گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
خسرو نامه
رفتن خسرو بطبیبی بر بالین گلرخ


الا ای سبز طاوس مقدّس

ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس

زمین و آسمان گرد و بخارت

کواکب بر طبق بهر نثارت

دو عالم گرچه عالی مینمودست

دو چشمهای هستی تو بودست

چو عکس تست هر چیزی که هستند

چو فیض تست هر نقشی که بستند

زمانی نقش بندی سخن کن

چو نو داری سخن ترک کهن کن

سخن گفتن ز مردم یادگارست

خموشی بی زبانان را بکارست

بگو چون فکر دور اندیش داری

خموشی خود بسی در پیش داری

چنین گفت آن سخن سنج سخنران

کزو بهتر ندیدم من سخندان

که چون شه با سپاهان شد زخوزان

ز عشق گل دلی چون شمع سوزان

زگرد ره چو رفت و چهر گل دید

زچهر گل دلی پر مهر گل دید

چنان از یک نظر زیروز بر شد

که گفتی از دو گیتی بیخبر شد

چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد

گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد

ز خشم شه قصب از ماه برداشت

بیک زخم زبان صد آه برداشت

گه از مه دام مشگین بند میکند

گه از مرجان کنار قند میکند

گه از نرگس زمین چون لاله میکرد

گه از مژگان هواپرژاله میکرد

زمانی درد خان و مان گرفتش

زمانی عشق جانان جان گرفتش

چنان زان شاه گل بی برگ بودی

که گر،‌دیدیش بیم مرگ بودی

زمانی شاه را از در براندی

زمانی دایه را در یر بخواندی

زمانی پرده بر ماه اوفگندی

زمانی سنگ بر شاه اوفگندی

زمانی خاک ره بر فرق کردی

زمانی جامه در خون غرق کردی

نه دیده یک نفس بی آب بودش

نه در بستر زمانی خواب بودش

همه شب تا بروزش دیده تر بود

همه روزش ز شب تاریکتر بود

نه روز آسود تا شب از پگاهی

نه شب خفت از خروشش مرغ وماهی

چو برق از آتش دل تیز گشته

چو ابر از چشم، باران ریز گشته

ز چشمش بسترش جیحون گرفته

وزان جیحون جهانی خون گرفته

دلش چون دیگ جوشان بر همی شد

ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد

ز جزع تر گهر بر زرهمی ریخت

دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت

چو کردی یاد آن نارفته از یاد

برو میاوفتادی بانگ و فریاد

چو راندی بر زبان نام دلارام

برفتی از تنش دل وز دل آرام

نبودش خواب گر یک دم بخفتی

برو ماهی و مه ماتم گرفتی

چو اشک از چشم خون افشان براندی

ز اشکش بسترش طوفان براندی

اگر شب را خبر بودی ز سوزش

نبودی تا قیامت باز روزش

وگر خود صبح دیدی ماتم او

فرو رفتی دم صبح از غم او

وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش

چو اشکش سرنگون گشتی زرشکش

وگر دیدی شفق آن ناتوانیش

چو زر گشتی ز روی زعفرانیش

وگر ماه از غمش آگاه بودی

برآوردی ز خود ناگاه دودی

وگر خورشید دیدی سوز و دردش

ز زاری خرقه گشتی شعر زردش

وگر دیدی فلک خونخواری او

دلش خونین شدی از زاری او

وگر خود کوه آن اندوه دیدی

جهانی بر دل خود کوه دیدی

وگر دریاش دیدی در چنان درد

ازو برخاستی در یک زمان گرد

وگر دیدی دران اندوه میغش

نباریدی، مگر درد و دریغش

گهی سیلاب بست از چشم برخویش

گهی چون آتشی افتاد در خویش

گهی چون شمع سر پرتاب میتافت

گهی بس زار چون مهتاب میتافت

گهی بر بام میشد دست بر سر

گهی میرفت همچون حلقه بر در

گهی چون بلبلی در دام مانده

گهی بر درگهی بر بام مانده

گهی از بام راه در گرفتی

دگر ره راه بام از سر گرفتی

چو راه در گرفتی دل دو نیمش

