گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
دیوان عطار
خسرو نامه
 سپری شدن کار خسرو



چنین گفت او که کرد از وی روایت

کسی کو بود راوی حکایت

که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود

همیشه شادمان و کامران بود

نیاسود از سرود رود ونخجیر

نه از جام می و نز نغمهٔ زیر

بدینسان تا که شد بسیار سالش

نیامد هیچ نقصان در کمالش

وزان پس بد شبی اندر بر گل

بصد ناز و خوشی در بستر گل

دل بیناش خوابی سهمگین دید

که همچون بید از سهمش بلرزید

برون شد روز دیگر سوی نخجیر

مگر کز وی بگردد بد بتدبیر

شدند اندر رکاب وی خرامان

ز خویشان و ندیمان وغلامان

تنی صد را سواران گزیده

شکاری افگنان کار دیده

سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز

همی بردند مردان سر افراز

دوانیدند اندر دشت هر سو

یکایک در شکار مرغ و آهو

بیفگندند بسیاری شکاری

از آهو و ز کبک کوهساری

پدید آمد پی گوران بسیار

همی بردند زان پی ره بهنجار

فتادند از عقبشان در بیابان

بران اسپان چون دیوان شتابان

ازان گوران نیامد هیچ درپیش

بیفگندند چیزی از کم و بیش

بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز

بگشت از چرخ مهر گیتی افروز

ز تاب آفتاب و زخم گرما

شدند ازتشنگی حیران و شیدا

همی رفتند از هر سوی پویان

همه کوه و بیابان راه جویان

چو بسیاری زهر جانب برفتند

امید از جان شیرین برگرفتند

قضا را سبزهیی دیدند سیراب

دران جانب دوانیدند بشتاب

یکی چشمه بدانجا آبکی کم

زمین گردش گرفته اندکی نم

بگرد چشمه اندر حلقه کردند

از آن چشمه یکایک آب خوردند

بیاران گفت شاه نام بردار

که من امروز دیدم رنج بسیار

ندارم چشمهٔ خورشید را تاب

بباید خفت پیش چشمهٔ آب

چو شاه این گفت حالی بارگاهش

کشیدند و بگرد او سپاهش

بگرد چشمه فرش خسروی را

بیفگندند شاه منزوی را

درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت

بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت

ز بسخوشی که دل در خواب بودش

سپهر پیر خوابی دید زودش

چنان خوابیش دید وحیله آمیخت

که جانش برد و از خوابش نه انگیخت

قضا را افعیی هر روز در تاب

ز گرما آمدی تا چشمهٔ آب

بران نم ساعتی خفتی و بودی

چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی

بوقت خویش باز آمد دران روز

بدانجاخفته بد شاه دل افروز

چو شه درخواب بود و جای خالی

بزد بر شاه و خشکش کرد حالی

چو شه را کشت خاک تر برفت او

هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او

شهٔ دلداده جان در قهر مانده

لب چون نوش او پر زهر مانده

فلک چون گوی سرگردانش کرده

بجان آورده آنگه جانش برده

بداد از بیخودی جان بی ستوهی

بیک جو زهر مردی همچو کوهی

بیک ساعت چنان شد خسرو یل

که با صد ساله مرده شد مقابل

شکاری را، برون شد شه دریغا

شکار او شد چنین ناگه دریغا

همه عالم نه ماهست و نه میغست

ولی بحری پر از موج دریغست

اگر هر ذرّه را از هم کنی باز

دریغا یابیش انجام و آغاز

چو دارد هر که زاد او مرگ از پس

سخن زو چیست انّاللّه و بس

چو طفل از پرده عزم این جهان کرد

چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد

ازان در گریه آمد چون بزاد او

که اندر ماتم خویش اوفتاد او

چه گرمرغی دلارام اوفتادی

بسی بگری که در دام اوفتادی

چو زادن از برای مرگ آمد

کرا این زیستن پر برگ آمد

ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز

بدیگر دم نگردی زنده هرگز

چرا باشی ز عمری مانده در دام

که یک یک دم بباید مرد ناکام

ترا این زندگانی آشکاره

نهانی هست مرگ باره باره

برو عمری گزین زین به که داری

که آن بهتر که این مهمل گذاری

سرافشانان چو عیب عمر دیدند

شهادت لاجرم شاهد گزیدند

چه خواهی کرد در جایی که هرگز

کسی قادر نشد ناگشته عاجز

تو از بادی طلسمی کرده بر پای

کجا ماند طلسم از باد برجای

چرات ازعالم و از خویش بس نیست

که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست

دمی کز تو برامد آن نفس پاک

فرو شد روزت و دیگر کفی خاک

من و من چند گویی چند پیچی

که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی

منی خاکی تو من من گفتنت چیست

تو هیچی این همه آشفتنت چیست

من و من چند گویی کاین من تو

دمست و بس همان من دشمن تو

طلسمی کز دمی گرمست بر جای

چو آن دم سرد گشت افتاد از پای

چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ

مزن دم خویش را دان و دگر هیچ

ولیکن تا که ندهند آن دمت باز

خبر ندهد کسی زان عالمت باز

تو این دم مردخو کرده بنازی

بعادت میکنی کاری مجازی

قدم در نه درین دریای بی بن

که از تو نام ماند ناز میکن

جهان در فربهی و در گدازت

فراغت داد از آز و نیازت

جهان را از غم تو هیچ غم نیست

که از شادی تو شادیش کم نیست

اگر تو غم خوری گر شاد باشی

بیک نرخست تا آزاد باشی

اگر صد چون تو هر روزی بمیرد

زمین گردی، فلک سوزی نگیرد

منه بر گردن ای غافل بسی بار

که در گردن کنی خود را بسی کار

هزاران بار اگر برپشت گیری

چنانست آنکه بر انگشت گیری

چرا بر دست چندین پیچ داری

که بشمردی هزاران هیچ داری

که خواهد در حسابی باز ماندن

که آخر دست ازان باید فشاندن

زهر دستی حسابی یاد داری

ولی در دست آخر باد داری

بآخر چون نماز دیگری بود

نه شاه آمد نه خوابش را سری بود

سپه رفتند و شه در خواب دیدند

برِ او افعیی پرتاب دیدند

میان زهرشه را غرقه کرده

ز سر تا پای خود را حلقه کرده

تن شه تیره تر ازمشک گشته

چو کافوری ز سردی خشک گشته

چو دیدندش چنان یاران و خویشان

چگویم من که چون گشتند ایشان

ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند

بسنگ آن مار را در خون گرفتند

چه سود از افعیی در پیش کرده

که بود آن شوم کار خویش کرده

چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند

بسوی کشتهٔ خود باز گشتند

خبر بردند سوی پیر فرتوت

که خسرو کشته شد، بفرست تابوت

ز یار خویش گلرخ را خبر کن

جهانگیر جهان را پیش درکن

درین ماتم برانگیزان قیامت

که ننشیند چنین جایی ملامت

درامد قاصد ناخوش خبر زود

خبر بر گفت تا شه را خبر بود

برامد تند بادی بی سلامت

جهان پر شور شد همچون قیامت

جگر خون شد ازان بادی که برخاست

زهی زاری و فریادی که برخاست

خروشی در میان روم افتاد

که خسرو را شکاری شوم افتاد

چو دریا کشوری پرجوش میشد

کسی کان میشنید از هوش میشد

جهانگیر از پس قیصر برون رفت

کنون کار مصیبت بین که چون رفت

چو دیگر روز صبح افتاد بر راه

جهانی خلق گرد آمد بدرگاه

کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد

که جانان تو جان بادادگر کرد

چنین بود و چنین بنیوش حالش

دریغا خسرو و حسن و جمالش

بجه از جای و در پیش آر ره را

برون بر رخت کاوردند شه را

چگویم من که گل زین حال چون شد

در آتش اوفتاد و غرق خون شد

برون آمد ز در آن شمع خوبان

زنان دو دست برسر پای کوبان

پلاس افگنده بر سر روی خسته

کنب بر سر بجای موی بسته

بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده

ز پای افتاده بر سر خاک کرده

بریده موی عنبر بار از سر

فگنده جامهٔ زر کار از بر

زمین از اشک در طوفان گرفته

همه بازار ازو افغان گرفته

بناخن نقره نیلی فام کرده

بافسون تن چونیل خام کرده

نه دل در سینه و نه عقل بر جای

نه مقنع بر سر ونه کفش در پای

ز سوز دلبرش دل گشته بریان

جهانی خلق بر گل گشته گریان

ز حلقش تا فلک آواز میشد

بپیش کشتهٔ خود باز میشد

فغان برداشته گل تا بعیّوق

که عاشق زین به آید نزد معشوق

نماندم تا ز تو ماندم جدا من

