گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل چهاردهم
.V - عصر سعدی: 1150 – 1291م


545 – 690هـ ق
چند سال پس از مرگ خیام شاعری چشم به دنیا گشود که ایرانیان وی را به مراتب بیشتر از خیام تجلیل می کنند. مولد وی در گنجه، یعنی کیروف آباد کنونی، به نزدیک تفلیس بود. الیاس ابومحمد، که بعدها به نام نظامی معروف شد، برخلاف خیام در همة زندگی خود به پارسایی و تقوا متصف بود؛ به هیچ وجه لب به شراب نیالود، و همة وقت خود را صرف وظایف پدری و شعر می کرد. لیلی و مجنون او (584 هـ ق، 1188م) معروفترین داستانهای عشقی شعر فارسی است. خلاصة داستان این است که قیس مجنون عاشق لیلی شد، ولی پدر لیلی او را مجبور کرد به مرد دیگری شوهر کند. کار قیس از این حرمان به جنون کشید، آوارة بیابانها شد، و فقط وقتی نام لیلی را پیش او می بردند لحظه ای به عقل می آمد. وقتی لیلی بیوه شد، پیش وی آمد، اما خیلی زود درگذشت. قیس نیز، چون رومئو بر قبر ژولیت، بر قبر لیلی جان داد. هیچ ترجمه ای نمی تواند قوت تعبیر و آهنگ زیبای متن فارسی را منعکس کند.
صوفیان نیز از عشق سخنها داشتند، ولی به تأکید می گفتند که منظورشان از عشق محبت الاهی است. محمدبن ابراهیم، که در عالم ادب به نام فریدالدین عطار معروف است، به نزدیکی نیشابور زاد (513هـ ق، 1119م) و چون عطر می فروخت به عطار ملقب شد.1 چون احساسات دینی وی قوت گرفت، دکان خود را رها کرد و به خانقاه صوفیان پیوست. از چهل کتاب وی، که مشتمل بر 000’200 شعر است، منطق الطیر از همه معروفتر است. خلاصة آن این است که گروهی پرنده (یعنی صوفی) با هم به جستجوی پادشاه طیور، که سیمرغ نام دارد (حقیقت)، برمی خیزند و از وادیهای طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید (که بدانند همه چیزها یکی است)، و حیرت (یعنی ترک احساس وجود فردی) می گذرند. سی تا از پرندگان به وادی هفتم، وادی فقر و فنا (فنای نفس)، می رسند و در پادشاه مخفی را می زنند. حاجب فهرست اعمال هر کدام را نشانشان می دهد، و از فرط شرم خاک می شوند، ولی از خاک به صورت نور انگیخته می شوند و می فهمند که آنها و سیمرغ (یعنی سی پرنده) یکی هستند، و از این موقع، چون سایه که در نور خورشید نهان می شود، در سیمرغ فنا می شوند. عطار در کتابهای دیگر خود دربارة وحدت

1. ظاهراً عنوان عطار در فارسی خاص کسانی بود که گیاهان دارویی فراهم داشته و به بیماران می فروخته اند. ـ م.
413
وجود صریحتر از این سخن دارد، و گوید: «عقل، خدا را نتواند شناخت، برای آنکه خویشتن را نتواند شناخت ولی با جذبه و شور به خدا واصل تواند شد که خدا حقیقت اصلی و نیروی مکنون همة اشیا و سرچشمة همة اعمال و حرکات و روح زندگی جهان است.» هیچ کس به سعادت نتواند رسید مگر آنکه جزو این روح کلی شود. دین واقعی شوق این اتحاد است، و خلود واقعی افنای نفس در ذات او. اهل سنت این افکار را نمی پسندیدند و آن را بدعت و ضلالت می پنداشتند؛ جمعی از عوام به خانة او هجوم بردند و آن را پاک بسوختند، اما عطار سالم جست. بنابر روایتهای مکرر، وی یکصد و ده سال زیست و کودکی را که بعدها او را معلم خویش نامید، اما به شهرت از او درگذشت، به دست خود برکت داد.
جلال الدین رومی (604 ـ 672 هـ ق، 1207 ـ 1273م) در بلخ زاده شد، ولی بیشتر زندگی خویش را در قونیه به سر کرد. یک صوفی عجیب، یعنی شمس تبریزی، به این شهر آمده بود با مردم سخن می گفت؛ سخنان وی چنان در جلال الدین مؤثر افتاد که فرقة مولویه را که هنوز مرکزشان در قونیه است بنیاد کرد. جلال الدین در زندگی نسبتاً کوتاه خود چند صد قطعه شعر گفت. اشعار کوتاه وی که در دیوان وی، غزلیات شمس، فراهم آمده به احساس عمیق و اخلاص و پرمایگی و هماهنگی با طبیعت ممتاز است و زیباترین شعر دینی است که از دوران مزامیر به بعد گفته اند. کتاب مثنوی معنوی او شرح مفصل تصوف است و یک حماسة دینی است، بیشتر از مجموع کار هومر؛ و قسمتهای فوق العاده زیبا دارد، ولی زیبایی قرین کلمات ثقیل همیشه مایة تمتع خاطر نیست. موضوع مثنوی، چون کتاب عطار، وحدت کاینات است.
آن یکی آمد در یاری بزد
یار گفتش کیستی ای معتمد
گفت من، گفتار برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
که پزد که وا رهاند از نفاق
چون تویی تو هنوز از تو نرفت
سوختن باید تو را در نار تفت
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق یار سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانة انباز گشت
حلقه بر در زد به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
که نگنجاید دو من در این سرا

