گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل بیست و نهم
.فصل بیست و نهم :سقوط امپراطوری - 193 – 305 میلادی


I - یک سلسلة سامی

روز اول ژانویة سال 193، چند ساعت پس از قتل کومودوس، سنا با نهایت خوشحالی تشکیل جلسه داد و یکی از محترمترین اعضای خویش را، که وظیفة خود را به عنوان فرماندار شهر از روی عدل انجام داده و به بهترین سنن آنتونینها وفادار بود، به امپراطوری برگزید. پرتیناکس مقامی بدین شامخی را، که کمترین سستی در آن عاقبت شومی دارد، برخلاف میل خود پذیرفت. هرودیانوس می گوید: «رفتارش مانند یک فرد عادی بود،» در سخنرانیهای فیلسوفان حاضر می شد، ادبیات را تشویق می کرد، خزانه را می انباشت، از مالیات می کاست، سیم و زر و پارچه های گلدوزی و حریرها و غلامان زیبا و هرچه را که کومودوس از آن کاخ را پر کرده بود به چوب حراج می زد. دیون کاسیوس می نویسد: «در واقع هر چه را که یک امپراطور خوب بایستی بکند، کرد.» بردگان آزاد شده که صرفه جوییهای او منافعشان را از میان می برد، و پاسداران امپراطور که از استقرار انضباط برآشفته بودند توطئه چیدند. در 28 مارس، سیصد سرباز به کاخ هجوم آوردند، او را کشتند و سرش را به نیزه زدند و به اردوگاه خویش بردند. مردم و سنا اندوهگین شدند ولی آرام نشستند.
رهبران گارد اعلام داشتند که تاج را به آن کسی از رومیان می دهند که بیشتر به آنان پول بخشد. زن و دختر دیدیوس یولیانوس او را متقاعد ساختند که غذای خود را ناتمام بگذارد و در این مزایده شرکت جوید. چون به اردوگاه رفت، رقیبی در آنجا یافت که برای دسترسی به تخت و تاج پنج هزار دراخما (سه هزار دلار) به هر سرباز می داد. عمال گارد از ثروتمندی به سوی ثروتمند دیگری می رفتند و آنان را ترغیب می کردند قیمت مزایده را بالاتر ببرند. هنگامی که یولیانوس به هر سرباز 6250 دراخما وعده داد، گارد او را امپراطور اعلام کرد.
مردم روم که از این تاجگذاری موهن برآشفته شده بودند دست به دامان لژیونهای

بریتانیا، سوریه، و پانونیا شدند که بیایند و یولیانوس را خلع کنند. این لژیونها که به سبب بی بهره ماندن از پولهای یولیانوس خشمگین بودند، فرماندهان خویش را امپراطور خواندند و رو به سوی رم نهادند. فرمانده لژیونهای پانونیا به نام لوکیوس سپتیمیوس سوروس گتا امپراطوری را با بی پروایی، سرعت عمل، و رشوه دادن به چنگ آورد. وی متعهد شد که هنگام جلوس به هر سربازی 12000 دراخما بدهد؛ در ظرف یک ماه دسته های خود را از دانوب تا یکصد کیلومتری رم آورد؛ دسته هایی را که برای جلوگیری او آمده بودند به خود جلب کرد؛ و با وعدة عفو به پاسداران امپراطور، به شرط آنکه رهبرانشان را تسلیم کنند، آنان را مطیع ساخت. با همة لژیونهایش که سر تا پا مسلح بودند وارد پایتخت شد و به این ترتیب رسوم سابق را نقض کرد، ولی خودش با پوشیدن لباس شخصی سنت را رعایت نمود. یک تریبون رومی یولیانوس را وحشتزده و گریان در کاخ پیدا کرد؛ او را به یکی از حمامهای کاخ آورد و سرش را برید (دوم ژوئن 193).
