گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
اسرار نامه
المقالة الاولی فی التوحید


به نام آنک جان را نور دین داد

خرد را در خدا دانی یقین داد

خداوندی که عالم نامور زوست

زمین و آسمان زیر و زبر زوست

دو عالم خلعت هستی ازو یافت

فلک بالا زمین پستی ازو یافت

فلک اندر رکوع استادهٔ اوست

زمین اندر سجود افتادهٔ اوست

ز کفک و خون برآرد آدمی را

ز کاف و نون فلک را و زمی را

ز دودی گنبد خضرا کند او

ز پیهی نرگس بینا کند او

ز نیش پشه سازد ذوالفقاری

چنان کز عنکبوتی پرده داری

ز خاکی معنی آدم بر آرد

ز بادی عیسی مریم برآرد

ز خون مشک و ز نی شکر نماید

ز باران در ز کان گوهر نماید

یکی اول که پیشانی ندارد

یکی آخر که پایانی ندارد

یکی ظاهر که باطن از ظهورست

یکی باطن که ظاهر تر ز نورست

نه هرگز کبریایش را بدایت

نه ملکش را سرانجام و نهایت

خداوندی که اوداند که چونست

که او از هرچ من دانم برونست

چو دید و دانش ما آفریدست

که دانستست او را و که دیدست

ز کنه ذات او کس را نشان نیست

که هر چیزی که گوئی اینست آن نیست

اگرچه جان ما می پی برد راه

ولیکن کنه او کی می‌برد راه

چو بی آگاهم از جانم که چونست

خدا را کنه چون دانم که چونست

چنان جان را بداشت اندر نهفت او

که هرگز سر جان با کس نگفت او

تنت زنده بجان و جان نهانی

تو از جان زنده و جان را ندانی

زهی صنع نهان و آشکارا

که کس را جز خموشی نیست یارا

هزاران موی را بشکافتم من

طریق این خموشی یافتم من

چو نتوانی بذات او رسیدن

قناعت کن جمال صنع دیدن

اگر تو راست طبعی در صنایع

برآی از چار دیوار طبایع

خدایت را نیفتادست کاری

چه سازی از طبایع کردگاری

اگر آبست اصل آبی بروبند

فرا آبش ده و لختی بروخند

وگر خاکست در پیش درش کن

بزیر پای خاکی بر سرش کن

وگر باد است بیدادیش پندار

ببادش برده و بادیش پندار

وگر اصل آتش است آبی بروزن

چو آبش بر زدی آتش درو زن

طبیعت راست داری بی ریاباش

طبیعی نیستی مرد خدا باش

چو در هر دو جهان یک کردگار است

ترا با کار چار ارکان چه کار است؟

یکی خوان و یکی خواه و یکی جوی

یکی بین و یکی دان ویکی گوی

یکیست این جمله چه آخر چه اول

ولی بیننده را چشم است احول

نگه کن ذره ذره گشته پویان

بحمدش خطبه تسبیح گویان

زهی انعام و لطف کار سازی

که یک یک ذره را با اوست رازی

زهی اسم و زهی معنی همه تو

همی گویم که ای تو ای همه تو

نبینم در جهان مقدار مویی

که آن را نیست با روی تو روئی

اگر با تو نبودی روی ما را

فرو بردی سر یک موی ما را

اگر لطفت نپیوستی بیاری

نبودی ذره‌ای را پایداری

همه باقی بتست و تو نهانی

درون جان و بیرون جهانی

همه جانها ز تو حیران بمانده

تو با ما در میان جان بمانده

ز راهت حد و پایان کس ندیدست

که تو در جانی و جان کس ندیدست

جهان از تو پرو تو در جهان نه

همه در تو گم و تو در میان نه

نهان و آشکارایی همیشه

نه در جا و نه بر جایی همیشه

خموشی تو از گویایی تست

نهانی تو از پیدایی تست

تویی معنی و بیرون تو اسم است

تویی گنج و همه عالم طلسم است

زهی فر و حضور نور آن ذات

که بر هر ذرهٔ می‌تابد ز ذرات

ترا بر ذره ذره راه بینم

دو عالم ثم وجه الله بینم

دوی را نیست ره درحضرت تو

همه عالم توی و قدرت تو

ز تو بی خود یکی تا صد بمانده

دو عالم از تو، تو ازخود بمانده

وجود جمله ظل حضرت تست

همه آثار صنع و قدرت تست

جهان عقل و جان حیران بمانده

تو در پرده چنین پنهان بمانده

