گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هشتم
باب سى و چهارم


در عبرت است
قالَ الصّادُق (عليه السلام) : قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : الْمُعْتَبِرُ فِى الدُّنْيا عَيْشُهُ فيها كَعَيْشِ النّائِمِ يَراها وَلا يَمَسُّها وَهُوَ يُزيلُ عَنْ قَلْبِهِ وَنَفْسِهِ بِاسْتِقْباحِهِ مُعامَلَةَ الْمَغْرُورينَ بِها ما يُورِثُهُ الْحِسابَ وَالْعِقابَ .

وَيُبَدِّلُ بِها ما يُقَرِّبُهُ مِنْ رِضَا اللهِ تَعالى وَعَفْوِهِ وَيَغْسِلُ بِماءِ زَوالِها مَوْضِعَ دَعْوَتِها إلَيْهِ وَتَزْيينَ نَفْسِها إلَيْهِ . وَالْعِبْرَةُ تُورِثُ ثَلاثَةَ أشْياءَ : الْعِلْمَ بِما يَعْمَلُ ، وَالْعَمَلَ بِما يَعْلَمُ وَعِلْمَ ما لَمْ يَعْلَمْ .

وَالْعِبْرَةُ أصْلُها أوَّلٌ يُخْشى آخِرُهُ وَآخِرٌ قَدْ تَحَقَّقَ الزُّهْدُ فى أوَّلِهِ ، وَلا يَصِحُ الاِْعْتِبارُ إلاّ فِى الصُّدُورِ لاِهْلِ الصَّفاءِ وَالْبَصيرَة ، قالَ اللهُ تَعالى : ( فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الاَْبْصَارِ ) وَقالَ أيْضاً عَزَّ مِنْ قائِل : ( فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُور ) . فَمَنْ فَتَحَ اللهُ عَيْنَ قَلْبِهِ وَبَصَرَ عَيْنِهِ بِالاْعْتِبارِ فَقَدْ أعْطاهُ اللهُ مَنْزِلَةً رَفيعةً وَزُلْفىً عَظيماً .

قالَ الصّادق (عليه السلام) : قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : الْمُعْتَبِرُ فِى الدُّنْيا عَيْشُهُ فيها كَعَيْشِ النّائِمِ يَراها وَلا يَمَسُّها وَهُوَ يُزيلُ عَنْ قَلْبِهِ وَنَفْسِهِ بِاسْتِقْباحِهِ مُعامَلَةَ الْمَغْرُورينَ بِها ما يُورِثُهُ الْحِسابَ وَالْعِقابَ .

امام صادق (عليه السلام) در اين باب كه يكى از مهم ترين ابواب تربيتى و اخلاقى كتاب پر قيمت « مصباح الشريعه » است از قول رسول اكرم (صلى الله عليه وآله) حكايت مى كند كه آن حضرت درباره بيدارانى كه براى رشد و كمال خود از هر چيزى عبرت و درس مى گيرند فرمود :

آن كه دنيا را و ظواهر فريباى مادى و اين اشياء و عناصر زر و زيور از دست رفتنى را به ديده عبرت و پندگيرى مى نگرد مانند كسى است كه دنيا و مظاهرش را در خواب ببيند ، چنانچه در خواب توجه و رغبتى بدنيا نيست و براى خواب بيننده چيزى قابل لمس نمى باشد ، و خواب بيننده غير خيال و تخيل و سراب چيزى نمى بيند ، نظر كننده به عبرت هم به همان گونه با دنيا و مظاهر زيبايش رابطه دارد ، اما نه رابطه حقيقى ، بلكه ربطش ربط اعتبارى است و دنيا را فقط براى ساختن آخرت مى خواهد و بس ، چون با نظر عبرت نظر مى كند عاشق دنيا نمى شود ، وخويش را كه خليفه خداست با دنيا معامله نمى نمايد ، معامله اش معامله آن گروه مغرور و بدبختى نيست كه از معامله خود در پايان راه جز حساب سخت و عذاب شديد حاصلى نمى برند ، بلكه معامله اش با دنيا معامله انبيا و اولياست . كه در پايان راه به مقام قرب و نقطه وصل ، و مرحله رضايت دوست مى رسند .

مسئله با عظمت عبرت
پندگيرى و عبرت گرفتن ، بايد گفت با رقه و جرقه ايست الهى ، كه از جهان ملكوت بر دنياى تاريك جان زده مى شود ، و چراغ وجود آدمى را آن چنان روشن مى نمايد ، كه در سايه آن روشنائى دل انسان به حقايق راه پيدا كرده و پاى همت و اراده براى رسيدن به مقامات ملكوتى قدرت مى گيرد .

پندگيرى و عبرت گرفتن ، بايد گفت بارقه و جرقّه ايست الهى ، كه از جهان ملكوت بر دنياى تاريك جان زده مى شود ، و چراغ وجود آدمى را آن چنان روشن مى نمايد كه در سايه آن روشنائى دل انسان به حقايق راه پيدا كرده و پاى همت و اراده براى رسيدن به مقامات ملكوتى قدرت مى گيرد .

تمام وسائل و عوامل عبرت گيرى و پند اندوزى از قبيل عقل ، چشم ، گوش ، فطرت ، وجدان ، علم ، حوادث ، مصائب زندگى گذشتگان به انسان مرحمت شده است .

انسان به حقيقت اگر اهل پند باشد ، تمام اوضاع و احوال عالم و كليه حوادث ، و اوراِ بى عدد تاريخ زندگى مردمان ، و ذره ذره عناصر و اشياء براى او درس ، و عامل عبرت است .

بيداران ، عارفان ، حكيمان ، عاشقان حق ، اهل بصيرت ، اهل دنيا ، تمام عمر پر قيمت خود را در اين جهان به عبرت آموزى و پندگيرى سپرى كردند ، و هر حادثه و هر مسئله و هر برنامه وهر ورِ تاريخ را به ديده عبرت نگريستند و از طريق عبرتگيرى و درس آموزى دريا دريا به شخصيّت الهى و انسانى خود افزودند ، و از اين طريق به بزرگى و كرامت و به اصالت و عظمت و به حقيقت و واقعيّت رسيدند .

عبرت گيرندگان زندگان ، و بى تفاوتان در برابر اوضاع و احوال جهان و گردش خقلت و حيات بشرى مردگانند .

جهان و هر چه در آن است ، براى بيدار دلان موعظه و پند و عبرت و نصيحت است .

چه بسا خفتگانى كه اگر خواب غفلتشان ادامه مى يافت ، دست به جنايات غير قابل جبران مى زدند ، ولى در برخود به يك حادثه ، يا يك واقعيّت عبرت گرفته ، و از خواب سنگين غفلت بيدار شدند ، و منشأ آثار مهم علمى و تربيتى گشتند .

چه بسا افراد ساده گمنام و معمولى ، كه با درس گيرى از واقعيات و عبرت گيرى از حوادث به عالى ترين مقامات راه يافتند و خود براى ديگران منبع عبرت و درس شدند ، در اين زمينه به گوشه اى از زندگى مردمى معمولى كه بر اثر عبرت گرفتن و پند آموزى به عالى ترين درجات رسيدند توجه كنيد .

با ديده عبرت به زندگى اويس بنگريد
خواجه كائنات درباره اين شتر چران يمنى كه مردى گمنام و شخصى ساده بود ، ولى بر اثر درس گيرى از اسلام ، و عبرت گرفتن از روزگار خيمه زندگى ببارگاه قدس كشيده فرمود :

اويس از بهترين تابعين است به احسان و عطوفت .

خواجه انبيا گاه گاهى رو به سوى يمن مى كرد و مى فرمود :

إنّي لاَجِدُ نفَسَ الرَّحْمنِ مِنْ قِبَلِ الْيَمَنْ !

به حقيقت كه بوى رحمان از جانب يمن به مشام جانم مى رسد .

و باز آن سرور كائنات و مصداِ حقيقت لولاك مى فرمود : آه كه مرا چه اشتياِ فراوانى بديدار آن عزيز الهى است .

همه هست آرزويم كه ببينم از تو روئى *** چه زيان تو را كه منهم برسم به آرزوئى
بكسى جمال خود را ننموده اى و ببينم *** همه جا بهر زبانى بود از تو گفتگوئى
غم و رنج و درد و محنت همه مستعد قتلم *** تو ببُر سر از تن من ببر از ميانه گوئى
بره تو بسكه نالم زغم تو بسكه مويم *** شده ايم زناله نالى شده ام از مويه موئى
همه خوشدل اينكه مطرب بزند بتار چنگى *** من از اين خوشم كه چنگى بزنم بتار موئى
چه شود كه راه يابد سوى آب تشنه كامى *** چه دوش كه كام جويد زلب تو كام جوئى
شود اينكه از ترحم دمى از سحاب رحمت *** من خشك لب هم آخر زتوتر كنم گلوئى
بشكست اگر دل من بفداى چشم مستت *** سر خم مى سلامت شكند اگر سبوئى
همه موسم تفرج بچمن روند و صحر *** تو قدم به چشم من نه بنشين كنار جوئى
رسول عزيز اسلام فرمود : در امت من مردى است كه به عدد موى گوسپندان ربيعه و مضر در قيامت شفاعت كند ، و گويند در عرب هيچ قبيله اى به اندازه آن دو قبيله گوسپند نداشت ، صحابه گفتند اين كيست ؟ فرمود عبد من عبيد الله ، گفتند ما همه بندگان خدائيم نام او چيست ؟ فرمود : اويس ، گفتند : او كجاست ؟ گفت : به قرن ، گفتند : او ترا ديده است ، گفت : بديده ظاهر نديده ، گفتند : عجب چنين عاشق تو و او بخدمت تو نشتافته ، فرمود او را به دو حالت چنين مقامى است : يكى غلبه حال ، دوم تعظيم شريعت من ، او را مادرى پير است كه همانند فرزندش ايمان آورده ، از چشم عليل و از دست و پاى سس است ، اويس به وقت روز شتر چرانى مى كند و مزد آن بر خود و مادر خرج كند ، سپس به اميرالمؤمنين فرمود : على جان تو او را خواهى ديد از من او را سلام برسان و بگو بر امت من دعا كن .

هرم بن حيان مى گويد چون حديث رسول درباره شفاعت اويس شنيدم ، آرزوى ديدار او كردم ، بكوفه شدم و وى را طلب كردم تا او را در كنار فرات باز يافتم ، وضو مى گرفت و جامه مى شست ، وى را از صفتى كه درباره او شنيدم شناختم ، سلام كردم جواب داد و در من نگريست ، خواستم دستش را بگيرم دست نداد ، گفتم :

رَحِمَكَ اللهُ يا اُوَيْسُ وَغَفَرَ لَكَ .

چگونه اى ؟ آنگاه گريستم اويس نيز بگريست و گفت :

حَيّاكَ اللهُ يا هَرَمَ بْنَ حَيّانَ .

چگونه اى اى برادر من و ترا كه به من راه نمود ؟ گفتم اى اويس نام من و پدر من چون دانستى و مرا به چه شناختى كه مرا هرگز نديده اى ؟ !

گفت : اى هرم عليم و خبير به من خبر داده است ، كه روح من روح ترا شناخت كه روح مؤمنان با يكديگر آشناست ، اگر چه همديگر را نديده باشند .

گفتم : اى اويس آيتى از قرآن بر من بخوان ، كه علاقه دارم از زبان تو آيه اى بشنوم ، دستم گرفت و گفت :

أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ .

سپس زار زار بگريست و گفت چنين گويد خداى تعالى :

( وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ ) ، ( وَمَا خَلَقْنَا السَّماءَ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لاَعِبِينَ ) ، ( مَا خَلَقْنَاهُمَا إِلاَّ بِالْحَقِّ وَلكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ ) .

آنگاه يك بانگ كرد ، پنداشتم كه عقل او زايل شد ، پس گفت : اى پسر حيان چه ترا اينجا آورد ؟ گفتم : تا با تو انس گيرم و به تو بياسايم ، گفت : من هرگز ندانستم كه كسى كه خداى را بشناخت ، به هيچ چيز ديگر انس تواند گرفت و بكسى ديگر تواند آسود .

گفتم : مرا وصيتى كه ، گفت : مرگ را زير بالين دار ، چون كه نخفتى و پيش چشم دار كه برخيزى ، و در خردى گناه منگر ، در بزرگى آن نگر كه در وى عاصى شوى ، كه اگر گناه خرد دارى خداوند را خرد داشته باشى ، و اگر بزرگ دارى خداوند را بزرگ داشته باشى .

گفتم : اويس مرا ديگر وصيتى كن ، گفت : اى پسر حيان پدرت بمرد ، آدم و حوا بمرد ، نوح و ابراهيم خليل بمردند ، موسى بن عمران و داود خليفه خداى بمردند محمد رسول الله بمرد ، سپس گفت : من و تو از جمله مردگانيم ، آنگاه صلوات فرستاد و دعائى سبك كرد و گفت وصيت اين است كه كتاب خداى و راه صلاح فرا پيش گيرى و يك ساعت از ياد مرگ غافل نباشى ، و چون به نزديك قوم و خويش رسى ، ايشان را پند ده و نصيحت از خلق خداى باز مگير .

از سخنان اوست :

عَلَيْكَ بِقَلْبِكَ .

بر تو باد بر دل .

به اين معنى كه دايم دل حاضر دارى تا غير در او راه نيابد ، كه دل اگر به راه سلامت رود ، همه اعضا و جوارح به دنبال آن به راه سلامت روند ، و اگر دل را مرضى حاكم گردد ، همه موجوديّت انسان را به مرض كشد .

دوستان چند كنم زبيمارى دل *** كس گرفتار مبادا به گرفتارى دل
مدت هجر زحد مى گذرد صبر كجاست *** كه در اين واقعه صعب كند يارى دل
اى كه بر زارى دل مى كنى انكار بي *** گوش بر سينه من نه بشنو زارى دل
خوانده ام قصه عشاِ بسى نيست در آن *** جز جفا كارى دلدار و وفادارى دل
گر بوصلت نرسم درد طلب نيز خوش است *** نيست مطلوب جز اينم زطلبكارى دل
عمرها شد كه دل جامى از اين غم خون *** كه كند با تو دمى شرح جگر خوارى دل
عاشق اصفهانى در اين زمينه مى گويد :

فرصتى كو كه كنم فكر پرستارى دل *** آخر عمر من و اول بيمارى دل
عندليبى بچمن بود و زغم مى ناليد *** گفتمش چيست غمت گفت پرستارى دل
كس بفرياد نيارد چو تو مظلومان ر *** هست پيدا كه توئى دلبرم از زارى دل
كى بود كى كه زدست ستم آزاد شود *** چان غمگين كه ملول است زغم خوارى دل
از من بى سر و سامان زسر ناز نخواست *** حيف و صد حيف كه آگه نشد از يارى دل
بسكه از بى غميم بود ملال از سر شوِ *** مى كنم گوش كنون ناله بيمارى دل
جوهرى را چو شناسند گهر چون نخرند *** سبب خوارى عاشق چه بود خوارى دل
وهم در اين معركه صديقى نخجوان مى گويد :

به فلك مى روم از هجو توام زارى دل *** آن اگر گريه نيايد پى غم خوارى دل
صورت نرگس بيمار تو اى لاله عذار *** هر دم افزون كندم زارى و بيمارى دل
در خم طرّه مشكين پر از پيچ و خمت *** جاى بر موى تو تنگ است زبسيارى دل
دل غم ديده ما را از چه رو مى شكنى *** چيست جز عشق تو اى دوست گنهكارى دل
ساقيا خيز و بده جام طرب زاى كه م *** طرفى از عيش نبستيم بهشيارى دل
درد دل را بجز از باده دوائى نبود *** آرى از رطل گران است سبكبارى دل
هان صديقى منه از دست قدح گر خواهى *** نفسى چند رهائى زگرفتارى دل
و عاشق دلباخته حكيم كاشانى در اين مسئله فرمايد :

خم زلفى است اگر دام گرفتارى دل *** كه در او موى نگنجيده زبسيارى دل
رهزنان را نبود باك زفرياد جرس *** ترك يغما نكند غمزه ات از زارى دل
ديد چون بيكسى ما دل آهن شد نرم *** ماند پيكان تو در سينه به غم خوارى دل
خنده بر بخت زنم يا به نادارى دوست *** گريه بر خويش كنم يا بگرفتارى دل
عاقبت صبر و سكون در سر كارد رفت *** عاشقان خانه خرابند زمعمارى دل
يك نفس فرصت و صد حرف گره در خاطر *** واى اگر گريه نيايد بمدد كارى دل
آن كه بگذاشت چنين نرگس بيمار تر *** گفت منهم بكنم چاره بيمارى دل
مذهب بنده و آزاد همين است همين *** چيست آزادى كونين سبكبارى دل
و حكيم دزفولى در اين صحنه عجيب مى گويد :

نيست آسايشم از عشق تو و زارى دل *** گاه گريان زتوام گه زگرفتارى دل
صورت عالم جان جمله در آنجا بينى *** گر كنى صيقلى آئينه ززنگارى دل
رفت از عجز بر افلاك چه سازم ديگر *** كه پس از ناله كند فكر پرستارى دل
وسعت كون و مكان جاى ظهورش نبود *** دست تقدير بپرداخت به معمارى دل
مركز عالم قدس است و محيط است در آن *** گر ببينى بيقين نقطه پرگارى دل
كوى خورشيد وشى است مقامم كه دگر *** جاى يك ذره در او نيست زبسيارى دل
ارغوانى است از آن چهره عشاِ كه شد *** از ازل خون جگر باده گلنارى دل
و رفيق واقف در اين زمينه سروده :

باور كس نشود قصه بيمارى دل *** تا گرفتار نگردد بگرفتارى دل
من و دل زار چنانيم كه شبها نكنند *** مردم از زارى من خواب و من از زارى دل
دل من روز نياسايد از اين چشم پر آب *** چشم من شب نكند خواب زبيدارى دل
دل گرانم زغم دهر بياور ساقى *** قدحى چند زمى بهر سبكبارى دل
بس كه از زلف تو دلهاى پريشان جمع است *** شانه را راه در او نيست زبسيارى دل
چون نگه دارم از آن رشك پرى دل كه رفيق *** پيش او حد بشر نيست نگهدارى دل
و هم سخن اويس است كه فرمود :

طَلَبْتُ الرَّفْعَةَ فَوَجَدْتُهُ فِى التَّواضُعِ ، وَطَلَبْتُ الرّياسَةَ فَوَجَدْتُهُ في نَصيحَةِ الْخَلْقِ ، وَطَلَبْتُ الْمُرُوَّةَ فَوَجَدْتُهُ فِى الصِّدِِْ ، وَطَلَبْتُ الْفَخْرَ فَوَجَدْتُهُ فِى الْفَقْرِ ، وَطَلَبْتُ النِّسْبَةَ فَوَجَدْتُهُ فى التَّقْوى وَطَلَبْتُ الشَّرَفَ فَوَجَدْتُهُ فِى الْقَناعَةِ وَطَلَبْتُ الرّاحَةَ فَوَجَدْتُهُ فِى الزُّهْدِ وَطَلَبْتُ الاْسْتِغْناءَ فَوَجَدْتُهُ فى التَّوَكُّلِ .

