گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل چهاردهم
.VIII - ستاتیوس و مارتیالیس


قسمت آخر این فصل مربوط به دو شاعری است که همزمان بودند، الطاف یک امپراطور و حامیان مشترکی را خواستار بودند، و با این وصف نامی از یکدیگر نمی بردند. یکی از آن دو مصفاترین و دیگری خشنترین شاعر در تاریخ امپراطوری روم بود. پوبلیوس پاپینیوس ستاتیوس پسر شاعر و معلم دستور زبانی از مردم ناپل بود. محیط و تربیت وی همه چیز را

به وی ارزانی داشت مگر پول و نبوغ. در میان جمع به لکنت می افتاد، تالارهای ضیافت را با بدیهه سرایی به عجب می آورد، و حماسه ای به نام حماسة تب را دربارة مخالفان هفتگانة تب انشا کرد. امروز این حماسه را نمی توان خواند، چون روانی ابیات آن، به واسطة اکثریت خدایان مرده و فراموش شده، از میان رفته است و ابیات لطیف آن خاصیت خواب آور شدیدی دارد؛ اما معاصران او آن را می پسندیدند. اهالی در تئاتر ناپل جمع می آمدند تا خواندن آن حماسه را توسط خود او بشنوند. آن شنوندگان استفادة شاعر از اساطیر قدیم را درک می کردند، لطافت احساس شاعر را می پسندیدند، و احساس می کردند که ابیات او از فرط روانی روی زبان می لغزد. داوران مسابقة شعر آلبان جایزة اول را به او دادند. مردان ثروتمند با او دوست شدند و یاریش کردند تا از فقر و مسکنت برهد. خود دومیتیانوس او را در «خانة فلاویوس» به شام دعوت کرد، و ستاتیوس جواب این دعوت را با این مدیحه داد که کاخ را آسمان و امپراطور را همچون خدا وصف کرد.
دلپذیرترین اشعار خود را در مجموعه ای به نام سیلوای، که قصاید متواضعانه در وصف طبیعت و مدایحی در ابیاتی خفیف و روان است، برای دومیتیانوس و سایر مشوقان و پدر و دوستان خود سرود. مع الوصف، در مسابقات کاپیتولینوسی، شاعر دیگری اول شد. ستارة بخت ستاتیوس در رم متلون افول کرد و او زن ناراضی خود را راضی کرد که با هم به وطن دوران طفولیت وی بروند. در ناپل حماسة دیگری را به نام حماسة اخیلس آغاز کرد و بعد ناگهان در سال 96، در سن سی و پنجسالگی، جوانمرگ شد. شاعر بزرگی نبود، اما در میان ادبیاتی که غالب اوقات نیشخند آمیز و مرارتبار بود، و در وسط جامعه ای که به نحوی بی سابقه فاسد و خشن شده بود، این شاعر بانگ مقبول مهربانی و لطف را سر داده است. اگر او نیز مانند مارتیالیس اشعار منافی اخلاق و عفت می سرود، مانند او مشهور می شد.
مارکوس والریوس مارتیالیس در سال 40 میلادی در شهر بیلبیلیس در اسپانیا متولد شد، در بیست و چهار سالگی به رم آمد، و از دوستی لوکانوس و سنکا برخوردار شد. کوینتیلیانوس او را اندرز داد که با امور قضایی پنیری قاتق نان خود کند. اما مارتیالیس ترجیح داد که گرسنگی بکشد و شعر بگوید. دوستانش ناگهان در آن توطئه که به سود پیسو چیده شده بود از میان رفتند، و کار مارتیالیس به جایی رسید که اشعار خود را به ثروتمندانی خطاب می کرد که ممکن بود، در ازای مضمونی، شامی به او بدهند. زیر طاق، در بنای سه طبقه ای، محتملا تنها زندگی می کرد؛ چون هر چند دو شعر را به نام زنی که عیال خود می نامد ساخته است، آن دو شعر چنان پلیدند که آن زن یا تصوری بوده است یا خانم رئیس.
آنچنانکه خود می گوید، اشعارش را در سراسر امپراطوری و حتی میان گوتها می خواندند. از اینکه به اندازة اسب مسابقه شهرت دارد، لذت می برد؛ اما چون می بیند ناشر از فروش کتابهای او ثروتی به هم رسانده است، در حالیکه وی خود یک غاز هم نستانده

