گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
معصوم نهم ؛ امام كاظم عليه السلام


وصفى در شاءن ولادت امام كاظم (ع ) ابو بصير مى گويد: همراه امام صادق (ع ) در آن سالى كه پسرش موسى بن جعفر(ع ) متولد گرديد(سال 128 ه - ق ) براى شركت در مراسم حج به سوى مكه رفتيم ، به سرزمين (ابواء) (منزلگاهى بين مكه و مدينه ) رسيديم ، امام صادق (ع ) براى ما صبحانه آورد، وقتى كه آن حضرت به اصحابش غذا مى داد، آن را فراوان و خوب تهيه مى كرد، ما مشغول خوردن صبحانه بوديم كه فرستاده حميده (همسر امام صادق عليه السلام ) آمد و گفت : حميده مى گويد: حالم منقلب شده و درد زايمان گرفته ام ، و شما دستور داده ايد كه نسبت به اين پسر اقدامى نكنم (از اين رو جريان را به اطلاع ميرسانم ).
امام صادق (ع ) بى درنگ برخاست و همراه فرستاده حميده رفت ، و پس از مدتى نزد اصحاب برگشت .
اصحاب : خدا تو را شاد كند و ما را فدايت كند، جريان حميده چه بود؟
امام صادق : خداوند حميده را سلامت داشت و به من پسرى عنايت فرمود كه در ميان مخلوقاتش از همه بهتر است ، و حميده در مورد آن نوزاد مطلبى به من گفت كه به گمانش من آن را نمى دانم ، در صورتى كه من به آن از او آگاهتر هستم . ابو بصير: قربانت گردم آن مطلب چه بود؟
امام صادق : حميده گفت ؛ هنگامى كه آن نوزاد متولد شد، (دستهايش را بر زمين نهاد و سر به سوى آسمان بلند كرد).
من به حميده گفتم : اين كار نشانه رسول خدا(ص ) و نشانه وصى بعد از اوست .
ابو بصير: توضيح بدهيد، اين كار، چگونه نشانه براى رسول خدا(ص ) و وصى بعد از اوست ؟
امام صادق (ع ): در آن شبى كه نطفه جدم (امام سجاد عليه السلام ) منعقد شد، فرشته اى ظرفى كه در آن شربت بود نزد پدرش (امام حسين ) آورد كه روانتر از آب ، و نرمتر از كره ، و شيرينتر از عسل ، و خنكتر از برف ، و سفيدتر از شير بود، به او آشامانيد و دستور آميزش با همسر را به او داد، او پس از آشاميدن آن شربت ، با همسرش آميزش كرد و نطفه جدم بسته شد.
در مورد انعقاد نطفه پدرم ، و سپس خودم نيز همين برنامه انجام گرديد و وقتى كه انعقاد نطفه پسرم (موسى ) فرا رسيد، فرشته اى نزد من آمد همان شربت را به من آشامانيد و سپس با همسرم آميزش كردم و نطفه همين پسر كه تازه متولد شده ، بسته گرديد، (بنابراين آنچه را كه خدا به من داده شادمانم به اين پسر توجه داشته باشيد و بدانيد كه سوگند به خدا او پس از من ، صاحب شماست )... اين همان كلمه خدا است كه وقتى از مادر متولد شود، دستهايش را بر زمين گذارد و سرش را به آسمان بلند كرد، دست به زمين گذاردنش نشانه و رمز آن است كه هر علمى را كه خداوند از آسمان به زمين بفرستد، او دريافت نمايد، و سر به آسمان بلند كردنش نشانه آن است كه ندا دهنده اى در درون عرش ، از جانب خدا و از افق اعلى ، او را به نام خود و به نام پدر صدا زند و بگويد:
(اى فلان ، پسر فلان ، در راه حق ثابت باش تا (امامت را) استوار سازى ، بخاطر عظمت خلقتت ، تو برگزيده من هستى و رازدار و مخزن علم و امين وحى ، و جانشين من مى باشى ، آن كسى كه تو را رهبر خود كند و از تو پيروى نمايد، رحمتم را بر او واجب كردم و بهشتم را به او بخشيدم و او را به جوار رحمتم آوردم ، به عزت و جلالم هر كس با تو دشمنى كند، او را با عذاب سختم بسوزانم ، اگر چه در دنيا مشمول رحمت وسيع من گردد(ع ).
هنگامى كه نداى منادى به پايان رسيد، امام در حالى كه دستش در زمين و سرش به سوى آسمان است ، جواب منادى را بدهد، و بگويد: (خدا و فرشتگان و دانشمندان گواهى دهند كه معبودى يكتا جز خدا نيست ، او كه به عدالت قيام كرده ، و معبودى جز خداى قادر و آگاه نيست ).
هنگامى كه امام چنين گويد، خداوند علم پيشينيان و آيندگان را به او اعطا كند، و او را شايسته زيارت روح (اعظم ) در شب قدر سازد.
ابوبصير: آيا اين روح ،همان جبرئيل نيست ؟
امام صادق : اين روح بزرگتر از جبرئيل است ، جبرئيل از فرشتگان است ، ولى روح ، از فرشتگان بزرگتر است .
ايا نمى دانى كه خداوند مى فرمايد:
(تنزل الملائكه و الروح : فرشتگان و روح در شب قدر فرود مى آيند)
(سوره قدر - 5)، بنابراين (طبق اين آيه ) روح ، غير از فرشته است . (266)


سخن گفتن امام كاظم (ع ) در گهواره و نهى او از نامگذارى بد يعقوب سراج مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، ديدم در كنار گهواره پسرش موسى (ع ) ايستاده ، و موسى (امام كاظم ) در گهواره بود، و مدتى با او راز گفت ، پس از آن كه فارغ شد، به نزديكش رفتم ، به من فرمود (نزد مولايت (در گهواره ) برو و بر او سلام كن ).
من كنار گهواره رفتم و سلام كردم ، موسى بن جعفر (كه در آن هنگام كودك در ميان گهواره بود) با كمال شيوايى ، جواب سلام مرا داد، و به من فرمود: (برو و آن نام را كه ديروز بر دخترت گذاشته اى عوض كن و سپس نزد من بيا، زيرا خداوند چنان نام را ناپسند مى داند) (يعقوب مى گويد: خداوند دخترى به من داده بود و نام او را حميرا گذاشته بودم ).
امام صادق (ع ) به من فرمود: (برو به دستور او (موسى ) رفتار كن تا هدايت گردى )
من هم رفتم و نام دخترم را عوض كردم .(267)


پاسخ كامل امام كاظم در خرد سالگى ، و توصيف امام صادق (ع ) از او عيسى شلقان مى گويد: روزى در جايى نشسته بودم ، امام كاظم (ع ) (در آن وقت كه كودك بود) در حالى كه بره اى همراهش بود از كنار من عبور كرد، به او گفتم : (از پسر مى بينى پدر شما (امام صادق ) چه مى كند؟ نخست به ما دستور داده كه (ابوالخطاب ) (محمد بن مقلاس اسد كوفى ) را دوست بداريم ، سپس دستور داده كه او را لعن كنيم و از او بيزارى بجوئيم ).
امام كاظم (ع ) كه كودكى خرد سال بود فرمود: (همانا! خداوند، بعضى از انسانها را براى ايمان آفريد كه ايمانشان دائمى است و بعضى را براى كفر دائمى آفريد، و در اين ميان نيز به بعضى ايمان عاريه اى داد كه آنان را (معارين ) (عريه داده شدگان ) گويند، كه هر گاه خداوند بخواهد، ايمان را از آنان بگيرد، (ابوالخطاب ) از اين گونه است كه ايمان عاريه اى به او داده بودند (در آن زمان كه ايمان داشت ، امام صادق (ع ) فرمود: او را دوست بداريد، اكنون كه مذهبى باطلى انتخاب كرده ، امام صادق فرمودند: او را لعنت كنيد)
عيسى شلقان مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و آنچه را كه به فرزندش امام كاظم (ع ) گفته بودم و او جوابم داده بود، به عرض آن حضرت رساندم ، امام صادق (ع ) به من فرمود: (انه نبعه نبوة : اين پسر (يا اين كلام پسر) از جوشش نبوت (از سرچشمه جوشان نبوت ) مى باشد). (268)


وصيت تاكتيكى امام صادق (ع ) عصر خلافت منصور دوانيقى ، دومين خليفه مقتدر عباسى بود، ابو ايوب نحوى مى گويد: منصور در نيمه هاى شب مرا طلبيد به نزدش رفتم ديدم روى كرسى (صندلى ) نشسته و شمعى در برابرش است و نامه اى در دست دارد، وقتى كه بر او سلام كردم نامه را به طرف من انداخت و گريه مى كرد، به من گفت : (اين نامه محمد بن سليمان (والى مدينه ) است ، كه در آن خبر داده جعفربن محمد(ع ) وفات كرد، آنگاه سه بار گفت : انا لله و انا اليه راجعون ، در كجا مانند جعفر (امام صادق ) يافت مى شود؟ سپس به من گفت بنويس :
من آغاز نامه را نوشتم ، گفت : (براى محمد بن سليمان ) بنويس ؛ اگر او (امام صادق ) به شخص معينى وصيت كرده است ، او را احضار كن و گردنش را بزن
(نامه را نوشتم و به سوى مدينه فرستاده شد)
پاسخ نامه آمد و در آن نوشته شده بود: جعفربن محمد(ع )به پنج نفر وصيت نموده است كه عبارتند از:
1 - منصور دوانيقى 2 - محمد بن سليمان (والى مدينه ) 3 - عبدالله (يكى از پسرانش ) 4 - حميده (مادر امام كاظم ) 5 - موسى (ع ). (269)
(در حقيقت وصى امام صادق (ع ) همان موسى بن جعفر(ع ) بود، ولى آن حضرت از روى تقيه اين گونه وصيت نمود، با توجه به اينكه عدم صلاحيت آن چهار نفر ديگر، از نظر شيعيان ، روشن بود).
مطابق بعضى روايات ، منصور دوانيقى ، پس از دريافت جواب نامه گفت : (مالى الى قتل هؤ لاء سبيل : من راهى به كشتن همه اين پنج نفر ندارم ). (270)


دورى از بازى و بيهودگى صفوان جمال مى گويد: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و در مورد امام بعد از او سؤ ال كردم كه كيست ؟
امام صادق (ع ) در پاسخ سؤ ال من فرمود: (صاحب مقام امامت ، بازى و بيهوده گرى نمى كند ) (لا يلهو و لا يلعب )
در همين هنگام موسى بن جعفر(ع ) را كه در آن هنگام كودك بود، ديدم ، و همراهش يك بزغاله مكى بود آن بزغاله را گرفته بود و به او مى گفت : (خدايت را سجده كن ).
امام صادق (ع ) او را در آغوش گرفت و فرمود: (پدر و مادرم به فداى كسى كه بازى و بيهوده گرى نمى كند)(271) (بزغاله كه وسيله بازى كودكان است ، برخورد حضرت موسى بن جعفر(ع ) با بزغاله ، بازى كودكانه نبود، بلكه از اين برخورد، استفاده ذكر خدا مى كرد).


مادر امام كاظم (ع ) بانوئى ستوده و پسنديده حُمَيده يكى از همسران امام كاظم (ع ) بود، آن حضرت در شاءن او فرمود: حميده از پليدى ها پاك است مانند شمش طلا، فرشتگان همواره او را نگهدارى كردند تا به من رسيد، و اين نگهدارى از اين رو بود كه خداوند نسبت به من و حجت بعد از من عنايت فرمود.(272)
جريان ازدواج امام صادق (ع ) با او از اين قرار بود:
ابن عكاشه اسدى به حضور امام باقر(ع ) آمد و عرض كرد:
با اينكه ابو عبدالله (امام صادق (ع ) به سن ازدواج رسيده چرا برايش زن نمى گيريد؟
امام باقر(ع ) كه برابرش كيسه مهر كرده اى بود، فرمود: (بزودى برده فروشى از اهل بربر مى آيد و در سراى ميمون وارد مى شود، و با اين كيسه پول ، از او دخترى براى ابوعبدالله ، خريدارى مى كنم ).
مدتى گذشت ، به حضور امام باقر(ع ) رفتم ، فرمود: (مى خواهيد به شما در مورد آن برده فروشى كه گفتم خبر دهم ، او آمده است ، اين كيسه پول را برداريد و برويد دخترى را از او خريدارى كنيد).
ابن عكاشه مى گويد: من (همراه يك يا چند نفر) نزد آن برده فروش رفتيم ، و مطالبه خريد دختر كرديم ، او كفت : هر چه داشتم فروختم ، جز دو دوختر كه هر دو بيمار هستند، حال يكى از آنها بهتر است .
گفتم : آنها را بيرون بياور تا بنگريم ، آنها را بيرون آورد، گفتم :
اين دختر بهتر را چند مى فروشى ؟
گفت : هفتاد دينار.
گفتيم : تخفيف بده .
گفت : هيچ كمتر نمى فروشم .
گفتيم : ما او را به همين كيسه پول مى خريم هر چه كه داشت .
شخصى كه موى سر و صورتش سفيد بود، نزد برده فروش بود، به ما گفت سر كيسه را باز كنيد و پولهايش را بشمريد. برده فروش گفت : باز نكنيد كه اگر به اندازه يك حبه (يك شصتم دينار) كمتر از هفتاد دينار باشد، نمى فروشم .
پيرمرد گفت : نزديك بيائيد، نزديكش رفتيم ، و سر كيسه را باز كرديم ، و شمرديم ، ديديم درست هفتاد دينار است ، آن را داديم و آن دختر را خريديم و او را به حضور امام باقر(ع ) آورديم ، و جعفربن محمد (امام صادق ) نزدش ايستاده بود، سرگذشت خريد دختر را براى امام باقر(ع )بيان كرديم ، شكر و سپاس الهى بجاى آورد، سپس به دختر رو كرد و فرمود:
نامت چيست ؟
دختر: نامم ، (حُمَيده ) است .
امام باقر(ع ) فرمود: (حميده فى الدنيا و محمودة فى الاخرة : ستوده باشى در دنيا و پسنديده باشى در آخرت ).
آنگاه امام باقر از او سؤ الاتى كرد و او پاسخ داد، از جمله گفت : خداوند پيرمردى را گماشت ، كه در همه جا مرا از خطرات حفظ كرد... آنگاه امام باقر(ع ) به فرزندش جعفربن محمد (امام صادق ) رو كرد و فرمود:
(يا جعفر خذها اليك : اى جعفر اين دختر را با خودت ببر).
به اين ترتيب حميده همسر امام صادق (ع ) گرديد، و بهترين شخص روى زمين حضرت موسى بن جعفر(ع ) از او متولد شد. (273)


خبر امام كاظم از آينده ابو خالد مى گويد: مهدى عباسى (سومين خليفه عباسى ) دستور جلب امام كاظم (ع ) را داده بود، و ماءمورين او، آن حضرت را (از مدينه به بغداد) نزد او مى بردند، در منزلگاه زباله من با آن حضرت سخن مى گفتم ، به من فرمود: چرا اندوهگين هستى ؟
گفتم : چگونه اندوهگين نباشم با اينكه شما را نزد اين طاغوت (مهدى عباسى ) مى بردند، و نمى دانم چه بر سرت مى آيد؟
فرمود: در اين سفر آسيبى به من نمى رسد، وقتى كه فلان ماه فرا رسيد در فلان روز، و فلان مكان خود را به من برسان .
من دقيقه شمارى مى كردم تا آن روز فرا رسيد، در همان روز خود را به آن محل رساندم ، نزديك بود خورشيد غروب كند، ديدم از امام كاظم (ع ) خبرى نيست ، شيطان در دلم وسوسه كرد و ترسيدم در مورد سخن امام (كه فلان ساعت در فلان جا با من ملاقات كن ) شك نمايم ، كه ناگاه چشمم به يك سياهى خورد، كه از سوى عراق مى آمد، جلو رفتم ديدم امام كاظم (ع ) جلو قافله بر استرى سوار شده است و به من فرمود:
اى ابا خالد! گفتم : بله ، اى پسر رسول خدا!
فرمود:(لا تشكن ود الشيطان انك شككت : البته شك نكن ، زيرا شيطان دوست دارد كه شك كنى ).
عرض كردم : شكر خدا را كه شما را از گزند طاغوت حفظ كرد.
فرمود: مرا بار ديگر به سوى آنها باز مى گردانند، كه در اين بازگشت خلاص ‍ نشوم (و با اين سخن اشاره به دستگيرى خود به دستور هارون نمود، كه در زندان او، به شهادت خواهد رسيد). (274)


مسلمان شدن مسيحى آگاه در محضر امام كاظم (ع ) يك نفر مسيحى (دانشمند و كنجكاو) به محضر امام كاظم (ع ) آمد و گفت : سى سال است كه از پروردگارم خواسته ام تامرا به بهترين دينها، و به ممتازترين بندگان خود، هدايت نمايد تا آنكه شبى در عالم خواب ، شخصى مرا به مردى (به نام مطروان ) كه در (علياى دمشق ) سكونت داشت معرفى كرد، نزد او رفتم ، پس از گفتگو، گفت : (اگر علم اسلام ، تورات ، انجيل و تمام كتابهاى آسمانى و اخبار را مى خواهى به مدينه برو و در آنجا بپرس (موسى بن جعفر) كيست ، وقتى به خدمتش رسيدى ، بگو كه فلان كسى در علياى دمشق سلام رسانيد و مرا به سوى تو فرستاده است ... هر چه خواهى در نزد او است ...).
مرد مسيحى ، به مدينه مسافرت كرد و سر انجام به محضر امام كاظم (ع ) رسيد و سرگذشت و خواب خود را بيان كرد و گفت : مطروان كه مرا نزد شما فرستاده ، سلام برسانيد، آنگاه گفت : (اگر اجازه بدهى تكفير كنم (يعنى تواضع مخصوصى كه در برابر سلاطين مى نمايند و اندكى خم مى شوند و در كف دست خود را در ميان رآنها پنهان مى نمايند، انجام دهم ).
امام كاظم : اجازه نشستن مى دهم ، ولى اجازه تكفير نمى دهم .
مرد مسيحى ، نشست و كلاه نصرانيت خود را از سر گرفت ، آنگاه گفت : (آيا اجازه سخن گفتن و سؤ ال كردن به من مى دهى ؟)
امام كاظم : آرى ، تو براى همين كار به اينجا آمده اى .
مرد مسيحى : چرا جواب سلام دوستم (مطران ) را ندادى ؟
امام كاظم : جوال رفيقت اين است كه خدا هدايتش كند، اما سلام بر او، آن هنگام روا است كه دين ما (اسلام ) را بپذيرد.
مرد مسيحى : اكنون اجازه بده من چند سؤ ال مطرح كنم .
امام كاظم : آنچه مى خواهى بپرس .
مرد مسيحى : موضوع نزول قرآن بر محمد (ص ) و هدف از نزول آن چيست ؟
امام كاظم : (حم - و الكتاب المبين - انا انزلناه فى ليلة مبارك انا كنا منذرين ...)
:(حم - سوگند به اين كتاب آشكار، كه ما آن را در شبى پر بركت نازل كرديم ، ما همواره انذار كنندگان بوديم )(دخان - 1 تا 3)
مرد مسيحى : تفسير باطنى اين آيه چيست ؟
امام كاظم : واژه (حم )، محمد(ص ) است و اين كلمه در كتابى كه بر هود پيامبر نازل شده است ، آمده است ، و از حروفش كاسته شده است (دو حرف (م ) و (د) به جهت تخفيف يا به جهت ديگر، حذف شده است ).
اما منظور از جمله (كتاب روشن ) اميرالمؤ منين على (ع ) است .
و اما منظور از (شب مبارك ) فاطمه (س ) است .
و اما اينكه مى فرمايد: فيها يفرق كل امر حكيم : (در آن شب هر امرى بر طبق حكمت خدا تنظيم مى گردد) (دخان - 4)
يعنى فاطمه (س ) سرچشمه خير بسيار است ، و آن خير، مرد حكيم و مرد حكيم و مرد حكيم است (يعنى امام حسن و امام حسين و امام سجاد و امامان ديگرند)
مرد مسيحى : اولين و آخرين نفر اين مردان را معرفى كن .
امام كاظم : اوصاف آنها به همديگر شبيه است ، و من سومى آنها (امام حسين ) را معرفى مى كنم كه چه كسى (يعنى مهدى آل محمد) از نسل او آشكار مى گردد، اوصاف او در كتابهايى كه بر شما نازل شده است ، اگر تحريف و تغيير نداده باشيد مذكور است ، ولى شما از قديم آن كتابها را تحريف كرده ايد.
مرد مسيحى : آنچه مى گوييد راست است و دروغى در كار نيست ...
امام كاظم : اكنون مطلبى را به تو خبر دهم كه آن را جز اندكى از خوانندگان كتابهاى آسمانى ندانند، به من بگو نام مادر مريم چه بود؟ و در چه روز و چه ساعتى (روح عيسى ) در رحم مادر دميده شد.
مرد مسيحى : نمى دانم .
امام كاظم : نام مادر مريم (مرثا) بود، كه در زبان عربى (وهيبه ) مى باشد، اما روزى كه مريم باردار شد، روز جمعه هنگام ظهر بود، همان روزى كه جبرئيل از آسمان فرود آمد، و براى مسلمانان عيدى مهمتر از جمعه نيست ، خداوند و محمد(ص )، آن روز را ارزشمند خواندند و دستور دادند تا مسلمانان ، آن روز را عيد خود قرار دهند.
اما تولد عيسى (ع ) از مريم در روز سه شنبه بود آن هنگام كه چهار ساعت و نيم از روز گذشته بود.
سپس فرمود: (آن نهرى كه عيسى (ع ) در كنار آن ، از مريم متولد شد، كدام نهر بود؟)
مرد مسيحى : نمى دانم .
امام كاظم : آن نهر فرات بود كه درختهاى انگور و خرما در كنار آن بود، هيچ نهرى از جهت داشتن درخت انگور و خرما، مانند نهر فرات نيست ، اما آن روزى كه زبان مريم (س ) بسته شد، (قيدوس ) (شاه يهوديان در آن زمان ) فرزندان و يارانش را احضار كرد تا از او يارى نمايند، دودمان عمران را بيرون برد، تا بنگرند، و آنها آنچه را در كتاب تو (انجيل ) و كتاب ما (قرآن ) ذكر كرده ، بيان كردند آيا آن را فهميدى ؟
مرد مسيحى : آرى همين امروز خوانده ام .
امام كاظم : بنابراين ، تا در اين مجلس هستى ، خداوند تو را هدايت خواهد كرد.
مرد مسحى : بفرما! نام مادرم در زبان عربى و سريانى چيست ؟
امام كاظم : نام مادرت به زبان سريانى (عنقاليه ) است ، و نام مادر پدرت (عنقوره ) است ، اما نام مادرت به زبان عربى ، (هوميه ) است ، و نام پدرت (عبدالمسيح ) مى باشد كه به لغت عربى ، عبدالله است ، زيرا مسيح (ع ) داراى عبده (بنده ) نيست .
مرد مسيحى : راست گفتى ، و به خوبى بيان فرمودى ، اكنون بفرما نام جدم چيست ؟
امام كاظم : نام جدت (جبرئيل ) بود، و من در همين مجلس نام او را (عبدالرحمن ) گذاردم .
مرد مسيحى : او مسلمان بود.
امام كاظم : آرى ، و شهيد شد، زيرا لشكرى از مردم شام ناگهان به خانه اش ‍ ريختند و او را كشتند.
مرد مسيحى : نام من ، قبل از آنكه كونيه ام را بگويم چه بود؟
امام كاظم : نام تو عبد الصليب بود.
مرد مسيحى : شما را چه مى ناميد؟
امام كاظم : من شما را عبدالله مى نامم .
مرد مسيحى : من هم به خداى بزرگ ايمان آوردم و گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست ، و او آنگونه نيست كه مسيحيان تعريف مى كنند، و هيچ گونه شكى به او راه ندارد، و گواهى مى دهم كه محمد(ص ) بنده و فرستاده خداست كه او را به راستى فرستاد، و او حق را بر اهلش آشكار نمود، و اهل باطل در گمراهى و انحراف ماندند، و او رسول خدا(ص ) به سوى همه مردم جهان از سرخ و سياه بود، و همه مردم نسبت به او يكسان بودند، گروهى به راه هدايت رفتند، و گروهى در ضلالت و گمراهى ماندند.
و گواهى مى دهم كه ولى و جانشين او، حكمت او را بيان كرد، و پيامبران قبل از او بيانگر حكمت كامل بودند و در راه اطاعت خدا كوشش نمودند، و از هر گونه باطل و پليدى و اهل باطل ، دورى كردند، خداوند نيز آنها را در راه اطاعتش ،
يارى فرمود...سپس آن مسيحى زنار و صليب طلايى را كه در گردن داشت بريد و شكست و بيرون آورد و به امام كاظم (ع ) عرض كرد: (زكات اين صليب طلا را به چه مصرفى برساند؟)
امام كاظم : در اينجا برادرى هم كيش تو است و از قبيله (قيس بن ثعلبه ) است كه مانند تو به اسلام گرويده ، با او مواسات و همسايگى كنيد (و از زكات به او بده ) و من در اداى حق اسلامى شما كوتاهى نميكنم .
مسيحى : من در محل خود ثروتمند هستم و سيصد اسب نر و ماده ، و هزار شتر دارم ، و حق شما در نزد من ، بيش از حق من است .
امام كاظم : (تو آزاد شده خدا و رسولش هستى ، و نسبت و نژادت به حال خود باقى است ).
از آن پس ، آن مسيحى ، رسما در صف مسلمين قرار گرفت ، و در راه اسلام ، به نيكى انجام وظيفه كرد، و با زنى از قبيله بنى فهر، ازدواج نمود، و امام كاظم (ع ) از اوقاف امام على (ع ) پنجاه دينار مهريه همسرش را پرداخت ، و براى او نوكر گرفت ، و خانه اى در اختيار او گذارد، و او در خدمت امام كاظم (ع ) بود، تا آن حضرت از مدينه به سوى بغداد تبعيد كردند آن مسيحى تازه مسلمان 28 شب پس از تبعيد امام كاظم (ع ) از دنيا رفت (275)


مسلمان شدن عجيب راهب در حضور امام كاظم (ع ) سرزمين (نجران ) يكى از شهرهاى مسيحى نشين بود، روزى يك مرد و يك زن كه هر دو، راهب (عابد و عالم مسيحى ) بودند، به حضور امام كاظم (ع ) در مدينه آمدند، زن راهب مسائلى از امام كاظم (ع ) پرسيد، امام پاسخ مسائل او را داد، او به حقانيت اسلام پى برد و هماندم در محضر آن حضرت ، مسلمان شد، و گواهى به يكتائى خدا و رسالت محمد(ص ) داد.
سپس مرد راهب ، مسائلى از امام كاظم (ع ) پرسيد و امام به همه آن مسائل پاسخ داد، آنگاه بين امام و او گفتگوى زير به ميان آمد:
راهب : من در دين خود آنچنان نيرومندم كه هيچ كدام از مسيحيان از دانش ، به درجه من نمى رسند، شنيدم مردى در هند سكونت دارد، كه هر گاه بخواهد براى زيارت بيت المقدس بيايد، در يك شبانه روز - آنهمه راه طولانى را مى پيمايد - مى آيد و باز مى گردد، من احوال او را از شخص ‍ پرسيدم ، او گفت : (آن شخص هندى ، اسمى را كه آصف برخيا همدم سليمان (ع ) مى دانست و به آن وسيله تخت بلقيس را از شهر سبا نزد سليمان آورد، مى داند)، خداوند وصف آصف برخيا را در كتاب شما (قرآن - 38 تا 40 نمل ) و در كتابهائى كه بر ما اهل اديان نازل شده ، بيان فرموده است .
امام كاظم : آيا خداوند داراى چند نام است كه دعا به وسيله آنها حتما به استجابت مى رسد؟
راهب : آن نامها بسيار است ، ولى آنها را كه دعا به وسيله آنها حتما در نمى شود، هفت نام است .
امام كاظم : آنچه از آنها را بياد دارى بگو.
راهب : نه ، به حق خدائى كه تورات را بر موسى (ع ) فرو فرستاد و عيسى (ع ) را مايه پند جهانيان قرار داد و... آن نامها را نمى دانم ، و اگر مى دانستم نيازى به شما نداشتم كه از شما بپرسم .
امام كاظم : اكنون بقيه داستان آن مرد هندى را بيان كن
راهب : من اين نامها را شنيده ام ولى حقيقت معنى و تفسير آنها را نمى دانم و چگونگى دعا به وسيله آنها را نمى شناسم ، به سوى هند حركت كردم تا به شهر (سبذان ) رسيدم ، آدرس آن مرد را در آنجا پرسيدم ، گفتند: او در فلان كوه در ميان صومعه اى است ، و در تمام سال دو بار از آن صومعه بيرون مى آيد، هنديان معتقدند كه خداوند در صومعه او چشمه اى بيرون آورده و زمين اطراف آن بدون تخم و بذر افشانى براى او كاشته مى شود و محصول مى دهد.
من به سوى آن صومعه رفتم و سه روز پشت در بودم ، دستى به در نزدم و آن را نكوبيدم ، روز چهارم گاوى را ديدم كه هيزم بر پشت دارد و پستانش پر از شير است ، به آنجا آمد و در را فشار داد و در باز شد و من پشت سر او وارد صومعه شدم ، آن مرد را ديدم كه ايستاده به آسمان و زمين و كوه مى نگرد و گريه مى كند.
به او گفتم : عجبا! چه اندازه نظير تو در اين دوران ، اندك است ، ناگهان او به من رو كرد و گفت :
(واللّه ما انا الا حسنه من حسنات رجل خلفة ورا ظهرك :
سوگند به خدا من نيستم مگر جزئى از حسنات مردى (يعنى امام كاظم عليه السلام ) كه او را پشت سر نهاده اى ) (نزد او نرفته اى و نزد من آمده اى )
گفتم : به من خبر داده اند كه تو يكى از نامهاى خدا را مى دانى و به وسيله آن در يك شبانه روز به زيارت بيت المقدس مى روى و باز مى گردى .
گفت : آيا بيت المقدس را مى شناسى ؟
گفتم : آن بيت المقدس را كه در سرزمين شام است مى شناسم .
گفت : منظورم آن بيت المقدس نيست ، بلكه آن خانه مقدسى است كه خانه آل محمد(ص ) است .
گفتم : من تا امروز آنچه شنيده ام همان (بيت المقدس ) است كه در شام مى باشد.
گفت : آن را كه تو مى گويى ، جاى محرابهاى پيامبران است و به آن (حظيرة المحاريب ) (جايگاه محرابها) مى گفتند...
گفتم : من از راه بسيار دور نزد تو آمده ام و براى حاجت و اميد به در خانه ات شتافته ام .
گفت : (...از راهى كه آمده اى باز گرد، و به مدينه محمد(ص ) برو كه آن را (طيبه ) (پاك ) گويند، وقتى كه به آنجا رسيدى در آنجا از (موسى بن جعفر)(ع ) بپرس ، وقتى كه او را يافتى ، هر چه مساءله از پيشينيان و آيندگان داى ، از او بپرس ).
اكنون به اينجا آمده ام .
امام كاظم : رفيقى كه با او (در صومعه هند) ملاقات كردى تو را نصيحت كرده است .
راهب : قربانت گردم نام او چه بود؟
امام كاظم : او (متمم بن فيروز) نام دارد و اهل فارس (ايرانى ) است ، و از كسانى است كه به خداى يكتا اعتقاد دارد و با قلبى پاك و سرشار از يقين ، خدا را مى پرستد، و چون از قوم خود ترسيده ، از آنها گريخته و خداوند به او حكمت بخشيده و او را به راه راست هدايت نموده و از پرهيزكارانش قرار داده است ...
او هر سال به مكه مى آيد و در حج شركت مى كند، و اول هر ماه ، عمره حج را به جاى مى آورد، و به فضل الهى از منزلش كه در هند است به مكه مى آيد، خداوند به سپاسگذاران اينگونه پاداش مى دهد.
آنگاه راهب ، مسائل بسيارى از امام كاظم (ع ) پرسيد، امام كاظم (ع ) به همه مسائل او پاسخ داد، سپس امام كاظم (ع ) مسائلى را از راهب پرسيد، ولى او پاسخ هيچ يك را ندانست .
در پايان ، راهب به امام كاظم (ع ) عرض كرد: (به من خبر بده از 8 حرفى كه از آسمان فرود آمد، و چهار حرف آن در زمين آشكار گشت ، و چهار حرفش ‍ در آسمان ماند، آن چهار حرفى كه در آسمان ماند بر چه كسى نازل شد و چه كسى آن را تفسير كند؟)
امام كاظم : آن شخص قائم ما است كه خدا (آن حرف را) بر او نازل كند، و او آنها را تفسير نمايد، و آنچه را كه خدا بر صديقين و پيامبران و هدايت يافتگان نازل كرده ، بر او نازل كند.
راهب : دو حرف از آن چهار حرف را كه در زمين آشكار شده ، برايم بفرما كه چيستند؟
امام كاظم : همه آن چهار حرف را به تو مى گويم : 1 - معبودى شايسته پرستش جز خداى يكتا و بى همتا نيست 2 - محمد رسول با اخلاص خدا است 3 - ما از افراد خاندان محمد(ص ) هستيم 4 - شيعيان ما از ما، و ما از رسول خدا(ص ) و رسول خدا(ص ) از خدا است ، به خاطر (پيوند شيعيان به آنها، جزء آنهايند).
اينجا بود كه نور اسلام بر قلب راهب تابيد و هماندم مسلمان شد و گواهى به يكتائى خدا و رسالت محمد(ص ) داد، و به امام كاظم (ع ) عرض كرد: (شما برگذيده خلق خدا هستيد و شيعيان شما پاكيزه و جايگزين نافرمانان هستند، و عاقبت نيك الهى از آن آنان است ، و ستايش مخصوص ‍ پروردگار جهانيان مى باشد).
امام كاظم (ع ) روپوش و پيراهن و كفش و كلاهى را خواست و به راهب داد و به او فرمود: ختنه كن ، او گفت : در هفتمين روز (ولادتم ) ختنه كرده ام (276)