در طلب بزرگى و شخصيّت شدم ، آن را در تواضع يافتم ، در جستجوى رياست شدم ، آن را در نصيحت مردم يافتم ، جوانمردى خواستم ، آن را در راستى ظاهر و باطن پيدا كردم ، در طلب فخر و افتخار برآمدم ، آن را در اندك مال حلال خود يافتم ، در جستجوى نسب برآمدم آن را در پرهيزكارى ديدم ، در مقام شرف برآمدم آن را در قناعت يافتم ، به جستجوى راحتى برخاستم آن را در زهد ديدم ، در مقام بى نيازى برآمدم ، آن را در اعتماد به حضرت رب العزه يافتم .

اين چنين چهره هاى پاك ، و گوهرهاى تابناك بر فراز اين خاك بسيارند ، كه بسيار مردم مى خواهد كه از زندگى آنان درس گرفته ، و از حال و وضع آنان عبرت گيرد .

و در مقابل چهره هائى در اوراِ تاريخ ، و بر ورِ آفرينش ثبت است كه از رذالت و دنائت و پستى و خيانت و ستم و جنايت عجيب موجودات خطرناكى بودند ، كه هم آنان نيز براى مردم روزگار پند و عبرت اند .

شناخت نيكان ، و درس گرفتن از نيكى آنان ، و شناخت آلودگان و عبرت گرفتن از بدبختى آنان بس درس بزرگى است ، كه انسان را در اين دو كلاس راه رشد و كمال تا رسيدن به مقام قرب و وصال باز است .

قرآن و مسئله عبرت
بررسى مسئله عبرت در قرآن مجيد ما را به اين واقعيّت آشنا مى كند كه تمام آيات قرآن ، براى اهل دل آيات عبرت و پند است .

قرآن در مواقع گوناگون ، و مناسبت هاى لازم ، داستان زندگان پاكان و ستم پيشگان و عاقبت هر دو طايفه را به بهترين صورت بيان كرده و از مردم مى خواهد ، از زندگى پيشينيان ، و از به كمال رسيدن پاكان و از سرنگون شدن ستمكاران با آن همه قدرت مالى و جسمى و خدمى و حشمى عبرت بگيرند .

قرآن وقتى قدرت اقتصادى و سياسى و اجتماعى ستم پيشگان را كه سرنگونى آنان را كسى باور نمى كند بيان مى كند ، در پايان داستان نقل شده عبرت گيرى از وضع آنان را واجب مى داند .

( وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُم بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الاَْبْصَارِ ) .

آنان كه هلاكت و نابودى و سرنگونيشان را اصلاً باور نداشتند ، آن چنان از شما ترسى در دل آنان به وسيله خداوند افتاد ، كه خانه هاى خود را بدست خود و به دست مؤمنين خراب كرده و به زندگى ننگينشان خاتمه داده شد ، و آنچنان بر باد فنا رفتند كه اسم و رسمى از آنان جز به صورت افسانه نماند ، پس اى اهل بصيرت از داستان آنان عبرت بگيريد .

( قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اللهِ وَأُخْرَى كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُم مِثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ وَاللهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَن يَشَاءُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لأُولِي الاَْبْصَارِ ) .

نشانه و آيتى از لطف خدا با شما مؤمنان است ، كه چون دو گروه با يك ديگر روبرو شوند ، گروه مؤمن را كه در راه خدا جهاد مى كنند ، گروه كافر به چشم خود دو برابر مى بينند ، بدين جهت كفار از اهل ايمان ترسان و گريزان شوند ، و خداوند توانائى و يارى دهد به هر كه خواهد و البته بدين آيت الهى اهل بصيرت اعتبار گيرند .

شما با عينك اين آيه شريفه به انقلاب اسلامى ايران كه از سال هزار و سيصد و چهل و دو شروع و به سال هزار و سيصد و پنجاه و هفت به پيروزى رسيد و من خود از ابتداى انقلاب به رهبرى حضرت خمينى تا پيروزى شاهد و خدمتگزار كوچكى در پخش اعلاميه ، نوار ، و تحريك مردم در سخنرانيهاى ماه رمضان و محرم و صفر عليه آمريكا و نوكرانش بودم بنگريد تا واقعيّت بيشتر براى شما آشكار شده و براى شما بهترين درس و عبرت باشد .

انقلاب به توسط مرجع عظيم الشأن امام خمينى و تعدادى معدود از شاگردان علمى امام و مقلدين آن حضرت ، كه در ابتداى امر انگشت شمار بودند شروع شد ، انقلابى عليه دستگاه عريض و طويل شاهنشاهى كه دارار ارتشى نيرومند در حدود نيم ميليون نفر با تجهيزات كامل بود ، و از طرف قدرتهائى هم چو آمريكا ، روسيه ، انگليس ، فرانسه ، چين ، اسرائيل ، آفريقاى جنوبى يارى مى شد ، ولى خداوند بزرگ آن چنان انقلابيون و رهبر آنان را در برابر آن همه قدرت قوى نشان داد ، كه دلهاى دشمنان پر از رعب و پس از اندك مدتى تار و پود شاهنشاهيان برچيده و اربابانشان به خفت و زارى دچار ، و آبروى آن قلدران پست در تمام جهان و نزد همه ملت ها ريخت ، به نحوى كه امروز كه سال هزار و سيصد و شصت و پنج شمسى است ، شعار مرگ بر آمريكا اين امپرياليست گرگ و مرگ بر شوروى اين كمونيست درنده در بين تمام ملت هاى مظلوم شعارى مذهبى و ملى شده و مى رود كه مستضعفين جهان به رهبرى ايران تمام قدرتهاى شيطانى را از بين برده و زمينه حكومت عدل جهانى را براى حضرت ولى عصر آماده سازند ، اينجاست كه بايد در تمام دنيا اين آيه قرآن را فرياد برآورد :

( فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الاَْبْصَارِ ) .

خداوند در داستان موسى و فرعون آن مرد الهى و آن قدرت فوِ العاده شيطانى مى فرمايد :

( اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى * فَقُلْ هَل لَّكَ إِلَى أَن تَزَكَّى«18»

وَأَهْدِيَكَ إِلَى رَبِّكَ فَتَخْشَى * فَأَرَاهُ الآيَةَ الْكُبْرَى * فَكَذَّبَ وَعَصَى * ثُمَّ أَدْبَرَ يَسْعَى * فَحَشَرَ فَنَادَى * فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلَى * فَأَخَذَهُ اللهُ نَكَالَ الاْخِرَةِ وَالاُْولَى * إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَن يَخْشَى ) .

اى موسى براى هدايت و اتمام حجت به سوى فرعون حركت كن كه او سخت به راه طغيان رفته است ، پس با كمال مدارا و مهربانى بگو ميل دارى از پليدى شرك و خودپرستى پاك و پاكيزه شوى و ترا به راه خدا هدايت كنم تا به درگاه عظمت و قدرت او خاشع و فروتن شوى . چون به جانب فرعون رفت آيت و معجزه بزرگ بر او نمود ، فرعون تكذيب و نافرمانى كرد و به حق ايمان نياورد ، از آن پس كه معجزه موسى را ديد باز روى از حق گرداند و براى نابودى موسى به جهد و كوشش برخاست و با رجال بزرگ دربار خود انجمن كرده گفت منم مالك و صاحب اختيار برزگ شما ، خداوند هم در اثر اين غرور و سركشى او را به عقاب دنيا و عذاب آخرت دچار كرد ، تا به نابودى او اهل معرفت عبرت گيرند ، و سركشان و طاغيان و ياغيان و ستم كاران نتيجه غرور و دورى از حق را بدانند .

شما به آيات 14 نمل ، 184 اعراف ، 103 اعراف ، 39 يونس ، 51 نمل ، 40 قصص ، 73 صافات ، 137 آل عمران ، 11 انعام ، 86 اعراف ، 36 نحل ، 69 نمل ، 42 روم مراجعه كنيد ، و ببينيد خداوند در اين آيات به وضع ظالمين ، مفسدين ، مجرمين ، مكذبين و عاقبت آنان اشاره فرموده و مردم را دعوت مى كند از بدبختى اين اقوام كه روزگارى بر اريكه قدرت تكيه داشتند ، و تصور نمى كردند با افتضاح و آبرو ريزى دنيا را به سوى جهنم و عذاب ابد ترك كنند عبرت بگيرند و مواظب باشند ، دچار آن احوالاتى كه آنان بودند نشوند كه اينان نيز هم چون آنان گرفتار خواهند شد !

در روايت آمده :

كانَ أكْثَرُ عِبادَةِ أبي ذَرٍّ رَحْمَةُ اللهِ عَلَيْهِ التَّفَكُّرَ وَالاْعْتِبارَ .

بيشترين عبادت ابوذر خدايش رحمت كند انديشه و پندگيرى بود .

كَتَبَ هارونُ إلى مُوسىَ بْنِ جَعْفَر (عليهما السلام) : عِظْني وَأوْجِزْ قالَ : فَكَتَبَ إلَيْهِ : ما مِنْ شَيْء تَراهُ عَيْنُكَ إلاّ وَفيهِ مَوْعِظَةٌ .

هارون به حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) نوشت مرا موعظه كن ولى كوتاه و مختصر ، حضرت نوشتند چيزى را چشمت نمى بيند مگر آن كه در آن موعظه و عبرت و پند و درس است .

نهج البلاغه و مسئله عبرت
كتاب با عظمت « نهج البلاغه » ، جمع آورى سيد رضى ، گوشه بسيار كوچكى از درياى بيكران و فضاى لا يتناهاى انديشه حضرت يعسوب الدين مولى الموحدين ، امام عاشقان ، چراغ عارفان ، سرحلقه آگاهان ، مغز بينش و سرحلقه آفرينش اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه السلام) است .

حاج ميرزا حبيب الله شهيدى خراسانى ، آن عارف وارسته ، در وصف حضرتش گفته :

روز از دل كآدم و عالم نبود *** جلوه اى از روى على كم نبود
آدم اگر چهره نسودى بخاك *** بر در پيرم على آدم نبود
مرغ گل دريافت بتن جان و دل *** از دم عيسى بجز اين دم نبود
نخله مريم نشدى بارور *** سايه اش ار بر سر مريم نبود
اى كه نه گر كلك تو دادى نظام *** دفتر ايجاد منظم نبود
كعبه زميلاد تو اين رتبه يافت *** ورنه بدين پايه معظم نبود
در شب معراج كه حق با رسول *** گفت سخن غير تو محرم نبود
كيستى اى آن كه همه عالمى *** نام و نشان زآدم و خاتم نبود
گر ننهدى تو بهشتى قدم *** گر شكن زلف تو را خم نبود
فاش بگو كاول و آخر على است *** در دو جهان ظاهر و باطن على است
در كتاب شريف « نهج البلاغه » به هزاران موضوع شگفت درباره حقايق ظاهر و باطن عالم برمى خوريم .

اين كتاب اگر سرمشق زندگى جهانيان قرار بگيرد ، معيشت ، اخلاِ ، سياست ، خانواده ، اجتماع ، و دنيا و آخرت تمام مردم به تمام معنى آباد مى شود .

نهج البلاغه غذاى مغز ، صافى روح ، صيق نفس ، چراغ جان ، خورشيد هدايت ، نشانه راه ، و جامع معارف و علوم عالى الهى و انسانى است .

بخشى از نهج البلاغه حاوى مهم ترين مواعظ بيدار كننده و بخشى از آن مواعظ راهنمائيهاى حضرت مولا به سوى عوامل عبرت و عبرت آموزى است .

در خطبه بيستم با تمام محبت و علاقه از مردم مى خواهد از مرگ مردگان و آنچه در ساعت مرگ و پس از مرگ براى آنان اتفاِ افتاده جداً عبرت گرفته ، و اگر مى خواهند بيدار شوند با اين زنگ بيدار كننده الهى بيدار شوند ، على (عليه السلام)اين انسان آگاه و اين مجسمه فهم و تقوى و اين طاير گلشن قدس ، كه در رأس خبرداران و آگاهان و بينايان عالم است از برخورد كسانى كه به كام مرگ مى افتند و به آنچه برمى خورند خبر مى دهد و مجموعه آن اخبار را وسيله عبرت براى عبرت گيرندگان قرار مى دهد :

فَإنَّكُمْ لَوْ عايَنْتُمْ ما قَدْ عايَنَ مَنْ ماتَ مِنْكُمْ لَجَزَعْتُمْ وَوَهِلْتُمْ وَسَمِعْتُمْ وَأطَعْتُمْ ، ولكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ ما قَدْ عايَنُوا وَقَريبٌ ما يُطْرَحُ الْحِجابُ ، وَلَقَدْ بُصِّرْتُمْ إنْ أبْصَرْتُمْ وَاُسْمِعْتُمْ إنْ سَمِعْتُمْ وَهُديتُمْ إنِ اْهْتَدَيْتُمْ ، بِحَقٍّ أقُولُ لَكُمْ لَقَدْ جاهَرَتْكُمُ الْعِبَرُ وَزُجِرْتُمْ بِما فيهِ مُزْدَجَرٌ وَما يُبَلِّغُ عَنِ اللهِ بَعْدَ رُسُلِ السَّماءِ إلاَّ الْبَشَرُ .

اگر به چشم ببينيد آنچه را كه مردگان شما به چشم ديدند ، هرآينه غمگين مى شويد و زارى مى نمائيد ، آن وقت است كه تمام اوامر و نواهى خدا و انبيا را مى شنويد و پيروى مى كنيد ، اما آنچه را رفتگان ديدند از نظر شما پنهان است ، به همين خاطر در عمل و اخلاِ و عقيده پست هستيد .

نزديك است پرده بين شما و آنچه پس از مرگ است برداشته شود .

عوامل بينائى را به وسيله آيات در اختيارتان گذاشته اگر بينا باشيد ، آنچه را بايد به شما بشنوانند ، شنوانده اند اگر شنوا باشيد ، و راه هدايت را به شما نمايانده اند اگر قبول هدايت كنيد .

به شما بگويم كه به توسط انبياء ، عبرتها بر شما آشكار گرديد ، از آنچه نهى شده منعتان كرده اند ، آن چنان كه ديگر جاى عذرى براى شما باقى نيست ، از جانب حق تبليغ نمى كنند پس از رسولان آسمانى جز افراد برجسته بشرى كه از جانب حق مأمورند ، پس منتظر ملائكه نباشيد كه براى تبليغ به شما نازل شوند ، به دعوت انبيا گوش فرا دهيد و از آنچه براى شما گفتند پيروى نمائيد و از حوادث و وقايع بخصوص مرگ آنان كه از بين شما رفتند عبرت بگيريد .

