گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل چهارم
.III - پیش درآمد فرانسه


1 – آخرین روزهای گل قدیم: 310-480
در قرون چهارم و پنجم، گل از نظر مادی سعادتمندترین و از نظر معنوی مترقیترین ایالت امپراطوری روم غربی بود. خاک آن حاصلخیز بود، پیشه ورانش در کار خود مهارت داشتند، رودها و دریاهای آن معابری پر تردد برای کالاهای بازرگانی به شمار می رفت. دانشگاههایی که هزینه شان را دولت تأمین می کرد و در ناربون، آرل، بوردو، تولوز، لیون، مارسی، پواتیه، و تریر رو به ترقی می رفتند؛ معلمان و خطیبان و شاعران و عارفان از احترام و ستایشی برخوردار بودند که معمولا خاص دولتمردان و مشتزنان بود. به زعامت آوسونیوس و سیدونیوس، گل رهبری ادبی اروپا را عهده دار شد.
دکیموس ماگنوس آوسونیوس شاعر و مظهر این عصر سیمین گل بود. وی، که در حوالی سال 310 در بوردو زاده شد، پسر بزرگترین پزشک آن شهر بود. تعلیم و تربیت خود را در همان شهر گرفت، و بعدها فضایل معلمان خویش را در اشعار شش وتدی خوشاهنگ و روان، با یاد کردن از لبخندهای آنان و به فراموشی سپردن آزارهایشان، برای جهانیان باز گفت. در سالهای بعدی بی تلاطم زندگی خود، او نیز استاد دانشگاه بوردو شد؛ به مدت یک نسل «دستور زبان » (یعنی ادبیات به اصطلاح آن زمان) و «علم معانی بیان» (یعنی فن خطابت و فلسفه) تعلیم داد، و گراتیانوس امپراطور آینده را تربیت کرد. وصف مهرآمیزی که از والدین، عموها، زن، فرزندان، و شاگردان خویش می کند شخص را به یاد اوضاع خانوادگی و زندگی یک شهر دانشگاهی امریکا در قرن نوزدهم می اندازد. با شوق وافر از خانه و مزارعی که از پدر به ارث برده بود و امید داشت که سالهای آخر عمر خود را در آن به سر برد سخن می گوید. در نخستین سالهای ازدواجش به زن خود چنین می گوید: «بگذار همواره چون امروز زندگی کنیم، و نامی را که هر یک در بهار عشق خود به یکدیگر داده بودیم ترک نگوییم. ... تو و من باید همیشه جوان بمانیم، و تو همواره برای من زیبا باشی. ما هرگز نباید حساب سالیان عمر خود را داشته باشیم.» چندی بعد آن دو نخستین کودکی را که این زن برای او آورده بود از دست دادند. سالها بعد، با مهری فراوان، از آن کودک چنین سخن می گوید: «ای نخست زادة من که به نام خود من نامیده شدی، هرگز بدون زاری رهایت نخواهم کرد. درست در همان زمان که ادای نخستین کلمات کودکانه را یاد گرفته بودی ... ما به عزای مرگت نشستیم. تو با نیای بزرگت در یک گور، در آغوش وی، غنوده ای.» زن او در نخستین سالهای ازدواج خوششان، پس از آوردن دختر و پسری برای او، زندگی را بدورد گفت. آوسونیوس چندان دلبستة وی بود که دیگر ازدواج نکرد و در سنین پیری، با اندوهی تازه از رنج فقدان وی، و از سکوت غم انگیز خانه ای که با توجه دستها و صدای پاهای او

آشنا بود، سخن می گوید.
اشعار او با لطافت عاطفی، تصاویر روستایی، لاتینی ناب، و روانی ویرژیل وارشان مقبول طبع مردم آن زمان واقع شد. پاولینوس، که بعداً قدیس شد، نثر خود را همپایة نثر سیسرون می دانست، و سوماخوس در آثار ویرژیل چیزی که زیباتر از موسلا اثر آوسونیوس باشد نمی یافت. شاعر وقتی که با گراتیانوس در تریر بود دلبستة منظرة زیبای آن رود شده بود؛ وی این رود را وصف می کند و می گوید که چگونه از میان بهشتزار تاکستانها، باغستانها، ویلاها، و کشتزارهای پرحاصل می گذرد؛ با خواندن شعر او انسان برای لحظه ای سرسبزی کناره های رود و نواحی خوش جریانش را احساس می کند؛ بعد، با عدول از آن سبک اصیل، ابیاتی ساده و تکراری در وصف ماهیان دوست داشتنی رودخانه می سراید. این شور ویتمنی برای تصویر خویشان، معلمان، شاگردان، و ماهیان حتی در احساس همه جانبه و فلسفة با روح خود ویتمن هم نظیر ندارد. آوسونیوس، پس از سی سال تدریس دستور زبان (ادبیات)، دیگر ممکن نبود به چیزی جز عواطف ادبی عشق ورزد. اشعار او رشته های ممتدی از دوستی و ستایشهای مکرر است؛ اما آن عده از ما که چنین عموهای مجذوب سازنده یا استادان محسور کننده را نمی شناسند ندرتاً از این ستایشنامه ها خرسند می شوند.
وقتی که والنتینیانوس اول مرد (375)، گراتیانوس، که حال امپراطور شده بود، مربی پیر خود را فرا خواند و او و کسانش را به مشاغل عالی برگماشت. آوسونیوس در زمانی کوتاه مراتب ترقی را پیمود و به ترتیب ضابط کل ایلوریکوم، ایتالیا، افریقا، و گل شد؛ سرانجام در شصت و نه سالگی به مقام کنسولی رسید. به اصرار وی، گراتیانوس مقرر داشت از طرف دولت به مؤسسات تربیتی، شاعران و پزشکان، و حفاظت هنرهای باستانی کمک مالی شود. به سبب نفوذ او، سوماخوس ضابط کل رم، و پاولینوس استاندار شد. وقتی که پاولینوس قدیس شد، آوسونیوس بس متأثر گردید؛ زیرا امپراطوری روم، که از هر سو مورد تهدید واقع شده بود، به چنان مردانی احتیاج داشت. آوسونیوس خود نیز مسیحی بود، اما مذهبش را زیاد جدی نمی گرفت؛ ذوقها، موضوعها، منظومه ها، و افسانه سراییهایش به طرزی فاحش ازسنت شرک مایه می گرفتند.
این شاعر پیر، در هفتادسالگی به بوردو بازگشت و بیست سال دیگر در آنجا زیست. حال پدر بزرگ بود و می توانست اشعار آکنده از مهر پدرانة زمان جوانی خود را با مهر پدربزرگانة مناسب حال این سنش وفق دهد. به نوة خود می گوید: «هر چند که دبستان پر است از صدای چوب استاد، و آموزگار پیر چهره ای پرآژنگ دارد، هیچ گاه مترس و مگذار که تشرها یا صدای تازیانه ها در طی ساعات روز لزره بر اندام تو اندازد. اگر او چوب را برای قدرتنمایی تکان می دهد، یا دسته ای از ترکه به دست می گیرد ... فقط برای جذبه گرفتن است. پدر و مادر تو نیز در دوران کودکی این مراحل را گذراندند و چندان زنده ماندند تا

صفابخش زمان پیری آسوده و آرام من باشند.» آوسونیوس چندان خوشبخت بود که پیش از هجوم سیل آسای بربرها درگذشت!
آپولیناریوس سیدونیوس در نثر گلی قرن پنجم همان مقامی را داشت که آوسونیوس در نظم گلی قرن چهارم. وی به سال 432، هنگامی که پدرش ضابط کل گل بود، در لیون چشم به دنیا گشود. نیایش نیز همان شغل را داشت، و مادرش یکی از منسوبان آویتوس بود که بعداً در 455 امپراطور شد، و دخترش در 452 با سیدونیوس ازدواج کرد. شرایطی از این بهتر دیگر ممکن نبود. جهیز زنش، پاپیانیلا، ویلایی مجلل در نزدیکی کلرمون بود. زندگی او چندین سال فقط صرف دید و بازدید از دوستان اشرافیش شد. اینان مردمی مهذب و با فرهنگ بودند که اندکی به قمار و تناسایی مهر می ورزیدند، در خانه های روستایی خود می زیستند و دست خود را کمتر به سیاست می آلودند؛ وقتی که گوتهای مهاجم آمدند، این اشراف نتوانستند از آسایش توأم با تجمل خود به دفاع برخیزند. اینان علاقه ای به زندگی شهری نداشتند؛ در آن زمان اعیان فرانسوی و بریتانیایی روستا را به شهر ترجیح می دادند. در این ویلاهای گسترده و پراکنده، که بعضاً 125 اطاق داشتند، تمام راحتیها و زیباییها یکجا گردآمده بود: کفهای موزاییک، تالارهای ستوندار، نقاشیهای دیواری از مناظر زیبا، مجسمه های مرمری و برنزی، آتشدانها و حمامهای بزرگ، باغها و زمینهای تنیس، و فضای جنگلی که در آن بانوان و آقایان می توانستند با پرندگان شکاری محتشمانه به صید پردازند. تقریباً هر ویلا کتابخانة خوبی داشت که از آثار کلاسیک ادبیات شرک و بعضی متون ارجمند مسیحی انباشته بود. برخی از دوستان سیدونیوس از گردآوران کتاب بودند و بی شک در گل نیز، مانند رم، ثروتمندان به صحافی خوب بیش از مطالب کتاب ارج می نهادند و به فرهنگی که از جلد زیبای کتب خود به دست می آوردند خرسند بودند.
سیدونیوس جانب نیکوتر این زندگی آراسته را ـ یعنی مهمان نوازی، نزاکت، نشاط، و تهذب اخلاقی آن را ـ با رشحاتی از شعر آراسته و نثر خوشاهنگ وصف می کند. وقتی که آویتوس برای امپراطور شدن به رم رفت، سیدونیوس در التزامش بود و مأموریت یافت تا مدیحه ای برای خیر مقدم بسراید (456). یک سال بعد با آویتوس، که از امپراطوری خلع شده بود، به گل بازگشت؛ اما در 468 بار دیگر به رم آمد و، در آخرین مراحل نزع کشور، مقام مهم ضابط کل رم را به دست آورد. او، که در میان آن هرج و مرج با آرامش خاطر می زیست، جامعة اشراف گل و رم را در نامه هایی که از سبک نامه های پلینی و سوماخوس مایه می گرفت و در تصنع و آراستگی با آنها برابری می کرد وصف نمود. ادبیات اکنون چندان چیزی برای گفتن نداشت، و آنچه را هم که می گفت با چنان دقتی همراه می کرد که جز زیور لفظی چیزی در آن به جا نمی ماند. این نامه ها در بهترین وجه خود شامل رواداری دینی خوشخویانه

