گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل دوازدهم
.III – انئید


در آغاز، طرح عبارت بود از سرودن چکامة نبردهای اوکتاویانوس. اما این تصور که پدرخواندة او از تبار ونوس و آینیاس است سبب شد که شاعر، و شاید هم امپراطور، اندیشة حماسه ای را دربارة بنیان نهادن روم از خاطر بگذراند. همچنانکه رشتة سخن تنیده شد، رفته رفته داستان از طریق پیش بینی به وسیلة آینده نگری به گسترش روم به امپراطوری و صلح آوگوستوس نیز رسید. در این منظومه، نقش خصایل رومی در این کارهای مهم نشان داده می شد و سعی به عمل می آمد که خصایل پسندیدة قدیم از نو رونق و وراج یابند؛ قرار بود قهرمان حماسه به خدایان احترام بگذارد؛ و ایشان هم او را راهنمایی کنند؛ و سرانجام شاعر به اصلاحات اخلاقی و ایمانی آوگوستوس بپردازد. ویرژیل برای انجام دادن کار خود به گوشه های ایتالیا سفر کرده و ده سال (29 – 19) آخر عمر خود را بر ساختن انئید نهاد. با تأنی شعر می ساخت و مانند فلوبر1 به کار خود دلبستگی داشت. چند بیتی را بامدادان پگاه می گفت بنویسند، و پسینگاه همان ابیات را از نو می نوشت. آوگوستوس بیصبرانه در انتظار پایان یافتن منظومه بود، مکرر دربارة پیشرفت کار از شاعر استفسار می کرد، و به اصرار از ویرژیل می خواست که هر قطعة پایان یافته را نزد او ببرد. ویرژیل تا آنجا که توانست به اوکتاویانوس وعدة امروز و فردا داد، اما عاقبت کتاب دوم و چهارم و ششم را برای او خواند. اوکتاویا، خواهر اوکتاویانوس و زن بیوة آنتونیوس، آنجا که شاعر مارکلوس، پسر تازه مردة او، را وصف کرده بود از حال رفت. این حماسه به پایان نرسید و ساخته و پرداخته نشد. در سال 19 ق م ویرژیل به یونان رفت، با آوگوستوس در آتن ملاقات کرد، در مگارا

1. گوستاو فلوبر (1821 – 1880)، نویسندة واقع پرداز و بزرگ فرانسه، که مدت شش سال تمام مشغول نوشتن رمان معروف خود «مادام بوواری» بود. ـ م.

دچار آفتابزدگی شد، به ایتالیا بازگشت، و اندکی پس از رسیدن به بروندیسیوم درگذشت. در بستر مرگ از دوستانش تقاضا کرد که نسخة خطی اشعارش را نابود کنند، چون می بایست لااقل سه سال دیگر کار کند تا اشعارش پیراسته و آراسته شود. آوگوستوس آن دوستان را از اجرای این تقاضا نهی کرد.
هر شاگرد مدرسه ای داستان انئید را می شناسد. آنگاه که تروا به آتش می سوخت، روح هکتور مقتول بر رهبر همدستان داردانی1 او، «آینیاس پرهیزگار» ظاهر می شود و به او می گوید «چیزهای مقدس و خدایان خانگی» تروا را از یونانیان بازستاند ـ و از همه مهمتر پالادیوم یا «مجسمة پالاس آتنه» را باز گیرد که بقای مردم تروا را بسته به نگاهداری آن می دانستند. هکتور می گوید این مظاهر مقدس را «در شهری که پس از سرگردانی در دریا عاقبت بنیادخواهی نهاد بجوی.» آینیاس با پدر پیر خود به نام آنخیسس و پسر خود به نام آسکانیوس می گریزد، به کشتی می نشیند، و در نقاط مختلف توقف می کند. اما همواره آواز خدایان ایشان را به رفتن امر می کند. باد ایشان را در نزدیکی کارتاژ به ساحل می کشاند، که در آنجا شاهزاده خانمی فنیقی به نام دیدو سرگرم ساختن شهری است. (هنگامی که ویرژیل این قطعه را می ساخت، آوگوستوس نقشة قیصر را دربارة تجدید ساختمان کارتاژ اجرا می کرد.) آینیاس دل به دیدو می سپارد. طوفانی موافق ایشان را در غاری پناهنده می سازد و وا می دارد کاری را که دیدو به ازدواج تعبیر می کند انجام دهند. آینیاس تا چندی این تعبیر را می پذیرد و با دیدو و افراد موافق خود در ساختمان شهر شرکت می جوید. اما خدایان بیرحم ـ که در اساطیر قدیم اهمیتی به ازدواج نمی دادند ـ به آینیاس اخطار می کنند که راه بیفتد، چون آن شهر همان پایتختی نیست که آینیاس باید بسازد. آینیاس اطاعت می کند، و ملکة ماتمزده را با این کلمات به جا می گذارد:
ای ملکه، هرگز انکار نخواهم کرد که تو بیش از آنچه بتوانی در بیان بگنجانی بر من حق داشته ای ... من هرگز مشعل دامادی را نیفروختم و سوگند ازدواج را نخوردم. ... اما آپولون اکنون مرا نهیب می زند که با کشتی روانه شوم. ... پس با این شکوه ها خویشتن و مرا نابود مساز. من راه ایتالیا را نه به خود می پویم.
راز داستان همین است: «من راه ایتالیا را نه به خود می پویم.» ما، که پس از هشتصد سال خواندن ادبیات احساساتی، بر طبق موازین آن نوع ادبیات، در حق ویرژیل و قهرمان او داوری می کنیم، بسیار بیش از مردم یونان و روم آن زمان برای عشق رمانتیک و روابط نامشروع اهمیت قائلیم. اما، در نظر مردم باستان، ازدواج بیش از آنکه اتحاد ابدان یا

