گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل دوازدهم
.VI - ادبیات


در اسلام در زندگی و دین حوادثی وجود داشت که همانند نمایشنامه می نمود، اما در ادبیات این قسم حوادث که ظاهراً با عقل سامی سازگار نیست موجود نبود، و نیز ادبیات اسلام، چون دیگر ادبیات قرون وسطی، رمان نداشت. بیشتر نوشته ها از آن نوع بود که مردم باید بشنوند تا اینکه آهسته پیش خود بخوانند. کسانی که به ایجاد کارهای تخیلی می پرداختند نمی توانستند ذهن خود را برای نوشتن قصه های پیچیده و حادثه دار تمرکز دهند. قصه های کوتاه، مانند اسلام یا آدم ابوالبشر قدیمی بود و مسلمانان ساده با شوق و علاقة اطفال بدان گوش می دادند؛ ولی علما آن را به صف ادبیات نمی بردند. معروفترین قصه های کوتاه داستانهای بیدپای و هزار و یکشب بود. داستانهای بیدپای در قرن ششم از هند به ایران آمد، به زبان پهلوی ترجمه شد، در قرن هشتم از پهلوی به عربی راه یافت. بعداً اصل سانسکریت آن از میان رفت و از روی متن عربی تقریباً به چهل زبان نقل شد.
مسعودی (متوفا به سال 346 هـ ق و 957م) در مروج الذهب و معادن الجوهر از یک کتاب فارسی به نام هزار افسانه یا هزار قصه، و ترجمة عربی آن الف لیله و لیله، سخن می گوید. تا آنجا که می دانیم این نخستین ذکری است که از کتاب هزار و یکشب در متون قدیم به عمل می آید. طرح کتاب، به طوری که مسعودی شرح داده، همان است که در الف لیله و لیله عربی می یابیم که یک سلسله داستانهای قدیم هندی را، که قسمتی از آن در دنیای شرق نیز رواج داشت، فراهم آورده بود و هر مجموعه ای با مجموعة دیگر اختلاف داشت، تا آنجا که نمی توان به طور قطع گفت هر قصه که در الف لیلة کنونی هست جزو قصه های مجموعه ای که مسعودی از آن سخن می گوید موجود بوده است. کمی پس از سال 1700 میلادی یک نسخة ناتمام از الف لیله که تاریخ آن به پیش از 1536 نمی رسید، از شام برای آنتوان گالان، خاورشناس فرانسوی، فرستاده شد، و تخیلات عجیب قصه ها و توصیفی که از زندگی داخلی مسلمانان داشت و، محتملا پاره ای مطالب مبتذل آن، گالان را مجذوب کرد. گالان به سال 1704 میلادی نخستین ترجمة اروپایی هزار و یکشب را منتشر کرد. این کتاب توفیقی بیش از انتظار یافت و به همة زبانهای اروپایی ترجمه شد، و کودکان همة ملل از سندباد بحری و چراغ علاءالدین، علی بابا و چهل دزد سخن همی گفتند. داستانهای بیدپای و داستانهای هزار و یکشب از همة کتابهای جهان به استثنای کتاب مقدس، که آن نیز یک کتاب شرقی است، بیشتر خواننده دارد.
نثر ادبی اسلام صورتی از شعر است، زیرا ذوق عرب به احساس قوی متمایل است و ادبیات فارسی به سخن آراسته علاقه دارد. در زمانی که از آن سخن می گوییم هر دو قوم زبان عربی داشتند و به اقتضای طبیعت آن نثر را قافیه دار می کردند، زیرا به موجب قواعد تصریف خیلی کلمات به حروف مشابه ختم می شد، و به این جهت نثر ادبی غالباً مسجع بود. واعظان و خطیبان

