ريگ . بر آن پشته رفتم محرابى ديدم در او آدمى ديدم نشسته ، شادمانه شدم كه آدمى ديدم ، آنجا نشستم و زمانى ببودم آفتاب فرو شد .

وقت نماز شام درآمد ، جوانى ديدم مى آمد نيكو روى جامه هاى نيكو پوشيده و بر اين بالا برآمد و پاى بر زمين زد ، چشمه آب روان گشت از آن ريگ ، اين جوان مرد بدان آب طهارت كرد و پاره اى آب بخورد ، بدان محراب باز رفت من نيز برخاستم فراز شدم از آن آب بخوردم ، همه تشنگى از من بشد و هم گرسنگى و هم ماندگى از من زايل شد ، پس آب دست بكردم و بايستادم و نماز كردن گرفتم چون جوان ، از نماز فارغ شدم قصد رفتن كرد ، من دست بر وى زدم ، گفتم : از بهر خداى تعالى مرا راه بنماى كه من راه گم كرده ام ، گفت : بيا از پس بر اثر وى برفتم هنوز گامى چند نرفته بودم كه بانگ اشتر شنيدم و روشنايى مشعله اى ديدم ، روى از پس كرد و مرا گفت : كاروان اينك ! گفتم : به خداى كه بر نگويى كه تو كيستى ؟ گفت : من زين العابدين ام ... .

و امام على (عليه السلام) فرمود :

وَللهِ ما قَلَعْتُ بابَ خَيْبَر وَقَذَفْتُ بِهِ أَرْبَعينَ ذَرْعاً تُحِسَّ بِهِ أَعْضائي بِقُوَّت جَسَدِيَّة وَلا حَرَكَة غَذائيّة وَلكِنىِّ أُيِّدتُ بِقُوَّة مَلَكُوتِيَّة وَنَفْس بِنُورِ رَبِّها مُضيئَة .

فَاِذا تَحَقَّقَ الْعِلمُ في الصَّدْرِ خافَ

زمانى كه دانش انسان به خداوند بزرگ و مقام حضرت او ، و به جريمه هايى كه در دنيا و آخرت براى جرم ها معيّن فرموده ، و به عاقبت خود كه چه خواهد شد ، در دل آدمى تحقّق پيدا كرد و همچون ريشه درخت در قلب انسان ثابت گشت حالت ترس در دل او جاى خواهد كرد . از آنجا كه اين حالت كه ريشه اش دانش انسان به واقعيّات است ، ثابت خواهد شد ، انواع خوف ممدوح كه در گذشته در شش قسمت بيان شد براى آدمى حاصل مى شود .

1 ـ خوف از پيش آمدن حوادث ناگوار براى مردم بر اثر بى توجّهى آنان به مسائل تربيتى و اعلام خطر به آنان و درصدد پيشگيرى برآمدن از آن حوادث براى نجات خلق .

2 ـ خوف از سوء عاقبت و فعاليت در جهتى كه عمر آدمى به حسن عاقبت خاتمه يابد .

3 ـ خوف از مقام خدا و در نتيجه پاك ماندن از گناه .

4 ـ خوف از عذاب گناه انجام گرفته كه بهترين علت براى توبه وبازگشت است.

5 ـ خوف از نقصان در عبادت يا قلّت آن در برابر عظمت حق و در نتيجه كوشش بيشتر براى عبادت بيشتر .

6 ـ خوف از كوچكى خود در برابر عظمت بى انتهاى حضرت حق و در نتيجه ، فعاليت كردن براى اتصال به حضرت او از طريق عبادات كامل جهت جبران كوچكى خويش .

وَإِذا صَحّ الخَوفُ هَرَبَ ،

چون ترس به واقعيّت در دل جاى گيرد و ترس صحيح باشد به دنبال آن مسئله گريز مى آيد ، گريز از جاهلان ، گريز از بدكارانى كه توقع خوبى در آنان نمى رود ، گريز از گناه و معصيت و هرچه كه نزد مولا پسنديده نيست .

وَإِذا هَرَبَ نَجا

و زمانى كه به خاطر خوف ، انسان از تمام برنامه هاى خسارت بار بگريزد از شقاوت و بدبختى ، از خزى دنيا و عذاب آخرت ، از ريخته شدن آبرو در دو جهان نجات پيدا كرده و به فوز عظيم و رستگارى رسيده است .

امام باقر (عليه السلام) در روايتى مى فرمايد : آنچه انسان را نجات مى دهد سه چيز است : ترس از خدا در آشكار و پنهان ، ميانه روى در زندگى به هنگام غنا ، و فقر ، به عدالت سخن گفتن هنگام رضا و خشم .

رسول اسلام در روايتى مى فرمايد : سه چيز آدمى را نجات مى دهد : حفظ زبان ، گريه بر گناه ، در صورت سود نداشتن نشستن در خانه . و امام ششم نيز مى فرمايد : آنچه مايه ى نجات است عبارت است از : خوراندن به مردم ، افشاى سلام ، نماز شب به آن هنگامى كه مردم در خوابند .

همچنين رهبر بزرگ اسلام در ضمن و صايايش به امير مؤمنان (عليه السلام) علل گرفتارى و خوشبختى و نجات را چنين بيان مى كند :

يا على تو را از سه خصلت بزرگ كه گناه است نهى مى كنم : حسد ، حرص ، دروغ ، كه البته انسانى كه داراى ترس از مقام خداست دائم از اين سه خصلت و مشابه آن در حال گريز است .

يا على بزرگترين اعمال سه چيز است : انصاف دادن به مردم ، مواسات با برادر در راه خدا ، و يار حق در هر حال .

يا على خوشحالى مؤمن در دنيا به سه چيز است ملاقات با برادران ، افطار از روزه ، عبادت در آخر شب .

يا على سه چيز در هركس نباشد براى اعمال نيكش پايدارى نخواهد بود ، ورعى كه او را از معاصى حفظ كند ، اخلاقى كه بتواند با آن با مردم زندگى كند ، بردبارى و حالى كه بتواند جهل جاهل را با آن از خود دور نمايد .

يا على سه چيز از حقايق ايمان است : انفاق به وقت تنگدستى ، انصاف دادن به مردم و بخشش علم به كسى كه براى فراگيرى آن آمده .

