گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هفتم
باب بيست و چهارم


در فوائد عزلت
قالَ الصّادُِِ (عليه السلام) :

صاحِبِ الْعُزْلَةِ مُتَحَصِّنٌ بِحِصْنِ اللهِ وَمُتَحَرِّسٌ بِحِراسَتِهِ ، فَيا طُوبى لِمَنْ تَفَرَّدَ بِهِ سِرّاً وَعَلانيَةً .

وَهُوَ يَحْتاجُ إلى عَشْرَةِ خِصال :

عِلْمُ الْحَقِّ وَالْباطِلِ ، وَحُبُّ الْفَقْرِ ، وَإخْتيارُ الشِّدَّةِ ، وَالزُّهْدُ ، وَإغْتِنامُ الْخَلْوَةِ وَالنَّظَرُ فِي الْعَواقِبِ ، وَرُؤيَةُ التَّقْصيرِ فِي العِبادَةِ مَعَ بَذْلِ الْمَجْهُودِ ، وَتَرْكُ الْعُجْبِ ، وَكَثْرَةُ الذِّكْرِ بِلا غَفْلَة فَإنَّ الْغَفْلَةَ مُصْطادُ الشَّيْطانِ وَرَأسُ كُلِّ بَلِيَّة وَسَبَبُ كُلِّ حِجاب ، وَخَلْوَهُ الْبَيْتِ عَمّا لا يَحْتاجُ إلَيْهِ فِي الْوَقْتِ .

قالَ عيسَى بْنُ مَرْيَمُ (عليه السلام) : اُخْزُنْ لِسانَكَ بِعمارَةِ قَلْبِكَ وَلْيَسَعْكَ بَيْتُكَ .

وَاحْذَرْ مِنَ الرِّيا وَفُضُولِ مَعاشِكَ وَابْكِ عَلى خَطيئَتِكَ وَفَرِّ مِنَ النّاسِ فِرارَكَ مِنَ الاْسَدِ فَإنَّهُمْ كانُوا دَواءً فَصارُوا الْيَومَ داءً .

ثُمَّ اتَّقِ اللهَ مَتى شِئتَ ، قالَ الرَّبيعُ بْنُ خُثَيْم : إنِ اسْتَطَعْتَ أنْ تَكُونَ في مَوْضِع لا تُعْرَفُ وَلا تَعْرِفُ فَافْعَلْ .

وَفِي الْعُزْلَةِ صِيانَةُ الْجَوارِحِ وَفِراغُ الْقَلْبِ وَسَلامَةُ الْعَيْشِ وَكَسْرُ سِلاحِ الشَّيطانِ وَالْمُجانِبَةُ مِنْ كُلِّ سُوء وَراحَةُ الْوَقْتِ ، وَما مِنْ نَبِيٍّ وَلا وَصِيٍّ إلاّ وَاخْتارَ الْعُزْلَةَ في زَمانِهِ إمّا فِي ابْتِدائِهِ وَإمّا فِي انْتِهائِهِ .

عزلت
در اين باب روايتى كه از امام بحق ناطق حضرت صادق (عليه السلام) نقل شده در مسئله عزلت و گوشه گيرى است .

اين را مى دانيم كه در اصول عالى اسلام و معارف حقه الهيه تكليف ما لا يطاِ و وظيفه اى كه از استطاعت انسان خارج باشد وجود ندارد .

و اين را نيز مى دانيم كه در اسلام عزيز قاعده و قانونى كه كمترين ضربه و لطمه را به زندگى واقعى انسان چه در جهت دنيا ، چه در جهت آخرت بزند وجود ندارد ، و اگر بعنوان يك قاعده اسلامى در كتب اسلامى باشد جعلى و غير قابل قبول است .

و اين را نيز مى دانيم كه كناره گيرى كامل انسان ، بطورى كه آدمى با هيچ كس در هيچ شأنى معاشرت و مخالطت نداشته باشد امكان ندارد ، و بهيچ عنوان عملى نيست .

از طرفى مى بينيم در قرآن مجيد و روايات اصيل و نهج البلاغه مسئله عزلت و گوشه گيرى بعنوان يك عامل بسيار مهم سعادت مطرح است ، در اينجاست كه لازم است معناى اين مسئله ريشه يابى شود ، و مقصود و منظور قرآن مجيد و روايات از مسئله عزلت معلوم گردد تا كسى با انتخاب آن بدون توجه به ريشه مسئله از جاده حق منحرف نگردد .

از آنجا كه مسئله عزلت در قرآن و روايات در رابطه با سعادت انسان مطرح شده بايد به راحتى و بدون شك و ترديد گفت منظور از عزلت در معارف الهيه عزلت و گوشه گيرى از عامل خطر ، و برنامه ايست كه براى خير دنيا و آخرت انسان ضرر دارد ، و آنچه كه در طريق سعادت و سلامت آدمى است كناره گيرى از آن موردى ندارد بلكه حرام شرعى و عقلى است ، چنانچه عزلت و كناره گيرى از عوامل خطر واجب و ضرورى است .

مواردى كه بايد از آن عزلت گرفت چون آفتاب روشن ، در آيات قرآن و روايات بيان شده ، كه مجموع آنها را در عناوين زير مى توان خلاصه كرد .

1 ـ عزلت و هجرت از گناهان شخصى ، باطنى و ظاهرى ، چنانچه در آيه 151 سوره انعام آمده :

وَلاَ تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ .

بدون شك عزلت جستن و گوشه گيرى از فواحش ظاهر و باطن كه عبارت است از : زنا ، لواط ، ظلم ، پرده درى ، خودآرائى زن براى ديگران ، دروغ ، غيبت ، حسد ، شرك ، عقوِ والدين ، قتل نفس محترمه ، خوردن مال يتيم .

انسان مكلف است ، از كليه اين امور چه در خلوت و چه در جلوت بپرهيزد ، كه هر يك از اين گناهان عامل خطرى براى رسوائى انسان در دنيا ، و معذب شدن او در آخرت است .

2 ـ عزلت و گوشه گيرى از شهرى كه انسان در آن شهر يا مملكتى كه در آن مملكت قدرت بر حفظ دين خود را ندارد ، كه از اين عزلت و گوشه گيرى در آيات و روايات تعبير به مهاجرت شده ، و به اين نحو عزلت قرآن مجيد در بسيارى از آيات امر مؤكد و دستور واجب دارد .

3 ـ كناره جوئى و عزلت از گروهى كه غرِ در انواع معاصى و گناهانند ، و انسان از هدايت آنان بتمام معنى نااميد شده ، و ادامه معاشرت با آنان ، ممكن است اثر سوئى بر حال و اخلاق و اعمال و ايمان انسان بگذارد كه بدون ترديد روايت حضرت صادِ در فصل بيست و چهارم كتاب با عظمت « مصباح » بيشتر ناظر به اين مورد سوم است ، و سعى بر اين است كه توضيح اين قسمت اقدام شود .

گذشته از اين سه مورد ، در اسلام مورد ديگرى براى عزلت و گوشه گيرى نيست اگر هم باشد منطبق بر يكى از اين سه مورد است .

معاشرت با عباد صالح خدا ، رفتن بين مردم براى حل مشكلات خانوادگى ، اقتصادى و اجتماعى آنان ، آميزش با خلق براى امر به معروف و نهى از منكر ، اختلاط با جامعه براى روشنگرى ، دخالت در سياست براى كوتاه كردن دست ستم كاران از سر امت ، به جبهه جهاد رفتن براى كوبيدن سر دشمنان به سنگ هلاكت ، رفتن دنبال زراعت ، و صنعت و تجارت و كسب و كار و كمك گرفتن از مردم مؤمن و مسلمان در اين جهت براى هر انسانى لازم و بلكه در پاره اى از اين امور واجب شرعى است ، و عزلت و كناره گيرى از اين ابواب خير و عوامل سعادت ، حركتى ضد صراط الهى و بر خلاف عقل و شرع است .