جهان پر نام تو وز تو نشان نه

بتو بیننده عقل و تو عیان نه

عیان عقل و پنهان خیالی

تعالی الله زهی نور تعالی

نبینم جز تو من یک چیز دیگر

چو تو هستی چه باشد نیز دیگر

نکو گوئی نکو گفتست در ذات

که التوحید اسقاط الاضافات

در آن وحدت چرا پیوند جویم

تویی مطلوب و طالب چند گویم

چو من دیبای توحید تو بافم

چنان خواهم که جان را بر شکافم

درآید صد هزاران قالب از خاک

چو اندر تو رسد برسد ز تو پاک

جهانی خلق بودند و برفتند

اگر زشت ارنکو در خاک خفتند

ز چندان خلق کس آگه نگشتند

که چون پیدا شدند و چون گذشتند

اگرچه جمله در پنداشت بودند

چنانک او جمله را می‌داشت بودند

نه جان دارد خبر از جان که جان چیست

نه تن را آگهی ازتن که تن کیست

نه گوش آگاه از بشنیدن خویش

نه دیده با خبر از دیدن خویش

زفانت را ز گویایی خبر نه

تنت را از توانایی خبر نه

نه آگاهی ازین گشتن فلک را

نه جن و انس و شیطان و ملک را

فرو رفتند بسیاری بدین کوی

بسی دیگر رسیدند از دگر سوی

نه آن کومی‌رود زین راز آگاه

نه آن کامد خبر دارد ازین راه

چنان گم کرده‌اند این سربی راز

که سر مویی نیاید هیچ کس باز

دری مدروس شد نتوان گشادن

که انگشتی برو نتوان نهادن

بباید داشت گردن زیر فرمان

که جز صبر و خموشی نیست درمان

که دارد زهره در وادی تسلیم

که بادی بگذراند بر لب از بیم

همه جز خامشی راهی نداریم

که یک تن زهره آهی نداریم

ز آدم قطرهٔ را برگزیدست

از آن یک قطره خلقی آفریدست

در آن قطره بسی کردند فکرت

فرو ماندند سرگردان فطرت

فرو شد عقلها در قطرهٔ آب

همه در قطره گشتند غرقاب

هزاران تشنه زین وادی برآیند

برین درگه بزانو اندر آیند

زعجز خویش می‌گویی تو ای پاک

تویی معروف و عارف ما عرفناک

دو عالم جمله در گفتار ماندند

همه در پردهٔ پندار ماندند

همی گویند ما در جست و جوئیم

ز دیری گاه مرد راه اوئیم

عجائب بین که آمد قطرهٔ آب

که دریایی برد پر در خوشاب

عجب‌تر این که آمد ذرهٔ خاک

که تا دستش دهد خورشید افلاک

چو داری حوصله از پشهٔ کم

چگونه می در آشامی دو عالم

جگر در خون بسی گردیدهٔ تو

چنان نیست این که اندیشیدهٔ تو

برو سودای بیهوده مپیمای

منه بیرون ز حد خویشتن پای

گلیم عجز در سرکش ز حیرت

چو باران بر رخ افشان اشک حسرت

که در خور نیست حق جز حق ای دوست

چه برخیزد ازین مشتی رگ و پوست

خدا پاک و منزه تو ره خاک

چه نسبت دارد آخر خاک با پاک

اگر موری ز عالم با عدم شد

بعالم در چه افزود و چه کم شد

بسان حلقه سر می‌زن برین در

که کم ناید برین در از چنین سر

کبود از بهر آن پوشید گردون

که هم چون حلقه زان درماند بیرون

خدا را چون خدا یک دوست کس نیست

که درخورد خدا هم اوست کس نیست

اگر از تو کسی پرسد چه گوئی

که چیزی گم نکردن می چه جوئی

نخستین یافت باید چون بیابی

چو گم گردد سوی جستن شتابی

گزافست از چنین حسرت سرآمد

بسا جانا کزین حسرت برآمد

همه جانهای صدیقان پر از خون

که می‌داند که سر کار او چون

ببین چندین هزاران سال کابلیس

نبودش کار جز تسبیح و تقدیس

همه طاعات او بر هم نهادند

ز استغنای خود بر باد دادند

دلش خونابه جای محنت آمد

تنش دستار خوان لعنت آمد

ز استغنای حق گر یاد داریم

سر وادی بی فریاد داریم

جگر خون می‌شود زین یاد ما را

ز استغنای حق فریاد ما را

باستغنا اگر فرمان درآید

همه اومید معصومان سرآید

چو فردا پیش آن ایوان عالی

فرو کوبند کوس لایزالی

که دارد در همه آفاق زهره

که عرضه دارد این نقد نبهره