يا على سه چيز از مكارم اخلاق است ، بخشش به كسى كه تو را محروم كرده ، صله رحم با خويشى كه با تو قطع رابطه كرده ، و گذشت از كسى كه به تو ظلم كرده .

آرى انسان اگر از حرص ، حسد ، كذب و ساير صفات رذيله بگريزد و به واقعيّاتى كه نبى اكرم به على (عليه السلام) سفارش كرده آراسته شود نجات پيدا كرده است .

كسى كه به حقيقت ، نجاتِ از شر دنيا و آخرت را مى طلبد بايد از كليه عوامل شر در گريز باشد ، كتب آسمانى و انبيا و ائمه بزرگوار از آنچه انسان بايد بگريزد تانجات بيابد پرده برداشته و آدمى را بگريز از عوامل شر تشويق نموده و علل بدبختى و شقاوت را براى انسان بيان كرده اند .

عَنْ أَبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) عَنْ أَبيهِ قالَ لا يُؤمِنُ رَجُلٌ فيهِ الشُّحُّ وَالْحَسَدُ وَالْجُبُنُ لا يَكُونُ الْمُؤْمِنُ جُباناً وَلا حريصاً ولا شحيحاً .

« امام ششم از قول پدرش فرمود : كسى كه بخل و حسد و ترس دارد ايمان ندارد ، مؤمن ترسو و حريص و بخيل نيست » .

امام صادق (عليه السلام) در روايتى مى فرمايد : سه نفر بدون حساب به دوزخ مى روند حاكم ستمكار ، بازرگان دروغگو و پير زناكار .

عَنْ أَبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) : قالَ إِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ يُبْغِضُ الغَنِيَّ الظَّلُومَ ، وَالشَّيْخَ الْفاجِرِ وَالصَّعْلُوكَ الْمُختالَ ثُمَّ قالَ ، أَتَدْري ما الصَّعْلُوكَ الْمُخْتالِ ؟ قالَ : فَقُلْنا القَلِيلَ الْمالِ ، قالَ : لا ، هُوَ الَّذي لا يَتَقَرَّبُ إِلَى اللهِ عَزَّوَجَلَّ بِشَيْء مِنْ مالِهِ .

« امام ششم فرمود : خداوند سه كس را دشمن مى دارد ، پول دار ستمكار ، پيرمرد نابكار ، و درويش متكبّر ، سپس فرمود : مى دانى درويش متكبّر كيست ؟ گفتم : شخص كم بضاعت ، فرمود : نه ، كسى است كه مالش را در راه قرب حق صرف نكند » .

عَنَ أَبي الْحَسَنِ (عليه السلام) قالَ : لَعَنَ رَسُولُ اللهِ ثَلاثَةً الآكِلُ زادَهُ وَحْدَهُ ، وَالرَّاكِبُ في الفَلاةِ وَحْدَهُ ، وَالنَّائِمُ في بَيْت وَحْدَهُ .

« امام هفتم فرمود : پيامبر سه نفر را لعنت كرده است : مسافرى كه توشه خود را تنها بخورد و از همسفرهايش دريغ ورزد ، كسى كه در بيابان تنها مسافرت كند ، و هركس در خانه تنها بخوابد » .

كانَ عَلِيٌّ (عليه السلام) يَقُولُ : العامِلُ بِالظُّلْمِ وَالْمُعينُ عَلَيْهِ وَالرَّاضي بِهِ شُرَكاءٌ ثَلاثَةٌ .

« آن كه ستم مى كند ، و آن كه در آن ستم كمك مى دهد و آن كه ستم را مى پسندد هر سه شريكند » ( در اين گناه ) .

عَنْ أَبي جَعْفَر (عليه السلام) قالَ : الظُّلْمُ ثَلاثَةٌ : ظُلْمٌ يَغْفِرُهُ الله عَزَّوَجَلَّ وَظُلْمٌ لا يَغْفِرُهُ وَظُلْمٌ لا يَدَعُهُ فَأَمَّا الظُّلْمُ الَّذي لا يَغْفِرُهُ اللهُ فَالشِّرْكُ بِاللهِ عَزَّوَجَلَّ وَأَمَّا الظُّلْمُ الَّذي يَغْفِرُهُ اللهُ فَظُلْمُ الرَّجُلِ نَفْسَهُ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَأَمَّا الظُّلْمُ الَّذي لا يَدَعُهُ فَالمُدايِنَةُ بَيْنَ العِبادِ .

« امام پنجم فرمود : ستم سه گونه است : ستمى كه خداى عزوجل مى آمرزد و ستمى كه نمى آمرزد ، و ستمى كه از نظر نمى اندازد ، اما ستمى كه نمى آمرزد شرك به خداست ، و ستمى كه مى آمرزد ستمى است كه شخصى درباره خودش كرده و ستمى كه از نظر نمى اندازد حقوقى است كه بندگان به يك ديگر پيدا مى كنند » .

آرى وقتى خوف ، در قلب انسان خوف صحيح و واقعيّت دارى بود ، انسان از هر گناهى از قبيل آنچه در روايات بالا ذكر شد فرار مى كند ، و چون فرار كرد به طور حتم و بدون شك نجات پيدا مى كند .

وَإِذا أَشْرَقَ نُورُ اليَقينِ في الْقَلْبِ شاهَدَ الفَضْلَ

چون نور يقين در دل تابيد ، به تماشاى عنايتى نايل مى شود كه قبل از يقين از آن عنايات بى بهره بود ، اين چه يقينى است كه سود آن بيشتر مشمول الطاف الهى شدن است . اين چه يقينى است كه حصول آن در قلب و تابش آن در دل باعث مى گردد كه فاصله بين انسان و خدا كم شود و در نتيجه به مقام قرب رسيده و آنچه را قبل از آن نمى ديد مى بيند البته براى يافتن اين يقين بايد به كتاب خدا و روايات كه منعكس كننده ى اصول عرفان واقعى هستند مراجعه كرد .

قبل از هر چيز بايد دانست كه از نظر عارفان ، يقين داراى سه مرتبه است :

1 ـ علم اليقين .

2 ـ عين اليقين .

3 ـ حقّ اليقين .