سپتیمیوس در سال 146 میلادی در افریقا ـ یعنی در ایالت مفتوحه ای که صالحترین مدافعان مسیحیت در آنجا پیدا شده بودند ـ به دنیا آمد. این مرد که در خانواده ای فنیقی و کارتاژی زبان پرورش یافته بود، ادبیات و فلسفه را در آتن تحصیل کرد، و سپس در رم به وکالت دعاوی پرداخت. با وجود لهجة سامی که در زبان لاتینی داشت از با سوادترین رومیان زمان خویش به شمار می رفت و خوشش می آمد که شاعران و فیلسوفان را در پیرامون خود گرد آورد. ولی وی نه به فلسفه اجازه می داد که مانع جنگهایش گردد و نه می گذاشت که شعر شخصیتش را ملایم سازد. مردی بود دارای چهرة زیبا و جسماً قوی؛ لباس ساده می پوشید، به محرومیت و سختی عادت داشت، در لشکرکشی ماهر، در نبرد دلیر، و در پیروزی بیرحم بود. با بذله گویی سخن می راند، با فراست قضاوت می کرد، بی پروا دروغ می گفت، پول را بیش از همة افتخارات دوست داشت، و با صلاحیت و بیرحمی فرمان می راند.
سنا مرتکب این اشتباه شده بود که آلبینوس را رقیب او اعلام داشته بود. سپتیمیوس با ششصد نگهبانی که داشت سنا را وادار کرد که جلوسش را تأیید کند. پس از آن سناتورها را گروه گروه به قتل رسانید، و آن قدر املاک اعیان و اشراف را ضبط کرد که مالک نیمی از شبه جزیره شد. با انتصاباتی که از سوی امپراطور و از میان مردم مشرق زمین، که متمایل به حکومت فردی (مونارشی) بودند، انجام گرفت، سنا، که بیشتر اعضایش از میان برداشته شده بود، دوباره تکمیل شد. بزرگترین قانوندانان آن عصر ـ مانند پاپینیانوس، پاولوس، و اولپیانوس ـ تمام براهین و دلایل خویش را برای دفاع از قدرت مطلقه به کار می بردند. سپتیمیوس جز در مواقعی که به سنا امر می داد وجود آن را نادیده می گرفت. خودش بر همة خزاین مختلف نظارت داشت، حکومت خود را مستقیماً بر ارتش بنیاد نهاد، و امپراطوری را به صورت یک سلطنت نظامی موروثی درآورد. در دوران امپراطوری او بر عدة لشگریان

افزوده گشت و مواجبشان اضافه شد، به طوری که آفتی برای بیت المال گشت. خدمت نظام اجباری شد، ولی برای ساکنان ایتالیا ممنوع بود. از آن پس، لژیونهای ایالات مفتوحه برای رومی که قدرت حکومت کردن را از کف داده بود امپراطور انتخاب می کردند.
سپتیمیوس، این جنگجوی واقعبین، به علم احکام نجوم اعتقاد داشت، و در تفأل و تعبیر خواب ماهر بود. شش سال پیش از جلوسش، هنگامی که زن اولش مرده بود، زنی متمول از اهالی سوریه گرفت، زیرا تخت سلطنت در طالع این زن بود. این زن، یولیا دومنا، دختر یکی از کاهنان الاگابالوس، خدای شهرامسا، بود. در این شهر، دیر زمانی پیش، سنگی از آسمان افتاده بود و برای آن معبد باشکوهی ساخته بودند. این سنگ را به عنوان مظهر یا حتی به عنوان تجسم خدا می پرستیدند. یولیا همسری سپتیمیوس را پذیرفت، برایش دو پسر به نامهای کاراکالا و گتا آورد، و او را به تخت سلطنتی که در طالعش بود رساند. یولیا زیباتر از آن بود که به یک شوهر اکتفا کند، ولی سپتیمیوس هم سرگرمتر از آن بود که شوهری غیور باشد. یولیا سالنی از ادیبان ترتیب داد، به ترویج هنر و تشویق هنرمندان پرداخت، و فیلوستراتوس را متقاعد ساخت که شرح زندگی آپولونیوس اهل تو آنا را بنگارد و آن را بیاراید. نیرو و نفوذ این زن گرایش سلطنت را به سوی شیوه های شرقی، که از نظر اخلاقی در دوران الاگابالوس و از لحاظ سیاست در دوران دیوکلتیانوس به اوج خود رسید، تسریع کرد.
