گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل چهاردهم
.فصل چهاردهم :عظمت و انحطاط مسلمانان - 450 ـ 656 هـ ق (1058 ـ 1258م)


I - شرق اسلامی: 1058 ـ 1250 م

450 ـ 648 هـ ق
در پی مرگ طغرل بیگ (455 هـ ق، 1063م) برادرزاده اش الب ارسلان، که جوانی بیست و شش ساله بود، به عنوان سلطان سلجوقی بر جای او تکیه زد. یکی از مورخان شوخ طبع اسلامی دربارة الب ارسلان چنین می نویسد:
مردی بلند قامت بود و سبیلهایش چنان دراز که ناچار هنگام تیراندازی می بایست آن را ببندد؛ هیچ وقت تیرش خطا نمی رفت. عمامه ای به سر می نهاد که بالای آن تا مقابل سبیلش کمتر از دو ذراع نبود؛ وی حاکمی نیرومند و عادل بود، از عمال خودکسانی را که با مردم ستم روا داشته یا به مالشان دست درازی کرده بودند بیدریغ مجازات می کرد، و فقیران را بخشش بسیار می داد. قسمتی از وقت خود را به مطالعة تاریخ می گذرانید و به استماع اخبار گذشتگان و اعمالی که اخلاق و روش حکومت و ادارة اسلاف را نشان می داد رغبت فراوان داشت.
الب ارسلان که در عرصة فضایل انسانی سری پرشور داشت، مردی دلیر نیز بود، و این معنی را نام او ابلاغ می کند که به معنی «پهلوان شیردل» است. هرات و ارمنستان و گرجستان و شام را بگشود. رومانوس چهارم، امپراطور بیزانس، که یونانی الاصل بود، یکصد هزار سپاه از نژادهای مختلف و کم انضباط گردآورد و آهنگ سپاهیان آزمودة الب ارسلان را، که بیش از پانزده هزار تن نبودند، کرد. سلطان سلجوقی صلحی خردمندانه پیشنهاد کرد، اما امپراطور این پیشنهاد را با اهانت رد کرد، و در نزدیکی مناذگرد (ملاذکرد) ارمنستان جنگ رخ داد (463 هـ ق، 1071م). رومانوس به اتفاق سربازان ترسوی خود شجاعانه جنگید و شکست خورد و اسیر شد، و او را به نزد سلطان بردند. الب ارسلان از او پرسید: «اگر بخت با سپاهت یار شده بود با من چگونه رفتار می کردی؟» رومانوس گفت: «تازیانة بسیار به تنت می زدم.» ولی

سلطان سلجوقی با او رفتاری نکو کرد، و چون او وعده داد که به بازخرید خود مال فراوان خواهد داد، آزادش کرد و اجازه داد به دیار خویش بازگردد، و هدیه های گرانقیمت بدو بخشید. یک سال بعد الب ارسلان کشته شد.
ملکشاه، پسر الب ارسلان، بزرگترین سلطان (465 ـ 485 هـ ق، 1072 ـ 1092م) سلجوقی بود. در آن اثنا که سلیمان، سردار وی، به فتح آسیای صغیر مشغول بود، سلطان نیز در ماوراء النهر پیکار می کرد و بخارا و کاشغر را به متصرفات خود می افزود. وزیر توانا و فداکارش، نظام الملک، به دوران او و پدرش رفاه و رونقی را که برمکیان به دوران هارون الرشید در بغداد پدید آورده بودند تجدید کرد. نظام الملک طی سی سال به نهادهای اداری و سیاسی و اقتصادی سازمان بخشید و آنها را تحت سلطة خود درآورد، صنعت و تجارت را رواج داد، و راهها و پلها و سراها را معمور و ایمن داشت. وی دوست بخشندة هنروران و شاعران و دانشمندان بود. در بغداد بناهای باشکوه و نیز یک مدرسة بزرگ ساخت که شهرت آن جهانگیر شد. در مسجد جامع اصفهان ایوان گنبد بزرگ را بساخت. گویی به سفارش وی بود که ملکشاه عمر خیام و دیگر منجمان را برای اصلاح تقویم فارسی به دربار خود جلب کرد. به گفتة یک قصة قدیمی، نظام الملک و عمر خیام و حسن صباح به روزگار کودکی و تحصیلی قسم خورده بودند که هر یک از آنها توفیق یافت از حمایت دیگران دریغ نکند. به احتمال قوی، این قصه نیز چون دیگر قصه های جالب افسانه ای بیش نیست، زیرا نظام الملک به سال 408 هـ ق (1017م) زاده بود، در صورتی که عمر خیام و حسن صباح مابین سالهای 517 و 518 هـ ق (1123 و 1124م) درگذشته بودند، و دلیلی نداریم که یکی از آنها عمری درازتر از معمول داشته است.
