گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل هشتم
.II – دربارة طبیعت اشیا


اگر بخواهیم آشفتگی سودایی عقاید لوکرتیوس را به شکلی منطقی درآوریم، باید بگوییم که اصل نخستین عقاید او در این بیت مشهور نهفته است:
دین آدمیان را به تباهیهای بسیار برانگیخته است.
وی داستان ایفیگنیا در آولیس و قربانیهای بیشمار آدمیزادگان و اهدای کشتگان بسیار به خدایانی که از دیدة آدمی تصویر شده اند را باز می گوید؛ بیم ساده دلان و جوانانی را که در بیشة خدایان کینه جو گم شده اند، هراس از آذرخش و تندر، ترس از مرگ و دوزخ، و هراسهای زیرزمینی را، که در هنر اتروسکی و آیینهای دینی شرقی تجسم می یابند، به یاد می آورد. آدمیان را به سبب آنکه آیین قربانی را بر فهم فلسفی رجحان نهاده اند سرزنش می کند:
---
1. فیلسوف، کشوردار، مربی دینی، و شاعر یونانی (حد 495 – حد 435 ق م). ـ م.

ای آدمیزادگان سیه روز، چرا کرداری چنین و خشمی این سان تلخ را به خدایان نسبت می دهید! مردمان (با این گونه کردار) چه غمها که برای خود نساخته اند، چه زخمها که بر ما نزده اند، و چه اشکها که به دیدگان فرزندان ما نیاورده اند! زیرا دینداری آن نیست که سرهای در حجاب پیچیدة خود را در برابر تندیسهای (خدایان) فرود آوریم، یا به هر محراب نماز بریم، یا در برابر معابد خدایان به خاک افتیم، یا خون جانوران را به روی محرابها بپاشیم. ... بلکه در آن است که بتوانیم بر همة چیزها با اندیشه ای آرام بنگریم.
لوکرتیوس به وجود خدایان باور دارد، اما می گوید که این خدایان شادمانه دور از اندیشه یا تیمار آدمیان زیست می کنند و آنجا، «آن سوی باره های سوزان جهان»، دور از دسترس قربانیها و نیایشهای ما، همچون پیروان اپیکور، با پرهیز از امور دنیوی، به نظارة زیبایی و به جای آوردن دوستی و صلحجویی دل خوش دارند. خدایان کارگزاران آفرینش یا سبب سازان حوادث نیستند. آیا دور از انصاف نیست که افراط و آشفتگی و رنج و بیدادگری زندگی خاکی را به خدایان نسبت دهیم؟ خیر، این کیهانی که از بسی جهانها تشکیل شده است برخود استوار است، و بیرون از آن هیچ گونه قانونی نیست؛ طبیعت هر چیز را به دلخواه خود انجام می دهد، «زیرا که را توانایی حکومت بر مجموعة اشیا و دستیابی بر نیروی شگرف ژرفناهای بی پایان است؛ که را یارای آن است که افلاک را به یک زمان بگرداند و آذرخشی بجهاند که معابد را براندازد و تیری رها کند که بیگناهان را از پا درآورد و از کنار گناهکاران بگذرد؟» تنها خدا «قانون» است؛ و راستینترین پرستش و نیز تنها مایة آرامش در شناختن و دوست داشتن این قانون. «این هراس و اندوه روان را باید ... با نظاره و قانون طبیعت دور کرد، نه با پرتو خورشید.»
و بدین گونه لوکرتیوس، در حالی که ماده گرایی خشن ذیمقراطیس را با شهد موزها1 می آمیزد، آیین اصلی خود را در این می داند که «هیچ چیز وجود ندارد، مگر ذرات و خلاء» ـ یعنی ماده و مکان. وی از این آیین بی درنگ به یکی از اصول (و فرضیات) دانش نو می رسد، و آن اینکه کمیت ماده و حرکت هیچ گاه در جهان دگرگونی نمی پذیرد؛ هیچ چیز از عدم پدید نمی آید و نابودی جز دگرگونی صورت نیست. ذرات نابود نشدنی، دگرگونی ناپذیر، جامد، مقاوم در برابر هر گونه فشار، بیصدا، بی بو، بیمزه، بیرنگ، و بیکرانند. به درون یکدیگر می خلند و ترکیبات و کیفیات شمارناپذیر پدید می آورند و بی وقفه، در سکون ظاهری اشیا، بیحرکت در جنبش هستند:
زیرا چه بسا به روی یک تپه ... گوسنفدان پرپشم هر جا که علف شبنمزده اشتهاشان را برانگیزد می چرند، و بره های فربه به بازی سرگرمند و سرهای خود را به هم می کوبند. اما از فاصله ای دور، همة اینها با یکدیگر درآمیزد و همچون پارچه ای سپید که بر تپه ای سبز گسترده باشد به چشم آید. گاه سپاهیان عظیم دشتهای پهناور را برای تمرین جنگی
---
1. بر طبق اساطیر یونانی، نه الاهة یونانی، حامیان شعر و فنون و دانشها؛ دختران زئوس بودند. ـ م.

