گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوازدهم
باب نود و چهارم در دعوى و ادّعا است


قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : اَلدَّعْوى بِالْحَقيقَةِ لِلاَْنْبياءِ وَالاَْئِمَّةِ وَالصِّدّيقينَ وَامَّا الْمُدَّعى بِغَيْرِ واجِب فَهُوَ كَاِبْليسَ اللَّعينِ ادَّعى النُّسُكَ وَهُوَ عَلَى الْحَقيقَةِ مُنازِعٌ لِرَبِّهِ مُخالِفٌ لاَِمْرِهِ ، فَمَنِ ادَّعى اَظْهَرَ الْكِذْبَ وَالْكاذِبُ لا يَكونُ اَميناً .

وَمَنِ ادَّعى فيما لا يَحِلُّ لَهُ فَتَحَ عَلَيْهِ اَبْوابَ الْبَلْوى . وَالْمُدَّعى يُطالَبُ بِالْبَيِّنَةِ لا مَحالَةَ وَهُوَ مُفْلِسٌ فَيَفْتَضِحُ وَالصّادِقُ لا يُقالُ لَهُ لِمَ .

قالَ اَميرُ الْمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : اَلصّادِقُ لا يَراهُ اَحَدٌ اِلاّ هابَهُ .

مسئله ى دعوى كاذب و صادق
در جلد دوّم « عرفان » در باب آنان كه در طول تاريخ به ادّعا برخاستند و وزر و وبال ميليون ها نفر را در بستر حيات به گردن گرفتند ، در حالى كه در آن ادّعا صادق نبودند بطور مفصّل مطالبى عنوان شد ، و نيز در مجلدات ديگر به مناسبت هاى مختلف به اين مسئله اشاره رفت ، و به اثبات رسيد كه اگر جامعه انسانى در تمام زمينه ها و شئون زندگى مدّعى كادب نداشت ، و مدعيان هواپرست و دروغگو جايگاه مدعيان صادق را باز مى گذاشتند ، هرگز بشر دچار اينهمه مشكلات گوناگون و بن بست ها و عواقب سوء و خطرناك نمى شد ، امّا اين گرگان در لباس ميش حق را به حقدار نگذاشتند و بلكه در برابر مدّعيان صادق و فرستادگان الهى قد علم كرده و با آن بزرگواران و پيروانشان به جنگ و ستيز و كشت و كشتار برخاستند ، و در پى ادعاهاى خويش چه در شرق و چه در غرب ضربه هاى هولناك به پيكر حيات زدند .

اينان ميليون ها نفر را به آتش پرستى و ميلياردها نفر را به تعظيم در برابر بت ها و گاو ، و غرق شدن در تثليث و مرام بودائى و هندوئى و كمونيستى و لامذهبى كشيدند ، و عباد حق را از شكوفا شدن استعدادهايشان در عرصه گاه توحيد و وحى و نبوت و امامت مانع شدند ، و چه حيرت انگيز است وضع اين بدعت گزاران در روز قيامت و در ميدان محشر و بهنگام بر پا شدن ميزان عدل ! !

امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد :

ادعا شايسته نيست مگر از انبياء و ائمه و صدّيقين ، كسى كه دعوى بيجا كند ، و مرتبه اى بلندتر از آنچه كه هست براى خود بپندارد و القا نمايد همچون ابليس لعين است ، كه به دعواى عبادت بسيار و اينكه از آتش است خداى را نافرمانى كرد و مستحق عذاب ابد شد ، اينچنين انسان چون در ادعايش دروغگوست نمى تواند صاحب ديانت و امانت باشد ، و از خدعه و فريب شيطان تا در اين حالت است خلاصى ندارد .

آنكس كه ادعاى بيجا دارد ، درهاى بلا و رنج را به روى خود گشوده و چون از وى مطالبه ى حجّت و بيّنه كنند عاجز شده و رسوا مى گردد ولى از مدّعى صادق اهل انصاف و وجدان و عقل و دانش طلب حجّت نمى كنند ، اگر هم خواهان بيّنه باشند از ارائه ى دليل و بينه عاجز نيست .

امير المؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد : هركس در دعوى خود صادق است هيبتى از وى در دل مستمعان است كه به او نمى گويند چرا چنين دعوا كردى .

آرى ادعاى نابجا مربوط به گرفتاران در بند هوا و شهوات است ، و هم اينانند كه در معارف الهى از آنان تعبير به دزدان سر راه عباد خدا شده .

مادر بتها بت نفس شماست *** زانكه آن يك مار و اين بت اژدهاست
صورت نفس ار بجوئى اى پسر *** قصّه ى دوزخ بخوان با هفت در
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاست *** كو به درياها نگردد كم و كاست
هركه مُرد اندر تن او نفس گبر *** مر وِرا فرمان برد خورشيد و ابر
گر رضاى حق همى جويى دلا *** پيشه ى خود كن خلاف نفس را
در خلاف نفس شو ثابت قدم *** تا كه ره يابى به اسرار قدم
تا نگردد نفس تابع روح را *** كى دوا يابى دل مجروح را
نفس را همچو خر عيسى بسوز *** پس چه عيسى جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را كار ساز *** تا خوشت روح الله آيد پيش باز
باب نود و پنجم در معرفت است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : اَلْعارِفُ شَخْصُهُ مَعَ الْخَلْقِ وَقَلْبُهُ مَعَ اللهِ تَعالى ، وَلَوْ سَها قَلْبُهُ عَنِ اللهِ تَعالى طَرْفَةَ عَيْن لَماتَ شَوْقاً اِلَيْهِ ، وَالْعارِفُ اَمينُ وَدائِعِ اللهِ تَعالى وَكَنْزُ اَسْرارِهِ وَمَعْدِنُ نورِهِ وَدَليلُ رَحْمَتِهِ عَلى خَلْقِهِ وَمَطِيَّةُ عُلومِهِ وَميزانُ فَضْلِهِ وَعَدْلِهِ .

وَقَدْ غَنِىَ عَنِ الْخَلْقِ وَالْمُرادِ وَالدُّنْيا فَلا مونِسَ لَهُ سِوَى اللهِ وَلا نُطْقَ وَلا اِشارَةَ وَلا نَفَسَ اِلاّ بِاللهِ تَعالى وِللهِِ وَمِنَ اللهِ وِمِعِ اللهِ فَهُوَ فى رِياضِ قُدْسِهِ مُتَرَدِّدُ وَمِنْ لَطائِفِ فَضْلِهِ مُتَزَوِّدٌ . وَالْمَعْرِفَةُ اَصْلٌ فَرْعُهُ الاْيمانُ .

عرفان و معرفت و عارف
از آنجا كه حضرت صادق (عليه السلام) حديث اوّل كتاب پرقيمت « مصباح الشريعه » را اختصاص به اوصاف عرفا داده اند ، به توفيق الهى تمام جلد اوّل را در شرح آن حديث و توضيح عرفان و معرفت و عارف قرار دادم و بيش از هر كتابى به شرح و بسط اين واقعيّات اقدام نمودم ، علاوه بر اين در هر بابى از ابواب كتاب تا آنجا كه اقتضا داشت چهره ى عارف را شناساندم و در يك كلمه بايد بگويم كليه دوازده جلد عرفان شرحى بر همين حقايق است ، روى اين حساب به ترجمه ى متن روايت پرداخته و شما را براى يافتن خصوصيّات يك عارف حقيقى به مطالعه ى تمام مجلّدات دعوت مى كنم . امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد :

عارف معارف و آنكس كه قلبش بر اثر كوشش در راه علم دين و مجاهدت و رياضت نفسانى به نور شناخت حق و شئونش منور شد ، جسمش در بين مردم ولى قلبش با خداست ، چيزى غير دوست نمى بيند و نمى خواهد ، و نمى گويد ، و اگر بر فرض لحظه اى از محبوب غفلت كند از شدت شوق او به وقت توجه به او قالب تهى مى كند ! !

اى راحت روح هر شكسته *** بخشاى به لطف بر شكسته
بر جان من شكسته رحم آر *** كاشكسته ترم ز هر شكسته
پيوسته ز غم شكسته بودم *** اين لحظه شدم بتر شكسته
اى بار غمت شكسته پشتم *** تو رخ ز شكسته بر شكسته
بر سنگ مزن تو سينه ى ما *** بى قدر شود گهر شكسته
اى تير غمت رسيده بر دل *** پيكان تو در جگر شكسته
بى لطف تو كى درست گردد *** جانا دل من به سر شكسته
آمد به درت نديده رويت *** زان شد دل من مگر شكسته
در كوى تو جان سپرد دگر بار *** آن مرغك بال و پر شكسته
دل بنده ى تست در همه حال *** گر غمزده است و گر شكسته
جناب عزت عارف را امين خود گردانده و علوم و معارفش را به وى سپرده تا خلق از او طلب دانش و بينش كنند و نيز عارف را گنج اسرار خود و منبع نور خويش و دليل بر رحمت بى منتها و هادى و رهنما و حامل علوم خود نموده است ، و او را ترازوى فضل و عدل قرار داده .

عارف غنّى از خلق و مراد و مريدى و دنياست و مونسى جز حضرت الله ندارد ، و نگويد و نشنود و صاحب اشاره و نفس نباشد مگر براى او و در راه او ، پس چنين وجود با عظمتى در بوستان قدس متردّد و از لطايف فضل دوست خوشه چين است ، آرى معرفت ريشه و بنيان ايمان و ايمان فرع و ثمره معرفت است .

در گذشته از زمان در بعضى از كتب ديده ام كه فرموده اند : هر حرف معرفت دليل بر حقيقتى است :

م ـ مقت نفس يعنى مبارزه با هوا تا سرحد نابودى اين حالت خطرناك .

ع ـ عبادت رب به اخلاص .

