گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
توحيد و خداشناسى و مسائل اعتقادى


مناظره منكر خدا با امام صادق (ع ) و مسلمان شدن او در كشور مصر، شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالملك ، كه چون پسرش ‍ عبدالله نام داشت ، او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند، عبدالمك منكر خدا بود، و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفريده شده است ، او شنيده بود كه امام شيعيان ، حضرت صادق (ع ) در مدينه زندگى مى كند، به مدينه مسافرت كرد، به اين قصد تا درباره خدايابى و خداشناسى ، با امام صادق (ع ) مناظره كند وقتى كه به مدينه رسيد و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت ، به او گفتند: (امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مكه رفته است )، او به مكه رهسپار شد، كنار كعبه رفت ديد امام صادق (ع ) مشغول طواف كعبه است ، وارد صفوف طواف كنندگان گرديد، (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد، امام با كمال ملايمت به او فرمود:
نامت چيست ؟
او گفت : عبدالملك (بنده سلطان )
امام :كنيه تو چيست ؟
عبدالملك : ابوعبدالله (پدر بنده خدا)
امام : (اين ملكى (يعنى اين حكم فرمائى كه ) تو بنده او هستى ( چنانكه از نامت چنين فهميده مى شود) از حاكمان زمين است يا از حاكمان آسمان ؟ وانگهى (مطابق كنيه تو) پسر تو بنده خداست ، بگو بدانم او بنده خداى آسمان است ، يا بنده خداى زمين ؟ هر پاسخى بدهى محكوم مى گردى ).
عبدالملك چيزى نگفت ، هشام بن حكم ، شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود، به عبدالملك گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى ؟
عبدالملك از سخن هشام بدش آمد، و قيافه اش درهم شد.
امام صادق (ع ) با كمال ملايمت به عبدالملك گفت : صبر كن تا طواف من تمام شود، بعد از طواف نزد من بيا تا با هم گفتگو كنيم ، هنگامى كه امام از طواف فارغ شد، او نزد امام آمد و در برابرش نشست ، گروهى از شاگردان امام (ع ) نيز حاضر بودند، آنگاه بين امام و او اين گونه مناظره شروع شد:
امام : آيا قبول دارى كه اين زمين زير و رو و ظاهر و باطن دارد؟
منكر خدا: آرى .
امام : آيا زير زمين رفته اى ؟
منكر خدا: (نه ).
امام : پس مى دانى كه در زير زمين چه خبر است ؟
منكر خدا: چيزى از زير زمين نمى دانم ، ولى گمان مى كنم كه در زيرزمين ، چيزى وجود ندارد.
امام : گمان شك ، يكنوع درماندگى است ، آنجا كه نمى توانى به چيزى يقين پيدا كنى ، آنگاه امام به او فرمود:
آيا به آسمان بالا رفته اى ؟
منكر خدا: نه .
امام : آيا مى دانى كه در آسمان چه خبر است و چه چيزها وجود دارد؟
منكر خدا: (نه )
امام : (عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى ، نه به داخل زمين فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى ، و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده اى تا بدانى در آنجا چيست ، و با آنهمه جهل و ناآگاهى ، باز منكر مى باشى (تو كه از موجودات بالا و پائين و نظم و تدبير آنها كه حاكى از وجود خدا است ، ناآگاهى ، چرا منكر خدا مى شوى ؟) آيا شخص عاقل به چيزى كه ناآگاه است ، آن را انكار مى كند؟).
منكر خدا: تاكنون هيچكس با من اين گونه ، سخن نگفته (و مرا اين چنين در تنگناى سخن قرار نداده است ).
امام : بنابراين تو در اين راستا، شك دارى ، كه شايد چيزهائى در بالاى آسمان و درون زمين باشد و نباشد؟
منكر خدا: آرى شايد چنين باشد (به اين ترتيب ، منكر خدا از مرحله انكار، به مرحله شك و ترديد رسيد.)
امام : كسى كه آگاهى ندارد، بر كسى كه آگاهى دارد، نمى تواند برهان و دليل بياورد.
اى برادر منصور! از من بشنو و فراگير، ما هرگز درباره وجود خدا شك نداريم ، مگر تو خورشيد و ماه و شب و روز را نمى بينى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار در مسير تعيين شده خود گردش كرده و سپس باز مى گردند، و آنها در حركت در مسير خود، مجبور مى باشند، اكنون از تو مى پرسم : اگر خورشيد و ماه ، نيروى رفتن (و اختيار) دارند، پس چرا بر مى گردند، و اگر مجبور به حركت در مسير خود نيستند، پس چرا شب ، روز نمى شود، و به عكس ، روز شب نمى گذرد؟
اى برادر منصور! به خدا سوگند، آنها در مسير و حركت خود مجبورند، و آن كسى كه آنها را مجبور كرده ، از آنها فرمانرواتر واستوارتر است .
منكر خدا: راست گفتى .
امام : اى برادر منصور! بگو بدانم ، آنچه شما به آن معتقديد، و گمان مى كنيد (دهر) (روزگار) گرداننده موجودات است ، و مردم را مى برد، پس چرا (دهر) (روزگار) گرداننده موجودات است ، و مردم را مى برد، پس چرا (دهر) آنها را برنمى گرداند، و اگر بر مى گرداند، چرا نمى برد؟
اى برادر منصور! همه مجبور و ناگزيرند، چرا آسمان در بالا، و زمين در پائين قرار گرفته ؟ چرا آسمان بر زمين نمى افتد؟ و چرا زمين از بالاى طبقات خود فرو نمى آيد، و به آسمان نمى چسبد، و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!.
(وقتى كه گفتار واستدلالهاى محكم امام به اينجا رسيد، عبدالملك ، از مرحله شك نيز رد شد، و به مرحله ايمان رسيد) در حضور امام صادق (ع ) ايمان آورد و گواهى به يكتائى خدا و حقانيت اسلام داد و آشكارا گفت : (آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمين و آسمانها است ، و آنها را نگه داشته است !)
حمران ، يكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود، به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت : (فدايت گردم ، اگر منكران خدا به دست شما، ايمان آورده و مسلمان شدند، كافران نيز بدست پدرت (پيامبر- ص ) ايمان آوردند.
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: (مرا به عنوان شاگرد، بپذير!).
امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: (عبدالملك را نزد خو ببر، و احكام اسلام را به او بياموز).
هشام كه آموزگار زبردست ايمان ، براى مردم شام و مصر بود، عبدالملك را نزد خود طلبيد، و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت ، تا اينكه او داراى عقيده پاك و راستين گرديد، به گونه اى كه امام صادق (ع ) ايمان آن مؤ من (و شيوه تعليم هشام ) را پسنديد.(23)


