گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل بیست و هشتم
.III – فلوطین


از این گذشته، کلسوس بیرون از جو زمان خود می زیست. او از مردم می خواست که روش شکاکان نجیبزاده را پیش گیرند ، حال آنکه آنها می خواستند از جامعه ای که عدة چنان کثیری از آنان را به بردگی محکوم کرده بود به یک دنیای رازوری پناه برند که هر بشری را خدا می ساخت. آگاهی بر نیروهای فرا حسی که شالودة مذهب است در کل در حال غلبه بر ماده گرایی و جبریت عصری سرفرازتر بود. فلسفه نیز آن تفسیر از تجربة حسی را که در قلمرو علم است رها می کرد و هم خود را مصروف مطالعة دنیای نامرئی می گردانید نوفیثاغورسیان و نوافلاطونیان نظریة تناسخ فیثاغورس و افکار افلاطونی دربارة مثل الاهی را به صورت زهدی بسط دادند که هدفش حیات بخشیدن به درک روحی از راه تضعیف حواس جسمانی، و صعود مجدد از طریق تزکیة نفس از مدارجی بود که روح از آنها تنزل کرده تا در وجود انسان حلول کند.
فلوطین این تئوزوفی رازورانه را به اوج ارتقا رسانید. وی که در سال 203 در لوکوپولیس به دنیا آمده بود از قبطیان مصر به شمار می رفت که نام رومی و تربیت یونانی داشت. بیست و هشت ساله بود که به فلسفه پرداخت. بی آنکه ارضا گردد، از نزد استادی به نزد استادی دیگر رفت، تا اینکه سرانجام در اسکندریه مردی را که می جست یافت. این شخص آمونیوس ساکاس بود که از آیین مسیح دست کشیده به کیش مشرکان گرویده بود و میل داشت مسیحیت و فلسفة افلاطون را با هم سازش دهد، همانگونه که بعداً شاگردش اوریگنس این کار را کرد. فلوطین پس از آنکه مدت ده سال نزد آمونیوس به تحصیل پرداخت در لشکری که آمادة رفتن به ایران بود داخل خدمت شد، به امید اینکه مستقیماً با حکمت موبدان و برهمنان آشنا شود. به بین النهرین رسید و از آنجا دوباره به انطاکیه بازگشت. در 244 به رم رفت و تا هنگام مرگ در آنجا ماند. مکتب فلسفة فلوطین چنان پرآوازه شد که گالینوس امپراطور او را ندیم خود ساخت، و حاضر شد او را یاری کند تا در کامپانیا شهری غایت مطلوب به نام پلاتونوپولیس (شهر افلاطون) بنیاد نهد و آن را مطابق اصول کتاب جمهور افلاطون اداره کند. گالینوس بعداً از این نظر عدول کرد ـ شاید برای آنکه مانع ناکامی و رسوایی فلوطین شود.
فلوطین با در پیش گرفتن زندگانی یک نفر قدیس در میان تجمل روم نام نیک فلسفه را از نو زنده کرد. او در واقع به جسم خود توجهی نداشت و فرفوریوس می گوید: «ننگ

داشت از اینکه روحش دارای جسمی بود.» حاضر نشد در برابر چهره پردازی بنشیند تا تصویری از او بپردازند، زیرا می گفت که جسمش کم اهمیت ترین قسمت وجودش است ـ اشارتی به آنکه هنر باید در طلب روح باشد نه در جستجوی جسم. گوشت نمی خورد و به نان کم قناعت می کرد؛ در عادات ساده، و در رفتار مهربان بود. از هر گونه روابط جنسی احتراز داشت، اما این روابط را محکوم نمی کرد. فروتنیش شایستة مردی بود که جزء را در پرتو کل می دید. هنگامی که اوریگنس در جلسة درس او حاضر شد، استاد سرخ گشت و خواست که درس را پایان دهد، و گفت: «وقتی که متکلم می بیند چیزی ندارد که شنوندگان از او یاد بگیرند، قوت طبع از او سلب می شود.» سخن پرداز شیوایی نبود، ولی خلوص نیتش در وقف به موضوع و صداقت مطلقش کمبود فن سخنوری را جبران می کرد. با بی میلی، و آن هم تنها در اواخر عمر، حاضر شد که اصول مسلکش را به رشتة تحریر درآورد. هیچ گاه در نخستین تراوش خامة خود تجدیدنظر نکرد، و علی رغم ویرایش فرفوریوس انئادهای او همچنان جزو نامنظمترین و مشکلترین متون فلسفی یونانی است.1
فلوطین ایدئالیستی بود که وجود ماده را از راه لطف می پذیرفت، ولی می گفت که ماده فی نفسه یک امکان بی شکل صورت است. هر صورتی که ماده به خود می گیرد، به علت نیروی درونی یا روح (پسوخه) آن است. طبیعت عبارت است از مجموع نیروها یا روح که آفرینندة تمام اشکال در جهان است. واقعیتی دانی نمی تواند واقعیتی عالی به وجود آورد. برعکس، موجود عالی، یعنی روح، موجود دانی، یعنی شکل، را که به صورت جسم تجسم یافته است تولید می کند. رشد یک فرد انسانی ـ از مراحل اولیة پیدایی در رحم مادر، تشکیل تدریجی اعضا و جوارح، و بالاخره درآمدن به صورت موجودی بالغ ـ کار پسوخه یا اصل حیاتی است که در نهاد اوست. این کششها و منویات روح است که بدن را بتدریج شکل می دهد. هر چیزی روح دارد، یک نیروی درونی که شکل خارجی را به وجود می آورد. ماده تنها بدان اعتبار بد است که شکل رسا نیافته است؛ رشد و توسعه ای است متوقف شده، و در بدی امکان خوبی نهفته است.
ما ماده را فقط به وسیلة تصور ـ احساس، درک، و تفکر ـ می شناسیم. آنچه را ما ماده می نامیم (چنانکه هیوم بعداً گفت) تنها دسته ای از تصورات است. در بهترین صورت چیزی است فرضی و اغفال کننده که انتهای اعصاب ما را متأثر می کند. (همان چیزی که جان استوارت میل آن را یک «امکان دایمی احساس» نامید). تصورات مادی نیستند. مفهوم گسترش در مکان دربارة آنها صادق نیست. قابلیت داشتن تصورات و استفاده از آنها، عقل محیطی

