گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
معصوم هفتم امام باقر عليه السلام


كمال و كرامت مادر امام باقر(ع ) مادر امام باقر(ع )، به نام (فاطمه ) (ام عبدالله ) دختر امام حسن مجتبى (ع ) بود، او از نظر معنوى به درجه اى از كمال رسيده بود كه امام صادق (ع ) روزى كه او ياد كرد و فرمود (او (صديقه ) (بسيار راستگو) بود، و در خاندان امام حسن (ع )، بانويى مانند او ديده نشد) (كانت صديقة ، لم يدرك فى آل الحسن امرئة مثلها).
او روزى زير ديوارى شكاف خورد و صداى ريزش سختى به گوش رسيد، او فرمود: (نه ، به حق مصطفى ، خدا به تو اجازه فرود آمدن ندهد) (لا وحق المصطفى ما اذن لك فى السقوط).
ديوار در هوا معلق ايستاد، و سپس او به سلامت از آنجا گذشت ، آنگاه امام صادق (ع ) (به خاطر رفع خطر از او) صد دينار صدقه داد.(235)


محتواى صندوق ، يا يكى از نشانه هاى امامت ، امام باقر(ع ) هنگامى كه امام سجاد(ع ) در بستر بيمارى و رحلت قرار گرفت ، زنبيل يا صندوقى را كه نزدش بود، بيرون آورد، امام باقر(ع ) را طلبيد و آن صندوق را به او داد و فرمود:(اين صندوق را به تو سپردم ، آن را با خود ببر)، چهار نفر كمك كردند، و هر كدام ، يك طرف صندوق را گرفته و آن را به خانه امام باقر(ع ) انتقال دادند.
هنگامى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، برادران امام باقر(ع ) نزد آن حضرت آمده و گفتند:(آنچه در ميان صندوق بود، مال همه برادران است ، بنابراين بهره و نصيب ما را بده ).
امام باقر: سوگند به خدا، شما هيچگونه بهره اى در آن صندوق ، نداريد، اگر بهره اى مى داشتيد، پدرم حق شما را مى داد، و همه آن را به من نمى سپرد، در آن صندوق سلاح رسولخدا(ص ) (كه نشانه صدق امامت است ) وجود داشت .(236)
در روايت ديگر آمده : امام سجاد(ع ) هنگام شهادت ، به فرزندانش كه در كنار بسترش بودند، متوجه شد، و سپس در ميان آنها به امام باقر(ع ) توجه خاص نمود و فرمود:(اى محمد! اين صندوق را به خانه خود ببر).
روايت كننده گويد:(در آن صندوق ، درهم و دينار نبود بلكه آن صندوق ، پر از علم و دانش بود)(237)


پيام پيامبر، توسط جابر به امام باقر(ع ) ابوبكر شيبانى مى گويد: در محضر امام سجاد(ع ) با جمعى نشسته بوديم ، فرزندان آن حضرت نيز حاضر بودند، ناگاه جابربن عبدالله انصارى (يار راستين پيامبر اكرم ) وارد مجلس شد و سلام كرد، و سپس متوجه حضرت باقر(ع ) (كه در آن هنگام كودك بود) شد، و به عرض كرد: (همانا پيامبر(ص ) به من خبر داد، كه من مردى از اهلبيت او را كه نامش محمد پسرعلى بن الحسين (ع ) و كنيه اش (ابوجعفر) است ، درك مى كنم ، آنگاه به من فرمود: سلام مرا به او برسان ).
جابر ابلاغ سلام كرد و رفت .
در اين هنگام حضرت باقر(ع ) نزد پدر آمد و با برادرانش نشست ، و پس از اداى نماز مغرب ، امام سجاد(ع ) به فرزندش محمد باقر(ع ) فرمود: (جابر به تو چه گفت ؟).
حضرت باقر(ع ) پاسخ داد: جابر گفت ؛ رسول خدا(ص ) فرمود: تو مردى از اهلبيت مرا كه نامش (محمد)، و كنيه اش (ابوجعفر) است ملاقات مى كنى ، سلام مرا به او برسان .