ر ـ رغبت به دوست .

ف ـ تفويض امر به حضرت او .

ت ـ تسليم محض به جناب الله .

و نيز فرموده اند : پس از معرفت چهار وظيفه ى بسيار مهمّ شامل حال عارف است :

1 ـ عمل بر اساس معرفت .

2 ـ اخلاص در حدّ عالى به وقت عمل .

3 ـ ثابت ماندن بر عمل و اخلاص تا لحظه ى آخر عمر .

4 ـ ابلاغ حقايق و معارف با زبان و مال ، و جهاد در راه حق براى بيدارى عباد حق . الهى اين اوصافى كه حضرت صادق بيان فرموده اند جز انبياء و امامان و آن صديقانى كه در عاليترين مرحله ى صدقند ديده نمى شود ، به عزتت قسم بما هم لياقت آراسته شدن به اين محسّنات را عنايت فرما و از آنچه بر اثر غفلت بر ما گذشت ما را ببخش كه ما دست نياز به سوى تو داريم الها ، كريما ، داورا :

آمد به درت اميدوارى *** كو را به جز از تو نيست يارى
محنت زده اى نيازمندى *** خجلت زده اى گناهكارى
از گفته ى خود سياه روئى *** وز كرده خويش شرمسارى
از يار جدا فتاده عمرى *** وز دوست بمانده روزگارى
بوده به درت چنان عزيزى *** دور از تو چنين بمانده خوارى
خرسند ز خاك درگه تو *** بيچاره به بوى يا غبارى
شايد ز در تو باز گردد *** نوميد چنين اميدوارى
زيبد كه شود به كام دشمن *** از دوستى تو دوستدارى
بخشاى ز لطف بر عراقى *** كومانده كنون و زينهارى
باب نود و ششم در حبّ فى الله
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : حُبُّ اللهِ اِذا اَضاءَ عَلى سِرِّ عَبْد اَخْلاهُ عَنْ كُلِّ شاغِل وَكُلِّ ذِكْر سِوَى اللهِ تَعالى .

وَالْمُحِبُّ اَخْلَصَ النّاسِ سِرًّا للهِِ تَعالى وَاَصْدَقَهُمْ قَوْلاً وَاَوْفاهُمْ عَهْداً وَاَزْكاهُمْ عَمَلاً وَاَصْفاهُمْ ذِكْراً وَاَعْبَدَهُمْ نَفْساً .

يَتَبَاهَى الْمَلائِكَةُ بِهِ عِنْدَ مُناجاتِهِ وَتَفْتَخِرُ بِرُؤْيَتِهِ وَبِهِ يَعْمُرُ اللهُ بِلادَهُ وِبِكِرامَتِهِ يُكْرِمُ عِبادَهُ ، يُعْطيهِمْ اِذا سَأَلوا بِحَقِّهِ وَيَدْفَعُ عَنْهُمُ الْبَلايا بِرَحْمَتِهِ ، فَلَوْ عَلِمَ الْخَلْقُ ما مَحَلُّهُ عِنْدَ اللهِ وَمَنْزِلَتُهُ لَدَيْهِ ما تَقَرَّبوا اِلَى اللهِ تَعالى اِلاّ بِتُرابِ قَدَمَيْهِ .

وَقالَ اَميرُالْمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : حُبُّ اللهِ نارٌ لا يَمُرُّ عَلى شَىْء اِلاَّ احْتَرَقَ ، وَنورُ اللهِ لا يَطَّلِعُ عَلى شَىْء اِلاّ اَضاءَ ، وَسَماءُ اللهِ ما ظَهَرَ مِنْ تَحْتِهِ شَىْءٌ اِلاّ اَعْطاهُ الْفَيْضَ ، وَريحُ اللهِ ما تَهُبُّ فى شَىْء اِلاّ حَرَّكَتْهُ وَماءُ اللهِ يُحْيى بِهِ كُلَّ شَىْء ، وَاَرْضُ اللهِ يُنْبِتُ مِنْها كُلَّ شَىْء . فَمَنْ اَحَبَّهُ اللهُ اَعْطاهُ كُلَّ شَىْء مِنَ الْمُلْكِ وَالْمالِ .

قالَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله) عَرْشِهِ مَحَبَّتَهُ لِيُحِبّوهُ فَذلِكَ الْمُحِبُّ حَقًّا طوبى لَهُ وَلَهُ شَفاعَةٌ عِنْدَ اللهِ يَوْمَ الْقيامَةِ .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

حُبُّ اللهِ اِذا اَضاءَ عَلى سِرِّ عَبْد اَخْلاهُ عَنْ كُلِّ شاغِل وَكُلِّ ذِكْر سِوَى اللهِ تَعالى .

عشق به حق
گرچه مسئله ى عشق به حق و محبّت به جناب الله كه منشأ و علّتش معرفت به اسماء و صفات حضرت او و تفكّر و انديشه در آلاء و نَعماء و آثار آن وجود بى نهايت در عرصه گاه خلقت و هستى است در جلد اوّل بطور مفصّل و در مجلّدات ديگر به اقتصاى حال و مقال آمده ، ولى بخاطر عظمت مسئله ى و موقفى كه در حركت انسان بسوى رشد و كمال و سعادت دنيوى و اخروى دارد ، در اين فصل تا جائى كه مجال هست به لطايفى ديگر از اين حقيقت اشاره مى شود .

قبل از بيان برخى از حقايق اين باب كه باب الله الاعظم است به قطعه اى از دعاى عارفان و درخواست نيازمندان و دردمندان دل سوخته از پيشگاه مقدّس حضرت دوست توجّه نمائيد ، درخواست هائى كه با كمال عجز و خشوع از جناب حق خواستند و با تمام وجود خود را به آن خواسته ها آراستند ، كه خواستن به هنگامى به آراستن مى رسد كه همراه با رياضت و عبادت و طاعت و حقيقت ، و ترك حرام و معصيت ، و تقوا و فضيلت و علم و معرفت باشد .

اَللّهُمَّ نَوِّرْ قُلوبَنا بِنورِ حِكْمَتِكَ ، وَثَبِّتْ قُلوبَنا بِدَوامِ ذِكْرِكَ وَحَلاوَةِ مُناجاتِكَ وَلِذَّةِ كَلامِكَ ، وَرَوِّحْ اَرْواحَنا بِلُطْفِكَ وَنَوِّرْ قُلوبَنا بِنورِ قُرْبِكَ ، وَقَرِّرْ عُيونَنا بِمَحَبَّتِكَ ، وَطَيِّبْ اَسْماعَنا بِلَذائِذِ مُناجاتِكَ اِنَّكَ عَلى ما تَشاءُ قَديرٌ .

اَللّهُمَّ رَوِّحْ قُلوبَنا بِمُشاهَدَةِ جَلالِكَ وَاَرِنا عَجائِبَ مَلَكوتِكَ وَاجْعَلْ لَنا حَظّاً مِنْ نَصيبِ اُنْسِكَ وَاجْعَلْ لَنا مِنْ عِنْدِكَ مَوْقِفاً تُقَرِّبُنا مِنْ نَفْسِكَ وَتَؤْنِسُنا بَاُنْسِكَ وَلا تُخَيِّبْنا مِنْ ذلِكَ كُلِّهِ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .

بار پروردگارا دلهاى ما را به نور حكمتت روشن فرما ، و قلوب ما را به تداوم يادت و شيرينى مناجاتت و لذّت سخنت ثابت و پابرجا بدار ، ارواح ما را به لطفت رَوْح و ريحان بخش ، و دلهايمان را به نور مقام قربت منوّر گردان ، ديدگانمان را به نور عشقت روشنى ده ، و گوشمان را به شيرينيهاى مناجاتت پاكيزه كن كه تو بر هر برنامه اى قدرت دارى .

الهى قلوب ما را به مشاهده ى جلالت نوازش ده ، و عجائب و اسرار ملكوت آفرينش را به ما بنمايان ، از انس با خود ما را نصيب ده ، و براى ما از پيشگاه لطف و مرحمتت موقعيّتى قرار ده كه به مقام قرب و وصالت برسيم ، و با حضرتت مأنوس شويم ، الهى از آنچه از جنابت خواستيم ما را محروم و نااميد مگردان اى ارحم الرّاحمين .

آرى وقتى انسان با حالى خاضعانه و دلى پر از خشوع ، و قلبى سوخته ، و شوقى كثير اين حقايق را از حضرت محبوب بخواهد ، و براى آراسته شدن به اين واقعيّات با تمام وجود بكوشد ، به آنجا كه بايد برسد مى رسد و در آن نقطه چشمه ى عشق و محبّت به يار از تمام جوانب قلبش جوشيدن مى گيرد و از ما سوى الله بريده و به حضرت الله مى پيوندد و در آن وقت فقط و فقط او را خواسته و هرچه را بخواهد براى او خواهد خواست ( وَمَا تَشَاؤُونَ إِلاَّ أَن يَشَاءَ اللهُ )(31) ، كه اين است صراط مستقيم و راهى كه تمام انبياء و اولياء طى كردند و اين است عشق حقيقى و محبّت واقعى كه چون شعله اش در دل روشن شود غير معشوق را سوزانده و از هستى انسان غير مقام فناء فى الله و بقاء بالله چيزى نخواهد گذاشت .