علم اليقين :
به معناى تصوّر و تصديق موضوع به صورتى است كه در واقع چنان است و البته حصول اين يقين جز به كمك دانش و علم و استدلال و منطق ميسّر نيست .

عين اليقين:
به معناى ديدن و مشاهده كردن واقعيّت است و اين مرتبه درجه اى از مرتبه قبل بالاتر است ، چون بين چيزى را به چشم ديدن و باور كردن تا شنيدن و قبول كردن خيلى فرق است .

حق اليقين:
به معناى متّحد شدن وجود با واقعيّت است ; به نحوى كه هيچ گونه راه شك و ترديدى به آن براى انسان نماند و واقعيّت خارجى يا موجويّت انسان يكى گردد ، به قول بابا طاهر عريان :

بود درد من و درمان از دوست***بود وصل من و هجرانم از دوست
اگر قصابم از تن واكره پوست***جدا هرگز نگردد جانم از دوست.
حق اليقين به معناى فناى در حق و بقاى به اوست ، علماً و شهوداً و حالاً ، و مراد از لقاى حق در آيات قرآن همين مرتبه است ، مرتبه اى كه كار دليل و برهان كار ديده نيست ، بلكه نتيجه حركت الهى قلب است ، قلبى كه خانه اوست و عرصه تجلّى نور او و چون ديده ى قلب كه از آن تعبير به بصيرت مى شود ، به نور يقين روشن گردد انسان مستحقّ عنايات خاصّه و الطاف رحمانيه مى گردد و مى شنود آنچه را قبل از اين يقين نمى شنيد و مى بيند آنچه را نمى ديد ، و مى يابد ، آنچه را نمى يافت .

«منازل السائرين» كه يكى از بهترين كتب عرفانى است در باب يقين چنين مى گويد :

« و يقين را سه درجه است : اوّل علم اليقين و آن قبول چيزى است كه از حق ظاهر شده و به ما رسيده و قبول چيزى است كه مربوط به حق است و از ما غايب است ، و استقامت بر چيزى است كه قائم به حق است » .

در شرح مطلب فوق مى فرمايد : « علم اليقين قبول برنامه هايى است كه از طريق انبيا از قبيل ايمان و اسلام و احكام و معجزات كه همه دلالت دارند از جانب حقّند به ما رسيده ، و نيز قبول آخرت و احوال روز قيامت و بهشت و جهنّم وهرچه كه متعلّق به فرد است مى باشد .

و نيز ايستادگى و پابرجايى بر امورى است كه بندگان به آن هدايت مى شوند و يقين آنان تقويت مى گردد » .

« درجه دوّم عين اليقين است ، و آن بى نيازى انسان از يافتن واقعيّت به كمك استدلال است و بى نيازى انسان از خبر به وسيله ديدن است و پاره شدن حجاب علم به مشاهده واقعيّت است » .

سپس در شرح مى فرمايد : « عين اليقين شهود اشياء به كشف است ، به همان طور كه اشياء هستند و اين گونه مشاهده با كمك فطرت پاك و قلب سليم است و در صورت پاك شدن عالم جان از غبار گناه و كدورت شك و ترديد ميسّر است . منظور از حجاب علم هم معلوم است كه گاهى انسان صورتى مطالب با واقع در ذهن خود تصوّر مى كند و در حالى كه شىء غايب از او است ; ولى در صورت حضور شىء در برابر انسان و انعكاس آن شىء برابر در قلب اين عين اليقين است » .

« درجه ى سوم حق اليقين است و آن تلألؤ نور صبح كشف است ، سپس راحت شدن از سنگينى تعيّن بر دوش جان سپس فنا در حق اليقين » .

آنگاه در شرح اين مطلب مى فرمايد : « حق اليقين به تحقّق به حقيقت علم حق است با فنا از بود خود و علم خود ، به اين معنى كه تجلّى نور حقيقت است بر ظلمت منميّت انسان ، به طورى كه انسان بر اثر آن تجلّى از ميان برخيزد ، چون از ميان برخاست و خودى برجاى نماند از سنگينى بار يقين رها مى شود ; زيرا قبل از آن تجلّى موجودى بود آراسته به صفت يقين ، ولى اكنون وجودى نمانده كه حامل صفت يقين باشد و متحمّل حقيقى كه يقين بر او بار كرده ، بلكه به جايى رسيده كه دست حق و گوش حق و چشم حق و علم حق و راه حق و قدم حق شده و او نيست كه به سيرش ادامه مى دهد ، بلكه او را در مسير مى برند ، و از خود حركتى ندارد ، حركتش مى دهند ، آنگاه فنا در حق اليقين كه ديگر از او عين و اثرى نمى بينى .

همه حق است و بس ، همه فنا است و بس ، همه تعلّق و ربط است و بس و به قول اميرالمؤمنين (عليه السلام) در مناجات مسجد كوفه :

مَوْلاي يا مَوْلاي أَنْتَ الْمَوْلى وَأَنَا الْعَبْدُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْعَبْدُ إِلاّ الْمَوْلى ، مَوْلايَ يا مَوْلايَ أَنْتَ الْمالِكُ وَأَنَا الْمَمْلُوكُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْمَمْلُوكُ إِلاّ الْمالِكِ ، مَوْلايَ يا مَوْلايَ أَنْتَ الْعَزيزُ وَأَنَا الذَّليلُ وَهَلْ يَرْحَمُ الذَّليلُ إِلاّ الْعَزيزُ ، مَوْلايَ يا مَوْلايَ أَنْتَ الْخالِقُ وَأَنَا الْمَخْلُوقُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْمَخْلُوقَ إِلاّ الْخالِقُ ، مَوْلايَ يا مَوْلايَ أَنْتَ الْعَظيمُ وَأَنَا الْحَقيرُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْحَقيرَ إِلاّ الْعَظيمُ ، مَوْلايَ يا مَوْلايَ أَنْتَ الْقَوِيُّ وَأَنَا الضَّعيفُ وَهَلْ يَرْحَمُ الضَّعيفَ إِلاّ الْقَويُّ ، مَوْلايَ يا مَوْلايَ أَنْتَ الغَنِيُّ وَأَنَا الْفَقيرُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْفَقيرَ إِلاّ الغَني مَوْلايَ يا مَوْلايَ أَنَا السَّائِلُ وَأَنْتَ الْمُعْطي وَهَلْ يَرْحَمُ السَّائِلُ إِلاّ الْمُعْطي ، مَوْلاي يا مَوْلاي أَنْتَ الْحَيُّ وَأَنَا المَيِّتُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْمَيِّتَ إِلاّ الْحَيُّ ، مَوْلايَ يا َمَوْلايَ أَنْتَ الْباقي وَأَنَا الْفاني وَهَلْ يَرْحَمُ الفانِيَ إِلاّ الْباقي ...