معجزه اى از امام كاظم (ع ) در منى امام كاظم (ع ) در منى (نزديك مكه ) بود، بانوئى را ديد گريه مى كند، و بچه هايش نيز كه در كنارش هستند گريه مى كنند، به خاطر آنكه گاوى شيرده داشتند و آن گاو مرده بود.
امام كاظم (ع ) نزد آن بانو رفت و فرمود: (از كنيز خدا، چرا گريه مى كنى ؟)
بانو گفت : (اى بنده خدا، من داراى چند كودك يتيم هستم ، و تنها در زندگى يك گاو داشتم كه زندگى من و بچه هايم به وسيله آن گاو تاءمين مى شد، اكنون آن گاو مرده است و دست من و بچه هايم از همه چيز كوتاه شده است و بيچاره شده ايم ).
امام كاظم : اى كنيز خدا، مى خواهى آن گاو را براى تو زنده كنم ؟
به دل بانو افتاد كه در پاسخ گفت : آرى .
امام كاظم (ع ) به كنار رفت و دو ركعت نماز خواند، و دست به سوى آسمان بلند كرد و لبهايش را تكان داد (كه معلوم بود دعا مى كند) سپس برخاست ، گاو را صدا زد، و با نوك عصا يا پنجه پا به آن گاو مرده زد، ناگهان آن گاو برخاست و راست ايستاد، وقتى كه زن آن منظره را ديد، جيغ كشيد و فرياد مى زد:
عيسى بن مريم و رب كعبه : (سوگند به خداى كعبه اين مرد، عيسى بن مريم (ع ) است ).
امام كاظم (ع ) به ميان مردم رفت و از آنجا گذشت . (277)


خبر دادن امام كاظم (ع ) از آينده اسحاق بن عمار مى گويد: نزد امام كاظم (ع ) بودم ، آن حضرت وقت مرگ مردى را به خود او خبر داد.
من پيش خود گفتم : (مگر امام كاظم (ع ) مى داند كه هر كدام از شيعيانش ‍ در چه وقت مى ميرند؟)
ناگاه آن حضرت با چهره خشمگون به من نگريست و فرمود: (اى اسحاق ، رشيد هجرى (يكى از اصحاب نزديك امام على عليه السلام ) علم منايا و بلايا (مرگها و مصائب مردم ) را مى دانست ، امام كه سزاوارتر به دانستن آن است ، سپس فرمود:
اى اسحاق ! هر چه خواهى بكن (و كارهايت را انجام بده ) كه عمرت به سر آمده و به دو سال نرسيده مى ميرى ، و افراد خانواده ات ، چند روز پس از مرگ تو، با همديگر اختلاف مى كنند و خيانت به همديگر مى نمايند، به گونه اى كه دشمنان شما آنها را شماتت و سرزنش كنند، با آنكه تو در دلت چنان خيال كردى ) (كه ما چگونه خبر از آينده مى دهيم ).
اسحاق مى گويد؛ گفتم : (آنچه در دلم گذشت ، از درگاه الهى ، طلب آمرزش ‍ مى كنم )، مدتى از اين جريان گذشت ، اسحاق از دنيا رفت .
و همانگونه كه امام كاظم (ع ) خبر داده بود، بعد از او، افراد خاندان او با هم اختلاف نمودند، و دستشان به اموال مردم دراز بود و كارشان به افلاس ‍ كشيد (مفلس شدند، و قرضشان بيش از اندوخته و در آمدشان بود). (278)


امام كاظم (ع )، ناخداى كشتى فيض بن مختار مى گويد: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، حضرت موسى بن جعفر(ع ) در آن هنگام كودك بود، به پيش آمد، من او را در بر گرفتم ، و بوسيدم ، امام صادق (ع ) فرمود:
(انتم السفينة و هذا ملاحها: شما كشتى هستيد و اين (كودك ) ناخداى آن كشتى است ) (همانگونه كه ناخداى كشتى ، كشتى را از بيراهه ها و امواج سهمگين دريا، به راه راست و ساحل نجات ، هدايت مى كند، اين آقازاده نيز در ميان شما چنين نقشى خواهد داشت ).
سال بعد، در مراسم حج شركت نمدم ، دو هزار دينار همراهم بود، هزار دينار آن را براى امام صادق (ع )، و هزار دينار ديگر را براى حضرت كاظم (ع ) فرستادم .
بعدا وقتى كه به محضر امام صادق (ع ) رفتم ، به من فرمود: (موسى را با من برابر نمودى ؟)
گفتم : بر اساس فرموده شما، اين كار را كردم .
فرمود: سوگند به خدا، اين كار (معرفى موسى (ع ) را به عنوان امام بعد از خودم ) را من نكردم ، بلكه خداوند اين كار را نسبت به او انجام داد (و او را امام و ناخداى كشتى نمود). (279)


مطالبه امام كاظم (ع ) فدك را از مهدى عباسى (مهدى عباسى سومين طاغوت عباسى ، براى سرپوش گذاشتن بر جنايات خود، روزى اعلام كرد، مى خواهم مظالم عباد و حقوقى كه مردم برگردن من دارند، به صاحبانشان بپردازم ، امام كاظم (ع ) اين اعلام را شنيد، براى استرداد (فدك ) كه مال فاطمه (س ) و سپس فرزندان فاطمه (س ) بود، نزد مهدى عباسى آمد، اينك به گفتگوى آنها توجه كنيد):
امام كاظم : (ما بال مظلمتنا لا ترد: چرا آنچه را كه به زور از ما گرفته شده ، به ما بر نمى گردانى ؟)
مهدى عباسى : موضوع چيست ؟
امام كاظم : خداوند متعال هنگامى كه فدك (280) و حومه آن را (كه در دست يهوديان بود) براى پيامبرانش فتح نمود، بر آن اسب و شتر رانده نشد (يعنى بدون جنگ در اختيار مسلمانان افتاد)، خداوند اين آيه (26 اسرء) را بر پيامبرش نازل كرد:
(و آت ذاالقربى حقه : و حق نزديكان را بپرداز.)
پيامبر(ص ) ندانست كه منظور از نزديكان ، چه كسانى هستند، از جبرئيل پرسيد، جبرئيل هم از خدا پرسيد، خداوند (توسط جبرئيل ) به پيامبر(ص ) وحى كرد، فدك را به فاطمه (س ) بده ، پيامبر(ص ) فاطمه (س ) را طلبيد و به او فرمود: (اى فاطمه ! خداوند به من امر كرده تا فدك را به تو بدهم )
فاطمه (س ) عرض كرد: اى رسول خدا! من هم از شما و از خدا پذيرفتم ، تا زمانى كه پيامبر(ص ) زنده بود، وكيل هاى پيامبر(ص ) در سرزمين فدك (مشغول كار) بودند پس از رحلت پيامبر(ص ) هنگامى كه ابوبكر، زمام حكومت را بدست گرفت ، وكلاى فاطمه (س ) را از سرزمين فدك بيرون كردند.
فاطمه (س ) به عنوان اعتراض نزد ابوبكر رفت و فرمود: (فدك را به من باز گردان !)
ابوبكر گفت : شخص سياه يا سرخ پوستى (هر كه باشد) نزد من بياور، تا گواهى دهند.
فاطمه (س )، اميرمؤ منان على (ع ) و (ام ايمن ) را نزد ابوبكر برد و آنها به نفع فاطمه (س ) گواهى دادند، ابوبكرتصديق كرد، و سندى نوشت (كه فرك از آن فاطمه است و) كسى او را از فدك باز ندارد.
فاطمه (س ) از نزد ابوبكر خارج شد و نامه (سند و رد فدك ) را همراه داشت ، در راه به عمر برخورد كرد، عمر گفت : (اى دختر محمد(ص ) در همراه تو چيست ؟)
فاطمه (س ) فرمود: (نامه اى است كه پسر ابوقحاقه (ابوبكر) برايم نوشته است )
عمر گفت : آن را به من نشان بده .
فاطمه (س ) (دستخط) آن را به او نشان داد.
عمر، آن نامه را از دست فاطمه (س ) قاپيد و خواند، سپس روى آن آب دهان انداخت و آن را پاك كرد و پاره نمود و به فاطمه (س ) گفت : (اين فدك را پدرت با راندن اسب و شتر نگرفته است تا تو بخواهى ريسمان بر گردن ما بگذارى ) (يعنى پدرت براى بدست آوردن آن جنگ نكرده و زحمت نكشيده ، تا زحمت پدر را به رخ ما بكشى و ما را محكوم كنى ).
مهدى عباسى : اى ابوالحسن (اى امام كاظم ) حدود فدك را براى ما مشخص كن (تا آن را به تو باز گردانم )
امام كاظم : حد اول آن ، (كوه احد) است ، و حد دوم آن (عريش ‍ مصر) است ، حد سوم آن (سيف البحر) (حدود شام و سوريه ) است ، و حد چهارمش (دومة الجندل ) (بين شام و عراق ) است (به عبارت ديگر زمام حكومت همه جهان اسلام بايد در دست ما باشد)
مهدى عباسى : همه اينها جز فدك است ؟
امام كاظم : آرى همه اينها جزء فدك است و همه اينها از سرزمين هايى است كه رسول خدا(ص )، اسب و شتر بر آن نرانده است (بلكه بودن جنگ در اختيار مسلمانان قرار گرفته است . (281)
مهدى عباسى : اين همه ، مقدار زياد است ، بايد در اين باره انديشيد. (282)


