گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دهم
باب چهل و ششم


مسئله بيان و كلام و سخن گفتن
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

ألْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ مِمَّنْ يُعْجَبُ بِعَمَلِهِ وَهُوَ لا يَدْرى بِمَ يُخْتَمُ لَهُ ؟

فَمَنْ اُعْجِبَ بِنَفْسِهِ في فِعْلِهِ فَقَدْ ضَلَّ عَنْ مَنْهَجِ الرَّشادِ وَادَّعى ما لَيْسَ لَهُ ; وَالْمُدَّعى مِنْ غَيْرِ حَقٍّ كاذِبٌ وَاِنْ أخْفى دَعْواهُ وَطالَ دَهْرُهُ .

فَاِنَّ أوَّلَ ما يَفْعَلُ بِالْمُعْجَبِ نَزَعَ ما اُعْجِبَ بِهِ لِيَعْلَمَ أنَّهُ عاجِزُ حَقيرٌ وَنَشْهَدَ عَلى نَفْسِهِ بِالْعَجْزِ لِتَكُونَ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أوْكَدَ كَما فَعَلَ بِاِبْليسَ .

وَالْعُجْبُ نَباتٌ ، حَبُّهَا الْكِبْرُ ، وَأرْضُهَا النِّفاقُ ، وَماؤُهَا الْغَىُّ ، وَأغْصانُها الْجَهْلُ وَوَرَقُها الضَّلالَةُ ، وَثَمَرُهَا اللَّعْنَةُ وَالْخُلُودُ في النّارِ . فَمَنِ اخْتارَ الْعُجْبَ فَقَدْ بَذَرَ الْكُفْرَ ، وَزَرَعَ النِّفاقَ ; ولابُّدَ مِنْ أن يُثْمِرَ بِأنْ يَصيرَ إلَى النّارِ .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

ألْكَلامُ اِظْهارُ ما في قَلْبِ الْمَرْءِ مِنَ الصَّفاءِ وَالْكَدَرِ وَالْعِلْمِ وَالْجَهْلِ ، قالَ اَميرالْمُؤْمنينَ (عليه السلام) : اَلْمَرْءٌ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ .

در اين فصل حضرت صادق (عليه السلام) به يكى از مهم ترين مسائل كه ذاتاً از بزرگ ترين نعمت هاى الهى است ، و در قرآن مجيد به عنوان يكى از نشانه هاى حق و نعمت هاى ربوبى شمرده شده يعنى مسئله بيان و كلام و سخن گفتن اشاره مى فرمايد .

( الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ * خَلَقَ الاِْنسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ )(1) .

سخن و كلام همانطور كه امام به حق ناطق مى فرمايد علّت ظهور باطن متكلّم و گوينده است . سخن نشان مى دهد ، كه درون گوينده در چه وضعى است ؟

آيا اهل صفاست ، يعنى درونى آراسته به ايمان و حقيقت و فضيلت و كرامت دارد ، كه اگر اينكونه باشد ، سخنش حق و كلامش چراغ هدايت ، و بيانش امر به معروف و نهى از منكر و وسيله نشر علم و اخلاق و حسنات است .

و اگر كلامش لغو و بيهوده و سخنش بى معنى و باطل است و به قول مردمان چيزى جز حرف مفت ندارد ، روشن مى كند كه باطنش آلوده و درونش خبيث و قلبش قسى ، و دلش بى ربط به حضرت حق و نفسش آلوده به رذائل و روحش مسخّر شيطان رجيم است .

در مسئله زبان و ساختمان اين عضو ، و فضيلت صمت و سكوت در ابتداى

1 ـ رحمان (55) : 1 ـ 4 .

جلد هشتم به تفصيل مسائلى بيان شد ، و در ابتداى اين جلد بخواست حضرت مولا مسائلى در باب سخن و كلام مطرح مى شود ، كه توجه به آن به سود دنيا و آخرت ماست .

راستى اگر متكلم در دنياى درونش آراسته به حقايق ايمانى و واقعيات ملكوتى و حسنات اخلاقى نباشد ، چگونه مى تواند سخن پاك و كلام پاكيزه ، و گفتار پسنديده ، و بيان سودمند داشته باشد ؟ كه همه اين ها معلول روشنى درون و پاكى و صفاى باطن است .

كلام چه گوهر پر ارزش و چه نعمت عظيم و چه چراغ پر فروغى است ، كه خداى مهربان از باب لطف و عنايتش به بندگان مرحمت فرموده ، تا هم نيازهاى دنيائى خود را با آن برطرف كنند ، و هم بوسيله آن دنياى زندگى را از محبت و عشق و سرور و صفا و وفا پر كنند ، و هم براى برزخ و قيامت خود چراغى روشن تر از آفتاب بيفروزند ، ولى هزاران حيف كه اين نعمت الهى در دست بسيارى از مردم تبديل به خط تاريك كفر و ناسپاسى مى شود ، و به لباس باطل پوشيده گشته وسيله نفاق ، كينه ، دشمنى ، بى مهرى ، غضب ، خشم ، دو بهم زنى ، غيبت ، تهمت ، دروغ ، پشت هم اندازى ، آبروريزى ، جنگ ، خرابى ، آدم كشى ، نقشه هاى خائنانه ، و قوانين ظالمانه مى گردد ! ! به قول قرآن مجيد :

( أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللهَ كُفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ )(1) .
آيا نديدى اوضاع مردمى را كه نعمت خدا را به كفر تبديل كرده و خود و قوم خود را به ديار هلاكت فرستادند .

اگر پاى درد دل اين نعمت گرانمايه بنشينيم ، و با گوش جان مستمع اين سرمايه الهى شويم مى شنويم كه مى گويد :

1 ـ ابراهيم (14) : 28 .

در غبار غم از اين وحشت سرا افتاده ام *** نور مهتابم كه در ويرانه ها افتاده ام
سايه پرورد بهشتم از چه گشتم صيد خاك *** تيره بختى بين كجا بودم كجا افتاده ام
جاى در بستان سراى عشق مى بايد مرا *** عندليبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پاى مال مردمم از نارسائيهاى بخت *** سبزه بى طالعم در زير پا افتاده ام
خوار ناچيزم مرا در بوستان مقدار نيست *** اشك بى قدم زچشم آشنا افتاده ام
بر من اى صاحبدلان رحمى كه از غمهاى عشق *** تا جدا افتاده ام از خود جدا افتاده ام
زار و بى تابم چو مرغ آشيان گم كرده اى *** تا جدا از حلقه بر دام بلا افتاده ام
از وجود ناتوانم سايه اى بر جاى نيست *** هم چو بوى گل در آغوش صبا افتاده ام
لب فرو بستم رهى بى روى گلچين وا بمير *** در فراق هم نوايان از نوا افتاده ام
بيائيد دل به خدا بسپاريم ، و خانه قلب را با كمك وحى و كلام گهربار انبيا و امامان صفا دهيم ، و از اين لحظه به بعد تمام هستى خود را با قرآن مجيد هماهنگ كنيم ، تا از دست هواى نفس و شياطين انسى و جنى نجات پيدا كرده و حركت و عملمان تبديل به حركت شايسته و عمل صالح گردد و بخصوص زبانمان از كلام لغو و باطل و بيهوده خلاص گردد ، و به كلام حق و سخن ملكوتى آراسته شود .

شما به سخنان انبيا و ائمه و عرفاى الهى و حكيمان با حقيقت و ناصحان دلسوز مراجعه كنيد . تا به ارزش سخنى كه از قلب پاك و درون منور به نور ايمان و باطن و با صفا ظهور مى كند پى ببريد ، آن بزرگواران تمام سخن و كلامشان دعوت به حق و راهنمائى به خير و هدايت به سعادت دنيا و آخرت بود ، و حق اين است كه در تمام شئون حيات از آن بزرگواران و كلام پر ارزششان متابعت و پيروى شود .

قرآن مجيد در سوره هاى مختلفى سخنان پر ارزش و كلمات سعادت آفرين حضرت نوح ، هود ، صالح ، ابراهيم ، لوط ، شعيب ، يوسف ، موسى ، هارون ، داود ، سليمان ، عيسى ، و رسول گرامى اسلام را نقل كرده ، كه شما با انس به قرآن مى توانيد از آن مفاهيم بلند آسمانى كه در رابطه با توحيد ، معاد ، معاملات ، اخلاق ، سياست ، اجتماع ، فرد ، معاشرت ، تقوا ، تزكيه ، و عمل صالح و امور خير است آگاه شويد .

چرا از سخنان و كلام پاكان حقيقى پيروى نكنيم ، و چرا تمام شئون زندگى را با آن بزرگواران هماهنگ ننمائيم ؟ كه آنان تجلى گاه فيض حضرت حقّند ، و قلبشان مركز واردات اسرار الهيه است ، و روح ملكوتيشان متصل به روح اعظم :

صدر المتالّهين در گفتارى بسيار پر ارزش در تفسير و توضيح آيه مباركه نور در اين مسئله كه حقيقت اينان جامع تمام حقايق است ، پس گفتارشان گفتار جامع و كامل است مى فرمايد :

انسان كامل به كلمه و سخن جامع و خلاصه اى است از تمام آنچه كه در كتابهاى الهى موجود است ، آن كتابهائى كه تمام كلماتش نوشته هاى نورانى است ، كه بدست خداوند رحمان نوشته شده و بر صفات عالم وجود نقش بسته

و از بينش كوردلان پنهان و پوشيده است ، يعنى مانند روح اعظم كه جامع و دربرگيرنده است مر آنچه را كه در عالم كبير است ، زيرا آغاز موجودات و صورت و غايت آنها و تخم عقول و نفوس ، و ميوه درخت افلاك ، و آنچه در آنها از انوار معقول و محسوس است مى باشد .

پس اكنون اراده آن داريم كه براى تو مراتب عالم انسان و اسماء او را شرح و توضيح دهيم و بيان كنيم كه روح انسانى و عقل آخرين الهى در مرتبه و قرب و نزديكى نزد خداوند در قوس صعود و بازگشت ، برابر روح اعظم و عقل اوّل قرآنى در عالم آغاز و قوس نزول است ، و سلطنت و غلبه او روز رستاخيز و روز عمل همانند سلطنت روح اعظم در روز ازل است ، يعنى از جهت شمول و فراگيرى هر يك از آن دو بر تمام مراتب موجودات ، بلكه عقل اول و روح آخرين همان حقيقت محمّديه (صلى الله عليه وآله) است كه يك ذات در دو مرتبه ظاهر و جلوه نموده ، يك بار در برگشت به خلق ، براى به كمال رسانيدن خلايق ، و بار ديگر در روى آوردن به حق تعالى براى شفاعت آنان ، چنانچه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : نخستين آفرينش حق ، نور من بود و فرمود : اوّل چيزى كه خداوند آفريد عقل بود ، به او فرمود پيش بيا رو كرد ، سپس فرمود برگرد ، برگشت فرمود ، به عزت و بزرگى خود سوگند ، كه آفريده اى بزرگوارتر از تو نيافريدم ، بواسطه تو عطا و بخشش مى كنم و بواسطه تو مى گيرم و بواسطه تو پاداش ، و بواسطه تو عقاب و شكنجه مى نمايم .

و اين حديث را شيخ بزرگوار ، امين اسلام و مورد اعتماد ناقلين حديث ، محمد بن يعقوب كلينى در آغاز كتاب عقل از كتابهاى كافى روايت نموده و آن حديثى است كه همگان بر درستى آن اتفاق و هم آهنگى دارند .

پس همچنان كه روح اعظم ، چه از جهت ، و چه عين فراگيرنده تمام ممكنات است هم چنين اين انسان كامل و خليفه و جانشين خداوند در آسمانها و زمين همين گونه است .

اما اشتمال و فراگيرى روح اعظم مر ممكنات را از جهت علم ، آن است كه قبلاً گفته شد كه او قلم حق تعالى و صورت دهنده حقايق ، به نحوى مقدس و بر تراز كثرت و تفصيل و نويسنده كلمات اسرار و رازهاى الهى بر لوح ها و صفحات قَدَرى است ، زيرا لوح محفوظ و آنچه در اوست از او صادر و ظاهر گرديده ، و هم نزد او حاضر و آماده است . و او آنچه كه در آن است مطالعه مى نمايد ، همانند مطالعه عقل افكارى را كه از او پيدا شده و سپس در لوح نفس و بعد از آن در صفحه خيال و حسّ نقش مى بندد ، هم چنين است حكم ديگر مشاعر كلى . و مدارك فلكى و لوح هاى قدرى با آنچه در آنها از نوشته هاى مثالى و نفوس جزئى خيالى كه در نفوس نقش پذير آسمانى حاصل است ، لذا صورت هاى زمينى كه بر لوح هاى هيولانى نقش بسته اند نيز همين گونه اند ، زيرا همگى به اجازه پروردگار از او صادر و ظاهر گرديده اند ، در نزد او حاضر و آماده و او به نور پروردگار خويش ، آن نورى كه آسمانها و زمين بدان روشن و نورانى است ، آنها را مشاهده مى نمايد ، و هم چنين هر يك از جواهر عقلى و نفسى و صورت هاى حسى آسمانى و انوار ماه و خورشيد ، چشمانى بينا و درك هائى تابان و آئينه هاى رخشان اند ، كه بدانها اشياء ادراك به آنچه در آسمان و زمين است ، انسانى رسيده و كامياب مى گردد . اما اشتمال و فراگيرى روح اعظم مر اشياء را عينى از آن جهت است ، كه ذات روح اعظم صورت كل موجودات است ، هم چنان كه او هم فاعلى و هم نتيجه مطلوب اشياء است ، و صورت در حقيقتِ تركيبى و در هر ماهيّت نوعى عبارت از تمام آن ماهيّت است ، آيا مشاهده نمى كنى كه تحت چوبى كه مبهم و نامعلوم است ، و حيوان بواسطه نفس و حسّش حيوان است نه به بدن و جسمش ، هم چنين علّت فاعلى هم تمام حقيقت معلول است ، زيرا معلول پرتوى از فيض وجود او ، و تراوشى از درياى

بى پايان جود اوست ، و آن بدين جهت است كه علّت همانگونه كه حكماى الهى در علوم الهيّات بيان كرده اند ، همانند تابش از خورشيد و گرمى از آتش و نم از درياست و آن علّت ، فاعل تام و تمام فاعل از آن جهت كه فاعل است بوده و تمام كمالات نيز در او جمع مى باشد .

اما اشتمال و فراگيرى . روح عقلىِ انسان كامل مر كلّيه ممكنات را ، از آن جهت است كه او كتاب مبينى است كه خلاصه و گزيده جهانهاى وجودى بوده ، كه كليّات و جزئيات و افراد آن را فرا گرفته است ، اما هنگام رسيدن و اتصال بدانان فرقى بين او و بين قلم حق تعالى در احاطه و اشتمالش به تمام موجودات نيست .

از شگفتى هاى آفرينش الهى ، و از عجائب خلقت و آفرينش انسان است ، كه خداوند رحمان او را جهانى همانند جهان ربوبى آفريده و نشأه جامعى پديد آورده كه مجموع آنچه كه در ديگر عوالم و نشآت وجودى است در آن گرد آمده است . بلكه ذاتى خلقت فرموده ، موصوف به تمام آنچه كه ذات احدى او بدانها توصيف و تعريف مى گردد ، از صفات جمال و جلال و آثار و افعال و عوالم و نشآت و خلايق ، و قلم و لوح و قضا و قدر و فرشتگان و افلاك و عناصر و مركّبات و بهشت و دوزخ و مالك و غيره .

خلاصه آن كه انسان كامل را خداوند نمونه و مثالى از جهت ذات و صفت و فعل براى خود آفريده و شناخت اين پديده شگفت انگيز و اين نظم زيبا و لطيف و درك اين حكمت پسنديده با رازهاى بسيارى كه در آن پيچيده امرى پوشيده و پنهان و سرّ بزرگى از معرفت الهى است ، بلكه معرفت و شناخت الهى جز به معرفت انسان كامل ممكن نيست زيرا او باب الهى و ريسمان محكم و طناب استوارى است كه بدان به جهان اعلى و برتر توان رفت و راه راستى است كه به خداوند عليم و حكيم منتهى و كتاب كريمى است كه از پروردگار رحمان رحيم نازل و وارد گرديده است .

لذا بر هر فردى معرفت آنچه كه در اين كتاب پوشيده مكنون و فهم را از اين گنجينه مخزون است ، واجب و لازم مى باشد ، و اين معنى ضرورت و لزوم شناخت پيغمبر و امام است كه فرمود : هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد بر مردن زمان جاهلى مرده ! !

زيرا حيات و زندگى انسان در جهان جاويد ، تنها به دانش هاى حكمت الهى است و در وجود انسان كامل ، حكمت به تمامه پيچيده و دفين است ، و اين حديث مفهوم فرموده پيغمبر (صلى الله عليه وآله) است كه فرمود : هر كه مرا پيروى كند ، در حقيقت خداوند را پيروى و اطاعت نموده است و قرآن فرموده :

( مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللهَ )(1) .
و هم چنين فرمود : هر كه خود را شناخت در نتيجه خدا را شناخته است ، كه مقصود از آن نفس ، شخص پيغمبر است ، به جهت به حقيقت پيوستن فرموده حق تعالى :

( النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ . . . )(2) .
زيرا حقيقت پيغمبر (صلى الله عليه وآله) به نور هدايت خويش نفوس مؤمنين را كامل و عقل هاى انسانها را روشن و تابناك و آنان را از قوه به فعليّت خارج نموده و برايشان دانش نورى افاضه و پخش و بديشان وجود شايسته جهان ديگر را پس ذات پيغمبر (صلى الله عليه وآله) علت ، و اصل براى به حقيقت پيوستن حكمت و ايمان در وجود مؤمنين بوده ، و گوهر ذات آنان را بصورت وجود دائمى و استوارى جاويد به فعليت مى رساند ، و علّت فاعلى شيئى به او ، از ذات شيئى به خودش

1 ـ نساء (4) : 80 .

2 ـ احزاب (33) : 6 .

سزاوارتر است ، زيرا شيئى با نفس خودش متصف به امكان و با علّت و به كمال رساننده خود متصف به وجوب است ، و وجوب و كمال به شيئى سزاوارتر از امكان و نقصان است ، نيكو به فهم و در آنچه كه بر تو از معنى لزوم پيروى پيغمبر و امام خوانديم ، كه آن دو ، دو مقدم و بر پا دارنده ذات مؤمن از آن جهت كه مؤمن است مى باشند ، درست دقت كن(1) .

آرى كلام اين بزرگواران عين فيض الهى و محض حكمت و ايمان ، و چراغ راه و نشانه هدايت ، و مبدّل قوه به فعل ، و علامت حق ، و پرچم عزّت ، و مغّير سيئه به حسنه ، و شكوفا كننده تمام استعدادهاى انسانى و علّت سعادت دنيا و آخرت است . و عقل و وجدان و فطرت و منطق حكم مى كند كه از كلمات آنان كه نمايشگر صفاى باطن ايشان است ، صفائى كه محض تجلّى نور خداست پيروى كنيم و در برابر از كلام بى خبران و بى خردان و ماديگران و بازيگران كه نشانه كدورت و تاريكى باطن آنان است به شدت پرهيز نمائيم .

جان پاك و حقيقت مؤمن و قلب عاشق بايد به محضر مبارك اين كاملان و واصلان كه علّت پاكى و ريشه حقيقت اند عرضه بدارد .

خاك من زنده به تأثير هواى لب توست *** سازگارى نكند آب و هواى دگرم
وه كه گر بر سر كوى تو شبى روز كنم *** غلغل اندر ملكوت افتد از آه سحرم
پاى مى پيچم و چون پاى دلم مى پيچد *** بار مى بندم و از بار فرو بسته ترم
چه كنم دست ندارم به گريبان اجل *** تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم
1 ـ تفسر سوره نور 87 .

هر نوردى كه زطومار غمم باز كنى *** حرفها بينى آلوده به خون جگرم
نى مپندار كه حرفى به زبان آرم اگر *** تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم
به هواى سر زلف تو در آويخته بود *** از سر شاخ زبان برگ سخن هاى ترم
گر سخن گويم مِنْ بعد شكايت باشد *** ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم
خار سوداى تو آويخت در دامن دل *** ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاك در توست *** قيمت خاك تو من دانم كاهل بصرم
سرو بالاى تو در باغ تصور بر پاى *** شرم دارم كه به بالاى صنوبر نگرم
آتش هجر تو برد آب من خاك آلود *** بعد از اين باد بگوش تو رساند خبرم
گر به دورى سفر از تو جدا خواهم ماند *** شرم بادم كه همان سعدى كوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم *** گر بدا من نرسد چنگ قضا و قدرم
آرى سخن آشكار كننده باطن اشخاص است كه اشخاص در صفا و صافى و در جلا و پاكى و در ايمان و عشق اند ، يا در كدورت و تاريكى و جهل و بى خبرى و در قساوت و پستى چنان كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود : هر كس به زير زبان خود پنهان است ، چون وارد سخن شود معلوم نمايد كه كيست .

فَزِنْ كَلامَكَ وَاعْرِضْهُ عَلَى الْعَقْلِ فَاِنْ كانَ للهِِ وَفِى اللهِ فَتَكَلَّمْ بِهِ ، وَاِن كانَ غَيْرَ ذلِكَ فَالسُّكُوتُ خَيْرٌ مِنْهُ .
فَلَيْسَ عَلَى الْجَوارِحِ عِبادَةٌ اَخَفَّ مَؤُونَةَ وَاَفْضَلَ مَنْزِلَةً وَاَعْظَمَ قَدْراً عِنْدَاللهِ مِنَ الْكَلامِ في رِضا اللهِ وَلِوَجْهِهِ وَنَشْرِ آلائِهِ وَنَعْمائِهِ فى عِبادِهِ .اَلا تَرى اللهَ عَزَّوَجَلَّ لَمْ يَجْعَلْ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ رُسُلِهِ مَعْنىً يَكْشِف ما اَسَرَّ اِلَيْهِمْ مِنْ مَكْنُوناتِ عِلْمِهِ وَمَخْزُوناتِ وَحْيِهِ غَيْرَ الْكَلامِ وَكَذلِكَ بَيْنَ الرُّسُلِ وَالاُْمَمِ ، فَثَبَتَ بِهذا اَنَّهُ اَفْضَلُ الْوَسائِلِ وَاَلْطَفُ الْعِبادَةِ .

دو واقعيّت ريشه دار :

امام به حق ناطق ، حضرت صادق (عليه السلام) كه درياى بى پايانى از معارف الهى است ، در فرازهاى بالا به دو حقيقت بسيار بسيار مهم توجه مى دهد ، كه اگر انسان به اين دو حقيقت ارج بگذارد ، و خود را هماهنگ با آن دو كند ، بطور قطع به سعادت دنيا و آخرت دست يافته است .

1 ـ ميزان و ترازوى سنجش سخن .

2 ـ ارزش و اعتبار سخن سنجيده شده .

حقيقت اين است كه در جهان هستى ، و در فضاى زندگى تمام موجودات براى سنجش هر واقعيتى چه مادى و چه معنوى ترازوئى و ميزانى مخصوص آن واقعيت قرار داده شده ، كه آن ميزان و ترازو و تكيه گاه واقعى تحقق شيئى و دوام و بقا آن و آشكار كننده آثار اوست ، و آن ميزان و ترازو بهترين آئينه براى نشان دادن حق و باطل بودن و بجا و بيجا بودن شيئى است .

براى سخن كه كار دائم و روزمره مردم روى زمين و همه انسانهاست نيز ترازو و ميزان قرار داده شده ، تا همه مردم قبل از اظهار كلام ، با توجه كامل كلام و

سخن خود را بسنجند ، اگر كلامشان حق و سخنشان براى فرد و جامعه مفيد بود اظهار نمايند . اما اگر ميزان نشان داد كه ظهور اين كلام علّت ريختن خون ، يا از بين رفتن مال محترم ، يا بباد دهنده آبرو ، يا برهم زننده وحدت ، يا مانع كار خير ، يا وسيله دو بهم زنى و يا ايجاد كننده مشكل براى مردم است ، از اظهار آن بپرهيزند و در جانب اين كلام بسيار خطرناك كه سنگينى گناهش گاهى از كوهها بيشتر است به وجود مقدس حضرت حق پناه ببرند .

امام ششم مى فرمايند : كلامت را در ترازوى عقل بسنج . اگر براى خدا و در راه خدا بود بگو ورنه سكوت به خير توست ، براى اعضاء و جوارح هيچ عبادتى سبك تر و كم خرج تر و با منزلت تر و پر ارزش تر از كلام در راه رضاى خدا و پخش مسائل الهى و يادآورى نعمت هاى حق در بين بندگان نيست .

نمى بينى خداوند مهربان بين خود و پيامبرانش و بين پيامبران و امت هايشان ، چيزى را كه وسيله آشكار كردن مكنونات و مخزونات وحى جز كلام قرار نداده ، و به همين مسئله ثابت مى شود كه سخن بهترين وسيله و لطيف ترين عبادت اوست .

با اين معنى بايد به ارزش سخن و اين كه ممكن است هر كلمه آن را عبادت قرار داد توجه فوق العاده شود ، و اين سرمايه عظيم الهى را ساده و آسان معامله نكرد ، كه اين نعمت اگر بجا خرج شود ، نتيجه اش رضاى خدا و بهشت الهى است ، و اگر بيجا و به غلط مصرف گردد حاصلش سخط حق و عذاب سخت خداوند در قيامت كبرى است !

امام (عليه السلام) مى فرمايد سخن خود را قبل از اظهار در ترازوى عق بسنج ، كه منظور حضرت از عقل در اين روايت در درجه اوّل قرآن مجيد است ، كه جلوه اى از عقل بى نهايت در بى نهايت است و در درجه بعد عقل انبيا بخصوص نبى اسلام (صلى الله عليه وآله) و عقل ائمه طاهرين (عليهم السلام) است ، كه اين عقول به حقيقت عقول فعاله

و عقول كليّه و عقول معصوم از خطايند و قابل مقايسه و نسبت گيرى با عقول جزئيه كه از درك بعضى از ضروريات نيز عاجزند نيست .

من به اندازه اى كه در كتاب خدا اين منبع فيض بى نهايت دقت كرده ام به اين نتيجه رسيده ام كه وقتى سخن با ترازوى قرآن سنجيده مى شود ، جز يازده گونه سخن ، كه مورد رضايت حق است و اظهارش داراى سود دنيايى و آخرتى است سخن و كلام با ارزشى در دنياى بيان و فضاى كلام باقى نمى ماند هرگاه يكى از اوصاف ده گانه اى كه قرآن براى سنجش بيان مى دارد در كلام انسان باشد آن كلام قابل گفتن و اظهار كردن است ورنه تكلم به سخن حرام و مورث پليدى روح و آلودگى قلب و تاريكى درون و شر دنيا و آخرت است .

اوصافى كه قرآن مجيد براى قول بيان مى دارد و همين اوصاف ترازوى الهى براى سنجش سخن است بدين قرار است .

1 ـ قول بليغ

2 ـ قول صدق

3 ـ قول عدل

4 ـ قول حسن

5 ـ قول احسن

6 ـ قول لين

7 ـ قول كريم

8 ـ قول ايمان

9 ـ قول سديد

10 ـ قول معروف

11 ـ قول ميسور

اكنون بايد با توجه به آياتى كه اين اوصاف را در جنب قول و سخن استعمال كرده به دقّت نشست كه موارد خرج كردن اين سنخ از اقوال كجاست ؟

1 ـ قول بليغ
( فَكَيْفَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُصِيبَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ثُمَّ جَاءُوكَ يَحْلِفُونَ بِاللهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ إِحْسَاناً وَتَوْفِيقاً * أُولئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللهُ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَعِظْهُمْ وَقُل لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلاً بَلِيغاً )(1) .
در اين دو آيه سخن از وضع اهل نفاق است ، كه از حكم خداى و رسول روى گردانده به طاغوت اقبال مى كنند ، خداوند مى فرمايد : روى آوردن به حكم طاغوت مورث مصيبت و بدبختى است و سببش همان توجه به طاغوت است ، اين بدبختى هم در دنيا گريبانشان را مى گيرد و هم در آخرت و اين نتيجه كار كرد خود آنان است ، آنگاه به جانب پيامبر آمده و رجوع خود را به طاغوت عذر آورده و به خداوند قسم مى خورند كه منظورشان از روى آوردن به طاغوت نيكى و آشتى بوده ، خداوند از ضمير آنان آگاه است ، از ايشان اعراض كن ، و آنان را موعظه نما و در خودشان گفتارى رسا بگو .

از آيه شصت و چهارم استفاده مى شود كه جاى قول بليغ به هنگام وعظ و نصيحت است . واعظ آنچنان بايد بگويد كه مستمع به زشتى كردارش و عقوبتى كه از پى دارد آگاه شود و به نيكى عملش و اجرى كه به دنبال دارد واقف گردد .

آنان كه بعنوان واعظ و گوينده مشغول خدمتند بايد توجه داشته باشند كه كرسى وعظ جاى خودنمائى و ميدان زورآزمائى مطالب علمى و پيچيده نيست ، كه به گفته رسول اسلام هر گوينده اى در قيامت به مقدار وقتى كه از مستمعين

1 ـ نساء (4) : 62 ـ 63 .

گرفته مسئول است . گوينده موظف است گفتارش را اولاً از كتاب خدا و نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و كتب معتبر روائى و علمى اخذ كند ، سپس آن را با بيانى رسا به سمع مستمع برساند ، به نحوى كه ساده ترين افراد ، و حتى آنان كه كمترين بهره اى از سواد ندارند ، گفتار گوينده را درك و تغيير حال پيدا كنند ، و ثانياً گوينده بهتر است گفتارش را با خلوص توام نمايد ، و خود را به آنچه مى گويد عامل و آراسته باشد .

يكى از متخصصين فن سخنورى در باره يك واعظ و سخنران مى گويد : مردم براى اين كه به سخن كسى گوش دهند و اعتنا كنند ، بايد به او اعتماد داشته باشند و او را درست و راستگو و دانا و صميمى و خيرخواه و مهربان بدانند و ارجمند و گرامى بدارند .

اين مسئله دليل و برهان و توضيح و بيان لازم ندارد ، و شك نيست كه شنوندگان هر چه اين گمانها و احساسات را در باره گوينده بيشتر داشته باشند سخن او مؤثّرند و نافذتر است .

پس هر كس مى خواهد در دنيا به سخنورى كارى از پيش ببرد يا به مقامى برسد بايد چنان زندگانى كند كه مردم او را به اين صفات بشناسند .

گذشته از اين كه سخنور بايد نزد مردم به اين صفات شناخته شده باشد ، هنگام سخنورى نيز بايد چنان سخن بگويد كه اگر او را به اين صفات مى شناسند سخن او آن گمانها را در اذهان تاييد و استوار كند و آن عوالم را در همان حال بياد آورد و محبت و احترام او در دلها بنشيند ، و اگر او را نمى شناسند از كلامش به اين عقايد و احساسات در باره او بگرايند . وگرنه به سخنش گوش نمى دهند ، يا اگر بدهند از گوش فراتر نمى رود و به دل نمى نشيند .

پس سخنور بايد آن چنان بگويد كه او را درست و راستگو بيابند و نيز بى غرض و خير خواه بجا بياورند ، مردم چون كسى را درست و بى غرض

و خيرخواه بدانند البته از روى رغبت و ميل به او گوش مى دهند زيرا معتقدند كه بر نفع ايشان سخن مى گويد و از شنيدن آن سود خواهند برد .

پس از درستى و راستى و خيرخواهى و بى غرضى ، چيزى كه گوينده را نزد شنونده معتمد مى سازد اين است كه او را در آنچه مى گويد دانا و بصير ببينند و با تجربه و متين بجا بياورند و جلف و سبكبارش ندانند .

پس بايد به اين صفات شناخته شده باشد ، يا لااقل گفتار و احوالش بر اين امور گواهى دهد و پيدا باشد كه سخنش معقول و از روى فهم و دانش مى گويد و دليل و برهان مى آورد و سند و مدارك بدست مى دهد و اعتراضات را پيش بينى مى كند و جواب مى دهد و اگر جز اين باشد سخنش محل اعتنا نخواهد بود و وقعى به آن نخواهند گذاشت ، چه مردم به خوبى آگاهند : كه تا راه دان نباشى كى راهبر شوى .

و نيز همه مى دانند كه كورى عصا كش كور دگر نتواند شد .

از چيزها كه در همه مورد خاصه در سخنورى از مردم دلربائى مى كند خوشخوئى است ، سخن گوى بدخوى بى شرم و زشت گفتار كه كلامش زننده باشد دل ها را مى رنجاند و خاطرها را متغيّر مى سازد و اگر حرف حق هم بزند به او نمى گروند .

بايد او را مهربان و با گذشت و كوچك و بزرگ منش و پر حوصله و كم شهوت و خوش لهجه بيابند ، مخصوصاً شكسته نفسى و فروتنى در او ببينند ، چه اگر به كبر و غرور با مردم سخن بگويد و خودپسندى و خودستائى كند ، عزت نفس ايشان را مى رنجاند و از او بيزار مى شوند .

مقصود اين نيست كه گوينده خود را بى جهت خوار و خفيف كند و تن بذلت و پستى دهد وليكن وقر و سنگينى چيز ديگرى است و تفَرعن و گنده دماغى و خودخواهى چيز ديگر .

2 ـ قول صدق
( أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوْا وَأُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ )(1) .
قسمتى از آيه شريفه 177 سوره مباركه بقره است ، پس از آن كه پانزده برنامه مهم در مسائل اعتقادى و عملى و اخلاقى در آيه شريفه بيان مى شود ، آنگاه حضرت حق مى فرمايند اينان راستگويان در تمام شئون حياتند و هم اينان اهل تقوا و پرهيزكارى اند .

سخن راست سخن آسان و سهلى نيست ، و شمار راستگويان هم در جهان زياد نيست ، به فرموده اهل فن سخن راست عبارت از سخن مطابق با حقيقت است و آن سخنى است كه دل و قلب همراهش باشد و با آنچه در خارج است هم آهنگ و همراه و مطابق باشد .

ما تا زنده ايم در برابر حق و خلق قرار داريم و نسبت به حضرت ربّ و مردم اعم از پدر و مادر و زن و فرزند و اقوام و دوستان و آشنايان و ساير افراد مسئوليم .

در صورتى كه در حد قدرت خويش آراسته به حقايق الهى باشيم ، و در صورتى كه با خلق خدا اعم از نيك و بد به صداقت روبرو شويم و هيچ قصدسوئى نسبت به احدى نداشته باشيم و در تمام شئون زندگى از حدّ و حق خويش تجاوز نكنيم ، در اين حال و سخنمان و گفتار و كلاممان با حضرت حق به وقت گفتن اياك نعبد و با مردم به وقت هر گفتارى راست و بدين معنى راستگو هستيم ، با اين بيان ملاحظه كنيد و حتى در خود فكر نمائيد كه سخن راست چقدر كم و راستگو چه اندازه قليل است ! !

راستى حقيقتى است كه دانايان راه گفته اند محصولش نجات در دنيا

1 ـ بقره (2) : 177 .

و آخرت است و كراراً قرآن مجيد منفعت قيامت را وقف راستان و راستگويان و راست كرداران مى داند .

سخن غير راست جز مكر و حيله و خدعه و فريب و ظلم و خيانت چيزى نيست .

از آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه جاى سخن راست همه جاست ، و البته به اين نكته بسيار مهم هم بايد توجه داشت كه دروغگوئى حرام ولى راستگوئى واجب نيست ، به اين معنى كه هر حرف راستى لازم نيست همه جا اظهار شود ، كه در اظهار آن چه بسا اسرار مسلمين و مملكت اسلامى بياد رفته و يا آبروى انسان محترمى لطمه ببيند ، در اين گونه موارد سكوت و صمت واجب و خوددارى از كشف سر لازم است .

بيائيد در تمام امور چنانچه دستور داده اند ، دست به دامان صادقان عالم شويم . و در خوى و كردار متخلّق به اخلاق آنان شويم ، كه راه نجاتى جز اين نيست .

حكمت و همت و محبت يار *** هر كه يابد يقين شود سالار
انبياى خدا چنان باشند *** كه چو خورشيد بى نشان باشند
اوليا نيز در ديار علوم *** سيرشان مختلف بود چو نجوم
آن يكى سوز و ساز جان و دل است *** وان ديگر چاره ساز آب و گل است
آن يكى ناظر مقامات است *** وان ديگر پاسبان هر ذات است
وان ديگر در رقم مجوئيدش *** او شهيد است هان مشوئيدش
گر بيابيد گرد رهگذرش *** حلقه گرديد حلقه گرد درش
مرد با همت اى فقير آن است *** كه گداى در فقيران است
3 ـ قول عدل
( وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى )(1) .
در اين قطعه از آيه شريفه صد و پنجاه دوم سوره مباركه انعام سخن از قول عدل است ، كه از جمله مواردى كه تكيه بر قول عدل به حكم اين آيه واجب است در مورد خويشا و اقوام و نزديكان نسبى و حسبى است .

الميزان مى فرمايد : براى اين اقربا را يادآور شد كه عاطفه قرابت و خويشاوندى از هر داعى ديگرى بيشتر آدمى را به دفاع بيجا و جانبدارى ناروا وامى دارد ، و از همين جا مى توان فهميد كه مقصود از قول هم آن گفتارى است كه اگر انسان آن را بگويد ممكن نفعى عايد طرف گردد . و يا ضررى متوجه او شود ، ذكر عدالت نيز دلالت بر اين دارد ، چون معلوم مى شود قول مزبور مانند شهادت و قضاوت و امثال آن دو قسم است : يكى ظلم و ديگر عدل .

بنابر اين معناى آيه اين مى شود : كه بايد مراقب گفتارهاى خود باشيد ، زبان خود را از حرفهائى كه براى ديگران نفع و يا ضرر دارد حفظ كنيد ، و عاطفه قرابت و هر عاطفه ديگرى شما را به جانبدارى بيجا از احدى وادار نكند ، و به تحريف گفته هاى ديگران و تجاوز از حق و شهادت بنا حق يا قضاوت ناروا وادار نسازد .

خلاصه بناحق جانب آن كس را كه دوستش مى داريد رعايت ننموده و حق آن كسى را كه دوستش نمى داريد باطل مسازيد .

اين است جاى سخن عدل كه متأسفانه بخاطر عواطف خويشاوندى در بسيارى از مردم سخن ظلم است و افراد با قول ظلم در كمال بى شرمى از حدود الهى تجاوز كرده و بفرموده حضرت سجاد (عليه السلام) رضاى مخلوق را با سخط خالق

1 ـ انعام (6) : 152 .

معامله مى كنند و چه معامله و تجارت پر خطرى !

ديگر از موارد بسيار بسيار مهم قول عدل به وقت شهادت و يا قضاوت در دادگاه عدل اسلامى است . كه اگر كسى در اين مورد از جاده عدالت منحرف گردد بنا بر آيات و روايات به عذاب سخت الهى در روز حساب دچار خواهد شد .