است، دلگیر می شود. در لطیفه ای که ساخت، خود را تا آن حد حقیر نمود که به ایما گفت سخت محتاج قبایی است. پارتنیوس، غلام آزاد شده و ثروتمند امپراطور، قبایی برایش فرستاد؛ مارتیالیس جواب این انعام را در دو بند داد: در یکی از دو بند نوی لباس را یاد کرده، و در دیگری بی ارزشی آن را ستوده بود. با گذشت زمان، منعمان و مشوقان بذالتری یافت؛ یکی از ایشان مزرعه ای در نومنتوم به او بخشید، و هر طور بود مارتیالیس پولی تهیه کرد و خانة ساده ای بر تپة کویرینالیس خرید. پیاپی گماشتة سرخانة ثروتمندان شد، صبحها به ایشان خدمت می کرد، و گاه هدیه ای می گرفت. اما رسوایی وضع خود را احساس می کرد و ماتم گرفته بود که آن شجاعت را ندارد که بتواند، با قناعت، فقیر و در نتیجه آزاد باشد. از عهدة فقیر بودن برنمی آمد، چون بایست با آن طبقه از مردم می آمیخت که می توانستند به شعرا پاداشی عنایت کنند. باران مدح بود که بر سر دومیتیانوس می بارید، و اعلام کرد که اگر دومیتیانوس و یوپیتر هر دو در یک روز او را به ناهار دعوت کنند، دعوت خدا را نخواهد پذیرفت؛ با اینهمه امپراطور ستاتیوس را به وی مرجح می داشت. مارتیالیس نسبت به ستاتیوس، که جوانتر از او بود، حسد برد و گفت که لطیفة زنده به صد حماسة مرده می ارزد.
لطیفه گویی تا آن هنگام دربارة هر موضوع گذرایی استعاره ای دور از ذهن بود و گاه تقدیم نامچه ای، گاه تعارفی، و گاه کتیبة قبری می شد؛ اما مارتیالیس آن را در قالبی مختصرتر و برنده تر ریخت و نیش هجوگویی را هم بر آن افزود. اگر این 1561 لطیفه را در چند جلسه بخوانیم، به او ظلم کرده ایم. این لطیفه ها در طی سالها در دوازده کتاب منتشر شدند، و فرض بر آن بود که خواننده آنها را به مقدار کم و به صورت پیش غذا مصرف کند، نه به صورت غذای مفصل مجلس ضیافت. بیشتر آنها در زمان ما کم مایه و ناچیز به نظر می رسند؛ ابهام آنها محلی و موقت بود، و بیش از آن بستگی به زمان داشته اند که پایدار بمانند. مارتیالیس این لطیفه ها را زیاد جدی نگرفته است؛ خود نیز موافق است که تعداد مضمونهای بد بیش از مضمونهای خوب است، اما مجبور بوده است یک جلد را پر کند. استاد نظم است و تمامی بحور و کلیة فوت و فنهای شاعری را می داند، اما او نیز مغرورانه، مانند پترونیوس، استاد نثر، از معانی بیان می گریزد. اهمیتی برای زیورهای اساطیری که ادبیات زمان او را سنگین کرده بود قایل نیست، علاقة او به مرد و زن واقعی و زندگی روزمرة ایشان است و اینهمه را با ذوق و کینة توأم شرح می دهد. می گوید: «صفحات من مزة آدم می دهند.» از عهده اش ساخته است که اشرافی عبوس یا میلیونر خسیس، وکیل متظاهر یا خطیب مشهوری را «بکوبد»، اما ترجیح می دهد که از سرتراشها و پینه دوزها، دوره گردها، چابکسوارها، بندبازها، حراجیها، زندانیان، بدکاران، و روسپیان سخن بگوید. صحنه های این تمثالها یونان باستان نیست، بلکه در حمامها و تئاترها، کوچه ها، و سیرکها، خانه ها و اجاره نشینهای رم است. مارتیالیس ملک الشعرای مردم بیمقدار است.

