گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل نوزدهم
.V – فیلسوف امپراطور


رنان گفته است که آنتونینوس «اگر مارکوس آورلیوس را به جانشینی خود تعیین نکرده بود در شهرت به بهترین فرمانروا بودن رقیبی نمی داشت». گیبن گفت: «اگر از کسی دعوت

می شد که آن دورة خاص را در تاریخ جهان تعیین کند که اوضاع و احوال نوع بشر بیش از هر وقت قرین سعادت و خوشبختی بوده است، بدون تأمل آن دوره را نام می برد که میان به تخت نشستن نروا و مرگ مارکوس آورلیوس واقع است. دوران حکومت به هم پیوستة آن عده محتملا تنها دوره ای است در تاریخ که خوشبختی ملت بزرگی تنها هدف حکومت بود.»
مارکوس آنیوس وروس، در سال 121 در روم به دنیا آمد. اجداد او یک قرن پیش از سوکوبو در نزدیکی کوردووا آمده بودند. در آنجا ظاهراً درستی ایشان موجب شده بود که لقب «راست و درست» به ایشان داده شود. سه ماه پس از تولد پسر پدرش مرد، و او را به خانة پدر بزرگ توانگرش که در آن هنگام کنسول بود بردند. هادریانوس بسیار به آن خانه می رفت، نسبت به پسربچه علاقه پیدا کرد، و در او مایة شاهان را آشکار دید. کمتر اتفاق افتاده است که پسر بچه ای دورة جوانیش تا این حد خجسته باشد، یا خود چنان هوشیارانه قدرت بخت خوش خود را بداند. این پسر پنجاه سال بعد نوشت: «به خدایان مدیونم که چنان پدر بزرگ و مادر بزرگ خوب و چنان پدر و مادر خوب و خواهر خوب و معلمان خوب و خویشان و دوستان خوب، و تقریباً همه چیز خوب داشته ام.» زمانه با دادن زنی مشکوک و پسری نالایق به او تعادل را برقرار ساخت. کتاب تفکرات او فضایلی را برمی شمارد که این مردم داشتند و درسهایی را که وی خود در فروتنی و صبر و مردانگی و امساک و تقوا و نیکوکاری و «سادگی زندگی که بسیار از عادت اغنیا به دور است» از ایشان گرفته است ـ هر چند ثروت از همه طرف او را احاطه کرده بود.
هرگز پسری چنان با ابرام تربیت نشده است. در کودکی به خدمت معابد و کهنه منصوب بود؛ هر کلمه از نمازهای قدیمی و نامفهوم را از بر کرد؛ و هر چند فلسفه بعدها ایمان او را متزلزل ساخت، هرگز اجرای جدی مراسم اجباری قدیم را تقلیل نداد. مارکوس آورلیوس ورزشها و مسابقات، و حتی با تله گرفتن پرندگان و شکار را دوست می داشت، و کوششی هم مبذول شد که بدن او را هم مانند ذهن و شخصیت او تربیت کنند. اما هفده معلم در کودکی مانعی بزرگ به شمارند. چهار معلم دستور، چهار معلم معانی بیان، یک حقوقدان و هشت فیلسوف روح او را میان خود تقسیم کرده بودند. معروفترین این معلمان م. کورنلیوس فرونتو بود که معانی بیان به وی می آموخت. هر چند مارکوس او را دوست می داشت و تمامی انواع مهربانی شاگرد با عاطفه ای را که شاهزاده باشد نسبت بدو مبذول می کرد و نامه هایی که واجد لطف و صمیمیت بود با او رد و بدل می نمود، جوان به فن خطابه به عنوان هنر بیهوده و دور از شرافت پشت کرد و خود را به فلسفه سپرد.