قاضى و يا شاهد با تمام وجود بايد پاسدار عدالت بوده ، و هيچ عاملى اگر چه به قيمت جانشان تمام شود ، نبايد آنان را از راه حق و عدل و صراط الهى باز دارد ، به آيه زير كه از آيات مهم الهى در قرآن مجيد در اين مورد است توجه عميق كنيد :

( يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ للهِِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْم عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُوا إِعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ )(1) .
اى اهل ايمان در راه خدا استوار بوده بر ساير ملل عالم گواه عدالت و راستى و درستى باشيد ، و البته نبايد عداوت شما نسبت به گروهى شما را از جداه عدالت بيرون برد ، عدالت كنيد كه به تقواى الهى نزديك تر است چرا كه عدالت پايه و اساس هر نيكى و پرهيزكارى است ، از خدا پروا كنيد ، كه خدا به هر چه انجام مى دهيد آگاه است .

اينجا نيز بايد گفت در فضاى محاكم و دادگاهها سخن عدل و گواه عدل بسيار كم و قاضى و گواه عادل بسيار بسيار نادر است .

اسلام نسبت به امر قضا و نسبت به شخص گواه و شاهد بسيار سخت گيرى كرده . كه مبادا به اندازه سر سوزنى به حق مظلومى تجاوز شود .

1 ـ مائده (5) : 8 .

اسلام براى قاضى و گواه غير عادل هيچ ارزشى قائل نيست و بلكه با كمال شدت كار هر دو را حرام و غير شرعى و عملشان را جاذب عذاب سخت الهى در قيامت مى داند .

در اينجا لازم است به گوشه اى از مسئله قضا در اسلام اشاره رود شايد خواننده را نفعى الهى عايد گردد .

عدالت و قضا در اسلام بر اساس آيات و روايات مى گويد : قاضى از نظر مقررات فقه اسلامى مى بايد مؤمن ، عادل ، عالم متفّرس ، حاذق ، پاك دامن ، شجاع ، صبور ، و حليم باشد ، و عمل خويش را نوعى از عبادات بشناسد و از فشار كار خسته و آزرده نشود و پاداش مجاهده خود را نزد خداوند احتساب كند .

در حال كسالت و خواب آلودگى و در حال شادى شديد و ابتلاءِ به همّ و غم و خشم و گرسنگى و انباشتگى شكم و سرماى سخت و گرماى طاقت فرسا از حكومت بپرهيزد ، و خود مباشر خريد و فروش و ساير انواع معامله نشود تا در باره او تسامح روا ندارد ، و از رهگذر ارزان فروختن به و گران خريدن از او حقّى بر ذمّه اش احراز نكنند و او را مأخوذ به حيا نسازند زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود :

ما عَدَلَ وال اَوْ راع اتَّجَرَ في رَعِيَّتِهِ اَبَداً .
قاضى از نظر مقررّات فقه اسلامى مى بايد طرفين دعوا را در سلام و كلام و نظر و مجامله و ساير انواع اكرام و احترام در يك سطح قرار داده و در حكومت خود چنان بى نظر باشد كه خويشاوند به جانبدارى او طمع نبندد و دشمن از عدالت پروريش نوميد نگردد .

در كتاب كافى و تهذيب آمده است كه : مردى بر اميرالمؤمنين وارد شد و چند روزى در ميهمانى آن حضرت بزيست ، پس آنگاه براى محاكمه اى كه آن را با

اميرالمؤمنين در ميان بنهاده بود در معيّت طرف دعوى به محضر قضا درآمد .

امير (عليه السلام) چون او را در آن محضر يافت فرمود : آيا براى محاكمه اينجا آمده اى ؟

مرد گفت : آرى ، امير فرمود هم اكنون از ميهمانى من رخت بردار ، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از پذيرايى يكى از متخاصمين بدون آن ديگر نهى فرموده است :

شايد محتاج به توضيح نباشد كه راندن مهمان براى شخص كريم تا چه اندازه دشوار و ناگوار است ، آن هم براى كريمى مانند اميرالمؤمنين (عليه السلام) ، كه خود بنا بر روايت غزالى در كتاب احيا فرمود : دوست دارم كه همگى لذّت هاى جهان را در يك لقمه گرد آورم و آن لقمه را در كام ميهمان خود بگذارم .

ولى حرمت عدالت در قضا از نظر اسلام به درجه اى از اهميت است . كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) با چنين كرم و ميهمان دوستى ، ميهمان خود را چون يكى از دو طرف دعواست از خانه خويش مى راند ، زيرا رعايت تساوى كامل ميان متداعيين از جمله اصولى است كه اميرالمؤمنين در تثبيت و تأكيد آن كوشش فراوان كرده و بارزترين نمونه آن كوشش داستانى است كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه بر اين گونه آورده است .

مردى نزد عمر بن خطاب بر على (عليه السلام) اقامه دعوا كرد در حالتى كه على (عليه السلام) نيز در مجلس حضور داشت .

در اين هنگام عمر رو به على (عليه السلام) كرد و گفت : يا ابا الحسن برخيز دوشادوش مدّعى بنشين .

على (عليه السلام) برخاست و در كنار مدّعى بنشست و طرفين دعوى و دفاع حجّت هاى خويش را تقرير كردند تا كار محاكمه به پايان رسيد و مدّعى از پى كار خود روان شد و على (عليه السلام) به جاى نخستين بازگشت .

در اين موقع عمر آثار خشمى در سيماى على (عليه السلام) ديد و براى كشف علّت گفت : آيا اين پيش آمد را ناگوار داشتى .

على (عليه السلام) گفت : آرى .

عمر موجب ناگوارى را بجست .

على (عليه السلام) گفت : موجب ناگوارى آن بود كه تو مرا در حضور مدّعى با كُنيه خطاب كردى در صورتى كه حق آن بود كه مرا به نام مى خواندى و امتيازى ميان من و او قائل نمى شدى ! !

عمر چون اين سخن بشنيد ، على (عليه السلام) را در آغوش كشيد و صورتش را بوسه باران كرد و گفت : پدرم به فداى شما كه خدا ما را در پرتو وجودتان هدايت فرمود و از ظلمت به نور آورد .

شفائى اصفهانى كه جامع كمالات صورى و معنوى است ، و حضرت ميرداماد از وى تمجيد فرموده و در حكمت علمى و عملى دستى توانا داشت در مدح حضرت مولى الموالى حيدر كرار ، غالب كل غالب على بن ابيطالب (عليه السلام) مى گويد :

بعد حمد محمد آن كه ولى است *** ثالث خالق و رسول على است
عقل و برهان و نفس هر سه گواست *** كين دو را غير او سيم نه رواست
چون گروهى يگانه اش ديدند *** به خدائيش مى پرستيدند
حبّذا مايه اى بلند كمال *** كه شود مشتبه به حق متعال
ديد معبود را بديده جان *** نپرستيد تا نديد عيان
معبد از مقصدش نبد خالى *** بود اياك نعبدش حالى
ساختى با خدا چو بزم حضور *** جامه تن زخود فكندى دور
پُر به سوداى تن نكوشيدى *** گاه كندى و گاه پوشيدى
در نماز آنچنان زجا رفتى *** كه دعاوار بر هوا رفتى
بود غفلت زسلخ پيكانش *** كه به تن بود آن نه بر جانش
خنده آسا به روز بدر و حنين *** ضربتش رشك طاعت ثقلين
گرد شرك از وجود چون رفتى *** هر دم اله اكبرى گفتى
به هوا روز چون نگشت سبش *** شد خيو آب آتش غضبش
چون هواى شكست عزّى كرد *** مصطفى كتف خويش كرسى كرد
آن كه مُهر نبوتش خوانى *** نقش پاى على است تا دانى
بر كمالات او بود برهان *** حجّت هل اتى على الانسان
متحد با نبى است در همه چيز *** جز نبوّت كه اوست اصل تميز
اشجع و اصلح افضل و اكرم *** از همه اعدل از همه اعلم
نفسى از سر هوا نزدى *** بى عبوديت خدا نزدى
غذى از مغز معرفت كردى *** روزى از سفر غنا خوردى
در ليالى چو شمع قائم بود *** چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و ديگران خلقند *** واله حلق و بسته دلقند
بى مديحش نمى زنم نفسى *** ليك نتوان شناخت قدر كسى
كه نهفتند حالتش امت *** نيمى از بيم و نيمى از خسّت
سائلى در نماز اگر ديدى *** خاتمش در ركوع بخشيدى
يكى از فضل او غدير خم است *** ديگرى انّما وليكم است
در شب غار ثور زوج بتول *** خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از كيد دشمنانش كرد *** جان خود را فداى جانش كرد
بُد مصطفاش شرش بر زنوا *** سجده ناكرده مهر رفته فرو
دعوتش را كريم اجابت كرد *** ردّ خورشيد يك دو نوبت كرد
قاضى بايد از ارباب دعوى و دفاع هديه نپذيرد ، زيرا چنين هديه در حقيقت جز رشوه نيست و رشوه از نظر اسلام چنان نكوهيده است كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) در باره گيرنده و دهنده آن نفرين كرده و فرمود :

لَعَنَ اللهُ الرّاشِىَ وَالْمُرْتَشِىَ فِى الْحُكْمِ .
و امام صادق (عليه السلام) رشوه خوارى را كفر به خدا خواند و فرمود :

وَاَمَّا الرِّشا فِى الْحُكْمِ فَهُوَ الْكُفْرِّ بِاللهِ .
پيامبر (صلى الله عليه وآله) مردى بنام ابن اللُّتْبيَّه از طايفه « اَزْد » را به جمع آورى زكات فرستاد و چون آن مرد از مأموريت خود بازگشت مبلغى از اموال را كه همراه آورده بود تسليم پيغمبر كرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت :

آن قسمت مال شما ، و اين قسمت هديه اى است كه مردم به من اهدا كرده اند .

پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : چرا در خانه پدر و مادرت ننشستى تا ببينى هديه برايت مى آورند يا نه ؟ !

سپس به سخن برخاست و در طى بيان مؤثرى فرمود :

چگونه است كه ما مردمانى را مأمور جمع آورى زكات مى سازيم پس مى گويند : اين قسمت مال شما و اين قسمت هديه اى است كه به ما اهدا شده ، چرا چنين مأمور در خانه پدر و مادرش نمى نشيند تا ببيند هديه برايش مى برند يا نه .

گاهى نفس انسانى در اثر جنبش و هيجان حرص و طمع دستخوش نوع خاصى از وسوسه مى شود كه تحت تأثير آن مى خواهد ميان گرفتن رشوه و رعايت جانب حق جمع كند ، در صورتى كه چنين امرى هيچگاه ميّسر نيست زيرا وقتى شخص پذيراى رشوه شد ديگر عقل او در اثر مداخله هواى نفس قدرت حكومت را از دست خواهد داد و قادر به تميز حق از باطل نخواهد بود ، چنان كه پيامبر در مقام اشاره به همين حقيقت فرمود :

اَللّهُمَّ لا تَجْعَلْ لِفاجِر عَلَيَّ يَداً فَيُحِبَّهُ قَلْبي .
بار خدايا براى فاجرى حقى و منتى بر ذمّه من احراز مكن كه اگر چنين شود ناچار و بى اختيار دل من او را دوست خواهد داشت
داستانى عجيب از پاك عملى
عاقبة بن يزيد كه در عصر مهدى عبّاسى عهده دار قضاء بغداد بود ، يك روز به هنگام ظهر نزد خليفه شد و تقاضا كرد كه ديگرى را به جاى او در منصب قضاء بگمارد تا بى درنگ صندوق اسناد و محفظه مدارك مربوطه به ارباب دعوى و دفاع را به او تسليم كند .

مهدى چون سخن و بشنيد ، پنداشت كه يكى از رجال دولت با وى به معارضه برخاسته و او آزرده خاطر و خشمگين ساخته .

از اين رو علّت استعفايش را بخواست و گفت : اگر علّت آزردگيت اين است كه كسى با تو معارضه كرده بازگوى تا هم اكنون به تأديبش فرمان دهم . قاضى گفت : چنين اتفاقى نيفتاده است .

مهدى گفت : در اين صورت علت استعفا چيست ؟

قاضى گفت : در اين صورت علت استعفا چيست ؟

قاضى گفت : يك ماه پيش از اين دو تن از مراجعين در خصوص قضيّه اى دشوار به محضر قضا حاضر شدند و هر يك ادّله اى و شهودى بر صدق اظهارات خود در مورد نزاع اقامه كرد و حجّت ها آورد كه جاى تأمّل و درخور مطالعه و تحقيق بود .

من در برابر اين قضيه دشوار فرو ماندم ، و چندين بار تجديد جلسه كردم و اميد داشتم كه آن قضيه را به اصلاح ميان طرفين پايان بخشم ، يا بوسيله تحقيق بيشترى حقيقت امر را دريابم .

قضا را در اين ميان يكى از طرفين دعوى خبر يافته بود كه من رطب دوست دارم ، از اين رو براى جلب عواطف من در چنين موسم كه فصل نوبر رطب است ، مقدارى از بهترين قسم آن را كه من هرگز نظيرش را نديده بودم و حتّى

براى خليفه نيز در چنين فصلى ميسور نيست فراهم ساخت و با پرداختن چند درهم رشوه ، دربان سراى را بر آن داشت كه طبق رطب را نزد من آورد ، در اين هنگام دربان طبق را در برابر من بر زمين نهاد و گفت اين هديه فلان است ، من از مشاهده آن وضع سخت آزرده خاطر و خشمگين شدم ، چندان كه دربان را از خدمت براندام و ظرف رطب را به آورنده آن بازرگرداندم ولى روز ديگر چون متداعيان محضر قضا در آمدند نتوانستم آن دو را به يك چشم بنگرم و در دل خود به يك منزلت قرار دهم زيرا طبق رطب ، هر چند كه من آن را مسترد داشته بودم اثر خود را در نفس من باقى گذاشته بود .

اكنون بينديش تا اگر آن را پذيرفته بودم و كام خويش را با آن شيرين ساخته بودم حال من بر چه منوال بود ؟ !

سپس قاضى بالحنى حاكى از خشم و تأثّر گفت : در چنين روزگارى كه خلق آن بر اين گونه دستخوش فساد شده اند من بر دين خود مى ترسم و بيم آن دارم كه از سر غفلت بدام حيله ايشان در افتم و نقد ايمان و سرمايه تقواى خود را بر سر كار قضا نهم .

آنگاه قاضى از سر تضرّع گفت : مرا از بدن اين مسئوليت برهان كه خداى تو را از هر بند برهاند . و از ادامه اين خدمت معذور دار كه خداى عذرهاى تو را بپذيرد .

جامع ترين نصّى كه شروط و قيود و صلاحيت قاضى را با دقيقترين تعبير بيان كرده ، فصلى از فرمان اميرالمؤمنين (عليه السلام) به مالك اشتر است كه در آن فرمان ملكوتى و آسمانى مى فرمايد :

براى تصدى وظيفه قضا و حكومت ميان مردم ، كسى را برگزين كه به عقيده تو از همگى افراد رعيت برتر باشد ، از آن گونه شخصيت كه تراكم قضا او را به تنگنا نيفكند ، و ارباب دعوى و دفاع او را تنگ حوصله و كژ خلق نسازند و در

لغزش و خطائى كه از او سرزند اصرار نورزد و چون حقيقت امرى را بشناسد از پذيرفتن آن دلتنگ و از بازگشت به آن حقيقت آزرده خاطر نگردد ، و طاير همّتش از اوج نزاهت به حضيض طمع نگرايد و در قضا يا به آنچه در وهله نخستين و نظر سطحى بفهمد از كاوش در اعماق حقايق باز نايستد ، و به هنگام رخ دادن شبهات براى جستن حق ، پايداريش بيشتر و تمسكّ به حجّت ها فزون تر و ملامتش از آمد و شد متداعيان كمتر و در كشف حقايق امور شكيباتر و به هنگام هويدا شدن حقيقت امر در اصدار و تنفيذ حكم برنده تر باشد ، از آن كسانى كه چاپلوسى و چرب زبانى ايشان را نفريبد و تشويق و تحريض به امرى از جادّه حق منحرفشان نكند .

اين مجموعه اوصافى است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) براى قاضى صالح ذكر مى كند و پس از آن بيان خود را با يك جمله كوتاه بر اين گونه پايان مى بخشند .

وَاُولئِكَ قَليلٌ .

اى مالك چنين مردمى كه واجد همگى اين اوصاف و شرايط باشند نادر و كميابند .

زيرا در ميان نفوس بشرى كه مفطور به ضعف و غالباً گرفتار حب و بغض و در گرو شهوت و غضب و اسير خوف و طمعند كمتر نفسى قوى مى توان يافت كه خويش را از خطر دام و دانه برهاند و به اوج تقوا و قلّه نزاهت برآيد ، خاصه در عرصه قضا كه غالباً دام هاى حساس حيله و دانه هاى فريبنده رشوه اش زيركترين مرغ ها را از اوج به حضيض مى كشد و گرفتار قيد و بند مى سازد .

بهلول آن داناى آگاه و حكيم بزرگ چون از طرف هارون عباسى به منصب قضا دعوت شد و وى را براى پذيرفتن اين شغل خطير در فشار قرار داد ناگزير خود را به ديوانگى زد و بر نى پاره اى سوار شد تا كودكان در پى او افتادند .

مصادف با همين ايام مردى قسم ياد كرده بود كه ازدواج نكند مگر آنكه با نخستين كسى كه در راه ببيند در اين باره مشورت نمايد . اتفاقاً نخستين كسى كه در راه با او مواجه شد همان خردمند ديوانه نما بود .

مردم به حكم سوگندى كه ياد كرده بود قضيه خود را با او در ميان نهاد نظرش را در كار خويش بخواست ، خردمند ديوانه نما گفت : اگر دوشيزه اى را به همسرى به گزينى سراسر سود است و هيچ گونه زيانى ببار نخواهد آورد ، و اگر بيوه اى را اختيار كنى نيمى سود و نيمى زيان است ، لكن اگر زن بچّه دارى به همسرى بردارى سراسر زيان است و هيچ گونه سودى در بر نخواهد داشت .

آنگاه مركب چوبين را به جنبش آورد و گفت : از سر راه اسب من به يك سو شو كه لگد بر تو ننوازد .

مرد از مقايسه آن گفتار حكيمانه با رفتار جنون آميز در حيرت شد و از داستان او جويا گشت .

خردمندانه ديوانه نما گفت : اين گروه مى خواستند تا دين مرا تباه كنند امّا من تباهى عقل خويش را بهانه كردم تا دين خود را محفوظ دارم .

و امواج نامرئى وساوس و تسويلاتيش دستگاه حكومت عقل را از كار بازمى دارد و ديده بصيرت را چنان خيره و تيره مى كند كه از ديدن جمال حق عاجز مى ماند .

به همين مناسبت است كه در تاريخ قضائى اسلامى با سرگذشتهاى مهيّجى برخورد مى كنيم كه تحاشى و اباء شديد مردم پرهيزكار را از قبول مسئوليت قضا نشان مى دهد .

دين را با هواى نفس معامله نكردند .

خليفه دوم ، عمرو بن العاص حاكم مصر را فرمان داد تا كعب بن ضنّه را به مقام قضاء آن سامان بگمارد ، حاكم مصر چون فرمان خليفه را دريافت كرد عين

نامه را نزد كعب فرستاد . كعب چون از مضمون نامه آگاه شد گفت به خدا قسم كسى كه خداى او را از جاهليت و مهالك نجات بخشيده هرگز دوباره خويش را به آن ورطه در نمى افكند ، سپس با كمال صراحت اقتراح خليفه را ردّ كرد .

قاسم بن وليد هَمْدانى چون از طرف يوسف بن عمر حاكم عصر و ناحيه خود به قضاء فرا خوانده شد ، چاره اى جز اظهار جنون نديد و براى فرار از اين مسئوليت در ميان كوى و برزن موى ريش خود را يك سر بكند و روغن در چشمان خود ريخت و در چنين وضع و حالت نزد حاكم شد ، حاكم چون موضوع را بديد گفت : اين مرد ديوانه است و در خور مقام قضاء نيست ، سپس فرمان داد تا او را از حضور برانند !

وقتى حاكم عراق ابو قلابه را براى تصدّى كرسى قضاء بغداد فرا خواند . ابو قلابه دعوت حاكم را نپذيرفت و در پنهانى به سرزمين شام گريخت .

قضاء را در همان ايام قاضى شام از منصب خويش معزول شد و چون ابوقلابه از اين داستان خبر يافت احساس خطر كرد و از شام متوارى شد و هم چنان در بيابانها سرگردان بود تا به سرزمين يمامه درآمد و روزگارى دراز ، خويش را از انظار پوشيده داشت تا اوضاع دگرگون شد و خاطرش از خطر بياسود و بار ديگر آهنگ عراق كرد . يكى از دوستان گفت چه بودى اگر منصب قضاء مسلمانان را مى پذيرفتى تا عدالت را در ميان ايشان بكار مى بستى و از اين رهگذر اجر و ثواب مى اندوختى ابوقلابه گفت : چون شناورى به دريا درافتد تا چند ياراى شنا كردن دارد .

عبدالرحمان بن حُجْيره به سال هفتادم هجرى به كرسى قضاء مصر بنشست چون پدرش از اين انتصاب خبر يافت گفت :

( إِنَّا للهِِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ )(1) .

فرزندم هلاك شد و خلق را نيز به مهلكه افكند .

قاضى شريك در روزگار مهدى عباسى بنا به اصرار او منصب قضاء را پذيرفت ، نوبتى چند براى مطالبه ماهانه خود با صرّاف شهر سخت گيرى كرد ، صرّاف گفت : تو در مقابل اين نقدينه قماش نفروخته اى كه چنين سخت مى گيرى .

شريك گفت : اى مردم قسم به خدا كالائى گران بهاتر از قماش فروخته ام اى مرد من در برابر اين نقدينه دين خود را فروخته ام ! !

اين حقايق نشان مى دهد كه مردم پرهيزكار تا چه اندازه از آلودگى به تبعات و مسئوليت هاى قضاء اجتناب و اباء داشته اند و اين اجتناب و پرهيز نه از آن جهت است كه اين مردم پارسا تصدّى قضاء را حرام مى دانسته اند زيرا مراجعه به فقه اسلامى نشان مى دهد كه مباشرت اين وظيفه واجب كفائى است ، و هرگاه در عصرى از اعصار هيچ يك از افراد مسلمين به آن قيام نكنند همگى در برابر خالق به علّت شانه خالى كردن از اين وظيفه مسئول و مؤاخد خواهند بود .

شهيد ثانى در كتاب مسالك مى فرمايد :

وظيفه قضاء از جمله واجبات كفائى است ، زيرا نظام نوع انسانى متوقّف بر آن است و چون ظلم و بيداد خواهى نخواهى هست ، پس اجتماع ناگزير از حاكمى است كه داد مظلوم را از ظالم بستاند و ديگر اين كه امر به معروف و نهى از منكر بر اين وظيفه متّرتب است .

4 ـ قول حسن
1 ـ بقره (2) : 156 .

( وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً )(1) .

با مردم به نيكى سخن بگوئيد .

مورد سخن خوب و كلام نيك بنابر گفته اهل فن به وقت معاشرت و رو در روئى با مردم است .

در وقت سخن گفتن با مردم از هر صنف و طايفه اى كه باشند بايد از قول زشت و سخن نازيبا و كلامى كه در آن سبّ و ناسزا و فحش و استهزاءِ و از اين قبيل امور شيطانى است پرهيز داشت .

احترام به مردم بخصوص به براداران مؤمن دستور اكيد قرآن و پيامبر و ائمه معصومين (عليهم السلام) است .

جداً بايد از سخنى كه در غير مورد حق قلب كسى را بيازارد و دل بى گناهى را برنجاند پرهيز كرد .

از اضافه حرف زدن بايد اجتناب جست ، از سخن بى فايده بايد دورى گزيد .

كلام را بايد سنجيده گفت ، و سخن بايد براى طرف مقابل داراى نفع دنيائى يا آخرتى يا معنوى و يا اخلاقى باشد .

قرآن مجيد از سخن ناروا و سخنى كه دل را بيازارد ، و قولى كه در آن توهين به افراد يا مسخره كردن مردم باشد ، بطور جدّ همه را نهى مى نمايد .

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ يَسْخَرْ قَوْمٌ مِن قَوْم عَسَى أَن يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَلاَ نِسَاءٌ مِن نِسَاء عَسَى أَن يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَلاَ تَلْمِزُوا أَنفُسَكُمْ وَلاَ تَنَابَزُوا بِالاَْلْقَابِ بِئْسَ الاْسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الاِْيَمانِ وَمَن لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ

1 ـ بقره (2) : 83 .

الظَّالِمُونَ )(1) .

اى اهل ايمان هرگز نبايد قومى قوم ديگر را مسخره و استهزاء نمايند ، شايد آن قومى كه مسخره مى كنيد بهترين مؤمنان باشند و نيز بين زنان با ايمان قومى ، ديگرى را مسخره نكند كه بسا آن قوم بهترين زنانند و هرگز عيب جوئى از همدينان خود نكنيد و با نام و لقب هاى زشت هم ديگر را نخوانيد كه پس از ايمان به خدا نام فسق بسيار زشت است كه مؤمن مصداق آن شود ، و هر كه از فسق و گناه به درگاه حق توبه نكند ستمكار است .

راستى عجيب است ، آنان كه در سخن گفتن اهل مراقبت و مواظبت و محاسبه نيستند ، و در اداى سخن خود را آزاد مى دانند به فرموده قرآن مجيد ظالم و ستم پيشه اند ، و در آيات قرآن مجيد وارد است كه خداوند ستمكاران را دوست ندارد .

در زمينه سخن گفتن روايات بسيار مهمّى در كتب معتبر حديث مانند من لا يحضر ، كافى ، وسائل ، وافى ، محجّة البيضاء فيض بزرگوار آمده كه به پاره اى از آن روايات به نقل كتاب ميزان الحكمه از باب لزوم اشاره مى شود .

اَخَذَ رَجُلٌ بِلِجامِ دابَّةِ رَسُولِ اللهِ فَقالَ : يا رَسُولَ اللهِ أىُّ الاَْعْمالِ اَفْضَلُ ؟

فَقالَ : اِطْعامُ الطَّعامِ وَاِطْيابُ الْكَلامِ .

مردى مهار دابّه رسول خدا را گرفت و گفت : اى رسود خدا كدام عمل بالاتر است ؟ حضرت فرمود : خوراندن غذا دستگيرى از مستمندان و دردمندان و بيچارگان » و سخن پاكيزه گفتن .

ثَلاثٌ مِنْ اَبْوابِ الْبِّرِ ، سَخاءُ النَّفْسِ ، وَطيبُ الْكَلامِ ، وَالصَّبْرُ عَلَى الاْذى :

سه چيز از دردهاى نيكوئى است : سخاوت ، پاكيزگى كلام ، تحمل بر آزار .

1 ـ حجرات (49) : 11 .

پيامبر بزرگ فرمود : در بهشت غرفه هائى است كه ظاهرش از باطنش و باطنش از ظاهرش ديده مى شود ، ساكنين آن غرفه ها از امّت من آنانند كه متصف به اين اوصافند :

پاكى سخن ، اطعام طعام ، افشاء سلام ، ادامه روزه ، نماز شب به وقتى كه مردم درخوابند .

در توضيح آيه قُولُوا للنّاس حُسْناً فرمود : با مردم آنگونه بگوئيد كه دوست داريد در حق شما گفته شود .

عَنْ سُلَيْمانَ بْنِ مِهْرانَ قالَ : دَخَلْتُ عَلَى الصّادِقِ وعِنْدَهُ نَفَرٌ مِنَ الشّيعَةِ فَسَمِعْتُهُ وَهُوَ يَقُولُ : مَعاشِرَ الشّيعَةِ كُونُوا لَنا زَيْناً وَلا تَكُونُوا عَلَيْنا شَيْئاً ، قُولُوا لِلنّاسِ حُسْناً ، وَاحْفَظُوا اَلْسِنَتَكُمْ ، وَكُفُّوها عَنِ الْفُضُولِ وَقَبيحِ الْقَوْلِ :

سليمان بن مهران مى گويد : بر حضرت صادق (عليه السلام) وارد شدم عده اى شيعه نزد آن حضرت بودند . شنيدم فرمود : زينت ما باشيد ، و موجب وهن ما نگرديد .

با مردم سخن خوب بگوئيد ، زبان را حفظ كنيد ، و زبان را از زيادى سخن و كلا م قبيح نگهداريد .

اَلْقَوْلُ الْحَسَنِ يُثْرى الْمالَ ، وَيُنْمِى الرِّزْقَ ، وَيُنْسِئُ فِى الاَْجَلِ وَيُحَبِّبُ اِلَى الاَْهْلِ وَيُدْخِلُ الْجَنَّةَ .

حضرت فرمود : قول حسن را منافعى است : مال را زياد مى كند ، رزق و روزى را مى روياند ، مرگ را بتأخير مى اندازد ، آدمى را محبوب اهلش مى كند و باعث ورود به بهشت مى شود .

اَلْكَلامُ ثَلاثَةٌ فَرابِحٌ وَسالِمٌ وَشاحِبٌ ، فَاَمَّا الرّابِحُ فَالَّذى يَذْكُرُاللهَ وَاَمَّا السّالِمُ فَالَّذى يَقُولُ ما اَحَبَّ اللهُ ، وَاَمَّا الشّاحِبُ فَالَّذى يَخوضُ فِى النّاسِ .

كلام سه نوع است : رابح ، سالم ، شاحب : رابح ذكر خداست ، سالم گفتار محبوب خداست ، شاحب سخنى است كه در بين مردم سرگرمى آورد و آنان را از حق و حقيقت غافل كند .

قالَ عَلىٌّ (عليه السلام) : اَلْكَلامُ كَالدَّواءِ قَليلُهُ يَنْفَعُ وَكَثيرُهُ قائِلٌ .

على (عليه السلام) فرمود : سخن مانند دو است . كم آن با منفعت و زيادش كشنده است .

در روايت مهمّى آمده از حضرت سجّاد (عليه السلام) پرسيدند ، كداميك از سكوت و كلام بهتر است ؟ حضرت فرمود هر كدام را آفاتى است . وقتى هر دو از آفت سالم باشند گفتار از سكوت بهتر است .

عرضه داشتند چگونه : فرمود خداى عزوجل انبياء و اوصيا را به سكوت نفرستاد ، بلكه آمدند تا بگويند ، بهشت معلول سكوت نيست ، ولايت حق محصول سكوت نمى باشد ، با سكوت رهائى از جهنم معنا ندارد ، بلكه بهشت و آزادى از عذاب و كسب ولايت حق به سخن است .

سِبابُ الْمُؤْمِن فُسُوقٌ وَقِتالُهُ كُفْرٌ .

زشت گفتن به مؤمن فسق و جنگ با او كفر است ، و در دنباله روايتى ديگر مى فرمايد غيبت او معصيت خداست .

اِنَّ اللهَ يُبْغِضُ الْفاحِشَ الْمُتَفَحِّشَ .

رسول اسلام فرمود : خداوند بدگوى زشت زبان را دشمن دارد . و نيز فرمود :

اَلْجَنَّةُ حَرامٌ كُلِّ فاحِش اَنْ يَدْخُلَها .

دخول در بهشت به هر زشت گوئى حرام است ، و نيز فرمود :

بهشت بر هر فحش دهنده زشت گوى كم حيا كه پروا ندارد چه مى گويد و در حقّش چه مى گويند حرام است .

اَلْفُحْشُ وَالْتَّفَحُّشُ لَيْسا مِنَ الاِْسْلامِ .

نبى اكرم فرمود : زشت گفتن و ناسزاگوئى از اسلام نيست . و نيز فرمود :

لَوْ كانَ الْفُحْشُ خَلْقاً لَكانَ شَرَّ خَلْقِ اللهِ .

« اگر فحش مخلوق بود از بدترين خلق خدا بود » .

با توجه به آيات قرآن مجيد ، و اين همه روايات پر ارزش لازم است همه ما در سخن گفتن كمال مراعات را داشته و از هر جهت ادب در سخن را رعايت كنيم تا مردم از شرّ زبان ما در امان بمانند و ما هم از شرّ عذاب قيامت در پناه خدا قرار بگيريم .

امام عسكرى (عليه السلام) در باب قول حسن مى فرمايد :

قُولُوا لِلنّاسِ كُلِّهِمْ حُسْناً مُؤْمِنِهِمْ وَمُخالِفِهِمْ .(1) .

« با مردم نيك بگوئيد چه مؤمن آنان چه مخالفشان ، سپس حضرت مى فرمايند » .

نيك گفتن با مؤمن گشاده روئى با آنان و با مخالف علّت جذب ايشان است ، چنانچه اميدى به جذب آنان نباشد اثر نيك گوئى ايمنى شما و برادران مؤمن از شرّ آنهاست .

الهى شرّ زبان و خطر اين عضو چه بزرگ است ، خداوندا ما از زبان خود كمتر محافظت مى كنيم ، و اگر زندگى ما اينگونه به پايان برسد بدون شك دچار خسران و در قيامت كبرى گرفتار عذاب اليم خواهيم شد ، الهى از باب كرم و لطف و از در مرحمت و رأفت و از طريق عنايت و محبت دست ما ضعيفان را

1 ـ سفينة البحار : 2/454 .

بگير و اين بيچارگان را از غفلت و افتادن در ورطه هلاكت چه در دنيا و چه در آخرت محافظت فرما كه ما را يار و ناصرى و مددكار و ياورى جز وجود مقدس تو نيست .

اى روان آفرين پاينده *** تو خداوند ما و ما بنده
از درون و برون فراز و فرود *** سال و مه با تو در نمّاز و درود
زين جهانى نهاد و گر دونى *** نه كمى در تو و نه افزونى
هر چه پاينده هر چه آن پويان *** همه نزديكى تو را جويان
هر چه خاموش و هر چه گوينده *** همه اندر ره تو پوينده
اى بظاهر شبان اين رمه تو *** وى بباطن حقيقت همه تو
جان و دل هر دو خاك درگه تو *** عشق و دين هر دو ره رو ره تو
هر چه جوئيم از آن برونى تو *** هر چه گوئيم از آن فزونى تو
كى رسد پيش عقل بيننده *** آفريده در آفريننده
هيچ كس را بخر گهت ره ته *** از تو كس هم بجز تو آگه نه
هر چه پيدا و هر چه پنهان است *** بر تو و وحدت تو برهان است
آمدت چون ازل طلب كارى *** قدمت چون حدث پرستارى
ذات تو خالق وجود و عدم *** فيض تو باعث حدوث و قدم
بنده هر چند پرگنه باشد *** وزگنه نامه اش سيه باشد
مى نبايد شدن زحق نوميد *** كو كند نامه سياه سپيد
هر كه او سوى حق گذر آرد *** حقش از هر بلا نگه دارد
چون بدو وا گذاشتى كارت *** شود آسان تمام دشوارت
گر تو خواهى كه مرغ لاهوتى *** رهد از حبس نفس ناسوتى
جذبه اى جوى ثات رسته كند *** از تو اين بندها گسسته كند
هر سخن كان زذكر خالى سهو *** هر خموشى زفكر عارى لهو
5 ـ قول احسن
در زمينه قول احسن آياتى در قرآن مجيد بدين پايه قرائت مى كنيم :

( وَقُل لِعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلاِْنسَانِ عَدُوّاً مُبِيناً )(1) .

به بندگانم بگو به وقت تكلّم ، سخن برتر را بر زبان آرند ، كه شيطان بوسيله كلام زشت ميان شما دشمنى و فساد برانگيزد ، و دشمنى شيطان با انسان واضح و آشكار است .

( وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّن دَعَا إِلَى اللهَ وَعَمِلَ صَالِحاً وَقَالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ )(2) .

و چه كسى گفتارش نيكوتر از كسى است كه دعوت به خدا مى كند و عمل صالح بجا مى آورد و به حقيقت مى گويد كه من تسليم حقّم ؟

( الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللهُ وَأُولئِكَ هُمْ أُولُوا الاَْلْبَابِ )(3) .

آن بندگان كه چون سخن بشنوند ، نيكوترين آن را پيروى كنند ، ايشانند كه خداوند آنان را هدايت كرده و هم آنان در حقيقت اهل مغز و خردند .

از آيات ذكر شده در قول احسن استفاده مى شود كه مورد قول احسن در يك مرحله در گفتگوى با مردم است ، به اين معنى كه خداوند از انسان مى خواهد در برخورد با مردم به وقت حرف زدن بهترين سخن و نيكوترين كلام را انتخاب كند .

1 ـ اسرا (17) : 53 .

2 ـ فصلت (41) : 33 .

3 ـ زمر (39) : 18 .

در مرحله ديگر قول احسن به وقت هدايت بايد بكار گرفته شود ، به اين معنى كه وقتى انسان در مقام دستگيرى از گمراه برآمد لازم است وى را با بهترين كلام كه همان كلام خدا و انبياء و ائمه معصومين است به شاهراه سعادت و سلامت هدايت كند .

در مرحله ديگر قول احسن در ميان تمام اقوال قرآن مجيد است كه در تمام پهنه هستى قول نيكوتر و صادق تر و محكم تر و بهتر و برتر از قول خدا نيست .

چقدر عالى است كه انسان با قرآن مجيد ، با تمام وجود انس و رفاقت پيدا كند در حدتى كه در تمام شئون زندگى قولى غير از قول قرآن نداشته باشد به اين معنى كه هر چه مى خواهد بگويد با ترازوئى چونه قرآن بسنجيده ، آنگاه بگويد ، يا به اين معنى كه در سخن گفتن با مردم جز با آيات كتاب حق با برنامه ديگر منظورش را اظهار ندارد ، و اين كار مشكلى نيست ، چنانچه در كتاب هاى حديث و تاريخ از اين نمونه زياد ذكر شده است .

داستانى عجيب از انسانى عجيب
از ابوالقاسم قشيرى نقل شده كه : در باديه زنى را تنها ديدم گفتم كيستى جواب داد :

( وَقُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ )(1) .

از قرائت آيه فهميدم كه مى گويد اوّل سلام كن سپس سؤال كن كه سلام علامت ادب و وظيفه وارد بر مورود است .

به او سلام كردم و گفتم در اين بيابان آن هم با تن تنها چه مى كنى ؟ پاسخ داد :

1 ـ زخرف (43) : 89 .

( مَن يَهْدِ اللهُ فَمَا لَهُ مِن مُضِلٍّ )(1) .

از آيه شريفه دانستم راه را گم كرده ولى براى يافتن مقصد به حضرت حق جلّ و علا اميدوار است .

گفتم جنّى يا آدم ؟ جواب داد :

( يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِد )(2) .

از قرائت اين آيه درك كردم كه از آدميان است .

