گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هشتم
باب سى و يكم


در بيان زهد
قالَ الصّادُِِق (عليه السلام) :

الْزُّهْدُ مِفْتاحُ بابِ الاْخِرَةِ وَالْبَراءَةُ مِنَ النّارِ وَهُوَ تَرْكُ كُلِّ شَيْء يَشْغَلُكَ عَنِ اللهِ مِنْ غَيْرِ تَأَسُّف عَلى فَوْتِها ، وَلا اِعْجاب في تَرْكِها ، وَلا انْتِظارِ فَرَج مِنْها ، وَلا طَلَبِ مَحْمَدَة عَلَيْها وَلا عِوَض بِها بَلْ تَرى فَوْتَها راحَةً وَكَوْنَها آفَةً وَتَكُونُ أبَداً هَارِباً مِنَ الاْفَةِ مُعْتَصِماً بِالرّاحَةِ .

وَالزّاهِدُ الّذى يَخْتارُ الاْخِرَةَ عَلَى الدُّنْيا ، وَالذُّلَّ عَلَى الْعِزِّ ، وَالْجُهْدَ عَلَى الرّاحَةِ وَالْجُوعَ عَلَى الشّبَعِ وَعافِيَةَ الاْجِلِ عَلى مَحَبَّةِ الْعاجِلِ وَالذِّكْرَ عَلَى الْغَفْلَةِ وَتَكُونُ نَفْسُهُ فِى الدُّنْيا وَقَلْبُهُ فِى الاْخِرَةِ .

قالَ رَسُولُ الله (صلى الله عليه وآله) : حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَة ، ألا تَرى كَيْفَ أحَبَّ ما أبْغَضُهُ اللهُ وَأيُّ خَطَا أشَدُّ جُرْماً مِنْ هذا ؟

وَقالَ بَعْضُ أهْلِ الْبَيْتِ (عليهم السلام) لَوْ كانَتِ الدُّنْيا بِأجْمَعِها لُقْمَةً فِي فَمِ طِفْل لَرَجمْناهُ ، فَكَيْفَ حالُ مَنْ نَبَذَ حُدُودَ اللهِ وَراءَ ظَهْرِهِ في طَلَبِها وَالْحِرْصِ عَلَيْها .

قالَ رَسُولُ الله (صلى الله عليه وآله) : لَمّا خَلَقَ اللهُ الدُّنْيا أمَرَها بِطاعَتِهِ فَأطاعَتْ رَبَّها فَقالَ لَها : خالِفي مَنْ طَلَبَكِ وَوافِقي مَنْ خالَفَكِ فَهِيَ عَلى ما عَهِدَ اللهُ إلَيْها وَطَبَعَها عَلَيْهِ .

قالَ الصّادُِِق (عليه السلام) : الْزُّهْدُ مِفْتاحُ بابِ الاْخِرَةِ وَالْبَراءَةُ مِنَ النّارِ .

مسئله با عظمت زهد
داستان زهد ، داستان عجيبى است ، زهد حقيقتى است كه هر كس به آن آراسته شود ، برنده خير دنيا و آخرت شده .

تحصيل زهد از مشكل ترين امورى است كه انسان با آن روبروست ، و چون حاصل شود ، بفرموده حضرت صادِ (عليه السلام) درب آخرت و تمام نعيمش به روى انسان باز شده ، و برات آزادى از آتش جهنم براى ابد به جهت انسان صادر گشته !

زهد صفت عاشق ، خصلت عارف ، رنگ عابد ، و نشان حقيقت بر پيشانى سالك است .

زاهد انسانى وارسته ، و عبدى پيراسته ، و شخصيّتى ممتاز ، و نيروئى الهى ، و پروانه اى گرد شمع جمال ، و عاشقى بينا و مجاهدى تواناست .

حقيقت زهد را بايد از زبان حقيقى و عرفاى واقعى شنيد ، چرا كه آنها شيرينى اين واقعيت را چشيده اند و از نسيم جان بخش اين خصلت ملكوتى بهره برده اند ، بيان حقيقت زهد كار ما گرفتاران و اسيران بندهاى شهوات و طبايع نيست ، ما را كجا رسد كه به ترجمه عالى ترين خصلت وارستگان تاريخ برخيزيم ، و از آنان كه از دوست نشان دارند نشان در اختيار بگذاريم .

كسى كاندر صف گبران به بتخانه كمر بندد *** برابر كى بود با آن كه دل در خير و شر بندد
زدى هرگز نيارد ياد و از فردا ندارد غم *** دل اندر دل فريب نقد و اندر ما حضر بندد
كسى كور اعيان يابد خبر پيش مجال آيد *** چو خلوت با عيان سازد كجا دل در خبر بندد
زعادت بر ميان بندد همى هر گبر زنارى *** نباشد مرد راه آن كس كه جز بر فرِ سر بندد
حقيقت بت پرست است آنكه در خود هست پندارش *** برست از بت پرستى چون در پندار در بندد
نباشد مرد هر مردى كه او دستار بر بندد *** نباشد گبر هر گبرى كه او زنار بر بندند
نياسايد سنائى وار آنكو زين جگر خواران *** هزاران درد خون آلود بر جان و جگر بندد
نه فرعونى شود آنكس كه او دست قوى دارد *** نه قارونى شود هر كس كه دل در سيم و زر بندد
نه موسى اى شود هر كس كه او گيرد عصا بركف *** نه يعقوبى شود آنكس كه دل اندر پسر بندد
بسا پير مناجاتى كه بر موكب فرو ماند *** بسارند خراباتى كه زين بر شير نر بندد
زمعنى بى خبر باشى چو از دعوى كمربندى *** چه داند قدر معنى آن كه از دعوى كمر بندد
بتخت و بخت چون نازى كه روزى رخت بربندى *** به تخت و بخت چون نازد كسى كو رخت بربندد
غلام خاطر آنم كه او همت قوى دارد *** كه دارد هر دو عالم را و دل در يك نظر بندد
زهد قبل از اينكه مرحله عملى باشد حقيقت قلبى است ، به اين معنى كه هر كس به قول قرآن مجيد بود و نبود امور ظاهر براى وى مساوى باشد زاهد است .

و چون بدست آوردن اين حالت قلبى كارى بس مشكل و مدت مديدى رياضت مى خواهد ، و طالب مقدماتى چون علم و معرفت و بينائى و بصيرت و همنشينى با اولياء خداست ، از اين نظر زهد را از اعلا منازل سالكين و از والاترين مقامات عارفين و از بهترين حالات سائرين شمرده اند .

اين حالت عالى قلبى ، يعنى بى تفاوت بودن دل ، نه در برابر بود و نبود ظاهر دنيا و زرو و زينت آن موجب راحت انسان ، و دور بودنش از بسيارى از گناهان باطنى و ظاهرى است .

تمام روايات معتبر و محكم كه در بهترين كتب حديث نقل شده ، وقتى مى خواهند زهد را معنا كنند به آيه بيست و سوّم سوره مباركه حديد ، كه ريشه زهد را قلبى مى داند متوسل مى شوند ، چرا كه وقتى قلب داراى اين حالت عالى باشد اگر همه دنيا به انسان رو كند انسان آن را ملك خود نمى داند ، بلكه گنجينه اى در خزانه حق مى نگرد ، كه انسان براى صرف آن در راه خدا انتخاب شده ، و چون همه دنيا از دستش برود گوئى هيچ پيش آمدى نكرده ، چون چيزى كه ملك خود نمى دانسته از برابر چشمش غايب شده ، و علّتى منطقى وجود ندارد كه بخاطر غيبت و يا از دست رفتن غير ملك باعث اسف گردد .

چيزى كه از دست برود ، اگر از دست رفتنش مخصوصاً بقضا و حكم الهى باشد و ذاتاً از دست رفتنش به قدر حق صورت گيرد ، مگر تأسف قلب قدرت بازگرداندن آن را دارد ؟ و مگر شادى و حرص در راه بدست آوردن از دست رفته قدرت برگرداندن از دست رفته را دارد ؟ !

تأسف بر از دست رفته موجب جزع و خروج از مدار صبر ، و علّت اعتراض و شكايت به دستگاه منظم آفرينش و بخصوص صاحب حكيم و عادل آن است و اين گونه جزع مقدمه اى براى مغضوب شدن انسان و مستحق شدن آدمى به عذاب الهى است .

و فرح و خوشحالى نسبت به ظاهر دنيا و زر و زينت بدست آمده آن موجب بد مستى و طغيان و تجاوز و به قول آيه شريفه تفاخر و تكاثر و علّت كبر و تكبر خود بينى است كه همه اين خصائل شيطانى و گرفتار آن منفور حق و از رحمت مطرود و مستحق لعنت حق و خزى دنيا و ع ذاب آخرت است ، و اين غير از فرح به نعمت است كه موجب شكر و كمك و عون بر عبادت و طاعت است كه دنيا را نعمت حق ديدن و از آن نعمت در راه صاحب نعمت استفاده كردن ، غير از دنيا را دنيا ديدن است ، متن آيه شريفه سوره حديد چنين است :

( لِكَيْلاَ تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلاَ تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللهُ لاَ يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَال فَخُور ) .

هرگز بر آنچه از دست شما رود تأسف نخوريد ، و به آنچه به شما مى رسد دلشاد نگرديد و خداوند دوستدار هيچ متكبر خودستائى نيست .

با توجه به اين آيه بخصوص دو كلمه « تأسوا و تفرحوا » معلوم مى شود كه زهد در درجه اول و در مرحله حقيقت امرى قلبى است ، چون قلب در روى آوردن دنيا خوشحال نشود و حالى بحالى نگردد و دچار فرح نشود فرحى كه عاقبتش تكبر و فخر و دورى از خداست ، و در از دست رفتن دنيا بدحال نگردد ، آن حالتى كه باعث جزع و فزع و بى صبرى و بى طاقتى و شكايت از دوست است ، صاحب آن قلب زاهد است ، روز داشتن ، زاهد و روز نداشتن زاهد است .

اما اگر قلبى در بود دنيا و زينت آن فرح موصل به كبر و فخر داشته باشد ، وبه وقت از دست رفتن ظاهر دنيا به اسف دچار شود ، صاحبش اهل دنيا و بدور از حقيقت است ، چنين انسانى اگر دستش به تمام معنى از دنيا خالى با شد ولى قلبش به اميد روز بدست آمدن در فرح قرار داشته باشد اهل دنياست ، و اگر به وقت داشتن براى روز مبادا در اسف باشد انسانى مادى و بيچاره است ، چنانچه قلب با بودن ثروت مادى اگر اهل فرح به ثروت نباشد صاحبش زاهد و مورد توجه خداست .

موسى بن جعفر (عليه السلام) در تاريكى زندان بغداد هيچ اسفى نداشت ، و سليمان بر تخت حكومت فلسطين ، ذره اى فرح در دلش نبود .

يوسف عزيز در قعر چاه و در زندان مصر تأسف نمى خورد ، و بر تخت سلطنت مصر دچار فرح نبود .

على (عليه السلام) آن يگانه تاريخ پس از مرگ پيامبر از خانه نشينى و بخاطر از دست رفتن حكومت ظاهرى اسف نداشت ، و روز حكومت ، كه حكومت ظاهر را بى ارزش تر از كفش پاره خود مى دانست بر حكومت فرحناك نبود .

چون قلب اين گونه حركت الهى و معنوى و ملكوتى پيدا كند ، حقيقت زهد تحقق پيدا كرده و نور زهد در اعمال و حركات و اخلاِ و معاملات و معاشرت انسان تجلى خواهد كرد .

عَنْ حَفْصِ بْنِ غِياث قالَ : قُلْتُ لاِبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) جُعِلْتُ فِداكَ فَما حَدُّ الزُّهْدِ فِى الدُّنيا ؟ فَقالَ : قَدْ حَدَّهُ اللهُ في كِتابِهِ فَقالَ عَزَّوَجَلَّ لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ .

حفص بن غياث مى گويد : به حضرت صادِ (عليه السلام) عرضه داشتم قربانت كردم حدّ زهد در دنيا چيست ؟ فرمود خداوند حدّ زهد نسبت به دنيا را در كتابش بيان فرموده ، در آيه اى كه مى فرمايد : تا بر از دست رفته حسرت نخوريد و به بدست آمده فرحناك نگرديد .

قالَ أميرُالْمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : إنَّ النّاسَ ثَلاثَةٌ : زاهِدٌ وَصابِرٌ وَراغِبٌ ، فَأمَّا الزّاهِدُ فَقَدْ خَرَجَتِ الاْحْزانُ وَالاْفْراحُ مِنْ قَلْبِهِ فَلا يَفْرَحُ بِشَيء مِنَ الدُّنيا وَلا يَأسى عَلى شَيء مِنْها فاتَهُ فَهُوَ مُسريح . . . .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود : مردم به سه دسته اند :

زاهد و صابر و راغب ، زاهد كسى است كه غصه ها و خوشحاليها را از قلب بدر كرده ، بر چيزى از دنيا كه بدست مى آيد خوشحال نمى شود ، و بخاطر چيزى كه از دستش مى رود غصه دار نمى گردد و او راحت است .

راستى اگر انسان بخواهد تأسف بخورد چرا بر يك سلسله امور كم ارزش و فانى و امانتى تأسف بخورد ، و اگر بخواهد خوشحال شود ، چرا بر سنگ و خاك رنگارنگ و بر يك سلسله خوراكى و پوشاكى و بر جاه و مقام پوشالى و از دست رفتنى خوشحال شود ؟ تأسف بايد بر عمر از دست رفته ، عمرى كه به طاعت و عبادت نگذشته باشد ، تا اين تأسف عامل حركت براى جبران مافات شود ، خوشحالى بايد خوشحالى بر ايمان و عمل صالح باشد كه وسيله خير دنيا و آخرت است ، آرى در اتصال به حضرت محبوب شاد و بر فراِ آن جمال مطلق رنجيده و ناراحت باشيم .

گر در سر عشق رفت جانم *** شكرانه هزار جان فشانم
بى عشق اگر دمى برآرم *** تاريك شود همه جهانم
تا دور فتاده ام من از تو *** در ششدره صد امتحانم
طفلى كه زدايه دور ماند *** جان تشنه شير هم چنانم
لب خشك شد و ز قطره اى شير *** جان مى دهد اى دريغ جانم
عمرى چون قلم به سر دويدم *** گفتم مگر از رسيدگانم
چون روى تو شعله اى برآورد *** بگشاد به غيبت ديدگانم
معلومم شد كه هر چه عمرى *** دانسته اى از تو خود من آنم
گفتى كه مرا بدان و بشناس *** اين مى دانم كه مى ندانم
چون طاقت قطره اى ندارم *** نوشيدن بحر چون توانم
از تو جز از اين خبر ندارم *** كز تو خبرى دهد زبانم
ليكن دل و جان و عقل در تو *** گم گشت و همى بيك زمانم
عقل و دل و جان چو بى نشان شد *** از كنه تو چون دهد نشانم
از علم مرا ملال بگرفت *** آخر دمى آن شود عيانم
نه نه كه عيان شدست ديرست *** من طالب بود جاودانم
هر گه فنا شوم در آن عين *** جاويد در آن بقا بمانم
عطار ضعيف را به كلى *** دايم به مراد دل رسانم
حقيقت زهد
شناختن حقيقت زهد با مراجعه به آيات و آثار و معارف اسلامى ، به خصوص آنچه از ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين رسيده كار مشكلى نيست ، و چه نيكوست انسان حقيقت اين مسئله الهيه را بشناسد و از حضرت رب العزه آراسته شدن به آن را بخواهد . كه هر كس آراسته به اين حقيقت گردد ، به عالى ترين درجه معنوى آراسته شده ، و باب خير دنيا و آخرت را به روى خود باز كرده است .

زهد يعنى بى رغبتى به ظاهر دنيا به خاطر بدست آوردن آخرت و درجه بالاترش يعنى بى رغبتى به ما سوى الله جهت جلب رضا و خوشنودى و رضوان حضرت حق .

ضايع كردن مال حرام و حرام كردن حلال ، حرام و بيكارى و بيعارى و كلّ بر مردم شدن نيز حرام است .

