گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
قصايد
 قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰


گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی

شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی

راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق

گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی

چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو

خود نگویی تا کرابرگویمی گر گویمی

زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند

فی‌المثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی

کو کسی کاسرار چون بشنود دریابد ز من

پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی

کو کسی کز وهم پای عقل برتر می‌نهد

تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی

کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای

تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی

کو کسی کو هرچه می‌بیند نه رای آرد به خود

تا دلش را نسخهٔ عالم مقرر گویمی

کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت

تا مثال عالم صغریش از بر گویمی

کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد

تا میان زندگیش از سر محشر گویمی

کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب

تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی

کو دلی کز حلقهٔ گردون به همت بر گذشت

تا بر آن دل هفت گردون حلقهٔ در گویمی

کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت

تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی

کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش

تا ز نور فیض دریای منور گویمی

کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او

هر زمانی صد سخن شیرین چو شکر گویمی

کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق

تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی

کو یکی غواص تیز اندیشهٔ بسیار دان

تا عجایب‌های این دریای منکر گویمی

کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب

تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی

کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد

تا ز دواری این طاق مدور گویمی

کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید

تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی

کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل

تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی

کو سخن دانی که او را منطق‌الطیر آرزوست

تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی

کو سکندر حکمتی حکمت‌پژوه تشنه‌دل

تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی

کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید

تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی

نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن

تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی

تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او

گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی

گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا

با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی

دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون

راز مردان جهان با دامن تر گویمی

جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی

با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی

گر از آن دریای معنی قطره‌ای بودی مرا

حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی

در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی

نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی

کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من

زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی

گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی

خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی

طفل را هم ماندهٔ حرفی و گرنه طفلمی

من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی

ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من

گر به جز تو در دو عالم بنده‌پرور گویمی

در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا

مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی

یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را

همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی

گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی

از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی