گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل بیست و هشتم
.II – برخورد عقاید


نظر به کثرت مراکز مسیحی نسبتاً مستقل و تابع سنن و محیطهای مختلف، شگفت انگیز می بود اگر آداب و رسوم و عقاید مختلف توسعه نمی یافت. بویژه در مسیحیت یونانی به سبب عادات مابعدالطبیعی و استدلالی روح یونانی ناچار بدعتهایی به وجود می آمد. آیین مسیح فقط در پرتو این بدعتها قابل فهم است، زیرا با آنکه بر آنها غلبه کرد، چیزی از رنگ و شکل آنها را به خود گرفت.
یک ایمان جماعات مذهبی پراکنده را متحد می ساخت: اینکه مسیح پسر خداست، برای استقرار ملکوت خویش در زمین باز می گردد، و همة معتقدان به او در روز داوری واپسین پاداش می یابند. ولی راجع به تاریخ رجعت او مسیحیان با هم اختلاف داشتند. وقتی نرون مرد و تیتوس هیکل را ویران ساخت، باز موقعی که هادریانوس اورشلیم را خراب کرد، بسیاری از مسیحیان از این مصیبتها همچون علایم رجعت مسیح استقبال کردند. هنگامی که، در پایان قرن دوم، آشفتگی امپراطوری را تهدید می کرد، ترتولیانوس و دیگران پایان جهان را قریب الوقوع پنداشتند. یک اسقف سوری اغنام الله خود را به بیابان برد تا در نیمة راه به مسیح بر بخورند، و یک اسقف پونتوس با اعلام اینکه مسیح در همان سال باز می گردد زندگانی پیروان خود را در هم ریخت. از این علایم خبری نشد، و مسیح پدیدار نگشت. مسیحیان عاقلتر در صدد برآمدند که با تفسیر تازه ای از تاریخ رجعت او یأس مردم را تسکین دهند. در نامه ای منتسب به برناباس آمده است که مسیح هزار سال دیگر خواهد آمد. اشخاص محتاط تر می گفتند وقتی خواهد آمد که «نسل» یا نژاد یهودیان بکلی از میان رفته باشد، یا هنگامی که «بشارت» برای همة مشرکان موعظه شده باشد: یا، به طوری که در انجیل یوحنا مسطور است، مسیح روح القدس یا فارقلیط را به جای خویش خواهد فرستاد. سرانجام ملکوت از زمین به آسمان و از زندگی ما به بهشتی آن سوی گور برده شد. حتی اعتقاد به هزار سال ـ یعنی

رجعت عیسی پس از هزار سال ـ از طرف کلیسا مذموم شمرده شد و بالاخره محکوم گشت. اعتقاد به بازگشت، مسیحیت را مستقر ساخته بود، امید به بهشت آن را حفظ کرد.1
پیروان مسیح، در سه قرن اول، جز در مبانی اساسی، صد گونه عقیده داشتند و بر حسب این عقاید تقسیم می شدند. ما اگر بکوشیم تنوعات باورهای مذهبی را که در صدد برآمدند کلیسای رو به توسعه را تسخیر کنند و توفیقی نیافتند، و کلیسا ناچار شد آنها را یکی پس از دیگری به عنوان ارتداد و بدعتی که مایة تلاشی کلیساست تقبیح کند بتفصیل باز گوییم، در مورد کارکرد تاریخ، که وظیفه اش روشن کردن حال به وسیلة گذشته است، به خطا رفته ایم. گنوستیسیسم ـ کسب معرفت («گنوسیس») خداگونه با وسایل و راههای رازورانه ـ کمتر جنبة رفض و ارتداد داشت و بیشتر رقیب مسیحیت به شمار می رفت. این جنبش پیش از مسیحیت وجود داشت و نظریه های مربوط به «سوتر» یعنی منجی را، پیش از تولد مسیح، اعلام داشته بود. شمعون، جادوگر سامری که پطرس او را به سبب خرید و فروش اسرار روحانی طرد کرد، احتمالا مصنف «توضیح کبیر» بود که انبوهی از تصورات شرقی را پیرامون مراحل پیچیدة ارتقای ذهن انسان به درک الاهی همة اشیاه گرد آورده بود. در اسکندریه، سنن اورفئوسی، نوفیثاغورسی، و نو افلاطونی، با آمیخته شدن با فلسفة «لوگوس» فیلن، باسیلیدس (حد سال 117)، والنتینوس (حد سال 160)، و عده ای دیگر را برانگیخت که نظامهای وسیعی از تجلیات الاهی و «آیون»های2 تجسم یافته را تشکیل بدهند. ابن دیصان (باردسانس) در ادسا، با توصیف این آیونها به نثر و نظم، زبان ادبی سریانی را به وجود آورد (حد سال 200). در گل، مارکوس گنوسی پیشنهاد کرد که برای زنان اسرار فرشته های نگهبانشان را فاش سازد؛ چیزهایی که افشا می نمود تملق آمیز و مورد پسند زنان بود، و در عوض پاداش خود آنها را قبول داشت.