يك بار ديگر تذكر اين نكته بسيار مهم ضرورى است ، كه آنچه بعنوان شرح و تاوضيح و تفسير روايت مى آيد ناظر به قسمت سوم از معناى عزلت است كه در صفحه قبل گذشت ، يعنى كناره گيرى و عزلت از تبهكاران و فاسدانى كه اميد هدايت آنان به هيچ وجه نمى رود و آميزش انسان با آنان باعث دور ماندن انسان از خير دنيا و آخرت است ، و چنين عزلتى اگر در جوامع اسلامى به وسيله خوبان امت نسبت به بدان و بدكاران صورت بگيرد ، ميدان عصيان و گناه از آنان گرفته مى شود ، و قدرت بر معصيت كردن و تجاوز از آنان سلب مى شود ، چنانچه بنا به نقل قرآن در سوره توبه ، رسول گرامى اسلام و مسلمانان با عزلت از سه متخلف ، باعث ادب و تربيت و توبه و بازگشت آنان به حق شدند .

چنانچه به زمانى برخورديد كه اكثر مردم زمان دنبال فسق و فجور رفتند ، و گوش به حق ندادند ، و بودن شما در ميان آنان باعث هلاكت شما بود ، از آنان كناره بگيريد و عزلت انتخاب كنيد ، و سعى نمائيد آنچنان كه هستيد شناخته نشويد ، كه دشمن با شناخت شما ، امكان ضربه زدن به شما را خواهد يافت .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در قسمتى از خطبه 103 نهج البلاغه مى فرمايد :

ص وَذلِكَ زَمانٌ لا يَنْجُو فيهِ إلاّ كُلُّ نُومَة ، إنْ شَهِدَ لَمْ يُعْرَفْ وَإنْ غابَ لَمْ يُفْتَقَدْ اُولئِكَ مَصابيحُ الْهُدى ، وَأعْلامُ السُّرى ، لَيْسُوا بِالْمَسابيحِ وَلا الْمَذابيعِ الْبُدُرِ اُولئِكَ يَفْتَحُ اللهُ لَهُمْ أبْوابَ رَحْمَتِهِ وَيَكْشِفُ عَنْهُمْ ضَرّاءَ نَقِمَتِهِ .

و آن زمانى است ، كه در آن نجات از عوامل هلاكت ميسر نيست مگر براى مؤمنى كه گمنام باشد ، گمنامى اش به اين باشد ، كه اگر در مجلسى حاضر شود او را نشناسند ، و اگر غايب گردد او را نجويند ، چنين مؤمنانى در راه خدا چراغهاى هدايتند ، و در شب تاريك زندگى نشانهاى سير و حركت به سوى صراط قويم ، اينان در بين مردم با فساد و سخن چينى زندگى نمى كنند ، و اسرار و عيوب بندگان را فاش نمى نمايند ، حق تعالى درهاى رحمتش را به روى آنان مى گشايد ، و عقوبت و رنج را از آنان برمى دارد .

قرآن و عزلت
كتاب الهى كه مبين تمام حقايق ، و بازگوكننده واقعيات اصيل است در مسئله اعتزال و گوشه گيرى از قومى كه انسان قدرت بر هدايت آنان را ندارد ، و بودن در بين آنان جز ضرر و خسارت براى انسان چيزى ندارد ، و كناره گيرى از آن قوم تثبيت هدايت انسان ، و گاهى تأمين نيرو براى نجات قوم بوقت بازگشتن از مقام عزلت است مى فرمايد :

وَإِذِ اعْتَزَلْتُـمُوهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ إِلاَّ اللهَ فَأْووا إِلَى الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِن رَّحْمَتِهِ وَيُهَيِّئْ لَكُم مِن أَمْرِكُم مِرْفَقاً .

و آنگاه اصحاب كهف با يكديگر گفتند : كه شما چون از اين مشركان و خدايان باطلشان دورى مى جستيد ، براى آن كه از شر و بيداد آنان در امان بمانيد به غار كوه گريخته و پنهان شويد ، تا خداوند از رحمت خود به شما گشايش و توسعه دهد و اسباب كار شما را فراهم نمايد .

اين بزرگواران براى نجات دين خود ، از شر نابكاران از قوم خود كناره گرفتند ، و بر اساس جمله آخر آيه در اين اميد بودند كه در سنگر عزلت علاوه بر حفظ سلامت دين خود ، خداوند به آنان قدرتى عنايت كند و اسبابى فراهم آورد كه بتوانند پس از پايان عزلت ، قوم را از دلت بت پرستى نجات دهند اما اراده حضرت حق غير آن بود كه آنان مى خواستند .

اصحاب كهف
در اينجا لازم است عين داستان آن بزرگواران از نظر شما بگذرد ، مردم افسوس منطقه اى در يونان ، يا بقول گروهى لبنان ، به وقت عيد ، در جشنى كه جهت خدايان خود ساخته خود برپا كرده بودند ، با مراسم مخصوصى به آن معبودها تقرب مى جستند .

مردى بزرگ زاده و كريم ، مراسم مردم برايش اطمينان آور نبود ، و توجهش به دين و مكتب مردم جلب نمى شد ، در مسئله بت ها ترديد داشت ، و در تحير و اضطراب بود .

او از ميان جمع مردم بيرون رفت تا اين كه به درختى رسيد ، و در زير سايه آن درخت ، با غم و اندوه و ترديد و حيرانى سر به گريبان شد .

چند لحظه اى نگذشت كه فرد ديگرى به او پيوست ، زيرا او هم در عقيده مردم ترديد پيدا كرده بود و حيران شده بود .

سپس ديگرى آمد و ديگرى آمد ، تا هفت نفر شدند ، جمعى كه درباره وضع عقيده اى مردم در ترديد بودند .

به زودى روح اين افراد با يكديگر آشنا شد و عقايدشان به يكديگر نزديك گشت ، و نقش واحدى آنان را متحد ساخت ، گر چه خويشاوندى نزديك و يا بستگى قريب نداشتند ، ولى با يكديگر مأنوس شدند و ترديد و شك خود را آشكار ساختند ، و مخالفت خود را با خدايان قلابى مردم اظهار داشتند .

سپس با فكر نافذ و فطرت سليم خويش به تحقيق در جهان و موجودات پرداختند ، تا اينكه افكارشان به نور توحيد روشن گرديد و بر ايجاد كننده موجودات و رمز وجود راهنمائى شدند ، و به توحيد توجه نموده ، روحشان از آسايش و اطمينان برخوردار شد ، و با زبان حال به محضر مقدس حضرت دوست عرضه داشتند :

اى به تو مشتاق جان و دل به تو شيد *** زنده به ياد تو جان عارف و دانا
نكته جان پرورى و معنى هستى *** از لب جان پرور تو يافت مسيحا
ياد تو در كعبه مونس دل زاهد *** ذكر تو در دير شمع محفل ترسا
شور جهان خاستى چو از لب شيرين *** پرده برافكندى از جمال دل آرا
اينهمه آشوب حسن تست به عالم *** ورنه نبودى به دهر فتنه و غوغا
غيرت حسن تو بود آنكه به عالم *** جلوه يوسف ربود صبر زليخا
فتنه به عالم فكندى از خط مشكين *** تاب زدلها ربودى از رخ زيبا
بر صفت جان پاك در تن خاكى *** از همه پنهان و باز بر همه پيدا
سوختگان را شرار آتش شوقت *** روضه فردوس هست و طلعت حورا
وسعت عالم به پيش سلطنت تست *** نسبت خاشاك پيش لجه دريا
وصل تو هر كس كه يافت ، يافت به گيتى *** نعمت عقبى قرين دولت دنيا
عقل نباشد حريف عشق كه نبود *** پشه لاغر حريف چنگل عنقا
نيست هما چون زدام عشق رهائى *** چاره در اين ره تحمل است و مدارا
اين بزرگواران و كريمان ، تصميم گفتند كه خدا را در اعماِ قلب خود مخفى دارند ، و در باطن جان او را حفظ نمايند ، زيرا سلطان مملكت بت پرست و در دين خود پابرجا بود ، و با تمام وجود از مشركين پشتيبانى مى كرد .