و قصه سرایان به نثر مسجع تمایل داشتند. بدیع الزمان همدانی (متوفا به سال 398 هـ ق ، 1008م) مقامات خود را به همین روش نوشت. مقامات وی مجموعة سرگذشتهایی است که از زبان آشفتة بی سر و سامان، که ظرافت و هوش بیشتر از اخلاق نکو داشت، نقل می کند. در آن زمان عقول مردم خاور نزدیک، مثل همة مردم دیگر پیش از اختراع چاپ، زیر نفوذ مسموعات بود و به نظر بیشتر مسلمانان ادبیات قصیده ای بود که بخوانند یا قصه ای که نقل کنند. قصیده را می نوشتند تا به صدای بلند یا به آواز خوانده شود، و در همة دیار اسلام همه کس از خلیفه تا کشاورز از استماع آن طربناک می شد. در میان مسلمانان نیز چون طبقة سامورای ژاپن کمتر کسی بود که شعر نگوید. یکی از سرگرمیهای عمومی طبقة متعلم این بود که یکی بیت شعری یا قطعه ای را که دیگری آغاز کرده بود تکمیل کند، یا به رقابت دیگران یک قطعة غنایی یا نکتة شعری به بدیهه گوید. شاعران در ابداع وزن و قافیه های مشکل همچشمی داشتند؛ بسیاری از آنها به تفنن در وسط و آخر شعر قافیه می آوردند؛ اقسام وزن و قافیه در شعر فراوان شد و در پیدایش قافیه در شعر اروپایی مؤثر افتاد.
شاید در هیچ تمدن و به هیچ عصر حتی تمدن چین در ایام لی پو و توفو و تمدن وایمار، هنگامی که یکصد شارمند و ده هزار شاعر داشت، شماره و آثار شاعران به میزان تمدن اسلام در عصر عباسیان نرسیده باشد. ابوالفرج اصفهانی (284 – 356 هـ ق، 897-967م) در اواخر این دوران بسیاری از آثار شاعران را در کتاب اغانی فراهم آورد. دلیل غنا و تنوع شعر عرب همین بس که بدانیم این کتاب بیست مجلد است.1 شاعران ناشر تبلیغات مختلف بودند، مردم از هجو تندشان بیمناک بودند و اغنیا مدح ایشان را شعر به شعر می خریدند. خلفا در مقابل قصایدی که به ستایش و تمجید اعمال یا مدح قبیلة ایشان گفته می شد مناصب عالی و عطایای کافی به شاعران می دادند. گویند هشام خلیفه یک بار می خواست قصیده ای را به یاد آرد و هر کس به طلب حماد فرستاد که هم شاعر و هم روایتگر بود. از حسن اتفاق، وی همة قصیده را به یاد داشت و چون برای خلیفه بخواند، خلیفه دو کنیز و 000’50 دینار (500’237 دلار) بدو جایزه داد. گمان نداریم هیچ یک از شاعران دوران ما این قصه را باور کنند. شعر عرب، که سابقاً برای بدویان صحرا خوانده می شد، اکنون روی سخن با قصر خلفا و وابستگان دربار داشت و کار آن به تکلف کشید. بیشتر به صورت توجه داشت و به حد ابتذال به صناعت لفظی می پرداخت، عمدتاً مجامله بود، و خلوص کمتر داشت. بدین جهت کشاکشی میان طرفداران شهر کهنه و نو رخ داد و نقادان آزرده دل به شکوه می گفتند شاعران بزرگ جز به دوران پیش از حضرت محمد [ص] به وجود نیامده اند.

1. اغانی فقط در احوال شاعران عرب نیست، بلکه همان طور که از اسم آن پیداست نغمه های معروف را هم جمع آوری کرده و، به مناسبت آن از اخبار و احوال شاعران عرب سخن آورده است. ـ م.