آرى به آنجا مى رسد كه شخصيتى مانند امير مؤمنان كه از نظر سرمايه ايمانى و عملى و اخلاقى پس از پيامبر در تمام ادوار خلقت بى نظير است ، چنان فانى در او مى شود كه خود را ذليل ، فقير ، ضعيف ، ميّت و فانى مى داند ، و اين پرثمرترين حالتى است كه انسان نسبت به حق پيدا مى كند و اين مرحله حق اليقين است

البته با تدبّر در آيات قرآن و روايات معلوم مى شود كه انسان از طريق علم اليقين به مرتبه عين اليقين و از عين اليقين به مرحله حق اليقين مى رسد . در علم اليقين فعاليّت مغزى و عقلى دخالت دارد و در عين اليقين فعاليت قلب و در حق اليقين جذبه ى الهى و عنايت خداوندى كه همان كشش معشوق به عاشق است مى باشد .

اگر از جانب معشوق نباشد كششى***كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد
قرآن و مسئله يقين
( وَكَذلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ ) .

« و چنين ما به ابراهيم ملكوت و حقيقت آسمانها و زمين را ارائه كرديم تا به مقام اهل يقين رسيد » .

حضرت ابراهيم (عليه السلام) دريافت كه ربى در عالم و مالك و كارگرانى در هستى به جز حضرت او نيست . او يافت كه نظام جهان متّكى به اراده اوست و كلمه كُنْ كه فعل وجود مقدس آن جناب است در اين عرصه هستى حاكم است ، در چنين دريافتى به هيچ وجه شك و ترديد راه ندارد و از اين راه انسان مراتب يقين را طى كرده تا به مقام تسليم و رضا و فنا فى الله و بقاء بالله مى رسد اين آيه نمايانگر يقين ابراهيم (عليه السلام) به حضرت اوست .

( وَبِالاْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ ) .

« اهل تقوا به آخرت يقين دارند » .

يعنى در برپايى ، آن جاى كه براساس عدل الهى و نظام متقن حركت در اجزاى هستى است ، كمترين شك و ريبى ندارند .

( وَفِي الاَْرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنينَ ) .

« در زمين نشانه هايى است براى صاحبان يقين » .

آرى انديشمندان و متفكّران به هنگامى كه در آثار الهى در پهنه ى زمين ، در خشكى ها و درياها فكر مى كنند و به اين نتيجه مى رسند كه بدون خالقى عادل ، عالمى حكيم ، امكان پيدايش و فعاليت ذرّه اى وجود ندارد .

انديشمندان از تفكّر در صُنْع الهى چنين نتيجه مى گيرند كه زمين انبار موادى براى موجودات زنده است ، موادى كه قدرت ، انسانها و ماشين هاى حساب ، از شمارش آن عاجز است ; چه رسد به تحقيق در تمام شئون هر ذرّه اى از ذرّات اين مواد بى حساب .

مسئله ى جوّ زمين كه درباره ى آن هزاران كتاب نگاشته شده است ، معادن زمين كه درباره ى آن ميليونها جزوه و كتاب منتشر شده است ، خشكى ها ، تپه ها ، كوهها ، چشمه ها ، رودخانه ها ، صحراها ، جزيره ها ، درياچه ها ، درياها ، اقيانوسها و عجايبى كه در اقيانوسها وجود دارد و ... همه اين آثار ، حركت دهنده ى انسان به سوى يقين اند و به سوى مراتب يقين تا جايى كه از انسان ها افرادى بزرگ و بى نهايت بزرگ چون انبيا و ائمه و صلحا و عارفان و اوليا به وجود آيند .

روايات و مسئله يقين
عَنْ جابِر قالَ لي أَبُو عَبْدِاللهِ (عليه السلام) يا أَخا جُعْف إِنَّ الإيمانَ أَفْضَلُ مِنَ الاِْسْلامَ وَإِنَّ الْيَقينَ أَفْضَلُ مِنَ الإِيمانِ ، وَما مِنْ شَيْء أَعَزَّ مِنَ الْيَقينَ .

« جابر جعفى مى گويد: حضرت صادق(عليه السلام) به من گفت: اى برادر جعفى ايمان از اسلام برتر است، ويقين از ايمان بالاتر است، وچيزى گرانبهاتر از يقين نيست » .

مجلسى بزرگ در توضيح اين روايت مى گويد : يقين در وجود هركه تجلى كند ، از او معصيت صادر نمى شود ، امّا در ايمان اين طور نيست ، به خصوص كه ايمان اكثر مردم تقليدى و ظنى است و با كمترين وسوسه نفس يا شيطان از بين مى رود . نمى بينيد وقتى طبيب مى گويد : فلان غذا براى فلان مرض ضرر دارد ، يا باعث فزونى مرض يا دير خوب شدن است و مردم قول طبيب را سخت عمل مى كنند ; امّا با اين همه آيات خدا و اخبارى كه از انبيا و ائمه درباره ى خطرات و آثار شوم معاصى رسيده تصريح شده است كه گناهان باعث هلاكت و عذاب شديد است ، مردم كمتر توجه مى كنند و اين نيست مگر از ضعف ايمان و نبود يقين .

عَنْ أَبي الْحَسَنِ (عليه السلام) قالَ : سَمِعْتُهُ يَقُولُ : الإيمانُ فَوْقَ الإسْلامِ بِدَرَجَة ، وَالتَّقْوى فَوْقَ الإيمانِ بِدَرَجَة ، وَالْيَقينُ فَوْقَ التَّقْوى بِدَرَجَة ، وَما قُسِّمَ في النّاسِ شَيْءٌ أَقَلَّ مِنَ الْيَقينِ .

