باب سى و سوم
در بيان ورع
قالَ الصّادق (عليه السلام) :
أغْلِقْ أبْوابَ جَوارِحِكَ عَمّا يَرْجِعُ ضَرَرُهُ إلى قَلْبِكَ وَيَذْهَبُ بِوَجاهَتِكَ عِنْدَ اللهِ تَعالى وَيُعَقِّبُ الْحَسْرَةَ وَالنَّدامَةَ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَالْحَياءَ عَمّا اجْتَرَحْتَ مِنَ السَّيِّئاتِ . وَالْمُتَوَرِّعُ يَحْتاجُ إلى ثَلاثَةِ اُصُول : الصَّفْحُ عَنْ عَثَراتِ الْخَلْقِ أجْمَعَ وَتَرْكُ الْحُرْمَةِ فيهِمْ ، وَاسْتِواءُ الْمَدْحِ وَالذَّمِّ .
وَأصْلُ الْوَرَعِ دَوامُ الْمُحاسَبَةِ وَصِدُِْ الْمُقاوَلَةِ ، وَصَفاءُ الْمُعامَلَةِ وَالْخُروُجُ عَنْ كُلِّ شُبْهَة وَرَفْضُ كُلِّ ريبَة وَمُفارَقَةُ جَميعِ ما لا يَعْنيهِ وَتَرْكُ فَتْحِ أبْواب لا يَدْري كَيْفَ يُغْلِقُها وَلا يُجالِسَ مَنْ يُشْكِلُ عَلَيْهِ الْواضِحِ وَلا يُصاحِبَ مُسْتَخِفَّ الدّينِ وَلا يُعارِضَ مِنَ الْعِلْمِ ما لا يَحْتَمِلُ قَلْبُهُ وَلا يَتَفَهَّمَهُ مَنْ قابَلَهُ وَيَقْطَعَ مَنْ يَقْطَعُ عَنِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ .
قالَ الصادقق (عليه السلام) : أغْلِقْ أبْوابَ جَوارِحِكَ عَمّا يَرْجِعُ ضَرَرُهُ إلى قَلْبِكَ وَيَذْهَبُ بِوَجاهَتِكَ عِنْدَ اللهِ تَعالى وَيُعَقِّبُ الْحَسْرَةَ وَالنَّدامَةَ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَالْحَياءَ عَمّا اجْتَرَحْتَ مِنَ السَّيِّئاتِ .
از مهم ترين و سودمندترين مسائل عالى اخلاقى و فضائل انسانى ، كه مورث راحت دنيا و آخرت و ضامن حفظ دين شخصس ، و مولد امنيّت باطن ، و سازنده سعادت دنيا و آخرت است مسئله با عظمت ورع مى باشد .
ورع يعنى پارسائى و پاكدامنى و قدرتى كه بتوفيق حضرتِ حق از تكرار اجتناب از گناه و عصيان و خطا و اشتباه و دورى از محرمات در نفس پديد مى آيد ، و آدمى در سايه اين قدرت الهى با سرعتى غير قابل تصور به سوى كمالات و فضائل حركت كرده و به مقام قرب جانان مى رسد ، لذت وصال معشوِ را در نقطه قرب با كام جان مى چشد .
چون ابر رحمت ورع بر آسمان حيات جامعه سايه افكند ، شياطين و دشمنان درونى و برونى به ذلت و خوارى دچار مى شوند و جامعه از بسيارى از فتنه ها و عوامل بدبختى آسوده مى گردد ، و خانه ظلم به نفس و ظلم بخلق و ظلم به مقررات الهى از بيخ ويران مى گردد .
بدون ورع اميد داشتن به رحمت حق عين بى انصافى ، و با نداشتن اين سرمايه عظيم الهى راه يافتن به مقام ملكوت محال ، و با عريان بودن از اين لباس قدسى ورود به بهشت ممنوع است .
از جان برون نيامده جانانت آرزوست *** زنّار بريده و ايمانت آرزوست
بر درگهى كه نوبت هب لى همى زنند *** مورى نه اى و ملك سليمانت آرزوست
بر خوان عنكبوت كه بريان مگس بود *** شهپرّ جبرئيل مگس رانت آرزوست
چون كودكان خُرد كه دامان كنند اسب *** دامن سوار گشته و ميدانت آرزوست
در ضرب خانه لمن الملك كردكار *** زر نيستى و سكّه سلطانت آرزوست
فرعون وار لاف خدائى همى زنى *** وانگاه قرب موسى عمرانت آرزوست
اندر مقام شرك كه جلاّد جمله لاست *** الاّ الله و دقايق رحمانت آرزوست
كليد ورع حلال تمام مشكلات ، و بىورع قفل و گره بر تمام كارهاست ، ورع نسسيم الهى در جان عبد ، و بىورعى آتش شيطان در خرمن حيات آدمى است .
وقتى ورع و پارسائى و پاكدامنى و خويشتن دارى از گناه حاكم بر زندگى شود ، دشمنان خطرناكى چون : حسد ، كبر ، ريا ، غرور ، عجب ، پليدى ، سوء ظن ، مجادله ، مجامله ، سستى ، سهل انگارى ، بخل ، زنا ، ربا ، ظلم ، غصب ، دزدى ، قمار ، شرك ، كفر ، دروغ ، تهمت ، غيبت و . . . از خانه حيات فرار را بر قرار ترجيح مى دهند ، و فرارشان باعث مى شود حجابهاى بين انسان و حق مرتفع گشته و آدمى از طريق چشم دل بديدار جمال و زيارت جلال نائل شود .
صاف جانها سوى گردون مى رود *** درد جانها سوى هامون مى رود
چشم دل بگشاى و در جانها نگر *** چون بيايد چون شد و چون مى رود
جامه بر كش چون كه در راهش روى *** چون همه ره خاك با خون مى رود
لاله خون آلود مى رويد زخاك *** گر چه با ديباى گلگون مى رود
جان عرشى سوى عيسى مى كشد *** جان فرعونى بقا رون مى رود
سوى آن دل جان من پر مى زند *** كاو لطيف و پاك و موزون مى رود
زانكه آن دل دون حق چيزى نخواست *** وين دگر جان سوى ما دون مى رود
تصور نكنيد كه دشمنان شما قوى هستند ، شياطين درونى و برونى از قدرت عارى اند ، و اين حقيقتى است كه قرآن مجيد به آن ناطق است .
( فَقَاتِلُوا أَوْلِيَاءَ الشَّيْطَانِ إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطَانِ كَانَ ضَعِيفاً ) .
با دوستان و ياران شيطان تا سر حد نابود كردن آنان مقاتله كنيد به حقيقت كه نقشه شيطان نقشه اى ضعيف است .
اين كه در بسيارى از امور شيطان بر انسان چيره مى شود ، از قدرت او نيست ، بلكه از سستى و زبونى خود انسان است ، اين آدمى است كه بدون عكس العمل در برابر هجوم شيطان ، خود را در اختيار شيطان مى گذارد ، و همانند مرده در دست غسال خويش را به شيطان مى سپارد ، انسان بايد يوسفوار به اين دشمن غدار حمله كند ، كه با چنين حمله اى دشمن تا قيامت از انسان مى گريزد ، و چون دشمن گريخت هواى نفس بى عامل تحرك مى ماند ، در اين صورت شعله فروزان هوا به تدريج سرد و عاقبت خاموش مى گردد .
به قول عارف رومى :
بميريد بميريد در اين عشق بميريد *** در اين عشق چو مرديد همه روح پذيريد
بميريد بميريد از اين مرگ مترسيد *** كز اين خاك برآئيد سماوات بگيريد
بميريد بميريد از اين نفس ببرّيد *** كه اين نفس چو بندست و شما هم چو اسيريد
يكى تيشه بگيريد پى حفره زندان *** چو زندان بشكستيد همه شاه و اميريد
بميريد بميريد به پيش شه زيب *** بر شاه چو مرديد همه شاه و وزيريد
بميريد بميريد وزين ابر برآئيد *** چو زين ابر برآئيد همه بدر مزيد
راستى منافع دنيوى و اخروى ورع قابل مقايسه با ساير فضائل نيست ، ورع را عاقبت و منافعى است كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه قلب كسى خطور كرده .
امام ششم (عليه السلام) در ابتداى روايت ورع كه از مهم ترين روايات كتاب پر قيمت « مصباح الشريعه » است مى فرمايد : تمام درهاى جوارح و اعضاى خود را از ورود هر نوع گناهى با قدرت ورع ببنديد ، و با اين برنامه جلوى ورود هر نوع ضرر و خسارتى را به قلب كه خانه رحمان و عرش الله اكبر و جان هستى تست با كمال قدرت بگير كه اگر خانه دل خراب شود ، بنيان سلامت اعضا و جوارح خراب شده .
قلب را كه محل معارف ، و چراغ پر فروغ الهى است ، از آلوده شدن به گناه و تيره گى حفظ كن ، كه اگر درب گناه به روى اعضا و جوارح باز باشد ، نور ايمان در قلب خاموش مى شود و مرتبه و منزلت تو در پيشگاه مقدس حضرت ربّ الأرباب پست مى گردد و در قيامت جز حسرت و ندامت محصولى بر نخواهى داشت ، و بسبب بازبودن در گناه به روى اعضا و جوارح مرغ ملكوتى حيا از قفس وجود پر كشيده و ترا براى افتادن به چاه هر گناهى آماده مى سازد ! !