سگان کوی بودندی ندیمش

زمانی با سگان انباز گشتی

نشستی ساعتی و باز گشتی

دگر ره سوی بام آوردی آهنگ

چو شب گشتی ز آه او شباهنگ

وگر شب خود شب مهتاب بودی

که داند کوچسان در تاب بودی

چو دیدی ماه، بی روی دلارام

بگردیدی بپهلو جملهٔ بام

نکردی بام را باران چنان تر

که کردی نرگسش در یک زمان تر

چگویم من که چون بود و چسان بود

ندانم تا چنان هرگز توان بود

ز بس کان ماه گرد بام و در گشت

همه شب مرغ و ماهی زو بسر گشت

ز بس کز آه سردش باد برخاست

ز مرغان هوا فریاد برخاست

ز بس کز آتش دل دم برافروخت

همه مرغان شب را بال وپر سوخت

چو گِرد بام ماندی پای در گل

دگر ره سوی درشد دست بر دل

زمانی پیش در در روی افتاد

زمانی باسگان در کوی افتاد

زمانی استخوان آورد سگ را

زمانی با سگان بنهاد رگ را

زمانی آب زد از چشم بر در

زمانی خاک ریخت از عشق بر سر

زمانی سر برهنه پای برخاک

بدست خویش بر تن جامه زد چاک

فغان از دایهٔ مسکین برآمد

تو گفتی جان از آن غمگین برآمد

کنیزی را بخواند و کار فرمود

بزودی بام و در مسمار فرمود

چنان درها بران دلبر فرو بست

که نتوانست بادی خوش بروجست

چو گل درمانده شد زدایه میخواست

که کارگل نگردد جز بمی راست

برفتش دایه و حالی میآورد

تنی چندش ز خوبان در پی آورد

نشست آن دلبر وشمعی ببربر

بدستی باده و دستی بسر بر

چو جامی نوش کردی آن شکربار

ز خون چشم پرکردی دگر بار

نکردی هیچ جام از باده خالی

که نه پر گشتی از بیجاده حالی

چو بودی نوبت خسرو دگر بار

نخوردی و بکردی سرنگونسار

چنین بودی چنین میخوردن او

زهی فریاد و زاری کردن او

جوانی بود و دلتنگی و پستی

فراق و اشتیاق و عشق و مستی

چو زد صد گونه دردش دست درهم

فرو شد گلرخ سرمست در غم

برآورد از جگر آهی چه آهی

که تا هفتم فلک بگشاد راهی

زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت

ز خون دل همه خون در تنم سوخت

چنان از آتش دل شد خروشان

که برهم سوخت سقف سبزپوشان

ز یک یک مژه چندان اشک بارم

که یاران را از آن در رشک آرم

همه شب در میان خون چشمم

بزاری غرقهٔ جیحون چشمم

همه روز از خروش دل نزارم

بسان نای و چون نی ناله دارم

همه روز از غم دل در خروشم

چو بحری آتشین در تفّ و جوشم

شبم را گر امید روز بودی

کجا چندین دلم در سوز بودی

چو درد من سری پیدا ندارد

شب یلدای من فردا ندارد

ز آهم آسمان هر شب چنان گشت

که گویی ابر شد و اتش فشان گشت

همی هرجا که برخیزد غباری

شود هر ذرّه از آهم شراری

چگویم من که آن سرگشته چون بود

که هر دم سوز جان او فزون بود

شبی خوابی عجب دید آن دل افروز

که میآید برش هرمز دگر روز

کبابش از دل زیر و زبر بود

شرابش از خم خون جگر بود

دران آتش بدانسان سخت میسوخت

که از تفش تو گویی تخت میسوخت

فغان میکرد کای دانای رازم

ز حد بگذشت سوز من، چه سازم

بآه سینهٔ شب زنده داران

بخون دیدهٔ پرهیزگاران

بدان آبی که از چشم گنه کار

فرو ریزد چو تنگش درکشد کار

بدان خاکی که زیر خون بودتر

که دارد کشتهٔ مظلوم در بر

بدان بادی که مرد دست کوتاه

برآرد از جگر وقت سحرگاه

بدان آتش که در وقت ندامت

بود در سینهٔ صاحب سلامت

بباد سرد از جان کریمان

بآب گرم از چشم یتیمان

بپیری پشت چون چوگان خمیده

تک گویش بسر میدان رسیده

بطفلی دیده پرنم، سینه پرتاب

بمرد تشنه چون گلبرگ سیراب

بدان زاری که پیر ناتوانی

