گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل چهاردهم
.IV – سنکا


فلسفة رواقی مشکوکترین بیان خود را در زندگی، و کاملترین بیان خود را در آثار لوکیوس آنایوس سنکا یافت. وی، که در سال 5 ق م در کوردووا متولد شده بود، بزودی به رم برده شد و تمامی تحصیلات موجود در آن شهر را دید. معانی بیان را از پدرش، فلسفة رواقی را از آتالوس، فلسفة فیثاغورسیان را از سوتیون، و سیاست عملی را از شوهر عمه اش، فرماندار رومی مصر، فرا گرفت. مدت یک سال از خوردن گوشت پرهیز کرد، اما بعداً از این کار صرف نظر نمود، ولی همواره در غذا و مشروب ممسک بود. با آنچه پیرامون خود داشت، میلیونر بود، اما عادات میلیونرها را نداشت ـ آن قدر از تنگ نفس و ضعف ریه در رنج بود که بارها به فکر خودکشی افتاد. وکالت می کرد و در حدود سال 33 میلادی به عنوان کوایستور (خزانه دار) انتخاب شد. دو سال بعد با پومپیا پاولینا ازدواج کرد و تا پایان عمر با دوام و ثبات جالبی با او زیست.
پس از ارث بردن مرده ریگ پدر، شغل قضا را رها کرد و یکسره به نوشتن مشغول شد. هنگامی که کرموتیوس کوردوس به امر کالیگولا مجبور به خودکشی شد (40)، سنکا یک کونسولاتیو ـ نوعی رسالة تسلیت آمیز که شکل ادبی رایجی در مکاتب معانی بیان و فلسفه بود ـ خطاب به مارکیا، دختر کوردوس، نوشت. کالیگولا خواست او را به واسطة جسارتش اعدام کند، اما دوستان سنکا به این طریق او را از مرگ نجات دادند که برای کالیگولا دلیل آوردند که سنکا در هر صورت به واسطة ابتلای به سل خواهد مرد. اندکی بعد، کلاودیوس او را متهم ساخت که با یولیا، دختر گرمانیکوس، روابط ناشایست دارد. سنا او را محکوم به مرگ ساخت، اما کلاودیوس آن حکم را به تبعید در کرس تخفیف داد. در آن جزیرة پریشان، در میان مردمی که مانند بندر تومی، تبعیدگاه اووید، بدوی بودند، حکیم هشت سال (41 – 49) را در تجرد طی کرد. در ابتدا بدبختی را با آرامش حقیقی و پرهیزگارانه تحمل کرد و با نوشتن رسالة تسلیتی به مادرم هلویا مادر خود را تسلی می بخشید، اما همچنانکه سالیان تلخ آهسته می گذشتند، طاقتش طاق شد و خطاب به منشی کلاودیوس رسالة تسلیتی به پولوبیوس را در استدعای عاجزانة عفو نوشت. چون استدعانامه به جایی نرسید، سنکا سعی کرد عذاب خود را با تصنیف تراژدی تخفیف دهد.
این تصنیفات عجیب، که در آن تقریباً هر یک از افراد خطیبی است، محتملا بیشتر به منظور مطالعه فراهم آمده است. نه به منظور بر صحنه آمدن. هیچ نشنیده ایم که یکی از آنها هم بر صحنه آمده باشد.حداکثر برخی از داستانهای کوتاه و درخشان یا نطقهای پرطمطراق را با موسیقی تلفیق کرده اند و آن قسمتها را با پانتومیم (لال بازی) نمایش داده اند. فیلسوف رئوف صحنه را با خشونت و شهوت خونرنگ می سازد، چنانکه گویی با آن جشنهای خونین مسابقات رزمی بر روی

صحنه رقابت می کند. علی رغم این مساعی پهلوانی، سنکا بیش از آن اهل تفکر است که بتواند نمایشنامه نویس خوبی باشد. عقاید را بر افراد ترجیح می دهد، و از هیچ فرصتی برای بیان تفکر یا احساس یا مضمون فروگذار نمی کند. نمایشنامه های او واجد برخی از ابیات ظریف است. اما صرف نظر از این قسمتها، باقی را می توان بدون ترس از عواقب به دست فراموشی سپرد. مع الوصف، این نکته را باید متذکر شد که بسیاری از داوران خوب ادبیات با این حکم موافقت نداشته اند؛ مثلا سکالیژر، بزرگترین نقاد دورة رنسانس، سنکا را بر اوریپید ترجیح می دهد. هنگامی که ادبیات باستان از نو احیا گشت ، آن که آثارش سرمشق نخستین نمایشنامه هایی شد که با زبان جدید نوشته می شد سنکا بود؛ صورت و اتحادهایی که نمایشنامه های کورنی و راسین را مشخص می ساخت و بر تئاتر فرانسه تا قرن نوزدهم سیطره داشت از او آمده بود. در انگلستان، که نفوذ سنکا کمتر محسوس بود، ترجمة نمایشنامه های سنکا توسط هیوود (1559) برای اولین تراژدیی که به انگلیسی نوشته شد، یعنی «گوربودوک»، سرمشق شد و اثری هم بر شکسپیر نهاد.