کجا رفتی کجا جویم ترا من

چراکردی چنین قصد شکاری

که خود گشتی شکار روزگاری

چو گلرخ را بدینسان پای بستی

شدی ناگاه و کردی پیشدستی

منم از درد تو چون مار پیچان

تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان

نخواهم زنده بر روی زمین من

چگونه بینمت آخر چنین من

بدیدار پسر آن پیر فرتوت

برهنه پای میشد پیش تابوت

دریده پیرهن، خیل وحشم را

فگنده سر نگون چتر و علم را

هزاران اسپ یال و دم بریده

لگام و زین او از هم دریده

هزاران ماهرخ رخسار کنده

بمرجان روی چون گلنار کنده

همه خاک زمین بر سر نشسته

جهان در خاک و خاکستر نشسته

چو از دروازه پیدا گشت تابوت

روان شد بر زمین روم یاقوت

نه چندان خاک پاشیدند هر جای

که کس را هیچ خاکی ماند در پای

نه چندان اشک باریدند هر سوی

که خاکی ماند گل ناکرده در گوی

نه چندان سوز و زاری بود آن روز

که بتوان گفت درصد سال آن سوز

پی تابوت میشد گل چو مستان

گهی رخسار خستی گاه پستان

گهی سر بر سر تابوت میزد

گهی خاک آب چون یاقوت میزد

گهی خوش های هایی می برآورد

گهی آهی ز جایی می بر آورد

زمانی میفتاد از هوش میشد

زمانی با دلی پر جوش میشد

چنان فریاد میکرد از دل تنگ

که از زاریش خون میشد دل سنگ

ازان عهد وفایش یاد میکرد

چو چنگی هر رگش فریاد میکرد

کنیزان گرد او هنگامه کرده

ببر در از پلاسی جامه کرده

جهان گر تیره گردانی بماتم

ز فعل خود نه استد باز عالم

چو سوی قصر بردندش ز بیرون

تن او را فرو شستند از خون

بخوابانید گل بر تخت زرّینش

نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش

زمانی پرده از رویش گشادی

زمانی روی بر رویش نهادی

زمانی اشک بر رویش فشاندی

زمانی سیل بر رویش براندی

بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک

نهند از تخت زرّین در دل خاک

شبانروزی بران تختش رها کرد

چه گویم من که آن بیدل چها کرد

چه گر خسرو نهان شد زیر کافور

ولکین بد تن سیمینش پر نور

دو بادامش بپژمرد از لطیفی

چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی

دو لعل سبز پوش او بزودی

چو نیل خام شد از بس کبودی

سر زلفش که دام جان و دل بود

همی شد تا بریزد زیر گل زود

دهانش را که بودی چشمهٔ خور

بمحلوجش بیاگندند و کافور

بآخر چون کفن پوشید خسرو

گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو

شه روی زمین چون رویش این بود

کفن پوشید و شد زیر زمین زود

گل تر، پیرهن را نیلگون کرد

چو نیلوفر بافسون سر برون کرد

کبود از بهر آن پوشید آن ماه

که شد روزش سیه بی طلعت شاه

چو گلرخ در کبودی شد بزودی

ز خجلت ماه شد زیر کبودی

چو شد بر دخمه شه را گورخانه

مجاور گشت گل بر آستانه

بسی گفتند گل را، کم نشد سوز

برون نامد از آن گنبد شب و روز

فرو میریخت اشک از چشم نمناک

بمشک زلف میرفت از زمین خاک

چو در دل داشت گل زانگونه یاری

نبودش روز و شب جز گریه کاری

چو آن بیدل بزاری خون گرستی

ز صد ابر بهار افزون گرستی

هر اشکی کو در آن ماتم شمردی

ز دل بگداختی وز دم فسردی

شده یکبارگی بروی جهان تنگ

جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ

فغان میکرد و میگفت ای دل افروز

کجا جویم ترا در عالم امروز

چرا گل راز خود مهجور داری

ز نزدیکانت دامن دور داری

تهی چون بینم از تو تخت ای دوست

بمردم من ز مرگت سخت ای دوست

نخواهم جان شیرین در جوانی

ز مرگ تلخ تو ای زندگانی

بناخن سنگ کندن هست آسان

شکیبا بودن از روی تو نتوان

چوناخن گر ببرّندم سر از تن

براید زارزومندی سر از من

کجا رفتی بدین زودی نگارا

زهی حسرت دریغا رنج ما را

منم جانی و چندان شور دروی

که نتوان کرد چندین زور دروی

شبانروزی بوصلم غرقه بودی

که با من چون نگین در حلقه بودی

کنون از حلقه بیرونم نهادی