جوانان خدا يافته و خداپرست ، مانند مردم ديگر در كارهاى عمومى و ناراحتى ها شركت مى كردند ، ولى آنگه كه به خلوت گاه خود مى رفتند و به خود مى آمدند به عبادت و نماز و ذكر خدا مى پرداختند .

تا اين كه در يكى از شب ها كه گرد يكديگر جمع بودند ، و انجمن آنان آراسته بود ، يكى از جوانان با صداى آهسته و ترس و ترديد گفت :

اى دوستان ديروز خبرى شنيدم كه اگر صحيح باشد ، و من اعتقاد به راستگوئى آوردنده خبر دارم ، در اين خبر نابودى دين و يا از دست دادن جان ما موجود است .

من شنيده ام سلطان از امر ما آگاه گرديده و عقيده و دين ما در نظر او مفتضح آمده ، او از دست ما ناراحت شده و دچار هيجان گشته و تهديد نموده كه اگر از عقائدى كه با جان ما عجين است و با وجود ما يكى شده دست برنداريم ما را تحت تعقيب قرار دهد .

احتمال مى رود كه ما را فردا احضار كند ، و از دم شمشير آبدار همه ما را بگذراند ، در كار خود فكر كرده و تصميم بگيريد .

نفر دوم گفت : من اين خبر را قبلاً شنيده بودم و فكر مى كردم از حرفهاى دروغ پردازان و شايعه افكنى نادانان است ، ولى معلوم مى شود اين مطلب را اغلب مردم مى دانند و علامت صحت خبر و يا امكان وقوع آن به دست آمده است .

من معتقدم بر دين خود استوار باشيم و براى قتلى كه در كمين ما نشسته است استقامت داشته باشيم ، محال است كه ما در برابر اين مجسمه هائى كه اين نادانان پرستش مى كنند ، سر تعظيم فرود آريم ، زيرا ما فساد و بطلان اين مجسمه ها را به دست آورده ايم و غير ممكن است كه دست از عبادت حضرت معبود برداريم ، هر روزى كه خورشيد طلوع مى كند دليل وجود خدا را به همراه دارد ، و در هر جولان فكر دليلى براى عظمت خدا موجود است .

شايعه ها راست بود ، اخبار درست بود ، آنان را از منازلشان و از ميان جمع بستگانشان بيرون كشيدند و همه در مقابل پادشاه ستمگر قرار دادند .

سلطان ظالم به جوانان گفت : مى خواستيد مطلبى را مخفى بداريد ، ولى نتوانستيد كوشيديد كه دين خود را پنهان داريد ولى پيروز نشديد ، و كارتان به آنجا رسيده كه گاهى مخفى هستيد و گاهى آشكار ، از اخبار كم و بيش آگاهيد ، به من خبر رسيده كه از دين پادشاه و رعيت خارج شده ايد و به دينى روى كرده ايد كه من نمى دانم آن را از كجا آورده ايد ؟

براى من آسان است كه شما را رها كنم ، كه در دين خود سرگردان باشيد ، و اختيارتان را به دست خودتان بگذارم ، ولى اين كار در صورتى بود كه من نمى دانستم از بزرگان قوم خود هستيد و از افراد برجسته طائفه خويش مى باشيد .

اگر مردم از وضع شما آگاه گردند ، ممكن است به زودى به دين شما بيايند و آئين شما را قبول كنند و از عقايد شما پيروى نمايند و به دنبال آن رژيم و تاج و تخت من متلاشى شود و امنيت از دست برود .

من در شكنجه شما عجله نمى كنم ، كيفر شما را به زودى متوجه شما نمى سازم تا اين كه در كار خود كه بر آن اقدام مى كنيد فكر نمائيد و به ملت و آئين مردم بازگرديد و به عقائد مردم معتقد شويد و يا اين كه رهگذران ناگهان مى بينند سرهائى آويزان است ، و بدنهائى قطعه قطعه است و خون شما بر زمين جارى است .

خداوند عزيز دلهاى آن خداپرستان را محكم كرد و در ايمانشان تأييدشان نمود ، گفتند : اى پادشاه در دينى كه ما وارد شده ايم از روى تقليد نبوده است ، و از روى اكراه و اجبار بنده دين نشده ايم ، فطرت ما از ما دعوت كرد و ما هم پاسخ داديم ، عقل به ما روشنى بخشيد و ما در كنار روشنى آن گردش نموديم ، ما را به سوى خداى يكتا دعوت كردند و ما غير از او خداى ديگرى قبول نمى كنيم .

قوم ما كه به عبادت بت پرداخته اند ، از روى نادانى و تقليد است ، دليلى براى كار خود ندارند ، برهانى آنها را راهنمائى نكرده است ، اين است آنچه ما به آن علم پيدا كرده ايم و فكر ما به آن رسيده است ، هر چه مى خواهى درباره ما انجام بده .

پادشاه گفت : امروز برويد ولى به شرط آنكه فردا بيائيد تا درباره شما فكر و در داستان شما قضاوت كنم .

جوانان خداپرست در خود فرو رفتند و در كار خويش به مشورت و تبادل نظر پرداختند كه چه عملى انجام دهند ، يكى از جوانان گفت : پادشاه از وضع ما آگاه گرديده و ما ديگر نمى توانيم در مقابل وعده و تهديدهاى او و نويد و بيم او استقامت كنيم ، ما بايد دين خود را حفظ نموده و به شكاف اين كوه پناه ببريم ، زيرا گاهى در تاريكى شكاف كوه و تنگى آن آسايش خاطر است ، و براى انسان وسعت بيشترى از اين زمين پهناور كه نمى تواند خدا را مطابق ميل خود عبادت كند وجود دارد .

مكانى كه ما را به دينى كه مورد اعتمادمان نيست دعوت مى نمايند براى ما قابل زندگى نمى باشد ، و در مملكتى كه ما را مجبور سازند ، تسليم فكرى شويم كه عقيده به آن نداريم احترام و توجهى نيست .

خداپرستان بار سفر بستند و دست از وطن شستند و به خاطر حفظ دين خود راه اعتزال و گوشه گيرى و مهاجرت اختيار نمودند .

در كنار راه سگى به آنان پيوست و با ايشان همراه شد ، جوانان ديدند مانعى نيست كه سگ به همراهشان بيايد و از آنان نگهبانى كند ، جوانات آنقدر راه رفتند تا به شكاف كوه رسيدند ، در شكاف كوه خوراكهائى به دست آوردند كه خوردند و آبى كه نوشيدند ، سپس براى ان كه خستگى راه را از خود بگيرند و پاهايشان آماده حركت گردد دراز كشيدند ، تا سلامتى خود را بازيابند ولى هنوز سر را زمين نگذاشته بودند كه چرت مختصرى بر چشمانشان احساس شد و بر پلك هاى آنان سنگينى كرد ، بلافاصله به خواب عميقى فرو رفتند .

شب به دنبال روز آمد ، و سالى پس از سال ديگر آمد و آنان در خواب بودند ، گوش و چشم آنان را خواب فرو گرفته بود ، بادهاى هولناك و رعد و برِ آنها را بيدار نمى ساخت ، خورشيد طلوع مى كند و از روزنه اى درون شكاف را روشن مى سازد و نور و حرارت مى بخشد ، ولى اشعه زرين خورشيد به بدن آنان نمى رسد ، اين مسائل پى در پى و مرتب است تا اراده خدا به آن زمانى كه تعلق گرفته تمام شود .

اگر كسى در وضع آنان دقت مى كرد ، مى ديد گاهى از طرف راست به چپ و از چپ به راست مى غلطند .