زهد به معناى قناعت ورزيدن به حلال مالى و شهوانى از حرام و ساختن آخرتى آباد با حيات دنياست .

زهد يعنى تمام علائق را تابع علاقه حق قرار دادن ، و به معناى حكومت الهى قلب بر ظاهر امور دنيائى است .

آن كس كه در برابر متاع حيات مادى ، و آرايش ظاهر دنيا ، فريب نمى خورد ، و مقام با عظمت خلافت اللهى را با مشتى خاك ، و با چند روز مقام و با قليلى در هم و دينار معامله نمى نمايد زاهد است .

عرفان به واقعيات و معرفت به حقايق ، و بصيرت به امور ظاهر و باطن مورث زهد است .

چون واقف شدى اگر عمرت هزاران سال باشد و هزاران گونه نعمت در كفت قرار بگيرد ، در برابر عمر ابد آخرت و نعيم مقيم آن لحظه اى بيش نيست ، نسبت به آنچه در اين دنيا از مال و منال و شهوت و مقام و رياست و ديگر چيزها كه ترا از حيات جاويد و نعمت مقيم باز مى دارد به حقيقت زاهد خواهى شد .

چون آگاه شدى آنچه هست رفتنى است ، و تنها وجود باقى خداست ، و هر تكيه گاهى موقتى است ، تنها تكيه گاه ابدى حضرت رب العزت است از ماسوى الله زاهد شده و تنها به حضرت او رغبت كنى ، با توجه به اين حقايق است ، كه دنيا برايت مسجد و جمال محبوب برايت قبله و ذكر دائم برايت نماز ، و خدمت به خلق برايت عبادت مى گردد .

قدر خود بشناس ، و به آنچه بايد واقف گردى واقف شو ، در مقام كسب آگاهى و بصيرت و معرفت و عرفان برآى كه در تمام وجود از نظر قوه و استعداد همتا ندارى ، و به اين خاطر از ميان تمام ممكنات و موجودات ترا به مقام نيابت و خلافت از خود برگزيده اند .

حكيم سنائى در بيان مقام انسان و انسانيت مى فرمايد :

اى زبده راز آسمانى *** وى حله عقل پر معانى
اى در دو جهان زتو رسيده *** آوازه كوس لن ترانى
اى يوسف عصر هم چو يوسف *** افتاده بدست كاروانى
لعل تو به غمزه كفر و دين ر *** پرداخته مخزن امانى
لعل تو ببوسه عقل و جان ر *** بر ساخته عقل جاودانى
با آفت زلف تو كه بيند *** يك لحظه زعمر شادمانى
با آتش عشق تو كه يابد *** يك قطره زآب زندگانى
موسى چكند كه بى جمالت *** نكشد غم و غربت شبانى
فرعون كه بود كه با كمالت *** كوبد در ملك جاودانى
جان خوانم جان چو عاشقانت *** نى نى كه تو كدخداى جانى
از جمله عاشقان تو نيست *** يكتن چو سنائى و تو دانى
آرى معرفت به حقايق مقدمه حركت به سوى حقايق و عشق به حقايق مقدمه آراسته شدن به واقعيات است كه عارف : صابر ، متقى ، متوكل ، عاشق ، خاضع ، خاشع ، صامت ، مجاهد ، عابد ، عالم ، حليم ، حكيم و زاهد است ، و طى اين همه راه در گرو حكمت نظرى و عملى است ، و آن دو عبارت از شناخت قرآن با كمك اهل قرآن و آراسته شدن به حقايق اين كتاب است .

از چهار عامل خطر بپرهيزيد تا به خدا برسيد
يكى از پيران معرفت را پرسيدند كه : عارف را چگونه بايد كه باشد ؟

گفت : چنان بايد كه از ميان خويش و آن خداوند خويش چهار چيز بردارد :

1 ـ يكى ابليس را و هر چه او خواهد و خواست وى معصيت بُوَد ، كه اندر وى زوال ايمان بُوَد ، و اندر زوال ايمان دوزخ جاودان بود .

( كَمَثَلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنكَ إِنِّي أَخَافُ اللهَ رَبِّ الْعَالَمِينَ * فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِي النَّارِ خَالِدَيْنِ فِيهَا وَذلِكَ جَزَاؤُا الظَّالِمِينَ ) .

در مثل مانند شيطانند كه از انسان خواست به خدا كافر شود ، پس از آن كه انسان از طاعت حق روى گرداند و از عبادت الهى بريد ، گفت من از تو بيزارم كه از عذاب پروردگار عالمين مى ترسم .

پس عاقبت شيطان و آدمى كه بخواست او كافر شد اين است كه هر دو در آتش دوزخ مخلّدند و اين دوزخ كيفر متجاوزان است .

2 ـ و ديگر نفس و آنچه خواهد ، كه نفس بدان كارى كند بد ، و بد كردارى را جاى آتش بود ، چنان كه گفت در قصه يوسف صديق :

( وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لاََمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَّحِيمٌ ) .

من خودستائى نكرده ، نفس خويش را از عيب و تقصير مبرا نمى دانم زيرا نفس به شدت انسان را به كارهاى زشت و ناروا مى خواند جز آن كه خدا به لطف خاص خود انسان را حفظ كند ، كه خداى من بسيار آمرزنده و مهربان است .

3 ـ و ديگر هواى تن را و آنچه او خواهد ، و اندرين جهان هر كه به راحت بود بدان جهان رنج برد چنان كه گفت حق تعالى :

( أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ ) .

اى رسول من ديدى حال آن كس كه هواى نفس خود را معبود خويش گرفت « چگونه به ضلالت و گمراهى افتاد و هلاك گشت و به عذاب ابد دچار شد ؟ !

4 ـ چهارم دنيا را و آنچه او خواهد دست بازدارى ، كه دنيا از تو خدمت خواهد و فراموشى آخرت خواهد قوله تعالى :

( فَأَمَّا مَن طَغَى * وَآثَرَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا * فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوَى ) .

و اما چون كسى طغيان كند دنيا را بر آخرت بخواهد ، پس جهنم جايگاه اوست .

پس چون بنده عارف ، اين چيزها را از ميان برداشت معرفت قرار گرفت ، و حلاوت معرفت يافت ، پس هر كه با ابليس صحبت كند از هاويه نرهد كه با خداوند صحبت كند از اين همه برهد .

نظر سالكان راه در مسئله زهد
در اين مسئله بسيارى از حقيقت دانان و واقع بينان نظريات پر ارزشى دارند ، نقل نظر همه آنان از حوصله اين نوشتار بيرون است ، تنها براى خالى نبودن عريضه تلفيقى از نظريات محكم اخلاقى بزرگ امام محمد غزالى از عامه و عارف حكيم و فيلسوف فقيه ملا محسن فيض كاشانى و اخلاقى و فقيه بزرگ مرحوم ملا مهدى نراقى و شهيد مظلوم فيلسوف انديشمند مرحوم مطهرى در توضيح بر زهد نهج البلاغه كه هر سه از سالكان راه و عارفان وارسته و صاحب نظر و از طايفه شيعه دوازده امامى بودند نقل مى شود .

آن جائى كه در خانه دل ضد حب دنيا ، حبى كه روى وجود را از حق برمى گرداند و رغبت و ميل به سوى آن است زهد است .

زهد اين است كه قلب از پى دنيا نفرستى ، و با جوارحت دو دستى به اين پيره زال نچسبى ، و معامله ات با آن به اندازه ضرورت باشد . و به عبارت ديگر زهد اعراض قلبى از متاع دنيا و پاكيزه هاى آن از اموال و مناصب و سائر چيزهائى است كه با مرگ از دستت مى رود . و بتقرير ديگر روى گرداندن از دنيا و روى آوردن به آخرت است ، يا روى گرداندن از غير خدا براى رو كردن به خداست كه اين مرتبه بالاترين مرتبه زهد است .

كسيكه از كل ما سوى الله حتى جنات دل ببرد ، و جز خدا عشقى نداشته باشد زاهد مطلق است .

و هر كس بخاطر ترس از جهنم از لذات دنيا دست بردارد ، و به خاطر رسيدن به بهشت اعراض از نعيم فانى جز به اندازه ضرورت كند او نيز زاهد است ولى زهدش در درجه زهد اول نيست .

البته زهد وقتى تحقق پيدا مى كند كه انسان قدرت دست يافتن بر دنيا را داشته باشد و در عين قدرت به ترك برخيزد ، و باعث ترك هم درك حقارت دنيا و پستى آن نسبت به خدا و دار آخرت باشد .

اگر ترك به خاطر عدم دست يافتن به دنيا باشد ، يا غرض از ترك به چنگ آوردن آخرت نباشد ، يا هدف از ترك خوش نامى و جلب قلوب يا شهرت به جوانمردى وجود و سخا ، يا سبك بالى از كثرت مال و نجات از رنج و تعب حفظ ثروت باشد ، اين ترك ، زهد نيست اين ترك شرك و رياكارى و نفاِ و دوروئى است .

ترك بايد از نظر معنى به صورت اعراض و بى رغبتى قلب و از نظر ظاهر بايد به صورت ساده زيستى و آسان گذراندن زندگى باشد .

برحسب تعريف و تفسيرى كه از نهج البلاغه درباره زهد استفاده مى شود ، زهد حالتى است روحى ، زاهد از آن نظر كه دلبستگى هاى معنوى و اخروى دارد ، به مظاهر مادى زندگى بى اعتناست ، اين بى اعتنائى و بى توجهى تنها در فكر و انديشه و احساس و تعلق قلبى نيست و در مرحله ضمير پايان نمى يابد .

زاهد در زندگى عملى خويش سادگى و قناعت را پيشه مى سازد و از تنعم و تجمل و لذت گرائى پرهيز مى نمايد ، زندگى زاهدانه آن نيست كه شخص فقط در ناحيه انديشه و ضمير وابستگى زيادى به امور مادى نداشته باشد ، بلكه اين است كه زاهد عملاً از تنعم و تجمل و لذت گرائى پرهيز داشته باشد .

زهاد جهان آنها هستند كه به حداقل تمتع و بهره گيرى از ماديات اكتفا كرده اند ، شخص على (عليه السلام) از آن جهت زاهد است كه نه تنها دل به دنيا نداشت ، بلكه عملاً نيز از تمتع و لذت گرائى ابا داشت و به اصطلاح تارك دنيا بود .

و اين غير از رهبانيتى است كه اسلام و روح معنويت با آن مخالف است كه رهبانيت بدعت است و زهد حقيقت است .

رهبانيت بريدن از مردم و رو آوردن به عبادت است ، بر اساس اين انديشه كه كار دنيا و آخرت از يكديگر جدا است ، دو نوع كار بيگانه از هم است ، از دو كار يكى را بايد انتخاب كرد ، يا بايد به عبادت و رياضت پرداخت تا در آن جهان به كار آيد ، و يا بايد متوجه زندگى و معاش بود تا در اين جهان به كار آيد ، اين است كه رهبانيت بر ضد زندگى و بر ضد جامعه گرائى است ، و مستلزم كناره گيرى از خلق و بريدن از مردم و سلب هر گونه مسئوليت و تعهد از خود است .

اما زهد اسلامى در عين اينكه مستلزم انتخاب زندگى ساده و بى تكلف است و بر اساس پرهيز از تنعم و تجمل و لذت گرائى است ، در متن زندگى و در بطن روابط اجتماعى قرار دارد ، و عين جامعه گرائى است ، براى خوب از عهده مسئوليت برآمدن است و از مسئوليت ها و تعهدهاى اجتماعى سرچشمه مى گيرد .

در اسلام مسئله جدا بودن حساب اين جهان با آن جهان مطرح نيست ، از نظر اسلام نه خود آن جهان و اين جهان از يك ديگر جدا و بيگانه هستند و نه كار اين جهان با كار آن جهان بيگانه است .

ارتباط دو جهان با يك ديگر از قبيل ارتباط و باطن شىء واحد است ، يعنى آنچه بر ضد مصلحت آن جهان است بر ضد مصلحت اين جهان نيز هست ، و هر چه بر وفق مصالح عاليه زندگى اين جهان است بر وفق مصالح عاليه آن جهان نيز هست ، لهذا يك كار معين كه بر وفق مصالح عاليه اين جهان است اگر از انگيزه هاى عالى و ديدهاى ما فوِ طبيعى و هدف هاى ماوراء مادى خالى باشد آن كار صرفاً دنيائى تلقى مى شود و به تعبير قرآن به سوى خدا بالا نمى رود ، اما اگر جنبه انسانى كار از هدف ها و انگيزه ها و ديدهاى برتر و بالاتر از زندگى محدود دنيائى بهره مند باشد ، همان كار ، كار آخرتى شمرده مى شود .

زهد اسلامى ، چنان كه گفتيم در متن زندگى قرار دارد ، كيفيت خاص بخشيدن به زندگى است و از دخالت دادن پاره اى ارزش ها براى زندگى ناشى مى شود .

زهد از روشن ترين صفات انبياء و اولياست ، پيامبرى مبعوث نگشت مگر آن كه به زهد سفارش داشت و اگر تقرب به حق و نجات روز قيامت بستگى به آن نداشت ، هرگز بزرگان از انسانها و اهل معرفت برخود سخت نمى گرفتند و بريده از شهوات و لذات دنيا زندگى نمى كردند !

بميراى حكيم از چنين زندگانى *** كزين زندگانى چو مردى بمانى
از اين زندگى زندگانى نخيزد *** كه گرگست و نايد زگرگان شبانى
وزين زندگان شير مردان نيايد *** ورآيد بود سير سير السوانى
در اين خاكدان پر از گرگ تا كى *** كنى چون سگان را يگان پاسبانى
ببستان مرگ آى تا زنده گردى *** بسوز اين كفن ژنده باستانى
رهاند ترا اعتدال بهارش *** زتور تموزى و خز خزانى
از آن پيش كز استخوان تو مالك *** سگان سقر را كند ميهمانى
به پيش هماى اجل كش چو مردان *** به عيارى اين خانه استخوانى
از اين مرگ صورت نگر تا نترسى *** از اين زندگى ترس كاكنون درآنى
كه از مرگ صورت همى رسته گردد *** از اين زندگى ترس كاكنون درآنى
بدرگاه مرگ آى از اين عمر زير *** كه آنجا امانست و اينجا امانى
بگرد سراپرده او نگردد *** غرور شياطين انسى و جانى
بنفسى و عقلى و امرت رساند *** زحيوانى و از نباتى و كانى
سه خط خدايند اين هر سه ليكن *** از اين زندگى تا نمير ندانى
زسبع سماوات تا بر نپرّى *** ندانى تو تفسير سبع المثانى
زنادانى و ناتوانى رسى تو *** از اين گنج صورت به گنج معانى
از اين جان ببر زان كه اندر جهنم *** نه زنده نه مرده بود جاودانى
نه جانست اين كت همى جان نمايد *** منه نام جان بر بخار دخانى
پياده شو از لاشه جسم غايب *** كه تا با شه جان به حضرت پرانى
بزير آر جان خران را چو عيسى *** كه تا هم چو عيسى شوى آسمانى
بدان عالم پاك مرگت رساند *** كه مرگ است دروازه آن جهانى
وزين كلبه جيفه مرگت رهاند *** كه مرگ است سرمايه زندگانى
كند عقل را فارغ از لا ابالى *** كند روح را ايمن از لن ترانى
ببام جهان بر شوى چون سنائى *** گرت هم سنائى كند نردبانى
انبياء الهى و زهد
بازگو كردن زهد انبيائى كه در آيات قرآن و روايات از آن نام برده شده داستان بسيار مفصلى است ، على (عليه السلام) در خطبه 160 نهج البلاغه به زهد چند نفر از انبياء بدين قرار اشاره دارند :

اگر خواهى از موسى كليم الله سخن بگو ، كه به پروردگار عرضه داشت :

( رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْر فَقِيرٌ ) .

پروردگار من بر آنچه از خير بسويم فرستى نيازمند و محتاجم .

به خدا قسم به وسيله اين دعا قرص نانى از خدا مى خواست ، زيرا خوراكش سبزى و گياه زمين بود ! ! و به علّت لاغرى و كمى گوشت بدن ، سبزى گياه از نازكى پوست درونى شكمش ديده مى شد .