چه بدبخت انسانى كه از حالت الهى ورع بى نصيب است ، و چه زبون و بيچاره آن نفس و جانى كه از نور ورع بى بهره است ، بىورع همانند حصار و قلعه ايست كه در ندارد ، و از هر ديوارش روزنى براى ورود شياطين باز است .
بيائيد با سوز دل و كمال اخلاص به بارگاه مقدس حضرت ذوالجلال بناليم ، و از آن منبع فيض بخواهيم كه از فضل و رحمتش ما را به فضيلت ورع آراسته فرمايد ، تا از اين رهگذر به سعادت ابدى نائل آمده و از شقاوت و پستى و بخصوص از عذاب فردا و رنج امروز در امان بمانيم .
به قول الهى آن عارف معارف الهيه ، و آن پارساى شب زنده دار ، و آن بلبل گلستان عشق :
چه خوش است يكشب بكشى هوا ر *** بخلوص خواهى زخدا خدا را
بحضور خوانى ورقى زقرآن *** فكنى در آتش كتب ريا را
شود آن كه گاهى بدهند راهى *** بحضور شاهى چو من گدا را
طلبم رفيقى كه دهد بشارت *** به وصال يارى دل مبتلا را
مگر آشنائى زره عنايت *** بخرد به خارى گل باغ ما را
فلكا شكستى دل عاشقان ر *** بچه روى بستى كمر جفا را
چو شكستى اين دل مشو ايمن از وى *** كه بسوزد آهش قلم قضا را
نه حريف مائى فلكا كه يارم *** شكند بنازى صف ما سوا را
بشكست رونق زبتان بت من *** زصنم بيار است حرم خدا را
نه براه كويش سفرى خرد ر *** نه بباغ حسنش گذرى صبا را
نه زدام شوِ تو رهد الهى *** نه بدرد عشقت اثرى دوا را
ورع در آئينه روايات
على (عليه السلام) مى فرمايد : رسول اسلام شب معراج از حضرت ربّ العزه از بهترين اعمال سئوال كرد ، خداوند متعال مسائلى را در پاسخ به سئوال رسول جواب داد از جمله فرمود :
يا أحْمَدُ إنْ أحْبَبْتَ أنْ تَكُونَ أوْرَعَ النّاسِ فَأزْهَدْ فِى الدُّنيا وَارْغَبْ فِى الاْخِرَةِ .
اى احمد اگر علاقه دارى پارساترين مردم باشى ، نسبت به دنيا زاهد و به آخرت مشتاِ باش .
عرضه داشت چگونه نسبت به دنيا زهد و رزم و به آخرت عشق بورزم ؟
خطاب رسيد ، خوردن و آشاميدن و لباست را از دنيا سبك بردار ، كه سبك گيرى در اين امور مصونيّت حتمى از گناه است ، و باعث بر حفظ حقوِ مردم ، فرداى خود ، از مال دنيا انباشته مكن و بر ذكر و ياد من مداومت داشته باش .
عرضه داشت چگونه بر يادت مداومت كنم ؟ خطاب رسيد بيدار باش ، مردم ترا آن چنان مشغول نكنند كه مرا از ياد ببرى ، از ترش و شيرين دنيا بپرهيز ، شكم و خانه را از غير ضرورت خالى دار ، مانند طفلان مباش كه چون سبز و زرد دنيا را ببينند عشق ورزند ، و چون شيرين ترشش را بدست آرند مغرور گردند .
آرى ورع به معناى زيستن بدون گناه و تجاوز است ، و زندگى كردن توأم با عبادت و اطاعت و عشق ورزى به حقايق .
يا أحْمَدُ عَلَيْكَ بِالْوَرَعِ فَإنَّ الْوَرَعَ رَأْسُ الدّينِ وَوَسَطُ الدّينِ وَآخِرُ الدّينِ ، إنَّ الْوَرَعَ يُقَرِّبُ الْعَبْدَ إلَى اللهِ تَعالى .
يا أحْمَدُ إنَّ الْوَرَعَ كَالشُّنُوفِ بَيْنَ الْحُلِيّ وَالْخُبْزِ بَيْنَ الطَّعامِ إنَّ الْوَرَعَ رَأْسُ الاْيمانِ وَعِمادُ الدّينِ إنَّ الْوَرَعَ مَثَلُهَ كَمَثَلِ السَّفينَةِ فَكَما لا يَنْجُو فِى الْبَحْرِ إلاّ مَنْ كانَ فيها كَذلِكَ لا يَنْجُو الزّاهِدُونَ إلاّ بِالْوَرَعِ . . .
يا أحْمَدُ الْوَرَعُ يَفْتَحُ عَلَى الْعَبْدِ أبْوابَ الْعِبادَةِ فَيُكْرَمُ بِهِ عِنْدَ الْخَلْقِ وَيَصِلُ بِهِ إلَى اللهِ عَزَّوَجَلَّ .
اى احمد بر تو باد به پارسائى و خوددارى از برنامه هاى غير خدائى كه ورع و پارسائى سر دين و وسط دين و آخر دين است .
ورع عبد را به مقام قرب حق مى رساند ، ورع مانند گوهرهائى است كه بر آويزه گوش مى زنند ، و مانند نان در ميان سفره است ، ورع سر ايمان و ستون دين ، و همانند كشتى است ، همانطور كه نجات از دريا براى كسى است كه سرنشين كشتى است ، همانطور نجات زاهدان در دنيا به ورع است .
اى احمد ورع درهاى عبادت و بندگى را به روى عبد باز مى كند ، و باعث بزرگوارى و كرامت او در خلق عالم مى شود ، و با ورع است كه عبد به مقام وصال حضرت الله مى رسد .
هله عاشقان بكوشيد كه جسم و جان نماند *** دلتان به چرخ پرّد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حكمت زغبارها بشوئيد *** هله تا روان بحسرت سوى خاكدان نماند
نه هر آن كه در جهانست كه عشق جان آن است *** جز عشق هر چه بينى همه جاودان نماند
عدم تو هم چو مشرِ اجل تو هم چو مغرب *** شوى آسمان ديگر كه به آسمان نماند
ره آسمان درونت پر عشق را بجنبان *** پر عشق چون قوى شد غم نردبان نماند
تو مبين جهان زبيرون كه جهان درون ديده است *** چو دو ديده را ببستى زجهان جهان نماند
دل تو مثال بام است و حواس ناودانه *** تو زبام آب ميجوى كه ناودان نماند
فى تَوْراتِ مُوسى (عليه السلام) : لا عَقْلَ كَالدّينِ ، وَلا وَرَعَ كَالْكَفِّ وَلا حَسَبَ كَحُسْنِ الْخُلْقِ .
در تورات موسى آمده : پاى بندى همانند دينت ، و نگهدارى چون ورع و حسبى همانند حسن خلق نيست .
يَابْنَ آدَمَ تَوَرَّعْ تَعْرِفُني .
اى فرزند آدم پارسائى و پاكدامنى پيشه كن تا به شناخت من نائل شوى .
قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : كُنْ وَرِعاً تَكُنْ أعْبَدَ النّاسِ وَكُنْ قَنِعاً تَكُنْ أشْكَرَ النّاسِ وَأحبَّ لِلنّاسِ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ تَكُنْ مُؤمِناً وَأحْسِنُ مُجاوَرَةَ مَنْ جاوَرَكَ تَكُنْ مُسْلِماً وَأقِلَّ الضِّحْكَ فَإنَّ كَثْرَةِ الضِّحْكِ تُميتُ الْقَلْبِ .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : پرهيز كار و پارسا باش ، تا از همه عابدتر باشى ، قناعت كن تا شكر گذارتر باشى ، آنچه براى خود دوست دارى براى ديگران هم دوست داشته باش تا مؤمن باشى ، با همسايگان به نيكى رفتار كن تا مسلمان باشى ، و كمتر بخند كه خنده زياد مرگ دل است .
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : كُنْتُ مَعَ أبي حَتَّى انْتَهَيْنا إلَى الْقَبْرِ وَالْمِنْبَرِ وَإذا اُناسٌ مِنْ أصْحابِهِ فَوَقَفَ عَلَيْهِمْ فَسَلَّمَ وَقالَ :
وَاللهِ إنّي لاَُحِبُّكُمْ وَاُحِبُّ ريحَكُمْ وَأرْواحَكُمْ فَأعينُوني عَلى ذلِكَ بِوَرَع وَاجْتِهاد فَإنَّكُمْ لَنْ تَنالُوا وَلايَتَنا إلاّ بِالْوَرَعِ وَالاْجْتِهادِ . . .
امام ششم حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايد : با پدرم بودم تا به قبر و منبر پيامبر رسيديم عده اى از ياران پدرم آنجا بودند ، حضرت كنار آنان ايستاد و پس از سلام به آنان فرمود : بخدا قسم عاشق شما هستم بوى شما و روح شما را دوست دارم ، مرا در اين عشق و دوستى نسبت بخودتان به ورع و كوشش در راه خدا كمك كنيد ، مسلماً بدون ورع و كوشش به ولايت ما ائمه نخواهيد رسيد .