1. فرفوریوس پنجاه و چهار رساله را در دسته های نه تایی (انئاد یا تسوعات) تنظیم کرد، بر این اساس که در نظریة فیثاغورسی عدد نه عدد کامل است چرا که مجذور سه است و سه خود تثلیثی است که هارمونی کامل است.

است؛ و این اوج تثلیث انسانی ـ نفس، روح، و ذهن ـ است. عقل جبری است به اعتبار آنکه تابع احساس است؛ مختار است به حکم آنکه عالی ترین شکل روح خلاق و قالب دهنده است.
جسم، هم آلت روح و هم زندان آن است. روح می داند که واقعیتی است برتر از جسم. خویشاوندی خود را با روحی وسیعتر ـ جان نیروی خلاق کیهانی ـ حس می کند و در استکمال فکری مشتاق وصل دوباره به این واقعیت روحی عالی است که ظاهراً بر اثر یک فاجعه و بی عنایتی روز ازل از آن جدا شده و به جهان خاکی سقوط کرده است. فلوطین در این خصوص منطقاً تن به نوعی گنوستیسیسم می دهد که می خواهد آن را رد کند، و نزول روح را از مراتب مختلف آسمان تا حلول به جسم انسانی وصف می کند. به طور کلی این مفهوم هندویی را مرجح می شمارد که روح از سطوح دانی به سطوح عالی سیر می کند، یا اینکه، برعکس، از سطوح عالی به دانی نزول می کند؛ این سیر صعودی یا نزولی، که همان اشکال مختلف زندگی است، طبق فضایل یا رذایل روح در هر تناسخی صورت می گیرد. فلوطین گاهی، از راه خوش طبعی، خود را فیثاغورسی نشان می دهد و می گوید: کسانی که موسیقی را زیاده از حد دوست داشته اند در تناسخ بعدی به صورت مرغان نغمه سرا، و فیلسوفانی که زیاده از حد به تفکر می پردازند به صورت عقابها در خواهند آمد. روح هر چه بیشتر رشد یافته باشد با پیگیری بیشتر جویای اصل یزدانی خویش است ـ همانند طفلی است که از پدر و مادر خود دور مانده یا سرگشته ای که خواستار بازگشت به خانة خود است. هر گاه روح بتواند تقوا پیشه گیرد یا عشق حقیقی ورزد یا خود را وقف موزها کند، یا به فلسفة جبری بپردازد، نردبامی را که از آن پایین آمده است پیدا خواهد کرد و با آن به خدای خویش خواهد پیوست، پس بگذارید روح پاک شود، بگذارید از روی شور و شوق مشتاق ذات نامرئی گردد، بگذارید در عالم اندیشه این جهان را ترک کند؛ باشد که غفلتاً، در لحظه ای که همة سرو صداهای حواس ساکت شده است، در لحظه ای که دیگر ماده بر دروازه های ذهن نمی کوبد، روح احساس کند که جذب اقیانوس وجود شده و به واقعیت معنوی و غایی پیوسته است. (تورو دربارة یکی از گردشهای بی مقصد خود در کنار والدزپوند چنین می نویسد: «گاهی از زیستن باز می ماندم و بودن من آغاز می شد») فلوطین می گوید:
وقتی این حالت پیش می آید روح تا آنجا که مشروع است خدا را می بیند. ... خودش را نیز تابناک و سرشار از نور ادراک خواهد دید؛ یا، به عبارت بهتر، خود را در حالتی خواهد یافت که نور محض، سبک شده، چابک، و در حال خدا شدن است.
ولی خدا چیست؟ «آن» نیز یک تثلیث است، تثلیث وحدت (هن)، عقل (نوس)، و روح (پسوخه). «در ورای هستی، یگانه وجود دارد»: در میان آشفتگی ظاهری ناشی از کثرت این جهانی یک حیات وحدتبخش جریان دارد. ما از خدا هیچ نمی دانیم جز اینکه وجود