ساقى قدحى كه نيم مستيم *** مخمور صبوحى اَلَسْتيم
از صومعه پا برون نهاديم *** در ميكده معتكف نشستيم
از جور تو خرقه ها دريديم *** وز دست تو توبه ها شكستيم
جز جان گروى ديگر نداريم *** بپذير كه نيك تنگدستيم
ما را برهان ز ما كه تا ما *** با خويشتنيم بت پرستيم
ما هرچه كه داشتيم پيوند *** از بهر تو آن همه گسستيم
بر درگه لطف تو فتاديم *** در رحمت تو اميد بستيم
گر نيك و بديم ور بد و نيك *** هم آن توايم هرچه هستيم
در ره قدحى كه از عراقى *** الاّ به شراب وانرستيم
در ميكده مى كشم سبوئى *** باشد كه بيابم از تو بوئى
عشق يا بهترين ميوه ى عالم ملكوت
عشق به جناب حق و آن وجود مقدّسى كه زيبائى بى نهايت در بى نهايت است محصول حركت انسان در وادى معرفت است ، و آن وادى عبارتست از باطن قرآن و ملكوت سخنان پرارزش انبياء و اولياء و صديقين .

كسى كه در اين وادى و در اين عرصه معنوى و روحانى قدم نگذارد ، و با چشم دل و ذات جان و ديده وجدان آيات الهى را نخواند ، نمى تواند از اين حقيقت نصيب ببرد ، در اين صورت حيوان خطرناكى است كه بصورت انسان در بين انسانها زندگى مى كند و جز زحمت و مزاحمت براى همنواعان نتيجه اى نخواهد داشت .

آن حقيقتى كه نفس را تزكيه مى داند ، و جان را منور مى نمايد ، و دل را در درياى طهارت غرق مى كند ، و در درون امنيّت كامل برقرار مى سازد ، و از انسان موجودى ملكوتى و الهى و با بركت و خدمتگزار و صادق و عابد و زاهد و شاهد و باتقوا ، و همراه با آگاهى و بينش و كمال و فضيلت و شرافت و اصالت و درستى و حقيقت بوجود مى آورد عشق به حق است و بس ، و بدون ترديد براى رسيدن به اين واقعيّات راهى جز اتصال به عشق وجود ندارد ، كه هركس راهى غير اين راه ادّعا كند دروغگو و دزد راه عباد خداست ، و بهمين خاطر است كه در عنوان موضوع از اين عشق تعبير به بهترين ميوه ى ملكوت شد .

عشق بحرى است آسمان در وى كفى *** چون زليخائى اسير يوسفى
دور گردون را ز جذب عشق دان *** گر نبودى عشق كى گشتى جهان
جسم خاك از عشق بر افلاك شد *** كوه در رقص آمد و چالاك شد
آتش عشق است كاندر نى فتاد *** جوشش عشق است كاندر نى فتاد
مرحبا اى عشق خوش سوداى ما *** اى دواى جمله علّت هاى ما
عشق جوشد بحر را مانند ريگ *** عشق سازد كوره را مانند ديگ
عشق بشكافد فلك را صد شكاف *** عشق لرزاند زمين را بى گزاف
عشق آن شعله است كو چون برفروخت *** هرچه جز معشوق باقى جمله سوخت
با كه گويم در همه ده زنده كو *** سوى آب زندگى پاينده كو
عشق را صد ناز و استكبار هست *** عشق با صد ناز مى آيد بدست
تو به يك خارى گريزانى ز عشق *** خود بجز نامى چه مى دانى ز عشق
هرچه جز عشق است شد مأكول عشق *** در جهان يك دانه پيش نول عشق
عشق از اوصاف خداى بى نياز *** عاشقى بر غير او باشد مَجاز
با محمد بود عشق پاك جفت *** بهر عشق او خدا لولاك گفت
منتهى در عشق او چون بود فرد *** پس هم او را زانبياء تخصص كرد
من برافراشتم چرخ سنى *** تا علوّ عشق را فهمى كنى
گر نبودى بهره عشق پاك را *** كى وجودى دادمى افلاك را
در نيايد عشق در گفت و شنيد *** عشق دريائى است قصرش ناپديد
هرچه گويم عشق را شرح و بيان *** چون به عشق آيم خجل گردم از آن
چون عشقى حقيقى از جانب معشوق واقعى در باطن جان و ذات قلب پرتوافكن شود ، آدمى در راه او و براى او و بخاطر او و براى رسيدن به وصال او سر از پا نخواهد شناخت و همه چيز خود را فداى آن محبوب محبان و عشق عاشقان خواهد كرد .

در اين لحظه غروب آفتاب كه روز سوّم فروردين هزار و سيصد و شصت و هفت است و قريب بيست روز است شبانه روز از طرف حزب كثيف بعث به سر مردم مظلوم تهران به جرم دين و ديندارى موشك مى بارد و خانه هاى مردم و مدارس و بيمارستان ها و مساجد را خراب مى كند و زن و مرد و كودك و بيمار و عالم و عامى و پير و جوان را به شهادت مى رساند ، و از طرفى در جنوب و غرب كشور بين اسلام و كفر جنگ سختى در كار است ، جنگى كه نزديك به هشت سال است از طرف اربابان كفر بوسيله ى فرعون عراق بر ملّت بپاخواسته ى ايران به جرم توجه به خدا و قرآن و نبوّت و امامت و پذيرش رهبرى فرزند حضرت حسين (عليه السلام) وجود مبارك امام خمينى مدّظلّه ، تحميل شده ، جوانان و مردان و زنانى ديده مى شوند كه تعداد آنان كم نيست ، و چهره هائى مشاهده مى شود كه بى دريغ جان شيرين به كف گرفته و در تهران و شهرهائى كه در معرض موشك و بمب صدّامى است و در جنوب و غرب كشور با تمام همّت از قرآن و نبوّت و امامت دفاع مى كنند و در اين راه از ديدن انواع صدمات و برخورد به شهادت در راه دوست باكى نمى كنند ، و از هيچ گونه فداكارى مضايقه نمى نمايند ، و اين نيست مگر محصول معرفت و عشق به جناب حق ، كه اگر پاى اين عشق نبود ، غرائز و اميال و شهوات و خواسته ها ، و آرزوهاى دور و دراز چگونه مى گذاشت يك جوان كه از تمام امور ظاهر و بخصوص وسائل مادّى و جمال صورى برخوردار است ، اينگونه خود را براى دفاع از اسلام به آب و آتش بزند ، و زير رگبار اين همه موشك و بمب و خمپاره و توپ و على الخصوص بمب شيميائى كه تمام جسم را مى سوزاند به دفاع از شرف مسلمين و ناموس مؤمنين و فرهنگ الهى برخيزد ؟

آيا اين حركت نورانى ، و فعاليّت پاك كه همراه با انواع مصائب و سختى هاست عاملى جز عشق به حضرت حق دارد ؟ !

خدايا اكنون كه اين قسمت از جلد دوازدهم را مى نويسم ، از هر گوشه ى شهر تهران صداى مهيب انفجار موشك به گوش مى خورد و شهيدانى بر شهداى انقلاب اسلامى و جبهه ى خونين غرب و جنوب اضافه مى شود ، و هيچ كس به اندازه ى لحظه اى اعتماد به زنده بودنش ندارد ، چه اينكه ممكن است موشكى ، به خانه و كاشانه اش اصابت كند و خود و زن و فرزندش به آتش قهر و حسد كفر جهانى بسوزد ، الهى آنچه از حضرتت در اين لحظات حسّاس طلب مى كنم اين است كه شر دشمنان اسلام و اين ملّت بيدار و بينا را به خودشان برگردان ، و پرچم پرافتخار دين را به دست ما در تمام جهان برافراشته فرما ، و قبل از رسيدن حادثه توفيق اتمام اين كار را به اين عبد فقير و اين ذليل مسكين از باب لطف و كرامتت مرحمت فرما ، خداوندا هم اكنون از طريق راديو خبر رسيد كه صدام كافر نزديك به شش هزار زن و بچه و پير و جوان را با ريختن بمب هاى شيميائى در شهر حلبچه به شهادت رساند ، الهى شر او و اربابان او را به آنان بازگردان ، كه تاريخ چنين كثيف و پليدى را كمتر به ياد دارد ؟ !

در ازل پرتو حسنت ز تجلّى دم زد *** عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اى كرد رُخَت ديد ملك عشق نداشت *** عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل مى خواست كزان شعله چراغ افروزد *** برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
مدّعى خواست كه آيد به تماشاگر راز *** دست غيب آمد و بر سينه ى نامحرم زد
ديگران قرعه ى قسمت همه بر عيش زدند *** دل غمديده ى ما بود كه هم بر غم زد
جان علوى هوس چاه ز نخدان تو داشت *** دست در حلقه ى آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طرب نامه عشق تو نوشت *** كه قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
چه اندازه لازم است ما درباره ى صفات و فيوضات اين عشق خدائى كمى فكر كنيم و قدرتهاى بزرگ و جلوه هاى آسمانى آن را پيش خود تصور و تصوير نمائيم ، زيرا كه اين عشق خدائى در ذات جان و روان هر انسانى موجود ولى نهان است .

تفكّر و تصور در آن باب تخم آن عشق را كه خداوند با اراده ى خود در زمين روح ما افكنده است بيدار مى كند ، و آنگاه ما را هيچ نباشد ، از وجود خود بوسيله ى نورى و حرارتى و جنبشى آگاه مى سازد .

ليكن براى شنيدن نداى اين عشق نهانى ، داشتن گوشهاى باطنى دل شرط است و آن را با گوشهاى حسّى و گوشتى نمى توان شنيد .

تا نگردى آشنا زين پرده بوئى نشنوى *** گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش
از اين جهت از عشق خدائى نمى توان با كلمات ، چنانكه شايد و بايد تعبير نمود ، زبان و كلمات آن تعلّق به عالم ماده و صورت دارند ، ولى اين عشق خدائى از عالم مجرّد لاهوتى است ، بنابراين زبان و كلمات از توصيف حال و صفات اين عشق عاجزند ، و هرچه در اين باب گفته شود ، اين عشق از آن بالاتر است .