شدی در خاک و درخونم نهادی

بسی شب در غمم تا روز بودی

کنون چون شمع دل پرسوز بودی

دلم زین غم چو با نیرو بسوزد

یقین دانم که آتش زو بسوزد

توانم سوخت گردون را بیک آه

چنانک آتش بننشیند بیک ماه

ولی ترسم که گر آهی برآرم

گریز حلق را راهی برآرم

منم جانی و چندان شور دروی

که نتوان کرد چندان زور بروی

زهی محنت که در دل دارم ازتو

زهی حسرت که حاصل دارم از تو

ازین محنت و زین حسرت چگویم

فرو ماندم بصد حیرت چگویم

بآخر هم بدینسان بود آن ماه

توان بودن بدینسان از چنان شاه

نه نان خوردی و نه شب خواب کردی

بهر روزی یکی جلّاب خوردی

چنان گشت آن سمنبر از نزاری

که بروی خون گرستندی بزاری

جهانگیرش شدی هر دم برِ او

ببوسیدی ز پایش تا سرِ او

بسی خواهش بسی زاری بکردی

دلش دادی و دلداری بکردی

ولیکن گل نبردی هیچ فرمان

که نپذیرفت دردش هیچ درمان

بآخر چون برامد یک مه و نیم

فرو شد ماه آن خورشید اقلیم

بوقت صبحگاهی بود تنها

بدل میگفت با خسرو سخنها

ز حال او به جز حق را خبرنه

بدل دانا، زبانش کار گرنه

درامد آتشی از مغز جانش

روان شد سیل خون از دیدگانش

رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک

خروشی خوش برآورد از دل پاک

بزاری گفت ای خسرو من اینک

ندانم جان کجاست امّا تن اینک

کنون میآیمت گر می بخوانی

وگرنه میروم گر می برانی

هزاران جان پاک از سینهٔ من

فدای همدم دیرینهٔ من

مرا جان جهان چون از جهان رفت

ز شخص گل جهان نادیده جان رفت

بحمداللّه که ماندم از جهان باز

نهادم روی جانان را بجان باز

کنون جان میدهم از ناصبوری

که جان دادن بسی به کز تو دوری

بگفت این و بسر برد این جهان را

بصد زاری بجانان داد جان را

زبان او که شوری در شکر بست

بیکدم آن زبان را قفل بر بست

یکی خادم که خدمتگار بودش

بگردانید سوی قبله زودش

عنایت کرد حق تا از عنا رست

بیک ساعت زصد گونه بلارست

خداوند جهان فرمان بداده

دورخ بر خاک گلرخ جان بداده

درین بستان چو گل از خاک خیزد

ببادی تند هم بر خاک ریزد

گلی برخاک ریخت از جور ایّام

که به زان گل نبیند دور ایّام

چه خواهی دید ازین گردنده پرگار

که خواهی شد بدام او گرفتار

کزین گردنده پرگار سبک رو

نماند هیچکس نه گل نه خسرو

برامد تند بادی از کناری

ببرد آن هر دو تن را چون غباری

چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند

که ببریدند چو درهم رسیدند

چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند

بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند

چو چرخ پیر خونخواری ندیدم

بجز خون خوردنش کاری ندیدم

چو کژبازست با تو چرخ گردان

بنه رگ راست گردن را چو مردان

تو میباید که چندان پند گیری

ازان یک مرگ کز محنت بمیری

تو خود از غایت غفلت چنانی

که گر صد مرگ بینی هیچ دانی

چو بسیاری بلا در پیش داری

نیی عاقل که دل بر خویش داری

چو چندینی بلات از پیش و پس هست

عجب نبود اگر مرگت کند پست

عجب میآیدم گر می ندانی

که با چندین بلا چون زنده مانی

عجب کاریست کار آدمیزاد

که در کم بودگی و در کمی زاد

بدست خود سرشتندش بآغاز

بدست دیو دادند آخرش باز

زهی بیقدری او کز چنان دست

بدست دیو افتد غافل و مست

کسی کز دست دیوان سر افراز

بدست دوست نرسد عاقبت باز

ندانم تا بود فردا در آن سوز

بدین صورت که مردم هست امروز

دلا تو خفتهیی و هر زمانی

بدین وادی بی پایان چه مانی

فرو رفتند تا چون خواهد آمد

وزین وادی که بیرون خواهد آمد

چه دریاییست این دریای خونخوار

که کس در وی نمیآید پدیدار؟

بسی گردون بسر خواهد گذشتن

گذشتست و دگر خواهد گذشتن

بسی افلاک خواهد بود و تونه

تنت در خاک خواهد بود و تونه

اگر در زندگی در خاک و افلاک

توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک

وگر این هر دو بندت بسته دارد

ترا در ماتم پیوسته دارد

سعیدی، گر تو در افلاک مانی

شقی باشی اگر در خاک مانی

وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان

برستی از زمین و چرخ گردان

ازین بیغوله قصد آشیان کن

چه میباشی ز همّت نردبان کن

اگرچون جعفر طیار ازین دام

برون پرّی، شوی مرغی دلارام

چو جعفر این سفر گرهست رایت

بود بی دست و پایی دست و پایت

چو پروانه درین ره ترک جان کن

سفر بی پا و سر چون آسمان کن

چرا تو کشتهٔ نفس و هوایی

ذبیح الله شو گر مرد مایی

سه سدّ سخت دشوارست در راه

یکی نان و یکی مال و یکی جاه

چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد

گذشتن از دو کونش سهل باشد

اگر خواهی کزین دو بگذری پاک

ازین هر سه مشو آلوده در خاک

تنت مُرد و تودل در خویش داری

نداری برگ و ره در پیش داری

چرا ره را نسازی برگ راهی

که برگ ره نداری برگ کاهی

بمُردی گویی آن ساعت که زادی

شب آمد بر در آن بامدادی

گرفتار آمدی در بند تن تو

ز جان دادن بترس ای جان من تو

فلک از مرگ چندین میگریزد

زمین میتازدش تاخون بریزد

چوهستی لشکری کم گیر بنگاه

که آدم هست سر خیل تو در راه

بلشکر گاه آدم بر ره امروز

که گورستانست آن لشکرگه امروز

پشیمانی ندارد سود در خاک

چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک

تو در دنیا که جای رنج و بارست

اگر صد کار داری هیچ کارست

ترا چاهی قوی افتاده در راه

که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه

چو گنبد در درون چاه باشد

پس این گنبد چرا بر ماه باشد

ولی چون کار دنیا باژگونهست

چه میپرسی که این گنبد چگونهست

چو دارد چاه گنبد خاصه از دود

دمش باشد، فرو گیرد نفس زود

فلک دود و زمین گردو تو خیره

چگونه دم زنی با این دو تیره

دمت زان باد و آید بر سر راه

که دم دارد چو همدم نیست این چاه

گرت انصاف دادن نیست پیشه

تویی چاهی که دم داری همیشه

زهی چاهی نجس سر برفگنده

دمی آینده و دیگر شونده

درونی داری ای غافل برون گیر

دلی سرگشته و نفس زبون گیر

اگر بیرون نیایی زین درون تو

بگردی چون بخاک آیی بخون تو

زهی نفس عدو پرور کجایی

که بر یک جای صد جا مینمایی

زهر شاخی دگر داری بری نیز

برون کردی زهر روزن سری نیز

تو با این جمله طرّاری یقینست

که روی حق نبینی رویت اینست

اگر کفش کهن یا ژنده داری

وگر نانی بخاک افگنده داری

چراندهی برای حق بدرویش

یقین میدان که بستایند از آن بیش

مپزسودا مشو مطمع مپندار

که جوکاری و آرد گندمت بار

بمویی گر بدنیا بسته باشی

چو مردی در غم پیوسته باشی

وگرمویی نباشد کوه باشد

میندیش آنکه چون اندوه باشد

بآخر چون برآمد صبح خوش رو

نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو

چو گل را دم فرو شد صبح دم زد

سپیدی بر سواد شب رقم زد

چو در جنبش فتاد این آتشین صحن

فغان برخاست از مرغان خوش لحن

جهانگیر از پگاهی روز دیگر

بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر

میان خاک مادر را چنان دید

گلی را زردتر از زعفران دید

بپیش خاک خسرو جان بداده

بزاری درغم جانان فتاده

چو جان بی طلعت جانان خجل بود

بداد از شرم جان آن تنگدل زود

زنی را در وفا این بود کردار

تو چون اوباش اگرهستی وفادار

اگر یاری کنی باری چنین کن

عزیزان را وفاداری چنین کن

دگر ره ماتمی از سر گرفتند

دگرره بانگ و زاری درگرفتند

پسر میگفت کای مادر کجایی

چو دست من فرو بست این جدایی

چو آتش آمدی چون دود رفتی

بدیدار پدر بس زود رفتی

سبک رفتی چو بادی پیش خسرو

که احسنت ای وفادار سبک رو

بآخر سیمبر گل نیز چون باد

بزیر خاک شد کاین خاک خون باد

چو آمد خاک را آن گنج در خور

ز چندان رنج بودش خاک بر سر

گلی کز ناز از یک گرد بگریخت

کنون با خاک ره باهم برآمیخت