سپتیمیوس از هجده سال امپراطوری خود دوازده سال آن را در جنگ گذرانید. رقیبان خویش را در جنگهایی سریع و وحشیانه از میان برداشت. پس از چهار سال محاصره، بیزانس را با خاک یکسان کرد و بدین ترتیب سدی را که در برابر تاخت و تاز گوتها بود از میان برد. کشور پارت را تسخیر کرد، تیسفون را گرفت، بین النهرین را ضمیمة قلمرو خود ساخت، و سقوط اشکانیان را تسریع کرد. پیرانه سر و مبتلا به بیماری نقرس ولی نگران آنکه مبادا لشکریانش به واسطة پنج سال دوری از جنگ سست شوند، سفری جنگی به کالدونیا کرد. پس از پیروزیهای پرخرجی که بر اسکاتلندیها یافت، به بریتانیا بازگشت و در یورک ماند و در آنجا به سال 211 درگذشت. می گفت: «همه چیز بوده ام و این همه به هیچ نمی ارزید.» هرودیانوس می گوید: «کاراکالا از اینکه مرگ پدرش به تأخیر افتاده بود، رنجیده خاطر بود ... از پزشکان می خواست که، به هر وسیله شده است، پیرمرد را به جهان دیگر بفرستند.» سپتیمیوس، آورلیوس را نکوهش می کرد که امپراطوری را به کومودوس واگذار کرده بود. خود او آن را با این اندرز بدبینانه به کاراکالا و گتا واگذاشت: «سربازانتان را بی نیاز کنید و در بند هیچ چیز دیگر نباشید.» برای هشتاد سال بعد، او آخرین امپراطوری بود که در بستر جان سپرد.

می توان گفت که کاراکالا1 نیز مانند کومودوس برای آن ساخته شده بود تا ثابت کند که سهم نیروی یک نفر چندان زیاد نیست که هم خود در زندگی بزرگ باشد و هم احفادش به مردان بزرگی تبدیل گردند. این مرد در کودکی مطیع و دلپسند بود، چون به بلوغ رسید بربر و شیفتة شکار و جنگ شد. خرسهای وحشی را زنده می گرفت، یکه و تنها با شیر می جنگید، همیشه شیرهایی در کاخ خود داشت، و حتی گاهی شیری بر سر میز و در بستر خود می برد. خاصه به مصاحبت گلادیاتورها و سربازان ارج می نهاد؛ او ترجیح می داد سناتورها را به انتظار ملاقات بدارد، ولی از تأمین غذا و مشروب برای همدمان خویش غفلت نکند. چون میل نداشت قدرت امپراطوری را با برادر خویش تقسیم کند، گتا را به سال 212 به قتل رسانید. این جوان را در آغوش مادرش سر بریدند، و خونش روی لباسهای مادرش ریخت. روایت می کنند که نه تنها کاراکالا بیست هزار تن از هواخواهان گتا را محکوم به مرگ کرد، بلکه عدة بسیاری از شارمندان و چهار تن از دوشیزگان آتشبان را به اتهام زنا از میان برد. چون بر اثر قتل گتا زمزمه ای در میان لشکریان افتاد، با دهشی برابر همة وجوهی که سپتیمیوس در خزانه های مختلف گرد آورده بود آنان را آرام ساخت. از سربازان و بینوایان در برابر طبقات سوداگر و اعیان حمایت می کرد؛ ضمناً ممکن است که نوشته های دیون کاسیوس دربارة او ناشی از کینه توزی یک نفر سناتور باشد. برای اینکه به درآمدهای خود بیفزاید، مالیات بر ارث را با افزایش آن به ده درصد دو برابر کرد، و چون متوجه شد که این مالیات فقط به شارمندان رومی تعلق می گیرد، در سال 212 همة مردان بالغ امپراطوری را تابع این مالیات ساخت. بنابراین، افراد مزبور درست هنگامی از حق شارمندی برخوردار شدند که حداکثر وظیفه را تحمل می کرد و حداقل را می بخشید. کاراکالا با برافراشتن طاق نصرتی به یادبود سپتیمیوس سوروس، که هنوز باقی است، و با ساختن گرمابه های عمومی، که ویرانه های عظیمشان حاکی از عظمت دیرین آنهاست، به زیباییهای رم افزود، ولی قسمت اعظم ادارة امور کشوری را به عهدة مادر خویش نهاد و خود به جنگ و لشکرکشی پرداخت.