1. منسوب به داردانوس. در اساطیر یونانی داردانوس پسر زئوس و الکترا، بانی شهر تروا، و نیای شاهان ترواست. ـ م.

ارواح باشد، اتحاد خانواده ها بود؛ و دین افراد، نسبت به مرز و بوم یا مذهب، بسیار بالاتر از حقوق یا هوسهای فرد شناخته می شد. ویرژیل دربارة دیدو از سر مهر و لطف سخن می گوید؛ آنجا که دیدو پس از عزیمت آینیاس خود را بر تودة آتش عزا می افکند و زنده می سوزد یکی از زیباترین پاره های منظومة ویرژیل است. آنگاه ویرژیل آینیاس را تا ایتالیا دنبال می کند.
آن چند تن تروایی در کومای به ساحل پیاده می شوند، پیاده به لاتیوم می رșƘϘ̠و در آنجا لاتینوس، پادشاه لاتیوŘ̠از ایشان استقبال می کند. دختر لاتینوس به نام لاوینیا نامزد تورنوس، رئیس خوش سیمای مردم روتولی، است که در همسایگی ایشان زندگی می کند. آینیاس مهر دختر و پدر را از تورنوس منعطف می گرداند، و تورنوس به او و لاتیوٹاعلان جنگ می دهد و نبردهای سخت درمی گیرد. سیبولای کومای، به منظور تازه نفس ساختن و تشویق آینیاس، او را از مغارة دریاچة آورنوس به تارتاروس می برد. هرمو شرح سفر و خطر اودوسئوس را در اودیسه و جنگ یونانیان با تروا را در ایلیاد نوشت؛ ویرژیل نیز سفر و خطر و جنگ آینیاس را به همان اسلوب در منظومة خود می آورد و آینیاس را، مانند اودوسئوس، به گردش جهنم می برد. همچنانکه هومر راهنمای ویرژیل شد، ویرژیل نیز راه را برای دانته هموار ساخت. ویرژیل می گوید: «پایین شدن به دوزخ آسان است.» اما قهرمان او راه را پر پیچ و خم، و دنیای سافل را به نحوی سرگیجه آور در هم می یابد. در آنجا به دیدو برمی خورد و او را به سبب اظهار عشقی که می کرده است سرزنش می کند؛ همچنین شکنجه های گوناگون را می بیند که گناهان روی زمین را با آنها پاداش می دهند؛ و زندانی را مشاهده می کند که نیمه خدایان طاغی به گونة لوکیفر (یا شیطان) در آن عذاب می کشند. پس از آن سیبولا، آینیاس را از گذرگاههای اسرارآمیز به سرزمین آمرزیدگان می برد، و در آنجا کسانی که روی زمین خوب زندگی کرده اند در دره های سبز با لذت بی پایان به سر می برند. آنخیسس، پدر آینیاس، که در راه مرده بود، در اینجا نظریة اورفئوسی را دربارة بهشت و برزخ و دوزخ برای پسر تشریح می کند و، در رؤیایی تمام نما، شکوه و جلال و قهرمانان آیندة روم را به او نشان می دهد. بعدها ونوس نیز جنگ آکتیون و پیروزیهای آوگوستوس را بر او آشکار می سازد. آینیاس که روحی تازه یافته است به جهان زندگان بازمی گردد، تورنوس را می کشد، و با دستهای قهرمانی خود مرگ می پراکند. با لاوینیای سایه وار ازدواج می کند و، پس از مرگ پدر لاوینیا، تخت و تاج لاتیوم را به میراث می برد. اندکی بعد در جنگ کشته می شود و او را به دیار مردگان می برند. پسرش آسکانیوس یا یولوس شهر آلبالونگا را به عنوان پایتخت جدید اقوام لاتینی بنا می کند، و پس از او احفادش، رومولوس و رموس، رم را بنیان می گذارند.
خرده گیری از روحی چنان بزرگوار مانند ویرژیل، بابت اینهمه تملقهای سپاسگزارانه