آنگاه در قسمت هائى از خطبه 82 به مسئله مرگ و آنچه بر سر مردم پس از مرگ مى آيد اشاره كرده مى فرمايد :

مدت عمر و زندگى را از شما پنهان داشته ، و از آثار گذشتگان براى شما عبرت ها باقى گذاشته ، از لذت و بهره اى كه از دنيا بردند و از طول مدت و فراخى كه قبل از گلوگير شدن ريسمان مرگ نصيب آنها شده بود .

پيش از رسيدن به آرزوها ، مرگ همه آنان را به سرعت گرفت ، و بين آنان و تمام آرزوهاشان جدائى انداخت ، در هنگام تندرستى توشه و زاد براى آخرت برنداشتند ، و در جوانى و توانائى عبرت نگرفتند .

آيا كسيكه در ابتداى جوانى و طراوت شباب و زندگانى است غير از پيرى و خميدگى چيز ديگرى را انتظار مى كشد ، آيا كسيكه در كمال تندرستى است به غير بيمارى و سستى چشم براه برنامه ديگرى است ، آيا كسيكه پا برجا و برقرار است و همه چيزش مهياست جز فنا و از بين رفتن را انتظار مى كشد .

با اين دورى و جدائى از دنيا و همه امورش از قبيل كسب و كار ، و خانه و تجارتخانه و زن و بچه و دوست و قوم و خيش و انتقال و كوچ كردن ، و لرزيدن از اضطراب و نگرانى و مصيبت و سختى جان كندن و از بسيارى غم و اندوه آب دهان فرو دادن و به اطرفا براى يارى خواستن از خدمتگذاران و خويشان و دوستان را دارند ، آيا شيون عزيزان سودى دارد ؟ !

بيچاره انسان كه در گرو گورستان داده شده ، و در خوابگاه قبر تنها مانده ، گزنده هاى خاك و مار و مور پوست تنش را پاره پاره كرده اند ، و شدت و سختى هاى مرگ تازگى پوستش را پوسانده و از بين برده اند ، بادهاى سخت آثارش را محو كرده و مصائب دوران نشانه هاى او را نابود نموده ، نه در ميان قبر اثرى از او هست و نه در بين مردم خبر از او باقى مانده ! !

جسدها پس از طراوت و تازگى تغيير يافت ، و استخوانها بعد از آن استحكام پوسيد ، و جانها در گرو بارهاى گران گناه و معصيت بماند ، اين زمان است كه اين بيچارگان به تمام اخبارى كه انبياء و قرآن نسبت به بعد از مرگ داده بودند يقين حاصل نمودند .

بيچاره و بدبخت انسانى كه در غفلت و ضلالت و گمراهى مرد ، بعد از آن كه در لغزش و خطاى خويش اندك زمانى زيسته بود ، و در مقابل نعمت هائيكه خداوند به او بخشيده بوده عوض و سودى نگرفت ، و آنچه بر وى واجب بود بجا نياورد . پس در اواخر سركشى و پيروى از هواى نفس و هنگام خوشحالى ، اندوههاى مرگ او را فرا گرفت و با دردهاى سخت و بيماريهاى گوناگون كه بحران آن در شب است ، حيران و سرگردان روز را به شب مى آورد و شب را تا به روز بيدار بود ، در حالتى كه برادر غم خوار ، و پدر مهربان و همسرى كه از بى صبرى واى واى مى گفت و دختر كه از اضطراب و نگرانى بسينه مى زد در اطراف او بودند ، و آن مرد در بيهوشى جان كندن كه او را در خود مشغول مى داشت ، در غم و اندوه بسيار و ناله دردناك و جان دادن با سختى ، و رفتن از دنيا از روى رنج مبتلا بود .

پس در كفنها پيچيده مى شود و در حالت نوميدى به سوى قبر كشيده در حالى كه هيچ كارى از دستش بر نمى آيد ، بعد او را روى تخته هاى تابوت مى اندازند ، وامانده و از حال رفته ، مانند شتر از سفر بازگشته و رنجور كه از سختى بيمارى لاغر گرديده ، فرزندان و برادران گرد او آمده او را به دوش مى كشند و تا خانه غربت و بى كسى ، جائيكه ديگر ملاقات نخواهد شد وى را مى برند .

چون تشييع كنندگان و مصيبت ديده ها از گورستان بازگردند او را در قبر مى نشانند ، از وحشت و ترس سئوال و لغزش در امتحان آهسته سخن مى گويد .

بزرگ ترين بليّه در آنجا ، آب گرم نازل شده و وارد كردن به دوزخ و هيجان و شدت صداى آتش است ، در عذاب سستى نيست تا او را راحتى دهد ، و نه آسايشى كه رنج او را برطرف سازد ، و نه قوت و طاقتى دارد كه از آن مانع گردد و نه مرگى كه او را از آن همه سختى برهاند ، و نه چشم بر هم زدن و خواب اندكى اندوهش را بزدايد ، بين انواع دردها و عذابهاى پى در پى مبتلاست ، ما از اين عذابها بخدا پناه مى بريم ! !

اى بندگان خدا ، كجا هستند كسانى كه خداوند به آنان عمر و زندگى داد ، و به نعمت هايش ايشان را متنعم نمود ، و آنچه بايد بدانند به آنها آموخت ، به طورى كه فهميدند ، و بآنان مهلت داد ولى اينان در بازى و بيهودگى فرصت رااز دست دادند ، در تندرستى و رفاه بودند اما عطاى حق را فراموش كردند ، بآنان مدت زيادى مهلت داد و به ايشان نيكى كرد و از عذاب دردناك ترساندشان و به نعمت هاى ابدى بهشت وعده داد ، ولى از خواب غفلت بيدار نشدند .

اى بندگان خدا از گناهان هلاك كننده و از عيوبى كه خدا را بخشم آورد دورى كنيد ، اى دارندگان ديده هاى بينا و گوش هاى شنوا و تن سالم و مال دنيا ، آيا جاى هيچ گريزى يا پناهى يا فرار و بازگشتى از عذاب الهى هست يا نيست ؟

چگونه بازگشته ، به كجا بازگرديد ، بچه چيز فريفته مى شويد ، بهره هر يك از شما از زمين به اندازه درازى و پهناى قامت اوست ، با رخسار خاك آلوده .

اكنون اى بندگان خدا فرصت را غنيمت شمريد تا وقتى كه ريسمان مرگ رهاست و گلوى شما را ن گرفته و روح در بدنتان هست ، در اين زمان كه موقع هدايت و رستگارى است ، و بدنها راحت و اجتماع فراوان و مهلت زندگانى و اراده و اختيار برقرار ، و موقع توبه و بازگشت و مجال انجام حاجت و نيازمندى باقى است . براى آخرت فكرى كنيد ، و براى زاد و توشه جهت جهان بعد قدمى برداريد ، پيش از آن كه فرصت از دست برود . و جايگاهتان گور شود ، و ترس از بيرون رفتن جان و رسيدن مرگ و پيش آمدن عذاب به كيفر معاصى در برابرتان آشكار گردد .

سيد رضى مى گويد : در خبر وارد شده وقتى اميرالمؤمنين اين خطبه را بيان فرمود ، بدنها بلزره درآمد و چشم ها گريان شد و دلها به اضطراب و نگرانى افتاد ! !

فيض آن شوريده مست و آن بلبل گلزار عشق مى فرمايد :

خنك آنكو دلش شد از جهان سرد *** روانش يافت از برد اليقين برد
تعلق ها به دل خاريست يك يك *** خوش آن كو از دلش خارى برآورد
نمى دانم چسان مى بايدم زيست *** شود تا ما سوى الله بر دلم سرد
نمى دانم چه حيلت بايد اندوخت *** برآرم تا زخارستان دل درد
نمى دانم كه خواهم باخت يا بُرد *** بريزم رو برو بر تخته نرد
نمى دانم چه مى بايد مرا گفت *** نمنى دانم چه مى بايد مرا كرد
زگرميهاى خامان سوخت جانم *** دلم افسرد از گفتار دم سرد
خداوندا مرا بينائيى ده *** ندانم كه چه بايد گفت و چون كرد
نمى سازد ترا جز نيستى فيض *** برآورد از نهاد خويشتن گرد
على (عليه السلام) در قسمتى از خطبه 212 براى عبرت گيرى مردم مى فرمايد :

اهل گورستان همسايگانى هستند كه با هم انس نمى گيرند ، و دوستانى كه بدين يك ديگر نمى روند ، نسبت هاى آشنائى بينشان كهنه ، و سبب هاى برادرى از آنها بريده شده است .

پس همگى با اينكه يك جا گرد آمده اند تنها و بيكسند ، و با اينكه دوستان بودند از هم دورند ، براى شب بامداد ، و براى روز شب نمى شناسند ، هر يك از شب و روز كه در آن كوچ كرده اند بريشان هميشگى است .

سختى هاى آن سرا را سخت تر از آنچه مى ترسيدند مشاهده كردند ، و آثار آن جهان را بزرگ تر از آنچه تصور مى كردند ديدند .

پس اگر بعد از مرگ به زبان مى آمدند ، نمى توانستند آنچه را به چشم ديده و دريافته اند بيان كنند ، و اگر چه نشانه هاى ايشان ناپديد شده و خبرهاشان قطع گرديده ولى چشم هاى عبرت پذير آنان را مى نگرد ، و گوش ها خردها از آنها مى شنود ، كه از غير راههاى گويائى بلكه به زبان حال و عبرت مى گويند :

آن چهره هاى شگفته و شاداب بسيار گرفته و زشت شد ، و آن بدنهاى نرم و نازك بى جان افتاده ، و جامه هاى كهنه و پاره پاره در برداريم ، تنگى گور ما را سخت به رنج افكنده ، و وحشت و ترس را به ارث برديم ، و منزلهاى خاموش بروى ما ويران گرديد ، اندك نيكوى ما نابود ، و روهاى خوش آب و رنگ ما زشت و ماندن ما در منزلهاى ترسناك دراز گشت ، و از اندوه رهائى و از تنگى فراخى نيافتيم .

پس اگر به عقل و انديشه ات حال ايشان را تصور نمائى ، يا پوشيده شدگى پرده از جلو تو برداشته شود ، در حاليكه گوشهاشان از جانوران زير زمينى نقصان يافته و كر گشته ، و چشمشان به خاك سرمه كشيده شده و فرو رفته و زبانها بعد از تند و تيزى در دهانها پاره پاره و دلها بعد از بيدارى در سينه هاشان مرده و از حركت افتاده و در هر عضو ايشان پوسيدگى تازه اى كه آن را زشت مى سازد فساد و تباهى كرده و راه هاى آسيب رسيدن به آن آسان گرديده ، در حالى كه اندامشان در برابر آسيب تسليم و دست هائى نيست كه آنها را دفع نمايد و نه دلهائى كه ناله و فرياد كند . اندوه دلها و خاشاك چشم ها را خواهى ديد كه براى آنها در هر يك از اين رسوائى و گرفتاريها حالتى است كه به حالت ديگر تبديل نمى شود و سختى است كه برطرف نمى گردد .

و چه بسيار زمين ابدان ارجمند و صاحب رنگ شگفت آورى را خورده است ، كه در دنيا متنعّم به نعمت و پرورده خوش گذرانى و بزرگوارى بوده ، هنگام اندوه به شادى مى گرائيده ، و به جهت بخل ورزيدن به نيكوئى زندگانيش ، و حرص و كارهاى بيهوده و بازيچه ، چون مصيبت و اندوهى به او وارد مى گشت . متوجه لذت و خوشى شده خود را از اندوه منصرف مى نمود ، پس در حالى كه او به دنيا و دنيا به او مى خنديد در سايه خوشى زندگانى بسيار غفلت آميز ناگهان روزگار او را با خار خود لگدكوب كرد و قوايش را در هم شكست ، و از نزديك ابزار مرگ بسويش نگاه مى كرد ، پس او به اندوهى دچار شد كه به آن آشنا نبود ، و با رنج پنهانى همراز گشت كه پيش از اين آن را نيافته بود ، و بر اثر بيماريها ضعف و سستى بسيار در او بوجود آمد ، در اين حال هم به بهبودى خود انس و اطمينان كامل داشت ، و هراسان روآورد به آنچه اطباء او را به آن عادت داده بودند ، از قبيل علاج گرمى به سردى و برطرف شدن سردى بگرمى ، پس داروى سرد ، بيمارى گرمى را خاموش نساخته بلكه به آن مى افزود ، و داروى گرم ، بيمارى سردى را بهبودى نداده مگر آن را بهيجان آورده سخت مى نمود ، و با داروى مناسب كه با طبايع و اخلاط درآميخته مزاج معتدل نگشت مگر آن كه آن طبايع هر دردى را كمك كرده مى افزود ، تا اين كه طبيب او سست شد و از كار افتاد ، و پرستارش فراموش كرد ، و زن و فرزند و غم خوارش از بيان درد او خسته شدند ، و در پاسخ پرسش كنندگان حال او ، گنگ گرديدند ، و نزد او از خبر اندوه آورى كه پنهان مى نمودند با يك ديگر گفتگو كردند ، يكى مى گفت : حال او همين است كه هست ديگرى بخوب شدن او اميدوارشان مى كرد ، و ديگرى بر مرگ او دلداريشان مى داد ، در حالى كه پيروى از گذشتگانِ پيش از آن بيمار را به يادشان مى آورد ، پس در اثناى اينكه او با اين حال بر بال مفارقت دنيا و دورى دوستان سوار است ، ناگاه اندوهى از اندوه هايش به او هجوم آورد ، پس زيركى ها و انديشه هاى او سرگردان مانده از كار بيفتد ، و رطوبت زبانش خشك شود ، و چه بسيار پاسخ پريش مهمى را دانسته ، از بيان آن عاجز و ناتوان است ، و هر چه بسيار آواز سخنى كه دل او را دردناك مى كند مى شنود و خود را كر مى نماياند ، و آن آواز يا سخن از بزرگى است كه او را احترام مى نموده ، يا از خردسالى كه به او مهربان بوده .

به تحقيق مرگ را سختى هائيست كه دشوارتر است از آن كه همه آنها بيان شود ، يا عقل هاى مردم دنيا آن را درك كرده بپذيرد ! !

الهى آن عاشق فرزانه مى گويد :

هر گل كه به باغ دهر خندان شد *** چاك از غم عالمش گريان شد
هر غنچه در اين چمن تبسّم كرد *** زود از غم روزگار پژمان شد
تا باد صبا نقاب گل بگشود *** از باد فنا برون زبستان شد
هر شمع وفا كه رخ به مهر افروخت *** بى مهرى دهر ديد و گريان شد
بالا كه سخن نگفته رفت از باغ *** سوسن كه به صد زبان سخندان شد
سنبل نگشود پيچ و خم از زلف *** در پيچ و خم سپهر حيران شد
بس گلرخ و سرو قد در اين گلشن *** باز آمد و زآمدن پشيمان شد
از پرده هزار نو عروس آمد *** در حجله ناز و باز پنهان شد
اى بس كه عروس دهر شوهر كشت *** اين رفت و اسير غمزه اش آن شد
بس برِ كه بر غرور گل خنديد *** بس ابر زديده اشك باران شد
خونين دل باغبان زگلشن گشت *** نالان دل بلبل خوش الحان شد
دستان دى اين چمن بغارت داد *** پر سوخته صد هزار دستان شد
بر باغ و چمن خزان شبيخون زد *** بس مرغ چو من كه خانه ويران شد
بر عالم بىوفا چه دل بندى *** پيرى كه عروس صد هزاران شد
شادى حيات دهر ماتم زاد *** اقبال جهان طبع حرمان شد
مرگ آفت جان خاكيان گرديد *** غم زاده مام چار اركان شد
از خاك دميد هر گل پر ناز *** با خار قرين به خاك پنهان شد
ديگرى در اين زمينه فرموده :

از روش اين فلك سبز فام *** عمر گذشته است مرا شصت عام
در سر هر سالى از اين روزگار *** خورده ام افسوس خوشيهاى يار
باشدم از گردش دوران شگفت *** كآنچه مرا داد همه پس گرفت
قوتم از زانو و بازو برفت *** آن زرخ رنگ هم از مو برفت
عقد ثرياى من هم از گسيخت *** گوهر دندان همه يك يك بريخت
آنجا بجا ماند و نيابد خلل *** بار گناه آمد و طول و امل
بانگ رحيل آمد از اين كوچ گاه *** هم سفر از روى نهاده به راه
آه زبى زادى روز معاد *** زاد كم و طول مسافت زياد
بار گران بر سر دوشم چه كوه *** كوه هم از بار من آمد ستوه
جز به جهنم نرود راه من *** در سفر انداخته بنگاه من
اى كه بر عفو عظيمت گناه *** در جلو سيل بهار است كاه
فضل تو گر دست نگيرد مر *** عصمتت ار باز گذارد مرا
جز به عذاب دو جهانم چه راه *** باز نخيزد زدلم غير آه
بنده شرمنده نادان منم *** عوطه زن لجّه عصيان منم
خالق و بخشنده احسان توئى *** فرد نوازنده به غفران توئى
قالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) : أبْناءُ الاْْبَعينَ زَرْعٌ قَدْ دَنى حَصادُهُ أبْناءُ الْخَمْسينَ ما ذا قَدَّمْتُمْ وَما أخَّرْتُمْ ، أبْناءُ السِّتّينَ هَلُمُّوا إلَى الْحِسابِ ، أبْناءُ السَّبْعينَ عُدُّوا أنْفُسَكُمْ فِى الْمَوْتى .

پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله) فرمود : اى چهل ساله ها ، محصولتان رسيد ، درو كردن نزديك شده ، اى پنجاه ساله ها چه فرستاديد ، و چه كرديد ، اى شصت ساله ها آماده حساب شويد ، اى هفتاد ساله ها خود را جزء مردگان به حساب آوريد .

وَيُبَدِّلُ بِها ما يُقَرِّبُهُ مِنْ رِضَا اللهِ تَعالى وَعَفْوِهِ وَيَغْسِلُ بِماءِ زَوالِها مَوْضِعَ دَعْوَتِها إلَيْهِ وَتَزْيينَ نَفْسِها إلَيْهِ .

اهل بصيرت ، و عاشقان حق ، و دلدادگان به محبوب و صاحبان نظر و عبرت به عكس اهل دنيا ، لذّات غلط ، و ظواهر فريبنده ، و زر و زيور شيطانى دنيا را بالذات باقيه آخرت و با عوامل قرب به حق و رضا و عفو حضرت معبود معاوضه نمى كنند .

و نيز اهل بصيرت و بينائى موضع دعوت دنيا را با آب زوال شستشو مى دهند ، باين معنا كه وقتى به مقتضاى بشريت ميل و رغبت آنان به دنيا خارج از اندازه و بيرون از چهار چوب خواسته حق شود فى الفور بسبب ملاحظه فنا و زوال دنيا آب ندامت و پشيمانى از سيل چشم عبرت بين ريخته و موضع ميل به دنيا را كه دل است به آب توبه و انابه و توجه به حضرت دوست شستشو داده ، و نفس را از كدورت و تيرگى كه نتيجه ميل غلط به دنياست به طهارت و نظافت معنوى كه محصول توه و توجه و عبرت است پاك و نورانى مى كنند .

به كوى دوست نه جا نيست راهبر نه تنى *** كجاست رسته زخويشى برون زما و منى
يكى وطن به حقيقت كند يكى به مجاز *** منهم كه نيست مرا غير نيستى وطنى
درون سينه بتى دارى از هوا بشكن *** بدستيارى لطف خليل بت شكنى
دلى كه خاتم انگشت جم فسانه اوست *** ستوده نيست سپردن بدست اهرمنى
بكن زتيشه عشق اى رفيق ريشه تن *** مباش كم به صف عاشقان زكوه كنى
زمسلكى كه به پهلو روند تابه حرم *** هزار مرد نيارزد به موى پير زنى
بخون نشسته دلم تا به فرِ از غم دوست *** شهيد عشق ندارد بغير خون كفنى
بجان و دل بپرستم به پيشوائى عشق *** به صورت تو ببينم بهر كجا وثنى
درآ زپرده كه چون طرّه تو و دل من *** نديده ديده ببيننده اى و بت شمنى
برهنه شد دلم از جامه ثبات كه دوست *** برهنه كرد بدن وه چه نازنين بدنى
كمند طره طرار او تمام شكن *** هزار جان و دل خسته زير هر شكنى
مرا چمن دل سودائى است و سروش دوست *** كه نيست سرو ببالاى دوست در چمنى
گداى خسرو عشقيم و در طريقت م *** جزين كمال نباشد ستوده هيچ فنى
غلام پير مغانم كه دى به مدرس عشق *** هزار نكته به من گفت بى لب و دهنى
جناب احمد مرسل كه كائنات وجود *** زجود اوست بتانيست اندرين سخنى
اگر تجلى خورشيد او نبود نبود *** نه آفتاب سپهرى نه شمع انجمنى
تو شمع انجمن عاشقان سوخته اى *** كه نيست ترا جز دلى صفا لگنى
وَالْعِبْرَةُ تُورِثُ ثَلاثَةَ أشْياءَ : الْعِلْمَ بِما يَعْمَلُ ، وَالْعَمَلَ بِما يَعْلَمُ وَعِلْمَ ما لَمْ يَعْلَمْ .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : نظر عبرت و بصيرت در حقايق و در عوالم و در امور دين مولد و مورث سه چيز است :

اول : علم و دانائى به افعال و حركاتى كه موجب سعادت دنيا و آخرت است ، و در حقيقت علم به حلال و حرام و فضائل و رذائل و ماديات و معنويات و علم به راه حق و باطل و عدل و ظلم .

دوم : محرك عمل و حركت است بر اساس آن معرفتى كه از عبرت بدست آمده .

سوم : عالم شدن به واقعياتى است كه نمى دانسته ، و در حقيقت عبرت درمان كننده جهل و نادانى است ، فرِ ميان اين قسمت و قسمت اول اين است كه در اول علم به اعمال است و در سوم علم به اعمال و حقايق علميه و واقعيات الهيه .

وَالْعِبْرَةُ أصْلُها أوَّلٌ يُخْشى آخِرُهُ وَآخِرٌ قَدْ تَحَقَّقَ الزُّهْدُ فى أوَّلِهِ ، وَلا يَصِحُ الاِْعْتِبارُ إلاّ فِى الصُّدُورِ لاِهْلِ الصَّفاءِ وَالْبَصيرَة ، قالَ اللهُ تَعالى : ( فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الاَْبْصَارِ ) وَقالَ أيْضاً عَزَّ مِنْ قائِل : ( فَإِنَّهَا لاَ تَعْمَى الاَْبْصَارُ وَلَكِن تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُور ) . فَمَنْ فَتَحَ اللهُ عَيْنَ قَلْبِهِ وَبَصَرَ عَيْنِهِ بِالاْعْتِبارِ فَقَدْ أعْطاهُ اللهُ مَنْزِلَةً رَفيعةً وَزُلْفىً عَظيماً .

عبرت ريشه و اصلى است اول كه آخرش خشيت و آخرى است كه اولش زهد است ، و چشم عبرت بين حاصل نمى شود مگر براى اهل صفا و بصيرت خداوند تعالى مى فرمايد : عبرت گيريد اى كسانى كه چشم بصيرت داريد ، و براى شما عقل بينا هست ، و نيز در قرآن فرموده : آنان كه عبرت نمى گيرند چشم هاى ظاهرشان كور نيست ، بلكه چشم هاى باطنشان كور است آن كس كه خداوند مهربان چشم دلش را بينا كرد ، و ديده باطنش را به عبرت گشوده بطور يقين مرتبه بلند و مقام

عظيمى نصيب او شده است
جهان و اوضاع مردم و تاريخ آن آئينه عبرت است
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان *** ايوان مدائن را آئينه عبرت دان
يك ره زلب دجله منزل به مدائن كن *** وزديده دوم دجله بر خاك مدائن ران
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گوئى *** كز گرمى خونابش آتش چكد از مژگان
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله *** خود آب شنيدستى كآتش كندش بريان
تا سلسله ايوان بگسست مدائن ر *** تا بو كه به گوش دل پاسخ شنوى زيوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو *** پند سر دندانه بشنو زبُن دندان
گويد كه تو از خاكى ما خاك توايم اكنون *** گامى دو سه بر ما نه اشكى دو سه هم بفشان
آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى *** جغد است پى بلبل نوحه است پى الحان
ما بارگه داديم اين رفت ستم بر م *** بر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلان
بر ديده من خندى كاينجا زچه مى گريد *** خندند بر آن ديده كاينا نشود گريان
اينجاست همان درگه كور از شهان بودى *** ديلم ملك بابل هند و شه تركستان
اين است همان صفه كز هيبت او بودى *** بر شير فلك حمله شير تن شادروان
اين است همان ايوان كز نقش رخ مردم *** خاك در او بودى ديوار نگارستان
پندار همان عهد است از ديده فكرت بين *** در سلسله درگه در كوكبه ميدان
از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نه *** زير پى پيلش بين شهمان شده است نعمان
كسرى و ترنج زر پرويز تره زرين *** بر باد شده يكسر بر خاك شده يكسان
پرويز بهر بزمى زرين تره آوردى *** كردى زبساط زر زرين تره را بستان
پرويز كنون گم شد زان گم شده كمتر گو *** زرين تره كو بر خوان رو كم تركو بر خوان
گفتى كه كجا رفتند آن تاجوران نيك *** زيشان شكم خاكست آبستن جاويدان
خون دل شيرين است اين مى كه دهد زرين *** زآب و گِل پرويز است اين خم كه دهد دهقان
چندين تن جباران كاين خاك فرو برده است *** اين گرسنه چشم آخر هم سير نشد زيشان
از خود دل طفلان سرخاب زخ آميزد *** اين زال سفيد ابرو وين مام سيه پستان
خاقانى از اين درگه دريوزه عبرت كن *** تا از در تو زين پس دريوزه كند خاقان
باب سى و پنجم
در بيان تكلّف است
قالَ الصادقق (عليه السلام) :

الْمُتَكَلِّفُ مُخْطِئٌ وَإنْ أصابَ وَالْمُتَطَوِّعُ مُصيبٌ وَإنْ أخْطَأ .

وَالْمُتَكَلِّفُ لا يَسْتَجْلِبُ فى عاقِبَةِ أمْرِهِ الْهَوانَ وَفِى الْوَقْتِ إلاّ التَّعَبَ وَالْعَناءَ وَالشَّقاءَ .

وَالمُتَكَلِّفُ ظاهِرُهُ رِياءٌ وَباطِنُهُ نِفاٌِ وَهُما جَناحانِ يَطيرُ بِهِما الْمُتَكَلِّفُ .

وَلَيْسَ فِى الْجُمْلَةِ مِنْ أخْلاِِ الصّالِحينَ وَلا مِنْ شِعارِ الْمُتَّقينَ التَّكَلُّفُ مِنْ أيِّ باب كانَ .

قالَ الله تَعالى لِنَبِيِّهِ : ( قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ ) ، وَقالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) : نَحْنُ مَعاشِرَ الاْنْبياءِ وَالاُْمَناءِ وَالاْتْقِياءِ بُراءُ مِنَ التَّكَلُّفِ .

فَاتَّقِ اللهَ وَاسْتَقِمْ يُغْنِكَ عَنِ التَّكَلُّفِ وَيَطْبَعْكَ بِطِباعِ الاْيمانِ . وَلا تَشْتَغِلْ بِطَعام آخِرُهُ الْخَلاءُ ، وَلِباس آخِرُهُ الْبَلاءُ وَدار آخِرُهُ الْخَرابُ ، وَمال آخِرُهُ الْميراثُ ، وَ إخْوان آخرُهُمُ الْفِراُِ ، وَعِزٍّ آخِرُهُ الذُّلُّ وَوَقار آخِرُهُ الْجَفاءُ ، وَعَيْش آخِرُهُ الْحَسْرَةُ .

قالَ الصادقق (عليه السلام) : الْمُتَكَلِّفُ مُخْطِئٌ وَإنْ أصابَ وَالْمُتَطَوِّعُ مُصيبٌ وَإنْ أخْطَأ .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : عبادت و كوشش بى شوِ گرچه مطابق با دستور باشد خطاست ، و كار بر اساس اخلاص و رغبت گرچه بر اساس روايات مَنْ بَلَغ باشد صحيح و مقبول است .

در اين زمينه شرح مفصلى لازم است كه مى خوانيد :

انسان از باب حكمت و لطف و رأفت حضرت حق تعالى آفريده شده ، و براى رسيدن به رشد كمال ، و بدست آوردن مقام قرب و وصال ، متنعّم به دو سفره مادى و معنوى گشته ، نعمت حضرت دوست ، براى استفاده انسان ، جهت رسيدن به لقاء حق ، بر سر دو سفره ما دى و معنوى كامل است .

نعمت هاى مادى حضرت حق بر دو قسم است :

1 ـ متصل

2 ـ منفصل

نعمت هاى متصل مادى عبارت از نعمت هائيست كه ساختمان بدنى انسان را تشكيل داده ، ساختمانى كه درون و برونش تمام عقلاى عالم و حكماى تاريخ و انديشمندان را باعجاب واداشته و تا كنون كسى به عظمت اين ساختمان و نظام شگفت انگيزش آگاه نشده است .

نعمتن هاى منفصل مادى عبارت از زمين و آسمان و هرچه در اوست كه انسان براى تداوم حيات و زندگى خويش با آن در ارتباط است ، و هر يك از آن نعمت ; جهانى است حيرت آور و دنيائى است پر از عجائب و غرائب .

انسان را عبث و بيهوده بر سر خوان نعمت هاى متصل مادى و منفصل مادى ننشانده اند ، اين همه گنج و ثروت را به بازيچه در اختيار او نگذاشته اند ، اين همه براى اين است كه راه رشد و كمال را به كمك اين نعمت ها برابر نقشه حق كه به وسيله انبياء و كتب آسمانى در اختيارش گذاشته اند پيموده و عبد خالص حق گردد ، و چون ماهى دريا در درياى توحيد غرِ شود و از خود بى خود گشته به حضرت او و عنايت و لطفش زنده شود .

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ ) .

انديشه در نعمت هاى مادى متصل و منفصل ، امرى لازم و واجب است ، و آيات كتاب به تفكر در نعم و مقصود حضرت حق از اعطاى نعم دعوت فرموده ، كه تفكر صحيح جرقه و بارقه اى الهى است و محرك موتور وجود براى حركت انسان به سوى حضرت دوست .

بانى و معمار اين رواِ معظم *** نورده اختران و نيّر اعظم
كشور گيتى به امر اوست منظم *** اكبر و اعظم خداى عالم و آدم
صورت خوب آفريد و سيرت زيبا

خوان نوالش كه خلق را همه در پيش *** قسمت عامش كه از شماره بود بيش
هر كه به قدر كفاف و حوصله خويش *** از در بخشندگى و بنده نوازيش
مرغ هوا را نصيب ماهى دريا

هيچ گدار را از آستانه نراند *** ابر بامرش به كشت ژاله فشاند
كار چنان مى كند كه كس نتواند *** حاجت مورى به علم غيب بداند
در بن چاهى به زير صخره صما


او ببرد در بهار نو اثر ازدى *** قدرتش آرد شكوفه را ثمر از پى
مهر فروزان از او بود قمر از وى *** جانور از نطفه مى كند شكر از نى
برگ تر از چوب خشك چشمه زخارا


آنچه به گيتى است رند و كاذب وصادق *** دشمن بد خواه و نيك خواه و موافق
عارف و عامى فقيه و كافر و فاسق *** از همگان بى نياز و بر همه مشفق
از همه عالم نهان و بر همه پيدا


هست وجودى قديم نيست زوالش *** مبدء او را كسى نديده مآلش
بر نظر پاك ظاهر است جلالش *** پرتو نور سرادقات جلالش
از عظمت ماوراى فكرت دانا


اوست كه دارد عطا و اوست خطا پوش *** از همه كائنات ناطق و خاموش
بشنوى اوصاف وى گشائى اگر گوش *** خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
محمد و ثنا مى كند كه بر اعضا


پند مرا گوش بر گشا و بياموز *** خواهى اگر روز تو شود همه نوروز
خلوت دل را چراغ شكر بر افروز *** هر كه نداند سپاس نعمتش امروز
حيف خورد بر نصيب رحمت فردا


خلق جهان را به سر زاوست مشاعر *** رزِ رساند تمام را متواتر
اوست خداى قديم و قاهر و قادر *** بار خدايا مهيمنى و مدبر
وز همه عيبى منزهى و مبرا


در صفت ذاتت اى قديم مهيمن *** جاى سخن نيست چون زبان من الكن
چون بسرايم ترا ثنا به سزا من *** ما نتوانيم حق حمد تو گفتن
با همه كروبيان عالم بالا


خواست شبابت ثنا كند خرد آشفت *** گفت كه اى با هواى نفس شده جفت
گوهر معنى در اين بيان كه توان سفت *** سعدى از آنجا كه فهم اوست سخن گفت
ورنه كمالات وهم كى رسد آنجا
نعمت هاى معنوى حق نيز بر دو دسته است :

1 ـ معنوى متصل

2 ـ معنوى منفصل

معنوى متصل عبارت از واقعياتى است كه ساختمان باطن انسان را تشكيل داده ، ساختمانى كه عقول عالميان در كيفيت و نظام آن متحير است و هنوز كسى به كُنه يكى از آن نعمت ها نرسيده ، چون عقل ، وهم ، خيال ، فطرت ، وجدان ، نفس و روح حقيقت و قلب و معنوى منفصل عبارت است از انبيا ، امامان ، كتب آسمانى ، بخصوص قرآن مجيد .