درماندگى دانشمندان زبردست در برابر امام صادق (ع ) ابن مقفع و ابى العوجاء، دو نفر از دانشمندان زبر دست عصر امام صادق (ع ) بودند، و خدا و دين را انكار مى كردند و به عنوان دهرى و منكر خدا، با مردم بحث و مناظره مى نمودند، در يكى از سالها، امام صادق (ع ) در مكه بود، آنها نيز در مكه كنار كعبه بودند، ابن مقفع به ابن ابى العوجاء رو كرد و گفت :
(اين مردم را مى بينى كه به طواف كعبه سرگرم هستند، هيچ يك از آنها را شايسته انسانيت نمى دانم ، جز آن شخصيتى كه در آنجا (اشاره به مكان جلوس امام صادق عليه السلام كرد) نشسته است ، ولى غيره از او، ديگران عده اى از اراذل و جهال و چهارپايان هستند.)
ابن ابى العوجاء: ( چگونه تو تنها اين شيخ (امام صادق عليه السلام ) را به عنوان انسان با كمال ياد مى كنى ؟)
ابن مقفع : براى آنكه من با او ملاقات كرده ام ، وجود او را سرشار از علم و هوشمندى يافتم ، ولى ديگران را چنين نيافتم .
ابن ابى العوجاء: بنابراين لازم است ، نزد او بروم و با او مناظره كنم و سخن تو را در شاءن او بيازمايم كه راست مى گويى يا نه ؟
ابن مقفع : به نظر من اين كار را نكن ، زيرا مى ترسم ، در برابر او درمانده شوى ، و او عقيده تو را فاسد كند.
ابن ابى العوجاء: نظر تو اين نيست ، بلكه مى ترسى من با او بحث كنم ، و با چيره شدن بر او نظر تو را در شاءن و مقام او، سست كنم .
ابن مقفع : اكنون كه چنين گمانى درباره من دارى ، برخيز و نزد او برو، ولى به تو سفارش مى كنم كه حواست جمع باشد، مبادا لغزش يابى و سرافكنده شوى مهار سخن را محكم نگهدار، كاملا مراقب باش تا مهار را از دست ندهى و درمانده نشوى ...
ابن ابى العوجاء برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره ، نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت :
(ما هذا ببشر وان فى الدنيا روحانى يتحسد اذا شاء ظاهرا، و يتروح اذا شاء باطنا فهو هذا...)
:(اين شخص بالاتر از بشر است ، اگر دنيا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشكار شود، و يا بخواهد پنهان گردد همين مرد است ).
ابن مفقع : او را چگونه يافتى ؟
ابن ابى العوجاء: نزد او نشستم ، هنگامى كه ديگران رفتند و من تنها با او ماندم ، آغاز سخن كرد و به من گفت : ( اگر حقيقت آن باشد كه اينها (مسلمانان طواف كننده ) مى گويند، چنانكه حق هم همين است ، در اين صورت اينها رستگارند و شما در هلاكت هسيتد، و اگر حق با شما باشد كه چنين نيست ، آنگاه شما با آنها(مسلمانان ) برابر هستيد (در هر دو صورت ، مسلمانان ، زياد نكرده اند)
من به او (امام ) گفتم : ( خدايت رحمت كند، مگر ما چه مى گوئيم و آنها(مسلمانان ) چه مى گويند؟ سخن ما با آنها يكى است ).
فرمود: ( سخن شما با آنها (مسلمين ) يك است ، با اينكه آنها به خداى يكتا و معاد و پاداش و كيفر روز قيامت ، و آبادى آسمان و وجود فرشتگان ، اعتقاد دارند، ولى شما به هيچيك از اين امور، معتقد نيستيد و منكر وجود خدا مى باشيد).
من فرصت را بدست آورده و به او(امام ) گفتم :(اگر مطلب همان است كه آنها ( مسلمانان ) مى گويند و قائل به وجود خدا هستيد، چه مانعى دارد كه خدا خود را بر مخلوقش آشكار سازد، و آنها را به پرستش خود دعوت كند، تا همه بدون اختلاف به او ايمان آورند، چرا خدا خود را از آنها پنهان كرده و بجاى نشان دادن خود، فرستادگانش را به سوى آنها فرستاده است ، اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس مى گرفت ، طريق ايمان آوردن مردم به او نزديكتر بود).
او (امام ) فرمود: واى بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اينكه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است ، قبلا هيچ بودى ، سپس پيدا شدى ، كودك گشتى و بعد بزرگ شدى ، و بعد از ناتوانى ، توانمند گرديدى ، سپس ‍ ناتوان شدى ، و پس از سلامتى ، بيمار گشتى ، سپس تندرست شدى ، پس از خشم ، شاد شدى ، سپس غمگين ، دوستيت و سپس دشمنيت و به عكس ، تصميمت پس از درنگ ، و به عكس اميدت بعد از ناميدى و به عكس ، يادآوريت بعد از فراموشى و به عكس و... به همين ترتيب پشت سر هم نشانه هاى قدرت خدا را براى من شمرد، كه آنچنان در تنگنا افتادم كه معتقد شدم بزودى بر من چيره مى شود، بر خاستم و نزد شما آمدم

درماندگى شديد ابن ابى العوجاء عبدالكريم معروف به (ابن ابى العوجاء)، روز ديگر به حضور امام صادق (ع ) براى مناظره آمد، ديد گروهى در مجلس آن حضرت حاضرند، نزديك امام آمد و خاموش نشست .
امام : (گويا آمده اى تا به بررسى بعضى از مطالبى كه بين من و شما بود بپردازى ).
ابن ابى العوجاء: آرى به همين منظور آمده ام اى پسر پيغمبر!
امام : از تو تعجب مى كنم كه خدا را انكار مى كنى ، ولى گواهى مى دهى كه من پسر پيغمبر هستم و مى گويى اى پسر پيغمبر!
ابن ابى العوجاء: عادت ، مرا به گفتن اين كلام ، وادار مى كند.
امام : پس چرا خاموش هستى ؟
ابن ابى العوجاء: شكوه و جلال شما باعث مى شود كه زبانم را ياراى سخن گفتن در برابر شما نيست ، من دانشمندان و سخنوران زبردست را ديده ام و با آنها هم سخن شده ام ، ولى آن شكوهى كه از شما مرا مرعوب مى كند، از هيچ دانشمندى مرا مرعوب نكرده است .
امام : اينك كه تو خاموش هستى ، من در سخن را مى گشايم ، آنگاه به او فرمود: (آيا تو مصنوع (ساخته شده ) هستى يا مصنوع نيستى ؟).
ابن ابى العوجاء: من ساخته شده نيستم
امام : بگو بدانم ، اگر ساخته شده بودى ، چگونه بودى ؟
ابن ابى العوجاء مدت طولانى سردر گريبان فرو برد و چوبى را كه در كنارش ‍ بود دست به دست مى كرد، و آنگاه ( چگونگى اوصاف مصنوع را چنين بيان كرد) دراز، پهن ، گود، كوتاه ، با حركت ، بى حركت ، همه اينها از ويژگيها چيز مخلوق و ساخته شده است .
امام : اگر براى مصنوع (ساخته شده ) صفتى غير از اين صفات را ندانى ، بنابراين خودت نيز مصنوع هستى و بايد خود را نيز مصنوع بدانى ، زيرا اين صفات را در وجود خودت ، حادث شده مى يابى .
ابن ابى العوجاء: از من سؤ الى كردى كه تاكنون كسى چنين سؤ الى از من نكرده است و در آينده نيز كسى اين سؤ ال را نمى كند.
امام : فرضا بدانى كه قبلا كسى چنين پرسشى از تو نكرده ، ولى از كجا مى دانى كه در آينده كسى اين سؤ ال را از تو پرسيد؟، وانگهى تو با اين سخنت ، گفتارت را نقض نمودى ، زيرا تو اعتقاد دارى كه همه چيز از گذشته و حال و آينده ، مساوى و برابرند، بنابراين چگونه چيزى را مقدم و چيزى را مؤ خر مى دانى و در گفتارت ، گذشته و آينده را مى آورى .
اى عبدالكريم ! توضيح بيشترى بدهم ، اگر تو يك هميان پر از سكه طلا داشته باشى و كسى به تو بگويد در آن هميان سكه هاى طلا وجود دارد، و تو در جواب بگوئى نه ، چيزى در آن نيست ، او به تو بگويد: سكه طلا را تعريف كن ، اگر تو اوصاف سكه طلا را ندانى ، مى توانى ندانسته بگويى ، سكه در ميان هميان نيست .
ابن ابى العوجاء: نه ، اگر ندانم ، نمى توانيم بگويم نيست .
امام : درازا و وسعت جهان هستى ، از هميان ، بيشتر است ، اينك مى پرسم شايد در اين جهان پهناور هستى ، مصنوعى باشد، زيرا تو ويژگيهاى مصنوع را از غير مصنوع نمى شناسى .
وقتى كه سخن به اينجا رسيد، ابن ابى العوجاء، درمانده و خاموش شد، بعضى از هم مسلكانش مسلمان شدند و بعضى در كفر خود باقى ماندند.(25)


مناظره در روز سوم روز سوم ، ابن ابى العوجاء، تصميم گرفت به ميدان مناظره با امام صادق (ع ) بيايد و آغاز سخن كند و به مناظره ادامه دهد، نزد امام (ع ) آمد و گفت : امروز مى خواهم سؤ ال را من مطرح كنم .
امام : ( هر چه مى خواهى بپرس ).
ابن ابى العوجاء: به چه دليل ، جهان هستى ، حادث است ( قبلا نبود و بعد به وجود آمده است ؟)
امام : هر چيز كوچك و بزرگ را تصور كنى ، اگر چيزى مانندش را به آن ضميمه نمايى ، آن چيز بزرگتر مى شود، همين است انتقال از حالت اول (كوچك بودن ) به حالت دوم (بزرگ شدن ) (و معنى حادث شدن همين است ) اگر آن چيز، قديم بود (از اول بود) به صورت ديگر در نمى آمد، زيرا هر چيزى كه نابود يا متغير شود، قابل پيدا شدن و نابودى است ، بنابراين با بود شدن پس از نيستى ، شكل حادث شدن مى گيرد، اگر فرضا او قديم بود، اكنون با بزرگ شدن تغيير كرد و حادث شد (و همين بيانگر قديم نبودن اشياء است )، و يك چيز نمى تواند هم ازل و عدم باشد و هم حادث و قديم .
ابن ابى العوجاء: فرض در جريان حالت كوچكى و بزرگى در گذشته و آينده همان است كه شما تقرير نمودى ، كه حاكى از حدوث جهان هستى است ، ولى اگر همه چيز، به حالت كوچكى خود باقى بمانند، در اين صورت دليل شما بر حدوث آنها چيست ؟
امام : محور بحث ما همين جهان موجود است كه در حال تغيير مى باشد حال اگر اين جهان را برداريم و جهان ديگرى را تصور كنيم و مورد بحث قرار دهيم ، باز جهانى نابود شده و جهان ديگرى به جاى آن آمده ، و اين همان معنى حادث شدن است ، در عين حال به فرض تو (كه هر كوچكى به حال خود باقى بماند) جواب مى دهم ، مى گوئيم فرضا هر چيز كوچكى به حال خود باقى باشد، در عالم فرض صحيح است كه هر چيز كوچكى را به چيز كوچك ديگرى مانند آن ضميمه كرد، كه با ضميمه كردن آن ، بزرگتر مى شود، و روا بودن چنين تصورى ، كه همان روا بودن تغيير است بيانگر حادث بودن است ، اى عبدالكريم ! در برابر اين سخن ، ديگر سخنى نخواهى داشت .(26)