« از امام رضا (عليه السلام) روايت شده است كه فرمود : ايمان درجه اى از اسلام بالاتر است و تقوا درجه برتر از ايمان است ، و يقين به درجه اى فوق تقواست و چيزى در ميان مردم كمتر از يقين تقسيم نشده » .

آرى يقين پس از عبور از تمام مراحل اسلام و ايمان و تقوا به دست مى آيد . كسى كه اين مراحل عالى را به دست آورد و به عرصه يقين قدم بگذارد البته شاهد عنايات مهمى از خداى بزرگ خواهد شد .

عَنْ يُونُس قالَ : سَأَلْتُ أَبي الْحَسَنِ الرِّضا (عليه السلام) عَنِ الإِيمانِ وَالاِْسْلامِ فَقالَ : قالَ
أَبُوجَعْفر (عليه السلام) : إِنّما هُوَ الاِْسْلامُ ، وَالإِيمانُ فَوْقَهُ بِدَرَجَة ، وَالتَّقْوى فَوْقَ الاِْيمانِ بِدَرَجَة وَالْيَقينُ فَوْقَ التَّقْوى بِدَرَجَة ، وَلَمْ يُقَسِّمْ بَيْنَ النَّاسِ شَيْءٌ أَقَلَّ مِنَ الْيَقينِ قالَ : قُلْتُ : فَأَيُّ شَيْء الْيَقينُ قالَ : التَّوَكُّلُ عَلَى اللهِ ، وَالتَّسْليمُ للهِ ، وَالرِّضا بِقَضاءِ اللهِ ، وَالتَّفْويضُ إِلَى اللهِ قُلْتُ : فَما تَفْسيرُ ذلِكَ ، قالَ هكذا قالَ أَبُوجَعْفَر (عليه السلام) .

« يونس مى گويد : از حضرت رضا (عليه السلام) درباره ى ايمان و اسلام پرسيدم ، فرمود : امام باقر فرموده : اسلام است و ايمان به درجه اى فوق آن و تقوا فوق ايمان و يقين بالاتر از تقواست و چيزى كمتر از يقين بين مردم قسمت نشده است ، عرضه داشتم يقين چيست ؟ فرمود : تكيه بر خدا ، تسليم به خدا ، رضايت به قضاى الهى ، واگذاردن برنامه به او ، عرض كردم تفسير اينها چيست ؟ فرمود : اين طور امام باقر فرمود » .

در اين روايت مهم دقّت كنيد ، چگونه ممكن است كسى كه در همه حال تكيه بر خدا دارد ، و در همه ى شئون تسليم حضرت اوست و به تمام داده هاى خداوند راضى است و امورش را به حق واگذار كرده و به مرتبه يقين رسيده ( كه اين چهار علامت نشان مى دهد كه به حق اليقين رسيده ) گناه از او سر بزند ؟ آنان كه به چنين مرتبه اى از يقين به دست مى يابند همانان اند كه حضرت صادق درباره ى آنان مى فرمايد :

وَإِذا أَشْرَقَ نُورُ اليَقينِ في الْقَلْبِ شاهَدَ الفَضْلَ .

عَنْ أَبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : مِنْ صِحَّةِ يَقينِ الْمَرْءِ الْمُسْلِم أَنْ لا يُرْضى النّاسَ بِسَخَطِ اللهِ ، وَلا يَلُومَهُمْ عَلى ما لَمْ يُؤْتِهِ اللهُ ، فَإِنَّ الرِّزْقَ لا يَسُوقُهُ حِرْصُ حَريص وَلا يَرُدُّهُ كِراهِيَّةُ كارِه ، وَلَوْ أَنَّ أَحَدَكُمْ فَرَّ مِنْ رِزْقِهِ كَما يَفِرُّ مِنَ الْمَوْتِ لاََدْرَكَهُ رِزْقُهُ ، كَما يُدْرِكُهُ الْمَوْتُ ثُمَّ قالَ : إِنَّ اللهَ بِعَدْلِهِ وَقِسْطِهِ جَعَلَ الرُّوحَ وَالرَّاحَةَ في الْيَقينِ وَالرِّضا وَجَعَلَ الْهَمَّ وَالْحُزْنَ في الشَّكِّ وَالسَّخَطِ .

« امام صادق (عليه السلام) فرمود : يقين در وجود مرد مسلمان علاماتى دارد و آن اين است كه دارنده يقين به خاطر دنيا و شئون آن خشنودى مردم را با سخط خدا معامله نمى كند و مردم را به آنچه خداوند از مال دنيا به آنان نداده سرزنش نمى نمايد ; زيرا يقين دارد كه خداوند بيش از آنچه در دست اوست روزى او نكرده است . رزق چيزى نيست كه عامل جلبش حرص حريص باشد ، يا عوامل ردّش نگرانى شخص نگران باشد ، اگر يك نفر از شما از رزق چنانچه از مرگ فرار مى كند بگريزد بداند كه روزى او به او مى رسد چنانكه مرگ به او مى رسد سپس فرمود : خداوند به عدل و دادش ، آرامش قلب و راحت بدن را در يقين و رضا قرار داده و غم و غصّه را در شكّ و ترديد و ناخشنودى از داده اش قرار داده » .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : رسول خدا نماز بامداد را با مردم گزارد و به جوانى در مسجد نگاه كرد كه چرت مى زد و سر به زير داشت ، رنگش زرد شده بود و تنش لاغر و ديده هايش به گودى نشسته بود ، به او فرمود : چگونه صبح كردى ؟ گفت : يا رسول الله در حال يقين ، رسول خدا از گفته او در شگفت شد و فرمود : براى هر يقينى حقيقت و علامتى است ، حقيقت يقين تو چيست ؟ جواب داد يقين من است كه مرا در غم فرو برده و شبم را به بى خوابى كشيده و روز گرمم را به تحمّل تشنگى واداشته ، جانم از دنيا و آنچه در اوست به تنگ آمده و روى گردان شده تا جايى كه مى بينم عرش خداوندم براى حساب برپاست و همه مردم بر آن محشورند و من در ميان آنانم ، گويا مى نگرم به اهل بهشت كه در نعمت اند و با يكديگر در تعارف و به پشتى ها تكيه زده اند و گويا مى نگرم دوزخيان را كه زير شكنجهايند و فرياد مى كنند ! خيال مى كنى من الآن لغزه آتش دوزخ را مى شنوم كه در گوشم مى گردد و مى چرخد .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به اصحابش فرمود : اين بنده اى است كه خدا دلش را به نور ايمان روشن كرده سپس فرمود : اى جوان آنچه دارى از آن با شدت نگهدارى كن ، سپس جوان گفت : يا رسول الله دعا كن كه به همراه تو شربت شهادت بنوشم ، پيامبر برايش دعا كرد ، چيزى نگذشت كه در يكى از جنگ ها پس از نه تن شهيد شد و او نفر دهم بود .

مجلسى در ذيل اين روايت مى گويد : در قلب انسان پرده هايى ست تاريك و تيره كه نمى گذارند نور حقيقت در آن بتابد ، و با خموشى و بى خوابى و گرسنگى و مراقبت دائم اين پرده ها دريده شود و حقيقت تجلى مى كند . سپس علامه مى فرمايد در حديث نبوى به برخى از اين پرده ها اشاره شده است كه فرمود : اگر شياطين گرد دل آدميزاد نگردند به ملكوت آسمان چشم اندازند .

البته براى از بين بردن اين پرده ها و غبار كدورتها ، بهترين راه اجراى فرامين حق و دورى از هر گناه صغيره و كبيره است و اگر انسان بتواند چهل روز وجودش را از غير حق پاك كند ، اين نور تجلى خواهد كرد و چشمه هاى حكمت از قلب بر زبان جارى خواهد شد ، چنانچه در روايتى به همين معنا اشاره شده :

من أَخْلَصَ للهِ أَرْبَعينَ صَباحاً ظَهَرَتْ مِنْ قَلْبِهِ عَلى لِسانِهِ يَنابيعُ الْحِكْمَةَ .

و چون آن نور درآيد انسان موفق به مشاهده الطاف خاصّه ربّانى خواهد شد و به قول حضرت صادق (عليه السلام) :

وَإِذا أَشْرَقَ نُورُ اليَقينِ في الْقَلْبِ شاهَدَ الفَضْلَ .

وَإِذا تَمَكّنَ مِنْهُ رَجا

چون يقين در قلب انسان جاى گرفت ، اميد به عنايات الهى ، و ثواب جزيل خداوندى و از همه مهمتر اميد رسيدن به مطلوب و معشوق حقيقى و رسيدن به مقام قرب پروردگار پديدار خواهد گشت .

وَإِذا وَجَدَ حَلاوَةَ الرَّجا طَلَبَ

چون شيرينى و لذّت اميد را يافت ، آتش طلب به تمام معنى در دل او شعلهور شود و به طلب مطلوب خود كه قرب الهى است با تمام جديّت برخواهد خواست و آن آتش به سعى او در اين زمينه ، قوّت خواهد گرفت و لحظه اى از فعاليّت براى رسيدن به او غافل نخواهد شد ، كه گفته اند :

وعده وصل چون شود نزديك *** آتش شوق تيزتر گردد
وَإِذا وَفِقَ لِلْطَّلَبِ وَجَدَ

و چون توفيق طلب مطلوب را يافت و به خاطر طلب به كوشش برخاست و به وسيله رياضات شرعى و مجاهدات نفسانى و آراسته شدن به حسنات و پاك گشتن از رذائل ، از قيود شيطانى و هواجس نفسانى و پابندى مادّى رهايى يافت ، معشوق را مى يابد و فانى در او مى گردد و موجوديّت او تبديل به يك موجوديّت الهى صرف مى گردد . اين مقام همان مرحله ى يافتن است كه در اين زمينه گفته اند :

مَنْ طَلَبَ شَيْئاً وَجَدَّ وَجَدَ وَمَنْ قَرَعَ باباً وَلَجَّ وَلَجَ .

« آن كس كه به طلب چيزى برآيد و بر آن اصرار و جديّت كند آن را خواهد يافت » .

وَإِذا تَجَلّى ضِياءُ الْمَعْرِفَةِ في النُّؤادِ هاجَ ريحُ الْمَحَبَّةِ .

هنگامى كه عارف حجاب هاى ظلمانى را بر اثر دستورات الهى از آينه ى دل و نفس زدود ، وقتى كه نيّتى براى عارف جز خدا نماند ، زمانى كه براى عارف همّتى به جز رسيدن به مقام قرب باقى نبود ، نور معرفت تابيدن مى گيرد ; معرفت به اينكه در مملكت وجود جز او ديارى نيست ، و چون نور معرفت در دل تجلّى كند نسيم عشق بوزد ، آن عشقى كه اصل اصول است ، و سرمايه اى جز آن نيست عشق به خدا ، عشق به اوامر و نواهى او ، عشق به رسالت انبيا و امامت امامان . عشق به عمل صالح ، عشق به اخلاق حسنه و عشق به حركت به سوى او ، و قبول تحمل هر مصيبتى در راه رسيدن به مقام قربش .

وَإِذا هَاجَ ريحُ الْمَحَبَّةِ اسْتأْنَسَ في ظِلالِ الْمَحْبُوبِ

چون نسيم محبّت به آن كيفيّت كه در بالا گفته شد بوزد ، هيچ وحشتى از هيچ چيزى براى انسان نخواهد ماند ، از بركت آن نسيم الهيه در سايه ى محبوب واقعى قرار مى گيرد و با معشوق خود مأنوس شده و همنشين با دوست واقعى و مطلوب حقيقى مى گردد . و چون انس به محبوب آمد ، از چيز ديگرى لذّت نخواهد برد و هيچ عاملى قدرت برگرداندن او را از اين راه ندارد .

موحد چو در پاى ريزى زرش***وگر تيغ هندى نهى بر سرش
نباشد اميد و هراسش زكس***بر اين است آيين توحيد و بس
به خاطر اين انس و لذت بردن از آن ، كه نتيجه عشق واقعى است ، امام در جمله بعد مى فرمايد :

وَآثَرَ الْمَحبُوبَ عَلى ما سِواهُ .

و اين وقت است كه محبوب را بر آنچه غير اوست او ترجيح داده و در زندگى خود او را بر هر چيزى مقدم مى دارد . اراده او و خواسته او و همّت او به طور كامل اراده و خواسته معشوق خواهد شد و اگر همه ى دنيا از او برگردند ، او به محبوبش انس بيشتر و عشق شديدتر پيدا خواهد كرد .