از معلمان خود سپاسگزار است که منطق و علم احکام نجوم به او نیاموختند: از دیوگنتوس رواقی سپاسگزار است که او را از خرافات آزاد ساخت؛ از یونیوس روستیکوس

به خاطر آشنا ساختن او با اپیکتتوس؛ و از سکستوس خایرونیایی بابت آنکه بدو آموخت چگونه مطابق با طبیعت زندگی کند. از برادر خود، سوروس، از این بابت متشکر است که دربارة بروتوس، کاتوی اوتیکایی، تراسئا، و هلویدیوس برای او سخن گفته است. «از او این فکر را گرفتم که کشوری باید باشد که در آن یک قانون برای همه، نظم عمومی، حقوق مساوی، و آزادی نطق حاکم باشد، و این فکر را که حکومتی سلطنتی باید باشد که بیش از هر چیز به آزادی کسانی که بر آن حکومت می کند احترام بگذارد.» در اینجا آرمان رواقیون در مورد حکومت سلطنتی امپراطوری را تسخیر می کند. از ماکسیموس سپاسگزار است که به او «خویشتنداری، از چیزی وانخوردن، بشاشت در همة اوضاع و احوال، اختلاط صحیح مهربانی و وقار، و اجرای تکلیف بدون شکایت» را آموخت. آشکار است که سردستة فیلسوفان معاصر او کهنه ای بودند بیدین و نه اصحاب مابعدالطبیعه بدون توجه به زندگی. مارکوس ایشان را چنان جدی گرفته بود که تا مدتی ساختمان بدنی خود را، که طبیعتاً ضعیف بود، با سرسپردگی آمیخته به ریاضت تقریباً از میان برد. در دوازدهسالگی جامة صوف فیلسوفان را در بر کرد، روی اندکی کاه که بر کف اطاق می پاشید می خفت، و تا مدتها در مقابل التماس مادرش دایر بر اینکه روی تشک بخوابد مقاومت می کرد. پیش از آن که مرد شود رواقی بود. شکر می گزارد «که گل جوانی خود را حفظ کردم؛ خود را بر آن نداشتم که پیش از وقت مرد باشم، بل تا حدی مرد شدن را بیش از آنچه احتیاج داشتم به عقب انداختم . .. که هرگز مجبور نشدم دست از تجرد بکشم ... و بعدها، چون گاه دچار حملة عشق می شدم، بزودی علاج می یافتم.»
دو نفوذ او را از فلسفة حرفه ای و قدسیت حرفه ای منحرف ساخت. یکی توالی مقامات سیاسی کوچکی بود که به آنها منصوب می شد؛ در این مورد واقعپردازی مدیرانه، با ایدئالیسم جوان متفکر برخورد می کرد. نفوذ دیگر همنشینی او با آنتونینوس پیوس بود. از دیرپایی آنتونینوس پیوس شاکی نبود، بل زندگی خود را که ساده و عاری از خوشگذرانی و آمیخته به مطالعات فلسفی و تکالیف اداری بود ادامه می داد، در ضمن در کاخ زندگی می کرد و دورة کارآموزی مطول خود را می گذراند؛ و دیدن ارادت و درستی پدر خوانده اش در امر حکومت، در تحول و تکامل وی نفوذ نیرومندی داشت. نام آورلیوس، که ما او را با آن می شناسیم، نام قبیلة آنتونینوس بود که هم مارکوس و هم لوکیوس وقتی به پسری برگزیده شدند به عنوان نام خود پذیرفتند. لوکیوس مردی با نشاط، دنیوی، و در لذایذ زندگی کاردانی متین شد. هنگامی که در سال 146 پیوس همکاری برای تقسیم حکومت خواست، فقط مارکوس را تعیین کرد و امپراطوری عشق را به لوکیوس واگذاشت. پس از مرگ آنتونینوس، مارکوس تنها امپراطور شد. اما آرزوی هادریانوس را به خاطر داشت و بیدرنگ لوکیوس وروس را همکار کامل خود ساخت و دختر خود لوکیلا را به زنی به او داد. در ابتدای

حکومت خود، مانند خاتمة آن، خرد فیلسوفی که در او بود به واسطة مهربانی دچار لغزشهایی می شد. تقسیم حکومت سابقة بدی بود که بعدها در دوران وارث دیوکلتیانوس و قسطنطین قلمرو را تقسیم و تضعیف کرد.
مارکوس آورلیوس از سنا تقاضا کرد که به پیوس افتخارات الاهی اعطا کنند، یعنی او را خدا بنامند، و با سلیقة کامل معبدی را که پیوس برای زن خود ساخته بود به اتمام رساند و از نو آن را هم به آنتونینوس و هم به فاوستینا اهدا کرد.1 نسبت به سنا از هیچ گونه ادبی دریغ نکرد و از آن لذت می برد که می دید بسیاری از دوستان فیلسوف او به عضویت آن راه یافته بودند. تمامی ایتالیا و تمامی مستعمرات او را آرزوی افلاطون می خواندند که تحقق پذیرفته بود. فیلسوف سلطنت می کرد. اما مارکوس آورلیوس هیچ در فکر آن نبود که سعی کند مدینة فاضله ای به وجود آورد. وی نیز مانند آنتونینوس اهل احتیاط بود؛ تندروان در کاخ بزرگ نمی شوند. شاه فیلسوف بودن او جنبة رواقی داشت نه افلاطونی. خود را متذکر می ساخت که «هرگز امید مدار که جمهوری افلاطون را محقق سازی. به همان بسنده کن که تا حدی بشریت را بهبود بخشیده ای، و آن بهبود را مطلب کم اهمیتی مینگار. کیست که بتواند افکار مردم را تغییر دهد؟ و بدون تغییر احساسات جز عده ای غلام و دو روی مکره چه می توانی بسازی؟» دریافته بود که تمام مردم خواهان قدیس شدن نیستند؛ و با اندوه بسیار با دنیای فساد و تباهی و بدکاری می ساخت. «خدایان جاوید اعصار بیشمار رضا داده اند که بدون خشم آنهمه و آن گونه مردان بد را تحمل کنند و حتی با برکت احاطه نمایند؛ اما تو، که مدتی چنین کوتاه برای زندگی در پیش داری، به همین زودی خسته شده ای؟» مصمم شد که، به جای اتکا به قانون، خود سرمشق مردم شود. خود را در عمل خادم ملت ساخت؛ تمامی بار حکومت و دادگستری و حتی آن قسمت را که لوکیوس موافقت کرده بود بر عهده بگیرد اما از آن غفلت می کرد خود حمل می کرد. هیچ گونه تجملی را به خود راه نداد، با تمامی مردم با رفاقت ساده رفتار می کرد، و از بسیاری سهل الحصول بودن خود را فرسود. دولتمرد بزرگی نبود: بیش از اندازه اعتبار عمومی را به صورت هدیة نقدی به مردم و ارتش خرج می کرد، به هر یک از افراد پاسداران امپراطور 20,000 سسترس داد، تعداد کسانی را که می توانستند تقاضای غلة رایگان کنند افزود، مسابقات رزمی گران و متعدد به راه انداخت؛ و مبالغ هنگفتی از مالیاتهای پرداخت نشده و باج را پس داد ـ این بزرگواری سوابق متعدد داشت، اما در هنگامی که شورش یا جنگ به طور مشهود در چند مستعمره و مرزهای دور افتاده تهدید به شروع می کرد یا در شرف آن بود، این عمل عاقلانه نبود.

1. ده ستون یکپارچة کورنتی آن از بهترین بقایای فوروم است. رواق دست نخورده مانده و بست هر چند رویة مرمری آن کنده شده، به صورت کلیسای سان لورنتسو در میراندا باقی است.

مارکوس آورلیوس، با شدت، آن اصلاحات قانونی را که هادریانوس آغاز کرده بود دنبال کرد. تعداد روزهای کار محاکم را افزود و از طول محاکمه کاست. خود غالباً در سمت قاضی جلوس می کرد، نسبت به تخلفات بزرگ انعطاف ناپذیر، اما به طور کلی رحیم بود. حمایت قانونی برای اطفال تحت قیمومت نسبت به قیمهای نادرست، برای بدهکاران در برابر طلبکاران، و برای مستعمرات در برابر فرمانداران تمهید کرد. تجدید حیات انجمنهایی را که ممنوع شده بود آسان گرفت. آن انجمنهایی را که در درجة اول جامعه های دفن بودند قانونی ساخت. به آنان شخصیت حقوقی داد که بتوانند میراث ببرند، و صندوقی برای تدفین فقرا تأسیس کرد. کمک خرج دهقانان را برای ازدیاد نسل چنان توسعه داد که در تاریخ سابقه نداشت. پس از مرگ زنش محلی برای کمک به زنان جوان به وجود آورد؛ نقش برجستة زیبایی، آن دختران را که دور فاوستینای دوم جمع شده اند نشان می دهد، و او گندم در دامان آنها می ریزد. استحمام زن و مرد را با هم لغو کرد، پرداخت حقوق زیاده را به بازیگران و گلادیاتورها ممنوع ساخت، مخارجی را که شهرها بابت مسابقات رزمی می کردند مطابق با ثروت آن شهرها محدود کرد، در رزمهای قهرمانی گلادیاتورها به کار بردن سلاحهای کند را اجباری کرد، و تا حدی که آن رسم خونین اجازه می داد کاری کرد که مرگ را از میدان بازی خارج کند ـ مردم او را دوست داشتند اما قوانینش را دوست نداشتند. هنگامی که گلادیاتورها را برای جنگهای مارکومانها در ارتش نام نویسی می کرد و مردم با خشمی شوخگنانه بانگ می زدند : «دارد تفریح ما را از ما می گیرد؛ می خواهد ما را مجبور کند فیلسوف شویم.» روم آماده می شد که پارسا شود، اما کاملا آماده نبود.
از بخت بد او و صلح طولانی زمان هادریانوس و آنتونینوس بود که شورشیان در داخل و بربرها در خارج تشویق شدند. در سال 162 در بریتانیا شورش شد، قبیلة چاتی به گرمانیای روم هجوم آوردند، و پادشاه اشکانی بلاش سوم به روم اعلان جنگ داد. مارکوس آورلیوس سرکردگان توانایی را برای فرو نشاندن شورش شمال انتخاب کرد، اما کار عمده را که جنگیدن با پادشاه اشکانی بود به لوکیوس وروس واگذارد. لوکیوس قدمی از انطاکیه فراتر ننهاد. چون پانتئا در آنجا می زیست، و او زنی چنان زیبا و کامل بود که به نظر لوکیانوس کمال تمامی شاهکارهای مجسمه سازی در او جمع بود و، اضافه بر آن، صوتی سکرآور، انگشتانی لیرنواز، و ذهنی وقاد در ادبیات و فلسفه داشت. لوکیوس پانتئا را دید و، مانند گیلگمش، سن و سال خویش را از یاد برد. خود را به لذت و شکار و بالاخره هرزگی سپرد، در حالی که اشکانیان به داخل سوریه که وحشتزده بود تاختند. مارکورس آورلیوس هیچ گونه تفسیری از اعمال لوکیوس نکرد؛ اما برای آویدیوس کاسیوس، که پس از لوکیوس ارشد ارتش اعزامی بود، نقشه ای برای مصاف فرستاد که اهمیت نظامی آن به استعداد سرکرده کمک کرد، تا نه فقط اشکانیان را از بین النهرین باز گرداند، بل پرچمهای رومی را در سلوکیه

و تیسفون برافرازد. این بار این دو شهر را سوختند و با خاک یکسان کردند تا دیگر پایگاه لشکرکشی اشکانیان نشود. لوکیوس از انطاکیه به روم بازگشت و برای او مراسم پیروزی برپا شد که او بزرگوارانه اصرار کرد تا مارکوس در آن سهیم باشد.
لوکیوس فاتح نامرئی جنگ را همراه خود آورده بود ـ و آن طاعون بود. این بیماری نخست میان لشکریان آویدیوس در سلوکیة تسخیر شده پدیدار شده بود، آنگاه چنان بسرعت شایع شد که کاسیوس ارتش خود را به بین النهرین عقب نشاند، در حالی که اشکانیان از انتقام خدایان خود لذت می بردند. لشکریانی که عقب می نشستند بیماری را با خود به سوریه بردند.
