گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
غزليات
 غزل شمارهٔ ۶۹۵


دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو

قدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی

چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

چو کامت بر نمی‌آید به ناکامی فرو ده تن

که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو

به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد

که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو

وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم

بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو

اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی

خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو

بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم

چو حی‌لایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو

چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد

که سلطان جهان‌افروز دارالملک جانی تو

زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری

توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو