گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل دوم
.III - تاریخچه ای از ایتالیا


در اواخر قرن چهارم، امپراطوری روم غربی از لحاظ استعلا و انحطاط ، زایندگی و سترونی ادبی، شکوه سیاسی و انحطاط نظامی وضع بغرنجی داشت. گل رو به سعادت می رفت و سیادت ایتالیا را از هر حیث تهدید می کرد. از جمعیت تقریباً هفتاد میلیونی امپراطوری، بیست میلیون تن یا بیشتر اهل گل بودند، و حال آنکه نفوس ایتالیایی مشکل به شش میلیون نفر بالغ می شد؛ بقیه بیشتر شرقیانی بودند که به زبان یونانی سخن می گفتند؛ خود رم از سال 100 ق م شهری بود از لحاظ نژادی شرقی. زمانی رم به برکت شرق زیسته بود، همان گونه که اروپای نوین تا اواسط قرن بیستم از برکت فتوحات و مستعمرات خود می زیست؛ لژیونهای رومی محصولات و فلزات قیمتی چندین ایالت را به کاخها و صندوقهای هم میهنان خود کشانده بودند. حال دوران فتح به پایان رسیده و روزگار شکست آغاز شده بود. ایتالیا ناگزیر می بایست به منابع انسانی و مادی خود متکی باشد؛ و این منابع، به واسطة محدودیت تشکیل خانواده، قحطی، بیماریهای همه گیر، مالیات، تبذیر، و جنگ، به طرز خطرناکی تقلیل یافته بود. صنعت هرگز در آن شبه جزیرة طفیلی رشد نکرده بود، و حال که بازارهای آن در شرق و غرب از دست می رفت، دیگر نمی توانست معاش شهرنشیان را، که بیشترشان با کار در دکانها و خانه ها درآمد ناچیزی تحصیل می کردند، تأمین کند. اتحادیه های اصناف از ناتوانی خود در فروش رأی در حکومتی سلطنتی که رأی گیری در آن امری نادر بود، رنج می بردند. تجارت داخلی از میان می رفت، راهزنی زیاد می شد، و شاهراههای قدیمی، گرچه کیفیت بهتری از تمام شاهراههای دیگری که تا پیش از قرن نوزدهم ساخته شد داشتند، رو به ویرانی می رفتند.
طبقات متوسط، که سابقاً ستون زندگی شهری را در ایتالیا تشکیل می دادند، اکنون در نتیجة انحطاط اقتصادی و استثمار پولی از پا درافتاده بودند. هر مالداری مشمول مالیاتی روزافزون بود که صرف نگاهداری یک دستگاه اداری رو به توسعه می شد که کار عمده اش فقط تحصیل مالیات بود. هجوگویان شکوه می کردند که «شمارة کسانی که از خزانة کشور ارتزاق می کنند بیش از آن کسانی است که با پول خود آن را پر می سازند.» فساد مالی قسمت عمدة مالیاتها را می بلعید؛ قوانین بیشمار برای کشف و مجازات اختلاس و سوءاستفاده از عواید و اموال دولتی وضع شد. بسیاری از مأموران بیش از حد قانونی از کم بضاعتان مالیات می ستاندند، و آنچه را که اضافه بر مأخذ دریافت کرده بودند به جیب خود می ریختند؛ در عوض،

با گرفتن رشوه، بار مالیاتی اغنیا را سبک می کردند. امپراطوران می کوشیدند تا رسم عادلانه ای در تحصیل مالیات برقرار سازند تا اتباع خود را از دغلبازی محصلان مصون دارند؛ والنتینیانوس اول در هر شهر یک «مدافع شهر» منسوب کرد تا از شارمندان در برابر چپاول این سوسکپتورس (محصلین مالیاتی) دفاع کند؛ و هونوریوس مالیات شهرهایی را که در مضیقة مالی بودند بخشود. مع هذا، اگر گفتة سالویانوس را بپذیریم، برخی از شارمندان از مرز می گذشتند تا در قلمرو پادشاهان بربر، که هنوز کاملا به هنر مالیات ستانی آشنا نشده بودند، زندگی کنند؛ زیرا به قول او «عمال خزانه وحشتناکتر از دشمن به نظر می رسیدند.»
