گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل بیست و سوم
.لوکیانوس و شکاکان


اما در این آخرین مرحلة فرهنگ هلنیستی، شکاکانی وجود داشتند که دوباره تمام شکهای پروتاگوراس را به میان کشیدند، و لوکیانوسی هم بود که با گستاخی آریستیپوس و لطف و جذابیت افلاطون ایمان و اعتقاد را به سخره می گرفت. مکتب پورهون نمرده بود. آینسیدموس کنوسوسی در اسکندریة قرن اول میلادی انکارهای او را، با مطرح ساختن «ده وجه» معروف خود یا تناقضات که معرفت را نامقدور می گردانند، از نوع علم کرده بود.1 در اواخر قرن دوم میلادی، سکستوس امپیریکوس، که محل و تاریخ زندگیش معلوم نیست، به فلسفه شکاکان، در چندین اثر نقد سلبی که فقط سه تای آنها باقی مانده است، صورتبندی نهاییش را داد. سکستوس همة جهان را دشمن خود تلقی می کند؛ فلاسفه را به گروههای گوناگون تقسیم می کند و هر دسته را یکی پس از دیگری سلاخی می کند. وی در نوشته هایش شدت و حدت لازمة یک جلاد، نظم و وضوح خاص فلسفه های باستان، شوخیهای طعنه آمیز گهگاهی، و سلاخی سهمگین منطق را دارد.
سکستوس می گوید در برابر هر برهان می توان یک برهان متخالف اقامه کرد؛ بنابراین در غایت امر هیچ چیز زایدتر از استدلال نیست. قیاس قطعی نخواهد بود، مگر اینکه بر یک استقرای کامل مبتنی باشد؛ ولی استقرای کامل هم محال است، زیرا هرگز نمی توانیم بدانیم چه

1. بعضی از این «ده وجه» بدین قرارند: (1) آلات حواس (مثلا چشم) در نزد حیوانهای مختلف، و حتی انسانهای مختلف، از حیث شکل و ساخت متفاوتند، و احتمالا تصویرهای مختلفی از جهان می دهند؛ چه می دانیم که کدام یک حقیقی است؟ (2) حواس فقط قسمتی از شیئی را منتقل می سازند ـ مثلا میزان محدودی از رنگها، اصوات، و بوها را؛ بدیهی است که در این صورت مفهومی که ما از اشیا داریم جزئی است و نمی توان به آن اعتماد کرد. (3) یک حس گاهی حس دیگر را نقض می کند. (4) وضع جسمی و روحی ما بر تصوراتمان تأثیر دارد: بیداری یا خواب، جوانی یا سالخوردگی، گرسنگی یا سیری، کینه یا عشق. (6) نمود شی ء به حسب وضع محیطش ـ روشنایی، هوا، گرما، سرما، رطوبت و غیره ـ تغییر می کند؛ کدام نمود «واقعی» است؟ (8) هیچ چیز فی نفسه یا بالانتزاع معلوم نیست، بلکه فقط در رابطه با چیز دیگر معلوم می شود. (10) اعتقادات فرد بستگی به آداب، مذهب، مؤسسات، و قوانینی دارد که انسان در میان آنها به دنیا آمده است؛ هیچ فردی نمی تواند عینی فکر کند.