شما براى شناختن نِعَمِ معنوى متصل و منفصل به كتاب خدا و كتب علمى و فلسفى و عرفانى مراجعه كنيد ، ببينيد با چه دنياهاى با عظمتى روبرو مى شويد آنگاه در اين دو قسم نعمت معنوى فكر كنيد ، كه انديشه و فكر در اين دو صورت از انديشه و فكر در آن دو صورت مادى واجب تر و لازم تر است ، بنگريد و دقت نمائيد ، كه آيا اين همه نعمت بدون هدف در اختيار انسان گذاشته شده است ؟ !

مگر نه اين است كه عقد و وجدان ، و شرع و دين حكم مى كنند و به حق قضاوت مى نمايند كه اين چهار نوع نعمت : دو نوع نعمت مادى ، و دو نعمت معنوى بر اين است كه انسان در درجه اول به اين نعمت ها معرفت پيدا كند كه از كيست و چيست و براى چه به انسان مرحمت شده و در درجه بعد اين نعمت ها را در راه رشد و كمال خويش مصرف كند و به لقاء و قرب و وصال حضرت محبوب برسد ، كه انسان در برابر نعمت هاى مادى و معنوى داراى مسئوليت هائى سنگين و وظائفى مهم و تكاليفى فوِ العاده است !

( فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ ) .

به پروردگارت قسم در روز قيامت از آنچه انجام داده اند سخت بازپرسى و مؤاخذه خواهم كرد !

( ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذ عَنِ النَّعِيمِ ) .

آنگاه در روز قيامت ، از جميع نعمت هاى مادى و معنوى اعم از بدن ، اعضا و جوارح ، روح و عقل ، نفس و قلب ، مال و منال ، عمر و جوانى ، خوراكى و پوشاكى ، مسكن و مأوى ، نبوت و ولايت ، قرآن و معارف به طور حتم از انسان مؤاخذه خواهد شد ، و او بايد در برابر تمام نعمت هائى كه به او براى رشد و كمال مرحمت شد پاسخ گو باشد ! !

چه رسيدت اى دل كه ندارى آهى *** نه بتيره شامى نه به صبح گاهى
نه شبى بر آرى زدرون فغانى *** باميد عفوى زغم گناهى
نه چو شمع سوزى شبى از فراقش *** كه زغم فروزى دل مهر و ماهى
زچه بر نخيزى سحرى بيادش *** چه نسيم صبحى زشب سياهى
به كه باز گويم غم درد و هجران *** نه طبيب دردى نه رفيق راهى
همه دردمندان طلبند درمان *** بكجاست ياران دل درد خواهى
همه دوستانم شده خصم جانم *** نه بجز خيال تو مرا پناهى
نه بجز فراِ تو مرا عذابى *** نه بغير عشق تو مرا گناهى
نه چو تار زلفت بزمانه شامى *** نه چو روى خوبت به سپهر ماهى
به رخت الهى فكند نگاهى *** چه شود گدائى نگردد به شاهى
اين است انسان و راه او .

انسان جهان عجيبى است ، موجود فوِ العاده و عظيمى است ، دلش خانه علّم الاسماء ، جانش منبع نور الهى ، عقلش خانه علم ، بدنش مركب حقايق ، وجودش خليفة الله ، راهش هدايت ، صاحبش خدا ، راهنمايش انبيا و ائمه ، كتابش وحى ، دنيايش تجارت خانه ، خودش تاجر ، سودش بهشت ، خسارت و ضررش ضلالت ، و عاقبت خسارتش جهنم است .

كسب معرفت بروى واجب ، معرفت براى وى سرمايه ، و تجارت با آن سرمايه با افعال و حركات و اخلاقيات بر او لازم است ، تا خود را و خداى خود را و دنيا و مبدء و معاد خويش را نشناسد بجائى نمى رسد ، بلكه حيوان متحركى است كه مزاحم ديگران است ، و جز فساد و افساد از وى انتظارى نيست و عاقبتى جز دوزخ ابدى براى وى متصور نيست .

اهل معرفت و عمل ، پرارزش ترين موجود روى زمين و به فرموده حضرت رضا از ملائكه مقرب برترند ، اينان با تمام هستى در برابر صاحب خود در حالى كه او را شناخته اند و به خواسته هايش جامه عمل مى پوشانند عرضه مى دارند :

اى گنج سوداى ترا كنج دلم ويرانه اى *** شمع تجلاى ترا شهباز جان پروانه اى
دل جاى عشقت ساختم از غير تو پرداختم *** حاشا كه سازم كعبه را چون بتخانه اى
در روضه فردوس اگر ديدار بنمائى دمى *** بينند اهل معرفت آنرا كم از كاشانه اى
مست و خرابم تا ابد نى دل شناسم نى خرد *** كاندر خرابات ازل نوشيده ام پيمانه اى
عشقت علم افراشته صد تخم فتنه كا شته *** وندر جهان نگذاشته يك عاقل و فرزانه اى
غواصى بحر قدم گر بايد از سر كن قدم *** دركش به قعر بحر دم آنگه بجود دردانه اى
تا كى پى سودائيان زنجير جنبانى حسين *** خود لايق زنجير تو كو در جهان ديوانه اى
خود را بشناسيد

ابو حامد كه از متخصصين علم اخلاِ و تا اندازه اى عرفان است مى گويد : اگر خواهى كه خود را بشناسى ، بدان كه تو را آفريده اند از دو چيز : يكى از كالبد ظاهر كه آن را تن گويند و وى را بچشم ظاهر مى توان ديد ، و يكى معنى باطن كه شناخت ، و به چشم ظاهر نتوان ديد ، و حقيقت تو آن معنى باطن است ، هر چه جز آن است همه تبع وى است و لشگر و خدمتكار وى است و ما آن را دل خواهيم نهاد ، و چون حديث دل كنيم بدان كه آن حقيقت آدمى را مى خواهيم كه گاه آن را روح گويند و گاه نفس ، و بدين دل نه آن گوشت پاره مى خواهيم كه در سينه نهاده است از جانب چپ كه آن را قدرى نباشد ، و آن ستوران رانيز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان ديد ، و هر چه آن را بدين چشم بتوان ديد از اين عالم باشد كه آنرا عالم شهادت گويند .

و حقيقت دل از اين عالم نيست ، و بدين عالم غريب آمده است ، و به راه گذر آمده است ، و آن گوشت پاره ظاهر ، مركب و آلت وى است ، و معرفت خداى تعالى و مشاهدت جمال حضرت وى و صفت وى است و تكليف بر وى است ، و خطاب با وى است و عتاب و عقاب بر وى است ، و معرفت حقيقت وى و معرفت صفات وى كليد معرفت خداى تعالى است ، جهد آن كن تا وى را بشناسى كه آن گوهر عزيز است ، و از گوهر فرشتگانست و معدن اصلى وى حضرت الهيت است ، از آنجا آمده است . و به آنجا باز خواهد رفت ، و اين جا به غربت آمده است . و به تجارت و به حراثت آمده است و پس از اين معنى تجارت و حراثت را بشناسى انشاء الله تعالى .

بدان كه معرفت حقيقت دل حاصل نيايد ، تا آنگاه كه هستى وى بشناسى ، پس حقيقت وى بشناسى كه چه چيز است ، پس لشگر وى را بشناسى ، پس علاقت وى با اين لشگر بشناسى ، پس صفت وى بشناسى كه معرفت حق تعالى وى را چون حاصل شود و به سعادت خويش چون رسيد و بدين هر يك اشارتى كرده آيد .

اما هستى وى ظاهر است : كه آدمى را در هستى خويش هيچ شك نيست ، و هستى وى نه بدين كالبد ظاهر است كه مرده را همين باشد و جان نباشد ، و ما بدين دل حقيقت روح همى خواهيم و چون اين روح نباشد تن مردارى باشد ، و اگر كسى چشم فرا پيش كند و كالبد خويش را فراموش كند ، و آسمان و زمين و هر چه آن را به چشم بتوان ديد فراموش كند ، هستى خويش به ضرورت مى شناسد و از خويشتن با خبر بود ، اگر چه از كالبد و از زمين و آسمان و هر چه در وى است بى خبر بود ، و چون كسى اندرين نيك تأمل كند چيزى از حقيقت آخرت بشناسد و بداند كه روا بود كه كالبد از وى باز ستانند و وى بر جاى باشد و نيست نشده باشد .

بدان كه تن مملكت دل است ، و اندرين مملكت ، دل را لشگرهاى مختلف است :

( وَمَا يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاَّ هُوَ ) .

و دل را كه آفريده اند براى آخرت آفريده اند و كار وى طلب سعادت است ، و سعادت وى در معرفت خداى تعالى است ، و معرفت خداى تعالى وى را به معرفت صنع خداى تعالى حاصل آيد . و اين جمله عالم است و معرفت عجايب عالم وى را از راه حواس حاصل آيد ، و اين حواس را قوام به كالبد است ، پس معرفت صيد وى است ، و حواس دام وى است ، و كالبد مركب وى است ، و جمال دام وى است ، پس وى را به كالبد بدين سبب حاجت افتاد .

و كالبد وى مركب است از آب و خاك و حرارت و رطوبت و بدين سبب ضعيف است و در خطر هلاك است ، از درون به سبب گرسنگى ، و از بيرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غير آن !

پس وى را به سبب گرسنگى و تشنگى به طعام و شراب حاجت افتاد ، و بدين سبب به دو لشگر حاجت بود : يكى ظاهر چون دست و پا و دهان و دندان و معده و يكى باطن چون شهوت طعام و شراب ، و وى را به سبب دفع دشمنان بيرونى به دو لشگر حات افتاد ، يكى ظاهر چون دست و پا و سلاح و يكى باطن چون خشم وغضب .

و چون ممكن نباشد غذائى را كه نبيند طلب كردن ، و دشمن را كه نبيند دفع كردن ، وى را به ادراكات حاجت افتاد ، بعضى ظاهر و آن پنج حواس است :

چون چشم و گوش و ذوِ و لمس و بعضى باطن و آن نيز پنج است و منزلگاه آن دماغ است : چون قوت خيال و قوت تفكر و قوت حفظ و قوت تذكر و قوت توهم ، هر يكى را از اين قوتها كارى است خاص و اگر يكى به خلل شود كار آدمى به خلل شود در دين و دنيا .

و جمله اين لشگرهاى ظاهر و باطن به فرمان دل اند ، و وى امير و پادشاه همه است .

چون زبان را فرمان دهد در حال سخن گويد ، و چون دست را فرمان دهد بگيرد ، و چون پاى را فرمان دهد برود ، و چون چشم را فرمان دهد بنگرد ، و چون قوت تفكر را فرمان دهد بينديشد ، و همه را به طوع و طبع مطيع و فرمانبردار او كرده اند ، تا تن را نگاه دارد ، و چندانى كه زاد خويش برگيرد و صيد خويش حاصل كند و تجارت آخرت تمام كند و تخم سعادت خويش بپراكند .

طاعت داشتن اين لشگر ، دل را به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالى را كه خلاف نتوانند كردن در هيچ فرمان ، بلكه به طبع و طوع فرمان بردار باشند .

الهى آن عارف پاك سرشت و آن زيبا گوى مرغ بهشت در مقام توحيد و وصف عظمت انسان و اين كه از كدام راه بايد به حق رسد مى فرمايد :

مرغى به ناله عشق خوش گفت دوش مر *** كى مست خواب و خيال يك لحظه ديده گشا
آيات حسن ازل با چشم عشق نگر *** يك دفتر از دل پاك يك دفتر ارض و سما
درياب وقت و مكن بيهوده عمر تلف *** بشناس خويش و مبذول در سراى فنا
دل پاك دار و مشو آلوده كم و بيش *** بگذار و بگذر از اين دير فسانه سرا
زين عقل خود سر دون بگسل كه با پر عشق *** شايد گرفت مكان بر اوج عرش علا
اين عقل بيهش مست خاكست و خاك *** عقلى طلب كه ترا بيرون برد زهوا
عقلى كه دل نكند زين آب و گل مگسى است *** كش عنكبوت جهان پيچيده بر سرو پا
گوياى سر ازل خوش گفت در حد عقل *** عقل آن بود كه ترا آگه كند زخدا
عقل آن بود كه به شوِ آرد پرستش حق *** خواهد به طاعت دوست از وى بهشت لقا
ما عقل و هوش عوام ننگ خرد شمريم *** عقلى كه از هوس است مغرور دار فنا
دانا بجان و خرد جز عشق حق نخرد *** جانا ببحر ابد عشق است در بقا
در علم كوش و عمل با صدِ باش و صف *** با خَلق خُلق نكو با حق خلوص و رضا
هرگز مدر به هوس ايدوست پرده كس *** نيكى خلق بگو عيب كسان منما
يك جا قدم نزنى بر ميل نفس دنى *** يك دم عمل نكنى الا به شرع خدا
يك لحظه سر بكشى از امر عشق و ادب *** يك روز تن ندهى بر حكم نفس و هوا
بيهوده رنجه مشو از دستگاه قدر *** زنهار خرده مگير بر كارگاه قضا
بپذير پند نكو دايم زدفتر عشق *** يعنى بخوان همه شب قرآن به سوز ونوا
كن گوهر سخنم در گوش جان كه شوى *** جانا بهر دو جهان روشن به نور هدا
تا من حجاب تو است ره سوى حق نبرى *** گر دوست مى طلبى بشكن بت من و ما
از من اگر برهى در ملك روح شهى *** ورنه به هيچ رهى ديوار تو نيست رها
از نيستى به رهش هستى محض شوى *** در نيستى بگريز وزهست خود بدرآ
نتوان سپرد رهى سوى ديار حبيب *** الا به شهپر عشق جز كوى فقر و فنا
راه ديار حبيب كوى شكسته دلى است *** راه شكسته دلان راهى است تا به خدا
داراى عقل و ادب مشتاِ طاعت رب *** نوشد زجام طرب چون خضر آب بقا
پيان علم و عمل انوار معرفت است *** اى دل بكوش و بجوى اين دُرّ بحر صفا
دل با توكل و صبر تسليم دار و مدار *** انديشه كم و بيش اندوه فقر و غنا
از عمر يك دو سه روز مى كوش و دل بفروز *** خندان چو شمع بسوز در بزم اهل وفا
صافى و پاكدلى بخشد نشاط ابد *** كبر و نفاق و حسد اندوه و رنج و عنا
علم است و عقل و كمال آرايش دل و جان *** عشق پيمبر و آل آسايش دو سرا
از حرص و آز و طمع دل پاك دار و مدار *** بر خويش رنج و تعب بر جان شكنج و بلا
كم خور فريب جهان مكرست دور زمان *** هشدار و تكيه مكن بر چرخ بى سرو پا
بر باد داده فلك تخت سكندر و جم *** غافل مباش دلا از مرگ و روز جزا
با اهل دل بنشين افزاى نور يقين *** زآئينه دل خويش زنگار غم بزدا
بى علم و دين نرهى اى مرغ دل زقفس *** بى بال و پر نشوى عنقاى قاف و لا
عشق است عقل نخست دراى و قول درست *** كز حسن شاهد غيب زد بر شهود صلا
عشق است شير ژيان در بيشه ازلى *** جوياى آهوى دل دلهاهى اهل صفا
آنجا كه خيمه زند سلطان عشق ابد *** خورشيد عقل و خرد چو ذره است و هبا
پند الهى ما بنيوش و گو شب و روز *** با عشق و وجد و طرب پيوسته ذكر خدا
شناختن تفاصيل لشگر دل دراز است ، و آنچه مقصود است ترا به مثالى معلوم شود .

بدان كه مثال تن چون شهريست و دست و پاى و اعضا پيشه وران شهرند ، و شهوت چون عامل خراج است ، و غضب چون شحنه شهر است ، و دل پادشاه شهر است ، و عقل وزير پادشاه است ، و پادشاه را بدين همه حاجت است ، تا مملكت راست كند .

وليكن شهوت كه عامل خراج است دروغ زن و فضولى و تخليط گر است ، و هر چه وزير عقل گويد به مخالفت آن بيرون آيد و هميشه خواهان آن باشد كه هر چه در مملكت مال است همه ببهانه خراج بستاند ، و اين غضب كه شحنه شهر است شرير و سخت تند و تيز است و همه كشتن و شكستن و ريختن دوست دارد ، و همچنان كه پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزير كند ، و عامل دروغ زن و مطمع را ماليده دارد و هر چه وى برخلاف وزير گويد نشنود ، و شحنه را بر وى مسلط كند ، تا وى را از فضول باز دارد ، و شحنه را نيز كوفته و شكسته دارد ، تا پاى از حد خويش بيرون ننهد ، و چون چنين كار كند مملكت به نظام بود .