قالَ الصّادُق (عليه السلام) : إنَّما أصْحابي مَنِ اشْتَدَّ وَرَعُهُ وَعَمِلَ لِخالِقِهِ وَرَجا ثَوابَهُ هؤلاءِ أصْحابي .
امام صادق (عليه السلام) فرمود : ياران من فقط كسانى هستند كه ورع آنان شديد است ، براى خدا عمل مى كنند و اميد به ثواب او دارند ، اينان اصحاب منند .
عَنْ أبي جَعْفَر (عليه السلام) قالَ : قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ : ابْنَ آدَمَ اجْتَنِبْ ما حَرَّمْتُ عَلَيْكَ تَكُنْ مِنْ أوْرَعِ النّاسِ .
امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد : خداوند فرمود : پسر آدم از آنچه بر تو ممنوع كردم بپرهيز تا پارساترين مردم باشى .
عَنْ أبِى الحَسَنْ الاْوَّلِ قالَ : كَثيراً ما كُنْتُ أسْمَعُ أبي يَقُولُ : لَيْسَ مِنْ شيعَتِنا مَنْ لا يَتَحَدَّثُ الْمُخَدَّراتُ بِوَرَعِهِ في خُدُورهِنَّ وَلَيْسَ مِنْ أوْليائِنا مَنْ هُوَ في قَرْيَة فيها عَشَرَةُ آلافِ رَجُل فيهِمْ خَلْقٌ للهِِ أوْرَعُ مِنْهُ .
حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) مى فرمايد : بسيار زياد از پدرم شنيدم كه مى فرمايد : شيعه ما نيست كسيكه زنان پشت پرده از ورعش سخن نگويند ، و از دوستان ما نيست كسيكه در قريه اى باشد ، كه آن قريه را ده هزار جمعيّت باشد و در بين آنان با ورع تر از او زندگى كند .
راستى مسئله ورع چه مسئله با عظمتى است ، كدام نردبان بعد از ايمان بخدا از ورع مهم تر است ، ورع چه صفت بسيار عظيمى است كه به واسطه آن انسان محبوب انبياء و ائمه و ولىّ خدا مى شود ، مگر در روايات باب ورع نخواند كه ورع وسيله قرب و علت رسيدن به مقام وصل ، و بازكننده ابواب عبادت و رحمت به روى انسان است ! !
بيائيد با اجتناب از صغائر و كبائر و آراسته شدن به حسنات به كسب ورع اقدام كنيم ، تا از اين ره به ديدار جمال و جلال موفق شده و خيمه زندگى و حيات را به عالم ملكوت و بارگاه قدس كشيده و همنشين روحانيون عرشى و ملكوتيان آسمانى گرديم ، و از رسيدن به مقام قرب و وصل آن لذتى را بيابيم كه نه گوشى شنيده و نه قلبى آن را درك كرده است ، بيائيد خود ره به جائى برسانيم كه دست ملك از آنجا كوتاه است و در آنجا در كمال عشق و محبت و پيشگاه محبوب عرضه بداريم .
دلم را بهر عشقت خانه كردم *** بدست خود دلم ديوانه كردم
زنور عشق تو چون آتش طور *** گرفتم يك قبس گيرانه كردم
نهال عشقم از نور خدا بود *** به شاخ آتشينش لانه كردم
زمهرت آتشى بر دل فكندم *** فروزان خاك اين كاشانه كردم
زدم آتش به كاخ خودپرستى *** دلم را با رضا ويرانه كردم
مگر عشقت خليل بت شكن بود *** كه او را وارد بتخانه كردم
شكست عشق تو بتهاى هوا ر *** نبردى با هوس مردانه كردم
در اين جنگى كه با نفس و هوا شد *** دلم را خالى از بيگانه كردم
تو ماندى اى خدا در خانه دل *** دلم چون كعبه محرم خانه كردم
بسا شبها نخفتم تا سحرگاه *** ترا من سجده شكرانه كردم
بسا شبها كه در رؤياى شيرين *** تو را چون شمع و دل پروانه كردم
بسا شبها كه غم شد ساقى من *** مى ام خون قلب خود پيمانه كردم
بسا شبهاى تاريك اشك ديده *** نثار راهت اى دردانه كردم
بسا اسرار شيرينى كه هرگز *** نگفتم با كسى لب وا نكردم
عَنْ حَديدِ بْنِ حَكيم قالَ : سَمِعْتُ أبا عَبْدِالله (عليه السلام) يَقُولُ : اتّقُوا اللهَ وَصُونُوا دينَكُمْ بِالْوَرَعِ .
حديد ابن حكيم مى گويد ، از امام صادق (عليه السلام) شنيدم مى فرمود : تقواى خدا پيشه كنيد و دين خود را با ورع محافظت نمائيد .
عَنْ يَزيدَ بْنِ خَليفَةَ قالَ : وَعَظَنا أبو عَبْدِاللهِ (عليه السلام) فَأمَرَ وَزَهَدَ ثُمَّ قالَ : عَلَيْكُمْ بِالْوَرَعِ فَإنَّهُ لا يُنالُ ما عِنْدَ اللهِ إلاّ بِالْوَرَعِ .
يزيد بن خليفه مى گويد : حضرت صادق ما را موعظه مى فرمود : امر به طاعت و عبادت و زهد داشت سپس فرمود : بر شما باد به ورع ، كه جز با ورع به فضل وعنايت و رحمت خدا نمى رسيد .
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) قالَ : لا يَنْفَعُ اجْتِهادٌ لا وَرَعَ فيهِ .
امام صادق (عليه السلام) فرمود : كوشش بدون ورع سودى ندارد .
به اين حقيقت عالى ، با كمال جدّيت و كوشش بايد آراسته شد زيرا كوشش كننده بىورع مانند مريضى است ، كه برابر دستور طبيب دارو واستعمال كند ولى از آنچه طبيب او را منع كرده پرهيز ننمايد .
قالَ أبُو جَعْفَر (عليه السلام) : إنَّ أشَدَّ الْعِبادَةِ الْوَرَعُ .
حضرت باقر (عليه السلام) فرمود سخت ترين عبادت ترك محرمات و برنامه هاى شبهه ناك است .
در كتاب شريف « كافى » جلد دوم صفحه 77 از امام صادق (عليه السلام) آمده : بر شما باد به پرهيزكارى و ورع و كوشش در راه خدا و راستى در گفتار و اداء امانت و حسن خلق ، و نيكى به همسايه و به دعوت كردن مردم به راه خدا با اعمال و كردارتان ، از شما مى خواهيم كه باعث زينت ما باشيد نه عامل اهانت به ما ، ركوع و سجود را طولانى كنيد ، وقتى ركوع و سجود شما طولانى مى شود شيطان بدنبال شما فرياد برمى دارد واى اين اطاعت كرد من معصيت ، او سجده كرد من سرپيچى .
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) : إنّا لا نَعُدُّ الرَّجُلَ مُؤمِناً حَتّى تَكُونَ لِجَميعِ أمْرِنا مُتَّبِعاً وَمُريداً ، ألا وإنَّ مِنِ اتِّباعِ أمْرِنا وَإرادَتِهِ الْوَرَعَ ، فَتَزَيَّنُوا بِهِ يَرْحَمْكُمُ اللهُ وَكَبِّدُوا أعْدائِنا بِهِ يَنْعَشْكُمُ اللهُ .
امام صادق (عليه السلام) فرمود : ما كسى را مؤمن ننمى دانيم مگر همه برنامه هاى ما را اطاعت كند ، و متابعت و ارادت نسبت به امر ما ، ورع است ، خود را با پرهيز از محرمات زينت دهيد ، و با ورع زبان مذمت دشمنان را از خود قطع نمائيد ، كه خداوند با آراسته بودنتان به ورع به شما درجه مى دهد .
سُئِلَ أميرُالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) : أيُّ الاْعْمالِ أفْضَلُ عِنْدَ اللهِ ؟ قالَ : التّسليمُ وَالوَرَعُ . از اميرالمؤمنين از برترين عمل پرسيدند فرمود : تسليم به حق و ورع و پارسائى .
عَنْ أبي عَبْدِاللهِ (عليه السلام) أنَّهُ قالَ : إتَّقُوا اللهَ عَلَيْكُمْ بِالْوَرَعِ وَصِدِِْ الْحَديثِ وَأداءِ الاْمانَةِ وَعِفَّةِ الْبَطْنِ وَالْفَرْجِ تُكُونُوا مَعَنا فِى الرَّفيعِ الاْعلى .
امام صادق (عليه السلام) فرمود : پرهيزكار ، پرهيزكارى ، بر شما باد به ورع و راستگوئى و اداء امانت و عفت شكم و شهوت ، كه با اين برنامه ها در رفيع اعلى با ما خواهيد بود .