تحت این شرایط، انگیزة تولید مثل از میان رفت و از جمعیت کاسته شد. هزاران ایکر زمین مزروعی ناکاشته ماند، و در نتیجه یک فضای خالی اقتصادی پدید آمد که با ثروت باقیماندة شهرها دست به دست هم داد و موجبات جلب بربرهای تشنه به زمین را فراهم کرد. بسیاری از دهقانان صاحب زمینی که نمی توانستند مالیاتهای خود را بپردازند، یا در برابر تجاوز و غارتگری از خانه های خود دفاع کنند، زمینهای خود را به مالکان ثروتمند یا نیرومند واگذاشتند و به رعیتی آنان درآمدند؛ آنان تعهد کردند که قسمتی از محصول، کار، و وقت خود را در اختیار آنان گذارند و در عوض معاش و حفاظتشان در صلح و جنگ تأمین شود. بدین گونه، ایتالیا، که هرگز فئودالیسم کامل در آن راه نیافت، در شمار نخستین کشورهایی درآمد که مقدمات فئودالیسم را فراهم ساختند. در همان زمان، فرایندی مشابه در مصر، افریقا، و گل نیز در حال شکل گرفتن بود.
بردگی بتدریج رو به زوال می گذاشت. در یک تمدن پیشرفته هیچ چیز نمی تواند با دستمزد، مواجب، یا سود متغیر مردان آزاد به عنوان انگیزه ای اقتصادی برابری کند. برده داری فقط وقتی صرفه داشت که برده ارزان و فراوان بود. از وقتی که لژیونهای رومی دیگر نتوانستند «میوه های» انسانی پیروزیهای خود را به روم آورند، بهای برده بالا رفته بود؛ به علاوه، چون حکومت ضعیف شده بود، بردگان بآسانی می توانستند فرار کنند، و ضمناً برده داران می بایست از بردگان خود در زمان بیماری و پیری آنان مراقبت به عمل آورند. به همان نسبت که قیمت برده بالا می رفت، برده داران با پیش گرفتن رویة بهتری با آنان، در حقیقت از پولی که در بهایشان پرداخته بودند حفاظت می کردند؛ مع هذا، صاحبان برده تا حدودی قدرت مرگ و حیات مملوکان خود را داشتند، می توانستند از قدرت قانون برای دستگیر ساختن برده های فراری استفاده کنند، و امیال جنسی خود را با نر و مادة آنان، هر طور که طبع دو جنس گرایشان اقتضا می کرد، فرو نشانند. پاولینوس پلایی چنین با تحسین از پاکدامنی خود در جوانی یاد می کند : «در آن هنگام من امیال خود را بسیار محدود می کردم ... هرگز عشق یک زن آزاد را نپذیرفتم ... و خود را با عشق کنیزانی که در خانه ام بودند خرسند می ساختم.»
بیشتر ثروتمندان اکنون در ویلاهای روستایی خود زندگی می کردند تا از غوغا و

ازدحام شهر در امان مانند. مع هذا، هنوز قسمت اعظم مکنت ایتالیا به رم کشانده می شد. آن شهر بزرگ دیگر پایتخت نبود و کمتر امپراطور به خود می دید، اما همچنان کانون اجتماعی و عقلی غرب به شمار می رفت. علاوه بر این، رم مرکز عمدة آریستوکراسی جدید ایتالیا نیز بود ـ این آریستوکراسی مانند قدیم کاست موروثی نبود، بلکه به طور دوره ای عدة جدیدی براساس میزان دارایی ملکی از سوی امپراطوران به عضویت آن برگزیده می شدند. گرچه سنا کمی از حیثیت، و مقدار زیادی از قدرت خود را از دست داده بود، سناتوران هنوز با شکوه و جلال می زیستند. مقامات مهم اداری را با شایستگی اشغال، و مخارج بازیهای قهرمانی عمومی را از بودجة خصوصی خود تأمین می کردند. خانه هایشان انباشته بود از خدمتکاران و وسایل گرانقیمت؛ فرشی در خانة یکی از سناتوران 400.000 دلار می ارزید. نامه های سوماخوس و سیدونیوس و اشعار کلاودیانوس جانب زیباتر آن زندگی شاهوار، یعنی فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی، خدمت صمیمانه به کشور، دوستی خوشخویانه، وفاداری زناشویی، و لطف مهر پدری، را آشکار می کنند.