مرگ ناگهانى ابن ابى العوجاء يك سال از ماجراى مناظرات ابن ابى العوجاء با امام صادق (ع ) در مكه گذشت ، باز سال بعد ابن ابى العوجاء كنار كعبه به حضور امام صادق (ع ) آمد، يكى از شيعيان به امام عرض كرد: (آيا ابن ابى العوجاء مسلمان شده است ؟). امام : قلب او نسبت به اسلام ، كور است ، او مسلمان نمى شود.
هنگامى كه چشم ابن ابى العوجاء به چهره امام صادق (ع ) افتاد، گفت : (اى آقا و مولاى من !)
امام : چرا اينجا آمده اى ؟
ابن ابى العوجاء: به رسم و معمول تن و آئين وطن ، به اينجا آمده ام تا ديوانگى و سرتراشى و سنگ پرانى مردم را (كه در مراسم حج انجام مى دهند) بنگرم .
امام : تو هنوز به سركشى و گمراهى خود باقى هستى ؟
ابن ابى العوجاء، همين كه خواست سخن بگويد، امام صادق (ع ) به او فرمود: مجادله و ستيز در مراسم حج روا نيست ، آنگاه امام عبايش را تكان داد و فرمود: اگر حقيقت آن است كه ما به آن معتقد هستيم - چنانكه حقيقت همين است - در اين صورت ما رستگاريم نه شما، و اگر حق با شما باشد - چنانكه چنين نيست - هم ما و هم شما رستگاريم ، بنابراين ما در هر حال رستگاريم ، ولى شما در يكى از دو صورت ، در هلاكت خواهيد بود، در اين هنگام حال ابن ابى العوجاء منقلب شد، و به اطرافيان خود رو كرد و گفت : (در قلبم احساس درد مى كنم ، مرا برگردانيد) وقتى كه او را باز گرداندند، از دنيا رفت ، خدا او را نيامرزد.(27)


مناظره امام رضا(ع ) با يكى از منكران خدا يكى از منكران وجود خدا، نزد حضرت رضا(ع ) آمد، گروهى در محضر آن حضرت بودند، امام به او فرمود:
اگر حق با شما باشد - ولى چنين نيست - در اين صورت ما و شما برابريم ، و نماز و روزه و زكات و ايمان ما به ما زيان نخواهد رسانيد، و اگر حق با ما باشد - چنانكه همين است - در اين صورت ما رستگاريم و شما زيانكار و در هلاكت خواهيد بود.
منكر خدا: به من بفهمان كه خدا چگونه است ؟ و در كجاست ؟
امام : واى بر تو، اين راهى كه مى روى غلط است ، خدا چگونگى را چگونه كرد، بدون آنكه او به چگونگى ، توصيف شود، و او مكان را مكان كرد، بى آنكه خود دارى باشد، بنابراين ذات پاك خدا با چگونگى و مكان ، شناخته نمى شود و با هيچك از نيروى حس ، درك نمى شود، و به هيچ چيزى تشبيه نمى گردد.
منكر خدا: اگر خدا با هيچيك از نيروهاى حس ، درك نمى شود، بنابراين او چيزى نيست .
امام : واى بر تو، اينكه نيروهاى حس تو از درك او عاجز هستند، او را انكار كردى ، ولى ما در عين آنكه نيروهاى حس ما از درك ذات پاك او، عاجز است ، به او ايمان داريم ، و يقين داريم كه او پروردگار ما است ، و به هيچ چيزى شباهت ندارد.
منكر خدا: به من بگو خدا از چه زمانى بوده است ؟
امام : به من خبر بده كه خدا از چه زمانى نبوده است ، تا من به تو خبر دهم كه در چه زمانى بوده است .
منكر خدا: دليل بر وجود خدا چيست ؟
امام : من وقتى كه به پيكر خودم مى نگرم ، نمى توانم در طول عرض آن چيزى بكاهم با بيفزايم ، زيانها و بدى هايس را از آن دور سازم ، و سودش را به آن برسانم ، از همين موضوع يقين كردم كه اين ساختمان ، داراى سازنده است ، از اين رو به وجود صانع (سازنده ) اعتراف كردم ، علاوه گردش ‍ سيارات و پيدايش ها ابرها، وزيدن بادها، و سير خورشيد و ماه و ستارگان و نشانه هاى شگفت انگيز و آشكار ديگر را كه ديدم ، دريافتم كه اين گردنده ها، گرداننده دارد، و اين موجودات داراى سازنده و پردازنده مى باشند.(28)


مسلمان شدن عبدالله ديصانى هشام بن حكم از شاگردان زبردست و هوشمند امام صادق (ع ) بود، روزى يكى از منكران خدا به نام (عبدالله ديصانى ) با هشام ملاقات كرد و پرسيد:
آيا تو خدا دارى ؟
هشام : آرى .
عبدالله : آيا خداوند تو قادر است ؟
هشام : آرى ، هم توانا است و هم بر همه چيز مسلط است .
عبدالله : آيا خداى تو مى تواند همه دنيا را در ميان تخم مرغ بگنجاند، بى آنكه دنيا كوچك شود، و درون تخم مرغ ، وسيع گردد؟
هشام : براى پاسخ به اين سؤ ال به من مهلت بده .
عبدالله : يك سال به تو مهلت مى دهم .
هشام ، سوار شد و به حضور امام صادق (ع ) رسيد، و عرض كرد: (اى فرزند رسول خدا، عبدالله ديصانى نزد من آمده و سؤ الى از من كرد كه براى پاسخ به آن ، تكيه گاهى جز خدا و شما كسى نيست .)
امام : او چه سؤ الى كرد؟
هشام : او گفت : آيا خدا قدرت دارد كه دنيا با آن وسعت را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه دنيا را كوچك كند و تخم مرغ را بزرگ نمايد؟
امام : اى هشام ! تو داراى چند حس هستى ؟
هشام : داراى پنج حس هستم (بينائى ، چشائى ، شنوائى ، بويائى و بساوائى (لامسه ) ).
امام : كداميك از اين پنج حس كوچكتر است ؟
هشام : حس بينائى .
امام : اندازه وسيله بينائى (عدسى چشم ) چقدر است ؟
هشام : به اندازه يك عدس ، يا كوچكتر از آن است .
امام : اى هشام ! جلو و بالاى سرت را نگاه كن ، و به من بگو چه مى بينى ؟
هشام نگاه كرد و گفت :(آسمان ، زمين ، خانه ها، كاخها، بيابانها، كوهها و نهرها را مى نگرم ).
امام : خدائى كه قادر است آنچه را با آنهمه وسعت كه مى بينى ، در ميان عدسى چشم تو قرار دهد، مى تواند همه جهان را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه جهان كوچك گردد و تخم مرغ بزرگ شود.
در اين هنگام ، هشام خم شد و دست پاى امام صادق (ع ) را بوسيد، و گفت : (اى پسر رسول خدا! همين پاسخ براى من بس است ). (29)
هشام به خانه خود بازگشت ، فرداى آن روز عبدالله نزد هشام آمد و گفت : براى عرض سلام آمده ام نه براى گرفتن جواب آن سؤ ال .
هشام گفت : اگر جواب آن سؤ ال را مى خواهى ، اين است جواب آن (سپس ‍ جواب امام را براى او بيان كرد).
عبدالله ديصانى (تصميم گرفت شخصا به حضور امام صادق (ع ) برسد و سؤ الاتى را مطرح كند) به خانه امام صادق (ع ) رهسپار شد و اجازه ورود طلبيد، و به او اجازه داده شد، او به محضر آن حضرت رسيد و نشست و گفت : (اى جعفر بن محمد! مرا به معبودم راهنمائى كن .
امام : نامت چيست ؟
عبدالله ، بيرون رفت ، نامش را نگفت ، دوستانش به او گفتند: چرا نامت را نگفتى .
او جواب داد: اگر نامم را كه عبدالله (بنده خدا) است مى گفتم ، از من مى پرسيد: آنكه تو بنده او هستى كيست ؟
دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: (مرا به معبودم راهنمايى كن و از نامم مپرس ).
عبدالله بازگشت و به امام صادق (ع ) عرض كرد: (مرا به معبودم راهنمائى كن و از نامم مپرس ).
امام اشاره به جايى كرد و فرمود: در آنجا بنشين .
عبدالله نشست ، در همين هنگام ، يكى از كودكان امام كه تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد، به آنجا آمد، امام به كودك فرمود: (آن تخم مرغ را به من بده ).
كودك ، تخم مرغ را به امام داد.
امام آن را بدست گرفت و به عبدالله رو كرد و فرمود: (اى ديصانى ! اين تخم مرغ را نگاه كن كه سنگرى پوشيده است ، داراى :
1- پوست كلفتى است .
2- زير پوست كلفت ، پوست نازكى قرار دارد.
3- زير آن پوست نازك ، (مانند) نقره اى است روان (سفيده ).
4- سپس طلائى است آب شده (زرده ) كه نه طلاى آب شده با آن نقره روان بياميزد، و نه آن نقره روان با آن طلاى روان مخلوط گردد، و به همين وضع باقى است ، نه سامان دهنده اى از ميان آن بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را آن گونه ساخته ام ، و نه تباه كننده اى از بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را تباه ساختم ، و روشن نيست كه براى توليد فرزند نر، درست شده يا براى توليد فرزند ماده ، ناگاه ، پس از مدتى شكافته مى شود و پرنده اى مانند طاووس رنگارنگ ، از آن بيرون مى آيد، آيا به نظر تو چنين تشكيلات (ظريفى ) داراى تدبير كننده اى نيست ؟
عبدالله ديصانى در برابر اين سؤ ال ، مدتى سر به زير افكنده ، سپس (در حالى كه نور ايمان بر قلبش تابيده بود) سربلند كرد و گفت : (گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و او يكتا و بى همتا است ، و گواهى مى دهم كه محمد(ص )، بنده و رسول خدا است ، و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستى ، و من از عقيده باطل و كرده خود توبه كردم و پشيمان هستم )(30)