عَنِ الصادق (عليه السلام) قالَ : أمْ وَاللهِ إنَّكُمْ لَعَلى دينِ اللهِ وَمَلائِكَتِهِ فَأعينُونا عَلى ذلِكَ بِوَرَع وَاجْتِهاد ، عَلَيْكُمْ بِالصَّلاةِ وَالْعِبادَةِ ، عَلَيْكُمْ بِالْوَرَعِ .
امام صادق (عليه السلام) فرمود بخدا قسم شما شيعيان ما بر دين خدا و ملائكه هستيد ، ما را با ورع و كوشش بر اين دين كمك كنيد ، بر شما باد به نماز و عبادت و بر شما باد بر ورع .
از بركت ورع و پاكدامنى معبّر خواب شد
ابن سيرين مردى بزاز بود ، مى گويد در بازار شام در مغازه خود براى فروش پارچه نشسته بودم ، زنى جوان وارد مغازه شد در حاليكه حجاب كامل اسلامى را رعايت كرده بود !
از من درخواست چند نوع پارچه كرد ، آنچه مى خواست به او عرضه كردم ، گفت پسر سيرين اين بار پارچه سنگين است و مرا طاقت حمل آن به منزل نيست ، شما اين بار را به خانه من بياور و در آنجا قيمتش را از من بستان .
من بى خبر از نقشه شومى كه او براى من كشيده ، بار پارچه را به دوش گذاشته و به دنبال او روان شدم ، چون وارد دالان خانه گشتم درب را قفل زد و حجاب از روى و موى برداشت و در برابر من كمال طنازى و عشوه گرى آغاز نمود ، تازه بيدار شدم كه به دام خطرناكى گرفتار آمده ام ، بدون اينكه خود را ببازم ، همراهش به اطاِ رفتم ، او را خام كردم ، سپس محل قضاى حاجت را از او پرسيدم ، گفت گوشه حيات است ، به محل قضاى حاجت رفتم ، در آنجا از افتادن به خطر زنا به حضرت دوست ناليدم آنگاه تمام هيكل و لباسم را به نجاست آلوده كردم و با همان منظره نفرت آور بيرون آمدم ، چون زن جوان مرا به اين حال ديد سخت عصبانى شد و انواع ناسزاها را نثار من كرد . سپس درب خانه را گشود و مرا از خانه بيرون كرد ، به منزل خود رفتم ، لباس هايم را عوض كردم و بدن را از آلودگى شستم ، عنايت خدا بخاطر ورعى كه به خرج دادم همچنان كه به خاطر ورع يوسف شامل حال يوسف شد شامل حالم شد و از آن پس در غيب به روى دلم باز شد و علم تعبير خواب به من مرحمت شده و بخشيده شد .
از بركت ورع آبرويش دو چندان شد
امام ششم مى فرمايد : در زمانهاى گذشته جوانى بود وارسته ، از گناه پيراسته ، به حسنات الهى آراسته .
اهل محل بخصوص جوانان معصيت كار را بطور دائم امر به معروف و نهى از منكر مى كرد ، بى ادبان و دريدگان تحمّل امر به معروف وى را نداشتند ، نقشه اى خائنانه براى ضربه زدن به شخصيّت او طرح كردند ، و آن اين بود كه زن بدكاره جوانى را ديدند ، پولى در اختيارش گذاشتند و به او گفتند به وقت تاريكى شب با اضطراب و ناراحتى در اين خانه را بزن ، چون در باز شد بدون معطلى بدرون خانه برو و بگو زنى شوهر دارم عده اى از جوانان مرا دنبال كرده اند ، به من پناه بده ، چون به اطاِ رفتى خود را به او عرضه كن تا ما اهل محل را خبر كنيم به خانه او بيايند و ببينند كه اين عابد مقدس چون بخلوت مى رود آن كار ديگر مى كند ! ! نقشه عملى شد ، جوان عابد كه در خلوت آن خانه شبها را به عبادت قيام داشت ، زن را پذيرفت ، هوا سرد بود ، جوان منقل آتش آورد ، زن بى حيا از حجاب خارج شد ، چشم جوان به جمالى به مثال حور افتاد ، آتش شهوت شعله كشيد ولى او براى خاطر خدا براى فرو نشاندن شعله خطرناك آتش غريزه دو دست خود را روى آتش منقل گرفت بوى سوزش و سوختن و كباب شدن بلند شد ، زن فرياد زد چه مى كنى ، گفت مزه اين آتش را در برابر خطر آتش شهوت بخود مى چشانم تا از عذاب قيامت در امان باشم ، زن با عجله از خانه خارج شد ، در ميان كوچه داد و فرياد كرد ، قبل از اينكه جوانان بى تربيت مردم را خبر كنند تا آبروى آن عبد حق را ببرند زن مردم را با فرياد خود جمع كرد و گفت با عجله به خانه جوان عابد برويد كه خود را سوزاند ، مردم به خانه ريختند جوان را از كنار آتش كنار كشيدند ، چون سرّ قضيه و علتت داستان فاش شد آبروى آن جوان بزرگوار و كريم در ميان مردم دو چندان شد و از آن شب به احترام او در ميان مردم شهر افزوده گشت .
به خاطر ورع در بسيارى از علوم اسلامى استاد شدم
ايامى كه در قم تحصيل مى كردم در مسجدى براى نماز حاضر مى شدم كه امام مسجد از مدرسين بزرگ و از مجتهدين عالى مقام و صاحب صد و چند جلد تأليف علمى بود ، و زهد و ورع و پارسائى و فرار از رياست و هوا از وجود او مى باريد ، و جز اهل علم او را نمى شناختند .
به تدريج با او آشنا شدم ، پاره اى از مشكلات روحيم را با او در ميان مى گذاشتم از او سئوال كردم اين همه دانش وافر را چگونه و در چند سال آموختيد و اين همه توفيق براى تأليف از كجا يافتيد ؟ !
فرمود در شهر خود كه زمستان كم نظير دارد ، در سن جوانى و در بحبوحه شهوت طلبه بودم ، برف زيادى باريده بود ، سرما كولاك مى كرد ، هوا تازه تاريك شده بود ، زن جوانى درب حجره ام را زد ، باز كردم ، گفت : از قريه چند فرسخى براى خريد به شهر آمده بودم وقت گذشت ، اگر بخواهم تنها برگردم خطر دچار شدن به گرگ و ديگر خطرها در پى دارم ، امشب مرا بپذير ، پس از نماز صبح مى روم ، راست مى گفت ، دلم بحالش سوخت . او را پذيرفتم ، زير كرسى نشست ، و پس از مدتى خوابش برد ، شيطان به سختى وسوسه ام كرد ، براى رضاى خدا با عبائى پاره از حجره بيرون آمدم و به مسجد مدرسه رفتم ، سرما سنگ را متلاشى مى كرد تا صبح در مسجد به سر بردم از شدت برف و كولاك و سرما خوابم نبرد ، اذان صبح را گفتند ، نماز خواندم ، در حاليكه چند بار هيولاى مرگ را بالاى سرم ديده بودم به حجره رفتم ، زن بيدار شده بود ، از من تشكّر كرد و رفت ، از آن روز به بعد عقلى ديگر و نفس و روحى ديگر پيدا كردم علوم را به سرعت درس مى گرفتم به سرعت مى فهميدم و به سرعت ترقى مى كردم و از لطف خداوند اين همه تأليف به يادگار گذاشتم ! !
به كعبه رفتم وزآنجا هواى كوى تو كردم *** جمال كعبه تماشا بياد ، روى تو كردم
شعار كعبه چو ديدم سياه دست تمن *** دراز جانب شعر سياه موى تو كردم
چو حلقه در كعبه بصد نياز گرفتم *** دعاى حلقه گيسوى مشكبوى تو كردم
نهاده خلق حرم سوى كعبه روى عبادت *** من از ميان همه روى دل به سوى تو كردم
مرا به هيچ مقامى نبود غير تو گامى *** طواف و سعى كه كردم به جستجوى تو كردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان *** من از دعا لب خود بسته گفتگوى تو كردم
فتاده اهل منى در پى منى و مقاصد *** چو جامى از همه فارغ من آرزوى تو كردم
ورع شيخ جمال چراغ هدايت بسيارى از مردم شد
ابن بطوطه در سفرنامه خود مى نويسد : در طول سفر خود گذرم به شهر ساوه افتاد ، گروهى را ديدم كه از نظر قيافه و اطوار بر ساير مردم برترى دارند ، سئوال كردم اينان كيانند ؟ گفتند : مريدان و شاگردان شيخ جمال ، پرسيدم شيخ جمال كيست ؟ گفتند : مدرسى بود عالم و شخصيتى بود با كمال ، در عين داشتن زيبائى باطن از جمال ظاهر هم برخوردار بود ، به همين خاطر به او مى گفتند شيخ جمال .