چنانكه يك زن كه هنوز هيچ بچه نزائيده و مادر نشده است ، آن حال پرذوق درونى را كه يك مادر پس از زائيدن به محض اينكه نخستين بار چشمش به صورت بچه ى خود افتاد احساس مى كند هرگز درك و حس نمى تواند كرد .

همانطور حال آن كسى كه در خلوتگاه دل او پرتو عشق خدائى تولد مى يابد جز براى خود او معلوم نتواند شد ، و كسى كه آن حال را در درون خود حس نكرده باشد بوئى از آن حال نتواند برد ، چه به گفته ى جلال الدين : حال پخته را خام كى تواند دانست !

با وجود اين همين عشق نفسانى و حيوانى بشر كه پرتو مجازى بشرى نگاهى نكرده و به حريم آن داخل نشده ، يعنى عاشق و بيدل نگشته است كه همه ى كتابها و قصه ها و افسانه ها را كه از روز نخست تاكنون درباره ى عشق نوشته شده است بخواند ، و همه ى سوز و گدازها و درد و ذوق هاى عشق را از زبان آتش فشان شوريده ترين دلباختگان جهان بشنود باز هم ماهيّت اين عشق بوئى نخواهد برد .

آرى تا پروانه گوشه ى پر خود را در شعله شمعى نسوزانده باشد ، از ذرات آتش آگاهى نمى تواند داد ، ليكن سوز آتش عشق خدائى قابل قياس با سوز شمع جهانى و عشق انسانى نيست .

عشق خدائى سوزهائى در درون دارد كه آنها را فقط آن كسى مى شناسد كه هم درد و هم سوز باشد ، يعنى ديده ى باطن مى خواهد كه از ميان آنچه در بيرون مى بيند پى به آنچه در درون دل باخته ى اين عشق مى سوزد ببرد ، چنانكه خواجه فرموده(32) :

طراز پيرهن زركشم مبين چون شمع *** كه سوزهاست نهانى درون پيرهنم
در كتاب « عبهر العاشقين » آورده : عشق تخم فعل قديم است در زمين دل ، به آب صفاى صفت بر لذّت اسرار آورده ، و عروق جانِ جان در شفافِ اصلى از صوافى صفت به وسائط فعل آب خورده ، اين شجر بيخ مِهر در گل آدم دارد ، و سر سوى آسمان قِدَم دارد ، ( أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّماءِ )(33) هميشه بر دهد و در حركات انفاس عشّاق ثمرهاى الفت و محبّت و لذّت و حكمت دهد تا بدان بياسايند .

گهى گريان ، گهى خندان ، گهى سوزان ، گهى سازان باشند ، گه جوهر طينت آدم را به آتش محبّت بسوزند ، گه با ترنّم نواى ازل بسازند ، گه در سكر ، گه در صحو ، گه در محو ، گهى در قبض ، گهى در بسط ، گهى در خوف ، گهى در رجاء ، گهى در فراق ، گهى در وصال ، نه در فراقش منزلى ، نه در وصالش محلّى ، اينچنين عاشقى را حق در اين جهان به مدارج عشق انسانى به معراج عشق رحمانى برساند .

جوهر اصلى كه كلّ دل است در گِل دل همرنگ خود كند ، و نجواى عشق برآرد ، بعد از تهذيب سلطان عشق در مسكن عشق خوش بشيند ، عقل طبيعى را با نفس حيوانى از زمين دل به زندان طبيعت به بند مجاهده ى عشق برنهد و زمين ( وَأَشْرَقَتِ الاَْرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا )(34) در اين جهان التباس به نور تجلّى طور قدرت منوّر و مصفّا كند ، اعوان شياطين كه تخم و ساوس ممزوج به تخم شهوت در زمين طبيعت مى پاشند تا حنظل كفر و ضلالت مى رويانند ، لاله زار و گلزار عشق در جان عاشق تباه مى كنند و از حواشى عرصه ى دل برانند .

دل را احوال پيدا شود ، و از كُئوس افعال شراب ربّانى باز خورد ، روح را مدارج معارف پديد آيد ، سرّ را معارج توحيد كشف شود ، از اين عالم كه عين افعال است به عين صفات سير كند و از صرف احوال ، حقايق طرق مشاهده آموزد .

تا نشوئيد به مى دفتر دانائى را *** نتوان پاى زدن عالم رسوائى را
آن كه سر باخت به صحراى هوس مى داند *** كه چه سود است به سر اين سر سودائى را
سرنوشت ازلى بود كه داغ غم عشق *** جاى دادند به دل لاله ى صحرائى را
برو از گوشه نشينان خرابات بپرس *** لذّت خلوت و خاموشى و تنهائى را
دعوى عشق و شكيبا ز كجا تا به كجا *** عشق در هم شكند پشت شكيبائى را
نيست جائى كه نه آنجاست و ليكن جوئيد *** در دل خويشتن آن دلبر هر جائى را
برو اى عاقل و از ديده ى مجنون بنگر *** تا ببينى همه سو جلوه ى ليلائى را
يافتم عاقبت اين نكته كزو يافته اند *** دلفريبان همه سرمايه ى زيبائى را
وحدت از خاك در ميكده وحدت ساخت *** سرمه ى روشنى ديده ى بينائى را
در سايه ى عشق حق به تمام رذائل نفسانى و كژيها و بديها خاتمه داده مى شود ، چوب كج را با گرفتن نزديك آتش راست مى كنند ، با نزديك شدن به شمس حقيقت تمام آلودگيها از ميان برخيزد ، و وجود آدمى به هدايت آراسته شود .

آن كه طالب اين عشق است بايد دل از غير او برگيرد ، و آنچه خواهد براى او خواهد ، مرد غوّاص تا دل از ملك جان برندارد ، روا نبود كه دست طلب او به مرواريد مراد رسد ، و كسى كه در طلب جمال و جلال اوست قصد نجات اعظم كرده ، بايد دست از هرچه جز اوست بشويد .

ژنده پوشى در مجلس موساى كليم نعره كشيد ، موسى از سر تندى بر وى بانگ زد ، جبرئيل آمد ، كه اى موسى خدا گويد : در مجلس تو صاحب درد و خداوند دل همان يك مرد بود كه براى ما به مجلس تو آمد ، تو بانگ بر وى زدى ، هرچند عزيزى و كليمى امّا سرّى كه ما در زير گليم نهاده ايم ديده نمى شود ، آن اشتياق به جمال ماست كه دوستان را به وجد آورد ، تقاضاى جمال ماست كه دلهاشان در عالم خوف و رجاء و قبض و بسط كشد ، هر ديده كه از دنيا پر شد صفت عقبى در وى نگنجد ، و هر ديده كه صفت عقبى در وى قرار گرفت از جلال قرب ما و عزّ وصال بى خبر بود ، نه دنيا و نه عقبى بلكه وصال مولا .

دل درد تو يادگار دارد *** جان عشق تو غمگسار دارد
تا عشق تو در ميان جانست *** جان از دو جهان كنار دارد
تا خورد دلم شراب عشقت *** سرگشتگى خمار دارد
در شوق تو جانِ دور بينم *** انديشه ى بى شمار دارد
مسكين دل من چو نزد تو نيست *** در كوى تو خود چه كار دارد
راز تو نهان چگونه دارم *** كاشكم همه آشكار دارد
چنديدن غم بى نهايت از تو *** عطّار ز روزگار دارد
امام صادق (عليه السلام) در متن روايت باب محبّت مى فرمايد :

چون عشق حق بر قلب عبد بتابد ، از هر شغلى و ذكرى جز حضرت او خالى شود .

عاشق خالص ترين و راستگوترين و وفادارترين و پاكترين و با صفاترين و مطيع ترين مردم از نظر عمل و ذكر و ورد و نفس و جان است .

به هنگام مناجات عاشق ، خداوند بر ملائكه ى وى مباهات مى كند ، و ملائكه به ديدن او افتخار مى نمايند ، و به سبب او بلاد را آباد و معمور مى دارد ، و به كرامت و حرمت آنان به ديگران حرمت مى گذارد ، دعاى بندگان را به عزّت آنان مستجاب مى نمايد ، و بلا را به رحمتش به سبب بزرگوارى آنان از مردم دفع مى نمايد ، اگر خلايق منزلت و قدر آنان را نزد خدا بدانند هرآينه تقرّب مى جويند به حضرت او بوسيله ى ايشان و خاك قدمشان را توتياى ديده ى خود كنند .

اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد : آتش عشق خدا واقعيّتى است كه به هرچه عبور كند آن را مى سوزد ، و نور الهى حقيقتى است كه به هرچه بتابد آن را منور نمايد ، و رحمت حق بر هرچه افتد بدو فيض رساند و نسيم الهى بر هرچه ورزيدن گيرد سبب حركت و نموّش شود ، و باران الهى بر هرچه ريزد آن را احيا كند ، و در زمين الهى هر نعمتى كه مناسب آن زمين باشد رويد ، پس خداى بزرگ هركه را دوست بدار هرچه از ملك و مال خواهد به او دهد .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : هرگاه خداوند دوست بدارد بنده اى را ، محبّت او را در دل برگزيدگان خود از اولياء و اصفياء و در ارواح ملائكه و ساكنان عرش مى اندازد ، تا محبوب پاكان و ملكوتيان شود و نيز براى او در روز قيامت رخصت شفاعت دهد ! !

