گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
منطق الطير
 حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز می‌کرد


یک شبی خفاش گفت از هیچ باب

یک دمم چون نیست چشم آفتاب

می‌شوم عمری به صد بیچارگی

تا بباشم گم درو یک بارگی

چشم بسته می‌روم در سال و ماه

عاقبت آخر رسم آن جایگاه

تیز چشمی گفت ای مغرور مست

ره ترا تا او هزاران سال هست

بر چو تو سرگشته این ره کی رسد

مور در چه مانده بر مه کی رسد

گفت باکی نیست، می‌خواهم پرید

تا ازین کارم چه نقش آید پدید

سالها می‌رفت مست و بی خبر

تا نه قوت ماندش نه بال و پر

عاقبت جان سوخته، تن در گداز

بی‌پرو بی‌بال، عاجز مانده باز

چون نمی‌آمد ز خورشیدش خبر

گفت از خورشید بگذشتم مگر

عاقلی گفتش که تو بس خفته‌ای

ره نمی بینی که گامی رفته‌ای

وانگهی گویی کزو بگذشته‌ام

زان چنان بی‌بال و پر سرگشته‌ام

زین سخن خفاش بس ناچیز شد

آنچ ازو آن مانده بود، آن نیز شد

از سر عجزی بسوی آفتاب

کرد حالی از زفان جان خطاب

گفت مرغی یافتی بس دیده ور

پاره‌ای به دورتر بر شو دگر

دیگری پرسید ازو کای رهنمای

چون بود گر امر می‌آرم بجای

من ندارم با قبول و رد کار

می‌کنم فرمان او را انتظار

هرچ فرماید به جان فرمان کنم

گر ز فرمان سرکشم تاوان کنم

گفت نیکو کردی ای مرغ این سؤال

مرد را زین بیشتر نبود کمال

هرک فرمان کرد، از خذلان برست

از همه دشواریی آسان برست

طاعتی بر امر در یک ساعتت

بهتر از بی‌امر عمری طاعتت

هرک بی‌فرمان کشد سختی بسی

سگ بود در کوی این کس نه کسی

سگ بسی سختی کشید و زان چه سود

جز زیان نبود چو بر فرمان نبود

وانک بر فرمان کشد سختی دمی

از ثوابش پر برآید عالمی

کار فرمان راست در فرمان گریز

بندهٔ تو، در تصرف برمخیز