گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فصل نوزدهم
.III - فرانسه: 614 - 1060


1 – پیدایش دودمان کارولنژیان : 614 - 768
هنگامی که کلوتر دوم پادشاه فرانکها شد، ظاهراً سلسلة مروونژیان مستحکم به نظر می رسید. تا این تاریخ هرگز هیچ پادشاهی از این خاندان قلمرویی به این حد پهناور و تا این اندازه متحد زیر قبضة خود نداشت. اما کلوتر ارتقای خویش را مدیون اشراف اوستراسیا و بورگونی بود، و به همین سبب بر استقلال آنها افزود، قلمرو هر یک را وسیعتر ساخت، و یکی از آنها را که پپن اول مهین بود به سمت «پیشکار» یا «خوانسالار» خویش برگزید. «خوانسالار» اصلا به کسی اطلاق می شد که پیشکار خانوادة سلطنتی و مباشر املاک شاهی بود. هر قدر بر لهو و لعب و دسیسه چینی شاهان سلسلة مروونژیان افزوده می شد وظایف اداری این پیشکار نیز فزونی می گرفت. قدم به قدم این جریان پیش رفت تا آنجا که وی بر تمام محاکم، ارتش، و دوایر مالی ممکت نظارت یافت. فرزند کلوتر، شاه داگوبر (629 - 639) چند صباحی جلو بسط قدرت پیشکار و سایر بزرگان را گرفت. فردگار وقایعنگار دربارة داگوبر می نویسد: «در اجرای عدالت، فقیر و غنی در نظرش یکسان بودند. کم می خوابید، در طعام امساک می کرد، و به این موضوع بسیار اهمیت می داد که چنان رفتار کند تا همة مردم چون بارگاه او را ترک گویند سراپا شادمانی و تحسین باشند.» اما فردگار به ذکر این نکته نیز می پردازد که «وی سه ملکه داشت و جماعت زیادی متعه، و اسیر هرزگی بود.» در دوران زمامداری جانشینان لاابالی وی، که آنها را «شاهان بیکاره» خوانده اند، بار دیگر اختیارات به دست پیشکار کاخ شاهی افتاد. پپن دوم کهین در جنگ تستری (687) رقبای خود را مغلوب کرد، لقب خود را از «خوانسالار» به «دوک و امیر فرانکها» تغییر داد و بر تمام سرزمین گل، جز آکیتن، حکمرانی کرد. فرزند نامشروع وی، شارل «مارتن» (چکش)، که اسماً پیشکار کاخ و دوک اوستراسیا بود، در دوران سلطنت کلوتر چهارم (717 - 719 ) عملا بر تمامی سرزمین گل حکومت راند. وی با ثبات عزم حملات فریزیاییها و ساکسونها را بر گل دفع کرد، و با شکست دادن مسلمانان در تور، اروپا را برای عالم مسیحیت حفظ کرد. وی از بونیفاکیوس و دیگر مبلغان مسیحی در گروانیدن آلمانیها به دین مسیح حمایت کرد، اما در لحظات بحرانی زمامداری خود که احتیاج مبرمی به پول داشت زمینهای متعلق به کلیسا را ضبط کرد، مقامات اسقفی را به سرداران سپاه فروخت، سربازان خود را در دیرها مسکن داد. رهبانی را که به این کار متعرض بود گردن زد، و لاجرم در طی دهها رساله و موعظة دینی به دوزخ محکوم شد.
در سال 751 پسرش، پپن سوم، که «خوانسالار» شیلدریک سوم بود، سفیری نزد پاپ زاکاریاس روانه کرد تا از او استفسار کند که آیا حال که سلطنت عملا در دست اوست، پایان دادن به خیمه شب بازی سلطنت مروونژیان و اعلام رسمی سلطنت به نام خویش معصیت است یا نه؟ زاکاریاس که در مقابل لومباردهای جاه طلب به پایمردی فرانکها نیاز داشت با جوابی منفی خاطر پپن را آسوده ساخت. پپن شورایی با حضور اشراف و بزرگان روحانی قوم در سواسون ترتیب داد، و در آنجا عموم حاضران با اتفاق نظر او را سلطان فرانکها خواندند (751) و آخرین فرد از سلاطین بیکاره را سر تراشیده به دیری روانه کردند. در 754 پاپ ستفانوس دوم به دیر سن ـ دنی در خارج شهر پاریس آمد و پپن را تدهین کرد و «شاه به فضل الاهی» خواند. به این نحو دودمان مروونژیان

486. - 751) منقرض، و سلسلة کارولنژیان (751 - 987) آغاز شد.
پپن سوم ملقب به «کوتاه» پادشاهی بود شکیبا و دوراندیش، پرهیزگار و مرد عمل، صلحدوست و شکست ناپذیر در جنگ، و چنان پایبند اصول اخلاقی که بین پادشاهان گل در آن قرون نظیر نداشت. تمام کامیابیهای شارلمانی بر اثر مقدماتی بود که پپن فراهم ساخت. هنگام سلطنت این دو نفر، یعنی در عرض شصت و سه سال (751 - 814)، سرزمین گل سرانجام به صورت فرانسه درآمد. پپن به مشکلات ادارة مملکت بدون یاری دین آگاه بود و به همین سبب اموال، مزایا، و مصونیتهای کلیسا را به اولیای آن سازمان بازگردانید. یادگارهای قدیسین را به فرانسه آورد و با تشریفاتی اثربخش آنها را بر روی شانه های خود حمل کرد. قلمرو پاپ را از شر شاهان لومبارد رهانید و با صدور «دهش پپن» (756) اختیارات سیاسی فراوانی به پاپ واگذار کرد. در برابر این زحمات تنها به این قانع شد که پاپ به او لقب «پاتریکیوس رومانوس» بخشد و فرمانی خطاب به قوم فرانک صادر کند که هرگز هیچ کس را به شاهی برنگزینند مگر آنکه از سلالة پپن باشد. پپن سوم به سال 768 در اوج اقتدار فوت کرد و در بستر مرگ قلمرو فرانکها را مشترکاً به دو فرزندش کارلومان دوم و شارل (که بعدها همان شارلمانی مشهور شد) واگذاشت.
2 – شارلمانی: 768 - 814
بزرگترین پادشاه قرون وسطی به سال 742 در محل نامعلومی پا به عرصة وجود نهاد؛ وی از نژاد آلمانی بود، به زبان آنها سخن می گفت، و در پاره ای از خصوصیات قوم خویش ـ از جمله نیروی جسمانی، شهامت، تفاخر قومی، و نوعی سادگی خشن ـ سهیم بود که با آراستگی و تهذیب یک نفر فرانسوی عصر جدید قرنها تفاوت داشت. دایرة معلومات و سوادش از حدود چندین کتاب، اما کتابهایی سودبخش، تجاوز نمی کرد. در سالهای پیری سعی کرد نوشتن بیاموزد اما هرگز در این کار توفیقی به دست نیاورد. با اینهمه قادر بود به زبان توتونی قدیم و لاتینی ادبی تکلم کند، و زبان یونانی را می فهمید.
در 771، کارلومان دوم فوت کرد و شارل، که بیست و نه سال از عمرش می گذشت، یگانه پادشاه کارولنژیان شد. دو سال بعد پاپ هادریانوس اول، که قلمروش مورد تاخت و تاز سپاهیان دزیدریوس پادشاه لومباردها قرار گرفته بود، با شتاب از شارلمانی تقاضای یاری کرد. شارلمانی شهر پاویا را محاصره و تسخیر کرد، اریکة سلطنت لومباردی را صاحب شد، فرمان «دهش پپن» را تأیید نمود، و خود را در کلیة اختیارات غیر روحانی قلمرو پاپی مدافع کلیسا اعلام داشت. در بازگشت به پایتخت خویش، یعنی شهر آخن، شارلمانی شروع به مبارزات پنجاه و سه گانة خود کرد که تقریباً در تمام آنها فرماندهی کل به عهدة شخص وی بود؛ وی خیال داشت که با این جنگها باواریا و ساکس را مسخر و مسیحی سازد، شر آوارهای فتنه جو را دفع کند، جلو هجوم ساراسنها را بر ایتالیا بگیرد، و مواضع دفاعی فرانکها را در مقابل کشورگشایی مورها تحکیم بخشد. در مرز شرقی وی ساکسونهای مشرک قرار داشتند که

یک کلیسای مسیحیان را سوزانیده بودند و گاهگاهی دست تخطی به سوی گل دراز می کردند. همین دلایل برای هجده جنگ شارلمانی (772 - 804) کفایت می کرد، که با شدتی هر چه تمامتر بین هر دو طرف درگیر ادامه یافت. شارل ساکسونها را بین مرگ و گرویدن به مسیحیت آزاد گذاشت، 500’4 نفر از سرکشان ساکسون را در عرض یک روز گردن زد، و سپس عازم تیونویل شد تا در جشن میلاد مسیح شرکت جوید.
در سال 777 ابن العربی، حاکم مسلمان بارسلون در پادربورن، برای مبارزه با خلیفة قرطبه از شارلمانی مدد خواست. شارل در رأس لشکری از جبال پیرنه عبور کرد، شهر مسیحی پامپلونا را محاصره و تسخیر کرد، با عدة بیشماری از باسکهای اسپانیای شمالی که در عین حال مسیحی بودند رویه ای خصمانه در پیش گرفت، و حتی به سوی سرقسطه پیش تاخت. اما قیام مسلمانان، که ابن العربی به عنوان جزئی از نقشة مبارزة خویش بر ضد خلیفة قرطبه نوید آن را داده بود، صورت تحقق پیدا نکرد. شارلمانی دید که با قوای خویش یکه و تنها قادر به مبارزه طلبی با قرطبه نیست، ضمناً خبر آوردند که ساکسونهای مغلوب بسختی علم طغیان برافراشته و با حدت تمام رو به شهر کولونی نهاده اند. شارلمانی، که در این حال دوراندیشی را عین شجاعت می دید، لشکریان خود را امر به عقب نشینی داد، و قوای وی به صورت ردیف دراز و باریکی از میان گذرگاههای پیرنه رو به گل نهاد. در یکی از این گذرگاهها، در رونسوو واقع در ناوار، بود، که گروهی از لشکریان باسک بر عقب داران سپاه فرانک تاختند و تقریباً تمامی آنها را به قتل رساندند (778). در این معرکه که نجیب زاده ای به نام رولان، که سه قرن بعد در حماسة فصیح شانسون دو رولان (ترانه رولان) قهرمان مشهورترین اشعار فرانسوی به شمار رفت، جان سپرد. در سال 795 شارلمانی سپاه دیگری را از جبال پیرنه عبور داد؛ در نتیجة این لشکرکشی «مارک اسپانیایی» یا باریکه ای از شمال خاوری اسپانیا، جزئی از خاک فرانسیا شد، بارسلون سر تسلیم فرود آورد، و دو سرزمین ناوار و آستوریاس سلطة حکومت فرانکها را به رسمیت پذیرفتند (806). در خلال این احوال، شارلمانی ساکسونها را قلع و قمع کرده (785)، مهاجمان اسلاو را عقب رانده (789)، آوارها را هزیمت داده و تارومار ساخته بود (790 - 805) و اینک، در سی و چهارمین سال سلطنت خویش، هنگامی که شصت و سه سال از عمرش می گذشت، به صلح تن در داده بود.
در واقع شارلمانی همواره ادارة امور مملکتی را بیش از جنگ دوست می داشت و از آن جهت به جنگ دست یازیده بود تا مگر به اجبار در اروپای باختری، یعنی سرزمینی که قرنها بر اثر اختلافات قومی و مذهبی دچار تفرقه و پراکندگی بود، نوعی یگانگی حکومت و دین پدید آورد. اکنون تمام اقوام ساکن اروپا از رود ویستول تا اقیانوس اطلس، و از بالتیک تا جبال پیرنه، به علاوة تقریباً تمامی ایتالیا و قسمت اعظم بالکان را زیر فرمان خویش درآورده بود. چگونه امکان داشت که مردمی به تنهایی قلمروی چنین پهناور و متنوع را در عین