در قرن پنجم کشیشی از اهالی مارسی تصویری نه بدین حد جذاب از اوضاع ایتالیا و گل رسم می کند. کتاب سالویانوس به نام در باب حکومت الاهی (حدود 450 م) از همان مسائلی بحث می کند که موجب تدوین مدینة الاهی آوگوستینوس و تاریخ علیه مشرکان اوروسیوس شد ـ یعنی این سؤال که چگونه بدبختیهای ناشی از تجاوزات بربرها را می توان با عنایت الاهی سازش داد؟ سالویانوس به این پرسش چنین پاسخ داد: «این رنجها مجازاتی است برای استثمار اقتصادی، فساد سیاسی، و فجور اخلاقی جهان رومی.» وی با اطمینان می گوید که فشاری چنین بیرحمانه از سوی اغنیا بر فقیران در میان بربرها هم یافت نمی شود؛ قلب یک تن بربر از دل یک نفر رومی رئوفتر است؛ و بینوایان، اگر می توانستند وسیلة نقلیه پیدا کنند، گروه گروه مهاجرت می کردند تا در قلمرو بربرها زندگی کنند. این معلم اخلاق به ما می گوید: «در امپراطوری روم فقیر و غنی، مشرک و مسیحی در منجلابی از فساد اخلاق فرو رفته اند که در تاریخ سابقه ندارد؛ زنا و میخواری گناهان متداولی هستند که بس رواج دارند، و فضیلت و تقوا اسباب شوخی و مسخره اند، و نام مسیح حشو کفرآمیزی است در میان کسانی که او را خدا می خوانند.» این تاسیت ثانی می گوید: «سلامت و نیرو و دلیری ژرمنها، زهد سادة مسیحیت آنان، رفتار ملایم آنان با رومیان مغلوب، وفاداری آنان نسبت به یکدیگر، خویشتنداریشان پیش از زناشویی و اخلاصشان در زناشویی درست نقطة مقابل احوال و اخلاق رومیان است. گایسریک، سرکردة واندالها، پس از تسخیر کارتاژ مسیحی، از روسپیخانه هایی که تقریباً در هر گوشة شهر وجود داشت به شگفت آمد؛ آن بیغوله های فساد را بست و به روسپیان اختیار داد که بین زناشویی و تبعید یکی را انتخاب کنند. دنیای رومی از لحاظ مادی رو به انحطاط است، از جهت معنوی نیز تمام فضایل اخلاقی را از دست داده و دفاع خود

را به اجنبیان مزدور واگذاشته است. این بزدلان چگونه امید بقا دارند؟» سالویانوس سخنان خود را چنین پایان می دهد: «در این اوج تجمل و سرگرمی، امپراطوری روم یا مرده است یا نفسهای آخر را می کشد: می خندد و می میرد.»
این تصویر سهمگینی است، و البته اغراق آمیز؛ فصاحت بندرت با دقت همراه است. بی شک در آن زمان نیز، مانند حال، تقوا با فروتنی خود را پنهان ساخته بود و میدان را به فسق، بدبختی، سیاست بازی، و جنایت داده بود. آوگوستینوس نیز تقریباً یک چنین تصویر تیره ای با همان اهداف اخلاقی به دست می دهد؛ وی شکوه می کند که کلیساها در رقابت با رقاصه هایی که در تماشاخانه ها زیباییهای عریان خود را می نمایانند، غالباً خالی می مانند. نمایشهای ورزشی هنور با کشتار محکومان و اسیران جنگی توأم بود تا روز خوشی برای مردم فراهم آید. از گفتة سوماخوس دربارة یکی از این نمایشها ما می توانیم ستمی را که ملازم آنها بود به گمان دریابیم. او می نویسد که برای آن نمایش مبلغی معادل 900.000 دلار خرج کرد، اما بیست و نه گلادیاتور ساکسون، که بنا بود در میدان مسابقه بجنگند، او را فریفتند و پیش از آغاز مسابقه، در یک خودکشی دسته جمعی، یکدیگر را خفه کردند. در روم قرن چهارم 175 روز در سال تعطیل بود، ده روز آن به مسابقه های گلادیاتوری، شصت و چهار روز به نمایشهای سیرکی، و بقیه به تئاتر اختصاص داشت. بربرها از شهوت رومیان برای تماشای نبرد دیگران سود جستند و هنگامی که مردم کارتاژ و انطاکیه و تریر غرق تماشای مسابقه های میدانی یا سیرکی بودند، بر آنها حمله بردند. در سال 404 یک برنامة گلادیاتوری در روم به افتخار فتح مشکوک ستیلیکو در پولنتیا اجرا شد. خونریزی تازه آغاز شده بود که یکی از راهبان کلیسای شرق به نام تلماخوس از جایگاه تماشاگران به میان میدان جست و طلب کرد که رزم موقوف شود. تماشاگران خشمگین او را چندان سنگباران کردند که مرد؛ اما امپراطور هونوریوس، که از این صحنه به هیجان آمده بود، طی فرمانی بازیهای گلادیاتوری را ممنوع ساخت.1 مسابقه های سیرکی تا 549 ادامه یافت، و در آن سال، به واسطة تهی شدن ثروت شهر در جنگ با گوتها، موقوف شد.
از لحاظ فرهنگی، روم از زمان پلینی و تاسیت چنان عصر پرفعالیتی به خود ندیده بود. موسیقی سرآمد تمام هنرها بود؛ آمیانوس مارکلینوس شکوه می کند که موسیقی فلسفه را از صحنه خارج ساخته و «کتابخانه ها را به گورستان تبدیل کرده است»؛ او وصفی از ارگهای آبی غول آسا، و لیرهایی به بزرگی یک ارابه به دست می دهد. مدارس متعدد بودند، و به قول سوماخوس هر کس فرصت داشت تا استعدادهای خود را پرورش دهد. دانشگاههایی که
---
1. تنها حجت ما در این مورد «تاریخ کلیسا» اثر تئودورت کورهوسی است؛ این داستان ممکن است یک حیلة زاهدانه باشد.

استادانشان از دولت مواجب می گرفتند به دانشجویانی که از همة ایالات غربی بدانجا آمده بودند دستور زبان، علم معانی بیان، ادبیات، و فلسفه تعلیم می دادند، در حالی که در همان زمان بربرها، که از هر سو امپراطوری را احاطه کرده بودند، با صبر و دقت فنون جنگی را می آموختند. هر تمدنی میوة درخت تناور توحش است و چون از ساقة آن درخت فاصلة بسیار یافت، فرو می افتد.
در سال 365 یک اصیلزادة یونانی ـ سوری به نام آمیانوس مارکلینوس انطاکی وارد این شهر یک میلیون نفری شد. این مرد خوش پیکر سابقاً سربازی بود در بین النهرین، در دستگاه نظامی اورسیکینوس؛ و در جنگهای کنستانتیوس، یولیانوس، و یوویانوس فعالانه شرکت جسته بود؛ و پیش از آنکه دست به کار نوشتن زند، تجربة فراوان از زندگی کسب کرده بود. چون دوران صلح در شرق در رسید، به رم آمد و تصمیم گرفت که، با نوشتن تاریخ امپراطوری از نروا تا والنس، تألیفات لیویوس و تاسیت را تکمیل کند. وی مانند یک آلمانی که به زبان فرانسه چیز بنویسد، لاتینی را به سبکی مغلق و بغرنج می نوشت؛ آثار تاسیت را بسیار خوانده و مدتی دراز به یونانی سخن گفته بود. آشکارا به شرک ایمان داشت؛ یولیانوس را می ستود؛ و تجمل را، که به استفان روم نسبت می داد، تحقیر می کرد؛ اما با اینهمه معمولا بیطرف بود، بسیاری از جنبه های مسیحیت را تحسین می کرد، و یولیانوس را به خاطر محدود کردن آزادی آکادمیک مذمت می کرد و آن را خطایی می دانست که «سکوتی ابدی بر آن سنگینی خواهد کرد.» او چندانکه وقت یک سرباز اجازه می داد به کسب دانش پرداخته بود. به اجنه و شیاطین معتقد بود؛ و در این راه حتی از نوشته های سیسرون، که خود همیشه مخالفش بود، برله غیبگویی شاهد می آورد. اما رویهمرفته مردی صریح اللهجه و شرافتمند و نسبت به همة افراد و فرقه ها، عادل و منصف بود. می گفت: «هیچ گونه مکر لغوی داستان مرا نمی آراید، و جز وفاداری بیغش به حقیقت چیزی در آن وجود ندارد.» از ظلم و اسراف و تظاهر نفرت داشت و هر جا که به آنها برمی خورد، عقیدة خود را آشکارا ابراز می کرد. او آخرین تاریخنویس کلاسیک بود، و بعد از او در جهان لاتینی فقط وقایعنگاران بودند.