در سال 48، آگریپینای دوم، که به ازدواج کلاودیوس درآمده بود، جای مسالینا را در قدرت و سیطره بر رم گرفت. چون علاقة شدیدی داشت که پسر یازدهساله اش، نرون، همطراز اسکندر مقدونی شود، به اطراف نظر انداخت تا معلمی همچون ارسطو برای او بیابد ـ آن مربی را در جزیرة کرس یافت. دستور داد سنکا را از تبعید بازگرداندند و کرسی او را در سنا به وی مسترد داشتند. سنکا مدت پنج سال آن جوان را تعلیم داد و مدت پنج سال دیگر امپراطور و کشور را رهبری کرد. در این ده سال، به منظور بهبود اخلاق نرون و منظورهای دیگر، آثاری فراهم آورد که برخی نمودارهای پسندیدة فلسفة رواقی در آنها منعکس ساخت ـ در خشم، در اختصار حیات، در آرامش روان، در رحم، در زندگی خوش، در پایداری دانشمند، در سود، در باب الوهیت؛ این رسالات رسمی قدرت سنکا را به حد کمال نشان نمی دهد. این رساله ها نیز، مانند نمایشنامه های او، با نور مضمون می درخشند؛ اما این رسالات، که در صفحات پیاپی به صورت فوران مقطع از برابر چشم می گذرند، عاقبت ذهن را می فرسایند و لطف خود را از دست می دهند. مع الوصف، خوانندگان زمان سنکا این رسالات را با فواصل زمانی می خواندند و از آن شوخ طبعی نشاط آمیز که کوینتیلیانوس عبوس را ناخوش می آمد، یا از «آلوهای شکرین» و «وصله های ناجور»، که سلیقة کهنه پسند فرونتو را رنجه می داشت، کراهتی نداشتند. خوانندگان آن زمان لذتی می بردند که صدر اعظم چنان دوست داشتنی سخن می گفت و مانند شاگرد خود، نرون، آن قدر زحمت می کشید تا تمجید ایشان را تحصیل کند. مدت چندین سال سنکا سردستة نویسندگان و سیاستمداران و تاکنشانان ایتالیا بود.