بپوشانند؛ مفرغ درخشان سپرهاشان چشم انداز را روشن کند و در آسمان بازتابد؛ زمین زیر پاهای روندة ایشان و سم توسنهایشان بلرزد و بغرد؛ کوهها، زیر ضربة این غرشها، پژواک آنها را به ستارگان رسانند؛ و، با این وصف، ستیغی بتوان یافت که از دیدگاه آن همة این سپاهیان بیحرکت و همچون نقطه ای درخشان و کوچک به نظر آیند.
اتمها1 اجزایی به نام «خردترینان» دارند؛ هر خرده جامد و تقسیم ناپذیر و غایی است. شاید به سبب ترتیب گوناگون این خرده هاست که اندازه و گونة ذرات با یکدیگر متفاوت و موجب تنوع دل انگیز طبیعت می شود. ذرات در خطوط مستقیم یا یک شکل حرکت نمی کنند؛ در حرکت آنها نوعی «میل» یا انحراف و خود به خودی عنصری هست که همة چیزها را در بر می گیرد و عالیترین شکل آن ارادة آزاد آدمی است.2
همه چیز در آغاز بیشکل بود؛ اما تنوع پذیری تدریجی اتمهای جنبنده هم از نظر اندازه و هم از نظر صورت ـ بی آنکه طرحی در کار باشد ـ هوا و آتش و آب و خاک را پدید آورد و از آنها خورشید و ماه و سیارات و ستارگان را. در بیکرانة فضا، جهانهای تازه زاده می شوند و جهانهای کهن راه تباهی پیش می گیرند. ستارگان اخگرانی هستند واقع در حلقه ای از اثیر (یعنی غباری از رقیقترین اتمها) که هر منظومه ای از سیارات را در میان گرفته است؛ همین دیوار آتشین کیهانی است که بارة سوزان جهان را پدید می آورد. بخشی از غبار روزگار نخست از تودة اصلی جدا شد و بر گرد خود گشت تا سرد شد و زمین را ایجاد کرد: زمینلرزه ها نه غرش خدایان، بلکه حاصل گشاده گشتن بخارها و رودهای زیرزمینی است. تندر و آذرخش صدا و نفس یکی از خدایان نیست، بلکه نتایج طبیعی تراکم و برخورد ابرهاست. باران نه بر اثر رحمت یوپیتر، بلکه به این سبب فرود می آید که رطوبتی که به توسط خورشید از زمین بخار شده است به زمین باز می گردد.
زندگی در اصل با دیگر صورتهای ماده تفاوتی ندارد و فراوردة اتمهای متحرکی است که یکان یکان مرده اند. همچنانکه کاینات به حکم قوانین ذاتی ماده شکل گرفت، زمین نیز از طریق انتخابی کاملا طبیعی همة انواع و اندامهای زندگی را ایجاد کرد:
هیچ چیز در بدن از آن رو پدید نیامد که ما آن را به کار بریم، اما هر چیز که پدید آید کاربرد خود را نیز همراه آورد. ... اینکه اتمها با هوشیاری فراوان نظمی به خویش داده اند نه حاصل تدبیر آنها، بلکه به این علت بوده است که ذرات بسیاری در زمان نامتناهی در جهات بسیار حرکت کرده و به یکدیگر برخورده اند و همة ترکیبات ممکن را پدید آورده اند. ... چنین است منشأ چیزهای بزرگ و نسلهای زندگان. بسیاری از اینان هیولاهایی بودند که زمین در آفرینش آنها کوشید: برخی پا نداشتند، گروهی
---
1. لوکرتیوس هرگز واژة اتم را به کار نمی برد، و این ذرات ابتدایی را Primordia (اصول)، elementa (عناصر)، یا semina (دانه ها) می نامد.
2. رجوع شود به اصل عدم قطعیت که از طرف برخی از فیزیکدانان عصر ما به الکترونها نسبت داده شده است.

دیگر دست یا دهان یا صورت، و جمعی دیگر دستها و پاهایی داشتند که چسبیده به تنشان بود. ... اما آفرینش آنها ثمری نداشت؛ طبیعت آنها را از رشد محروم کرد؛ به علاوه، این زندگان نه می توانستند خوراک بیابند نه به مهر با یکدیگر درآمیزند. ... بدین گونه بسیاری از جانداران تباه شدند، بی آنکه نسل خود را برقرار دارند ... زیرا آن جاندارانی که از امکان [حفظ] خود بی بهره بودند اسیر چنگال جانداران دیگر می شدند و بزودی از میان می رفتند.
«ذهن» اندامی است درست مانند دستها یا چشمها؛ و مانند آنها، افزار یا کارگزار «روان» یا نفخة حیات بخشی است که همچون ماده ای بسیار رقیق در سراسر تن پراکنده است و هر عضوی را به جنبش در می آورد. تصاویر سطح اشیا به روی ذرات بسیار حساسی که ذهن را پدید می آورند پیوسته باز می تابد؛ منشأ احساس همین است. مزه، بو، شنوایی، بینایی، و بساوایی را ذراتی سبب می شوند که از اشیا برمی خیزند و به زبان یا کام، بینی، گوشها، چشمها، یا پوست برمی خورند. همة حواس نوعی از حس بساوایی هستند، و حواس محک واپسین حقیقت؛ اگر بظاهر خطا می کنند، این نتیجة تعبیر نادرست از آنهاست، و فقط حس دیگر می تواند آن خطا را درست گرداند. خرد نمی تواند محک حقیقت باشد، زیرا خود متکی بر تجربه، یعنی احساس، است.
روان نه روحانی است نه جاودان. نمی تواند بدن را به حرکت درآورد، مگر آنکه از جنس بدن باشد؛ با بدن رشد می کند و پیر می شود؛ همچون بدن از بیماری، دارو، یا شراب اثر می پذیرد؛ و هنگامی که بدن بمیرد، ذرات آن بظاهر پراکنده می شود. روان بی بدن از احساس و معنی تهی است؛ بدون اندامهای بساوایی، چشایی، بویایی، شنوایی، و بینایی روان به چه کار می آید؟ زندگی را نه همچون ملکی مطلق، بلکه به سان وام و برای مدتی که از آن توانایی استفاده داریم به ما داده اند. هنگامی که نیروهای خود را تمام کردیم، باید همچون میهمانی سپاسگزار که از خوان میهمانی برخیزد ادیم زندگی را با ادب ترک گوییم. مرگ به خودی خود هراس انگیز نیست، فقط بیم از آخرت است که مرگ را چنین هراس انگیز می نماید. اما آخرتی در کار نیست. دوزخ همین جا و در رنجهایی است که از نادانی و شهوت و پرخاشجویی و آز برمی خیزد؛ بهشت نیز همین جا در «پرستشگاههای آرام خردمندن» است.
فضیلت نه در ترس از خدایان و نه در گریز جبن آمیز از لذت، بلکه در فعالیت هماهنگ حواس و قوای ذهنی به رهبری خرد است. «برخی از آدمیان زندگی خویش را در هوای یک تندیس یا ناموری تباه می کنند»، اما «ثروت راستین مرد در ساده زیستن با روانی آرام است.» بهتر از زیستن به تکلف در تالارهای مجلل، «آسودن در میان جمع به روی سبزة نرم کنار جویبار و زیر درختان بلند» یا گوش دادن به ترانه ای آرام یا گم کردن خویش در مهر و تیمار کودکانمان است. زناشویی نیکوست، اما عشق سودایی جنونی است که ذهن را

از روشنی و خرد عاری می کند. «اگر کسی به تیر ونوس (زهره) گرفتار آید، خواه ونوس پسری باشد با دستها و پاهای دخترانه که تیری رها می کند یا زنی که از سراپای خویش فروغ عشق می تاباند، در هوای یگانگی با آن به سوی خاستگاه تیر کشانده می شود.» ـ هیچ زناشویی و هیچ اجتماعی در چنین سرمستی عاشقانه بنیاد درست نمی یابد.
