گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان عطار
الهي نامه
(۱۸) حکایت بهلول


یکی می‌رفت در بغداد بر رخش

تو گفتی بود در دعوی جهان بخش

پس و پیشش بسی سرهنگ می‌شد

بمردم بر ازو ره تنگ می‌شد

ز هر سوئی خروش طَرِّقوا بود

که بردابرِدِ او از چارسو بود

مگر بهلول مشتی خاک برداشت

بشد وان خفیه‌اش پیش نظر داشت

که چندین کبر از خاکی روا نیست

که گر فرعون شد خواجه خدا نیست

بدین ترتیب رَو تا اهلِ بازار

همه بنهاده دام از بهرِ مردار

چو مطلوب کسی مردار باشد

کجا با سرِّ قدسش کار باشد