گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل هفدهم
.فصل هفدهم :عقلیات و ذوقیات یهود - 500 – 1300


I - ادبیات

در هر عصری، روح یهودی همواره مردد بوده است که نیل به استغنای مادی در یک جهان متخاصم را برگزیند، یا اشتیاق خویش برای کسب مسائل عقلانی را. سوداگر یهودی در حکم دانشوری مرده است؛ وی به مردی که خود را از چنگال حرص مال رهانیده و فارغ البال به دنبال عشق دانش و سراب خرد است غبطه می خورد، و با کمال فتوت او را گرامی می دارد. بازرگانان و صرافان یهودی که برای عرضه داشتن امتعة خویش عازم بازارهای مکارة شهر تروای فرانسه می شدند، میان راه، برای شنیدن موعظه های راشی، مفسر بزرگ تلمود، توقف می کردند. به این نحو، در گرماگرم اشتغال بازرگانی، یا فقر خفت آور، یا اهانت عظیم، یهودیان قرون وسطی به تربیت دستوردانان، حکمای الاهی، رازوران، شاعران، دانشمندان، و فلاسفه ادامه دادند؛ و مدت نیم قرن (1150 - 1200) فقط مسلمانها بودند که از لحاظ غنای عقلانی و کثرت مردم باسواد به پای آنها می رسیدند. مزیتی که یهودیان قرون وسطی داشتند حشر و نشر و رابطة آنها با دنیای اسلام بود. بسیاری از آنان قادر به خواندن کتابهای عربی بودند، و از این رو گنجینة سرشار فرهنگ مسلمانان قرون وسطی به روی آنها باز بود. آنچه را که در زمینة تعالیم و آرای دینی به محمد [صلی الله علیه و آله] و قرآن داده بودند، در عوض از علوم طبیعی، پزشکی، و فلسفة اسلامی باز گرفتند و با وساطت خویش اذهان مردم مسیحی مغرب زمین را با افکار مسلمانان برانگیختند.
در قلمرو اسلامی، یهودیان در گفتگوی روزمره و برای نوشتن از زبان عربی استفاده می کردند؛ شاعران آنها همچنان به زبان عبری شعر می گفتند، اما بحور و اوزان شعری شاعران عرب را پذیرفتند. در عالم مسیحیت، یهودیان هر جا که زندگی می کردند به زبان مردم همان جا سخن می گفتند، اما ادبیات و مراسم پرستش یهوه به زبان نیاکانشان بود. بعد از ابن میمون،

یهودیان اسپانیا، که از دست اذیت و آزار سلسلة موحدون پا به گریز نهاده بودند، عربی را ترک گفتند و زبان عبری را وسیلة بیان مقاصد ادبی خویش ساختند. زنده کردن زبان عبری بر اثر کوششهای بیدریغ زبانشناسان یهود میسر گردید. فهم متن کتاب عهد قدیم، به واسطة فقدان حروف صدادار و نقطه ϘИǘљʠدشوار شده بود. به Șљطʠسه قرن تتبع، از قرن هفتم تا دهم میلادی، متن «مسوره ای» (متکی بر سنت) پدید آمد که در آن حروف صϘǘϘǘј̠نشانهای تکیة صدا، علامتهای نقطه گذاری، علایم جدا ساختن آیات، و حواشی و تعلیقات افزوده شده بود. از آن پس هر یهودی باسوادی می توانست کتاب مقدس امت خویش را قرائت کند.