موقع یک «مورد نقض» روی خواهد نمود. «علت» جز یک مقدم مألوف نیست (چنانکه هیوم نیز بعدها تکرار کرد)، و هر معرفتی نسبی است. به همین ترتیب هیچ خیر و شری هم عینی نیست؛ اخلاق از مرزی به مرز دیگر تغییر می کند، و فضیلت در هر عصر تعریفی دیگر دارد. همة براهین قرن نوزدهم علیه امکان دانستن اینکه خدا وجود دارد یا نه در این کتابها آمده است، همچنین کلیة تناقضاتی که میان رحمان و رحیم بودن قادر متعال و رنجهای موجود در این جهان است در آن انعکاس یافته است. ولی فلسفة لاادری سکستوس از همة لاادریون کاملتر است، زیرا او حتی به این هم قایل است که ما نمی توانیم بدانیم که نمی توانیم بدانیم. لاادری گری در او یک اصل اعتقادی است. اما او ما را دلداری می دهد که ما احتیاجی به یقین نداریم. احتمال برای مقاصد عملی کافی است و در مسائل فلسفی هم تعلیق قضاوت (آفاسیا، عدم اظهار نظر) به جای مشوب و مختل کردن ذهن، موجب نوعی صفای روحی (آتاراکیا) می شود. پس، حال که هیچ چیز مسلم و یقین نیست، بگذار قراردادها و اعتقادات زمان و مکان خود را بپذیریم و، با فروتنی، خدایان باستانی خویش را بپرستیم.
اگر لوکیانوس نافرزانگی می کرد و قضاوتهایش را به برچسبی مقید و محدود می کرد، در ردة شکاکان قرار می گرفت. مانند ولتر، که وی از هر جهت، حز داشتن حس ترحم شبیهش بود، فلسفه را چنان درخشان می نوشت که هیچ کس تصور نمی کرد او فلسفه می نویسد. لوکیانوس، گویی برای نشان دادن گسترش فرهنگ هلنیستی، در ساموسانا، در ایالت دورافتادة کوماگنه، متولد شد. خود می گوید: «من یک نفر سوری از کنار شط فرات هستم.» زبان مادریش سریانی و نژادش احتمالا سامی بود نخست شاگرد مجسمه ساز شد، ولی پس از چندی آن را ترک گفت تا علم بیان بیاموزد. پس از یک اقامت کوتاه مدت در انطاکیه و کارآموزی حقوق، به عنوان «محقق وابسته» به گردش پرداخت، و گذرانش از طریق ترتیب دادن جلسات درس و سخنرانی، به خصوص در روم و گل بود. سپس، در سال 165 میلادی در آتن مستقر شد. در سالهای بعد، مارکوس آورلیوس که در عین زاهد بودن تسامح نیز داشت، با سپردن مشاغل رسمی در مصر به این شکاک مخالف ادب و احترام، او را از فقر نجات داد. او در این سرزمین درگذشت، ولی تاریخ فوت او معلوم نیست.
هفتاد وشش اثر کوچک لوکیانوس از دستبرد زمان محفوظ مانده است. بیشتر این نوشته ها امروز نیز مانند هجده قرن پیش ـ هنگامی که وی آنها را برای دوستان و شنوندگانش می خواند ـ تازه و خواندنی هستند. همة شکلها را آزمایش کرد تا اینکه شیوة مکالمه یا دیالوگ را با قریحة خویش متناسب یافت. دیالوگهای هتایرای او آن قدر بی پرده بود که شنوندگان زیادی را به خود جلب کرد. ولی لااقل در نوشته هایش خدایان بیش از فواحش توجه او را به خود جلب کرده اند؛ وی از بدگویی دربارة خدایان خسته می شود. یکی از اشخاص نوشته های او به نام منیپوس می گوید: «هنگامی که کودک بودم، و قصه های هومر و هزیود را دربارة خدایان