پاسخ امام به دوگانه پرست (دو گانه پرستى به حضور امام صادق (ع ) آمد، و از عقيده خود دفاع مى كرد، عقيده اش اين بود كه جهان هستى داراى دو خدا است ، يكى خداى نيكيها و ديگرى خداى بدى ها و...).
امام صادق (ع ) در رد عقيده او و گونه دوگانه پرستى چنين فرمود: اينكه تو مى گوئى خدا دوتا است ، بيرون از اين تصورات نيستند:
1- يا هر دو نيرومند و قديم هستند.
2- با هر دو ناتوان هستند.
3- يا يكى قوى ، و ديگرى ناتوان است .
در صورت اول ، پس چرا يكى از آنها ديگرى را از صحنه خارج نمى كند، تا خود به تنهايى بر جهان حكومت كند؟ ( نظام واحد جهان حاكى است كه يك حاكم در جهان وجود دارد، بنابراين خدا، يك قوى مطلق است ).
صورت سوم نيز بيانگر يكتائى خدا است ، و گفتار ما را ثابت مى كند، زيرا همان قوى خدا است ، ولى ديگرى خدا نيست به دليل ضعفى كه دارد.
در مورد صورت دوم (ضعف هر دو خدا) يا آنها از جهتى با هم متفق هستند و از جهتى مختلف (31) ، در اين صورت لازم است كه بين آن دو، يك (ما به الامتياز) (چيزى كه يكى از آن خدايان دارد و ديگرى ندارد) باشد، و نيز لازم است كه آن (ما به الامتياز) امر وجودى قديم باشد، و از اول همراه آن دو خدا بوده ، تا دوئيت آنها، صحيح باشد، در اين صورت (سه خدا) به وجود مى آيد، و به همين ترتيب چهار خدا و پنج خداو بيشتر مى شود، و بايد معتقد به بى نهايت خدا باشد.
هشام مى گويد: يكى از سؤ الات آن دوگانه پرست اين بود كه (بحث در مورد دوگانه پرستى را به اصل وجود خدا كشانيد) و به امام صادق (ع ) گفت : دليل شما بر وجود خدا چيست ؟
امام : وجود آنهمه ساخته ها بيانگر وجود سازنده است ، چنانكه وقتى كه تو ساختمان استوار و محكم و سربرافراشته اى را ديدى ، يقين پيدا مى كنى كه آن ساختمان ، بنائى داشته است ، گر چه تو آن بنا را نديده باشى .
دوگانه پرست : خدا چيست ؟
امام : خدا چيزى است بر خلاف همه چيز، به عبارت ديگر ثابت كردن معنائى است ، چيزى است به حقيقت چيز بودن ، ولى جسم و شكل ندارد، و به هيچيك از حواس ، درك نمى شود، و خيالها او را در نمى يابند، و گذشت زمان ، او را كاهش و دگرگون نسازد)(32)


پاسخ به سؤ الات منكر خدا يكى از منكران خدا كه سؤ الات پيچده اى درباره خداشناسى در ذهن خود انباشته بود، به حضور امام*** صادق (ع )آمد و سؤ الات خود را مطرح كرد، و امام به يكايك آنها پاسخ داد، به ترتيب زير:
منكر خدا: خدا چيست ؟
امام : او چيزى بر خلاف همه چيز است ، كه گفتارم به يك ( معنائى )، بر مى گردد، او چيزى است به حقيقت معنى چيز، نه جسم است و نه شكل ، نه ديده مى شود و نه لمس مى گردد، و با هيچيك از حسهاى پنجگانه ( بينائى ، شنوائى ، چشائى ، بويائى ، و بساوائى ) درك نميگردد، خاطره ها به او نمى رسند، گذشت روزگار، موجب كاهش و دگرگونى او نخواهد شد.
منكر خدا: تو مى گوئى خدا شنوا و بينا است ؟
امام : آرى شنوا است ولى بدون عضو گوش ، و بينا است بدون وسيله چشم ، بلكه به ذات خود شنوا و بيناست ، البته منظورم اين نيست كه او چيزى است ، و ذات او چيز ديگر، بلكه براى فهماندن تو اين گونه سخن گفتم ، حقيقت اين است كه او با تمام ذاتش مى شنود، اما معنى كلمه (تمام ) اين نيست كه او جزء دارد، بلكه مى خواهم مقصودم را به تو بفهمانم ، برگشت سخنم اين است كه : او شنوا، بينا و دانا است بى آنكه صفاتش ‍ جداى از ذاتش باشد.
منكر خدا: پس خدا چيست ؟
امام :او (رب ) (پروردگار)، معبود و (الله ) است ، اينكه مى گويم الله و رب است منظورم اثبات لفظ الف ، لام ، هاء، راء، و باء، نيست ، بلكه منظور آن حقيقت و معنايى است كه آفريننده همه چيز است ، و نامهائى مانند: الله ، رحمان ، رحيم ، عزيز، و... اشاره به همان حقيقت است ، و او است پرستيده شده بزرگ و عظيم .
منكر خدا: هر چيزى كه در خاطر انسان بگذرد، او مخلوق (ذهن ) است ، نه خالق .
امام : اگر سخن تو درست باشد، لازمه اش اين است كه وظيفه خداشناسى از ما ساقط شود، زيرا ما فقط به شناختن آنچه كه در ذهن مى گذرد مكلف مى باشيم ، آنچه كه ما درباره خدا مى گوئيم اين است كه : (هر چيزى كه به وسيله حواس ، قابل حس باشد و در محدوده احساس ما در آيد مخلوق است (ولى حقيقت خدا قابل درك با حواس نيست ، پس او خالق است ).
ذات پاك خدا داراى دو جهت نيست : 1- نيستى 2- شباهت به اشياء، كه شباهت از ويژگيهاى مخلوق است كه اجزايش بهم پيوسته بوده ، و هماهنگى آشكار دارد، بنابراين چاره اى نيست جز اينكه بگوئيم آنهمه پديده ها و آفريده شده ها، داراى پديد آورنده و آفريدگار است ، كه آن آفريدگار، غير از آفريده ها است و شباهت به آنها ندارد، و گرنه مانند آنها داراى صفات آنها مى گردد مانند: پيوستگى ، هماهنگى ، تغيير، نبود نيرومندى به ناتوانى و حالات ديگر كه نيازى به شرح آنها نيست .
منكر خدا: آيا خدا داراى ذات و خودى است ؟
امام : آرى ، جز با ذات و خودى ، چيزى ثابت نگردد.
منكر خدا: آيا خدا چگونگى دارد؟
امام : نه ، زيرا كيفيت و چگونگى جهت چيزى است (مثل سفيدى براى كاغذ) و او جهت ندارد، ولى بايد در خداشناسى از دو چيزى دورى كنيم :
1- تعطيل و نيستى خدا.
2- تشبيه خدا به چيزى ، زيرا كسى كه ذات خدا را نفى كند، او را انكار نموده ، ربوبيت او را رد كرده ، و او را ابطال نموده است ، و اگر كسى او را به چيزى تشبيه كند، او را موصوف به صفات ساخته شده كه سزاواز مقام ربوبيت نيست كرده است ، بنابراين ، كيفيت به اين معنى براى او درست نيست ، اما توصيف او به كيفيت به اين معنى كه او را از دو جهت (تعطيل ) (نيستى ) و (تشبيه ) بيرون آورد، براى خدا ثابت است .
منكر خدا: آيا خدا، خودش متحمل رنج و زحمت كارها مى گردد؟
امام : او برتر از چنين نسبتى است ، تحمل رنج ، از صفات مخلوق است كه انجام كارها براى او بدون رنج ميسر نيست ، ولى ذات پاك خدا بالاتر از اين تصورات است ، اراده و خواستش ، نافذ است ، و آنچه بخواهد انجام خواهد شد. (33)