لوکیوس چند تن از این سربازان را به روم برد تا در مراسم پیروزی حرکت کنند. این چند تن هر شهری را که از آن می گذشتند و هر ناحیة امپراطوری را که بعداً در آن مأمور شدند آلوده ساختند. مورخان قدیم بیشتر دربارة تلفات سخن گفته اند و کمتر دربارة ماهیت آن. طبق شرحی که داده اند، آن بیماری تیفوس محرقه یا احتمالا طاعون خیارکی بوده است. جالینوس آن را شبیه همان بیماریی می پنداشت که آتنیان دورة پریکلس را نابود کرد؛ در هر دو مورد، بثورات سیاه تقریباً تمامی بدن را پوشانده بود، بیمار به واسطة سرفة شدید بسختی می لرزید و «نفسش بوی گند می داد.» این بیماری بسرعت آسیای صغیر، مصر، یونان، ایتالیا، وگل را در نوشت؛ در عرض یک سال (166 ـ 167) تعداد تلفات آن بیش از تلفات جنگ بود. در روم 2000 نفر در مدت یک روز از آن مردند که بسیاری از طبقة آریستوکراسی نیز در بین آنها بودند. اجساد را دسته دسته از شهر بیرون می بردند. مارکوس آورلیوس، که در برابر این دشمن نامحسوس بیچاره شده بود، هر کار که از او ساخته بود برای تخفیف شر آن انجام داد، اما علم طب زمان او هیچ گونه راهنمایی نمی توانست به عمل آورد، و آن بیماری همه گیر دورة خود را طی کرد تا حدی که از ناقلان بیماری مصونیت به وجود آورد یا آنها را کشت. آثار آن بی نهایت بود. بسیاری از نقاط چنان عاری از سکنه شده بودند که به جنگل یا دشت تبدیل شدند. تولید مواد غذایی تقلیل یافت، حمل و نقل به هم خورد، و سیل مقادیر زیادی غلات را از میان برد. قحط و غلا جانشین طاعون شد. بشاشت و نشاطی که در آغاز حکومت مارکوس آورلیوس رواج داشت ناپدید شد. مردم دچار بدبینی بهت آمیز شده بودند، دسته دسته نزد خوانندگان عزایم و خادمان معابد می رفتند، با کندر و قربانی محرابها را پر می کردند، و تسلی خاطر را در تنها جایی که به ایشان عرضه می شد می جستند ـ و آن مذاهب جدید نامیرایی فردی و آرامش آسمانی بود.
در میان این اشکالات داخلی خبر آمد (سال 167) که طوایف کنارة دانوب ـ چاتی، کوادی، مارکومانها، یازیگها ـ از رودخانه عبور کرده، پادگان 20,000 نفرة رومی را در هم شکسته، و بلامانع در داکیا، رایتیا، پانونیا، و نوریکوم سرازیر شده بودند. در خبر گفته می شد که عده ای از ایشان از فراز آلپ گذشته، نیرویی را که به مقابلة ایشان فرستاده شده بود

شکست داده، آکویلیا (در نزدیکی ونیز) را محاصره کرده، ورونا را مورد تهدید قرار داده، و مزارع حاصلخیز شمال ایتالیا را بیحاصل گذارده اند. قبایل ژرمن هرگز تا آن هنگام با چنین اتحادی حرکت نکرده و روم را از نزدیک تهدید ننموده بودند. مارکوس آورلیوس با قاطعیتی شگفت انگیز دست به کار شد. لذایذ مطالعة فلسفه را به کناری نهاد و تصمیم گرفت در آنچه پیش بینی می کرد مهمترین جنگ روم از زمان هانیبال باشد وارد میدان شود. با به خدمت خواندن افراد پلیس، گلادیاتور، غلام، و راهزن و همچنین افراد مزدورهای بربر در لژیونهایی که بر اثر جنگ و طاعون خالی شده بود روم را متحیر ساخت. حتی خدایان را هم در اجرای منظور او به خدمت نظام بردند: به کهنة دینهای خارجی دستور داد که طبق مراسم مختلف خود برای روم قربانی کنند. خود آن قدر گاو در مذابح قربانی کرد که شوخی شایع کرد گاوهای نر پیامی برایش فرستادند؛ از مارکوس آورلیوس تقاضا کردند زیاده از حد فاتح نشود، «اگر فتح کنی، ما از دست رفته ایم». برای تهیة پول جنگ، بدون وضع مالیاتهای جدید، جالباسیها، و اشیای هنری و جواهرات کاخهای امپراطوری را در فوروم به حراج گذارد. اقدامات دفاعی دقیقی به عمل آورد ـ شهرهای مرزی را از گل تا کنارة دریای اژه محکم کرد، گردنه های منتهی به ایتالیا را بست، و به قبایل ژرمن و سکوتیا رشوه داد تا از عقب به مهاجمین حمله کنند. با کار مایه و شجاعتی که چون در مردی دشمن جنگ پدیدار شده بود بیشتر قابل تمجید بود، ارتش خود را چنان تعلیم داد که نیرویی انضباطی یافت و آن را در نبردی سخت که نقشة آن با مهارت سوق الجیشی کشیده شده بود رهبری کرد. محاصرین را از آکویلیا راند، و تا رودخانة دانوب دنبالشان کرد تا وقتی که تقریباً تمامشان اسیر شدند یا مردند.