به پول بیشتر از عشق علاقه دارد، و در مورد عشق هم غالب اوقات فقط در فکر یک جنس است. از احساس بری نیست، دربارة فرزند خردسال دوستی که تازه مرده است با لطف و مهربانی سخن می گوید، اما یک بیت حاکی از عاشقی در کتابهای او پیدا نمی شود، حتی از خشم بزرگوارانه هم خبری نیست. دربارة یک سلسله بوهای ناخوش ترانه می سراید و در آخر کار می گوید: «باسا، اینهمه بوهای گند را به بوی گند تو ترجیح می دهم.» یکی از معشوقه هایش را چنین وصف می کند:
گالا، گیسوی ترا در نقاط دوردست ساخته اند؛ شب، چون لباس ابریشمینت را می دوزی، دندانهایت را بیرون می آوری؛ درصد جعبة چوبی نگاهت می دارند، و چهر ه ات با خودت نمی خوابد؛ با ابرویی که بامداد برایت می آورند ابرو می اندازی. هیچ احترامی تو را به خاطر لاشة پوسیده ات، که دیگر می توانی متعلق به یکی از اجدادت بدانی، نمی جنباند.
با انتقامجویی نامردانه ای، از زنانی که او را نپذیرفته اند ذکر می کند؛ و با مهارت یک سپور، گل و لجن نکته پردازی خود را به سر و روی ایشان می بارد. تغزلات عاشقانة او خطاب به پسران است؛ از نشئة «بوسه های پسرک ظالم» دچار خلسه می شود. این یکی از اشعار اوست که مخاطب آن سابیدیوس است:
دیگر نمی خواهم ترا، سابیدیوس، دلیلش را نمی توانم گفت؛
تنها می توانم بگویم که ـ دیگر نمی خواهم ترا.1
حقیقت آن است که بسیارند کسانی که مارتیالیس دیگر نمی خواهد. این کسان را با نامهای مستعاری که از پشت آنها نام اصلی معلوم است، و با زبانی که امروز فقط بر دیوار مستراحهای عمومی می توان یافت، توصیف می کند. همان طور که ستاتیوس همواره نام دوستان خود را به نیکی یاد می کرد، مارتیالیس دشمنان خود را رسوا می کند. برخی از قربانیان او، با انتشار اشعاری پلیدتر از اشعار مارتیالیس، یا با حمله به افرادی که مارتیالیس علاقه داشت به خود جلبشان کند، مارتیالیس را قصاص می کردند. از این مضمونها و تمثیلها، که از لحاظ فنی بینقص هستند، شخص می تواند کتاب لغت کاملی را از اصطلاحات میزراه شناسی رایج در میکده ها تعبیه کند.
اما آثار خلاف اخلاق و عفت مارتیالیس زیاد بر او سنگینی نمی کند. این چیز است که مارتیالیس با عصر خود به شراکت دارد، و یک لحظه هم شک ندارد که دوشیزگان والاتبار،
---
1Non amo te, Sabidi, nec possum dicere quare ;Hoc tantump ossum dicere, non amo te

که در داربندهای کاخها نشسته اند، از آن گونه اشعار لذت می برند. می گوید: «لوکرتیا سرخ شد و کتاب مرا بر زمین نهاد، چون بروتوس آمده بود. بروتوس، گمشو؛ لوکرتیا کتاب را خواهد خواند.» هرزگی شاعرانة آن عصر این هرزه دراییها را مجاز کرده بود، مشروط بر آنکه وزن و نحوة بیان صحیح می بود. گاه مارتیالیس از لغزندگی خود به خود می بالد: «یک صفحه از آثار من نیست که از بلهوسی آکنده نباشد.» اما بیشتر اوقات از این امر خجل است، و از خواننϙǠتمنا دارد باور کند که زندگی او پاکیزه تر از شعرش بوده است.
عاقبت از کار ساختن تعارف و ناسزا به عنوان ممر معاش به تنگ آمد و اندک اندک دلش هوای زندگی آرامتر و به سلامت نزدیکتر و کشش زادگاه خود اسپانیا را می کرد. در این هنگام پنجاه و هفتساله بود، سری خاکستری و ریشی انبوه داشت، و به قول خود چنان سȘҙǠبود که هر کس به یک نگاه می دانست که وی نزدیکی رودخانة تاگوس به دنیا آمده است. دسته گل شاعرانه ای تقدیم پلینی کهین کرد و در ازا هدیه ای نقدی دریافت داشت کǠخرج سفر او را به بیلبیلیس تأمین می کرد. آن قصبه از او حسن استقبال کرد و اخلاق بدش را به حسن شهرتش بخشید؛ در آنجا مشوقینی ساده تر اما گشاده دست تر از رم یافت. زنی مهربان ویلایی محقر به او هدیه کرد، و مارتیالیس چند سال باقی عمر را در آن گذراند. پلینی در سال 101 می نویسد: «هم اکنون خبر مرگ مارتیالیس را شنیدم. این خبر مرا سخت غمناک ساخته است. مارتیالیس مردی شوخ طبع و گزنده و کوبنده بود، که در شعر خود عسل و نمک و، به اندازة هر چیز دیگر، اخلاص را می آمیخت.» اگر پلینی این مرد را دوست داشته است، حتماً آن مرد واجد فضیلتی نهانی بوده است