نسبت به وطن امپراطور یا عیبجویی در اثری که شاید ویرژیل هیچ وقت نمی خواسته است تصنیف کند و آن قدر زنده نماند که آن را به کمال برساند، کاری ناشایسته می نماید. بدیهی است که نمونه های یونانی را تقلید می کند؛ و این کاری است که در تمامی شئون ادبی روم جز از هجا و مقامه آشکار است. صحنه های نبرد چیزی جز انعکاسی ناچیز از هنگامه های پرآشوب ایلیاد نیستند؛ و هر چند بار که هومر بر آمدن سپیده دم را به گفتن «بامداد سرخ انگشت سر زد» وصف کرده است، در انئید آورورا (فلق) سر می زند. شاعر رویدادها و جمله ها و گاه بیتهای تمام را از نایویوس، انیوس، و لوکرتیوس به عاریت می برد. آپولونیوس رودسی با خلق آرگونوتیکا1 سرمشقی برای عشق غم انگیز دیدوی ویرژیل گذارده بود. در روزگار ویرژیل، مانند روزگار شکسپیر، این عاریت بردنها را مشروع می دانستند. به نظر مردم آن زمان، تمامی ادبیات دنیای مدیترانه مرده ریگ و انبار ذخیرة تمامی مردم مدیترانه ای بود. زمینة اساطیری انئید ما را که به ساختن اساطیر خود مشغولیم خسته می کند، اما این ابهامها و مداخلات خدایان حتی برای خوانندگان شکاک اشعار روم آشنا و دلپذیر بود. در حماسة ملایم ویرژیل بیمار، از داستانسرایی سیل آسا و واقعیات زندگی، که غولهای ایلیاد یا مردم خودمانی سرزمین ایتاکا را به جنبش درمی آورد، اثری نمی یابیم. داستان ویرژیل غالباً واپس می ماند، و مردم داستان او تقریباً به تمامی بیجانند، مگر آنان که آینیاس ترک یا نابودشان می کند. دیدو ـ که آینیاس ترکش می گوید ـ زنی زنده، دلربا، ظریف، و آکنده از محبت است. تورنوس ـ که آینیاس تورنوس به قتلش می رساند ـ جنگجویی ساده لوح و درستکار است که لاتینوس فریبش داده است و خدایان مسخره او را به مرگی ناحق محکوم کرده اند. پس از خواندن ده بند دربارة سالوس و ریای آینیاس، «از پرهیزگاری» او که اراده ای برایش نمی گذارد و عذر خیانت او را می خواهد و تنها از طریق مداخلة فوق طبیعی او را کامیاب می سازد ناراضی می شویم. از آن گفتارهای پر آب و تاب، که مردان خوب را با گفتن آنها به قتل می رساند، لذتی نمی بریم ـ گفتاری که هنری ندارد، جز افزودن ملال لفاظی، آن هم بر مثله کردن دیگری که آخرین حربة آدمی برای اثبات حقانیت خود است.
برای فهم و ارزیابی انئید، باید در همه حال به خاطر آوریم که ویرژیل به تصنیف داستان پهلوانی و عشقی اشتغال نداشت، بلکه کتابی آسمانی برای روم می نگاشت. منظور این نیست که او الاهیاتی روشن و آشکار عرضه می کند. خدایانی که بندهای خیمه شب بازی ویرژیل را در دست دارند به اندازة خدایان مخلوق هومر بدسگال هستند و تازه مانند آنان به نحو طیبت آمیزی هم بشری نیستند. در حقیقت تمامی بدکاری و عذاب داستان ناشی از خدایان

1. منظومه ای به سبک هومر، در باب سفر آرگونوتها (جماعتی که، به رهبری پاسون، در جستجوی پشم زرین به کولخیس رفتند.). ـ م.