کفایت اداره کند؟ قدرت جسمانی و شجاعت وی به حدی بود که می توانست هزار نوع مسئولیت، خطر و بحران حتی توطئة فرزندان خویش را که می خواستند او را بکشند تحمل کند. از تعالیم پپن سوم ـ آن پادشاه خردمند و محتاط ـ و قساوت شارل مارتل هر دو بهره مند بود؛ یا خون آنها در عروقش جریان داشت و خودش نیز در صلابت و قدرت مانند چکش بود. شارلمانی حوزة نفوذ پدران خویش را گسترش داد، با سازمان نظامی استواری آن را حراست کرد، و شالودة آن را با شعایر و حرمت دین استحکام بخشید. وی این قدرت را داشت که هم به کمک اندیشه مقاصد بالا بلندی را بپروراند و هم وسایل تحقق آن امیال را فراهم کند. و قادر بود لشکری را رهبری کند، مجلسی را تابع نظریات خود سازد، اشراف را راضی نگاه دارد، روحانیون را مطیع خود گرداند، و بر حرمسرایی حکومت کند.
شارلمانی تملک ضیاع و عقار را، از مقدار اندکی به بالا، مشروط به خدمت نظام کرد و به همین سبب دفاع از سرزمینهای شخصی و توسعة آن را شالودة روحیة نظامی گردانید. هر آزاد مردی، به هنگام بسیج، ناگزیر بود با تمام ساز و برگ خود را به شعبة حضور و غیاب ناحیه معرفی کند؛ هر یک از اشراف مسئول شایستگی نفرات حوزة خود بود. شالودة حکومت بر این نیروی متشکل قرار داشت و هر گونه عامل روانی موجود، از حرمت شاه قانونی کشور و جاه و جلال تشریفاتی بارگاه وی گرفته تا سنت اطاعت از قدرت مسلم حکومت، به تحکیم مبانی آن کمک می کرد. درباریان شاه را گروهی از روحانیون، اشراف اداری، پیشکار یا خوانسالار، «کنت کاخ نشین» یا قاضی القضات، «پفالتسگرافها» یا قضات دیوان درباری، و صد تن از محققان و خدمتگزاران و دبیران تشکیل می دادند. به واسطة وجود مجالسی با حضور ملاکان مسلح، که هر شش ماه یک بار، به حکم مقتضیات نظامی یا دیگر مسائل، در ورمس، والانسین، آخن، ژنو، پادربورن و غیره ... معمولا در فضای آزاد تشکیل می شد، حس مشارکت عمومی در امور حکومت تقویت شد. در این گونه مجالس پادشاه پیشنهادهای خویش را دربارة قوانین به گروههای کوچکتری از اشراف یا اسقفها تسلیم می کرد، آنها نظرات پادشاه را مورد دقت نظر قرار می دادند و همراه پیشنهادهای خویش به وی باز می گرداندند. آنگاه پادشاه به تدوین کاپیتولرها1 یا فرامین خاص می پرداخت، و وقتی از این کار فراغت حاصل می کرد، آن را به گروه حاضران در مجلس عرضه می داشت تا به صدای بلند موافقت خود را اعلام دارند. بندرت اتفاق می افتاد که مجلس با غرغر یا لندلند دسته جمعی عدم موافقت خویش را نسبت به فرمانی ابراز دارد. هینمکار، اسقف اعظم رنس، رفتار شارلمانی رادر یکی از این جلسات به طور خصوصی چنین تشریح کرده است که «به بزرگان نخبه سلام می داد، با آنهایی که بندرت موفق به دیدارشان

1. فرمانها و اوامر کتبی شاهان سلسله های مروونژیان و کارولنژیان. کاپیتولرها را گاه شاه شخصاً، و گاه خود و رایزنانش صادر می کردند. کاپیتولرهای شارلمانی مهمترین کاپیتولرها هستند. ـ م.

می شد صحبت می کرد، علاقه ای توأم با محبت نسبت به سالمندان نشان می داد، و خود را با جوانان سرگرم می کرد.» در این قبیل مجالس هر یک از حکام و اسقفهای ایالتی موظف بود که، از هنگام اجلاس مجمع قبلی، هر اتفاق مهمی در حوزة مأموریت وی رخ داده بود به پادشاه گزارش دهد. هینکمار می گوید که «پادشاه مایل بود بداند که در هر قسمت یا گوشه ای از قلمرو وی مردم ناراحت شده اند یا خیر، و اگر شده اند علت چیست.» گاهی (در ادامة همان نهاد رومی قدیم، اینکویستیکو یا بازپرسی) نمایندگان پادشاه در ناحیه ای که مورد تفتیش آنها بود رعایای مهم را احضار می کردند تا از آنها تحقیقاتی بکنند، یا به قید سوگند آنها را مکلف می ساختند که دربارة ثروتشان برای اخذ مالیات، یا وضع انتظامات عمومی، و وجود جرایم و مجرمین وردیکتوم یا «بیان واقع» نمایند. در قرن نهم، در اقلیم فرانکها، این نظریات یوراتا یا «گروه بازپرسان قسم خورده» در حل بسیاری از مرافعات محلی مربوط به مالکیت زمین یا بزه مجرمین به کار می رفت. یکی از همین گروههای معروف به یوراتا بود که چون در میان اقوام نورمان و انگلستان راه تکامل پیمود، بتدریج به صورت سیستم هیئت منصفة اعصار نوین درآمد.
امپراطوری به چند شهرستان تقسیم می شد که امور روحانی هر کدام به عهدة اسقف یا اسقف اعظم، و امور غیر روحانی آن در تصدی یک نفر کومس (ملازم پادشاه) یاکنت بود. در مرکز هر ایالت یک مجلس محلی با حضور مالکین، دو یا سه بار در عرض سال، منعقد می شد تا امور حکومتی آن ناحیه را حل و فصل کند و کار یک محکمة استیناف ایالتی را انجام دهد. ایالات خطرناک سرحدی (یا مارکها) هر کدام صاحب فرمانداری خاص بود که گاهی عنوان گراف، مارکگراف، یا مارک هرتسوگ داشت. مثلا رولان اهل رونسوو (رونسوال) فرماندار مارک برتون بود. تمام ادارات محلی تابع یا سفرای پادشاه بودند که معمولا شارلمانی آنها را گسیل می داشت تا منویات او را به مأموران محلی ابلاغ، در کارهای آنان وارسی و به فتاوی آنان و دفاتر حساب رسیدگی کنند؛ از ارتشا، اخاذی، گماشتن قوم و خویش بر سر مناصب، و استفاده های سوء جلوگیری، و به شکایات رسیدگی و احقاق حق کنند؛ از «کلیسا، ضعفا، کودکان صغیر، بیوه ها، و تمام مردم» در برابر اجحاف و ظلم حراست نمایند؛ و بالاخره اوضاع مملکت را به شخص پادشاه گزارش دهند. کاپیتولر میسوروم، یا قانونی که حدود وظایف و مسئولیتهای این قبیل سفرای پادشاه در آن درج بود، حکم نوعی ماگنا کارتا یا منشور کبیر را برای ملت داشت، آن هم چهار قرن قبل از آنکه ماگناکارتایی در انگلستان برای طبقة اشراف به وجود بیاید. بهترین شاهد برای آنکه قانون مزبور واقعاً به موقع اجرا گذاشته می شد ماجرای دوک ایستریاست که چون فرستادگان شارلمانی او را متهم به ارتکاب اخاذیها و حق کشیهای مختلف کردند ، پادشاه او را مجبور کرد تا آنچه را دزدیده بود به صاحبانش بازگرداند، در حق هر کسی ظلم کرده بود جبران نماید، علناً به جرایم خود اعتراف کند، و ضمانت دهد که دیگر مرتکب خلافی نخواهد شد. اگر از جنگهای شارلمانی صرف نظر کنیم، می توان گفت که حکومت وی عادلترین

و روشنگرانه ترین حکومتی بود که اروپا از زمان فرمانروایی تئودوریک پادشاه گوتها به این طرف به خود می دید.
از تمام مصوبات شارلمانی شصت و پنج قانون به جا مانده است که در زمرة جالبترین مجموعه های قوانین قرون وسطایی به شمار می روند. این قوانین عبارت از اصول و قواعد متشکلی نبود، بلکه تعمیم و اطلاق همان قانون نامه های «بربری» زمانهای پیشین بود بر پایة مقتضیات و نیازمندیهای جدید. این قانون نامه ها در مورد پاره ای از جزئیات به اندازة قوانین لیوتپراند مترقی نبود. مثلا رسومی قدیمی مانند پرداخت ورگیلد یا خونبها، اوردالی، دوئل، و مثله کردن را حفظ می کرد. در مورد بازگشت به آیین شرک، یا برای اشخاصی که در ایام روزة بزرگ گوشت می خوردند، مجازات مرگ مقرر می داشت، اما طبقة کشیشان مجاز بودند که به میل خویش از شدت مجازات بکاهند. اما تمامی فرامین عبارت از قوانین نبودند؛ پاره ای از آنها جواب سؤالاتی بودند در باب مسائل مختلف، برخی عبارت از پرسشهایی بودند که خود شارلمانی از حکام دولتی کرده بود، و بعضی جنبة اندرزهای اخلاقی داشتند. مثلا در یکی از این اندرزها می گفت: «از آنجا که خداوندگار امپراطور قادر نیست مراقب انضباط هر فرد باشد، بر همه واجب است که تا واپسین درجة قدرت و توانایی خویش به خدمت خدا کمر ببندند و در راه احکام الاهی گام بردارند.» در طی چند ماه، به نهایت درجه سعی شده بود تا به روابط جنسی و زناشویی مردم نظم بیشتری داده شود. بدیهی است که مردم همة این اندرزها را به کار نمی بستند، لکن از خلال تمامی این فصول پیداست که واضع آنها آگاهانه و از روی عمد قصد داشته است جامعة خود را از درجة بربریت به سر منزل تمدن رهبری کند.
نظر شارلمانی در وضع قوانین، علاوه بر ادارة امور حکومت و تحکیم اصول اخلاقی، ایجاد نظامی برای کشاورزی، صناعت، امور مالی، فرهنگ، و دین بود. دوران فرمانروایی وی مصادف با عهدی بود که، به سبب تسلط ساراسنها بر دریای مدیترانه، اقتصاد فرانسة جنوبی و ایتالیا قوسی نزولی می پیمود. زمانی بود که به گفتة ابن خلدون «مسیحیان دیگر قدرت آن را نداشتند که حتی تخته ای را در آب شناور کنند.» تمامی شالوده و اساس روابط بازرگانی میان اروپای باختری و افریقا و کرانة خاوری مدیترانه متزلزل شده بود. اینک فقط یهودیان رابط میان دو نیمة متخاصم دنیای واحدی بودند که زیر قبضة روم روزی از وحدت اقتصادی برخوردار بود، و به همین سبب شارلمانی یهودیان را با سعی تمام از حمایت خویش بهره ور می ساخت. در اروپای بیزانسی و اسلاو، و در صفحات شمالی که قلمرو قوم توتونی بود، بازرگانی به جای خویش محفوظ ماند. در دریای مانش و دریای شمال داد و ستد رونق بسزایی داشت، اما نظم این بازار تجارت نیز، حتی قبل از مرگ شارلمانی، بر اثر حملات و دریازنی نورسها از هم گسیخت. وایکینگها در شمال، و مسلمانان در جنوب، تقریباً راه ارتباط بنادر فرانسه را به خارج مسدود کردند و فرانسه را به صورت کشوری درآوردند که از همه سو با خشکی احاطه

می شد و متکی بر کشاورزی بود. طبقة متوسط بازرگان رو به تحلیل گذاشت، و دیگر طبقه ای به جا نمانده است تا با اشراف روستایی کوس برابری زند. بر اثر پیروزیهای اسلام و بخشش زمینها از طرف شارلمانی، شیوة فئودالیسم فرانسه رونق گرفت.
شارلمانی تلاش کرد تا آزادی کشاورزان را در برابر نظام رو به گسترش سرفداری محفوظ دارد، اما قدرت اشراف و فشار مقتضیات دوران سعی وی را باطل کرد. حتی بر اثر مبارزات سلسلة کارولنژیان بر ضد قبایل مشرک، چند زمانی بازار برده فروشی رواج گرفت. املاک شخصی پادشاه ـ که هر چند یک بار بر اثر گرفتن هدایا، ضبط اموال دیگران، گرفتن زمینهای کسانی که بدون وصیت مرده بودند، و احیای اراضی توسعه می یافت ـ منبع مهم عواید خزانة وی را تشکیل می داد. شارلمانی برای مراقبت از این زمینها «آیین نامة مخصوصی» با جزئیات حیرت آور وضع کرد که از روی آن می توان توجه دقیقی را که به کلیة عواید و مخارج مملکتی داشت استنباط کرد. جنگلها، زمینهای بایر، گذرگاهها، بنادر، و تمام منابع معدنی زیرزمینی به دولت تعلق داشت. همه گونه وسایل تشویق بازرگانی، تا آن اندازه که باقی مانده بود، فراهم می آمد. بازارهای کالا حراست می شد؛ اوزان و مقادیر و قیمتها به حکم قوانین معین شده بود؛ عوارض تعدیل شده بود؛ جلو احتکار را گرفته بودند؛ جاده ها و پلها ساخته و تعمیر می شد، در ماینتس پل بزرگی بر روی رود راین ایجاد شده بود؛ کانالها را لایروبی می کردند و آماده نگاه می داشتند؛ و در صدد احداث کانالی برای اتصال راین و دانوب و، از این طریق، پیوستن دریای شمال به دریای سیاه بودند. پول ثابتی رایج شد، اما کمیابی طلا در فرانسه و انحطاط تجارت سبب شد که لیرة نقره جانشین سکة سولیدوس طلای قسطنطین شود.
نیرو و اشتیاق پادشاه به کلیة شئون زندگی نفوذ کرد، نامهایی که وی بر چهار جهت اصلی گذاشت تا به امروز باقی است. برای کمک به مستمندان سازمان و روش خاصی بنا نهاد، و هزینة آن را از طریق بستن مالیات بر طبقة اشراف و روحانیون تأمین کرد؛ و پس از این همه، گدایی را یکی از جرایم محسوب داشت. از آنجا که تقریباً هیچ کس جز علمای دین قادر به خواندن و نوشتن نبود، و شارلمانی از بیسوادی عامة مردم و فقدان تعلیم و تربیت در بین درجات پایینتر روحانیون متوحش شده بود، علمای خارجی را دعوت کرد تا به احیای آموزشگاههای فرانسه بپردازند. پاولوس دیاکونوس را با وعده و وعید از مونته آسینو آوردند و آلکوین را از یورک (782) دعوت کردند تا در مدرسه ای که شارلمانی در قصر سلطنتی خود در آخن تأسیس کرده بود تدریس کنند. آلکوین (735 – 804)، که یکی از ساکسونها بود، در نزدیکی شهر یورک به دنیا آمد و در مکتبی که اسقف اگبرت در کلیسای جامع شهر دایر ساخته بود تحصیلات خود را تکمیل کرد. در قرن هشتم میلادی بریتانیا و ایرلند از لحاظ فرهنگی بر فرانسه مقدم بودند. هنگامی که اوفا شاه مرشا آلکوین را به رسالت پیش شارلمانی فرستاد، شاه فرانکها از آن دانشمند تقاضا کرد که همانجا مقیم شود. در این موقع که «دین »ها «انگلستان