نظام الملک در هفتاد و پنجسالگی نظرات خود را دربارة اصول حکومت در سیاست نامه، که یکی از کتابهای معتبر فارسی است، به قلم آورد. وی سفارش می کند که پادشاه و مردم به اصول دین پایبند باشند، و معتقد است که اگر حکومت براساس دین استوار نباشد، و حاکم حق اعمال قدرت را از آن نگرفته باشد، دوام و استقرار نخواهد یافت. در عین حال، بعضی نصایح خیرخواهانه به پادشاه خود می دهد و او را به وظایف حکومت آشنا می کند. گویی که حاکم نباید در شراب و تفریح افراط کند و می باید دربارة مفاسد و مظالم عمال تحقیق کند و آن را بی مجازات نگذارد و هر هفته دو روز بار عام دهد که همه کس شکایت و مظلمه بدو تواند برد. نظام الملک در کار حکومت ملایم، اما در کار دین سختگیر بود. تأسف داشت از اینکه دولت مسیحیان و یهودیان و شیعیان را به خدمت می گیرد؛ از فرقة اسماعیلیه بشدت انتقاد می کرد و عقیده داشت که این گروه وحدت دولت را به خطر افکنده است. به سال 485 هـ ق (1092م) یکی از افراد متعصب فرقة اسماعیلیه به بهانة تقدیم عریضه بدو نزدیک شد و او را به ضرب دشنه از پای درآورد.
قاتل عضو یکی از عجیبترین فرقه های تاریخ بود. پیدایش این فرقه از آنجا ناشی می شود

که در سال 483 هـ ق (1090م) یکی از سران اسماعیلیه، یعنی حسن صباح که یک قصة مشکوک از همدرسی او با نظام الملک و عمر خیام خبر داده است، بر قلعة الموت (آشیان عقاب) در شمال ایران استیلا یافت، و از این قلعة منیع، که متجاوز از 3000 متر از سطح دریا ارتفاع دارد، مبارزه ای شدید برای قتل و تهدید مخالفان فرقه و کسانی که اسماعیلیان را آزار می کردند آغاز کرد. نظام الملک در کتاب خویش اسماعیلیان را متهم کرده بود که از اعقاب مزدکیان ایرن عصر ساسانیند. در حقیقت، فرقة اسماعیلیه یک جمعیت سری بود و درجات مختلف داشت که پیروان در آن سیر می کردند، و یک رئیس بزرگ داشت که صلیبیان عنوان «شیخ الجبل» بدو داده بودند. در مرحلة پایین فداییان بودند که می بایست کورکورانه و بی تردید و تفکر همة دستورات رؤسای خویش را به کار بندند. به گفتة مارکوپولو، که به سال 670هـ ق (1271م) از الموت گذشته بود، پیشوای بزرگ فرقه پشت قلعه باغی مهیا کرده بود که هر چه به اعتقاد مسلمانان در بهشت هست، از زنان و دخترانی که مردان لذت از آنها توانند برد، در آنجا بود و کسانی را که می خواستند به تبعیت فرقه درآورند بنگ می دادند و به حال بی خودی به باغ می بردند، و چون به خود می آمدند به آنها می گفتند که به بهشت آمده اند، و چهار یا پنج روز در آنجا با شراب و زن و غذاهای خوب سرخوش بودند. آگاه دوباره بنگشان می دادند و از باغ بیرون می بردند. چون پس از بیداری از بهشت می پرسیدند، جوابشان می دادند اگر از روی صمیمیت شیخ را خدمت کنند، یا در راه خدمت وی جان بدهند، به بهشت باز می گردند و همیشه در آن خواهند بود. جوانانی که به این