وَباشَرَ أَوامِرَهُ وَاجْتَنَبَ نَواهِيهِ

چون به محبوب برسد ، در حقيقت از اختيار ناس و نفس درآمده و در اختيار مولا قرار گرفته ، امرى جز امر و نهى او نمى ماند ; زيرا بريده از نفس و خلق چگونه محكوم نفس و خلق است ؟ و متّصل به او چگونه بريده از امر و نهى است ؟ در آنجا برايش يقينى است كه اجراى اوامر و نواهى مولا باعث اتصال بيشتر است ، از اين جهت است كه بر شدت عبادت افزوده مى گردد ، و امر و نهى متوجّه او نخواهد شد ; مگر اينكه آن را به اجرا بگذارد .

وَإِذا اسْتَقامَ عَلى بَساطِ الأُنْسِ بِالْمَحْبُوبِ مَعَ أَداءِ أَوامِرِهِ

وَاجْتِنابِ نَواهِيهِ وَصَلَ إِلى رُوحِ الْمُناجاة

چون عارف ، متمكّن بر بساط انس با محبوب حقيقى شد ، و اوامر و نواهى او را به اجرا گذاشت روح مناجات را يافته و به جايى مى رسد كه ترك عبادت آن هم نه تنها واجبات بلكه سنّتها برايش از قبيل جدا شدن ماهى از آب است و از اين كلام استفاده مى شود كه كسالت و كاهلى در عبادت نشانه ى دورى از جناب اوست و ميل و رغبت به آن دليل قرب و علامت توجّه به جلال و جمال اوست . از نبى اكرم نقل شده كه در وقت رسيدن اوقات نماز به بلال مى فرمود : أرحنا يا بلال ، يعنى ما را راحت كن ، يعنى اذان بگو تا ما به عبادت حق كه راحت و لذّت ما در آن است مشغول شويم .

حفظ اوامر و نواهى حق بالاترين ادب انسان به مولاست ، و بساط انس با او به وسيله دستوراتش براى آدمى حاصل مى گردد .

با ادب به مقام انس مى توان رسيد و عنايت انس آن است كه دل به دوست شاد باشد و شاد بودن دل به دوست آن است كه جز دوست او را به كار نيايد .

و اگر به اندازه ى هر دو عالم نعمت پيش او آرند ، او را شادى نشايد ، زيادت شادى به چيزى جز دوست ، نشان نقصان محبّت است .

و اگر هر دو عالم بلا پيش او آرند از جا نرود ، از بهر آن كه چيزى از جا رفتن در وقت دعوى محبت دليل فراغت سر است از محبت .

و معنى وحشت از غير گرفتن ، آن است كز بهر خويش ، با دوست ، هيچ انبساط نماند ، نه تقاضاى نفع و نه تقاضاى دفع ضرر بلكه «مقام تسليم» .

و با دوست چنان خوش گردد كه اگر عطا منع كند نگويد چرا كردى ، و اگر بلا برگمارد نگويد چرا گماشتى .

و چون حق سبحانه و تعالى خواهد ، دل دوستى را با خويش به انس آرد يا مادام نيكى خويش بر او متواتر دارد ، يا بلاى غير خويش به او باز نمايد ; تا از غير او گريزان باشد .

و هر وقت كه انس با حق شدت گيرد ، وحشت از خلق فزونى يابد و علامت انس آن است كه صاحب او را وحشت پديد آيد از دنيا و از خلق ، مگر با اولياى خداى كه انس گرفتن با اوليا انس است با خداى و هركه با خلق انس گرفت بر بساط فرعونيان ساكن شد ، خداى را باش و اگر نه خود مباش ، انس آن است كه از ماسوى الله وحشت در تو پديد آيد .

و حجاب ميان بنده و خدا ، آسمان و زمين و عرش و كرسى نيست خيال و اوهام و منيّت تو حجاب است . از ميان برگير و به خداى بشتاب . بايد كه اگر در خلوت باشى خداى را ببينى و اگر با خلق باشى خداى را ببينى و هرچه جز حق بود نزديك تو باطل بوده و تغيّر عالم سر تو را نجنباند و بلاى حق مهر تو را كم نكند .

هيبت حسنش چو بر بودت زخويش***پرده حشمت براندازد زپيش
هركه غيرست از ميان بيرون شود***پس اميد از بيم مرد افزون شود
مجلس بخشايش آمد اين بساط***عشقبازان را مقام انبساط
مايه سودا از اين بازار خاست***پس كليم الله حق ديدار خواست
چون نسيم اين چمن پيدا شود***بلبل جان در قفس شيدا شود
سالك از اول چو بشناسد مقام***انس او با طاعت و ذكرت مدام
آن كه صاحب حال باشد نام او***با صفات حق بود آرام او
آن كه او را انس با ذات خداست***بحر تمكين است و غواص بقاست
وَمِثالُ هذِهِ الأُصُولِ الثَّلاثَةِ كَالْحَرَمِ وَالْمَسْجِدِ وَالْكَعْبَةِ فَمَنْ دَخَلَ الْحَرَمَ

آمِنَ مِنَ الْخَلْقِ ، وَمَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدِ آمَنَتْ جَوارِحُه أَنْ يَسْتَعْمِلَها في

الْمَعْصِيَةِ ، وَمَنْ دَخَلَ الْكَعْبَةِ آمِنَ قَلْبُهُ مِنْ أَنْ يَشْغَلَهُ بِغَيْرِ ذِكْرِ اللهِ

مثال خوف و رجا و محبّت همانند حرم و مسجد و كعبه است . كسى كه وارد منطقه حرم مى شود از آزار خلق درامان است ، زيرا وارد در حريم ، بسيارى از برنامه هاى عادى بر او حرام و ممنوع است چه رسد به برنامه ها تحريم شده ، چنانكه وارد شده به حرم از ديگران درامان است ، وارد شده به منطقه خوف از عذاب دنيا و آخرت درامان است ، چرا ؟ براى اين كه خائف از مقام خدا قائم به امر و نهى الهى است ، و اجراى دستورات خداوند بهترين منطقه امن از خزى دنيا و عذاب آخرت است .