ما در ره عشق تو اسيران بلائيم *** كس نيست چنين عاشق بيچاره كه مائيم
بر ما نظرى كن كه در اين ملك غريبيم *** بر ما كرمى كن كه در اين شهر گدائيم
زهدى كه در كنج مناجات نشينيم *** وجدى نه كه برگرد خرابات برآئيم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم *** اينجا نه و آنجا چه قوميم و كجائيم
ترسيدن ما چونكه هم از بيم بلا بود *** اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلائيم
ما را به تو سرّيست كه كس محرم آن نيست *** گر سر برود سرّ تو با كس نگشائيم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است *** بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقائيم
بر رحمت خود بين و مبين بر گنه ما *** ما غرق گناه از سر تا ناخن پائيم
باب نود و هفتم در دوستى كننده ى در راه خداست
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : اَلْمُحِبُّ فِى اللهِ مُحِبُّ اللهِ ، وَالْمُحِبُّ فِى اللهِ حَبيبُ اللهِ ، لاَِنَّهُما لا يَتَحابّانِ اِلاّ فِى اللهِ .

قالَ رَسولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : اَلْمَرْءُ مَعَ مَنْ اَحَبَّ ، فَمَنْ اَحَبَّ عَبْداً فِى اللهِ فَاِنَّما اَحَبَّ اللهَ تَعالى ، وَلا يُحِبُّ عَبْدٌ اللهَ اِلاّ اَحَبَّهُ اللهُ .

قالَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله) : اَفْضَلُ النّاسِ بَعْدَ النَّبيّينَ صَلواتُ اللهِ عَلَيْهِمْ اَجْمَعينَ فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ الْمُحِبّونَ للهِِ الْمَتَحابّونَ فيهِ .

وَكُلُّ حُبٍّ مَعْلول يورِثُ بَعْداً فيهِ عَداوَةٌ اِلاّ هذَيْنِ وَهُما مِنْ عَيْن واحِدَة يَزيدانِ اَبَداً وَلا يَنْقُصانِ . قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ : ( الاَْخِلاَّءُ يَوْمَئِذ بَعْضُهُمْ لِبَعْض عَدُوٌّ إِلاَّ الْمُتَّقِينَ )(35) ، لاَِنَّ اَصْلَ الْحُبِّ التَّبَرّى عَنْ سِوَى الْمَحْبوبِ .

وَقالَ اَميرُالْمُؤْمِنينَ (عليه السلام) : اِنَّ اَطْيَبَ شَىْء فِى الْجَنَّةِ وَاَلَذَّهُ حُبُّ اللهِ وَالْحُبُّ فِى اللهِ وَالْحَمْدُللهِِ .

قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ : ( وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ للهِِ رَبِّ الْعَالَمِينَ )(36) .

در باب دوستى و رفاقت در راه خدا و شئون اين حقيقت الهيه و واقعيّت دينيّه در شرح حديث شصت و يكم در جلد دهم و باب هفتادم و هفتاد و هشتم جلد يازدهم به نحو مفصل مطالبى ذكر شد ، در اينجا فقط به ترجمه ى اصل روايت اكتفا مى كنم .

آن كه در راه خدا و براى خدا دوستى مى كند ، در حقيقت دوست خداست ، پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : انسان با محبوب خود است ، پس هركس كسى را براى خدا دوست داشته باشد خدا را دوست داشته ، و كسى خدا را دوست ندارد مگر اينكه خداوند او را دوست دارد ، به اين معنا كه اين محبّت طرفينى است ، آنكس كه عاشق خداست ، خدا هم عاشق اوست .

پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : بهترين مردمان بعد از انبياء و اوصياء در دنيا و آخرت عاشقان خدا و دوستداران بندگان خدا در راه خدايند .

هر دوستى اى كه براى خدا نباشد مورث دورى از رحمت خدا است و اين چنين دوستى از شائبه ى عداوت خالى نيست ، اما آن دو نفرى كه براى خدا با هم دوست اند ، از اين امور مصون اند ، كه اين دو دوستى از يك چشمه اند و در طريق زيادت و دور از نقصان و كم شدن . خداوند مى فرمايد : روز قيامت بعضى از دوستان با يكديگر در عداوت و دشمنى بر مى آيند مگر اهل تقوا كه دوستى دنياشان در قيامت هم ادامه دارد ، چرا كه اصل و ريشه ى دوستى تبرّى از غير محبوب است . و امير المؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد : خوش ترين حقيقت و لذيذترين واقعيّت در بهشت عشق خدا و عشق در راه خداست و بر اين نعمت شكر . خداوند مهربان فرموده : آخر دعاى ايشان در بهشت حمد الهى است .

باب نود و هشتم در شوق است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : اَلْمُشْتاقُ لا يَشْتَهى طَعاماً وَلا يَلْتَذُّ شَرابًا ، وَلا يَسْتَطيبُ رُقاداً وَلا يَأْنِسُ حَميماً وَلا يَأْوى داراً وَلا يَسْكُنُ عُمْراناً وَلا يَلْبَسُ ليناً وَلا يَقِرُّ قَراراً وَيَعْبُدُ اللهَ لَيْلاً وَنَهاراً ، راجياً بِاَنْ يَصِلَ اِلى مَا اشْتاقَ اِلَيْهِ وَيُناجيهِ بِلِسانِ الشَّوْقِ مُعَبِّراً عَمّا فى سَريرَتِهِ ، كَما اَخْبَرَ اللهُ تَعالى عَنْ موسى (عليه السلام) فى ميعادِ رَبِّهِ ، وَفَسَّرَ النَّبِىُّ (صلى الله عليه وآله) عَنْ حالِهِ اَنَّهُ مااَكَلَ وَما شَرِبَ وَلا نامَ وَلاَ اشْتَهى شَيْئاً مِنْ ذلِكَ فى ذَهابِهِ وَمَجيئِهِ اَرْبَعينَ يَوْماً شَوْقاً اِلى رَبِّهِ .

وَاذا دَخَلْتَ مَيْدانَ الشَّوْقِ فَكَبِّرْ عَلى نَفْسِكَ وَمُرادِكَ مِنَ الدُّنْيا وَوَدِّعْ جَميعَ الْمَأْلوفاتِ وَاجْزِمِ عَنْ سِوىْ مَعْشوقِكَ وَلَبِّ بَيْنَ حَياتِكَ وَمَوْتِكَ لَبَّيْكَ اللّهُمَّ لَبَّيْكَ ، وَاَعْظَمَ اللهُ اَجْرَكَ .

وَمَثَلَ الْمُشْتاقِ مَثَلُ الْغَريقِ لَيْسَ لَهُ هِمَّةٌ اِلاّ خَلاصُهُ وَقَدْ نَسِىَ كُلَّ شَىْء دونَهُ .

مسائل اين روايت در جلد اوّل « عرفان » و جلد نهم و قسمتى از همين جلد به شرح آمد و داستان عاشقان و مشتاقان در ضمن مجلّدات گذشته به رشته ى تحرير آمد ، در اينجا فقط به ترجمه ى روايت اكتفا مى شود :

هركه مشتاق لقاى او شد ، محكوم اشتهاى شكم و لذّت آشاميدنى و شهوت و ميل خواب در رختخواب ناز ، و انس با غير حق و معطّل بودن در خانه و شهر و در بند لباس نرم و قرار در يك محل نيست . مشتاق عابد شب و روز و اميدوار به وصل محبوب و مناجات كننده ى با حضرت دوست با ذات جان بوسيله ى زبان است ، چنانكه خداوند متعال از موسى بن عمران به وقت ميعادش در كوه طور با حضرت ربّ خبر داده و رسول خدا حالش را بدينگونه توضيح داده كه : موسى (عليه السلام) در رفت و آمدش به مدّت چهل روز جز به اندازه ى ضرورت نخورد و نياشاميد و نخواست و نخوابيد و اين همه بخاطر شوقى بود كه به ملاقات محبوبش داشت .

چون به ميدان شوق قدم گذاشتى پنج تكبير فنا بر خود بزن ، و توقّع و طمعت را از دنيا و همه اهداف آن قطع كن و سواى رحمت دوست و شوق لقاى او به چيزى جزم نداشته باش و به اميد رسيدن به لذات روحانى و جاودانى از تمام لذّات غلط و شهوات غير صحيح بگذر و با تمام وجودت تلبيه بگو به اين معنى كه الهى بينده اى ضعيف و ذليلم و در خدمت جناب او ايستاده ام و بهرچه فرمائى مطيع و فرمانبردارم .

حال عاشق صادق و مشتاق موافق مانند كسى است كه در حال غرق شدن است ، چنانكه غريق قصدى جز خلاصى ندارد ، شايق هم مرداى جز رسيدن به وصال محبوب ندارد .

باب نود و نهم در حكمت است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : اَلْحِكْمَةُ ضياءُ الْمَعْرِفَةِ وَميراثُ التَّقوى وَثَمَرَةُ الصِّدْقِ ، وَلَوْ قُلْتُ : ما اَنْعَمَ اللهُ عَلى عَبْد مِنْ عِبادِهِ بِنِعْمَة اَعْظَمَ وَاَنْعَمَ وَاَرْفَعَ وَاَجْزَلَ وَاَبْهى مِنَ الْحِكْمَةِ لَقُلْتُ صادِقا . قالَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ : (يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاءُ وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُوْلُوا الاَْلْبَابِ)(37) .

اَىْ لا يَعْلَمُ ما اَوْدَعْتُ وَهَيَّأْتُ فِى الْحِكْمَةِ اِلاّ مَنِ اسْتَخْلَصْتُهُ لِنَفْسى وَخَصَصْتُهُ بِها . وَالْحِكْمَةُ هىَ النَّجاةُ .

وَصِفَةُ الْحَكيمِ الثَّباتُ عِنْدَ اَوائِلِ الاُِمورِ وَالْوقوفُ عِنْدَ عَواقِبِها وَهُوَ هادى خَلُقِ اللهِ اِلىَ اللهِ تَعالى .

قالَ رَسولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : لاََنْ يَهْدِىَ اللهُ عَلى يَدَيْكَ عَبْداً مِنْ عِبادِهِ خَيْرٌ لَكَ مِمّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ مِنْ مَشارِقِها اِلى مَغارِبِها .