میراث پدر را با به کار انداختن سرمایه، به نحوی که ظاهراً حداکثر استفاده را از مقام رسمی و اطلاعات خود می کرد، چند برابر ساخت. اگر سخن دیون را باور کنیم، سنکا پول را با چنان بهرة سنگینی به مردم شهرستانها وام می داد که وقتی تمام مطالبات خود را، که بالغ

بر 000’000’40 سسترس بود، از بریتانیا خواست، وحشت و طغیان برخاست. ثروت سنکا، آن طور که گفته اند، به 000’000’300 سسترس (000’000’30 دلار) بالغ شد. در سال 58 یک تن از دوستان سخن چین مسالینا به نام پوبلیوس سویلیوس علناً صدراعظم را مورد حمله قرار داد و او را چنین وصف کرد: «دورو، زناکار، و ظالم که تجمل را بد می داند و 500 میز غذاخوری از عاج و صنوبر دارد، ثروت خود را خوار می شمارد و شیرة مستعمرات را با رباخواری می مکد.» سنکا نیز، مانند قیصر، آنجا که می توانست ترتیب اعدام مخالفان خود را بدهد، به دادن جواب رد بسنده می کرد. در رسالة خود به عنوان در زندگی خوش اتهاماتی را که به وی نسبت داده بودند تکرار کرد، و در جواب گفت که دانشمند ملکف به فقر نیست: اگر ثروت از راه شرافتمندانه ای به او روی آور شود، دانشمند می تواند آن را در بر گیرد. اما دانشمند بایست بتواند در هر لحظه، بدون اندوه شدید، آن ثروت را رها کند. در ضمن این مدت، میان اثاث و اسباب ظریف خود همچون مرتاضان می زیست، روی تشکی خشن می خفت، فقط آب می نوشید، و چنان به امساک غذا می خورد که چون مرد، بدنش از کم غذایی نزار شده بود. نوشته بود: «وفور غذا هوش و فهم را تیره می کند و افراط در غذا روح را خفه می سازد.» اتهامات مربوط به بی نظمی روابط جنسی شاید در مورد دوران جوانی او صادق بوده است، اما همه می دانستند که نسبت به زنش همواره مهربان است. در حقیقت هیچ وقت نتوانست یقین کند که فلسفه را بیشتر دوست می دارد یا قدرت را، و خرد را بیشتر دوست می دارد یا لذت را، و هیچ وقت هم برایش مسلم نشد که آن دو با یکدیگر سازش ندارند. خود اعتراف داشت که دانشمند ناقصی است. «در مدح آن زندگی که باید داشته باشم، و نه آن زندگی که می گذرانم، اصرار دارم. آن زندگی را که باید در پیش گیرم از راه دور، آن هم خزان خزان دنبال می کنم.» ـ و این سخن دربارة کدام یک از ما صادق نیست؟ اگر در بیان این جمله که «رحم آن قدر که در خور شاه یا امپراطور است در خور هیچ کس نیست» صادق نباشد، لااقل این احساس را تقریباً مثل پورشیا1 خوب بیان می کند . نبردهای گلادیاتورها را که تا حد مرگ ادامه می یافت محکوم ساخت، و نرون آن را نهی کرد. بسیاری خرده گیریهایی را که از او می شد، با آنچه تاسیت «لطفی که با آن خرد می پراکند» خوانده است، خلع سلاح کرد. بیش از آنچه خود به کمال عمل می کرد، از کسی کمال نمی خواست.
چنانکه ذکر شد امپراطوری را خوب اداره می کرد و، با اغماض از بدترین جنایات نرون، سیاهة اعمال خود را لکه دار ساخت و «بسیاری از بدیها را می گذاشت انجام گیرد تا قدرت داشته باشد اندکی خوبی کند.» احساس خواری می کرد و آرزو داشت خود را از

1. در نمایشنامة «تاجر ونیزی»، اثر شکسپیر، از قهرمانان داستان است و همین مفهوم را، هنگامی که لباس وکالت مردانه در بر کرده و از آنتونیو دفاع می کند، به وجهی دلکش بر زبان می آورد. قیاس متن در حقیقت بین سنکا و شکسپیر به عمل آمده است. ـ م.

انقیاد امپراطور رها سازد. کاخ امپراطور را زندان غم انگیز غلامان می خواند. اندک اندک آرزو می کرد که کاش همة عمر را وقف مطالعة خرد کرده، از لابیرنت قدرت پرهیز کرده بود. گاه گاه با خرسندی توجه از سیاست را به کناری می نهاد، و در شصت سالگی همچون جوانی مشتاق به محضر درس فلسفة متروناکس حاضر می شد. در سال 62، که شصت و شش ساله بود، از نرون اجازه خواست تا از سمت تنزل یافتة خود در دولت استعفا دهد، اما نرون او را رها نکرد. پس از حریق عظیم سال 64، که نرون از تمامی امپراطوری خواست که به تجدید بنای رم کمک کنند، سنکا جزء اعظم ثروت خود را اهدا کرد. اندک اندک موفق شد که از دربار کناره گیرد، بیش از پیش در ویلاهایی که در کامپانیا داشت می زیست، و امیدوار بود که با عزلتی تقریباً راهبانه از توجه خود امپراطور و جاسوسان او بگریزد. مدتی، از بیم مسموم شدن با غذا، سیب جنگلی و آب جاری می خورد.