چلیپای نصرانیان سر به سر
به پیمودم، اندر چلیپا نبود
به کعبه کشیدم عنان طلب
در آن مقصد پیر و برنا نبود
بپرسیدم از ابن سیناش حال
به اندازة ابن سینا نبود
نگه کردم اندر دل خویشتن
در آنجا دیدم، دگر جا نبود
هر صورتی که می بینی اصل آن در عالم لامکان است، اگر صورت نابود شود چه غم، که اصلش باقی جاوید است. هر صورت زیبا که ببینی و گفتار خردمندانه که بشنوی از فنای آن غم مخور، که بحقیقت فانی نشده. تا رود پرآب است، جویها از آن جاری است، غم از دل برون کن و از این جوی بگذر و مپندار که آب نابود خواهد شد، که سرچشمة آن جاوید است. از آغاز کار به این دنیا آمده ای نردبانی جلوتر گذاشته اند که بر آن از دنیا بگریزی.
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملة دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملائک پر و سر
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن شوم
مرگ دان آنک اتفاق امت است
کآب حیوانی نهان در ظلمت است
اکنون از سعدی سخن می گوییم. نام حقیقی وی مشرف الدین بن مصلح الدین عبدالله است. پدرش در دربار سعد بن زنگی، اتابک شیراز، شغلی داشت؛ وقتی پدر سعدی درگذشت، اتابک پسر را به حمایت گرفت و او، به رسم مسلمانان، نام حامی خود ـ سعد ـ را بر نام خویش افزود. تاریخ تولد و وفاتش را به اختلاف 579 ـ 682 هـ ق (1184 ـ 1283م)، 580 ـ 690 هـ ق (1184 ـ 1291م)، و 590ـ 690 هـ ق (1193 ـ 1291م) تعیین کرده اند. به هر حال وی نزدیک به یکصد سال عمر کرده است. خود او می گوید: «در ایام طفولیت متعبد بودم و سحرخیز و مولع زهد و پرهیز.» پس از آنکه در مدرسة نظامیة بغداد علم آموخت (624 هـ ق، 1226م)، جهانگردی عجیب خود را آغاز کرد که سی سال طول کشید و همة دیار خاور نزدیک و میانه، هند، اتیوپی، مصر و شمال افریقا را بدید. در این سفر سختیهای گوناگون کشید و تلخی فقر و محرومیت چشید. خود او گوید
که پایش برهنه بود و استطاعت پاپوشی نداشت، دلتنگ به جامع کوفه درآمد و یکی را دید که پای نداشت؛ سپاس نعمت حق بداشت و بر بی کفشی صبر کرد.

وقتی در هند بود، مکانیزم بتی را که می گفتند معجزه می کند کشف کرد و برهمن پرمدعایی را که در آنجا نهان بود و خدای دستگاه بود کشت؛ وی در شعر شاد بعدی خود همین روش سریع را دربارة همة مردمفریبان توصیه کرد:
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز پایش برآور چو دریافتی
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده
که گر زنده اش مانی آن بی هنر
نخواهد ترا زندگانی دگر
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث
در جنگهای صلیبی جنگید و اسیر «کفار» شد و به ده دینار از قید خلاص شد. به سپاس رهاکنندة خویش، دختر او را به زنی گرفت؛ ولی این زن «بدخوی، ستیزه روی نافرمان بود» و عیش او را منغص داشت، در این باب نوشت: «زلف خوبان زنجیرپای عقل است» و او را طلاق داد و دل به زلف دگری داد و به زنجیر دیگر افتاد، و چون همسر دومش بمرد، در سن پنجاه در باغی به شیراز عزلت گزید و پنجاه سال باقیماندة زندگی خویش را در آنجا به سر کرد.
با کوله باری از تجربة زندگی، شروع به نوشتن کرد. به گفتة تاریخنویسان، کتابهای معتبر خود را به دوران عزلت نوشت. «پندنامة»1 وی کتاب حکمت و پند است؛ دیوان وی مجموعة اشعار کوتاه است که بیشتر آن به فارسی، برخی به عربی، بعضی پرهیزکارانه، و پاره ای مطایبات است. سعدی در کتاب بوستان فلسفة خویش را در شعر پندآموز می آورد و گاه نیز برای تنوع قطعاتی حاکی از لذات جسمانی لطیف چاشنی می کند.2
در همة زندگی لحظاتی شیرینتر از آن نداشتم. آن شب محبوبه را در آغوش گرفتم و دیدگان خواب آلودش را نگریستم. ... به او گفتم: «ای محبوب من، ای سرو ناز، اینک وقت خفتن نیست. بخوان، مرغ غزلخوانم. لبانت را چون غنچه بگشای. ای آشوبگر جان و دلم، خواب دیگر بس است، با لبانت شهد عشق را به من بنوشان.» محبوبه ام به من نگریست و به نجوا گفت: «آشوبگر جان و دل منم؟ در حالی که تو خواب مرا می آشوبی؟» ... محبوبت در تمام این مدت تکرار کرده است که هیچ گاه ازآن کس دیگری نبوده است ... و تو لبخند می زنی، چه می دانی که دروغ می گوید. ولی چه اهمیت دارد؟ مگر لبان او که به لبان تو پیوسته کمتر گرم است، مگر شانه هایش که با دست خود آن را نوازش می کنی کمتر