امام سجاد(ع ): پسر جانم ، اين خبر بيانگر امتياز و خصوصيتى است كه پيامبر(ص ) در ميان خاندانش تنها به تو عطا كرده است ، هنيئا لك : (اين مقام بر تو گوارا باد)، ولى اين جريان را به برادرانت نگو تا مبادا درباره تو مكر كنند، چنانكه برادران يوسف ، به يوسف مكر كردند. (238)


ابلاغ سلام پيامبر(ص ) به امام باقر(ع )، توسط جابر امام صادق (ص ) فرمود: جابربن عبدالله انصارى ، آخرين نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) بود كه هنوز زنده بود، او پيوند گرم و تنگاتنگ با ما خاندان رسالت داشت ، او در مسجد مى نشست و عمامه سياهى به دور سر خود مى بست و فرياد مى زد:
يا باقر العلم ، يا باقر العلم (اى شكافنده و تشريح كننده علم و دانش )، منظور او امام باقر(ع ) و معرفى او بود.
مردم مدينه مى گفتند: جابر هذيان مى گويد، او مى گفت ؛ سوگند به خدا هذيان نمى گويم ، بلكه من از پيامبر(ص ) شنيدم مى فرمود: (تو به مردى از خاندان من مى رسى كه همنام من است و چهره اش مانند چهره من مى باشد، علم را مى شكافد و توضيح مى دهد اين است ، راز آنچه را كه مى گويم .)
روزى جابر در يكى از كوچه هاى مدينه ، كه در آن مكتب خانه اى بود عبور مى كرد، امام باقر(ع ) كه در آن وقت كودك بود، در آنجا بود هنگامى كه چشم جابر به او افتاد: گفت :(اى پسر! پيش بيا).
او پيش آمد، جابر گفت : برگرد، او برگشت ، جابر گفت : شمائل رسول الله والدى نفسى بيده : سوگند به خدائى كه جانم در دست او است ، سيماى اين پسر، همانند سيماى رسول خدا(ص ) است ، آنگاه گفت : اى پسر! نامت چيست ؟
امام باقر(ع ) فرمود: نامم پس على بن الحسين (ع ) است .
جابر به پيش آمد و سر آن حضرت را مى بوسيد و مى فرمود:(پدر و مادرم به فدايت ، پدرت رسول خدا(ص ) به تو سلام مى رسانيد و مى فرمود:(كه سيماى او همانند سيماى من است ).
امام باقر(ع ) هراسان نزد پدرش امام سجاد(ع ) آمد، و ماجراى ملاقات جابر و گفتار او را به پدر گزارش داد.
امام سجاد (ع ) فرمود:(پسر جانم براستى ، جابر چنين گفت ؟).
او گفت : آرى .
امام سجاد(ع ) فرمود: پسر جان در خانه بنشين (تا از خطر دشمن محفوظ بمانى ، زيرا جابر، امر تو را فاش ساخت .)
جابر در هر صبح و شام نزد امام باقر(ع ) مى رفت ، مردم مدينه مى گفتند:(عجيب است كار جابر كه هر روز به ديدار اين كودك مى رود، در صورتى كه او آخرين نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) است كه باقى مانده است ).
از اين جريان ، چندان نگذشت : كه امام سجاد(ع ) به شهادت رسيد، آنگاه امام باقر(ع ) به احترام همنشينى جابر با پيامبر(ص )، نزد جابر مى رفت ، و براى مردم مدينه حديث مى گفت .
مردم مدينه مى گفتند: ما حسورتر از اين شخص را نديده ايم (كه در سنين نوجوانى حديث مى گويد با اينكه سالخوردگان وجود دارند).
امام باقر(ع ) از گفتار پيامبر(ص )، مطالبى را براى مردم بيان مى كرد.