این گونه مطالعات، تکمیل و توسعة دستور زبان و فرهنگنامه نویسی عبری را ناگزیر ساخت. شعر و دانش منحم بن ساروک (910 – 970) نظر حسدای بن شپروط را به خود جلب کرد؛ آن وزیر عالیقدر منحم را به قرطبه پیش خود خواند و او را به تألیف فرهنگ واژه های «کتاب مقدس» به عبری تشویق کرد. شاگردش یهودا بن داوود حیوج (حد 945 - حد 1000) با تألیف سه کتاب به عربی دربارة زبان «کتاب مقدس»، دستور زبان عبری را بر پایه ای علمی استوار ساخت. شاگرد حیوج، یونس بن جناح (995 - 1050) از اهالی ساراگوسا (سرقسطه)، با تدوین «کتاب نقد» به زبان عربی که لغت و قواعد دستور زبان عبری را اعتلا بخشید، از استاد خویش پیش افتاد. یهودا بن قریش مراکشی (مط 900)، با تتبع در زبانهای عبری و آرامی و عربی، زبانشناسی تطبیقی زبانهای سامی را بنیاد نهاد. ابراهیم الفاسی [اهل فاس (فز)، حد 980 ]، از یهودیان فرقة قرائیم، در دنبالة این سلسله تتبعات، کلیة واژه های کتاب «عهد قدیم» را با اصل و ریشه های آن به ترتیب حروف الفبا گرد آورده و به صورت فرهنگی منتشر ساخت. ناتان بن یحیئل اهل رم (فتـ 1106) با فرهنگی که برای «تلمود» ترتیب داد بر تمامی فرهنگنامه نویسان برتری جست. در ناربون، یوسف کیمحی، و دو فرزندش موسی و داوود (1160 - 1235)، چندین نسل در این باب کوشش کردند. کتابی که داوود تحت عنوان «میخلول» یا «زبده» به رشتة تحریر کشید مدت چندین قرن مرجع موثقی برای دستور زبان عبری گردید و، برای مترجمانی که در دوران سلطنت جیمز اول به ترجمة «کتاب مقدس» دست زدند، کمکی دایمی بود. نامهایی که برشمردیم مشتی از خروارند.
بر اثر این تحقیقات جامع، شعرهای عبرانی از قید بحور و اوزانی که به تقلید از اشعار عربی پیدا کرده بود آزاد گردید، موضوعها و صورتهای مخصوص به خودش را گسترش داد، و فقط در سرزمین اسپانیا سه سخن سرای نامی به وجود آورد که با هر سه شاعر دیگری که بتوان بین مسلمانان یا مسیحیان آن عهد سراغ کرد کاملا برابری می کردند. سلیمان بن جبرون، که در بین مسیحیان به اسم مستعار آویکبرون فیلسوف اشتهار داشت، به واسطة سرگذشت تراژیکش مستعد آن بود که زبان حال ملت یهود شود. این مرد، که به قول هاینه، سخن سرای آلمانی، «شاعری در میان حکما و حکیمی در میان شعرا» بود، حدود 1021 در مالاگا به دنیا آمد. خردسال بود که پدر و مادر خویش را از کف داد و در مسکنتی بزرگ شد که او را به افکار

تلخ سوق داد. اشعار وی در خاطر یکوتیئل بن حسن، که صاحب مقام مهمی در کشور ـ شهر مسلمان ساراگوسا بود، مؤثر افتاد. بدین سان، ابن جبرون چندی امنیت و آسودگی یافت و از لذتهای زندگی بهره برد. اما دشمنان امیر آن خطه یکوتیئل را به قتل رساندند، و ابن جبرون متواری شد. سالیان دراز به حالی مستمند و نزار در اسپانیای مسلمان آواره بود و از بی غذایی چنان لاغر شد که به گفتة خودش: «پشه ای اکنون می تواند بآسانی مرا به دوش کشد.» شموئیل بن نقدلا، که خودش شاعر بود، در غرناطه او را پناه داد. در آنجا سلیمان به نوشتن آثار فلسفی خویش مشغول شد و شعرهای خود را وقف ستایش خرد کرد:
چسان توانم که خرد را از یاد ببرم؟
من با خرد میثاقی بسته ام.
او مام من است و من عزیزترین کودک او؛
او جواهراتش را به دور گردن من بسته است. ...
در حالی که زندگی از آن من است، روانم هوای
صعود بر قله های آسمانی او دارد. ...
تا اصل او را باز نیابم آرام نخواهم گرفت.
از قرار معلوم سلیمان به خاطر غرور شدیدی که داشت با شموئیل به ستیز برخاست و با آنکه هنوز بیست و هفت یا هشت سالی بیشتر از عمرش نمی گذشت دوباره فقیری سرگردان گردید؛ بدبختی، روح سرکش وی را فروتن ساخت، لاجرم از حکمت دست کشید و به مذهب روی آورد:
بار خدایا، آدمی چیست؟ لاشه ای چرکین و لگدمال شده،
مخلوقی زیان آور، مالامال از فریب،
گلی از طراوت افتاده که از گرما خشک و پرچین می شود.
گاهی اشعار وی همان شکوه غم انگیزی را به خود می گرفت که خاص مزامیر است:
پروردگارا، صلح را از بهر ما بنیاد افکن،
بعد، ربن مزبور در فلسطین درگذشت.