در همان رمی که آدابش به نظر آمیانوس جلف و فاسد می آمد، ماکروبیوس جمعی از افرادی را یافت که نه تنها ثروت بسیار داشتند، بلکه فروتن و فرهیخته و نوعدوست هم بودند. او در درجة اول دانش پژوهی بود دوستار کتاب و زندگی آرام؛ مع هذا، در 399، مأموریت نمایندگی امپراطوری را در اسپانیا به عهده گرفت. تفسیر او بر رؤیای سکیپیو اثر سیسرون وسیله ای شد برای آشنایی عموم با رازوری و فلسفة نوافلاطونی. شاهکار او، که در 1500 سال اخیر مورد استشهاد تقریباً تمام تاریخنویسان قرار گرفته و ساتورنالیا یا «جشن ساتورنوس» نام دارد، «بدایعی از ادبیات» است که مؤلف در آن حاصل ناهمگون روزهای

تحصیل و شبهای مطالعة خود را گردآورده است. وی ضمن دستبرد به مطالب کتاب آولوس گلیوس، آنها را به صورتی آراسته تر در شکل گفتگویی خیالی میان مردان واقعی تنظیم کرد. این مردان ـ پرایتکستاتوس، سوماخوس، فلاویانوس، سرویوس، و دیگران ـ دور هم گرد آمده اند تا سه روز مراسم ساتورنالیا را با شراب و غذای خوب و گفتگوهای فاضلانه جشن بگیرند. در این جمع از دیساریوس پزشک پرسشهای طبی می شود ، مثلا: آیا غذای ساده بهتر است یا خوراک متنوع؟ ـ چرا زنان کمتر و پیرمردان بیشتر مست می شوند؟ ـ «آیا طبیعت زنان از مزاج مردان سردتر است یا گرمتر؟» در آن محفل گفتگویی دربارة تقویم و تحلیلی مشروح از جنبه های لغوی، دستوری، شیوه ای، فلسفی، و انتحالی ویرژیل نیز هست؛ همچنین در مورد مجموعه ای از واژه های خوب از تمام اعصار، و دربارة رساله ای پیرامون ضیافتهای شایان و غذاهای کمیاب بحث می شود. این فاضلان شبها خود را با پرسشهای سبکتر سرگرم می سازند: چرا رنگ چهرة ما از شرم سرخ، و از ترس سفید می شود؟ ـ چرا طاسی از فرق سر شروع می شود؟ ـ جوجه زودتر از تخم پدید آمده است یا تخم زودتر از جوجه؟ در میان این مجموعة درهم و برهم گهگاه به عباراتی باشکوه نیز برمی خوریم، مانند وقتی که سناتور پرایتکستاتوس از بردگی سخن می گوید:
من مردان را نه از روی مقامشان، بلکه به حکم آداب و اخلاقشان ارج می نهم؛ زیرا این از خوی ما برمی خیزد و آن از بخت. ... اوانگلوس! تو باید دوستان خود را نه تنها در فوروم یا مجلس سنا، بلکه در خانه ات نیز جستجو کنی. با بردة خود به نرمی و مهربانی رفتار کن، او را در گفتگوی خود شرکت ده، و حتی گاه صمیمانه با او مشورت نما. نیاکان ما با برداشتن غرور از مالک و شرم از مملوک، آن را پدر خانواده و این را عضو خانواده می خواندند. در این صورت، بردگانت بیش از آنچه از تو بترسند، تو را محترم خواهند داشت.
