گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
الهي نامه
 (۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان



بگرگان پادشاهی پیش بین بود

که نیکو طبع بود و پاک دین بود

چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت

درآمد فخر گرگانی بخدمت

زبان در مدحت او گوش می‌داشت

که آن شه نیز بس نیکوش می‌داشت

غلامی داشت آن شاه زمانه

چو یوسف در نکوروئی یگانه

دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین

چه می‌گویم دو هندو بود در چین

رخش چون ماه بود و زلف ماهی

زماهی تا بماهش پادشاهی

اگر ابروی او چشمی بدیدی

چو ابروی کژش چشمی رسیدی

دو نرگس از مژه هم خانهٔ خار

دو لب همشیرهٔ یک دانهٔ نار

لب شیرینش چندانی شکر داشت

که نی پیش لبش بسته کمر داشت

دهانش ازچشم سوزن تنگتر بود

ازان چشم از دهانش بیخبر بود

مگر یک روز آن شاه سرافراز

سپه را خواند و جشنی کرد آغاز

نشسته بود شادان فخر آن روز

درآمد آن غلام عالم افروز

بخوبی ره زن هر جا که جانی

به شیرنی شکر ریز جهانی

هزاران دل به مژگان در ربوده

بهر یک موی صد جان در ربوده

کند زلف بر خاک او فکنده

بلب شوری در افلاک اوفکنده

چودیدش فخر رو تن را فرو داد

همه جانش برفت و دل بدو داد

ولی زهره نبود از بیم شاهش

که در چشم آورد روی چو ماهش

برفته هوش ازو و هوش می‌داشت

بمردی چشم خود را گوش می‌داشت

یقین دریافت حالی شاه آن راز

ولی پرده نکرد از روی آن باز

چو اهل جشن مست باده گشتند

در آن مستی ز پای افتاده گشتند

در آن مجلس زمَی وز روی دلدار

بفخر اندر دو مستی شد پدیدار

چنان جانش ز آتش موج زن شد

که جانش در سر آن سوختن شد

میان سوز در شوریده جمعی

نگه می‌داشت خود را همچو شمعی

شه گرگان چو فخری را چنان دید

دلش با عشق و آتش در میان دید

غلام خود بدو بخشید در حال

سخن ور گشت از شادی آن لال

ز سوز عشق و شرم شاه عالی

بگردید ای عجب صد رنگ حالی

شهش گفتا چه افتادت که مردی

غلام تست دستش گیر و بُردی

غلام و فخر هر دو شادمانه

شدند از مجلس خسرو روانه

اگرچه مست بود آن فخر بی‌خویش

بکار آورد عقل حکمت اندیش

بزرگانی که پیش شاه بودند

همه از نیک و بد آگاه بودند

بدیشان گفت امشب شاه مستست

ز مَی نیز این غلام افتاده پستست

گر امشب این غلام از حضرت شاه

برم با خانهٔ خود تا سحرگاه

چو گردد روز دیگر شاه هشیار

اگر باشد پشیمانیش ازین کار

وگر کرده بود بر دل فراموش

وگر از غیرت آید خونش در جوش

غلامش چون بر من بوده باشد

اگر گویم بسی بیهوده باشد

بتهمت خون بریزد بی‌گناهم

به پیش سگ دراندازد براهم

مرا گوید ندانستی تو جاهل

که نبود مست را گفتار عاقل

چرا یک شب نکردی صبر تا روز

که تا هشیار گردد شاه پیروز

کنون او رانخواهم بُرد با خویش

که شه مستست و ما را کار در پیش

همه گفتند رای تو صوابست

که امشب پیش شاهش جای خوابست

بزیر تخت آن شاه معظم

یکی سردابه بود از سنگ محکم

در آن سردابه تختی بود زیبا

برو ده دست جامه جمله دیبا

غلام مست را در پیش آن جمع

بخوابانید آنجا با دو سه شمع

باعزازش دو شمع آنجا بر افروخت

برون آمد ولی چون شمع می‌سوخت

در سردابه را پس فخر گرگان

ببست القصّه در پیش بزرگان

کلید آنگه بایشان داد و تا روز

بر آن دَر خفت از عشق دلفروز

بمَی چون شاه دیگر روز بنشست

درآمد فخر و خدمت را کمر بست

بزرگان در سخن لب برگشادند

کلید آنگه به پیش شه نهادند

ز کار فخر گفتندش که چون کرد

که الحق احتیاط از حد فزون کرد

بمستی چون که شه داد آن غلامش

نگه می‌داشت الحق احترامش

بشب موقوف کردش پیش ده کس

که تا شاهش چه فرماید ازین پس

شهش گفت این ادب از وی تمامم

ازان اوست خاصّه این غلامم

بغایت فخر شد زین شادمانه

دلش می‌زد ازان شادی زبانه

به آخر چون در سردابه بگشاد

زهر چشمی بسی خونابه بگشاد

که دید آن ماه رخ را زشت گشته

ز سر تا پای او انگشت گشته

مگر در جسته بود از شمع آتش

فتاده در لحاف آن پری وش

بیک ره سوخته زارش سر و پای

نه جامه مانده و نه تخت برجای

ز مستی شراب و مستی خواب

شده در آتش سوزنده غرقاب

چو روی دلستانش را چنان دید

جهانی آتش آن دم نقد جان دید

چو در آتش فتاده بود یارش

در آتش اوفتادن بود کارش

چه گویم من که چون دیوانه دل گشت

بسی دیوانگی بر وی سجل گشت

در آن دیوانگی در دشت افتاد

چو گردون روز و شب درگشت افتاد

چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت

حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت

غم خود را در آنجا می فرو گفت

اگرچه قصه را بر نام او گفت

به صحرا روز و شب می‌گفت و می‌گشت

میان خاک و خون می‌خفت ومی‌گشت

تو کار افتادهٔ این ره نبودی

ز سر عاشقان آگه نبودی

چه می‌دانی که عاشق در چه کارست

که سجده گاه او بالای دارست

بباید کرد غسل از خون خویشت

که تا آن سجده گاه آرند پیشت