در چنین محیط وحشت و فراغتی بود که مطالعات خود را در باب علوم طبیعی به نام مسائل طبیعی و محبوبترین اثر خود مراسلات اخلاقی را تحریر کرد (63 – 65). این مراسلات عبارت بود از محاورات تصادفی دوستانه خطاب به دوست خود لوکیلیوس، فرماندار ثروتمند سیسیل و شاعر و فیلسوف اپیکوری بی پروا. در تمام ادبیات روم، جز چند کتاب نمی توان یافت که از این مساعی مؤدبانه در تلفیق فلسفة رواقی با حوایج یک میلیونر دلپذیرتر باشد. با همین مراسلات است که مقامه نویسی غیر رسمی آغاز شد، که وسیلة مورد علاقة پلوتارک، لوکیانوس، مونتنی، ولتر، بیکن، ادیسن، و ستیل گردید. خواندن این نامه ها معادل است با طرف مکاتبه بودن با مرد روشنفکر، بشری، و صاحب تحملی از اهل رم که زیر و روی ادبیات و کشورداری و فلسفه را از نزدیک دیده و شناخته است. این نامه ها چنان است که گویی شخص زنون با رأفت و ملایمت اپیکور و لطف افلاطون سخن می گوید. سنکا به واسطة بی توجهی در سبک نامه های خود از لوکیلیوس عذر می خواهد (و این سبک، با وجود عذرخواهی، لاتین دلپسندی است). «دلم می خواهد نامه هایم به تو درست همان طور باشد که اگر تو و من با هم نشسته بودیم یا راه می رفتیم، چنان گفتگو می کردیم.» باز می گوید: «این نامه را برای مردم نمی نویسم، بل برای تو می نویسم؛ هر یک از ما برای دیگری شنوندة کافی است» ـ هر چند آن سیاست پیشة کهنه کار بی گمان امیدوار بوده است که روزگاران آینده سخنان او را استراق سمع کند. تنگ نفس خود را با سرزندگی، اما بدون عجز و تمنای رحم، توصیف می کند. خوشمشربانه آن را «تمرین طرز مردن» با کشیدن «نفسهای آخرین» به مدت یک ساعت می خواند. در این هنگام شصت و هفت سال دارد، اما فقط بدناً: «ذهنی نیرومند و هشیار دارم که دربارة پیری با من اختلاف دارد و اعلام می کند که پیری دوران شکفتگی اوست.» از آن دلخوش است که عاقبت فرصتی به دست آورده است تا کتابهای خوبی را که مدتها مجبور بوده است به کناری بگذارد بخواند. ظاهراً در این هنگام اپیکور را از نو خوانده است، زیرا

اپیکور را با شدت و شوری نقل می کند که برای یک تن رواقی موجب اشکال است. از فرط فردگرایی و خودبینی کالیگولا و نرون و هزاران نفر دیگر وحشت می کند. آرزو می کند وزنه ای برای حفظ تعادل، در مقابل وسوسه هایی که اذهان آزاد شده را قبل از بلوغ اخلاقی بر هم می زند، تقدیم کند، و ظاهراً مصمم به نظر می رسد که اپیکوریان را با نقل قول از خود استاد، که نامش را ایشان به بدی کشاندند و اصولش را جرئت نکردند بفهمند، منکوب و مغلوب کند.