حوالی سال 394، یکی از همین محافل شاعری را با گرمی به جمع خود پذیرفت که می بایست آخرین نغمة عظمت رم را بسراید. کلاودیوس کلاودیانوس، مانند آمیانوس، در شرق متولد شده و یونانی را همچون زبان مادری خود تکلم می کرد؛ اما لاتینی را نیز ظاهراً از اوان کودکی آموخته بود، زیرا آن را خوب و روان می نوشت. پس از توقف کوتاهی در رم، به میلان رفت، در دستگاه ستیلیکو شغلی یافت، ملک الشعرای غیر رسمی امپراطور هونوریوس شد، و با زنی اصیل و ثروتمند ازدواج کرد، کلاودیانوس همة فکر و ذکرش رسیدن به ثروت و شهرت بود، و نمی خواست فقیر و گمنام بمیرد. برای خوشامد ستیلیکو مدیحه های خوشاهنگ در شأن وی، و اشعار آتشین وهن آمیز دربارة رقیبانش می سرود. در سال 400 به رم بازگشت، و وقتی در یکی از اشعار خود به نام «اندر کنسولی ستیلیکو» آن شهر جاودان [رم] را ستود، بگرمی مورد استقبال واقع شد. این مدیحة او در ارزش با کلام خود ویرژیل برابر است:
کنسولی همسنگ و هم ارز با خدایان نگهبان شهری است بزرگتر از هر شهری بر روی

کرة خاک که باد بر آن گذر دارد، و وسعت آن بس فزونتر از میدان دید چشم است، و زیباییش را در عالم خیال نیز نمی توان تصویر کرد، و هیچ آوایی را یارای ستایشش نیست، و سر زرینش به ستارگان می ساید، و با تپه های هفتگانة خود یادآور هفت فلک آسمان است؛ شهری مادر جنگ و قانون که بر تمام پهنة زمین فرمان می راند، و کهنترین مهد عدالت است، این است شهری که از آغازی ناچیز به جهانداری رسیده، و پهنة قدرت خود را از جایی کوچک تا به پهنة شعاع خورشید گسترده است. . .. تنها اوست که مفتوحان را در آغوش خود جای داده و همچون مادری مهربان، نه ملکه ای والاجاه، نژاد انسانی را بی تبعیض زیر بال و پر گرفته است، و مغلوبان را فرا خوانده است تا شارمندیش را بپذیرد، و تیره های دور افتاده را با بندهای محبت به هم پیوسته است. زیر سایة فرمانروایی صلح آمیز اوست که دنیا خانة ما شده است و ما می توانیم هر جا که بخواهیم زندگی کنیم، و رفتن به توله1 و کاوش بیشه های سابقاً سهمناکش برای ما فقط تفریحی است؛ به برکت اوست که همة مردمان می توانند از آب رون بنوشند و خود را با نهرهای اورونتس سیراب سازند. از دولت اوست که ما همه یک مردمیم.
سنای سپاسگذار در فوروم ترایانوس مجسمه ای برای کلاودیانوس با این عنوان برپا کرد: «به والاترین شاعران» که زیبایی کلام ویرژیل را با قدرت هومر یکجا جمع دارد. پس از سرودن اشعاری به افتخار ممدوحان بخشنده دست، کلاودیانوس قریحة خود را صرف هتک ناموس از پروسرپینا کرد و آن داستان کهن را با تصاویر زیبایی از زمین و دریا، و با آهنگ خوشی که یادآور حکایات عشقی یونان آن زمان است، باز گفت. در 408 خبر یافت که ستیلیکو به قتل رسیده است و بسیاری از دوستان آن سردار دستگیر و اعدام شده اند. از بقیة سرگذشت او اطلاعی در دست نیست.