وضع راضی می شدند حشاش یعنی «حشیشی» عنوان داشتند و کلمة assassin فرنگی، که به معنی قاتل است، تحریف همین کلمه است. حسن صباح سی و پنج سال بر الموت حکومت داشت و آنجا را مرکز ترور و تعلیم و هنر کرده بود. پس از مرگ وی نیز تا مدتهای دراز این فرقه به پا بود و قلعه های استوار دیگر به تصرف آورد و با صلیبیان پیکار کرد. گویند همینان کونراد، مارکی مونفرا، سردار صلیبی را به تحریک ریچارد شیردل کشتند. به سال 654هـ ق 1256م) هلاکوخان مغول الموت و دیگر قلاع حشاشین را بگشود، و از آن پس اعضای این گروه مورد تعقیب قرار گرفتند و به عنوان دشمن مردم به قتل رسیدند. مع ذلک، اسماعیلیان به صورت یک طایفة دینی باقی ماندند و به مرور زمان صلح طلب و محترم شدند. در هند و ایران و شام و افریقا پیروان فرقة اسماعیلیه بسیارند که به پیشوایی آقاخان اعتقاد دارند و یک دهم درآمد خویش را به او می دهند.
ملکشاه یک ماه پس از مرگ نظام الملک درگذشت. پسرانش بر سر تاج و تخت با هم پیکار کردند. تفرقه در مسلمانان افتاد و مقاومتشان با صلیبیان سستی گرفت. سلطان سنجر در اثنای حکومت خود، که از 511 تا 552 هـ ق (1117 تا 1157م) طول کشید، شوکت سلجوقیان را در بغداد تجدید کرد، در نتیجة تشویق وی ادبیات رواج یافت؛ ولی، پس از مرگ وی، دولت سلجوقی به تفرقه افتاد و به امارتهایی تقسیم شد که خاندانهای کم اهمیت و شاهان مخالف

یکدیگر بر آن حکومت داشتند. به سال 521 هـ ق (1127م)، در موصل، یکی از غلامان کرد ملکشاه، به نام عماد الدین زنگی، خاندان اتابکان را بنیاد کرد که با صلیبیان جنگهای سخت داشت و بر بین النهرین استیلا یافت. پسر او، نورالدین محمود، در دوران امارت (541 ـ 569 هـ ق، 1146 ـ 1173م) خود شام را بگشود، دمشق را پایتخت کرد، در قلمرو خویش به عدالت و تدبیر حکومت کرد، و مصر را از خاندان محتضر فاطمیان بگرفت.
همان عوامل ضعفی که خلفای عباسی را مطیع قدرت آل بویه و سلجوقیان کرده بود، دو قرن پس از ضعف خلافت عباسی، فاطمیان را نیز به ضعف کشانید. همة قدرت دولت با وزیران و سرداران سپاه بود. خلفای فاطمی تنها عنوان ریاست دینی داشتند؛ در حرمسرا با زنان بی شمار خود به عیاشی سرگرم و با خواجگان و بردگان مأنوس بودند، و افراط در لذت پرستی صفات مردانگی را از آنها گرفته بود. وزیرانشان عنوان ملک به خود داده بودند و مقامات و امتیازات دولتی را به دلخواه خود تقسیم می کردند. به سال 560 هـ ق (1164م) دو تن از سرداران بر سر وزارت به نزاع برخاستند و یکی از آنها، که شاور نام داشت، بر ضد رقیب خود از نورالدین کمک خواست. نورالدین نیرویی به سرداری اسدالدین شیرکوه به یاری او فرستاد، و شیرکوه شاور را بکشت و خود عنوان وزارت گرفت. وقتی شیرکوه درگذشت، برادرزاده اش، که بعدها به الملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب معروف شد، به جایش نشست.