دو دسته در پناه خدا هستند در تورات نقل شده : موسى (ع ) در مناجات خود، به خدا عرض كرد: (پروردگارا آيا تو نزديك هستى ، تا با تو (آهسته ) راز و نياز كنم ، با دور هستى ، تا فرياد كنم ؟)
خداوند به او وحى كرد: (اى موسى ! من همنشين كسى هستم كه مرا ياد كند).
موسى (ع ) عرض كرد: در آن روزى كه پناهگاه براى كسى نيست ، (يعنى در روز قيامت ) چه كسى در پناه تو است ؟
خداوند فرمود: (آنان كه مرا ياد كنند، من نيز آنها را ياد كنم ، و آنان كه به خاطر خشنودى با همديگر دوستى كنند، من نيز آنها را دوست دارم ، اينها(اين دو دسته ) همانهايند كه اگر خواسته باشم بلائى بر اهل زمين فرو فرستم ، آنها را ياد كنم ، و به خاطر وجود آنها، بلا را از اهل زمين دفع مى نمايم ) (34)


تشيع مسافر بلخى در محضرحضرت رضا (ع ) عصر امامت حضرت رضا (ع ) بود، و آن حضرت در خراسان به سر مى برد، شخصى مسافر، از پشت نهر بلخ به حضور آن حضرت آمد و نشست و عرض كرد: (من از شما مساءله اى مى پرسم ، اگر جواب آن را آن گونه كه خودم مى دانم بدهى ، امامت تو را مى پذيرم ).
امام : هر چه خواهى بپرس .
مرد مسافر: به من بگو پروردگارت ؛ از چه وقت بوده ؟ و چگونه بوده ، و بر چه تكيه دارد؟
امام : (خداوند مكان را مكان كرد، بى آنكه مكانى داشته باشد، و چگونگى را چگونه نموده بى آنكه خود چگونه باشد، و بر قدرت خودش ‍ تكيه دارد).
در اين هنگام ، آن مرد مسافر برخاست ، و سر حضرت رضا(ع ) را بوسيد و گفت : (گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و محمد(ص ) رسول خدا است ، و على وصى رسول خدا و سرپرست امت ، پس از او است ، و پيشوايان راستگو، شما امامان هستيد، و تو جانشين آنها هستى )(35)


معنى (الله اكبر)، و (وجه خدا). (شاگردان ، در محضر امام صادق (ع ) بودند، سخن از توحيد و خداشناسى به ميان آمد) شخصى گفت : الله اكبر (خدا بزرگتر است ).
امام : خدا از چه چيز بزرگتر است ؟
گوينده : خدا، از همه چيز بزرگتر است .
امام : تو با اين گونه تعريف براى جمله (الله اكبر) وجود خدا را محدود كردى (و با اشياء محدود مقايسه نمودى ).
گوينده : پس اين جمله را چگونه معنى كنم ؟
امام : در معنى (الله اكبر): (خدا بزرگتر از آنست كه توصيف گردد).(36)
شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد: معنى اين آيه چيست ؟
(كل شيى ء هالك الا وجهة )
:( همه چيز جز وجه خدا نابود مى شود) (قصص - 88)
امام : مردم ، اين آيه را چگونه معنى مى كنند؟
پرسنده : مردم مى گويند: يعنى (هر چيز جز وجه (چهره ) خدا نابود مى شود).
امام : پاك و منزه است خدا (از اين نسبتها) بلكه منظور از (وجه )، راهى است كه به سوى خدا روند( يعنى دين خدا كه انسانها از اين طريق ، به سوى خدا تقرب جويند)(37)


معنى خشم خدا عمروبن عبيد (استاد معتزلى ) از امام باقر(ع ) پرسيد: معنى كلمه (غضب ) در اين آيه (81 طه )چيست ؟
(و من يحلل عليه غضبى فقد هوى )
:(منظور از اين غضب ، مجازات الهى است ، اى عمرو! اگر كسى (خشم خدا را به معنى حالتى كه عارض مى شود معنى كند و) بگويد: يعنى : خداوند از حالى به حال ديگر منقلب شد، خداوند را به صفت مخلوق ، توصيف نموده است ، و چنين معنى ، ناصحيح است زيرا چيزى خدا را عاجز و آزرده نمى كند، تا او را دگرگون سازد(38)


معجزه پيامبر، و مسلمان شدن يهودى يك نفر يهودى به نام سبخت (بر وزن درخت )(39) به حضور پيامبر (ص ) آمد، و گفت : (اى رسول خدا! سؤ الى درباره پروردگارت دارم ، اگر پاسخ سؤ ال مرا دادى مى پذيرم ، و گر نه باز مى گردم ).
پيامبر: آنچه مى خواهى بپرس !
يهودى : 1- پروردگار تو در كجاست ؟
پيامبر: او در همه جا هست ، نه اينكه در جاى معينى باشد.
يهودى : 2- خدا چگونه است ؟
پيامبر: چگونه پروردگارم را به (چگونگى ) توصيف كنم ، در صورتى كه (چگونگى ) مخلوق است ، و خداوند به مخلوق خود، توصيف نمى شود.
يهودى : از كجا دانسته شود كه تو پيغمبر خدا هستى ؟
در اين هنگام ، آنچه كه از سنگ و غير آن ، در اطراف آن يهودى بودند، با زبان عربى گويا و روشن گفتند: اى سبخت :( اين شخص ، رسول خدا است ).
سبخت گفت : تاكنون موضوعى آشكارتر از اين رانديده بودم ، سپس گفت : ( گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ، و همانا تو رسول خدا مى باشى ).(1) همان ، حديث 6) ج 1.


مناظره امام رضا(ع ) با ابوقره ابو قره ، يكى از خبر پردازها و خبرنگارهاى عصر حضرت رضا(ع ) بود، صفوان بن يحيى يكى از شاگردان حضرت رضا(ع ) مى گويد، ابوقره از من خواست ، تا او را به محضر مبارك حضرت رضا(ع ) ببرم ، من از حضرت رضا(ع ) اجازه گرفتم و آن حضرت اجازه داد.
ابوقره به محضر رضا(ع ) رسيد، و از احكام دين و حلال و حرام پرسشهاى كرد تا سؤ الش به مساءله توحيد كشيده شد، و در اين مورد، چنين سؤ ال كرد:
( براى ما روايت كرده اند كه خداوند (ديدار ) و (هم سخنى ) خود را بين دو پيغمبر تقسيم نمود(و در ميان پيامبران ، دو پيغمبر را برگزيد تا با يكى از آنها هم كلام شود، و با ديگرى ديدار نمايد) قسمت (هم سخنى ) خود را به موسى (ع ) داد، و قسمت ديدار خود را به حضرت محمد(ص ) عطا نمود) (بنابراين خدا وجودى قابل ديدن است ).
امام رضا: اگر چنين باشد، پس آن پيغمبرى كه (يعنى پيامبر اسلام ) به جن و انس خبر داد كه ديده ها خدا را درك نكند، و وسعت آگاهى مخلوقات را ياراى احاطه به او و فهم ذات او نيست ، و او شبيه و همتا ندارد، كدام پيغمبر بود؟، مگر شخص محمد(ص ) چنين فرمود؟
ابوقره : آرى : او چنين فرمود.
امام رضا: بنابراين چگونه ممكن است كه پيغمبرى از طرف خدا به سوى مردم بيايد و آنها را به سوى خدا دعوت كند، و به آنها بگويد كه ديده ها قادر به ديدن نيستند، وسعت و آگاهى مخلوقات را ياراى فهميدن ذات پاك او نيست ، و او شبيه و همتا ندارد، سپس خود اين پيغمبر بگويد: من با دو چشمم خدا را ديده ام ؟ و احاطه علمى به او يافته ام ؟ و او به شكل انسان (قابل رؤ يت ) است ، آيا حيا نمى كنيد؟ افراد بى دين و كوردل ، نتوانستند چنين نسبتى به آن حضرت بدهند، كه او چيزى را فرمود و سپس برخلاف آن گفت .
ابوقره : خداوند خودش در قران (آيه 13 نجم ) مى فرمايد:
(و لقد راه نزلة اخرى :)
( و بار ديگر، پيغمبر، خدا را ديد).
امام رضا: در همين جا آيه ديگرى هست (آيه 11 نجم ) كه آنچه را پيغمبر(ص ) ديده بيان مى كند و مى فرمايد:
(ما كذب الفؤ اد ما راى :)
( قلب او در آنچه ديد، هرگز دروغ نمى گفت ) يعنى دل پيغمبر(ص ) آنچه را كه چشمش ديد دروغ ندانست .
سپس خداوند در همين سوره (نجم ) آنچه را محمد(ص ) ديده خبر مى دهد و (در آيه 18 نجم ) مى فرمايد:
(لقد راى من آيات ربه الكبرى )
:(او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگار را ديد).
بنابراين نشانه هاى خدا (كه پيامبر آنها را ديده ) غير خدا است و باز خداوند( در آيه 110 سوره طه ) مى فرمايد:
(و لا يحيطون به علما)
:( آنها احاطخ و آگاهى به ذات او ندارند)، بنابراين اگر ديده ها خدا را مى تواند بنگرد، احاطه و آگاهى به او را نيز پيدا خواهد كرد (با اينكه آيه مذكور مى گويد: آگاهى به او ممكن نيست ).
ابوقره : پس شما روايات (را كه مى گويند پيامبر(ص )، خدا را ديد) تكذيب مى كنيد؟
امام رضا: اگر روايات بر خلاف قران باشند، تكذيب مى كنم ، و آنچه مسلمانان به آن اتفاق راءى دارند، اين است كه : (نمى توان به وجود خدا احاطه علمى يافت ، و ديده ها ذات او را درك نمى كنند، و او به هيچ چيزى شباهت ندارد). (40)