در رم، مانند آتن و اسکندریه، هنوز اقلیتهای قابل ملاحظه ای از مشرکان می زیستند، و هفتصد معبد مشرکان در آخر قرن چهارم هنوز برپا بود. یوویانوس و والنتینیانوس اول ظاهراً معبدهای باز شده به امر یولیانوس را نبسته بودند، کاهنان رومی هنوز (394) در مجامع مقدس خود اجماع می کردند ، جشنهای لوپرکالیا هنوز با همان مراسم کهن نیمه وحشیانة خود اجرا می شدند، و «راه مقدس» گاه و بیگاه با نعرة جگر شکاف گاوانی که به سوی قربانگاه رانده می شدند و گویی از کشته شدن خود آگاه بودند پرطنین می گشت.
گرامیترین فرد در میان مشرکان نوین رم و تیوس پرایتکستاتوس، لیدر اکثریت مشرک در مجلس سنا، بود. همة مردم به فضایل او ـ درستی، دانش، میهن پرستی، زندگی خانوادگی شرافتمندانه ـ اذعان داشتند؛ برخی او را با کاتوی مهین و کینکیناتوس مقایسه می کردند.

1. توله یا تولة اقصا، نامی که پوتئاس به ناحیه یا جزایری به فاصلة شش روز راه (از طریق دریا) در شمال بریتانیا داده؛ توله یا تولة اقصا مجازاً به معنای ناحیه ای مجهول و دور یا داستانی است. ـ م.
ت
دوست او سوماخوس (345-410) را زمان بهتر به یاد دارد. نامه های سوماخوس از آریستوکراسی فریبایی که در شب مرگش خود را جاودان می پنداشت تصویری دلکش می پردازد. حتی خانوادة او فناناپذیر می نمود: نیایش در سال 330 کنسول بود، و پدرش در 364 ضابط کل؛ خود او در 384 ضابط کل و در 391 کنسول بود. پسرش قاضی بود، نوه اش در سال 446، نتیجه اش در 485، و هر دو نبیره اش در 522 به مقام کنسولی رسیدند. ثروتش عظیم بود؛ سه ویلا نزدیک رم، هفت ویلای دیگر در لاتیوم، پنج ویلا در کنار خلیج ناپل، و تعداد دیگری در سایر نقاط ایتالیا داشت، چنانکه «می توانست به هر نقطة شبه جزیره سفر کند و همه جا در خانة خود باشد.» کسی بر این ثروت او رشک نمی برد، زیرا در صرف آن بخشنده دست بود؛ به علاوه، تعینات مکنت را با دانش پژوهی، خدمات عمومی، اخلاق آراسته، و اعمال نوعپرورانة بیشمار جبران می کرد. مسیحیان و مشرکان، و بربرها و رومیان در شمار دوستان وفادار او بودند. شاید پیش از آنکه میهن پرست باشد، مشرک بود؛ زیرا گمان می برد فرهنگی که از آن بهره مند است و عرضه می دارد بستگی تام به دین قدیم دارد، و می ترسید سقوط این یک توأم با سقوط آن دیگری باشد. عقیده داشت که شارمند رومی با وفاداری به آیینهای کهن، خود را حلقه ای از آن زنجیر خواهد دانست که از زمان رومولوس تا دوران والنتینیانوس به نحو شگفت انگیزی ادامه یافته است، و آنگاه آن شهر و تمدنش را، که در طول هزار سال آنچنان دلیرانه بنا شده است، دوست خواهد داشت. بی جهت نبود که همشهریان کوینتوس آورلیوس سوماخوس، در آخرین کشمکش خویش به خاطر خدایانشان، او را به نمایندگی خود انتخاب کردند.