هم چنين پادشاه در چون كار به اشارت وزير عقل كند ، و شهوت و غضب را زير دست و به فرمان عقل دارد ، عقل را مسخر ايشان نگرداند ، كار مملكت تن راست بود ، و راه سعادت و رسيدن به حضرت الهيت بر وى بريده نشود ، و اگر عقل را اسير شهوت و غضب گرداند مملكت ويران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاك شود .

جهان آفرين كين جهان آفريد *** سراسر همه بهر جان آفريد
كه در جان كند عشق را استوار *** وزان عشق گردد جهان پايدار
تن زنده را عشق چون آذريست *** كز آلايش مرگ و پيرى بريست
تنى را كه اين عشق سوزنده نيست *** چنين تن جز از مرگ را بنده نيست
از اين جمله كه رفت بدانستى كه شهوت و غضب را براى طعام و شراب و نگاهداشتن تن آفريده اند ، پس اين هر دو خادم تن اند ، و طعام و شراب علف تن است ، و تن را براى حمالى حواس آفريده اند ، پس تن خادم حواس است ، و حواس را براى جاسوسى عقل آفريده اند ، تا دام وى باشد ، كه به وى عجايب صنع خداى تعالى بداند ، پس حواس خادم عقل اند و عقل را براى دل آفريده اند تا شمع و چراغ وى باشد ، كه به نور وى حضرت الهيت را ببيند كه بهشت وى است ، پس عقل خادم دل است ، و دل را براى نظاره جمال حضرت ربوبيت آفريده اند ، پس چون بدين مشغول باشد ، بنده و خادم درگاه الهيت باشد ، و آنچه حق تعالى گفت كه :

( وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ ) .

معنى وى اين است :

پس دل را بافريدند ، و اين مملكت و لشگر به وى دادند ، و اين مركب تن را به اسيرى به وى دادند تا از عالم خاك سفرى كند به اعلى عليين .

اگر خواهد كه حق اين نعمت بگذارد و شرط بندگى بجاى آرد ، بايد كه پادشاه وار در صدر مملكت بنشيند ، و از حضرت الهيت قبله و مقصد سازد ، و از آخرت وطن و قرارگاه سازد ، و از دنيا منزل سازد ، و از تن مركب سازد ، و از دست و پاى و اعضا خدمتكاران سازد و از عقل وزير سازد ، و از شهوت جا بى « تحصيلدار و مأمور وصول ماليات » مال سازد و از غضب شحنه سازد ، و از حواس جاسوسان سازد ، و هر يكى را به عالمى ديگر موكل كند تا اخبار آن عالم جمع هم كنند ، و از قوت خيال كه در پيش دماغ است صاحب بريد سازد ، تا جاسوسان جمله اخبار نزد وى جمع همى كنند و از قوت حفظ كه در آخر دماغ است خريطه دار « كيسه چرمى » سازد ، تا رقعه اخبار را دست صاحب بريد مى ستاند و نگاه مى دارد و به وقت خويش بر وزير عقل عرضه مى كند و وزير بر وفق آن اخبار كه از مملكت بوى مى رسد تدبير مملكت و تدبير سفر پادشاه مى كند .

چون بيند كه يكى از لشگر چون شهوت و غضب و غير ايشان نمى شده اند بر پادشاه ، و پاى از اطاعت وى بيرون نهاده اند و راه بر وى بخواهند زد ، تدبير آن كند كه به جهاد وى مشغول شود ، و قصد كشتن وى نكند ، كه مملكت بى ايشان راست نيابد ، بلكه تدبير آن كند كه ايشان را به حد اطاعت آورد تا در سفرى كه فرا پيش دارد ياور باشند به خصم و رفيق باشند نه دزد و راه زن ، چون چنين كند سعيد باشد .

وحق نعمت گذارده باشد ، و خلعت اين نعمت به وقت خويش بيابد ، و اگر به خلاف اين كند و به موافقت راه زنان و دشمنان كه ياغى گشته اند برخيزد ، كافر نعمت باشد و شقى گردد و نكال عقوبت آن بيابد .

طالب توحيد را بايد قدم بر لا زدن *** بعد از آن در عالم معنى دم از الا زدن
تا نگيرى ترك سر انديشه زلفش مكن *** سرسرى دست هوس نتوان در اين سودا زدن
شرط اول در طريق معرفت دانى كه چيست *** ترك كردن هر دو عالم را و پشت و پا زدن
رنگ و بوئى از حقيقت گر بدست آورده اى *** چون گل صدر برگ بايد خيمه بر صحرا زدن
دامن گوهر بدستت از كمال معرفت *** تا توانى هم چو در لاف از دل دريا زدن
اى نسيم با مقلد سرّ حق ضايع مكن *** از تجلى دم چه حاصل پيش نابينا زدن
بدان كه آدمى را با هر يكى از اين دو لشگر كه در درون وى است علاقتى است ، و وى را از هر يك صفتى و خلقى پديد آيد ، بعضى از آن اخلاِ بد باشد كه وى را هلاك كند ، و بعضى نيكو باشد كه وى را به سعادت رساند ، و جمله آن اخلاِ اگر چه بسيار است اما چهار جنس اند :

اخلاِ بهايم ، و اخلاِ سباع ، و اخلاِ شياطين ، و اخلاِ ملائكه ، چه به سبب آن كه در وى شهوت و آز نهاده اند كار بهايم كند . و چون شره « حرص و ميل شديد » نمودن برخوردن و جماع كند ، و به سبب آن كه در وى خشم نهاده اند كار سگ و گرگ و شير كند ، چون زدن و كشتن و در خلق افتادن بدست و زبان و به سبب آن كه در وى مكر و حيلت و تلبيس و تخليط و فتنه انگيختن ميان خلق نهاده اند كار ديوان كند و به سبب آن كه در وى عقل نهاده اند كار فرشتگان كند ، چون دوست داشتن علم و صلاح و پرهيز كردن از كارهاى زشت و صلاح جستن ميان خلق و عزيز داشتن خود را از كارهاى خسيس و شاد بودن به معرفت كارها و عيب داشتن از جهل و نادانى .

و به حقيقت گوئى كه در پوست آدمى چهار چيز است : سگى و خوكى و ديوى و فرشته اى ، كه سگى نكوهيده و مذموم است نه براى صورت و دست و پاى و پوست وى ، بل بدان صفتى كه در وى است كه بدان صفت در مردم افتد ، و خوك نه به سبب صورت مذموم است بل به سبب معنى شره و آز و حرص بر چيزهاى پليد و زشت و حقيقت روح سگى و خوكى اين معانى است و در آدمى همين است ، و هم چنين حقيقت شيطانى و فرشتگى اين معانى است كه گفته آمد و آدمى را فرموده اند كه به نور عقل كه از آثار انوار و فرشتگان است تلبيس و مكر شيطان كشف مى كند تا وى را رسوا شود و هيچ فتنه نتواند انگيختن ، چنان كه رسول (صلى الله عليه وآله) گفت :

هر آدمى را شيطانى است و مرا نيز هست ليكن خداى تعالى مرا بر وى نصرت داد تا مقهور من گشت و هيچ شر نتواند فرمود ، و نيز آدمى را فرموده اند كه : اين خنزير حرص و شهوت و كلب غضب را به ادب دار و زير دست تا جز به فرمان وى نخيزد و ننشيند اگر چنين كند وى را از اين اخلاِ و صفات نيكو حاصل شود ، كه آن تخم سعادت وى باشد ، و اگر به خلاف اين كند و كمر خدمت ايشان بربندد در وى اخلاِ بد پديد آيد كه تخم شقاوت وى گردد !

انبياء عظام و ائمه بزرگوار و كتب آسمنى و ناصحان مشفق و عارفان پاك دل مردم را به عقايد صحيح و ناصحيح ، اعمال خوب و بد ، حسنات و رذائل اخلاقى آشنا نموده ، و راه آراسته شدن به تمام نيكى ها و پيراسته شدن از تمام بدى ها را به انسان آموخته اند .

انسان غرِ انواع نعمت هاى متصل و منفصل مادى ، و متّصل و منفصل معنوى است و هيچ جاى عذرى براى او باقى نيست ، با اين لطف و كرمى كه حضرت حق در حق او روا داشته روا نيست كه اين نعمت هاى گران را در راه رسيدن به كمال مصرف نكند و از آن بدتر اگر بخواهد بر عبادت و اطاعت بر نخيزد از روى جبر و تكلّف و بى رغبتى باشد ، كه بفرموده حضرت صادق ، در ابتدا روايت باب تكلّف :

هر كه خود را به زور به عملى وادار كند كه در شرع مطهر آمده باشد ، گرچه اصل عمل به دستور انجام گرفته ولى آن عمل را ثواب و اجرى نيست بلكه كننده عمل خطا كار و آثم است !

و هر كه از باب ، رغبت و شوِ و عشق و محبت به حضرت دوست عملى انجام دهد ، هر چند از طرف شارع نرسيده باشد ، بلكه آن عمل را از روايات باب « من بلغ » گرفته باشد به ثوابش مى رسد و اجرش در پيشگاه حضرت او ضايع نشود .

در توضيح جمله اول بايد گفت مثل نماز شب يا ساير واجبات كه در آيات قرآن و روايات صحيحه حكم دارد ، اگر كسى آن را از باب اجبار و زور و بى ميلى بجا آرد خطا كار و بى ثواب است .

و در توضيح جمله دوم ، مثل آن كه كسى در حديثى ديده يا شنيده هر كس فلان عمل را انجام دهد فلان ثواب را دارد ، و يا واجبات و ترك محرمات اين اجر را دارد و او آن عمل را كه در آن روايت رسيده ، گرچه در حقيقت شارع نگفته باشد ، با خلوص و رغبت انجام دهد داراى همان ثواب است و اين ثواب از باب لطف و مرحمت و محبت حضرت حق به عبد است .

نعمت ها از خداست ، به اين معنى توجه كنيد ، اين نعمت ها با هدف هائى عالى و مثبت در اختيار شما قرار گرفته بدين حقيقت هم توجه كنيد ، اين نعمت ، را با كمال شوِ و رغبت ، و در عين عشق و محبت تبديل به بندگى كنيد تا به خير دنيا و آخرت برسيد ، و سعادت ابدى را دريابيد ، راستى به دور از فتوت و جوانمردى و صفا و وفا و مروت و شرافت است ، كه از انسان به خاطر خير و سعادت خودش بخواهند ، نعمت ها را با كمال رغبت در راه صاحب نعمت يعنى حضرت حق خرج كن تا به مدارج ترقى به فضاى ملكوتى قرب و وصال و لقا و رضوان برسى ، و انسان از اجابت اين درخواست سستى كند ، يا اگر به انجام امر برخيزد با كسالت و سستى و تنبلى و تكلف اقدام كند ، خود حساب كنيد كه عمل با تكلف وقتى به پيشگاه مقدس او عرضه شود ، نسبت به آن چه نفرتى به ظهور خواهد آمد ؟

حضرت حق به قول حضرت فيض در مسئله انجام امر و بپا كردن عمل به بنده اش خطاب دارد :

بياد عشق ما مى سوز و مى ساز *** به درد بىوفا مى سوز و مى ساز
سفر ديگر مكن زينجا بجائى *** در اقليم بلا مى سوز و مى ساز
چو پروانه به دل نوريت گر هست *** بگرد شمع ما مى سوز و مى ساز
چو پروانه به دل نوريت گر هست *** بگرد شمع ما مى سوز و مى ساز
چو بلبل گر هواى باغ دارى *** درين گلزار ما مى سوز و مى ساز
دلت از جور ما گر تيره گردد *** به اميد صفا مى سوز و مى ساز
به حلواى وصالت گر اميد است *** درين ديگ جفا مى سوز و مى ساز
گهى در آتش ، شعله مى زن *** بخوى تند ما مى سوز و مى ساز
گه از وصل خوش ما كام مى جوى *** در اين نور وضيا مى سوز و مى ساز
سر زلفم اگر درشتت آيد *** در آن دام بلا مى سوز و مى ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نيست *** در اين جور و جفا مى سوز و مى ساز
كسان عشق تبان ور زنداى فيض *** تو در عشق خدا مى سوز و مى ساز
منفعت عظيم اهل شوِق و محبت
آنان كه پس از سفر فكرى ، با عشق و محبت و شوِ و ذوِ به دنبال معرفت رفتند ، و سپس سرمايه معرفت را با حركات و اعمال و جهد و كوشش خود ، و در كمال نشاط به كار انداختند ، از طرفى سود دنيا و آخرت نصيب خود كردند ، و از جانب ديگر منفعت عظيمى عايد امت اسلامى كردند .

به داستان شگفت آور زير عنايت كنيد ، شايد براى ما و شما جرقه اى باشد كه از پرتو آن دل ما نورانى گردد و ما هم چون اولياء الهى به راه كمال و رشد قدم گذاشته و به وادى قرب و وصال حركت كنيم .

وجود مبارك سيد على شوشترى در شهر شوشتر عالمى بزرگ و مبسوط اليد بود .

وقتى نزاعى درباره يك قطعه ملك وقفى به حضورش آوردند ، عده اى مدعى بودند كه اين ملك وقف نيست ، در حاليكه وقف نامه آن را در صندوقچه اى گذاشته و در محلى مخصوص كه از هر چشمى دور بود دفن كرده بودند . و گروهى مدعى وقف بودند ولى سند و مدركى در دست نداشتند ، چند روز اين مرد برزگ الهى در حكم اين واقعه مادى حيران و سرگردان بود ، و نمى دانست به كدام طرف حكم كند ، طرفين دعوا هم اصرار داشتند مسئله با حكم سيد پايان پذيرد .

رفت و آمد هر روز طرفين دعوا ، براى سيد ايجاد مشكل و ناراحتى كرده بود ، تا روزى كسى به سوى خانه سيد رفت و در زد ، از افراد خانه به پشت در آمد و گفت كيستى ؟

آن مرد گفت : به آقا خبر بده مردى به نام ملا قلى جولا مى خواهد شما را ببيند ، درب را باز كردند ، ملا قلى وارد خانه شد و به نزد سيد رفت و گفت :

آمده ام به شما بگويم بايد از اينجا سفر كرده و شوشتر را رها نموده به نجف بروى و در آنجا براى هميشه اقامت كنى ، و بدان كه وقف نامه ملك مورد دعوا در صندوقچه اى در فلان مكان دفن است .

سيد على شوشترى ملا قلى را تا آن وقت نديده بود ، و او را به هيچ عنوان نمى شناخت ، از دستوراتش يكه خورد ، دستور داد موضعى كه گفته بود حفر كردند و وقف نامه را آوردند ، پس از اين واقعه عجيب از قضا و قبول مرافعه دست كشيد ، و شوشتر را به دستور آن مرد الهى ترك كرده رهسپار نجف شد تا در آنجا براى هميشه اقامت كند .

در نجف با كمال تواضع به درس فقه استاد بزرگ ، فقيه سترك خاتم المجتهدين مرحوم شيخ مرتضى انصارى حاضر شد ، و مرحوم شيخ هم متواضعانه تر به درس اخلاِ سيد حاضر مى شد .

برنامه به همين صورت ادامه داشت ، تا اينه مرحوم آخوند ملا حسينقلى همدانى به دنبال حقيقت برخاست و در طى راه دنبال هادى راه قرار گرفت ، از شهر همدان كوچ كرد ، چندى نزد يكى از علما بسر برد ولى از او چيزى نيافت ، به سوى نجف رخت كشيد ، در محضر شيخ انصارى و سيد على شوشترى حاضر شد و از محضر هر دو بزرگوار استفاده را برد و آنچه خواست نزد آن دو يافت .

فيض آن منبع فيض و سرچشمه فضيلت و عرفان كه خود طى منازل و مقامات كرده در اين زمينه مى فرمايد :

سالك راه حق بيا همت از اوليا طلب *** همت خود بلند كن سوى حق ارتقا طلب
فاش ببين گه دعا روى خدا در اولي *** بهر جمال كبريا آئينه صفا طلب
گفت خدا كه اوليا روى من و ره منند *** هر چه بخواهى از خدا از در اوليا طلب
سرور اوليا نبى است وزپس مصطفى على *** خدمت مصطفى كن دوستى خدا طلب
پيروى رسول حق دوستى حق آورد *** پيروى رسول كن دوستى خدا طلب
چشم بصيرتت بخود نور پذير كى شود *** نور بصيرت دل از صاحب انّما طلب
شرع سفينه نجات آل رسول ناخداست *** ساكن اين سفينه شو دامن ناخدا طلب
دم بدمم بگوش هوش مى فكنند اين سروش *** معرفت ار طلب كنى از بركات ما طلب
خسته جهل را بگو خيز و بيا به جستجو *** از بر ما شفا بجو از در ما دوا طلب
مفلس بى نوا بيا از در ما بجو نو *** صاحب مدعا بيا از دم ما دعا طلب
چند زپست همتى فرش شوى برين زمين *** روى به روى عرش كن راه سوى سما طلب
نيست خوشى در اين سرا نيست بجز غم و عن *** عيش در اين سرا مجو عيش در آن سرا طلب
راحت و امن و عافيت گرطلبى در اين جهان *** زهد و قنوع پيشه كن مملكت رضا طلب
هست طلب به حق سبب گر به سزا بود طلب *** هر چه طلب كنى چو فيض ياوه مگو بجا طلب
به هنگامى كه شيخ انصارى از دنيا رفت ، آخوند ملا حسينقلى همدانى در پى نوشتن مطالب اصوليه و فقهيه شيخ برآمد .