را مبدل به ویرانه می کردند و با زناکاری حرمت دیرها را می بردند» آلکوین، خوشحال از این که به وطن برنمی گردد، دعوت شارلمانی را پذیرفت. وی قاصدانی برای پیدا کردن کتاب استادان به انگلستان و دیگر جاها روانه کرد، و بزودی مکتب کاخ سلطنتی آخن یکی از مراکز فعال در تعلیم و تعلم، تجدید نظر و نسخه برداری از روی دست نبشته ها، و اصلاحات فرهنگی شد که در سراسر مملکت گسترش یافت. خود شارلمانی، همسرش لیوتگارد، پسران وی، دخترش ژیزل دبیر رسائل وی، اگینهارد، یکی از راهبه ها، و جمعی دیگر از جمله شاگردان این مدرسه بودند. شارلمانی علاقه مندترین شاگردان در فراگرفتن دانش بود و همان طور به کسب علم راغب شد که در کشورگشایی اهتمام داشت. وی به تحصیل معانی بیان، جدل، و نجوم پرداخت. کوششی ستایش آمیز در فرا گرفتن خط و رموز نوشتن مبذول داشت؛ اگینهارد می گوید که «در زیربالش خود لوحه هایی گذاشته بود تا هنگام فراغت دست خود را به کشیدن شکل الفبا عادت دهد، اما چون این کار را دیر در زندگی آغاز کرده بود، جهدش بی توفیق ماند.» شارلمانی با حدت تمام به فراگرفتن لاتینی پرداخت، ولی در دربار خویش همچنان به زبان آلمانی صحبت می کرد. وی به تألیف یک دستور زبان آلمانی و نمونه هایی از اشعار اولیة شعرای آلمانی زبان پرداخت.
چون آلکوین پس از هشت سال تدریس در مدرسة سلطنتی خواستار زندگی در محیطی شد که کمتر هیجان داشته باشد، شارلمانی به اکراه او را به مقام رئیس دیر شهر تور منصوب کرد (796). در آنجا آلکوین رهبانان را به تهیة نسخه های صحیحتر و دقیقتری از وولگات هیرونوموس، کتابهای لاتینی علمای دین در صدر مسیحیت، و کتابهای کلاسیک لاتینی تشویق کرد، و دیگر دیرها نیز این رویه را سرمشق خود قرار دادند. بسیاری از بهترین متون کلاسیک ما نتیجة زحمات این قبیل نساخان دیرهای قرن نهم است. می توان گفت که تمام آثار منظوم موجود لاتینی، به غیر از اشعار کاتولوس، تیبولوس، پروپرتیوس، و تقریباً کلیة آثار منثور لاتینی موجود، به جز نوشته های وارو، تاسیت، و آپولیوس، به همت این قبیل راهبان عهد کارولنژیان برای ما محفوظ مانده است. بسیاری از کتابهای خطی دورة شارلمانی و جانشینان وی به دست هنرمندان بردباری که در دیرها مقیم بودند تذهیب یافت. اناجیل معروف «وین»، که بعداً امپراطوران آلمانی هنگام تاجگذاری به آن سوگند می خوردند، به همین تذهیب کاران «مکتب کاخ سلطنتی» تعلق داشت.
در 787، شارلمانی خطاب به تمامی اسقفها و رؤسای دیرهای فرانکها فرمانی تاریخی صادر کرد به نام «کاپیتولر کسب دانش». وی در طی این فرمان، روحانیون را برای «زبان ناهنجار» و «بیان خالی از فضل» آنان سرزنش کرد، و هر کلیسای جامع و صومعه ای را تشویق به ایجاد مدارسی کرد تا در آنجاها افراد طبقة روحانی و مردمان عادی بتوانند، به یکسان، خواندن و نوشتن بیاموزند. آیین نامه یا فرمان دیگری در تاریخ 789 رؤسای این گونه مدارس را وادار

می ساخت تا «مراقبت باشند که میان پسران آزادمردان و سرفها تبعیضی قائل نشوند، تا آنکه همگی بتوانند به مدرسه آیند و بر روی نیمکتهای یکسان بنشینند و دستور زبان، موسیقی، و ریاضیات فرا گیرند.» به موجب قانونی مورخ سال 805، تعلیمات پزشکی در نظر گرفته شد و حکم دیگری خرافات طبی را تقبیح کرد. ایجاد مدارس فراوان زیر نظر کلیساها و دیرها در فرانسه و آلمان باختری نشانة آن است که درخواستهای شارلمانی بدون اثر نماند. تئودولف، اسقف اورلئان، در تمامی حوزه های قلمرو حکومت دینی خویش دبستانی ساخت، کلیة کودکان را با آغوش باز به این آموزشگاهها پذیرفت، و آموزگاران کشیش را از گرفتن هر نوع حق الزحمه ای منع کرد ـ در تاریخ این نخستین مورد است که ما به تعلیمات عمومی و مجانی برمی خوریم. در خلال قرن نهم مدارس مهمی در تور، اوسر، پاویا، سن گال، فولدا، گان، و سایر جاها به وجود آمد که تقریباً تمامی آنها وابسته به دیرها بودند. برای رفع کمبود معلم، شارلمانی عده ای از محققان و فضلا را از ایرلند، بریتانیا، و ایتالیا به سرزمین فرانسه دعوت کرد. بر شالودة همین مدارس بود که بعداً دانشگاهها در اروپا پدید آمدند.
با تمام این مراتب، نباید دربارة خصایص عقلانی این دوره مبالغه کنیم. احیای دانش آموزی نهضتی بود مختص کودکان نه طبقة سالمندان، چنانکه در همان عهد، بخصوص در دارالعلمهایی مانند قسطنطنیه، بغداد، و قرطبه وجود داشت. این جنبش هیچ نویسندة بزرگی پدید نیاورد. تألیفات رسمی آلکوین به طرز خفقان آوری کسالتبار است. فقط از روی مکاتبات خصوصی و اشعار پراکندة وی می توان استنباط کرد که این مرد فضل فروشی قلنبه گو نبود، بلکه آدم رئوفی بود که می توانست خوشبختی را با پرهیزگاری سازش دهد. در این رنسانس کوتاه مدت، عدة زیادی به سرودن شعر پرداختند و شعرهای اسقف اورلئان، تئودولف، با آنکه اهمیت بسزایی ندارند، در حد خود لطیفند. اما تنها اثر جاویدان این عهد درخشان گالیایی زندگینامة ساده و موجز خود شارلمانی است به قلم دبیر رسایلش، اگینهارد. این کتاب عیناً به سبک زندگانی قیصرها اثر سوئتونیوس نوشته شده و حتی نویسنده پاره ای از عبارات کتاب سوئتونیوس را برداشته و در مورد شارلمانی به کار برده است. با اینهمه، این گناه نویسنده ای که خود را از روی فروتنی آدمی بربری می خواند و مدعی است «که چندان تبحری در زبان رومی ندارد» اغماض کردنی است. با تمام این اوصاف، اگینهارد قطعاً مرد با قریحه ای بود، زیرا شارلمانی او را پیشکار و خزانه دار و دوست صمیمی خویش نمود، و شاید هم نظارت و طراحی قسمت اعظم معماریهای این دوران خلاقة سلطنت را به او محول کرد.
در اینگلهایم و نایمگن کاخهایی برای امپراطور بنا شد، و در خود آخن، که پایتخت مطلوب شارلمانی بود، به اشارة او قصر و نمازخانة معروفی ساختند که از میان هزاران حادثة دهر محفوظ ماند تا آنکه بر اثر گلوله ها و بمبهای جنگ دوم جهانی ویران شد. این کاخ، که به دست معمارانی ناشناس از روی کلیسای سان ویتاله واقع در راونا تقلید شد، از نظر شکل و اسلوب شبیه



<147.jpg>
درون کلیسای سانتاسوفیا، قسطنطنیه

ساختمانهای بیزانسی و سوری بود؛ حاصل آن که کلیسای جامعی به سبک شرقی در دنیای مسیحیت غرب قد برافراشت. رأس این ساختمان هشت ضعلی به گنبد مدوری منتهی می شد. داخل بنا عبارت بود از دو طبقة دایره ای شکل که هر طبقه ردیفی از ستون داشت و «مزین بود به چراغهایی از طلا و نقره، نرده ها و درهایی از برنز توپر، ستونها و تنوره هایی که از رم و راونا آورده بودند»، و موزائیک بسیار عالی روی سقف گنبد.
شارلمانی نسبت به کلیسا فوق العاده سخی بود. در عین حال وی کلیة امور دینی را زیر نظر گرفت و اصول عقاید دینی و طبقة روحانی را وسیلة گسترش تعلیم و تربیت و وسیلة انجام امور حکومت قرار داد. قسمت اعظم مکاتبات وی دربارة دین بود. ضمن عتاب نسبت به مأموران دولتی فاسد یا روحانیون دنیادار، مرتباً آیاتی از کتاب مقدس مثل سیل از زبان و قلم او جاری می شد. شدت اظهارات وی مانع از آن می شود که تقدس وی را نوعی ریا برای مقاصد سیاسی تصویر کرد. وی برای کمک به مسیحیانی که در کشورهای خارجی دچار گرفتاری و محنت بودند وجوهی ارسال می داشت، و ضمن مذاکرات خویش با فرمانروایان مسلمان، همواره اصرار می ورزید که در معامله با نفوس مسیحی خود انصاف را رعایت کنند. در شوراها، مجالس، و دستگاه اداری وی اسقفها وظایف مهمی بر عهده داشتند، اما شارلمانی با اینکه مؤدبانه با آنها رفتار می کرد، باز هم خود را نایب خدا و ایشان را مأموران و عمال خویش می دانست و حتی در مسائل مربوط به اصول دین و اخلاق، بی هیچ پروایی به آنها امر و نهی می کرد. در حالی که پاپها در مقام دفاع از تمثالپرستی بودند، شارلمانی این عمل را مذموم شمرد. هر کشیشی مکلف بود کتباً به خود او گزارش دهد که غسل تعمید چگونه در حوزة وی انجام می گیرد. به همان اندازه که برای پاپها هدیه های فراوان فرستاد، خطاب به ایشان امریه صادر کرد، به قلع و قمع گردنکشان در دیرها پرداخت، و دستور اکید داد که از دیرهای راهبه ها مراقبت شدید شود تا از «روسپیگری، بدمستی، و طمعکاری» بین زنان تارک دنیا جلوگیری به عمل آید. در طی آیین نامه ای به تاریخ 811، وی از طبقة روحانی مؤاخذه کرد که غرض دعوی آنها از ترک دنیا کدام است، خاصه هنگامی که «ما می بینیم»؛ برخی از آنها «روز به روز به انواع وسایل متشبث می شوند تا بر دارایی خویش بیفزایند؛ گاه برای مقصدی آتش ابدی دوزخ را وسیلة هراس قرار می دهند، و گاه رستگاری اخروی را وسیلة تطمیع خود می سازند؛ به نام خداوند یا یکی از قدیسان، اموال مردم ساده لوح را به یغما می برند و وسیلة خسران بی پایان برای وارثان قانونی این قبیل مردمان می شوند.» با اینهمه، شارلمانی طبقة روحانی را در داشتن محاکم خاص خود آزاد گذاشت، مقرر داشت که یک دهم کلیة محصولات ارضی را به کلیساها واگذارند، نظارت بر ازدواج و وصیت نامة افراد را به عهدة روحانیون محول کرد، و خودش دو سوم املاکش را طبق وصیت نامه به اسقف نشینهای ملک واگذاشت. لکن گاهگاهی اسقفها را مکلف می کرد که برای کمک به پرداخت مخارج مملکتی «تحف» چشمگیری به خزانة سلطان تقدیم دارند.