مسئله ى حكمت از مهم ترين مسائل الهى است و دارنده ى آن چنانچه قرآن مجيد فرموده دارنده ى خير كثير است . در توضيح حكمت و آثار آن و نمونه هايى از حكمت هايى كه از اولياء الهى نقل شده به جلد ششم « عرفان » از صفحه ى 285 تا 345 مراجعه نماييد ، در اينجا جز ترجمه ى متن روايت برنامه ديگرى لازم نمى بينم .

حكمت روشنى معرفت ، و ميراث تقوا و ميوه ى صدق است ، اگر بگويم هيچ نعمتى بزرگ تر ، و پرثمرتر و بلند مقام تر و جزيل تر و پرقيمت تر از حكمت نيست درست گفته ام .

در قرآن مجيد فرموده : بهر كس بخواهم حكمت عنايت مى كنم ، و بهر كس حكمت مرحمت شود خير كثير داده شده ، و پندپذير نيستند مگر صاحبان عقل و خرد و مغز و بينش .

كسى به حكمت الهى كه در قرآن و فرمايشات انبياء و ائمه به وديعت گذاشته شده پى نمى برد مگر آنكه از جانب حق به پاكى نفس اختصاص يافته و در وجودشان جز آتش عشق دوست شعلهور نيست ، و حكمت همان نجات است .

از نشانه هاى حكيم استقامت در برابر حوادث در ابتداى كار است ، حوادثى كه آزمايشات الهى براى رشد عبد است ، و در عاقبت تسليم بودن در برابر حضرت حق ، و اين حكيم است كه هادى خلق بسوى حقايق و واقعيّات است .

رسول خدا به حضرت مولى الموحدين كه در رأس حكيمان است فرمود : اگر بنده اى به دست تو هدايت شود ، براى تو بهتر است از آنچه آفتاب بر آن بتابد از مشرق تا مغرب .
باب صدم در حقيقت عبوديّت است
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) : اَلْعُبودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبوبِيَّةُ فَما فُقِدَ فِى الْعُبودِيَّةِ وُجِدَ فِى الرُّبوبِيَّةِ وَما خَفِىَ عَنِ الرُّبوبِيَّةِ اُصيبَ فِى الْعُبودِيَّةِ .

قالَ اللهُ تَعالى : ( سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الاْفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْء شَهِيدٌ )(38) اَىْ مَوْجودٌ فى غَيْبَتِكَ وَحُضورِكَ .

وَتَفْسيرُ الْعُبودِيَّةِ بَذْلُ الْكُلّيَّةِ ، وَسَبَبُ ذلِكَ مَنْعُ النَّفْسِ عَمّا تَهْوى وَحَمْلُها عَلى ما تَكْرَهُ ، وَمِفْتاحُ ذلِكَ تَرْكُ الرّاحَةِ وَحُبُّ الْعُزْلَةِ ، وَطريقُهُ الاِْفْتِقارُ اِلَى اللهِ تَعالى .

قالَ رسولُ اللهِ (صلى الله عليه وآله) : اُعْبُدِ اللهَ كَاَنَّكَ تَراهُ فَاِنْ لَمْ تَكُنْ تَراهُ فَاِنَّهُ يَراكَ .

وَحروفُ الْعَبْدِ ثَلاثَةُ : اَلْعَيْنُ وَالْباءُ وَالدّالُ ، فَالْعَيْنُ عِلْمُهُ بِاللهِ تَعالى ، وَالْباءُ بَوْنُهُ عَمَّنْ سِواهُ ، وَالدّالُ دُنوُّهُ مِنَ اللهِ تَعالى بَلاكَيْف وَلا حِجابِ .

وَاُصولُ الْمُعامِلاتِ تَقَعُ عَلى اَرْبَعَةِ اَوْجُه : مُعامَلَةُ اللهِ ، وَمُعامَلَةُ النَّفْسِ ، وَمُعامَلَةُ الْخَلْقِ ، وَمُعامَلَةُ الدُّنْيا .

وَكُلُّ وَجْه مِنْها مَنْقَسِمٌ عَلى سَبْعَةِ اَرْكان :

اَمّا اُصولُ مُعامَلَةِ اللهِ فَبِسَبْعَةِ اَشْياءَ : اَداءِ حَقِّهِ ، وَحِفْظِ حَدِّهِ ، وَشُكْرِ عَطائِهِ ، وَالرِّضا بِقَضائِهِ ، وَالصَّبْرِ عَلى بَلائِهِ ، وَتَعْظيمِ حُرْمَتِهِ ، وَالشَّوْقِ اِلَيْهِ .

وَاُصولُ مُعامَلَةِ النَّفْسِ سَبْعَةٌ : اَلْجَهْدُ وَالْخَوْفُ ، وَحَمْلُ الاَْذى وَالرّياضَةِ ، وَطَلَبُ الصِّدْقِ ، وَالاِْخْلاصُ ، وَاِخْراجُها مِنْ مَحْبوبِها ، وَرَبْطُها فِى الْفِقْهِ .

وَاُصولُ مُعامَلَةِ الْخَلْقِ سَبْعَةٌ : اَلْحِلْمُ وَالْعَفْوُ ، وَالتَّواضُعُ ، وَالسَّخاءُ ، وَالشَّفَقَةُ ، وَالنُّصْحُ ، وَالْعَدْلُ ، وَالاِْنْصافُ « اَوِ الاِْنْصاتُ » .

وَاصولُ مُعامَلَةِ الدُّنْيا سَبْعَةٌ : اَلرِّضا بِالدّونِ ، وَالاْْيثارُ بِالْمَوْجودِ ، وَتَرْكُ طَلَبِ الْمَفْقودِ ، وَبُعْضُ الْكَثْرَةِ ، وَاخْتيارُ الزُّهْدِ ، وَمَعْرِفَةُ آفاتِها ، وَرَفْضُ شَهواتِها ، مَعَ رَفْضِ الرّياسَةِ . فَاذا حَصَلَتْ هذِهِ الْخِصالُ بِحَقِّها فى نَفْس فَهُوَ مِنْ خاصَّةِ اللهِ تَعالى وَعِبادِهِ الْمُقَرَّبينَ وَاَوْليائِهِ حَقّاً .

قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :

اَلْعُبودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبوبِيَّةُ

از آثار اسلامى و معارف الهى بخصوص آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه انسان ، بالقوّه از بسيارى از موجودات غيبى و شهودى برتر و بالاتر است و راه به فعليّت درآوردن اين برترى تا سرحدّ برتر شدن از موجودات لاهوتى و ناسوتى فقط و فقط عبادت و بندگى حق بر اساس آيات قرآن و قواعد انبياء و ائمه آنهم با رعايت خلوص است ، و جز اين راه ديگر براى رسيدن به اين مقام وجود ندارد . من به تمام معنى خود را از شرح اين روايت ، كه آخرين روايت كتاب شريف « مصباح الشريعه » است عاجز مى دانم ، شرح دادن اين روايت بضاعت معنوى و علمى فوق العاده مى خواهد و بخدا قسم اين فقير ناتوان و عاجز مسكين فاقد هر دو است .

نظير اين روايت در تمام كتب روائى كم است ، اين روايت مشتمل بر بسيارى از مسائل اصولى و معارف بلند آسمانى است ، آنچه را اين افتاده به عنوان شرح مى نويسد به اندازه ى فهم و فكر و ظرفيّت خود اوست ، اميد است متخصّصين فن و آنان كه از علوم الهى و الهامى و طهارت روح و تزكيه نفس بهره دارند ، اين روايت را تحت عنوان راه عبادت در كتابى جداگانه به ميدان شرح آوردند ، تا تشنگان حقيقت از اين سرچشمه ى فضيلت سيراب گردند .

در مقدمه اين روايت لازم است دورنمائى از عظمت و استعداد و قدرت فكرى و روحى و معنوى انسان از طريق آثار اسلامى و عرفانى و فلسفى كه همه و همه به صورت قوه در انسان به وديعت نهاده شده و با بندگى و عبادت به فعليّت مى رسد در اختيار بگذارم ، آنگاه به توضيح روايت پرداخته تا موقعيّت انسان در خلقت ، و نقش عبادت در ظهور اين موقعيّت روشن گردد .

جايگاه عظيم انسان در كرسى آفرينش
اگر انسان را از ديدگاه حضرت ربّ كه موجد و خالق اوست بنگريد ، بجاى ديدن يك نطفه و سير تكاملى ظاهر آن كه عبارت است از طفل و جوان و پيرى كه براى بدست آوردن چند لقمه نان ، و مقدارى پوشاك و طول و عرضى براى مسكن و به چنگ آوردن اندكى مال و منال و مقام و جاه و عنوان و شهرت در حركت است و پس از مديت به خانه گور مى رود و از او اسم و رسمى باقى نمى ماند ، موجودى مى بينيد كه بالقوّه ، خليفة الله ، عين الله ، يدالله ، اذن الله ، لايق كرامت ، ظرف هدايت ، جايگاه علوم مادى و معنوى ، منبع الهام ، تجلّى گاه انوار الهى ، برتر از جن و ملك ، نفس مطمئنه ، راضيه ، مرضيه ، قابل مقام كشف و شهود ، عرصه گاه اخلاق الهى ، جلوه گاه فضائل ، كاسب حقايق ، چشمه ى بركت ، مركز حقيقت ، جامع واقعيّت ، مالك نفس ، ضابط حدّ ، مرغ باغ ملكوت ، اهل بهشت ، عابد ، زاهد ، پارسا ، پرهيزكار ، ايثارگر ، شاهد ، شهيد ، اصيل ، شريف ، صدّيق ، سيّد ، حَصور ، عادل ، رئوف ، رحيم ، حليم ، صبور ، شكور ، وقور ، محسن ، مستقيم ، مؤمن ، حكيم است ! !