صلاح الدین ایوبی به سال 532 هـ ق (1138م) در تکریت، در ناحیة علیای دجله، از یک خانوادة کرد ـ نه سامی ـ زاده بود. ایوب، پدر صلاح الدین، نخست در عصر عماد الدین زنگی ولایت بعلبک داشت و سپس در عصر نورالدین محمود والی دمشق شد. صلاح الدین در دستگاه حکومت این دو شهر به بار آمد. فنون سیاست و جنگ آموخت؛ در عین حال مردی بود پارسا، دیندار، متعصب، آشنا به علوم شریعت، و به سادگی معیشت همسنگ زهاد. مسلمانان او را از صلحای رجال خویش می شماردند. بهترین جامه هایش از پشم خشن بود؛ جز آب نمی نوشید؛ به اعتدال در مناسبات جنسی ضرب المثل بود و در این زمینه هیچ یک از معاصرانش همسنگ وی نبودند. صلاح الدین با شیرکوه به مصر آمده بود، در پیکارهای آنجا شرکت داشت، به شجاعت و تدبیر شهره شد، حکومت اسکندریه یافت، و به سال 563هـ ق (1167م) حملة فرانکها را از شهر دفع کرد. سی ساله بود که به وزارت رسید؛ برای تجدید مذهب سنی در مصر کوشش بسیار کرد؛ و به سال 566 هـ ق (1171م) نام خلیفة فاطمی را که پیرو آیین تشیع بود از خطبة نماز جمعه برداشت و به جای آن از خلیفة عباسی، که عنوان رهبری اسلامی بیش نداشت، یاد کرد. عاضد، آخرین خلیفة فاطمی، که در قصر خود بیمار بود از این تحول دینی بی خبر ماند، زیرا صلاح الدین اصرار داشت این زندانی بی اهمیت بی خبر بماند و آسوده بمیرد. کمی بعد خلیفه درگذشت و کسی را به جانشینی خود تعیین نکرد. بدین سان دولت فاطمیان بدون حادثه منقرض شد و صلاح الدین عنوان والی مصر یافت. و از نورالدین اطاعت کرد. وقتی صلا ح الدین

به قصر خلافت قاهره راه یافت، دریافت که از دوازده هزار تن مردمی که در قصر می زیستند، به جز خویشاوندان ذکور خلیفه، همه زن بودند. زیور، اثاث، عاج، چینی، بلور، و اشیای هنری آن قدر بود که در قصر هیچ یک از بزرگان آن روز مانند نداشت. صلاح الدین از اینهمه چیزی برای خود بر نداشت و قصر را به سرداران سپاه خود بخشید، و همچنان در اطاقهای وزیر با زندگی ساده، که نعمتی بی بدل است، به جا ماند.
به سال 569 هـ ق (1173م) که نورالدین درگذشت، حکام ولایات نخواستند با پسر یازدهسالة وی به سلطنت بیعت کنند، و نزدیک بود بار دیگر دیار شام دستخوش آشوب شود. صلاح الدین از بیم آنکه صلیبیان به شام دست درازی کنند، با 700 سوار از مصر بیرون شد و با حمله ای سریع و توفیق آمیز بر سراسر ولایت شام تسلط یافت و چون به مصر بازگشت، خویشتن را شاه نامید و سلسلة ایوبیان را بنیاد کرد (571هـ ق، 1175م). شش سال بعد مصر را ترک کرد، پایتخت را به دمشق برد، و بر بین النهرین نیز استیلا یافت. در دوران زمامداریش در آنجا نیز، چون قاهره، مردی صالح و دیندار بود. مسجدها، بیمارستانها، خانقاهها، و مدرسه ها برای تعلیم امور دینی بساخت. معماری را تشویق کرد، اما علوم غیر دینی را ترویج نمی کرد و در کار تحقیر شعر با افلاطون همسخن بود. از هر خطا و ستم که مطلع می شد سریعاً به اصلاح و رفع آن می پرداخت؛ در عین حال که مؤسسات عمومی فراوان بنیاد کرد، مالیاتها را تخفیف داد، و کارهای حکومت را با تدبیر و کیاست و رعایت مصلحت عامه راه برد. جهان اسلام به عدل و صلاح حکومتش می بالید و جهان مسیحی نیز او را یک بی دین شایستة احترام می شناخت.