نيز صفوان مى گويد: ابوقره مرا واسطه قراداد، از حضرت رضا(ع ) اجازه گرفتم و او به حضور آن حضرت رسيد، و چند سؤ ال از حلال و حرام ، مطرح كرد تا اينكه پرسيد: (آيا شما قبول داريد كه خدا محمول است ؟).
امام : هر محمول (حمل شده ) فعلى (حمل ) بر او واقع شده ، كه به ديگرى نسبت داده مى شود، و محمول اسمى است كه معنى آن ، نقص و تكيه بر ديگر كه حامل باشد دارد...
و چنانكه گوئى : زبر، زير، بالا، پائين (زبر و بالا، دلالت بر مدح دارد و زير و پائين دلالت بر نقص دارد، و روا نيست كه خداوند دستخوش تغيير باشد).
خدا (حامل ) و نگهدارنده همه چيز است ، كلمه (محمول ) بدون اينكه به ديگرى تكيه كند، مفهومى نخواهد داشت (بنابراين روا نيست كه خدا، محمول باشد) و هرگز كسى كه به خدا و عظمتش ايمان دارد، شنيده نشده كه در دعاى خود، خدا را با جمله (اى محمول ) بخواند.
ابوقره : خدا در قرآن (17 حاقه ) مى فرمايد:
(و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه )
:(در آن روز عرش پروردگارت را هشت نفر، در بالايشان حمل كنند).
و نيز (در آيه 7 غافر) مى فرمايد:
(الذين يحملون العرش )
:(كسانى كه عرش را حمل مى كنند).
امام رضا: عرش ، نام خدا نيست ، بلكه عرش نام علم و قدرت است و عرشى كه همه چيز در آن هست ، سپس خداوند انجام حمل عرش را به غير خود كه فرشتگان باشند نسبت داده است ...
ابوقره : در روايتى آمده : ( هرگاه خدا خشم كند، فرشتگان حامل عرش ، سنگينى خشم خدا را بر دوش خود، احساس مى كنند، و به سجده مى افتند، و هنگامى كه خشم خدا برطرف شد، دوش آنها سبك گردد و به جاى نخستين خود باز گردند) آيا شما اين روايت را تكذيب مى كنيد؟!
امام رضا در رد اين روايت فرمود: اى ابوقره ! به من بگو از وقتى كه خدا شيطان را لعنت كرده و بر ااو خشم نموده ، آيا تا امروز خدا از شيطان خشنود شده است ؟ (هرگز از او خشنود نشده ) بلكه هميشه بر شيطان و دوستان و پيروانش خشمگين است ، (طبق گفته تو بايد از آن زمان تا حال حاملان عرش در سجده باشند، در صورتى كه چنين نيست ، پس عرش نام خدا نيست ).
وانگهى تو چگونه جرئت مى كنى كه پروردگارت را به تغيير و دگرگونى از حالى به حال ديگر توصيف نمائى ، و او را همانند مخلوق ، دستخوش ‍ حالات گوناگون بدانى ، و منزه و دور از اين نسبتها است ، و ذات ثابت و غير قابل تغيير مى باشد، همه موجودات در قبضه قدرت او و تحت تدبير او است و همه به او نياز دارند، و او به هيچكس نياز ندارد.(41)

ديدن خدا با چشم دل شخصى از خوارج (تندروهاى ضد امام )، به حضور امام باقر(ع ) رسيد و گفت : (اى ابوجعفر! چه چيز را مى پرسى ؟)
امام : خداوند بزرگ را.
خارجى : آيا خدا را ديده اى ؟
امام : چشمها با مشاهده او را نمى بينند، ولى قلبها به حقيقت ايمان او را ديده اند، ذات پاك خدا با قياس و تشبيه شناخته نشود، و بوسيله حس ها درك نگردد، او شبيه انسانها نيست ، بلكه با نشانه هايش او را مى شناسد، او كه در قصاوتش ستم نمى كند، خدائى كه پرستش سزاوار او است ، و يكتا معبود جهانيان مى باشد.
آن مرد خارجى كه مجذوب بيان شيوا و عميق امام شده بود، از محضر امام بيرون رفت ، در حالى كه اين آيه را مى خواند:
(الله اعلم حيث يجعل رسالته )
:( خدا آگاهتر است كه مقام رسالت خود را در وجود چه كسى ، قرار دهد)
(انعام -124).(42)


پرستش خدا با ديدار دل دانشمندى به حضور اميرمؤ منان على (ع ) آمد و گفت : اى امير مؤ منان ! آيا پروردگارت را هنگام پرستش ديده اى ؟ امام على : واى بر من آن نيستم ، خدايى را كه نديده باشم ، پرستش كنم .
دانشمند: چگونه خدايت را ديده اى ؟
امام على : واى بر تو:
( لا تدرك العيون مشاهده الابصار، و لكن راته القلوب بحقايق الايمان .)
:(ديدگان او را با بينائى چشم نبينند، ولى قلبها او را با حقيقتهاى ايمان ديده اند.(43)
نظير اين مطلب در حديث ديگر آمده و آن اينكه : روزى اميرمؤ منان على (ع ) در مسجد كوفه ، بر فراز منبر بود و سخن مى گفت ، مردى قوى دل و سخنور به نام (ذعلب ) در مجلس برخاست و گفت : ( اى امير مؤ منان ! آيا پروردگار خود را ديده اى ؟)
امام : (واى بر تو، من آن نيستم خدائى را كه نديده ام پرستش ‍ كنم ).
ذعلب : اى اميرمؤ منان ! خدا را چگونه ديده اى ؟
امام : واى بر تو اى ذعلب ! ديدگان او را با نگاه چشم نبينند، بلكه دلها او را به حقيقت ايمان ، درك كنند... باب جوامع التوحيد، حديث 4، ص 138، ج 1.


نفى جسميت خدا يونس بن ظبيان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و عرض كردم : هشام بن حكم (شاگرد برجسته امام صادق ) سخن سخت و پيچيده اى را مطرح كرده كه قسمتى از آن را به طور خلاصه براى شما مى گويم : هشام معتقد است كه خدا جسم است ، زيرا هر چيزى دو گونه است ، جسم و عمل جسم ، و از آنجا كه روا نيست كه آفريننده جسمها، كار جسم باشد، پس رواست كه فاعل جسم باشد.
امام : واى بر هشام ! مگر او نمى داند كه جسم ، محدود و متناهى است ، و چون جسم ، محدود مى باشد، قابل كم و زياد است ، و چنين چيزى ، مخلوق خواهد بود.
يونس : پس من در اين مورد چگونه معتقد باشم ؟
امام : خدا، نه جسم است و نه شكل ، او جسمها را جسم كند، و شكلها را شكل نمايد، جزء ندارد، بى نهايت است ، دستخوش كاهش و افزايش ‍ نيست ، و اگر كسى قائل به جسميت خدا شود، پس چه فرقى بين خالق و مخلوق خواهد بود، ولى خداوند آفريدگار و پديد آورنده است ، و بين او و مخلوقات ، فرق است چرا كه او يكتا و بى همتا است . (44)