آنها مى گفتند: ما دروغگو از اين مرد را نديده ايم ، از پيامبرى براى ما حديث مى گويد كه او را نديده است .
امام باقر(ع ) وقتى كه ديد آنها چنين مى گويند، اين بار حديث پيامبر(ص ) را از زبان جابر نقل مى كرد، آنگاه آنها تصديقش مى كردند، با اينكه جابر به محضر آن حضرت مى آمد، و از او دانش مى آموخت .(239)


معجزه اى از امام باقر(ع ) ابوبصير (كه از شاگردان برجسته امام باقر(ع ) بود، و هر چه دو چشمش ‍ نابينا شده بود) به حضور امام باقر(ع ) آمد و چنين گفت :
آيا شما وارث پيامبر(ع ) هستيد؟
امام باقر: آرى .
ابوبصير: آيا پيغمبر اسلام وارث پيامبران پيشين بود، و هر چه آنها مى دانستند، مى دانست ؟
امام باقر(ع ): آرى .
ابوبصير: روى اين اساس ، آيا شما مى توانيد(مانند پيامبران ) مرده را زنده كنيد، و كور مادرزاد را بينا نمائيد، و مبتلا به بيمارى پيسى را درمان نمائيد؟
امام باقر: آرى مى توانيم به اذن خدا.
آنگاه امام باقر به ابوبصير فرمود:(جلو بيا).
ابوبصير مى گويد: نزديك رفتم ، امام باقر(ع ) دست بر چهره و ديده ام ماليد، هماندم خورشيد و آسمان و زمين و خانه ها و هر چه در شهر بود همه را ديدم ، آنگاه به من فرمود:(مى خواهى اين گونه باشى و در روز قيامت در سود و زيان با مردم شريك گردى ؟، يا آنكه به حال اول برگردى و بدون بازداشت به بهشت روى ؟).
گفتم : مى خواهم ، همانگونه كه بودم برگردم .
امام باقر(ع ) بار ديگر دست به چشم او كشيد، و چشمان او به حال اول برگشتند.
ابوبصير، اين جريان را براى (ابن ابى عمير) (يكى از شاگردان ممتاز امام ) نقل كرد، ابن ابى عمير گفت :(من گواهى مى دهم كه اين حادثه حق و راست است ، چنانكه روز، حق و راست است ).(240)


دو پرنده قمرى در حضور امام باقر(ع ) و قضاوت آن حضرت محمد بن مسلم مى گويد: روزى در محضر امام باقر(ع ) بودم ، ناگاه يك جفت پرنده قمرى (241) آمدند و روى ديوار خانه امام باقر(ع ) نشستند، طبق معمول خود سروصدا مى كردند، و امام باقر(ع ) ساعتى به آنه پاسخ داد، سپس آنها روى ديوار ديگر پريدند، قمرى نر مدتى بر سر قمرى ماده فرياد مى كشيد، و سپس با هم پريدند و رفتند، از امام باقر(ع ) پرسيدم :
(ماجراى اين دو پرنده چه بود؟).
امام باقر: اى پسر مسلم ! هر پرنده و جاندار و چارپائى را كه خدا آفريد، از همه كس ، نسبت به ما شنواتر و فرمانبردارتر است ، اين دو قمرى كه يكى نر بود و ديگرى ماده ، قمرى نر به قمرى ماده بدگمان شده بود، قمرى ماده سوگند ياد مى كرد كه دامنش پاك است ، و گفته بود آيا به قضاوت امام باقر(ع ) راضى هستى ، قمرى نر پيشنهاد قمرى ماده را پذيرفته بود با هم نزد من براى داورى آمده بودند (آنها به اينجا آمدند و شكايت خود را مطرح كردند) و من به قمرى ماده گفتم : (تو نسبت به ماده خود ظلم كرده اى ).