عشق و جنگ بیش از موضوعات دینی با شعر سازگار است. در شعر عرب تمایلات صوفیانه کمتر بود، والبته این قصه دربارة شعر فارسی صادق نیست. شاعر عرب نشید جنگ و عاطفه و احساسات درونی را ترجیح می داد، و وقتی دوران فتوح اسلام به سر آمد شاعران از زن بیش از موضوعات جنگی و دینی الهام می گرفتند. شاعران اسلام در وصف زیباییهای زن ـ موی غالیه بوی، چشمان گوهروش، لبان عناب رنگ، و تن سیمین ـ سخن گفتند، و در صحرا و هم در شهرهای مقدس اسلام اشعار تغزلی به وجود آمد، و در عرف فیلسوفان و شاعران ادب به معنی آداب عشق و رفتار عاشقان شد. این معنی از راه مصر و افریقا به سیسیل و اسپانیا و از آنجا به ایتالیا و پرووانس رسید، و زبانها و قریحه ها به شعر موزون و مقفا گویا شد.
حسن بن هانی که موهایی مجعد و فرو ریخته تا شانه داشت، و به نام ابونواس معروف شد، ایرانی نژادی بود که به بغداد رفت و از مقربان هارون شد؛ شاید هم یکی دوبار با خلیفه در حوادثی که هزار و یکشب به آنها نسبت می دهد شرکت داشته بود. ابونواس به شراب و زن و آواز دلبسته بود. غالباً خلیفه را از شرابخواری علنی و زندقه و رسوایی خود خشمگین می کرد. خلیفه بارها او را به زندان فرستاده و باز رها کرده بود. ابونواس به تدریج توبه کرد و آخر کار مردی فضیلت شعار شد، تا آنجا که هر جا می رفت تسبیح و قرآن همراه داشت، ولی مجامع پایتخت بیشتر به واسطة اشعارش که سخن از شراب و گناه داشت به او علاقه داشتند:
ای سلیمان، برای من نغمه بخوان
و از این شراب به من بنوشان! ...
وقتی پیمانه به گردش افتاد
بگیر و به من بده؛
وقتی سپیده دم را دیدی که
در جامة روشن عیان شد
جامی به من بده تا مرا
از اذان مؤذن سرگرم کند
هر چه توانی گناه کن:
که به حضور خدایی بخشنده خواهی رسید.
وقتی به پیشگاه او شدی بخششی خواهی دید،
و با خدایی بزرگ و تونا برخورد خواهی کرد؛
آنگاه از پشیمانی آن خوشیها
که از بیم جهنم رها کرده ای، انگشت خواهی گزید
در دربارهای کوچک نیز شاعران بودند. در دربار سیف الدوله شاعری بود که اروپا تقریباً چیزی دربارة او نمی داند، اما اعراب علی الاطلاق او را بزرگترین شاعر خود می شمارند. وی احمد بن حسین نام داشت ولی به نزد مسلمانان به نام متنبی یعنی «مدعی پیغمبری» معروف

است. متنبی به سال 303 هـ ق (915م) در کوفه زاده شد، در دمشق علم آموخت؛ آنگاه دعوی پیامبری کرد، او را بگرفتند و بعد آزادش کردند، و به دربار امیر حلب اقامت گرفت. او نیز چون ابونواس به دین بی اعتنا بود، روزه نمی گرفت و نماز نمی کرد و قرآن نمی خواند. گرچه زندگی را در خور شأن خود نمی دانست، به سرگرمی لذات از اندیشة خلود آسوده بود. دربارة پیروزیهای سیف الدوله قصایدی سروده که به قوت لفظ و کمال معنی چنان است که در میان خوانندگان عرب زبان رواج فراوان دارد، و ترجمة آن به زبان انگلیسی میسر نیست. از اشعار او یکی این بیت معروف است که سبب هلاک وی شد:
اسب و شب و صحرا و شمشیر و نیزه
و کاغذ و قلم، مرا می شناسند.
و قصه چنان بود که جمعی از دزدان بدو هجوم بردند و او خواست بگریزد، اما غلامش این شعر تفاخر آمیز را به یادش آورد؛ شاعر که می خواست رفتارش با گفتارش مناسب باشد، بجنگید و زخم برداشت و کشته شد (355 هـ ق، 965م).
هشت سال بعد در معره، نزدیک حلب، ابوالعلای معری، عجیبترین شاعر عرب، از مادر زاده شد. وی در چهار سالگی چشم خود را بر اثر ابتلای به بیماری آبله از دست داد، ولی در طلب علم کوشید و از نسخه های خطی کتابخانه هر چه می خواست به خاطر سپرد، و در قلمرو اسلام سفر کرد و از استادان مشهور علم آموخت؛ آنگاه به زادگاه خویش بازگشت. در مدت پانزده سال اول که به به معره آمده بود، سالانه اش سی دینار، یعنی ماهانه دوازده دلار امریکایی، بیشتر نبود که خرج خادم و عصاکش او نیز از همین پول بود. شهرت وی با اشعارش در اقطار اسلام می رفت، اما چون مدیحه نمی گفت با گرسنگی دست به گریبان بود. به سال 399 هـ ق (1008م) به بغداد رفت، و شاعران و عالمان مقدمش را گرامی داشتند. شاید در پایتخت با عقاید شکاکان، که در اشعار او منعکس شده است، آشنایی یافت. به سال 402 هـ ق (1010م) به معره بازگشت و به شمار ثروتمندان درآمد1 ولی تا پایان عمر زندگی فیلسوفانة ساده ای داشت. وی گیاهخوار کامل بود؛ نه تنهاگوشت حیوان و پرنده نمی خورد بلکه از خوردن شیر و تخم طیور و عسل زنبور نیز دریغ داشت، و به نظر وی گرفتن این چیزها از حیوانات عین غارت بود؛ بدین جهت در پوشش خویش نیز پوست حیوان به کار نمی برد و زنان را از داشتن لباس پوستی منع می کرد. می گفت باید کفش چوبین به پا کرد. معری در هشتاد و چهار سالگی در گذشت. به گفتة یکی از پیروان صمیمی وی یکصد و هشتاد شاعر در تشییع جنازه اش بودند و هشتاد و چهار تن از علما بر قبرش مرثیه گفتند.