یولیا دومنا را به سمت «وزیر عرایض» و «وزیر مکاتبات» گمارد. این زن هنگام پذیرایی از اشخاص بزرگ کشور یا از رجال معتبر خارجی به کاراکالا می پیوست یا جانشین او بود. شایعاتی بر سر زبانها بود که وی از طریق رابطة زنا با محارم بر فرزند خود تسلط یافته است. آنچه کاراکالا را خشمگین می کرد این بود که افراد کنایه گوی اسکندریه از مادرش و از او به عنوان یوکاسته2 و اودیپ یاد می کردند. از یک سو به انتقام این اهانتها و تا اندازه ای
---
1. این نام را به سبب قبای دراز به سبک اهالی گل که بر تن می کرد به خود داد. اسم حقیقی او باسیانوس بود. چون امپراطور شد خود را مارکوس آورلیوس آنتونینوس کاراکالا نامید.
2. در اساطیر یونان، ملکة شهر تب که نادانسته با پسر خود، اودیپ، ازدواج کرد. ـ م.

از ترس اینکه مبادا مصر در موقعی که او با پارتها جنگ می کرد بشورد، از اسکندریه بازدید کرد و می گویند فرمان داد که همة کسانی را که اهل این شهر و قادر به حمل اسلحه بودند قتل عام کنند.
با این وصف، بنیادگذار اسکندریه (اسکندر کبیر) سرمشق و محسود او بود. دسته ای مرکب از شانزده هزار نفر تشکیل داد و آن را «فالانکس اسکندر» نامید و آنان را با سلاحهای مقدونی مجهز ساخت، و به فکر آن افتاد که پارت را تسخیر کند، همان گونه که اسکندر ایران را فتح کرد. سخت می کوشید که سرباز خوبی باشد، در خوراک، خستگیها، راهپیماییها، سنگرکشیها، و پل سازیها همدوش لشکریان خویش بود، و در نبردهای دلیرانه و دعوت دشمن به جنگ تن به تن شرکت می جست. ولی سربازانش کمتر از او شایق جنگ با پارتها بودند و غنایم را بر نبرد ترجیح می دادند. در کارای ـ محلی که کراسوس در آنجا شکست خورده بود ـ کاراکالا به دست سربازان خود به ضرب خنجر هلاک شد (217). ماکرینوس، فرمانده پاسداران امپراطوری، خود را امپراطور خواند و به سنا که از این موضوع رویگردان بود امر کرد کاراکالا را یکی از خدایان بشمارند. یولیا دومنا که به انطاکیه تبعید شده بود و مدت شش سال از سلطنت، از شوهر، و از پسر محروم بود، خود را با نخوردن غذا هلاک کرد.
این زن خواهری داشت به نام یولیا مایسا که به اندازة خود وی با استعداد بود. این یولیای دوم چون به امسا بازگشت در آنجا دو نوة خود را یافت که مایة امید او بودند. یکی از آنان پسر دخترش یولیا سوئایمیاس یکی از کاهنان جوان بعل بود. این پسر واریوس آویتوس نام داشت و بعداً به الاگابالوس (خدای آفریننده)1 موسوم شد. دیگری، پسر یولیا مامایا، دهساله بود و آلکسیانوس نامیده می شد. این شخص بعدها آلکساندر سوروس گشت. گرچه واریوس پسر واریوس مارکلوس بود، مایسا چنین شایع کرد که او فرزند نامشروع کاراکالاست و او را باسیانوس نام نهاد. مقام امپراطوری آن قدر ارزش داشت که حیثیت دخترش را فدای آن سازد و مارکلوس هم مرده بود. نیمی از سربازان رومی در سوریه به کیشهای این سرزمین گراییده بودند و نسبت به این کاهن چهارده ساله احترامی آمیخته به زهد احساس می کردند. به علاوه، روش مایسا می رسانید که اگر این سربازان الاگابالوس را امپراطور کنند، وی وجوه فراوانی به آنان خواهد داد. سربازان قانع شدند. سیم و زر مایسا سبب گشت لشکریانی که ماکرینوس برای مقابلة با وی فرستاده بود به هدف وی بپیوندند. هنگامی که خود ماکرینوس در رأس گروهی انبوه پدیدار گشت، سربازان مزدور سوریه ای دچار تردید شدند، ولی مایسا و سوئایمیاس از ارابة خویش فرو جستند و لشکریان مردد شده

1. این اسم را نویسندگان رومی اشتباهاً به «هلیوگابالوس» (خدای آفتاب) تبدیل کرده اند.