متوجه بود که این عمل به خطر ژرمنها خاتمه نداده است. اما به این فکر که وضع تا مدتی امن است با همکاران خود به روم بازگشت. در راه، لوکیوس برا ثر سکته مرد و در شایعات، که مانند سیاست هیچ رگة رحمی ندارند، چنین رواج یافت که مارکوس آورلیوس او را مسموم ساخته است. از ژانویه تا سپتامبر 169، امپراطور از زحماتی که بدن ضعیف او را تا حد در هم شکستن فرسوده بود می آسود. از درد شکمی در عذاب بود که غالباً چنان او را دچار ضعف می کرد که صحبت هم نمی توانست بکند؛ آن درد را با کم خوردن، تا حد یک غذا در روز، تحت نظارت داشت. آنان که از وضع او و غذای او خبر داشتند از زحمات او در کاخ و در میدان جنگ تعجب می کردند، و فقط می توانستند بگویند آنچه را از حیث قوت کم دارد با نیروی اراده جبران می کند. در چند مورد، مشهورترین پزشک عصر ـ جالینوس پرگامومی ـ را احضار کرد و او را به واسطة معالجات بی تظاهری که می کرد ستود.
شاید دلسرد شدنهای پیاپی در امور داخلی با بحرانهای سیاسی و نظامی دست به یکی کرد و بیماری او را تشدید نمود، چنانکه در چهل و هشت سالگی پیر شده بود. زنش، فاوستینا، که چهرة زیبایش در پیکره های متعدد تا زمان ما باقی است، ممکن است از همبستر و هم غذا

بودن با فلسفة مجسم لذت نمی برده است.فاوستینا موجودی دلزنده بود که هوس زندگی خوشتری از آنچه طبع متین مارکوس آورلیوس می توانست نصیب او کند داشت. در شهر شایع بود که فاوستینا بیوفاست؛ بازیگران نمایش ساکت مارکوس آورلیوس را به صورت «ق ... ق» تقلید می کردند و حتی رقیبان او را نام می بردند. همچنانکه آنتونینوس دربارة فاوستینای مادر چیزی نگفت، مارکوس آورلیوس دربارة دختر سکوت کرد. در عوض فاسقان تصوری را به مقامات عالی رساند، نسبت به فاوستینا همه گونه محبت و ادب می کرد، چون مرد (175) او را به مقام خدایی رساند، و در تفکرات خود، خدایان را بابت «زنی چنان مطیع و مهربان» شکر گزارد. هیچ مدرکی در دست نیست که به موجب آن فاوستینا را محکوم کنیم. از چهار فرزندی که برای مارکوس آورلیوس آورد ـ و مارکوس آورلیوس با چنان محبتی ایشان را دوست می داشت که هنوز در نامه های او به فرونتو حرارت آن باقی است ـ یک دختر در کودکی مرد، دختری که زنده ماند به واسطة طرز زندگی شوهرش لوکیوس اندوهگین بود و بعد از مرگ او بیوه شد، و دو تای دیگر دو پسر توأمان بودند که در سال 161 به دنیا آمدند؛ یکی از آن دو در لحظة تولد در گذشت، دیگری را نام کومودوس بود. مردم شایعه پرداز جنجال دوست او را هدیة یک گلادیاتور به فاوستینا می خواندند، و کومودوس خود همة عمر را صرف آن کرد که این شایعه را به اثبات برساند. اما پسر، بچة زیبا و نیرومندی بود؛ مارکوس آورلیوس به نحو عجیبی شیفتة او بود، او را به طرزی به لشکرها معرفی کرد که دال بر تعیین جانشین بود، و بهترین معلمان روم را مأمور کرد که او را آمادة حکومت سازند. جوانک ترجیح می داد از روی جام پیکراتراشی کند، برقصد، بخواند، شکار برود، و شمشیربازی کند؛ نسبت به کتاب و دانشمند و فیلسوف اکراه قابل فهمی در او به وجود آمد، در عوض از مصاحبت گلادیاتورها و ورزشکاران لذت می برد، و بزودی در دروغگویی و ظلم و بدزبانی از همة اقران پیش افتاد. مارکوس آورلیوس آن قدر خوب و بزرگوار بود که او را تنبیه یا طرد نمی کرد؛ همچنان امید می ورزید که تعلیم و تربیت و مسئولیت کومودوس را به هوش خواهد آورد و از او شاهی خواهد ساخت. امپراطور بیکس و نزار، با ریش ژولیده و چشمهای خسته از دغدغه و بیخوابی، از چنان زن و فرزندی رو به کارهای خطیر حکومت و جنگ می آورد.
