گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل بیست و سوم
.III – اپیکتتوس


اپیکتتوس حدود سال 50 میلادی در شهر هیراپولیس واقع در فروگیا به دنیا آمد. چون فرزند زن کنیزی بود، طبیعتاً خود او نیز برده بود. وی فرصت و امکان ناچیزی برای تحصیل داشت، زیرا دائماً از یک شهر و ارباب به شهر و ارباب دیگر دست به دست می شد، تا اینکه به تملک اپافرودیتوس، یک غلام آزاد شدة مقتدر دربار نرون، درآمد. اپیکتتوس ضعیف البنیه بود و ظاهراً بر اثر خشونت شدید یکی از اربابانش لنگ شده بود. با این وصف، هفتاد سال عمر طبیعی خود را کرد. اپافرودیتوس به او اجازه داد که در سر درس موسونیوس روفوس حضور یابد و بعدها هم او را آزاد ساخت. گویا سپس خود اپیکتتوس در رم درس می داده است، زیرا هنگامی که دومیتیانوس فلاسفه را تبعید کرد، این بردة سابق از جمله کسانی بود که گریختند. در نیکوپولیس متوطن شد و در آنجا درسهایش دانشجویانی از شهرهای مختلف را جلب کرد. یکی از این دانشجویان آریانوس، از اهالی نیکومدیا، بود که بعدها حاکم کاپادوکیا شد؛ او تعلیمات اپیکتتوس را، احتمالا از طریق تندنویسی، گردآورد و آنها را تحت عنوان «کپیه» منتشر ساخت. این مجموعه چیزی غیر از همان کتاب مباحث نیست که اکنون در فهرست بهترین کتابهای جهان است.1 اثر نامبرده یک رسالة رسمی کسل کننده نیست، بلکه نمونة کلاسیکی از بیان ساده و طنز صریح و خودمانی است، که با خلوص و صمیمیت روحی فروتن و مهربان، ولی در ضمن نیرومند و قاطع را می نمایاند. اپیکتتوس بی تبعیض متلکهایی بار خود و دیگران می کرد و به سبک ناهموار خویش می خندید. وقتی دموناکس، با شنیدن اینکه این کهنه مجرد به دیگران ازدواج را توصیه می کند، به طعنه از دختر خود او خواستگاری کرد، اپیکتتوس آزرده شد و گله ای نکرد؛ وی برای مجرد بودنش این عذر را می آورد که آموختن حکمت خود خدمتی است که کم از پس انداختن «دو سه بچة دماغ کوفته ای» نیست. اپیکتتوس در سالهای آخر عمرش زنی گرفت تا از طفلی که از سر راه برداشته بود

1. آریانوس بعداً یک «کتاب درس» مجمل از مفاد تدریسی اپیکتتوس هم منتشر کرد.

مواظبت کند. در این سالها دیگر شهرت او از مرزهای امپراطوری در گذشته بود، و هادریانوس او را از دوستان خویش می شمرد.
اپیکتتوس، که از این حیث و از جهات دیگر شبیه سقراط بود، آن قدرها به طبیعت و مابعدالطبیعه توجه نداشت که نظام اندیشة خاصی به وجود آورد؛ تنها اشتغال خاطر و تنها علاقة مفرط او زندگی شایسته بود. او می پرسد: «برای من چه تفاوتی می کند که تمام موجودات مرکب از ذرات (اتم) هستند ... یا از آتش و خاک؟ آیا همین قدر کافی نیست که انسان به ماهیت واقعی خیر و شر پی ببرد؟» فلسفه به معنای خواندن کتاب حکمت نیست، بلکه تربیت عملی نفس براساس حکمت است. اصل برای انسان این است که به زندگی و رفتارش چنان قالبی بدهد که خوشبختیش هرچه کمتر به چیزهای بیرونی بستگی داشته باشد. لازمة نیل به این غایت انزوا طلبی زاهدانه نیست؛ برعکس، جا دارد «لذت طلبان و اراذلی» را که اشخاص را به انجام خدمات عمومی بیعلاقه می سازند تقبیح کنیم. یک نیکمرد در کارهای مدنی شرکت می جوید؛ ولی با آرامش خاطر همة حوادث ناگوار سرنوشت از قبیل فقر، زیان و فقدان، محرومیت، تحقیر، رنج، بردگی، حبس، و مرگ را می پذیرد و می داند که چگونه «تحمل و عزت نفس داشته باشد.»
هرگز دربارة چیزی نگو «آن را از دست داده ام»، بلکه فقط بگو «آن را باز پس داده ام». فرزندت مرده است؟ نه، پس داده شده است. زنت مرده است؟ نه، بازپس داده شده است. «زمینم را از دستم درآورده اند.» بسیار خوب، آن نیز پس داده شده است. از آنجا که هر چیزی را خداوند به تو می دهد، آن را امانتی نزد خود بدان ... «افسوس! یک پایم می لنگد!» ای برده! آیا به سبب یک پای لنگ زمین و زمان را نفرین می کنی؟ مگر جز این است که همه چیز را مفت از کف خواهی داد؟ ... باید به تبعید بروم: کیست که مرا باز دارد از اینکه با لبخند و گشاده رویی حرکت کنم؟ ... «تو را به زندان خواهم افکند.» فقط بدن مرا زندانی می کنی. من که باید بمیرم. آیا باید نالان بمیرم؟ ... اینهاست درسهایی که فلسفه باید تکرار، و هر روز ثبت و عمل کند. ... کرسی خطابه و زندان هر دو مکان هستند، یکی بلند است و دیگری پست، ولی در این هر دو جا، هدف معنوی تو می تواند یکی باشد.
یک برده ممکن است روحاً آزاد باشد، مانند دیوجانس؛ یک زندانی ممکن است آزاد باشد، مانند سقراط؛ و یک امپراطورممکن است برده باشد، مانند نرون. حتی مرگ نیز در زندگی نیکمرد جز حادثه ای ناچیز نیست. نیکمرد اگر ببیند شر در جهان بر خیر بسیار می چربد، حتی می تواند خود به استقبال مرگ برود؛ و در هر حال مرگ را به عنوان جزئی از حکمت نهانی طبیعت با آرامش خواهد پذیرفت.
اگر دانه های گندم دارای احساس بودند، آیا بایستی دعا می کردند که هرگز درو نشوند؟ ... دلم می خواهد به این نکته پی ببری که عمر جاودان لغتی بیش نیست. ... کشتی غرق می شود. من چه باید بکنم؟ هر چه که بتوانم ... غرق می شوم بی آنکه بترسم. یا بلرزم، بی آنکه با خدا داد و فریاد کنم؛ چرا که می دانم هر چیزی که یک روز به دنیا می آید،