نخستین درس فلسفه آن است که نمی توانیم دربارة همه چیز بخرد باشیم، ما پاره هایی در بی نهایت و لحظاتی در ابدیت هستیم. چون چنین ذرات پاره پاره ای (انسان) بخواهند عالم وجود یا باری تعالی را توصیف کنند، باید سیارات را از خوشی بلرزانند. بنابراین، سنکا چندان کاری با مابعدالطبیعه یا الاهیات ندارد. از روی آثار سنکا می توان ثابت کرد که وی مردی موحد، مشرک، وحدت موجودی، ماده گرا، افلاطونی، وحدت گرا، و ثنوی بوده است. گاه خدا برای او شخصی است که همه را مراقب است، «افراد خوب را دوست دارد،» ادعیة ایشان را اجابت می کند، و با لطف الاهی به ایشان یاری می دهد. در جاهای دیگر، خدا علت اولی در سلسلة لاینقطع علل و معلول و نیروی غایی تقدیر است، «علتی تغییرناپذیر که امور بشری و الاهی را به نحوی متساوی به انجام می رساند ... افراد راضی را رهبری می کند و افراد ناراضی را با خود می کشد.» شک و تردید مشابهی تفهم او را دربارة روح تیره می سازد: می گوید روح دم مادی ظریفی است که به جسم جان می دهد، اما در ضمن «خدایی است که، همچون میهمانی، در قالب بشری» سکونت دارد. امیدوارانه از زندگی پس از مرگ، که در آن علم و عصمت کمال می پذیرد، سخن می گوید؛ و باز در جای دیگر نامیرایی را «رؤیای زیبا» می خواند. در حقیقت، سنکا هیچ وقت این موضوعات را به نتیجة پابرجا (یا عمومی) نرساند؛ دربارة این موضوعات با عدم ثبات محتاطانة سیاستمداری سخن می گوید که با همه کس موافق است. به نحوی بیش از حد توفیق آمیز به دروس خطابة پدرش گوش داده است، و هر جنبة موضوع را با فصاحتی غیر قابل مقاومت بیان می کند.
همان دودلیها فلسفة اخلاقی او را ضایع می کند و از طرف دیگر لطف می بخشد. بیش از آن رواقی است که بتواند اهل عمل باشد، و بیش از آن ملایمت دارد که بتواند رواقی باشد. در پیرامون خود با سقوط اخلاقیی مواجه است که بدن را می فرساید و روح را به پستی می کشاند، بی آنکه هیچ یک را اقناع کند. طمع و تجمل آرامش و سلامت را نابود کرده است، و قدرت انسان را فقط وحشی تواناتری ساخته است. چگونه می توان از این تهیج رسوا خود را رها ساخت؟
امروز در اپیکور خواندم: «اگر بخواهی از آزادی حقیقی بهره مند شوی، باید بندة فلسفه باشی.» آن کس که اطاعت فلسفه را بر گردن نهد، همان دم آزاده شده است. ... بدن

اگر یک بار علاج پذیرفت، باز هم درد می گیرد. اما ذهن همینکه علاج یافت، جاودانه خوب شده است. اکنون بگویم که غرضم از سلامت چیست: اگر ذهن قانع و مطمئن باشد، اگر بفهمد که آن چیزها که مردم آرزویش را دارند ـ تمام سودهایی که دنبالش می گردیم یا داده می شوند ـ نسبت به زندگی خوش اهمیتی ندارند ... قاعده ای به دست تو می دهم که به موجب آن خود و تحولات خود را بسنجی؛ در آن روز مالک الرقاب خود شده ای که درک کنی مردم کامیاب بدبخت ترین مردمند.
فلسفه علم خرد است، و خرد هنر زندگی. خوشبختی هدف است، اما طریق وصول به آن فضیلت است نه لذت. اندرزهای قدیم که مورد تمسخر واقع شده اند صحیحند، و مدام به وسیلة تجربه صحت آنها تصدیق می شود. با گذشت زمان، معلوم می شود که امانت و عدالت و تحمل و مهربانی ما را بیش از آن خوشبخت می کند که ممکن است از تعاقب لذت حاصل گردد. لذت خوب است، اما فقط آن موقع که با فضیلت تلفیق شده باشد. لذت نمی تواند هدف مرد خردمند باشد؛ آن که لذت را در زندگی هدف عالی خود قرار می دهد همچون سگی است که هر قطعه گوشتی را که به سویش پرتاب شود بقاپد و سپس، به جای آنکه از آن قطعه گوشت لذت برد، با پوزة باز در انتظار قطعة دیگر بماند.