1. سعدی کتاب یا بابی به نام «پندنامه» ندارد؛ پندنامة مذکور احتمالا همان «کریما»یی است که برخی محققین غربی به سعدی نسبت داده اند.
2. مؤلف در متن انگلیسی، ضمن ذکر منبع مورد استفادة خویش (جلد اول از «تمدنهای شرق»، به نام «خاور نزدیک و میانه») به «بوستان» اشاره می کند. ولی مطلب به سیاق «بوستان» نمی ماند. مع ذلک، سراسر «بوستان» را گشتم و چیزی قریب به این مضمون نیافتم و به ناچار عین گفتار مؤلف را به ترجمه آوردم. ـ م.
416
نرم است؟ می گویند نسیم بهار، چون بوی گل و نغمة هزاردستان و بساط سبزه و آسمان نیلگون، خوش و زیباست. آه، ای بیخبر، اگر محبوب با تو نباشد اینهمه صفایی ندارد.
گلستان (656 هـ ق، 1258م) مجموعه ای است از حکایات پندآموز که اشعاری دلکش در میانشان آمده است.
یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت ترا خواب نیمروز، تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
هفت درویش در گلیمی بخسبد، و دو پادشاه در اقلیمی نگنجد.
ای گرفتار پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال
دانا که از ناملایم خشمگین شود جوی کم آب را ماند.
هر که پیش سخن دیگران افتد که مایة فضلش بدانند، پایة جهلش شناسند.
گر هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند به جز آن یک هنر
اسب تازی دو تک رود بشتاب
شتر آهسته می رود شب و روز
هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید.
اگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد، که هنر در نفس خود دولت است.
جور استاد به ز مهر پدر
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچ کس که نادانم1
از سبکی گردو توان دانست که بیمغز است.
سعدی فیلسوف بود، اما شهرت فلسفی خود را در نتیجة روشن نویسی از دست داد. فلسفة او درست تر و سالمتر از آن عمر خیام است. دریافت که ایمان مایة تسلیت است، و می دانست که چگونه زخم معرفت را به برکت زندگی محبت آمیز التیام بخشد. سعدی همة تراژدیهای کمدی انسانی را از سر گذراند؛ مع ذلک، عمرش دراز شد و به صد سال رسید. وی علاوه بر آنکه فیلسوف بود، شاعر نیز بود: به هر شکل و ترکیب زیبایی حساس بود. از «قد سرو» یک زن

1. همین مطلب است که دکارت در آغاز «گفتار در روش» خود چنین بیان می کند: «میان مردم عقل از هر چیز بهتر تقسیم شده است، چه هر کسی بهرة خود را از آن چنان تمام می داند که حتی آدمهایی که در موارد دیگر خیلی سخت راضی می شوند از عقل بیش از آنکه دارند آرزو نمی کنند.»

گرفته تا ستاره ای که دمی آسمان شب را فرا می گیرد؛ و می توانست حکمت و کلام خشک را به اختصار و با ظرافت و زیبایی بیان کند. به هر مناسبت قیاسی روشنگر یا عبارتی بلیغ و دل انگیز آماده داشت. «تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است؛» «من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم؛» «آن تاجر بخیل
گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روز روشن کس ندیدی، جز به خواب
سرآخر، سعدی با همة حکمتش سعدی شاعر ماند و حکمت خویش را با دلی تمام به بندگی خالصانة عشق بخشید.
رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
به خود همی کند و در کشم به خویشتنش
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش
ز رنگ و بوی تو ای سرو قد سیم اندام
برفت رونق نسرین و باغ و نسترنش
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش
شگفت نیست گر از غیرت تو برگلزار
بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش
درین روش که تویی، گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش
نماند فتنه در ایام شاه، جز سعدی
که بر جمال تو فتنه است و خلق بر سخنش