فرو ریزد بسر، خاک جوانی

بدرد نوعروس روی برخاک

ز درد زه بداده جان غمناک

بمشتاقان اسرار حقیقت

بنقّادان بازار طریقت

بدان دل کو ز نو آشناماند

بدان جان کو ز آلایش جدا ماند

بحق پادشاهی تو بر تو

چگویم نیز میدانی دگر تو

که دستم گیر و فریادم رس آخر

بس آخر گوشمال من بس آخر

مرا از تنگنای دهر برهان

دلم زین غصه و زین قهر برهان

اگر روزی ز عالم شاد بودم

هزاران روز با فریاد بودم

نهایت نیست روز ماتمم را

سری پیدا نمیآید غمم را

ز زاری کردن آن ماهپاره

بزاری گشت گریان هر ستاره

بآخر چون ز حالی شد بحالی

نجاتش داد ازان غم حق تعالی

رسید آخر دعای او بجایی

برآمد بر هدف تیر دعایی

هزاران جان نثار صبحگاهی

که آید بر نشانه تیر آهی

چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند

عروس آسمان گوهر برافشاند

برآمد صبح همچو نار خندان

بزدیک خنده بر گردون گردان

بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم

گرفته در دهن ماسورهٔ سیم

چو یافت این طاق ازرق روشنایی

پدید آمد نشان آشنایی

درآمد هرمز عاشق ز در در

بدستان بسته دستاری بسر بر

سرای چون بهشتی دید پرنور

بهشتی از بهشتی روی پر حور

بپیش صفّه تختی بود از زر

مرصّع کرده او از پای تا سر

بپیش تخت در بستر فگنده

بر آن بستر گل تر سر فگنده

نشسته دایه بر بالین گلرخ

زبان بگشاده با گلرخ بپاسخ

که برنایی غریب اینجا فتادست

که در علم پزشکی اوستادست

تراگر قرض هرمز دارد این مرد

همه درمان تواند کردن این درد

چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد

دل خود زان نظر زیر و زبر کرد

جوانی دید دستاری بسر بر

کتانی همچو برگ گل ببر در

خطی در گرد خورشیدش کشیده

بشاهی خط ز جمشیدش رسیده

دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره

نهفته زیر لعلش سی ستاره

سر زلفش ز عنبر حلّه در بر

وزان هر موی را صد فتنه در سر

رخی کز برگ گل صد دایه بودش

مهی کز مشگ تر صد سایه بودش

نظر چون بر رخ گلفامش افتاد

چو برگی لرزه بر اندامش افتاد

بپیش خطّ او شد حلقه در گوش

درآمد خون او یکباره در جوش

ز دل آرام و از سر هوش او شد

اسیر چشمهٔ چون نوش او شد

چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند

چو حیرانی به هرمز در غلط ماند

بدل گفتا نمیدانم که او هست

که گلرخ شد بهشیاری ازو مست

چو کس نبود نظیرش او بود این

اگر او این بود نیکو بود این

بیا تا خاک او در دیده گیریم

چرا او را چنین دزدیده گیریم

دگر ره گفت ممکن نیست هرگز

که گل را باز بیند نیز هرمز

چو شد اندیشهٔ گل بی نهایت

ز بی صبری بجوش آمد بغایت

نهان بادایه گفت این ماه چهره

که دارد طلعتش از ماه بهره

نماند جز به هرمز بند بندش

نگه کن چهره و سرو بلندش

ندانم اوست یا ماننده اوست

که دل آزاد ازو چون بنده اوست

جوابش داد حالی دایه کای حور

بسی ماند بمردم مردم از دور

بکردار تو بیحاصل دلی نیست

چو خواهی کرد در آبم گلی نیست

نکو افتادت الحق عشقبازی

که از سر پردهٔ عشّاق سازی

مگر آن رنگرز لاف هنر زد

که چون رنگش خوش آمد ریش درزد

بگفت این و بگرمی کرد سردش

کزان گفتار گل دل درد کردش

نگه کرد از کنار چشم دایه

بران خورشید روی افگند سایه

چو هرمز را بدید او باز بشناخت

بر گل جای هرمز بازپرداخت

درآمد هرمز و از پای بنشست

گرفتش چون طبیبان نبض در دست

تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت

ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت

عجب کانجا جهان بر هم نمیزد

دلش میسوخت اما دم نمیزد

بفرمودش علاج و زود برخاست

چو آتش آمد و چون دود برخاست

چو هرمز شد برون گلرخ بزاری

ز نرگس ریخت باران بهاری

ز هرمز دل چنان در بندش افتاد

که آتش در همه پیوندش افتاد

همه روز و همه شب در فغان بود

دلش در آرزوی دلستان بود

همان روز و همان شب هرمز از غم

چو صبح آتش همی افروخت از دم

دران آتش چنان میسوخت جانش

که موج آتشین میزد زبانش

دو یار اندر برش بنشسته بودند

ز بیداری خسرو خسته بودند

بدو گفتند کاخر دل بخویش آر

خردمندی، خردمندیت پیش آر

چو در عقل و تمیز از مافزونی

چرا باید در این سودا زبونی

دل و عقل از پی این روز باید

صبوری در میان سوز باید

بدینسان بود آن شب تا بروز او

نمیآسود چون شمعی ز سوز او

چو خورشید از خم گردون درآمد

ز زیر چرخ سقلاطون برآمد

تو گفتی جامهٔ زر بفت میبافت

که بر چرخ فلک زررشته میتافت

بر گل رفت خسرو از پگاهی

که درگل از پگاهی به نگاهی

چو در دهلیز آن ایوان باستاد

دلش از اشک سیلابی فرستاد

نه روی آنکه بی دمساز گردد

نه برگ آنکه از گل باز گردد

بدل گفت آخر ای دل هوش میدار

دمی گر چشم داری گوش میدار

بآیین باش و سر در پیش افگن

نظر بر پشت پای خویش افگن

بگفت این و بدان دهلیز در رفت

بر آن سرو قدّ سیمبر رفت

چو هرمز را بدید آن ماهپاره

فرو بارید بر ماهش ستاره

گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد

گهی پنهان نظر دزدیده میکرد

بسی با دل دم از راه جدل زد

که هرمز را طبیبی در بدل زد

زمانی گفت هرگز هرمز او نیست

چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست

اگر او هرمز مدهوش بودی

کجا در پیش گل خاموش بودی

کسی پروانه گردد در خیالم

که آرد طاقت شمع جمالم

اگراو هرمز آشفته بودی

بیک یک موی رمزی گفته بودی

بسی ماند بهم مردم بمردم

چراغ شب بسی ماند بانجم

زمانی گفت بیشک جان من اوست

کدامین جان و دل جانان من اوست

گر از انجم شود گردون شکفته

کجا مه در میان گردد نهفته

یقین دانم که بیشک اوست این ماه

ولکین سوختست از رنج این راه

چو او پر سوخت دل در برازان سوخت

کدامین دل چه میگویم که جان سوخت

مرا باید که درد بیش بینم

که تا روی طبیب خویش بینم

در این دردی که دارم مرد من اوست

بهررویی طبیب درد من اوست

کنون این درد با او باز گویم

طبیبم اوست با او راز گویم

بآخر چون ز حد بگذشت سوزش

سیه‌تر شد ز صد شبگیر روزش

بزودی همچو تیری عقل او شد

کمان طاقتش از زه فرو شد

بدل گفت اینت زیبا دلربایی

طبیبست این پریوش یا بلایی

چه سازم تا شود با من هم آواز

چه سازم چون گشایم پیش او راز

ز رسوا گشتن خود می بترسم

اگر زین راز چیزی زو بپرسم

ز دست دل بلایی بیشم آمد

ز سر در پیش پایی پیشم آمد

چو جایی بود خالی و کسی نه

خصوصاً در میان دوری بسی نه

درین اندیشه چون آشفته حالی

درافگند از سر رمزی سؤالی

بدو گفت ای سبک پی از کجایی

که داری در دل ما آشنایی

خبر ده از نژاد خویش ما را

که آمد شبهتی در پیش ما را

لب هرمز ازان بت باز خندید

بشادی در رخ دمساز خندید

فسون هرمز خورشید تمثال

ازان یک خنده گل بشناخت در حال

بدو گفت ای جهان را نور از تو

بدوران چشم زخمی دور از تو

اگر تو هرمزی بر گوی حالت

ویا در خواب میبینم جمالت

خطی بر خونم آوردی دگر بار

منم سر بر خطت چشمی گهر بار

لب لعلت رگ جانم گرفتست

خط سبزت گریبانم گرفتست

درشتی کرد خط باروی نرمت

ز رویم آخر آید بو که شرمت

منم بی روی تو سالی، ز تیمار

نشسته روی آورده بدیوار

منم بی روی تو بر روی مانده

دلی پرخون تنی چون موی مانده

ز گل برکش مرا پای دل آخر

چو من کس را مکن سر درگل آخر

چو دل بربودی و جان نیز بردی

دلم خستی و بر جانم سپردی

بعنّابم چو کردی مغز خسته

ازان در پوست میخندی چو پسته

ز دست تو چو در دستت اسیرم

مکن گر دستگیری دستگیرم

زبان بگشاد هرمز کای سمن بوی

مشو با من درین معنی سخنگوی

تو میدانی ز مهرت بر چه سانم

ز مهرت چون مه نو ناتوانم

شدم آواره بی روی تو از روم

وز انجا اوفتادم سوی این بوم

هزاران حیله و تزویر کردم

که تا با تو سخن تقریر کردم

منم امروز همچون سایهیی خوار

چو سایه بر زمین افتادهیی زار

رهی پیشت بدان امید آید

که سایه از پی خورشید آید

چو وقت و جای نیست ای زندگانی

چگونه خواهم از تو مژدگانی

بدان ای ماه تا دلشاد گردی

ز بی اصلی من آزاد گردی

که من فرزند قیصر شاه رومم

ز رتبت سجده میآرد نجومم

چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش

یکایک شرح دادش قصهٔ خویش

چو گل بشنود کوشهزاد رومست

سپهر ملک و دریای علومست

لب گل شد چو گل خندان از آن کار

گرفت انگشت در دندان از آن کار

بهرمز گفت اکنون کار افتاد

که گل را بار دیگر خار افتاد

در آن گاهی که بودی باغبانی

نبودت پادشاهی بر جهانی

بمن آنگه نمیکردی نگاهی

نگاهی چون کنی در پادشاهی

چه میگویم کزین شادی چنانم

که در تن همچو گل بشکفت جانم

کرا بود آگهی کاین بیسر و پای

نهاده بود لایق پای بر جای

بحمداللّه که اکنون پادشایی

نیی مهمرد زاد روستایی

کنون آن رفت زین پس کار من ساز

ز راه مصلحت با خویشتن ساز

چنین مگذار بر بستر مرا زار

که در عالم ندارم جز ترا یار

طبیب من مکن از من تحاشی

خلاصم ده ازین صاحب فراشی

طبیبی باش و جای من بگردان

وزین موضع هوای من بگردان

ز دست افتادهام از جای برخیز

مرا زین شهر بگریزان و بگریز

تو دانی کز توام آواره گشته

چنین عاجز چنین بیچاره گشته

پدر از من زخان و مان برامد

ولیکن گل ز تو از جان برامد

بیکره فتنهها شد روشن از تو

پدر آواره از من شد من ازتو

کنون چیزی که حالی دلپذیرست

وصال امشبست و ناگزیرست

چو گردون بر زمین افگند سایه

بیاید در نهان پیش تو دایه

ترا درچادر و در موزه حالی

فرود آرد بدین ایوان عالی

مگر امشب دمی از ما براید

وزین شادی غمی از ما سراید

سخن با خط تو دیرینه دارم

وزان خط نسختی در سینه دارم

چو عهد عاشقی شد تازه از ما

ز صد تا صد رسید آوازه از ما

ز سر در تازه گردانیم عهدی

برآمیزیم با هم شیروشهدی

بماند آنجایگه تا نیم روز او

سخن میگفت پیش دلفروز او

ازان چندان بماند آن جایگه شاه

که معجون میسرشت از بهر آن ماه

کسی گر آمدی آنجا بکاری

روان کردی گلش همچون غباری

چو گل را تیر آمد بر نشانه

چو تیری گشت خسرو شه روانه

برون آمد ز ایوان پیش یاران

بگفت احوال خود با نامداران

چو یارانش سخن از شه شنودند

از آن پاسخ بسی شادی نمودند

چو طاس آتش گردون درافتاد

شفق ازحلق شب چون خون درافتاد

کبوتر خانه شکل هفت پایه

بیک ره مرغ شب بنهاد خایه

همه شب، همچو مرغان دانه میریخت