1. گشایش کار معری هنگام بازگشت از بغداد نبود، بلکه در سالهای آخر از هبة امیر حلب ـ که معره را به قبول او داد ـ گشایشی در کار شاعر پدید آمد. ـ م.

شهرت وی در مغرب زمین به سبب 1592 قطعه شعر است که به عنوان لزومیات معروف شده است. ابوالعلا در این اشعار، چون دیگر شاعران، از زن و جنگ سخن نیاورده، بلکه جسورانه از مهمترین مسائل زندگی سخن گفته است. آیا باید پیرو وحی باشیم یا عقل؟ آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ آیا پس از مرگ زندگیی هست؟ آیا خدایی هست؟ شاعر گاه به گاه به ایمان تظاهر می کند، ولی می گوید که این تظاهر احتیاطی معقول برای دوری از خطر مرگی است که مایل بدان نیست: «وقتی از محال سخن دارم، صدای خود را بلند می کنم؛ و وقتی از یقین سخن دارم، آهسته می گویم.» در بعضی سخنان خود امانت و راستی و درستی مطلق را نامناسب می شمارد: «هرگز کسان را از کنه دین خویش خبردار مکن؛ اگر خبر دهی، خود را نابود کرده ای.» معری به طور وضوح بدبین و شکاک است و به عقل ایمان دارد نه به وحی.
گروهی امید دارند که در میان مردم بیزبان
پیشوای ناطقی به پا خیزد.
این پنداری نابجاست، پیشوایی جز عقل نیست،
که صبح و شب مشورت تواند داد. ...
آیا گفتار راوی درست است تا آن را بپذیریم؟
یا اینهمه اباطیل و افسانه است؟
ولی عقلها مقرر داشته اند که این دروغ است
و عقل درختی است که میوة آن راستی است.
در جوانی، بسا هنگام بر دوستانم
که در ایمان همسانم نبودند افترا بستم؛
ولی اکنون روحم نشیب و فراز بسیار دیده.
اینک، نزد من، جز عشق هر چه هست نام است و بس.
شاعر به علمای دین اعتراض می کند که مطامع پست انسان را به استهزا می گیرند و «به هنگام وعظ مسجدها را از ترس پر می کنند»، ولی رفتارشان از «کسانی که در میخانه به نغمة مغنیان شراب می خورند» بهتر است.
کسانی را که دینشان
دامی برای باج گرفتن است اطاعت مکن.
بی گفتگو، مذهبها وسیلة جلب دنیا
برای رؤسا هستند.
چرا از آن دروغها که پیوسته بر منبرها
گویند منبرها از جا نمی رود؟
سخت مگیر که تو مرد آزاد
از حیله گری که زنان را وعظ می کند
فریب خورده ای.
صبحگاهان شراب را به شما حرام می کند،
و شبانگاهان به فراغت شراب را