بر اثر این تشریک مساعی صمیمانه بین کلیسا و حکومت، یکی از درخشانترین نظریه ها در تاریخ مملکتداری پدید آمد، به عبارت دیگر قلمرو شارلمانی بدل به یک امپراطوری مقدس روم گردید که می خواست هم از حیثیت، حرمت، و ثبات امپراطوری، و هم از حکومت پاپی رم برخوردار باشد. سالیانی دراز پاپها از تابعیت امپراطوری بیزانس، که نه به آنها تأمینی می داد و نه آنها را حمایتی می کرد، آزرده خاطر بودند و می دیدند که چگونه روز به روز بیشتر تحت انقیاد امپراطور در قسطنطنیه قرار می گیرند، و به همین سبب از آزادی خویش هراسان می شدند. این مسئله بر ما پوشیده است که چه کسی به فکر افتاد پاپ را وادار کند که تاج بر سر شارلمانی بگذارد و لقب امپراطوری روم را به او عطا کند. آلکوین، تئودولف، و دیگر نزدیکان پادشاه دربارة امکان چنین قضیه ای مذاکره کرده بودند. شاید ابتکار عمل با آنها بود، یا شاید این فکر ابتدا به خاطر مشاوران پاپها خطور کرد. مشکلات بزرگی در راه اجرای چنین نقشه ای وجود داشت: یکی اینکه شهریاران یونان را قبلا امپراطور روم خوانده بودند و همه گونه حقوق تاریخی به این عنوان تعلق داشت؛ دیگر آنکه کلیسا هیچ گونه قدرتی برای اعطا یا انتقال عنوان دارا نبود؛ و مشکل دیگر آن بود که دادن چنین عنوانی به یک حریف امپراطوری بیزانس ممکن بود جنگ عظیمی را بین شرق و غرب مسیحی تشدید کند، و اروپای ویرانی را تحویل فاتحان اسلام دهد. به تصاحب درآمدن تاج و تخت یونانی توسط ایرنه (797) کمکی بود به حل این مشکل؛ زیرا اکنون بعضیها معتقد بودند که دیگر امپراطور یونانیی وجود ندارد، و عرصه به روی هر کسی که مدعی چنین عنوانی باشد باز است. اگر این نقشة جسورانه به موقع عمل گذاشته می شد، بار دیگر در غرب یک امپراطور رومی قد علم می کرد، مسیحیت لاتینی می توانست به صورت یک جامعة نیرومند و متحد علیه امپراطوری رو به تجزیة بیزانس و ساراسنهای تهدید گر مقاومت ورزد، و اروپای بربری شده امکان داشت، به کمک هراس و سحر نام امپراطور، چندین قرن ظلمانی را پشت سر نهد و فرهنگ و تمدن دنیای کهن را به ارث برد و بدان صبغة مسیحی بخشد.
در 26 دسامبر سال 795، لئو سوم را به مقام پاپی برگزیدند. این پاپ محبوب تودة رومی نبود، زیرا وی را متهم به اعمال خلاف گوناگونی می دانستند. در 25 آوریل 799 مردم بر او شوریدند، با او بدرفتاری کردند، و در دیری محبوسش ساختند. لئو سوم از حبس گریخت و در پادربورن به شارلمانی پناه برد. پادشاه با محبت او را به حضور پذیرفت، تحت حمایت جمعی از سربازان مسلح او را به شهر رم بازگردانید، و مقرر داشت که سال بعد پاپ و کسانی که او را متهم می داشتند در آنجا در محضر وی گردآیند. در 24 ماه نوامبر سال 800، شارلمانی با کوکبة خویش قدم به پایتخت تاریخی نهاد. در اول دسامبر مجلسی مرکب از فرانکها و رومیها موافقت کرد که اگر لئو به قید سوگند منکر خلافکاریهایی شود که به او نسبت می دهند، اتهامات وارده را پس بگیرد. لئو سوگند یاد کرد؛ و موجبات برگزاری جشن باشکوهی به مناسبت عید

میلاد مسیح فراهم آمد. در روز کریسمس، هنگامی که شارلمانی به رسم پاتریکیوس رومانوس شنل کوتاهی بر تن و سندلی بر پا داشت و برای ادای فرایض در برابر محراب کلیسای سان پیترو زانو زده بود، لئو ناگاه تاج مرصعی را که از انظار پنهان بود بیرون آورد و بر سر پادشاه نهاد. حاضران که شاید قبلا به آنها دستور داده شده بود تا طبق شعایر باستانی به شیوة شورای خلق روم تاجگذاری را تأیید کنند سه بار فریاد زدند: «درود بر «آوگوستوس»1، امپراطور بزرگ رومیان، آورندة صلح که خدایش تاج خسروی بر سر نهاد!» سر شارلمانی را با روغن مقدس تدهین کردند، پاپ او را امپراطور و «آوگوستوس» خواند و سر عبودیت در حضورش خم کرد، یعنی همان عملی را برای پادشاه فرانکها انجام داد که از تاریخ 476 منحصر به امپراطور روم شرقی بود.
اگر قول اگینهارد را باور داریم، ظاهراً شارلمانی گفته است که اگر قبلا می دانست لئو خیال تاج بر سر نهادن وی را دارد، قدم به کلیسا نمی نهاد. شاید به طور کلی از این نقشه آگاه شده بود، اما از شتاب و شرایط اجرای آن متأسف بود. شاید گرفتن تاج امپراطوری از دست پاپ او را خوش نیامده است، زیرا این امر باب قرنها بحث و جدل بر سر حیثیت و قدرت نسبی بخشنده و گیرنده را می گشود؛ همچنین بعید نیست که شارلمانی به مشکلاتی که با امپراطوری بیزانس در پیش داشت می اندیشید. از این تاریخ بود که بارها نامه و ایلچی به قسطنطنیه روانه کرد و در صدد رفع کدورت برآمد و تا مدت درازی از عنوان جدید خویش استفاده ای نکرد. در 802 به ایرنه پیشنهاد ازدواج کرد تا مگر به این وسیله عناوین مشکوک طرفین صورت قانونی به خود گیرد، اما سقوط ایرنه از اریکة قدرت این نقشة دقیق را در هم ریخت. شارلمانی برای جلوگیری از هر گونه حملة نظامی بیزانس، با خلیفه هارون الرشید عقد اتحادی بست و هارون، برای صحه گذاشتن به این اتحاد، کلید اماکن متبرکة مسیحی بیت المقدس را با چندین فیل به عنوان هدیه نزد او فرستاد. امپراطور روم شرقی، در مقام تلافی، امیر قرطبه را به بیعت شکنی با دستگاه خلافت بغدادی واداشت. سرانجام در 812 امپراطور روم شرقی شارلمانی را شریک عنوان خود کرد، و شارلمانی نیز در عوض ونیز و ایتالیای جنوبی را رسماً متعلق به امپراطوری بیزانس دانست.
تاجگذاری شارلمانی پی آمدهایی داشت که هزار سال به طول انجامید. این تاجگذاری، از آنجا که اختیارات مدنی را موکول به تأیید روحانی کرد، به دستگاه پاپی و اسقفها اقتدار بخشید. از این پس گرگوریوس هفتم و اینوکنتیوس سوم می توانستند، به اتکای وقایعی که در سال 800 در رم روی داده بود، دستگاه روحانیت نیرومندتری را پی ریزی کنند. نفوذ خود

1. «آوگوستوس»، به معنی «عظیم الشأن» از دورة دیوکلتیانوس به بعد لقب تمام امپراطوران روم شد؛ نیز: ج3، پا 760. ـ م.

شارلمانی در برابر بارونها و دیگر امرای سرکش نیز به اتکای آنکه اکنون خلیفة خاص خدا شده بود افزایش یافت. به علاوه، این نظریه را که حکومت پادشاهان موهبتی الاهی است به طور گسترده ای تقویت کرد. همچنین این امر به شقاق میان مسیحیت یونانی و لاتین کمک کرد؛ کلیسای یونان دیگر به هیچ وجه مایل به پیروی از یک کلیسای رم که با امپراطوری رقیب بیزانس متحد باشد نبود. تمایل شارلمانی بر اینکه همچنان پایتخت وی در آخن باشد (چنانکه پاپ آرزومند بود) و نه در شهر رم، خود مؤید انتقال قدرت سیاسی از حوزة مدیترانه به اروپای شمالی، و از اقوام لاتین به توتونها بود. بالاتر از همه تاجگذاری شارلمانی هر چند از لحاظ نظری امپراطوری مقدس روم را مسجل نساخت، عملا مایة استقرار یک چنین امپراطوری گردید. شارلمانی و مشاوران وی قدرت جدید را به منزلة احیای اختیارات امپراطوری کهن پنداشتند، و فقط در زمان سلطنت اوتو اول بود که ویژگی رژیم جدید معلوم شد و در سال 1155 که فردریک اول ملقب به بارباروسا (ریش قرمز) واژة «مقدس» را بر القاب خویش افزود، برای نخستین بار عنوان امپراطوری مقدس رواج گرفت. رویهمرفته، امپراطوری مقدس روم، علی رغم خطری که متوجه آزادی فکر و آزادی رعایا ساخت، نظریه ای بود عالی؛ رؤیایی بود از امنیت و صلح و اعادة نظم و تمدن در دنیایی که آن را از چنگال بربریت، تعدی، و جهل رهایی بخشیده بود.
تشریفات خاص امپراطوری اکنون شخص شارلمانی را در مواقع و موارد رسمی بسیار مقید می کرد. اینک ناگزیر بود جبه های گلدوزی شده بر تن کند، کفشهایی جواهر نشان با سگکی از طلا بپوشد، و تاجی زرین و مرصع بر سر نهد؛ و آنهایی که به حضورش بار می یافتند می بایست به خاک افتند تا بر پا یا زانویش بوسه زنند. اینها همه تشریفاتی بود که شارلمانی از بیزانس فرا گرفت، و بیزانس از تیسفون تقلید می کرد. اما، به قول اگینهارد، آن روزها که هنوز لقب امپراطور بر خود ننهاده بود، لباسش چندان تفاوتی با لباس عادی فرانکها نداشت، به این معنی که نیم شلواری به پا و پیراهنی از کتان به تن می کرد و رویش نیم تنه ای پشمی می پوشید که حاشیه ای از حریر داشت. مچ پیچی که با بند بسته می شد دو ساق پایش را می پوشانید، و کفشهایش چرمی بود. در زمستان کتی تنگ بر تن داشت که معمولا از پوست سمور یا دله بود، و همیشه شمشیری بر پهلو می بست. قدش بلندتر از 1,9 متر بود و هیکلتش متناسب قامتش بود. مویی بور، چشمانی با روح، بینیی بزرگ، و سبیل داشت، اما ریش نداشت. قیافه ای داشت «همواره شاهانه و موقر.» در خوردن و نوشیدن راه اعتدال در پیش می گرفت، از مستی نفرت داشت؛ علی رغم هر گونه سختی و سرما و گرما، هیچ خللی راه به سلامتیش نمی یافت. بیشتر اوقات به شکار می رفت یا سواره به تمرینهای بدنی سخت می پرداخت. شناگر ماهری بود و دوست داشت در چشمه های آبگرم آخن استحمام کند. بندرت خوان ضیافتی می گسترد. شنیدن موسیقی یا خواندن کتاب بر سر سفره را دوست می داشت. مانند هر مرد بزرگی، برای وقت ارزش قایل بود.

بامدادان، هنگام پوشیدن لباس یا کفش، اشخاص را بار می داد و یا عرایض متقاضیان را می شنید.
پشت سکون و جلالش شور و نیرویی داشت که، به یاری فراستی مقرون به نهان بینی، آن را در راه هدفهای خویش به کار می بست. تمام نیروی زندگیش را در راه تدارک اجرای جنگهایش، که از پنجاه فزونتر بود، صرف نکرد؛ حین اشتغال به این جنگها، با شور و حمیتی زوال ناپذیر به علوم، قوانین، ادبیات، و الاهیات نیز بذل توجه کرد. از اینکه بخشی از جهان یا رشته ای از دانش ناگشوده یا نامکشوف بماند ناراحت بود. از پاره ای جهات، ذهنی مبتکر داشت. خرافات را ناپسند می شمرد، عمل طالعبینان و غیبگویان را تخطئه می کرد، اما بسیاری از معجزات اساطیری را قبول داشت و دربارة قدرت قانون در راه خیر یا ذکاوت مبالغه می کرد. این سادگی باطنی را محاسنی نیز بود، به این معنی که فکر و کلامش وضوح و صداقتی داشت که بندرت در میان مردان مملکت دیده می شود. هنگامی که سیاست اقتضا می کرد، شارلمانی می توانست آدمی بیرحم باشد، و بویژه در کوششهای خود برای اشاعة مسیحیت سنگدل بود. با اینهمه، آدمی بسیار مهربان که از افتادگان دستگیری می کرد، در دوستی صمیمی بود، و عشقهای فراوانی داشت. هنگام مرگ پسرانش و دخترش و پاپ هادرینوس گریه سر داد. تئودولف در قطعه شعری تحت عنوان «در نعت شهریار شارل» دقایق حالات امپراطور را در خانه اش به طرز دلنشینی توصیف می کند. هنگامی که از گرفتاریهای روزانه باز می گردد، کودکانش دور او حلقه می زنند. پسرش شارل ردای پدر را از تنش بیرون می آورد، پسر دیگرش لویی شمشیرش را باز می کند. شش دخترش او را در آغوش می کشند و برایش نان، شراب، سیب، و گل می آورند. اسقف پیش می آید تا با خواندن دعا بر سر سفره طلب برکت کند. آلکوین در کنارش حاضر است تا دربارة مسائل ادبی با وی بحث کند. اگینهارد کوچک اندام مثل موری درآمد و رفت است و کتابهای قطوری را پیش روی وی می نهد. شارلمانی به دختران خویش آن قدر علاقه مند بود که آنها را از خیال عروسی باز می داشت و می گفت که تاب دوری آنان را ندارد. دخترانش با عشقهای پنهانی خود را تسلی می دادند و صاحب چند بچة نامشروع شدند. شارلمانی این گونه حوادث را با شوخ طبعی می پذیرفت، زیرا خودش، به سنت مألوف اخلاف، چهار زن را یکی بعد از دیگری به حبالة نکاح درآورده بود و پنج همخوابه یا معشوقه داشت. نیروی حیاتی سرشارش او را در مقابل دلرباییهای زنانه بسیار مفتون می کرد، و زنهایش شراکت در وی را به حق انحصاری هر مرد دیگری ترجیح می دادند. وی از زنان و همخوابه های متعدد خویش صاحب هجده فرزند شد که تنها هشت تن از آنها حاصل ازدواجهای مشروع بودند. روحانیون دربار خود وی و مرکز حکومت پاپی در رم این گونه اخلاقیات اسلامی این پادشاه مسیحی را از سر تساهل نادیده می گرفتند.
اکنون وی در صدر امپراطوریی قرار داشت بمراتب عظیمتر از امپراطوری بیزانس که