و اگر خواهى از داود سخن به ميان آر ، كه داراى مزامير و زبور بود ، و خواننده اهل بهشت است ، بدست خود از ليف خرما زنبيل ها مى بافت و به هم نشينان خود مى گفت : كدامتان در فروختن اين زنبيل ها به من كمك مى كنيد ، از بهاى فروش آنها خوراكش يك عدد نان جو بود .

و اگر خواهى داستان زندگى عيسى بن مريم (عليه السلام) را به ميان آر ، كه سنگ را زير سر خود بالش قرار مى داد ، و جامه زبر مى پوشيد ، و طعام خشن مى خورد ، و خورش او گرسنگى بود ، و چراغ شب او ماه بود ، و سايه بان او در زمستان جائى بود كه آفتاب مى تابيد يا فرو مى رفت ، و ميوه و سبزى خوشبوى او گياهى بود كه زمين براى چهارپايان مى روياند ، نه زنى داشت كه او را به فتنه و تباهكارى افكند ، و نه فرزندى كه او را اندوهگين سازد ، و نه دارائى كه او را از توجه به حق برگرداند ، و نه طمعى كه او را خوار كند ، مركب او دو پايش بود ، و خدمتكار او دو دستش .

بيا و در مسئله زهد به پيامبر خود ، كه از همه نيكوتر و پاكيزه تر است ، اقتدا نموده ، از آن بزرگوار پيروى كن ، زيرا آن حضرت براى كسيكه بخواهد پيروى كند ، سزاوار پيروى كردن است ، و انتساب شايسته اوست براى كسيكه بخواهد به او نسبت داشته باشد ، و محبوب ترين بندگان نزد خداوند كسى است كه پيرو پيغمبر خود بوده و دنبال نشانه او برود .

لقمه دنيا را زيادتر از آنچه لازم نداشت نمى خورد ، به دنيا به هيچ عنوان دل نبسته بود ، از جهت پهلو لاغرتر و از جهت شكم گرسنه ترين اهل دنيا بود .

دنيا با همه محتوياتش به او پيشنهاد شد ، از قبول آن امتناع كرد ، دانست خداوند مهربان از باب مصلحت انسان علاقه و دل بستن به دنيا را دشمن داشته ، او هم به پيروى از مولايش علاقه به دنيا را دشمن مى داشت . و مى دانست حق تعالى دنيا را خوار دانسته او هم خوار مى دانست ، و آن را كوچك قرار داده ، او هم كوچك شمرد .

اگر نبود در وجود ما ، مگر دوستى آنچه كه خدا و رسول و دشمن داشته ، و بزرگ شمردن آن را كه خدا و رسول كوچك شمرده همين مقدار براى سركشى از خدا و مخالفت فرمان او بس بود .

پيامبر به روى زمين طعام مى خورد ، و مانند عبد مى نشست ، و به دست خود پارگى كفشش را دوخته و جامه اش را وصله مى كرد ، و بر خر برهنه سوار مى شد و ديگرى را هم سوار مى كرد .

بر در خانه اش پرده اى كه در آن نقش ها نقش شده آويخته بود ، پس به يكى از زنهايش فرمود : اين پرده را از نظر من پنهان كن ، زيرا وقتى به آن چشم مى اندازم دنيا و آرايش هاى آن را به ياد مى آورم ، پس از روى دل از دنيا دورى گزيده ، ياد آن را از خود دور مى ساخت ، و دوست داشت كه برايش آن از جلوى چشمش پنهان باشد ، تا از آن جامه زيبا فرا نگرفته باور نكند كه آنجا جاى آرميدن است ، و اميدوارى و درنگ كردن در آنجا را نداشته باشد ، پس علاقه و بستگى به اين دنياى از دست رفتنى را از خود بيرون و از دل دور كرده و آرايشهاى آن را از جلو چشم پنهان گردانيد ، و چنين است كسى كه چيزى را دشمن مى دارد ، و بدش مى آيد به آن چشم اندازد ، و نام آن را در حضورش برده شود ! !

زهد مورث معنويت ، آزادگى و ايثار و خصائل ديگر انسانى و الهى است ، زاهد به حقيقت اهل معناست ، و از قيد تعلقات مادى و شيطانى با تمام وجود آزاد است ، و پيش انداختن محرومان و مستمندان و دردمندان را نسبت به خودش كار بسيار آسانى است .

شدت زهد پيامبر و على و خاندانش و ائمه طاهرين و پس از آنان ياران و اصحاب خالص آن بزرگواران چيزى نيست كه نياز به شرح داشته باشد .

سالكان راه با عظمت زهد
سخن گفتن از شخصيت هائى كه در راه زهد اسلامى سير و سلوك خالص داشتند ، كارى بس مشكل و امرى بس سخت است .

آنان كه در راه خدا از همه چيز و از خود گذشتند ، و خود را و آنچه داشتند عاشقانه با خدا معامله كردند ، زاهد حقيقى اند .

خود و آنچه در دست است ، با كمال رغبت ، و در عين شوِ با حضرت رب العزه معامله كردن اوج زهد است .

زاهد واقعى كسى است كه نسبت به خود و به چيزى قايل به ملكيت نيست ، و خود و آنچه را در اختيار دارد مملوك واقعى مالك حقيقى مى داند ، و خود و آنچه را موجود دارد فقط مى خواهد راه عشق او مصرف كند و بس .

در اين زمينه براى نمونه به يكى از شخصيت هاى صدر اسلام بنام حنظله كه حركتش از بستر عروسى به بستر شهادت بيش از چند ساعت طول نكشيد ، و اين حركت نشان دهنده كمال زهد و ايثار بود ، و نيز به شهداى گرانقدر و بى نظير عاشوراى شصت و يك كه در كنار امام عاشقان حضرت سيدالشهداء از همه چيز خود گذشتند و به زهد آبرو دادند اشاره مى كنم .

اشاره به چهره هائيكه جز به حق فكر نمى كردند ، و جز براى حق نبودند ، و جز به حق تكيه نداشتند .

اشاره به آن انسان هاى والائى كه در تمام تاريخ حيات نظير آنان بسيار كم است .

اشاره به آن چهره هائيكه آبروى انسان و انسانيت اند ، و حقيقت به وجود آنان مفتخر است .

اشاره به آن مردان با فضيلتى كه روى تاريخ را سپيد كردند ، و محرك تمام حركت كنندگان در راه خدا شدند .

اشاره به آن عاشقانى كه جز حضرت محبوب را نخواستند ، و غير او را نديدند و از غير او نگفتند ، و جز در عشق او فانى نشدند ، و به لطف و كرم و رحمت او به بقا و ابديت رسيدند .

اينان جداً تشنه وصال بودند ، و خود و آنچه داشتند براى رسيدن به مقام قرب و وصل جانان در طبق اخلاص گذاشتند .

دل زجان بر گير تا راهت دهند *** ملك دو عالم به يك آهت دهند
چون تو برگيرى دل از جان مردوار *** آنچه مى جوئى تو آنگاهت دهند
گر بسوزى تا سحر هر شب چو شمع *** تحفه نقد سحرگاهت دهند
تا نگردى بى نشان از هر دو كون *** كى نشان آن حرمگاهت دهند
چون بتاريكى دَرَست آب حيات *** گنج وحدت در بن چاهت دهند
اى گدا گر آشناى او شوى *** هر زمانى ملك صد شاهت دهند
گر بود آگاه جانت از جزا و *** گوشمال جان بناگاهت دهند
لذت دنيا اگر زهرت شود *** شربت خاصان درگاهت دهند
چون شنيدى تفرقه است در راه تو *** در سياهى راه كوتاهت دهند
بى سواد فقر تاريكت شود *** گر هزاران روى چون ماهت دهند
چون درون دل زفقرت شد سيه *** ره برون زين سبز خرگاهت دهند
در سواد اعظم فقرست آنك *** نقطه كلى به اكراهت دهند
اى فريد اينجا چو كوهى صبر كن *** تا از اين خرمن يكى كاهت دهند
از حجله عروسى تا بستر شهادت
ماه شوال سال سوم هجرت ، در شهر مدينه در ميان مسلمانان رفت و آمدهاى غير عادى ديده مى شود ، زيرا همه احساس مى كنند كه به همين زودى جنگى در شرف اتفاِ است ، ولى در انجام آن ترديد دارند ، هر وقت به همديگر مى رسند درباره جنگ احتمالى سخن مى گويند و از همه خبر مى گيرند ولى جواب اكثريت معمولاً اين است : « خدا و رسولش بهتر مى دانند » و اين حرف كافى است كه مسلمانان را قانع و آرام كند .

بالاخره تصميم اهل مكه براى جنگ با مسلمانان در تمام شهر مدينه پيچيد ، و اين همان چيزى بود كه مردم مؤمن مدتها انتظارش را مى كشيدند .

شكستى كه كفار در جنگ بدر خورده بودند ، نه تنها حسّ حماسى آنها را جريحه دار ساخته بود ، بلكه راه كاروان و تجارت را بر آنها بسته ، از اين طريق ضربه هاى مادى غير قابل جبرانى به آنها وارد مى آمد .

آنها مى خواستند با شروع يك جنگ جديد از كشتگان خود در بدر انتقام كشيده و منافع بازرگانى خويش را تأمين كنند ، و در اثر تطميع و وعده غنائم بسيار عده كثيرى از بدويان را كه مدتها بود در اثر اشعار شعرائى چون كعب بن اشرف تحريك شده بودند با خود همراه نمودند .

نيمه شوال فرا رسيد ، روزى به اهالى مدينه خبر دادند كه عده كثيرى مركب از سه هزار نفر مسلح با تجهيزات كامل به سرپرستى ابو سفيان به سوى مدينه مى آيند و چيزى به مدينه راه ندارند .

در ميان اين عده مردان شجاعى بودند كه حس انتقام جوئى آنها را هم چون درنده كرده بود ، از قبيل صفوان پسر اميه و عكرمه پسر ابو جهل كه از گذشتگان كفار در بدر بودند ، به علاوه عده اى زن براى تحريك و تشويق سربازان به سرپرستى هند زن ابو سفيان با ارتش كفر پى مى آمدند .

مؤمنين كه در اثر فتح بدر تشويق به مبارزه شده ، و تعليمات اسلام آنها را تشنه شهادت كرده بود ، به قدرى از خود اشتياِ و تمايل نشان دادند كه حضرت به درخواست آنان براى كشاندن جنگ به بيرون مدينه پاسخ مثبت دادند ، گرچه خود حضرت از نظر نظامى صلاح را در اين مى دانستند كه تمام دروازه هاى مدينه را بسته ، دشمن را از محاصره شهر خسته كنند و نوميدانه آنان را به پراكندگى بكشند ، و از اين طريق به آنان ضربه كارى بزنند .

در همين حال كه آمد و رفت تكاپو بخاطر اين اتفاِ بزرگ در مدينه جارى بود ، در يك خانه از اهالى همين شهر جشن و سرور بر پا گشته و تعدادى در آن مجلس شركت كرده بودند .

اين خانه در حقيقت خانه ابو عامر راهب است كه اخيراً از مخالفين خدا و رسول شده ، و همان كسى است كه به حضرت رسول نفرين كرد كه در غربت بميرد ، ولى حضرت فرمود :

خداوند نسبت به مردم دروغگو چنين جزا مى دهد ، و بالاخره خود او در يكى از شهرهاى روم بى كس و تنها جان داد .

اين شخص بدبخت و منافق و جاسوس زودتر و بيشتر از همه اهالى مدينه از وضع كفار نسبت به جنگ با مسلمانان آگاه شد ، و براى اينكه دشمنى خود را با رسول حق و راه الهى به نهايت برساند ، پنجاه تن از كسان خود را اغوا كرد و به همراه خود برداشت و به ارتش كفر پيوست ، بنا بر اين در مجلس جشنى كه امشب در خانه او برپاست خود او حضور ندارد .

اين جشن براى كيست و به خاطر چيست ؟ براى پسر ابو عامر حنظله و به خاطر عروسى اين جوان پاك و برومند ! !

در مقابل چنين پدرى كه دشمن رسول خداست ، و خود را براى نابودى دين و مسلمين آماده كرده ، اين پسر جزء مؤمنين و از فدائيان و مشتاقان جانباز در راه خداست .

اين پسر خلف صالح ، بيدار بينا ، مؤمن واقعى ، دارنده يقين و عاشق خدا و رسول ، و شيفته خدمت و علاقمند به جهاد و شهادت در راه محبوب حقيقى عالم است ! !

من مبتلاى عشق و دلم دردمند تست *** از پاى تا سرم همه صيد كمند تست
زلف بلند تست كه افتاده تا به س *** يا ساِ فتنه از سر زلف بلند تست
اى شهسوار عرصه سرمد ركاب زن *** ملك وجود نعل بهاى سمند تست
طى طريق يار نكردست غير يار *** اين درّ شاهوار بگوشم زپند تست
بگشاى لب كه زنده شود جان دل مر *** شور سر از هواى لب نوشخند تست
كردى پسند سينه ما را و در سراى *** جان و دليست بهر نثار ار پسند تست
اين چون و چند دل همه در عشق و دوستى *** از حسن بى نهايت بى چون و چند تست
بى قند تست تلخ دهان دل نف *** شيرين مذاِ اهل حقيقت زقند تست
زين بند بر نوند و قيامت پديد كن *** غوغاى حشر در حركات نوند تست
روى تو آتش من و عين كمال ر *** در آتش تو جان و دل من سپند تست
گفتى زعشق ره به سلامت برى زدرد *** عشق تو در دلست و دلم دردمند تست
از دست حادثات بدل مى برم پناه *** كاين دارا من خانه دور از گزند تست
از هر چه هست نيست صفا را بجز دلى *** وان نيز عمرهاست گرفتار بند تست
حنظله جوانى است هيجده ساله ، ورزيده ، صادِ ، مؤمن پاك و بى نهايت مورد لطف و مهر حضرت رسول .

نبى بزرگ اسلام اين جوان دلير و آراسته را كه پدرش جزء دشمنان سرسخت اسلام است ، ولى خود او با چنين صداقت و مشتاقى به اسلام خدمت مى كند دوست دارد .

مدتى است گفتگوى ازدواج حنظله در افواه است ، و اقدامات جهت اين امر به عمل مى آيد ، نامزد او نجمة الصباح دختر سعد بن معاذ كه برزگان اصحاب و از چهره هاى سرشناس مدينه است مى باشد ، اقدامات به نتيجه رسيده به طورى كه قبلاً چنين شبى را براى عروسى و زفاف كرده بودند ، بدون اينكه خبر شوند كه فرداى اين شب جنگ بين مسلمين و كفار درخواهد گرفت .

حنظله نسبت به نجمه علاقه و عشق شديدى مىورزد و مدت ها صحبت و آمد و رفت و اقدامات نسبت به قبول پدر او و خود نجمه به برگزيدن وى به همسرى آتش اشتياِ او را تيزتر كرده است .

روزهاى مديدى است كه انتظار شب عروسى را مى كشد و چشم به راه دقيقه ايست كه از وصل محبوبه سيراب شود .

نجمه هم چنين است ، علاقه شديدى به جوان شجاع و با صداقتى چون حنظله پيدا كرده ، دقايقى را كه بطور قطع حنظله متعلق به او خواهد شد انتظار مى برد ، خانواده طرفين نيز ، كه تاريخ عروسى را تعيين كرده اند اصرارى دارند كه حتماً در شب معين اين امر مهم انجام پذيرد .

اما تاريخى كه معين شده مصادف با شب جنگ است ، دو نيروى بسيار قوى در درون قلب حنظله در مبارزه اند :

از طرفى عشق به همسر زيبا و ارضاى غريزه و تمايل برآورده شدن انتظار و ميل به راضى كردن محبوبه خويش ، و از طرف ديگر شدت ايمان و علاقه به اسلام و مانعى كه از برگزارى عروسى در شبى كه بايد فرداى آن تمام مردان مؤمن به جنگ روند در پيش دارد .

اين دو فكر متضاد ، چنان مغز و قلبش را در معرض تهاجم قرار داده بود كه وجودش سخت گرفتار شده و انگار قوه اخذ تصميم از وى سلب گرديده .