است و نه از مردان و زنان آن. شاید ویرژیل این خدایان را به عنوان افزارهای شعری یا نمادهای اوضاع و احوال جابرانه و قضای شادی کش در نظر آورده است. به طور کلی ویرژیل بین یوپیتر و خدای مجهول سرنوشت به عنوان فرمانروای کاینات مشکوک است ، خدایان ده و مزرعه را بیش از خدایان مقیم اولمپ دوست می دارد، از هیچ فرصتی برای یادآور شدن آن خدایان و مراسم عبادت ایشان رو گردان نمی شود، و آرزو می کند که همنوعان او بتوانند عوامل «مهر احترام آمیز» را، که عبادت باشد از احترام به ابوین، مرز و بوم، و خدایان، باز یابند ـ و این همان عواملی بود که کیش روستایی بدوی آنها را مقدس می داشت. ویرژیل با تأسف می نالد که: «وای بر تقوا! وای بر ایمان از دست رفته»، اما فرضیة قدیم جهنم را مبنی بر اینکه تمام مردگان دچار سرنوشت غمباری می شوند به کناری می نهد، با عقاید و افکار اورفئوسی و فیثاغورسی دربارة تناسخ و زندگی آینده مغازله می کند و، تا حدی که از او ساخته است، مفهوم بهشت را به صورت پاداش، برزخ را به صورت محل زدوده شدن از آلایشها، و جهنم را به صورت محل مجازات، زنده و قابل درک می سازد.
دین حقیقی در انئید وطنپرسی، و بزرگترین خدای آن روم است. سرنوشت روم طرح موجد بزنگاه داستانهاست، و تمامی مصیبتهای داستان با توجه به «کار خطیر استقرار نژاد رومی» مفهوم و معنی پیدا می کند. شاعر چنان از امپراطوری به خود می بالد که نسبت به فرهنگ بالادست و اعلای یونان غبطه نمی خورد. می گوید که بگذار مردمان دیگر مرمر و برنز را به صورت زنده درآورند و نقشة مسیر ستارگان را بکشند:
اما تو، ای رومی، باید بر مردان فرمانی برانی.
هنر تو آن خواهد بود که راه آشتی را بیاموزی،
زیردستان را امان دهی، و زبردستان را بر زیر افکنی.
و همچنین ویرژیل از مرگ جمهوری ناخرسند نیست، می داند که قاتل جمهوری جنگ طبقات بود نه قیصر. در هر مرحله از شعر خود، فرمانروایی حیات بخش آوگوستوس را پیش بینی می کند؛ آن را به عنوان بازگشت حکومت ساتورنوس خوشامد می گوید؛ و به آوگوستوس؛ به عنوان پاداش، وعدة بار یافتن به محضر خدایان را می دهد. هرگز کسی مأموریت ادبی را بدین کمال انجام نداده است.
چرا نسبت به این تبلیغاتچی کشیش مآب، اخلاق فروش، زیاده وطنخواه، و استعمار طلب این قدر محبت داریم؟ قسمتی از این لحاظ است که لطف روح او در هر صفحه منعکس است. چرا که می دانیم که عطوفت او از ایتالیای زیبای خود او به تمامی مردم و حتی به تمامی حیات اشاعه یافته است. از عذاب خرد و بزرگ از هیبت منکر جنگ، از میرندگی کوتاه که اشرف مخلوق را با خود می برد، از غمها و دردها، و از «اشکی که در چیزهاست» و آفتاب ایام عمر را گاه تیره و گاه درخشان می کند خبر داد. وقتی می سراید: «بلبل زیر سایة