سيصد و نه سال از خوابشان گذشت ، ناگهان از خواب برخاسته ، و متوجه شدند كه گرسنگى سختى بر آنان غالب شده است .

يكى از آنان گفت : من گمان مى كنم كه ساعتهاى طولانى در خواب بوده ايم نظر شما چيست ؟

يكى از آنان پاسخ داد : من كمان مى كنم يك روز خوابيده باشيم ، زيرا اين گرسنگى دليل گمان من است .

سومى گفت : ما صبح خوابيديم و اين خورشيد هنوز به غروب نزديك نشده ، من گمان مى كنم قسمتى از يك روز را خوابيده باشيم

چهارمى گفت : سخن را رها كنيد ، خدا به مدت خواب ما آگاه تر است . من آنچنان گرسنه ام كه گوئى چند روز است غذا نخورده ام ، بايد يكى از ما به شهر برود و براى جمع ما غذا تهيه كند ، ولى بايد هشيارى به خرج دهد ، كه كسى او را نشناسد ، زيرا اگر مردم افسوس بر ما دست يابند و به مكان ما پى ببرند ، ما را مى كشند يا به ايمان ما ضربه زده آن را از ما سلب مى كنند .

يكى از خداپرستان به شهر رفت تا خوراك تهيه كند ، چون نزديك شهر رسيد اوضاع شهر را بگونه اى ديگر ديد .

بناها عوض شده ، خرابه ها آباد و آباديها ويران گشته ، به هيچ عنوان قيافه شهر آشنا نيست !

نگاهش حيرت آميز است ، اضطراب در راه رفتن دارد ، توجه مردم به او جلب شد ، پرسيدند غريبى ؟

گفت غريب نيستم ، در جستجوى غذا آمده ام ، ولى جايگاه فروش آن را نمى دانم .

مردى دستش را گرفت و به محل غذا فروشى برد ، براى تهيه غذا پول به صاحب مغازه داد ، صاحب فروشگاه با كمال تعجب پول را ضرب بيش از سيصد سال پيش ديد ، فكر كرد جوان گنجى پر قيمت يافته ، اطراف جوان از طرف مردم محاصره شد ، از گنج پيدا شده سئوال كردند ، پاسخ داد اشتباه مى كنيد ، اين پولها از گنجى بدست نيامده ، اين پولها از معامله اى است كه ديروز انجام داده ام و امروز براى خريد غذا با خودم آورده ام ، چرا به من تهمت مى زنيد ، و با گمان سوء با من معامله مى كنيد ، وضع عجيبى بود ، خواست به سرعت برگردد ، مردم مانع شدند ، با مهر و محبت با او به سخن نشستند و فهميدند كه اين شخص يكى از همان اشخاصى است كه سيصد و نه سال قبل از شر زمامدار كافر منطقه به شكاف كوه پناه برده اند .

جوان چون دانست ، حقيقت مسئله روشن شد به اين معنى كه مردم فهميده اند اينان همان فراريان هستند ، بر جان خود و دوستانش ترسيد و خواست فرار كند ، يكى از آنان كه اطراف او بودند گفت : اى مرد وحشت مكن ، آن زمامدارى كه از او مى ترسى سيصد سال پيش مرده است ، و زمامدار فعلى ايمانش همانند ايمان شماست ، به ما بگو باقى دوستان تو كجا هستند ؟

جوان تازه به واقعيت مسئله پى برد ، و فهميد كه شكاف عميقى از تاريخ بين آنان و مردم بوجود آورده است ، و اكنون به صورت شبحى بيش نيست كه راه مى رود و يا سايه ايست كه حركت مى كند ، لذا به طرف گفت : مرا واگذار تا بروم و به دوستان غار داستانمان را بيان كنم ، زيرا انتظارشان طول كشيده ، و اضطرابشان شديد گرديده است .

سلطان وقت از وضع آنان آگاه شد ، و براى ديدار آنان شتافت و به سوى شكاف كوه رهسپار گرديد ، در ميان كوه مردمى را ديد كه زنده هستند و نور زندگى در پيشانى آنان مى درخشد ، خون در رگهاى آنان جارى است ، با آنان دست داد و به آغوششان كشيد و به مركز شهر آنان را دعوت كرد كه بيايند و در محل زندگى او زندگى كنند .

آنان گفتند : ما علاقه اى به ادامه حيات نداريم ، زيرا فرزندان و بازماندگان ما از دست رفته اند ، و خانه و منزل ما خراب شده و رشته زندگى ظاهر ما گسيخته است ، سپس بسور خدا توجه كردند و از خداوند خواستند آنان را براى خود برگزيند ، و رحمت خود را شامل حالشان گرداند ، هنوز چشمى بهم نخورده بود كه مانند جسدهاى بيجان روى زمين افتادند .

مردم شهر گفتند : ما كه اين بزرگان را با اين وضع يافته ايم ، براى اين جهت بروده كه بدانيم وعده حق نسبت به روز قيامت متين و صحيح است و در برپا شدن محشر شكى نيست ، سپس به اختلاف نظر پرداختند ; عدّه اى گفتند : ساختمانى به روى آنان بنا كنيم ، گروهى كه زمام كار را در دست داشتند ، نظر دادند كه مسجدى روى بدن آنان بنا شود ، ولى خداوند از وضع آنان آگاه تر است .

وَأَعْتَزِلُكُمْ وَمَا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللهَ وَأَدْعُوا رَبِّي عَسَى أَلاَّ أَكُونَ بِدُعَاءِ رَبِّي شَقِيّاً * فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللهَ وَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاَِ وَيَعْقُوبَ وَكُلاًّ جَعَلْنَا نَبِيّاً .

اين دو آيه نمايشگر دورى جستن ابراهيم از بت پرستان است ، بت پرستانى كه بر فضاى زندگى حاكم بودند ، و ابراهيم با آنان در هيچ موردى خط مشترك نداشت .

كناره گيرى كرد تا درس كناره گيرى را به همه پاكان و موحدان بدهد ، و به مؤمنان اين پيام را برساند كه اگر قدرت سرنگونى طاغوت را نداشتيد ، از آنان كناره گيرى كنيد تا وسائل كوبيدن آنان براى شما فراهم آيد ، ابراهيم گفت :

من از شما و بتانى كه به جاى معبود حق مى پرستيد دورى مى گزينم و خداى يكتا را مى خوانم اميدوارم كه از پيشگاه رحمتش محروم نشوم .

چون ابراهيم از آن قوم و بتهائى كه مى پرستيدند دورى جست و گوشه گرفت ، و مخالفت همه جانبه خود را عملاً اعلام كرد ، خداوند بزرگ به لطف و رحمتش اسحاِ و يعقوب را به او عنايت كرد ، و اسحاِ و يعقوب را شرف نبوت بخشيد .

روايات و عزلت
هم چنان كه در مقدمه روايت اشاره شد ، عزلت در اسلام به معناى جدائى و كناره گيرى از فاسدان و ناپاكان است ، براى اينكه انسان بتواند از اثرگيرى و رنگ پذيرى از آنان در امان بماند و نيز تجديد نيرو و تقويت قدرت كند ، تا بتواند تا ريشه كن كردن فساد فاسدان حركت كند .

در اين زمينه يعنى در عزلت به اين مفهوم روايات بسيار مهمى وارد شده ، كه لازم است به قسمتى از آنها اشاره شود .

امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد : به يكى از انبياء بنى اسرائيل وحى شد : اگر لقاء مرا در فرداى قيامت در حظيره قدس دوست دارى ، در دنيا تنها ، غريب ، غصه دار ، و وحشت زده از مردم باش ، همانند پرنده اى تنها ، كه در سرزمين بى آب و علف پر مى زند ، و از سر درختان مى خورد ، و از آب چشمه ها مى آشامد ، و چون شب مى رسد به لانه تنهائى مى رود ، و از بودن با طيور مى پرهيزد ، با پروردگارش انس مى گيرد ، و از طيور وحشت مى كند . اين تنهائى و غربت ، و حزن و غصه و وحشت ، كه در روايت دستور داده شده در برابر بدكاران جامعه است ، يعنى آنان كه يك پيامبر يا يك انسان صالح از هدايت آنان مأيوس است ، و بودن با آنها جز ضرر و خسارت ، سودى براى انسان ندارد .