خدا را کبریای بی نیازیست

ترا جز نیستی هیچ این چه بازیست

تو می‌خواهی بتسبیح و نمازی

که خشنود آید از تو بی نیازی

نمازت توشه راه درازست

ولی او ازنمازت بی نیازست

جوامردا یقین می‌دان بتحقیق

که گر تکلیف کردت داد توفیق

اگر توفیق حق نبود مددگر

نگردد هیچکس هرگز مسخر

زهی رتبت که از مه تا بماهی

بود پیشش چو از موی سیاهی

زهی قدرت که از قدرت نمایی

ز یک سر موی صد صنعت نمایی

زهی عزت که چندان بی‌نیازیست

که چندین عقل و جان آنجا ببازیست

زهی حشمت که گر بر جان درآید

بهر یک ذره صد طوفان برآید

زهی سبقت که با آن اولیت

ندارد هیچ موجودی معیت

زهی وحدت که مویی درنگنجد

در آن وحدت جهان مویی نسنجد

زهی نسبت که در چل صبح ایام

بدست خویش بستی چینه بردام

زهی رحمت که گر یک ذره ابلیس

بباید گوی برباید ز ادریس

زهی غیرت که گر بر عالم افتد

بیک ساعت دو عالم بر هم افتد

زهی هیبت که گر یک ذره خورشید

بیابد گم شود در سایه جاوید

زهی حجت که اندر هیچ رویی

بننشیند کسی را بر تومویی

زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه

ندارد کس ورای تو در آن راه

زهی ملکت که واجب گشت لابد

که نه نقصان پذیرد نه تزاید

زهی قدرت که گر خواهد بیک دم

زمین چون موم گرداند فلک هم

زهی شربت که در خون می زند نان

بامید سقیکم ربکم جان

زهی آیت که بنمایی چو خواهی

ز یک یک ذره خورشید الهی

زهی فرصت که درعالم فروزی

بآه بی دلی عالم بسوزی

زهی شفقت که بر ما جاودانی

تودادی مادران را مهربانی

زهی مهلت که چون هنگام آید

بمویی عالمی در دام آید

زهی وقتی که در وقت اسیری

جهانی را بسر مویی بگیری

زهی نعمت که چندان شد ملازم

که شکرش هم تو دانی گفت دایم

زهی شدت که در حجت گرفتن

نه برگ خامشی نه روی گفتن

زهی رخصت که گرراهی نبودی

کسی را زهرهٔ آهی نبودی

زهی فرقت که بسیاری دویدند

ندیدندت ولیکن نایدیدند

زهی راحت که قدوسان اعلی

همی نازند دایم زان تجلی

زهی لذت که پاکان مطهر

کنند از وی مشام جان معطر

همه بیچاره‌ایم و مانده بر جای

برین بیچارگی ما ببخشای

چو درگهواره گور اوفتادیم

چو طفلان ما در آن عالم بزادیم

شده آن گور چون گهوارهٔ تنگ

کفن بر دوش ما پیچیده چون سنگ

درون آیند دو زنگی پر از زور

بجنبانند ما گهواره کور

چو طفلان مادران سخت و تنگی

بلرزیم از نهیب و سهم زنگی

نه ما را مادری نه مهربانی

بگردانیده روی از ما جهانی

ز ما ببریده هم بیگانه هم خویش

چو طفلان ما و راهی سخت در پیش

چو طفلان جهان نادیده باشیم

زهی سختا که ماترسیده باشیم

چو ما یک ساعتی باشیم در خاک

از آن زنگی نگه مان دار ای پاک

بما گویند من ربک و ما دین

خدایا از تو می‌خواهیم تلقین

چو خود ما را بپروردی باعزاز

مده ما را بدست زنگیان باز

اگر ما را نیاموزی تو گفتار

درازا منزلا ومشکلا کار

بماند تا ابد این درد با ما

ندانم تا چه خواهد کرد با ما

خداوندا همه سرگشتگانیم

مصیبت دیده و آغشتگانیم

ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ

چه سر چه پا همه هیچیم بر هیچ

نداری دل که در دلداری ما

دمی دل سوزدت بر زاری ما

دلت چون نیست چون سوزد ز زاری

چه می‌گویم همه دلها تو داری

خداوندا منم بیچاره مانده

درین فکرت دلی صد پاره مانده

تنم را گرچه نیست از تو نشانی

ولی غایب نهٔ از جان زمانی

تویی در ضمن سر عقل و جانم

چنین گوهر فشان زان شد زبانم

تویی فی الجمله مستغنی ز عالم

سخن کوتاه شد والله اعلم