سپیدار ماتم فقدان نوباوگان خود را دارد که مردی کشتکار آنها را دیده و بی بال و پر از آشیانه بیرون کشیده است؛ بلبل شب همه شب می نالد، و خمیده بر شاخه ای نغمة حزین خود را باز سر می دهد و جنگل را با نالة غم انگیز خود پر می کند،» صرفاً در تقلید از لوکرتیوس نیست. اما آنچه ما را باز و باز به سوی ویرژیل می کشد لطف مدام کلام اوست. اگر بر سر هر بیت در اندیشه فرو می رفت و «همچون ماده خرسی که با زبان توله هایش را می لیسد و به آنان اندام می دهد» ابیات را سر و سامان می بخشید، بیهوده نبود، و تنها آن خواننده که خود به سرودن شعر دست زده است می تواند آن رنج را با حدس دریابد که این روایت را چنین ملایم ساخته و با آنهمه عبارات پرنغمه و آهنگدار زیور بخشیده است که از هر دو صفحه یکی الحاح دارد که عیناً نقل شود و زبان را به وسوسه می اندازد. شاید منظومة ویرژیل زیاده از حد زیبایی یکدست دارد. حتی زیبایی هم، آنجا که فصاحت آن را به درازا کشد، ما را رنجه می کند. در ویرژیل لطفی ظریف و زنانه هست، اما کمتر از آن اندیشه و نیروی مردانة لوکرتیوس، یا مد سرکش آن «دریای هزار موج» که هومر نام دارد، به چشم می خورد. وقتی ویرژیل را در نظر مجسم کنیم که اعتقاداتی را وعظ می کرد که هرگز نمی توانست از نو به چنگ آورد، و ده سال حماسه ای می ساخت که هر رویداد و بیت آن مستلزم کوشش هنر مصنوع بود، و سپس از اندیشة مزاحم اینکه در کار خود شکست خورده است و هیچ اخگر زاینده ای قوة تصور او را برنیفروخته و مخلوق او را هیئت نبخشیده است می میرد، تازه می فهمیم که چرا ویرژیل را مالیخولیایی می خواندند. اما شاعر اگر بر موضوع کار خود دست نیافت، بر وسیلة کار کاملا پیروز شد. تاکنون کمتر ممکن شده است که صنعت شعری نتیجه ای درخشانتر از این داشته باشد.
دو سال پس از مرگ ویرژیل، اوصیای او منظومه اش را به جهانیان دادند. چند تن بدگو پا به میدان نهادند. یک تن نقاد مجموعه ای از نقایص آن منظومه منتشر کرد، دیگری قطعات و ابیاتی را که از دیگران برداشته بود به فهرست کشید، و دیگری هشت جلد مشابهات بین اشعار ویرژیل و اشعار پیشین را چاپ زد. اما روم خیلی زود این هرج و مرج ادبی را بخشید. هوراس از سر اشتیاق ویرژیل را همپایة هومر خواند، و در مدارس از آن روز تاکنون اشعار انئید را حفظ می کنند. هم پلبینها و هم آریستوکراتها اشعار او را بر زبان داشتند؛ پیشه وران و دکانداران، سنگهای گور و دیوار نبشته ها چیزی از او نقل می کردند؛ و خشهای معابد در پاسخ تمنیات مردم ابیات مبهم حماسه های ویرژیل را می خواندند. عادت تفأل زدن با مجموعة اشعار ویرژیل در آن هنگام آغاز شد و تا دورة رنسانس ادامه یافت. شهرت او روزافزون بود، تا جایی که در قرون وسطی او را جادوگر و قدیس می دانستند. مگر هم او نبود که، در چهارمین سرود شبانی، ظهور منجی (عیسی مسیح) را پیش گویی کرد و در انئید روم را شهر مقدسی توصیف کرده بود که نیروی دین از آن محل تمامی جهان را اعتلا خواهد

بخشید؟ مگر هم او نبود که در آن کتاب موحش ششم واپسین داوری، عذاب بدکاران، آتش مطهر برزخ، و سعادت متبرکان را در بهشت توصیف کرده بود؟ ویرژیل، مانند افلاطون، با وجود اعتقاد به خدایان مشرکان، ذاتاً مسیحی تلقی می شد. دانته بلاغت اشعار او را دوست می داشت و نه فقط در راه دوزخ و برزخ، بل در هنر روایت سهل و بیان زیبای او را راهنمای خود ساخت. میلتن، هنگام ساختن بهشت مفقود و بیان خطابه های پرطمطراق شیاطین و آدمیان، در فکر ویرژیل بود. و ولتر، که حکمی سرسخت تر از او انتظار می رفت، انئید را لطیفترین اثر ادبی روزگار باستان خواند.
.