قمرى نر، داورى مرا پذيرفت ، و قمرى ماده را(در پاكدامنيش ) تصديق كرد

امام باقر در تبعيد و زندان (وجود امام باقر(ع ) و روش و حركات او در مدينه ، گر چه جنگ گرم و مبارزه علنى با دستگاه طاغوتى هشام بن عبدالملك نبود، ولى همه آن برنامه ها، نشانگر روياروئى جدى امام باقر(ع ) با دستگاه طاغوتى هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى ) بود، هشام نتوانست وجود امام باقر(ع ) را تحمل كند، تصميم گرفت آن حضرت را با وضعى اهانت آميز، از مدينه به شام تبعيد نمايد:)
امام باقر(ع ) را به اجبار از مدينه به شام آوردند، هشام در شام بود، در كاخ مخصوص خود، به درباريان رو كرد و گفت :(محمد بن على ) (امام باقر) را نزد من آوردند، وقتى كه ديديد من او را سرزنش كردم ، گوش فرا دهيد، همين كه سكوت كردم ، شما يكى پشت سر هم ، او را سرزنش ‍ نمائيد).
با امام باقر(ع ) اجازه داده شد، آن حضرت به جايگاه هشام وارد گرديد، با دست به همگان اشاره كرد و فرمود:
السلام عليكم : (سلام بر شما باد).
به اين ترتيب همگان را مشمول سلام خود نمود(نه تنها هشام را) و سپس ‍ بى اجازه نشست .
خشم و كينه هشام ، نسبت به امام باقر(ع ) بيشتر شد، و به امام رو كرد و سخنان ركيك و سرزنش آميز به آن حضرت گفت ، كه قسمتى از سخنان هشام ، چنين بود:
(اى محمد بن على ! هميشه مردى از ميان شما خاندان ، موجب اختلاف بين مسلمانان شده و آنها را به سوى خود دعوت كرده و از روى بى خردى ودانش كم ، گمان برده كه او امام و رهبر مردم است ...).
هشام آنچه خواست با گفتار توهين آميز خود، آن حضرت را سرزنش كرد، سپس ساكت شد، به دنبال او (طبق توطئه قبل ) هر كدام از درباريان به حضرت رو آوردند و با گفتار جسورانه خود، آن بزرگوار را سرزنش نموده ، و سپس خاموش گشتند.
امام باقر (ع ) در اين هنگام برخاست و فرمود:
(اى مردم ! به كجا مى رويد، شيطان مى خواهد شما را به كجا بيندازد؟(با اين سخن ، هشام را شيطان خواند)، خداوند به وسيله ما گذشتگان شما را هدايت كرد، و هدايت آيندگان شما نيز به وسيله ما ختم گردد، اگر شما داراى سلطنتى عاريه اى زودرس و زود گذر هستيد، ما سلطنتى ديررس ولى جاودانه داريم ، كه بعد از سلطنت ما، سلطنتى نباشد، زير سرانجام خوش و نيك از آن ما است و خداوند مى فرمايد:
والعاقبة للمتقين : (سرانجام از آن افراد پاك است ) (قصص - 83).
هشام (كه از بيان قاطع امام ، سخت عصبانى شده بود) دستور داد، امام باقر(ع ) را به زندان افكندند، بعد زندانبان به هشام گزارش داد كه : (تبليغات محمد بن على (امام باقر) در زندان موجب شده كه من در مورد سقوط حكومت تو توسط مردم شام ، نگران هستم .
هشام كه چاره اى جز برگرداندن امام باقر(ع ) به مدينه نمى ديد، دستور داد آن حضرت را سوار بر استر كرده و توسط كاروان پست به مدينه بازگردانند.(243)


استقبال مردم مدين از امام باقر(ع ) هنگامى كه امام باقر (ع ) از شام به سوى مدينه ( طبق جريان داستان قبل ) باز مى گشت ، هشام فرمان داد، مردم در بين راه ، بازارها را به روى امام باقر(ع ) و اصحابش ببندند، و از رساندن غذا و آب به آنها جلوگيرى نمايند، و هدف هشام از اين فرمان ، توهين و سرزنش امام باقر(ع ) بود.