سيد شوشترى وى را از اين كار منع كرد و فرمود اين كار تو نيست ، ديگران هستند كه فقه و اصول بنويسند ، شما بايد مستعدين در راه خدا را دريابيد ، آخوند به دستور سيد تمام نوشته ها كنار گذاشت و از اين مسئله قطع علاقه كرد ، و در پى تربيت قابلين برآمد .

آن مرد بزرگ الهى عده اى را از صبح تا طلوع آفتاب ، و گروهى را از طلوع خورشيد تا مقدارى از برآمدن روز و جمعى را از سر شب تا اين كه با لطف و مرحمت و عنايت حضرت ذوالجلال توانست سيصد نفر را تربيت كند به طورى كه هر يك از آن تربيت شدگان به مقام با عظمت اولياء اللهى رسيدند .

تا بدان زلف سيه دست تمنا زده ايم *** خويش را بر سپهى با تن تنها زده ايم
بر سر كوى خرابات در اول سود *** دفتر و سبحه و سجاده به صهبا زده ايم
ما از آن باده كشانيم كه از روز نخست *** خم و خم مىو ميكده يك جا زده ايم
رشحه بحر وجوديم و مانند حباب *** خيمه هستى خود بر سر دريا زده ايم
جذبه عشق تو ما را شده جذاب وجود *** كز ثرى گام فروتر زثريا زده ايم
اين هم از غايت كوته نظرى بود كه م *** مثل قد تو با شاخه طوبى زده ايم
حلقه كاكل غلمان و خم گيسوى حور *** همه با يكسر موى تو به سودا زده ايم
به خيال خم ابروى تو بودست كه م *** قدم اندر حرم و دير و كليسا زده ايم
چشم مست تو به مستى چو اشارت فرمود *** اى بسا سنگ كه بر شيشه تقوا زده ايم
ار گريبان دل از پرتو صبحى پيداست *** بوسه بر خاك درش در دل شبها زده ايم
تا وفائى نگريزد زسر زلف وف *** از سر زلف ورا سلسله بر پا زده ايم
از جمله تربيت شدگان ملا حسينقلى همدانى مى توان مرحوم شيخ محمد بهارى ، سيد احمد كربلائى ، حاج ميرزا جواد ملكى تبريزى ، شيخ على زاهد قمى و سيد عبدالغفار مازندرانى را نام برد .

حكيم بزرگ ، عارف وارسته صاحب تفسير الميزان مرحوم علامه طباطبائى درباره سيد احمد كربلائى مى فرمايند :

مرحوم سيد اصلاً اصفهانى بوده ، ولى نشو و نماى وى در كربلاى معلا بود ، و بعد از ادراك و رشد به تحصيل ادبيات پرداخته و چنانچه از انواع مراسلاتى كه به شاگردان و ارادت كيشان خويش نگاشته پيداست قلمى شيوا و بيانى معجزآسا داشته .

پس از تكميل ادبيات وارد علوم دينيه گرديده و سرانجام بحوزه درس مرحوم آخوند ملا كاظم خراسانى رضوان الله عليه ملحق شده و دوره تعلم علوم ظاهرى را در تحت تربيت ايشان انجام داده و اخيراً در بوته تربيت و تهذيب مرحوم آية الحق و استاد وقت ، شيخ بزرگوار آخوند ملا حسينقلى همدانى قدس سره العزيز قرار گرفته و ساليان دراز در ملازمت مرحوم آخوند بوده و از همگنان گوى سبقت ربوده و بالاخره در صف اول و طبقه نخستين تلامذه و تربيت يافتگان ايشان مستقر گرديد و در علوم ظاهرى و باطنى مكانى مكين و مقامى امين اشغال نمود و بعد از درگذشت مرحوم آخوند ، در عتبه مقدس نجف اشرف اقامت گزيده و به درس فقه اشتغال ورزيده و در معارف الهيه و تربيت و تكميل مردم يد ببيضا نشان مى داد .

جمع كثيرى از بزرگان و وارستگان به يمن تربيت و تكميل آن بزرگوار ، قدم در دائره كمال گذاشته ، پشت پاى به بساط طبيعت زده و از سكان دار خلد و محرمان حريم قرب شدند ، كه از آن جمله است سيد اجل آيت حق و نادره دهر عالم عابد فقيه محدث شاعر مفلق سيد العلماء الربانيين مرحوم حاج ميرزا على قاضى طباطبائى تبريزى كه در معارف الهيه و فقه و حديث و اخلاِ استاد اين ناچيز مى باشد ! !

خوانندگان ارجمند با تمامى هستى به اين داستان عجيب دقت كنيد ، عاشق شايقى مثل ملا قلى جولا از سيد شوشترى مى خواهد به نجف برو ، سيد با كمال شوِ و عشق به درس فقه شيخ انصارى مى رود ، شيخ با محبتى جانانه به درس اخلاِ سيد مى رود ، شيخ و سيد با آن شوِ و عشق آخوند ملا حسين قلى همدانى را تربيت مى كنند . او با كمال شوِ و در عين عشق سيصد نفر را تا سر حد اولياء خدائى به كمال مى رساند ، يكى از آنان سيد احمد كربلائى مى شود ، او تعداد زيادى را در دائره شوِ و عشق به مقامات الهيه مى رساند ، يكى از آنان مرحوم قاضى مى شود ، قاضى بسيارى از قابلين را تربيت مى نمايد ، يكى از آنان علامه طباطبائى صاحب تفسير الميزان مى شود ، علامه از نجف به قم مى آيد ، بالاترين تحول را در حوزه علميه در معارف الهيه و در توجه به قرآن ايجاد مى كند ، تا جائى كه در بحرانى ترين شرايط يعنى ، در زمان هجوم مكاتب مادى كه نزديك بود مانند سيل اسلام و مسلمين را در كام خود فرو برد ، با قدرت حكمت و دانش و بينش خود و تربيت شدگانش در برابر آن طوفان به مبارزه برخاسته و براى هميشه خيمه لامذهبى و ماديگرى را از اين مرز و بوم بر مى چينند !

علامه شاگردانى بزرگ چون متفكر شهيد مرحوم استاد مطهرى تربيت كرد ، كه منافع وجودى آن شهيد بزرگ گمان نمى رود بر كسى پوشيده باشد ، نوشته ها و نزديك به هزار سخنرانى استاد در طول سى سال در دفاع از اسلام و ملت اسلام در سطح بسيار وسيعى غوغا برپا كرد ، نوشته ها و سخنرانيهاى آن شهيد هم چون بنيانى مرصوص به سوى ابديت راه مى پيمايند و در هر عصرى از اعصار آينده تشنگان حقيقت را سيراب خواهد كرد .

استاد علامه طباطبائى نزديك به هزار نفر از مستعدين و قابلين را در مدرسه تربيتى خود به رشد و كمال رساند ، كه هر يك جهانى از علم و اخلاقند ، اين فرومايه ناچيز به وقتى كه در قم مشغول تحصيل بودم ، در موقعيت و سنّى نبودم كه مستقيماً از محضر پر نور او درك فيض كنم ، من جز ديدار او در حرم حضرت معصومه و حضرت رضا بهره ديگرى نداشتم اما نزد تربيت شدگان آن حضرت مقدارى فقه و اصول ، و حكمت و عرفان خواندم و به همين مقدار فيض كه از خرمن تربيت شده هاى مستقيم او بردم از شكرش در پيشگاه حضرت حق و جناب رب العزة با تمام وجود عاجزم .

راستى شوِ و محبت و عشق و ارادت چه مى كند و تا كجا پرتو خود را مى گستراند ؟ عقيده و عمل و اخلاِ اگر بر پايه عشق و معرفت و محبت باشد دنياى قلوب و فضاى جهان را روشن مى كند ، و دريا دريا هدايت و معرفت به سوى جانها سرازير مى نمايد ، كه نمونه اى از آن را در داستان نقل شده ديديد ! !

بيائيد در درجه اول با كمك قرآن و روايات البته با راهنمائى عالم ربّانى وارد معرفت شويم ، در وادى معرفت خدا و خود و دنيا و آخرت و اهداف عاليه را خواهيم شناخت ، اين شناخت و معرفت در خانه دل ما آتش عشق و محبت برخواهد فروخت ، چون نور عشق در دل جلوه گر شود ، عمل و اخلاِ ما آميخته با عشق گردد ، عمل و اخلاِ عاشقانه سريع تر از سير نور به پيشگاه معبود خواهد شتافت و در آنجا بحريم قبولى راه خواهد يافت ، چون عمل قبول شود ، در توفيق بيش از پيش به روى ما باز مى شود ، آن زمان است كه به وادى سعادت دنيا و آخرت وارد شده ايم و به مقام قرب و لقا و وصال محبوب نزديك گشته ايم ، در آن وقت است كه پشت پا به طبيعت زده و در حرم هستى جز جمال او چيزى نخواهيم ديد !

رو وصال خدا طلب اى يار *** بگذر از خويش و بگسل از اغيار
چشم جان برگشا ببين در دل *** متجلى است جلوه دلدار
جان حجاب است در ره جانان *** خويشتن را از آن حجاب برآر
رو بپاى حريف سر مستان *** خوش بينداز اين سر دستار
دور و بر دور نقطه توحيد *** خط كشان مى درآى چون پرگار
موج و بحر و حباب هر سه يكى است *** جز يكى نيست اندك و بسيار
وحده لا شريك له خواهى *** خوش بشنو گوش و بشنو اين گفتار
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
زاهدا چند باشى اندر خواب *** رو وصالش بجان و دل درياب
خوش بگو بر در سراى مغان *** افتتح يا مفتح الابواب
چشم جان باز كن ببين در دل *** آفتاب منير در مهتاب
يكزمان نزد ما در آى و نشين *** در خرابات عشق مست و خراب
با لب لعل ساقى باقى *** يك دو ساغر بنوش باده ناب
خوش درآ در كنار بحر و ببين *** عين يك ديگرند موج و حباب
دل ظاهر چو رو به باطن كرد *** آمد آندم بگوش جانش خطاب
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
هر كه از خويشتن شود يكت *** ره برد در حريم او ادنى
گر كسى نور حق عيان بيند *** ديده از ديدنش شود بينا
جمله او گشت و از خودى برخاست *** هر كه بنشست يك زمان با ما
غرقه بحر بيكران گرديد *** هر حبابى كه شد از آن دريا
تا بكى بند دى و فردائى *** دى گذشت و نيامدى فردا
ظاهر و باطن اول و آخر *** يك مسماست اينهمه اسما
بزبان فصيح و لفظ مليح *** سر توحيد مى كنم انشا
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
در دلم عكس يار پيدا شد *** سر پنهان همه هويدا شد
هر حبابى كه بود از اين دري *** چون بدريا رسيد دريا شد
سر وحدت چو در دلم بنمود *** در حريم خداى يكتا شد
بى نشانش همه نشان گرديد *** دل زصورت چه سود معنا شد
غير نور خدا نخواهد بود *** ديده اى كو بنور بينا شد
لذت در دما اگر جوئى *** از دل دردمند شيدا شد
چون بذكر خدا شدم مشغول *** در زبان اين مقال گويا شد
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
چون نهان تو در عيان ديدم *** بينشان تو در نشان ديدم
حق مطلق به دل هويدا شد *** اين منزه زجسم و جان ديدم
از حجاب خودى شدم بكنار *** بارها پرده در ميان ديدم
نور معنا و واحد مطلق *** در همه صورتى عيان ديدم
مى رسد مست و لا ابالى وار *** سرور جمله عاشقان ديدم
چون بذكر خدا شدم بين *** سر توحيد در زمان ديدم
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
شاه دلدل سوار مى بينم *** صاحب ذوالفقار مى بينم
دمبدم در تجليات ظهور *** جلوه روى يار مى بينم
جز خدا نيست در نظر ما ر *** گر يكى در هزار مى بينم
مذهب عاشقان قرار گرفت *** دين خود بر قرار مى بينم
دوستان غرقه در ميان محيط *** دشمنان در كنار مى بينم
چون بدرياى جان شدم پنهان *** هر نفس آشكار مى بينم
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
مظهر سر جمله اسمائيم *** جمله اسماء را مسمائيم
گاه فانى شويم و گه باقى *** گاه پنهان و گاه پيدائيم
ما حريفان سيد سر مست *** بر در دير باده پيمائيم
گاه عاشق شويم گه معشوِ *** گاه مطلوب و گاه جويائيم
در خرابات عشق مست و خراب *** فارغ از عشق دى و فردائيم
گه نشيب و گهى فراز شويم *** گاه پستيم و گاه بالائيم
كه همه صورتند و معنا او *** وحده لا اله الاّ هو
وَالْمُتَكَلِّفُ لا يَسْتَجْلِبُ فى عاقِبَةِ أمْرِهِ الْهَوانَ وَفِى الْوَقْتِ إلاّ التَّعَبَ وَالْعَناءَ وَالشَّقاءَ .

وَالمُتَكَلِّفُ ظاهِرُهُ رِياءٌ وَباطِنُهُ نِفاٌِ وَهُما جَناحانِ يَطيرُ بِهِما الْمُتَكَلِّفُ .

امام صادق (عليه السلام) در دنباله روايت باب تكلف مى فرمايد :

هر كس عملش از براى خدا نباشد ، بلكه از روى بى ميلى و بى رغبتى و سستى و بى حوصلگى انجام گرفته باشد عاقبتى جز خفت و خوارى ندارد ، زيرا خداوند عمل آميخته به تكلف را نمى پسندد ، و صاحب عمل بعد از مردود شدن عمل دچار خفت و خوارى خواهد شد ، متكلّف در وقت عمل هم حاصلى جز زحمت و تعب و سختى و مشقت ندارد ، و در حقيقت متكلف زيانكار دنيا و آخرت است .

ظاهراً عمل متكلّف ريا است ، چون متكلّف به دور از چشم مردم خود را به زحمت عمل نمى اندازد ، و باطن عملش نفاِ است زيرا در وقت انجام عمل بى ميل و بى علاقه به عمل است پس دلش با ظاهر يكى نيست و اين عين نفاِ است ، ريا و نفاِ دو بال و دو پرى است كه متكلف به وسيله آن دو پر به سوى غضب حق و نفرت ملائكه و افتضاح و رسوائى و در پايان كار به زندان جهنم پر مى كشد ! !

وَلَيْسَ فِى الْجُمْلَةِ مِنْ أخْلاِِ الصّالِحينَ وَلا مِنْ شِعارِ الْمُتَّقينَ التَّكَلُّفُ مِنْ أيِّ باب كانَ .

قالَ الله تَعالى لِنَبِيِّهِ : ( قُلْ مَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْر وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَكَلِّفِينَ ) ، وَقالَ النَّبيُّ (صلى الله عليه وآله) : نَحْنُ مَعاشِرَ الاْنْبياءِ وَالاُْمَناءِ وَالاْتْقِياءِ بُراءُ مِنَ التَّكَلُّفِ .

تكلف و بى رغبتى در ايمان و عمل از اخلاِ شايستگان از عباد خدا و پرهيزكاران نيست ، آنان در هر بابى از ابواب عبادت و خير با كمال رغبت و شوِ و عشق و محبت عمل مى كنند .

عاشق كه بود غلام معشوِ *** سر مست على الدوام معشوِ
از خويشتنش خبر نباشد *** دايم مست مدام معشوِ
مستى نكند زآب انگور *** مستيش همه زجام معشوِ
برخاسته از سر دو عالم *** پابند شده به دام معشوِ
از كام و هواى خويش رسته *** كامش همه گشته كام معشوِ
گامى ننهاده هيچ جائى *** جز بر آثار گام معشوِ
وحشى صفت از جهان رميده *** وزجان و دلست رام معشوِ
گوش هر قوم با سروشى است *** گوش فيض و پيام معشوِ
خداوند مهربان به پيامبرش فرموده : به مردم بگو من از شما براى اين همه زحمت و رنجى كه در راه هدايت كشيدم مردى نمى خواهم ، و من در اين باب بيست و سه سال آنچه انجام دادم به هواى خواسته محبوبم حق و از روى كمال ميل و رغبت انجام دادم .

رسول گرامى اسلام آن چنان عاشق اجراى برنامه اى الهى بود ، كه در برابر هجوم اهل مكه كه از هيچ جنايتى نسبت به اسلام و پيامبر اسلام روى گردان نبودند ، و اين همه ظلم و ستم را براى تعطيل كار پيامبر مى كرند پيغام داد .