را به سوی پیروزی رهنمون شدند. در سوریه مردها زن و زنها مرد بودند.
در بهار سال 219، الاگابالوس با لباسی از حریر ارغوانی زردوزی شده، با گونه هایی آراسته به شنگرف، با چشمانی که مصنوعاً درشت شده بود، با بازوبندهای گرانبها به بازوان، گردنبندی از مروارید به گردن، و تاجی از گوهر بر سر زیبای خویش وارد شهر رم شد. در پهلوی او مادر و مادربزرگش موقرانه سوار بر اسب بودند. همینکه در برابر سنا ظاهر شد درخواست کرد اجازه دهند که مادرش با او همنشین باشد و در مذاکرات شرکت جوید. سوئایمیاس احساس می کرد که نباید این افتخارات را بپذیرد و به این اکتفا کرد که بر یک سناکولون (سنای کوچک) مرکب از زنان، که سابینا در زمان هادریانوس تأسیس کرده بود و به مسائل لباسهای زنانه و جواهر و تقدم و تأخر و برگزاری تشریفات می پرداخت، ریاست داشته باشد. حکمرانی بر کشور را به مایسا، مادر بزرگ، اختصاص دادند.
امپراطور جوان از بعضی جهات می توانست اطرافیانش را مفتون سازد. علیه هواخواهان ماکرینوس اقدامات انتقامجویانه نکرد. موسیقی را دوست داشت، خوب می خواند، نی و ارغنون و شیپور می نواخت. چون جوانتر از آن بود که امپراطوری را اداره کند، جز تفریح کردن چیز دیگری نمی خواست. خدایش نه بعل، بلکه لذت بود، و او تصمیم داشت که لذت را به هر شکلی که داشته باشد بپرستد. هر یک از طبقات مردم آزاد را دعوت می کرد که کاخش را ببینند؛ گهگاهی با آنها غذا می خورد، می آشامید، و تفریح می کرد. غالباً جوایز لاتاری را، از اثاثیة یک خانه گرفته تا چند مگس، میان آنان تقسیم می کرد. دوست داشت مهمانانش را به بازی گیرد، مثلا آنها را روی بالشهای باد کرده می نشاند که ناگهان آن بالشها بترکند؛ مستشان کند و سپس در میان پلنگها و خرسها و شیرهای بی آزار به هوششان آورد. لامپریدیوس تأکید می کند که الاگابالوس هیچ گاه کمتر از صد هزار سسترس (ده هزار دلار) و گاهی کمتر از سه میلیون سسترس برای ضیافتی که به دوستانش بدهد خرج نمی کرد. سکه های طلا را با نخود، عقیق یمانی را با عدس، مروارید را با برنج، کهربا را با باقلا می آمیخت. اسب، ارابه، یا خواجة سرا هدیه می کرد. غالباً از مهمانانش خواهش می کرد که ظرفها و جامهای نقرة سر غذا را با خودشان به خانه ببرند. برای خودش همیشه بهترین چیزها را می خواست. آب استخرهایش با عطر گل سرخ معطر می شد، اثاثیه و لوازم حمامهایش از عقیق یمانی یا از طلا بود. کمیابترین و گرانبهاترین غذاها را مصرف می کرد؛ لباسهایش از سرتاپا گوهر آگین بود. چنین شیوع داشت که حلقه ای را هرگز دوبار به انگشت خویش نمی کرد. هنگام مسافرت برای حمل بار و بنه و فواحشی که همراه می برد ششصد ارابه به کار می رفت. چون غیبگویی به او گفته بود که به مرگ سختی خواهد مرد، وسایل خودکشی را برای موقع لزوم آماده می ساخت از قبیل: طنابهای ابریشمی ارغوانی، دشنه های زرین، زهرهای نهفته در نگینهایی از یاقوت کبود یا از زمرد. اما عاقبت در مستراح به قتل رسید.