حملة اقوام اروپای مرکزی به مرز فقط لحظه ای متوقف شده بود. در این کوشش که به منظور ناتوان ساختن امپراطوری و آزاد کردن بربریت به عمل می آمد، صلح چیزی جز از خلع سلاح نبود. در سال 169 قوم چاتی به نواحی راین علیای روم حمله بردند. در سال 170 قوم چاوکی به بلژیک هجوم کردند، و قوای دیگری سارمیز گنوسا را محاصره کرد. قوم کوستوبوی از جبال بالکان گذشتند، وارد یونان شدند، و معبد اسرار را در الئوسیس در بیست و دو کیلومتری آتن غارت کردند؛ مورها از افریقا به اسپانیا حمله کردند، و قوم جدیدی به نام لومبارد نخستین

بار در کنارة راین پدیدار شد. با وجود شکست، وحشیان پر زاد و ولد نیرومندتر می شدند، و رومیان عقیم ضعیفتر. مارکوس آورلیوس متوجه شد که دیگر کار به جایی کشیده بود که جنگ تا حد اضمحلال بایست ادامه می یافت تا یک طرف طرف دیگر را نابود کند یا خود نابود شود. فقط فردی که به مفهوم رومی و رواقی وظیفه تربیت شده باشد ممکن بود آن طور کامل خود را از فیلسوف صوفی منش به سر کرده ای لایق و کامیاب تبدیل کند. اما فیلسوف همان فیلسوف ماند، جز آنکه زیر زره فرمانده قوی نهان بود. در بحبوحة جنگ دوم مارکومانها، (169 ـ 75) مارکوس آورلیوس در خیمة خود مقابل کوادی در کنارة رود گرانا1 کتاب کوچک تفکرات خود را نوشت که دنیا عمدتاً او را به واسطة همان کتاب به یاد دارد . با این نظر اجمالی به قدیسی فانی و جایز الخطا که دربارة مسائل اخلاق و سرنوشت می اندیشد، در حالی که سپاهی عظیم را در مبارزه ای هدایت می کند که سرنوشت امپراطوری روم متکی بدان است، یکی از تصاویر بسیار دقیقی را که زمان از مردان بزرگ خود حفظ کرده است می توان دید. هنگام روز سرمتها را تعقیب می کرد، و شب هنگام می توانست دربارة ایشان با همدردی بنویسد: «عنکبوت هنگامی که مگسی را می گیرد، می پندارد کاری بزرگ انجام داده است. همچنین است کسی که خرگوشی را گرفتار ساخته یا کسی که ... سرمتها را اسیر کرده است. ... آیا اینان همگی مانند هم دزد نیستند؟»
مع الوصف، با سرمتها، مارکومانها، یازیگها، و طایفة کوادی مدت شش سال طاقت فرسا جنگید، مغلوبشان کرد، و لشکریان خود را تا حدود بوهم پیش راند. ظاهراً قصد او آن بوده است که از جبال هرکونیا و کارپات به عنوان مرز جدید استفاده کند؛ اگر موفق شده بود، شاید تمدن روم می توانست زبان گرمانیا را، مانند گل، زبان لاتینی و میراث آن را کلاسیک کند. اما در اوج کامیابی از این خبر یکه خورد: آویدیوس کاسیوس پس از فرو نشاندن شورشی در مصر خود را امپراطور خوانده است. مارکوس آورلیوس بربرها را با صلح شتابزده ای به شگفت آورد، صرفاً بازیکه ای را به عرض شانزده کیلومتر در کنارة شمالی دانوب به قلمرو روم محلق ساخت و پادگانهای قوی در کنارة جنوبی گماشت. سربازان خود را احضار کرد و به ایشان گفت که اگر روم مایل باشد وی با مسرت تمام حاضر است جای خود را به آویدیوس واگذار کند، قول داد که آن طاغی را عفو کند، و با سپاه خود وارد آسیا شد تا با آویدیوس کاسیوس مصاف دهد. در خلال این مدت، سرجوخه ای کاسیوس را کشته بود و شورش فرو نشسته بود. مارکوس آورلیوس از آسیای صغیر و سوریه به اسکندریه رفت، در حالی که مانند قیصر اندوهگین بود که با کشته شدن کاسیوس، فرصت رحم از او ربوده شده بود. در سمورنا، اسکندریه، و آتن بدون مستحفظ در کوچه ها می گشت، ردای فیلسوفان در بر کرده به محضر درس بهترین معلمان

1. محتملا همان گران، از ریزابه های فرعی دانوب بوده است.