در جهان سفیدپوستان، جز قلمرو خلافت عباسیان، از همه برتر بود. لکن هر گسترشی در مرز امپراطوری یا جهان علوم، مشکلات تازه ای را پیش می کشد. اروپای باختری درصدد برآمده بود که با داخل کردن آلمانها در تمدن اروپایی، خود را از شر آنان محفوظ نگاه دارد. اما اینک نوبت آن رسیده بود که آلمان را در برابر نورسها و اسلاوها حراست کند. تا سال 800 وایکینگها حکومتی در جوتلند تأسیس کرده مشغول دست اندازی بر کرانة فریزیا (فریسلاند) شده بودند. شارل با شتاب از رم به سمت شمال عزیمت کرد، در سواحل به ایجاد قلاع و در رودخانه ها به تدارک ناوگان پرداخت، و در نقاط حساس پادگانهایی را به مراقبت برگماشت. در سال 810، پادشاه جوتلند بر فریزیا هجوم برد و شکست خورد. اما اندکی پس از این واقعه، طبق روایت وقایعنامه ای که رهبان سن گال نوشته است، شارلمانی، که در قصر خودش واقع در ناربون مقیم بود، از مشاهدة ناوهای دریازنان دانمارک در خلیج لیون سخت تکان خورد.
شارلمانی، شاید چون مانند دیوکلتیانوس پیش بینی می کرد که بسیاری از نقاط امپراطوری بسیار پهناور او در آن واحد احتیاج به مواضع دفاعی دارد، در سال 806 تمامی قلمرو خویش را میان سه پسرش ـ پپن، لویی، و شارل ـ تقسیم کرد. اما پپن در 810 و شارل در 811 در گذشتند، و فقط لویی باقی ماند، و او هم چنان غرق در زهد بود که ظاهراً شایستگی حکومت بر دنیایی پرآشوب را نداشت. با اینمه، به سال 813 میلادی، طبق تشریفاتی پرشکوه، لویی از مقام پادشاهی به درجة امپراطوری ارتقا یافت و شارلمانی، شهریار پیرسال، زبان شکر به درگاه ایزدی گشود که: «سپاس بر تو ای پروردگار بزرگ که مرا توفیق مرحمت فرمودی تا با چشم خویش جلوس پسرم را بر اریکة خودم ببینم.!» چهار ماه بعد، هنگامی که شارلمانی زمستان را در آخن می گذرانید، تب شدیدی بر او عارض و به ذات الجنب مبتلا شد. وی برای معالجة خویش فقط به نوشیدن مایعات اکتفا کرد، اما بعد از یک بیماری هفت روزه، در چهل و هفتمین سال سلطنت، به سن هفتاد و دو سالگی درگذشت (814). جسدش را، در حالی که لباسهای امپراطوریش را تنش کرده بودند، زیر گنبد کلیسای جامع آخن به خاک سپردند. دیری نگذشت که تمامی جهان او را به نام کارولوس ماگنوس، کارل در گروسه، شارلمانی خواندند؛ و در سال 1165، هنگامی که مرور زمان خاطرات همخوابگانش را بکلی از اذهان مردمان سترده بود، کلیسایی که وی آن قدر صادقانه به خدمتش قیام کرده بود او را در زمرة قدیسان محسوب داشت.
3 – زوال خاندان کارولنژیان
رنسانس کارولنژی یکی از چند دورة کوتاه درخشانی بود که اروپا در قرون تیرگی به خود دید. اگر به سبب جنگها و بی کفایتی جانشینان شارلمانی و هرج و مرج فئودالی خاوندها و کشمکش خانمان برانداز میان کلیسا و حکومت نبود، و این مرافعات بیهوده مشوق هجوم نورمانها،

مجارها، و ساراسنها نمی شد، امکان داشت که قرون تیرگی سه قرن پیش از آبلار پایان یابد. یک مرد، یک دوران زندگی، استقرار تمدنی جدید را نتوانسته بود. جنبش کوتاه مدتی که پدید آمد بیش از حد منحصر به طبقة روحانیون بود. رعیت عادی هیچ شرکتی در آن نداشت. اشراف تقریباً هیچ اعتنایی به آن نکردند، و از میان این طبقه کسانی که حتی زحمت باسواد شدن را بر خود هموار کردند بسیار اندک بودند. در از هم گسیختگی امپراطوری خود شارلمانی را هم باید مقصر دانست. وی به قدری روحانیون را ثروتمند کرده بود که چون دست توانای خودش از کار برکنار شد، قدرت اسقفها بر نیروی امپراطوری چربید؛ وانگهی، شارلمانی به علل نظامی و اداری ناگزیر شده بود که میزان استقلال دادگاهها و خاوندهای ایالتی را تا حد خطرناکی افزایش دهد. مخارج حکومتی را که مجبور به کشیدن جور یک امپراطوری بود تابع وفاداری و درستی این اشراف گستاخ، و موکول به درآمد متوسط زمینها و معادن خود کرده بود. وی مثل امپراطوران بیزانسی نتوانسته بود بوروکراسی متشکلی از کارمندان کشوری ایجاد کند که فقط در برابر حکومت مرکزی مسئول باشند، یا بتوانند در مقابل تمام تغییراتی که در دربار امپراطوری رخ می دهد، همچنان به رتق و فتق امور دولت ادامه دهند. در عرض یک نسل بعد از مرگ شارلمانی، سازمان «سفرای پادشاه» را که وسیلة گسترش اقتدار او در کلیة ایالات شده بود منحل کردند یا نادیده انگاشتند، و اعیان محلی سر از اطاعت حکومت مرکزی برتافتند. سلطنت شارلمانی در واقع شاهکار یک نابغه بود؛ این سلطنت پیشرفت سیاسی را در عصر و ناحیه ای به نمایش گذاشت که انحطاط اقتصادی بزرگترین صفت مشخص آن محسوب می شد.
القابی که معاصران به جانشینان شارلمانی داده اند بهترین معرف ماجرای این دوره است. از آن جمله اند: لویی لوپیو، شارل دوم ملقب به لوشو (کچل)، لویی لوبگ، شارل سوم ملقب به لوگرو (فربه)، و شارل سوم ملقب به لوسنپل (ابله). لویی لوپیر1 (814-840) مثل پدرش شارلمانی چهره ای زیبا و قامتی بلند داشت؛ مردی بود فروتن، سلیم النفس، بخشنده، و مثل یولیوس قیصر به طرز اصلاح ناپذیری اهل مدارا. از آنجا که زیر نظر کشیشان تربیت یافته و بزرگ شد، تمام احکام اخلاقی را که شارلمانی با چنان اعتدالی به کار بسته بود به جان گرامی شمرد. فقط یک زن گرفت و همخوابه هیچ نداشت. کلیة همخوابگان پدر و فاسقهای خواهران خویش را از دربار بیرون کرد، و چون خواهرانش زبان به اعتراض گشودند، آنها را در دیرهای راهبه ها زندانی کرد. وی به قول کشیشان اعتماد داشت و رهبانان را امر می داد که طبق تعالیم فرقة بندیکتیان عمل کنند. در هر مورد که بی عدالتی یا استثماری می دید، در صدد جلوگیری برمی آمد یا می کوشید که ستم یا خلافکاری دیگران را جبران کند. مردم متحیر بودند

1. «لوپیو» اصلا از واژة p ius بوده که از آن معانی مختلفی افاده می شده است، از جمله: مقدس، وفادار، مهربان و غیره.

از اینکه می دیدند وی همیشه جانب ضعفا یا فقرا را می گیرد.
از آنجا که وی خود را مکلف به رعایت سنن فرانکها می دانست، امپراطوری خود را به چند مملکت پادشاهی تقسیم کرد که هر کدام به دست یکی از پسرانش اداره می شد. از زن اولش سه پسر داشت ـ پپن اول، لوتار اول و لویی دوم ملقب به دردویچ (ژرمنی) ـ که ما او را لودویگ خواهیم خواند. از زن دومش ژودیت صاحب پسر چهارمی شد که در تاریخ از او به شارل کچل یاد می شود. علاقة لویی به این پسر تقریباً نظیر عشق وافر پدر یا مادر بزرگی به نواده اش بود؛ و چون میل داشت که این پسر نیز از سهمی برخوردار شود، تقسیماتی را که در سال 817 کرده بود ملغا کرد. سه پسر بزرگترش به این عمل پدر معترض شدند و به جنگ داخلی علیه وی پرداختند، که مدت هشت سال به طول انجامید. قاطبة اشراف و روحانیون از این شورش پشتیبانی کردند. جماعت معدودی که ظاهراً نسبت به لویی وفادار مانده بودند او را در یک نبرد بحرانی در روتفلد (نزدیکی کولمار) یکه و تنها گذاشتند ـ به همین سبب بعدها این محل به لوگنفلد یا «وادی دروغها» مشهور شد. لویی به معدودی از طرفداران خویش که هنوز دورش بودند امر داد که برای حفظ جان او را ترک گویند، و تسلیم پسرانش شد (833). سه فرزند ارشد لویی سر ژودیت را تراشیدند و به زندانش افکندند. شارل جوان را در دیری زندانی ساختند، و به پدرشان حکم کردند که از مقام امپراطوری کناره بگیرد و علناً توبه کند. لویی مجبور شد در کلیسایی واقع در سواسون، در حالی که سی تن اسقف دورش را محاصره کرده بودند، در مقابل پسر و جانشینش لوتار اول، خود را تا کمر عریان سازد، بر روی پارچه ای مویی به زمین افتد، و طوماری را که حاوی اعتراف وی به جرم بود با صدای بلند بخواند. سپس جامه ای خاکستری که از آن مردم توبه کار بود بر تن کرد، و یک سال او را در صومعه ای زندانی کردند. از این تاریخ به بعد، در حالی که دودمان کارولنژیان دستخوش تجزیه و انقراض بود، جماعت متحدی از اسقفها بر فرانسه حکومت می کردند.
رفتاری که لوتار با پدرش لویی کرد احساسات مردم را بر ضد وی برانگیخت. جمعی از اشراف و برخی از اسقفها به تقاضاهای پی در پی ژودیت برای الغای حکم خلع لویی لبیک گفتند. در نتیجه جنگی میان خود فرزندان درگرفت. پپن و لودویگ پدر خود را از زندان آزاد کردند و بار دیگر او را بر اریکه اش نشاندند و ژودیت و شارل را به آغوش وی بازگرداندند (834). لویی هیچ گونه انتقامی نگرفت، بلکه همه را عفو کرد. هنگامی که پپن درگذشت (838)، زمینهای امپراطوری از نو میان سه برادر تقسیم شد. لودویگ، که از این تقسیم مجدد ناراضی بود، به ساکس هجوم برد. امپراطور پیر باز به کارزار پرداخت و حمله را دفع کرد؛ اما، هنگام بازگشت، بر اثر هوای نامناسب بیمار شد و در نزدیکی اینگلهایم درگذشت (840). آخرین سخنانش پیامی بود برای عفو لودویگ و تقاضایی برای محافظت شارل و ژودیت از لوتار که اکنون بر مسند امپراطور تکیه می زد.

لوتار سعی کرد شارل و لودویگ را دست نشاندة خویش گرداند، اما آن دو وی را در فونتنوا شکست دادند (841)، و در ستراسبورگ سوگند وفاداری متقابلی یاد کردند که اکنون به عنوان کهنترین سند موجود به زبان فرانسه محفوظ است؛ با اینهمه، در 843 با لوتار پیمان وردن را امضا، و امپراطوری شارلمانی را به سه قسمت تقسیم کردند که آن سه بخش تقریباً معادل کشورهای جدید ایتالیا، آلمان، و فرانسه بود. سرزمینهای بین راین و الب از آن لودویگ شد؛ قسمت اعظم فرانسه و مارک اسپانیایی به شارل تعلق گرفت؛ ایتالیا و سرزمینهای میان حد خاوری راین و حد باختری رودهای سکلت، سون، و رون به لوتار داده شد. این سرزمینهای غیر متجانس، که از خاک هلند تا پرووانس امتداد داشتند، به لوتاری رگنوم یا قلمرو لوتار، لوتارینگیا، لوترینگار، و بالاخره لورن معروف شد. این سرزمینها هیچ گونه وحدت نژادی یا زبانی نداشتند و در نتیجه معرکة کارزاری میان آلمان و فرانسه شدند؛ در طول تاریخ پس از جنگهای خونینی که منجر به شکست یکی و پیروزی دیگری می شد، گاهی این و زمانی آن بر خطة مزبور حکمران بودند.
در حین این جنگهای داخلی پرخرج، که سبب تضعیف حکومت و نیروی انسانی و ثروت و روحیة اروپای باختری می شد، قبایل توسعه یابندة اسکاندیناوی به صورت امواجی وحشیانه چنان خاک فرانسه را مورد تهاجم قرار دادند که گویی یورش آنها دنباله و مکمل غارت و وحشت مهاجران آلمانی چهار قرن قبل بود. در حالی که سوئدیها به قلمرو روسیه رخنه می کردند، نروژیها جای پایی در ایرلند به دست می آوردند، و دانمارکیها انگلستان را مسخر می ساختند، آمیزه ای از اقوام اسکاندیناوی که ما آنها را نورس یا شمالیها می خوانیم شروع کردند به دست اندازی بر شهرهایی از فرانسه که در کرانة دریاها و رودها قرار گرفته بودند. بعد از مرگ لویی لوپیو، این حملات بدل به لشکرکشیهای عظیم با ناوگانی متجاوز از صد فروند شد که پاروزنهای آنها همه مردمانی جنگاور بودند. در قرن نهم و دهم، نورسها چهل و هفت بار بر فرانسه هجوم بردند. در سال 840، مهاجمان مزبور روان را غارت کردند و این عمل آغاز یک قرن حملات مداوم بر خاک نورماندی بود. در 843 به شهر نانت ریختند و اسقف را در محرابش به قتل رساندند. در 844 از طریق رود گارون خود را به تولوز رسانیدند، و در 845 از راه رود سن روی به پاریس آوردند، اما، در برابر خراجی معادل 000’7 پوند نقره، به آن شهر آسیبی وارد نیاورند. در 846 ـ در حالی که ساراسنها به رم هجوم می آوردند ـ نورسها فریزیا را تسخیر کردند، دوردرخت را سوزانیدند، و لیموژ را غارت کردند. در 847 بوردو را به محاصره درآوردند، اما هجوم آنها دفع شد. در 848 دوباره شهر مزبور را محاصره و تسخیر کردند، دست به کشتار مردم و تاراج اموال آنها زدند، و آنگاه شهر را سوزانیدند. در سالهای بعد همین بلا را به سر بووه، بایو، سن ـ لو، مو، اورو، و تور آوردند. اگر در نظر داشته باشیم که شهر تور در 853، 856، 862، 872، 886، 903 و 919 تاراج شد، آنگاه شاید