یک روز هم باید نابود شود. زیرا من جزیی از کل هستم، همچنانکه یک ساعت جزئی از یک روز است. باید که همچون ساعتی فرا رسم و همچون ساعتی نیز در گذرم ... خود را چون تک رشتة نخی بدان که از کل آن لباسی بافته خواهد شد. ... مخواه که هر چه پیش می آید مطابق میل و آرزوی تو باشد، بلکه هر چیزی را همانگونه که پیش می آید، پذیرا شو، و آنگاه است که آرامش خاطر خواهی یافت.
گرچه اپیکتتوس غالباً از طبیعت به عنوان یک نیروی فاقد شخصیت سخن می گوید، ولی بارها نیز به همین طبیعت شخصیت، قوة ممیزه، و عشق نسبت می دهد. جو مذهبی مسلط در زمان او، به فلسفة او گرمایی می بخشد و آن را به صورت زهدی آمیخته با تسلیم و رضا در می آورد که شبیه به زهد آن امپراطور رواقی است که چندی بعد آثار اپیکتتوس را خواند و افکارش را منعکس کرد. اپیکتتوس با فصاحتی دلپذیر از نظم پرشکوهی که بر زمان و مکان حاکم است، و شواهد دال بر نقشه دار و هدفدار بودن طبیعت سخن می گوید، و به آنجا می رساند که توضیح می دهد: «خداوند بعضی از جانوران را برای خورده شدن، برخی دیگر را برای خدمت به کشاورزی، و پاره ای را برای اینکه پنیر تولید کنند آفریده است.» به گمان او ذهن انسان خود چنان وسیلة شگفتی است که فقط خدایی آفریننده می توانسته است آن را به وجود آورد. در واقع چون ما قوة عاقله داریم، اجزای عقل کل هستیم. اگر می توانستیم نیاکانمان را تا آدم نخستین تعقیب کنیم، در می یافتیم که او را خداوند به وجود آورده است. پس خداوند به تمام معنی کلمه پدر همة ماست و همة مردم برادرند.
کسی که یک بار از روی فهم در ادارة جهان امعان نظر کرده، و دریافته باشد که بزرگترین و جامع ترین اجتماع، «سیستما»ی (منظومه، به معنی هماهنگ کنار هم بودن) انسانها و خداوند است، و تخمة اولیة همة اشیا و بویژه موجودات ناطق از جانب خداوند است، چنین کسی چرا نام خود را شارمند جهان ... چه می گویم، فرزند خداوند نگذارد؟ ... اگر آدمی می توانست از دل و جان بر این عقیده باشد ... به گمان من دیگر ممکن نبود در وجود خویش اندیشة ناشایست یا پست بپروراند. ... پس موقعی که غذا می خوری، خوب در نظر بگیر کیستی که غذا می خوری و که را غذا می دهی. وقتی که با زنی در یک جا ساکن می شوی، کیستی تویی که چنین کاری می کنی ... ای بدبخت تو خدا را همه جا در کنار خود داری و خود از آن بیخبری!
در قسمتی که گویی به قلم بولس حواری است، اپیکتتوس دانشجویان خود را ترغیب می کند که نه تنها ارادة خود را، از روی اعتماد و امید، تابع ارادة الاهی کنند، بلکه رسولان خدا در میان نوع بشر باشند:
خدا می گوید: «برو و به وجود من شهادت بده.» ... بیندیش چه والاست اینکه انسان بتواند بگوید: «خدا مرا به دنیا فرستاده است تا سرباز و شاهد او باشم، و به مردم بگویم که ترسها و غمهایشان بیهوده اند، که بر نیکمرد، چه زنده باشد و چه بمیرد، هیچ مصیبتی روی نتواند آورد. خدا مرا زمانی بدینجا می فرستد و زمانی به جای دیگر. مرا