خالص و مخلوص و پیاپی می نوشد.
در طلب مطامع پست است و به منبر می رود.
تا از قیامت برای مردم سخن کند و آنها را بترساند.
اما قیامتی را که حیات آن را برای
کسان مجسم می کند باور ندارد.
کسانی را که به دوران وی بر اماکن مقدس مکه نظارت داشته اند تقبیح می کند که از ارتکاب هیچ گناهی در راه تحصیل مال دریغ نداشته اند. مستمعان خود را نصیحت می کند که وقت خویش را به کار حج تلف نکنند، و به یک دنیا قناعت کنند.
در داخل مکه بدترین کسانند
که نه حمایتگرند و نه غیرت دارند.
مردان، شبیه پرده داران حرم،
وقتی گروهها به سوی کعبه رو آورند،
بپا خیزند و مردم را گروه گروه
به بیت الحرام رانند و خود مست باشند.
اگر پول بگیرند، همه را، اگر هم
یهود و مسیحی باشند، راه می دهند.
زیارت سنگهای خانه ای که
در پناه آن شراب می خورند، چه سود دارد؟
به گفتة مردانی که نامشان را نمی گویم،
رکن حرم باقیماندة بتان و بت سنگان قدیم است.
آنچه دانیم جسم پس از روح ادراکی ندارد.
آیا وقتی روح از جسم دور شد، ادراکی خواهد داشت؟
خنده می کنیم و خندة ما سفاهت است؛
حقاً مردم جهان باید بگریند،
زمانه ما را چنان در هم می شکند که گویی
شیشه هایی هستیم که هرگز دوباره ما را به قالب نخواهند ریخت.
و آخر به این نتیجه می رسد: «اگر مرا به فرمان خدا سفالی کنند که در تطهیر به کار رود، شاکر و خشنود خواهم بود.» به وجود خدای حکیم و توانا ایمان دارد؛ از طبیبی که تشریح می داند و با وجود این منکر خداست تعجب می کند: «از کار طبیب در عجبم که درس تشریح خوانده و با وجود این منکر خالق است.» در همین زمینه نیز اشکالاتی طرح می کند: «اخلاق ما به اختیار ما فاسد نشده است، بلکه تقدیر موجبات آن را فراهم کرده است. ... »
دنیا گناه ندارد و بی جهت آن را ملامت می کنیم،
ملامت در خور من و توست.
انگور و شراب و پیمانه و شرابخوار،

کدام یک را ملامت باید کرد، شرابگیر یا شرابخوار را؟
و با طنزی نظیر ولتر گوید: «مردمان در فطرت نسبت به هم ظالمند، ولی در عدالت آنکه ظلم را آفرید تردید نیست.» آنگاه با خشمی چون دیدرو گوید:
ای گمراهان! بس کنید، بس کنید!
که دینهای شما حیلة گذشتگان است؛
خواستند به وسیلة آن مال بیندوزند،
و بمردند و رسم لئیمان از میان برخاست.
شاعر از دروغگویی و خشونت کسان رنجیده خاطر بود و از مردم گوشه گرفت و بدبینی بر او غلبه یافت و نزد مسلمانان چون تیمون آتنی1 بود. به نظر وی به اصلاحات امیدی نیست، زیرا بدیهای جامعه از طبیعت خلق زاده است:
بدبختی را در زندگی برای مرد مقرر کرده اند.
و ناچار به قضای محتوم خواهد رسید.
گناه روزگار چیست که آن را ملامت می کنی.
این فرزندان حوایند که ستم و گناه می کنند.
خدایا، تو که به کار و بار این مردم واقف و دانایی،
چه وقت از این جهان خواهم رفت؟
خدایا چه وقت از این دنیا خواهم رفت؟
که اقامت من در آن طول کشید.
از این رو بهتر است که انسان از جهان گوشه گیرد و تنها سرکند و جز یک دو دوست را نبیند و، چون حیوان بی آزار، دور از کسان زندگی کند. به گفتة او، بهتر این بود که انسان اصلا به دنیا نمی آمد، زیرا از وقتی از مادر بزاد همواره در محنت و رنج است تا به آرامش مرگ برسد.
زندگی بیماریی است که دارویش مرگ است ...
همه کس، آن که در خانة خویش است و آن که غریب است،
رو سوی مرگ دارند.
زمین نیز مانند ما هر روز به جستجوی خوراک است.
و از گوشت و خون این مردم می خورد و می آشامد. ...
گویی هلالی که جلوه می کند
به دست مرگ، که نیزه ای از کار درآمده است، منحنی شده است؛
گویی سپیده دم شمشیری است، و صبحگاهی
که در کار مرگ تیزپنجه است آن را از غلاف بیرون کشیده است.
به گفتة او ما نمی توانیم از دست مرگ بگریزیم، ولی می توانیم، مانند طرفداران صمیمی

1. مردم گریز افسانه ای آتن در نیمة اول قرن پنجم ق م؛ پس از اینکه ثروتش از دست رفت، دوستانش او را رها کردند، و وی عزلت گزید و با کسی نمی آمیخت. ـ م.