اما خرد را چگونه می توان تحصیل کرد؟ با اعمال آن، به هر مقدار کم که ممکن باشد، در هر روز؛ با آزمایش رفتار آن روز در انتهای روز؛ با سختگیری نسبت به خطاهای خود و ملایمت نسبت به خطاهای دیگران؛ با نشست و برخاست با کسانی که در خرد و فضیلت از ما سرند؛ با قبول دانشمندی مورد قبول به عنوان مشاور و داور نامرئی خود. با خواندن آثار فیلسوفان کمک می شویم؛ نباید خلاصة داستانهای فلسفه را خواند، بلکه باید آثار اصلی را خواند؛ «و این امید را رها کن که بتوانی با خلاصه های فلاسفه خرد افراد برجسته را یکجا درک کنی.» «هر یک از این افراد ترا خوشبخت تر و سر سپرده تر از نزد خود باز خواهد گرداند، هیچ یک از آنان نخواهد گذاشت دست خالی باز گردی. ... آن کس که خود را به بزرگتری ایشان سپرده باشد چه خوشبختی و چه پیری بزرگوارانه ای در انتظار دارد!» به جای آنکه چندین کتاب بخوانی، کتابهای خوب را چند بار بخوان. آرام سفر کن، اما نه زیاده از حد. «روح نمی تواند در وحدت پخته شود، مگر آنکه کنجکاوی و سرگردانی خود را تحت انقیاد درآورده باشد.» «علامت مهم و درجة اول ذهن مرتب و منظم عبارت است از توانایی شخص در ماندن در یک جا و تحمل مصاحبت خود.» از جمع بپرهیز، «انسان در جمع ناجنستر از انسان تنهاست. اگر مجبور شدی در جمعیتی باشی، در آن صورت بیش از هر چیز باید در خود فرو روی.»
درس نهایی این رواقی تحقیر مرگ و انتخاب آن است. زندگی همواره نشاط آور نیست که در خور ادامه باشد. پس از تب نوبة زندگی، بهتر آن است که بخوابیم. «بدتر از کج خلقی در آستان آرامش چیست؟» اگر کسی زندگی را حزن آور بیابد و بتواند، بدون رساندن

صدمة شدید به دیگران، آن را رها کند، باید خود را آزاد ببیند که وقت و راه خود را برگزیند. سنکا چنان خودکشی را به لوکیلیوس پند می دهد که گویی وارث لوکیلیوس است:
یکی از دلایل اینکه نمی توانیم از زندگی شکایت کنیم همین است؛ کسی را علی رغم خود او نگاه نمی دارد. ... قبلا ورید خود را برای تقلیل وزن بریده ای. اگر قلب خود را سوراخ کنی، حاجت به زخم وسیع ندارد؛ نیشتری راه را به سوی آزادی خواهد گشود، و آرامش را می توان به بهای اندک ملالی خرید. ... 50 به هر سو بنگری، پایان غمها را خواهی دید. آن پرتگاه را می بینی؟ ـ سقوطی به سوی آزادی است. آن رودخانه را می بینی، یا آن برکه یا آن دریا را؟ ـ آزادی در اعماق آنهاست. ... اما اطالة کلام می دهم. مردی که نتواند نامه اش را پایان دهد چگونه می تواند به عمر خود خاتمه دهد؟ . .. و اما دربارة خودم، لوکیلیوس عزیزم، من عمر خود را کرده ام. جامم پر شده است. در انتظار مرگم. بدرود.