احتمال دارد که دشمنانش، از طبقة سناتورها، در برخی از این سخنان به راه اغراق رفته باشند. در هر حال آنچه دربارة انحراف جنسی او نقل می کردند، قابل تأیید نیست. مسلماً شهوات خود را با ظواهر زهد و تقوا می آراست و قصد داشت تا اندازه ای پرستش بعل سوریه را در میان رومیان رواج دهد. خود را مختون ساخت و می خواست خودش را به افتخار خدای خویش خصی کند. سنگ سیاه مخروطی شکلی را که به عنوان الاگابالوس می پرستید از شهر امسا آورد. معبدی آراسته برای جای دادن آن بنا نهاد. سنگ مرصع به جواهر را روی ارابه ای، که شش اسب سفید آن را می کشیدند، آوردند، در حالی که امپراطور جوان، فرو رفته در پرستشی آمیخته با سکوت، پیشاپیش آن عقب عقب راه می رفت. مایل بود تمام مذاهب دیگر را به رسمیت بشناسد. آیین یهوه را زیر حمایت گرفت و پیشنهاد کرد مسیحیت را قانونی بشناسد، فقط، با صداقتی درخور ستایشی، روی این نکته تکیه می کرد که به عقیدة او این سنگ بزرگترین خدایان است.
مادرش که در عشقبازیهای خود مستغرق بود به این مضحکة پریاپوسی1 از روی گذشت می نگریست. ولی یولیا مایسا چون نتوانست مهار کار را در دست گیرد، تصمیم گرفت از شکستی که ممکن بود به سلطنت این سلسلة برجستة زنان سوریه ای پایان دهد جلو گیرد. الاگابالوس را متقاعد ساخت که خاله زادة خود آلکساندر را به عنوان جانشین و قیصر بپذیرد. وی و مامایا این پسربچة خردسال را برای انجام وظایفی که به عهده داشت ورزیده کردند، و به هر طریق سنا و مردم را بر آن داشتند که او را به عنوان جانشین مطلوب الاگابالوس، این آدم شهوانی مدعی تقدس که رومیان را نه با کارهای افراطی یا مستهجن خود بلکه با تابع ساختن یوپیتر به بعل سوریه ای آزردة فتح مرد، بنگرند. سوئایمیاس توطئه را کشف کرد و پاسداران امپراطور را بر خواهر و خواهرزادة خویش بشورانید. مایسا و مامایا براهین غنی تری تقدیم کردند، به طوری که گارد الاگابالوس را با مادرش کشت، جسدش را در کوچه ها و در اطراف سیرک گردانید، سپس آن را به رودخانة تیبر انداخت، و آلکساندر را امپراطور خواند، سنا هم او را پذیرفت.(222میلادی).
مارکوس آورلیوس سوروس آلکساندر، مانند سلف خود، در چهارده سالگی به تخت امپراطوری نشست. مادرش با فداکاری و اهتمام خاصی برای رشد جسمانی و روحانی و پرورش خصلت او می کوشید. با کار و ورزش، خویشتن را قوی ساخت. روزی یک ساعت در آب سرد استخر شنا می کرد، پیش از هر غذا پیمانه ای آب می نوشید، و به مقدار کم و از ساده ترین غذاها می خورد. جوانی زیبا، بلندبالا، و نیرومند شد که در همة ورزشها و همچنین

1. منسوب به پریاپوس، خدای حاصلخیزی و تولید مثل در دین یونان (وجه تسمیه در شباهت سنگ مزبور به آلت رجولیت است). ـ م.