و تفاهم مشفقانة رادمرد فرهیخته ای است که ادبیات فرانسه را از روزگاری که هنوز فرانسوی نشده بود آراسته است. سیدونیوس عشق رومی به صحبت سبکسرانه را به گل ارمغان برد. سیسرون، سنکا، پلینی، سوماخوس، ماکروبیوس، و سیدونیوس را یک خط مستقیم به مونتنی، مونتسکیو، ولتر، رنان، سنت ـ بوو، و آناتول فرانس می پیوندد و تقریباً همه نمایندة یک روح واحدند که در پیکرهای متعدد تجلی نموده اند.
برای اینکه مبادا سیدونیوس را بد معرفی کرده باشیم، باید بگوییم که وی یک مسیحی خوب و اسقفی دلیر بود. در 469، برخلاف انتظار و میل خویش، یکباره از مقام غیر دینی خود به اسقفی کلرمون ارتقا یافت. در آن ایام اسقف می بایست، علاوه بر عهده داری رهبری روحانی، یک مدیر کشوری هم باشد؛ و مردان مجرب و ثروتمندی مانند آمبروسیوس و سیدونیوس خصالی داشتند که از تبحر در الاهیات مؤثرتر واقع می شد. سیدونیوس، که چندان بهره ای از این دانش نداشت، به جای آنکه تکفیر کند و به صدور لغتنامه ها مبادرت ورزد، ظروف نقرة خود را به مسکینان می داد و با سهولت خطرناکی گناهان را می بخشود. از یکی از نامه های او چنین در می یابیم که گاه دعای پیروان خود را قطع می کرد تا آنها بتوانند با خوردن و آشامیدن رفع خستگی کنند. سرانجام وقتی ائوریک، شاه ویزیگوتها، تصمیم گرفت اوورنی را ضمیمة قلمرو خود سازد، واقعیت رشتة این زندگی مطبوع را از هم گسیخت. چهار سال تمام، هر تابستان، گوتها کلرمون، حاکمنشین اوورنی، را محاصره می کردند. سیدونیوس به نیروی دیپلوماسی و دعا با آنها جنگید، اما شکست خورد، وقتی که شهر بالاخره سقوط کرد، او را اسیر کردند و در قطعه ای نزدیک کارکاسون زندانی نمودند (475). دو سال بعد آزاد و به اسقفیة خود فرستاده شد. چه مدت پس از آزادی خود زیست، ما نمی دانیم؛ همین قدر آگاهیم که در چهل و پنجسالگی آرزو می کرد «با مرگی مقدس، از رنجها و بارهای سنگین زندگی خلاص شود.» وی ایمان خود را به امپراطوری روم از دست داده بود، و حال تمام امید خویش را برای حفظ تمدن به کلیسای رومی بسته بود. کلیسا اشعار نیمه مشرکانة او را نادیده گرفت و او را قدیس کرد.
2 – فرانکها : 240-511
با مرگ سیدونیوس، شام تیرة بربریت گل را فرا گرفت. ما نباید دربارة تیرگی آن شب راه اغراق بپوییم. مردم هنوز مهارتهای اقتصادیشان را داشتند، کالا مبادله می کردند، مسکوک ضرب می کردند، شعر می ساختند، و به کارهای هنری می پرداختند؛ در دوران فرمانروایی ائوریک (466-484) و آلاریک دوم (484-507) قلمرو ویزیگوتها در جنوب باختری گل چندان منظم، متمدن، و مترقی بود که حتی تحسین خود سیدونیوس را نیز جلب کند. در 506، آلاریک خلاصه ای از قوانین سرزمین خود را انتشار داد؛ این خلاصه قانون نامة نسبتاً

روشنفکرانه ای بود که روابط میان نفوس رومی ـ گالیایی را با فاتحان، به نحوی منطقی، تعیین می کرد. قانون نامة مشابهی نیز از طرف شاهان بورگونی، که مردم و قدرت خود را به نحوی صلحجویانه در جنوب شرقی گل مستقر ساخته بودند، در سال 510 تدوین شد. تا احیای قانون رومی در بولونیا درقرن یازدهم، اروپای لاتین طبق قوانین گوتها و بورگونی، و قوانین مشابه فرانکی، اداره می شد.
نخستین ذکری که در تاریخ از فرانکها می شود مربوط به 240 میلادی است، یعنی سالی که امپراطور آورلیانوس آنها را در نزدیکی ماینتس مغلوب کرد. فرانکهای ریپوئر ـ «ساحلی» ـ در اوایل قرن پنجم در شیبهای باختری راین سکنا گزیدند؛ کولونی را گرفتند (463)، آن را پایتخت خود ساختند؛ و قدرت خود را در درة راین از آخن تا مس بسط دادند. برخی از قبایل فرانک در ساحل خاوری رود ماندند و نام خود را به فرانکونیا دادند. فرانکهای سالیان نام خود را ممکن است از رود سالا (آیسل کنونی) در هلند (ندرلند) گرفته باشند. اینان از آنجا رو به جنوب و باختر حرکت کردند و در حدود سال 356 منطقة میان رود موز، دریای شمال، و رود سوم را اشغال کردند. گسترش آنان بیشتر از راه مهاجرت آرام، و گاه حتی با دعوت امپراطوری روم برای سکونت در زمینهای کم جمعیت صورت گرفت؛ در اثر این مهاجرتها به شیوه های مختلف، در سال 430، نیمی از نفوس شمال گل را فرانکها تشکیل می دادند. فرانکها زبان و دین شرک ژرمنی را با خود آوردند، بدان سان که در قرن پنجم لاتینی دیگر زبان، و مسیحیت دین ساکنان ناحیه راین سفلا نبود.
فرانکهای سالیان در مقدمة «قانون سالیک» خود خویشتن را چنین تعریف می کردند: «مردمی محتشم، در مشورت خردمند، جسماً برازنده، سالم و پرنشاط، در زیبایی سرآمد، دلیر، چابک، سرسخت . .. این است آن مردمی که یوغ ظالمانة روم را از گردن خود برافکندند. فرانکها خود را بربر نمی انگاشتند، بل کسانی می شمردند که به دست خود آزاد شده بودند؛ فرانک به معنی «آزاد» یا «آزاد شده» بود. بلند بالا و زرین موی بودند؛ زلف دراز خود را در میان سر جمع و دنبالة آن را از آنجا رها می کردند تا همچون دم اسب فرو افتد؛ ریش خود را می تراشیدند، اما سبیل می گذاشتند؛ کمربند چرمینی، که با قطعه هایی از آهن مینایی آراسته شده بود، بر روی قبای خود می بستند؛ بر این کمربند شمشیر، تبرزین، و ادوات بزک مانند قیچی و شانه آویخته بود. مردان نیز مانند زنان به جواهر دلبسته بودند و انگشتر، بازوبند، و گردنبند به کار می بردند. هر مردی که توانایی جسمی داشت، جنگجو بود و از جوانی دویدن، جستن، شنا کردن، و پرتاب نیزه و تبر را فرا می گرفت. شجاعت والاترین فضیلت بود، و فرد شجاع اگر به قتل و غارت و هتک ناموس هم دست می زد، فوراً بخشوده می شد. اما تاریخ، که هر واقعة شگفت انگیزی را به حادثة شگرف مجاور آن پیوند می زند، بغلط فرانکها را به عنوان مردمی معرفی می کند که فقط جنگجو بودند. تعداد نبردها و فتوحاتشان