با فقر و حبس به آزمون می کشد تا بتوانم گواه بهتری برایش در میان انسانها باشم. وقتی که چنین خدمتی به عهده دارم، دیگر برایم چه اهمیتی دارد که کجا هستم، یا همراهانم کیانند، یا درباره ام چه می گویند؟ نه؛ مگر نه این است که سراپای وجود من باید روی به سوی خدا، و قوانین و فرامین او داشته باشد؟»
اپیکتتوس خود نیز سرشار از ترس مذهبی و حقشناسی در برابر راز و شکوه اشیاست. ستایشی که او در آن دوران شرک برای آفریدگار می سراید صفحة برجسته ای در تاریخ مذهب است:
کدامین زبان را یارای ستایش از تمام آثار الاهی است؟ ... اگر ما را خردی بود، آیا جز ستایش خداوند، چه در جمع و چه در خلوت، و به جا آوردن شکر نعمتهایش کاری می کردیم؟ آیا نباید به گاه کشت و کار و خوردن سرود نیایش به درگاه خدا سر دهیم؟ ... برای چه؟ حال که اغلب شما کور شده اید، آیا نباید یک نفر باشد که این وظیفه را از سوی شما به عهده گیرد و، به نام همه، سرودی در ستایش خداوند سر دهد؟
اگرچه در این نوشته از بقای روح کلمه ای در میان نیست، و اگرچه دنبالة تمام این افکار به رواقیون و کلبیون برمی گردد، ولی در این صفحات شباهتهای بسیار با اندیشه های مسیحیت اولیه برمی خوریم. در واقع، اپیکتتوس گاهی از مسیحیت پیشتر می رود: بردگی را رد می کند، مجازات اعدام را زشت می شمارد، و می خواهد که جنایتکاران چون افراد بیمار در نظر گرفته شوند. توصیه می کند که انسان هر روز وجدان خود را بررسی کند و یک نوع قانون زرین اعلام می دارد: «آنچه بر خود نمی پسندی بر دیگری مپسند؛» و چنین می افزاید: «اگر به تو بگویند که کسی از تو بد گفته است، از خودت دفاع مکن، بلکه بگو: از عیبهای دیگرم اطلاع نداشت و گرنه فقط اینها را ذکر نمی کرد.» انسان را پند می دهد که در برابر بدی نیکی کند، و «وقتی دشنام شنید، فروتنی نماید»؛ گهگاه روزه بگیرد، و «از آنچه میل به آن دارد خودداری کند.» او گاهی از جسم با حالت تحقیر زاهدی گوشه نشین و متعصب سخن می گوید: «جسم از همة چیزها ناپسنده تر و پلیدتر است. ... شگفت آور است که چیزی را دوست داشته باشیم که هر روزه اینهمه خدمات عجیب در حقش می کنیم. این کیسه را پر و سپس خالی می کنیم، از این پر دردسرتر چیست؟» بعضی از نوشته های اپیکتتوس از زهد آوگوستینوسی و فصاحت نیومنی بهره دارد: «خداوندا، از این پس هر گونه که می خواهی با من رفتار کن. من با تو از یک روحم. من آن تو هستم. نمی خواهم از آنچه به نظر تو خوب است، معاف باشم. به هر کجا که می خواهی هدایتم کن و هر چه می خواهی بر من بپوشان»؛ و مانند حضرت عیسی، پیروان خود را دعوت می کند که غم فردا را نخورند:
اینکه خدا آفریننده، پدر: و نگاهبان ماست آیا برای حفظ ما از غم و اندوه و ترس کافی نیست؟ یکی می پرسد اگر هیچ نداشته باشم خوراک من چه می شود؟ در این صورت چه بگوییم از ... حیوانات که هر یک از آنها احتیاج خود را رفع می کند و نه فاقد غذای

مخصوص به خود و نه نقصان نوع زندگی متناسب با وضع خود است و با طبیعت هماهنگی دارد؟
شگفت نیست که مسیحیانی مانند یوحنای حواری زرین دهن و آوگوستینوس، اپیکتتوس را می ستودند، و کتاب درس او، با جرح و تعدیلی مختصر، به عنوان راهنمایی برای زندگی رهبانی برگزیده شد. که می داند، شاید اپیکتتوس، به شکلی از شکلها، سخنان حضرت عیسی را خوانده بود و بی آنکه بداند، به مسیحیت گرویده بود.