از يك طرف گاهى تسليم عشق و علاقه به هواى نفس شده مى خواهد قبول كند كه عروسى سر بگيرد ، و از جانب ديگر حس اسلاميت و ايمان آتشين او پشت پا به تمام علائق دنيائى زده مى خواهد براى ظهور اوج زهد همه را رها كند و خود را به دامان رسول خدا انداخته تا فردا از او جدا نگردد ، مبادا كشش جسم او را از آن چنان عظيمى بازدارد .

هر چند از پدر اجازه عروسى گرفته ولى مى خواهد مطمئن شود در اين شبى كه فرداى آن بايد به جنگ روند و صبح عروسى او چه خواهد شد ؟ !

بالاخره كشمكش اين دو نيرو چنان او را در عذاب گذاشت ، كه كسى را خدمت رسول اسلام فرستاد ، كه براى عروسيش از حضرت اجازه مخصوص دريافت كند !

نبى عزيز آن فرشته رحمت الهى اجازه داد ، از شنيدن خبر اجازه برقى از شعف در چشمان حنظله درخشيد ، و اين بار از شدت شعف مى لرزيد ، در حالى كه روحش از اين دستور كه آمده بود بخشنودى نشست و ديگر مى توانست هماهنگ با جسم باشد و با آن مبارزه نكند .

نجمه را به منزل او آوردند ، جشن مختصرى كه قبلاً به آن اشاره رفت تمام شد ، مدعوين يكى يكى به خانه خود بازگشتند .

شب زفاف تمام شد ، دو دلداده از هم كام گرفتند ، هر لحظه كه مى خواهد به وضع حال دل خوش شود ، ناگهان جمال فردا ، و وصال محبوب ابدى و تصميمى كه نسبت به رفتن جنگ بايد بگيرد در نظرش مجسم مى شود .

او با زبان حال به معشوِ واقعى مى گويد :

افلاك را جلالت تو پست مى كند *** املاك را مهايت تو پست مى كند
هر جا دلى كه عشق تو در وى كند نزول *** هوشش ربايد و خردش مست مى كند
مر پست را عبادت تو مى كند بلند *** مر نيست را ارادت تو هست مى كند
بر اهل خير چون بگشائى در بهشت *** بردوزخ گرفته دست تو پا بست مى كند
جان حوادث است جهان بلند و پست *** گاهى كند و گهى پست مى كند
هر دم كه فيض ميل جهان دگر كند *** دستش آن گشاد درى بست مى كند
حنظله از بيان فكر خود به نجمه احتراز مى كند ، مبادا عيش او منغص شود ، او عزم دارد كه تا آخرين لحظه به نجمه چيزى نگويد !

لحظات خوشى و كامرانى مثل برِ مى گذرد ، آن چنان سريع كه عشّاِ ناگهان متوجه مى شوند كه دو ساعت از نيمه شب گذشته و هنوز به راز و نياز و گفتگوى آينده مشغولند .

بالاخره خستگى چيره مى شود ، و ابتدا چشمان نجمه و بعد ديدگان حنظله را بهم مى دوزد .

آرامش شب ، به علت وجود حالت جنگ در شهر نيست ، به اين لحاظ هنوز يك ساعت از خواب اين دو دلداده تازه به هم رسيده نگذشته كه صداى همهمه اى كه پشت در منزل برخاسته بود ، حنظله را سراسيمه از خواب بيدار كرد ، فوراً به ياد ما وقع افتاد ، از بستر برخاست و خود را به پنجره رسانيد ، و شخصى را كه به شتاب عبور مى كرد صدا زد ، چه خبر است و رو به كجا مى رويد ؟ ! مگر از جريان جنگ بى خبر هستى ؟

چرا خبر دارم ولى مى پرسم وضع چگونه است و قشون كجا بايد بروند و شما به كجا رهسپاريد ؟

مقصودت از اين سئوال چيست ؟ منهم مسلمانم و مى خواهم به ارتش اسلام ملحق شوم .

چطور هنوز از منزل بيرون نيامده اى ، همه حركت كرده و رفته اند ، و من آخرين آنها هستم كه بايد به سرعت حركت كنم مبادا عقب بمانم .

خداترا اجر دهد ، منهم عازم آمدنم ولى شب گذشته به اجازه رسول الله جريان زفاف خود را طى كردم و حالا از تو خواهش مى كنم وضع را برايم تشريح كنى تا منهم به شما ملحق شوم .

به به ! عجب همتى ، بسيار خوب ، حالا كه تو اين قدر مؤمن هستى به تو مى گويم و از خدا خواهانم ترا توفيق جهاد مرحمت كند .

ديشب ارتش اسلام به سرپرستى حضرت رسول اكرم در حالى كه به سه دسته مهاجر و اوس و خزرجى قسمت شده بودند به شكل ستون به طرف شمال حومه شهر رفته آنجا را دور زده اند و چند نفرى كه عقب مانده اند در ساعات مختلف شب به آنها پيوسته اند .

در موقع خروج از ديوارهاى شهر ، عبدالله بن ابى سلول آن رئيس منافقان با ششصد نفر يهودى در حين خروج از شهر خدمت رسول اسلام رسيد و پيشنهاد كرد به همراهى مسلمين به جنگ بيايد ، ولى حضرت از آنها تشكر كرد و فرمود : كمك خدا براى من كافى است .

عجب ! ! آرى خداوند به رسول خود وحى كرده بود كه اينان به قصد تخريب و خيانت اين پيشنهاد را كرده اند و حضرت نيز خوب جلوى آنان را گرفت .

اما رئيس منافقان از اين مسئله كه آن را توهينى تلقى كرد برآشفت و به طرف سربازان مسلمان رفته در بين آنان تخم اضطراب و نگرانى پاشيد و گفت :

من به محمد گفتم كه از مدينه خارج مشو ، ولى او به حرف اشخاص بى فكر و كم ظرفيت از مدينه بيرون شد ، چرا شما خود را به دهان يك مرگ حتمى مى اندازيد ، و به اين ترتيب توانست يك ثلث از ارتش را از رفتن بازدارد ، و ارتش اسلام تقريباً به هفتصد تن رسيد ، و رئيس منافقان هم با فراريان از جنگ راه مدينه را پيش گرفت .

خوب بعد چه شد ؟

ديگر چه مى خواهى بشود ، به قدرى مؤمنين و مجاهدين الهى ، اين گروه پست و منافق ترسو را مسخره كردند كه رسول اسلام فرمود: بس است .

خداوند اجر نيكوكاران را بهتر مى داند و از حال كسانى كه از زير بار وظيفه شانه خالى مى كنند بهتر مى داند ، و اينها خيال مى كنند با فرار از جنگ در امن خواهند بود ولى از راه سعادت برگشته به سوى تاريكى مى روند .

اى برادر اسلامى گفتى كه اكنون ارتش اسلام در شمال شهر خيمه زده اند ، چه وقت حركت خواهند كرد ؟

اينظور مذاكره شده كه قبل از سحر حركت كنند ، بنا بر اين جز چند دقيقه وقت نيست بايد هر چه زودتر حركت كرد ، مبادا عقب بمانيم .

مردى كه اينگونه با حنظله صحبت كرد با عجله خداحافظى نمود و دوان دوان به سوى جبهه حركت كرد .

حنظله حالتى پيدا كرد كه قلم از شرح آن عاجز است ، او مانند مرغ سركنده كه در ميان خون خود دست و پا مى زند به جوش و خروش افتاد !

نمى گويم كه ترديد داشت آيا بماند يا به جنگ برود ؟ خير ، تصميم خود را از همان لحظه اول گرفته بود ، از همان ساعتى كه از رسول خدا اجازه گرفت لحظه اى ترديد به او دست نداد و در عزم او به رفتن به جنگ هيچ سستى راه نيافت اما اكنون اضطرابش از دو چيز است :

اولاً فرصت از دست مى رود ، و چون چند دقيقه ديگر قشون حركت مى كند ممكن است عقب بماند و هرگز به فيض عظيم همراهى با ارتش اسلام نرسد .

از جانب ديگر بدنش با يك عمل حيوانى مشروع كثيق شده و احتياج به غسل دارد ، چگونه غسل نكرده به جنگ برود ؟ نماز خود را چگونه بخواند ؟ اگر هم تيمّم كند ، اما چگونه روح و فكرش راحت است ، و از كثافت تن در عذاب نيست ، چطور محضر رسول اكرم را با اين حالت درك نمايد ، اگر به فيض بزرگ شهادت برسد تكليف او با اين بدن ناپاك چيست ؟

اين افكار بود كه او را سخت عذاب مى داد و از طرفى به علت نبودن آب و كمى وقت نمى توانست راه حلى پيدا كند .

در اين چند لحظه مغزش مانند ساعتى كه چرخهايش در رفته باشد و به سرعت كار كند ، هر آن يك نوع مى انديشيد و از اين فكر به فكر ديگر مى جهيد چه كند ؟

از عمر بسى نماند ما ر *** در سر هوسى نماند ما را
رُفتيم زدل غبار اغيار *** جز دوست كسى نماند ما را
رفتيم زآستانه خويش *** رنج قفسى نماند ما را
از بسكه نفس زديم بيج *** جاى نفسى نماند ما را
ياران رفتند رفته رفته *** دمساز كسى نماند ما را
گر مى بردند و روشنائى *** زايشان قبسى نماند ما را
گلها رفتند زين گلستان *** جز خار و خسى نماند ما را
دل واپس ديگرى نداريم *** درد هر كسى نماند ما را
كو خضر رهى در اين بيابان *** بانگ جرسى نماند ما را
جز ناله كه مونس دل ماست *** فرياد رسى نماند ما را
بستيم چو فيض لب زگفتار *** چون هم نفسى نماند ما را
خير ، حتماً بايد غسل كند ، آرى ولى با چه ، وقت كجاست ، آب كجاست ، پس غسل چطور مى شود ، چگونه برود ؟ !

خلاصه روحيه او در اين لحظه به قدرى شگفت آور بود كه قابل شرح و بيان نيست ، و اگر يك روانشناسى بخواهد نهايت درجه اضطراب و بلا تكليفى را به صورت تجسم درآورد ، بايد حالت حنظله را در اين چند دقيقه شرح بدهد !

فكر را با عمل توام كرد ، دوان دوان اين طرف و آن طرف منزل مى دويد ، يك جا كوزه آبى ديد برداشت و خواست آن را بر سر خود بريزد ، ترسيد لباسهايش هم ناپاك شود و بد از بدتر گردد ، در را باز كرده هراسان بيرون رفت ; ولى هنوز چند قدم نرفته برگشت ، زيرا مى دانست كه در اين حوالى نه آب هست و نه حمام و اگر هم حمام در فاصله دورى هست با اين وقت كم بدرد او نمى خورد ، بدون قصد مانند ديوانگان اين طرف و آن طرف مى رفت ، و هر جا مى رسيد لحظه اى ايستاده نمى توانست تصميمى بگيرد و باز آنجا را ترك مى گفت .

بالاخره در اثر رفت و آمد او نجمه از خواب بيدار شد و چشمانش را باز كرده ، به محض اين كه حنظله را ديد يك مرتبه حدقه از هم گشود و نگاهى به سر تا پاى او انداخته گفت :

عزيزم چرا از جا برخاسته اى ، بيا بنشين تا خوابى كه درباره تو ديده ام تعريف كنم ، نمى دانى چه خوابى است ولى نه مى ترسم بگويم ، نخواهم گفت ، ممكن است خواب شومى باشد ، نه نه باور نمى كنم اى شوهر مهربان چرا از جاى برخاسته اى ؟

نجمه عزيز نگران مباش ، من براى انجام وظيفه اى برخاسته ام مى دانى نجمه ؟ بالاخره بايد به تو بگويم ، آيا مى دانى كه ارتش اسلام براى جنگ با دشمن از شهر بيرون رفته ؟ بسيار خوب . . . منهم بايد بروم و به آنها ملحق شوم .

در اين ميان نجمه سخن او را بريده ، گفت : مگر ديوانه شده اى چطور ممكن است بروى ، كسى كه ديشب عروسى كرده چطور در سحر زفاف خود به جنگ مى رود ، بيا و به جايت بخواب و اين افكار را از سرت بيرون كن .

نجمه بيهوده اصرار مكن ، من خودم هم مى دانم كه چقدر اين رفتن من بر تو سخت است ، بر من هم فراِ تو بسيار گران است و تا كنون سابقه ندارد كه دامادى از حجله دامادى به صحنه جنگ برود ، اما چه بايد كرد ، اسلام از همه اينها عزيزتر و نيكوتر است ، جان همه ما فداى اسلام باد ، خود را راضى كن كه بروم و انشاء الله به زودى ارتش اسلام با فتح و ظفر بازمى گردد و منهم دوان دوان به خانه معشوِ عزيز خود مى آيم و تو را در آغوش گرفته در سايه پيروزى دين عزيز عمرى را در خوشى و رفاه به سر خواهيم برد ، كمى فكر كن ثواب من از اين جهاد چقدر زياد خواهد بود ، خود رسول الله با دهان مباركش مژده ثواب چند برابر فرمود ، پس براى خاطر من و بهره اى كه از اين اقدام مى برم دست از اصرار باز دار .

عزيزم اينها كه تو گفتى صحيح است و جانب اسلام از هر چيز گرامى تر ، سرو جان من و همه كسانم فداى اسلام باد ، ولى با نرفتن تو لطمه به اسلام نمى خورد و قريب هزار تن در اين جنگ شركت مى كنند ، بگذار تو يك نفر كن باشى به علاوه شايد جنگ چندين روز طول بكشد و تو هميشه فرصت آن را خواهى داشت كه به ارتش اسلام بپيوندى .

نه نجمه مرا منصرف مكن ، اگر اكنون نروم ، ديگر فرصت از دست مى رود و ممكن است ارتباط ارتش با شهر قطع گردد ، به علاوه نرفتن فورى موجب دلسردى و انصراف كلى خواهد شد ، درست است كه من يك نفر در برابر هفتصد نفرى كه اكنون به جنگ مى روند چيزى نيستم ولى نسبت به وظيفه خودم چه بايد بكنم ، آيا حاضرى در پيش خدا و رسول او شرمنده باشم ؟

شرمنده نيستى ، عذر خوبى دارى و خواهى گفت كه شب زفاف من بوده و حق داشته ام چند روزى با تازه عروس خود بمانم .

نه نه اين حرف را نزن ، حق ندارم ، حق اسلام و دفاع از آن بالاتر و بهتر است ، به علاوه محبوبه عزيز ، ديشب كه رسول اسلام اجازه عروسى به من عطا فرمود ، با خود عهد كردم كه به جنگ بروم و اين امر بستگى به ايمان من دارد ، چه شده كه من ايمانم از ديگران كمتر باشد نه ، نه ديگر حرفى نزن و مرا منصرف مكن ، حتماً خواهم رفت و چنان كه گفتم بخواست خدا با روى سفيد و دلى خوشحال به سوى تو بازگشت خواهم نمود !

نجمه چند دقيقه ديگر اصرار كرد و هر چه گفت با عزم آهنين و اراده خلل ناپذير حنظله مواجه شد ، بالاخره چون از انصراف او مأيوس گرديد گفت :

حالا كه مى روى پس بگذار خوابى را كه ديده ام برايت تعريف كنم ، براى خاطر همين خواب بود كه نمى خواستم حركت كنى ، آرى همين خواب مرا مضطرب و پريشان كرده است ، اما حالا كه مى روى خداوند بهتر به كار خود بيناست .

ديشب در خواب ديدم شكافى در آسمان پيدا شد و تو از روى زمين بالا رفتى كه به شكاف رسيدى و داخل آن شدى و از آن هم گذشتى و به درون آسمان وارد گشتى و پس از رفتن تو شكاف بسته شد .

اكنون بر تو مى ترسم مبادا اين خواب تعبيرى دا شته باشد و تعبير آن شهيد شدن تو باشد و هنوز كام از حيات برنگرفته از آن بگريزى !