بیش از آن ما مردم متمدن نبود، و از حیث وسعت و نهب هرگز به گرد این نمی رسید. چنانکه از قوانینشان برمی آید، به کشاورزی و صنایع دستی اشتغال داشتند و شمال خاوری گل را به ناحیه ای مرفه و آرام تبدیل کرده بودند.
قانون سالیک در اوایل قرن ششم، شاید در دوران همان نسلی که تحول کامل قانون رومی را به دست یوستینیانوس دیده بود، وضع شد. گویند که «چهار سردار ارجمند» آن را نوشتند و سه مجمع متوالی از مردم آن را بررسی و تصویب کردند. محاکمه معمولا به وسیلة اوردالی یا «ادای سوگند از طرف شهود» همراه بود. چنانچه یک عدة کافی از شاهدان ذی صلاحیت به حسن اخلاق متهم شهادت می دادند، وی از هر اتهام غیر محرز مبرا می شد. شمارة شارمندان مورد لزوم بر حسب شدت جرم فرق می کرد: هفتاد و دو شاهد می توانستند فردی متهم به قتل را از بند آزاد کنند، اما اگر عفت ملکة فرانسه مشکوک واقع می شد، سیصد تن از اصیل زادگان می بایست هویت پدر فرزند او را تصدیق کنند. اگر موضوع اتهام باز هم مشکوک بود، مراسم اوردالی اجرا می شد: متهم را یا دست و پا بسته به رودی می انداختند تا اگر بیگناه است فرو رود و اگر گنهکار است بر روی آب بماند (زیرا آب، که با مراسم مذهبی از ارواح شریر عاری شده بود، بزهکار را نمی پذیرفت)، یا وادارش می کردند پابرهنه از میان آتش یا از روی میله های آهنین گداخته بگذرد، یا میله ای از آهن گداخته را به مدت معینی در دست نگاه دارد، یا بازوی برهنة خود را در ظرفی از آب جوشان فرو برد و چیزی را از ته آن در بیاورد؛ یا فرد مورد اتهام و اتهام زننده بازوهای خود را به شکل صلیب دراز می کردند تا یکی از آنها بازوی خستة خود را فرود آورد و بدین ترتیب بزه خویش را اعلام کند؛ یا متهم ممکن بود نان مقدس عشای ربانی را بخورد، که در آن صورت اگر مجرم بود، سزای خود را به طور حتم از جانب خدا می دید؛ یا وقتی که مدارک و شواهد قانونی از رفع شک قاصر می ماند، رزم تن به تن بین دو مرد آزاد فرجام محاکمه را تعیین می کرد. برخی از این مراسم اوردالی دارای سابقة تاریخی کهن بودند: اوستا نشان می دهد که اوردالی به وسیلة آب جوشان در میان ایرانیان قدیم معمول بوده است؛ قوانین مانو (پیش از 100 ق م) از اجرای اوردالی هندیان به وسیلة به آب انداختن متهم یاد می کند؛ و اوردالی به وسیلة آتش یا آهن گداخته در آنتیگونة سوفوکلس آمده است. سامیها اوردالی را به منزلة عملی کفرآمیز طرد کردند، رومیان، به این عنوان که خرافی است، به آن بی اعتنا ماندند؛ ژرمنها آن را تمام و کمال به کار بردند؛ کلیسای مسیحی آن را با کراهت قبول کرد و با مراسم مذهبی و سوگند مؤکد همراه ساخت.
داوری به وسیلة رزم نیز قدمتی به همان اندازة اوردالی دارد. ساکسو گراماتیکوس می گوید که این شیوة داوری در قرن اول ق م در دانمارک اجباری بود؛ قوانین آنگلها، ساکسونها، فرانکها، مردم بورگونی، و لومباردها مؤید استعمال عام این داوری در میان آن