از منزل تا مدرسه اى كه درس مى داد مقدارى راه بود ، و او هر روز آن راه را طى مى كرد ، زنى شوهردار او را ديد و عاشق او شد ، اندكى حوصله كرد تا شوهرش به سفر رود ، مى دانست كه شيخ جمال با قدرت و قوت ايمانى كه دارد بدام نمى افتد ، نقشه اى خائنانه طرح كرد ، پير زنى را ديد ، پولى در اختيار او گذاشت به او گفت درب خانه من بايست ، چون شيخ به اينجا رسيد به ابو بگو جوانى دارم مدتهاست به سفر رفته ، نامه اى از او براى من رسيده اين نامه را براى من بخوان ولى سعى كن او را به دهليز خانه بياورى ، نقشه عملى شد ، شيخ وارد دهليز شد درب خانه را زن جوان قفل كرد ، و به شيخ گفت : اگر در برابر من مقاومت كنى ببام رفته و اهل محل را خبر مى كنم كه در نبود شوهر من اين مرد به من قصد خيانت دارد !
شيخ وقار خويش را حفظ كرد و با زن به اطاِ رفت ، چون او را بخود دلگرم نمود ، محل قضاى حاجت را از وى پرسيد ، زن محل قضاى حاجت را نشان داد ، شيخ به آنجا رفت ، و با قلم تراش خود موى سر و صورت و ابروان خود را از بيخ و بن تراشيد ، شكل كريهى پيدا كرد ، از محل قضاى حاجت بيرون آمد ، زن با ديدن او سخت متنفر شد ، قفل درب را گشود و وى را از خانه بيرون كرد داستان ورع و پاكدامنى او در ميان مردم پيچيد ، گروهى براى اتصال به رشته هدايت به او گرويدند و هم اكنون در اين شهر به شاگردان و مريدان شيخ جمال مشهورند ، آرى مردان خدا ، محبوب خود را همه جا حاضر و ناظر مى بينند ، و آخرت ابدى و نعمت مقيم و سرمدى را با لذت چند لحظه اى دنيا معامله نمى كنند ، كمال لذت آنان در اطاعت و اجتناب از محرمات است ، و راز و نيازشان با معشوِ حقيقى عالم .
خوشتر از كوى توام مسكن و مأوائى نيست *** كه به از كوى محبت به جهان جائى نيست
شاهد دهر در آئينه ما زشت نماست *** ور نه زيباتر از آن شاهد رعنائى نيست
آتش فتنه چنان آدم خاكى افروخت *** كه اميدى ديگر امروز به فردائى نيست
بسكه شد گوهر جان در دل دريا پنهان *** دامنى نيست كه از اشك چو دريائى نيست
لاله زاريست جهان از دل ماتم زدگان *** كه به داغ دلشان لاله حمرائى نيست
كور شد ديده انصاف ندانم زچه روى *** در همه روى زمين ديده بينائى نيست
ترسم از مشعله داران تمدن روزى *** ديده دل بگشايند كه دنيائى نيست
دست حق گر بدر آيد همه مردم دانند *** كه بجز دست خدا دست توانائى نيست
عالم عشق شريفى چه جهان امنى است *** كه در آنجا خبر از فتنه و غوغائى نيست
ورع يك دزد علت سعادت دنيا و آخرت او شد
در روايات اسلامى آمده ، مردى بود زمان نبى اسلام ، در ميان مردم به ظاهر الصلاحى مشهور بود ، و كسى احتمال گناه به او نمى داد .
روزها در مسجد و بازار در بين مردم بود و چه بسا گرفتاران به او التماس دعا داشتند ، ولى شبها براى دزدى به خانه هاى مردم مى رفت ! !
خانه اى را در روز روشن ، در نظر گرفت ، چون شب آمد ، از ديوار خانه بالا رفت ، از روى ديوار درون خانه را نگريست ، خانه اى بود پر از اثاث ، و زن جوانى كه تنها در آن خانه بسر مى برد ، شوهر زن مرده بود ، و زن از برادر و خواهر و قوم خويش بى بهره بود ، و تنها در آن خانه زندگى مى كرد و قسمتى از وقت خود را به عبادت مى گذراند .
دزد با ديدن جمال زن به هوس گناه افتاد ، پيش خود گفت امشب مرا دو بهره است ، بهره اى از مال و ثروت ، و بهره اى از لذت و شهوت .
اندكى فكر كرد ناگهان جرقه اى الهى به آسمان جانش زد ، و دل تاريكش را به نور هدايت افروخت پيش خود گفت گيرم مال اين زن را بردم و دامن عفتش را لكه دار كردم ، پس از مدتى مى ميرم ، به دادگاه حضرت حق خوانده مى شوم در آنجا جواب مالك يوم الدين را چه بگويم ؟ از ديوار خانه بزير آمد و خجالت زده به خانه برگشت ، صبح به جمع ياران در مسجد ملحق شد ، شخصى به پيامبر عرضه داشت زن جوانى با شما كار دارد ، حضرت به او اجازه دادند به مسجد وارد شود ، به مسجد آمد عرضه داشت زنى هستم تنها ، داراى خانه و ثروت ، شوهرم مرده ، كسى را ندارم ، شب گذشته شبحى را روى ديوار خانه ام ديدم ، احتمال مى دهم دزد بود ، ترسيدم ، تا صبح بيدار بودم ، از حضرت تقاضا دارم مرا شوهر بده ، چيزى هم نمى خواهم ، چون همه چيز دارم ، رسول اسلام نظرى به جمعيت انداخت ، در ميان جمعيت نظر محبتى به آن دزد افكند و او را نزد خود خواست ، فرمود : ازدواج كرده اى عرضه داشت : نه ، فرمود : حاضرى با اين زن جوان ازدواج كنى ، عرضه داشت اختيارم بدست شماست ، زن را براى او عقد بست و سپس فرمود برخيز با همسرت بخانه برو ، بخانه آمد سخت مشغول عبادت شد ، زن گفت : مگر مى شود داماد اين همه عبادت كند ، گفت : اى همسر با وفا عبادتم علت دارد ، من همان دزدى هستم كه به خانه ات آمدم ، ولى براى رضاى خدا از مال تو و تجاوز به حريم عفتت خوددارى كردم و خدا به خاطر ورع من ترا و اين خانه و اثاثش را از راه حلال آن هم بدست پيامبرش به من عطا كرد ، آيا نبايد به شكرانه اين عنايت سخت در عبادت بكوشم ؟ ! !
خوشا كسيكه زعشقش دمى رهائى نيست *** غمش زرندى و ميلش بپارسائى نيست
دل رميده شوريدگان رسوائى *** شكسته ايست كه در بند موميائى نيست
زفكر دنيى و عقبا فراغتى دارد *** خدا شناس كه با خلقش آشنائى نيست
غلام همت درويش قانعم كو ر *** سر بزرگى و سوداى پادشاهى نيست
مراد خود مطلب هر زمان زحضرت حق *** كه بر در كرمش حاجت گدائى نيست
بكنج عزلت از آن روى گشته ام خرسند *** كه ديگرم هوس صحبت ريائى نيست
قلندريست مجرد عبيد زاكانى *** حريف خواجگى و مرد كدخدائى نيست
ورع نردبان ترقى ميرداماد به مقامات مادى و معنوى شد
در كتابى كه فيلسوف بزرگ ، عارف عامل ، علامه طباطبائى صاحب تفسير الميزان مقدمه اى بر آن نگاشته بود خواندم :
عباس صفوى در شهر اصفهان با اندرونى خود سخت عصبانى شده و خشمگين مى شود ، در پى غضب او ، دخترش از خانه خارج شده و شب بر نمى گردد ، خبر بازنگشتن دختر به شاه مى رسد ، بر ناموس خود كه از زيبائى خيره كننده اى بهره داشت سخت به وحشت مى افتد ، ماموران تجسّس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولى او را نمى يابند .
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب مى شود و از اتفاِ به درب حجره محمد باقر استرآبادى كه طلبه اى جوان و فاضل بود مى رود ، درب حجره را مى زند ، محمد باقر درب را باز مى كند ، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او مى گويد از بزرگ زادگان شهرم و خانواده ام صاحب قدرت ، اگر در برابر بودنم مقاومت كنى ترا به سياست سختى دچار مى كنم . طلبه جوان از ترس او را جا مى دهد ، دختر غذا مى طلب ، طلبه مى گويد جز نان خشك و ماست چيزى ندارم ، مى گويد بياور ، غذا مى خورد و مى خوابد ، وسوسه به طلبه حمله مى كند ، ولى او با پناه بردن به حق دفع وسوسه مى كند ، آتش غريزه شعله مى كشد ، او آتش غريزه را با گرفتن تك تك انگشتانش به روى آتش چراغ خاموش مى كند ، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه مى افتد ، احتمال بودن دختر را در آنجا نمى دادند ، ولى دختر از حجره بيرون آمد ، چون او را يافتند با صاحب حجره به عالى قاپو منتقل كردند .
عباس صفوى از محمد باقر سئوال مى كند ديشب گذشته در برخورد با اين چهره زيبا چه كردى ؟ انگشتان سوخته را نشان مى دهد ، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم مى گيرد ، چون از سلامت فرزندش مطلع مى شود ، بسيار خوشحال مى شود ، به دختر پيشنهاد ازدواج با آن طلبه را مى دهد ، دختر از شدت پاكى آن جوانمرد بهت زده بود ، قبول مى كند ، بزرگان را مى خوانند و عقد دختر را براى طلبه فقير مازندرانى مى بندند و از آن به بعد است كه او مشهور به مير داماد مى شود و چيزى نمى گذرد كه اعلم علماى عصر گشته و شاگردانى بس بزرگ هم چون ملا صدراى شيرازى صاحب اسفار و كتب علمى ديگر تربيت مى كند !
