گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان عطار
الهي نامه
(۷) حکایت گبر که پُل ساخت


یکی گبری که بودی پیر نامش

که جِدّی بود در گبری تمامش

یکی پُل او زمال خویشتن کرد

مسافر را محبّ از جان و تن کرد

مگر سلطانِ دین محمود یک روز

بدان پُل در رسید از راه پیروز

یکی شایسته پُل از سوی ره دید

که هم نیکو و هم بر جایگه دید

کسی راگفت کین خَیری بلندست

که بنیاد چنین پُل اوفکندست

بدو گفتند گبری پیرنامی

ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی

بخواندش گفت پیری تو ولیکن

گمانم آن که هستی خصم مومن

بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو

بهای آن ز من بستان بکل تو

که چون گبری تو جانت بی درودست

ترا چونین پُلی زان سوی رودست

وگر نستانی این زر بگذری تو

کجا با من به پُل بیرون بری تو

زبان بگشاد آن گبر آشکاره

که گر شخصم کند شه پاره پاره

نه بفروشم نه زر بستانم این را

که این بنیاد کردم بهر دین را

شهش محبوس کرد و در عذابش

نه نانی داد در زندان نه آبش

بآخر چون عذاب از حد برون شد

دل گبرش بخاک افتاد وخون شد

بشه پیغام داد و گفت برخیز

درآور پای این ساعت بشبدیز

یکی اُستاد بَر با خود گرامی

که تا پل را کند قیمت تمامی

ازین دلشاد شد شاه زمانه

سوی پل گشت باخلقی روانه

چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار

بران پل ایستاد آن گبر هشیار

زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه

تو اکنون قیمت این پل ز من خواه

هلاک خود درین سر پُل کنم ساز

جواب تو دران سر پل دهم باز

ببین اینک بها ای شاهِ عالی

بگفت این و بآب افتاد حالی

چو در آب اوفکند او خویشتن را

ربودش آب و جان در باخت و تن را

تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت

چو آن بودش غرض با این نپرداخت

در آب افکند خویش آتش پرستی

که تا در دین او ناید شکستی

ولی تو در مسلمانی چنانی

که بربودست آبت جاودانی

چو گبری بیش دارد از تو این سوز

مسلمانی پس از گبری بیاموز

که خواهدداشت در آفاق زَهره

که پیش حق برد نقد نبهره

قیامت را قوی نقدی بباید

که آن معیار ناقد را بشاید

در آن ساعت که از جسم تو جان شد

دلی پر بت بر حق چون توان شد

بینداز این همه بت با تو در پوست

که با بتخانه نتوان شد بر دوست

اگر پای کسی را خفتن آید

ازو کی سوی منبر رفتن آید

چو نتوان شد بمنبر پای خفته

بحق نرسد دلی بر جای خفته

اگر یک دم کسی بیدار باشد

چه گر یکدم بود بسیار باشد

همه عمرت بغفلت آرمیدی

زمانی روی بیداری ندیدی

کرا خوابی چنین بی برگ باشد

که چون بیدار گردد مرگ باشد

غم خویشت چو نیست ای مرد آخر

غم تو پس که خواهد خورد آخر

بکَش بی سرکشی باری که داری

بدست خویش کن کاری که داری

که کس غم خواری کار تو نکند

دمی حمّالی بار تو نکند