آن حضرت و همراهان ، سه روز راه رفتند، ولى هيچگونه غذا و آشاميدنى به آنها نرسيد، تا آنكه سر راه خود به شهر (مدين ) (همانجا كه حضرت شعيب پيغمبر، در زمان حضرت موسى (ع ) در آنجا پيامبر مردم بود) رسيدند، ديدند مردم (به فرمان هشام ) دروازه شهر مدين را بسته اند.
اصحاب حضرت باقر(ع )، از شدت تشنگى و گرسنگى به امام باقر(ع ) شكايت كردند، امام باقر(ع ) در آنجا بالاى كوهى كه شهر مدين و مردمش از بالاى آن ديده مى شدند رفت و فرياد زد:(آهاى اهل شهرى كه مردمش ‍ ستمكارند، من باقيمانده عنايات خدا هستم و خداوند(در سوره هود آيه 86) مى فرمايد:
بقية الله خير لكم ان كنتم مؤ منين وما انا عليكم بحفيظ
:(ثوابهاى معنوى باقى ماندنى از جانب خدا، براى شما بهتر است ، اگر ايمان داشته باشيد، و من از عذاب روز قيامت بر شما بيمناكم ) (اين گفتار در قرآن ، بيانگر سخن حضرت شعيب (ع ) به قوم خود در شهر مدين مى باشد)
در ميان آن مردم ، پير مردى باوقار، نزد مردم رفت و گفت : (اى قوم ! سوگند به خدا، اين ندائى كه مى شنويد مانند نداى شعيب پيغمبر است ، اگر بازارها را بروى صاحب ندا و اصحابش باز نكنيد، از بالا و پائين ، به بلاى عظيم گرفتار خواهيد شد، خواهش مى كنم ، اين بار مرا تصديق كنيد، و در آينده مرا تكذيب نمائيد، من خواهان خير و سعادت شما هستم .)
مردم شتاب كردند و بازارها را به روى امام باقر(ع ) و اصحابش گشودند، و با استقبال گرم از ان حضرت پذيرائى نمودند.
جاسوسان جريان پيام آن پيرمرد را به هشام گزارش دادند، هشام دستور دستگيرى او را داد، او گرفتند و بردند، و معلوم نشد كه كار او به كجا رسيد(ظاهرا او را شهيد كردند). (244)


تاكتيك امام باقر(ع ) براى حفظ شاگرد ممتازش (جابريزيد جعفى از شاگردان بسيار ممتاز امام باقر(ع ) بود كه روايت شده 90 هزار حديث از آن حضرت آموخت ، و هيجده سال در مدينه در حوزه درس امام باقر(ع ) شركت نمود، و بعد با آن حضرت خداخافظى كرد و به سوى كوفه روانه شد(245) طاغوت وقت كهدر صدد آزار به امام باقر(ع ) و شاگردانش بود، در كمين جابر قرار داشت تا او را به قتل برساند، اينك به داستان زير توجه كنيد:)
نعمان بن بشير مى گويد: با جابر جعفى همسفر بوديم ، او در مدينه با امام باقر(ع ) خداحافظى كرد و شادمان از نزدش بيرون آمد (به سوى عراق حركت كرديم ) تا روز جمعه به چاه (اخيرجه ) رسيديم ... هنگامى كه نماز ظهر را در آنجا خوانديم ، سوار بر شتر حركت نموديم ، در اين هنگام ناگاه مرد بلند قامت گندمگونى نزد جابر آمد، و نامه اى به جابر داد، جابر آن را گرفت و بر ديده اش گذارد، در آن نامه نوشته بود: (از جانب محمد بن على به سوى جابربن يزيد) و در آن نامه جاى مهر سياه و تروتازه بود، جابر به آن مرد بلند قامت گفت :(چه وقت در نزد امام باقر(ع ) بودى ؟).
او پاسخ داد: همين لحظه !
جابر: قبل از نماز يابعد از نماز؟
مرد بلند قامت : بعد از نماز. (246)
جابر به خواندن آن نامه مشغول شد، هر لحظه چهره اش دگرگون مى گرديد، تا به آخر نامه رسيد، و نامه را با خود نگهداشت به كوفه رسيديم ، نعمان مى گويد: از آن وقتى كه جابر نامه را خواند، ديگر او را شادمان نديدم تا شب به كوفه رسيديم (معلوم شد كه امام باقر(ع ) در آن نامه به جابر فرموده : خود را به ديوانگى بزن تا از چنگال طاغوت وقت در امان بمانى ).
من رفتم و آن شب را خوابيدم و صبح به خاطر احترام جابر، نزد او رفتم ، ديدم از جايگاه خود بيرون آمده و به سوى من مى آيد، اما چند عدد بجول (قاپ ) بر گردن خود آويزان نموده و بر يك چوب نى سوار شده و مى گويد:
(منصور بن جمهور را فرماندهى ديدم كه فرمانبر نيست ) و اشعار و جمله هايى از اين قبيل مى خواند، او به من نگاه كرد، من نيز به او نگاه كردم ، چيزى به من نگفت ، من نيز چيزى به او نگفتم ، من وقتى كه آن وضع را از او ديدم (دلم به حالش سوخت ) و گريه كردم ، كودكان و مردم نزد ما آمدند، و جابر همراه كودكان حركت كرد تا به رحبه (ميدان كوفه ) رفت ، و همراه كودكان جست و خيز مى كرد، مردم مى گفتند:(جابر ديوانه شد، جابر ديوانه شد).
سوگند به خدا چند روز از اين ماجرا نگذشت ،كه از طرف هشام بن عبدالملك (دهمين خلفه اموى ) نامه اى به حاكم كوفه رسيد، در آن آمده بود: (وقتى كه نامه ام به تو رسيد، مردى را كه نامش جابر بن يزيد است ، پيدا كن و گردنش را بزن !).
حاكم كوفه نزد جمعى (از كسانى كه با جابر رابطه داشتند) آمد و گفت :(در ميان شما (جابر بن يزيد) كيست ؟).
حاضران گفتند: خدا كارت را اصلاح كند، جابر مردى دانشمند و محدث بود كه پس از انجام حج ، ديوانه شد، و اكنون در ميدان كوفه بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند.
حاكم به ميدان رفت از جاى بلند به آنجا نگريست ، جابر را ديد كه بر نى سوار شده و با بچه ها بازى مى كند، گفت :(خدا را شكر كه مرا از كشتن او منصرف نمود).
از اين جريان چندان نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر در مورد او گفته بود تحقق يافت (واو حاكم گرديد). (247)


نصيحتى از امام باقر(ع ) گروهى از شيعيان ، مى خواستند از حجار به عراق بروند، در مدينه به حضور امام باقر(ع ) رسيدند و تقاضا كردند تا آن حضرت ، آنها را نصيحت كند، امام باقر(ع ) آنها را چنين نصيحت كرد:
1- بايد توانمندان شما به ناتوانان كمك كنند.
2- بايد ثروتمندانتان به مستمندان كمك نمايند.
3- راز و امر (امامت ) ما را آشكار نسازيد(چرا كه عصر تقيه بود، و تشيع در خطر شديد طاغوتهاى زمان قرار داشت ).
4- وقتى كه حديثى از ما به شما رسيد، توجته و دقت كنيد كه اگر يك يا دو دليل از قرآن ، برايش جستيد، آن را بپذيريد، و گرنه نسبت به آن توقف كنيد، سپس در فرصت مناسب ، از ما بپرسيد تا صحت آن بر شما روشن گردد.
5- بدانيد كه پاداش روزه دار شب زنده دار است ، و كسى كه به قائم ما برسد و در ركاب او با دشمن بجنگد، و دشمن ما را بكشد، پاداش بيست شهيد را دارد، و كسى كه در اين مسير كشته شود، پاداش بيست و پنج ، شهيد را دارد