قالَ أميرُالمُؤمِنينَ (عليه السلام) : أيُّهَا النّاسُ طُوبى لِمَنْ لَزِمَ بَيْتَهُ وَأكَلَ كَسْرَتَهُ وَبَكى عَلى خَطيئَتِهِ وَكانَ مِنْ نَفْسِهِ في تَعَب وَالنّاسُ مِنْهُ في راحَة .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود : اى مردم خوشا به حال كسى كه به خاطر حفظ خود از گناه و گناهكاران كمتر از خانه بيرون مى آيد ، و تكه نان خود را خورده و بر گناهش مى گريد ، خود را در تمام امور خير به رنج و ناراحتى مى اندازد ، تا مردم در كنار او راحت بوده از مشكلاتشان برهند .

قالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) :ثَلاثُ مُنْجِياتٌ : تَكُفُّ لِسانَكَ وَتَبْكي عَلى خَطيئَتِكَ وَتَلْزِمْ بَيْتِكَ .

پيامبر فرمود : سه چيز باعث نجات است ، نگهدارى زبان و گريه بر گناه ، و كمتر از خانه بيرون آمدن .

« كنايه از كمتر رابطه داشتن با كسانى است كه انسان از آنان سوء مى گيرد » .

عَن عَلي (عليه السلام) قالَ : قالَ عيسَى بْنُ مَرْيَمَ : طُوبى لِمَنْ كانَ صَمْتُهُ فِكْراً وَنَظَرُهُ عَبْراً وَوَسَعُهُ بَيْتُهُ وَبَكى عَلى خَطيئَتِهِ وَسَلِمَ النّاسُ مِنْ يَدِهِ وَلِسانِهِ .

على (عليه السلام) مى فرمايد : عيسى بن مريم فرمود : خوشا به حال كسى كه سكوتش فكر ، و نظرش عبرت ، و جاى در خانه اش داشته باشد ، و بر گناهانش گريه كند ، و مردم از دست و زبانش سالم باشند .

قالَ الكاظِمُ (عليه السلام) لِهُشامِ بْنِ الْحَكَمِ :

يا هُشامُ الصَّبْرُ عَلَى الْوَحْدَةِ عَلامَةٌ عَلى قُوَّةِ الْعَقْلِ فَمَنْ عَقَلِ عَنِ اللهِ اعْتَزَلَ أهْلَ الدُّنيا وَالرّاغبينَ فيها وَرَغِبَ عِنْدَ اللهِ وَكانَ اللهُ أنيسَهُ فِي الوْحْشَةِ وَصاحِبَهُ فِي الْوَحْدَةِ وَغِناهُ فِي الْعيلَةِ وَمُعِزَّهُ مِنْ غَيْرِ عَشيرَة يا هُشامُ قَليلُ الْعَمَلِ مَعَ الْعِلْمِ مَقْبُولٌ مُضاعَفٌ وَكَثيرُ الْعَمَلِ مِنْ أهْلِ الْجَهْلِ مَرْدُودٌ .

امام هفتم حضرت كاظم (عليه السلام) به هشام فرمود : پايدارى بر تنهائى علامت قدرت عقل است ، كسيكه نسبت به حضرت حق متعهد است از اهل دنيا و عاشقان نسبت به آن دورى مى گزيند ، و به آنچه نزد خداست رغبت نشان مى دهد و خداوند در وقت وحشت در تنها ماندن از اهل دنيا انيس او و در وحدت رفيق اوست ، حق تعالى سرمايه او در تنگدستى و عزت او بدون عشيره است ، اى هشام عمل كن و اندك در صورت معرفت داشتن به چند برابر ارزشش قبول است ، و بسيارى عمل با جهل و نادانى مردود است .

در اين روايت بسيار مهم دقت كنيد ، كه امام هفتم منظور از عزلت را در فرهنگ دين خانه نشينى و جدائى مطلب از مردم نمى داند ، بلكه منظور از عزلت و كناره گيرى ، عزلت از اهل دنيا و راغبين نسبت به آن است ، يعنى آن دسته از مردم گه گاهى در بعضى از ادوار بيشتر مردم را تشكيل مى دهند كه غرِ در ماديگرى و هواها و شهوات هستند ، و سيل خطرناكى مى باشند ، كه اگر انسان با آنان آميزش و مصاحبت داشته باشد به خزى دنيا و عذاب آخرت دچار مى شود .

در هر صورت حقيقت عزلت در فرهنگ اسلام ، همان ترك مراوده و معاشرت با اهل گناه است ، كه فقهاى عظام در كتب فقهى در باب امر به معروف و نهى از منكر عنوان فرموده اند
عزلت از ديدگاه عارفان
عارفان عاشق ، و آگاهان صادِ در مسئله عزلت علأه بر مطرح كردن مسائل گذشته ، عقيده دارند ، حقيقت واقعى عزلت خلوت گرفتن از غير و بخصوص از خويش است براى يافتن مقصود واقعى .

اين خلوت گرفتن منافات با از منزل بيرون رفتن و كسب و كار و معاشرت با مردم در حد لازم ندارد .

اين خلوت در حقيقت خلوت دل است از تعلقات و وابستگى هاى به غير دوست و به عبارت ديگر جدائى از تمام موانع راه وصول به لقاء حضرت دوست .

به قول الهى آن بلبل مست گلزار عالم پاك :

اگر تو ديده گشائى شبى به عالم پاك *** به خاك ره فكنى تاج و گنج كشور خاك
عروس دهر بسى دلبر است و فتان ليك *** مكن متاع دل پاك مهر اين ناپاك
جهان صورت و نقش و نگار طبع خوشست *** ولى به چشم طبيعت پر است بى ادراك
عجوز دنيى دون با كمند مكر و فسون *** فكنده رستم دستان بسى به خاك هلاك
تو صيد يار شو و وارهان دل از هر قيد *** بكوش تا رسدت دست دل بر آن فتراك
مى طهور زجام الست نوش اى دل *** كه مست عشق تو گردد هزار دختر تاك
چو دولتى بكف آيد تو عدل و احسان كن *** زفكرت دى و فردا ميار دل غمناك
الهيا به صفاى دل و خلوص شهود *** بگوى انت الهى و لا اله سواك
بدان كه طالب كمال را بعد از حصول استمداد ، ازالت موانع واجب باشد ، صاحب خلوت بايد كه موضعى اختيار كند ، كه آنجا از محسوسات ظاهر و باطن ، شاغلى نباشد و قواى حيوانى را مرتاض گرداند و از افكار مجازى به كلى اعراض كند ، و آن فكرهائى بود كه غايات آن راجع به مصالح معاش و معاد باشد ، و مصالح معاش امور فانى باشد « نه آنچه ضرورت دارد و به آن نياز هست » و مصالح معاد امورى باشد كه غايات آن حصول لذات باقى باشد نفس طالب را .

و بعد از زوال موانع ظاهر و خالى كردن باطن از اشتغال به ما سوى الله بايد كه به همگى همت و جوامع نيت اقبال كند بر ترصد سوانح غيبى و ترقب واردات حقيقى كه آن را تفكر خوانند .