در حالى كه كلمات نجمه راجع به خواب از دهانش بيرون مى آمد ، حنظله سراپا گوش بود و هر سخنى كه از دهان نو عروس به او مى رسيد وى را چنان تكان مى داد كه اعصابش مثل كسى كه در زمستان آب يخ بر تن ريزد كشيده مى شد و بالاخره چون كلام معشوقه به پايان رسيد رنگ حنظله برافروخته بود ، اما لحظه اى بيش نگذشت كه تبسمى بر لبان او ظاهر شد و روى به طرف نجمه كرده و خنده كنان گفت :

عزيزم اگر خواب تو راست باشد و من اينطور به داخل آسمانها روم چه سعادتى بالاتر از اين است ، مگر نه ما همه مسلمانان باور داريم كه شهادت بزرگ ترين كاميابى جهان است ، پس مژده اى كه تو به من دادى بالاترين مژده هاست چرا نگرانى ؟ !

گر عشق رفيق راه من گردد *** خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه زريگزار گل رويد *** هر شاخه زخار من چمن گردد
هر سنگ سياه كش بپاسايم *** سيراب تر از در عدن گردد
گنجينه روح را شود گوهر *** سنگى كه عقيق اين يمن گردد
خورشيد شهود بى نقاب آيد *** درياى وجود موج زن گردد
يار آيد و شهر را بيارايد *** هر زشت بتى بديع فن گردد
زنجير جنون جان سودائى *** با حلقه زلف پر شكن گردد
آن آب زجوى رفته باز آيد *** اين شاخ شخيده نارون گردد
اين بنده اوفتاده در سختى *** برخيزد و خواجه زمن گردد
آن يوسف جان درآيد از زندان *** صد يوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پير كنعان *** از باد ببوى پيرهن گردد
آن باده غذاى جان مشتاقان *** بى ساغر و بى لب و دهن گردد
آن چشمه نوش الصلا گويد *** خضر آيد و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا كند جهان يكسر *** جانها فارغ زننگ تن گردد
در اين حال نجمه گفت : بسيار خوب برو خدا به همراهت .

حنظله پس از اين كلام در حالى كه چند دقيقه بود موضوع غسل را فراموش كرده بود به محض شنيدن رخصت همسرش به ياد غسل افتاد و با حالتى زار و پريش گفت :

اى نجمه زيبا با اين چند دقيقه حرف زدن فرصت احتمال غسل كردن را از من سلب كردى خداوند ترا ببخشد ولى چه بايد كرد قسمت اين بود و با تقدير چاره سازى نتوان كرد ، من همين الان مى روم شايد رسول خدا را ديدم و عذر خود را به او گفتم از او طلب چاره كردم و شايد براى من دعائى كند كه خداوند از اين گناه من درگذرد .

در حالى كه اين سخن را گفت قدمى جلو گذارد كه نجمه را براى آخرين بار در آغوش گرفته و با او خداحافظى كند ، كه ناگاه نجمه گفت : اى حنظله اى شوهر مهربان من آيا حاضر هستى نام من به بدنامى شهره شود ؟ !

البته نه نجمه عزيزم اين چه سئوالى است كه مى كنى ؟ هيچ مى دانى اگر بر نگردى كسى از من باور نخواهد كرد كه در همين چند ساعت زن تو شده و گوهر دوشيزگى را از دست داده ام ، مردم بعد از اين به من چه خواهند گفت ، آيا در معرض تير ملامت واقع نخواهم شد .

نجمه ممكن است ولى چاره چيست و چه فكرى به نظرت مى رسد ترا بخدا قسم زود بگو كه وقت مى گذرد و مى ترسم كه ارتش حركت كند ! ! نجمه به عجله لباسش را پوشيد و در حالى كه قصد خود را به حنظله مى گفت شتابان از خانه بيرون رفت و در خانه چند همسايه را كوفت ، و پس از چند دقيقه چهار نفر زن را در اطاِ حاضر كرد ، آنگاه در برابر آنان روى به حنظله نمود و گفت :

اى شوهر عزيز من آيا اقرار دارى كه ديشب عمل زفاف واقع شد و من زن شرعى تو شده ام ؟

حنظله پاسخ داد بلى اى نجمه عفيفه و پاك .

آنگاه نجمه روى به طرف شاهدها كرده و گفت :

گواه باشيد و اين سخن را به ياد داشته باشيد ، زيرا من خوابى ديده ام و پيش خود تعبير آن را به شهيد شدن حنظله و برنگشتن او از جبهه دانسته ام ، پس اگر روزى طعنه زنان و بدگويان ، تير زبان آلوده خود را متوجه من كردند شما شاهد و گواه و مدافع من باشيد .

هر چهار نفر با نهايت صداقت و لحنى كه همراه با تحسين بود حمل شهادت را قبول كردند و در حالى كه به شجاعت و جوانمردى و ايمان حنظله و عفت دوستى و پاكى و مآل انديشى نجمه آفرين گفتند از در خارج شدند .

پس از خروج آنها حنظله جلو رفت و سر نجمه را در سينه گرفته در حالى كه آن را به خود مى فشرد گفت :

اى بنت سعد ، اى محبوبه عزيز ، اى معشوقه گرامى و اى همسر ارجمند خداحافظ ، درباره من دعا كن و مرا هرگز فراموش و از ياد مبر كه من ترا از دل و جان دوست دارم ، گرچه اسلام را بر تو مقدم داشته ام ولى مى دانم كه مرا ملامت نخواهى كرد و از اينكه رضاى خدا را بر خشنودى تو اختيار كردم ناراضى نخواهى بود .

اگر از من گله دارى مرا ببخش از اينكه نتوانستم كام دل تو را چنان كه معمول است برآورم مرا عفو كن ، اى عزيز اگر پيروز برگشتم تو براى هميشه از آن من خواهى بود و تا آخر عمر با لذت و سعادت زندگى خواهيم كرد ، و اگر به فيض شهادت رسيدم در آن دنيا مراقب تو خواهم بود و براى تو پيش خداى خود دعا خواهم كرد و طلب مغفرت خواهم نمود ، صبر داشته باش شكيبا باش ، عزم و اراده به خرج بده چرا گريه مى كنى ، يك مسلمان بايد بيشتر از اينها مقاومت داشته باشد ، همسر عزيزم مگر فراموش كرده اى كه تو هم امت رسول خدا هستى ؟

پس گريه نكن اگر به گريه ادامه دهى مرا هم گريه مى اندازى آن وقت ممكن است در من سستى راه پيدا كند ، و اين سستى دل در من باقى بماند و رشادت لازم در مقابل دشمن خدا از من ظهور نكند .

نجمه كه مثل ابر بهار مى گريست چون سخن اخير را از دهان حنظله شنيد خوددارى كرد و با صدائى كه نيمه بريده بود و درست از گلو نمى آمد و گاهى با تركيدن بغض قطع مى شد گفت :

برو عزيزم ، خدا همراه تو باشد ، از اينكه گريه مى كنم مرا ببخش زنم و زن رقيق القلب است ، به علاوه مى دانى كه ترا بسيار دوست دارم از جان خودم بيشتر ، پس حق دارم كه با از دست دادن تو اين طور بى تابى كنم .

در اينجا حنظله خود را از آغوش نجمه كه او را محكم گرفته بود به زحمت خارج كرده در حالى كه از او جدا مى شد گفت :

بس است عزيزم اگر اينطور بخواهيم پيش هم باشيم فرصت از دست مى رود خدا حافظ .

تا پاى خود را از آستان در بيرون گذاشت ، نجمه به دنبال او دويده گفت : حنظله يك كلمه ديگر با تو دارم ، آيا راهى هست كه در صورت شهادت تو منهم به تو بپيوندم زيرا پس از تو زندگى بر من حرام است ! حنظله ندانست در مقابل اين كلام كه از دل صادقى بيرون مى آيد چه بكند پس روى خود را برگرداند و در حالى كه اشكى از شوِ در گوشه چشمش پيدا شده بود گفت :

الحق كه لايق حنظله هستى ، خداوند ترا جزاى خير دهد ، پاداش دهنده ما اوست و انشاء الله پاداشى كه در انتظار دارى خواهى گرفت ، پس از آن بدون اينكه بيش از اين خود را تسليم احساسات كند دوان دوان شروع به رفتن كرد .

دلش مى خواست بال درآورد و به فاصله چند لحظه به اردوى اسلام برسد .

در حالى كه ديوانهوار بر سرعت قدمهاى خود مى افزود و هر لحظه نزديك بود پايش به سنگ خورده و بر زمين افتد و چند مرتبه نيز سكندرى خورد ، سرعت حركت مجال تفكر را از او سلب كرده بود ، فقط مانند گرسنه اى كه تنها فكرش به سفره طعام است انديشه اى جز رسيدن به اردوگاه نداشت و چون چراغى كه در انتهاى بيابانى ديده شود مشتاقانه فقط آن را مى ديد به سوى آن مى رفت .

او كه در لحظات جدائى از محبوبه ، خود را نگهداشته و ابداً نگريسته بود اكنون مانند سيل اشك از چشمش جارى بود .

هاى هاى مى گريست ، به طورى كه اگر كسى در راه به او برمى خورد و حوصله نگاه كردن به اين جوان را داشت ، منظره عجيب وى در حاليكه عرِ سراپايش را فراگرفته بود و به سرعت مى دويد ، و صورتش از اشك شسته شده و بغض گلويش چنان بلند بود كه به گوش ديگران مى رسيد مبهوت مى كرد ! !

چرا گريه مى كرد ، آيا حالا بياد معشوقه و جدا شدن از او افتاده بود ، آيا بخاطر نجمه عزيز مى گريست ؟ نه علت گريه او اين نبود .

اين چشمان التماس آميز آغشته به اشك كه هر لحظه به سوى آسمان دوخته مى شد و با تضرع و لابه به مبدء مى گرديد ، از عشق مجازى چنين گريان شده بود ؟ !

گريه اش از اين بود كه مى ترسد مبادا فرصت از دست رفته باشد ، و به موقع به ميدان نرسد ، مى ترسيد وقتى آنجا برسد كه قشون رفته باشد ، آن وقت جواب خدا را چه خواهد داد ، به رسول خدا چه خواهد گفت ! !

علت ديگر گريه اش وضع ناپاكى بدن كه بالاخره از حل كردن آن عاجز مانده بود كه چه خواهد شد ، اگر چنان كه نجمه خواب ديده و گفته بود كشته مى شود ، تكليف او با اين تن غسل نكرده چيست ؟ چطور اذن دخول به ملكوت معنوى خواهد يافت ، آيا او را مانند موجود پليدى طرد نخواهند كرد ، آيا با بدن ناپاكش چه معامله مى كنند ؟

اين افكار هر لحظه شدت مى گرفت ، و از يك طرف به سرعت پاهايش مى افزود ، كه زودتر به اضطرابش خاتمه داده شود و از جانب ديگر صداى گريه اش را بلندتر مى كرد .

بالاخره از دور صداى اذان به گوشش خورد ، دريافت كه صدا از اردوى اسلام برمى خيزد و اين ردوست كه مشغول گفتن اذان صبح است ، چون اين حالت را ديد سر را به علامت شكر به سوى آسمان بلند كرد ، گريه اش قطع شد و پا را آهسته تر كرد و بالاخره آن قدر از حالت دويدن كاست تا به راه رفتن معمولى رسيد ، عرِ بدن او سرازير بود اما كم كم خشك مى شد ، چون به اردوگاه رسيد صف نماز بسته شده بود ، مسلمانان پشت سر رسول خدا ايستاده مى خواستند عبادت خدا را به جا آورند .

حنظله به عجله تيمم كرد و در صف آخر قرار گرفت ، و نماز را با خلوص كامل و دلى متوجه و شكسته بجاى آورد .

پس از خاتمه نماز كه به واسطه جنگ به سرعت برگذار شد ، حنظله صفوف برادران را آهسته شكافت و به سوى خيمه رسول خدا شتافته بالاخره به حضرت رسيد ، در برابر حضرت سيل اشك از چشمش ريخت ، حضرت با ملاطفت و نهايت مهربانى دست خود را روى پيشانى او گذارد و سرش را بلند كرد و فرمود :

حنظله توئى ، خدا ترا اجر دهد بالاخره آمدى ، من حدس مى زدم كه ايمان عظيم تو ترا راحت نخواهد گذارد و بالاخره تو هم به جبهه حق عليه باطل خواهى آمد !

اى رسول الله آمدم ولى چه آمدنى . . . بسيار پريشان و ملول و افسرده ام و نمى دانم تكليفم چيست ؟ شرم دارم از اينكه در مقابل خدا ايستاده ام و خجلم از آن كه اكنون اين طور در حضور توام .

چرا ، علت خجلت تو چيست ؟

اى رسول خدا مى دانى كه ديشب ، شب زفاف من بود ، و من آب نيافتم كه غسل كنم و اكنون با اين بدن ناپاك چگونه به جهاد روم ؟

حضرت فرمود : بر خيز مگر نمى دانى كه تكليف به قدر وسع است ، چون آب نيافته اى بر تو باكى نيست و دل چركين مكن .

پس اى رسول خدا آيا به من اطمينان مى دهى ، اگر به فيض شهادت برسم از ناپاكى بدن پيش خدا مسئول نيستم ؟ فرمود برو اطمينان داشته باشد خدا ترا بيامرزد !

مقدمات جنگ فراهم شد ، برنامه در ابتداى كار به نفع مسلمين بود ، نزديك بود وضع دشمن بهم بپاشد ، نسيم پيروزى به مشام مى خورد ، در اين وفت نيروى جناح چپ كه به فرمان مؤكد رسول خدا حافظ گردنه عنين بودند به اشتباه بزرگى دچار شدند كه باعث تغيير سرنوشت جنگ شد ! !

ابن جبير رئيس اين قسمت به خيال اين كه ديگر پيروزى اسلام كامل شده ، و كفار شكست خورده اند ، براى استفاده از غنيمت ، تصميم گرفت به داخل ميدان بيايد و با دشمنان بجنگد و سفارش اكيد رسول الله را داير بماندن در آنجا ، فراموش كرد و به داخل ميدان آمد .

اين اشتباه ، كه اشتباه عمدى بود به ضرر مسلمين تمام شد ، خالد جنگجوى متهور قريشى متوجه خالى شدن جناح چپ شد ، به باقى ماندگان نيروى جبير كه به سفارش پيامبر مانده بودند تاخت و پس از قتل عام آنان از پشت به مسلمين حمله كرد ، در اين حال يك زن كافره به نام عمره بنت علقمه پرچمى را كه مدتها بود از ترس بر زمين مانده بود برداشت و كفار را مخاطب قرار داده آنها را از ترس و بزدلى سرزنش كرد و با اين كار جسارت مكيّون را تحريك نمود ، از طرف ديگر خبر شوم قتل پيامبر كه همه جا منتشر شده بود به درهم ريخته شدن وضع مسلمين كمك كرد ، به طورى كه عده اى از آنان به طرف مدينه گريختند . عده اى از جنگجويان نجيب و فعال و مؤمن كه از آن جمله حنظله بود در بحبوحه جنگ بزمين افتاده شربت شهادت نوشيدند .

حنظله در لحظات آخر به محبوب ابدى روى كرد و عرضه داشت :

اى خداوند قادر متعال و اى بخشنده مهربان ، با بدن پاره پاره و خونين به سوى تو مى آيم در حاليكه تن ناپاك است ، ولى رسول تو گفت كه مرا از اين حالت خواهى بخشيد .

اى خداى مهربان مرا ببخش . . . نتوانستم آب بيابم تا خود را پاكيزه كنم و به اين ضيافت عظيمى كه مرا به سوى آن مى خوانى بيايم ، تقصير از من نبود و اگر بود از رحمت بى پايان و لا يتناهى تو اميد عفو دارم .

مرا ببخش و از رحمت خود مأيوس مساز . . . اين شهادت را كه با رضايت كامل و اشتياِ انجام گرفته قبول كن و مرا از لطف و عنايت خويش محروم مفرما .

خداى من خانواده خود و اين تازه عروس را كه ديشب با يك دنيا اميد و آرزو جا گذاشتم بتو سپردم ، تو براى روزى دادن و نگاهداريش شايسته ترى .

اى خدا آمدم مرا از خود مران ، كه درى ديگر جز اين نمى شناسم ، اين بگفت و چشم بر هم گذاشت ، تا از هر چه غير اوست چشم پوشيده باشد و تنها به وجه او نظر داشته باشد .