بتوان به میزان وحشت مردم این ناحیه از حملات نورسها پی برد. پاریس در 856 و بار دیگر در 861 مورد چپاول قرار گرفت و در 865 سوزانیده شد. در اورلئان و شارتر اسقفها به تدارک سپاه پرداختند و مهاجمان را عقب راندند (855)، اما در 856 دریازنان دانمارکی اورلئان را غارت کردند. در 859، یک ناوگان نورسها از جبل طارق گذشت و وارد مدیترانه شد و به شهرهای واقع در کنار رون، حتی تا والانس در شمال، هجوم برد. آنگاه از خلیج جنووا گذشت و پیزا و دیگر شهرهای ایتالیا را تاراج کرد. از آنجا که مهاجمان در مسیر خویش گاهگاهی به دژهای دارای استحکامات اشراف برمی خوردند و از فتح آنها عاجز بودند، در عوض خزاین دیرها و کلیساهای بی محافظ را چپاول یا منهدم می کردند، اغلب این قبیل ابنیه و کتابخانه های آنها را می سوزانیدند، و گاهی کشیشان و راهبان را به قتل می رساندند. در آن روزگار تیره، مردم، ضمن ادعیة خویش که توأم با شعایر مذهبی بود، دست به دعا برمی داشتند که «بارالاها ما را از قهر نورسها رهایی بخش!» ساراسنها، که گویی دست اندرکار توطئه ای با اقوام شمالی بودند، به سال 810 ساردنی و کرس را تسخیر کردند، و در 820 ناحیة ریویرای فرانسه را به ویرانی کشیدند، در 842 آرل را تاراج کردند، و تا سال 972 بر قسمت اعظم سواحل فرانسوی مدیترانه مسلط بودند.
در طی این نیم قرن ویرانی، پادشاهان و خاوندها چه می کردند؟ خاوندها که خودشان مورد تهاجم قرار گرفته بودند به هیچ وجه حاضر نبودند به یاری نواحی دیگر بشتابند و از این رو به تقاضاهایی که برای وحدت عمل می رسید سرسری جواب می گفتند. پادشاهان سرگرم جنگهایی برای حفظ اراضی یا اریکة امپراطوری خویش بودند و گاهی اقوام نورس به دست اندازی بر سواحل رقیب خود می کردند. در 859 هینکمار اسقف اعظم رنس آشکارا شارل کچل را متهم کرد که در دفاع از خاک فرانسه کوتاهی می ورزد. جانشینان شارل ـ لویی دوم لوبگ، لویی سوم، کارلومان، و شارل فربه ـ که از 877 تا 888 سلطنت کردند همه افارد بی کفایتی بودند به مراتب بدتر از خود شارل. بر اثر تصادفات زمان و مرگ، تمامی قلمرو شارلمانی در دوران سلطنت شارل فربه دوباره متحد شد، و آن امپراطوری رو به زوال فرصت دیگری به دست آورد تا برای ادامة حیات خود مبارزه کند. اما در 880 نورسها نایمگن را متصرف شدند و آتش زدند، و دو شهر کورتره و گان را بدل به پایگاههای استواری برای خود کردند؛ در 881 لیژ، کولونی، بن، پروم، و آخن را سوزانیدند؛ در 882 شهر تریر را گرفتند و اسقف اعظم آن شهر را که در رأس مدافعان می جنگید به قتل رساندند؛ در همان سال رنس را تسخیر، و هینکمار را مجبور به فرار و مرگ کردند. در 883 آمین را متصرف شدند، اما با دریافت 000’12 پوند نقره از طرف شاه کارلومان آنجا را ترک کردند.در سال 885 روان را گرفتند، و با سپاهی مرکب از سی هزار نفر که بر هفتصد کشتی سوار بودند رو به پاریس آوردند. حاکم شهر، کنت اودو یا اود، به اتفاق اسقف گوزلن در رأس سپاهیان فرانسوی دلیرانه مقاومت ورزیدند. پاریس سیزده ماه

در محاصره بود و دلاوران آن شهر دوازده بار در صدد دفع مهاجمان برآمدند. سرانجام شارل فربه به جای آنکه به کمک پاریس بشتابد 700 پوند نقره برای مهاجمان فرستاد و به آنها اجازه داد که ناوگان خود را در رود سن به سمت بالا حرکت دهند و زمستان را در بورگونی بگذرانند. جنگجویان نورس خود را به آن محل رسانیدند و آن طور که می خواستند آنجا را غارت کردند. شارل از مقام خویش خلع شد و در سال 888 درگذشت. کنت اودو را به مقام سلطنت فرانسه برگزیدند، و پاریس، که اینک ارزش سوق الجیشی آن به ثبوت رسیده بود، مقر حکومت گردید.
شارل ابله (898 - 923)، جانشین اودو، نواحی سن و سون را حراست کرد، اما هیچ اقدامی برای جلوگیری چپاولهای نورس و دیگر نقاط فرانسه به عمل نیاورد. در 911 وی نواحی روان، لیزیو، و اورو را که در دست نورمانها بود به یکی از سرکردگان عشایر آن قوم موسوم به رولف یا رولو واگذار کرد؛ نورمانها راضی شدند که او را شاهنشاه خود دانسته به رسم فئودال با وی بیعت کنند؛ اما حین اجرای این تشریفات به او می خندیدند. رولو با غسل تعمید موافقت کرد و مردم نیز مسیحیت را پذیرفتند و بتدریج به کار کشاورزی و رعایت مظاهر تمدن راغب شدند. به این نحو بود که نورماندی، به عنوان فتحی برای نورسها در فرانسه، قدم به عرصة وجود نهاد.
سلطان ابله حداقل برای پاریس راه حلی پیدا کرده بود؛ چه از این پس خود نورمانها راه مهاجمان را به رود سن سد می کردند. اما در دیگر نقاط فرانسه هجومهای نورس همچنان ادامه یافت. در 911 شارتر را غارت کردند، در 919 آنژه، در 923 آکیتن و اوورنی چپاول شد؛ و در 924 نواحی آرتوا و بووه مورد تاراج قرار گرفتند. تقریباً همزمان با این حوادث، مجارها، که آلمان جنوبی را معرض تاخت و تاز قرار داده بودند، در 917 به خاک بورگونی رسیدند، بی هیچ مانعی بارها از مرز فرانسه گذشتند، دیرهای نزدیک رنس و سانس را غارت کردند و آتش زدند (937)، مانند دسته های ملخ گرسنه از آکیتن گذشتند (951)، حومه های کامبره، لان، و رنس را سوزانیدند (954)، و با خیالی راحت اموال مردم بورگونی را به یغما بردند. شالودة نظم اجتماعی فرانسه بر اثر این ضربات مکرر نورس و هون نزدیک بود به کلی از هم گسیخته شود. وضع ناگوار فرانسه از خلال ضجة شورای عالی روحانیون که در 909 در تروسل تشکیل شد بخوبی پیدا است:
شهرها از سکنه خالی شده اند، دیرها ویران و سوخته، مملکت خالی از دیار شده است. . .. همچنانکه آدمیان نخستین بدون قانون زیست می کردند ... اکنون نیز هر کس به کاری دست می زند که در نظر خودش نیکوست، و قوانین را اعم از قوانین الاهی یا بشری حقیر می شمرد. . .. توانا بر ناتوان ستم می کند؛ جهان مالامال از تعدی بر مسکینان و یغمای اموال روحانیون است. ... افراد بشر مثل ماهیهای دریا یکدیگر را می بلعند.
آخرین پادشاهان سلسلة کارولنژیان ـ لویی چهارم، لوتر چهارم، و لویی پنجم ـ همگی

افرادی بودند صاحب حسن نیت، اما هیچ کدام آن قدرتی را که لازمه ایجاد نظم در میان این آشوب عمومی بود نداشتند. هنگامی که لویی پنجم بدون وارثی درگذشت (987)، اشراف و کشیشهای درجه اول فرانسه درصدد برآمدند پادشاه کشور را از میان دودمان دیگری برگزینند. چنین شخصی را در میان اخلاف یک مارکی نوستریا یافتند، و جالب آنکه وی روبر لوفور (نیرومند) نام داشت (فتـ 866). کنت اودویی که پاریس را نجات داده بود فرزند این روبر بود. نوادة همین روبر لوفور موسوم به اوگ بزرگ (فتـ 956) از راه خرید زمینها یا جنگ، تقریباً تمام ناحیة بین نورماندی، سن، و لوار را به عنوان قلمرو فئودال خویش تصاحب کرده ثروت و قدرتی به هم زده بود بمراتب فزونتر از پادشاهان. در این تاریخ که اشراف و اسقفها به دنبال پادشاهی می گشتند، و فرزند اوگ بزرگ موسوم به اوگ کاپه ثروت، قدرت، و ظاهراً لیاقت به دست آوردن این هر دو را از پدر به ارث برده بود. آدالبرو اسقف اعظم، به راهنمایی ژربر، آن محقق باریک بین، اوگ کاپه را به عنوان پادشاه فرانسه معرفی کرد. اوگ کاپه را به اتفاق آرا به مقام پادشاهی برگزیدند (987) و به این ترتیب سلسلة کاپسینها آغاز شد که، از طریق منسوبین مستقیم یا بستگان غیر مستقیم، تا بروز انقلاب کبیر بر فرانسه حکومت می کردند.
4 – ادبیات و هنر: 814 - 1066
شاید ما دربارة خرابیهایی که از هجومهای اقوام نورس و مجار ناشی شد مبالغه می کنیم؛ چون می خواهیم تمامی این تاخت و تازها را به ایجاز بیان کنیم و بنابر این آنها را در یک صفحه می گنجانیم، طبیعتاً تصویر این بخش از زندگانی مردم بیش از حد تیره می شود، در صورتی که این زندگی گهگاه از امنیت و صلح نیز برخوردار بوده است. در طی این قرن وحشتناک، یعنی قرن نهم، ساختن دیرها همچنان ادامه یافت و اغلب همین دیرها مرکز صنایع فعال بودند. روان، علی رغم مهاجمات و آتشسوزیها، به سبب داد و ستد با بریتانیا نیرومندتر شد. کولونی و ماینتس بازرگانی حوزة راین را در اختیار خود داشتند، و در فلاندر مراکز تجارتی و صنعتی ثروتمندی درگان، ایپر، لیل، دوئه، آراس، تورنه، دینان، کامبره، لیژ، و والانسین ظهور کردند.
در طی هجومهای نورسها و مجارها، گنجینة باستانی کتابخانه های دیرها لطمات فاجعه آمیزی دید، و بی شک بسیاری از کلیساهایی که طبق فرمان شارلمانی مدارسی تأسیس کرده بودند ضمن این حوادث ویران شدند. در دیرها یا کلیساهای فولدا، لورش، رایشنو، ماینتس، تریر، کولونی، لیژ، لان، رنس، کوربی، فلوری، سن ـ دنی، تور، بوبیو، مونته کاسینو، سن گال و ... کتابخانه ها بر جا ماندند. دیر بندیکتیان در سن گال به خاطر نویسندگان و همچنین به خاطر مدرسه و کتابهایش شهره بود. در اینجا نوتکر بالبولوس (الکن) (840 - 912) به ساختن سرودهای مذهبی عالی، و نگارش کتاب وقایعنامة راهب سن گال پرداخت. در همین جا نوتکر لابئو (لب کلفت)، (950 - 1022) به ترجمة آثار بوئتیوس، ارسطو، و سایر کتابهای کلاسیک به زبان آلمانی دست