در خلوت عشق خير و شر نيست *** زان ديو و فرشته را كدر نيست
آنجا كه مقام رهروان است *** از ديو و فرشته در امان نيست
چو بنشيند به خلوت يار با يار *** نفس نا محرم افتد هم چو اغيار
ندانى كرد هرگز خلوت آغاز *** مگر از هر چه دارى خو كنى باز
دل تو موضع تجريد آمد *** سراى خلوت توحيد آمد
دل تو منظر اعلاست حق ر *** ولكن سخت نابيناست حق را
نظرگاه شبان روزى دل تست *** ولى روى دل تو در دل تست
چو روى دل كنى از سوى گل دور *** بدين پشتى بگيرد روى دل نور
غلام آن دلم كز دل خبر يافت *** دمى از نفس شوم خويش سرتافت
طريق مرد عزلت خوى كن باز *** اگر مردى زمردم خوى كن باز
برو كنجى گزين و توشه اى گير *** زمردم تا توانى گوشه اى گير
چو خو كردى به تنها بودن اى دوست *** شوى آگه كه تنهائى چو نيكوست
هر كه را از تنهائى وحشت بود و به خلق انس بود ، از سلامت دور است ، از روزگار آدم تا كنون هيچ فتنه ظاهر نشد مگر به سبب آميختن با خلق ، و از آن وقت باز تا امروز هيچ كس سلامت نيافت مگر آن كه از اختلاط كناره گرفت .

و چون در خلوت با حق باشى ، دل از وساوس در تفكر نگه دار ، و اگر ترسى از خداى ترس ، و اميد بدو دار و پناه از او بدو آر ، كه هر كه عزلت گزيند و در عزلت به طمع نشيند گو از نفس پرستى توبه كن ، و هر كه به نفس خويش مغرور است گو از مستى هشيار شو ، و هر كه مست غرور است ، گو از خلوت به بازار شو ، به ظاهر با خلق مى باش و به باطن با حق .

ظاهرم با خلق عالم باطنم با حق ولى *** اين سخن پوشيده دان اظهار گو هرگز مباش
و عزلت آن است كه بيرون آيند ، از مخالطت خلق به انقطاع علايق و عوايق .
چون مردمك ديده ما گوشه نشين شو *** در زاويه چشم درآ و همه بين شو
تو عزلت كن زغير او به غيرت *** كه تا عالى شود هر لحظه سيرت
و يك دم همدم ديگرى مشو ، مگر به خدمت انسانى كامل و مكمل و به اجازات و اشارت او قيام نمائى ، و انسان كامل آنست كه مكمل باشد در شريعت و طريقت و حقيقت به حيثيتى كه ديگرى را در اين علوم ثلاثه عالم تواند گردانيد .

گر بيابى اين چنين صاحبدلى *** خدمت او كن كه گردى مقبلى

و انسان بايد كه چون مرده اى از انسان كامل بگذرد ، و رشيدانه خود را به پيروى آن وجود كامل سپارد ، تا چنان كه خواهد به آن ولايت و ماء ورد نبوت به هدايت صمديت وى را بشويد ، و به عين عنايت وجود او را از لوث جنابت اجنبيه و حدث حدوث نفسانيه غسالانه غسل فرمايد .

و اصل عزلت آنست كه معزول گرداند حواس را به خلوت از تصرفات در محسوسات ، از آن كه تعلقات به ممكنات آفات و بلا و فتنه جان و دل است .

بنشين به در خلوت دل اى كامل *** مگذار كه غير او درآيد در دل
زيرا كه اگر غير درآيد به وثاق *** آسان تو دشوار شود ، حل مشكل
و مگذار كه غبار خاك تصرف محسوسات و گرد تراب تعلقات از روزن حواست درآيد ، و گرد سراپرده وجودت برآيد ، كه تقويت نفس اماره و تربيت صفات ذميمه از آن است ، و روح را با نفس از اين معامله زيان است ، زيرا كه چون با نفس خسيس مؤانست گيرد به اتفاِ به طريق نفاِ روى به اسفل السافلين نهد .

و گفته اند كه : عقل با نفس هر دو جمع شوند ـ دل چو فرزند در وجود آمد ، اگر فرزند گرامى از غايت نادانى در عقب مادر نفسانى رود ، پدر پير عقلى نيز به محبت فرزند با هم متفق گردند و روى به دار فناى دنيا نهند .

اما اگر فرزند دل بالغ و رسيدن به امر : فَاتَّبِعُوني متابعت پدر حقيقى كند ، مادر نفسانى نيز بر سبيل موافقت با ايشان موافقت نمايد و به طريق صراط الله از جهان صورت ظاهره به عالم معنى باطنه مراجعت نمايد .

برخيز و بيا نفس مطيع خود كن *** مگذار كه روح عاجز نفس شود
اى دل كنون به مرتبه جان رسيده اى *** وزجان گذشته اى و به جانان رسيده اى
آيا چه فتنه اى كه زعنقا نشان دهى *** يارب چه بنده اى كه به سلطان رسيده اى
اى شمع روشن از مه تابان گذشته اى *** وى شاخ گل به سرو خرامان رسيده اى
از گل حديث سختى را چمن بپرس *** اى باد صبح دم كه تو آسان رسيده اى
اى نفخه از بهشت بر آدم وزيده اى *** وى هدهد از سبا به سليمان رسيده اى
شمع اين زمان فروز كه در ظلمت شبى *** گنج اين نفس طلب كه به ويران رسيده اى
اى غنچه بر كدام لب جو شكفته اى *** وى بلبل از كدام گلستان رسيده اى
رنج ترا عماد شفا دانى از كجاست *** در درد مرده اى و به درمان رسيده اى
يعقوب بى دلى كه زيوسف بريده اى *** و ايوب صابرى كه به كرمان رسيده اى
و بدان كه به خلوت و عزلت و عزل حواس و قطع طمع از ناس به مدد نفس الخناس ، از دنياى دون شيطان ملعون منقطع و منفصل نمى شود .

بلكه عزلت هم چنان است كه احتماء كردن در خستگى طعام و شربت زايد ناخوردن .

زيرا كه طبيب حبيب صادِ حاذِ در معالجه بيمار از براى تيمار اول احتماء فرمايد ، بعد از آن چون ماده خام پخته گردد و مدد مواد فاسده كه مرض از آن مى انگيخت و در مى آويخت باقى نماند ، به سبيل نصيحت از حكمت آن طبيب ، اين پخته محتاج را به مسهل علاج فرمايد و قواى طبيعى و حرارت غريزى را اين سخن فرو خواند :

الْحَميَّةُ رَأسُ كُلِّ دَواء

آنگاه آن طبيب حكيمانه آن مزاج را به حب .

بُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ

تقويتى بخشد .

بدان كه انبياء و اولياء طبيبان اخروى اند ، قدم از قدم در اين بيمارستان سراچه دنيا نهاده اند ، و بعد از احتماء و عزلت و تنقيه مواد به خلوت از حكمت به صحت ، رنجور مهجور منزوى طالب را از شربت شفا خانه :

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ .

نوشانيده اند .

و بدان كه خلوت مجموعه ايست از چند گونه مخالفت نفس و رياضات تأليف يافته از تقليل طعام و قلت منام و صوم ايام و قلت كلام و ترك مخالطت انام و مداومت ذكر ملك علام و نفى خواطر و دوام مراقبه .

و سالك چون خواهد كه به خلوت درآيد اول غسلى كامل برآورد و بعد از اداى صلاة صبح به خلوت متوجه شود و چون بر در خلوت ايستد بگويد :

رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدِْ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدِْ وَاجْعَل لِي مِن لَدُنكَ سُلْطَاناً نَصِيراً .

و چون بر مصلى رود پاى راست پيش نهاد و بگويد :

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لي وَافْتَحْ لي أبْوابَ رَحْمَتِكَ

و بعد از طلوع آفتاب دو ركعت نماز « رجاء » بگذارد به خشوع و خضوع ، از سر صدِ و اخلاص ، و در حالت جلوس بر هيأت تشهد نشيند ، و بعد از فرائض و سنن به ذكر مشغول شودس و بزرگان از جمله اذكار ، ذكر « لا إلهَ إلاّ الله » اختيار كرده اند .