بگرد این کبوتر خانه میریخت

چو گیتی ماند از شب پای در قیر

بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر

بهرمز گفت برخیز و برون آی

بچادر در شو و در موزه کن پای

روان شو از پسم تا من هم آنگاه

بپیشت میبرم شمعی درین راه

بلی چون عشق در سر کارت آرد

ز جوشن سوی چادر یارت آرد

بآخر رفت و گشت آن شمع در راه

درآمد از در دزدیده ناگاه

چو هرمز در قفای او روان شد

بیک ساعت بنزد دلستان شد

برون آمد زچادر عاشق زار

درون خانه شد از صفّهٔ بار

چو چشم هر دو تن افتاد بر هم

بپیچیدند همچون مار در هم

درامد لشکر عشق از کمینگاه

فگند آن هر دو عاشق را بیک راه

سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش

فتادند از دل پرتف در آتش

تو گفتی آن دو ماه اوفتیده

دو ماهیاند بر آتش تپیده

چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست

گره کردند درهم زلف چون شست

بسی در داغ هجران بوده بودند

بکام دل دمی نغنوده بودند

چو از هم صبرشان پرسید حالی

جوانی بود و عشق و جای خالی

بیک ره هر دو لب بر هم نهادند

چو لب بر هم نشست از هم گشادند

شه از یاقوت گل شکّر همی خورد

گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد

چو شه زان لب برون شکّر گرفتی

گلش معشوق را در بر گرفتی

زهی خوشی که شه را بود آن شب

خوشی نبود کسی را لب بر آن لب

زمانی خنده زد بر لعل خندان

زمانی بر گرفت از لعل دندان

علم از کوه بر روی کمر زد

دو دست اندر کمر گاه شکر زد

چو گل دید آن چنان حالی زدلکش

برآورد از دم سرد ازدل آتش

بدو گفت ای سراز پیمان کشیده

مرا در محنت هجران کشیده

دگر ره چون برم در برگرفتی

ز سر در کار خود از سر گرفتی

بدستان دست پیچ آسمانی

ز دستت چون نهادم همچنانی

برو برخود ببند این درچه پیچی

که نگشاید ز من جز بوسه هیچی

کنار و بوسه دارم زود برخیز

بنقدی در کنار و بوسه آویز

اگر راضی نیی با من چه خفتی

برو دنبال زن بر ریگ و رفتی

سرم بار دگر زیر بغل گیر

ز سر در باز پایم درو حل گیر

چرا چون عود گرد پرده گردی

که شکّر یک تنه صد مرده خوردی

شکربارست لعلم در درستی

مکن دربارهٔ این پاره سستی

چرا ای دوست ناساز آمدی تو

ازین ره تشنه تر باز آمدی تو

ترش کردی مرا چون غوره امشب

که تا دریابی این ماشوره امشب

شدی در بسط و در قبضم گرفتی

طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی

تو طرّاری و نقد من درستست

زهی اقبال کاین سر کیسه چستست

چو دل طرّاری از روی تو دیدست

درست ر کنیم زو درکشیدست

شب تیرهست و تو بس ناجوانمرد

درستم با قراضه چون توان کرد

مده دُرد و چنین صافی بمنشین

شب تیره بصرّافی بمنشین

دل شه جوش زد ازناصبوری

که بود از دیرگاهش درد دوری

دو پای گل چنان پیچیدبرپای

که گفتی چار میخش کرده برجای

چنان پیچید گل بر خود بصد رنگ

که درگهواره طفل و اسب در تنگ

چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم

درآمد تا گشاید مهرش ازموم

کلید شاه ازان بر درج ره داشت

که یعنی این بران نتوان نگه داشت

گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه

که زیر این کمر کوهیست بر راه

زبان بگشاد خسرو کای جفاکار

ندیدم چون تو یاری ناوفادار

نیم زانها که آرم روی در پشت

که کار پشت و روی تو مرا کشت

چو در من پشت آوردی چنین خوار

زبان را چون برآرم من بدیدار