گفتم از كجا مى آئى ؟ پاسخ داد :

( يُنَادَوْنَ مِن مَكَان بَعِيد )(3) .

از خواندن اين آيه پى بردم كه از راه دور مى آيد .

گفتم كجا مى روى ؟ جواب داد :

( وَللهِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً)(4) .

فهميدم قصد خانه خدا دارد .

گفتم چند روز است حركت كرده اى ؟ پاسخ داد :

( وَلَقَدْ خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّام )(5) .

فهميدم شش روز است از شهر خود حركت كرده و بسوى مكه معظّمه مى رود ، پرسيدم غذا خورده اى ؟ جواب داد :

1 ـ زمر (39) : 37 .

2 ـ اعراف (7) : 31 .

3 ـ فصلت (41) : 44 .

4 ـ آل عمران (3) : 97 .

5 ـ ق (50) : 38 .

( لاَ يُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا )(1) .

فهميدم كه به اندازه من در مسئله حركت و تند روى قدرت ندارد ، به او گفتم بر مركب من در رديف من سوار شو تا به مقصد برويم پاسخ داد :

( لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتَا )(2) .

معلومم شد كه تماس بدون زن و مرد در يك مركب يا يك خانه يا يك محل موجب فساد است ، به همين خاطر از مركب پياده شدم و به او گفتم شما به تنهائى بر مركب سوار شو ، چون بر مركب قرار گرفت گفت :

( سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَذا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ )(3) .

چون اين آيه را قرائت كرد فهميدم در مقام شكر حق برآمده و از عنايت خداوند عزيز ، سخت خوشحال است .

وقتى به قافله رسيديم گفتم در اين قافله آشنائى دارى جواب داد :

( وَمَا مُحمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ )(4) .

( يَا يَحْيَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّة )(5) .

( يَامُوسَى إِنِّي أَنَا اللهُ )(6) .

( يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الاَْرْضِ )(7) .

از قرائت اين چهار آيه دانستم چهار آشنا به نامهاى محمد و يحيى و موسى و داود در قافله دارد .

1 ـ بقره (2) : 286 .

2 ـ انبيا (21) : 22 .

3 ـ زخرف (43) : 13 .

4 ـ آل عمران (3) : 144 .

5 ـ مريم (19) : 12 .

6 ـ قصص (28) : 30 .

7 ـ ص (38) : 26 .

چون آن چهار نفر نزديك آمدند ، اين آيه را خواند :

( الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا )(1) .

فهميدم اين چهار نفر پسران اويند ، به آنان گفت :

( يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الاَْمِينُ )(2) .

از قرائت اين آيه فهميدم به فرزندانش مى گويد به اين مرد زحمت كشيده امين مزد بدهيد ، چون فرزندانش به من مقدارى درهم و دينار دادند و او حس كرد كم است اين آيه را خواند :

( وَاللهُ يُضَاعِفُ لِمَن يَشَاءُ )(3) .

يعنى به مزد او اضافه كنيد .

از وضع آن زن ، سخت به تعجّب آمده بودم به فرزندانش گفتم اين زن با كمال كه نمونه او را نديده بودم و نشنيده بودم كيست جواب دادند : اى مرد اين زن حضرت فضّه خادمه حضرت زهرا سلام الله عليهاست كه بيست سال است خارج از قرآن سخن نگفته ! !

آرى قرآن احسن سخن و احسن قصص و احسن قانون است كه هر كس در تمام امور زندگى هماهنگ با اين كتاب باشد داراى احسن قول و احسن عمل و احسن اخلاق و احسن اجر و مزد است .

6 ـ قول كريم
1 ـ كهف (18) : 46 .

2 ـ قصص (28) : 26 .

3 ـ بقره (2) : 261 .

( وَقُل لَهُمَا قَوْلاً كَرِيماً )(1) .

و با هردوى آنان با اكرام و احترام سخن بگو .

مورد و محل قانون كريم به وقت برخورد با پدر و مادر است كه در اين زمينه بخواست حضرت حق در شرح باب هفتاد و يكم مصباح الشريعه به تفصيل مطالب پر ارزشى از آيات و روايات خواهد آمد .

7 ـ قول ليّن
( اذْهَبَا إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى * فَقُولاَ لَهُ قَوْلاً لَّيِّناً لَّعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى )(2) .

اى موسى و هارون به رسالت از جانب من به سوى فرعون بشتابيد ، كه او سخت به راه طغيان رفته و با او با كمال نرمى و آرامى سخن بگوئيد ، باشد از خواب غرور و غفلت بيدار گشته و متذكّر شود و خدا ترس گردد .

از آيه شريفه به روشنى معلوم مى شود كه جاى قول ليّن به وقت برخورد با مردم طاغى و ياغى است ، كه شايد با وزش نسيم قول لين از طغيان و ياغيگرى آنان كاسته شود و به راه حق و حقيقت بازگردند ، كه اگر از ابتداى امر با خشونت با آنان برخورد شود ، به طغيان آنان افزوده گردد و نتيجه اى از امر به معروف و نهى از منكر حاصل نشود .

واعظ اگر چه امر بمعروف واجب است *** طورى بكن كه قلب گنهكار نشكند

متاب اى پارسا روى از گنهكار *** به بخشايندگى در وى نظر كن

اگر من ناجوانمردم به كردار *** تو بر من چون جوانمردان گذر كن

1 ـ اسرا (17) : 23 .

2 ـ طه (20) : 43 ـ 44 .

در اين زمينه لازم است برخورد قرآن مجيد را كه در حقيقت برخورد حضرت حق است با گنهكاران و طاغيان دقت كنيد ، تا راه برخورد با اهل معصيت در مرحله اوّل امر به معروف و نهى از منكر بر شما روشن شود .

قرآن چون مردم معصيت كار را دعوت مى كند ، در دعوت خود به آنان نويد رحمت و آمرزش مى دهد ، باشد كه با آن نويد دل سخت آنان نرم گردد و به خدا بازگشته با اهل ايمان برادر و همراه و هم سنگر شوند .

اسلام عزيز تا جايى كه جاى جذب است اگر چه يك نفس بيشتر از اهل گناه نمانده باشد در مقام جذب است ، چون ببيند اهل طغيان بقول معروف به هيچ صراطى مستقيم نمى شوند ، آن وقت دل از آنان برداشته و ايشان را دفع مى كند .

اسلام به هيچ عنوان اجازه دفع مؤمن و مسلمان را از طرف مؤمن نمى دهد ، و هر كس مؤمن و مسلمانى را دفع كند در حقيقت خدا را دفع كرده و از هوا و هوسش پيروى نموده ، و بعبارت ديگر به اخلاق بت پرستان درآمده كه آنان تا در بت پرستى اند در مقام دفع حق و حقيقت اند .

8 ـ قول ايمان
( قُولُوا آمَنَّا بِاللهِ )(1) .

از آيات قرآن و روايات بسيار مهّم كتب حديث استفاده مى شود كه ايمان مركب از سه پيكره است .

1 ـ ايمان به قلب .

2 ـ عمل به اعضاء .

3 ـ ابلاغ به زبان .

1 ـ بقره (2) : 136 .

چون از طريق كسب علم و معرفت دل آدمى به نور ايمان روشن شد ، و اعتقاد به خدا و قيامت و حقايق الهيه در قلب استوار گشت ، و اين ايمان بوسيله اعضاء بدن به مرحله عمل آمد ، و مسائل الهى در هر شرطى از شرائط بوسيله زبان ابلاغ گشت ، آدمى به حقيقت مؤمن شده و داراى ارزش الهى گشته .

وظيفه زبان در هر حال ابلاغ مسائل ايمانى در جامعه و در خانواده و در هر محلّ و منزلى است ، و خوددارى از بيان حقايق الهى از ضعف ايمان و يا علّتش ترس است ، ترسى كه از حالات شيطانى و از امراض روحى و روانى است .

اگر مسئله ابلاغ ايمان بوسيله زبانهاى پاك مردان را حق نبود ، از فرهنگ سعادت بخش الهى در صحنه حيات اجتماعى و خانوادگى خبرى نبود .

اين زبان ياران حق بود كه ضامن تداوم دين خدا در بستر تاريخ گشت ، گرچه در كنار اين گونه زبان سرهاى پرشور اولياى خدا به دار رفت ، كه اين دار براى آنان مقام الهى و اين مرگ براى اولياى الهى جز شهادت در راه دوست چيزى نبود .

چه زبانى از زبان انبيا و ائمه و اوليا و مردانى چون حجر بن عدى و رشيد هجرى و ابوذر غفارى و ميثم تمّار و . . . بالاتر و برتر كه اين زبانها چراغ پر فروغ الهى فرا راه حيات همه انسانها تا روز قيامت و صبح محشر است .

اينان روز و شب ، وقت و بىوقت ، آن به آن ، لحظه به لحظه ، سخنى جز حق و ذكرى بجز ذكر يار ، و يادى جز ياد دوست و حرفى جز حرف هدايت و كلامى جز كلام عشق نداشتند .

به قول حكيم بزرگوار ، عارف نامدار ، عاشق شوريده ، فيض بزرگوار :

شبها حديث زلف تو تكرار مى كنم *** تسبيح روز وصل تو بسيار مى كنم
چون دم زند صباح زانوار طلعتت *** جان را زعكس روى تو گلزار مى كنم
از پاى تا بسر همه تن ديده مى شوم *** جان را بديده قابل ديدار مى كنم
از غمزه نگاه تو بيهوش مى شوم *** دل را زچشم مست تو هشيار مى كنم
عكس تو چون در آئينه دل درآيدم *** بى خود حديث واحد قهار مى كنم
ترجيع بند هر سخنم ذكر خير تست *** در هر كلام نام تو تكرار مى كنم
با مردمان حديث تو گويم در انجمن *** تنها حديث با در و ديوار مى كنم
گيرم سناى دل زسنا برق روى تو *** دريوزه اى زقاسم انوار مى كنم
غم را بياد روى تو از سينه مى برم *** دم را به ذكر موى تو عطار مى كنم
شب را بياد زلف تو مى آورم به روز *** چون روز شد ستايش رخسار مى كنم
آهنگ من چو كرد بر آهنگ مى زنم *** دل را زغم به ناله سبك بار مى كنم
گر سرّ من به غير نگويد رفيق من *** زودش به لطف خازن اسرار مى كنم
هر كس كه گوش جان به سخن هاى من دهد *** او را به صور موعظه بيدار مى كنم
هر كار خوب را كه زكردار عاجزم *** تحسين هر كه كرد به گفتار مى كنم
پنهان كن از خلايق اگر عاشقى كنى *** با فيض هم مگوى كه اين كار مى كنم
9 ـ قول سديد
محلّ و مورد قول سديد در دوجاست : يكى در صحنه با عظمت رعايت تقوا و ديگر در برخورد با يتيمان مردم ، آنجا كه مربوط به رعايت تقواست در سوره ى احزاب آمده :

( يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللهَ وَقُولُوا قَوْلاَ سَدِيداً )(1) .

اى اهل ايمان از خدا پروا كنيد و گفتار خود را گفتار درست و اصلاحى قرار دهيد .

و آنجا كه مربوط به برخورد با يتيمان مردم است ، و انسان لزوماً بايد از مكافات عمل بترسد چرا كه ممكن است از خود او يتيم برجاى ماند ، و هر كسى طبيعتاً علاقه مند است با يتيمانش بخوبى رفتار شود ، و اگر چنين بخواهيد پس با يتيمان ديگران بايد بخوبى برخورد نمائيد . در سوره ى مباركه ى نساء مى فرمايد :

( وَلْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعَافاً خَافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللهَ وَلْيَقُولُوا قَوْلاً سَدِيداً )(2) .

1 ـ سوره ى احزاب (33) : آيه ى 70 .

2 ـ سوره ى نساء (4) : آيه ى 9 .

و بايد مردم از مكافات عمل بترسند « با يتيمان مردم سخن بدرستى و اصلاح گويند . » كه مى ترسند كودكان ناتوان از آنها باقى مانده زيردست مردم شوند ، پس بايد از خدا پروا كنند و سخن درست گفته راه عدالت پويند .

10 ـ قول معروف
محل قول معروف در مرحله ى اوّل در رابطه ى با سفيهان و در مرحله ى بعد با اقوام ميت و ايتام و مساكين است .

قرآن مجيد در اين زمينه مى فرمايد :

( وَلاَ تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللهُ لَكُمْ قِيَاماً وَارْزُقُوهُمْ فِيهَا وَاكْسُوهُمْ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً )(1) .

اموالى كه خداوند قوام زندگى شما را بر آن مقرر داشته به تصرف سفيهان ندهيد ، و از مالشان به اندازه ى نفقه و لباس به آنها دهيد و در گفتار با آنان قول خوش داشته باشيد .

( وَإِذَا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُوا الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينُ فَارْزُقُوهُم مِنْهُ وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلاً مَعْرُوفاً )(2) .

و چون در تقسيم تركه ميت از خويشان ميت و يتيمان و فقيران حاضر آيند مقدارى از آن مال به ايشان بپردازيد و در گفتار خود با آنان قول خوش داشته باشيد .

1 ـ سوره ى نساء (4) : آيه ى 5 .

2 ـ سوره ى نساء (4) : آيه ى 8 .

11 ـ قول ميسور
مورد قول ميسور وقتى است كه انسان دستش از مال دنيا تهى است . ولى بخاطر آبرومندى انسان از هر طرف براى كمك گرفتن به آدمى مراجعه مى نمايند ، ولى انسان از رفع نياز آنان عاجز است ، در اين صورت با گفتار مؤدبانه و عاشقانه و محبت آميز و بقول قرآن با قول ميسور بايد دل آنان را خوش و با چهره ى گشاده با آنان روبرو شد ، بنحوى كه با رضا و خوشنودى از انسان جدا گردند .

( وَإِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنْهُمُ ابْتِغَاءَ رَحْمَة مِن رَّبِّكَ تَرْجُوهَا فَقُل لَّهُمْ قَوْلاً مَّيْسُوراً )(1) .

و چنانچه از ارحام فقير و افتاده و از راه مانده بخاطر نداريت در حاليكه نسبت به آينده اميد به رحمت حق دارى نتوانى دستگيرى كنى و از آنان اداى حق نمائى با گفتار خوش و شيرين زبانى آنها را دلشاد كن .

اين ها بود نمونه اقوالى كه قرآن مجيد نقل كرد و يا به آنها دستور داد ، كه هركس در برخورد بهر موردى بايد قول مربوط به آن مورد را بكار گيرد ، تا از نظر زبان و نحوه ى سخن گوئى و دچار گناه نگشته و بتواند رضا و خوشنودى حضرت حق را بدست آورده و مردم را از هر قوم و دسته و هر طبقه و صنفى كه هستند از شرّ زبان خويش آسوده و سالم نگه دارد ، كه زبان بجاى خودش بهترين وسيله ى نجات و شيرين تر نعمت ، و در غير موردش بدترينِ وسيله ى هلاك و تلخ ترين عضو وجود آدمى است .

وَكَذلِكَ لا مَعْصِيَةَ اَشْغَلُ عَلَى الْعَبْدِ وَاَسْرَعُ عُقوبَةً عِنْدَ اللهِ وَاَشَدُّها مَلامَةً وَاَعْجَلُها سَأْمَةً عِنْدَ الْخَلْقِ مِنْهُ .

1 ـ سوره ى اسرا (17) : آيه ى 28 .

وَاللِّسانُ تَرْجُمانُ الضَّميرِ وَصاحِبُ خَبَرِ الْقَلْبِ وَبِهِ يْنكْشَفِ ما فى سِرِّ الْباطِنِ وَعَلَيْهِ يُحاسَبُ الْخَلْقُ يَوْمَ الْقِيامَةِ .

امام صادق (عليه السلام) در دنباله ى كلام هدايت بخش خود مى فرمايد ، هيچ معصيتى از نظر سرگرم كنندگى و سرعت در ايجاد عقوبت در پيشگاه حق و شدّت ساختن ملامت ، و دلگير كننده تر در بين مردم همانند سخن نيست .

سخن مترجم درون و مخبر قلب ، و آشكار كننده ى سرّ است ، و در قيامت صاحب سخن از طرف حضرت حق به محاسبه ى دقيق كشيده خواهد شد .

راستى هركس بايد از دست زبانش به فرياد آيد ، و به پيشگاه حضرت ربوبى از شرّ اين عضو خطرناك بنالد .

غزالى و فيض بزرگوار در « احياء علوم الدين » و « محجة البيضاء » براى زبان نزديك به بيست گناه و آفت شمرده اند ، كه هركدامش براى هلاكت و نابودى انسان و خراب كردن بناى سعادت آدمى كافى است ، و اين گناهان بر زبان سخت و دشوار نيست و براى هر كسى به راحت ترين وجهى آلوده شدن به هريك از اين گناهان بزرگ آسان است .

1 ـ سخن بى فايده و بى معنى .

2 ـ زيادى در كلام .

3 ـ خوض در باطل گوئى .

4 ـ مراء و مجادله .

5 ـ گفتار به دشمنى و خصومت .

6 ـ تصنّع و تكلّف در گفتار و به سجع و قافيه سخن گفتن بنحوى كه مستمع نفهمد ، براى خودنمائى و خودستائى .

7 ـ فحش و سبّ و بذاء .

8 ـ لعن بى مورد .

9 ـ غنا و شعر باطل .

10 ـ مزاح بيجا بنحوى كه دل مردم را بيازارد .

11 ـ مسخره و استهزاء .

12 ـ افشاء سرّ .

13 ـ وعده ى دروغ .

14 ـ كذب .

15 ـ غيبت .

16 ـ دو بهم زنى .

17 ـ گفتار به دوروئى و نفاق .

18 ـ مدح و ذم بى مورد و بى جا .

19 ـ ورود به امور تخصّصى بدون داشتن تخصّص بخصوص در معارف الهى .

20 ـ سؤال بيجا و بى مورد .

وَالْكَلامُ خَمْرٌ يُسْكِرُ الْقُلوبَ وَالْعُقولَ ماكانَ مِنْهُ لِغَيْرِ اللهِ . وَلَيْسَ شَىْءٌ اَحَقَّ بِطُولِ السِّجْنِ مِنَ اللِّسانِ .

قالَ بَعْضُ الْحُكَماءِ : اِحْفَظْ لِسانَكَ عَنْ خَبيثِ الْكَلامِ وَفى غَيْرِهِ لاتَسْكُتْ اِنِ اسْتَطَعْتَ .

فَاَمَّا السَّكينَهُ وَالصَّمْتُ فَهِىَ هَيْئَةٌ حَسَنَةٌ رَفيعَةٌ مِنْ عِنْدِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ لاَِهْلِها وَهُمْ اُمَناءُ اَسْرارِهِ فى اَرْضِهِ .

امام صادق (عليه السلام) در پايان روايت مى فرمايد : كلام باطل و بيهوده همانند شراب موجب بيهوشى و مرض قلب است ، و چيزى به طول زندان مستحق تر از زبان نيست .

بعضى از حكما گفته اند : زبانت را از كلام آلوده حفظ كن و در غير آن اگر قدرت دارى سخن بگو .

وقار و سكوت و به تعبير ديگر آرميدگى و خاموشى صفت خوب و خوشآيند است و دو واقعيت الهى است ، اهل اين دو صفت اُمناء و حافظان اسرار حق در روى زمين اند .

مسئله ى با اهميت صمت در شرح حديث بيست و هفتم بنحو تفصيل توضيح داده شد ، مى توانيد به آن باب مراجعه كرده و عظمت و اهميت آن مسئله را در آن فصل ملاحظه فرمائيد
باب چهل و هفتم
در مدح و ذمّ است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

لا يَصيرُ الْعَبْدُ عَبْدًا خالِصًا للهِِ تَعالى حَتّى يَصيرَ الْمَدْحُ وَالذَّمُّ عِنْدَهُ سَواءً ، لاَِنَّ الْمَمْدوحَ عِنْدَ اللهِ لا يَصيرُ مَذْمومًا بِذَمِّهِمْ وَكَذلِكَ الْمَذْمومُ .

وَلا تَفْرَحْ بِمَدْحِ اَحَد ، فَاِنَّهُ لا يَزيدُ فى مَنْزِلَتِكَ عِنْدَ اللهِ وَلا يُغْنيكَ عَنِ الْمَحْكومِ لَكَ وَالْمَقْدورِ عَلَيْكَ .

وَلا تَحْزَنْ اَيْضًا بِذَمِّ اَحَد ، فَاِنَّهُ لا يَنْقُصُ عَنْكَ ذَرَّةً وَلا يَحُطُّ عَنْ دَرَجَةِ خَيْرِكَ شَيْئًا .

وَاكْتَفِ بِشَهادَةِ اللهِ تَعالى لَكَ وَعَلَيْكَ ، قالَ اللهُ تَعالى : ( وَكَفَى بِاللهِ شَهِيداً )(1) .

وَمَنْ لايَقْدِرْ عَلى صَرْفِ الذَّمِّ عَنْ نَفْسِهِ وَلا يَسْتَطيعُ عَلى تَحْقيقِ الْمَدْحِ لَهُ كَيْفَ يُرْجى مَدْحُهُ اَوْ يَخْشى ذَمُّهُ .

وَاجْعَلْ وَجْهَ مَدْحِكَ وَذَمِّكَ واحِدًا ، وَقِفْ فى مَقام تَغْتَنِمُ فيهِ مَدْحَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ لَكَ وَرَضاهُ ، فَاِنَّ الْخَلْقَ خُلِقوا مِنَ الْعَجْزِ مِنْ ماء مَهين فَلَيْسَ لَهُمْ اِلاّ ما سَعَوْا ، قالَ اللهُ عَزَّمِنْ قائِل : ( وَأَن لَّيْسَ لِلاِْنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى )(2) .

( وَلاَ يَمْلِكُونَ لاَِنفُسِهِمْ ضَرّاً وَلاَ نَفْعاً وَلاَ يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَلاَ حَيَاةً وَلاَ نُشُوراً )(3) .


1 ـ سوره ى نساء (4) : آيه ى 79 .

2 ـ سوره ى نجم (53) : آيه ى 39 .

3 ـ سوره ى فرقان (25) : آيه ى 3 .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

لا يَصيرُ الْعَبْدُ عَبْدًا خالِصًا للهِِ تَعالى حَتّى يَصيرَ الْمَدْحُ وَالذَّمُّ عِنْدَهُ سَواءً ، لاَِنَّ الْمَمْدوحَ عِنْدَ اللهِ لا يَصيرُ مَذْمومًا بِذَمِّهِمْ وَكَذلِكَ الْمَذْمومُ .

امام ششم (عليه السلام) در اين فصل به مسئله ى بسيار مهمّى اشاره دارند ، كه آن مسئله از علائم خلوص و پاكى عبد است .

در قسمت اوّل روايت مى فرمايند :

بنده نمى تواند بنده خدا باشد مگر اينكه تعريف و مدح و تكذيب و مذمّت مردم در برابرش يكسان و مساوى باشد ، و حال درون او با مدح و ذم كسى تغيير نكند ، چرا كه انسان ممدوح حضرت حق و آن آدمى كه بخاطر ايمان و عمل صالح مورد مدح خدا است به مذمت مردم مذموم نمى شود ، و آن كه مذموم خداست به تعريف و مدح مردم ممدوح نمى گردد .

مدح و ذم واقعى فقط در ارتباط با عالم ملكوت است ، نه در رابطه ى با مردم ، مردم چه خبر از حالات درون و وضع پرونده ى گذشته ى انسان دارند ، آدمى اگر ممدوح حق باشد پسنديده ورنه بدبخت و بيچاره و سيه روز است .

اگر تمام مردم عالم از انسان تعريف كنند ، ولى حضرت دوست مكذّب انسان باشد . آنهمه تعريف مردم به اندازه ى پوست جُوى ارزش ندارد ، و اگر تمام مردم جهان انسان را مذمت كنند ، ولى آدمى ممدوح حق باشد ، آنهمه تكذيب پشيزى اعتبار ندارد .

آنان كه از همه جهت قابل مدح بودند ، و حريم مقدسشان از كمترين مذمّت دور بود انبياء و اولياء خاص حضرت حق بودند ، بقيه انسانها داراى عيب

و نقص اند . بدين جهت نبايد به مدح مردم دلخوش شوند و از مذمت آنان دلگير گردند .

مدح مردم منزلت انسان را در پيشگاه حضرت حق اضافه نمى كند ، و به تقدير حق نسبت به عبد اثر نمى گذارد ، و هم چنان مذمت مردم چيزى از آدمى كم نمى كند و از درجه ى خير انسان نمى كاهد ، چنانچه حضرت حق مى فرمايد :

وَلا تَفْرَحْ بِمَدْحِ اَحَد ، فَاِنَّهُ لا يَزيدُ فى مَنْزِلَتِكَ عِنْدَ اللهِ وَلا يُغْنيكَ عَنِ الْمَحْكومِ لَكَ وَالْمَقْدورِ عَلَيْكَ .

وَلا تَحْزَنْ اَيْضًا بِذَمِّ اَحَد ، فَاِنَّهُ لا يَنْقُصُ عَنْكَ ذَرَّةً وَلا يَحُطُّ عَنْ دَرَجَةِ خَيْرِكَ شَيْئًا ، وَاكْتَفِ بِشَهادَةِ اللهِ تَعالى لَكَ وَعَلَيْكَ ، قالَ اللهُ تَعالى : ( وَكَفَى بِاللهِ شَهِيداً )(1) .

به تعريف كسى شاد مشو ، كه با وجود گناهان و خطاها و اشتباهاتى كه بر انسان گذشته و كسى جز خدا اطلاع ندارد ، شادى معنا نمى بخشد ، اين مسئله را بدان كه مدح مردم به مقام تو نزد خدا اضافه نمى كند ، و به مقدرات حق و آنچه را به آن براثر حكمت و مصلحت خداوند محكومى اثر نمى گذارد .

و نيز به مذمت مردم ناراحت مشو ، كه ذره اى از مقام و منزلتت نمى كاهد و از خوبيت چيزى كم نمى كند ، بهتر اين است كه در تمام دروان عمر به شهادت و حكم الهى اكتفا كنى ، چرا كه شهادت و حكم حق چه بر له تو باشد و چه بر عليه تو همان حق است ، آرى به مدح حق دل خوش كن كه رضا و خوشنودى او به منزلتت اضافه مى كند ، و اگر مورد مذمت خدائى به تدارك علل خدمت برخيز كه نارضايتى و ناخوشنودى حق تو را به ورطه هلاكت و تيره بختى خواهد كشيد .

راستى همه ى ما بايد با توجه به پرونده ى عبادات ناقابل خود ، و گناهان زياد

1 ـ سوره ى نساء (4) : آيه ى 79 .

و بسيارمان در برابر عظمت حق و عناياتش تا هستيم در مقام شرم و حيا و سرافكندگى ، ذلت ، خضوع و خشوع باشيم ، با اين وصف اگر ما را مدّاحان مدح كنند به چه سبب به مدحشان شاد شويم كه در خور مدح نيستيم و آن مدحى كه از ما مى شود در حقيقت ناشى از جهل مداح است و چيزى كه محصول جهل است خوشنودى و خوشحالى ندارد ، و اگر ما را مذمت كنند نبايد محزون گرديم كه بحقيقت در خور مذمتيم گرچه تمام عبادات جن و انس را داشته باشيم ، كه مذمت تازيانه ايست الهى براى جلوگيرى از ظغيان و سركشى نفس چموش !

بقول حضرت فيض :
ز غفلت تو ترا صد حجاب در پيش است *** صفاى چهره ى جان را نقاب در پيش است
بسى كتاب بخواندى كتاب خويش بخوان *** ز كرده هاى تو جان را كتاب در پيش است
حساب كرده ى خود كن حساب در چه كنى *** كه ماند از پس و روز حساب در پيش است
عذاب روح مكن بهر مال دنيى دون *** عذاب قبر و سؤال و جواب در پيش است
ز بهر آنچه ز پس ماندت چه مى سوزى *** زمين حشر و تف آفتاب در پيش است
جواب پرسش اعمال خود مهيا كن *** شدن ز شرم و خجالت آفتاب در پيش است
تو آنى ار به عبادت شب به روز آرى *** بكن بكن كه بهشت و ثواب در پيش است
تو آنى از نكنى معصيت بدار فنا *** مكن مكن كه جحيم و عقاب در پيش است
زمانى ار نكنى خواب در دل شب ها *** شود كه در لحدت وقت خواب در پيش است
نصيحت تو يكى فيض در دلت نگرفت *** تو را ز گفته ى خود صد حجاب در پيش است
وَمَنْ لا يَقْدِرُ عَلى صَرْفِ الذَّمِّ عَنْ نَفْسِهِ وَلا يَسْتَطيعُ عَلى تَحْقيقِ الْمَدْحِ لَهُ كَيْفَ يُرْجى مَدْحُهُ اَوْ يُخْشى ذَمُّهُ .

هرگاه كسى مستحق مذمت باشد ، و قدرت بر تحقّق علل حقيقى مدح براى خود نداشته باشد ، چه اميد مدح از او توان داشت ، و چرا بايد از مذمّتش ترسيد ، كه هر مدّاحى جز خدا و انبياء و ائمه بر مدح و ذمّشان هيچ اعتبارى نيست ، از اين جهت بايد مدح و ذم اشخاص براى انسان فرقى نكند و تعريف و تكذيبشان براى آدمى مساوى باشد چنانچه حضرت مى فرمايد :

وَاجْعَلَ وَجْهَ مَدْحِكَ وَذَمِّكَ واحِدًا وَقِفْ فى مَقام تَغْتَنِمُ فيهِ مَدْحَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ لَكَ وَرَضاهُ ، فَاِنَّ الْخَلْقَ خُلِقوا مِنَ الْعَجْزِ مِنْ ماء مَهين فَلَيْسَ لَهُمْ اِلاّ ما سَعَوْا ، قالَ اللهُ عَزَّمِنْ قائِل :

( وَأَن لَّيْسَ لِلاِْنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَى )(1) . ( وَلاَ يَمْلِكُونَ لاَِنفُسِهِمْ ضَرّاً وَلاَ نَفْعاً وَلاَ يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَلاَ حَيَاةً وَلاَ نُشُوراً )(2) .

مدح و ذم مردم برايت يكاسن باشد ، و در مقامى قرار بگير كه مدح حضرت حق را مغتنم بشمارى ، و متوجه رضاض و خوشنودى او باشى ، كه خلق عالم

1 ـ سوره ى نجم (53) : آيه ى 39 .

2 ـ سوره ى فرقان (25) : آيه ى 3 .

ضعيف آفريده شده اند و بنيان شاختمانى آنها از آبى سست است ، و براى كسى چيزى نيست مگر محصول كوشش كه خداوند فرموده : نيست براى انسان مگر آنچه را سعى مى كند و نيز فرموده : آدمى از براى خود ضرر و نفعى را مالك نيست و قدرتى بر حيات و مرگ و حركت ندارد .

هر كس در اين چند روزه ى دنيا بايد به فكر سعادت و سلامت امروز و فرداى خود باشد ، و وقت پرارزشش را صرف دلخوشى و نگرانى مدح و ذم ديگران نكند ، و نيز اوقات عزيز را صرف مدح و ذم كسى ننمايد ، كه همين مداحى هاى بيجا كه بجاى مدح بايد گفت تملّق و چاپلوسى ، و مذمت هاى بى مورد كه بايد گفت حسدورزى و دشمنى و كينه توزى و اعلام عقده حقارت ، چه ضررها كه ببار نياورده و باعث چه جنايت ها و متوقف شدن استعدادها كه نشده !

ابتداى بعضى از كتابها و قسمت عمده اى از بعضى از ديوانهاى شعر ، از مدح كسانى پر است كه به اندازه ى يك ارزن لايق مدح نبوده ، و همين مداحيها امر را بر آنان مشتبه نمود ، تا جائى كه خود را مالك جان و مال و نواميس مردم دانستند و آنچه نبايد ببار آورند ببار آوردند .

با كمال تأسف بسيارى از شعرا كه از نظر هنر شعرى در درجه اى بسيار عالى قرار داشتند ، مغز خدا داده ى خود را بجاى اينكه صرف معارف بلند الهى و حكمت هاى خداوندى كنند ، مصرف مدح شاهان و اميران و دبيران و وزيرانى كردند ، كه يا از بزرگ ترين ستمكاران و ظالمان تاريخ بودند ، و يا نوكر و برده و دست نشانده ى ظالمان روى زمين بودند .

مداحى هائى كه براى شاهان قاجار شده براى هيچ پيغمبر و امامى نشده ، در حاليكه آنان و وزرا و امرا و دبيرانشان بجز چند نفر انگشت شمار مانند اميركبير و قائم مقام و يكى چند نفر ديگر ، از طاغيان و ياغيان و از دست نشاندگان دولت هاى خائن و كثيف انگليس و روس بودند .

راستى اين شاعران و مدّاحان و متملّقان و چاپلوسان ، كه با مداحى هاى خود حال و هواى اين بت پرستان كثيف و از خدا بى خبران آلوده را آنچنان عوض كردند كه همه را هم اخلاق فرعون و نمرود نمودند فرداى قيامت چه جواب خدا و خلق به بند كشيده حق را خواهند داد ؟ انسان متحير و متعجّب است ! !

اينان در اشعار خود آنان را سايه ى خدا ، مالك رقاب خلق ، موجود عدالت گستر ، خليفه ى اِلهى ، موجود مافوق موجودات ، اسلام پناه ، و . . . بحساب كشيدند و از اين طريق بر غرور و كبرشان افزودند و ملّت و مملكتى را بخاك سياه نشاندند ، در حاليكه آنان يا سايه ى شيطان يا خود شيطان بودند ، و با كمال ذلت برده نفس خويش و ظلم گستر و خليفه ابليس و مادون حيوان و مخرب دين خدا بحساب مى آمدند ، كه عمل و كردارشان جز اين عنوانهاى منفى را بدنبال نمى كشيد !

به ديوان بعضى از شعراء مراجعه كنيد ، ببينيد شاعر بى پروا و اسير درهم و دينار وحشى ترين حيوانات را چگونه مدح و تعريف كرده اند كه سنگينى گناه هر شعرش از كوه سنگين تر است .

من لازم مى دانم براى نمونه مدح يكى از شاهان را كه در ستم كارى دست كمى از سمبل هاى ظلم و ستم نداشته از قول يكى از شاعران كه در شعر مقام برجسته اى داشته بياورم تا ببينيد مغزهاى فعّال و اصيل و علم و حكمت و هنر چه بيجا و بى مورد صرف شده و از اين طريق چه زيانها كه به مردم مسلمان و آب و خاكشان وارد نيامده ، راستى انسان در برابر اين همه ذلت و پستى از يك شاعر برجسته به درياى تعجّب غرق مى گردد ! !

اى كه قباى سلطنت بر قد تُست در جهان *** سكه به نام خود بزن خطبه به نام خود بخوان
ملك تن و روان توئى تاج سر كيان توئى *** خسرو خسروان توئى افسر و افسر كيان
جان جهان وجود تو بحر خجل ز جود تو *** در نفس حسود تو تفته آتش دخان
شاه جهان جلال دين صاحب افسر و نگين *** در خور ملك مصر و چين خسرو عادل جهان
شاه شجاع تاجور قبله نصرت و ظفر *** كرده بسوى او نظر دولت و بخت هر زمان
مهر كند نيابتت ترك فلك حجابتت *** مى فتد از كتابتت كلك عطارد از بيان
افسر و تخت زان تو بخت بر آستان تو *** آمده در زمان تو بره ز گرگ در امان
افسر جاه بر سرت خلعت ملك در برت *** بخت بلند بر درت بوسه زند بر آستان
اى سپهت سر افكنان تاخته بر تهمتنان *** مهره ى پشت دشمنان تافته در زه كمان
فرق عدو شكافتى پنجه ى خصم تافتى *** همچو مسيح يافتى دولت و عمر جاودان
تيغ تو هم چو لاله شد اشك عدو چو ژاله شد *** زان كه بتو حواله شد نصرت صاحب الزمان
حصن جلال تو حصين پهلوى ملك تو ثمين *** خاتم جم ترا نگين تخت كيان تو را مكان
خلق محمدى ترا سيرت احمدى ترا *** دولت سرمدى ترا بسته به بندگى ميان
ذات تو ايمن از زلل ملك تو فارغ از خلل *** راى تو پير در ازل بخت تو تا ابد جوان
چرخ كمينه چاكرت بخت غلام كمترت *** پيش ضمير انورت راز فلك بود عيان
پيشه ى تو سخا شده كار كفت عطا شده *** جود تو بارها شده روزى خلق را ضمان
رشك بهشت مسكنت ملك گرفته دامنت *** عارض و رشك دشمنت چون گل زرد و ارغوان
رشك ارم بقاع تو وقف كرم ضياع تو *** حكم جهان مطاع تو يافته از قضا نشان
ذكر تو ورد جان بود مهر تو با روان بود *** در نظرت عيان بود هر چه كند قضا نهان
در هر بيت اين قصيده دقت كنيد ، سراسر دروغ و چاپلوسى و تملّق است ، و كلمه اى از اين مدح زيبنده ى آن شاه ممدوح نيست ، مطالب قصيده سراسر بوى شرك و كفر و نفاق دارد ، و گاهى مسائلى در آن است كه تنها در خور حضرت حقّ است و بس ، و ديوان اكثر شعرا از اين نمونه فراوان دارد ، اينجاست كه قيمت سخن حكيمانه ى رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) بر ما روشن مى شود كه فرمود :

اِذا لَقيتُمُ الْمَدّاحِينَ فَاحْثوا فى وُجوهِهِمُ التُّرابَ :

چون ستايشگران را ديديد ، خاك بر صورتشان بپاشيد .

در روايت آمده مردى نزد عثمان آمد و وى را مدح كرد ، مقداد خاك برداشت و بصورت او پاشيد و گفت اين دستور پيامبر خداست .

رسول اسلام فرمود :

شما را از مداحى برحذر مى دارم كه مدّاحى ذبح ممدوح است .

امام باقر (عليه السلام) فرمود :

اِعْلَمُوا اَنَّهُ لَيْسَ بِعاقِل مَنِ انْزَعَجَ مِنْ قَوْلِ الزُّورِفيهِ ، وَلا بِحَكيم مَنْ رَضِىَ بِثَناءِ الْجاهِلِ عَلَيْهِ(1) .

بدانيد كه هركس از قول باطل جاهل آشفته خاطر شود عاقل نيست ، و هركس به مدح جاهل خوشنود گردد حكيم نمى باشد .

در روايت ديگر آمده :

به گفتار و به مدح نادان مغرور مشو ، و تكبّر و خودبينى و اعجاب به عمل برايت نيايد ، كه برترين عمل عبادت و تواضع است .

عده اى در برابر اميرالمؤمنين حضرت را مدح كردند ، امام به پيشگاه حق عرضه داشتند :

خدا تو از من بر من داناترى و من از آنان بر خود آگاه ترم ، خدايا مرا به آنچه بر من گمان قرار دارند بهتر قرار ده ، و از آنچه از من نمى دانند بر من ببخش .