از عنایت ابدیت ما را بهره ور کن،
مگذار از تو در هراس افتیم ـ
که تو قرارگاه مایی.
مدام سرگردان و در تکاپوییم،
یا در گوشة افسردة غربت در زنجیر؛
با این همه، هر جا روان باشیم به بانگ بلند می گوییم
که شکوه خداوندگار ما اینجاست.
شاهکار وی موسوم به کثر ملخوث (افسر شاهی) در تجلیل مقام خداوند است، چنانکه مضمون شعرهای اولیه اش در ستایش و تجلیل از مقام خود شاعر می باشد:

از تو به تو می گریزم
تا پناهی به دست آورم و
در سایة تو، از خشمت پنهان می شوم،
تا آنکه قهر تو برطرف شود.
از آستان بخشایش تو دست نمی کشم
تا آنکه بر من رحمت آوری؛
و ترا رها نمی سازم
تا آنکه لطف تو بر من نازل شود.
غنا و تنوع فرهنگ یهودیان اسپانیای مسلمان در وجود خاندان ابن عزرا که در غرناطه سکونت داشتند خلاصه شده بود. یعقوب بن عزرا در دستگاه حکومت شموئیل بن نقدلا، وزیر ملک حبوس، صاحب مقام مهمی شد. خانة وی محفلی برای ادیبان و فیلسوفان آن عهد محسوب می شد. از چهار پسرش که در چنین محیط فضل بار آمدند سه نفرشان صاحب شهرت و اعتبار شدند: یوسف به مقام شامخی در دوایر حکومتی رسید و رهبر جمعیت یهود شد. اسحاق شاعر، طبیعیدان، و فقیهی تلمودی بود؛ موسی بن عزرا (1070 - 1139) دانشور، فیلسوف، و بزرگترین شاعر نسل پیش از هالوی بود. دوران پر از شادی کودکی او هنگامی به پایان رسید که دلدادة برادرزادة زیبای خود شد. پدر دختر (برادر کهتر وی، اسحاق) دختر را به برادر کوچکترش ابراهیم داد. موسی غرناطه را ترک گفت و آوارة سرزمینهای بیگانه شد و با سرودن شعر آتش احساسات بیثمر خویش را فرو نشاند. «هر چند که لبان تو عسل از بهر دیگران می چکاند، پایدار باش و از نفس خود بوی مر برآور تا دیگران استنشاق کنند. هر چند تو به من بیوفایی، اما من تا آن هنگام که خاک تیره مرا باز ستاند به تو وفادار خواهم ماند. دل من از نغمه های هزار دستان شادمان است، هر چند که نغمه پرداز بر فراز سر من و دور از من در پرواز است.» سرانجام، موسی نیز، ماند ابن جبرون، چنگ خود به دینداری کوک نمود و در باب تسلیم رازورانه مزمورها سر داد.
ابراهیم بن مایر بن عزرا ـ یعنی همان کسی که رابرت براونینگ، شاعر بزرگ انگلیسی، او را زبان گویای فلسفة عهد ویکتوریایی می داند ـ یکی از بستگان دور، اما از دوستان نزدیک موسی بن عزرا بود. ابراهیم در 1093 در شهر تولدو به دنیا آمد. در روزگار کودکی شور و آرزوی فراوانی برای همة مباحث و علوم داشت. وی نیز از شهری به شهری و از شغلی به شغلی سرگردان بود، در هیچ کدام هم بخت با او یاری نمی کرد؛ خودش به طنز تلخی که خاص یهودیان است چنین گفت: «اگر در تجارت کالایم شمع بود، خورشید هرگز غروب نمی کرد؛ اگر کفن می فروختم، مردمان تا ابد زنده می ماندند.» وی از طریق مصر و عراق به ایران و شاید به هندوستان رفت و سپس به ایتالیا و از آنجا به فرانسه و انگلستان سفر کرد. به اسپانیا که بازگشت، در هفتاد و پنجسالگی، درگذشت؛ گرچه تا دم مرگ هنوز در مسکنت

می زیست، اما در میان کلیة یهودیان عالم به خاطر نظم و نثرش مورد تحسین و تمجید بود. آثار وی به اندازة اقامتگاههایش متنوع بود ـ در ریاضیات، نجوم، فلسفه، و مذهب؛ از عشق و دوستی گرفته تا خدا و طبیعت، کالبدشناسی و فصول سال، و شطرنج و ستارگان موضوعات اشعارش بودند. وی به پندارهایی که در عصر ایمان در همه جا رایج بود قالب شعری داد و در یک ملودی عبرانی بر کاردینال نیومن پیشی گرفت:
ای خداوند زمین و آسمان
روح و جسم از آن تو است!