چو صدره از سر دیوار جستم

برون آور ازین دیوار پستم

مگر چون پاسبان بیدار گردم

همه شب گرد این دیوار گردم

ترا خود چون دهد دل بار آخر

مرا با روی در دیوار آخر

ندانم تا چه دیوت راهبر بود

مگر دیوار من کوتاه تر بود

چنین من سخت کوش از حیله سازی

تو این را سست میگیری ببازی

چه مرغی تو که چون پر برگشادی

مرا از پیش خود بر در نهادی

گهی از ناز بر جانم سپردی

گهی از دلبری جانم ببردی

نبازم غوره با عزمی دگر بار

گرم این غوره درنفشاری ای یار

مرا صفرا بکشت این غورهٔ‌تو

عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو

نیی افعی چرا ناسازی آخر

چرا این زهر میاندازی آخر

چو سنبل زهر دارد در میانه

تواند بود گل را ای یگانه

گلش گفت ای مرا چون جان گرامی

بنازم گر تو بر جانم خرامی

چو گل بس سخت سست افتاد بندیش

چه یازی سخت تر آخر ازین بیش

تو میدانی که چون در بندم از تو

بجان آمد دلم تا چندم از تو

دلم بردوش زد زین سوز جوشن

ندیدم یک شبت چون روز روشن

چو سر گردان شدم چون چرخ گردان

ز سر درباز، در پایم مگردان

نه با من عهد کردی روز اوّل

که مهر من بودمهری معطّل

ولی چون هر دو باهم عقد بندیم

ز چندین نسیه دل در نقد بندیم

کنون چون زار و بیمارم بدیدی

بزیر چوب پندارم کشیدی

خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش

مکن دل تاخوش ای آشوب تو خوش

چو تو از گل بدینسان خرده گیری

نکوتر آنکه گل را مرده گیری

ز درد گل دل خسرو چنان شد

که با همدم بهم همداستان شد

بگل گفت ای چراغ بوستانها

فروغ ماه رویت شمع جانها

زنخدانت ز گردون گوی برده

شب از زلف سیاهت بوی برده

جهانی جادو از بابل رسیده

ز چشمت یک بیک را دل رمیده

دل و جان خرقه و زلف تو چینی

دو گیتی حلقه و لعلت نگینی

مگیر از عاشق شوریده بر دست

که بدمستی عجب نبود ز سرمست

مکن با من که من بیمار زارم

که این جز از تو باور می ندارم

ببیماری چنین چالاک و چستی

چگونه بودهیی در تندرستی

مرا جانی و از جان نیز برتر

چه چیز ازجان به وزان چیز برتر

اگرچه خاک ره گشتم خجل وار

مگیر از من غباری سنگدل یار

اگرچه خواجه تاش خاص و عامم

بجان و دل غلامت را غلامم

بگفت این و بهم آن هر دو دلسوز

شدند از خام کاری بس دل افروز

سر تنگ شکر را باز کردند

شکر زان تنگ دست انداز کردند

چونی با شکّر و گل در کمر شد

لب شیرین گل چون نیشکر شد

گهی پشتی بروی یار میکرد

گهی غنجی برخ بر کار میکرد

گهی از وی بهای ناز میخواست

گهی از بوسه عذری باز میخواست

چو خورد آب حیات از لعل خندان

سکندر زد بسی دامن بدندان

بوقت فرصتی گل گشت خواهان

که شاه او را بدزدد از سپاهان

چو کار هر دو آمد با قراری

بخفتند آن دو تن یک لحظه باری

چو خوش درخواب رفتند آن دو دمساز

ندانم تا کجا شد آن همه ناز

چو شبدیز سپهر فتنه انگیز

سپیدی یافت از صبح بگه خیز

برامد صبح پرچین کرد ابرو

چو کرم پیله ز اطلس کرداکسو

چو روشن گشت آن ایوان عالی

درامد دایهٔ فرتوت حالی

ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را

مه رخشنده و سرو چمن را

چو شه را چشم خواب آلود مخمور

فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور

دگر ره چشم گل در خواب کردش

جگر پرخون و دل پرتاب کردش

بآخر پای را در موزه کرد او

ز لعلش یک شکر در یوزه کرد او

برون شد دایه با شمعی ز پیشش