امام باقر (عليه السلام) در موعظه ى بسيار پرارزشى به جابر جعفى فرمودند :

چون ترا مدح گويند خوشحال مشو ، و چون مذمّت كنند جزع مكن ، در آنچه درباره ات گفته اند انديشه كن ، اگر آنچه را از بدى در حقت گفته اند در خود يافتى و برآن در حاليكه حق بود خشمگين شدى . پس بدانكه مصيبت ساقط

1 ـ بحار : 78 / 46 .

شدنت از عنايت و فيض حق بر تو بزرگ تر از مصيبت افتادن از چشم مردم است ، و اگر خلاف آن بودى كه درباره ات گفته شده بدون رنج و زحمت به كسب ثواب نائل شده اى .

اى جابر بدان و آگاه باش كه اگر تمام اهل شهر بگويند جابر آدم بدى است و يا همه بگويند آدم خوبى است و تو بر تكذيب مردم بد حال و بر تعريفشان خوشحال شوى دوست ما نيستى ، اى جابر براى هميشه خود را بر كتاب خدا عرضه كن ، اگر راه رو راه حقى ، اگر نسبت به آنچه بايد زهد ورزى زاهدى ، و نسبت به آنچه بايد رغبت داشته باشى راغبى ، و نسبت به آنچه بايد بترسى خائفى ، پس بهمين حال ثابت باش و من ترا به نجات و بهشت بشارت مى دهم ، در اين صورت تكذيب مردم بحال تو چه ضررى دارد ، و اگر هماهنگ قرآن نيستى پس به چه برنامه اى مغرورى ؟(1)

در روايت آمده ، وقتى فاسق را مدح كنند غضب حق بجوش مى آيد ! و نيز آمده بزرگ ترين وزر و وبال تعريف از اشرار است و نيز آمده چون فاجر و بدكار را مدح كنند عرش به لرزه آيد و غضب ربّ متوجه مداح گردد .

بيائيد دل از غير حق برداريم و زبان از مدح و وصف و تعريف و تكذيب و مذمت بيجا بشوئيم ، و لحظه لحظه وقت و عمر را صرف ثنا و ستايش حضرت حق كنيم كه تجارتى سودمندتر از اين نيست كه جز خدا تكيه گاهى نيست و غير حضرت او جز مخلوق ضعيف چيزى نيست .

هر سو كه دويديم همه سوى تو ديديم *** هرجا كه رسيديم سر كوى تو ديديم
1 ـ بحار : 78 / 163 .

هر قبله كه بگزيد دل از بهر عبادت *** آن قبله دل را خم ابروى تو ديديم
هر سرو روان را كه در اين گلشن دهر است *** بر رسته به بستان و لب جوى تو ديديم
از باد صبا بوى خوشت دوش شنيديم *** با باد صبا قافله ى بوى تو ديديم
روى همه خوبان جهان بهر تماشا *** ديديم ولى آئينه ى روى تو ديديم
در ديده ى شهلاى بتان همه عالم *** كرديم نظر نرگس جادوى تو ديديم
تا مهر رخت بر همه ى ذرات بتابيد *** ذرات جهان را به تك و پوى تو ديديم
در ظاهر و باطن به مجاز و به حقيقت *** خلق دو جهان را همه رو سوى تو ديديم
هر عاشق ديوانه كه در جملگى تست *** بر پاى دلش سلسله ى موى تو ديديم
از مغربى احوال مپرسيد كه او را *** سودا زده ى طرّه ى هندوى تو ديديم
باب چهل و هشتم
در نكوهش مِراء و جدال و نزاع است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

اَلْمِراءُ داءٌ دَوِىٌّ وَلَيْسَ فِى الاِْنْسانِ خَصْلَةٌ اَشَرُّ مِنْهُ وَهُوَ خُلْقُ اِبْليسَ وَنِسْبَتُهُ .

فَلا يُمارى فى اَىِّ حال كانَ اِلاّ مَنْ كانَ جاهِلاً بِنَفْسِهِ وَبِغَيْرِهِ ، مَحْرومًا مِنْ حَقايِقِ الدّينِ .

رُوِىَ اَنَّ رَجُلاً قالَ لِلْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ (عليهما السلام) : اَجْلِسْ حَتّى نَتَناظَرَ فِى الدّينِ فَقالَ : يا هذا اَنا بَصيرٌ بِدينى ، مَكْشوفّ عَلَىَّ هُداىَ فَاِنْ كُنْتَ جاهِلاً بِدينِكَ فَاذْهَبْ فَاطْلُبْهُ مالى وَلِلْمُماراةِ ؟ !

وَاَنَّ الشَّيْطانَ لَيُوَسْوِسُ لِلرَّجُلِ وَيُناجِيهِ وَيَقولُ : ناظِرِ النّاسَ فِى الدّينِ لِئَلاّ يَظُنُّوا بِكَ الْعَجْزَ وَالْجَهْلَ .

ثُمَّ الْمِراءُ لا يَخْلُو مِنْ اَرْبَعَةِ اَوْجُه :

اِمّا اَنْ تَتَمارى اَنْتَ وَصاحِبُكَ فيما تَعْلَمانِ ، فَقَدْ تَرَكْتُما بِذلِكَ النَّصيحَةَ وَطَلَبْتُمَا الْفَضيحَةَ وَاَضَعْتُما ذلِكَ الْعِلْمَ .

اَوْ تَجْهَلانِهِ فَاَظْهَرْتُما جَهْلاً .

وَاَمّا تَعْلَمُهُ اَنْتَ فَظَلَمْتَ صاحِبَكَ بِطَلَبِكَ عَثْرَتَهُ .

اَوْ يَعْلَمُهُ صاحِبُكَ فَتَرَكْتَ حُرْمَتَهُ وَلَمْ تُنْزِلْهُ مَنْزِلَتَهُ ، وَهذا كُلُّهُ مُحالٌ لِمَنْ اَنْصَفَ وَقَبِلَ الْحَقَّ .

وَمَنْ تَرَكَ الْمُماراةَ فَقَدْ اَوْثَقَ ايمانَهُ وَاَحْسَنَ صُحْبَةَ دينِهِ وَصانَ عَقْلَهُ . اِنَّ مَلَكَةَ التَّوَثُّبِ كَمَلَكَةِ التَّخَيُّلِ فى ايراثِ الْوَهْنِ فِى الْمُدْرَكِ .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

اَلْمِراءُ داءٌ دَوِىٌّ وَلَيْسَ فِى الاِْنْسانِ خَصْلَةٌ اَشَرُّ مِنْهُ وَهُوَ خُلْقُ اِبْليسَ وَنِسْبَتُهُ .

فَلا يُمارى فى اَىِّ حال كانَ اِلاّ مَنْ كانَ جاهِلاً بِنَفْسِهِ وَبِغَيْرِهِ ، مَحْرومًا مِنْ حَقايِقِ الدّينِ .

امام صادق (عليه السلام) در اين روايت آموزنده ، و سخنان سلامت بخش مى فرمايد :

مراء كه بمعناى جدال و نزاع و لجبازى و خصومت در سخن است ، درد بسيار سخت و خطرناكى است ، كه در آدميزاد خصلتى شرتر از آن پيدا نمى شود .

مراء و جدال و نزاع كه زبان زبانى كردن در برابر حقّ روشن و واضح ، و كلام مستدل و مبرهن است اخلاق ابليس و برنامه ايست كه آن ملعون مطرود بخود بست .

قرآن مجيد مكرّر به مسئله ى جدال و مراء ابليس در برابر يك حقيقت روشن و مسلّم اشاره مى كند ، تا از اين طريق مردم را هدايت كرده و به آنان بياموزد كه در برابر مراء و جدال نكنيد .

چون حق كه در همه ى شئون منوّر به نور الهى است ، و با محكم ترين استدلال و برهان و حكمت همراه است ، بر شما تجلّى كرد ، با كمال خضوع آن را بپذيريد و به آن آراسته شويد ، و از نزاع و خصومت و لج بازى با آن بپرهيزيد ، كه مراء و جدال باطل عامل هلاكت ، و وسيله ى افتضاح ، و علّت محروم ماندن از فيوضات الهيه و ربانيه و ممنوع شدن از رحمت واسعه ى الهيه و كرم بى انتهاى ربّانيّه است .

وقتى يك مسئله فطرى است ، هنگامى كه يك واقعيت آشكار است ، زمانى كه يك حقيقت روشن است ، در موقعى كه يك مسأله علمى يا دينى يا اجتماعى همراه با دليل و برهان و حكمت است ، نزاع و خصومت و مراء و جدال در برابر آن آيا جز بكارگيرى اخلاق ابليسى چيز ديگر نيست ؟ !

آيا پيروى از خصلت و خوى شيطان برازنده ى يك انسان متدين عاقل با انصاف است ؟

برخورد جامعه ى زمان نوح با نوح ، جامعه ى هود با هود ، جامعه ى صالح با صالح ، جامعه ى نمرودى با ابراهيم ، جامعه ى فرعونى با موسى ، جامعه ى فريسيان با عيسى ، و جامعه ى مكه با نور الهى ، و مظهر اسماء اللهى وجود مقدس خاتم انبياء محمد رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) و برخورد سقيفه با اسدالله ، عين الله ، يدالله حضرت على بن ابى طالب ، و برخورد اهل شام و قاسطين و ناكثين و مارقين با آن حضرت جز پيمودن راه مراء و خصومت و نزاع و جدال چيز ديگرى بود ؟

مراء و جدالى كه كشورها را از هم پاشيد ، ملّت ها را به روز سياه نشاند ، اولياء الهى را به سخت ترين مصائب و شدائد دچار كرده و استعدادهاى الهى را در بسيارى از مردم از بين برد ! !

با حق جدال نكنيد ، از مراء بپرهيزيد ، نزاع در گفتار را كنار بگذاريد ، اهل خضوع و خشوع و تواضع باشيد ، سهل و آسان واقعيات را قبول كنيد . خود و ديگران را دچار باطل و هلاكت و فلاكت و سيه بختى و تيره روزى نكنيد ، راه حق را پيموده و اخلاق و كردار خود را هماهنگ با اخلاق و كردار انبياء قرار دهيد .

دل را آلوده نكيند ، قلب را سياه نمائيد ، نفس را به خباثت نكشيد ، روح را نميرانيد بين خود و نور حق حجاب نشويد ، با خدا و انبياء و ائمه و صلحاء و اهل نصيحت كه جز خير و مصلحت شما چيزى نمى خواهند در امر دين و دنيا لج بازى نكنيد ، بخود آئيد و بعد از آن باز بخود آئيد ، كه شما ذاتاً آئينه ى انعكاس صفات حضرت حقيد ، اين آئينه را با گناه و معصيت قيراندود ننمائيد . كه پشيمانى پس از مرگ سودى ندارد .

بيائيد همانند اولياء خدا فقط به خدا فكر كنيد و تنها سخن از او بگوئيد و با او بگوئيد و با او باشيد ، و بسوى او پرواز كنيد و براى او باشيد ، و بخاطر او بخواهيد و به پيشگاه مقدسش با زبان دل عرضه بداريد :

آنچه با من مى كند سوداى تو *** مى كشم چون نيست كس همتاى تو
تا خيالى آمد از خجلت هلال *** از هلال عارض زيباى تو
برگشايد كار هر دو كون را *** يك گره از زلف عنبر ساى تو
تن ز خون پوشيد قوس قامتم *** از خدنگ نرگس رعناى تو
هيچ كارم نيست جز جان كاستن *** بر اميد لعل جان افزاى تو
كى رسم من بى سر پا در توزانك *** بى سر و پايست سر تا پاى تو
كى توانم پخت سوداى تو من *** هست سوداى تو بر بالاى تو
دم فرو بست از سخن اينجا فريد *** تا كند غواصى درياى تو
چون دانستى كه ممارات و مجادله صفت ابليس است پس بدان كه مراء ندارد در هيچ حال ، مگر كسى كه خود و غير را نشناخته ، و از معارف و حقايق دينيه و اوصاف حميده محروم باشد ; چه هركه راه به عجز و قصور خود برد و به جهل خويش مخصوص ذات بارى و نفوس مقدسه است و به مضمون فَوْقَ كُلُّ ذى عِلْم

عَليمٌ دانا و آگاه و بينا باشد ، راه مراء و مجادله و منازعه را بر خود مى بندد و اقدام به آن نمى كند . در حديث است كه شخصى به خدمت امام حسين (عليه السلام)عرضه داشت ، ساعتى بنشين تا در مسائل دينى مناظره و مباحثه كنيم و قصدش از اين دعوت يافتن حق نبود ، بلكه مى خواست راه مراء و مجادله و منازعه و خصومت با حق بپيمايد .

حضرت فرمودند :

اى فلان من به آئين و دين خود عارفم و راه حق و حقيقت بر من واضح است ، اگر تو جاهلى و راه به دين خود نبرده اى برخيز و به طلب دين شو كه منازعه و مجادله كار من نيست و من به اين صفت شيطانى و اخلاق ابليسى راهى ندارم .

به دردى گرفتارم از عشق دوست *** كه درمانش ار هست در دست اوست
ز شورش نشايد ترش كرد روى *** كه شيرين دهان است گر تلخ گوست
گنه باشد ار روى درهم كشم *** مرا گر بچيند بمقراض پوست
ببايد نهادش به بيداد دل *** كه در بند خوبان بيداد خوست
كمى كنج عزلت نكرد اختيار *** مگر آن كه پايش به گنجى فروست
دلا رخ متاب از طلب يك نفس *** كسى كام بايد كه در جست و جوست
جدال احسن
در عين اينكه اسلام عزيز در آئينه ى آيات و روايات مراء و جدال و نزاع و خصومت در گفتار و لج بازى را حرام كرده و در بخش بعد به موارد حرمت اشاره خواهد رفت ، براى روشن شدن حق در برابر كسيكه حق در نظرش مجهول است و حقيقت برايش آشكار نيست تكيه بر جدال آنهم بفرموده ى قرآن مجيد جدال احسن ، يعنى كلاميكه در عين نرمى همراه با حجت و دليل و برهان است ، و بخاطر اتمام حجت بر خصم و ملزم نمودن او به پذيرفتن حقيقت بكار مى رود لازم و بلكه واجب است .

احتجاجاتى كه قرآن از انبياء و كتب روايتى از ائمه و اولياء الهى در برابر مخالفان و منكران نقل مى كند ، همه جدال احسن است ، و بر اثر همين نوع مجادله ، حق و حقيقت براى بسيارى از منكران و بى خبران روشن گشت و با كمال خضوع و خشوع در برابر دين تسليم و به راه رشد و كمال راه يافته و به سعادت دنيا و آخرت رسيدند ، قرآن در زمينه مجادله احسن كه يكى از طرق هدايت مردم و روشن نمودن حق در برابر آنان است مى فرمايد :

( ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ )(1) .

اى رسول من مردم را با حكمت و برهان و موعظه نيكو و جدال و مناظره احسن به راه خدا دعوت كن ، كه البته خدا به حال كسى كه از راه گمراه شده و يا آنكه هدايت يافته داناتر است .

آيات هفتاد و هفت تا هشتاد و سوم سوره ى مباركه ى يس بيانگر جدال احسن است ، كه خداى مهربان به پيامبر عزيزش در برابر يكى از منكران زنده شدن مردگان تعليم داده است :

آيا انسان نديد كه ما او را از آب گنديده و چيزى چون نطفه ، آنهم از ميليونها اسپرم از يكى از آنها آفريديم پس او نسبت به حق و حقيقت دشمن آشكار شد .

براى ما مثل جاهلانه زد ، و در اين مثل آفرينش خود را فراموش كرد ، آمد و گفت اين استخوان پوسيده را باز كه زنده مى كند ؟ !

بگو خداوندى زنده مى كند كه اوّل بار به آنها حيات بخشيد و او بهر خلقت دانا و قادر است ، آن خدائى كه از درخت سبز و تر براى نفع گيرى شما آتش قرار داد تا زمانى كه خواهيد برافروزيد ، آيا آن آفريدگارى كه خلقت با عظمت آسمانها و زمين از اوست ، بر زنده كردن موجود ضعيفى چون شما قدرت ندارد ؟ آرى بدون شك و بطور حتم قدرت دارد كه او آفريننده ى همه ى هستى و داناى بر هر چيز است .

فرمان نافذ حضرت او در صحنه ى آفرينش اين است ، كه چون چيزى را اراده پديد شدن كند به محض اينكه بگويد باش مى شود ، پس منزّه و پاك است خدائى كه ملكوت هر چيزى در اختيار اوست و بازگشت همه بسوى او مى باشد .

آيات 74 تا 81 سوره ى مباركه ى انعام جدال احسن است كه حضرت ابراهيم با مردم زمان خود داشت . و آنان را در آنچه بآن معتقد بودند با همان جدال احسن شكست داد .

مناظرات حسن بن فضال ، مؤمن الطّاق ، هشام بن حكم ، جابر جعفى با دشمنان حق و با معاندان و منكران از نوع جدال احسن بوده كه حضرت صادق (عليه السلام) هميشه آن بزرگواران را به برخورد با مخالفان از طريق جدال احسن ترغيب و تشويق مى كرد ، و بلكه مناظره كردن آنان را با خصم واجب و لازم مى دانست ، و اگر به بعضى از اصحاب و ياران مى فرمايد با دشمن مناظره نكنيد كه مناظره حرام است ، بخاطر اين بود كه آنان تخصصى در امر مناظره و جدال احسن نداشتند .

چنانچه مجلدات اين شرح به بيش از آنچه در نظر گرفته شده نرسد ، در بخش بيان زندگى اصحاب ائمه در شرح حديث هفتاد به بخشى از مناظرات و مجادلات جانانه ى ايشان با دشمنان كه منجر به شكست حتمى مخالفان شد اشاره خواهد رفت .

خلاصه جدال احسن در موردى است كه اولاً جدال كننده در امر مناظره با خصم داراى تخصّص كافى باشد ، و ثانياً مخالف و منكر حق بخواهد به حق و حقيقت راه يابد ، در غير اين صورت جدال و مجادله و مراء و نزاع مشروع نيست و ورود در آن از نظر شارع حرام است .

1 ـ سوره ى نحل (16) : آيه ى 125 .

جدال غير مشروع
آنجا كه انسان تخصص در بحث ندارد و براى او از نظر علمى و دينى قدرت رودرروئى با مخالف نيست و يا غرض انسان از جدال و مراء اظهار فضل و كمال و خودنمائى ، و به عجز آوردن و ذليل كردن مردم است ، جدال و سودى جز برافروختن آتش خصومت و نزاع ندارد ، و پاى تعصّب جاهلانه و يا ترويج باطل در كارست بدون شك جدال حرام است ، و اين جدال در حقيقت حجابى است كه بر چهره ى حق پوشانده مى شود ، و خورشيد واقعيت را در پس ابرهاى تيره دشمنى و كينهورزى مى برد .

اين نوع جدال در تاريخ حيات يا كار رياكاران ، و يا عمل جاهلان و يا اخلاق اقوامى بود كه در برابر انبياء الهى بر باطل خود در برابر حق پافشارى داشتند ، و در عين روشن بودن حقيقت . بخاطر پيروى از شهوات و تكيه بر محسوسات نمى خواستند به قبول واقعيات تن دهند . قرآن مجيد محصول اين گونه مجادلات را غضب رب و آتش جهنم در روز قيامت مى داند ، چنانچه در بعضى از آيات زير مى خوانيد .

( كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوح وَالاَْحْزَابُ مِن بَعْدِهِمْ وَهَمَّتْ كُلُّ أُمَّة بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ وَجَادَلُوا بِالْبَاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ فَأَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَاب )(1) .

پيش از مردم مكه قوم نوح و طوايف بعد از آن قوم پيامبران را تكذيب كردند ، و هر امّتى همت مى گماشت كه پيامبر خود را دستگير كرده و هلاك كند ، و با جدال و برهان باطل حق را پايمال سازد ، و ما آنان را به كيفر گرفتيم و چگونه عقوبت سخت كرديم .

( مَا يُجَادِلُ فِي آيَاتِ اللهَ إِلاَّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَلاَ يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فِي الْبِلاَدِ )(2) .

در آيات ما به انكار و جدل و مراء و خصومت و نزاع و لج بازى برنمى خيزد مگر قوم كافر ، اى رسول من از تصرف اينان بر شهر و ديارها دل مباز .

( وَلاَ تُجَادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللهَ لاَ يُحِبُّ مَن كَانَ خَوَّاناً أَثِيماً )(3) .

هرگز به خاطر مردمى كه به خود خيانت مى كنند جدال مكن كه همانا خداوند كار بد عمل را دوست ندارد .

( وَمِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ فِي اللهَ بِغَيْرِ عِلْم وَيَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطَان مَّرِيد )(4) .

برخى از مردم از جهل و نادانى در خدا جدال كنند و در اين جدال از هر شيطان گمراه كننده پيروى نمايند .

( وَمِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ فِي اللهَ بِغَيْرِ عِلْم وَلاَ هُدىً وَلاَ كِتَاب مُنِير )(5) .

و برخى از مردم ، از روى جهل و نادانى و بى هيچ حجت و كتاب روشن در خدا به مجادله برخيزند .

در دنباله ى آيه ى بالا مى فرمايد :

( ثَانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللهَ لَهُ فِي الدُّنْيَا خِزْيٌ وَنُذِيقُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَذَابَ الْحَرِيقِ )(6) .

و با تكبر و نخوت از حق اعراض كرده تا خلق را از راه خدا گمراه كند ، چنين كسى را در دنيا ذلت و خوارى است ، و در آخرت عذاب سوزان خواهيم چشاند .

( يُجَادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنْظُرونَ )(7) .

1 ـ سوره ى مؤمن (40) : آيه ى 5 .

2 ـ سوره ى مؤمن (40) : آيه ى 4 .

3 ـ سوره ى نساء (4) : آيه ى 107 .

4 ـ سوره ى حج (22) : آيه ى 3 .

5 ـ سوره ى حج (22) : آيه ى 8 .

6 ـ سوره ى حج (22) : آيه ى 9 .

7 ـ سوره ى انفال (8) : آيه ى 6 .

مردم نادان در برنامه هاى حق با اينكه روشن گرديده با تو جدال و نزاع مى كنند ، و طاعت خدا آنچنان بر آنان دشوار است كه گوئى با چشم مى بينند كه آنان را بسوى مرگ مى كشند ! !

فقيه بزرگ شيعه ، دانشمند كم نظير ، عالم عامل وجود مبارك شهيد ثانى صاحب دويست جلد نوشته ى علمى در كتاب پرفايده ى « منية المريد فى آداب المفيد والمستفيد » كه به توسط دانشمند محترم آقاى سيد محمد باقر حجّتى به زيور ترجمه ى بسيار عالى آراسته شده در آفات و نتايج سوء مراء و جدال مى فرمايد :

بايد متوجه باشيم مناظره اى كه به منظور غلبه بر ديگران و اسكات طرف و تمايل عصبى به اظهار فضل صورت مى گيرد ، منبع و سرچشمه ى همه ى خويها و رفتارهايى است كه از نظر خداوند متعال ناستوده ولى از ديدگاه ابليس ستوده است .

همانگونه كه اگر كسى ميان شرب خمر و ساير گناهان و زشت كاريها مخيّر باشد ، و شرب خمر را بخاطر ناچيز شمردن جرم آن ، بر ديگر گناهان ترجيح دهد و در نتيجه همين گناه به طرف گناهان ديگر كشيده شود ، همين گونه نيز اگر بر روحيه ى كسى حس علاقه ى به غلبه ى ديگران و اسكات آنها در مناظره و جاه طلبى و مباهات بر ديگران چيره و مستولى گردد ، اينگونه تمايلات او را به اظهار و ارتكاب علنى تمام پليديها سوق مى دهد ، و بايد دانست كه جدال غير احسن و مراء و نزاع توأم با دوازده آفت است .

1 ـ عدم پذيرش حق
اين حالت ناپسند تا آنجا در روح مناظره كننده پيش مى رود كه نامرغوب ترين حادثه و نامطلوب ترين رويداد زندگى از ديدگاه او ، اين خواهد شد كه مبادا حق بر زبان طرف مناظره ى او پديدار گردد .

هر چند حق بدينصورت چهره مى نماياند ، وى با توسل به تلبيس و بيان حق بجانب و نيرنگ مى كوشد تا بمنظور انكار حق برحسب مقدورات و توانائيش مناظره ى وى ادامه يابد .

از اين پس ممارات و ستيزه جوئى بصورت عادت و طبيعت در او در مى آيد ، بگونه اى كه هر سخنى بگوشش مى رسد ، براى اظهار فضل و خرده گيرى از خصم حالت اعتراض و اشكال تراشى هر لحظه در دلش برانگيخته مى شود ، اگرچه طرف او برحق باشد ، چون مى خواهد خودى بنماياند لذا بهيچ وجه درصدد اظهار حق برنمى آيد .

خداوند متعال بين كسى كه به خدا دروغ و افترا مى بندد و ميان كسى كه حق را تكذيب مى كند جدائى نمى بيند ، بلكه آن دو از نظر جرم و گناه روحى و اخلاقى يكى مى داند .

( وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللهَ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُ )(1) .

چه كسى ستمگرتر از كسى است كه بر خداوند متعال دروغ و افترا بسته و يا آنگاه كه حق بدو رسيد آن را تكذيب كند .

عدم پذيرش حق نوعى از تكبّر است و مراء و جدال مستلزم چنين حالتى است ، از ابى درداء و واثله و انس روايت شده كه روزى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) بر ما وارد شد ، در حالى كه ما راجع به يكى از مسائل دينى سرگرم بحث و مجادله و ستيزه جوئى بوديم .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) چنان خشمگين شد كه شدّت خشم او براى ما بى سابقه بود ، سپس فرمود :

ملّت هائى پيش از شما به علّت جدال و ستيزه جوئى گرفتار انحطاط و نابودى شدند ، از اين عمل دست برداريد ، زيرا يك فرد با ايمان با كسى به جدال و ستيزه جوئى برنمى خيزد ، ستيزه جوئى نكنيد ، چون ستيزه جو سخت زيانكار است ، جدال را كنار بگذاريد زيرا من در روز قيامت از ستيزه گر شفاعت و وساطت نمى كنم .

با هم به ستيز برنخيزيد ، چون من براى كسى كه از جدال گرچه حق با اوست دست بردارد سه خانه در بوستانهاى بهشت ضمانت مى كنم ، از مراء و جدال دست برداريد ، زيرا نخستين كارى كه خداى من پس از منع از بت پرستى مرا از آن نهى فرموده ستيزه جوئى با مردم است .

قال رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) :

ثَلاثٌ مَنْ لَقِىَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ بِهِنَّ دَخَلَ الْجَنَّةَ مِنْ اَىِّ باب شاءَ : مَنْ حَسُنَ خُلْقُهُ وَخَشِىَ اللهَ فِى الْمَغيبِ وَالْمَحْضَرِ وَتَرَكَ الْمِراءَ وَاِنْ كانَ مُحِقًّا :

رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : سه گروه از مردم بهنگام روز قيامت مى توانند از هر درى كه دلخواه آنهاست وارد بهشت شوند :

1 ـ كسانى كه داراى اخلاقى نيكو و رفتارى پسنديده باشند .

2 ـ مردمى كه در پنهان و آشكار ، بيم از خداى در دل دارند .

3 ـ افرادى كه از جدال و ستيزه جوئى خوددارى كنند گرچه حق با آنان باشد .

امام صادق (عليه السلام) از امير المؤمنين (عليه السلام) روايت مى كند :

از ستيزه جوئى و خصومت با مردم برحذر باشيد ، زيرا اين دو حالت قلب انسان را نسبت به برادران ايمانى بيمارگونه مى سازد و نفاق و دوروئى در زمينه ى اين دو حالت در دلها ريشه مى دواند و رو به رويش و رشد مى گذارد
ـ تظاهر و رياكارى
از آفات زيانبار مراء و جدال و مناظره ، ريا و تظاهر و ملاحظه ى از توده ى مردم و سعى و تلاش براى جلب قلوب آنان و معطوف ساختن توجه ايشان به خويش مى باشد ، تا نظر و رأى آدمى تأييد شود ، و با وى هماهنگى برقرار گردد و اين عين ريا و تظاهر بلكه رياكارى بخشى ناچيز از اين دغل كارى است .

ريا و صحنه سازى يك نوع در و بيمارى مشكل زا و مرضى وحشتناك و كُشنده است ، قرآن مى فرمايد :

( وَالَّذِينَ يَمْكُرُونَ السَّيِّئَاتِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَكْرُ أُولئِكَ هُوَ يَبُورُ )(2) .
آنان كه نيرنگ هاى زشت آرند ، براى آنان عذاب سختى است ، و نيرنگ آنان تباه و نابود مى شود .

در شرح باب پنجاهم « مصباح » بخواست حضرت حق بطور مفصل به مسئله ى ريا اشاره خواهد شد .

3 ـ خشم و غضب
ديگر از عوارض سوء و آفت جدال و مراء و مناظره غير احسن خشم و غضب است .

جدال كننده غالباً نمى تواند از تيررس خشم در امان بماند ، بخصوص اگر به سخن وى ايراد و اشكال كنند و بيان او مورد اعتراض و انتقاد قرار بگيرد و استدلال او در حضور مردم مردود شناخته شود ، در چنين شرايطى ناگزير از عصبانيت است .

خداوند و همه ى انبياء از خشم و غضب بهر كيفيتى كه اتفاق افتد نكوهش كرده اند و نسبت به آن تهديد به عذاب نموده اند ، بخصوص اگر منشأ غضب عصبيت بى مورد و بى جا باشد .

( إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجَاهِلِيَّةِ فَأَنزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ )(3) .
آنگاه كه افراد كافر و ناسپاس ، حميت و غيرت را در دلهاى خود برقرار ساختند ، آنهم غيرت و تعصّب جاهلى ، پس خداوند متعال آرامش و اطمينان را بر فرستاده ى خود فرود آورد .

كفار بخاطر عصبيت كه بازدهش خشم است مورد نكوهش حقّ ، و مؤمنين بخاطر آرامشى كه حق به آنان مرحمت فرموده مورد ستايش قرار دارند .

يكى از انبياء به كسانى كه با او مصاحبت داشتند فرمود : چه كسى با من پيمان مى بنند كه خشمگين نشود ، تا بدينوسيله از لحاظ مقام و مرتبت نبوت با من هم طراز گردد و پس از من جانشينم باشد ؟

يكى از جوانان مجلس گفت : من چنين تعهدى را قبول مى كنم ، سپس آن پيامبر سخن و پيشنهاد خود را تكرار كرد ، باز هم آن جوان گفت : من اين مسئوليّت انسانى را بعهده مى گيرم ، و او عملاً نسبت به تعهدش وفادار ماند ، وقتى آن پيامبر از دنيا رفت جوان مذكور به مقام و مرتبت او نائل شد و آن جوان همان ذوالكفل نبى است ، كه متكفل و متعهد شد غضب نكند و به تعهدش نيز وفادار ماند .

4 ـ حقد و كينه توزى
ديگر از آفات مجادله غير احسن حقد و كينه توزى است كه خود بازده و زاده غضب است ، چون انسان وقتى خشم خود را به دل مى گيرد مسلماً قادر بر تشفى قلب نخواهد بود ، لذا اين حالت در درون او نفوذ كرده وآنجا پايدار و محفوظ مى ماند وبالاخره سر از حقد و كينه بر مى آورد .

بنابرين اين حقد و كينه توزى ، ثمره تلخ وميوه ناباب خشم وغضب است ، كه امور زشت وحالات ناپسنديده را براى انسان به ارمغان مى آورد ، كه اين امور عبارتند از : حسد ، ناسزاگويى در برابر حوادث ناخوشايند ، عزلت و كناره جوئى از مردم ، بريدن از خويشاوندان و نزديكان ، سخن هاى ناروا و نامشروع از قبيل : دروغ ، غيبت ، افشاء اسرار مردم ، پرده درى ، نقل مطالب استهزاءآميز و آزار رساندن با زبان و كردار .

تمام اين حالات و رفتار ، درجه و پايه ى ايمانى انسان را به انحطاط و سقوط مى كشاند و بين انسان و فضل و عنايت حق فاصله مى اندازد .

افراد كينه توز در صورتى كه قادر به مجازات طرف مجادله ى خود باشند مى توانند سه حالت را پيش بگيرند :

1 ـ حق طرف خود را بدون كم و كاست و به طور كامل ادا نمايند ، كه اين عين عدل و عدالت خواهى است .

2 ـ نسبت به او از طريق عفو و گذشت احسان كنند كه چنين كارى تفضل است .

ناروا عمل كنند و به وى ظلم و ستم نمايند كه چنين برنامه اى جور است . رفتار سوم شيوه ى اراذل و اوباش و فرومايه است ، رفتار دوم راه و رسم صديقين است ، و رفتار اوّل اوج پايه و درجه ى مردمان صالح و پسنديده است .

5 ـ رشك و حسد
ديگر از آفات مضّر مجادله رشك و حسد است كه نتيجه و بازده حقد و كينه توزى است .

اكثراً مجادله كننده از حسد در امان نيست ، زيرا گاهى بر طرف خود غالب و گاهى در برابر او مغلوب است و گاهى سخن وى مورد تمجيد و وقتى سخن طرف وى مورد ستايش است .

وقتى غلبه با او نباشد ، و سخنش مورد ستايش قرار نگيرد ، بخود مى پيچد كه اى كاش من غالب مى آمدم و از كلام من ستايش مى شد و اين آرزو و خواسته عين حسد است ، چون علم و دانش از مهم ترين نعمت هاى الهى است ، وقتى مجادله كننده آرزو كند كه مزاياى دانش بطرف او باشد ، معنايش اين است كه اى كاش طرف من از اين امتيازات محروم بود ، پس در حقيقت سلب نعمت را از طرف مقابل خود درخواست داشته و اين همان حسد است .

بخواست حق در شرح باب پنجاه و يكم « مصباح الشريعه » به مسئله ى حسد و آفات آن اشاره خواهد شد .

6 ـ كناره جوئى از مردم
فاصله گرفتن از مردم و قطع رابطه ى با آنان از پى آمدهاى حقد و كينه توزى است ، زيرا وقتى بين دو طرف مجادله نفرت و انزجار بالا مى گيرد و خشم و غضب از رهگذر آن چهره نشان مى دهد ، و هر يك از دو طرف مدعى مى گردد كه حق با اوست و ديگرى اشتباه مى كند و چنين مى پندارد و يا اظهار مى كند كه طرف وى روى امر باطلى اصرار مىورزد البته مورث خشم مى شود و لازمه ى خشم جدائى و قطع رابطه است ، زيرا وقتى محبت و عشق رفت ، قهر و كينه مى آيد .

قهر و جدائى بنحو عجيب و غريب مورد نفرت اسلام است تا جائى كه داود بن كثير از امام صادق (عليه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) روايت مى كند كه حضرت فرمود :

اگر دو فرد مسلمان از هم دورى گزينند و صلح و سازش ننمايند از حوزه ى ايمان در اسلام بيرون هستند و نمى توان ميان آنها هيچگونه ولايت و پيوندِ دوستى تصوّر كرد .

اگر هر يك از آن دو در اعاده و ارتباط پيش قدم گردند و سر صحبت را با يكديگر باز كنند آن كسى كه در اين كار پيش قدم شود در روز حساب بسوى بهشت رهنمون مى گردد .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد :

هيچ وقت دو فرد مسلمان از هم قهر و دورى نمى كنند مگر آن كه يكى از آنها مستوجب برائت و بيزارى از خداوند و مستحق لعنت اوست ، و گاهى هر دو مستحق چنين كيفرى هستند .

راوى عرض كرد : اين يكى كه قهر كرد و در قطع رابطه پيش قدم شد ظالم و متجاوز است ، پس بنابراين به چه دليل آن ديگرى كه مظلوم است بايد كيفر ببيند ؟ ! فرمود :

چون او برادرش را به ارتباط و آشتى دعوت نكند و از سخنش چشم پوشى ننمود ، از پدرم شنيدم كه مى فرمود : اگر دو فرد با هم درگير شوند و با هم به نزاع برخيزند و يكى از آنها به ديگر چشم زخمى وارد سازد بايد مظلوم به رفيق خود بازگردد و به او بگويد : برادر من به تو ستم كردم و مرا عفو كن تا بدين وسيله خلأ قهر و قطع رابطه ميان او و رفيقش جبران گردد ، زيرا خداوند متعال داور عادل و دادگسترى است كه حق مظلوم را از ظالم مى ستاند .

ابى بصير از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده :تا آن وقتى كه دو فرد مسلمان از هم دورى مى جويند شيطان همواره خرسند و شادمان است ، و وقتى بهم مى رسند و دوستى خود را تجديد مى كنند زانوهاى شيطان سست مى گردد بگونه اى كه نمى تواند در جائى قرار بگيرد ، و رگ و پيوندش از هم گسيخته مى شود و فرياد مى زند : واى بر من كه نابود شدم .

7 ـ گفتارهاى حرام
هفتمين آفت مجادله و مراء سخنان ناروا از قبيل دروغ و غيبت و امثال آنها است ، كه از لوازم كينه توزى است ، زيرا مراء و مجادله هرگز از كلامى كه بمنظور نكوهش و توهين به طرف ايراد مى شود خالى نيست .

گاهى مناظره كننده سخنان طرف را تحريف مى كند و در نتيجه مرتكب دروغ و افتراء و دغل كارى مى گردد ، و گاهى نيز آشكارا طرف خويش را جاهل و احمق قلمداد مى كند .

همه ى رفتار سابق الذكر از گناهان كبيره است ، و بگونه اى در قرآن و حديث نسبت به آنها تهديد شده است كه مى توان گفت از حد احصا بيرون است .

مفضل بن عمر از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود :

اگر كسى راجع به مؤمن مطالبى را بازگو كند كه بدان وسيله آبروى او را از ميان ببرد و حيثيت او را لكه دار سازد تا آن كه از ديدگاه مردم سقوط كند ، خداوند متعال وى را از حدود مرزهاى ولايت و دوستى خود بيرون مى راند و در حوزه ى ولايت و دوستى شيطان وارد مى سازد و شيطان هم از او استقبال نمى كند .

ابوبصير از امام باقر (عليه السلام) روايت مى كند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود :

ناسزا گفتن به مؤمن فسق و گناه ، كشتن او كفر و خروج از ايمان ، غيبت كردن او معصيتى نابخشودنى و حرمت مالش همسان با حرمت خون اوست .

فضيل از امام باقر (عليه السلام) روايت مى كند :

هر انسانى در پيش روى مؤمنى به وى طعنه زند و شخصيت او را مخدوش سازد به بدترين وضع مى ميرد و حق اين است كه درخور اين وضع باشد ، مگر آنگاه كه به خير و نيكى روى آرد .