زد. این ترجمه ها، که در زمرة نخستین آثار منثور آلمانی است، به تسجیل اشکال و قواعد آن زبان جدید کمک کرد.
حتی در فرانسه که دستخوش حمله و غارت بود هم این گونه مدارس متعلق به دیرها، با مشعل دانش، این قرون تیرگی را روشن می ساختند. رمی اوسری در سال 900 میلادی مدرسه ای عمومی در پاریس افتتاح کرد؛ و در قرن دهم مدارسی در اوسر، کوربی، رنس، و لیژ تأسیس شد. در حدود سال 1006 در شارتر مدرسه ای به همت اسقف فولبر (960-1028) ایجاد شد که قبل از آبلار آوازة شهرتش به عنوان مهمترین آموزشگاه در تمامی خاک فرانسه پیچیده بود. در این مکتب بود که فولبر یا، به قول شاگردانش، «سقراط ارجمند» تعلیمات علوم طبیعی، پزشکی، ادبیات کلاسیک، و همچنین الاهیات، کتاب مقدس، و آداب نماز را بنیاد نهاد. اسقف فولبر مردی بود بغایت با اخلاص، صبور مانند قدیسین، و بی اندازه خیرخواه. تا قبل از پایان قرن دهم دانشوران بزرگی مثل جان آو سالزبری، ویلیام کانشی، برانژه دو تور، و ژیلبر دولا پوره در این مدرسه کسب علم کرده بودند. ضمناً مکتب کاخ سلطنتی که از تأسیسات شارلمانی بود مدتی در کومپینی و زمانی در لان به تشویق و حمایت شارل کچل به اوج شکوه و افتخار خود رسید.
در 845، شارل جماعت مختلفی از دانشوران ایرلندی و انگلیسی را به این مکتب کاخ سلطنتی دعوت کرد. در میان این گروه دانشمندی بود که باید وی را یکی از مبتکرترین و بی باکترین متفکران قرون وسطی دانست، مردی که وجودش اطلاق عنوان «دوران تیره» را حتی بر قرن دهم میلادی در هالة تردید فرو می برد. نام این مرد از دو سو معرف اصل و تبارش بود: یوهانس سکوتوس اریوگنا («جان ایرلندی، متولد در ارین1»،) در این کتاب از این پس ما به طور مختصر با ضبط انگلیسی اسمش یعنی اریجینا از او یاد خواهیم کرد. وی، گرچه ظاهراً به طبقة روحانیون تعلق نداشت، مردی بود با معلومات گسترده، استاد در زبان یونانی، از شیفتگان افلاطون و آثار کلاسیک، و نسبتاً بذله گو. داستانی از وی نقل شده است که به جهاتی باید آن را از ابداعات ادبای آن عهد محسوب داشت؛ می گویند که زمانی بر سر یک میز مشغول صرف غذا با شارل کچل بود: پادشاه از وی پرسید: Quid distat inter Sottum et Scotum? «وجه تمایز (یا به عبارت تحت اللفظی، حد فاصل) میان یک سفیه و یک ایرلندی چیست؟» جان پاسخ داد: «میز» با اینهمه شارل به او علاقه مند بود، به جلسات درسش توجه می کرد، و شاید از بدعتهای او لذت می برد. کتاب جان در موضوع آیین قربانی مقدس این آیین را تشریفاتی نمادین تعبیر می کرد. و تلویحاً در اینکه نان مطهر بدل به جسم و شراب بدل به خون مسیح شود تردید داشت. هنگامی که یک رهبان آلمانی به نام گوتشالک ضمن تعالیم خویش مردم را به قبول اصالت سرنوشت

1. ارین نام ادبی ایرلند است . ـ م.

ازلی یا تقدیر مطلق دعوت می کرد و بنابراین ارادة آزاد بشری را منکر می شد، اسقف اعظم هینکمار از اریجینا تقاضا کرد که جوابی به استدلالات آن رهبان بنویسد. در نتیجه، محقق ایرلندی، رساله ای تحت عنون در حکم تقدیر الاهی (حد 851) تألیف کرد که سرآغاز بحث آن رسالة ستایش انگیزی از فلسفه بود: «هنگامی که شخص جداً در صدد تحقیق برمی آید و جویای کشف علت کلیة چیزها می شود، ملاحظه خواهد کرد که هر وسیله ای برای رسیدن به آموزه ای پرهیزکارانه و کامل در آن علم و انضباطی نهفته است که یونانیان آن را فلسفه نام نهاده اند.» در واقع این کتاب منکر تقدیر شد و گفت که اراده در مورد خدا و بشر هر دو آزاد است؛ و خداوند به وجود شر آگاه نیست، زیرا اگر آگاه بود خودش می بایستی علت آن باشد. این پاسخ از گفتة گوتشالک بمراتب بدعت آمیزتر بود، و از این رو دو شورای کلیسایی در تاریخهای 855 و 859 آن را مطرود شمرد. گوتشالک را تا هنگام مرگ در دیری محبوس ساختند، اما پادشاه از اریجینا حمایت کرد.
در 824 امپراطور بیزانس میخائیل دوم (الکن) دست نبشتة کتابی را به زبان یونانی نزد لویی لوپیو فرستاده بود تحت عنوان سلسله مراتب آسمانی که مسیحیان ارتدوکس آن را منسوب به دیونوسیوس آریوپاگوسی می دانستند. لویی لوپیو این دست نبشته را به صومعة سن ـ دنی فرستاد، اما هیچ یک از رهبانان آن دیر قادر به ترجمة یونانی آن کتاب نبودند. در این تاریخ، به تقاضای پادشاه، اریجینا کمر به انجام این مهم بست. ترجمة این کتاب آن محقق ایرلندی را سخت تحت تأثیر قرار داد، و در الاهیات غیررسمی تصویر نوافلاطونی از کاینات را دوباره تثبیت کرد، بدین مضمون که این کاینات، در طی مراحل و درجات نزولی کمال، از خداوند منبعث یا صادر می شود، و بآهستگی از طریق درجات مختلف به الوهیت بازمی گردد.
این ترجمة بالا، اصل نظریة شاهکار خود جان اریجینا موسوم به در تقسیم طبیعت (867) را تشکیل داد. این کتاب در دنیایی پر از اراجیف، و دو قرن قبل از آبلار، با شهامت تمام می کوشید تا الاهیات و مکاشفه را تابع عقل سازد، و میان مسیحیت و حکمت یونانی سازشی برقرار کند. جان قبول دارد که کتاب مقدس سند معتبری است، اما اعتقاد دارد که چون اغلب معنی آن مبهم است، باید آن را به کمک استدلال، یعنی معمولا از طریق نمادگرایی و تمثیل تفسیر کرد. در این باب می گوید: «سندیت گاهی از عقل سرچشمه می گیرد، اما عقل هرگز از سندیت ناشی نمی شود. زیرا هرگونه سندیتی که تعقل واقعی بر آن صحه نگذارد، سست به نظر می رسد. ولی از آنجا که تعلق واقعی بر قدرت خودش متکی است، به هیچ گونه سندیتی برای تأیید خود احتیاج ندارد.» «ما نباید نظریات پاپها را تقریر کنیم . .. مگر آنکه این عمل برای تحکیم مباحثات، در نظر کسانی ضرورت داشته باشد که در تعقل مهارتی ندارند، و بیشتر در مقابل سندیت تسلیم می شوند تا در برابر استدلالات عقلانی.» این گفته ها دال بر آن است که در این دوره نطفة عصر خرد در زهدان عصر ایمان حیات تکاملی خود را آغاز می کرد.

اریجینا لفظ «طبیعت» را بر «تمامی چیزهایی که وجود دارند و وجود ندارند» اطلاق می کند، و غرضش عبارت است از جمیع اشیا، فرایندها، اصول، علتها، و اندیشه ها. وی طبیعت را به چهار نوع هستی تقسیم می کند: 1) آنکه خالق است اما مخلوق نیست ـ یعنی واجب الوجود؛ 2) آنکه مخلوق است و خلق می کند ـ و از این قبیل است علل نخستین، اصول، نمونه های اصلی خلقت، مثل افلاطونی، لوگوس، که به برکت اثر آنها دنیای اشیای بخصوصی آفریده شده است؛ 3) آنکه مخلوق است و خلق نمی کند ـ و آن دنیای اشیای بخصوصی است که مذکور افتاد؛ و 4) آنکه نه خالق است و نه مخلوق ـ خدایی که مرجع جاذب و نهایی کلیة اشیاست. از آنجا که خداوند صانع همه چیز است و در همه چیز جا دارد، پس هر چه واقعاً موجود است خداست. آفرینش به مرور زمان حادث نشده است، زیرا قبول چنین حکمی تلویحاً دال بر تبدلی در وجود خداست. «هنگامی که به ما می گویند خداوند همه چیز را آفرید، تنها مطلبی که از این گفته باید درک کنیم آن است که خداوند در همه چیز حاضر است، به بیان دیگر ذات همه چیز خداست.» «درک ذات خداوند به کمک هیچ قوة مدرکه ای حاصل نمی شود؛ به همین طریق، پی بردن به جوهر سری هر چیزی که به دست وی خلق شده است نیز میسر نتواند بود. آنچه ما درک می کنیم فقط عرضهاست نه جوهرها» ـ یا چنانکه بعداً کانت در فلسفة خود گفته، فنومن، نه نومن. کیفیات معقول اشیا ذاتی خود اشیا نیستند، بلکه به وسیلة اشکال تصور ما ایجاد می شوند.«هنگامی که می گویند خداوند اراده می کند، محبت می ورزد، برمی گزیند، می بیند، می شنود، . .. هیچ چیز نباید به خیال ما خطور کند جز آنکه جوهر و قدرت بیچونش را در قالب الفاظی بیان می کنند که با ما همطبعی دارند» (یعنی موافق با طبیعت هستند) «تا مبادا مسیحی واقعی و پرهیزکار دربارة آفریدگار مهر خموشی بر لب زند و برای راهنمایی مردم ساده لوح جرئت گفتن چیزی را دربارة وی نداشته باشد.» به کار بردن عنوان مذکر یا مؤنث دربارة آفریدگار فقط برای مقصودی همانند جایز است. وی نه مذکر است و نه مؤنث. اگر لفظ «پدر» را مادة خلاقه یا جوهر تمام موجودات، «پسر» را عقل کلی که همة موجودات طبق آن خلق یا اداره شده اند، و «روح القدس» را به منزلة حیات یا نیروی زیست آفرینش بدانیم، آنگاه ممکن است خدا را به عنوان اقانیم سه گانه در تصور آوریم. بهشت و دوزخ اماکن بخصوصی نیستند بلکه حالات نفس هستند. دوزخ عبارت است از نکبت گناه، و بهشت نیکبختی فضیلت و جذبة دیدار الاهی (تصور لاهوت) است که در همة موجودات بر نفس طیب تجلی می کند. بهشت عدن حالتی است از نفس، نه مکانی که بر روی زمین واقع باشد. تمام موجودات جاودانیند: جانوران نیز مانند آدمیزادگان ارواحی دارند که بعد از مرگ به سوی خداوند یا روح خلاقه ای که از آن فیضان کرده بودند رجعت می کنند. تمامی تاریخ عبارت است از جریان عظیمی از خلقت که از منبع اصلی فیضان می کند، و جزر و مد درونی مقاومت ناپذیری که سرانجام همه چیز را به سوی خدا بازپس می راند.

البته کسانی قدم به عرصة وجود نهاده اند، آن هم در اعصار روشنگری، که افکار فلسفی آنها بمراتب از این همه سخت تر بوده است. اما کلیسا بحق این فلسفه ها را مالامال از زندقه و کفر می شمرد. در 865 پاپ قدیس نیکولاوس اول از شارل کچل تقاضا کرد یا اریجینا را برای محاکمه به رم بفرستد و یا او را از مکتب کاخ سلطنتی اخراج کند «تا دیگر نتواند به آنان که در طلب نان هستند زهر بخوراند.» ما از نتیجة این ماجرا اطلاعی نداریم. ویلیام آو ممزبری حکایت می کند که «یوهانس سکوتوس به انگلستان و دیر ما آمد و، چنانکه نقل کرده اند، بدنش با قلمهای آهنین کودکانی که زیر نظرش درس می خواندند سوراخ شد» و بر اثر این حادثه جان سپرد. شاید این حکایت رؤیای دلخواه یکی از شاگردان بود. حکمایی مانند ژربر، آبلار، و ژیلبر دولا پوره همگی مخفیانه تحت نفوذ نظریات اریجینا بودند، اما عقاید این مرد اغلب در میان هرج و مرج و ظلمت عصر فراموش شده بود. هنگامی که در قرن سیزدهم کتابش را از زوایای فراموشی بیرون آوردند، شورای سانس (1225) آن را تقبیح کرد و پاپ هونوریوس سوم دستور داد تا کلیة نسخه های آن را به رم بفرستند و در آنجا بسوزانند.
در این قرون پرآشوب هنر فرانسه در جا می زد. علی رغم نمونة ابداعی شارلمانی، فرانسویان همچنان کلیساهای خود را به اسلوب باسیلیکایی می ساختند. در حدود 996، گولییلمو دو لپیانو، رهبان و معمار ایتالیایی، به ریاست دیر نورمان در فکان منصوب شد. این شخص مقدار زیادی از طرحهای سبک لومبارد و رمانسک را با خود به فرانسه آورد، و ظاهراً شاگردان وی بودند که دیر عظیم ژومیژ را به سبک رمانسک ساختند (1045 – 1067). در سال 1042، ایتالیایی دیگری موسوم به لانفرانک وارد صومعة نورمانها در بک شد و دیری نگذشت که آنجا را به محفل روشنفکری فعالی بدل کرد. عدة شاگردانی که از اطراف و اکناف به این دیر روی می آوردند چنان زیاد بود که ساختن ابنیة جدیدی لازم آمده بود. لانفرانک به طرح این عمارات پرداخت و شاید در این امر از بعضی افرادی که تبحر زیادتری داشتند کمک گرفت. از ابنیه ای که او برپا کرد امروزه یک خشت به جای نمانده است؛ اما «صومعة مردان» در کان (1077 - 1081) شاهد پابرجایی از سبک نیرومند رومانسکی است که به همت لانفرانک و پیروان وی در نورماندی پدید آمد.
در قرن یازدهم، در سراسر خاک فرانسه و فلاندر، کلیساهای جدیدی ساخته شد و هنرمندان عهد، آنها را با نقاشیهای دیواری، موزائیکها، و پیکره سازی آراستند. شارلمانی دستور داده بود که اندرون کلیساها باید برای آموزش مؤمنان نقاشی شود، کاخهای خودوی در آخن و اینگلهایم با فرسکوهایی مزین بود، و بیشک در تزیین بسیاری از کلیساها کاخهای شارلمانی مورد تقلید قرار گرفتند. آخرین قطعات فرسکوهای کاخ آخن در سال 1944 از بین رفتند؛ اما نقاشیهای دیواری نظیر آن هنوز بر روی دیوارهای کلیسای سن ژرمن در اوسر به جا مانده اند. این نقاشیها با سبک و نقشهایی که در تذهیب نسخه های خطی آن عهد به کار می رفته، تنها در اندازه