امام كاظم (ع ) و نهضت (حسين ) شهيد فخ (يكى از قهرمانان مبارز و شهادت ، كه با شجاعتى بى نظير با ياران خود، در برابر طاغوت عصرش ، هادى عباسى (چهارمين خليفه عباسى ) جنگيد حسين بن على پسر حسن مثلث است كه از او به عنوان (شهيد فخ ) ياد مى كنند، زيرا او در سرزمين فخ (در حدود يك فرسخى مكه ) در 8 ذيحجه 169 ه -ق شهد شهادت نوشيد)
هنگامى كه حسين شهيد فخ ، خروج كرد و مدينه را به تصرف خود در آورد، از امام كاظم (ع ) خواست تا با او بيعت كند.
امام كاظم (ع ) (در شرايطى بود كه شركت مستقيمش در اين نهضت ، در مجموع به زيان تشيع و اسلام بود، از اين رو) در پاسخ او فرمود: (اى پسر عمو مرا به چيزى تكليف نكن ، تا سخنى كه شايسته نمى بينم به تو بگوييم ...
حسين (مؤ دبانه ) گفت : (اين درخواستى بود كه از شما كردم اگر بخواهى در آن وارد شو؛ وگرنه تو را مجبور نخواهم كرد).
هنگام خدا حافظى ، امام كاظم (ع ) به حسين فرمود: (پسر عمو تو كشته مى شوى ، بنابراين نيكو جنگ كن ، زيرا اين مردم (طرفدار طاغوت ) فاسق و مجرم هستند، در ظاهر دم از اسلام مى زنند ولى در دل مشرك هستند انالله و انا اليه راجعون ، من مصيبت شما گروه خويشانم را به حساب خدا مى گذارم ).
حسين به قيام خود ادامه داد تا همانگونه كه امام كاظم (ع ) فرموده بود، به شهادت رسيد.(283)
(هنگامى كه سرهاى شهيدان فخ ، از جمله سر حسين سردار فخ را به مدينه آوردند، امام كاظم (ع ) پس از ذكر كلمه (استجاع ) فرمود:
(حسين در گذشت ، ولى سوگند به خدا او مسلمانى شايسته و روزه دار، و شب زنده دار بود، و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد، و در ميان دودمانش بى نظير بود).
و از سخنان حسين قهرمان فخ است : (ما دست به نهضت نزديم مگر پس ‍ از مشورت با امام كاظم (ع ) كه او به نهضت فرمان داد

راهنمائى پيرمرد هشيار، و حقانيت امامت امام كاظم (ع ) (هشام بن سالم و مؤ من الطاق (محمدبن نعمان ) از شاگردان برجسته و آگاه امام صادق (ع ) بودند، هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت مردم در باره جانشين او، اختلاف كردند، عده اى پسر دوم امام صادق (ع )، (عبدالله افطح ) را به عنوان امام بعد از حضرت صادق (ع ) مى دانستند، اين گروه به (قطحيه ) معروف شدن ، و از اين رو به عبدالله ، (افطح ) مى گفتند كه اين واژه به معنى پهنى فوق العاده از ناحيه سر يا پا است ، سر يا پاهاى عبدالله ، عريض و پهن بود، اينك در اين مورد به داستان زير توجه كنيد:)
هشام و مؤ من الطاق ، وارد مدينه شدند، ديدند جمعيت بسيارى اطراف عبدالله را گرفته اند و به عنوان امام ، با او ملاقات مى كنند، و اين توجه مردم به او، از اين رو بود كه از امام صادق (ع ) نقل مى كردند كه فرمود: (مقام امامت به پسر بزرگتر مى رسد مشروط بر اينكه عيبى در او نباشد) (285)
هشام و مؤ من الطاق مثل ساير مردم نزد (عبدالله افطح ) رفتند، تا با (برسى و كنجكاوى و) طرح مسائلى كه از پدرش مى پرسيدند، از عبدالله بپرسند و حقيقت كشف گردد.
آنها دو سؤ ال زير را پرسيدند:
1 - زكات در چند درهم واجب مى شود.
عبدالله : در دويست درهم كه بايد 5 درهم آن را داد.
2 - درصد درهم چطور؟
عبدالله : بايد دو درهم و نيم داد.
هشام و مؤ من الطاق : اهل تسنن نيز چنين چيزى نمى گويند!
عبدالله ، دستش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : (سوگند به خدا از فتواى اهل تسنن در اين باره ، اطلاع ندارم ).
هشام مى گويد:(وقتى كه ديدم به دو مساءله ما جواب درستى نداد (286) از نزد او همراه مؤ من الطاق ، حيران و سرگردان خارج شديم ، نمى دانستيم به كجا رويم ، مؤ من الطاق چنان ناراحت بود كه گريه مى كرد، همچنان در يكى از كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم و متحير بوديم و با خود مى گفتيم : آيا به سوى گروه (مرجئه ) برويم ، يا به سوى گروه (قدريه ) يا به سوى گروه (زيديه و يا معتزله ) و يا (خوارج ) در همين حال بوديم كه ناگاه پيرمرد ناشناسى كه از آنجا عبور مى كرد با دست به ما اشاره نمود و گفت : (به سوى من بيائيد).
من ترسيدم كه مبادا او از جاسوسان منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى ) باشد، زيرا منصور در مدينه جاسوسهاى زيادى داشت تا حركات شيعيان را تحت نظر بگيرند و گزارش دهند، كه اگر شيعيان به امامت شخصى قائل شدند، منصور گردن آن شخص را بزند، از اين رو به مؤ من الطاق گفتم : از اين دورتر بايست ، زيرا در مورد خودم و تو، احساس خطر مى كنم ، اين پيرمرد مرا مى خواهد نه تو را، مؤ من الطاق اندكى از من دور شد و من دنبال آن پيرمرد ناشناس حركت كردم و ترسان و هراسان در پشت سر او مى رفتم ، تا اينكه مرا به در خانه امام كاظم (ع ) برد و خودش رفت و مرا تنها گذاشت .
ناگاه خادم امام ، بيرون آمد و گفت : بفرما، من وارد خانه امام كاظم (ع ) شدم ، همين كه آنحضرت را ديدم ، بى آنكه چيزى بگويم ، فرمود: (نه به سوى مرحبه و نه به سوى قدريه ، و نه به سوى معتزله ، بلكه به سوى من ، به سوى من بيا).
هشام : قربانت گردم پدرت از دنيا رفت ؟
امام كاظم : آرى .
هشام : وفات كرد يا او را با شمشير كشتند.
امام كاظم : آرى (وفات كرد)
هشام : امام ما بعد از او كيست ؟
امام كاظم : اگر خدا بخواهد تا تو را هدايت نمايد، هدايت خواهد كرد.
هشام : فدايت شوم ، عبدالله (برادرت ) معتقد است كه ، امام بعد از پدرش او است .
امام كاظم : عبدالله مى خواهد خدا عبادت نشود.
هشام : قربانت گردم ، امام بعد از امام صادق (ع ) كيست ؟
امام كاظم : اگر خدا بخواهد تو را هدايت خواهد كرد.
هشام : آيا آن امام شما هستيد؟
امام كاظم : نه ، من اين سخن را نمى گويم .
هشام ، شيوه سؤ ال كردن خود را عوض كرد، و اين بار، از امام كاظم (ع ) چنين پرسيد:
(آيا شما امام داريد؟)
امام كاظم : نه .
هشام : در يافتم كه او خودش امام است ، در اين هنگام ، شكوه عظيمى از او بر دلم افتاد كه عظمت آن را جز خدا نداند، همانگونه كه شكوه امام صادق (ع ) بر دلم مى افتاد.
هشام : آيا همانگونه كه از پدرت مسائلى مى پرسيدم ، از شما نيز بپرسم .
امام كاظم (ع ): آنچه مى خواهى بپرس ، تا آگاهى يابى ، ولى موضوع را بپوشان كه نتيجه فاش نمودن آن ، سر بريدن است (اشاره به سانسور و خفقان حكومت طاغوتى منصور دوانيقى ).
هشام مى گويد: آنچه مساءله داشتم سؤ ال كردم و او پاسخ داد، امام كاظم (ع ) را درياى ژرف و بى كران علم و معرفت يافتم ، به او عرض كردم : (شيعيان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمائى با تعهد به پوشاندن موضوع ، كه از من گرفتى ، با شيعيان تماس بگيرم و آنها را به سوى امامت شما راهنمائى نمايم .
امام كاظم : هر كدام از شيعيان را كه ديدى داراى رشد و استقامت و هشيارى است ، جريان را به او بگو و با او شرط كن كه موضوع را مخفى بدارد، كه نتيجه فاش كردن ، سر بريدن است - و با دست اشاره به گلو كرد.
هشام : من از نزد آن حضرت بيرون آمدم ، و خود را به نزد مؤ من الطاق رساندم ، به من گفت : چه خبر؟
گفتم : هدايت بود و ماجرا را برايش بيان كردم ، سپس جريان را به فضيل و ابو بصير گفتم ، آنها نيز به حضور امام كاظم (ع ) رسيدند و سؤ الاتى كردند و جواب صحيح شنيدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هر كسى از مردم به حضورش رفت ، امامتش را پذيرفت ، جز طائفه عمار (ساباطى ) و اصحاب او.
و اطراف (عبدالله افطح ) كم كم خلوت شد، او علت را پرسيد، گفتند: (هشام بن سالم ) مردم را از پيرامون تو پراكنده نموده است ، عبدالله چند نفر از مريدهايش را ماءمور كرده بود تا مرا كتك بزنند. (287)


