گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان عطار
غزليات
 غزل شمارهٔ ۳۰۹


زلف شبرنگش شبیخون می‌کند

وز سر هر موی صد خون می‌کند

نیست در کافرستان مویی روا

آنچه او زان موی شبگون می‌کند

زلف او کافتاده بینم بر زمین

صید در صحرای گردون می‌کند

زلف او چون از درازی بر زمین است

تاختن بر آسمان چون می‌کند

زلف او لیلی است و خلقی از نهار

از سر زنجیر مجنون می‌کند

آنچه رستم را سزد بر پشت رخش

زلف او بر روی گلگون می‌کند

این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز

تا نپنداری که اکنون می‌کند

روی او کافاق یکسر عکس اوست

هر زمانی رونق افزون می‌کند

گر کند یک جلوه خورشید رخش

عرش را با خاک هامون می‌کند

ذره‌ای عکس رخش دعوی حسن

از سر خورشید بیرون می‌کند

از سر یک مژه چشم ساحرش

چرخ را در سینه افسون می‌کند

یارب ابروی کژش بر جان من

راست اندازی چه موزون می‌کند

عقل کل در حسن او مدهوش شد

کز لبش در باده افیون می‌کند

گر سخن گوید چو موسی هر که هست

دایمش از شوق هارون می‌کند

ور بخندد جملهٔ ذرات را

با زلال خضر معجون می‌کند

گر بگویم قطره‌های اشک من

خندهٔ او در مکنون می‌کند

هر زمان زیباتر است او تا فرید

وصف او هر دم دگرگون می‌کند