و چون ذاكر به حق و ناطق مطلق ، خلوت سراى باطن را از ظلمت تعلقات حيوانيه ، و غبار كدورات نفسانيه طاهر گرداند ، مهر و محبت احديت از مشرِ صمديت شارِ گردد ، نورى از ضياء يا صفاى ايمان ، منور به لطيفه رحمان در جنان اهل جنان پيدا گرداند ، و آتشى از عشق برافروزد ، و جاروب لاء نافيه عقل را چون عود در مجمر سينه مقصود بسوزد .

فوائد عزلت
چون از اشرار خلق ، و مردم پست ، و آنان كه از علاج و شفايشان نااميدى عزلت گرفتى ، و در سنگر فراموشى از ياد آنان نشستى ، فوائدى در جهت امور دنيا و آخرت نصيب تو مى گردد .

از جمله فوائد عزلت به دست آوردن فراغت براى عبادت ، و انديشه در حقايق و انس به مناجات خدا ، و قرار گرفتن در مسير كشف اسرار حق در امر دنيا و آخرت و ملكوت آسمانها و زمين است .

رسول گرامى اسلام تا قبل از بعثت از اشرار و نابكاران ، و متمردان و عاصيان به عزلت غار حرا مى رفت ، و در آنجا در عبادت و انديشه و يافتن اسرار ملك و ملكوت بود ، چون مدتى بر او گذشت مأمور به تبليغ فرهنگ الهى و يافته هاى الهى خود شد ، چون به ميان مردم آمد بدنش با مردم ; ولى دلش با حق و ديده جانش متوجه باطن عالم بود .

معاشرت با مردم نمى توانست بين او و معشوقش ايجاد حجاب كند ، او تا آنجا كه در قدرتش بود ، اهل باطل را به حق پيوند داد ، و از آنان كه نااميد بود ، با تمام وجود از معاشرت و مخالطت با آنها كناره گيرى كرد .

به بعضى از حكما گفته شد : اهل دل خلوت و عزلت براى چه انتخاب كرده ايد ؟ پاسخ داد : با كمك خلوت در طلب دوام فكر و پابرجائى حقايق در قلبند ، تا به حيات طيبه دست يابند ، و شيرينى معرفت را با ذائقه جان بچشند .

در مسئله عزلت و خلوت گزينى ، براى انسان از سه گناه بسيار بزرگ خلاص و نجات وجود دارد :

1 ـ غيبت .

2 ـ ريا .

3 ـ اثرگيرى از منكرات و فحشا .

نقل شيرين مجالس بسيارى از مردم غيبت است ، چون انسان اتصال به آن مجالس پيدا كند ، خواهى نخواهى جاذبه غيبت انسان را به اين گناه شرم آور خواهد كشيد ، حفظ زبان از غيبت كار بندگان خاص خداسصت كسيكه نمى تواند از اين معصيت خوددارى كند بر او واجب است از مقدمات آن كه يكى هم معاشرت با همگان است بپرهيزد .

و نيز در برخورد زياد با مردم ، انسان در جاذبه خودنمائى قرارمى گيرد ، و به آنجا مى رسد كه علاقه دارد مردم او را در عبادات و طاعات و خيرات ببينند و دائم از او تعريف كرده و نيكى حال و عبادت و عملش را براى ديگران تعريف كنند .

و از طرفى در معاشرت و مخالطت زياد ، خطر اثرگيرى از معاصى بخصوص معاصى لذت آور ، اعم از موارد مالى يا شهوانى براى وجود انسان هست ، و براى محفوظ ماندن از اين خطرات چاره اى جز به خلوت بردن خويش از بسيارى از مردم و به خلوت بردن دل از غير حق در باطن وجود نيست .

به خاطر اينهمه مقدمات سودبخش است كه حضرت صادِ (عليه السلام) مى فرمايد :

صاحِبُ الْعُزْلَةِ مُتَحَصِّنٌ بِحِصْنِ اللهِ وَمُتَحَرِّسٌ بِحَراسَتِهِ فَياطُوبى لِمَنْ تَفَرَّدَ بِهِ سِرّاً وَعلانِيَّةً .

آنكس كه عزلت گزيد ، در حصار عافيت خدا قرار گرفت و محفوظ به حفظ او از تمام بلاهاى دنيائى و آخرتى شد ، پس خوشا به حال كسيكه به خداى خود در ظاهر و باطن متفرد و يگانه شد .

وَهُوَ يَحْتاجُ إلى عَشْرَةِ خِصال :

عِلْمُ الْحَقِّ وَالْباطِلِ وَحُبُّ الْفَقْرِ وَإخْتيارُ الشِّدَّةِ وَالزُّهْدُ وَاغْتِنامُ الْخَلْوَةِ وَالنَّظَرُ فِي الْعَواقِبِ وَرُؤيَةُ التَّقْصيرِ فِى الْعِبادَةِ مَعَ بَذْلِ الْمَجْهُودِ وَتَرْكُ الْعُجْبِ وَكَثْرَةُ الذِّكْرِ بِلا غَفْلَة فَإنَّ الْغَفْلَةَ مُصْطادُ الشَّيْطانِ وَرَأسُ كُلِّ بَلِيَّة وَسَبَبُ كُلِّ حِجاب وَخَلْوَةُ الْبَيْتِ عَمّا لا يَحْتاجُ إلَيْهِ فِي الْوَقْتِ .

عزلت به معنائى كه گذشت و به دست آوردن انس با حضرت حق نياز به ده مسئله دارد :

1 ـ دانستن حق و باطل ، كه مبادا در طريق سلوك الى الله دچار انحراف در مسير يا گرفتار مرشدان منحرف گردد .

2 ـ در رياضات و مجاهدات نفس به مرتبه اى رسيده باشد ، كه از زحمت و تعب و رنج و بلا در راه رسيدن به حقايق مشوش نشود ، و از اينكه به خاطر حركت در راه الهى از به دست آوردن ثروت دنيا باز مى ماند ناراحت نشود ، بلكه به همان مقدار اندك كه وقتى جز به دست آوردن آن ندارد قانع باشد ، ورنه اين حقيقت را رها كرده و به دام خطرناك عافيت و ماديت خواهد افتاد .

3 ـ با سختى در كار و شدت در مسير بسازد ، به نحوى كه اگر در وصول برنامه هاى دنيائى دير و زودى شد مضطرب نگردد و در اساس صبر و حوصله اش رخنه اى ننمايد .

4 ـ اجتناب از محرمات و اگر بتواند مكروهات و دل برداشتن از زخارف دنيائى و زيور و زينت مادى ، كه ارتكاب محرمات و عشق ورزى به مظاهر دلفريباى دنيا اسباب كدورت قلت و قساوت دل است ، و با اين بازيها به وصال حضرت حق نتوان رسيد ، آرى در راه زهد و بى رغبتى به امور غير الهى از واجبات و ضروريات است ، و بدون آن راه بردن به آن پيشگاه عالى امكان ندارد .

5 ـ غنيمت دانستن اين خلوت و عزلت است ، به اين معنى كه پس از بريدن از شرار خلق و اهل معصيت و هر چهره اى كه مانع از حركت در راه خداست دلتنگى نكنند ، و ديدار آنان را هوس ننمايد .

6 ـ بتوسط آيات قرآن و روايات رسيده از اهل بيت طهارت عاقبت امر خود را بنگرد ، و بداند كه عاقبتش مرگ و رفتن به عالم برزخ و ورود به قيامت و قرارگرفتن در دادگاه حق و برخورد به حساب و كتاب و بهشت و جهنم است .

7 ـ با همه كوشش و مجاهدتى كه در عبادت و بندگى دارد ، و سعى مى كند براى طاعت خالصانه از تمام ظاهر و باطن وجودش مايه بگذارد ، ولى آن سعى و كوشش و آن طاعت و عبادت را در برابر عظمت حضرت دوست بسيار اندك و كوچك ببيند .