خداوند مهربان كه به اراده و مشيّت و لطفش اين همه واقعيّات را به صورت قوه و استعداد در ذات و باطن انسان قرار داده ، راهى تحت عنوان راه عبوديّت و به تعبير ديگر صراط مستقيم در برابر اين مخلوق عزيز و محبوبش قرار داده ، تا با طىّ اين مسير همه آن استعدادها را به فعليّت و به ظهور برساند و با بدست آوردن اين مقامات به فيض مقام مع اللّهى و قرار گرفتن در ( مَقْعَدِ صِدْق عِندَ مَلِيك مُقْتَدِر )(39) و ( رِضْوَانٌ مِنَ اللهِ )(40) برسد ، و دنيا و آخرتش را گلستان كرده و به كسب سعادت دارَين نايل گردد .

بيائيد به نحو حقيقت دست از ظاهرنگرى برداريم و از اينكه در زندان تن و توابع آن كه اندكى خوراك و پوشاك و مسكن است بپوسيم و بميريم خود را نجات داده و حق نگر شويم تا با حق نگرى حقيقت خود را كه بافته شده از آنهمه واقعيّات است بيابيم و برابر با هدايت حضرت ربّ العزّه در وادى عبادت وارد شده و آن واقعيّات را كه سرزمين وجود ما بصورت دانه سربسته است با هواى خوش بندگى و نسيم عبادت و خورشيد توحيد و نبوت و امامت تبديل به شجره ى طيبه كنيم ، آن شجره اى كه قرآن مجيد در سوره ى مباركه ابراهيم بدينصورت از آن ياد مى كند :

( أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّماءِ * تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِين بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ اللهُ الاَْمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ) .

آيا نديدى خداوند چگونه كلمه پاكيزه را « انسانى كه در معرفت و عمل به كمال مطلوب رسيده » به درخت زيبائى مثل زده كه ريشه آن برقرار و شاخه اش به آسمان است و آن درخت به اذن خدا در همه وقت ميوه هاى خوش دهد . « جان پاك ، قلب سليم ، افكار عالى ، كردار نيكو ، منفعت دائم براى خود و ديگران بدان درخت پاك مى ماند » . خداوند اينگونه مثل هاى واضح را براى يادآورى مردم نسبت به حقايق مى آورد .

آرى بهترين سفر انسان كه به هدايت حضرت حق مقرر شده سفر از جسم به روح ، از جهل به عقل ، از ظلم به عدل ، از ظلمت به نور ، از باطل به حق ، از حيوانيّت به انسانيّت ، از رذيلت به فضيلت ، از نادرستى به درستى ، از شقاوت به سعادت ، از دنيا به آخرت ، از جهنّم به بهشت ، از خلق به حق ، و از حق در حق است و اينجا نقطه ى اوج حركت انسان و به تعبير قرآن مجيد مقام لقاء است ، كه اينهمه از طريق بندگى و عبوديّت آنهم بر اساس دستورات حق و انبياء و ائمه بدست مى آيد :

( قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلهُكُمْ إِلهٌ وَاحِدٌ فَمَن كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلاَ يُشْرِك بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ).

آمده اوّل به اقليم جماد *** وز جمادى در نباتى اوفتاد
سالها اندر نباتى عمر كرد *** وز جمادى ياد ناورد از نبرد
و ز نباتى چون به حيوان اوفتاد *** نامدش حال نباتى هيچ ياد
جز همان ميلى كه دارد سوى آن *** خاصه در وقت بهار و ضَمْمَران
همچو ميل كودكان با مادران *** سرّ ميل خود نداند در لبان
باز از حيوان سوى انسانيش *** بر كشيد آن خالقى كه دانيش
عقلهاى اوّلينش ياد نيست *** هم از اين عقلش تحول كردنى است
تا رهد زين عقل پر حرص و طلب *** صد هزاران عقل بيند بوالعجب
گرچه خفته گشت و ناسى شد ز پيش *** كى گذارندش در آن نسيان خويش
باز از آن خوابش به بيدارى كشند *** او بركند بر حالت خود ريشخند
همچنين اقليم تا اقليم رفت *** تا شد اكنون عاقل و دانا و زفت
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتى است *** مصطفى فرمود دنيا ساعتى است
استعدادهاى شگرف انسان در عرصه ى معنويت
از وجود مقدّس سر حلقه ى عاشقان و امام عارفان حضرت مولى الموحدين على (عليه السلام) نقل است كه :

اى انسان تصور مى كنى همين جرم و جسم و وزن اندكى ؟ در حاليكه عالم اكبر « كه مقصود جهان آفرينش يا عالم ملكوت است » در تو منطوى است .

در توضيح اين جمله عارفانه و حكيمانه اهل معرفت داد سخن داده ، و به بيان عالى ترين مسائل الهى كه در صفحه ى باطن انسان بدست نقاش ازل نقش بسته برخاسته اند ، در اينجا گوشه اى از خصوصيّات معنوى انسان را كه بالقوه داراست عنايت كنيد ، خصوصيّاتى كه از جانب حق بر هر انسانى واجب عينى و لازم حتمى گشته كه به فعليّت برساند ، و راه به فعليّت رساندنش هم فقط بندگى درگاه حضرت اوست .

1 ـ انسان مانند جهان بزرگ مظهر تجلّى ذات و صفات و افعال الوهيّت است .

2 ـ حكمت ، مركز ذات الوهيّت را و محبّت ، مركز صفات او را و مشيّت مركز افعال حضرت حق را تجلّى مى دهد .

3 ـ روح جامع انسانى نمايشگاه تجلّى ذات يا حكمت خداست و نفس انسانى آيينه ى تجلّى صفات يا محبّت خداست ، و جسم انسانى ميدان فعاليّت افعال يا مشيّت حق است .

4 ـ روح انسانى نماينده ى عقل كل ، و نفس ناطقه ى انسانى نماينده ى نفس كل ، و جسم انسانى نماينده ى طبع كل جهان بزرگ مى باشد كه مظهر حسّى مشيّت خداست .

5 ـ روح جامع انسانى يا عقل فعّال جوهرى است بسيط و مجرّد و مقيم عالم جبروت كه مقام عقل اوّل است و خود نورى است از انوار اين عقل .

6 ـ منطقه ى فعاليّت روح جامع انسانى يا عقل فعّال ، عالم تجرّد يا جبروت است و از آنجا انوار فيوضات خود را به عالم نفس و جسم مى فرستد .

7 ـ انوار روح جامع انسانى يا عقل فعّال عبارت است از افعال مجرده و حقايق بسيطه و مقولات محضه كه در شكل معرفت و حقيقت و عشق خدايى نسبت به استعداد هر نفس ناطقه در درجه هاى مختلف تظاهر مى كنند .

8 - نفس ناطقه ى انسانى شعاعى است از روح جامع يا عقل فعّال چنانكه در جهان بزرگ نيز نفس كل نورى از عقل كل بوده است .

9 ـ منطقه ى فعاليّت اصلى نفس ناطقه ى انسانى عالم ملكوت است .

10 ـ مقصود از تعيين اين منطقه ى فعاليّت اين نيست كه نفس ناطقه در عالم طبيعت و جسم كار نمى كند ، بلكه مراد اين است كه از حيث لطافت و جوهريّت و تجرّد نفس ناطقه تعلّق به عالم ديگر دارد و نشيمن او آن عالم است .

11 ـ نفس ناطقه نيز به نوبت خود انوار فيوضات را كه از روح جامع يا عقل فعّال دريافت مى كند به عالم جسم يا محسوسات انتقال مى دهد .

12 ـ انوار فيوضاتى كه نفس ناطقه اخذ و انتقال مى دهد عبارتند از مفهومات كلّى و مدركات عقلى و صور خيالى و ادراكات معنوى و افكار تركيبى و يا تفسيرى .

13 ـ اين انوار فيوضات نفس ناطقه در حيات انسانها نسبت به استعداد فطرى و كسبى ايشان در اشكال گوناگون و در قلمرو معارف دينى و فلسفى و اخلاقى و علمى و صنعتى و عملى و غيره تظاهر مى كنند و رنگ ها و جلوه ها و قدرتها و جمالهاى متنوع نشان مى دهند .

14 ـ نفس ناطقه بالقوه داراى همه ى قوّه ها و قدرتهاى روح جامع يا عقل فعّال است چونكه پيوسته با او مربوط و خود شعاعى از اوست امّا بالفعل هميشه اين قوّه ها را ندارد .

15 - نفوس كامله ى انبياء و اولياء و عرفا مى توانند قسمت اعظم قوّه ها و قوّت هاى روح جامع يا عقل فعّال را به فعليّت بگذارند ، يعنى بالفعل سازند و آنهم در مواقع مخصوص و براى مقاصد مخصوص كه از طرف عقل فعّال معيّن مى شود .

16 ـ جسم انسانى كه نمونه و نماينده ى عالم طبيعت است جوهرى است مركب از عناصر طبيعت يا ماده و صفات و قواى آن از قبيل پذيرفتن و داشتن صورت و ابعاد و غيره .

17 ـ جسم انسانى بالقوه و يا بالفعل داراى همه ى عناصر و قواى طبيعت است ولى بعضى از آنها را بالفعل دارد و بكار مى برد و بعضى ها را هم بالقوه دارد يعنى در وى نهانند و به نمايش نيامده اند و يا اينكه آنها را وقتى داشته و حالا بى نياز از آنها شده است .

18 ـ جسم انسانى انوار فيوضاتى را كه از دست نفس ناطقه و از عالم ملكوت دريافت مى كند ، در شكل افكار و حسّيات و حركت و انواع گوناگون صفات و طبايع و قوه هاى بدنى به موقع ظهور مى گذارد .