شوپنهاور، فرزند نیاوریم و قلمرو مرگ را محدود کنیم.
اگر می خواهید به فرزندان خویش در عمل ثابت کنید
که چقدر دوستشان دارید، خرد حکم می کند
که آنها را به دنیا نیاورید.
خود به نصیحت خویش عمل کرد و نوشتة قبرش را، که از همة نوشته های قبور غم انگیزتر و مختصرتر و حکمت آمیزتر است چنین نگاشت:
این جنایت را پدرم در حق من کرد،
ولی من در حق کسی نکردم.
ما نمی دانیم چقدر از مسلمانان با معری در این افکار شک آمیز شریک بودند. تجدید قدرت عقاید سنی، که پس از روزگار وی انجام گرفت، نقش صافی عمدی یا غیر عمدی ادبیات منتقل شده به نسل آتی را ایفا کرد و ممکن است ما را به این بیراهه بکشاند که افکار شکاکانة قرون وسطی در جهان اسلام را، چون جهان مسیحیت، ناچیز بینگاریم. شعر عربی با متنبی و معری به اوج رسید؛3 پس از آنها تفوق الاهیات و خاموش شدن صدای فلسفه موجب آن شد که شعر عربی نشان عدم خلوص و ضعف احساس و لفاظی تکلف آمیز بگیرد و به صورت قصاید کم رونق درباری درآید. در همین اثنا نهضت و تجدید فعالیت ایران برای آزادی از تسلط اعراب حمیت مردم را تحریک می کرد و یک جنبش واقعی به وجود می آورد. زبان فارسی کاملا مغلوب زبان عرب نشده بود و مردم بدان سخن می گفتند؛ از قرن دهم بتدریج این زبان موجودیت خود را تثبیت کرد و زبان حکمت و ادبیات شد و در عصر سامانیان و غزنویان مظهر استقلال فرهنگی ایرانیان به شمار رفت. پس از آنکه سرمایة خوبی از کلمات عربی به دست آورد و خط زیبای عربی را به کار گرفت، به صورت زبان فارسی کنونی درآمد. بزرگترین مظاهر نهضت ایران ساختمانهای باشکوه و شعر دامنه دار آن بود. شاعران ایران مثنوی یا شعر داستانی و رباعی را نیز به قصیده، قطعه، و غزل افزودند؛ در ایران همه چیز، از تمایلات وطنی و احساس و فلسفه و فساد و صلاح، به زبان شعر گفته شد.
نهضت از رودکی (متوفا در 329 هـ ق، 940م) آغاز شد که در دربار سامانیان در بخارا بالبداهه شعر می گفت، نغمه می خواند، و چنگ می نواخت. در همین شهر بود که یک نسل بعد امیر نوح، پسر منصور، از دقیقی شاعر خواست که خدای نامه یا سیرالملوک را به نظم درآرد. دانشور (حدود سال 31 هـ ق، 651م) داستانهای قدیم ایران را در این کتاب فراهم آورده بود.1 دقیقی هزار شعر گفته بود که به دست یکی از بندگان مقرب خویش از پا درآمد. پس از او فردوسی این کار را به انجام برد و هومر ایران شد.

1. برای توضیح بیشتر رجوع شود به «حماسه سرایی در ایران»، تألیف دکتر ذبیح الله صفا، ص 58 به بعد. ویراستار