از شرح خاندانهای محلیی که پس از مرگ صلاح الدین (589 هـ ق، 1193م) شرق اسلامی را تقسیم کردند می گذریم؛ همین قدر می گوییم که پسران او لیاقت پدر را نداشتند و دولت ایوبیان از پس سه نسل در شام انقراض یافت (658 هـ ق، 1260م)، اما در مصر تا سال 648 هـ ق(1250م) رونق داشت و به دوران پادشاه روشنفکر ملک کامل (615 ـ 636 هـ ق، 1218 ـ 1238م)، دوست فردریک دوم، به اوج رسید. در آسیای صغیر، سلاجقه سلطنت روم را بنیاد نهادند (470 ـ 727 هـ ق، 1077 ـ 1327م) و قونیه (ایکونیوم) را مرکز تمدن و ادبیاتی شکوهمند کردند. آسیای صغیر را، که از عصر هومر نیمه یونانی شده بود، از سلطة فرهنگ یونانی رهانیدند و با ترویج و گسترش فرهنگ ترکی آن را به صورت ترکستان درآوردند. هم اکنون دولت ترکیه در آنجا برپا، و شهری که به دوران قدیم مرکز حتیها بوده پایتخت آن است. یک طایفة دیگر از ترکان حکومت خوارزم را داشت (470 ـ 628 هـ ق، 1077 ـ 1231م) و قدرت خویش را از کوههای اورال تا خلیج فارس بسط داده بود. در این آشفتگی و تفرقة سیاسی بود که چنگیزخان آهنگ اسلام آسیایی کرد.
عالم اسلام حتی در این سالهای انحطاط هم در شعر و علم و فلسفه مشعلدار جهان بود و در روش حکومت همسنگ خاندان هوهنشتاوفن به شمار می رفت. طغرل، الب ارسلان، ملکشاه،

و سنجر از تواناترین سلاطین قرون وسطی به شمار می آیند؛ نظام الملک در شمار بزرگترین دولتمردان این عصر محسوب می شود؛ همچنین نورالدین، صلاح الدین، و ملک کامل را همطراز ریچارد اول، لوئی نهم، و فردریک دوم شمرده اند. همة این فرمانروایان مسلمان، و حتی شاهان کوچک، به شیوة عباسیان ادبیات و هنر را تشویق می کردند و شاعرانی چون عمر خیام، نظامی، سعدی، و جلال الدین رومی را در دربار خود داشتند؛ به دوران ایشان معماری بیش از پیش گسترش و تکامل یافت. ولی چون در کار دین سختگیر بودند، فلسفه مجال شکوفایی پیدا نکرد. سلاجقه و صلاح الدین بدعتگذاران را تعقیب می کردند، اما با یهود و مسیحی رفتاری چنان نیکو داشتند که تاریخنویسان روم شرقی از بعضی جماعتهای مسیحی سخن آورده اند که از سلاطین سلجوقی تقاضا داشته اند بیایند و حکام ظالم رومی را برانند. به دوران سلجوقیان و ایوبیان بار دیگر آسیای باختری از لحاظ مادی و معنوی رونق گرفت. دمشق، حلب، موصل، بغداد، اصفهان، ری، هرات، آمد (دیار بکر)، نیشابور، و مرو به فرهنگ و زیبایی از همة شهرهای جهان سبق می برد. خلاصة سخن آنکه دورة انحطاط درخشانی بود.