آگاهى و تشيع زاهد جاهل ، با ديدن معجزه امام كاظم (ع ) در عصر امام كاظم (ع ) در مدينه ، مردى بود بسيار پارسا و اهل عبادت ، و پايبند به دين ، به طورى كه طاغوت وقت ، از او واهمه داشت ، او آنچنان شجاع بود كه گاهى به عنوان نهى از منكر به زمامداران قلدر زمانش ، سخن درشت مى گفت ، ولى زمامدار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نيكو كاريش ، تحمل مى نمود، اين شخص (حسن بن عبدالله ) نام داشت ، در عين آنكه صفات فوق را داشت ، در آئين اهل تسنن بود، و على (ع ) را چهارمين خليفه رسول خدا(ص ) مى دانست .
روزى امام كاظم (ع ) در مدينه ، وارد مسجد شد، او را در مسجد ديد، اشاره كرد نزد من بيا، او نزد امام كاظم (ع ) آمد، بين امام و او گفتگوى ذيل ، انجام گرفت :
امام كاظم : من شيوه عبادت و زهد و نهى از منكر و...تو را دوست دارم ، ولى تو معرفت (آگاهى و شناخت ) ندارى ، برو معرفت بياموز.
حسين بن على : معرفت چيست ؟
امام كاظم : برو مسائل را بطور عميق بفهم و احاديث را بياموز.
حسن بن على : احاديث را از چه كسى بياموزم ؟
امام كاظم : از فقهاى مدينه بياموز، سپس آن را نزد من بخوان .
حسن رفت و احاديث را از فقهاى مدينه آموخت و به حضور امام كاظم آمد و آنها را خواند.
امام كاظم : تمام اين احاديث را كه تو آموخته اى ، بى اساس است ، برو معرفت بياموز.
حسن بن على كه احاديث را بر مبناى عقيده خود (اهل تسنن ) به دست مى آورد، پيوسته در انتظار آن بود تا معرفت را از محضر امام كاظم (ع ) بياموزد، روزى ديد آن حضرت به سوى مزرعه خود مى رفت ، از فرصت استفاده كرد و در بين راه ، خود را به محضر آن بزرگوار رسانيد و عرض كرد: (قربانت گردم ، من در برابر خدا، با شما احتجاج و گله مى كنم (از اين رو كه مرا به جاى ديگر سوق مى دهى ، و خودت به من معرفت نمى آموزى ) مرا خودت به معرفت هدايت فرما).
امام كاظم (ع ) وقتى كه او را آماده يافت ، ماجراى حوادث بعد از رحلت پيامبر اسلام (ص ) را براى او شرح داد و تقابل آن دو نفر (ابوبكر و عمر) را با على توضيح داد و حقانيت على (ع ) را براى او روشن كرد.
حسن بن على ، تحت تاءثير بيان مستدل امام قرار گرفت و به امامت على (ع ) بعد از پيامبر(ص ) معتقد گرديد، و سپس عرض كرد: امام بعد از اميرالمؤ منان على (ع ) اكنون كيست ؟
امام كاظم (ع ): اگر خبر دهم مى پذيرى .
حسن بن على : آرى مى پذيرم .
امام كاظم : اكنون ، امام مردم ، من هستم .
حسن بن على : از شما چيزى (معجزه اى ) مى خواهم ، تا به وسيله آن بر مخالفان استدلال كنم .
امام كاظم : اشاره به درختى كه در آنجا بود كرد و فرمود: برو نزد آن درخت و به او بگو: موسى بن جعفر(ع ) مى گويد (نزد من بيا).
حسن بن على : من نزد آن درخت رفتم و پيام امام را به او ابلاغ كردم ، ناگهان ديدم آن درخت زمين را مى شكافد و به پيش مى آيد، نزديك آمد و در برابر امام كاظم (ع ) ايستاد.
امام كاظم (ع ) به آن درخت اشاره كرد كه برگرد، آن درخت بازگشت و سر جاى خود قرار گرفت .
در اين هنگام ، حسن بن على به امامت امام كاظم (ع ) معتقد شد و اعتراف كرد، و از آن پس خاموشى را شيوه خود قرار داد و به عبادت پرداخت و كسى نديد كه او سخن بگويد (288) به اين ترتيب ، معرفت آموخت ، و از آن پس عبادتهايش در پرتو معرفت ، ارزش واقعى خود را باز يافت .