اقوام است. چون یک مسیحی رومی به گوندوباد، شاه بورگونی، شکایت کرد که این گونه داوری برای تعیین مهارت مناسب است نه اثبات جرم، آن شاه پاسخ داد: «آیا راست نیست که سرنوشت جنگها و رزمها به حکم خدا معلوم می شود، و مشیت او فتح را نصیب آن کس می کند که به خاطر حق می جنگد؟» گرویدن بربرها به مسیحیت فقط نام خدایی را که داوریش خواسته می شد عوض کرد. ما نمی توانیم این عادات را قضاوت کنیم یا بفهمیم، مگر اینکه خود را جای مردانی بگذاریم که مداخلة علی خدا را در هر واقعه ای مسلم می دانستند و حتم داشتند که او هیچ حکم ناعادلانه ای را نادیده نمی گیرد. با چنین آزمایش موحشی، متهم کنندگانی که از درستی ادعای خود یا کفایت دلایل و امارات مطمئن نبودند، پیش از زحمت دادن به دادگاهها، بر شکایات خویش قدری تأمل می کردند.
تقریباً هر بزهی کفاره ای داشت: شخص متهم یا محکوم می توانست معمولا با پرداخت مبلغی که به آن ورگیلد یا خونبها می گفتند، خود را از مجازات برهاند ـ ثلث این پول به دولت، و دو سوم آن به مجنی علیه یا خانوادة او داده می شد. مبلغ آن با مقام اجتماعی مجنی علیه فرق می کرد، و یک مجرم مقتصد می بایست نکات بسیاری را در نظر گیرد. اگر مردی بر خلاف نزاکت دست به دست زنی می مالید، می بایست پانزده دناریوس (2,25 دلار)جریمه پردازد؛1 اگر به این ترتیب بازوی او را لمس می کرد، می بایست سی و پنج دناریوس (5,25 دلار) بدهد؛ و اگر دست به سینة او می مالید، چهل و پنج دناریوس (6,75 دلار) جریمه می شد. این مبالغ در مقایسه با جریمه های دیگر قابل تحمل بود: 2500 دناریوس (375 دلار) برای زدن یک فرد فرانکی و ربودن مال او توسط یک تن رومی، 1400 دناریوس برای زدن یک فرد رومی و ربودن مال او توسط یک تن فرانکی، 8000 دناریوس برای کشتن یک فرد فرانکی، 4000 دناریوس برای کشتن یک فرد رومی؛ آری، یک شارمند رومی تا این حد در نظر فاتحان خود پست شده بود. اگر، به طوری که کراراً اتفاق می افتاد، بهای رضایتخبش از طرف مجنی علیه یا خویشانش دریافت نمی شد، ممکن بود کار به انتقام شخصی بکشد؛ بدین گونه، خونخواهی ممکن بود در چندین نسل دوام یابد. ورگیلد و رزم قضایی بهترین وسیله ای بود که ژرمنهای بدوی می توانستند، برای کشاندن مردم از میدان انتقام به حیطة قانون، مورد استفاده قرار دهند.
مشهورترین مادة قانون سالیک این بود: «هیچ قسمت از اراضی سالیک به ارث به زن تعلق نمی گیرد؛» بر این اساس بود که در قرن چهاردهم فرانسه ادعای ادوارد سوم، شاه

1. قانون سالیک (ماده چهاردهم) دناریوس را یک چهلم سولیدوس تعیین می کند، که محتوی یک ششم یک اونس طلا در آن هنگام، یا معادل 5,83 دلار کشورهای متحد امریکا در سال 1946 بود. کمیابی طلا و پول در قرون وسطی قوة خرید یا نیروی کیفری بیشتری به مبلغهای ذکر شده در متن نسبت به معادل امروزی آنها می داد.

انگلستان، را بر تاج و تخت فرانسه به واسطة مادرش، ایزابل دو فرانس، رد کرد؛ و بر اثر همین موضوع بود که «جنگ صد ساله» شروع شد. این مادة قانون فقط ناظر بر املاک و مستغلات بود، که تصور می شد حفاظت از آن تنها با نیروی نظامی مردان میسر است. به طور کلی، در قانون سالیک، منافع زنان رعایت شده بود؛ اما خونبهای آنان را دو برابر می خواست، زیرا زنان مقتوله را مادران احتمالی بسیاری از مردان به شمار می آورد. ولی (مانند قانون رومی) زن را تحت حراست دایمی، پدر، شوهر، یا پسر می دانست؛ مجازات زن زناکار مرگ بود، اما شوی زناکار مجازاتی نداشت، و طلاق بسته به هوس مرد بود. پادشاهان فرانک ـ نه به موجب قانون، بلکه بنا به عرف ـ می توانستند چند همسر اختیار کنند.
نخستین پادشاه فرانک که به نام شناخته شده است کلودیو بود که در سال 431 به کولونی حمله کرد؛ آیتیوس مغلوبش ساخت، اما کلودیو موفق شد که گل را رو به مغرب تا ساحل رود «سوم» تسخیر کند و تورنه را پایتخت خود سازد. جانشین او، که محتملا جنبة افسانه ای دارد، مرووه («پسر دریا»،؟) بود که نام خود را به سلسلة مروونژیان داد که تا 751 بر فرانکها فرمانروایی می کردند. پسر مرووه، که شیلدریک نام داشت، باسینا، زن شاه تورینگن، را از راه به در برد. باسینا ملکة او شد و گفت که هیچ مردی را عاقلتر، قویتر، و زیباتر از وی نیافته است. فرزندی که از اتحاد آن دو به وجود آمد کلوویس نام داشت که کشور فرانسه را بنیاد گذاشت و نام خود را به هجده تن از شاهان فرانسه داد.1
کلوویس به سال 481، در پانزده سالگی، وارث تاج و تخت مروونژیان شد. سرزمین او فقط گوشه ای از گل بود، سایر قبایل فرانک بر راینلاند فرمانروایی می کردند، و قلمروهای ویزیگوتها و سرزمین بورگونی در جنوب گل با سقوط رم کاملا مستقل شده بودند. گل شمال شرقی، که هنوز اسماً زیر فرمان رم بود، بلادفاع بود. کلوویس به آن تجاوز کرد، شهرها را تسخیر و بزرگان آنها را اسیر کرد، فدیه هایی که برای نجات اسیران به او داده می شد پذیرفت، اموالی را که غارت کرده بود فروخت و با پول آنها سرباز استخدام کرد، آذوقه و اسلحه خرید و به سوی سواسون پیش رفت و ارتش «روم» را شکست داد (486). آنگاه ظرف ده سال دامنة فتوحات خود را بسط داد و آن را به برتانی و لوار رساند. وی، با واگذاشتن مالکیت زمینها به گلها و محترم داشتن ایمان و ثروت روحانیت مسیحی اصیل آیین، از طرفداری و پشتیبانی جمعیت گل و روحانیان برخوردار گشت. در 493، دختری مسیحی به نام کلوتیلد را به زنی گرفت؛ این زن بزودی او را از شرک به مسیحیت «نیقیه ای» گرواند. رمی، اسقف و قدیس، او را در رنس، در حضور گروهی از بزرگان و روحانیان عالیمقامی که بدقت از سراسر گل انتخاب شده بودند، تعمید داد؛ سه هزار سرباز کلوویس را تا حوض تعمید بدرقه