تو، در عین خرد، به آدمی
چشم باطنی ارزانی داشته ای . ...
لحظه های من در دست توست،
تو میدانی که صلاح کار کدام است؛
و آنجا که مرا بیم ماندن باشد
نیروی تو مرا مددی فرخنده می بخشد.
طیلسان تو گناهان مرا پنهان می دارد
مراحم تو سنگر امن من است؛
و از بهر ارشاد کریمانه ات
هیچ پاداشی نخواهی خواست.
اهمیت مقام وی در نظر معاصرانش بیشتر برای تفسیرهایی بود که بر هر یک از کتابهای عهد قدیم نوشته بود. وی از اصالت و وحی منزل بودن کتاب مقدس یهودیان دفاع کرد، اما تمامی تعابیری را که در آن کتاب به خداوند صفات انسانی نسبت می داد مجازی شمرد. وی نخستین کسی بود که مدعی شد صحیفة اشعیاء نبی کار دو پیامبر است نه یکی. اسپینوزا او را یکی از بنیادگذاران نقد عقلانی کتاب مقدس یافت.
یهودا هالوی (1086 - ? 1147) بزرگترین شاعر اروپایی عصر خویش بود. وی یک سال بعد از آنکه شهر تولدو به دست آلفونسو ششم، سلطان کاستیل، مسخر گردید، در آنجا به دنیا آمد و در دوران سلطنت آزادیخواهترین و منورالفکرترین سلطان مسیحی آن عصر رشد کرد. یکی از شعرهایی که در اوان کار سروده بود مورد پسند موسی بن عزرا افتاد؛ این شاعر، که کهنسالتر از یهودا بود از وی دعوت کرد که به غرناطه رود و در آنجا پیش وی مقیم شود. در غرناطه، موسی و برادرش اسحاق بن عزرا چند ماه یهودا را در خانة خویش اکرام و اطعام کردند. در کلیة اجتماعات یهودی اسپانیا، شعرهای او را می خواندند و کلمات قصارش را تکرار می کردند. شعرهای وی بازتابی از سیرت مطبوع و جوانی نیکبخت وی بود. غزلیات او سرشار بود از تمام مهارتها و ظرایف غزلسرایان مسلمان یا تروبادورهای پروونسال به علاوة قدرت احساسی موجود در کتاب غزل غزلهای سلیمان. در یک غزل وی ـ «باغ لذت او» ـ بی پرواترین عبارات آن شاهکار عاشقانه در قالب شهوانیترین ابیات می آید:
510
فرود آی، ای محبوب آن لعبت؛ از چه رو درنگ می کنی
و خود را از باغهای او سیر نمی سازی؟
رو به سوی بستر عشق کن،
تا سوسنهای باغش را بر چینی.
سیبهای پنهانی پستانهایش
عطر خود می پراکنند.
برای تو، در سینه ریز خویش
میوه های گرانبهایی پنهان دارد که چون نور می درخشند. ...
اگر آن نقاب را بر چهره نمی افکند،
تمام اختران آسمان را شرمسار می ساخت.
یهودای هالوی پس از آنکه چندی از میهمان نوازی فروتنانة خانوادة ابن عزرا بهره مند شد، به لوثنا رفت و چند سال در حوزة علمیة یهود آن شهر به تحصیل پزشکی مشغول شد تا آنکه پزشکی مثل اکثر پزشکان عهد گردید. در تولدو یک آموزشگاه عبرانی تأسیس کرد و خودش در آنجا راجع به کتاب مقدس درس گفت. تأهل اختیار کرد و صاحب چهار فرزند شد. هر قدر مسنتر می شد، به مصائب بنی اسرائیل بیشتر آگاهی می یافت تا به کامرانی خویشتن؛ به همین سبب، به سرودن شعرهایی دربارة قوم خود، و غمها و ایمان آنها پرداخت. مانند بسیاری از یهودیان، او نیز آرزومند بود که چند روزة آخر عمر را در فلسطین به سر برد.
ای شهر عالم (اورشلیم)، ای زیبایی که شکوهت سزاوار فخر است!
ای کاش پر و بال عقاب می داشتم تا به سوی تو پرواز کنم،
تا خاک ترا با سرشک خویش تر سازم!