8 ـ تكبّر و برترى جوئى
جدال و مراء و مناظره معمولاً با تكبّر و اظهار برترى بر ديگران همراه است . مناظره در شرايطى صورت مى گيرد كه انسان مى خواهد زير بار حرف حقِ ديگران نرود و سعى مى كند آراء آنان را نپذيرد ، گرچه حقانيت آنان بر مجادله كننده ثابت و روشن گردد ، چون از آن بيم دارد كه مبادا غلبه و پيروزى آنان بر ديگران ثابت شود .

حتى اگر عجز و ناتوانى و مغلوبيت او نيز بر ديگران محرز و علنى شود ، حاضر نيست صريحاً به اشتباه خويش اعتراف كند و بگويد : حق همان است كه طرف مقابل مى گويد .

چنين روحيه اى نمايانگر تكبر و خود بزرگ بينى است ، همان كبر و خود بزرگ بينى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در مقام نكوهش از آن فرموده :

اگر كبر و خود بزرگ بينى حتى به مقدار ذره اى در قلب كسى باشد به بهشت راه ندارد .

پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) ضمن حديثى كبر و منش هاى نابخردانه را به :

بَطَرُ الْحَقِّ وَغَمْصُ النّاسِ .
تعبير فرموده .

منظور از بَطَرُ الْحَق ، مردود ساختن سخن به گوينده آن و عدم اعتراف به حقّانيّت آن پس از اثبات و محرز بودن آن است ، و منظور از غَمْصُ النّاس پست و حقير شمردن مردم مى باشد .

چنان مناظره كننده ى كذائى در صدد است كه حق و حقيقت ، با وجود اين كه كاملاً براى وى واضح است ، از نظر ديگران مخفى مانده تا بتواند آن را بر گوينده رد كرده و احياناً وى را تحقير كند ، چون مى پندارد تنها خودش محق است و طرف او به حق آشنائى ندارد و به باطل مى انديشد ، و خيال مى كند كه طرف او فاقد ملكه و نيروى علمى و قابليت شناخت قوانينى است كه علم و دانش را براى انسان به ارمغان مى آورد .

از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل است كه خداوند فرمود : شكوه و عظمت پوشش مرا تشكيل مى دهد و كبريا و بزرگى رداء مرا مى نمايد ، اگر كسى در اين دو سمت و صفت الهى با من به نزاع و هماورى برخيزد او را درهم شكسته و نابودش مى سازم .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود :

عظيم ترين و پرمخاطره ترين كبر ، عبارت از غَمْصُ الْخَلْقِ وَسَفَهُ الْحَقِّ است .

راوى مى گويد معناى اين دو جمله را سؤال كردم حضرت فرمود :

آن است كه تو حق را نشناسى و از اهل حق خرده گيرى كرده و بى جهت آنها را مورد انتقاد قرار دهى ، اگر كسى با چنين روحيه اى با افراد جامعه رفتار كند در حقيقت با خداوند متعال به نزاع و درگيرى برخاسته و با او در عظمت و كبريائى و بزرگيش هماوردى و همتائى دست يازيده است .

9 ـ كنجكاوى از عيوب مردم
نهمين آفت و عارضه ى زيان بخش مراء و مجادله پى گيرى و تجسّس از عيوب و زشتى هاى افراد جامعه است .

شخص مجادله كننده درصدد يافتن و جستجوى لغزش زبانى و يا لغزش هاى ديگر در بيانِ طرف خود مى باشد تا آن را براى روز مبادا براى خود عليه طرف ذخيره و آماده ساخته و وسيله اى براى تحكيم مبانى و شخصيت خود و پاكى خويش قرار دهد ، و يا احياناً كمبود و نقائص خود را بدين وسيله جبران و دفع نمايد .

حتى چنين حالتى براى بى خبران و افرادى كه از مجراى علم و دانش ، جوياى دنيا هستند ، در عين نفوذ و گسترش ، استمرار و ادامه پيدا مى كند تا آنجا كه از كم و كيف حالات و عيوب و نقائص طرف مقابل خود تحقيق و كنجكاوى مى نمايند تا در پى آن ، چنين عيوب و نواقص را در حضور وى به رخ او كشيده و شفاهاً آنها را در برابر او مطرح سازند ، و احياناً مى كوشند اين عيوب را دليل و دستاويزى براى كوباندن طرف قرار داده و به اطرافيان مى گويند : ديديد چگونه طرف را شرمسار و بى آبرو ساختيم ؟ ! ! و از اين قبيل افكار و رفتار ناستوده اى كه بى خبران از دين و ايمان و رهروان طريقه ى شيطان ، و ابليس مآبان دچار و گرفتار آن مى باشند ، در حاليكه خداوند متعال فرموده :

( وَلاَ تَجَسَّسُوا )(4) .
در حالات و كيفيات مردم و گفتار مردم تجسّس نكنيد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود :

اى مؤمنان ، كه زبان شما گوياى ايمان است ولى در قلب شما نفوذ نكرده است ، از عيوب و زشتى ها و طرز زندگانى مردم كاوش نكنيد ، اگر كسى درصدد پى جوئى از عيوب و خرده هاى ديگران برآيد ، خداوند متعال نيز خرده ها و نواقص او را پى جوئى مى كند ، و كسى كه خداوند در صدد كنجكاوى عيوب وى برآيد ، او را حتى در دل خانه اش رسوا مى كند .

از امام صادق (عليه السلام) است :

علّت و عاملى كه بيش از هر عامل ديگر ، انسان را از خداوند متعال دور مى سازد اين است كه كسى با فردى ديگر طرح الفت و برادرى بندد و درصدد آن باشد كه لغزشهايش را ذخيره كند تا در روز و فرصت مناسبى بوسيله ى آنها وى را مورد ملامت و سرزنش قرار دهد ، و شخصيت او را درهم بريزد ، و آبروى او را از ميان بردارد .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در طى سخنانى فرمود :

رفتار برادر ايمانى خود را به نيكوترين وجه حمل كن ، مگر آنكه دليل قاطعى برخلاف توجيه خداپسندانه ى تو برايت پديدار گردد ، و تا آنجا كه مى توانى براى سخنِ بظاهر نادرست برادر دينى خود در جهت خير و خوبى توجيه نيكوئى بدست آورى ، نسبت به آن گفتار گمان بد مبر .

10 ـ بدخواهى و احساس شادى در اندوه ديگران
مجادله كننده در غير حق با بيچارگى و بدبختى ديگران احساس شادى مى كند ، و از خوشى و سعادت آنها رنجور و اندوهگين مى گردد .

اگر يك مسلمان نسبت به برادر ايمانى خود ، دوستدار و خواهان حالت و كيفيتى نباشد ، كه خود احساس علاقه به آن مى نمايد ، چنين مسلمانى از لحاظ ايمانى دچار نقص و گرفتار كمبود بوده و از خُلق و خوى و راه و رسم اهل دين سخت بدور است .

اين حالت را غالباً در افرادى مى بينيم كه اشتياق و علاقه به اسكات و كوباندن همگان و اظهار فضل بر برادران ايمانى بر قلبشان چيره شده است .

در احاديث متعدد و بى شمارى مى بينيم كه هر فرد مسلمان نسبت به فرد مسلمان ديگر داراى حقوق و وظايفى است ، كه اگر نسبت به هر يك از آنها اهمال و كوتاهى كند و آن حق را ادا ننمايد ، از حدود و مرزهاى ولايت و دوستى خداوند متعال و طاعت او تجاوز كرده .

كلينى در « اصول كافى » از معلّى بن خنيس از امام ششم حضرت صادق (عليه السلام)روايت مى كند كه : معلى مى گويد به حضرت عرضه داشتم ، يك فرد مسلمان نسبت به فرد ديگر چه حقّى دارد ؟

فرمود :

هر يك نسبت به ديگرى داراى حقوق هفتگانه ايست كه واجب و حتمى الاجراء است ، و اين حقوق از نظر ضرورت اجرا در حدّى قرار دارد كه اگر نسبت بهريك از آنها اجحاف كند و در اداء آن سهل انگارى نمايد از حوزه ى ولايت خداوند بيرون است .

عرضه داشتم چه چيزهائى اين حقوق هفتگانه را تشكيل مى دهد ؟ فرمود :

معلى من نسبت به تو احساس دلسوزى مى نمايم و بيم آن دارم كه مبادا اين حقوق را تباه سازى و نتوانى از آن صيانت و مراقبت كنى . و با بيان من به اين حقوق آگاهى پيدا كرده ، ولى در بكار بستن آن ناتوان باشى .

عرض كردم : لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ ، اميدوارم در سايه ى مشيت حق و با استمداد از حول و قوّه ى او قدرت اداى چنين حقوقى را بدست آورم ، امام صادق (عليه السلام)فرمود :

1 ـ ساده ترين و ناچيزترين حق يك مسلمان بر مسلمان ديگر آنست كه تو خواهان همان چيزهائى براى او باشى كه خود جويا و دوستدار آن براى خويش هستى ، و درباره ى او از همان چيزهائى احساس گريز و تنفر نمائى كه خود از آن متنفر و گريزان هستى .

2 ـ از خشمگين ساختن او برحذر بوده ، و پويا و جوياى مراتب رضا و خوشنودى او باشى و از دستور او فرمان برى .

3 ـ بايد به او با جان و مال و دست و زبان مدد رسانى .

4 ـ بايد چشم بينا و رهنمود پرداز و آئينه ى او باشى .

5 ـ نبايد تو سير باشى او گرسنه ، تو سيراب باشى او تشنه ، تو تن پوش داشته باشى او برهنه .

6 ـ اگر تو داراى خادم و نوكر هستى و او فاقد آن است ، بر تو لازم مى باشد كه خادم خود را در جهت خدمت به او نزد وى گسيل دارى تا جامه او را بشويد و غذاى او را فراهم آورد و بسترش را آماده سازد .

7 ـ بايد سوگند او را باور داشته باشى ، دعوت او را بپذيرى ، هنگام بيمارى عيادتش كنى ، از اموات منسوب هب او تشييع نمائى ، پس از مرگش در كنار جنازه اش حاضر شوى ، اگر احساس كنى به چيزى نيازمند است در تأمين آن مبادرت و پيشدستى كنى و نبايد در تأمين حوائج او تعويقى روا دارى تا وى را ناگزير سازى كه درخواستش را با تو درميان گذارد و دچار شرم سؤال گردد .

اگر بدين شيوه با وى رفتار كنى رشته ى ولايت و دوستى خود را با او پيوند داده و دوستى او را با رشته ى دوستى خود مربوط ساخته اى .

11 ـ تزكيه ى نفس و خودستائى
ديگر از آفات مراء و مجادله تزكيه ى نفس و خودستائى است ، كه هيچ مجادله كننده اى از صدمه ى آن در امان نيست .

اين خودستائى ممكن است با صراحت لهجه و با ايماء و اشاره و يا بصورت تعريض و كنايه اظهار شود.

مجادله كننده مى خواهد كلامش را درست و صحيح جلوه دهد و گفتار طرف مقابل را موهون و نادرست وانمود سازد ، و غالباً حالت درونى و خودستائى خود را آشكارا به زبان آورده و مى گويد : من از آن افرادى نيستم كه امثال اينگونه مطالب برايم ناآشنا و مبهم باشد ، در حاليكه كه خداى متعال فرمود :

( فَلاَ تُزَكُّوا أَنفُسَكُمْ )(5) .
خودستا و خويشتن آرا نباشيد .

به يكى از بزرگان گفتند : آن سخن راست و درستى كه اظهار آن زشت ونادرست مى باشد كدام است ؟ گفت : چنين سخن راستى كه على رغم صدق و راستيش زشت مى باشد كه آدم زبان به خود ستائى بگشايد .

12ـنفاق و دوروئى
از آفات مجادله و مراء نفاق است ، كه اهل مجادله به ناچار به چنين حالتى كشيده مى شود .

آنان با هماوردان و رقبا و پيروان خود از نظر حالت درونى با وضعى دردناك و خاطرى آشفته مواجه مى گردند ، درحاليكه از نظر ظاهر و با اظهار محبت و اشتياق با آنان روبرو مى شوند ، در همان حالى كه تظاهر به خوشحالى مى نمايند در همان حال به علت بغض وكينه اى كه در درون آنها را رنج مى دهد ، اعضاء و اندام آنها مى لرزد.

پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود :

آنگهى كه مردم علم و دانش را فرا مى گيرند ولى آن را بكار نمى بندند ، و با زبان نسبت بهم اظهار دوستى مى كنند ولى كينه ى يكديگر را به دل دارند و قطع رحم مى كنند و رشته ى ارتباط با خويشان و نزديكان را از هم مى گسلند ، همانگاه خداوند متعال آنان را از رحمت خويش طرد نموده و آنهارا كور و كر مى سازد(6) .

الها پروردگارا ، ما را از اين همه آلودگى و پليدى كه محصولى جز بسته شدن هشت در بهشت ، و باز شدن هفت در جهنّم به روى ما ندارد در پناه لطف و كرامت حفظ فرما ، كه اگر عنايت و محبت و رأفت تو نباشد ،براى ما كمترين قدرتى براى حركت به سوى تو نخواهد بود .

اين شكسته دل بى نوا، و تهيدست از حق جدا ، و گداى مسكين وفقير مستكين ، و درخت بى بر و محروم از در ، چون اين قسمت از كتاب رسيد ، در حالى كه اشك ندامت بر گذشته داشت ، و از آتش آلودگى ها مى سوخت و در انتظار پاكى وسلامت چشم به عنايت حضرت حق داشت ، به پيشگاه مقدس دوست به عنوان مناجات و عرض حاجات ، بدينگونه نوا داشت :

اى تو صفاى دل افسرده ام *** بين ز گنه خسته و پژمرده ام
بسته فتراك تو جان من است *** ظاهر و پيدا و نهان من است
روى متاب از من زار اى حبيب *** اى تو دواى من و بر من طبيب
باز كن از لطف درى سوى من *** احسن احوال نما خوى من
بر من آزرده مياور عتاب *** جرم مرا پاك نما از كتاب
غرق غم عشق نما اين دلم *** روضه ى رضوان بنما حاصلم
مفتخرم كن به عنايات خود *** روشنى ام بخش ز آيات خود
ذات مرا جلوه ى اوصاف كن *** آينه ام را ز كرم صاف كن
روز قيامت تو ز پيشم مران *** جز به بهشت رخ خويشم مخوان
در گذر از عبد خطاكار خويش *** برگ براتش بده از نار خويش
غير خود از خانه ى دل پاك كن *** پس قدم روح تو چالاك كن
بحر كرم را تو بياور بجوش *** اى ز كرم بر همگان پرده پوش
شام سياه تو مرا روز كن *** اى دل ديوانه ى تو پرسوز كن
بر من مسكين نظرى اى حبيب *** درد مرا كن تو دوا اى طبيب
حضرت صادق (عليه السلام) در دنباله ى روايت باب مراء مى فرمايد :

منشأ مجادله و مراء وسوسه شيطان است ، كه انسان تلقين مى كند بين مردم و دانشمندان برو و با هر طايفه مناظره و مجادله كن تا نگويند از بحث و جدل عاجزى و از علم و دانش بى خبرى .

مجادله و مراء خالى از چهار احتمال نيست .

1 ـ مباحثه و مجادله و نزاع و مراء در مسئله ايست كه هر دو طرف به آن آگاهى دارند ، در عين حال با هم منازعه مى كنند ، اينان پشت به نصيحت حق و انبياء نموده ، و براى اظهار فضيلت به بازار فضيحت آمده اند .

2 ـ يا هر دو جاهل به حقّند و نزاع آنان و مراء و جدالشان جز اظهار جهل و بى خبرى چيزى نيست و پافشارى در جهل البته از گناهان است .

3 ـ يا شخص تو عالم به حق است ، ولى جدال و مراء براى اين است كه بر طرف تسلّط و تفوق يابى ، و اين توفّق و تسلّط ناشى از علو و كبر نفس است كه در پيشگاه حق به سختى مذموم و محكوم است .

4 ـ يا طرف تو بر حقّ است و جدال تو براى شكستن حرمت و آبروى اوست و اين ظلم و جور است و از خصائل ابليسى و شيطانى است ، و رو كردن به هر چهار مورد بر اهل انصاف و آنان كه حقّ را قبول دارند محال است ، كه اهل حق اهل حقند .

آنگاه در پايان روايت اين باب امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند ، هركه ترك مجادله كند ايمانش را محكم نموده و صحبت دين را نيكو داشته و عقل را از آلوده شدن بهواى نفس حفظ كرده است .

حكما گفته اند : چنان كه ملكه ى تخيّل موجب نابودى عقل است ، ملكه ى مجادله نيز موجب و علّت وهن و سستى انديشه و قوّه ى درك است .

باب چهل و نهم
در مسئله ى غيبت است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :
اَلْغَيْبَةُ حَرامٌ عَلى كُلِّ مُسْلِم ، مَأْثُومٌ صاحِبُها فى كُلِّ حال .

وَصِفَةُ الْغَيْبَةِ اَنْ تَذْكُرَ اَحَدًا بِما لَيْسَ هُوَ عِنْدَ اللهِ عَيْبٌ وَتَذُمَّ ما يَحْمَدُهُ اَهْلُ الْعِلْمِ فيهِ .
وَاَمَّا الْخَوْضُ فى ذِكْرِ غائِب بِما هُوَ عِنْدَ اللهِ مَذْمومٌ وَصاحِبُهُ فيهِ مَلومٌ فَلَيْسَ بِغَيْبَة وَاِنْ كَرِهَ صاحِبُهُ اِذا سَمِعَ بِهِ وَكُنْتَ اَنْتَ مُعافىً عَنْهُ خالِيًا مِنْهُ وَتَكونُ فى ذلِكَ مُبَيِّنًا لِلْحَقِّ مِنَ الْباطِلِ بِبَيانِ اللهِ وَرَسولِهِ (صلى الله عليه وآله وسلم) وَلكِنْ بِشَرْطِ اَنْ لا يَكونَ لِلْقائِلِ بِذلِكَ مُرادٌ غَيْرُ بَيانِ الْحَقِّ وَالْباِطِل فى دينِ اللهِ تَعالى .

وَاَمّا اِذا اَرادَ بِهِ نَقْصَ الْمَذْكورِ بِهِ بِغَيْرِ ذلِكَ الْمَعْنى وَهُوَ مَأْخوذٌ بِفَسادِ رَأْىِ مُرادِهِ وَاِنْ كانَ صَوابًا .
فَاِنِ اغْتَبْتَ فَبَلَغَ الْمُغْتابَ فَاسْتَحِلَّ مِنْهُ ، وَاِنْ لَمْ يَبْلُغْهُ وَلَمْ يَلْحَقْهُ عِلْمُ ذلِكَ فَاسْتَغْفِرِ اللهَ له .

اَلْغيبَةُ تَأْكُلُ الْحَسَناتِ كَما تَأْكُلُ النّارَ الْحَطَبَ ، اَوْحَى اللهُ عَزَّوَجَلَّ اِلى موسَى بْنِ عِمْرانَ (عليه السلام) : اَلْمُغْتابُ اِذا تابَ فَهُوَ آخِرُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ وَاِنْ لَمْ يَتُبْ فَهُوَ اَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ النّارَ .
قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ :( أَيُحِبُ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ )(7) .

وَوُجوهُ الْغيبَةِ تَقَعُ بِذِكْرِ عَيْب فِى الْخَلْقِ وَالْخُلْقِ وَالْفِعْلِ وَالْمُعامَلَةِ وَالْمَذْهَبِ وَالْجَهْلِ وَاَشْباهِهِ . وَاَصْلُ الْغيبَةِ تَتَنَوَّعُ بِعَشْرَةِ اَنْواع : شَفاءِ غَيْظ ، وَمَساءَةِ قَوْم ، وَتَصْديقِ خَبَر، وَتُهْمَة ، وَتَصْديقِ خَبَر بَلا كَشْفِهِ ، وَسوءِ ظَنِّ ، وَحَسَد ، وَسُخْرِيَّة ، وَتَعَجُّب ، وَتَبَرُّم ، وَتَزْيين .
فَاِنْ اَرَدْتَ السَّلامَةَ فَاذْكُرِ الْخالِقَ لاَ الْمَخْلوقَ فَيُصيرَ لَكَ مَكانَ الْغَيْبَةِ عَبْرَةً وَمَكانَ الاِْثْمِ ثَوابًا .

كَذَبَ مَنْ زَعَمَ اَنَّهُ وُلِدَ مِنْ حَلال وَهُوَ يَأْكُلُ لُحومَ النّاسِ بِالْغيبَةِ . اِجْتَنِبِ الْغيبَةَ فَاِنَّها اِدامُ كِلابِ النّارِ ! !
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

اَلْغَيْبَةُ حَرامٌ عَلى كُلِّ مُسْلِم ، مَأْثُومٌ صاحِبُها فى كُلِّ حال .
وَصِفَةُ الْغَيْبَةِ اَنْ تَذْكُرَ اَحَدًا بِما لَيْسَ هُوَ عِنْدَ اللهِ عَيْبٌ وَتَذُمَّ ما يَحْمَدُهُ اَهْلُ الْعِلْمِ فيهِ .

در اين فصل از كتاب و در اين باب از « مصباح الشريعه » ، وجود مقدس حضرت صادق (عليه السلام) به يكى از بدترين گناهان و عظيم ترين معاصى كه بار سنگين آن در پرونده انسان از كوه گران تر است يعنى گناه بسيار بسيار خطرناك غيبت و پشت سر مردم حرف زدن اشاره مى نمايد .

غيبت از رزائل اخلاقى ، و از اوصاف ناپسند ، و از گناهان كبيره ، و از علائم ضعف ايمان ، و نشانه ى شيطنت ، و به فرموده ى حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) نان خورش سگان دوزخ است .

چه شخصيت هاى بسيار ارزنده اى را كه زبان پليد غيبت كنندگان درهم نشكسته ، چه آبروهاى محترمى را كه غيبت بر باد نداده ، چه انسانهاى با منفعت و فعالى را كه غيبت خانه نشين نكرده ، چه اموال پاك و ارزنده اى را كه غيبت از دست صاحبش بيرون نبرده و مالكش را بخاك سياه ننشانده ، چه جنگها و نزاع هائى كه بوسيله ى غيبت برپا نشده ، چه خانمانهائى كه غيبت بر باد نداده ، چه دوستى هاى شيرينى را كه غيبت به دشمنى هاى تلخ مبدل نساخته ، چه ظلم ها و ستم ها و بيدادگرى ها كه بر اثر غيبت بر سر بشر نيامده ؟ ! آه از اين گناه ، و واى بر اين زبان ، داد از اين معصيت ، فرياد از اين آلودگى ، كه ايمان ها بر باد داده ، و جنايت ها ببار آورده ! !

تمام مردم مى دانند غيبت گناه است . همه ى مسلمانها آگاهند كه غيبت معصيت است ، تمام مؤمنين مطلعند كه غيبت مساوى با خوردن گوشت مرده برادر مؤمن است ، ولى با كمال تعجب و با يك دنيا تأسّف اكثر آنان به اين گناه خطرناك آلوده اند !

نقل شيرين خانواده ها غيبت است ، شروع اكثر جلسات با غيبت است ، نشست و برخاست اكثر اهل علم آلوده به غيبت است ، حرف بيشتر زنان و شوهران با يكديگر و پدران و فرزندان با هم ، و معاشران با يكديگر ، و خريداران و فروشندگان باه همديگر و اكثريت جامعه غيبت است .

خداوندا مگر در قرآن مجيد در سوره ى مباركه ى حجرات با كمال شدّت غيبت را حرام نكرده اى ، مگر تمام پيامبرانت به كبيره بودن غيبت حكم نكرده اند ، مگر تمام امامان معصوم شيعه غيبت را به عنوان يكى از معاصى بزرگ ذكر نكرده اند ، مگر اولياء تو در هر عصرى و عرفاى عاشق در هر زمانى غيبت را منع نكرده اند ، پس چرا اكثر مردم براى دستور تو و انبياء و امامان و اولياء و عرفا ارزش قائل نيستند ؟ خداوندا مردم دچار چه دردى و گرفتار چه مرضى و آلوده به چه حالت خطرناكى هستند ؟

پروردگارا كار مردم و پرونده ى آنان كه هر صفحه اش در تمام مدت عمرشان به غيبت سياه است در روز قيامت و كنار ميزان و در دادگاه عدل كه جز تو قاضى ندارد به كجا خواهد كشيد ؟ !

آنان كه غيبت مى كنند در حقيقت پشت كنندگان به حقايق الهيّه و فيوضات ربانيّه اند .

غيبت كنندگان دوستان شيطان ، و رفيقان ابليس و راهرو راه جهنم و ستم كاران بر مردم مظلوم و بى دفاعند .

الهى من در ميان مردمى زندگى مى كنم كه از مرجع تقليد ، از عالم و دانشمند ، از مؤمن و متدين ، از بزرگ و كوچك ، از صغير و كبير ، از مرد و زن ، از شهرى و دهاتى ، و از شخصيّت هائى كه براى جامعه ى اسلامى كمال منفعت و سود را دارند غيبت مى كنند و در اين مسئله نه از تو ، نه از قبر نه از برزخ نه از محشر و نه از عذاب ، خلاصه از هيچ چيز پروا ندارند !

من نمى دانم مردم براى چه و براى كه و به چه علّت غيبت مى كنند ؟ غيبت مى كنند كه به شخصيت آنها اضافه شود ، مگر گناه اضافه كننده به شخصيت است ، غيبت مى كنند كه آبرو كسب كنند ، مگر غيبت منبع مولّد آبروست ، غيبت مى كنند كه به جامعه رشد و كمال برسد ، مگر گناه علّت رشد است ، غيبت مى كنند كه رضاى حضرت حق را جلب كنند ، مگر رضاى دوست به گناه و معصيت و پليدى و آلودگى جلب مى شود ، غيبت مى كنند كه نعمت هاى حق بر آنان افزون گردد ، مگر عصيان و طغيان علت مزيد نعمت است ؟ ! !

با ترك گناه راه پرواز به ملكوت را بپيمائيد .

برادران و خواهران ايمانى ، هر گناهى كه مرتكب مى شويم ، در حقيقت تيشه اى به ريشه ى كمال و سعادت و حركت الهى خود مى زنيم ، همه ى ما اين مسئله را امتحان كرده ايم ، كه چون به گناهى آلوده مى گرديم ، حس مى كنيم كه درون ما را ابرى از تاريكى و ظلمت گرفته ، و آثار آن ظلمت اين اس كه از خود و مردم و معارف حقه و عبادت و طاعت و خدمت و كرامت منزجر شده و دلسرد مى شويم ، و اين معنا را نيز امتحان كرده ايم كه هرگاه به ترك گناهى به لطف حضرت حق موفق شده ايم ، در باطن خويش احساس سبكى و نور و روشنائى كرده ، و گوئى دو بال پر قدرت براى پرواز به سوى حضرت دوست پيدا كرده ، و از عبادت و طاعت و خدمت و انجام فرائض الهيّه لذّت مى بريم .

در لحظاتى كه حالات عالى ملكوتى به انسان دست مى دهد ، و نسيم جانبخش فضاى لاهوتى بسوى انسان مىوزد ، و در رحمت واسعه دوست به روى انسان گشوده مى شود ، آدمى با تمام وجود مترنّم به اين غزل فيض آن شوريده ى عاشق مى گردد :

حلقه ى آن در شدنم آرزوست *** بر در او سر زدنم آرزوست
چند بهر ياد پريشان شوم *** خاك در او شدنم آرزوست
خاك درش بوده سرم سالها *** باز هواى وطنم آرزوست
تا كه به جان خدمت جانان كنم *** دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشاى سراپاى او *** ديده سراپا شدنم آرزوست
ديده ام از فرقت او شد سفيد *** بوئى از آن پيرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد *** بال و پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشى زدم *** سوى خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فيض كه با جان رود *** زندگى در كفنم آرزوست
آرى هر كس به هر كجا رسيد از ترك گناه و اداى واجبات رسيد ، و براى پرواز به سوى ملكوت و جلب خوشنودى حضرت دوست راهى بجز تسليم به حضرت او و با كمال قدرت ترك كردن گناه و اداى فرائض وجود ندارد .

چون به ترك معاصى موفق شوى ، و واجبات و فرائض الهيه را بجا آورى به مقامات عالى الهى و انسانى از جمله مقام با عظمت كشف و شهود و تأثير در نفوس و رابطه گرفتن با وراء عالم رسى ، و آنگاه از زندگى خود لذّتى ببرى كه اهل بهشت در فرداى قيامت از نعمت هاى بهشتى مى برند و اينك چند نمونه از حالات مردان راه دوست .

مقامى از مقامات اولياء
مولا محمد تقى بن مقصود على مجلسى از اعاظم علماء عاملين و عرفاى شامخين و داراى كرامات و خوارق عادات بوده است ، و استجابت دعايش درباره ى فرزندش وجود مبارك حضرت ملا محمدباقر مجلسى كه در تاريخ بشر موجودى كم نظير بوده مشهور آفاق است .

مرحوم ميرزا محمد تنكابنى مى نويسد ، كه شيخ اسدالله كاظمينى در مقدمه ى « مقابيس » نوشته است كه آن بزرگوار را كرامات باهره است ، آنگاه شرح حالى از خود ايشان حكايت مى كند كه در شرح فقيه فرموده است و حاصلش اين كه :

چون خداوند مهربان توفيق زيارت حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را به من عنايت فرمود ، از بركات آن حضرت مكاشفات بسيارى مرا روى داد كه عقول ضعيفه را تحمّل آن نيست ، و اگر بخواهم توضيح دهم بايد بگويم بين خواب و بيدارى بود ، ناگاه ديدم كه در سامرّا هستم و بارگاه عسگريين در نهايت عظمت و زينت است و بر روى قبر عسگريين (عليهما السلام) پارچه ى سبزى از پارچه هاى بهشتى انداخته شوده بود كه در دنيا مثل آن را نديده بودم ، در آن حال مولايم حضرت صاحب الامر را ديدم كه روى بر جانب در نشسته و بر قبر تكيه زده است ، پس چون چشمم بر آن حضرت افتاد با صداى بلند ، مانند مدّاحان بخواندن زيارت جامعه شروع كردم ، چون تمام كردم آن حضرت فرمود : خوب زيارتى است ، عرض كردم مولاى من جانم به فدايت زيارت جدّ شماست و اشاره بسوى قبر كردم ، آن حضرت فرمود : بلى داخل شو ، چون داخل شدم نزديك در ايستادم ، حضرت فرمود كه پيش بيا ، عرضه داشتم ترس آن دارم كه ترك ادب شود و بخاطر ترك ادب كافر شوم ! ! آن جناب فرمود : چون ما اذن دهيم ترك ادب نيست ، پس اندكى پيش رفتم در حالى كه از شدت ترس و هيبت بر خود مى لرزيدم باز آنجناب فرمود پيش بيا و من پيش رفتم تا نزديك آن حضرت رسيدم فرمود :

بنشين . عرض كردم : مى ترسم فرمود : مترس بنشين ، من هم چون غلامى كه در مقابل مولايش بنشيند نشستم ، آن بزرگوار فرمود : راحت باش و چهار زانو بنشين كه تو زحمت كشيده اى و پياده و پاى برهنه آمده اى و بالجمله از آن جناب نسبت به اين بنده الطاف عظيمه و مكالمات لطيفه واقع شد كه اكثر آنرا فراموش نمودم ، چون از آن حالت بخود آمدم همان روز اسباب زيارت و تشرّف به سامرّا فراهم شد با آن كه مدّتى بود كه راه مسدود بود ، پس من با پاى برهنه و پياده به زيارت آن جناب مشرف شدم و شبى در روضه ى مقدّسه مكرر زيارت جامعه را خواندم و در اثناء راه كرامت هاى عظيمه و معجزات غريبه ظاهر شد ! !

راستى مگر بدون اداى واجبات و بخصوص ترك محرّمات و منهاى تزكيه نفس و تجليه وجود ، مى توان به مقام قرب رسيد و شيرينى وصال را چشيد ؟

اى به وصفت گم شده هر جان كه هست *** جان نه تنها و خرد چندان كه هست
اى كمال آفتاب روى تو *** تا ابد فارغ ز هر نقصان كه هست
گر سكندر چشمه ى حيوان نيافت *** نيست عيب چشمه ى حيوان كه هست
كور مادر زادم آيد كلّ خلق *** در بر آن حسن جاويدان كه هست
صد هزاران قرن چرخ تيزرو *** بود هم زين شيوه ى سرگردان كه هست
از شفق در خون بسى گشت و نيافت *** چون تو خورشيدى در اين ميدان كه هست
آفتاب از شرم رويت هر شبى *** در سياهى شد چنان پنهان كه هست
باز چون زلفت كمند او شود *** بى سر و تن مى رود زان سان كه هست
نى چه مى گويم فلك گويست و بس *** در خم آن زلف چون چوگان كه هست
هيچ سر بر تن نخواهد ماند از آنك *** گوى خواهد شد در اين ميدان كه هست
و اشتياق روى چون خورشيد تست *** ابر را هر ديده گريان كه هست
وين عجب در جنب اشك عاشقان *** شبنم است اين جمله ى باران كه هست
ابر چبود زآن كه صد درياى خون *** از دل هر يك در اين طوفان كه هست
هرچه از ما مى رود آن هيچ نيست *** كار تا چون رفت آن پيشان كه هست
كار نى تنها مرا افتاد از آنك *** بس كه چون من بى سر وسامان كه هست
گرد نعلين گداى كوى تو *** بيشتر از ملك هر سلطان كه هست
تو چنين در پرده اى وز شور تست *** در دو عالم اينهمه حيران كه هست
جمله ى ذرات عالم گوش شد *** تا بفرمائى تو هر فرمان كه هست
دوست تر دارم من آشفته دل *** ذره اى دردت ز هر درمان كه هست
همدم عيسى شود بى شك فريد *** گر دمى برهد از اين زندان كه هست
دم عيسائى اولياء
فاضل تنكابنى مى فرمايد : در ابتداى امر كه هنوز آخوند ملا محمدتقى مجلسى شهرت كافى نداشت ، شخصى از ارادتمندان آنجناب نزد ايشان شكايت برد ، كه من همسايه ى بدى دارم و از سوء خلق او به تنگ آمده ام ، شب ها دوستان نااهل خود را جمع كرده و تا صبح به شراب خوارى و لهو و لعب مشغول اند و آسايش مرا سلب كرده اند ، اگر ممكن است در اين زمينه علاجى كنيد ، ايشان فرمودند : امشب همه ى آنان را به خانه ات به ميهمانى دعوت كن ، من نيز مى آيم شايد خداى تعالى بدينوسيله او را هدايت فرمايد .

آن مرد ايشان را به مهمانى خواست ، همسايه اش كه سردسته ى اشرار و اوباش بود گفت : چه شد كه تو نيز به جرگه ى ما و حلقه ى ما درآمدى ؟ گفت : فعلاً چنين پيش آمده ، آنان از دعوتش به گرمى استقبال كردند ، پس آن شخص ، آخوند ملا محمدتقى را خبر كرد و آخوند پيش از همه ى آنان به خانه ى آن شخص رفت و در گوشه اى قرار گرفت !

همين كه سردسته ى اوباش با دوستانش وارد شد ، و چشمش به آخوند افتاد كه در گوشه اى نشسته ناراحت شد ، چرا كه آخوند هم مسلك آنان نبود و وجودش باعث منغص شدن عيش آنان مى شد ، اما به حكم اجبار با دوستانش نشستند و براى اينكه آخوند را از آن مجلس براند سر صحبت را اينچنين باز كرد و گفت : راهى كه شما در پيش گرفته ايد بهتر است يا شيوه اى كه ما داريم ؟

آخوند فرمود : براى روشن شدن اين مطلب بايد هر كدام خواص و لوازم كار خود را بيان كنيم تا ببينيم كدام يك از اين دو بهتر و خوشتر است ؟

سردسته ى اشرار گفت : انصاف دادى و سخن بحقّى گفتى ، يكى از اوصاف ما اين است كه چون ما نمك كسى را خورديم به اصطلاح نمكدان نمى شكنيم و به صاحب نمك خيانت نمى نمائيم ، آخوند فرمود : اين چنين كه مى گوئى نيست و من حرف ترا بهيچ وجه قبول ندارم كه شما اين چنين هستيد . آن شخص گفت انكار شما بى مورد است زيرا اين امر از مسلّمات اين طايفه است ، آخوند فرمود : اگر چنين است من از شما مى پرسم آيا شما هرگز نمك خدا را خورده ايد ؟ !

آن شخص چون اين سخن بشنيد سر بزير انداخت و پس از اندكى از مجلس برخاست و با همراهانش بيرون رفت .

صاحب خانه به آخوند عرض كرد كه كار بدتر شد زيرا اينان به قهر از خانه ى من رفتند ، آن جناب فرمود : فعلاً كه كار به اينجا كشيد ، صبر كن ببينيم در آينده چه مى شود ؟

چون صبح شد رئيس اشرار به در خانه ى ملا محمّدتقى مجلسى آمد و با دنيائى عجز و التهاب و لابه و ناله عرضه داشت ، سخن ديشبت سخت در من اثر گذاشت و خواب از چشمم ربود ، اكنون توبه كارم ، غسل كرده و به خدمت آمده ام تا شرايع دين را به من بياموزى ، و پس از آن از مخلصين حقّ و هدايت يافتگان به راه خدا گرديد(8) .

سخن عشق جز اشارت نيست *** عشق در بند استعارت نيست
دل شناسد كه چيست جوهر عشق *** عقل را زهره بصارت نيست
عشق را بوحنيفه درس نگفت *** شافعى را در او روايت نيست
در عبارت همى نگنجد عشق *** عشق از عالم عبارت نيست
بوالعجب سوره ايست سوره ى عشق *** چار مصحف در او دو آيت نيست
هركه را دل ز عشق گشت خراب *** بعد از آن هرگزش عمارت نيست
عشق بِستان و خويشتن بفروش *** كه نكوتر از اين تجارت نيست
گر شود فوت لحظه اى بى عشق *** هرگز آن لحظه را كفارت نيست
دل خود را ز گور نفس برآر *** كه دلت را جز اين زيارت نيست
تن خود را بخون ديده بشوى *** كه تنت را جز اين طهارت نيست
پر شد از دوست هر دو كون و ليك *** سوى او زهره ى اشارت نيست
دل شورديدگان چو غارت كرد *** بانگ بر زد كه جاى غارت نيست
تن در اين كار درده اى عطار *** ز آنك اين كار با حقارت نيست
داستانى عجيب از اولياء
به سال هزار و سيصد و پنجاه شمسى در ايام ولادت مولا امام عصر عجّل الله تعالى فرجه الشريف به شهر همدان جهت تبليغ دين دعوت شدم ، در آن زمان بيش از بيست و شش بهار از عمرم نگذشته بود ، جذبه ى مهمى كه مرا به آن شهر كشاند وجود مبارك مردى چون حضرت آيت الله آخوند ملاعلى معصومى ، كه جامع كمالات و آراسته به حسنات و فقيهى بزرگ و حكيمى سترك و مدرسى كم نظير ، و معلّمى وارسته و به حقيقت كه از اولياء الهى بود ، او در آن شهر منشأ آثار بسيار مهمى از قبيل مسجد ، كتابخانه ، مدرسه ى علوم دينيه ، درمانگاه ، بيمارستان ، صندوق قرض الحسنه ، و دارالايتام بود ، و وجودش براى مردم آن ناحيه شمعى پرفروغ در راه هدايت الهى مى نمود ، و در جنب مدارس علميه ى آن جناب صدها محصل علوم دينى به كمالات علمى و اخلاقى رسيدند كه هر كدام بهر ناحيه كه رفتند منشأ بركات شدند ، آن مرد بزرگ به سال هزار و سيصد و پنجاه و هفت در آستانه ى پيروزى انقلاب اسلامى به جوار رحمت حقّ شتافت و سراسر آن نواحى را از وجود مقدسش محروم كرد رحمة الله عليه رحمة واسعه .