لوکرتیوس چون همة شور خود را بر سر فلسفه می گذارد و جایی برای عشق رمانتیک نمی یابد، به همان گونه نیز انسانشناسی رمانتیک یونانیانی را که به شیوة روسو زندگی بدوی را می ستایند رد می کند. در زمانهای باستان آدمیان بی گمان دلیر بودند، اما در غارها زیست می کردند بی آنکه آتش داشته باشند، به یکدیگر مهر می ورزیدند بی آنکه زناشویی کنند، می کشتند بی آنکه قانونی داشته باشند، و از گرسنگی به همان اندازه می مردند که آدمیان متمدن از پرخوری. لوکرتیوس چگونگی پیدایش تمدن را ضمن گزارش مختصری از انسانشناسی روزگار نخست باز می گوید. سازمان اجتماعی این توانایی را به آدمی بخشید که بیش از جانورانی عمر کند که به مراتب نیرومندتر از او بودند. وی آتش را از برخورد برگها و شاخه ها کشف کرد، زبان را از ایما و اشارات پدید آورد، و آواز را از پرندگان فرا گرفت؛ جانوران را به سود خود، و نفس خویش را با زناشویی و قانون رام کرد؛ زمین را کشت کرد؛ جامه بافت؛ فلزات را به صورت افزار درآورد؛ به نظارة افلاک پرداخت؛ زمان را اندازه گرفت؛ دریانوردی آموخت؛ هنر کشتار را کمال بخشید؛ بر ناتوانان چیره شد؛ و شهرها و کشورها را پدید کرد. تاریخ سلسله ای است از حکومتها و تمدنهایی که برمی خیزند، رشد می یابند، تباهی می پذیرند، و می میرند؛ اما هر تمدن به نوبة خود میراث مدنیت بخش عادات و آیینهای اخلاقی و هنرها را (به دیگری) منتقل می کند، همچون «دوندگانی که در مسابقه مشعل زندگی را دست به دست کنند.»
همة چیزهایی که رشد می کنند تباهی می پذیرند: اندامها، سازواره ها، خانواده ها، دولتها، نژادها، سیارات، و ستارگان؛ فقط ذرات هیچ گاه نمی میرند. در تناوب بی پایان انبساط زندگی و انقباض مرگ، نیروهای نابودی نیروهای آفرینش و رشد را توازن می بخشند. نیکی و بدی هر دو در طبیعت هست. رنج، حتی به ناحق، به هر زنده ای رو می آورد، و از هم پاشیدگی دنباله رو هر تکاملی است. زمین ما خود در حال مردن است؛ زمینلرزه ها آن را از هم می پاشند. خاک فرسوده می شود، بارانها و رودها آن را می سایند، و حتی کوهها را سرانجام به درون دریا می برند. روزی سراسر منظومة شمسی ما همان گونه مزة مرگ را می چشد؛ «دیوارهای آسمان از هر سو می غرد و زیر و زبر می شود.» اما همان لحظة عدم، شکست ناپذیری نیروی زندگی را در جهان آشکار می کند. «گریة کودک نوزاد با نوحه ای که برای مردگان خوانده می شود آمیخته است.» منظومه ها، ستارگان، سیارات نو، زمینی دیگر، و زندگانی تازه ای پدید می آید. تکامل دوباره آغاز می شود.

اکنون چون این «شگفت آورترین اثر سراسر ادب عتیق» را باز نگریم، چه بسا نخست برکم و کاستیهای آن چشم بگشاییم: آشفتگی محتوا، که شاعر بر اثر مرگ زودرس فرصت اصلاحش را نیافت؛ تکرار عبارات و مصراعها و قطعه های کامل؛ تصور خورشید و ماه و ستارگان به همان کوچکی که به چشم ما درمی آیند؛ ناتوانی مکتب فکری او از توجیه اینکه ذرات مرده چگونه به زندگی و آگاهی تبدیل می شوند؛ بی اعتنایی به درون بینیها، تسلیها، الهامات، لطف شاعرانه و دل انگیز ایمان، و کارکردهای اخلاقی و اجتماعی دین. اما چه ناچیزند این خطاها در قیاس با کوشش دلیرانة او برای توجیه منطقی کاینات، تاریخ، دین، و بیماری؛1 در قیاس با تصویر طبیعت همچون جهانی قانونمند که در آن ماده و حرکت هیچ گاه فزونی یا کاهش نمی یابد؛ و در قیاس با عظمت موضوع و والایی برخورد و قدرت پیگیر تصور که همه جا «شکوه پدیده ها» را حس می کند و بینش امپدوکلس ، دانش ذیمقراطیس، و آیین اخلاقی اپیکور را به بالاترین پایة شعر در همة اعصار برمی کشد. با اینهمه زبان آثار او ناپرداخته و خام و عاری از اصطلاحات فلسفی یا علمی بود. لوکرتیوس نه همان واژه هایی نو می آفریند، بلکه کلام کهن را به قوالب تازه ای از آهنگ و زیبایی درمی آورد و در همان حال که به شعر شش وتدی قدرتی مردانه می دهد، نظم او گاه لطافت و روانی ویرژیل را می یابد. سرزندگی پیوستة شعر لوکرتیوس نشانة آن است که وی در میان همة رنجها و دلزدگیها، از گهواره تا گور، بغایت از زندگی لذت می برده است.