در فن سپاهیگری مهارت یافت. ادبیات یونانی و لاتینی را مطالعه می کرد، و دلبستگی خود به این ادبیات را فقط به اصرار مامایا ـ که مرتباً آن دسته از اشعار ویرژیل را برایش می خواند که در آن رومیان را به واگذاشتن لطف و زیباییهای فرهنگ برای دیگران و تشکیل یک دولت جهانی و اداره کردن آن با صلح و آرامش فرا می خواند ـ کمی تعدیل کرد. آلکساندر «با شایستگی» نقاشی می کرد و آواز می خواند. ارغنون و چنگ می نواخت، ولی هیچ گاه به کسانی جز از خانوادة خود اجازة حضور در مراسم انجام این کارها را نمی داد. با سادگی بسیار لباس می پوشید و رفتارش نیز بسیار ساده بود؛ «در لذات عشقبازی از حد اعتدال بیرون نمی رفت و به هیچ روی نمی خواست با اشخاص منحرف وجه اشتراکی داشته باشد.» به سنا احترام عمیقی نشان می داد و با سناتورها برپایة برابری رفتار می کرد، در کاخ خود با آنان به گفتگو می پرداخت و غالباً به خانه هایشان به دیدن می رفت. دوست داشتنی و خوشرو بود و بدون تبعیض طبقاتی از بیماران بازدید می کرد. هر شارمندی را که خوش آوازه بود بآسانی بار می داد. از گناه مخالفان خیلی زود می گذشت و در مدت چهارده سال سلطنت حتی یک قطره از خون مردم غیر نظامی نریخت. مادرش بر گشاده رویی او خرده گرفت و گفت: «تو سلطنت را بیش از آنچه باید ملایم کرده ای، و مردم به قدرت امپراطوری کمتر احترام می نهند.» و او جواب داد: «ولی امپراطوری را پایدارتر و ایمن تر کرده ام.» قلبی طلایی داشت بی آنکه آلیاژ فکری لازم برای مقاومت در برابر فرسایش سخت این جهان را داشته باشد.
به نامعقول بودن کوششی که خاله زاده اش کرده بود تا الاگابالوس را جانشین یوپیتر کند اعتراف داشت، و به اتفاق مادرش برای تعمیر معابد و استقرار شعایر دینی رومیان اقدام کرد. ولی روح فیلسوفانة او چنان بود که می پنداشت همة مذاهب در واقع دعاهای خود را خطاب به قدرتی یگانه و فوق همة قدرتها می کنند. میل داشت به همة کیشهای مبتنی بر صداقت و پاکدلی احترام بگذارد. در نمازخانة مخصوص خود، که هر بامداد در آنجا به نیایش و پرستش می پرداخت، تصاویری از یوپیتر، اورفئوس، آپولونیوس توآنایی، ابراهیم، و مسیح آویخته بود. غالباً دستور اخلاقی یهود و مسیح را بر زبان می آورد: «آنچه را بر خود نمی پسندی بر دیگری مپسند.» به دستور او این اندرز را بر دیوارهای کاخ و روی چندین بنای عمومی نگاشته بودند. به رومیان اخلاق یهودیان و مسیحیان را توصیه می کرد. بدین جهت افراد با ذوق انطاکیه و اسکندریه او را به شوخی «رئیس کنیسه» می نامیدند. مادرش به مسیحیان مساعدت و از اوریگنس حمایت می نمود و او را برای ادای توضیح دربارة نکات دقیق اصول خداشناسیش به کاخ سلنطتی می آورد.
چون یولیا مایسا اندکی پس از جلوس آلکساندر مرده بود، مامایا با رایزن و راهنمایش، اولپیانوس، سیاستی را که آلکساندر به کار می بست و متضمن اصلاحات اداری

خاص او بود مشخص ساخت. این زن خردمندانه و بدون اعمال شدت حکم راند، بیشتر در قید کامیابی سلسلة خویش بود تا در بند قدرت نمایی؛ او شایستگی نتایج حاصل در این دورة سلطنت را به حساب تدبیر و کاردانی آن حقوقدان بزرگ و امپراطور جوان می گذاشت. مامایا و اولپیانوس شانزده سناتور برجسته را برای تشکیل شورای سلطنتی، که تصویب آنان برای همة اقدامات مهم لازم بود، برگزیدند. یولیا جز عشق خود به فرزندش بر همه چیز تسلط داشت. هنگامی که آلکساندر زن گرفت و طرفداری آمیخته به دلبستگی مفرطی دربارة همسر خود نشان داد، مامایا زن او را تبعید کرد و آلکساندر که ناچار از انتخاب یکی از آن دو بود، به مادرش تسلیم شد. به همان اندازه که پا به سال می نهاد بیشتر در ادارة امور شرکت می جست. نویسندة شرح حال او در آن روزگار می گوید: «حتی پیش از سپیده دم به انجام کارهای عمومی می پرداخت و تا دیروقت در این کار اهتمام می ورزید، در حالی که هرگز خسته و خشمگین نمی شد، بلکه همواره چابک و آرام بود.»