كرامتى از امام كاظم (ع ) عصر امام كاظم (ع ) بود، شخصى به نام (عبدالله بن هليل ) به مذهب فطحى گرايش داشت (يعنى مى گفت : عبدالله افطح پسر امام صادق (ع )، امام بعد از امام صادق (ع ) است ، نه امام كاظم عليه السلام ) سپس صفرى به سامره كرد، و آن عقيده را رها كرد و شيعه دوازده امامى شد.
احمد بن محمد مى گويد: او را ديدم به او گفتم : چرا از مذهب فطحى برگشتى ؟ رازش چيست ؟
در پاسخ گفت : (من به فكر افتادم با امام كاظم (ع ) ملاقات كنم ، و حقيقت مطلب را از او بپرسم ، اتفاقا در كوچه تنگى عبور مى كردم ، ديدم آن حضرت مى آيد، راه خود را به طرف من كج كرد تا به من رسيد، چيزى از دهانش به جانب من انداخت كه روى سينه ام قرار گرفت ، آن را برداشتم ديدم ورقه اى است و در آن نوشته شده : (او (عبدالله ) در آن مقام نبوت نبود (مدعى امامت نبود) و شايسته آن مقام نيز نبود) (289)
(همين خبر دادن از فكر نهان من ، مرا از مذهب فطحيه خارج نمود)


نمونه اى از بزرگوارى و جوانمردى امام كاظم (ع ) معتب مى گويد: امام كاظم (ع ) در باغ خرماى خود بودم و شاخه مى بريدم ، ديدم يكى از غلامان آن حضرت ، دسته اى از خوشه هاى خرما را برداشت و (به عنوان دزدى ) پشت ديوار انداخت ، من رفتم و غلام را گرفته و نزد آن حضرت آوردم و ماجرا را گفتم ، امام كاظم به غلام رو كرد و فرمود:
فلانى ! آيا گرسنه اى ؟
غلام : نه اى آقاى من .
امام : آيا برهنه اى ؟
غلام : نه آى آقاى من .
امام : پس چرا آن دسته خوشه هاى خرما را برداشتى ؟
غلام : دلم چنين خواست .
امام : آن خرماها مال خودت باشد، سپس فرمود: غلام را رها كنيد. (290)


زمينه چينى برادر زاده امام كاظم (ع ) براى كشتن آن حضرت على بن جعفر (برادر امام كاظم ) مى گويد: براى عمره ماه رجب در مكه بوديم كه محمد بن اسماعيل بن امام صادق (برادر زاده امام كاظم ) نزد من آمد و گفت : (عمو جان تصميم دارم به بغداد مسافرت كنم ، دوست دارم با عمويم موسى بن جعفر(ع ) خداحافظى كنم ، دلم مى خواهد تو نيز همراه من باشى ).
من با او به حضور امام كاظم رفتيم ، ديدم امام كاظم (ع ) پارچه رنگ كرده اى به گردنش بسته بود، و پائين آستانه در نشست ، و من خم شدم و سرش را بوسيدم و عرض كردم : برادر زاده ، (محمد بن اسماعيل ) مى خواهد به مسافرت برود، اينك آمده تا با شما خداحافظى كند.
فرمود: بگو بيايد، من او را كه در كنار ايستاده بود، صدا زدم ، نزديك آمد و سر حضرت را بوسيد و گفت : (قربانت مرا سفارشى كن و به من پند و موعظه بفرما).
امام كاظم (ع ) به محمد بن اسماعيل فرمود:
(اوصيك ان تتقى الله فى دمى : به تو سفارش مى كنم كه درباره خون من ، از خدا بترسى ) (و باعث ريختن خون من نگردى )
محمد گفت : هر كس درباره تو بدى كند، به خودش مى رسد، سپس براى بدخواه امام (ع ) نفرين كرد.
بار ديگر محمد، سر عمويش امام كاظم (ع ) را بوسيد و گفت (مرا موعظه كن )
امام بار ديگر فرمود: (تو را سفارش مى كنم كه درباره خون من از خدا بترسى )
او باز همان سخن را تكرار كرد، و براى بار سوم ، سر امام را بوسيد و گفت : (اى عمو! مرا موعظه كن )
امام كاظم براى سومين بار به او فرمود: (تو را درباره خون خودم شفارش ‍ مى كنم كه از خدا بترسى ).
محمد بن اسماعيل ، باز بر بدخواه امام نفرين كرد.
على بن جعفر مى گويد: در اين هنگام برادم امام كاظم (ع ) به من فرمود: اينجا باش ، من ايستاده ام ، حضرت به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش ‍ رفتم ، كيسه اى كه محتوى صد دينار بود به من داد و گفت : اين پول را به پسرت برادرت (محمد) بده ، تا كمك خرجش در صفر باشد، دو كيسه ديگر نيز داد و فرمود: همه را به او بده .
عرض كردم : (اگر طبق آنچه فرمودى ، از او مى ترسى ، پس چرا او را بر ضد خود كمك مى كنى ؟)
فرمود: هر گاه من صله رحم كنم ، ولى او قطع رحم نمايد، خدا رشته عمرش ‍ را قطع مى كند، سپس سه هزار درهم ديگر كه در هميانى بود داد و فرمود: (به او بده ).
على بن جعفر مى گويد: من نزد محمد بن اسماعيل رفتم ، كيسه اول (صد دينار) را دادم ، بسيار خوشحال شد و براى عمويش امام كاظم (ع ) دعا كرد، كيسه دوم و سوم را دادم ، به گونه اى خوشحال شد كه گمان كردم ديگر به بغداد نمى رود، باز سيصد درهم به او دادم .
ولى در عين حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت :
(گمان نمى كردم در روى زمين دو خليفه باشد، تا اينكه ديدم مردم به عمويم ، موسى بن جعفر(ع ) به عنوان خلافت ، سلام مى كنند) (و به اين ترتيب سخن چينى كرد و هارون را بر ضد امام كاظم (ع ) برانگيخت ).
هارون صد هزار درهم براى او فرستاد، ولى خداوند او را به بيمارى (ذبحه ) (درد شديد گلو شبيه ديفترى ) گرفتار كرد، كه نتوانست به يك درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به اين ترتيب مرد.(291)


امام رضا(ع ) به طور ناشناس در كنار جنازه پدر خدمتكار خانه امام كاظم (ع ) به نام (مسافر) مى گويد: هنگامى كه امام كاظم (ع ) را (به فرمان هارون الرشيد از مدينه به سوى بغداد) مى بردند، آنحضرت به فرزندش امام رضا(ع ) فرمود: (هميشه تا وقتى كه زنده ام ، در خانه من بخواب تا هنگامى كه خبر (وفات من ) به تو برسد)
ما هر شب بستر حضرت رضا(ع ) را در دالان خانه مى انداختيم و آن حضرت بعد از شام مى آمد و در آنجا مى خوابيد، و صبح به خانه خود مى رفت ، اين روش تا چهار سال ادامه يافت ، در اين هنگام در شبى از شبها بستر حضرت رضا(ع ) را طبق معمول انداختند، ولى او دير كرد و تا صبح نيامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و مانيز از نيامدن آن حضرت ، سخت پريشان شديم ، فرداى آن شب ديدم ، آن حضرت آمد و به ام احمد (كنيز برگزيده و محترم را از امام كاظم عليه السلام ) رو كرد و فرمود: (آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بياور).
ام احمد (از اين سخن دريافت كه امام كاظم (ع ) وفات كرده است ) فرياد كشيد و سيلى به صورتش زد و گريبانش را چاك كرد و گفت : (به خدا مولايم وفات كرد).
حضرت رضا(ع ) جلو او را گرفت و به او فرمود: (آرام باش ، سخن خود را آشكار نكن و به كسى نگو تا به حاكم مدينه خبر برسد).
آنگاه ام احمد زنبيلى را با دو هزار دينار (يا چهار هزار دينار) نزد امام رضا(ع ) آورد و همه را به آن حضرت تحويل داد، به به ديگران .
ام احمد، ماجراى فوق را چنين بيان نمود: (روزى امام كاظم (ع ) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: اين امانت را نزد خود حفظ كن ، و به كسى اطلاع نده ، تا من بميرم وقتى كه از دنيا رفتم ، هر كس از فرزندانم ، آن را از تو مطالبه كرد به او تحويل بده و همين نشانه آن است كه من وفات كرده ام ، سوگند به خدا اكنون آن نشانه كه آقايم فرمود، آشكار شد).
امام رضا(ع ) امامت را تحويل گرفت و به همه بستگان و خدمتكاران دستور داد، جريان وفات امام كاظم (ع ) را پنهان كنند و به كسى نگويند، تا زمانى كه (از بغداد به مدينه ) خبر رسد.
سپس حضرت رضا(ع ) به خانه خود رفت ، و شب بعد، ديگر به خانه امام كاظم (ع ) نيامد، پس از چند روز به وسيله نامه اى خبر وفات امام كاظم (ع ) رسيد، ما روزها را شمرديم معلوم شد همان وقتى كه امام رضا(ع ) براى خوابيدن نيامد، امام كاظم (ع ) وفات نموده است (292)
(به اين ترتيب از ماجراى فوق بدست مى آيد كه امام هشتم (ع ) با طى الارض از مدينه به بغداد رفته و در بالين امام كاظم (ع ) هنگام وفات (يا در كنار جنازه آن حضرت ) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و كفن كردن و نماز و دفن جنازه پدر، حاضر بوده و سپس بى درنگ به مدينه بازگشته است