لوکرتیوس چگونه مرد؟ هیرونیموس قدیس گزارش می دهد که: «لوکرتیوس پس از آنکه چند کتاب نوشت، بر اثر نوشیدن مهردارو دیوانه شد. ... وی در سن چهل و چهار سالگی خود را کشت.» این روایت معتبر نیست و در درستی آن بسیار شک کرده اند؛ به هیچ قدیسی باور نتوان داشت که گزارش درستی از لوکرتیوس به دست دهد. برخی از متنفذان اضطراب غیرعادی شعر لوکرتیوس و آشفتگی محتوا و پایان ناگهانی آن را حجت اعتبار روایت بالا شمرده اند. اما اضطراب و پریشانی و مرگ خاص لوکرتیوس نیست.
لوکرتیوس، مانند اوریپید، نواندیش بود؛ اندیشه و احساس او بیشتر به زمان ما نزدیک است تا به یک قرن قبل از میلاد. هوراس و ویرژیل در زمان جوانی از او اثری ژرف پذیرفتند و در عبارات تکریم آ میز بسیاری از او یاد می کنند، بی آنکه نامش را ببرند؛ اما، نظر به کوششی که آوگوستوس برای بازگرداندن ایمان کهن می کرد، بخردانه نبود که این پروردگان دستگاه پادشاهی بی آشکارا زبان به ستایش لوکرتیوس بگشایند و وامداری خود را به او باز گویند. فلسفة اپیکوری به همان اندازه با اندیشة رومی ناسازگار بود که کارهای
---
1. «بسیاری از دانه های اشیا مایة هستی آدمیانند و در عین حال بسیاری دانه های دیگر نیز می باید در گوشه و کنار پراکنده باشند که بیماری و مرگ را سبب می شوند.»

اپیکوری به دهان رومیان در روزگار لوکرتیوس مزه می کرد.1 روم خواستار مابعدالطبیعه ای بود که بیشتر قدرتهای اسرارآمیز را ارج گذارد تا قانون طبیعی را؛ نیازمند آیینی اخلاقی بود که مردمی مردانه و پیکارجو بار آورد تا هواخواهان انساندوست و خواهان آرامش و آشتی؛ و فلسفه ای سیاسی همچون حکمت ویرژیل و هوراس را خواستار بود که سروری امپراطوری روم را موجه جلوه دهد. در عصر رستاخیز ایمان پس از سنکا، لوکرتیوس کمابیش فراموش شد. از سال 1418، که پودجو او را دوباره کشف کرد، تأثیرش بر اندیشة اروپایی دیگر بار آغاز شد. پزشکی از مردم ورونا، به نام جیرولامو فراکاستورو (1483ـ1553)، نظریة مبنی بر اثر «دانه ها» ی پراکنده در هوا را در ایجاد بیماری از شاعر اقتباس کرد؛ و، در سال 1647، گاسندی نظریة اتمی او را زندگی دوباره بخشید ولتر کتاب دربارة طبعیت اشیای او را با شوق فراوان خواند و با اووید همداستان شد که شعرهای یاغیانة آن، تا زمین برجاست، برجا خواهد ماند.
در کشاکش پایان ناپذیر شرق و غرب، میان دینهای «نازک اندیش» و تسلی بخش و علم «درشت اندیش» و ماده گرای، لوکرتیوس یکتنه به سخت ترین نبرد زمان خویش دست یازید. وی بی گمان بزرگترین شاعر فلسفی است. ادب لاتینی در وجود او، همچنانکه در وجود کاتولوس و سیسرون، به حد بلوغ رسید، و رهبری ادبی سرانجام از یونان به رم انتقال یافت.