در پاى دوست افشان اى دوست هرچه دارى *** كين است در طريقت رسم وفا و يارى
اى آن كه شنعت ما گوئى به عشق خوبان *** از عالم محبت گويا خبر ندارى
رسوائى و ملامت شرط است در محبت *** نيش است و نوشدارو فقر است و شهريارى
اى باد صبحگاهى جان در رهت فشانم *** از گلشت محبت بوئى اگر بيارى
اى نخل كامرانى بازآ كه از فراقت *** صد دجله خون زچشمم هر گوشه گشته جارى
لب تشنه چون پسندى ما را در اين بيابان *** اى آن كه در لب لعل آب حيات دارى
يار آن بود كه ريزد در پاى دوست جان ر *** ورجان دريغ دارد باشد خلاف يارى
خرسند باش اى دل با فقر كاندرين ره *** فارغ پياده باشد از زحمت سوارى
چون تاج فقر بر سر دارى مخواه افسر *** درويش باش و بگذر از تاج تاجدارى
هر كس اميدوارى دارد هما به حالى *** ما را به لطف سابق باشد اميدوارى
نوميدى از عنايت كفر است در طريقت *** عام است لطف آن شاه اى بنده غم چه دارى
8 ـ ترك خودبينى و عجب و تخلص از تكبر است ، كه در اين راه پر واقعيت ، خود بينى و خودپسندى و كبر و بزرگ ديدن خود گناهى بس عظيم و حجابى بس خطرناك است ، در اين مسير بايد در هر منزل و مرتبه اش به عجز و قصور و تقصير و كوچكى خود معترف باشى .

9 ـ كثرت ذكر ، بخصوص ذكر قلبى ، يعنى توجه به حضرت حق در بيشتر اوقات و پرهيز از غفلت ، بايد به نحو حقيقت مورد عشق و علاقه و توجه صاحب خلوت باشد ، كه غفلت از حضرت دوست اساس هر فتنه و بليه و دام خطرناك شيطان است .

10 ـ خالى بودن منزل و مسكن صاحب خلوت از برنامه هاى غير ضرورى است ، و از هر چه كه دل را از ياد دوست غافل مى نمايد ، كه بايد از عوامل دور كننده از حق هم چون گوسپندى كه از گرگ مى گريزد گريخت .

قالَ عيسَى بْنُ مَرْيَمَ (عليه السلام) :

اُخْزُنْ لِسانَكَ بِعِمارَةِ قَلْبِكَ وَلْيَسَعْكَ بَيْتُكَ ، وَاحْذَرْ مِنَ الرّيا وَفُضُولِ مَعاشِكَ وَابْكِ عَلى خَطيئَتِكَ وَفَرِّ مِنَ النّاسِ فِرارَكَ مِنَ الأسَدِ فَإنَّهُمْ كانُوا دَواءً فَصارُوا الْيَوْمَ داءً ثُمَّ اتَّقِ اللهَ مَتى شِئْتَ .

عيسى (عليه السلام) فرمود : زبان را زندان كن تا خانه دل آباد شود ، چون دل مركز پذيرش حقايق و معارف الهى است ، وقتى از لوث كدورت ، و تيرگى گناه خلاص مى شود ، كه زبان مقهور و محبوس باشد ، و براى سالم ماندن از شر اشرار و فسق فاسقان و عصيان عاصيانى كه اميد به علاج آنان نيست در خانه ات قرار بگير .

از عملى كه محض خوشنودى دوست نيست ، و آلوده به اغراض غير الهى است خوددارى كن ، و از آنچه زائد بر قدر حاجت است از نگاه داشتنش بپرهيز ، و براى اينكه از آن بهره و سود نصيبت شود ، آن را در راه حضرت حق خرج كن ، و بر گناهانت تا سر حد آمرزش گريه كن ، و از گرگان آدم نما همچون فرار از شير درنده بگريز ، كه آدميان وقتى دواء درد انسانند كه آدم باشند ، فعلا روزگارى است كه اكثر مردم در جهت زيان زدن به انسان زندگى مى كنند ، و معاشرت با آنان جز ضربه خوردن به دنيا و آخرت انسان سودى ندارد ، در هر مقامى و در هر جائى و در هر حالى تقوا پيشه كن و از گناهان و معاصى براى رسيدن به خير دنيا و آخرت جداً بپرهيز .

قالَ الرَّبيعُ بْنُ خَيْثَمْ : إنِ اسْتَطَعْتَ أنْ تَكُونَ في مَوْضِع لا تُعْرَفُ وَلا تَعْرِفُ فَافْعَلْ .

وَفِي الْعُزْلَةِ صيانَةُ الْجَوارِحِ وَفَراغُ الْقَلْبِ وَسَلامَهُ الْعَيْشِ وَكَسْرُ سِلاحِ الشَّيْطانِ وَالمُجانَبَةُ مِنْ كُلِّ سُوء وَراحَةُ الْوَقْتِ .

ربيع كه از زهاد ثمانيه است مى گويد : اگر بتوانى به نوعى زندگى كنى كه ترا نشناسند و تو هم كسى را نشناسى زندگى كن ، كه در اين نوع زندگى براى تو از شرور و آفات امان است .

در عزلت فوائد بسيارى است
يكى حفظ اعضاء و جوارح از تمام حركت هاى باطل و لغو ، ديگر : آزاد بودن دل از تخيلات بيهوده ، چرا كه جاذبه ها و كشش هاى الهى چه در مردم ، چه در عوامل مادى زياد است و براى ما ضعيفان سبب مشغوليت دل به امورى خواهد گشت كه براى آخرت ما زيان بار است .

ديگر از فوائد عزلت سلامت زندگى و عيش از برنامه هاى اضافى و ترددهاى بيجا و رفت و آمدهاى غير ضرورى مردم بى منفعت است .

ديگر از منافع عزلت شكسته شدن سلاح شيطان است ، چرا كه شيطان در صورت ارتباط زياد انسان با عوامل غير الهى قدرت نفوذ بر انسان را پيدا مى كند ، وقتى انسان آزاد از آن عوامل باشد در حقيقت سلاح شيطان را از دست شيطان گرفته ، و نيز در عزلت راه اجتناب از شر و بدى به روى انسان باز است و هم چنين در عزلت ، عمر و زمان و وقت در طاعت و عبادت در نهايت آسودگى مى گذرد .

وَما مِنْ نَبيٍّ وَلا وَصِيٍّ إلاّ وَاخْتارَ الْعُزْلَةَ في زَمانِهِ إمّا فِي ابْتِدائِهِ وَإمّا في انْتِهائِهِ .

پيامبر و جانشين پيامبرى نبود مگر اينكه انواع عزلت هاى بيان شده را در زمان خودش چه در مبادى حال و چه در اواخر حال براى خود انتخاب كرد ، كه طريق عزلت چه از شرار خلق و نامردمان كه اميد صلاح آنان نمى رود ، و چه عزلت و خلوت در دنياى دل و جان بهترين طريق براى رسيدن به مطلوب و يافتن حقايق عالى ملكوتى است .

در عالم بالاست تماشائى اگر هست *** بيرون زمكانست و زمان جائى اگر هست
چيزى كه به ما مانده همين برگ تمناست *** در سينه عشاِ تمنائى اگر هست
در غيبت خلق است اگر هست حضورى *** در ترك تماشاست تماشائى اگر هست
اشك است كه در ماتم اميد فشانند *** در روى زمين آب گوارائى اگر هست
آهست كه از سينه افسوس برآيد *** در باغ جهان نخل تمنائى اگر هست
از ساده دلى چون گذرى عالم هستى است *** در زير زمين دامن صحرائى اگر هست
بر گرد جهان دور زدن بر تو حلال است *** خورشيد صفت ديده بينائى اگر هست
بر طوطى جان تلخى غربت ننمايد *** در خانه دل آئينه سيمائى اگر هست
گر دست فشا ندن به دو عالم نتوانى *** در دامن عزلت بشكن پائى اگر هست
صائب دل پر خون بود و ديده خونبار *** در مجلس تو ديده بينائى اگر هست