در همان سال كه در آن شهر منبر مى رفتم براى دست بوسى و زيارتش و فيض بردن از حضورش به خانه اش كه نشانه ى زهد و وارستگى آنجناب بود رفتم . آنحضرت اجازه ى علمى و روايتى مفصّلى كتباً و شفاهاً به من مرحمت فرمود ، و اين مسئله براى چون منى كه فاقد هر نوع صلاحيّت بوده و هستم جز عنايت و رحمت الهى چيزى نبود .

آن مرد بزرگ در هر مجلسى كه از اهل علم و غير اهل علم در خانه اش برقرار مى شد به بيان معارف الهيّه و مسائل ربانيّه و احاديث مأثوره ، و شرح حالات اولياء و بزرگان مى پرداخت ، تا نشستگان در محضرش از فيض آن مطالب به قيام روحى و قلبى اقدام كرده ، و خانه ى هستى خود را به نور معرفت و عمل بيارايند ، در آن مجلسى كه اين فقير فيض حضور آنجناب را داشت فرمود : مولى محمّدتقى مجلسى در امر به معروف و نهى از منكر مردى شديد ، دلسوز ، دل سوخته و برافروخته بود .

به هرجا قدم مى گذاشت ، بهركس كه مى رسيد ، و هر موضوعى را مى ديد ، از امر به معروف و نهى از منكر دست برنمى داشت و در اين زمينه از هيچ كس پروا نداشت و از ملامت ملامت كنندگان ترس و اضطراب و رنجى بخود راه نمى داد .

چندين بار به سردسته ى اوباش و اشرار محلّى برخورد و عاشقانه و جانانه وى و همراهانش را نصيحت و امر به معروف و نهى از منكر كرد .

آنان از برخورد مولا محمّدتقى سخت آزرده و آشفته بودند ، براى ساكت نمودن وى نقشه اى طرح كردند و آن اين بود كه يكى از مريدان مخلص او را وادار كنند كه در شب جمعه حضرت وى رابه مهمانى دعوت كند ، ولى از افشاى داستان خوددارى نمايد كه خانه در آن شب بدون صاحب خانه بايد در اختيار اوباش باشد ، چنانچه افشاى سرّ كند به بلاى سخت دچار گردد ، صاحب خانه ى ترسو براى شب جمعه از آن مرد بزرگ الهى دعوت كرد و خود از خانه رفت .

مجلسى به دعوت آن مرد مؤمن به آن خانه آمد، امام صاحب خانه را نديد ، جلسه از اشرار و سردسته ى آنان تشكيل شده بود ، مجلسى دانست كه نقشه اى جهت او كشيده شده ، از نقشه خبر نداشت ولى نقشه اين بود كه چون مجلس آراسته شد ، زنى عشوه گر و مطربه با روى باز و لباس رقص وارد مجلس شود و با زدن و كوبيدن آلات موسيقى به رقص مشغول شود ، آنگاه يكى از اوباش مردم محلّه را خبر كند تا بيايند وضع آن روحانى را ببينند ، چون مردم بيايند آبرويش برود و زبانش از امر به معروف و نهى از منكر بسته شود ! !

مجلس آماده شد ، ناگهان زن وارد گشت و با خواندن اين شعر شروع به رقصيدن كرد :

در كوى نيك نامان ما را گذر نباشد *** گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را

چون آن مرد وارسته و آن عبد خالص و آن منور به نور معرفت آن اوضاع را مشاهده كرد با دلى سوخته و چشمى گريان به وجود مقدس حضرت روى آورد و عرضه داشت :

گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را

ناگهان ديدند آن زن پرده ى اطاق را بدر آورد و بر خود پيچيد و به خاك افتاد و به يارب يارب مشغول شده و در مقام توبه و انابه برآمد و به دنبال او همه ى اوباش سر به خاك گذاشته و به درگاه دوست ناليدند و همه ى آنان بدست آن مرد الهى توبه كردند و از صلحاى زمان شدند !

هر ديده كه بر تو يك نظر داشت *** از عمر تمام بهره برداشت
سرمايه ى عمر ديدن تست *** وان ديده تو را كه يك نظر داشت
كورست كسى كه هر زمانى *** در ديد تو ديده ى دگر داشت
جاويد ز خويش بى خبر شد *** هر دل كه ز عشق تو خبر داشت
در شوق رخ تو بيشتر سوخت *** هر كو به تو قرب بيشتر داشت
در عشق رخ تو يك سر موى *** ننهاد قدم كسى كه سر داشت
بس مرده كه زنده كرد در خاك *** بادى كه به كوى تو گذر داشت
با چشم تو كارگر نيامد *** هر حيله كه چرخ پاك برداشت
رابطه ى اولياء با عالم غيب
مجلسى اوّل مولا محمّدتقى مى فرمايد : روزى به همراه استادم شيخ بهائى به زيارت قبر بابا ركن الدين در مقبره ى تخت فولاد اصفهان رفته بوديم كه ناگاه شيخ صدائى از قبر بابا مى شنود ، شيخ رو به من كرد و گفت اين صدا را شنيدند ؟ گفتيم نه ، شيخ شروع به گريه و ناله كرد ، پس از اينكه اصرار فراوانى كرديم كه صدائى كه شنيديد چه بود ، فرمود به من هشدار داد كه مرگم نزديك است وبايد آماده ى سفر آخرت باشم ، و اين جريان شش ماه پيش از وفات آن بزرگوار اتفاق افتاد .

محدّث نورى صاحب كتاب با عظمت « مستدرك » مى گويد : از بعضى از افراد با اطلاّع شنيدم كه گفت : آنچه شيخ شنيده بود اين جمله بوده است : شيخنا در فكر خود باش .

به فرموده ى فيض آن شوريده با حال :

عمر عزيز تا بكى صرف در آرزو كنم *** هاى بيا كه آرزو جمله فداى هو كنم
چند خجل كند مرا توبه ى آبروى بر *** مى سزد ار زتو به خون ريزم و آبرو كنم
اشتر لنگ لنگ من پاش خورد به سنگ من *** سنگ دگر چو افكنم زحمت او دو تو كنم
چند تنم به گرد تن بخيه زنم برين بدن *** بفكنم اين تن و به جان روى به جستجو كنم
رو چو كنى به سوى من جان شودم تمام تن *** بس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو كنم
جاطلبى ز من ترا بر سر خويش جا دهم *** آب طلب كنى ز من ديده برات جو كنم
خانه سر زما سوا پاك كنيم براى تو *** منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو كنم
كى بود آن كه مست مست شسته ز غير دوست دوست *** پشت كنم بهر چه هست روى بروى ادا كنم
گه به وصال روى او جان كُنم از شكوه كوه *** گه ز خيال موى او شخص بدن چو مو كنم
گه به وصال جان دهم گه به فراق تن نهم *** گه به خطاب انت انت گاه به غيب هو كنم
بار خدا بده به فيض نقد هر آنچه مى دهى *** عمر عزيز تا به كى صرف در آرزو كنم
قدرت معنوى اولياء

يكى از نواده هاى عالم بزرگ ، نجات دهنده ى فقه شيعه از جمود ، وجود مبارك آقا باقر بهبهانى براى اين فقير نقل كرد : كه از طرف بزرگان ايران نامه هاى مفصّلى براى جناب آقا باقر به نجف فرستاده شد ، كه آن حضرت براى زندگى و بدست گرفتن تمام امور مذهبى و فكرى رخت اقامت به ايران كشد ، حتى براى تحقّق اين امر به سلاطين و امراى زمان متوسل شدند ، ولى آن مرد بزرگ از آمدن به ايران خوددارى كرد .

شاگرد با عظمت آن مرحوم حضرت علاّمه ى بحرالعلوم مى فرمايد : چون استاد از طريق آن همه نامه تحت فشار شديد قرار گرفت ، از ميان شاگردان شش نفر اهل حال و مورد اعتماد را انتخاب كرد كه منهم يكى از آنان بودم .

ما شش نفر را به حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) برد و به ما شش نفر خطاب كرد ، اى ياران من شما را به عنوان گواه عادل به اين حرم مقدس آورده ام تا در حضور شما از حضرت مولا وظيفه ام را بپرسم چنانچه مرا امر به رفتن فرمودند بروم ورنه بمانم و من مى خواهم گواهى شما را در پاسخ نامه هاى ايران بنويسم .

آنگاه به طرف حضرت مولى الموحدين توجه كرد . عرضه داشت اى سيد من و مولاى من و تكيه گاه دنيا و آخرت من ، از ايران نامه هاى زيادى براى من آمده و مصرانه از من درخواست شده به آن ناحيه بروم و من در مسئله ى تكليف و وظيفه ى خود مردّد و دودل هستم ، چاره اى جز رجوع به باب علم نبى نديدم ، تكليف من چيست كه سخت سرگردانم ؟

علامه ى بحرالعلوم مى فرمايد : ناگهان صدائى از قبر مطهر آمد كه همه ى ما شش نفر شنيديم كه :

يا شَيْخُ لا تَخْرُجْ مِنْ بِلادِنا .
اى مرد بزرگ از اين مناطق بيرون مرو !

آقا باقر به ما شش نفر روى آورد و فرمود : شنيديد مولاى من چه فرمود : عرضه داشتيم آرى فرمود : گواه باشيد كه طبق فرمان مولا وظيفه ى من ماندن در اين منطقه است ، آنگاه براى اين كه مردم ايران از فيض الهى محروم نباشند به فرزند ارجمند و عالمش آقا محمد على امر كرد به طرف ايران حركت كند ، و آن جناب به امر پدر به سوى ايران آمد و در شهر كرمانشاه اقامت جست و در آن ناحيه منشأ آثار و خدمات مهم علمى و اجتماعى شد .

آرى با ترك گناه و اداى فرائض به شرطى كه نور خلوص در عمل تجلّى داشته باشد مى توان به مقامات عاليّه الهيّه رسيد .

گناه مانع خطرناك و سدّ زيان بخشى است ، هر يك گناهى كه از انسان صادر شود يك قدم عقب نشينى از مقام قرب و وصال و يك گام دور شدن از محبوب و نزديك شدن به ابليس ملعون و شيطان رجيم است ، و از جمله گناهانى كه در تاريكى درون و عقب راندن انسان از مقام قرب عجيب اثر دارد غيبت است ، بهمين خاطر حضرت صادق (عليه السلام) در ابتداى روايت باب غيبت مى فرمايد :

غيبت بر هر مسلمانى حرام است ، و صاحب غيبت در هر حال اهل گناه و از طايفه ى معصيت كاران است .

غيبت آن است كه سخن گوئى از كسى به صفتى كه آن صفت نزد حضرت حقّ عيب نباشد ، اما تو آن صفت را به گونه اى ذكر كنى كه بوى مذمت بدهد ، يا وصفى از كسى بگوئى كه آن وصف نزد آگاهان مذموم نيست ، ولى نحوه ى گفتار تو بصورتى باشد كه مستمع از سخنانت معناى مذمّت بفهمد .

خلاصه ، نسبت دادن كسى به صفتى بعنوان ذم و بدى غيبت است ، هر چند آن صفت نزد خداوند و عقلا عيب نباشد .

اما ذكر صفتى كه آن صفت نزد حق مذموم است ، و صاحبش بين مردم به آن صفت مشهور باشد ، و علّت شهرتش به آن عيب آن است كه خود حرمت خود را نگاه نداشته به اين معنى كه متظاهر به فسق و فجور و گناه علنى است و از جناياتش باك نمى كند و شرم و حيا ندارد بى مانع است ، زيرا كه اين گونه سخن گفتن در حقّ اين گونه مردم غيبت نيست ، هرچند صاحب آن اوصاف از شنيدن آنچه پشت سرش گفته شده دلگير شود .

امّا توجه داشته باش كه خود از آن اوصاف پاك باشى و قصد و غرضت از گفتن اوصاف او بيان حقّ باشد ، و اين كه مردم ، خود را از شرّ او در امان بدارند و از زيانش بر كنار بمانند ، و مواظب توطئه و نقشه ى او باشند ، كه غيبت اينگونه مردم و جاسوسى عليه آنان جايز بلكه لازم است ، كه اگر مردم از وضع اينان مطّلع نشوند به آنان و به كشورشان و به اموال و به دينشان ضربه ى غيرقابل جبران وارد خواهد شد .

ولى اگر غرض و قصدت از آنگونه گفتار حقّ و حقيقت نباشد ، گرچه در گفتارت صادقى ولى دچار اثم و گناه شده اى .

قرآن مجيد در آيه ى 12 سوره ى حجرات از غيبت به عنوان خوردن گوشت ميّت برادر مؤمن ياد كرده ، و اينگونه يادشدن از اين گناه دليل بر سنگينى بار اين معصيت است .

روايات باب غيبت
قالَ رَسولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله وسلم) :
كُلُّ الْمُسْلِمِ عَلَى الْمُسْلِمِ حَرامٌ دَمُهُ وَمالُهُ وَعِرْضُهُ .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : خون و مال و آبروى هر مسلمانى بر هر مسلمان ديگر حرام است .

معناى روايت اين است كه هيچ كس حق دست اندازى به جان و مال و آبروى مسلمان را ندارد ، و غيبت دست اندازى به آبروى مسلمان است و اين دست اندازى را خداوند بزرگ و انبياء و ائمه نمى پسندند .

وَقالَ (صلى الله عليه وآله وسلم) :
لا تَحاسَدوا ، وَلا تَباغَضوا ، وَلا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا وَكونوا عِبادَ اللهِ اِخْوانًا .

و نيز آن حضرت فرمود : به يكديگر حسد نورزيد ، و نسبت به هم خشمگين نشويد ، و از يكديگر غيبت ننمائيد ، و با هم در همه ى امور برادر باشيد .

قالَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله وسلم) :
اِيّاكُمْ وَالْغيبَةَ فَاِنَّ الْغيبَةَ اَشَدُّ مِنَ الزِّنا فَاِنَّ الرَّجُلَ قَدْيَزْنى فَيَتوبُ اللهُ عَلَيْهِ وَاِنَّ صاحِبَ الْغيبَةِ لا يُغْفَرُ لَهُ حَتّى يَغْفِرَ لَهُ صاحِبُهُ .

پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : از غيبت برحذر باشيد ، كه غيبت از زنا شديدتر است ، مرد زنا مى كند و از عملش سخت پشيمان شده به خداوند باز مى گردد و خدا وى را مى پذيرد ، اما غيبت كننده تا غيبت شوند را راضى نكند آمرزيده نمى شود .

در كتب تفسير چون « تفسير ميبدى » خواندم كه شخصى در كمال اضطراب به عارفى مراجعه كرد و گفت به فريادم برس كه دچار مخمصه اى سختم ، آن عارف به تصور اينكه آن شخص به بلائى يا مصيبتى دچار آمده پرسيد ترا چه مى شود ، آن شخص مضطرب و بدحال گفت واى بر من كه به خطا و اشتباه و بخاطر ضعف در اراده و هواى نفس دچار زنا شده ام !

آن عارف به او گفت به اين حال كه نزد من آمدى من تصور كردم دچار غيبت شده اى برخيز و توبه كن و تصميم بگير كه از اين به بعد با خداوند مخالفت نكنى !

پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مى فرمايد :

شب معراج گروهى را ديدم كه با ناخن هاى خود چنگ به صورت مى زنند و روى خود را خراش مى دهند به جبرائيل گفتم اينان كيانند گفت : كسانى هستند كه از مردم غيبت مى كردند و عرض مردم را به باد مى دادند .

سليم بن جابر مى گويد به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) عرض كردم : چيزى به من بياموز كه نفع خدائى برم ، حضرت فرمود : چيزى از خوبى را كوچك مشمار گرچه ريختن جرعه ى آبى از دلوت در ظرف تشنه باشد ، و با برادرت با حُسن خلق روبرو شو ، و چون غايب شد از وى غيبت مكن .

داستان عجيبى از غيبت
انس بن مالك مى گويد : روزى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه ى من افطار نكند .

مردم روزه گرفتند ، چون غروب شد هر روزه دارى براى اجازه ى افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه ى افطار داد .

در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت دو دختر دارم تاكنون افطار نكرده اند و از آمدن به محضر شما حيا مى كنند اجازه دهيد هر دو افطار نمايند حضرت جواب نداد ، آن مرد گفته اش را تكرار كرد ، حضرت پاسخ نگفت ، چون بار سوم گفتارش را تكرار كرد حضرت فرمود : روزه نبودند ، چگونه روزه بودند در حاليكه گوشت مردم را خورده اند ، بخانه برو و بهر دو بگو استفراغ كنند ، آن مرد به خانه رفت و دستور استفراغ داد ، آن دو استفراغ كردند در حاليكه از دهان هر يك قطعه اى از خون بسته بيرون آمد ، آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آمد و داستان را گفت ، حضرت فرمود به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر اين گناه غيبت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند ! !

پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) در يك سخنرانى از زنا سخن گفت و بزرگى آن گناه را يادآور شد سپس فرمود يك درهم ربا گناهش پيش خدا از سى و شش زنا بالاتر است و سخت ترين ربا آبروى انسان مسلمان است !

زمانى كه رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) زناكارى را رجم كرد مردى در آن محل نزد دوستش از كسى غيبت كرد ، حضرت گوشت مردار گنديده اى را آورد و بهر دو گفت نيش بزنيد عرضه داشتند اين جيفه ى بد بو را ؟ حضرت فرمود كارى كه شما كرديد گند و بويش از اين بدتر بود ! !

در تفسير آيه

( وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَة لُّمَزَة )(9) .
آمده : هُمزه طعنه زننده به مردم و لمزه غيبت كننده از مردم مسلمان است .

صحابه ى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) با خوشروئى با يكديگر برخورد مى كردند ، و در جلسه ى غيبت حاضر نمى شدند و اين عدم حضور در مجلس غيبت را بالاترين عمل مى دانستند و خلاف آن را عادت منافقين بحساب مى آوردند .

بعضى از بزرگان گفته اند : گذشتگان از اهل ايمان عبادت را در روزه و نماز تنها نمى ديدند ، عبادت بزرگ نزد آنان خوددارى از غيبت بود .

ابن عباس مى گويد : چون خواستى عيب ديگران را بگوئى مسير سخن را به گفتن عيوب خود برگردان .

مالك دينار مى گويد : عيسى با حواريون بر مرده سگى گذشتند ، حواريون گفتند عجب بوى بدى دارد ، عيسى فرمود عجب دندانهاى سفيدى در دهان اوست ، انگار مى خواست حواريون را از بدگوئى از سگ منع كرده و به آنان تعليم دهد كه هميشه خوبيهاى خلق را بگوئيد .

معناى غيبت
علماى دين بخصوص متخصصين در مسائل عالى اخلاقى بر اساس آيات و روايات حدّ و حدود و مرز غيبت را اينچنين بيان كرده اند :

غيبت عبارت از گفتارى است ، كه چون به برادرت برسد ناراحت شود ، و فرقى نمى كند كه اين گفتار و سخن درباره ى نقص بدن يا نسب يا اخلاق ، يا عمل ، يا قول ، يا دين يا دنيا يا لباس يا خانه و يا مركب او باشد .

در نقص بدن مثل اين كه پشت سرش بگوئى : چشم ضعيف ، لوچ ، كچل ، قد كوتاه ، قد بلند ، سياه چهره ، زرد رنگ ، و هر صفتى كه او را ناخوش آيد .

در نسب مثل اين كه بگوئى : پدرش هندى است ، دهاتى است ، نفهم است ، فاسق و خسيس است ، پينه دوز و كارگر و حمال است ، و از قبيل اين مسائل كه قصدى جز حقارت اشخاص بدين صورت نيست .

در اخلاق مثل اين كه گفته شود : فلانى بدخلق ، بخيل ، متكبّر ، رياكار ، ترسو ، خشمگين ، عاجز و ضعيف است .

در عمل مثل اين كه بگوئى فلانى : دزد ، دروغگو ، مشروب خوار ، خائن ، ظالم ، سست نماز ، بدركوع و سجود ، لا ابالى در نجاسات ، عاق پدر و مادر ، و اهل فسق و فجور است ، و يا پرحرف ، بى ادب ، پرخواب ، و پرخور است .

در لباس مثل اينكه بگوئى : آستين بلند ، آستين گشاد ، چرك لباس ، و داراى كلاه بزرگ است .

حرمت تمام اين امور كه مربوط به دين يا دنيا يا اخلاق است بوقتى است كه عيوب مسلمان نزد كسى آشكار نيست و در بين مردم داراى احترام است و از فسق علنى دور است ، و قصد انسان از بيان اين صفات ريختن آبروى مردم باشد .

اين را هم بايد دانست كه غيبت منحصر به زبان نيست ، بلكه با اشاره و با فعل و با حركات اعضاء بدن هم امكان غيبت وجود دارد .

از خداوند بزرگ بخواهيم كه براى هميشه ما را از افتادن در اين گناه خطرناك حفظ كند ، و تا وقت بيرون رفتن از دنيا ما را از شرّ اين معصيت در امان بدارد .

موارد جواز غيبت
روايات بسيار مهم كتب روائى مواردى را از حرمت غيبت استثنا كرده اند كه عبارت است از :

1 ـ غيبت هواپرست بدعت گذار

2 ـ سلطان و حاكم متجاوز و ستمگر

3 ـ فاسقى كه فسقش آشكار و علنى است

4 ـ كسيكه در انجام امور خلاف شرم و حيا ندارد

5 ـ قاضى و حاكم دادگاهى كه در حكم خود جائر و ستمگرند

6 ـ منافق

7 ـ فاجرى كه حتماً بايد به مردم معرفى شود

8 ـ بيان اوصاف كسى كه درباره ى او از انسان مشورت مى كنند ، مشورت در جهت شركت ، يا رفاقت يا ازدواج

9 ـ شهادت در دادگاه در حق كسى كه مستحق حدود الهى است

10 ـ جرح و تعديل راوى روايت

11 ـ ذكر عيبى كه شخص به آن مشهور است و با شنيدن آن عيب ناراحت نمى شود

12 ـ كمك گرفتن از صاحب قدرت براى جلوگيرى از عمل منكر اهل منكر ، كه راهى براى ردّ آن جز بازگو كردن وضع اهل منكر نزد اهل قدرت نيست.

در غير اين موارد پشت سر مردم مؤمن و مسلمان حرف زدن مخالف با دين و حرام و معصيت الهى و باعث عذاب جهنم در فرداى قيامت است(10) .

فَاِنِ اغْتَبْتَ فَبَلَغَ الْمُغْتابَ فَاسْتَحِلَّ مِنْهُ ، وَاِنْ لَمْ يَبْلُغْهُ وَلَمْ يَلْحَقْهُ عِلْمُ ذلِكَ فَاسْتَغْفِرِ اللهَ ] لَهُ [ .
اَلْغيبَةُ تَأْكُلُ الْحَسَناتِ كَما تَأْكُلُ النّارَ الْحَطَبَ ، اَوْحَى اللهُ عَزَّوَجَلَّ اِلى موسَى بْنِ عِمْرانَ (عليه السلام) : اَلْمُغْتابُ اِذا تابَ فَهُوَ آخِرُ مَنْ يَدْخُلُ الْجَنَّةَ وَاِنْ لَمْ يَتُبْ فَهُوَ اَوَّلُ مَنْ يَدْخُلُ النّارَ .

قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ :( أَيُحِبُ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ )(11) .
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : هرگاه از كسى غيبت كردى و به لوث اين گناه ملوّث شدى و اى مسئله بگوش طرف رسيد و فهميد كه از او غيبت كرده اى ، پس علاج تو از اين درد جهنمى اين است كه از او حلاليت بخواهى ، و لازم است آنقدر دنبال او باشى تا تو را ببخشد ، و اگر بگوش او نرسيد پس راه خلاصى تو از آن اين است كه از حضرت حق طلب آمرزش و مغفرت كنى .

و اين حقيقت را بدان كه غيبت خوبيها را مى خورد ، چنانچه آتش هيزم را خاكستر مى كند .

خداوند عزّوجل به موسى بن عمران فرمود : غيبت كننده اگر توبه كند آخرين كسى است كه وارد بهشت مى شود ، و اگر توبه نكند اول كسى است كه به آتش جهنم مى رود ، خداوند در قرآن مجيد فرموده : آيا يكى از شما دوست دارد گوشت مرده برادرش را بخورد ؟ !

مسئله غيبت چنانچه در صفحات گذشته توضيح داده شد حضرت صادق (عليه السلام)مى فرمايند عبارت است از عيب جوئى و عيب گوئى در خلقت انسان و خلق او و فعل او و معامله و مذهب و جهل او و امثال اين امور .

وَاَصْلُ الْغيبَةِ تَتَنَوَّعُ بِعَشْرَةِ اَنْواع : شَفاءِ غَيْظ ، وَمَساءَةِ قَوْم ، وَتَصْديقِ خَبَر، وَتُهْمَة ، وَتَصْديقِ خَبَر بَلا كَشْفِهِ ، وَسوءِ ظَنِّ ، وَحَسَد ، وَسُخْرِيَّة ، وَتَعَجُّب ، وَتَبَرُّم ، وَتَزْيين .
ريشه و حقيقت غيبت يكى از ده مورد است :

1 ـ علاج خشم و غضب يكى از ده مورد است :

2 ـ رنجاندن و غمگين كردن مردم با سخن بيجا و بى مورد پشت سر آنان .

3 ـ تصديق مطلبى كه متضمن غيبت ديگران باشد و بوى تهمت بدهد .

4 ـ تصديق خبرى كه مشتمل بر نقص كسى باشد بدون تحقيق و كشف .

5 ـ گمان بد در حق افراد .

6 ـ حسد بردن كه مورث غيبت است .

7 ـ سخريه و استهزاء پشت سر مردم .

8 ـ تعجب كردن از ذكر كسى و استبعاد در حق او .

9 ـ بوقت سخن به ميان آمدن از كسى ، اظهار ملالت و كراهت كردن از او .

10 ـ زينت دادن حرفى كه مشتمل بر معايب غير باشد .

فَاِنْ اَرَدْتَ السَّلامَةَ فَاذْكُرِ الْخالِقَ لاَ الْمَخْلوقَ فَيُصيرَ لَكَ مَكانَ الْغَيْبَةِ عَبْرَةً وَمَكانَ الاِْثْمِ ثَوابًا .
كَذَبَ مَنْ زَعَمَ اَنَّهُ وُلِدَ مِنْ حَلال وَهُوَ يَأْكُلُ لُحومَ النّاسِ بِالْغيبَةِ . اِجْتَنِبِ الْغيبَةَ فَاِنَّها اِدامُ كِلابِ النّارِ ! !

امام صادق (عليه السلام) در پايان روايت مى فرمايد : اگر علاقه دارى دنيا و آخرتت سالم باشد بجاى سخن از مردم با و سخن از حق بگو ، كه سخن از خدا گفتن مقدمه بصيرت و راه يافتن به فضاى با عظمت ملكوت و بدست آوردن رشد و كمال است ، و بجاى گناه ثواب و اجر و جلب رضاى دوست است .

آنكس كه بنيان روح و جسمش از مال حلال پرورش يافته ، گوشت مردم را با غيبت نمى خورد ، كه آدم حلال خور جز طاعت و عبادت برنامه اى ندارد كه طاعت و بندگى اقتضاى حلال خورى است ، از غيبت بپرهيزيد كه غيبت نان خورش سگان جهنم است .

يك بار ديگر روايت امام صادق (عليه السلام) را در اين فصل بخوانيد ، و روايات باب غيبت را از نظر بگذرانيد ، و در معارف قرآنيه و كلمات انبياء و معصومين دقت كنيد ، باشد كه خداوند توفيق ترك اين گناه عظيم را اگر آلوده با آن هستيد به شما عنايت بفرمايد .

در ضمن به اين حقيقت هم توجّه داشته باشيد كه مستمع غيبت در اين گناه عظيم با غيبت كننده شريك است و روايات متعدّدى به اين برنامه تذكّر داده اند.

خداوندا با لطف و عنايت و با كرم و مرحمتت توفيق ترك هر گناه صغيره و كبيره اى را به ما ارزانى بخش و بخصوص ما را از شرّ تمام گناهان زبان در پناهت حفظ فرما .

باب پنجاهم
در مسئله ريا و تظاهر است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : لا تُراءِ بِعَمَلِكَ مَنْ لا يُحْيى وَلا يُميتُ وَلا يُغْنى عَنْكَ شَيْئًا .
وَالرِّياءُ شَجَرَةٌ لا تُثْمِرُ اِلاّ الشِّرْكَ الْخَفِىَّ وَاَصْلُهَا النِّفاقُ ، يُقالُ لِلْمُرائى عِنْدَ الْميزانِ : خُذْ ثَوابَكَ وَثَوابَ عَمَلِكَ مِمَّنْ اَشْرَكْتَهُ مَعى فَانْظُرْ مَنْ تَعْبُدُ ، وَمَنْ تَدْعو ، وَمَنْ تَرْجو وَمَنْ تَخافُ .

وَاعْلَمْ اَنَّكَ لا تَقْدِرُ عَلى اِخْفاءِ شَىْء مِنْ باطِنِكَ عَلَيْكَ وَتَصيرُ مَخْدوعًا بِنَفْسِكَ ، قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ :( يُخادِعُونَ اللهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ )(12) .
وَاَكْثَرُ ما يَقَعُ الرّياءُ فِى الْبَصَرِ ، وَالاَْكْلِ ، وَالْكَلامِ ، وَالْمَشْىِ ، وَالْمُجالَسَةِ ، وَاللِّباسِ ، وَالضَّحْكِ ، وَالصَّلاةِ ، وَالْحَجِّ ، وَالْجَهادِ ، وَقِراءَةِ الْقُرْانِ ، وَسائِرِ الْعِباداتِ الظّاهِرَةِ .

وَمَنْ اَخْلَصَ للهِِ باطِنَهُ وَخَشَعَ لَهُ بِقَلْبِهِ وَرَأى نَفْسَهُ مُقَصِّرًا بَعْدَ بَذْلِ كُلِّ مَجْهود وَجَدَ الشُّكْرَ عَلَيْهِ حاصِلاً فَيَكونُ مِمَّنْ يُرْجى لَهُ الْخَلاصُ مِنَ الرِّياءِ وَالنِّفاقِ اِذَا اسْتَقامَ عَلى ذلِكَ فى كُلِّ حال .
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

لا تُراءِ بِعَمَلِكَ مَنْ لا يُحْيى وَلا يُميتُ وَلا يُغْنى عَنْكَ شَيْئًا .
وَالرِّياءُ شَجَرَةٌ لا تُثْمِرُ اِلاّ الشِّرْكَ الْخَفِىَّ وَاَصْلُهَا النِّفاقُ .

در اين فصل حضرت صادق (عليه السلام) به يكى از بدترين رذائل اخلاقى و آلودگيهاى قلبى يعنى ريا و تظاهر به عمل اشاره مى كنند .

امام (عليه السلام) مى فرمايند:

براى خوش آمد كسانى كه نه حيات دست آنهاست ونه از دست آنان براى تو در دنيا و آخرت كارى برمى آيد عمل مكن .

عمل براى خوش آمدى مردم نه اينكه سودى به انسان عمل كننده برنمى گرداند، بلكه زحمت و رنج انسان راضايع و در پايان كار جز حسرت و ندامت چيزى براى آدمى باقى نمى گذارد .

ريا درختى است كه ميوه ى آن شرك خفى است و ريشه وپايه ى ريا نفاق و دوروئى است .

اين شركى كه روايت تذكر ميدهد شرك در عبادت است ، و در حقيقت رياكار ، همسو و همراه و هم سفر با بت پرستان است .

ريا در واقع امر به اين معناست كه : انسان روى زمين پر قيمتى زحمت فوق العاده بكشد ، و انواع درختان و گياهان را به عمل آورد، چون تمام درختان و گياهان به مرحله ى ثمرآوردن برسند ، انسان ارّه ى تيزى را بردارد و به شخصى التماس كند كه بيا هر چه درخت و گياه در اين زمين است از بيخ و بن بر كن !!

رياكار با ارّه ى ريا كه بدست مردم مى دهد اصرار مى كند كه عملش از قبولى و رضايت حضرت حق قطع گردد ، و به ثمر واقعى و حقيقى نرسد .

با اين معنا بايد گفت ريا كردن كارى است احمقانه و رياكار در حقيقت حمّال و عمله ى شيطان است .

براى دور ماندن از ريا تمرين هاو رياضت هاى سخت شرعى لازم است ، و اگر كسى در مقام معالجه ى اين مرض هولناك بر نيايد به خسران ابدى دچار خواهد شد ، توجه به حقيقت اسماء و صفات الهى مانند ربّ ، قابل ، رحمان ، رحيم ، خالق ، ودود ، غفور ، كريم ، الله ، رفيع الدّرجات و توجه به اينكه تمام موجودات مملوك حقّند و از خود حيثيّت و هويت و اعتبار ندارند ، و توجه به اينكه روزى خواهد آمد كه احدى قدرت ندارد براى نجات انسان كارى صورت بدهد ، و توجه به اينكه عبادت جز براى حضرت حق واقع نمى شود ، داروهاى علاج ريا هستند .

براى انسان در هر حركتى سه پرونده هست .

در احاديث مرويه از اولياء الهى آمده ، كه براى عبد در هر حركتى از حركاتش هر چند كوچك و كم باشد سه پرونده تشكيل مى شود :

1 ـ براى چه ؟

2 ـ چگونه ؟

3 ـ براى كه ؟

يُنْشَرُ لِلْعَبْدِ فى كُلِّ حَرَكَة مِنْ حَرِكاتِهِ وَاِنْ صَغُرَتْ ثَلاثَةُ دَواوينَ : الدّيوانُ الاَْوَّلُ لِمَ وَالثّانى كَيْفَ وَالثّالِثُ لِمَنْ ؟
معناى پرونده ى اوّل « براى چه » آن است كه براى چه منظور اين حركت را انجام دادى ؟ آيا منظورت اين بود كه مولايت ترا امر كرده يا بخاطر هواى نفس و شهوت بود ، پس اگر در اين مرحله از رسيدگى سالم درآمد نوبت به پرونده دوم ميرسد كه عمل را چگونه انجام دادى ، كه خداى را در هر عمل شرايط و حدودى بازرسى نيز و به سلامت بگذرد پرونده سوم مطرح مى گردد ; كه براى چه كسى انجام دادى ، آيا در عمل اخلاص داشتى و تنها براى خدا انجام دادى و به محتواى لا اله الاّ الله كه بر زبان داشتى وفادار بودى ؟ تا اجر و پاداشت بر خدا باشد . با آن كه براى ريا و تزوير ونشان دادن به مخلوقى همانند خودت بود ، كه براى اجر و پاداشت را از همان مخلوق بگيرى ، چنانچه در روايات متعدد اين مضمون آمده ، و يا آن كه عملى كه انجام دادى براى رسيدن به مزد و پاداش دنيوى بوده كه بهره ات را در دنيا برده اى ، و يا آن كه از روى سهو و غفلت بوده كه اجر و پاداشى ندارى .

بالجمله اگر آدمى متوجه باشد كه اين چنين بازپرسى ها در پيش دارد نفس خود را رها نمى كند تا هر چه بخواهد انجام دهد ، و پيش از آن بازخواست شود ، خودش را به دادگاه وجدان مى كشد و از او بازخواست مى كند تا نفس از راه حق منحرف نشود و به خسران و زيان گرفتار نگردد.

يكى از عرفاى بزرگ را در اين مقام سخنى عميق و با معناست در آن سخن پر مغز و تكان دهنده ميفرمايد :

اِنَّما يَتَحَقَّقُ بِالْمُراقَبَةِ مَنْ يَخافُ عَلى فَوْتِ حَظِّهِ مِنْ رَبِّهِ .
مراقبت از نفس در كسى تحقق مى يابد كه بر فوت حظّش از پروردگارش بترسد .

غفلت ما از مراقبه از آن روست كه ندانستيم با ترك مراقبه چه از دست داده و خواهيم داد ، و از چه بهره هاى الهى محروم بوده و خواهيم بود و ندانستيم كه حظّ ربّ چيست ؟ و چگونه آن حظّ با مخالفت با حضرت او منافات دارد ،افسوس كه در اثر سوء تعليم و تربيت دل خود را با وعده هاى پوچ شيطانى خوش داشتيم و محكمات آيات و روايات را ناديده گرفتيم و اكنون بر ماست كه در آتش حرمان و هجران بسوزيم تا فردا با ما چه رفتار كنند ؟!

چه عجيب است كه گاهى اهل گناه اگر بدانند بيننده اى آنان را مى بيند ، گرچه آن بينده طفل صغير باشد به ملاحظه بر مى خيزد و حتى شنيده شده و يا در كتاب ها آورده اند كه گاهى بت پرستان در مقام عصيان از بت ملاحظه مى كردند ، اما عده اى از مردم كه ادعاى ايمان واسلام دارند در حركات و سكنات و در اعمال و رفتار خود از حضرت حق ملاحظه نمى كنند و اين عدم ملاحظه از ذلّت و پستى وبيچارگى نفس است و از تيره روزى و سيه بختى انسان !

در اين زمينه سخن سراى بزرگ پارسى سعدى شيرازى ميفرمايد :

زليخا چو گشت از مى عشق مست *** بدامان يوسف در انداخت دست
چنان ديو شهوت برآشفته بود *** كه چون گرگ در يوسف افتاده بود
بتى داشت بانوى مصر از رخام *** بر او معتكف بامدادان و شام
در آن لحظه رويش به پوشيد و سر *** مبادا كه زشت آيدش در نظر
دل آزرده يوسف به كنجى نشست *** به سر بر زنفس بد انديش دست
زليخا دو دستش ببوسيد و پاى *** كه اى تند رفتار سركش ، درآى
به سنگين دلى روى در هم نكش *** به تندى پريشان مكن وقت خوش
فرو ريخت بر ديده بر چهره خوى *** كه برگرد و ناپاكى از من مجوى
تو از روى سنگى شدى شرمسار *** مرا شرم نايد ز پروردگار ؟
غزالى مى گويد : جوانى شب هنگام به دامن زنى در آويخت ، زن گفت حيا نمى كنى ؟

گفت از كه ؟ كه بجز ستارگان چشمك زن آسمان كسى چشم بر ما ندوخته است .