به سال 380، امپراطور گراتیانوس، که در نتیجة فصاحت آمبروسیوس از پیروان سرسخت اصالت آیین شده بود، پیروی از اعتقادنامة نیقیه را «برای تمام مردمی که تابع حکومتهای رئوفانة ما هستند» اجباری اعلام کرد و پیروان مذاهب دیگر را «دیوانه و تهی مغز» نامید. در 382، فرمان داد تا تمام اعانه هایی که از طرف خزانه داریهای امپراطوری یا شهری برای برگزار کردن مراسم مشرکانه پرداخته می شد، یا در حق دوشیزگان آتشبان یا کاهنان تأدیه می گردید، قطع شود؛ کلیة املاک متعلق به معابد و مجامع روحانیون را مصادره کرد؛ و به مأموران خود دستور داد مجسمة پیروزی را، که آوگوستوس در سال 29 ق م در سنا نصب کرده بود و تا آن زمان دوازده نسل از سناتوران در برابر آن سوگند وفاداری به امپراطور یاد کرده بودند، از آن محل بردارند. هیئتی به ریاست سوماخوس از طرف سنا مأموریت یافت تا با حجت و دلیل گراتیانوس را به اهمیت مجسمة پیروزی واقف سازد. گراتیانوس از پذیرفتن آنان سر باز زد و فرمان داد تا سوماخوس را از رم تبعید کنند (382). در سال 383 گراتیانوس کشته شد و سنای امیدوار گروهی را به نمایندگی خود نزد جانشین او فرستاد. نطق سوماخوس در حضور والنتینیانوس دوم به عنوان شاهکار فصاحت مورد تحسین قرار گرفت. او

چنین استدلال کرد که شایسته نیست مراسمی دینی که هزار سال با ثبات نظم اجتماعی و حیثیت کشور بستگی داشته است با چنان شتابی برانداخته شود. گذشته از هر چیز، «چه فرق می کند که هر کس چه راهی را برای جستجوی حقیقت برگزیند؟ زیرا هیچ راهی به تنهایی نمی تواند انسان را به درک رازی چنین عظیم رهنمون شود.»
والنتینیانوس جوان تحت تأثیر این خطابه واقع شد؛ آمبروسیوس می گوید که حتی مسیحیان شورای امپراطوری بازگرداندن مجسمة پیروزی را توصیه کردند. اما آمبروسیوس، که به واسطة یک مأموریت سیاسی برای کشور در آنجا حاضر نبود، با نامة شدیداللحنی که برای امپراطور فرستاد بر شورا چیره شد. وی دلایل سوماخوس را یک به یک مورد بحث قرار داده و با قدرتی برابر آنها رد کرده بود. در پایان نیز تهدید کرده بود که اگر مستدعیات سنا اجابت شود، وی امپراطور را مرتد اعلام خواهد کرد. «شما ممکن است وارد کلیساها شوید، اما کشیشی در آنها نخواهید یافت تا شما را بپذیرد، یا ممکن است آنان را فقط برای جلوگیری از ورود خودتان در مدخل کلیسا ببینید.» والنتینیانوس از قبول درخواست سنا امتناع ورزید.
مشرکان ایتالیا در سال 393 دست به یک کوشش نهایی زدند و در شورشی همه چیز را باختند. ائوگنیوس، امپراطور نیمه مشرک، که تئودوسیوس او را به رسمیت نشناخته بود، به این امید که در دفاع از سلطنت خود یاری مشرکان غرب را تحصیل کند، مجسمة پیروزی را به سنا باز گرداند و با تبختر اعلام کرد که پس از شکست دادن تئودوسیوس، اسبان خود را در باسیلیکاهای مسیحیان خواهد بست. نیکوماخوس فلاویانوس، داماد سوماخوس، در رأس سپاهی به یاری ائوگنیوس شتافت، در شکست او سهیم شد، و خود را کشت. تئودوسیوس پیروزمندانه به رم وارد شد و سنا را مجبور ساخت تا الغای شرک را در تمام اشکال آن تصویب کند (394). وقتی که آلاریک رم را چپاول کرد، مشرکان این خواری شهری را که زمانی جلال شاهوار داشت به خشم خدایانی تعبیر کردند که مورد بی اعتنایی واقع شده بودند. جنگ شرک و مسیحیت یگانگی و قدرت روحی مردم را شکست، و وقتی که سیل هجوم به آنان رسید، فقط توانستند با نفرینهای توأم و دعاهای جداگانه با آن مقابله کنند.