اين جواب را از حجاز آورده اى (ابوشاكر ديصانى از دانشمندان معروف عصر امام صادق (ع ) بود، و در صف منكران توحيد قرار داشت ، و معقتد به خداى نور و خداى ظلمت بود و همواره مى كوشيد تا با بحثهاى كلامى ، عقيده خود را ثابت كند، و اسلام را نقض نمايد، او بنيانگذار مكتبى به نام ديصانيه شده بود و شاگردانى داشت ، و حتى مديت ( هشام بن حكم ) از شاگردان او بود، در اينجا به يك نمونه از ايراد تراشى هاى او توجه كنيد:)
ابو شاكر به نظر خود ايرادى براى قرآن يافته بود، روزى به هشام بن حكم (شاگرد بر جسته امام صادق ) گفت :
در قرآن آيه اى وجود دارد كه عقيده ما (دوگانه پرستى ) را تصديق مى كند.
هشام : كدام آيه را مى گوئى ؟
ابو شاكر: آنجا كه (در آيه 84 سوره زخرف ) مى خوانيم :
(و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله )
:( و او كسى است كه در آسمان معبود است و در زمين نيز معبود مى باشد)،
بنابراين آسمان معبودى دارد، و زمين معبود ديگر.
هشام مى گويد: من ندانستم چگونه به او پاسخ بگويم ، در آن سال به زيارت خانه خدا مشرف شدم ، و نزد امام صادق (ع ) رفتم و ماجرا را عرض ‍ كردم .
امام صادق (ع ) فرمود: اين سخن بى دين خبيثى است ، هنگامى كه باز گشتى ،از او بپرس : نام تو در كوفه چيست ؟
مى گويد: فلان .
بگو: نام تو در بصره چيست ؟
مى گويد: فلان ، سپس بگو: (پروردگار ما نيز همين گونه است ، نام او در آسمان (اله ) است و در زمين نيز نام او (له ) است ، و همچنين در درياها، و در صحراها در هر مكانى ، اله و معبود، او است ).
هشام مى گويد: هنگامى كه باز گشتم ، به سراغ ابوشاكر رفتم ، و اين پاسخ را به او دادم ، گفت : (اين سخن از تو نيست ، اين را از حجاز آورده اى ) (هذه نقلت من الحجاز) (45)


معنى سرنوشت از زبان امام على (ع ) (سال 36 هجرى بود، اميرالمؤ منان على (ع ) همراه سپاه خود، براى سركوبى سپاه معاويه به سرزمين (صفين ) رهسپار شدند و جنگ صفين در گرفت و 18 ماه طول كشيد، تا اينكه جنگ به پايان رسيد و به كوفه باز گشتند).
روزى پيرمردى به حضور على (ع ) (در كوفه ) آمد و پرسيد:(اى اميرالمؤ منان ! آيا رفتن ما به جبهه صفين و جنگيدن با اهل شام به (قضاوقدر) الهى بود؟).
امام على : (آرى اى پير مرد! بر هيچ فرازى بالا نرفتيم ، و بر هيچ نشيبى فرود نيامديم مگر به قضا و قدر خدا).
پيرمرد( كه از اين سخن امام ، برداشت ناصحيح كرده بود و خيال مى كرد يعنى ما به اجبار الهى رفتيم ، و بشر در زندگى محكوم به جبر الهى است ) گفت :
(بنابراين من اين رنجى را كه در اين سفر كشيدم ، مى توانم به حساب خدا بگذارم ؟) (و بگويم خدا مرا به اين رنج ، مجبور ساخته بود پس من اجرى ندارم ):
امام على : (اى پيرمرد خاموش باش و چنين سخنى نگو، بلكه به خدا سوگند، خداوند پاداش بزرگى براى رفتن شما به صفين ، و اقامت در آنجا، و بازگشت از آنجا، به شما داده است ، و شما در هيچيك از اعمال خود مجبور نبوده ايد).
پيرمرد: اگر ما در رفتن به سوى صفين ، آزاد و با اختيار بوديم ، پس چرا بازگشت ما به (قضاوقدر) خدا باشد؟.
امام على : گويا گمان مى كنى كه منظور از (قضاوقدر)، قضاى حتمى الهى ، و قدر ناگزير او بوده است (كه مجبور بوده اى ) اگر چنان ثواب و عقاب وامر و نهى و باز داشت خدا، بيهوده خواهد شد، و مژده و تهديد انسان ، بى معنى است ، و ديگر نيكوكار سزاوار تحسين ، و گنهكار سزاوار سرزنش ‍ نيست ، و نيكوكار از گنهكار، شايسته تر به تشويق نخواهد بود، و گنهكار از نيكوكار، سزاوارتر به سرزنش نيست ، چنين سخن ، همان سخن بت پرستان و دشمنان خدا، و حزب شيطان و اهل قدر و مجوس اين امت است ، خداوند متعال ، تكليف را بر اساس اختيار بشر، (و نيز) بازداشتن را بر اساس ‍ اختيار بشر نموده ( تا آنها از روى اختيار، به راه فساد نروند) و براى اعمال نيك اندك ، پاداش بسار داده ، و اطاعت نكردن از خدا، پيروزى بر او نيست ، و اطاعت از او، از روى زور و اجبار نمى باشد، و به مردم آنچنان اختيار كامل نداده كه همه چيز را به آنها واگذار كرده باشد(كه اهل تفويض مى گويند)، آسمانها، زمين و فضا را بيهوده نيافريده ، و پيامبران را بى جهت به عنوان بشير ونذير (مژده دهنده و ترساننده ) نفرستاده است ، كه اين عقيده كافران است ، واى بر آنها از آتش دوزخ .
بيان شيوا او مستدل امام على (ع ) آنچنان آن پيرمرد را قانع و خشنود ساخت و تحت تاءثير قرار داد كه در مدح على (ع ) اين دو شعر را خواند:
انت الامام الذى نرجو بطاعته

يوم النجاة من الرحمان عفرانا

اوضحت من امرنا ما كان ملتبسا

جزاك ربك بالاحسان احسانا

:(توئى آن امامى كه در روز قيامت به خاطر اطاعت از او از خداى مهربان ، اميد آموزش داريم - كه در مورد امر دين آنچه را مشكل بود، براى ما روشن نمودى ، خداوند در برابر اين احسان ، جزاى نيك به تو بدهد

معنى مشيت وارده (يونس بن عبدالرحمان ، از شاگردان حضرت رضا(ع ) بود، و در آن عصر بحث و بررسى درباره سرنوشت و اراده و مشيت و...، در ميان دانشمندان رواج داشت ، معماى اين امور براى يونس ، حل نشده بود، يونس ‍ مى خواست اين معما با بيان شيواى امام رضا(ع ) حل و روشن گردد، به محضر آن حضرت آمد و درباره امور پيش گفته ، سخن به ميان آورد و توضيح خواست ) امام رضا(ع ) به او چنين فرمود:
(اى يونس ! عقيده (قدربه ) (47) را نپذير، زيرا عقيده آنها نه با گفتار اهل بهشت تطبيق مى كند، و نا با گفتار دورخيان ، و نا با گفتار شيطان ، مطابقت دارد، زيرا (طبق آيه 43 سوره اعراف ) بهشتيان در بهشت گويند:
الحمد لله الذى هدانا لهذا و ماكنا لنهتدى لولا ان هدانا الله
:(سپاس ، مخصوص خداوندى است كه ما را به اين (همه نعمتها) رهنمون شد، و اگر او ما را هدايت نكرده بود ما(به اينها) راه نمى يافتيم ).
دوزخيان (طبق آيه 106 مؤ منون ) در دوزخ مى گويند:
(ربنا غلبت علينا شقوتنا و كنا قوما ضالين )
:(پروردگارا شقاوت ما بر ما چيره شد، و ما قوم گمراهى بوديم ).
و ابليس (طبق آيه 39 حجر) گفت :
(رب بما اغويتنى )
:(پروردگارا، به خاطر اينكه مرا گمراه ساختى )
(بنابراين اين هر سه گروه ، نيكى و بدى را به خدا نسبت مى دهند، ولى قدريه به خودشان بر مى گردانند.)
يونس :سوگند به خدا، من گفتار آنها (قدريه ) را قبول ندارم ، بلكه عقيده ام اين است كه : (چيزى پديد نيايد مگر آنچه را خدا بخواهد و اراده و مقدر و حكم نمايد.)
امام رضا: اى يونس ! اين گونه نيست ... (بلكه خواست خدا اين است كه انسان نيز در كارهايش مختار باشد) آيا مى دانى (مشيت ) (خواست خدا) يعنى چه ؟
يونس : (نه ).
امام رضا: خواست خدا، ياد نخستين (لوح محفوظ) است ، آيا مى دانى (اراده ) چيست ؟
يونس : (نه ).
امام رضا: اراده ، تصميم بر آنچه مى خواهد، مى باشد آيا مى دانى (قدر) يعنى چه ؟
يونس : (نه ).
امام رضا: (قدر)، همان اندازه گيرى و مرزبندى است ، مانند مدت عمر زندگى ، و هنگام مرگ ، سپس فرمود: منظور از حكم (قضاء) محكم ساختن و عينيت بخشيدن است .
يونس (كه از بيانات روشن امام رضا(ع ) قانع و خشنود و شيفته آن حضرت شده بود) اجازه طلبيد كه سر مقدس امام را ببوسد، و در اين حال عرض ‍ كرد:
فتحت لى شيئا كنت عنه فى غفله
:(گره مطلب مشكل را بروى من گشودى كه من از آن ناآگاه بودم )(48)