وز انجا برد تا ایوان خویشش

چو شد روز دگر شاه سپاهان

بر گلرخ بیامد نیک خواهان

رخ گل را طراوت دید بسیار

لب گل را حلاوت دید بسیار

لبی میدید چون یاقوت خندان

خرد زان لب بمانده لب بدندان

رخی میدید خوبی را سزاوار

ازانرخ ماه کرده رخ بدیوار

چو ملک خوبرویی لایقش دید

بهرمویی هزاران عاشقش دید

ببر سیم و بلب قند و برخ ماه

چو شاه او را بدید از دست شد شاه

بگل گفت ای نگارستان خوبی

رخ خوبت گل بستان خوبی

ز رویت ماه سرگردان بمانده

گهی پیدا گهی پنهان بمانده

ز قدّت سرو با فریاد گشته

ز قدّ خویشتن آزاد گشته

ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده

ازان معنی بشوری بسته مانده

دو چشمت نیم مست بازگشته

مشعبد وار لعبت بازگشته

ز عشقت چند گردانی بخونم

چه میدانی که در عشق تو چونم

دلم تا کی بخون بنشیند آخر

بزن، تا مهره چون بنشیند آخر

چو شه را تو دُر شهوار دُرجی

مباش آخر کبوتروار، برجی

چنان آوردهیی در بند دامم

که نگشاد از تو جز خون از مشامم

چرا تو جان من ازتن ببردی

چوجان بردی و نام من نبردی

اگر بیماریت آمد بهانه

کنون بیماریت رفت ای یگانه

چو بس بیمار میدیدی تو خود را

زهی قربان که کردی چشم بد را

ترا بیماری ای بت سازگارست

که در بیماریت رخ چون نگارست

مرا عشق تو پیوسته چو ابرو

تو سر میتابی از من همچو گیسو

بغمزه میزنیم از چشم، زخمی

دلم را میبری از چشم زخمی

بچشم خود دلم را مست داری

که تو در مست کردن دست داری

چو دل پروانه شد در عکس رویت

جنون آوردم از زنجیر مویت

دلم تا در خم زنجیر دیدم

هوای زلف تو دلگیر دیدم

مکن ای ماه، تن در ده بکارم

که پرکردی ز خون دل کنارم

گرت از من برای آن ملالست

که تا ترک تو گویم، این محالست

گل از گفتار او فریاد در بست

که فریاد از تو ای بیدادگر مست

مرا از خان و مان آواره کردی

جهانی خلق را بیچاره کردی

بغارت درفگندی خان و مانم

کنون گردی ز سر در قصد جانم

بگفت این و برفت از هوش آن ماه

بماند از کار او مدهوش آن شاه

برخود خواند هرمز را از ایوان

ز بهر کار گل برساخت دیوان

بهرمز گفت آخر چارهیی ساز

مگر کاین زن شود با من هم آواز

شدم بیمار در تیمار این زن

مرا رایی بزن در کار این زن

زنا دانی خرد را خیره کردست

ز گریه چشم روشن تیره کردست

بزاری گاه میخوانم بخویشش

بخواری گاه میرانم ز پیشش

نه زاری سود میدارد نه خواری

من این دارم تو برگو تا چه داری

جوابش داد هرمز خوش جوابی

که گل با دل مگر خوردهست تابی

زخشم شاه ازان صفرا براندست

که دروی اندکی سودا نماندست

اگر خواهی که بازآید براهی

نپیوندی درو زین پس بماهی

مگر لختی دلش آرام گیرد

مزاج گرم او انجام گیرد

من اکنون هرچه باید ساخت سازم

وزین خدمت بگردون سرفرازم

چنان سازم که تا یک ماه دیگر

نداند جز بر شه راه دیگر

ز درد دل سوی درمانش آرم

بپیش شاه در فرمانش آرم

نگردم هیچ باز از خدمت تو

که بسیارست حق نعمت تو

خوش آمد شاه را گفتار هرمز

بدو داد آنچه نتوان داد هرگز

نچندان داد شاه او را زر و سیم

که داده بود کس در هفت اقلیم

چو یافت از شاه بسیاری مراعات

شهش گفتا دگر یابی مکافات

چنان بر چرخ سازم پایگاهت

که ماه آسمان بوسد کلاهت

هنرمند و خموش و پاک رایی

مبارک دستی و نیکو لقایی

اگر زر دارم وگر مال دارم

ترا دارم که رویت فال دارم

بگفت این و بصد انعام و اعزاز

فرستادش سوی ایوان خودباز