اى عاشقان اى عاشقان هر كس كه بيند روى او *** شوريده گردد عقل او آشفته گردد خوى او
معشوِ را جويان شود دكان او ويران شود *** بر روى و سر پويان شود چون آب اندر جوى او
در عشق چون مفتون شود سرگشته و مجنون شود *** آن كو چنين رنجور شد نا يافت شد داروى او
باشد ملك سجده كنان آن را كه حق را خاك شد *** تُرك فلك چاكر شود آن را كه شد هندوى او
عشقش دل پر درد را بر كف نهد بو مى كند *** چون خوش نباشد آن دلى كاو كشت دستنبوى او
بس سينه ها را خست او بس ديده ها را بست او *** بسته است دست جاودان آن غمزه جادوى او
ورع از ديدگاه عارفان
عارفان عاشق براى ورع معنائى بس وسيع و گسترده دارند ، و اين معنا را از مفاهيم آيات و روايات استفاده كرده و به عباد حق تعليم داده اند .
در ابتداى توضيح ورع به آيه شريفه :
( وَمَا مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ ) .
متوسل شده و فرموده اند :
اول مقام ، همانا مقام انتباه است ، و اين بيرون آمدن بنده است از حدّ غفلت .
پس توبه است و آن رجوع است از ما سواى خداى تعالى ، پس از آن كه رفته باشد ، با آن كه پيوسته پشيمان باشد و استغفار بسيار كنند .
پس انابت و آن رجوع از غفلت است سوى ذكر ، و بعضى گفته اند : توبه ترسيدن است و انابت رغبت و قومى گويند توبه در ظاهر است و انابت در باطن .
پس ورع و آن ترك كردن چيزى است كه بر او مشتبه گشته باشد .
پس محاسبت نفس است و آن نگاه داشتن زيادت آن از نقصان است ، آنچه سود او باشد و زيان او .
پس ارادت است ، و آن استدامت رنج است و ترك راحت .
پس زهد است و آن ترك كردن حلال از دنياست و رغبت از آن و شهوتهاى آن بگردانيدن .
پس فقر است و آن نابودن املاك است ، و خالى شدن دل از آنچه دست از او خالى باشد .
پس صدِ است و آن راستى نهان و آشكار است .
پس تصبّر است و آن تحمل نفس است بردشواريها و چشيدن تلخيها و اين آخر مقامهاى مريدان است .
پس صبر است و آن ترك شكايت است .
پس رضاست و آن لذت يافتن به بلاست .
پس اخلاص است و آن بيرون كردن خلق است از معامله حق .
پس توكل است بر خداى و آن اعتماد كردن است بر او كه طمع از جمله زايل كند به جز از او .
آرى هر كس با اين اوصاف به محضر آن جناب رود ، بحضورش پذيرند و از شراب عشق جمال به كامش ريزند ، آن چنان كه تا ابد مست شده و محو زيباى مطلق گردد .
به قول عارف عاشق حكيم صفاى اصفهانى :
در رحمت ابد بر من خسته بازكردى *** كه دلم زدست بردى و محلّ راز كردى
تو هزار بار كشتى و نمردم و نميرى *** كه بكشتگان عشق ازلى نماز كردى
همه من شدى به مستى و چو هشيار گشتم *** زمن اى بلاى هوش و خرد احتراز كردى
به حريم عشق از كشته قيامتست بر پ *** همه راز درد كشتى تو زبسكه ناز كردى
تن من زتابش عشق تو سوخت پاى تا سر *** تو چه آتشى كه ما را همه سوز و ساز كردى
دل و دين و عقل و هوشم همه شد شكار من هم *** كه تو صيد بسته ديدى زچه تركتاز كردى
تو گداى را توانى ملك الملوك كردن *** كه به صعوه بال و پر دادى و شاهباز كردى
نگهى كه باز كردى زتجلّى ولايت *** به شب اميدواران زره نياز كردى
كه تواند از تو برگشت مجاز يا حقيقت *** كه ره حقيقت از قنطره مجاز كردى
چه حريف بودى اى دل كه مرا زعلم وتقو *** به قمار خانه بردى و تو پاكباز كردى
به من آن زمان رسيدى كه از نوازش تجرد *** كه مقيدم بدان دلبر دلنواز كردى
تو به كعبه حقيقت رسى از صفاى باطن *** نه بهفت شوط جسمانه كه در حجاز كردى
به صفا توان رسيدن زره فناى هستى *** تو كه هست خويش را بر سر حرص و آز كردى
نصيحتى از عارفان به گرفتاران خواب غفلت
ارباب دين و اخلاص ، آگاهان عارف ، بيداران واقف ، از باب سوز دل ، براى بيدارى گرفتاران آب و گل به ذكر مسائلى پرداخته اند ، كه اگر با گوش دل به آن نصايح توجه شود ، مرغ دل به سوى باغ ملكوت بپرواز آيد ، و زنجير اسارتها و تحميلات شيطانى پاره گردد .
مؤيد الدين جندى در نفحة الروح فرمايد :
اول تقديم نصيحتى مشفقانه و تنبيهى محققانه كنيم كه ممهّد قواعد گردد ، اى خفته خواب غرور و غفلت ، و مست شراب سرور شرور و شهوت برخيز ، كه در دل خاك بسى خواهى خفت ، و از گفت و شنود عادتى خاموشى گزين كه در دوزخ حسرت .
( رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْهَا ) .
بسيار خواهى گفت ، مالى و جاهى كه بى اختيار به دشمنان و اشرار خواهى گذاشت ، به اختيار خويش به دوستان اخيار بازگذار .
از دشمنان دوست روى و دوستان دشمن خوى كه دوستى كاذب ايشان :
( يَوْمُ يَنفَعُ الصادققِينَ صِدْقُهُمْ ) .
( يَوْمَ لاَ يَنفَعُ مَالٌ وَلاَ بَنُونَ ) .
دشمن صادق گردد ، روى به دوستان صادق گردان .
افكار بى فايده كه مفرِ در جمع مال و خدم مقدم مى دارى ، پيش از تفرقه و جمع .
( يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ) .
( يَوْمَئِذ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتاً لِيُرَوْا أَعْمَالَهُمْ ) .
در تفرقه آن بر جمعى از اهل جمع نه بر فرِ اهل فرِ و صدع مقدّم دار ، ابقاى هر چه جمع كرده اى ، و در اين دار فنا با تو بقا نخواهد كرد ، بى ابقا افنا كن ، تا ترا از اين مشغول هاى بى منفعت و فراغت هاى پر مضرّت براى اشتغال بسيار مسرت فراغت بخشد .
روزِ كار روزگار خويش به بيگارى ضايع مدار و كارى كه سبب نجات ابدى و خلاصه مهمى كه موجب خلاص سرمدى تست پس پيش گير .
اگر پادشاهى يا سلطان ، و اگر وزيرى كاردان ، و اگر صاحب منصبى به حكم و فرمان ، و اگر دهقان قهرمانى و ثروت و مال و توان و اگر درويشى ضعيف و ناتوان ، از پير و جوان به حقيقت دان كه با مرگ ناگهان .
( كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَان ) .
چاره كردن نتوان .
چون اكثر عمر و خلاصه وقت و زمان ، و زبده توش و توان در تدبير صورت و جثمان و تعمير اين جهان گذران صرف شد ، و قطعاً از جهان جان و عمارت عالم روح و روان تا غايت وقت و زمان در غفلت و حرمان به ضلالت و خذلان بازمانده اى .
بارى تدارك اوقات و تلافى مافات و باقيات صالحات در سلوك سبيل نجات از اين مضيق دركات بايد انديشيد ، و با رفيقى شفيق از اهل طريق تحقيق و نظر دقيق روزى چند براى راحت بسيار زحمتى اندك كشيد ، و گرم و سرد و شور و تلخ راه حق چشيد ، تا آخر پاى فراغت در دامن رفاهيت و رفاغت و دست طلب در آستين حصول كشيد ، و اين نصيحت را بى غرض به گوش هوش از دل و جان شنيد ، آنگاه ثمرات و نتايج آن معاينه ديد .
خنك آن دل كه نباشد پى آزار كسى *** بار بر دل ننهد گر نبرد بار كسى
رشك يكسو نهد و پاكدلى پيشه كند *** نشود سرد دل از گرمى بازار كسى
آن كه از خنده به گفتار و بكردار رواست *** چه زند خنده به گفتار و به كردار كسى
عيب خود بنگرد و بر عيب كسان خرده مگير *** كه حساب از تو نپرسند زرفتار كسى
دل كه هست آينه غيب خدا عيب بود *** كه شود آينه عيب كس و عار كسى
گوهر آدمى انديشه وى باشد و بس *** جز بدان پى نتوان برد به مقدار كسى
گر نه در اندك و بسيار كسانت طمعى است *** چند گوئى سخن از اندك و بسيار كسى
كام دوخته از ميوه شيرينت به *** كه نظر دوخته بر شاخه پر بار كسى
وَالْمُتَوَرِّعُ يَحْتاجُ إلى ثَلاثَةِ اُصُول : الصَّفْحُ عَنْ عَثَراتِ الْخَلْقِ أجْمَعَ وَتَرْكُ الْحُرْمَةِ فيهِمْ ، وَاسْتِواءُ الْمَدْحِ وَالذَّمِّ .