1. کلودویگ، لودویگ، کلوویس، و لویی همه یک نامند.

کردند. کلوویس، که شاید آرزوی رسیدن به مدیترانه را داشت، فکر کرده بود که فرانسه آن قدر ارزش دارد که شخص به خاطر آن مسیحی شود. مردم اصیل آیین در گل ویزیگوتی و بورگونیی اینک بر فرمانروایان خود، که پیرو آریانیسم بودند، با خشم می نگریستند و آشکارا یا پنهانی متحد شاه جوان فرانک شده بودند.
آلاریک دوم موج خطری را که به سویش روان شده بود احساس کرد و کوشید تا این موج را با سخنان زیبا باز گرداند. کلوویس را به گفتگو دعوت کرد؛ هر دو در آمبواز با یکدیگر ملاقات کردند و سوگند خوردند که دوستی پایداری را پیشه کنند. اما آلاریک در بازگشت به تولوز چند تن از اسقفان اصیل آیین آن شهر را به اتهام توطئه چینی و همدستی با فرانکها دستگیر کرد. کلوویس شورای نظامی خود را فرا خواند و گفت: «سلطة پیروان آریانیسم بر قسمتی از گل بر من گران است. بیایید با یاری خداوند بر آنان پیروز شویم.» آلاریک با مردمی که میان خود نفاق داشتند، تا آنجا که می توانست، در برابر حریف پایداری کرد، اما در وویه واقع در نزدیکی پوایته شکست خورد (507) و به دست کلوویس کشته شد. قدیس گرگوریوس توری گوید: «کلوویس پس از به سر آوردن زمستان در بوردو و خارج کردن خزاین آلاریک از تولوز، عازم محاصرة آنگولم شد. خداوند چنان عنایتی به وی مبذول داشت که تمام باروهای شهر خود به خود در برابرش فرو ریخت.» در این جمله ها، از همان اوان، خصوصیات نوشته های وقایعنگار قرون وسطایی نمودار می گردد. سیژبر، شاه پیر فرانکهای ریپوئر، مدتی دراز متحد کلوویس بود. حال کلوویس مزایای مرگ سیژبر را به پسر او خاطر نشان ساخت. آن پسر پدر خود را کشت؛ کلوویس همراه با پیامهای دوستانه مأمورانی برای کشتن آن پدر کش گسیل داشت؛ چون این کار انجام گرفت، کلوویس روانة کلونی شد و سرکردگان ریپوئر را تحریض کرد تا وی را به شاهی خود برگزینند. گرگوریوس می گوید: «هر روز خداوند دشمنان او را به دست وی از پا می افکند ... زیرا او با دلی درست در راه خدا گام بر می داشت و کارهایی می کرد که در نظر یزدان پسندیده بود.»
پیروان آریانیسم، که شکست خورده بودند، بسهولت به کیش اصیل آیینان گرویدند و کشیشانشان، به شرط حذف یک حرف،1 رخصت یافتند که مقام روحانی خود را حفظ کنند. کلوویس، که حال با انبوهی از اسیران و بردگان و غنایم و برکات به ثروت رسیده بود، پایتخت خود را به پاریس منتقل کرد. چهار سال بعد، در چهل و پنجسالگی، در آن شهر در گذشت. ملکه کلوتیلد، که در تبدیل گل به فرانسه یاری کرده بود، «پس از مرگ شوهرش به تور آمد و بقیة عمر را در آنجا ماندگار شد و، با عفاف و محبت بسیار، به خدمت در کلیسای قدیس مارتن پرداخت.»

1. رجوع شود به ص 60 همین کتاب. ـ م.