بزرگترین رافضی و بدعتگزار روزگار باستان خود کاملا گنوسی نبود، بلکه تحت تأثیر اساطیر آن قرار داشت. در حدود 140 مارکیون، جوان متمولی از اهالی سینوپه، به قصد تکمیل کار بولس در جدا کردن مسیحیت از آیین یهود، به روم آمد. مارکیون می گفت که مسیح انجیلها، پدر خود را خدایی نوازشگر، بخشایشگر، و مهربان وصف کرده است. ولی یهوة «عهد قدیم»

1. هزاران مسیحی، از جمله بسیاری که واقعاً طبق این آیین رفتار می کنند، اغتشاشات عصر ما را به نشانه های رجعت آیندة مسیح تعبیر می کنند. میلیونها مسیحی، غیر مسیحی، و خدانشناس هنوز به یک بهشت قریب الوقوع در روی زمین، که در آن جنگ و شرارت نخواهد بود، معتقدند. از لحاظ تاریخی اعتقاد به بهشت و اعتقاد به مدینة فاضله مانند دو دلو در یک چاه یکدیگر را جبران می کنند؛ وقتی یکی پایین می رود دیگری بالا می آید. موقعی که مذهبهای کلاسیک رو به افول رفتند تبلیغات کمونیستی در آتن توسعه یافت (430 ق م) و انقلاب روم آغاز گشت (133ق م). هنگامی که این جنبشها شکست خوردند، ایمانهای معتقد به رستاخیز از پی هم آمدند و در مسیحیت به اوج خود رسیدند. موقعی که، در قرن هجدهم، اعتقاد به کیش مسیح سست گشت، کمونیسم از نو پدیدار شد. از این دیدگاه آیندة مذهب تأمین شده است.
2. بنابر مذهب گنوسی (گنوستیسیسم) خداوند وجود مطلق و مبدأ هستی است. از این پدر کل و وجود مطلق موجوداتی دیگر صادر شده اند موسوم به «پلروما» یا «سکان ملأ اعلی». در مذهب والنتینوس، که از مذاهب متأخر گنوسی است، از پلروما به «آیون»ها تعبیر شده است. ـ م.

خدایی است خشن، با عدالتی بی نرمش، و خدای ستم و جنگ. این یهوه نمی تواند پدر مسیح نرمخو باشد. مارکیون می گفت که کدام خدا تمام بشر را به جرم خوردن یک سیب، یا به جرم میل به آشنایی با یک زن، یا دوست داشتن او ممکن است به تیره بختی محکوم کند؟ یهوه وجود دارد و آفرینندة جهانست، ولی اوست که گوشت و استخوان بشر را از ماده درست کرده است و از این رو روح انسان در کالبد بدی زندانی مانده است. برای رهانیدن او، خدایی بزرگتر پسر خود را به زمین فرستاد. مسیح ظهور کرد در حالی که سی سال داشت و در کالبدی شبح آسا و غیر واقعی بود، و با مرگ خود برای نیکان امتیاز رستاخیزی صرفاً معنوی تأمین کرد. مارکیون می گفت که نیکان کسانی هستند که، به پیروی از بولس، از شریعت یهود دست می کشند، کتاب مقدس عبری را رد می کنند، ازدواج و لذات جسمانی را حقیر می شمارند، و با زهد شدید بر جسم غلبه می یابند. مارکیون برای ترویج نظرات خود «عهد جدید»ی مرکب از «انجیل لوقا» و نامه های بولس منتشر ساخت. کلیسا او را تکفیر کرد و مبلغ هنگفتی را که موقع آمدن به روم به کلیسا تقدیم کرده بود به او پس داد.
در همان حال که فرقه های گنوسی و پیروان مارکیون بسرعت در خاور و باختر توسعه می یافتند، یک بدعتگزار جدید در موسیا ظهور کرد. در حدود سال 156، مونتانوس دنیاپرستی روزافزون مسیحیان و خودکامی اسقفها را در کلیسا تقبیح کرد؛ خواستار بازگشت به سادگی و زهد مسیحیان نخستین و همچنین استقرار مجدد حق غیبگویی، یا گفتار الهام شده، برای اعضای محافل مذهبی شد. دو زن به نامهای پریسکیلا و ماکسیمیلا مسحور سخنان او شدند، به حال نشئة مذهبی افتادند، و سخنانشان وخش زندة این فرقه شد. خود مونتانوس با حالت خلسه ای چنان شیوا غیبگویی می کرد که شاگردان فریگیای او ـ با همان شور و شوق مذهبی که زمانی دیونوسوس را به وجود آورده بود ـ به او به عنوان فارقلیط موعود حضرت مسیح درود فرستادند. وی مژده می داد که ملکوت آسمان نزدیک است و اورشلیم جدید مذکور در «کتاب مکاشفه» بزودی از آسمان در دشتی نزدیک فرود می آید. به اندازه ای اشخاص را به آن محل معین جلب کرد که چند شهر از سکنه خالی شد. مانند روزهای نخستین مسیحیت، ازدواج و دودمان دستخوش غفلت گشت. اموال اشتراکی شد، و یک زهد سخت و خشک نفوس را مضطربانه برای مسیح آماده ساخت. هنگامی که (حد 190) پروکنسول رومی، آنتونیوس، در آسیای صغیر به آزار مسیحیان پرداخت، صدها هودار مونتانوس، که با حدت و حرارت طالب بهشت بودند، در باربر مقر آنتونیوس اجتماع کردند و خواستار شهادت شدند. آنتونیوس جایی برای زندانی کردن اینهمه آدم نیافت؛ برخی را اعدام کرد؛ ولی اکثرشان را با این سخنان روانه کرد: ای مخلوق تیره بخت! اگر خواستار مرگ هستید مگر طناب و پرتگاه وجود ندارد؟ کلیسا آیین مونتانوس را به عنوان الحاد طرد کرد، و در قرن ششم، یوسیتینیانوس فرمان از میان بردن این فرقه را داد. عده ای از هواخواهان این آیین در کلیساهایشان جمع شدند، آنها را آتش زدند، و خود در آنجا زنده سوختند.
بدعتهای کوچکتر را پایانی نبود: انکراتیتها از خوردن گوشت، آشامیدن شراب، و داشتن روابط جنسی خودداری می کردند؛ «آبستیننتها» (خویشتنداران) ریاضت می کشیدند و ازدواج را همچون گناه حرام می داشتند؛ دوستیستها معتقد بودند که جسم عیسی فقط شبحی بوده و گوشت انسانی نداشته است؛ تئودوتیانیها او را فقط یک انسان می دانستند؛ آدوپتیونیستها (طرفداران فرزند ـ

خواندگی عیسی) و شاگردان بولس ساموساتایی می پنداشتند که مسیح انسان به دنیا آمده، ولی بر اثر کمال معنوی به مقام الوهیت رسیده است. مودالیستها، پیروان سابلیوس، و هوخواهان مونارکیانیسم در اب و ابن یک شخص می دیدند. «مونوفوسیتیها» (پیروان مذهب وحدت طبیعت) یک سرشت (ماهیت) به آن دو نسبت می دادند؛ و «مونوتلیتیها» (پیروان مذهب وحدت مشیت) یک اراده. سرانجام کلیسا بر اثر تفوق سازمان خود، ابرام در حفظ آیین خود، و درک بهتر خود از روشها و نیازمندیهای انسانها بر همة این جنبشها چیره گشت.