و كسى كه وارد مسجدالحرام شود ، در حقيقت وارد مركز معشوق و منطقه ى محبوب شده است ، قرآن درباره ى وارد به مسجد مى گويد : ( ومن دخله كان آمناً ... )مهمان دوست ، و وارد به حضور مولا مگر كارى غير از خواسته مولا انجام مى دهد ، مگر ممكن است جوارح او آلوده به معصيت شود ، آنجا كه علّتى و سببى براى گناه يافت نمى شود ، آنجا فقط جاى توجه به محبوب و انجام خواسته هاى اوست . و به همين خاطر مجرى برنامه ى دوست به حضرت او حُسن ظنّ پيدا كرده و قلبش از اميد به رحمت و عنايت او آكنده مى شود ، و خدا هم برابر با روايات گذشته با بنده اش برابر با حسن ظنّ عبد و خوفى كه از مقام مولا دارد ، عمل مى كند .

و كسى كه وارد خانه شود ، جز اينكه مشغول به صاحب خانه باشد كارى از او ساخته نيست ، همچنين قرار گرفته در منطقه ى محبّت ، عشقى به جز عشق مولا و محبّتى جز محبّت به دوست احساس نمى كند ، و محبّت هرگز از ياد او نرفته و پس از رسيدن به اين محبّت ، هيچ محبّتى را نمى تواند مقدّم بر آن بدارد . اين است كه فقط او را مى خواهد و هرچه را هم بخواهد براى او مى خواهد .

فَانْظُرْ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُ ، فَإِنْ كانَتْ حَالَتُكَ تَرْضاها لِحُلُولِ الْمَوتِ

فَاشْكُرِ اللهَ عَلى تَوْفيقِهِ وَعِصْمَتِهِ

راستى خوب فكر كن ، در خويش دقت نما ، به نفس انديشه بنما ، اگر حال تو نسبت به مردم چنين است ، كه مرگ براى تو خوشايند است پس خدا را به اين حال و بر اينكه تو را توفيق اجراى واجبات و ترك محرّمات داده و تو را از خطا و گناه و افتادن در چاه هلاكت حفظ فرموده شكر كن كه چنين حالى نسبت به مرگ نتيجه ى عمل صالح و اخلاق حسنه و دورى جستن از گناه است . چنانچه حال اولياء نسبت به مرگ چنين بوده است . مگر نشنيدى امام عارفان پس از ضربت پسر مرادى گفت : فزتُ وَربّ الكعبة ، يا على اكبر به حضرت حسين (عليهما السلام)عرضه داشت : لا نُبالِي بِالْمَوْتِ ، كسى بايد از مرگ بترسد كه به فكر مولا و در انديشه عقبى نبوده و نباشد . چنانچه از ابوذر پرسيدند : چرا چنين است كه بعضى از مرگ و مردن مى ترسند و از حلول آن خائف و هراسانند و بعضى آرزو دارند مرگ برسد و بدان راضى اند ؟ پاسخ داد : آنان كه از مرگ مى ترسند كسانى هستند كه دنياى خود را معمور و آخرتشان را خراب كرده اند و معلوم است كه انتقال از آبادى به خرابى موجب ترس است و آنان كه از موت راضى اند آخرت ايشان معمور است ، و دنياى آنان پيش آنان بى ارزش و خرابه اى بيش نيست البته انتقال از خرابى به آبادى موجب رضايت است :

الدنيا سجن المؤمن وجنّة الكافر .

وَإِنْ تَكُنْ الأُخْرى فَانْتَقِلْ عَنْها بِصِحَّةِ العَزيمَةِ وَأنْدَمْ عَلى ما سَلَفَ مِنْ عُمْرِكَ في الْغَفْلَةِ

اما اگر حال تو نسبت به مرگ حال اكراه و تنفّر است با عزمى درست از اين حال به آن حال الهى سفر كن ; زيرا كراهت از مرگ نشانه ى قساوت قلب است . بر گذشته ى خود كه نسبت به خالق و خلق در غفلت بود ، و به سبب آن غفلت دچار حق الله و حق الناس شدى پشيمان شو و در تدارك حق الناس و حق الله برآى ، كه در دنباله ى حق الله و حق الناس مشكلات و گرفتارى اخروى فراوان است .

وَاسْتَعِنْ بِاللهِ عَلى تَطْهِيرِ الظّاهِرِ مِنَ الذُّنُوبِ ، وَتَنْظيفِ الْباطِنِ مِنَ الْعُيُوبِ

از خداوند مهربان براى پاك شدن اعضايت از گناه كمك بخواه ، و براى طهارت باطنت از همه ى عيوب مدد بجوى و بدان كه در قرآن و روايات وارد شده كه بهشت جاى پاكان است در قرآن آمده است : ( الطيّبات للطيّبين ) و در روايتى آمده است :

والجنّة لا يدخلها إلاّ الطيّب .

وَاقْطَعْ زِيادَةَ الْغَفْلَةِ مِنْ قَلْبِكَ

و زيادى غفلت را از قلب خود قطع كن ، و هرگز از ياد مرگ و ذكر خدا غافل مباش . قيد زياده در متن روايت اشاره به آن است كه بعضى از غفلت ها از لوازم حالات بشرى است و احتراز از آنها ممكن نيست ، پس غفلتى كه امام امر به قطع آن مى كند زايد بر غفلت طبيعى است .

وَاطْفِ نارَ الشَّهْوَةِ مِنْ نَفْسِكَ

و آتش شهوت را از نفس خاموش كن ، و با نفس به همان مقدار معامله كن كه خداوند مهربان اجازه داده ، نه به آن مقدارى كه خود نفس از تو مى طلبد ، كه اگر خواهش هاى نفسانى ميدان پيدا كنند بزرگترين ضربه را بر انسان مى زنند ; چنانچه نبى اسلام فرموده :

أَعْدا عَدُوّك نَفْسَكَ الَّتي بَيْنَ جَنْبَيْكَ .

« دشمن ترين دشمنانت همان نفس توست كه بين دو پهلويت قرار گرفته » .

خداوند مهربان به همه ما توفيق آراسته شدن به آنچه كه در اين روايت ذكر شده مرحمت فرمايد و ما را در مسير انسان الهى شدن و خليفة الله شدن قرار بدهد