زندگی او را مأخوذ به قولش کرد. نرون یک تن تریبون را نزد او فرستاد تا به اتهام اینکه توطئه کرده بوده است تا پیسو را امپراطور کند جواب بدهد. سنکا جواب داد که دیگر به سیاست علاقه ای ندارد، و چیزی نمی خواهد جز آرامش و فرصت جهت پرستاری «مزاجی ضعیف و دیوانه». تریبون گزارش داد که «هیچ نشانة وحشت در او نبود، اثری از غم نداشت. ... کلمات و ظاهر او از وجدانی آسوده و مستقیم و استوار حکایت می کرد.» نرون گفت: «باز گرد و به او بگو بمیرد.» تاسیت می گوید: «سنکا پیام را با آرامش خاطر شنید.» زنش را در آغوش کشید و او را گفت که از شرافت وی در زندگی و دروس فلسفه آرامش بیابد. اما پاولینا حاضر نشد پس از او زنده بماند؛ چون اوردة سنکا را گشودند، پاولینا دستور داد که اوردة او را نیز بگشایند. سنکا منشی خواست و نامه ای در بدرود با مردم رم تقریر کرد. جرعه ای شوکران خواست، که بدو دادند، چنانکه گویی می خواست مانند سقراط بمیرد. چون طبیب وی را در حمام گرم نهاد تا دردش آرام شود، به خادمی که نزدیکتر بود آب پاشید و گفت: «شرابی نثار یوپیتر جانبخش»، و پس از عذاب بسیار درگذشت (سال 56). به فرمان نرون، پزشک ورید مچ پاولینا را بزور بست و از جریان خون او جلوگیری کرد. پاولینا چند سال پس از شوهر زنده بود، اما رنگپریدگی دایم او تصمیم سرسخت یک رواقی را به خاطر می آورد.
مرگ به سنکا شکوهی بخشید و باعث شد که یک نسل تظاهرات او و یکدست نبودن اقوال و اعمالش را فراموش کند. وی نیز، تمامی رواقیون، قدرت و ارزش احساس و علاقه را کمتر از آنچه بود به حساب آورد، در ارزش و قابلیت اتکای عقل زیاده روی کرد، و به طبیعتی که در خاک آن تمامی گلها از بد و نیک می روید بیش از آنچه باید اطمینان داشت. اما فلسفة رواقی را جنبة بشری داد. آن را از آسمان پایین آورد و در حد انسان قابل زندگی کرد و از آن هشتی وسیعی در راه مسیحیت ساخت. بدبینی او، محکوم ساختن سوء اخلاق زمان، پند او بر اینکه خشم را با مهر جواب دهند، و اشتغال فکری دایمی او به مرگ باعث شد

که ترتولیانوس1 او را «از خودمان» بخواند. و آوگوستینوس2 بگوید: «یک مسیحی بیش از این بتپرست چه می توانست بگوید.» سنکا مسیحی نبود، اما لااقل تقاضا داشت به کشتار و هرزگی خاتمه داده شود. مردم را به زندگی معقول و ساده دعوت می کرد و تمایز بین آزادگان و آزادشدگان و غلامان را به «القابی صرف، که زاییدة جاهطلبی یا اشتباه است،» تنزل داد. آن که بیش از هر کس از تعلیمات او بهره مند شد غلامی در دربار نرون به نام اپیکتتوس بود. نروا و ترایانوس تا حدی در قالب آثار او پرورده شدند و، با توجه به نمونة او، کشورداری خود را براساس وجدان و بشردوستی مستقر ساختند. در خاتمة دوران باستانی، و در تمام دورة قرون وسطی، سنکا محبوب ماند، و هنگامی که دورة رنسانس فرا رسید، پترارک3 او را پس از ویرژیل قرار داد و نثر خود را، با ارادت، از نثر سنکا تقلید کرد. برادرزن مونتنی آثار سنکا را به فرانسه ترجمه کرد، و خود مونتنی، همان قدر که سنکا از آثار اپیکور نقل می کرد، آثار سنکا را شاهد می آورد. امرسن مکرراً آثار سنکا را می خواند و خود سنکای امریکایی شد. در آثار سنکا، جز چند مورد، عقیده ای که خود مبتکر آن باشد دیده نمی شود، اما این نقص را می توان بخشید، چون در فلسفه تمامی حقایق قدیمند، و فقط اشتباه و خطا ابتکاری است. سنکا، با وجود تمامی خطاهای خود، بزرگترین فیلسوف روم و، لااقل در کتابهای خود، یکی از خردمندترین و مهربانترین مردان بود. پس از سیسرون، وی دوست داشتنی ترین دورویان تاریخ است.