صاحب ورع به سه برنامه بسيار مهم محتاج است ، كه اگر آن سه برنامه را بكار نگيرد از گردونه ورع خارج و از اين حالت عالى الهى بى بهره است :
1 ـ چشم پوشى از لغزشهاى تمام مردم مسلمان ، كه اين چشم پوشى ضامن حفظ آبروى مردم است و صفح از عثرات اخلاق حضرت ربّ العزّه است و چه نيكوست كه مسلمان متخلق به اخلاق حق باشد .
2 ـ حرمت و ارزش مسلمين را نگاه دارد ، كه چيزى در پيشگاه حق از حرمت و آبروى مؤمن بالاتر نيست .
3 ـ تعريف و تكذيب مردم براى او يكسان باشد ، چه آن انسانى كه عملش براى خداست ، براى او چه فرقى مى كند كه مردم از عملش تعريف كنند ، يا او را تكذيب نمايند .
وَأصْلُ الْوَرَعِ دَوامُ الْمُحاسَبَةِ وَصِدُِْ الْمُقاوَلَةِ ، وَصَفاءُ الْمُعامَلَةِ وَالْخُروُجُ عَنْ كُلِّ شُبْهَة وَرَفْضُ كُلِّ ريبَة وَمُفارَقَةُ جَميعِ ما لا يَعْنيهِ وَتَرْكُ فَتْحِ أبْواب لا يَدْري كَيْفَ يُغْلِقُها وَلا يُجالِسَ مَنْ يُشْكِلُ عَلَيْهِ الْواضِحِ وَلا يُصاحِبَ مُسْتَخِفَّ الدّينِ وَلا يُعارِضَ مِنَ الْعِلْمِ ما لا يَحْتَمِلُ قَلْبُهُ وَلا يَتَفَهَّمَهُ مَنْ قابَلَهُ وَيَقْطَعَ مَنْ يَقْطَعُ عَنِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ .
امام صادق (عليه السلام) در اين جملات حكيمانه ، به واقعياتى كه ريشه و بنيان ورع است اشاره مى كند و مى فرمايد : تداوم حسابرسى و حساب كشى از نفس كه در گذشته چه كرده و در آينده مى خواهد چه كند ، و فعلاً آراسته به كدام يك از حقايق و يا آلوده به كدام يك از رذائل است ، اصل و ريشه ورع است .
اگر كسى در مقام محاسبه نفس نباشد ، به فرموده اولياء الهى ، نفس او هم چون حيوان چموش و سركش خواهد شد ، كه وى را به هر فساد و افسادى خواهد كشيد ، و تا راكب خود را در آتش دوزخ نيفكند آرام نخواهد گرفت .
قرآن مجيد در آيات زيادى ، انسان را به حساب كشى و حسابرسى از نفس دعوت مى نمايد ، كه توجه به آن آيات جداً از واجبات الهيه است :
( يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَد وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ) .
الا اى اهل ايمان تقوا پيشه كنيد (واجبات را ادا كرده ، از محرمات بپرهيزيد و به حسنان اخلاقى آراسته شويد ) و هر نفسى در وضعش كمال دقت را بنمايد كه براى فرداى خود چه كرده و چه زاد و توشه اى فراهم نموده و چه پيش فرستاده ، پرهيز پيشه كنيد كه عمل شما به تمام معنى خالص باشد ، كه خدا به آنچه انجام مى دهيد آگاه است .
( وَاتَّبِعُوا أَحْسَنَ مَا أُنزِلَ إِلَيْكُم مِن رَبِّكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَكُمُ الْعَذَابُ بَغْتَةً وَأَنتُمْ لاَ تَشْعُرُونَ * أَن تَقُولَ نَفْسٌ يَاحَسْرَتَي عَلَى مَا فَرَّطتُ فِي جَنبِ اللهَ وَإِن كُنتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ ) .
از بهترين دستورى كه چون قرآن بر شما نازل شده پيروى كنيد ، پيش از آن كه عذاب الهى به كيفر گناهتان ناگهان به شما برسد ، و شما بر ورود آن بى خبر باشيد ، آنگاه هر نفسى بخود آيد و فرياد واحسرتا برآورد و بگويد واى بر من كه جانب امر حضرت حق را فرو گذاشتم و در حق خود ظلم و تفريط كردم و از روى عناد و كبر و جهل و غفلت وعده هاى خدا را مسخره كرده به استهزاء گرفتم !
بود بدتر زهر زهرى مزيدن *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
چرا عاقل كند كارى كه بايد *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
نخست انديشه ميكن تا نبايد *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
بجز بحر گنه لايق نباشد *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
براى معصيت باشد عقوبت *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
چو بد كردى نباشد چاره ال *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
چرا بايد گنه كردن پس آگه *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
بنازم طاعت حق كان ندارد *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
زمن بشنو كه كار جاهلانست *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
چو واقع شد زيان سودى ندارد *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
چو بر وفق قضا آيد چه حاصل *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
بس است اى فيض تن زن تا نبايد *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
سخن گه مى كشد جائى كه بايد *** سر انگشت پشيمانى گزيدن
2 ـ ديگر از ريشه هاى صدِ گفتار است ، و گفتار آدمى صدِ نباشد مگر اينكه قلب با نيتى خالص آن گفته را همراهى كند ، شخص با ورع سخن نمى گويد ، اگر بگويد راست مى گويد ، و نفرتش از سخن غير راست هم چون نفرت اولياء از شيطان و شيطنت است ، ميل به دروغ كه خسران دنيا و آخرت است در نفس پارسا و انسان با ورع وجود ندارد ، چرا كه بنده حق در هيچ موردى نياز به دروغ ندارد .
3 ـ ديگر از ريشه هاى ورع صفاى در معامله است ، شخص با ورع صحيح مى خرد و صحيح مى فروشد ، در معاملات او با مردم چه معاملات مادى چه معاملات اخلاقى و اجتماعى و چه معاملات خانوادگى ، مكر و حيله و تزوير و خدعه و خيانت و تقلب ديده نمى شود ، كه اين همه از اخلاق ابليس است ، و انسان باورع در حريم قدس زندگى دارد و جز اخلاق حضرت حق خلقى ندارد .
حق سبحانه و تعالى در حق مؤمنان و اهل بهشت فرموده است كه ايشان را راه نموده اند به سخن خوش و طريقت پسنديده .
و رسول عليه الصلاة والسلام فرموده است كه : به درستى كه بهتر از هر نيكوئيها و خويها خُلق نيكوست .
و ديگر فرموده است كه : هيچ كس به خداى عزّوجلّ نرسيده به عملى نيكوتر از خاموشى و خوش خوئى .
و مشايخ گفته اند كه : خُلق خوش از نشانه هاى اولياست ، و گفته اند كه هر كه در خُلق نيكو زياده تر است در طريق حق ، او غالب تر است و حق تعالى رسول الله (صلى الله عليه وآله) به خلق خوش بستوده است و خلق او را در سوره قلم عظيم خوانده كه :
( وَإِنَّكَ لَعَلَى خُلُق عَظِيم ) .
و بنياد خلق نيكو بر دو چيز است ، يكى آن كه هر چه توانى بكنى ، به قول و فعل و در آن نهادن و سستى نكنى .
و دوم آن كه خود را از آن نگاه دارى كه از تو رنجى به ظاهر و باطن كسى رسد ، و اين معنى از كسى درست آيد كه او را سه وصف باشد : يكى علم و معرفت ، آن كه بداند كه همه خلق در اخلاق و صفت هاى ذاتى خود محبوس و گرفتاراند و جمله خواهند كه از ايشان خُلق ها و صفت هاى پسنديده در وجود آيد . اما بعضى از ايشان ندانند و راه بدان كه چنان بهتر است و بعضى اگر چه دانند نتوانند و طاقت ندارند كه چنان كه دانند كه بهتر است زندگانى كنند ، پس بدين معرفت از ايشان به قدر و طاقت و توانستن ايشان راضى شوى از ايشان و دوام كرم است و سخاوت ، زيرا كه به سخاوت نيكوئيها توان كردن در داد و ستد و كارها .
و سوم صبر است ، زيرا كه به قوت صبر با خلق سازگارى توان كردن و تحمل ايذاء و بد خلقى ايشان كردن .
و مشايخ گفته اند كه : خُلق آن است كه هر چه به تو رسد از قضاى حق و جفاى خلق آن را قبول كنى و هيچ ضجر و قلق نكنى .
و گفته اند كه : خلق آن است كه حق تعالى اختيار كرده است از بهر رسول الله (صلى الله عليه وآله) و او را بدان فرموده كه :
( خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ ) .
و از سيرت متقيان و متقدّمان دو سه حكايت نقل كنيم تا طالبان صادق را آن دستورى شود ، و ادب و اخلاق عارفان و صالحان را بر آن قياس كند و اقتدا كند بدان انشاء الله تعالى .