ـ خدایان زناکار، دزد، پرخاشجو، آزمند، و دارای روابط نامشروع با محارم خود ـ می شنیدم، همه را کاملا طبیعی می یافتم و عمیقاً مجذوب می شدم. ولی همینکه به سن بلوغ رسیدم دیدم که قوانین با گفتار شعرا رسماً مغایرت دارند و زنا و دزدی را محکوم می کنند. «منیپوس که حیرت زده شده است برای یافتن توضیحی قانع کننده نزد فلاسفه می رود، ولی اینها چنان سرگرم رد کردن عقاید یکدیگر بوده اند که فقط بر سردرگمی او می افزایند. آنگاه برای خویش بال می سازد، به آسمانها می رود تا مطالب را خود بررسی کند. زئوس از او با بزرگمنشی پذیرایی می کند و به او رخصت می دهد که طرز کار اولمپ را ببیند. زئوس شخصاً به دعاهایی که از طریق «یک ردیف شکافهای درپوش دار نظیر درپوش چاه» به پیشگاهش می رسید، گوش می داد. ... «از میان کسانی که در دریا بودند برخی باد شمال و برخی دیگر باد جنوب می خواستند. برزگر باران و گازر آفتاب می خواست. ... زئوس مستأصل شده بود و نمی دانست کدام دعا را مستجاب کند؛ و یک مورد حقیقتاً آکادمیک تعلیق قضاوت را تجربه می کرد، و احتیاط و تعادلی شایستة شخص پورهون از خود نشان می داد.» خدای بزرگ بعضی از درخواستها را رد و برخی دیگر را اجابت می کند، آنگاه هوای آن روز را تنظیم می نماید: سکوتیا بارانی، یونان برفی، دریای آدریاتیک طوفانی، و «هزار بوشل تگرگ هم در کاپادوکیا.» زئوس از دست خدایان جدیدی که از خارجه آمده و نهانی داخل «پانتئون» او شده اند، کلافه است. فرمانی منتشر می سازد بدین مضمون: نظر به اینکه اولمپ را بیگانگانی تسخیر کرده اند که به چندین زبان تکلم می کنند و سبب گرانی شدید بهای آب کوثر شده اند، و نظر به اینکه خدایان کهن، این تنها خدایان حقیقی، جای خود را تنگ می بینند، کمیسیونی مرکب از هفت عضو مأمور می شود به شکایات رسیدگی کند. در رسالة دیگری به نام «زئوس تحت بازپرسی» یک فیلسوف اپیکوری از زئوس می پرسد که خدایان نیز تابع سرنوشت هستند یا نه؟ زئوس پاسخ می دهد: «بله، کاملا طبیعی است.» فیلسوف می پرسد: «در این صورت چرا بشر باید برای شما قربانی بدهد؟ و اگر سرنوشت بر خدایان و انسانها حاکم است، چرا ما مسئول اعمالمان هستیم؟ زئوس می گوید: «می بینم که تو با نژاد ملعون سوفسطاییان معاشرت کرده ای.» در نوشتة دیگر به نام «زئوس بازیگر تراژدی» خدا گرفته و کج خلق است، زیرا می بیند که در آتن جمعیت زیادی گرد آمده اند تا مناظرة میان دامیس اپیکوری منکر وجود خدایان و غمخواری آنان نسبت به بشر، و تیموکلس رواقی معترف به این مسئله را بشنوند. تیموکلس مغلوب می شود و می گریزد، و زئوس از آیندة خود بیمناک می گردد. ولی هرمس او را مطمئن می سازد: «هنوز معتقدان زیادی باقی هستند ـ اکثریت یونانیان، مردم عامی و عادی، و بربرها تا آخرین نفر.» این واقعیت که چنین نوشته ای سر لوکیانوس را به باد نداده است، یا نشانگر وجود تسامح در آن عصر است و یا حکایت از افول قدرت خدایان یونان دارد.
ولی لوکیانوس دربارة علم بیان و فلسفه نیز به همان اندازة مذهب کهن شک گرا بود . در