دارد. هر صفت ثبوتیه یا ضمیر متمایزکنندة ما اگر بر او اطلاق شود برایش محدودیتی ایجاد می کند که شایسته اش نیست.تنها می توانیم بگوییم که او احد، مبدأ اول، و خیر محض است. از این مبدأ اول عقل عالم صادر می شود که با مثل افلاطونی، با قالبهای شکل دهنده و نوامیس حاکم بر اشیا مطابقت دارد؛ اینها به اصطلاح اندیشه های خدا، دلیل احد، و نظم و سامان جهان هستند. چون این مثل پایدار هستند و ماده جز یک بستر اشکال گذرا نیست، تنها واقعیت حقیقی یا پایدار همان مثل هستند ـ اما وحدت و عقل، گرچه مایة قوام جهانند، آن را به وجود نمی آورند. این عمل را سومین اقنوم الوهیت انجام می دهد، یعنی اصل جانبخشی که همه چیز سرشار از آن است و به اشیا قدرت و شکل مقدر شده را می دهد. هر چیزی، از ذرات گرفته تا کرات، برخوردار از روحی فعالیت انگیز است که خود جزئی از روح جهان است. هر «آتمن» یک «برهمن» است. روح فردی فقط به عنوان نیروی حیاتبخش یا انرژی جاوید است و نه به عنوان یک خصلت متمایز. جاوید بودن به معنای بقای شخصیت نیست، بلکه جذب شدن روح است در چیزهایی که مرگ ندارند.
تقوا حرکت روح به سوی خداست. برخلاف آنچه افلاطون و ارسطو می پنداشتند، زیبایی فقط عبارت از هماهنگی و تناسب نیست، بلکه روح زندة با الوهیت نامرئی موجود در اشیا است، زیبایی تفوق روح بر جسم، شکل بر ماده و عقل بر اشیاست. و هنر عبارت است از انتقال این زیبایی معنوی به یک وسیط (رسانة) دیگر. روح را می توان چنان پرورش داد که از جستجوی زیبایی در شکلهای مادی یا انسانی فراتر رود و آن را در روح نهفتة طبیعت و در نوامیس آن، در علم و در نظم دقیقی که علم آشکار می سازد، و سرانجام در وحدت الاهی، که همة اشیای هستی را همبسته می سازد، و به صورت یک هماهنگی عالی و اعجاب انگیز در می آورد، بجوید. بالجمله، زیبایی و تقوا یکی هستند؛ و این وحدت و همنوایی جزء است با کل.
در خودت فرو برو و بنگر. اگر خودت را زیبا نمی یابی، همان گونه رفتار کن که یک مجسمه ساز رفتار می کند ... یک جا را می تراشد، جای دیگر را صاف می کند، یک خط را روشنتر، خط دیگری را پاکیزه تر می کند تا اثرش ظاهری دوست داشتنی به خود بگیرد. تو نیز چنین کن. آنچه را زاید است بتراش، هر چه را کژ است، راست کن ... و از قلمزدن مجسمه ات باز نایست تا اینکه ... کمال نیکویی را در حرم بی آلایش ببینی.
بر این فلسفه همان جو معنوی حاکم است که در مسیحیت معاصر حس می شود ـ روی آوردن اذهان حساس از علایق مدنی به مذهب، گریز از دولت به سوی خدا تصادفی نبود که فلوطین و اوریگنس همدرس و دوست بودند، و کلمنس اسکندرانی بنیادگذار فلسفة افلاطونی مسیحی در اسکندریه شد. فلوطین آخرین فیلسوف بزرگ مشرک است، او نیز مانند

اپیکتتوس و آورلیوس یک مسیحی بدون مسیح بود.مسیحیت تقریباً همة نظرات او را بعداً پذیرفت و بسیاری از نوشته های قدیس آوگوستینوس حالت وجد این عارف عالیقدر را منعکس می سازد. از طریق فیلن، یوحنا، فلوطین، و آوگوستینوس افلاطون بر ارسطو پیروز شد و وارد در ژرفترین الاهیات کلیسا گشت. شکاف میان فلسفه و مذهب از بین می رفت و عقل راضی می شد هزار سالی خدمتگزار الاهیات شود.