قلب من در خاور است، و خود در باختر درنگ می کنم.
یهودیان مرفه حال اسپانیا این گونه شعرها را تنها به عنوان تظاهری شاعرانه می پذیرفتند، اما هالوی در گفته اش صادق بود. در 1141، بعد از آنکه زن و کودکان خویش را در جای امنی مقام داد، سفر سختی را برای زیارت اورشلیم در پیش گرفت. بادهای مخالف، کشتی او را از مسیر اصلی منحرف کرد و به سوی اسکندریه راند. جماعت یهودی اسکندریه مقدم او را گرامی شمردند و از او تقاضا کردند که از رفتن به اورشلیم، که آن موقع در دست صلیبیون بود، صرف نظر کند. بعد از چندی تأخیر، وی به دمیاط و صور و سپس، به دلایلی نامعلوم، به دمشق رفت. و در آنجا از صفحة روزگار ناپدید گردید. طبق روایتی، خود را به اورشلیم رسانید و همینکه سواد آن شهر را دید، زانو زد و خاک را بوسید و زیر سم اسب یکی از سواران عرب جان داد. به طور قطع نمی دانیم که این سخنور یهودی هرگز به شهری که کعبة آمالش بود رسید یا نه، اما می دانیم که در دمشق، شاید در آخرین سال زندگانیش، شعری سرود تحت عنوان «چکامه ای به صهیون» که گوته آن را یکی از بزرگترین اشعار جهان ادب شمرد.

ای صهیون، آیا سر آن نداری
که درودهای خود را از فراز صخرة مقدس خویش
به کاروان مریدان اسیرت گسیل داری
که بازماندگان گلة تو اند و ترا درود می گویند؟ ...
چون بر محنتهای تو سوگوار می شوم، صدایم ناهنجار است؛
اما چون در رؤیای خیال
آزادی ترا می نگرم، آهنگی جاری می شود،
چونان شیرین که نوای چنگهایی که بر کنار نهر بابل آویخته اند. ...
در آنجا که روح خداوند پیشتر از این
به کالبد فرزندان مقدس تو دمیده شد، همانجا
من نیز آماده ام که روح خود را نثار کنم!
قصر شاهان و اریکة الاهی از آن تو بود؛
پس چه شده است که اکنون
غلامان بر سریری می نشینند که پیش از این مسند شاهان بود؟
آه، کیست که مرا رهنمون شود،
تا مواضعی را جویم که در روزگاری بس دور،
فرشتگان، با شکوه خویش، بر
انبیا و پیامبران تو نازل گردیدند؟
آه، کیست که به من بال و پر بخشد،
تا پر گشوده از این جایگه بگریزم،
و در آنجا، آسوده از تمام سرگردانیها
خرابه های دلم در ویرانه های تو قرار گیرد؟
من چهر خویش بر خاک تو خواهم سود و
سنگهایت را چون زر گرانبها حفظ خواهم کرد. ...
هوای تو به روانم جان می دمد
ذرات غبار تو مر است، نهرهای تو با عسل جاری است؛
عریان و پابرهنه، به معابد ویران تو
چه با دل و با جان بروم!
بدانجا که کشتی نوح را چون گنجینه ای نگاه داشتند
و در زوایای پنهان آن کروبیان آسمانی مأوا گزیدند. ...
صهیون، ای کمال زیبایی ، در تو
عشق و وقار چه سان توأم شده است!
روان همنشینان تو با محبت به سوی تو
رو می کند، خوشی تو شادمانی آنها بود،

و اکنون، در غربت دور، با چشم گریان
بر ویرانه ات ندبه می کنند، از بهر قله های متبرک تو
در سوز اشتیاقند، و به هنگام دعا به سوی دروازه های تو تعظیم می کنند.
خداوند برای بودباش خویش
تا ابد ترا می خواهد؛ و خوشا بر حال آن که
خداوندش از ره لطف برگزیده
تا در صحن کاخهای تو بیاساید.
خوشبخت آن که بر تو نظاره می کند، به تو نزدیک می شود،
تا آنکه انوار با شکوهت را پیش روی خویش بر بلندی می بیند،
و پگاه تو بر بالای سرش روشن و کامل
در پهنة آسمانهای مشرق می دمد.
لیک خوشبخت ترین همگان کسی که با دیدگانی پر سرور
نیکبختی نجات یافتگان ترا مشاهده کند،
و ببیند که باز، به سان روزگار دیرین، جوانی از سر گرفته ای.