در قرن سوم خطر جدیدی در مشرق زمین برخاست. هنگام تاجگذاری شاپور اول به سال 242، یک عارف جوان پارسی به نام مانی از اهالی تیسفون خود را مسیح خواند و گفت که خدای حقیقی او را برای اصلاح حیات مذهبی و اخلاقی بشر به زمین فرستاده است. مانی با استفاده از آیین زردشت، کیش میترا، آیین یهود، و گنوستیسیسم جهان را به دو قلمرو رقیب یکدیگر ، یعنی قلمرو ظلمت و قلمرو نور، تقسیم کرد. زمین به قلمرو ظلمت تعلق داشت و شیطان انسان را آفریده بود. مع هذا، فرشتگان خدای نور عناصری از نور را نهانی در انسان داخل کرده بودند ـ یعنی روح، هوش، و خرد. مانی می گفت که حتی زن در وجود خود جرقه ای از نور دارد؛ ولی زن شاهکار شیطان و عامل عمدة او برای برانگیختن مرد به گناه است. اگر مردی از روابط جنسی، بت پرستی، و کردار شیطانی اجتناب ورزد، اگر زندگانی زاهدانه پیش گیرد و گیاهخوار باشد و روزه بگیرد، عناصر نوری که در وجود اوست بر انگیزه های شیطانی او غلبه می یابند و مانند نور فیض بخش سبب رستگاری او می شوند. پس از سی سال موعظة آمیخته با کامیابی، مانی را به تحریک موبدان به دار زدند و پوستش را از کاه انباشته از یکی از دروازه های شهر شوش آویختند. شهادتهایی که نصیب پیروان این کیش شد آتش شور و شوق این کیش را دامن زد. آیین مانی در آسیای باختری و در شمال افریقا رواج یافت، آوگوستینوس را مدت ده سال به خود جلب کرد، از آزارها و شکنجه های دیوکلتیانوس و از فتوحات اسلام جان به در برد؛ و مدت هزار سال نیمه جان تا آمدن چنگیزخان باقی بود.
مذاهب قدیم هنوز مدعی آن بودند که اکثریت اهالی امپراطوری را در بر دارند. کیش یهود تبعیدیهای فقیر شده اش را در کنیسه های پراکندة خویش گرد یکدیگر جمع می کرد، و زهد و ورع خود را در تلمودها می ریخت. سوریها به پرستیدن بعلهای خویش تحت نامهای یونانی ادامه می دادند، و کاهنان مصری مجموعة خدایان حیوان شکل خود را حفظ می کردند. کوبله، ایسیس، و میترا (مهر) پیروان خود را تا پایان قرن چهارم داشتند. در زمان آورلیانوس یک نوع مهرپرستی (کیش میترا) تغییر شکل یافته کشور روم را فرا گرفت. با نذر و نیازهایی به خدایان کلاسیک در معبدها تقدیم می گشت، هنوز محرمان به اسرار و داوطلبان به الئوسیس می رفتند، و در سراسر امپراطوری شارمندان مشتاق مراسم پرستش امپراطور را به جا می آوردند. ولی کیشهای کلاسیک از توان افتاده بودند. این کیشها دیگر، جز به طور جسته و گریخته، آن اخلاص پرحرارتی را که مایة زنده بودن یک مذهب است برنمی انگیخت. نه اینکه یونانیان و رومیان این کیشها را، که سابقاً آن اندازه محبوب آنان و آن قدر آمیخته

به زهد بود، رها کرده باشند، بلکه آنان شوق به زندگی را از کف داده بودند، و با محدود ساختن خانواده های خود به حد افراط، با سقوط در فرسودگی جسمانی، و با تحمل جنگهای خانمان برانداز به اندازه ای از عده شان کاسته شده بود که معابد آنان پرورش دهندگان خود را به موازات نابود شدن کشتزارها از دست می دادند.
در حدود 178، هنگامی که مارکوس آورلیوس با مارکومانها در کنار دانوب می جنگید، مذهب مشرکان برای دفاع از خود در برابر مسیحیت کوششی نیرومندانه کرد. در این باره جز از طریق اثر اوریگنس به نام بر ضد کلسوس، و نقل قولهایی که از کتاب کلمة راستین کلسوس در آن آمده است اطلاعی در دست نداریم. این کلسوس ثانی که از او سخن است، بیشتر یک نجیب زادة دنیوی بود تا فیلسوفی صاحبنظر؛ وی احساس می کرد که تمدنی که از آن برخوردار است به کیش دیرین روم وابسته است، و بدین جهت تصمیم گرفت که با حمله به مذهب مسیح، که در آن هنگام بزرگترین دشمن آن بود، از کیش روم دفاع کند. مذهب جدید را چنان مطالعه کرد که اوریگنس عالم از فضل و دانش او مبهوت شد. کلسوس به باورپذیر بودن نوشته های مقدس، به خصلت یهوه، به اهمیت معجزات مسیح، و به تناقض مرگ مسیح با مقام الوهیت قادر بر همه چیز او می تاخت. او اعتقاد آیین مسیح را به اشتعال نهایی جهان، به واپسین داوری، و به رستاخیز جسمانی مسخره می کرد:
سفیهانه است اگر فرض کنیم که هنگامی که خدا، مانند یک آشپز، آتش را خواهد افروخت تمام بشریت جز مسیحیان برشته خواهند شد ـ نه فقط کسانی که آن زمان زنده خواهند بود، بلکه همچنین کسانی که دیر زمانی است مرده اند، با همان جسمی که سابقاً داشته اند، از زمین برخواهند خاست. واقعاً این امید کرمهاست! ... تنها ابلهان، نادانان، و بیشعوران ـ بردگان، زنان، و کودکان ـ هستند که مسیحیان می توانند متقاعدشان سازند؛ تنها پنبه زنها، پینه دوزها، قصاران، بیسوادترین مردم جهان، و مبتذلترین اشخاص، هر کس که گنهکار باشد، ... یا دیوانه ای که خدایان او را به حال خود رها کرده باشند.
کلسوس از توسعة مسیحیت و از خصومت تحقیرآمیز آن نسبت به مشرکان و خدمت نظام و دولت وحشت داشت. اگر اهالی امپراطوری در فلسفه ای چنین صلح طلب فرو روند چگونه ممکن است در برابر بربرهایی که به مرزهایش می تازند خود را حفظ کند؟ چنین می اندیشید که یک فرد نیک کشور باید مطابق مذهب میهن و زمان خود رفتار کند، بی آنکه از قسمتهای نامعقول آن، که اهمیت چندانی ندارند، علناً انتقاد نماید. آنچه مهم است ایمان وحدتبخش متکی بر خصلت معنوی و صداقت میهن پرستانه است. آنگاه دشنامهایی را که به عیوسیان داده بود فراموش می کند و آنها را به بازگشت به سوی خدایان دیرین، به پرستیدن نبوغ امپراطور که حافظ ملک است، و به شرکت در دفاع از کشور به خطر افتاده فرا می خواند: هیچ کس جداً به او توجه نکرد. در ادبیات مشرکان ذکری از وی نشده است. اگر اوریگنس به رد

کردن افکار او نپرداخته بود، به طاق نسیان سپرده شده بود. قسطنطین باهوشتر از کلسوس بود و تشخیص داد که آیین مرده قادر به نجات روم نیست.