سر خوان وحدت آندم كه به دل صلا زدم من *** به سر تمام ملك و ملكوت پا زدم من
در ديد غير بستم بت خويشتن شكستم *** زسبوى يار مستم كه من ولا زدم من
زالست دل به لائى كه زدم به قول مطلق *** به كتاب هستى كل رقم بلى زدم من
پى حك نقش كثرت زجريده هيول *** نتوان نمود باور كه چه نقش ها زدم من
پى سدّ باب بيگانگى از سراى امكان *** كمر وجوب بستم در آشنا زدم من
سر پاى بر تن و دست به دامن تجرّد *** نزدم زروى غفلت همه جابجا زدم من
هله آنچه خواستم يافتم از دل خدا بين *** نه به ارض خويشتن را و نه بر سما زدم من
به در اميدوارى سر انقياد سودم *** به ره نيازمندى قدم وفا زدم من
من و دل دو مست باقى دو نيازمند ساقى *** دل مست باده فقر و مى فنا زدم من
در دير بود جايم بحرم رسيد پايم *** بهزار در زدم تا در كبريا زدم من
در كوى مى پرستى نزدم بدست هستى *** كه مدام صاف الاّ زسبوى لا زدم من
بهواى فرش استبرِ جنت حقايق *** زبساط سلطنت رسته به بوريا زدم من
در افتقار را بست و گشود باب دولت *** مس قلب را در اين خاك به كيميا زدم من
زهواى خويش رستم به خراب خانه تن *** كه از اين خرابه خشتى بسر هوا زدم من
به خداى بستم از كدرت كائنات رستم *** به دو دست چنگ در سلسله صفا زدم من
به رضاى نفس جستم جلوات فيض اقدس *** نفس تجلى از منزلت رضا زدم من
آرى حنظله تازه داماد كه با اين اشتياق به جانب شهادت شتافته بود ، بالاخره به آرزوى خودش رسيد و خواب تازه عروس او به حقيقت پيوست .

در اين حال نبى اسلام به ديدار جنازه پاك شهدا شتافت ، پس از عبور از جلوى چند نفر چشمش به حنظله افتاد ، نگاهى بر او انداخته مدتى بر بدن خونين آن جوان رشيد خيره شد ، پس از آن رو به طرف مؤمنين كه در اطراف حلقه زده بودند كرده فرمود :

اين همان جوانى است كه ديشب عروسى كرد ، و از بستر زفاف مستقيماً به ميدان جنگ شتافت و امروز او را در اين حال مى بينيد ، اين جوان از شدت ورع و تقوا مدتها در تب و تاب و التهاب گذراند كه مبادا با بدن غسل نكرده كشته شود ، اما اكنون ديدم كه ملائكه بين زمين و آسمان او را غسل مى دهند ! !

در اين وقت نجمه كه او هم مانند اهل مدينه مى خواست خبرى از محبوب خود بگيرد جلو رسيد و چون بدن خونين آن شهيد عزيز را نگريست زانويش تاب مقاومت نياورد ، به زمين نشست و نگاهى به روى او افكند و در حالى كه مى گريست گفت :

اى حنظله محبوب من ، خدا ترا بيامرزد ، چه خوب شجاعانه جان سپردى ، چه ايمان بزرگى از خود نشان دادى .

گوئى مرگ را چون هدف روشنى در مقابل خود مى ديدى ، و رقص كنان به سوى آن شتافتى .

اى نجمه بفداى تو باد ، برو كه سعادتمند رفتى ولى فراموش نكن كه به من وعده كردى كه در آن دنيا مرا از ياد نبرى ، و همانطور كه حين وداع با تو گفتم دعا كن كه منهم به زودى به دنبال تو بيايم تا جشن عروسى خود را آنجا يعنى در عالم پاك و بى آلايش تكميل كنيم .

حضار از اين سخنرانى عالى همسر شهيد تعجب كرده و از جهتى متأثر شدند ، و بر شجاعت و محبت اين زن بديده احترام نگريستند .

اسلام تا به امروز از اين فداكاران زياد داشته ، فداكاران جانباز و به قول پيامبر تقواداران با ورع كه همه خصلت هاى الهى آنان از زهد قلبى و معنويشان سرچشمه مى گرفت ، اگر جانفشانى اينان نبود درخت دين تا به امروز با اينهمه ثمر بر جاى نبود .

شما همين زمان خودمان را بنگريد ، اول سال هزار و سيصد و شصت و پنج شمسى هجرى كه مصادف با عمليات پيروزمندانه والفجر هشت و نه است ، عملياتى كه از طرف مؤمنين ايران عليه كفر جهانى كه از آستين صدام بدبخت عراقى بيرون آمده و به عنوان دفاع از نبوت و امامت و قرآن در كار است ، چه جوانانى در اين جنگ حق عليه باطل كه برهبرى فقيه جامع الشرايط و عاشق صادِ حضرت امام خمينى در جريان است شركت دارند ، جوانانى كه نمونه حنظله در ميان آنان كم نيست و بلكه مى توان گفت گاهى بالاتر از او هستند ، اين مسئله صرف ادعا نيست ، اين نويسنده تا اين مدت كه پنج سال است از جنگ گذشته بسيارى از اوقاتم ، آنچه در جبهه و در شبهاى عمليات و در درگيرى و مصائب و ابتلائات از اين جوانان ديده ام والله قسم قابل بازگو كردن با قلم و بيان نيست ، من بطور دائم در بين آنان با خجالت و شرمندگى بسر مى بردم و قدرت نظر بر چهره پاك و الهى آنان را كه آثار سجود از پيشانى و زهد از زندگى و عشق حق از چهره آنان ديده مى شد نداشتم ! !

اكنون كه مسئله زهد و مصداِ آن به اينجا رسيد ، چه نيكوست كه از هفتاد و دو تن كربلا كه در رأس تمام شهداى تاريخ اند و در عشق و زهد نمونه ندارند يادى به ميان آورم
هفتاد و دو تن شهيد كربلا يا پيشوايان تمام زاهدان تاريخ
آرى اگر عزيزان بخون آغشته سال شصت و يك را كه در محضر امام عاشقان حضرت سيدالشهداء آگاهانه جان خود را با آن وضع نثار حضرت حق كردند و با شهادت خود دوام قرآن و نبوت و امامت را براى ابد تضمين نمودند پيشواى تمام زاهدان تاريخ و بلكه پيشواى تمام مردان راه حق بدانيم كلمه مهمى در حق آنان نگفته ايم ، كه آنان از تمام تصورات و خيالات ما نسبت به هر امر مثبتى برتر و بالاترند .

عنصر شجاعت كه نوشته حكمى فرزانه و فيسلوفى بزرگ و فقيهى مجاهد چون مرحوم حاج ميرزا خليل كمره ايست ، معارف و آثارى از اهل بيت و بزرگان در توضيح حقيقت آن شهيدان نقل مى كند كه به قسمتى از آن اشاره مى رود :

على (عليه السلام) كفى از خاك كربلا بوئيد ، به جاى تعقيب نماز ذكرى گفت : وه شگفتا از تو اى خاك اسرارآميز ، از تو در رستاخيز گروه گروه بر مى خيزند كه بى حساب داخل بهشت خواهند شد .

على (عليه السلام) به كربلا گذر كرد و فرمود : خوابگاهى است از سوارانى ، قتلگاهى است از عشّاقى ، اين كوى ، كوى شهيدانى است كه گذشتگان از آنان پيشى ندارند و آيندگان به آنان نمى رسند ! ! !

حضرت باقر (عليه السلام) مى فرمايد : على (عليه السلام) با دو تن از ياران خود به كربلا گذشت ، هنگامى كه به آن سرزمين گذر كرد چشمانش پر از اشك شده گفت :

اين خوابگاهى است از سواران آنها ، اين باراندازى براى بنه آنها است ، در اين جايگاه خون آنان به زمين ريخته مى شود ، خوشا به تو پاكيزه خاكى كه بر فراز تو خون احباء خواهد ريخت .

ربيع بن خيثم يكى از زهاد ثمانيه است ، از نظر حفظ زبان از ناروا بيست سال درنگ كرده سخن نمى گفت ، خاموش بود ، تا حسين (عليه السلام) شهيد شد از او يك جمله شنيده شد . باز به سكوت خود برگشت تا مرد :

آنها را به سنان نيزه زده و آورديد . به خدا سوگند گزيدگانى را كشته ايد كه اگر پيامبر خدا خود را به آنان مى رسانيد البته دهن آنان را مى بوسيد و آنان را در دامن و در كنار خود مى نشاند ، بار خدايا تو سرشت آسمان و زمين را پديد آورده اى ، آگاه به نهان و آشكارى ، تو به دادگرى بين بندگان خود در اختلاف حكم خواهى كرد .

كعب الاحبار از دانشمندان است كه به او خوشبين نيستم و با اين وضع اين جمله زير را مى گفته ، گويا اين نغمه را از حنجره ديگران آموخته بود سالم بن ابى جعبره مى گويد از او شنيدم كه مى گفت :

مردى از اولاد رسول خدا كشته مى شود و هنوز عرِ اسب هاى ياران او خشك نشده داخل بهشت خواهند شد و با حور العين دست بگردن خواهند بود ، مى گويد در اين گفتگو بوديم كه حسين (عليه السلام) بر ما گذر كرد گفتيم او همين است ؟ گفت آرى .

كشى رجال شناس معروف مى گويد : حبيب از آن هفتاد و دو تن مردانى بود كه حسين (عليه السلام) را يارى دادند و بكوه كوه آهن برخورد كردند و به استقبال سرنيزه ها با سينه و شمشيرها با رخسار رفتند ، برآنان پيشنهاد امان و مال و منال مى شد زير بار نمى رفتند و مى گفتند :

عذرى پيش رسول خدا براى ما نيست اگر حسين او (عليه السلام) كشته شود و از ما مژگانى بهم بخورد ، ايستادند تا در پيرامون او تمام كشته شدند .

بقول فيض آن عارف مست جام بلى :

خوش آن كه كشتگان غمش را ندا كنند *** تا وعده هاى اهل وفا را وفا كنند
آندم كه دوست گويد اى كشتگان من *** از لذت خطاب ندانم چها كنند
در شور و وجد و رقص درآيند عاشقان *** از شوِ دوست جامه جان را قبا كنند
آندم كه دوست پرسش بيمار خود كند *** دردش يكان يكان همه كار دوا كنند
سر گر بپاى دوست فشانند عاشقان *** هر دم براى دادن جان جان فدا كنند
عشّاِ اگر الست ديگر بشنوند از او *** بى خود شوند و تا به قيامت بلا كنند
شهداء كربلا عبارتند از عده معدودى كه از اين چند جهت يعنى روشنى تاريخ و شجاعت و جنگ جوئى با معنويت رجال ، براى توليد جو معنويات و منطقه حسنات شايسته اند .

كاوش از روش آنان كه كانون حسناتند ، كانون اخلاقند ، مى تواند جوّ را تغيير دهد ، به شرط اين كه سرسرى به تاريخ آنان ننگريم و كاوشى كنيم كه از همه نواحى به تربت آنان راه يابيم ، و هر چه در آن تربت مدفون است كه رابطه با عظمت آنان و عظمت جوئى ما دارد بيابيم و پيام اخلاقى آنان را كه پياپى مى رسد در نيوشيم ، چه از منطق هاى آتشين ادب آميز ، چه از ابراز حقيقت دوستى و حق پرستى ، چه از اقدام بخدمت در مواقع خطير ، و چه از مردانگى و پشتيبانى از مظلوم و چه از پيشروى در بين همسران ، چه از استقبال و قدردانى از فرد عظمت و قهرمان آن ، چه از نلرزيدن در ايستگاههاى خطرناك ، چه از فرزانگى و يكتنه تقويت از حق كردن ، و چه از فداكارى و قربانى دادن ، خلاصه جانفشانى و رجوليّت و پاك روانى و نيك نهادى و كارهاى برازنده اى كه اثر پرمايگى روان و جان آنها است .

همه اين امواج و اشعه معنوى را به وسيله احتكاك مى توان به اهتزاز در آورد ، و خود را در جوّ حيات تازه فنا ناپذيرى كشانيد و به اندازه اى تغييرات جوى و تأثرات خويش به منطقه بقاء و جوار خدا نزديك تر شده ايم و معنى حسنات و منشأ ثواب هاى موعود همين است .

اگر گفته فيلسوف درباره قوّه و ماده كه گويد : هر ذره ماده عبارت است از قوهّ هاى غير متناهيه كه مانند انجماد آب به يخ بسته شده است ، و اگر بتوان آن ذره را بشكنيم همان قواى غير متناهيه را استخراج خواهيم كرد و مورد استفاده قرار خواهيم داد ، اغراِ به نظر آيد ( چون جسم و جسمانيات متناهى التأثير و التأثر است ) در باره :

« جان و روان » كه قواى خود را در پيكر انسان تمركز داده فوج فوج بيرون همى فرستد اغراِ نيست ، و درباره عدّه معدودى از مردان عبقرى مانند شهيدان كوى حسين قابل تصديق است كه از آثار عظمت مالامالند و از گريبان فعاليت آنان منطق هائى ، ابرازاتى ، پر از عاطفه و پر از حماسه و مانند آب روان روى هم مى غلطد ! !

چرخ دو تا گشته و يكتاست عشق *** يك اثرست و همه اشياست عشق
برگ گل گلبن توحيد روح *** بار درخت دل داناست عشق
تشنه تر از ماست به او سلسبيل *** قطره چه و جوى چه درياست عشق
عقل چه باشد كه كند درك او *** عقل ضعيف و تواناست عشق
روح كه چشم همه اميدهاست *** كور شد از فرصت و بيناست عشق
لشگر ملك و ملكوت وجود *** كشته و افكنده و تنهاست عشق
نيست سرى كو ننهد زير پاى *** در بر من بى سر و بى پاست عشق
در دل دلباخته باشد نهان *** در سر سودا زده پيداست عشق
جذبه دل باشد و سوداى سر *** جذبه دلست و سر و سود است عشق
پيشتر از كون و مكان بود و باز *** پير شد اين هر دو برناست عشق
بنگريد : از درون پيراهن آنان بروزارت آثار ، توحيد ، تقوا ، اخلاِ چنان سرشار به عالم منتشر و پراكنده شده و مى شود ، كه اگر توحيد هيكلى داشت همين طور آثار بروز مى داد .

هزاران دشمن به مقصد جان ، هزاران آرزوهاى تقوا سوز ، هزاران ازدحام اخلاِ شكن ، نتوانست فعاليت اخلاقى آنان را تعطيل كند ، يا دامن تقواى آنها را لكه دار نمايد ، يا به نيروى توحيد و جان يكى شده با توحيد آنان چيره گردد ! !

پس تراكم قواى غير متناهيه تا اندازه اى قابل تصديق است ، اگر در شكستن ذرات و استخراج قوه هاى غير متناهيه هنوز امتحان به عمل نيامده ، در تحليل شخصيت اينان و آثار نفسياتشان تا اندازه اى رسيدگى شده ، و ديده شده كه از بنيه آنان ، هم آزادى و هم ضبط نفس ، هم روانى ، و هم حكومت بر نفس ، هم شجاعت و هم قانون ، هم محبت و هم ضلالت هم لطف و هم دلسوزى و هم قهرمانى و رزم آورى ، هم خوددارى و خود نباختن در منطقه قدرت كفر ، و هم خود باختن در برابر حقيقت و فضيلت بحد كامل سرشار توأماً بيرون مى ريزد .

پس نامتناهى بودن جان و روان يا بگو انجماد قواى غير متناهيه را در « جهان جان » تصديق مى كنيم و براى توليد جو معنويت و بزرگ كردن خيال شنونده و عظمت روح خواننده ، تاريخ و پيام اين مهين مردان ما را كافى است .

در هر صورت آنچه مهم است در اين زمينه بدانى اين است كه اين همه صفت و خصلت ، و اين همه بزرگى و عظمت ، و اين همه جلالت و معنويت از كانونى چون زهد ، يعنى بى رغبتى كامل به آنچه نبايست رغبت داشت ، و رغبت كامل به معشوِ حقيقى يعنى حضرت ربّ العزه بدست مى آيد ، و حلاوت زهد براى زاهدان حقيقى در دنيا هم چون حلاوت نعمت هاى بهشت در قيامت براى بهشتيان است ، و چون اين حلاوت حاصل شود ، زاهد پس از آن دنبال چه رود و دنبال كه رود ، كه زهد ذروه انسانيت و مقام اعلاى آدميت و منبع تمام كمالات و ايجاد كننده تمام خصائل الهى در انسان است .