متفاوتند. در دورة سلطنت شارل کچل، رهبانان شهر تور کتاب مقدس بزرگی را با دست نوشتند و تذهیب کردند و آن را به پادشاه هدیه دادند؛ این کتاب اکنون در میان کتب مقدس خطی لاتینی که در کتابخانة ملی پاریس نگاهداری می شوند مقام نخست را دارد. انجیل لوتر هم، که از این کتاب بمراتب زیباتر است، در همین عهد به دست رهبانان تور فراهم آمد، در طی همین قرن نهم میلادی بود که رهبانان رنس کتاب دعای معروف اوترشت را تهیه کردند. این کتاب مشتمل است بر 108 ورق پوست گوساله حاوی مزامیر و اعتقادنامة حواریون، دارای تصاویر زنده و با روحی از جانوران مختلف و انواع ابزارها و پیشه های گوناگون. در این تصاویر با روح، واقع گرایی نیرومندی پیکرهای خشک و بیروح و متعارفی را که زمانی از ویژگیهای هنر مینیاتور بود تغییر شکل می دهد.
5 – اعتلای دوکها: 987 - 1066
فرانسه ای که اوگ کاپه بر آن حکمفرما بود (987 – 996) اینک به صورت کشور جداگانه ای درآمده بود که دیگر سروری امپراطوری مقدس روم را قبول نداشت؛ وحدت سراسر اروپای غربی که به دست شارلمانی انجام شده بود، جز مدتی کوتاه تحت فرمانروایی ناپلئون و هیتلر، دیگر اعاده نیافت. اما فرانسة اوگ کاپه فرانسه ای نبود که ما امروز می شناسیم. آکیتن و بورگونی واقعاً دو دوک نشین مستقل بودند، و لورن تا هفت قرن خود را جزیی از خاک آلمان می دانست. این فرانسه ای بود از لحاظ نژاد و زبان نامتجانس: ناحیة شمال خاوری فرانسه بیشتر جنبة فلاندری داشت تا فرانسوی، و تا حدود زیادی با آلمان همخون بود؛ نورماندی از نظر نژاد و زبان نورس بود؛ مردم برتانی از سلتها بودند، با دیگران آمیزشی نداشتند، و زیر نفوذ مهاجران بریتانیایی قرار داشتند؛ پرووانس هنوز از لحاظ اصل و زبان یک «ایالت» گل ـ رومی محسوب می شد؛ فرانسة نزدیک پیرنه جنبة گوتیک داشت؛ کاتالونیا با آنکه از لحاظ فنی زیر نفوذ پادشاهی فرانسه قرار داشت، در واقع گوت ـ آلونیا یعنی گوت نشین بود. رود لوار فرانسه را به دو ناحیه تقسیم می کرد که از لحاظ زبان و فرهنگ متفاوت بودند. امر خطیری که پادشاهی فرانسه در پیش داشت این بود که این ملتهای ناهمگون را متحد کند و از ده دوازده قوم مختلف ملت واحدی بسازد. انجام این مهم هشتصد سال طول می کشید.
اوگ کاپه برای رفع هر گونه شک و احتمال اختلاف در موضوع جانشینی خویش، در نخستین سال سلطنت خویش، وسایل تاجگذاری پسر خود روبر را فراهم ساخته، و وی را در ادارة مملکت با خود شریک کرده بود. روبر دوم، ملقب به لوپیو (پرهیزکار) (996 - 1031) را «پادشاهی میانه» لقب داده اند ـ شاید از آن جهت که از حشمت جنگ اجتناب می ورزید. مثلا هنگامی که بر سر مرزهای مملکت با امپراطور آلمان هانری (هاینریش) دوم، ملقب به درهایلیگ (قدیس) اختلاف پیدا کرد، با او قرار ملاقاتی گذاشت، هدیه هایی با وی رد و بدل

کرد، و به توافقی دوستانه با وی نایل آمد. روبر، مانند لویی نهم، هانری چهارم، و لویی شانزدهم، نسبت به ضعفا و فقرا محبتی داشت و تا آنجا که مقدور بود این طبقه را در مقابل اقویای بی بندوبار حراست می کرد. روبر بر اثر ازدواج با دختر عم خود برتا مایة رنجش خاطر کلیسا شد1(998) و، با شکیبایی تمام، تکفیر کلیسا و زخم زبان کسانی که همسر او را ساحره ای می پنداشتند تحمل کرد. سرانجام از او جدا شد و از آن پس با تلخکامی روزگار می گذرانید. گفته اند که هنگام مرگش «سوگواری عظیمی برپا و اندوهی طاقت فرسا حکمفرما شد.» با درگذشت وی، میان پسرانش بر سر جانشینی جنگ افتاد؛ فرزند بزرگ او هانری اول (1031 - 1060) پیروز شد، اما این پیروزی فقط به کمک روبر، دوک نورماندی، به دست آمد. هنگامی که آن جنگ طولانی (1031 - 1039) به پایان رسید، حکومت پادشاهی از لحاظ پول و نفرات چنان تهیدست شده بود که دیگر نمی توانست از پاره پاره شدن فرانسه توسط اعیان نیرومند و مستقل جلو گیرد.
چون ملاکان بزرگ به تدریج زمینهای اطراف خود را تصاحب کرده بودند، در حدود سال 1000 میلادی، فرانسه به هفت منطقة مهم تقسیم می شد که بر هر کدام یک کنت یا دوک حکومت می کرد؛ این هفت منطقه عبارت بود از آکیتن، تولوز، بورگونی، آنژو، شامپانی، فلاندر، و نورماندی. این دوکها یا کنتها تقریباً، در تمام موارد، وارث سرکردگان یا سردارانی بودند که شاهان سلسله های کارولنژیان یا مروونژیان به پاس خدمات لشکری یا کشوریشان املاکی به آنها بخشیده بودند. پادشاه برای بسیج قوا و حراست ایالات مرزی به این قبیل ملاکان بزرگ متکی شده بود؛ بعد از سال 888 شخص پادشاه دیگر برای تمامی قلمرو خویش به تصویب قوانین نمی پرداخت یا کاری به جمع آوری مالیات آن نداشت. دوکها و کنتها عمل قانونگذاری، بستن مالیات، تمشیت امور جنگی، دادرسی، و امور کیفری را بر عهده داشتند و در املاک شخصی خویش تقریباً از اختیارات یک شهریار برخوردار بودند؛ فقط بیعتی ظاهری با پادشاه می کردند و خدمات سپاهی محدودی در اختیارش می گذاشتند. حیطة اقتدار پادشاه در مسائل قانونی، حقوقی، و مالی به قلمرو درباری خود وی محدود شده بود که بعداً این ناحیه را ایل ـ دو ـ فرانس نام نهادند. ایل ـ دو ـ فرانس عبارت بود از ناحیة سون و سن میانه از اورلئان تا بووه، و از شارتر تا رنس.
از میان کلیة دوک نشینهای نسبتاً مستقل، قدرت و نیروی نورماندی سریعتر از همه بالا گرفت. نورماندی در طی صد سال بعد از آنکه به نورسها واگذار شد، شاید به این سبب که نزدیک به دریا و بین پاریس و انگلستان قرار داشت، با شهامت ترین و ماجراجوترین ایالات فرانسه شده

1. چون پدر روبر در مراسم تعمید برتا حضور داشت، طبق رسوم مسیحی به اصطلاح به نوعی قیم آن دختر می شد؛ علت مخالفت کلیسا نیز به همین سبب همین قرابت روحانی موجود میان دو خانواده بود که در نظر ایشان حکم ازدواج با محارم را داشت. ـ م.

بود. نورسها اکنون مسیحیانی پرشور شده بودند، صومعه هایی عظیم و مدارسی در دیرها تأسیس کرده بودند، و چنان بی محابا زاد و ولد می کردند که بزودی جوانان نورمان را ناگزیر کردند زادگاه خود را ترک گویند و رو به کشورهای کهنسال آورند و در آنجا پادشاهی جدیدی برای خویش به وجود آورند. اخلاف وایکینگها فرمانروایان نیرومندی بار آمدند، نه بیش از حد پایبند اخلاقیات بودند، و نه وسواس زیاد دست و پایشان را می بست، بلکه قادر بودند با پنجه ای آهنین بر جماعات آشفتة گلها، فرانکها، و نورسها سلطنت کنند. روبر اول (1028 - 1035) هنوز دوک نورماندی نشده بود که در سال 1026 فریفتة دوشیزه ای هارلت نام، دختر یکی از دباغان فالز، شد. طبق یکی از عادات کهن دانمارکیها، هارلت سوگلی عزیز وی شد، و بزودی پسری آورد که معاصرانش او را ویلیام حرامزاده نام نهادند و ما در تاریخ او را به نام ویلیام فاتح می شناسیم. روبر، گرانبار از گناهان خویش، در سال 1035 به قصد توبه خاک نورماندی را ترک گفت و عازم اورشلیم شد. قبل از حرکت وی خاوندهای مهم و اسقفهای قلمرو خویش را گرد آورد و گفت:
سوگند به ایمانم که شما را بی سرور نخواهم گذاشت. مرا حرامزادة جوانی است که به لطف خداوند به ثمر خواهد رسید و به خصال نیکویش امیدی عظیم دارم. از شما استدعا می کنم که او را به سروری خود بپذیرید. این که وی حاصل زناشویی نیست چندان تأثیری به حال شما نخواهد داشت؛ این امر از توانایی وی در جنگ ... . یا در اجرای عدالت نخواهد کاست. او را من جانشین خود می کنم و از این لحظه تمامی دوک نشین نورماندی را به وی می سپارم.
روبر در طول راه مرد. مدتی اشراف به نام پسرش حکومت کردند؛ اما دیری نپایید که ویلیام شروع به صدور احکامی به اسم خود کرد. جمعی برای خلع وی سر به شورش برداشتند اما ویلیام فتنه را با سبعیتی مقرون به وقار خوابانید. وی مردی بود حیله گر و شجاع، در تدابیر خویش مآل اندیش که در نظر دوستانش رب النوع و به چشم دشمنانش شیطانی بود. با شوخ طبعی طعنه های بیشماری را که دربارة تولدش می زدند تحمل می کرد و گاهگاهی، پای فرامین، نام خود را گولیلموس نوتوس (ویلیام حرامزاده) امضا می کرد. اما هنگامی که شهر آلانسون را محاصره کرد و دید که محصور شدگان از دیوارهای شهر قطعات چرمی آویزان کردند که اشاره به حرفة جد مادریش بود، ویلیام دست و پای اسیران خود را برید و چشمان آنها را از کاسه درآورده و در تیرکمان خود گذاشت به داخل شهر پرتاب کرد. نورماندی درنده خویی و حکومت آهنین وی را تحسین کرد و کارش رونق گرفت. ویلیام سوءاستفادة اشراف از طبقة کشاورز را تعدیل کرد، و برای فرونشاندنشان به آنها تیول بخشید. بر طبقة روحانیون چیره گشت و آنها را زیر فرمان درآورد، و با دادن تحفه ها و هدایا آنها را آرام نمود. با خلوص نیت به انجام فرایض دینی خویش پرداخت و با درست پیمانیش در نکاح، که تا به حال سابقه نداشت،

روی پدرش را سیاه گردانید. ویلیام عاشق ماتیلدا دختر زیبای بودوئن کنت فلاندر شد. وی از اینکه ماتیلدا صاحب دو فرزند بود، و نیز از شوهر در قید حیات اما کنارة گرفتة او تشویشی به دل راه نمی داد. ماتیلدا با اهانت دست رد به سینة ویلیام نهاد، و پیغام داد که برای او «در حجاب رفتن و تارک دنیا شدن بهتر است از زناشویی با یک حرامزاده.» اما ویلیام پافشاری کرد و او را راضی ساخت و، علی رغم بدگوییهای روحانیون، به عقد ازدواج خویش درآورد. وی اسقف مالژه و لانفرانک رئیس دیر را به سبب معیوب دانستن عقد نکاحش عزل کرد و از فرط خشم بخشی از دیر «بک» را سوزانید. لانفرانک پاپ نیکولاوس دوم را ترغیب کرد تا ازدواج ویلیام را تصدیق نمود، و ویلیام به کفارة گناهش صومعة مشهور نورمانها به نام صومعة مردان را در کان بنا نهاد. بر اثر این ازدواج ویلیام خود را با کنت فلاندر متفق ساخت؛ در 1048 پیمان مودت و اتحادی با پادشاه فرانسه امضا کرده بود. به این ترتیب، در حالی که وی دو جناح خود را محفوظ و مصون کرده بود، به سن سی و نه عزم فتح انگلستان کرد.