عصر می رفت، و به زبان یونانی با ایشان در مباحثات شرکت می کرد. در مدت اقامت خود در اسکندریه، در هر یک از چهار مکتب فلسفی ـ افلاطونی، مشایی، رواقی، و اپیکوری ـ کرسیهای استادی به وجود آورد.
در پاییز سال 176، پس از تقریباً هشت سال جنگ، مارکوس آورلیوس به روم رسید و، به عنوان نجات دهندة امپراطوری، مراسم پیروزی برایش برگزار کردند. امپراطور کومودوس را در پیروزی با خود شریک ساخت و او را، که در این هنگام پانزده ساله بود، در سلطنت همکار خود کرد. نخستین بار بود که در مدتی قریب به یک قرن اصل انتخاب امپراطور بعدی به کناری نهاده می شد و اصل وراثت از نو معمول می گردید. مارکوس آورلیوس می دانست که چه بلایی برای امپراطوری وعده می گیرد؛ آن بلا را در مقابل بلای عظیمتر که کومودوس و دوستانش در صورتی که از تاج و تخت محروم می ماند به جان روم می انداخت برگزید. دربارة مارکوس آورلیوس نباید با اطلاعاتی که از بعد او داریم داوری کنیم؛ روم نیز از نتایج آن عشق از پیش خبر نداشت. در روم طاعون خود به خود نابوده شده بود، و مردم بتدریج رو به خوشی می رفتند. پایتخت از آن جنگها صدمة چندانی ندیده بود؛ خرج جنگها با صرفه جویی قابل توجه و اندکی مالیات فوق العاده پرداخته شده بود، در مدتی که آتش جنگ در مرزها شعله ور بود، در داخل تجارت رونقی گرفت، و صدای پول از همه سو برخاست. روم به حد اعلای ترقی و امپراطوری به حد اعلای محبوبیت خود رسیده بود؛ تمامی مردم جهان او را در آن واحد سرباز و فرزانه و قدیس می خواندند.
اما این پیروزی مارکوس آورلیوس را نفریفت؛ می دانست که مسئلة ژرمنها حل نشده است. با یقین به اینکه از حملات بعدی فقط با سیاست مثبت توسعه دادن مرز تا کوههای بوهم می توان جلوگیری کرد، در سال 178 با کومودوس به جنگ سوم مارکومانها عزیمت کرد. پس از گذشتن از روی دانوب، مجدداً قوم کوادی را پس از لشکرکشی طولانی و سخت مغلوب کرد. مقاومتی باقی نماند، و مارکوس آورلیوس در شرف ملحق ساختن سرزمنیهای طوایف کوادی، مارکومانها، و سرمتها (تقریباً سرزمینهای بوهم و گالیسی دانوب علیا) به عنوان مستعمرات جدید بود که بیماری او را در خیمه اش در ویندوبونا (وین) از پا درآورد. چون دست مرگ را بر خود یافت، کومودوس را بر بالین خود خواند و او را برحذر کرد که سیاستی را که در شرف به نتیجه رسیدن بود دنبال کند و به آرزوی آوگوستوسی با پیش راندن مرز امپراطوری تا رود الب1 تحقق بخشد. سپس از خوردن و آشامیدن ابا کرد. روز ششم با آخرین نیرویی که برایش مانده بود. برخاست و کومودوس را به عنوان امپراطور جدید به

1. مومسن مورخ بی طرف می گوید: «صرفاً نباید قوت تصمیم و یکدندگی فرمانروا را بپذیریم، بل باید ضمناً اعتراف کنیم که آنچه را سیاست صحیح مقرر می داشت انجام داد.»

سپاه معرفی کرد. چون به خیمه بازگشت، سرش را با شمت پوشاند و اندکی بعد مرد. هنوز جسدش به روم نرسیده بود که مردم او را همچون خدایی پرستیدند که چند صباحی رضایت داده بود بر زمین زیست کند.