سخن حق از زبان بيگانه عصر امام صادق (ع ) بود، اسماعيل بن جابرمى گويد: به مسجد النبى در مدينه رفتم ، ديدم در آنجا مردى ناطق نشسته سخن مى گفت و جمعى گفتار او را گوش مى كردند، او درباره (قدر) صحبت مى كرد (يعنى درباره تفويض كه عقيده اش بود، سخن مى گفت كه خدا همه اختيارات را به بشر داده و سلطه اش را از بشر برداشته است ) .
در آنجا بين من و او چنين گفتگو شد:
اسماعيل : اى آقا! اجازه است از تو سؤ الى كنم ؟
ناطق : بپرس .
اسماعيل : آيا در سراسر ملك خدا چيزى وجود دارد كه بدون اراده خدا پديد آيد؟
ناطق ، مدتى طولانى سر در گريبان فرو برد و سپس سربلند كرد و گفت :(اگر بگويم در ملك خدا چيزى وجود دارد كه بدون اراده خدا به وجود آمده ، معناى سخن اين است كه خدا مغلوب (در مورد آن چيز) گردد، و اگر بگويم : در ملك او جز آنچه او اراده كرده ، چيزى وجود ندارد (معنايش اين است كه كارهاى انسان نيز بر اساس اراده اجبارى او بوده و در نتيجه ) انجام گناهان را براى تو روا دانسته ام (زيرا آنها را به خدا نسبت داده ام نه به تو).
اسماعيل مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و ماجراى گفتگوى خودم با آن (قدرى مذهب ) را بيان كردم ، و سخن او را نقل نمودم .


مذهب حق حمزة بن حمران مى گويد: نزد امام صادق (ع ) رفتم و عرض كردم : (درباره استطاعت (اختيار و توانائى به انجام كارى يا ترك آن ) سؤ ال كردم ، پاسخ مرا نداد، بار ديگر به حضورش رفتم و عرض كردم : (در مورد استطاعت ، مطلبى به قلبم راه يافته ، كه جز آنچه از شما بشنوم ، آن مطلب در قلبم بيرون نمى رود).
امام : آنچه در دلت هست به تو زيان نمى رساند.
حمزه : (من عقيده دارم خداوند بندگانش را به چيزى كه اختيار و توان انجام يا ترك آن را ندارند، تكليف نمى كند، و همچنين به چيزى كه طاقتش ‍ را ندارند، امر و نهى نمى نمايد، و معتقدم كه بندگان جز به اراده و خواست و قضا و قدر خدا، انجام ندهند).
امام : آن مذهبى كه من و پدرانم ، آن را پذيرفته ايم ، همين است ).(49)


انسان بى نياز كيست ؟ يكى از اصحاب امام صادق (ع ) كه همواره به خدمت آن حضرت مى رسيد، مدتى غايب شد، روزى يكى از آشنايان او به حضور امام صادق (ع ) آمد، امام از پرسيد: (فلانى كجاست ؟ حالش چطور است ؟).
او در پاسخ به امام صادق (ع ) به گونه اى پاسخ داد كه گمان كرد، امام از وضع مالى آن شخص پرسيده است .
امام صادق (ع ) پرسيد: دينش چگونه است ؟
او در پاسخ گفت : (دينش به گونه اى است كه شما دوست دارى ).
امام صادق (ع ) فرمود: هو والله الغنى : (سوگند به خدا، او غنى و بى نياز است ). (50)


نوشتن (ان شاء الله ) در نامه روزى امام صادق (ع ) به خدمتكاران دستور داد، براى كارى نامه اى بنويسند، آن نامه نوشته شد و آن را به نظر آن حضرت رساندند، حضرت آن را نامه خواند، ديد در آن (انشا الله ) (بخواست خدا) نوشته نشده است .
به تنظيم كنندگان نامه ، فرمود: (چگونه اميد دارند كه مطلب اين نامه به پايان برسد و نتيجه بخش باشد، با اينكه در آن (ان شاء الله ) ننوشته ايد، نامه را با دقت بنگريد، در هر جاى آن كه (ان شاء الله ) نوشته نشده ، ان شاء الله بنويسيد. (51)


فضل و لطف وسيع خدا جمعى از فقيرهاى مدينه به حضور رسول خدا(ص ) آمدند و گفتند: اى رسول خدا! ثروتمندان با ثروت خود بردگان را آزاد مى كنند و به ثوابش ‍ مى رسند، ما براى چنين كارى توان مالى نداريم ، آنها براى انجام حج ، سفر مى كنند، ما به خاطر نداشتن توان مالى از آن محروم هستيم ، آنها صدقه مى دهند، ما چيزى نداريم كه صدقه بدهيم و به ثوابش برسيم ، آنها اموال خود رادر راه جهاد مصرف مى كنند و به ثوابش مى رسند، چنين كارى از عهده ما بر نمى آيد و به آن ثوابها نمى رسيم ، پس چه كنيم ؟
پيامبر(ص ) فرمود: (اگر كسى صد بار تكبير (الله اكبر) بگويد بهتر از آزاد كردن صد برده است ، و اگر كسى صدبار تسبيح (سبحان الله ) بگويد، بهتر از راندن صد شتر (براى قربانى در حج ) است ، و اگر كسى صد بار حمد (الحمد الله ) بگويد، بهتر از فرستادن صد اسب با زين و دهنه و سوار آن (براى جهاد) در راه خدا است ، و كسى كه صد بار (لا اله الا الله ) بگويد در آن روز از نظر عمل بهترين انسانها - جز كسى كه زيادتر گفته باشد- مى باشد).
امام صادق (ع ) فرمود: اين خبر، به ثروتمندان رسيده و همين دستور آن حضرت را انجام دادند.
فقراء به حضور پيامبر(ص ) باز گشتند، و عرض كردند: (اين دستور شما را ثروتمندان شنيديد و انجام مى دهند) (و هر دو ثواب را مى برند).
رسول خدا (ص ) فرمود:
(ذلك فضل الله يؤ تيه من يشاء)
:(اين فضل خداست كه به هر كه خواهد بدهد) (مائده - 54)(52)


ارزش و پاداش ذكر خدا رسول خدا(ص ) از كنار باغى عبور مى كرد، ديد كشاورزى ، در باغ خود درخت مى كارد، نزد او ايستاد و فرمود:
(آيا تو را راهنمائى نكنم به كاشتن درختى كه ريشه اش استوار، و ميوه هايش زودرس ، و جالبتر و بادوام تر است ؟)
كشاورز: آرى ، اى رسول خدا مرا به چنان درختى راهنمائى كن .
پيامبر: هنگام صبح و شام بگو: (سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر).
اگر اين ذكر را (با شرائط و خلوص ) بگويى ، براى هر بار آن ، خداوند ده درخت در بهشت كه هر درختش داراى ميوه هاى گوناگون است ، براى تو آماده مى كند و آن ذكرها(و يا آن درختها) براى تو (باقيات صالحات ) هستند.
كشاورز كه بر اثر بيانات پرشور پيامبر(ص )، شيفته مقامات اخروى شده بود، به آن حضرت عرض كرد: (اى رسول خدا! تو را گواه مى گيرم كه اين باغم ، صدقه قبض شده (وقف لازم ) بر فقراى مسلمانانى كه استحقاق دارند، باشد، خداوند اين آيات قرآن را در اين مورد نازل كرد:
(فاما من اعطى واتقى - و صدق بالحسنى - فسنيسره لليسرى )
:(اما آن كس كه (در راه خدا) انفاق كند، و پرهيزكارى را پيشه خود سازدو جزاى نيك الهى را تصديق كند - ما او را در مسير آسانى (به سوى بهشت جاويدان ) هدايت مى كنيم ) (سوره ليل آيه 5 تا 7). (53)


نتيجه نافرجام اميد به غير خدا حسين بن علوان مى گويد: در مجلسى براى كسب علم و دانش نشسته بوديم ، و هزينه سفر من تمام شده بود، يكى از دوستان گفت : (به چه كسى اميد دارى ؟).
گفتم : (به فلانى ).
گفت : بنابراين ، سوگند به خدا به اميد و آرزويت نمى رسى .
گفتم : چرا؟
گفت : امام صادق (ع ) فرمود: در يكى از كتابهاى (آسمانى ) خوانده ام : خداوند مى فرمايد:
(سوگنسد به عزت و جلال و مقام ارجمندم كه رشته آرزوى هر كسى را كه به غير من ، اميدوار گردد، قطع مى كنم ، و لباش خوارى را در نزد مردم برقامت او مى پوشانم ، و او را از مقام تقرب خود و از فضل و كرمم ، دور مى سازم ، آيا او در گرفتارى ها به غير من دل مى بندد، با اينكه گرفتارى ها و رفع آنها در دست من است ؟، آيا او در فكر خود، در خانه غير مرا مى كوبد، با اينكه كليد همه درهاى بسته نزد من است ، و در خانه ام به روى همه باز مى باشد...