3 – سلسلة مروونژیان : 511-614
کلوویس، که فرزندان پسر بسیار می خواست، به هنگام مرگ چندین پسر از خود به جا گذاشت. برای جلوگیری از جنگ جانشینی، سرزمین خود را میان آنان تقسیم کرد: پاریس را به شیلدبر، اورلئان را به کلودومیر، سواسون را به کلوتر، و مس و رنس را به تئودوریک داد. اینان با انرژی خاص بربرها سیاست اتحاد به وسیلة فتح را دنبال کردند. تورینگن را در 530، بورگونی را در 534، پرووانس را در 536، و باواریا و سوابیا را در 555 گرفتند؛ کلوتر اول، که از برادران خود دیرتر پایید و سرزمینهای آنان را به میراث برد، بر کشوری سلطنت کرد که حدودش وسیعترین حدودی است که فرانسه به خود دیده است. وی به هنگام مرگ خود (561) گل را به سه بخش تقسیم کرد: منطقة رنس و مس که به نام اوستراسیا (خاور) خوانده می شد به سیژبر رسید، بورگونی به گونترام، و ناحیة سواسون که به نوستریا (یعنی شمال باختری) موسوم بود به شیلپریک تعلق گرفت.
از روز ازدواج کلوویس، تاریخ فرانسه دو جنسی شده است و عشق را با جنگ در آمیخته است. سیژبر هدیه های گرانبها برای آتاناگیلد، شاه ویزیگوتها در اسپانیا، فرستاد و دخترش برونهیلدا را خواستگاری کرد. آتاناگیلد، که از فرانکها حتی هنگامی که حامل هدایا بودند می ترسید، رضایت داد و برونهیلدا مایة لطف سالنهای مس و رنس شد (566). شیلپریک حسد ورزید، زیرا جز زن ساده ای به نام اودوورا و معشوقة خشن خویی به نام فردگوند نداشت. از این رو خواهر برونهیلدا را از آتاناگیلد خواستگاری کرد؛ گالسوینتا به سواسون آمد و محبوب شیلپریک واقع شد، زیرا مال فراوان با خود آورده بود. اما او از خواهر خود بزرگتر بود. شیلپریک بزودی به آغوش فردگوند بازگشت؛ گالسوینتا پیشنهاد کرد که به اسپانیا بازگردد، ولی شیلپریک دستور داد تا او را خفه کردند (567). سیژبر به شیلپریک اعلان جنگ داد و او را مغلوب کرد؛ اما دو برده، که از سوی فردگوند فرستاده شده بودند، سیژبر را کشتند. برونهیلدا اسیر شد، اما فرار کرد، و شیلدبر دوم پسر جوان خود را به تخت نشاند و به نام او با قدرت سلطنت کرد.
شیلپریک را به عنوان «نرون و هرودس زمان ما» وصف کرده اند و گفته اند که بیرحم، آدمکش، شهوتران، شکمباره، و زرپرست بود. اما گرگوریوس توری، که تنها حجت ما در این توصیف است، او را به نحو دیگری نیز می شناساند؛ به موجب تعریف او، ما اکنون می توانیم او را فردریک دوم آن زمان نیز به شمار آوریم. بنا به گفتة گرگوریوس، شیلپریک عقیدة «سه شخص در یک خدا» و تصور یزدان به صورت انسان را مسخره می کرد؛ مباحثات مفتضحانه ای با یهودیان به عمل آورد؛ بر ثروت کلیسا و فعالیت سیاسی اسقفان اعتراض کرد؛ وصیتهایی را که به سود کلیسا شده بود ملغا ساخت؛ اسقفیه ها را به مزایده گذاشت و کوشید تا

خود گرگوریوس را از اسقفی تور بردارد. فورتوناتوس شاعر، همین شاه را مجموعة فضایل، فرمانروایی عادل و نیکخو، و تالی سیسرون در فصاحت می نامد؛ اما فورتوناتوس در ازای شعرش از شیلپریک پاداش گرفته بود.
شیلپریک در 584، محتملا به دست یکی از مأموران برونهیلدا، به ضرب دشنه کشته شد. پسر کوچکی به نام کلوتر دوم از او باقی ماند، که به جای او فردگوند با مهارت، تزویر، و قساوت مردان زمان خود بر نوستریا سلطنت کرد. فردگوند کشیش جوانی را برای کشتن برونهیلدا فرستاد؛ وقتی آن کشیش ناکام بازگشت، فردگوند فرمان داد تا دست و پایش را ببرند، اما این داستانها نیز روایت گرگوریوس است. در این ضمن، اشراف اوستراسیا به تحریک کلوتر دوم پی در پی بر ضد برونهیلدای مستبد قیام کردند. آن زن تا آنجا که می توانست با دیپلوماسی توأم با آدمکشی سیطرة خود را حفظ کرد، اما عاقبت اشراف او را در هشتاد سالگی خلع کردند، سه روز شکنجه اش دادند، آنگاه گیسو و دست و پایش را به دم اسبی بستند و آن را با تازیانه سر دادند (614). کلوتر دوم وارث هر سه قلمرو شد، و سرزمین فرانکها بار دیگر وحدت یافت.
این شرح وقایع خونین ممکن است دربارة بربریتی که در فاصله ای کمتر از یک قرن پس از سیدونیوس مهذب و آراسته سرزمین گل را به تیرگی کشانده بود ما را به راه اغراق ببرد؛ طبیعی است که انسانها در نبود انتخابات جایگزینی برای آن بیابند. هر چه کلوویس در راه وحدت رشته بود، اخلافش پنبه کردند؛ همان عاقبتی که بعدها دامنگیر مجاهدات شارلمانی نیز شد؛ اما هر چه بود حکومت ادامه یافت و در نتیجه دامنة چندگانی و اعمال منافی انسانیت از حدود شاهان تجاوز نکرد و در میان همة رعایای گل رواج نیافت. خودکامی آشکار شاه با قدرت اشراف حاسد محدود می شد؛ شاه خدمات اداری و جنگی آنان را با بخشیدن املاک به عنوان تیول پاداش می داد، تیولی که در آن اشراف خود حاکم مطلق بودند، و در همین اراضی بزرگ بود که فئودالیسمی ریشه گرفت که هزار سال تمام با سلطنت فرانسه بر سر جنگ بود. سرفداری نضج گرفت، و بردگی بر اثر جنگهای جدید جانی تازه یافت. صنعت از شهر به املاک اربابی منتقل شد؛ شهرها کوچک شدند و زیر سلطة اربابان فئودال قرار گرفتند؛ تجارت هنوز فعال بود، اما تزلزل پول، راهزنی، و باج راهی که فئودالها می گرفتند مانع رشد آن بود. قحط و بلا با شوق بقای نسل انسانها می جنگید و نفوس را پیروزمندانه تحلیل می برد.
سرکردگان فرانک با باقیماندگان طبقة شیوخ رومی ـ گالیایی مزاوجت کردند و آریستوکراسی جدید فرانسه را به وجود آوردند. آریستوکراتهای این قرون، اشرافی بودند نیرومند و جنگجو که ادبیات را تحقیر می کردند، به ریش دراز و جامة حریر می بالیدند، و تقریباً به اندازة مسلمانان طرفدار چندگانی بودند. بندرت اتفاق افتاده است که طبقة فرا دست یک کشور تا بدین حد نسبت به اخلاقیات بی اعتنایی و تحقیر نشان بدهد. گرویدن به دین مسیح اثری