ابوالقاسم منصور بن حسن در شهر طوس (نزدیک مشهد) حدود سال 329 هـ ق (940م) زاده شد. پدرش در دربار سامانیان منصب دولتی داشت و برای پسر خود ملکی در باژ، نزدیک طوس، به جا گذاشت. ابوالقاسم اوقات فراغ را به جستجوی آثار قدیم می گذرانید و کتاب خدای نامه توجه وی را جلب کرد. پس، درصدد برآمد از این داستانهای منثور یک حماسة ملی بسازد، و کتاب خویش را شاهنامه نامید و به رسم شاعران برای خود تخلصی ـ فردوسی ـ اختیار کرد، شاید این تخلص را از باغستان ملک خود گرفته است. فردوسی پس از بیست و پنج سال کوشش مستمر، نخستین طرح حماسة خود را آماده کرد؛ آنگاه به غزنه رفت (390 هـ ق، 999م) به این امید که کار خود را به سلطان محمود وحشت انگیز اهدا کند.
یکی از مورخان پیشین ایرانی بتأکید گفته است که در غزنه چهار صد شاعر همواره در دربار سلطان بودند. اگر این گفته درست باشد، وجود این شاعران در راه منظور فردوسی مانعی بزرگ بود؛ مع ذلک، او توانست توجه وزیر را جلب کند که نسخة قطور را به حضور سلطان تقدیم کند. بنابر روایات، محمود در قصر خود جای آسوده ای برای شاعر فراهم کرد و مقداری فراوان مواد تاریخی در دسترس وی نهاد که همه را به حماسة خود بیفزاید. روایتهای گوناگون که در این زمینه در دست است همه بر این نکته اتفاق دارند که محمود وعده داد در مقابل هر بیت شاهنامه یک دینار طلا (4,70 دلار) به شاعر عطا کند.4- فردوسی مدتی نامعلوم کوشید و شاهنامه را در 000’60 بیت کامل کرد (حدود سال 400 هـ ق، 1010م) و به حضور سلطان محمود فرستاد. محمود می خواست مبلغ موعود را برای فردوسی بفرستد، ولی بعضی درباریان این مبلغ را گزاف دانستند و گفتند فردوسی شیعه و بدعتگذار معتزلی است. در نتیجة گفتار آنها محمود 000’60 درهم نقره (000’30 دلار) برای شاعر فرستاد. او خشمگین شد و عطای سلطان را میان حمامی و فقاعی تقسیم کرد و به هرات گریخت. شش ماه در دکان یک کتابفروش نهان شد تا عمال محمود، که مأمور دستگیری وی بودند، از یافتنش نومید شدند. آنگاه به دربار شهریار، امیر شیرزاد1 طبرستان، پناه برد و قطعه ای بساخت و ضمن آن محمود را بسختی هجا گفت. شهریار که از خشم سلطان بیمناک بود آن قطعه را به 000’100 درهم بخرید و نابود کرد. اگر این ارقام را باور کنیم و تقویمی که از آن نسبت به پول این دوران کرده ایم درست باشد، باید بگوییم که در ایران قرون وسطی شاعری کار پرسودی بوده است. پس از آن فردوسی به بغداد رفت و در آنجا داستان یوسف و زلیخا را به نظم آورد؛5 سپس به طوس بازگشت. در این وقت پیری هفتاد و شش ساله بود. ده سال پس از بازگشت به طوس، محمود شعری شنید و از قوت و فصاحت آن در شگفت شد و از گویندة آن پرسید؛ چون بدانست که شعر از فردوسی است، از اینکه وعدة خویش را با شاعر وفا نکرده بود پشیمان شد و چند شتر که

1. ظاهراً در مطلب تشویشی هست. در طبرستان منطقه ای به نام شیرزاد نبود. ـ م.