زهد در آئينه روايات
اگر به دقت روايات عالى باب زهد را مطالعه كنيم ، و به جاى توجه به الفاظ آن به مفاهيم بلند آسمانى آن بنگريم ، و قصد ما از توجه به روايات شدن و گرديدن باشد ، پس از وقوف به معناى زهد ، عملاً زاهد خواهيم شد .

روايات باب زهد ، جوى براى خواننده ايجاد مى كنند ، كه خواننده با توفيق حضرت حق از آن جو آثار معنوى عظيمى برخواهد گرفت .

روايات اين باب به مسئله سرعت عمر ، زودگذرى وقت ، و اينكه دنيا تا كنون بهر صورتى كه نصيب انسان شده براى انسان باقى نمانده ، اشاره دارند و از اين بابت دل آدمى را از رذائل پيراسته و به حسنات آراسته مى نمايند ، به قسمتى از روايات اين باب در سطور زير توجه مى كنيد .

يا أبْناءَ الْعِشْرينَ جِدُّوا وَاجْتَهِدوا وَيا أبْناءَ الثَّلاثينَ لا تَغُرَّنَّكُمْ الْحَياةُ الدُّنْيا وَيا أبْناءَ الاْرْبَعينَ ما أعْدَدْتُمْ لِلِقاءِ رَبِّكُمْ وَيا أبْناءَ الْخَمْسينَ أتاكُمْ النَّذيرُ وَيا أبْبناءَ السِّتّينَ زَرْعٌ آنَ حَصادُهُ وَيا أبْناءَ السَّبْعينَ نُودِيَ لَكُمْ فَأجيبُوا وَيا أبْناءَ الثَّمانينَ أتَتْكُمْ السّاعَةُ وَأَنْتُمْ غافِلُونَ .

در مقدمه اين روايت هست : خداوند هر شب ملكى را به سوى مردم دنيا مى فرستد تا فرياد بزند :

اى بيست ساله ها بشتابيد و سعى و كوشش و فعاليّت نمائيد ، اى سى ساله ها زندگى ظاهر چند روزه دنيا شما را مغرور نكند ، اى چهل ساله ها براى لقاء حضرت رب چه كرده ايد ؟ اى پنجاه ساله ها ترساننده آمد ، اى شصت ساله ها اين است كشت شما كه وقت درو و برداشت آن رسيده ، اى هفتاد ساله ها شما را براى رفتن ندا مى كنند ، پاسخ دهيد ، و اى هشتاد ساله ها قيامت آمد و شما غافل هستيد .

جاءَ جَبْرَئيلُ النَّبيَّ (صلى الله عليه وآله) فَقالَ : يا مُحَمَّدُ عِشْ ما شِئْتَ فَإنَّكَ مَيِّتٌ ، وَأحْبِبْ مَنْ شِئْتَ فَإنَّكَ مُفارِقُهُ وَاعْمَلْ ما شِئْتَ فَإنَّكَ مَجْزِيٌّ بِهِ وَاعْلَمْ أنَّ شَرَفَ الْمُؤْمِن قِيامُهُ بِالَّيْلِ وَعِزُّهُ اسْتِغْناؤُهُ عَنِ النّاسِ .

جبرئيل به محضر رسول آمد عرضه داشت : اى محمد هرگونه مى خواهى زندگى كن بدون شك مى ميرى ، و هر كه را مى خواهى دوست داشته باش كه از او جدا خواهى شد ، و هر كار مى دانى انجام بده ، كه به آن جزا داده مى شوى ، بدان كه شرف مؤمن به قيام شب اوست ، و عزّتش در بى نيازى از مردم است .

في خَبَرِ الشَّيْخِ الشّاميِّ : سُئِلَ أميرُالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) : أيُّ النّاسِ خَيْرٌ عِنْدَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ ؟ قالَ : أخْوَفُهُمْ للهِِ وَأعْمَلُهُمْ بِالتَّقْوى وَأزْهَدُهُمْ فِى الدُّنيا .

يكى از بزرگان شام از اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيد : بهترين مردم نزد خدا كيست ؟ فرمود : آن كه براى اخذ از همه ترس بيشتر دارد . ترس از مقام حق و عملاً به پرهيزكارى پاى بندتر است ، و نسبت به دنيا بى رغبت تر .

قيلَ لاِميرِ المُؤْمِنينَ (عليه السلام) : مَا الزُّهْدُ فِى الدُّنْيا ؟ قالَ تَنَكُّبُ حَرامِها .

به اميرالمؤمنين (عليه السلام) گفته شد زهد در دنيا چيست ؟ فرمود : از حرام آن دورى كردن .

قالَ سَمِعْتُ أميرَالمُؤْمِنينَ (عليه السلام) يَقُولُ : الزُّهْدُ فِى الدُّنيا قَصْرُ الاْمَلِ وَشُكْرُ كُلِّ نِعْمَة وَالْوَرَعُ عَمّا حَرَّمَ اللهُ عَلَيْكَ .

راوى مى گويد از اميرالمؤمنين (عليه السلام) شنيدم مى فرمود : زهد در دنيا كوتاهى آرزو ، شكر هر نعمت ، و چشم پوشى از هر چه كه خداوند بر تو حرام كرده است .

قالَ أبُو عَبْدِاللهِ (عليه السلام) : لَيْسَ الزُّهْدُ فِى الدُّنْيا بِإضاعَةِ الْمالِ وَلا بِتَحْريمِ الْحَلالِ بَلِ الزُّهْدُ فِى الدُّنْيا أنْ لا تَكُونَ بِما في يَدِكَ أوْثَقَ مِنْكَ بِما في يَدِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ .

امام صادِ (عليه السلام) فرمود : زهد در دنيا به ضايع كردن مال و حرام كردن حلال خدا بر خود نيست ، بلكه زهد در دنيا به اين است كه آنچه در دست تست اندر دلت مطمئن تر از آنچه نزد خداست نباشد ، كنايه از اينكه اگر فضل و رحمت و رضايت و عنايت او را با دنياى ظاهر و زر و زيورش معامله نكردى زاهدى .

قالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) : إذا رَأيْتُمُ الرَّجُلَ قَدْ اُعْطِيَ الزُّهْدَ فِى الدُّنْيا فَاقْتَرِبُوا مِنْهُ فَإنَّهُ يُلْقِى الْحِكْمَةَ .

هرگاه مردى را ديديد كه حالت زهد به او عنايت شده ، با او همنشين شويد كه القاى حكمت مى كند .

روايت بسيار جالبى در باب زهد از حضرت على بن الحسين (عليهما السلام) بدين مضمون رسيده :

به راستى دنيا پشت كرده و مى رود و آخرت روى كرده و مى آيد و براى هر كدام فرزندانى است ، شما از فرزندان آخرت باشيد ، و از فرزندان دنيا نباشيد ، هلا كه از زاهدان در دنيا باشيد و از راغبين در آخرت ، هلا زاهدان در دنيا زمين را بستر كنند ، و خاك را زير سر نهند و آب بوى خوش و عطر آنهاست و بخوبى دل از دنيا كنده اند !

خدا را بندگانى است كه چونان كسيكه اهل بهشت را ديده در بهشت جاويدانند ، و چونان كسيكه اهل دوزخ را در دوزخ ديده در عذابند ، مردم از شر آنان آسوده اند ، دلشاد غمنده است ، روحى پارسا دارند ، و نيازى سبك و رسا ، روزى اندك بر بلاها و مصائب و عبادات شكيبائى كردند و به سرانجامى كه آسايش طولانى دارد گرائيدند ، به وقت شب گام در عبادت گذارند ، و اشك بر گونه ريزند ، و به پروردگار پناه برند ، و در آزاد شدن خود بكوشند و اما روز ، برد باران ، دانشمندان ، نيكان ، و پرهيزكاران باشند ، گويا چوبه تيرى هستند كه ترس از خدا آنان را سراپا تراشيده ، و لاغر و نزار كرده و اين لاغرى و نزارى محصول عبادت آنهاست .

بيننده آنان را ببيند و بگويد بيمارانند ولى در آنان بيمارى نيست ، يا گويند ديوانه اند ! !

به تحقيق هراس بزرگى از ياد دوزخ و آنچه در آن است ، در نهاد آنها آميخته شده .

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) مالي وَلِلدُّنيا إنَّما مَثَلي وَمَثَلُها كَمَثَلِ الرّاكِبِ رُفِعَتْ لَهُ شَجَرَةٌ في يَوْم صائِف فَقالَ تَحْتَها ثُمَّ راحَ وَتَرَكَها .

امام ششم از پيامبر نقل مى كند : مرا با دنيا چه كار ، همانا مثل من ، با او همانند شتر سواريست كه درختى برفراز او باشد در روز گرمى ، وزير آن استراحت نيم روز را بگذراند و سپس آنجا را ترك كند !

عَنْ أبي جَعْفَر (عليه السلام) قالَ : كانَ فيما ناجَى اللهُ بِهِ مُوسى (عليه السلام) عَلَى الطّورِ أنْ يا مُوسى أبْلِغْ قَوْمَكَ أنَّهُ ما يَتَقَرَّبُ إلَيَّ الْمُتَقَرِّبُونَ بِمِثْلِ الْبُكاءِ مِنْ خَشْيَتي وَما تَعَبَّدَ لي بِمِثْلِ الزُّهْدِ فِى الدُّنْيا عَمّا بِهِمُ الْغِنا عَنْهُ . قالَ : فَقالَ مُوسى يا أكْرَمَ الاْكْرَمينَ فَماذا أثَبْتَهُمْ عَلى ذلِكَ ؟ فَقالَ : يا مُوسى أمَّا الْمُتَقَرِّبُونَ إلَيَّ بِالْبُكاءِ مِنْ خَشْيَتي فَهُمْ فِى الرَّفيقِ الاْعْلى لا يَشْرَكُهُمْ فيهِ أحَدٌ وَأمَّا الْمُتَعَبِّدُونَ لي بِالْوَرَعِ عَنْ مَحارِمي فَإنّي اُفَتِّشُ النّاسَ عَنْ أعْمالِهِمْ وَلا اُفَتِّشُهُمْ حَياءً مِنْهُمْ وَأمَّا الْمُتَقَرِّبُونَ إلَيَّ بِالزُّهْدِ فِى الدُّنْيا فَإنّي أمْنَحُهُمْ الْجَنَّةَ بِحَذافِيرِها يَتَبَوَّؤُونَ مِنْها حَيْثُ يَشاؤُونَ .

امام باقر (عليه السلام) فرمود : در ضمن آنچه خداوند با موسى مناجات فرمود اين بود : اى موسى به قوم خود بگو تقرّب جويندگان به من به چيزى مانند گريستن از خوف من به من تقرب نخواهند جست ، و بندگان فرمانبردارم به چيزى چون پرهيز از محرّمات مرا بندگى نخواهند كرد ، و خود ساختگان و آراستگان براى ديدار من به چيزى چون زهد و بى رغبتى به دنيا خويشتن را نخواهند آراست .

موسى عرض كرد : اى بهترين بخشندگان جزاى ايشان را چه خواهى داد ؟ فرمود : اما آنان كه بريختن سرشك از ترس هيبت من به من تقرب جويند مقامشان در رفيق اعلى كه محل انبياست باشد ، و كسى را در اين مقام با آنها شركت نيست ! !

واما پارسايانى كه با دورى از گناه مرا پرستيدند و به من تقرت جستند پس من همه مردم را بازجويى كنم و اعمال همه را باز رسم جز آنان كه نسبت به بازرسيشان شرم دارم ، و اما كسانى كه به زهد در دنيا و بى رغبتى به زائد بر هزينه زندگى به من تقرّب جستند پس بهشت را به جملگى بر ايشان ارزانى دارم تا هر كجا كه خواهند منزل گزينند !

قالَ أميرُالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) : الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ ، وَالْوَرَعُ جُنَّةٌ وَأفْضَلُ الزُّهْدِ إخْفاءُ الزُّهْدِ ، الزُّهْدُ يُخْلِقُ الاْبْدانِ وَيُحَدِّدُ الآمالَ ، وَيُقَرِّبُ الْمَنِيَّةَ ، وَيُباعِدُ الاْمْنِيَّةَ ، مَنْ ظَفَرَ بِهِ نُصِبَ ، وَمَنْ فاتَهُ تَعِبَ وَلا كَرَمَ كَالتَّقْوى وَلا تِجارَةَ كَالْعَمَلِ الصّالِحِ ، وَلا وَرَعَ كَالْوُقُوفِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ وَلا زُهْدَ كَالزُّهْدِ فِى الْحَرامِ . . .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود : زهد و بى رغيتى به مازاد از زندگى ثروت است ، و پارسائى سپر از بلاى دنيا و عذاب آخرت است ، بهترين زهد پنهان داشتن زهد است ، زهد بدنها را فرسوده مى كند ، و آرزوها را محدود به حدود شرع مى نمايد ، مرگ را نزديك و آرزو را دور مى نمايد ، كسيكه به زهد دست يافت به ايستادگى رسيده و هر كس آن را از دست داد به بدبختى و رنج دچار شده ، بزرگوارى همانند تقوا نيست ، تجارتى چون عمل صالح نداريم ، ورعى بمانند خوددارى در برابر شبهه نيست ، و زهدى همانند بى رغبتى در حرام خدا نيست .

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : مَنْ زَهَدَ فِى الدُّنْيا أثْبَتَ اللهُ الْحِكْمَةَ في قَلْبِهِ وَأنْطَقَ بِهِ لِسانَهُ وَبَصَّرَهُ عُيُوبَ الدُّنْيا دائَها وَدَوائَها وَأخْرَجَهُ مِنْها سالِماً إلى دارِ السَّلامِ .

امام صادِ (عليه السلام) فرمود : كسيكه به دنيا زهد بورزد ، خداوند حكمت را در دلش ثابت و بر زبانش جارى كند ، و عيوب دنيا و مرض و دوايش را به او بنماياند ، و وى را از دنيا به سلامت به سوى دار السلام برد .

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : قالَ أميرُالمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : إنَّ عَلامَةَ الرّاغِبِ في ثَوابِ الاْخِرَةِ زُهْدٌ في عاجِلِ زَهْرَةِ الدُّنْيا أما إنَّ زُهْدَ الزّاهِدِ فِى هذِهِ الدُّنْيا لا يَنْقُصُهُ مِمّا قَسَمَ اللهُ لَهُ فيها وَإنْ زَهَدَ ، وَإنَّ حِرْصَ الْحَريصِ عَلى عاجِلِ زَهْرَةِ الْحَياةِ الدُّنْيا لا يَزيدُهُ فيها وَإنْ حَرَصَ ، فَالْمَغْبُونُ مَنْ غُبِنَ حَظَّهُ مِنَ الاْخِرَةِ .

امام صادِ (عليه السلام) از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل مى كند : نشانه مايل به بهره آخرت زهد در زينت و زيبائى دنياست ، بدانيد كه زهد زاهد قسمت خدائيش را از دنيا كم نمى كند ، مغبون بر زر و زيور دنيا چيزى به او بخاطر حرصش اضافه نمى كند ، مغبون كسى است كه نصيب آخرت از دستش رفته باشد !

عَنْ أبي جَعْفَر قالَ : قالَ أميرُالمُؤْمِنينَ (عليهما السلام) : إنَّ مِنْ أعْوَنِ الاْخْلاِِ عَلَى الدّينِ الزُّهْدَ فِى الدُّنْيا .

امام باقر (عليه السلام) از اميرالمؤمنين (عليه السلام) روايت مى كند : از بهترين كمكهاى اخلاقى نسبت به دين زهد در دنيا است .

عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) : جُعِلَ الْخَيْرُ كُلُّهُ في بَيْت وَجُعِلَ مِفْتاحُهُ الزُّهْدَ فِى الدُّنْيا ، ثُمَّ قالَ : قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : لا يَجِدُ الرَّجُلُ حَلاوَةَ الاْيْمانِ حَتّى لا يُبالِيَ مَنْ أكَلَ الدُّنْيا ، ثُمَّ قالَ أبُو عَبْدِاللهِ (عليه السلام) : حَرامٌ عَلى قُلُوبِكُمْ أنْ تَعْرِفَ حَلاوَةَ الاْيْمانِ حَتّى تَزْهَدَ فِى الدُّنْيا .

امام صادِ (عليه السلام) فرمود : تمام خير را در خانه اى قرار داده اند ، و كليد آن زهد در دنياست ، سپس فرمود : پيامبر فرمودند : مرد شيرينى ايمان را نمى چشد مگر اينكه بى توجه باشد دنيا را چه كسى مى خورد ، سپس امام صادِ (عليه السلام) فرمود : شيرينى ايمان بر دلها حرام است مگر به زهد در دنيا روى آورند .

اصول كافى در باب زهد از حضرت صادِ (عليه السلام) نقل مى كند :

هرگاه خداوند براى بنده خوبى بخواهد ، او را به دنيا بى رغبت كند و در امر دين فهميده سازد ، و به عيوب دنيا بينا نمايد ، و به هر كه اين اوصاف داده شود ، داراى خير دنيا و آخرت شده ، و فرمود : هيچ كس حق را از درى نجسته كه از در زهد در دنيا بهتر باشد ، و زهد ضد آن چيزى است كه دشمنان خدا آن را مى طلبند .

گفتيم قربانت گردم آنان چه راهى مى جويند ، فرمود : از رغبت به دنيا و فرمود : آيا شخص پر صبر ارجمندى وجود ندارد ، به راستى اين دنيا چند روز اندك بيش نيست ، هلا بر شما ، حرامست بر شما مزه ايمان را بچشيد تا نسبت به دنيا بى رغبت و زاهد نگرديد .

راوى مى گويد از حضرت شنيدم : هرگاه مؤمن خود را از دنيا كنار كشد ، مقامش بالا رود و شيرينى دوستى خدا را دريابد و نزد دنياداران به ديوانه ماند و همانا حب خدا به دين مردم آميخته و به كارى جز آن دست نيندازند ، راوى گويد شنيدم مى فرمود : به راستى چون قلب پاك و مصفا شد ، زمين بر او تنگ گردد تا بر فراز رود .

مجلسى بزرگ در شرح صفاى قلب مى فرمايد : دل و روح انسانى چون از عالم ملكوت است ، و به اين جهان پست فرود آورده شده و به تعلقات بدن گرفتار گرديده ، براى تحصيل كمالات و بدست آوردن سعادات چون جامه چركى كه براى سپيد شدن مى شويند بايد با زهد و ساير صفات حسنه شستشو داده شود .

روح با گرويدن به شقاوت بر اثر علائق جسمانيه و شهوات دنياويه ظلمانيه به جمع حيوانات بپيوندد ، بلكه از آنان پست تر و بدبخت تر گردد ، اين روح به شريعت حقه متصل گردد ، و عمل به نواميس الهيه كند و رياضات بدنيه كشد تا چشم عين اليقين او بازگردد و با آن چشم به نحو حقيقت به اين دنيا و مظاهر ظاهرش بنگرد ، ببيند كه تنگ و تاريك و فانى و هراس آور و نيرنگ باز و فريبنده است و به انواع آلودگيها ملوّث و اوصاف پر نكوهشى دارد ، از اين جهت از آن وحشت گرفته و به ياد وطن اصلى افتد و به آن مشتاِ شود ، به آن عالم در آويزد و از اهل اين عالم بگريزد ، و با اهل ملأ أعلى مأنوس شده به آنها بپيوندد و زمين بر او تنگ شود .

در هر صورت خلاصه حقيقت زهد در آيات و روايات باب زهد ، و عمل زاهدان واقعى متحلّى در انجام فرائض و اجتناب از محرمات و عشق پر شور به حق و قناعت به حلال دنيا ، و بى رغبتى و عدم دلبستگى به امور زائد ، و غصه نخوردن بر از دست دادن مواد فانى و خوشحال نشدن بر بدست آوردن امور لازم زندگى مادى است .

زاهد به خاطر زهدش از علائق غلط آزاد ، و از گناه و معصيت در امان ، و حالش از روى آوردن دنيا يا پشت كردن آن مساوى ، و آنچه كه وجه همت اوست خدا و اوامر و نواهى جناب اوست .

كسى را كه سر حقيقت عيان شد *** مجاز صفات وى از وى نهان شد
نشان آن بود بر وجود حقيقت *** كه نام وى از نيستى بى نشان شد
كسى كو چنين شد كه من وصف كردم *** يقين دان كه او پادشاه جهان شد
ملك شد زمين و زمان را پس آنگه *** چو عيسى كه او ساكن آسمان شد
روان گشت فرمان او چون سنائى *** مر او را كه گفت او چنين شو چنان شد
خليل از سر نيستى كرد دعوى *** كه سوزنده آتش برو بوستان شد
چه ار نى است از نفس بر طور سينا *** قدمگاه او جمله آب روان شد
نبينى كه هر كوز خود گشت فانى *** قرين قضا گشت و صاحبقران شد
هم از نيستى بد كه با خاك مشتى *** محمد به جنگ سپاه گران شد
چو در نبيستى زد دم چند عيسى *** تن بى روان از دمش با روان شد
بسا كس كه در نيستى كسب كردند *** گمانها يقين شد يقين ها گمان شد
كسى كو ز حلّ رموز است عاجز *** بيان سنائى ورا ترجمان شد
پس از اين مقدمه مفصل در پيرامون زهد ، لازم است به ترجمه جمله اول روايت مصباح ، نظر ديگرى انداخت آنجا كه حضرت صادِ (عليه السلام) فرمود :

زهد كليد در آخرت است ، اينك دنباله روايت :

وَهُوَ تَرْكُ كُلِّ شَيْء يَشْغَلُكَ عَنِ اللهِ مِنْ غَيْرِ تَأَسُّف عَلى فَوْتِها ، وَلا اِعْجاب في تَرْكِها ، وَلا انْتِظارِ فَرَج مِنْها ، وَلا طَلَبِ مَحْمَدَة عَلَيْها وَلا عِوَض بِها بَلْ تَرى فَوْتَها راحَةً وَكَوْنَها آفَةً وَتَكُونُ أبَداً هَارِباً مِنَ الاْفَةِ مُعْتَصِماً بِالرّاحَةِ .

امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد :

حقيقت زهد ترك هر چيزى است كه تو را از حضرت محبوب يعنى حضرت ربّ العّزه باز مى دارد ، از دنيا و غير دنيا .

در حديث آمده :

الدُّنْيا حَرامٌ عَلى أهْلِ الاْخِرَةِ وَالاْخِرَةُ حَرامٌ عَلى أهْلِ الدُّنْيا وَهُما حَرامانِ عَلى أهْلِ اللهِ .

دنيا بر آخرتيان حرام ، و آخرت بر دنيا خواهان حرام و دنيا و آخرت بر اهل الله حرام است .

اين زهد بايد در تو حالتى ايجاد كند كه بر از دست شدن چيزى از دنيا متأسف نشوى و اين حالت عالى ملكوتى براى تو عُجب و خودبينى ايجاب نكند چنانچه عبادات چند هزار ساله شيطان را اين عجب و بزرگ بينى بر باد داد .

و در زهد نبايد هيچ گونه انتظار روى آوردن دنيا را بخويش داشته باشى و بگوئى اكنون كه زاهد شده ام بايد همه چيز در دست من قرار بگيرد . زهد براى سبكبالى است نه اينكه علت سنگين شدن بار پرونده شود .

زاهد به هيچ عنوان نبايد غرضش از زهد ، نيكو جلوه كردن در بين مردم باشد ، تا مردم از او تعريف كنند و بر زهدش او را بستايند ، و نبايد براى زهدش دنبال عوض باشد ، بلكه از دست رفتن ظواهر دنيا ، و زر و زيورش بايد راحت زاهد باشد ، و بودن دنيا براى او چون آفت نمايد ، زهد علت فرار از آفت و پناه بردن به راحت و امنيت است .

آرى زاهد از ضربه خوردن از آفت دنيا راحت ، و در پناه عشق محبوب و اداى وظيفه در اعتصام و امنيت است ، زاهد بجز در امور ضرورى به دنيا پشت كرده ، و با تمام وجود به حضرت معشوِ رو كرده است با زبان حال مى گويد :

اى به مغز خرد زده او رنگ *** خويش را گنج داده در دل تنگ
در دو عالمت نيست گنجائى *** جز دل عاشقان شيدائى
مغز را عقل و ديده و نورى *** در نقاب ظهور مستورى
حضرت عشق آفريدستى *** وز دو عالمش برگزيدستى
خانه دل چو شد تمام و كمال *** گستريدى در او بساط جمال
يعنى اين خلوت خدائى ماست *** حرم خاص كبريائى ماست
نيستى را بجز تو هست كه كرد *** شب و روز و بلند و پست كه كرد
برتر از كار اين جهانى تو *** حاش للسامعين نه آنى تو
هر كسى در خيال داور خويش *** صورتى ساختست در خور خويش
اى درون و برون ز تو لب ريز *** عشقت از خاك تيره و جدا انگيز
تو نهانى و شوِ ديدارت *** اين چنين گرم كرده بازارت
غم پنهانى تو دزديده *** سينه از سينه ديده از ديده
ناله مستِ ترانه غم تو *** خاطرم وجد خانه غم تو
داغ عشق تو خانه زاد دلم *** نرود ياد تو زياد دلم
شوِ تو چون فزون كند دردم *** گِرد هر موى خويشتن گردم
ظاهر و باطن از تو دردآميز *** همه جا خالى از تو و لب ريز
اى تو صهباى ساغر همه كس *** نشئه تست در سر همه كس
ملك توحيد را تو پادشهى *** خاصه تست لا شريك لهى
ذات پاكت كه رافع از پستى است *** محض هستى است گر چه نه هستى است
وَالزّاهِدُ الّذى يَخْتارُ الاْخِرَةَ عَلَى الدُّنْيا ، وَالذُّلَّ عَلَى الْعِزِّ ، وَالْجُهْدَ عَلَى الرّاحَةِ وَالْجُوعَ عَلَى الشّبَعِ وَعافِيَةَ الاْجِلِ عَلى مَحَبَّةِ الْعاجِلِ وَالذِّكْرَ عَلَى الْغَفْلَةِ وَتَكُونُ نَفْسُهُ فِى الدُّنْيا وَقَلْبُهُ فِى الاْخِرَةِ .

قالَ رَسُولُ الله (صلى الله عليه وآله) : حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَة ، ألا تَرى كَيْفَ أحَبَّ ما أبْغَضُهُ اللهُ وَأيُّ خَطَا أشَدُّ جُرْماً مِنْ هذا ؟

زاهد كسى است كه آخرت را بر دنيا اختيار مى كند ، يعنى تمام آنچه از دنيا بدست او مى رسد چه از خوراك ، چه پوشاك ، چه مسكن ، چه مال خرج ساختن آخرت مى كند .

زاهد ذلّ عبادت را بر عزتى كه از مصيبت بدست مى آيد . انتخاب كرده و عزت شيطانى را از خود دور مى كند و ذلت بندگى را كه عامخل عزت دنيا و آخرت است بر خود مى پسندد .

زاهد كوشش و جد و جهد و فعاليت و اطاعت و عبادت را بر راحت بدن مقدم مى دارد ، و گرسنگى در حلال را بر سيرى در حرام اختيار مى نمايد .

زاهد عافيت آخرت را بر محبت دنيا هرگز معامله نمى كند ، و غفلت از واقعيات را بجاى ذكر حق نمى نشاند ، او با بدن در دنياست ولى با قلب در آخرت است .

پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه وآله) فرمود : عشق دنيا سر همه گناهان است .

چگونه مى توان چيزى را كه خدا دشمن دارد دوست داشت ، و چه اشتباهى جرم و گناهش از غرِ شدن در عشق دنيا زيادتر است ؟

وَقالَ بَعْضُ أهْلِ الْبَيْتِ (عليهم السلام) لَوْ كانَتِ الدُّنْيا بِأجْمَعِها لُقْمَةً فِي فَمِ طِفْل لَرَجمْناهُ ، فَكَيْفَ حالُ مَنْ نَبَذَ حُدُودَ اللهِ وَراءَ ظَهْرِهِ في طَلَبِها وَالْحِرْصِ عَلَيْها .

امام ششم (عليه السلام) مى فرمايد : از بعضى از اهل بيت (عليهم السلام) روايت شده :

اگر دنيا با تمام موجوديتش يك لقمه بود و طفلى آن را فرو مى برد ، ما به آن طفل در عين تكليفش رحم نمى كرديم ، واى به حال مكلفى كه بخاطر طلب دنيا و حدص بر آن حدود خدا را پشت سراندازد ، و به قرآن و فرامين الهى توجه ننمايد ، و رعايت حلال و حرام آن را نكند ! !

وَالدُّنْيا دارٌ لَوْ أحْسَنْتَ سُكْناها لَرَحِمَتْكَ وَأحْسَنَتْ وَداعَكَ قالَ رَسُولُ الله (صلى الله عليه وآله) : لَمّا خَلَقَ اللهُ الدُّنْيا أمَرَها بِطاعَتِهِ فَأطاعَتْ رَبَّها فَقالَ لَها : خالِفي مَنْ طَلَبَكِ وَوافِقي مَنْ خالَفَكِ فَهِيَ عَلى ما عَهِدَ اللهُ إلَيْها وَطَبَعَها عَلَيْهِ .

دنيا سرائى است كه اگر مسكن خود را در آن موافق قواعد حضرت رب العزه قرار دادى و به راه شرع و حق از آن بهره بردى به تو رحم مى كند و به هنگام وداع بخوبى با تو وداع مى نمايد .

پيامبر خدا فرمود : زمانى كه حضرت حق دنيا را آفريد او را امر به طاعت كرد ، دنيا هم اطاعت حق را پذيرفت ، آنگاه به او فرمود : هر كس ترا خواست به سويش مرو ، و آن كس كه با تو مخالفت كرد و ترا نخواست خود را در اختيارش بگذار ، اين دنيا بر عهد خدا و طبعى كه به آن آفريده شده استوار است و تخلّف نخواهد پذيرفت .

خدايا ما را از دنيائى كه مانع و حاجب بين ما و تست حفظ كن ، و قلب ما را از تعلّق غلط به دنيا معالجه فرما ، و وجود ما را از اسارتها نجات بده و راه خير را و سالكان آن راه را به ما بنما ، كه ما سخت ضعيفيم و با تمام هستى به حضرت تو محتاجيم اين ضعيف خسته دل و ناتوان شكسته حال در حاليكه اتمام شرح باب زهد به غروب آفتاب نزديك بود به محضر مبارك حضرت حق به عنوان عرض نياز دست به دعا برداشت عرضه كرده ام :

الهى اى فروغ قلب غمناك *** مرا زآلايش عصيان نما پاك
دل رنجيده من را دوا كن *** زبت هاى هوا جانم رها كن
به پرّانم زشاخ خود پرستى *** بنوشانم زجام عشق و مستى
زنور خود دلم را زنده گردان *** به ملك لطف خود پاينده گردان
دل از تاريكى عصيان شفا ده *** به مهر و فيض و عشق خود صفا ده
برافروزان زعشق خويش جانم *** كه جز تو در همه عالم ندانم
نباشى گر زمن راضى و خوشنود *** عباداتم شود نابود و بى سود
اگر از ياريت توفيق يابم *** زنفس پر مذلت روى تابم
روا كن حاجتم را دردمندم *** مران از درگهت من مستمندم
مكن طردم كه من زار و فقيرم *** مكن منعم كه در عشقت اسيرم
ميازار اين دل افسرده ام را *** مخشكان اين گل پژمرده ام را
بگير از بى نواى خويش دستى *** زخاك مسكنت بردار پستى
دلى را شاد و خرم كن و تو گاهى *** قبول لطف خود كن بى پناهى
فروغى در دل مسكين درانداز *** كه لطف آرى تو او را از كرم باز