در اعضای این طبقه نداشت؛ مسیحیت به نظر آنان فقط نهادی پرخرج برای فرمانروایی و حفظ آرامش عمومی بود؛ و در «پیروزی بربریت و دین»، بربریت به مدت پنج قرن وجه غالب بود. آدمکشی، پدرکشی، برادرکشی، شکنجه دادن و مثله کردن، خیانت، زنا، و زنا با محارم از ملال فرمانروایی می کاست. گویند که شیلپریک فرمان داد تا تمام بندهای سیگیلای گوت را با میله های آهنین گداخته داغ کنند و دستها و پاهایش را از بند جدا کنند. شاریبر دو خواهر را به معشوقگی گرفته بود که یکی از آنها راهبه بود؛ داگوبر (628-639) سه زن داشت. شاید افراط در روابط جنسی بود که موجبات عقیم شدن شاهان سلسلة مروونژیان را فراهم کرده بود: از چهار پسر کلوویس فقط کلوتر صاحب فرزند شد؛ از چهار پسر کلوتر، فقط یکی صاحب بچه ای شد. شاهان در پانزده سالگی ازدواج می کردند، و در سی سالگی دیگر فرسوده شده بودند؛ بسیاری از آنان پیش از بیست و هشت سالگی می مردند. تا سال 614 سلسلة مروونژیان دیگر از توش و توان افتاده بود و آمادة سقوط بود.
در این وضع مشوش، تعلیم و تربیت تقریباً رخت بربسته بود. در سال 600 سواد دیگر چنان به زوال افتاده بود که خواندن و نوشتن فقط امری تجملی خاص روحانیان به شمار می رفت. علم تقریباً منقرض شده بود. طب هنوز باقی بود، زیرا در نوشته ها از پزشکان درباری یادی می شود؛ اما در میان مردم سحر و دعا بر دارو رجحان داشت. قدیس گرگوریوس توری (538-594) استفاده از علم پزشکی به جای دین را در معالجة امراض گناه می شمرد. او خود چون بیمار شد به دنبال پزشک فرستاد، اما به این عنوان که معالجه اش مؤثر نیست وی را بیرون کرد؛ آنگاه مقداری از خاک گور قدیس مارتن را با آب مخلوط کرد و خورد و کاملا شفا یافت. خود گرگوریوس بزرگترین نثرنویس زمان بود. شخصاً چند تن از شاهان سلسلة مروونژیان را می شناخت و گهگاه از جانب آنان به مأموریت گسیل می شد؛ تاریخ فرانکهای او شرح دست اول خام، مغشوش، غرض آمیز، خرافی، و در عین حال با روحی از دوران متأخر سلسلة مروونژیان است. زبان لاتینی وی مغلوط اما نیرومند و صریح است؛ وی از غلطهای دستوری خویش پوزش می طلبد و امیدوار است که به خاطر آنها در روز رستاخیز مستوجب مجازات نشود. معجزات و کرامات را با خوشباوری یک طفل یا زیرکی یک اسقف می پذیرد، و چنین می گوید: «ما در داستان خود کارهای معجزه آسای قدیسان را با کشتارهای ملل به هم خواهیم آمیخت.» به ما اطمینان می دهد که به سال 587 مار از آسمان بارید و یک ده با تمام ساکنانش یکباره ناپدید شد. او همة کارهای کسانی را که متهم به بی اعتقادی یا آسیب رساندن به کلیسا هستند تقبیح می کند، اما وحشیگریها، خیانتها، و فساد اخلاق ابنای مؤمن کلیسا را، بی تردید و تزلزل، می پذیرد. موارد تعصب او بسیار آشکارند و بآسانی می توان تشخیصشان داد و کنارشان گذاشت. اثر نهایی نوشتة او بر ذهن انسان نوعی سادگی جذاب است.

ادبیات گل در دوران پس از او اساساً فحوایی مذهبی و شکل و زبانی خشن دارد؛ اما در آن میان فردی نیز هست که استثنایی برجسته به شمار می آید. ونانتیوس فورتوناتوس (حدود 530-610) در ایتالیا متولد شد، و در راونا تربیت یافت؛ در سی و پنجسالگی به گل رفت، مدیحه هایی در وصف اسقفها و ملکه های آن نوشت، و عشقی افلاطونی به رادگوندا، زن کلوتر اول، پیدا کرد. وقتی که آن ملکه دیری تأسیس کرد، فورتوناتوس کشیش و راعی او شد، و سرانجام به اسقفی پواتیه منصوب گشت. اشعار زیبایی در مدح قدرتمندان و قدیسان سرود، بیست و نه قطعه برای گرگوریوس توری نوشت؛ و زندگینامه ای از قدیس مارتن به شعر حماسی پرداخت. برتر از همة آثار او سرودهای مذهبی پر بانگی بود که از آن میان یکی به نام ای ربان، بسرا الهامبخش توماس آکویناس در موضوعی مشابه، اما با سبکی عالیتر، شد؛ و یکی دیگر از این سرودها به نام درفش شاه تبدیل به بخشی پایدار از مراسم دعا و نیایش جمعی کاتولیکها شد. او احساس را به طرزی قابل تحسین با مهارت شاعری می آمیخت؛ در ابیات روحپرور او انسان به وجود مهر، اخلاص، و رقت احساسات در میان بهیمیت عصر مروونژیان پی می برد.