معادل 60,000 دینار طلا نیل به بار داشت، و نامه ای که متضمن عذرخواهی بود، برای او فرستاد؛ ولی وقتی کاروان به طوس رسید، فردوسی درگذشته بود و جنازة شاعر را می بردند (411 هـ ق، 1020م).
شاهنامه، اگر از جهت حجم هم باشد، یکی از بزرگترین آثار ادبی جهان است. حقاً این کاری بزرگ است که شاعر مسائل عادی و کارهای آسان را رها کند و، با صرف سی و پنج سال عمر، سرگذشت کشورش را در 120,000 مصرع به نظم آورد. بدین طریق شاهنامه از مجموع ایلیاد و ادیسه درازتر است. این پیر سالخورده دلباختة وطن خود بود و به همة تفصیلات تاریخ آن، اعم از افسانه یا حقیقت، عشق می ورزید. یک نیمة حماسه صرف دورانهای داستانی می شود و از اشخاص افسانه ای اوستا سخن می گوید؛ از کیومرث؛ «آدم» دیانت زردشت، و از جمشید بزرگ، نوادة کیومرث، که 700 سال فرمانروایی جهان کرد ... و جهان در حکومت وی روی سعادت دید:
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
نبد دردمندی و بیماریی
ولی جمشید پس از چند قرن سلطنت فریب شیطان خورد و از اطاعت مالک الرقاب سر زد و به جرم حق ناشناسی در خور عقاب شد؛ پنداشت که در جهان کس چون او نیست، دعوی خدایی کرد، و تصویر خویش را بفرستاد تا مردم او را پرستش کنند. بعد به قهرمان داستان، رستم پسر زال، می رسیم. وقتی رستم پانصدساله می شود، زال به کنیزی دل می بازد و برادر رستم از او می زاید؛ رستم به سه پادشاه خدمت می کند و آنها را از مرگ می رهاند؛ آنگاه در چهارصد سالگی از پیکارجویی کناره می گیرد. عمر رخش وفادار وی نیز چون عمر خودش دراز است و در پهلوانی نیز همسنگ اوست. این اسب نیز، چون هر اسب خوب در نظر یک ایرانی، مورد علاقه و شوخ طبعی شاعر است. در شاهنامه قصه های زیبای عشقی نیز هست که در آن، چون اشعار غنایی و قهرمانی قرون وسطی، زنان مورد احترامند، و نمونه های دلفریبی از زنان زیبا تصویرشده است. از جمله شاهزاده سودابه، که در پرده بود تا کسی جمالش را نبیند و از مردان، چون خورشید در پس ابر، نهان بود. ولی عشق در زندگی رستم اهمیت چندانی ندارد، زیرا به نظر فردوسی ممکن است محبت پدر و فرزندی در جانها از محبت جنسی مؤثرتر باشد. اما رستم، ضمن جنگی در مناطق دور، به عشق یک دختر ترک به نام تهمینه دل می دهد. آنگاه از او جدا می شود، و تهمینه فرزندشان سهراب را بزرگ می کند؛ دلش از غم لبریز است، ولی میان همگنان از غرور سربلند است؛ با پسر جوان از پدرش، که محل او را نمی داند سخن می گوید. پدر و پسر در اثنای جنگ ایران و توران رو به رو می شوند و، بی خبر از حقیقت کار، به جنگ هم کمر می بندند. رستم از شجاعت جوان پاکیزه روی حیرت می کند و به او می گوید زندگی

<141.jpg>
حیاط مسجد جامع الازهر، قاهره


خود را به خطر نیندازد. اما جوان این پیشنهاد را با تحقیر رد می کند و دلیرانه می جنگد و زخمی کشنده برمی دارد؛ و به هنگام مرگ می گوید که بیشتر از همه غمش این است که پدر خود رستم را ندیده است، و پهلوان پیروز می فهمد که پسر خویش را کشته است. اسب سهراب بدون سوار به اردوگاه ترکان می رود و خبر به مادرش می رسد. این یکی از جالبترین صحنه های حماسه است.
برآورد بانگ غریو و خروش
زمان تا زمان زو همی رفت هوش
ز بس کو همی شیون و ناله کرد
همه خلق را چشم پر ژاله کرد
بیفتاد بر خاک و چون مرده گشت
تو گفتی همی خونش افسرده گشت
به هوش آمد و باز نالش گرفت
بر آن پور کشته سگالش گرفت
ز خون او همی کرد لعل آب را
به پیش آورید اسب سهراب را
به مهر اسب او را به بر درگرفت
بمانده جهانی بدو در شگفت
بیاورد آن جامة شاهوار
گرفتش چو فرزند اندر کنار
داستان همه روشن است و خواننده بسرعت از حادثه ای به حادثه ای می رود و وحدت داستان از احساس وطن محبوب، که در هر شعر نمودار است، ادراک می شود. ما، چون مردم قدیم که وسایل کافی برای وقت گذرانیشان اختراع نشده بود، فرصت کافی نداریم که همة شاهنامه را بخوانیم و همة شاهانش را به خاک سپاریم؛ ولی مگر هیچ یک از ما همة ایلیاد یا ادیسه یا کمدی الاهی یا بهشت مفقود را خوانده ایم؟ این حماسه های داستانی را فقط کسانی توانند خواند که قدرت درک زیباییهای آن را داشته باشند. ما، پس از خواندن دویست صفحة شاهنامه، از قصة پیروزیهای رستم بر دیوان، درندگان، جادوگران، و ترکان ملول می شویم، زیرا ما ایرانی نیستیم و نغمه های خوشنوا و دلچسب شعر اصیل فارسی را نشنیده ایم و، مانند ایرانیان که در یک استان کشورشان نام رستم را به سیصد دهکده داده اند، زیر نفوذ آن نیستیم. به سال 1312 هـ ش (1934م) جهان متمدن در آسیا و اروپا و امریکا (شمالی و جنوبی) هزارة شاعری را که در مدت هزار سال کتاب وی غذای روح ملت ایران بوده است جشن گرفت.