شالودة سیاست وی تضعیف تسلط خانمان برانداز لشکریان از طریق احیای حیثیت سنا و اشراف بود. حکومت موروثی به نظرش تنها جانشین حکومت به وسیلة پول، افسانه پردازی، یا شمشیرزنی محسوب می شد. با همکاری سنا، صرفه جوییهای متعدد اداری انجام داد، کارمندان زیادی را در کاخ خود، در مؤسسات دولتی، و در ادارة ایالات مفتوحه حذف کرد. قسمت اعظم جواهرات سلطنتی را فروخت و پول آن را در خزانه گذاشت. تشکیلات کارگران و بازرگانان را قانونی شناخت و تشویق کرد و آنها را از نو سازمان داد و «مجاز ساخت که وکلای مدافعشان از میان اعضای خودشان باشد»؛ احتمالا سنا با این امر چندان موافقت نداشت. با نظارت سخت بر اخلاقیات عمومی، فواحش را بازداشت و کسانی را که انحرافات جنسی داشتند تبعید می کرد. در عین کاهش مالیات، کولوسئوم و گرمابه های کاراکالا را احیا کرد، یک کتابخانة عمومی، یک آبراهة بیست کیلومتری، و گرمابه های جدید ساخت، و ضمناً به راه سازی و پلسازی و ایجاد گرمابه ها در سراسر امپراطوری کمک مالی کرد. برای اینکه به زور نرخ بهره را که برای بدهکاران مصیبتی بود پایین بیاورد، از وجوه عمومی با بهرة صدی چهار، و به بینوایان بدون بهره، برای خرید زمینهای زراعتی وام داد. همة امپراطوری رو به رونق و رفاه می رفت و مردم او را تحسین می کردند. چنین می نمود که مارکوس آورلیوس یزدانی به روی زمین و به سلطنت بازگشته است.
ولی همان گونه که ایرانیان و ژرمنها توانسته بودند از پادشاه فیلسوف [مارکوس آورلیوس] استفاده کنند، از وجود این امپراطور مقدس نیز سود بردند. به سال 230 اردشیر، بنیادگذار سلسلة ساسانیان ایران، بین النهرین را تسخیر و سوریه را تهدید کرد. آلکساندر نامه ای فلسفی به او نوشت، اعمال قهر او را تخطئه کرد و اعلام داشت که «هر کس باید به قلمرو خود اکتفا کند.» اردشیر به او نسبت ضعف داد و در پاسخ تمام سوریه و آسیای صغیر

را خواستار شد. آنگاه امپراطور جوان به اتفاق مادرش داخل جنگ شد و، بیشتر با دلاوری تا با مهارت، جنگی را آغاز کرد که نتیجة آن معلوم نبود. تاریخ پیروزیها و شکستهایش روشن نیست. در هر حال اردشیر، شاید برای مواجهه با تاخت و تازهایی که در مشرق سرزمینش می شد، از بین النهرین بیرون رفت. مسکوکات رومی سال 233 آلکساندر را با تاج پیروزی، در حالی که دجله و فرات در پایش روانند، نشان می داد.
ضمناً قوم آلامانی و مارکومانها، چون پی بردند که از عدة سربازان پادگانهای راین و دانوب برای تقویت لژیونهای سوریه کاسته شده است، نقاط مرزی روم را تصرف کردند و دست به ویران ساختن گل شرقی و قتل اهالی آن زدند. آلکساندر پس از اینکه جشن پیروزی خود بر ایرانیان را برگزار نمود، همچنان همراه مامایا، به لشکریان خویش پیوست و آنان را به ماینتس برد. به صوابدید مادرش با دشمن وارد مذاکره شد، مبلغی سالیانه به آنان پیشنهاد کرد تا آرام بنشینند. سربازانش این ضعف را محکوم کردند و بر او بشوریدند. صرفه جویی، ایجاد انضباط، تبعیتش از سنا و از قدرت یک زن را هرگز نمی بخشیدند. آنان یولیوس ماکسیمینوس، فرماندة لژیونهای پانونیا، را امپراطور خواندند. سربازان ماکسیمینوس به خیمة آلکساندر هجوم بردند و او را به اتفاق مادر و دوستانش کشتند