19 ـ بدين قرار انواع فيوضات روح ، از عالم جبروت كه مصدر معقولات بسيطه و مجرده است به عالم ملكوت كه نشيمن نفس ناطقه است وارد شده در آنجا مبدل به مفهومات و معانى و مخيّلات مى گردند و از اينجا هم به عالم ناسوت يا طبيعت فرود آمده در مغز و قلب انسان مبدل به افكار و حسّيات و صور ذهنيه و قواى ظاهرى و باطنى نفسى و جسمى مى شوند .

20 ـ از اين رو هر انسان متفكر در همانحال در هر يك از سه عالم جبروت و ملكوت و ناسوت قدم مى زند و كار مى كند يعنى با معقولات و مخيّلات و محسوسات مشغول است و به عبارت معروف هموطن هر سه عالم است .

21 ـ جسم انسانى كه نماينده ى طبيعت يا طبع كل است تابع اوامر و آئينه ى تظاهر نفس ناطقه است و كمال و نقص و سعادت و شقاوت آن بسته به اطاعت و نافرمانى آن است در مقابل احكام نفس ناطقه .

22 ـ نفس ناطقه نيز كه نماينده ى نفس كل است تابع اوامر و مظهر فيوضات روح جامع يا عقل فعال است و كمال سعادت جاودانى او بسته به پيروى اوست از اوامر و احكام اين عقل فعال .

23 ـ عقل فعال نيز كه نماينده ى عقل كل است تابع مافوق خود كه عقل كوكبى است مى باشد ، و اين هم پيرو عقل شمسى است و بدين قرار تا برسد به عقل او ، و كمال هر يكى بسته به اطاعت از مافوق خودش است .

24 ـ جسم انسانى نسبت به نفس ناطقه و اين يكى هم نسبت به روح جامع يا عقل فعال ناقص و جزيى و تاريك و خشن است ولى نسبت به مادون خود يعنى حيوان و نبات و جماد بسى كامل تر و روشن تر و لطيف تر است .

25 ـ فرق در ميان همه ى موجودات فقط از حيث درجات ادراك يا شعور است ، يعنى از حيث نقص و كمال ، و تنها اين را ميزان سنجش ارزش موجودات قرار بايد داد .

26 ـ از اين رو كمال عبارت است از دارا شدن بالاترين درجه ى قوه ى ادراك كه تحصيل آن در مرتبه ى با عالم مخصوص هر موجودى ممكن است ، بطورى كه قوه ى ادراك آن موجود كاملْ محيط افق آن مرتبه ى عالم مى گردد .

27 ـ اين قوه ى ادراك كه مظهر تجلّى ذات الوهيّت است از قوه ى عشق و مشيّت جدا نيست زيرا كه اين دو از مظاهر صفات و افعال خدايند .

28 ـ خداوند كمال مطلق است ، يعنى قوه ى ادراك او محيط جميع عوالم است ، و قوه ى محبّت او پرورنده ى همه ى موجودات ، و قوه ى مشيّت او نگهدارنده و محوكننده كائنات است .

29 ـ هر انسانى در اين دايره ى كمال هر قدر بالاتر رود ، يعنى اين سه صفات را در خود تجلّى بياورد بهمان درجه به خدا نزديك تر و شبيه تر مى گردد .

30 ـ در جسم انسانى كه نماينده ى طبيعت است بسيارى از مواد و عناصر طبيعى از جمادى و نباتى و حيوانى بالفعل موجود است و چنانكه علم طب ثابت كرده نطفه انسانى در رحم مادر مراتب جمادى و نباتى و حيوانى را با سرعت فوق العاده مى پيمايد .

31 ـ بسيارى از نيروهاى طبيعت مانند قوه مغناطيس و الكتريك و جاذبه و دافعه و ماسكه و حافظه و توازن و غير آنها در جسم انسان نيز موجود و كارگرند .

32 ـ نمونه هاى قوه و عناصر ديگر طبيعت نيز مانند رعد و برق و طوفان و كوه و دره و دريا و نهر و آب و باد و آتش و خاك و جز آنها در شكل هاى جامد و مايع و بخار و در صورتهاى گوناگون در جسم انسان موجود است .

33 ـ در بدن انسانى نه تنها هر يك از سلسله هاى منظومه و عضوهاى رئيسه يك كشور و ملت كوچكى تشكيل مى دهد ، بلكه هر سلول نيز يك منظومه شمسى را تمثيل مى كند كه آفتابى در مركز خود دارد و ستارگانى در اطراف او در گردشند و حتى هر اتم آن نيز داراى يك چنين منظومه اى است .

34 ـ همان رشته يگانگى و اشتياق كه در ميان آفريدگان جهان بزرگ موجود است در ميان ذرات اتم ها و سلولهاى بدن انسانى هم حاصل و پايدار است .

35 ـ چنانكه در فن طب ثابت شده ، در ميان همه ى اجزا و اعضاى بدن يك حسّ مشاركت و معاونت متقابل و حتى يك حس مسئوليّت مشترك حكمفرماست و بعض اجزا و اعضا در موقع خطر و يا عاجز ماندن يك عضو از ايفاى وظيفه ى خود ، كار او را به عهده مى گيرند واو را مدافعه و محافظه مى نمايند .

36 ـ از اينرو در جسم انسان نيز اجزاء و اعضاى مادون تابع و مطيع اجزاء مافوق و عالى بوده ، نسبت به يكديگر يك حس محبّت و اطاعت و شفقت و دستيگرى و راهنمائى نشان مى دهند .

37 ـ به موجب قانون و نظم كلّ جهانى انسان نيز مكلّف است كه انوار فيوضات افكار و قواى عالى را كه از عوالم بالاتر اخذ مى كند به قلب و روح و اعضاى خود انتقال داده و تمام حركات درون و برون خود را بر اساس آن فيوضات ربانيه قرار دهد .

38 ـ از اين حيث هر انسان نه تنها مكلّف به خدمت و محبّت به همنوع خود مى باشد ، بلكه درباره ى همه ى موجودات فُرودين و بخصوص حيوانات كه در مرتبه ى بلافاصله پائين او هستند مسئوليّت و وظيفه ى بزرگى دارد .

39 ـ جسم انسانى در اعمال خود هر قدر به نفس ناطقه نزديك تر شود ، يعنى خود را پيرو اوامر و رهنمائى او سازد بهمان درجه لطيف تر و عالى تر و كامل تر مى گردد ، همچنين نفس ناطقه نسبت به روح .

40 ـ جسم انسانى هر قدر لطيف تر و كامل تر شود بهمان نسبت مى تواند آينه و مظهر قواى عالى روحى گشته خود را از انوار حقايق و قواى خلاّقه عوالم عِلوى تغذيه كند .

41 ـ همينطور نفس ناطقه نيز مى تواند بوسيله ى تزكيه و تصفيه خود لطيف تر و كاملتر گشته ، صعود به مدارج روح جامع يا عقل فعال يعنى عالم جبروت كرده حقايق و فيوضات او را دريافت نمايد و بدان وسيله به حظوظ روحانى برسد .

42 ـ در دل ذرات اجزاء جسم نسبت به نفس ناطقه و در دل اين يكى هم نسبت به روح جامع يا عقل فعال و در دل اين يكى هم نسبت به جسم و نفس همان آتش عشق و عشق فروزان است كه در دل ذرات جهان بزرگ پيدا و هويداست .

43 ـ جسم و نفس و روح انسانى هم مانند عقل كل و نفس كل و طبع كل از همديگر جدا نيستند و محدود به حدود امتدادى نمى باشند .

44 ـ روح جامع انسانى يا عقل فعال را به مناسب تعلّق خود به عالم جبروت كه منطقه ى معقولات مجرده است جوهر مجرد محض نامند .

45 ـ بدينقرار شباهت و مطابقت انسان كه جهان كوچك است با جهان بزرگ بخوبى آشكار و روشن مى گردد .

46 ـ پس انسان در عين حال يك موجود ناسوتى و ملكوتى و جبروتى و نماينده ى عقل كل و نفس كل و طبع و مظهر تجلّى ذات و صفات و افعال الوهيّت مى باشد .

آرى اين است دورنمائى از عظمت و شخصّيت انسان كه گروه كثيرى از آن بى خبرند و بخاطر بى خبرى و عدم اطلاعشان خود را در بند جسم و شكم و شهوت اسير كرده ، و سعادت دنيا و آخرت خود را به باد داده اند ، و خبرداران هم بر اثر قرار گرفتن در مدار عبادت به ظهور شخصيّت الهى خود اقدام كرده و خود را به لقاء حق و وصال محبوب رساندند .

تا تو ز هستى خود زير و زبر نگردى *** در نيستى مطلق مرغى بپر نگردى
زين بحر همچو باران بيرون شو و سفر كن *** زيرا كه بى سفر تو هرگز گهر نگردى
اين پرده نهادت بر درزهم كه هرگز *** در پرده ره نيابى تا پرده در نگردى
در بحر عشق جانان جايى كه غرقه گردى *** هشدار تا ز دريا يك قطره تر نگردى
گر با تو خلق عالم آيد برون به خصمى *** هان تا به دفع كردن گرد سپر نگردى
گر هر دو كون بيرون آيد به خصمى تو *** گر مرد اين حديثى زنهار برنگردى
ور بر تو تير ريزند ذرات هر دو عالم *** هشدار تا ز دوران زير و زبر نگردى
گر عاقل جهانى كس عاقلت نگويد *** تا تو ز عشق هر دم ديوانه تر نگردى
گرچه ميان دريا جاويد غرقه گشتى *** هشدار تا ز دريا يك موى تر نگردى
گر تو كبود پوشى همچون فلك درين ره *** پس چون فلك چرا تو دايم به سرنگردى
عطار خاك ره شو زيرا كه در ره او *** بادت بدست ماند گر خاك در نگردى