زن گفت : پس ستاره آفرين كجا شد ؟ ! !

بيائيد در هر عملى وجود مقدس خالق و مالك و حيات بخش و رزاق و خداى خود را لحاظ كنيم كه همه كاره اوست ، و بهمه جا وبهمه كس ناظر اوست ، وكليد بهشت و جهنم در اختيار اوست ، و قبولى و ردّ عمل با حضرت اوست .

فيض بزرگوار آن شوريده مست ، وبلبل گلزار عشق در خطاب به حضرت دوست و اين كه همه كاره فقط اوست عرضه ميدارد :

چو تو در بر من آئى اثرى زمن نماند *** چو جدا شوى زجانم رمقى به تن نماند
سخن از دل برآيد برزبان كه با تو گويم *** چو نظر كنم بسويت به زبان سخن نماند
به وطن چو بى تو باشم بودم هواى غربت *** به سفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
زلطافت خيالت ز تجلى جمالت *** همه جان شدست اين تن تن من به تن نماند
بنما رهم بجائى كه همين تو باشى آنجا *** غم جان و تن نباشد سرما و من نماند
دل و جان نخواهم الا كه دهم به خدمت تو *** چوبخدمت توآيم دل و جان به نماند
دم نزع گفت جانم زبدن چه كشيدم *** هله دوستان بشارت كه ز غم بدن نماند
پس مرگ بيادت نفسى زجان برآرم *** شود اخگر اين تن من بدن و كفن نماند
به زمانه يادگيرى چو سخن نباشد اى فيض *** برسان سخن بجائى كه دگر سخن نماند
نامه تكان دهنده
عبدالله قطب در بيان عذاب حرمان و هجران از حق كه معلول گناه و معصيت بخصوص معاصى قلب مخصوصاً برنامه زشت ريا است در نامه اى به دوستش مى نوسد :

اما بعد : سزد كه آدمى ضعيف كه تاب گزيدن مورچه ندارد از عذاب خداى و گزيدن حيات و عقارب دوزخ و شكنجه و داغ آن جهان خود را نگاه دارد كه عذاب حقّ است ، وسطوت و بطش او از مجرمان مصروف نيست .

و اگر آدمى انديشد كه خداى كريم و رحيم است ، كجا بنده را چنين عذاب كند ؟ بايد بينديشد كه آنچه حال خداى با بنده مجرم كرده كه او را محلّ معصيت آفريدگار خويش و به جفا و نافرمان بردارى قيوم سماوات مبتلا كرده است از ابتلاء به عذاب كمتر نيست ، بلكه نزد ارباب همم و اهل معرفت ، اين زيادت است ، چنان چه اگر يكى از ايشان را مخيّر سازند ميان عذاب و ابتلاء به معصيت ، عذاب را دوست تر دارد از ابتلاء به معصيت ، كه بندگان حق شناس معصيت را براى آنكه معصيت است دشمن دارند با قطع نظر از آن كه سبب عذاب مى شود و يا نمى شود ، چنانچه رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) كه در شأن صهيب فرمود :

نِعْمَ الْعَبْدُ صُهَيْبٌ لَوْ لَمْ يَخَفِ اللهَ لَمْ يَعْصِهِ .
نيكو بنده است صهيب ، برفرض اگر نمى ترسيد باز معصيت خدا را نمى كرد .

وبنده مستبصر داند كه اگر و العياذ بالله به عذاب جاويد مبتلا شوند اين اهون است از آن كه به نافرمانى و عقوق و جفا در كار آفريدگار تبارك اسمه موصوف گردند ، چون خداى عزّوجلّ اين خذلان به بنده پسنديد كه او به چنين موصوف گردد كه نافرمانى خدا است ، چه عجب اگر او را به عذاب مبتلا گرداند كه اهون از آن است نزد مستبصر حق شناس .

و چون درآخرت جلال و بزرگوارى خداى بر مجرمان ظاهر شود چناچه آن را انكار نتوانند كرد و بينند كه چنان نافرمانى و سوء معامله با چه كسى كرده ، بينشى كه از آن تعامى « چشم پوشى » ميسر نباشد و از زشتى كردار خود آگاه شوند آگاهى اى كه تجاهل با آن نتوان ورزيد ، ايشان را حالتى روى نمايد از خجالت كه عذاب آتش با شدّت و حدّت كه آنرا است اهون از آن باشد ، و اگر ايشان را به عذاب آتش مشغول كنند و آن خجالت ايشان را فراموش شود ، يا ساعتى از آن ذاهل و غافل گردند گوئى برايشان منتى توان نهاد ، و واى بر كسى و بدا به حال او كه عذاب آتش با آنچه اوست اهون الحالين او باشد . . .

در آتشم بيفكن و نام گنه مبر *** كآتش به گرمى عرق انفال نيست

آرى براى اهل بينش حرمان و هجران از او سخت ترين عذاب ، و محروميت از قرب و وصال بدترين شكنجه است .

عارف معارف الهى شمس مغربى مى فرمايد :

كو جذبه اى كه آن بستاند مرا زمن *** كو جرعه اى كه تا كندم فارغ از زمن
كو باده اى كه تا بخورم بيخبر شوم *** از خويشتن كه سخت ملولم زخويشتن
كوآن عزيز مصر ملاحت كه تا دهد *** يك دم خلاص يوسف جان را زحبس تن
كو ساقيئى مويّد باقى كه در ازل *** بودى مدام نقل و ميم زان لب و دهن
در حالتى چنين كه منم دردمند عشق *** درمان درد من نبود غير درد من
اى ساقيئى كه مستى ارباب دل زتست *** از روى مرحمت نظر بر دلم فكن
چشمت به يك كرشمه تواند خلاص داد *** چون من هزار خسته درون را ازاين فتن
نشكن دل شكسته ى ماراكه بيش ازاين *** اوخود شكسته است از آن زلف پر شكن
درحلق جان مغربى انداز زلف خود *** او را بدست خويش برآر از چَه بدن
غزالى در باب مهلكات « كيمياى سعادت » بر اساس آيات و روايات درباره ى ريا مى گويد :

بدان كه ريا كردن به طاعت هاى حق تعالى از كبائر است و به شرك نزديك است ، و هيچ بيمارى بر دل پارسايان غالب تر از اين نيست كه چون عبادتى كنند ، خواهند كه مردمان از آن خبر يابند و برجمله ايشان را پارسا اعتقاد كنند ، و چون مقصود از عبادت اعتقاد مردمان بود ، خود عيادت نبود ، كه پرستيدن خلق بود ، و اگر آن نيز مقصود باشد اند عبادت خويش و حق تعالى همى گويد :

( فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلاَ يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً )(13) .
و هركه بديدار حق تعالى اميد دارد گو اندر عبادت حق تعالى هيچ شركت ميفكن .

و خداى تعالى همى مى گويد :

( فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ *الَّذِينَ هُمْ عَن صَلاَتِهِمْ سَاهُونَ *الَّذِينَ هُمْ يُرَآءُونَ *وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ )(14) .
واى بر كسانى كه ايشان را نماز با شهوت و ريا كنند .

يكى پرسيد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كه رستگارى چيست ؟ گفت :

اندر آن كه طاعت خداى تعالى كنى و رياى مردمان نكنى و گفت : روز قيامت يكى را بياورند و گويند چه اطاعت دارى ؟ گويد جان خود اندر راه حق تعالى فدا كرده ام تا اندر غزا مرابكشتند ،گويند دروغ گوئى براى آن كردى تا گويند فلان مرد مردانه است ، بگيريد و وى رابه دوزخ بريد .

ديگرى را بياورند و گويند چه اطاعت دارى ؟ گويد هر چه داشتم بصدقه بدادم ، گويد دروغ گوئى براى آن بكردى تا بگويند فلان مرد سخى است ، بگيريد وى را به دوزخ بريد .

و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) گفت : از امّت خويش از هيچ چيز چنان نترسم كه از شرك كهين ، گفتند آن چيست يا رسول الله ؟

گفت : ريا .

و گفت : روز قيامت حق تعالى گويد با مرائيان ، نزديك آن كسانى شويد كه عبادت براى ايشان كرديد و جزاء خود طلب كنيد .

و گفت : به حق تعالى پناه كنيم از جُبُّ الحزن يعنى غار اندوه ، گفتند يا رسول خدا جبّ الحزن چيست ؟ گفت واديى است اندر دوزخ ساخته براى قراء مرائى و گفت : حقّ عزّوجلّ همى گويد : هر كه عبادتى كرد و ديگرى را با من شركت داد من از شريك بى نيازم جمله بدان همباز دادم .

رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) گفت :خداى نپذيرد كردارى كه اندر وى يك ذره ريا بود معاذ همى گريست ،عمر گفت :چرا همى گريى ؟ گفت از رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم اندك ريا شرك است ، و گفت مرائى را روز قيامت ندا كنند و آواز دهند يا مرائى يا نابكار يا غدّار كردارت ضايع شد و مزدت باطل شد برو و مزد از آنكس طلب كن كه كار براى وى كردى .

شداد بن اوس گويد كه رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) را ديدم كه همى گريست گفتم يا رسول الله چرا همى گريى ؟ گفت :همى ترسم كه امت من شرك آورند نه آن كه بت پرستند يا ماه و آفتاب ليكن عبادت بر او به ريا كنند .

و گفت : اندر ظلّ عرض آن روز كه هيچ ظلّ نباشد جز آن مردى نخواهد بودن كه بدست راست صدقه بداد و خواست كه از دست چپ پنهان دارد .

حديثى عجيب در عبادت خالصانه
رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) گفت :

چون حق تعالى زمين را بيافريد بلرزيد كوه را بيافريد تا وى را فروگرفت ملايك گفتند هيچ چيز نيافريد حق تعالى قوى تر از كوه .

پس آهن رابيافريد نا كوه راببريد ، گفتند : آهن قوى تر است ، آتش را بيافريد تا آهن را بگداخت ،پس آب را بيافريد تا آتش را بكشت ، پس باد را بفرمود تا آب را برجاى بداشت پس ملايك خلاف كردند و گفتند :بپرسيم از حق تعالى كه چيست از آفريده هاى بو كه هيچ چيز از آن قوى تر نيست ، گفت :آدمى كه صدقه بدهد بدست راست كه دست چپ وى خبر ندارد ، هيچ آفريده ى قوى تر از وى نيست و نيافريده ام .

روايتى مهم در عبادت ناخالص
معاذ همى گويد كه رسول (صلى الله عليه وآله وسلم)گفت :

كه حقّ عزّوجلّ هفت فرشته پيش از آفريدن آسمانها بيافريد ، پس از آن آسمانها بيافريد و هر يك را كرد موكّل بر آسمانى و دربانى آن آسمان به وى داد .

چون فرشتگان زمين كه كردار خلق نويسند و آنان حفظه اند عمل بنده كه از بامداد تا شب كرده باشد رفع كنند تا آسمان اول برند و بر طاعت وى ثناء بسيار گويند و چندان عبادت كرده باشد كه نور وى چون نور آفتاب بود آن فرشته كه موكل بود بر آسمان اول گويد اين طاعت ببريد و بر روى وى باز زنيد كه من نگهبان اهل غيبتم مرا حق تعالى فرموده است كه هر كه غيبت كند مگذار كه عمل وى بر تو بگذرد .

پس عمل ديگر رفع كنند كه غيبت نكرده باشد تا به آسمان دوم آن فرشته گويد ببرند و بر روى وى باز زنيد كه اين براى دنيا كرده است و اندر مجالس بر مردمان فخر كرده است و مرا فرموده اند كه عمل وى را منع كنم .

پس عمل ديگرى رفع كنند كه اندر وى صدقه باشد و روزه و نماز و حفظه عجب بمانده باشند از نور روى و چون به آسمان سيم رسد آن فرشته گويد كه من موكلّم بر كبر كه من عمل متكبران را منع كنم و وى بر مردمان تكبر كردى .

پس عمل ديگرى رفع كنند با به آسمان چهارم آن فرشته گويد :كه من موكل عُجبم و عمل وى بر عجب نبودى نگذارم كه عمل وى از من بگذرد .

پس عمل ديگرى رفع كنند و آن عمل چون عروسى بود كه به شوهر تسليم خواهند كرد تا به آسمان پنجم برند آن فرشته گويد كه آن عمل بر روى وى باز زنيد و برگردن وى نهيد كه من موكّل حسدم هر كه در علم و عمل بدرجه ى وى رسيدى او را حسد كردى !!

پس عمل ديگرى دفع كنند و هيچ منع نبود تا به آسمان ششم آن فرشته گويد : كه اين عمل ببريد و بر روى وى باز زنيد كه وى بر هيچ كس كه وى را بلائى و رنجى رسيدى رحمت نكردى بلكه شادى كردى و من فرشته رحيتم مرا فرموده اند تا عمل بى رحم منع كنم .

پس عمل ديگرى رفع كنند كه نور وى چون نور آفتاب بود و بانگ آن در آسمانها افتاده باشد و هيچ كس منع نتواند كرد چون به آسمان هفتم رسد آن فرشته گويد اين عمل بر روى وى باز زنيد كه وى بدين عمل خداى را نخواست بلكه مقصود وى حشمت بود نزديك علما و نام و بانگ بوده اند شهرها و هر چه چنين بود ريا باشد و خداى تعالى عمل مرائى نپذيرد .

پس عمل ديگرى رفع كنند و از آسمان هفتم بر گذرانند و اندر وى همه ى خُلق نيكو بود و ذكر و تسبيح وهمه ى فرشتگان آسمان گواهى دهند كه اين عمل پاك است و به اخلاص است حق تعالى گويد : شما نگهبان عمليد و من نگاهبان دل ،وى اين عمل را نه براى من كرده است و اندر دل نيّت ديگرى داشت ، لعنت من كه خدايم بر وى باد ، فرشتگان همه لعنت گويند وگويند لعنت تو و لعنت ما بر وى باد آسمانها گويند لعنت ما بر وى باد و هفت آسمان و هر چه اندر هفت آسمان است بر وى لعنت كنند و امثال اين اندر ريا بسيار است .

انسان با دقت در روايات و معارف الهى به اين نكته متوجه مى شود كه ريا عمل بسيار پليد و آتش سوزنده و سختى است كه هم چون آتش جهنم تمام زحمات انسان را مى سوزاند و از آدمى چيزى باقى نمى گذارد .

نقل مى كنند كه علامه بحرالعلوم بيست و پنج سال خنده نكرد و شاگردان آن بزرگوار در همه حال وى را مغموم و مهموم ميديدند ، پس از بيست و پنج سال تبسّمى بر لبان مباركشان نقش بست ، يكى از شاگردان كه محرم سرّ بود از سبب آن تبسّم پس از بيست وپنج سال پرسيد ;آن جناب جواب داد بيست وپنج سال براى ريشه كردن ريا از خانه قلب در تلاش بودم تا امروز بتوفيق خدا و به كمك عنايت و رحمت او متوجه شدم كه ريشه ى اين رذيلت از قلبم كنده شده ، بدين سبب از شدّت خوشحالى خنديدم .

راستى وقتى وجود انسان از آلودگى هاى ظاهر و پنهان پاك مى شود ، چه دنياى عجيبى براى آدمى پيدا مى شود ، و چه لذت روحى و معنوى كه قابل مقايسه با هيچ لّذتى نيست به انسان دست ميدهد ، درآن وقت است كه انسان جز او نمى بيند و جز او نمى خواهد و جز او نمى گويد و از غير حضرت او لذت نمى برد .

ديده اى وام كنم از توبه رويت نگرم *** زان كه شايسته ديدار تو نبودنظرم
چون ترا هر نفسى جلوه بحسنى دگر است *** هر نفس زان نگران در تو به چشمى دگرم
توئى از منظر چشمم نگران برزخ خويش *** كه توئى مردمك ديده و نور بصرم
هر كه بى رسم و اثر گشت بكويش پى برد *** من بى رسم و اثر ناشده پى مى نبرم
تا ز من هست اثر از تو نيابم اثرى *** كاشكى در دو جهان هيچ نبودى اثرم
نتوانم به سركوى تو كردن پرواز *** تا ز اقبال تو حاصل نبود بال و پرم
بوى جانبخش تو همراه نسيم سحر است *** زان سبب مرده ى انفاس نسيم سحرم
يار هنگام سحر بر دل ما كرد گذر *** گفت چون جلوه كنان بر دل تو مى گذرم
مغربى آينه دل زغبار دو جهان *** پاك بزداى كه پيوسته در او مى نگرم
يُقالُ لِلْمُرائى عِنْدَ الْميزانِ : خُذْ ثَوابَكَ وَثَوابَ عَمَلِكَ مِمَّنْ اَشْرَكْتَهُ مَعى فَانْظُرْ مَنْ تَعْبُدُ ، وَمَنْ تَدْعو ، وَمَنْ تَرْجو وَمَنْ تَخافُ .وَاعْلَمْ اَنَّكَ لا تَقْدِرُ عَلى اِخْفاءِ شَىْء مِنْ باطِنِكَ عَلَيْكَ وَتَصيرُ مَخْدوعًا بِنَفْسِكَ .
قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ : ( يُخادِعُونَ اللهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنْفُسَهُمْ وَمَا يَشْعُرُونَ )(15) .

امام صادق (عليه السلام) در دنباله ى روايت مى فرمايد : روز قيامت به پاى ميزان اعمال به رياكار مى گويند :اجر و ثواب و مزد عملت را از آن كس بخواه كه وى را با من در عملت شريك كردى .

پس اى بنده حق دقت كن كه چه كسى را عبادت مى كنى ،و كه را مى خوانى ،و به كه اميد دارى و از كه مى ترسى ؟

تو قدرت پوشيده داشتن باطنت را بر خود ندارى ،از فريب نفس امّاره خلاصى براى تو نيست و تو گول خور نفسى ،گمانت اين است كه مى توانى چيرى را از حضرت او پنهان دارى و به آن جناب كه آگاه بر ظاهر و باطن تمام هستى است فريب آورى ،خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد :

منافقان و دورويان با خداى و مؤمنان خدعه كنند نمدانند كه جز با خود خدعه نمى كنند ، و به اين معنا شعور ندارند .

وَاَكْثَرُ ما يَقَعُ الرّياءُ فِى الْبَصَرِ ، وَالاَْكْلِ ، وَالْكَلامِ ، وَالْمَشْىِ ، وَالْمُجالَسَةِ ، وَاللِّباسِ ، وَالضَّحْكِ ، وَالصَّلاةِ ، وَالْحَجِّ ، وَالْجَهادِ ، وَقِراءَةِ الْقُرْانِ ، وَسائِرِ الْعِباداتِ الظّاهِرَةِ .
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند ريا اكثراً در اين امور راه پيدا مى كند :

1 ـ چشم

2 ـ خوردن

3 ـ حرف زدن

4 ـ راه رفتن

5 ـ مجالست

6 ـ لباس

7 ـ خنده

8 ـ نماز

9 ـ حج

10 ـ جهاد

11 ـ قرائت قرآن و ساير عبادات ظاهره

رياى چشم مانند نظر به عجز و انكسار و نگاه با حالت از روى سالوسى كه مردم از طريق اينگونه نگاه بر خوبى باطن آدمى حكم كنند و يا بگويند فلانى كم خواب است و از اولياء خداست و داراى حالات معنوى و ملكوتى است .

رياى در اكل و خوردن مانند اين كه انسان در برابر مردم كمتر از حد معمول خودش بخورد تا مردمان بگويند آدم كم خورى است ، خوشا بحال او كه بر شكم مسلّط است و از اين راه به كسب نور معرفت مشغول است .

سعدى در گلستان مى گويد ، عابدى مهمان امير شهر شد ، چون از مهمانى برگشت به فرزندش گفت : سفره ى غذا بياور كه گرسنه ام . گفت پدر مگر در خانه ى امير غذا نخوردى گفت چرا ولى به اندازه نخوردم گفت پدر به قضاى تمام عباداتت اقدام كن كه در مجلس كم خوردى تا بگويند كم خور است ، و زياد عبادت كردى تا بگويند عابد است و تو در اين مسير جز زيان و خسارت سودى نبرده اى !

رياى در كلام اين است كه سخن كم گوئى و سخن نيكوگوئى و سخن با حالت از خدا و انبياء گوئى تا بگويند خوشا بحالش كه عجب مى فهمد و چه زبان پاكى دارد كه جز سخن حق بر آن جارى نمى شود !

رياى در راه رفتن به اين معناست كه آهسته قدم بردارى و سر بزيراندازى و مواظب حركات بدن باشى تا بگويند مشى او مشى اوليا و حركاتش حركات عباد خداست .

رياى مجالست به اين است كه در يك جلسه در برابر بينندگان بخود فرو روى و از حرف زدن با اين و آن بپرهيزى و از سخن گفتن مردمان با هم روى درهم كشى يعنى من از اين مجالست و رفاقت و نشست و برخاست بيزارم تا همه برتو حسرت خورند و بر تو غبطه برند واز تو پيش ديگران تعريف كنند .

رياى در لباس اين است كهنه بپوشى و لباس خشن برتن كنى و خود را سخت به زحمت اندازى تا بگويند خوشا به حالش كه عجب زاهدى است و در بندگى چه موجود موفقى است .

رياى در خنده اين است كه خنده ات تلخ باشد و يا خنده تمسخر به اهل دنيا و اهل غفلت باشد تا بگويند عجب آدم متوجه و بيدارى است كه حتى خنده هايش با حساب است .

رياى در نماز و حج وجهاد و قرائت قرآن وساير عبادات ظاهره هم معلوم است و نيازى به شرح وتوضيح و تفصيل و بيان ندارد .

راستى كه رياكار آدم بدبخت و تيره روز و سياه نامه اى است ، كه عمرى را در مشقت و زحمت است و كمترين سود و حاصلى از آنهمه زحمت نصيب او نيست ، ولى آنان كه براى خدا كار مى كنند داراى برگ برنده اند و در روز قيامت از بهره ابدى و منفعت هميشگى برخوردارند .

يكى از دوستان اهل علمم نقل مى كرد ، در شهر مقدس مشهد مسجدى بنا شد و در آن مسجد نماز و جلسات مذهبى بر پاگشت ، ولى مسجد از فرش لازم و وسائل مورد نياز جلسات خالى بود ، در يك نيمه شب كه تمام مردم محل خواب بودند ، و خادم مسجد در آن شب در مسجد نبود ، شخصى مى آيد و تمام مسجد را بهترين فرش زينت كرده و به اندازه نياز چهارصد نفر وسائل در آن مسجد مى گذارد و مى رود و عاقبت هم بر كسى معلوم نگشت كه اين عمل خير كار كدام خيّر خالص و بنده ى مخلص بوده ؟!

يار اگر آشنا شود چه شود *** بخت اگر يار ما شود چه شود
گر زخم خانه ى مى وصلش *** جرعه اى قسم ما شود چه شود
گر دل خسته ى مرا اى جان *** غمزه ات غم زدا شود چه شود
نفسى گر برآورم با تو *** تا دل از غصه وا شود چه شود
در ره چون تو غم گسارى اگر *** دل وجانم فدا شود چه شود
مرغ روحم كه طاير قدس است *** زين نفس گر رها شود چه شود
چون حجاب من از منست اگر *** اين من از من جدا شود چه شود
اين سبو بشكند در اين دريا *** بحر بى منتها شود چه شود
فيض از هر دو كون بيگانه *** با تو گر آشنا شود چه شود
وَمَنْ اَخْلَصَ للهِِ باطِنَهُ وَخَشَعَ لَهُ بِقَلْبِهِ وَرَأى نَفْسَهُ مُقَصِّرًا بَعْدَ بَذْلِ كُلِّ مَجْهود وَجَدَ الشُّكْرَ عَلَيْهِ حاصِلاً فَيَكونُ مِمَّنْ يُرْجى لَهُ الْخَلاصُ مِنَ الرِّياءِ وَالنِّفاقِ اِذَا اسْتَقامَ عَلى ذلِكَ فى كُلِّ حال .
امام (عليه السلام) درپايان روايت مى فرمايند : هركس باطن خويش را براى حضرت حق خالص كند و با قدم خشوع بسوى آنجناب حركت كند و بعد از انجام تمام عبادات بدنى و مالى و اخلاقى ،خود مقصّر در پيشگاه آنحضرت بداند ، از جاده ى شكر نعمت ها تجاوز نكرده و بايد گفت براى وى اميد نجات از ريا و نفاق هست ، اگر اين واقعيت را ادامه دهد و بر اين احوالات الهيه در هر حال استقامت ورزد .

روايات باب ريا
از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از معناى آيه ( فَمَنْ كانَ يَرْجُو لِقاءَ رَبِّهِ )(16) پرسيدند فرمود : انسان عملى را انجام ميدهد نيت و قصرش وجه الله نيست بلكه براى اين است كه مردم از او تعريف كنند و در بين مردم پاك و خوب جلوه نمايد ، علاقه مند است مردم از وضع او آگاه گردند ، اين انسان همان است كه به عبادت پروردگارش شرك ورزيده .

علاء بن فضيل مى گويد از حضرت صادق (عليه السلام) تفسير آيه فمن كان يرجو را پرسيدم فرمودند كسى كه نماز بگذارد يا روزه بگيرد ،يا بنده اى را آزاد كند يا حج بجا آورد و قصدش تعريف مردم باشد ،مشرك در عمل شده اما اين شرك اگر به دايره توبه كشيده شود قابل آمرزش و عفو حق است .

قال رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) :

ان النار واهلها يعجون من اهل الرياء فقيل : يا رسول الله وكيف تعج النار ؟ قال : من حر النار التى يعذبون بها .

رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : آتش و اهل آن از اهل ريا بفرياد مى آيند ، عرضه داشتند فرياد آتش چگونه است فرمود حرارت و داغى آن كه مردم به آن معذّبند .

قال الصادق (عليه السلام) :

امام ششم حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايد : بنده اى را روز قيامت مى آورند كه داراى نماز است ، عرضه مى دارد اى پروردگارم براى رضاى تو نماز خواندم ، به او گفته مى شود نه تو نماز خواندى براى اينكه مردم بگويند فلان كس چه نماز نيكوئى دارد .

امير المؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد براى رياكار چهار علامت است :

1 ـ چون تنها باشد از عبادت كسل و سست است .

2 ـ چون در جمع باشد در عبادت بانشاط است .

3 ـ اگر از او تعريف كنند بر عملش مى افزايد .

4 ـ اگر در معرض تعريف قرار نگيرد از عملش كم مى كند .

به اين نكته هم بايد توجه داشت كه گاهى انسان عمل خير و كارى مثبتى انجام مى دهد و جز رضاى حق قصدى از آن عمل ندارد ، ولى وقتى مردم از عملش باخبر مى شوند در قلبش شادى و سرور مى ريزد ، اين برنامه بنا بر روايات از مسئله ى ريا استثنا شده است چرا كه خوشحالى بعد از عمل طبيعى هر قلبى است .

زواره از حضرت باقر (عليه السلام) پرسيد ، مردى كار خيرى مى كند ، ديگران از آن كار آگاه مى شوند ، بر اثر آگاهى مردم آن مرد خوشحالى مى شود ، اين چه معنائى است ، حضرت فرمود مانعى ندارد ، هر كسى علاقه مند است دربين مردم به خير و خوبى شناخته شود ، وقتى اصل عمل براى خدا باشد و انسان بقصد مردم يا چهره كردن انجام نداده باشد بى مانع است .

به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) گفتند : مردى عمل خيرى انجام مى دهد و مردم وى را به آن خير مى ستايند ، حضرت فرمودند اين خير گوئى مردم بشارت دنيائى اوست ، بشارت آخرتش دراين آيه شريفه است :

( بُشْرَاكُمُ الْيَوْمَ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الاَْنْهَارُ )(17) .
راوى مى گويد : به امام صادق (عليه السلام) عرضه داشتم مردى وارد نماز مى شود نمازش را عالى و نيكو بجا مى آورد و قصدش اين است كه ديگران را به چنين نمارى وادار كند اين چه نمازى است ؟ فرمود از ريا خارج است و اين يك نوع هدايت مردم به سوى خير است .

خدايا در اين ساعت كه روز دوازدهم فروردين ماه هزار و سيصد و شصت و شش شمسى و مساوى با نهمين سالروز جمهورى اسلامى است روزى كه نود و نه درصد از ملّت انقلابى ايران به برقرارى حكومت الهى در اين سرزمين رأى دادند به پيشگاه مقدس تو عرضه ميدارم :

دل من آينه توست مصّفا دارش *** از پى عكس رخ خويش مهيّا دارش
رخ زيباى تو را آئينه اى مى بايد *** از براى رخ زيباى تو زيبا دارش
حيف باشد كه براى نقش من و مادروى *** از پى نقش توئى نقش من و ما دارش
حلوت خاص پر از شورش غوغا خوش نيست *** خالى از ولوله و شورش و غوغا دارش
چو تماشاى رخ خويش در او خواهى كرد *** پاك از بهر نظرگاه و تماشا دارش
چون كه چوگان سر زلف ترا گوى بود *** دائماً گوى صفت بى سر و بى پا دارش
گاه مشتاق تر ازديده ى وامق سازش *** گاه معشوق تر از چهره ى عذرا دارش
گرچه ساحل بود از موج مدارش خالى *** ورچه درياست پر از لؤلؤ لالا دارش
مغربى مفرد و يكتا دلارام مدام *** مظهر اوست دلت مفرد و يكتا دارش
باب پنجاه و يكم
در مذمّت حسد است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : اَلْحاسِدُ يَضُرُّ بِنَفْسِهِ قَبْلَ اَنْ يَضُرَّ بِالْمَحْسودِ كَاِبْليسَ اَوْرَثَ بِحَسَدِهِ لِنَفْسِهِ اللَّعْنَةَ وَلاِدَمَ (عليه السلام) الاِْجْتِباءَ وَالْهُدى وَالرَّفْعَ اِلى مَحَلِّ حَقائِقِ الْعَهْدِ وَالاِْصْطِفاءِ .
فَكُنْ مَحْسودًا وَلا تَكُنْ حاسِدًا ، فَاِنَّ ميزانَ الْحاسِدِ اَبَدًا ضَعيفٌ بِثِقْلِ ميزانِ الْمَحْسودِ وَالرِّزْقُ مَقْسومٌ .

فَماذا يَنْفَعُ الْحَسَدُ الْحاسِدَ وَماذا يُضِرُّ الْمَحْسودَ الْحَسَدُ ؟ اَلْحَسَدُ اَصْلُهُ مِنْ عَمَى الْقَلْبِ وَجُحودِ فَضْلِ اللهِ وَهُما جَناجانِ لِلْكُفْرِ .
وَبِالْحَسَدِ وَقَعَ ابْنُ آدَمَ فى حَسْرَةِ الاَْبَدِ وَهَلَكَ بِذلِكَ مَهْلَكًا لا يَنْجو مِنْهُ اَبَدًا .

وَلا تَوْبَةَ لِلْحاسِدِ لاَِنَّهُ مُصِرٌّ عَلَيْهِ مُعْتَقِدٌ بِهِ ، مَطْبوعٌ فيهِ يَبْدُو بِلا مُعارِض لَهُ وَلا سَبَب . وَالطَّبْعُ لا يَتَغَيَّرُ عَنِ الاَْصْلِ وَاِنْ عولِجَ .
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

اَلْحاسِدُ يَضُرُّ بِنَفْسِهِ قَبْلَ اَنْ يَضُرَّ بِالْمَحْسودِ كَاِبْليسَ اَوْرَثَ بِحَسَدِهِ لِنَفْسِهِ اللَّعْنَةَ وَلاِدَمَ (عليه السلام) الاِْجْتِباءَ وَالْهُدى وَالرَّفْعَ اِلى مَحَلِّ حَقائِقِ الْعَهْدِ وَالاِْصْطِفاءِ .
امام صادق (عليه السلام) دراين بخش همانند بخش قبل به يكى ديگر از رذائل اخلاقى كه ريشه در وجود ابليس دارد و شاخه اى از شجره زقوم جهنم است يعنى حسد اشاره مى كنند .

بعضى مردم كم ظرفيت و پست چشم ندارند علم و يا مال و يا جاه و يا شهرت به حق ،و يا جمال و جلال الهى كسى را ببينند ،و مى كوشند با وسائل مختلف و خدعه و حيله و مكرر و دغل كارى ، آنچه نعمت از عنايت حضرت حق به اشخاص داده شده سلب كنند ، و حتى حاضرند جان اشخاص را در اين زمينه از بين ببرند !

حسد گناه بسيار بزرگى است واين گناه موّلد گناه غيبت ، تهمت ، قتل ، غارت و از بين بردن عرض و آبروى مردم است ،ولى حسود بايد بداند در اين راه تمام ضربه ها و زيانها و خسارت ها متوجّه خود اوست و محسود از حسد او زيان حقيقى نمى بيند ، بلكه توليد بلا بوسيله ى حسد براى محسود ثواب الهى و ترفيع درجه ومقام دارد .

محققين از علماى ربانى شيعه ، امثال علامه مجلسى رضوان الله تعالى عليه حسد را برابر با آيات و روايات نوعى اعتراض به حضرت حق مى دانند ، واين اعتراض را متوجه حكمت و عدل خداست نوعى كفر بحساب مى آورند .

امام صادق (عليه السلام) درابتداى روايت مى فرمايد :

ضرر حسد در مرحله ى اول به محسود ميرسد ،و اگر متوجه محسود شود آن ضرر براى او نردبان ترقى است ، همانند حسد ابليس به حضرت آدم ،كه آن حسد براى ابليس لعنت دائمى ببار آورد و براى آدم اجتباء و هدايت و رفعت به حقائق عهد و نبوّت ببار آورد .

فَكُنْ مَحْسودًا وَلا تَكُنْ حاسِدًا ، فَاِنَّ ميزانَ الْحاسِدِ اَبَدًا ضَعيفٌ بِثِقْلِ ميزانِ الْمَحْسودِ وَالرِّزْقُ مَقْسومٌ .
فَماذا يَنْفَعُ الْحَسَدُ الْحاسِدَ وَماذا يُضِرُّ الْمَحْسودَ الْحَسَدُ ؟ اَلْحَسَدُ اَصْلُهُ مِنْ عَمَى الْقَلْبِ وَجُحودِ فَضْلِ اللهِ وَهُما جَناجانِ لِلْكُفْرِ .

وَبِالْحَسَدِ وَقَعَ ابْنُ آدَمَ فى حَسْرَةِ الاَْبَدِ وَهَلَكَ بِذلِكَ مَهْلَكًا لا يَنْجو مِنْهُ اَبَدًا .

محسود ديگران باشى بى مانع است ، تمام عيب و نقص دراين است كه دچار حسد باشى ، ميزان محسود در پيشگاه حق سنگين و كفّه ى حسد سبك و بى ارزش است ، آنچه از طرف حضرت حق از امور مادى و يا معنوى بايد به افراد عنايت شود عنايت مى شود و حسد حاسد نمى تواند مانع لطف و مرحمت حضرت دوست باشد .

حسد چه نفعى به حاسد ميدهد و كدام ضرّر را متوجه ى محسود مى نمايد ، اصل حسد از بى معرفتى و كوردلى وانكار عنايت خداست ،وبايد به اين معنا توجه داشت كه كوردلى وانكار فضل حق دوبال كفرند .

به سبب حسد فرزند آدم دچار حسرت ابدى شد به چاهى از هلاكت افتاد كه تا ابد نجاتى برايش نيست .

وَلا تَوْبَةَ لِلْحاسِدِ لاَِنَّهُ مُصِرٌّ عَلَيْهِ مُعْتَقِدٌ بِهِ ، مَطْبوعٌ فيهِ يَبْدُو بِلا مُعارِض لَهُ وَلا سَبَب . وَالطَّبْعُ لا يَتَغَيَّرُ عَنِ الاَْصْلِ وَاِنْ عولِجَ

حسود براثر اصرارش به حسد و اعتقادش به اين حالت ابليسى واين كه بر اثر تداوم دادن به اين رذيلت جبلى و طبيعت او شده ، وايمانى كه معارض آن باشد كسب و تغيير اين وضع براى او مشكل است و اگر در مقام علاج برآيد گاهى ريشه كن نمى شود ،اكثراً موفق به توبه نمى گردد .

البته اگر عشق توبه داشته باشد مى تواند توبه كند ولى حركت دراين مسير براى او كارى طاقت فرسا و سخت است ، ولى در عين سختى و مشقتش نبايد از رحمت حضرت حق نااميد بود ، كه نوميدى از رحمت عين كفر است .

اين كه حضرت مى فرمايند براى حسود توبه نيست معنايش نفى كلّى مسئله نيست بلكه به اين معناست كه اين گناه آنقدر بزرگ و عظيم و سنگين است كه بدست آوردن توفيق توبه نسبت به اين گناه كار مشكل و سختى است .

قرآن مجيد تمام مردم را به شدت از حسد نهى مى كند در يك آيه ميفرمايد :

( أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللهُ مِن فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُم مُلْكاً عَظِيماً )(18) .
برفضلى كه خداوند مهربان مسلمانان را از آن برخوردار كرد حسد مىورزند ؟ البته ما به آل ابراهيم « محمد و آل محمد وشيعيان آنان » كتاب و حكمت فرستاديم و به آنان ملك عظيم مادى و معنوى عنايت دوست .

الهى ما را از حسد مصون بدار ، و از شرّ حسودان پليد ما را امان بده ، كه ما را جز حضرت تو تكيه گاهى نيست .

بارالها راستان را در حريمت بارده *** جان آگاهى كرامت كن دل بيدار ده
روح پاكى را كه شد آلوده ى لوث گنه *** باده ى ناب طهور از جام استغفار ده
واصلان را محوكن اندر جمال خويشتن *** سالكان را جان هشيار و دل بيدار ده
يك نظر كن در جهان آب و گل از روى لطف *** دوستان را گُل برافشان دشمنان راخار ده
اهل گِل را روز روز از زور و زر معمور دار *** اهل دل را در دل شب ناله هاى زار ده
در دل بى سيرتان آتش بر افروز از جحيم *** نيكوان را جان خرم چهره ى گلنار ده
آن يكى رادر وصالت چون ارغوان *** وان ديگر را درفراقت ديده ى خونبار ده
دوستان را ده لواى عزّ و تاج افتخار *** دشمنان را ژنده ى ذلّ و لباس عار ده
هر كسى را هرچه خواهد دلش آماده كن *** عاشقان را بار ده افسردگان را كار ده
فيض را چون ره نمودى سوى خود از روى لطف *** مرحمت فرما زعشقش مركب رهوار ده
حسودان نسبت به امت اسلام مانند دولتهاى شرقى وغربى زمان ما آنقدر رذل و پستند ، و آنچنان دچار حالات كثيف ابليسى هستند ، كه مى كوشند و مى خواهند مسلمانان از اسلام دست برداشته و همانند آنان كافر جهنمى شوند در اين زمينه به خبر حضرت حق از قلب حسودان بخصوص يهود ونصارى توجه كنيد :

( وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِندِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللهَ عَلَى كُلِّ شَيْء قَدِيرٌ )(19) .
بسيارى از اهل كتاب آرزو و ميل آن دارند كه شما را از ايمانتان به كفر برگردانند ، به سبب حسدى كه بر شما دارند ، آنهم بعد از اينكه حق بر آنان آشكار شده ، اگر از آنها ستمى بر شما رسيد در گذريد و مدارا كنيد تا هنگامى كه فرمان خدا به جهاد برسد كه البته خداوند بر همه چيز قادر و تواناست .

( قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ *مِن شَرِّ مَا خَلَقَ *وَمِن شَرِّ غَاسِق إِذَا وَقَبَ *وَمِن شَرِّ النَّفَاثَاتِ فِي الْعُقَدِ *وَمِن شَرِّ حَاسِد إِذَا حَسَدَ )(20) .
حسد در روايات
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بنا به نقل « غرر الحكم » مسائل پرارزشى درباره حسد عنوان مى كند كه توجه به آن مسائل راه علاج اين درد خطرناك است .

اَلْحَسَدُ مَرَضٌ لا يُؤْسى .
حسد مرض سخت علاجى است .

اَلْحَسَدُ دَأْبُ السُّفَّلِ وَاَعْداءِ الدُّوَلِ .
حسد اخلاق اهل سفله و مردم پست و دشمنان نعمت هاست .

اَلْحَسَدُ مِقْنَصَةُ اِبْليسَ الْكُبْرى .
حسد بزرگترين مركز شكار دشمنى چون ابليس است .

اَلْحَسَدُ حَبْسُ الرّوحِ .
حسد باعث جلوگيرى روح از پرواز بسوى ملكات اخلاقى و حسنات الهى است.

اَلْحَسَدُ شَرُّ الاَْمْراضِ .
حسد زيانبارترين مرض است .

اَلْحَسَدُ عَيْبٌ فاضِحٌ وَشَجىً فادِحٌ ، لا يَشْفى صاحِبَهُ اِلاّ بُلوغُ اَمَلِهِ فيمَنْ يَحْسُدُهُ .
حسد عيب رسواكننده و اندوهى سنگين است ، صاحبش راحت نمى شود مگر آرزويش كه آرزوى ابليسى است در حقّ محسودش برآورده شود !

ثَمَرَةُ الْحَسَدِ شِقاءُ الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ .
ميوه حسد ، بدبختى دنيا و آخرت است .

اَلْحاسِدُ يَفْرَحُ بِالشَّرِّ وَيَغْتَمُّ بِالسُّرورِ .
حسود با ديدن رنج مردم خوشحال و با مشاهده سرور مردم ناراحت مى گردد .

خداوند بزرگ به موسى بن عمران نصيحت مى كند ، كه در حقيقت به تمام عبادش موعظه مى نمايد :

بر آنچه از فضلم به مردم داده ام حسد مبر ، و چشم طمع و تعجب به آنچه در دست مردم است مدوز ، در اين زمينه ها دنباله رو نفس مباش ، كه حسود بر نعمت من خشمناك است ، و بر قسمت من مانع ، قسمتى كه به اراده ام بين بندگانم تقسيم كرده ام .

قالَ الْباقِرُ (عليه السلام) :
اِنَّ الْحَسَدَ لَيَأْكُلُ الاْيمانِ كَما تَأْكُلُ النّارُ الْحَطَبَ .

امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد : حسد ايمان را مى خورد ، چنانچه آتش هيزم را مى خورد .

قالَ الصّادِقُ (صلى الله عليه وآله وسلم) :

آفَةُ الدّينِ الْحَسَدُ وَالْعُجْبُ وَالْفَخْرُ .
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : آفت دين سه چيز است :

1 ـ حسد

2 ـ خودبينى

3 ـ فخرفروشى به ديگران .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :
يَقولُ اِبْليسُ لِجُنودِهِ : اَلْقوا بَيْنَهُمُ الْحَسَدَ وَالْبَغْىَ فَاِنَّهُما يَعْدِلانِ الشِّرْكَ .

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : ابليس به لشگرش مى گويد بين مردم حسد و تجاوز از حدود الهى بيندازيد كه اين دو صفت هم سنگ شرك است .

امام مجتبى مى فرمايد از سه خصلت بپرهيزيد :

1 ـ حرص

2 ـ كبر

3 ـ حسد

بخاطر حرص بود كه آدم از بهشت رانده شده ، بخاطر كبر بود كه ابليس ملعون و رجيم شد ، بخاطر حسد بود كه قابيل برادر بى گناهش هابيل را گشت .

انسان وقتى حضرت را مالكى حكيم و خدائى عادل ، و پروردگارى عالم و كريم بداند ، و معتقد باشد كه حضرت او در عنايات و فضلش مصلحت عبادش را لحاظ مى كند ، و علاوه توجه داشته باشد كه هر نعمت مادى به انسان داده مى شود ، زوال پذير است ، در قلبش براى حسد جائى نمى ماند .

حسد ناشى از ضعف ايمان ، ضعف شخصيت ، حقد و كينه ، رذالت و پستى ، و به قول حضرت صادق ناشى از كوردلى و انكار عنايت خداست ، و چون بر قلب كسى سايه بياندازد او را بهر گناهى و جنايتى وادار مى كند و گاهى جنايتى كه تا ابد قابل جبران نيست ، به حديث عجيب زير در اين زمينه عنايت كنيد .

هشام بن حكم مى گويد از حضرت صادق (عليه السلام) پرسيدم ، مردم زمان على (عليه السلام)پس از مرگ پيامبر تا شهادت مولا آيا آن جناب را به عنوان اعمل و اقضى و اعدل و احكم ، و اشجع و اعبد و ازهد نمى شناختند ؟

امام ششم فرمود چرا ، وجود مقدس حضرت مولا در كمالات معنوى و الهى براى تمام مردمان زمان از سقيفه تا نهروان بطور كامل شناخته شده بود ، هشام مى گويد به امام صادق (عليه السلام) عرضه داشتم پس چرا اين همه بلا و مصيبت كه در حقيقت مصيبت و بلا براى اسلام و مردم تاريخ تا روز قيامت بود به سر آن حضرت آوردند ، حضرت فقط و فقط در پاسخ من گفتند : حسد(21) ! ! !

باب پنجاه و دوّم
در نكوهش طمع است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : بَلَغَنى اَنَّهُ سُئِلَ كَعْبُ الاَْحْبارِ : ما الاَْصْلَحُ فِى الدّينِ وَمَا الاَْفْسَدُ ؟ فَقالَ : اَلاَْصْلَحُ الْوَرَعُ ، وَالاَْفْسَدُ الطَّمَعُ . فَقالَ لَهُ السّائِلُ : صَدَقْتَ يا كَعْبُ الاَْحْبارِ .
وَالطَّمَعُ خَمْرُ الشَّيْطاِن يَسْتَقى بِيَدِهِ لِخَواصِّهِ ، فَمَنْ سَكَرَ مِنْهُ لا يَصْحو اِلاّ فى اَليم عَذابِ اللهِ وِمُجاوَرَةِ ساقيهِ .

وَلَوْ لَمْ يَكُنْ فى الطَّمَعِ سَخَطٌ اِلاّ مُشاراةُ الدّينِ بِالدُّنْيا لَكانَ عَظيمًا .
قالَ اللهُ تَعالى : ( أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلاَلَةَ بِالْهُدَى وَالْعَذَابَ بِالْمَغْفِرَةِ )(22) .

وَقالَ اَميرُالْمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : تَفَضَّلْ عَلى مَنْ شِئْتَ فَاَنْتَ اَميرُهُ ، وَاسْتَغْنِ عَمَّنْ شِئْتَ فَاَنْتَ نَظيرُهُ ، وَافْتَقِرْ اِلى مَنْ شِئْتَ فَاَنْتَ اَسيرُهُ .
وَالطّامِعُ فِى الْخَلْقِ مَنْزوعٌ عَنْهُ الاْيمانُ وَهُوَ لايَشْعُرُ ، لاَِنَّ الاْيمانَ يَحْجُزُ بَيْنَ الْعَبْدِ وَبَيْنَ الطَّمَعِ فِى الْخَلْقِ فَيَقولُ : يا صاحِبى خزائِنُ اللهِ مَمْلُوَّةٌ مِنَ الْكِراماتِ وَهُوَ لا يُضَيِّعُ اَجْرَ مَنْ اَحْسَنَ عَمَلاً ، وَما فِى اَيْدِى النّاسِ فَاِنَّهُ مَشوبٌ بِالْعِلَلِ ، وَيَرُدُّهُ اِلَى التَّوَكُّلِ وَالْقَناعَةِ وَقَصْرِ الاَْمَلِ وَلُزومِ الطّاعَةِ وَالْيَأْسِ مِنَ الْخَلْقِ ، فَاِنْ فَعَلَ ذلِكَ لَزِمَهُ وَاِنْ لَمْ يَفْعَلْ ذلِكَ تَرَكَهُ مَعَ شُؤُمِ الطَّمَعِ وَفارَقَهُ .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :
بَلَغَنى اَنَّهُ سُئِلَ كَعْبُ الاَْحْبارِ : ما الاَْصْلَحُ فِى الدّينِ وَمَا الاَْفْسَدُ ؟ فَقالَ : اَلاَْصْلَحُ الْوَرَعُ ، وَالاَْفْسَدُ الطَّمَعُ . فَقالَ لَهُ السّائِلُ : صَدَقْتَ يا كَعْبُ الاَْحْبارِ .

امام صادق (عليه السلام) در اين فصل نيز به يكى از رذائل اخلاقى و صفات ابليسى كه مخرّب دنيا و آخرت آدمى است اشاره مى فرمايند و آن طمع و حرص و آزمندى است كه در مقابل صفت ملكوتى قناعت است .

امام در ابتداى روايت جمله اى را كه از كعب الاحبار عالم يهودى نقل مى كنند ، گرچه كعب الاحبار از نظر اسلامى مورد اطمينان و وثوق نيست و از اعتبار بهره ندارد ، اما نقل قول اينگونه اشخاص در حاليكه قول حق و سخن صحيح باشد در روايات ما سابقه زياد دارد .

بيشترين روايات كتاب با عظمت « احقاق الحق » ، و كتاب جهانى « الغدير » و كتاب بسيار مهم « عبقات الانوار » ، از قول مخالفين است و همه بزرگان دين جهت اثبات حق بر آن روايت كه از مهم ترين روايات اسلامى در باب ولايت است تكيه دارند ، بنابراين نقل يك جمله صحيح از كعب الاحبار زيانى به اعتبار روايت مورد شرح نمى رساند .

امام ششم حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايند :

از كعب الاحبار پرسيدند ، در قوانين دين جهت نجات دنيا و آخرت كدامش اصلح و فاسدترين برنامه در جهت خرابى دنيا و آخرت چيست ؟

پاسخ داد اصلح ترين برنامه جهت نجات پاكدامنى و فاسدترين برنامه كه مولّد خرابى دين و دنيا و آخرت است طمع مى باشد ، پرسش كننده گفت راست گفتى .

آنان كه نظر طمع به روى نامحرمان بازنمى كنند ، و به همسر قانونى و حلال خود قانع هستند ، و بهمين خاطر از خطر شهوات محفوظند پاكدامن و اهل ورعند ، و در سايه ورع و پاكدامنى تأمين كننده خير دنيا و آخرت خويش هستند .

آنان كه نظر طمع به زنان نامحرم و به اموال مردم و به حقوق جامعه دارند ، و نمى توانند بخاطر طمع جلوى اميال و غرائز و شهوات خود را بگيرند ، به هر گناهى اعم از گناهان غريزى و مالى و خانوادگى و اجتماعى دچار مى شوند ، و بر اثر طمع تيشه به ريشه سعادت دنيا و آخرت خود مى زنند
قرآن و طمع
طمع حالتى است كه انسان را به ورطه محرمات مى كشد ، و از رحمت واسعه حق محروم مى كند ، و ملكوت وجود آدمى را به ظلمت و تاريكى آلوده مى نمايد ، و از انسان منبع شرّ و خطر مى سازد و شقاوت دنيا و آخرت را براى بشر به ارمغان مى آورد .

قرآن مجيد در آيه سى و دوم سوره مباركه احزاب طمع را ثمره مرض قلب مى داند ، قلبى كه از نور معرفت و ايمان و حكمت و عشق به خدا و انبياء و اولياء محروم است . خواهى نخواهى گرفتار حالات ابليسى گوناگون از جمله حالات خطرناك طمع است .

قرآن مجيد در سوره مباركه مدثّر مى فرمايد اينگونه افراد مريض هرچه هم از نعمت هاى مادّى برخوردار شوند باز سير نشده و طمع در اضافه شدنش دارند ، كه البته اين طمع باعث مى شود ، آدمى از حدود و مرزها و مقررات الهى تجاوز كرده و دست تعدى به حقوق حقّه مردم دراز كند !

طمع كار حد و مرزى براى خود نمى شناسد و قانونى را محترم نمى داند و بهر كارى كه شهوت او اقتضا كند دست مى زند .

( وَجَعَلْتُ لَهُ مَالاً مَمْدُوداً *وَبَنِينَ شُهُوداً *وَمَهَّدتُّ لَهُ تَمْهِيداً *ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزِيدَ *كَلاَّ إِنَّهُ كَانَ لاِيَاتِنَا عَنِيداً )(23) .
بر او مال و ثروت فراوان بيش و بيش تر از نيازش بذل كردم ، و پسران حاضر به خدمت نصيبش نمودم و اقتدار و مكنت و عزّت دادم ، با اين همه باز از من طمع فزونى دارند هرگز بر آنچه مى خواهد توجه نكنم كه او با آيات ما عناد و دشمنى ورزيد .

قرآن مجيد طمع را به چند مرحله تقسيم مى كند ، بعضى از آنها طمع مثبت و برخى طمع منفى هستند .

طمع به زنان نامحرم ، طمع به مال مردم ، طمع به حقوق اجتماعى جامعه ، طمع به بيش از مقدرات حق كه در رابطه با سعى و كوشش انسان است از قبيل طمع منفى است كه مورث بدبختى دنيا و آخرت است .

طمع به رحمت و عنايت حق ، طمع به دخول بهشت ، طمع به آمرزش و عفو حضرت حق بدون عمل و بدون انجام واجبات و بدون ترك محرّمات و بدون توبه و استغفار حقيقى طمعى شيطانى و حالتى غلط است كه قرآن كريم از نوع اين طمع ها كه در حقيقت يك حالت درونى ولى متوجّه به جهات گوناگون است منع فرموده .

( فَمَالِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ * عَنِ الْيَـمِينِ وَعَنِ الشِّمَالِ عِزِينَ *أَيَطْمَعُ كُلُّ امْرِئ مِنْهُمْ أَن يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيم )(24) .
ناسپاسان را چه شده است كه بدون حقيقت به جانبت مى شتابند و از راست و چپ باز پراكنده مى شوند و به واقعيت اسلام گرايش ندارند ، آيا طمع دارند كه در بهشت داخل شوند ؟ !

در حديث قدسى آمده :

ما اَقَلَّ حَياءَ مَنْ يَطْمَعُ فى جَنَّتى بِغَيْرِ عَمَل .
چه كم حياء است آن كسيكه بدون عمل طمع در بهشت من دارد ؟

و در حديث ديگر قدسى آمده :

كَيْفَ اَجودُ بِرَحْمَتى عَلى مَنْ يَبْخُلُ بِطاعَتى ؟
چگونه رحمتم را نصيب كسى كنم كه از اطاعت من بخل مىورزد ؟

طمع به عنايت و رحمت خدا ، طمع به بهشت و مغفرت حضرت حق در جنب عمل و اجراى دستورات و پياده كردن مقرّرات و ترك محرمّات و طمع به استجابت دعا بشرط دعاى با شرايط طمع مثبت و از بهترين حالات الهى و ملكوتى است و همچنين طمع به بخشوده شدن گناه بشرط توبه حقيقى طمع مثبت و در حقيقت همان اميدى است كه گنهكار تائب بايد به حضرت مولا داشته باشد .

( وَمَا لَنَا لاَ نُؤْمِنُ بِاللهِ وَمَا جَاءَنَا مِنَ الْحَقِّ وَنَطْمَعُ أَن يُدْخِلَنَا رَبُّنَا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحِينَ )(25) .
اهل حقيقت و آراستگان به معرفت مى گويند : چرا ايمان به خدا و رسول و كتاب حق و روز جزا نياوريم ، در صورتى كه طمع داريم و اميدواريم كه ما را در قيامت در زمره ى صالحان قرار دهند .

( قَالُوا لاَ ضَيْرَ إِنَّا إِلَى رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ * إِنَّا نَطْمَعُ أَن يَغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا خَطَايَانَا أَن كُنَّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ )(26) .
پس از آنكه فرعون ستمگر ، روى آوردن ساحران را به موسى ديد و آنان را آراسته به ايمان ملاحظه كرد و ايشان را به قتل و دار و قطع دست و پا تهديد كرد يك پارچه گفتند :

از اين دارو قتل زيانى بما نمى رسد چون همه ى ما به حقيقت به سوى خدا باز مى گرديم و به حضرت حق طمع و اميد داريم كه چون اولين صفى هستيم كه ايمان آورده ايم از اشتباهات ما به لطف و عنايتش درگذرد .

قرآن مجيد از قول حضرت ابراهيم نقل مى كند :

( وَالَّذِي أَطْمَعُ أَن يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ )(27) .
خداى من همان خدائى است كه براى آمرزش گناهم به روز جزا به او چشم اميد و طمع دارم .

( إِنَّمَا يُؤْمِنُ بِآيَاتِنَا الَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُوا بِهَا خَرُّوا سُجَّداً وَسَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَهُمْ لاَ يَسْتَكْبِرُونَ * تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَطَمَعاً وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ )(28) .
تنها كسانى كه به آيات ما ايمان مى آورند آنان هستند كه چون متذكّر خدا شوند به سجده رخ بر خاك نهند و به تسبيح و تنزيه ستايش پروردگار كنند و از كبر و نخوت در برابر دستورات حق دورى ورزند .

به شب پهلو از بستر خواب حركت دهند و در دل شب با بيم و اميد خداى خود را بخوانند و از آنچه روزى آنان كرديم انفاق كنند .

آرى پس از عمل و پس از تقوا و ترك محرّمات ، و بعد از توبه واقعى از گناهان طمع به رحمت و عنايت و مغفرت بستن كارى الهى و عملى عقلائى است ، و چه نيكوست كه انسان حالت طمع خويش را كه يك حالت فطرى و طبيعى است به اين جهات مثبت هدايت كند و تا زنده است فقط به حضرت دوست طمع بندد .

آنكس كه گداى پيشگاه اوست ، آنكس كه نيازمندى خود را متوجه ى عنايت او كرده ، آن كس كه با تكيه بر عشق و عمل طمع به عنايت او دارد چه موجود پر ارزش و چه گوهر گرانبهائى است ؟

سرير سلطنت جاودان گداى تو باد *** كه سر فداى تو كردست و جان براى تو باد
تو بى گناه اگر خون يار خويش بريزى *** كر است زهره و يارا كه ماجراى تو دارد
زمال و ملك ندارند خسروان زمانه *** تمتّعى كه زعشق تو مبتلاى تو دارد
ززنگ غصه ى دوران بود هر آينه ايمن *** دلى كه صيقلى از ياد غم زداى تو دارد
بچشم لطف نظر كن بحال بى سر و پائى *** كه توتياى جهان بين زخاك پاى تو دارد
مرا وصال تو عمرست وآن بكوشش من نيست *** كه اين عطيه تعلّق به لطف وراى تو دارد
دلم بجاى تو بر ديده ها نشانه خيالت *** وگر خيال تو نبود كرا بجاى تو دارد
دل شكسته من در غم تو حال پريشان *** بيادگار سر زلف دل گشاى تو دارد
خلاف شرط وفا باشد ار بيان كند اشكم *** شكايتى كه دل خسته از جفاى تو دارد
شكسته قلب مرا در شمار ناورى آرى *** درست نيست ولى سكه ى هواى تو دارد
عماد سوخته در بوته محبّت و اخلاص *** مس وجود به اميد كيمياى تو دارد
طمع كاران به لطف و عنايت او ، اميدواران به مرحمت و مغفرت حضرت دوست ، گدايان كوى يار ، دردمندان پيشگاه آن جناب با تمام طمع به رحمت او به عرصه او مى دارند :

اى جان ما شرابى از جام تو چشيده *** سر مست اوفتاده دل از جهان بريده
وى جان ما بيك دم صد زندگى گرفته *** تا از رخت نسيمى بر جان ما وزيده
اى جان پاكبازان در قعر هر دو عالم *** مثل تو هيچ گوهر نه ديده و شنيده
جانهاى عاشقانت مرغان پاى بسته *** در زير دام دنيا بربويت آرميده
آنجا كه آتش تو بالا گرفت در دل *** هم شمع جان نهاده هم صبح دل دميده
وانجا كه عرضه داده عشق امانت خود *** هم كوه پست گشته هم چرخ در رسيده
گردون سالخورده بوئى شنيده از تو *** در جستجوى آن بو چندين بسر دويده
عشقت بلا ابالى در چار سوى عالم *** پيران راه بين را بر دارها كشيده
در راه اشتياقت جانهاى انتظاران *** چون مرغ نيم بسمل در خاك و خون تپيده
تو فارغ از دو عالم معشوق خويش داريم *** وز غيرت تو هرگز كس در تو نا رسيده
الحق شگرف مرغى كز تو دو كون پر شد *** نه بال باز كرده نه زآشيان پريده
اى در حجاب عزت پنهان شده زغيرت *** ناديده گرد كويت پيران كارديده
تو هم چو آفتابى در پرده ها نشسته *** يك آه عاشقانت صد پرده بر دريده
اى جان ما چو آدم شادى هشت جنّت *** داده به يك دو گندم اندوه تو خريده
در چشم ما نمائى گوئى كه نور چشمى *** يا نور چشم و جانى جان جام تو گزيده
بر جان ما فتاده نورت وزجان فتاده بر دل *** وز دل رسيده بوئى زان نور سوى ديده
چون صنع توست جمله فارغ زصنع خويشى *** زان دوستى ندارى با هيچ آفريده
جمله توئى وليكن كس ديده اى ندارد *** زيرا كه پرده بينم بر ديده ها كشيده
كو ديده اى كزان نور توحيد كرده سرمه *** تا فرش راز بيند بر كون گستريده
هر بى خبر نشايد اين راز را كه اين را *** جانى شگرف بايد ذوق لقا چشيده
بحريست حضرت تو جانها جواهر آن *** وز بحر نشوِ جانها موجى برآوريده
اى صد هزار كامل در وصف قدرت تو *** جانهاى دور فكرت در عجز پروريده
عطار دوربين را اندر مقام وحدت *** پروانهوار جانش در شمع تو پريده
روايات و مسئله طمع
قال الكاظِمُ (عليه السلام) : اَلْطَّمَعُ سَجِيَّةٌ سَيِّئَةٌ .
حضرت كاظم ، امام موسى بن جعفر (عليه السلام) فرمود : طمع اخلاق ناپسندى است .

قالَ رَسُولُ الله (صلى الله عليه وآله) : اَلْطَّمَعُ يُذْهِبُ الْحِكْمَةَ مِنْ قُلُوبِ الْعُلَماءِ .
پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) فرمود : طمع حكمت را از دل دانشمندان مى زدايد .

قالَ عليٌّ (عليه السلام) : قَليلُ الطَّمَعِ يُفْسِدُ كَثيرَ الْوَرَعِ .

على (عليه السلام) فرمود : طمع اندك ورع بسيار را فاسد مى كند .

وَقالَ (عليه السلام) : ما هَدَمَ الدّينَ مِثْلُ الْبِدَعِ وَلا اَفْسَدَ الرَّجُلَ مِثْلُ الطَّمَعِ .
و نيز آن حضرت فرمود : چيزى همانند بدعت خراب كننده دين ، و برنامه اى چون طمع فاسد كننده انسان نيست .

قالَ الصَّادِقُ (عليه السلام) : اِنْ اَرَدْتَ اَنْ تَقَرَّ عَيْنُكَ وَتَنالَ خَيْرَ الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ فَاقْطَعِ الطَمَّعَ الطَمَّعَ عَمّا في اَيْدىِ النّاسِ .
امام صادق (عليه السلام) فرمود : اگر مى خواهى ديده ات روشن باشد و بخير دنيا و آخرت برسى طمع خود را نسبت به آنچه در اختيار مردم است قطع كن .

قالَ رَسُولُ الله (صلى الله عليه وآله) : اِيّاكَ وَاسْتِشْعارَ الطَّمَعِ فَاِنَّهُ يَشُوبُ الْقَلْبَ شِدَّةُ الْحِرْصِ وَيَخْتِمُ عَلىَ الْقُلُوبِ بِطابِعِ حُبِّ الدُّنْيا ، وَهُوَ مِفْتاحُ كُلِّ سَيِّئَة وَرَأْسُ كُلِّ خَطيئَة وَسَبَبُ اِحْباطِ كُلِّ حَسَنَة .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمود : شما را از افتادنه در بند طمع هشدار مى دهم ، كه قلب را به حرص شديد آلوده مى كند ، و مُهر عشق به دنيا را به قلب مى زند ، طمع كليد هر گناهى است و سر هر اشتباهى است و از بين برنده ى هر عمل خوبى است .

قَالَ علىٌّ (عليه السلام) : مَنْ اَرادَ اَنْ يَعيشَ حُرّاً اَيّامَ حَياتِهِ فَلا يُسْكِنِ الطَّمَعَ قَلْبَهُ .
على (عليه السلام) فرمود : هر كس بخواهد تمام دوره ى زندگيش آزاد زندگى كند ، طمع را در قلب جاى ندهد .

وَقالَ (عليه السلام) : ثَمَرَةُ الطَّمَعِ ذُلُّ الدُّنْيا وشِقاءُ الاْخِرَةِ .

و نيز آن حضرت فرمود : ميوه ى طمع ذلت دنيا و بدبختى آخرت است .

وَقالَ (عليه السلام) : مَنْ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ عَنْ دَنائَةِ الْمَطامِعِ فَقَدْ اَذَلَّ نَفْسَهُ وَهُوَ فِى الاْخِرَةِ اَذَلُّ وَاَخْزى .
و نيز آن جناب فرمود : هر كس وجودش را از مراحل طمع پاك نكند نفسش را ذليل كرده و در آخرت ذليل تر و بدبخت تر است .

وَقالَ (عليه السلام) : بِئْسَ الْعَبْدُ عَبْدٌ لَهُ طَمٌَ يَقُودُهُ .
و نيز آن حضرت فرمود چه بد بنده اى است بنده اى كه رهبريش بدست طمع باشد .

وَالطَّمَعُ خَمْرُ الشَّيْطانِ يَسْتَقي بِيَدِهِ لِخَواصِّهِ فَمَنْ سَكَرَ مِنْهُ لا يَصْحُوا اِلاّ في اَليمِ عَذابِ اللهِ وَمُجاوَرَةِ ساقيهِ(29) . وَلَوْ لَمْ يَكُنْ فِى الطَّمَعِ سَخَطٌ اِلاّ مُشاراُ الدّينِ بِالدُّنْيا لَكاننَ عَظيماً . قالَ اللهُ تَعالى : ( أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلاَلَةَ بِالْهُدَى وَالْعَذَابَ بِالْمَغْفِرَةِ )(30) .
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد : طمع شراب شيطان است كه بدست آن دشمن خطرناك به كام دوستان خاصّش ريخته مى شود ، و هر كس از اين شراب مست شود ، بهوش نمى آيد تا در جهنم و عذاب اليم حق در كنار شيطان ديده بگشايد و بهوش آيد و معلومش گردد كه چه بلاى غير قابل جبرانى بسرش آمده .

در عيب طمع همين مسئله بس كه طمعكاران را به خريدن دنيا و فروختن آخرت و از دست دادن دين مى كشاند و اين مسئله در جاى خود مسئله كوچك و كمى نيست .

خداوند متعال مى فرمايد : اينان ضلالت را در برابر هدايت و عذاب را در برابر مغفرت معامله كردند .

وَقالَ اَميرُالْمُؤمِنينَ (عليه السلام) : تَفَضَّلْ عَلى مَنْ شِئْتَ فَاَنْتَ اَميرُهُ ، وَاسْتَغْنِ عَمَّنْ شِئْتَ فَاَنْتَ نَظيرُهُ ، وَافْتَقِرْ اِلى مَنْ شِئْتَ فَاَنْتَ اَسيرُهُ .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد : به هر كه خواهى احسان كن كه بر اساس قاعده الانسان عبيد الاحسان امير او گردى و از غير حضرت عزّت استغنا جو تا نظير او باشى ، و به هر كه خواهى اظهار حاجت كن بقصد چشم داشت احسان از او تا اسير او گشته و دچار خفّت شوى .

امام صادق (عليه السلام) در پايان روايت مى فرمايد : ايمان انسان طمع كار ناقص است در حاليكه از اين معنى خبر ندارد و نمى داند دچار چه زيان خطرناكى است ايمان وقتى تجلّى در قلب داشته باشد بين انسان و طمع قرار مى گيرد و به انسان مى گويد : اى مؤمن و اى صاحب من خزانه هاى حضرت الهى از كرامت و نعمت مملّو است و او خدائى است كه مزد نيكوكار را ضايع نمى كند ، آنچه در دست مردم است و طمع كاران به آن طمع مىورزند آميخته به زحمات و رنج ها و حلال و حرام است و بدست آوردن يك قيراط از آنان بى خفت و منّت و زحمت ميّسر نيست . با اين هشدار روى عبد را به جانب توكّل و قناعت و كوتاهى آرزو و لزوم عبادت و طاعت و نا اميدى از خلق مى نمايد ، اگر عبد به اين حقايق آراسته شود ، ايمان تا ابد ملازم او خواهد بود ، و اگر به اين واقعيات روى نياورد دچار شومى طمع گشته و ايمان از دلش رخت برمى بندد .

حكما فرموده اند : طمع حالتى است كه هر كجا وطن كند ، سلسله و زنجير شرك و نفاق را بحركت آورد و اگر قوّت يابد آدمى را به كفر مى كشد .

ملاّ عبدالرّزاق گيلانى مترجم كتاب شريف مصباح مى گويد :

بايد دانست كه اوّل طمع كه از باطن مردم سر بر زند نتيجه ى حرص باشد و آن را در كليّات و جزئيات از عام و خاصّ مردم معلوم مى توان كرد ، بلكه محسوس مى توان ديد .

نه از حرص كودك برآرد نفير *** پس آن گه طمع دارد از دايه شير
جوانان و پيران كه ره مى روند *** هم از حرص بهر طمع مى روند
و چون اين معنى نخست از نفس حيوانى است اثر او را در جميع حيوانات مشاهده مى توان كرد .

دوّم ـ طمع از ريا در وجود آيد و اين نوع خاص تر است ، زيرا كه منبع او نفس انسانى است و ساير حيوانات را در اين معنى مدخلى نيست و اين طمع از اين حاصل آيد كه شخصى مالى نفقه كند يا طاعتى بجاى آرد يا بكار خيرى اقدام نمايد و مقصودش اين نباشد كه ثواب آخرت حاصل كند يا در طلب رضاى حقّ جلّ وعلا كوشا ، بلكه نفس او را طمع قبول خلق و زيادتى شهوت و ذكر خير ، و نشر محامد و امثال اين باشد ، چنان كه اكثر خلق از خاصّ و عام و وضيع و شريف مبتلا به اين معنى شده اند الى ماشاء الله و سرچشمه ى نفاق را نيز از اينجا مشاهده ميكن و طلب منصب و جاه و رغبت رياست و فوقيّت و امارت و حكومت كه به نزد اهل معرفت هر يكى از اينها زنّارى است على حده همه را نتيجه ى طمع ميدان و اگر به تحقيق بنگرى ريا نيز از طمع خيزد و چون اين دو صفت لازمه ى يكديگرند و از هم منفك نمى شوند حضرت حقّ جلّ وعلاّ در شأن حضرت امير و خلوص و پاكى و بى ريائى و بى طمعى آن جناب فرمود :

( إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهَ لاَ نُرِيدُ مِنكُمْ جَزَاءً وَلاَ شُكُوراً )(31) .
سيّم : طمع از عجب ظاهر مى شود و آن را تعلّق به نفس انسانى است ، زيرا كه اين نه از روى احتياج است ، بلكه از راه فرط نخوت و كبر ناشى مى شود چنان كه فرعون لعين كه از غلبه ى عجب خود را بدان كبرى كه داشت و در خلقت او متمكّن و مركوز بود ، خود را مستحق آن دانست كه طاعت او بر همه واجب است تا چنان ترك ادبى از آن بى ادب صادر شد ، و از جهل نفس و غرور دنيا و نخوت مُلك ، كليم الله را بدين نوع تهديد كرد كه :

( قَالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهاً غَيْرِي لاََجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ )(32) .
و اين هر سه نوع كه تقرير كرده شد در اصطلاح طمع است و از جمله مهلكات است.

بدان كه طمع از جمله ى اخلاق مذموم است ، و مذلّت اندر حال نقد بود ، و خجلت به آخر كار .

هر كه به كسى طمع دارد با وى مداهنت كند و نفاق كند و به عبادت ريا كند و بر استخفاف و باطل وى صبر كند ، و آدمى را حريص آفريده اند كه بدان كه دارد هرگز قناعت نكند و جز به قناعت از حرص و طمع نرده و رسول (صلى الله عليه وآله) گفت : اگر آدمى را دو وادى پر زر بود وادى سيّم خواهد ، و جز خاك اندرون آدمى پُر نگرداند و فرمود : خُنك آن كس كه راه اسلام به وى نمودند و قدر كفايت به وى دادند و بدان قناعت كرد .

عوف بن مالك گفت : نزديك رسول (صلى الله عليه وآله) بوديم هفت يا هشت كس گفت : بيعت كنيد با رسول خداى ، گفتيم بر چه بيعت كنيم ؟ گفت : بيعت كنيد كه خداى را بپرستيد و پنج نماز بپاى داريد و هر چه فرمايد به سمع و طاعت پيش رويد و يك سخن آهسته گفت : و از هيچ كس سؤال مكنيد ، و اين قوم پس از آن چنان بودند كه اگر تازيانه از دست ايشان بيفتادى فراكس نگفتندى كه به من ده .

موسى (عليه السلام) گفت : يا ربّ از بندگان تو كه توانگرتر ؟ گفت : آن كه قناعت بكند بدانچه من دهم ، گفت : كه عادل تر ؟ گفت : آن كه انصاف از خود بدهد .

محمّد بن واسع رحمة الله عليه نان خشك در آب كردى و مى خوردى و مى گفتى كه : هر كه بدين قناعت كند از همه ى خلق بى نياز بود .

يكى از حكما مى گويد : هيچ كس به رنج صبورتر از حريص مُطمع نبود ، و هيچ كس را عيش خوشتر از قانع نبود ، و هيچ كس اندوهگن تر از حسود نبود ، و هيچ كس سبك بارتر از آن كس نبود كه به ترك دنيابگويد و هيچ كس پشيمان تر از عالم بدكردار نبود .

داستانى عبرت آموز از طمع كار
شعبى رحمة الله عليه همى گويد كه : صيادى گنجشكى بگرفت ، گفت : مرا چه خواهى كرد ؟ گفت بكشم و بخورم ، گفت از خوردن من چيزى نيايد اگر مرا رها كنى سه سخن بتو آموزم كه تو را بهتر از خوردن من ، گفت بگوى ، مرغ گفت يك سخن در دست تو بگويم ، و يكى آن وقت كه مرا رها كنى و يكى آن وقت كه بر كوه شوم . گفت : اوّل بگوئى ، گفت هر چه از دست تو بشد بدان حسرت مخور ، رها كرد و بر درخت نشست گفت : ديگرى بگوى گفت : محال هرگز باور مكن و پريد بر سر كوه نشست و گفت : اى بدبخت اگر مرا بكشتى اندر شكم من دو دانه مرواريد بود هر يكى بيست مثقال ، توانگر مى شدى كه هرگز درويشى به تو راه نيافتى .

مرد انگشت در دندان گرفت و دريغ و حسرت همى خورد و گفت بارى سيّم بگوى گفت : تو آن دو سخن فراموش كردى سيّم چه كنى ؟ تو را گفتم بر گذشته اندوه مخور و محال باور مكن ، بدان كه پر و بال و گوشت من ده مثقال نباشد اندر شكم من دو مرواريد چهل مثقال چگونه صورت بندد و اگر بودى چون از دست تو بشد غم خوردن چه فايده . اين بگفت و بپريد و اين مَثَل براى آن گفته همى آيد تا معلوم شود كه چون طمع پديد آيد همه ى محالات باور كند .

ابن السماك رحمة الله عليه گويد : طمع رسنى است بر گردن ، و بندى است بر پاى . رسن از گردن ، خود بيرون كن تا بند از پاى برخيزد(33) .

در هر صورت راه علاج مرض خطرناك طمع ، توجه به حضرت حقّ ، و بيدارى نسبت به قيامت كبرى ، و چشم پوشى از نامحرم ، و ديده بستن از اموال و حقوق مردم و قناعت به داده حقّ و محصول كار خويش است .

چون به عنايت و كرامت او نظر داشته باشى و به داده ى جناب او قناعت ورزى از ذلّت طمع رهائى يابى و به خير دنيا و آخرت و عزّت امروز و فردا رسى.

بقول جناب فيض آن حكيم بزرگ و عارف با كرامت :

منوش ساغر دنيا كه دُرد ناب نماست *** درونش خون دل است از برون شراب نماست
هر آنچه در نظر آيد ززينت دنيا *** بنزد اهل بصيرت سراب آب نماست
ببر مگير عروس جهان كه غدّار است *** مرو به جامه ى خوابش كه پير شاب نماست
مدوز كيسه ى نفعش كه نفع او ضرّر است *** مخور فريب خطايش جهان صواب نماست
درونش تيره و تنگ از برون بود روشن *** زذرّه كمتر و در ديده آفتاب نماست
برونش عيش و طرب و ز درون غم و محنت *** درون فسرده و بيرونش آب و تاب نماست
زغمزه اش كند اندوه جلوه راحت *** زعشوه اش دل ناكام كامياب نماست
در اين سرا دل اشكسته بيت معمور است *** اگر چه در نظر بى بصر خراب نماست
جهان است خواب پريشان گهى شوى بيدار *** كه زير خاك نجسى اگر چه خواب نماست
نظر بصورت دنياست آنچه گفتى فيض *** به معنى ارنگرى سوى حقّ شتاب نماست