یکی از دیالوگهای مردگان، خارون به یک عالم علم بیان، که در قایق خود نشانده و به عالم دیگر می بردش، فرمان می دهد که «جملات طویل بی انتها، ضد حکمها، و عبارات وزینی را که برای خود پوشش قرار داده، به دور افکند»، و گرنه قایق حتماً غرق خواهد شد. در «هرموتیموس» یک دانشجو با شور و شوق دست به مطالعه در فلسفه می زند، به این امید که فلسفه چیزی به او خواهد داد که جانشین ایمان گردد؛ ولی از خودپسندی و آز استادانی که رقیب یکدیگر هستند سخت جا می خورد، و رد متقابل استدلالاتشان او را از نظر اخلاقی و معنوی بی تکیه گاه می گذارد؛ پس چنین نتیجه می گیرد: «همان گونه که از سگ هار احتراز می کنم، خود را از هر فیلسوفی دور نگاه خواهم داشت.» لوکیانوس خود فلسفه را چنین تعریف می کند: «آزمایشی است برای رسیدن به رفعتی که بتوان همة جهات را دید.» از چنین رفعتی، زندگی در نظرش یک آشفتگی مضحک، و رقص و آوازی مغشوش جلوه می کند که هر رقاص در آن به میل و ارادة خود حرکت می کند و فریاد می زند، «تا اینکه گردانندة تئاتر بازیگران را یکایک از صحنه بیرون می کند.» در «خارون» او تابلوی تیره ای از زندگی بشر به صورتی که چشمهایی فوق طبیعی از مکانی آسمانی می بینند، ترسیم می کند: مردم شخم می زنند، خود را خسته می کنند، با یکدیگر به مناقشه می پردازند، علیه یکدیگر اقامة دعوا می کنند، پول به ربا می دهند، فریب می دهند و فریب می خورند، و از پی زر و سیم و لذت می دوند؛ بالای سرشان، ابری از امیدها و ترسها، از دیوانگیها و کینه ها در حرکت است؛ بالاتر از این ابرها، الاهه های سرنوشت مشغول بافتن تارهای زندگی هر بشر هستند؛ فلان مرد، از تودة مردم بالاتر کشیده می شود، سپس با سر و صدا سقوط می کند، و پیک اجل هر کس را به نوبة خود می برد. خارون دو لشکر را در پلوپونز در حال نبرد با یکدیگر ملاحظه می کند؛ بانگ بر می آورد: «احمقها! نمی دانند که هر کدام اگر حتی پلوپونزی را به تمامی تسخیر کنند، باز سهمشان در آخر کار نیم وجب خاک بیشتر نخواهد بود.» لوکیانوس همانند طبیعت بیطرف است. اغنیا به سبب طمعشان و فقرا را به سبب حسدشان، فیلسوفان را به سبب مهمل بافیشان و خدایان را به دلیل عدم وجودشان به سخره می گیرد. سرانجام او نیز چون ولتر نتیجه می گیرد که منیپوس در عالم اسفل به تیرسیاس برمی خورد و از او می پرسد که بهترین زندگی کدام است؟ پیغمبر پیر پاسخ می دهد:
زندگی انسان معمولی بهترین و محتاطانه ترین انتخاب است. جنون غور در مابعدالطبیعه، و تفحص و پژوهش دربارة آغاز و انجام را کنار بگذار؛ تمام این منطق را ژاژخایی محض بدان، و فقط از پی یک هدف برو ـ اینکه چگونه کاری را که در دسترس توست انجام دهی، و چگونه راه خود را بی اضطراب و همیشه لبخند بر لب دنبال کنی.
اگر افکار یونان در دو قرن اول میلادی را جمع بندی کنیم، به رغم لوکیانوس به این نتیجه می رسیم که این افکار عمدتاً مذهبی است. مردم زمانی ایمان خود را به ایمان از دست

داده و روی به منطق آورده بودند؛ اکنون ایمان به منطق را از دست می دادند، و دوباره به سوی ایمان باز می گشتند. فلسفة یونان مدار خود را بدین نحو طی کرده بود: از خداشناسی بدوی خود که نقطة آغازش بود از طریق شکاکیت سوفسطاییان اولیه، الحاد ذیمقراطیس، نوازشهای سازشگرانة افلاطون، ناتورالیسم ارسطو، و وحدت وجود رواقیون سرانجام دوباره به رازوری و تسلیم و زهد رسیده بود. آکادمی از اسطوره های سودگرایانة بنیاد گزارش، پس از پیمودن مرحلة شکاکیت کارنئادس به اخلاص آمیخته به فضل پلوتارک رسیده بود؛ و بزودی در شهود آسمانی فلوطین (پلوتینوس) به اوج خود می رسید. دستاوردهای علمی که فیثاغورس به فراموشی سپرده شده بود، ولی تصور او را راجع به تناسخ حیاتی دیگر می یافت. فیثاغورسیان جدید، اسرار اعداد را می جستند، هر روز وجدان خود را بررسی می کردند، و دعا می کردند که پس از حداقل تناسخ ـ اگر لازم باشد از طریق برزخ ـ به وحدتی مسعود با خدا برسند.
فلسفة رواقی دیگر فلسفة آمیخته به غرور و بی اعتنایی آریستوکراتها نبود، و بیان غائیش را، که فصیحترین بیانش هم بود، در وجود یک برده یافته بود.1 آیین آن، مبنی بر اینکه سرانجام دنیا مشتعل و نابود می گردد، رد کردن هر گونه لذت جسمانی، تسلیم خاشعانه اش به مشیت ناپیدای الاهی، همه، راه را برای الاهیات و اصول اخلاقی مسیحیت آماده می ساخت. روحیة شرقی دژ اروپایی را تسخیر می کرد.

1. اشاره به همان اپیکتتوس است که کنیززاده بود