لَوْ وُضِعَتِ الشَّمْسُ في يَميني وَالْقَمَرُ في شِمالي ما تَرَكْتُ هذَا الْقَوْلِ حَتّى اُنْفِذَهُ أوْ اُقْتَلَ دُونَهُ .

اگر آفتاب را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذاريد دست از برنامه ام بر نمى دارم ، تا حاكميت الله مستقر گردد ، يا جانم در راه هدفم قربان شود ! !

اهل نظر كه عالم تحقيق ديده اند *** عشق تو را به ملك دو عالم خريده اند
صاحبدلان به ملك كسان دل نمى دهند *** آنها كه از كمال تو رمزى شنيده اند
آهسته رو كه مركب مردان مرد ر *** در سنگلاخ باديه پى ها بريده اند
نوميد هم مباش كه رندان باده نوش *** ناگه به يك خروش به منزل رسيده اند
انصارى از بلا چه بنالى صبور باش *** دانى كه صابران چه بلاها كشيده اند
پيامبر (صلى الله عليه وآله) مى فرمايد ما گروه انبيا و امنا و تقوا پيشه گان از عمل تصنعى و كار بدون عشق و برنامه بدون محبت و شوِ بيزاريم .

مگر مى شود كسى اهل معرفت و بدنبال معرفت مرد عشق و شوِ باشد و عمل خيرى را متكلفانه و عبادتى را به تصنع بجاى آورد ، مردان راه دوست مرد عشق و شوقند ، و مرغ باغ محبت و دوستى ، قرآن و روايات وقتى آثار وجودى مردم با معرفت و عاشق و در حقيقت علائم مردم مؤمن را بيان مى كند انسان از آن علائم و آثار مى فهمد كه درون مردم مؤمن و با معرفت دريا دريا عشق و علاقه و جهان جهان شوِ و محبت به حضرت حق و عبادت و اطاعت و آراسته شدن و پيراسته شدن است .

قرآن و روايات اين چنين اوصاف مردان راه عشق را بيان مى كند :

1 ـ در اداى نماز سخت اهتمام داشته و داراى قلبى خاشق به وقت نمازند .

2 ـ به اداء زكات شوِ وافر دارند .

3 ـ از شهوت رانى غلط و گناهان مربوط به غريزه احتراز جسته و در عوض به سنت ازدواج اهميت مى دهند .

4 ـ عجيب متعهد به قول و وفا كننده به عهد و پيمان اند .

5 ـ حافظ و راعى امانت اند .

6 ـ آنچه براى خود در راه صلاح و سداد و حق و حقيقت دوست دارد ، براى ديگران هم به همان صورت دوست دارد و هر چه را براى خود نمى خواهد براى ديگران هم نمى پسندد .

7 ـ برادران دينى خود را دوست دارد و خيرخواه همه برادران و خواهران مؤمن است .

8 ـ عجيب اصرار به امر به معروف و نهى از منكر دارد .

9 ـ در اطاعت از امر حق و خوددارى از نواهى بى نظير است .

10 ـ علاقه عجيبى به انجام هر كار خيرى دارد .

11 ـ موجودى است منبع خير ، و پاك از شر ، خيرى از او فوت نمى شود ، و شرى از او به كسى نمى رسد .

12 ـ كار خير ديگران را زياد ديده و همه جا تعريف مى كند ، و كار خير خود را كم و اندك و ناچيز مى بيند و به زبان نمى آورد .

13 ـ هميشه در پى علم و دانش است و از تعليم و تعلم و اندوختن و ياددادن ملول نمى گردد .

14 ـ از تحمل زحمت و رنج و مشقت و ذلت در راه دين باك ندارد .

15 ـ نصيبش از دنيا فقط از حلال است و از هر حرامى سخت فرارى و گريزان است .

16 ـ خود را از هيچ كس بهتر و بالاتر نمى داند .

17 ـ قلبش به نور ايمان و عقايد حقه و عشق و محبت حق منور است .

18 ـ عارف و آگاه و بيناى به اوضاع زمان است .

19 ـ در هوش و فراست كم نظير است .

20 ـ پاك و پاكيزه و تميز و نظيف است .

21 ـ همواره بياد حق و براى حق و در راه حق است .

22 ـ در بلا و مصيبت صابر و در خوشى و لذت شاكر است .

23 ـ به هيچ كس حتى به دشمنانش ظلم نمى كند .

24 ـ براى خدمت به مسلمانان و مردم خود را به تعب و رنج مى اندازد .

25 ـ دوستش دانش و مشى او دانش اندوزى است .

26 ـ وزيرش حلم ، اميرش عقل ، برادرش رفق ، و پدرش نيكى است .

27 ـ بر روزى مقدر كه به وسيله كوشش و زحمت خودش بدست مى آورد قانع و بر اضافه مال دنيا حريص نيست .

28 ـ خوش رو ، گشاده چهره و شيرين است .

29 ـ صابر ، و ثابت قدم در امور دين و كار خير است .

30 ـ گريزان از هوا و هوس و خواهش هاى غلط نفسانى و شيطانى است .

31 ـ از هرچه كرا لغو و بى معناست محترز و روى گردان است .

32 ـ اول فكر مى كند بعد مى گويد يعنى زبانش پشت قلب اوست .

33 ـ غضبش براى حق و نسبت به امور دنيا عصبانى نمى گردد .

34 ـ در دنيا غريب است ، يعنى كم نظير و بى همراه و از اين غربت و از اينكه هم دل و هم زبانش كم است شاكى نيست .

35 ـ به تمام امور با كمك نور خدا مى نگرد ، يعنى داراى ايمانى قوى و قلبى منور به نور عشق و معرفت است .

36 ـ در امر دين چون كوه پايدار ، و هيچ حادثه اى قدرت بيرون آوردن وى را از فضاى ملكوتى دين ندارد .

37 ـ به اقبال دنيا مغرور نشود ، و از ادبار دنيا محزون نمى گردد .

38 ـ به عواقب همه امور فكر كرده و به اين خاطر در عاقبت كار از حسرت و ندامت و پشيمانى در امان است .

39 ـ از هر امرى درس و عبرت مى گيرد .

40 ـ دلش از ياد خدا روشن و از مقام حضرت رب خائف است .

41 ـ حقوِ ديگران را در تمام امور حفظ كرده و از غيبت كردن سخت پرهيز دارد .

42 ـ در هيچ يك از امور دينى اعم از واجبات بدنى و مالى و اجتماعى خود را آلوده به ريا نكرده و از اخلاص خالى نمى كند .

43 ـ در معاملات مادى جانب احكام فقهى را رعايت كرده و مطلقاً بنده خداست .

44 ـ عمرش را غنيمت شمرده و از بيهوده تلف كردن مى پرهيزد .

45 ـ از تهمت به مردم خوددارى مى كند .

46 ـ به خدا و رسول و قيامت ايمان يقينى داشته و شك و ترديد و وسوسه در خانه قلبش راه ندارد .

47 ـ خود و عائله اش در خور شأنش از نصيب دنيائى بهره مند است ، در حالى كه دنيا را مقدمه آخرت قرار مى دهد ، و محروميت خويش و عائله اش را از مباحات هم چون بعضى از جوكيان و صوفيان نمى پسندند .

48 ـ عاشق پيامر و اميرالمؤمنين و يازده امام ، و مؤمن حقيقى به ولايت حق و پيامبر وائمه و فقيه جامع الشرائط است .

49 ـ به تعمير مساجد و بناهاى مذهبى اهتمام شديد دارد .

50 ـ مجاهد در راه حق و عاشق شهادت و مراعات كننده حقوِ اقوام واصدقا واقرباست .

آرى صدور اين پنجاه برنامه كه خلاصه كمى از برنامه هاى مؤمن و عاشق حق است از مؤمن دليل بر اين است كه مؤمن در فضاى شوِ و محبت و علاقه و نشاط دست به هر عمل خيرى مى زند ، و محال است در چهار چوب تصنع و تكلف اين همه خير از انسان مؤمن به منصه بروز و ظهور برسد ! !

عارف عاشق حكيم صفاى اصفهانى مى فرمايد :

افراد كه همدم جليلند *** پيران مراد را دليلند
هم صاحب نفخه سرافيل *** هم محرم راز جبرئيلند
بر گوهر جود بحر عمان *** بر كشت وجود رود نيلند
از گوهر پاك گنج پنهان *** از مشرب صاف سلسبيلند
خارج همه از اداره قطب *** با قطب برادر سبيلند
هم مالك ملكت سليمان *** هم صاحب ثروت خليلند
دارند به حق هزار برهان *** خاموش ولى زقال و قيلند
در مملكت وجود باقى *** بعد از انبيا بى بديلند
در مصر ولايتند والى *** يوسف رخ و دلبر و جميلند
اكسير سعادتمند افراد *** پر قيمت و قابل و قليلند
از خُلق نه از عروِ و اعصاب *** برخاتم انبيا سليلند
داود زبور خوان توحيد *** با كوه به نغمه هم رسيلند
آنان كه لباس جاه پوشند *** در فقر برهنه و ذليلند
بينند حجاره هاى سجيل *** كاين قوم ضلال قوم پيلند
نابرده به كعبه فنا پى *** بر نفى بقاى خود دخيلند
آن فرقه كه زنده اند دايم *** در مسلخ عشق او قتيلند
خلاِ معانيند و صورت *** امرند كه خلق را كفيلند
قوت دل اولياست تهليل *** با خاتم انبيا اكيلند
بر مسند حق خليفة الله *** غوثند و خداى را وكيلند
از اسم گذشته در يم ذات *** مستغرِ بلكه مستحيلند
ايجاد عيال جود افراد *** هم لم يلدند و هم معيلند
بحرند كه حاوى لآلى *** ابرند كه راوى غليلند
هستى است زجودشان وايشان *** در معرض امتحان بخيلند
فَاتَّقِ اللهَ وَاسْتَقِمْ يُغْنِكَ عَنِ التَّكَلُّفِ وَيَطْبَعْكَ بِطِباعِ الاْيمانِ . وَلا تَشْتَغِلْ بِطَعام آخِرُهُ الْخَلاءُ ، وَلِباس آخِرُهُ الْبَلاءُ وَدار آخِرُهُ الْخَرابُ ، وَمال آخِرُهُ الْميراثُ ، وَ إخْوان آخرُهُمُ الْفِراُِ ، وَعِزٍّ آخِرُهُ الذُّلُّ وَوَقار آخِرُهُ الْجَفاءُ ، وَعَيْش آخِرُهُ الْحَسْرَةُ .

در پايان روايت ، امام بحق ناطق ، سر حلقه اهل عرفان و اميد هر عاشق حضرت جعفر بن محمد بن الصادق (عليهما السلام) چه عاشقانه و عارفانه و چه دلسوزانه تمام بندگان خدا را به امورى عالى و مسائلى متعالى نصيحت و سفارش مى نمايد :

در راه خدا از هر نوع حال و فعل شيطانى بپرهيز ، و بيا و به خاطر خير دنيا و آخرتت در راه حضرت او براى انجام هر عمل خير و مثبتى پايدارى كن و استقامت به خرج بده ، و انحراف از حدود الهى را واقعاً براى خود جايز مشمار ، تا به توفيق حضرت رب العزه از تكلف و تصنع در عبادت و عمل خير آزاد گردى و محبت و عشق حضرت او در دلت خانه بگيرد ، كه اگر عشق بر كرسى دل نشيند ، به خاطر ميل سختى كه به ملاقات با معشوِ دارد ، و به علت رابطه اى كه هم چون رابطه شعاع آفتاب با آفتاب بين عاشق و معشوِ است ، ترا به مقام قرب وصال حضرت دوست مى رساند ، آنجا كه جز او چيزى نبينى و غير او چيزى نخواهى .

هر كجا مى نگرم حسن توام در نظر است *** مى نمايد كه مرا حسن تو نور بصر است
بجز از قصه موى تو كه مى رفت دراز *** قصه هر دو جهان پيش نظر مختصر است
ثمر نخل محبت همه تسليم و رضاست *** منشان بيخ شكايت تو كه شركش ثمر است
بنده بايد كه نهد گردن طاعت در امر *** شرط ايمان نه بذكر شب و ورد سحر است
پاس دل دار كه دل جلوه گه جانان است *** حسن شمس است كه رخشنده بجرم قمر است
زاهد از خشك سخن گويد و صوفى از تر *** من زقرآن بسرايم كه همه خشك و تر است
خرقه پوشان در ميكده را خوار مبين *** فر اين طايفه نزجاه و كلاه و كمر است
به بيش از اندازه حاجت ، خود را مشغول بخوردن ، آن هم غذاهاى رنگارنگ و چرب و شيرين مكن ، اين نوعى خوردنى كه مورث انواع امراض و باعث تردد زياد به محل قضاى حاجت است ، مگر بدن چه اندازه نياز به مواد مادى دنيا دارد ، مگر ارزان است كه قسمتى از آن خرج به دست آمدن طعام و خوردن آن و تردد در مستراح شود ! !

فريفته لباسى مشو ، كه آخرش كهنه شدن و بى قواره شدن به بدن است جسم را آن ارزش نيست ، كه وقت گران را خرج فراهم آوردن لباس رنگارنگ و گران قيمت كنى ، لباس را ساده و كم خرج بگير به اندازه اى كه ترا از سرما و گرما محفوظ بدارد و آبرويت را در برابر برادران حفظ كند .

خانه و مسكن را به اندازه لازم براى خود و عيالاتت فراهم كن ، كه عاقبت تمام اين خانه ها خرابى است ، و چيزى كه پايانش خرابى است ارزش آن را ندارد كه قسمت عمده اى از عمرت را بر آن ضايع كنى .

فريفته مال مشو ، مجذوب درهم و دينار دنيا مگرد ، به اندازه لازم دنبال مال باشد كه سودت از مال همان مقدار ، خوراك و مسكن و پوشاك است ، و اضافه آن اگر به وسيله خودت با خدا معامله نشود به ارث مى ماند ، و به اكثر وراث اطمينانى نيست كه با مال بر جاى مانده چه كنند ؟

اگر مال را صرف طاعت كنند ، در قيامت براى تو مورث حسرت است ، كه با مال ديگران ثواب اخروى بردند و تو بى بهره ماندى ، اگر صرف معصيت كنند ترا به عنوان شريك گناه به محاكمه مى كشند ! !

به دوستى ها و رفاقت هاى ناپايدار مخصوصاً دوستانى كه مگسانند گرد شيرينى مغرور مباش كه عاقبت اين روابط فراِ و جدائى است ، و به عزت پوچ و تو خالى كه سرابى بيش نيست گول مخور كه عاقبتش ذلت است و به وقارى كه آخرش جفا و حياتى كه آخرش حسرت است مغبون مشو .

مؤمن دل به آنچه فانى است نمى بندد ، و عشق به مصرف آنچه زوال پذير است نمى رساند ، مؤمن عمر را در راهى خرج مى كند كه در آن راه كسب خير دنيا و آخرت كند و از آن راه به رضايت و خوشنودى حق برسد .

مؤمن فريب نمى خورد ، مغرور نمى گردد ، به ذلت و هوان و خوارى نمى رسد به حسرت و ندامت و پشيمانى دچار نمى گردد ، مؤمن با هر چه در ارتباط شود آن را وسيله اى براى رسيدن به حق قرار مى دهد .

مؤمن دنيا را مزرعه آخرت دانسته و هستى خود را در راه عشق به حضرت حق خرج كرده و نثار مى كند .

گر رسد دست مرا در سر گيسوى تو باز *** مو به مو شرح دهم قصه شبهاى دراز
سازد آشفته ترا از موى توام باد صب *** هر سحر گه كه نمايد گره از زلف تو باز
محرم كوى ترا دل نرود جاى دگر *** من و طوف سر كوى تو حاجى و حجاز
بى نياز از همه درهاى جهان گرديدم *** تا نهادم به سر خاك تو من روى نياز
روز وصل و شب هجران تو اى صبح اميد *** عمر كوتاه مرا ماند و اميد دراز
مطرب اين نغمه جانسوز كه در پرده نواخت *** ترسم از پرده عشاِ برون افتد راز
اى مهربان خداى عزيز ، اى رفيق دنيا و آخرت من ، اى محبوب و معشوِ دل ، نسبت به تمام امور الهيه دلم را غرِ شوِ و نشاط ، و عشق و محبت كن ، و توفيقم رفيق راه فرما تا بقيه عمرم را در راه عشق تو صرف كنم ، و حالى به من مرحمت فرما كه جز تو نخواهم و جز تو ندانم و جز تو نبينم و جز تو نخوانم ، من باتمام وجود ، در عين اينكه سراپا آلوده به جرم و گناه و تنبلى و كسالت و تكلف و معصيتم ، به تو كه منبع لطف و كرم و مبدء جود و فيضى اميد دارم ، و هرگز با داشتن چون تو مولائى كريم و مهربان اميدم نااميد نمى گردد