نقل كرده اند از ابوذر غفارى رحمة الله عليه كه او وقتى اشتر خود را آب مى داد بر كنار حوض ، كسى ديگر خواست كه اشتر خود را آب دهد و صبر نكرد تا او فارغ شود و اشتر خود را بر سر اشتر او راند و حوض بشكست !
ابوذر (رضي الله عنه) از آن در خشم شد ، زود بركنارى رفت و بنشست و بعد از آن به پشت باز خفت تا از وى پرسيدند ، كه چرا چنين كردى ؟ گفت : رسول (صلى الله عليه وآله) ما را چنين فرموده است كه چون شخص در خشم شود بايد كه بنشيد اگر خشم وى باز نشست والاّ بايد كه به پشت بازخسبد تا خشم وى بازنشيند .
پسر ادهم و تحمل او در برابر بد خلقى ديگران
نقل كرده اند كه ابراهيم بن ادهم رحمة الله عليه وقتى به راهى مى رفت ، سوارى پيش وى باز آمد و پرسيد از وى كه آبادانى كجاست ؟ ابراهيم اشارت كرد به گورستان و گفت كه آبادانى آن است .
ترك پنداشت كه وى افسوس مى دارد ، در خشم شد و او را مى زد تا سر وى بشكست ، چون از وى درگذشت با وى گفتند كه اين كس كه تو او را بزدى خواجه ابراهيم بن ادهم بود ، ترك بيامد و عذر از وى مى خواست ، ابراهيم گفت : آن وقت كه تو مر مى زدى ، من ترا از خداى عزوجل درخواستم تا ترا اهل بهشت گرداند .
گفت از بهر چه چنين كردى با وجود چنين كارى كه من با كردم ؟ !
ابراهيم گفت : از بهر آن كه من دانستم كه بدين كه تو مرا مى زدى من ثواب يابم ، پس نخواستم كه نصيب من از تو خير باشد و نصيب تو از من شر ! !
اخلاق عجيب ابو عثمان حيرى
و نقل كرده اند : از ابو عثمان حيرى كه از جمله مشايخ خراسان بوده است رحمة الله عليه ، كه كسى خواست كه او را امتحان كند در خُلق ، پيش او آمد و گفت :
من مى خواهم كه تو به خانه من آئى تا ترا ضيافت كنمن ، ابو عثمان با وى برفت ، چون به در خانه وى رسيد گفت : اى استاد مرا چيزى در خانه نيست و من پشيمان شدم از اين كار ، ابو عثمان بازگشت چون به خانه خود رسيد ديگر بار آن مرد بيامد و گفت اى استاد من بد كردم و پشيمان شدم از آن و عذر مى خواست و گفت : اين ساعت بيا تا به خانه ما رويم ، ديگر بار ابو عثمان بازگشت چون به در خانه رسيد آن شخص هم بر آن طريق پيش آمد كه اول و گفت : در خانه چيزى نيست ، و هم چنين مى كرد تا سه بار و بر وى هيچ تغيّرى نيافت ، بعد از آن به مدح او در آمد و خُلق او بستود ، ابو عثمان گفت : مرا مدح مكن به خُلقى كه در همه سگان يافت مى شود ، زيرا كه سگ را نيز چون بخوانند بيايد و چون برانند وزجر كنند بازگردد ! !
و لقمان حكيم با فرزند خود گفته است : كه سه كس را در سه وقت بتوان شناخت .
حليم را در وقت غضب ، و شجاع را در وقت جنگ ، و دوست را در وقت حاجت .
و از احاديث ربانى كه در انجيل آمده است يكى اين است كه بنده من اگر تو مرا ياد كنى در آن وقت كه تو در خشم روى ، من نيز ترا ياد كنم و آن وقت كه من در خشم باشم با تو .
و طريق طالب صادق آن است كه در اين ادب ، نفس خود را رياضت دهد و در اين وصف به غايت بكوشد زيرا كه خوش خوئى در اين طريق اصلى عظيم است و در رتبتى تمام در دنيا و آخرت ، و بدخوئى نقصانى قوى است و عيبى زشت در دنيا و آخرت .
رنج ايام ببايست فراوان ديدن *** خوار گيتى شدن و محنت دوران ديدن
در پى گنج بسى رنج ببايد بردن *** بى تعب مى نشود گنج بدامان ديدن
بايد از بهر وصال رخ محبوب همى *** كوه و صحرا و در و دشت و بيابان ديدن
غوص ناكرده به دريا نتوان در كف دست *** درّ و گوهر صدف و لؤلؤ و مرجان ديدن
هر كه جانان طلبد از دل و از جان گذرد *** آرى آسان نتوان جلوه جانان ديدن
سنگ اگر تابش خورشيد تحمل نكند *** كى تواند به شكم لعل بدخشان ديدن
هرگز انديشه مكن در دل و اميد مدار *** كه توانى رخ محبوب خود آسان ديدن
اين محال است تواند كسى اندر ظلمات *** خويش در پرتو خورشيد درخشان ديدن
پيش آفات جهان كوه صفت راسخ باش *** خواهى ار شاهد مقصود نمايان ديدن
نه زظلمت بهراسد نه زرنج ظلمات *** آن كه خواهد به جهان چشمه حيوان ديدن
گاه با ديده سر شاخه سرو اندر باغ *** زاغ بد منظره و گه مرغ خوش الحان ديدن
جهد كن خواهى اگر شاد به مقصود رسى *** درد كش گرطلبى لذت درمان ديدن
به يقين دان كه پس از جهد به مقصود رسى *** هيچ گاهى گل بيخار نشايد چيدن
4 ـ ديگر از ريشه هاى ورع احتراز از شبهات است ، چه قرب به شبهه موجب افتادن در حرام است ، در اخبار آمده كه اولياء خدا از حلال غير ضرورى پرهيز داشتند ، مباد كه به شبهه افتند و از شبهه بحرام آلوده گردند !
5 ـ ديگر از اصول ورع پرهيز از عوامل شك و شبهه و ترديد ريب و وسوسه و دو دلى است .
6 ـ از اصول ديگر ورع دورى از برنامه هائيست كه براى دنيا و آخرت انسان سودى ندارد .
7 ـ ديگر از اصول ورع پرهيز از ورود به دريست كه بستن آن محال يا مشكل باشد ، مانند سخن گفتن در برنامه اى كه موجب فساد شود و اصلاحش امكان نداشته باشد ، يا انجام كارى كه ضربه اى مهلك بر خود و بر ديگران بزند و جاى جبران نباشد .
8 ـ ديگر از اصول ورع پرهيز از مصاحبت و رفاقت با مردمى است كه امور واضحه نزد آنان مخفى نمايد و به عبارت ديگر از شدت پستى و دنائت و پست فطرتى و خست ، روز روشن را باور ندارند و حقيقت را منكرند و در واقعيات سفسطه گرند .
9 ـ از اصول ديگر ورع پرهيز از رفاقت با كسانى است كه فرهنگ عالى حق را سبك مى شمارند و براى دين و احكام الهى ارجى قائل نيستند .
10 ـ از ديگر ريشه هاى ورع پرهيز از علومى است كه براى شخص فهمش قابل تحمل نيست و دنبال كردنش جز سرگردانى و ضلالت و گمراهى و ديوانگى حاصل ديگرى ندارد .
11 ـ ديگر از اصول ورع قطع رابطه با كسى است كه از خدا و انبياء و ائمه و اطاعت از ايشان رو گردانده و دو اسبه به سوى بيابان بدبختى و شقاوت مى تازد .
اى مهربان خداى عالم ، اى رب ودود ، اى رحيم و غفور ، اى آن كه به گدايان درت نظر لطف و عنايت دارى ، و خواهنده و خواننده اى را از پيشگاه لطف محروم نمى كنى حقيقت حقايق را به مابچشان و توفيق آراسته شدن به ورع را به محتاجان كرامت فرما .
بتوفيقم بياراى و به حشمت *** كرامت كن تو بر من نور رحمت
بدورم كن تو از ميدان عصيان *** ببر كن جامه اى زاحسان و غفران
كفايت كن امورم را الهى *** برونم آور از چاه تباهى
زرحمت جام دل لبريز فرم *** زدوزخ بردنم پرهيز فرما
دلم زالطاف خود پر نور گردان *** هوس هاه را زجانم دور گردان
نهال عشق را بر دل تو بنشان *** از اين در طرد و محرومم مگردان
زبينائى كمالم بخش اى دوست *** به عشق خود جلالم بخش ايدوست
چشان شيرينى عفوت تو بر جان *** ببخشايم زنور عفو و احسان
دو ديده روشن از ديدار خود كن *** دل پر غفلتم بيدار خود كن
دلم از حب دنيا پاك گردان *** زعشقت سينه ام را چاك گردان
چه كردى با دل دلدادگانت *** چه گفتى با روان بندگانت
به نيكان و به خاصان راه دادى *** دل آنان غم الله دادى
همان كن با من اى جانان عالم *** صفا بخش جهان و ذات آدم
به مسكين اين گنهكار زمانه *** به لطف خود نظر كن عاشقانه