گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
بيان الارشاد
بسم الله الرحمن الرحیم


پناه من بحیّی کو نمیرد

بآهی عذر صد عصیان پذیرد

قدیم لم یزل معبود بیچون

پدید آرندهٔ این هفت گردون

برافرازندهٔ چرخ مدور

برافروزندهٔ خورشید انور

قدیم و قادر و گویا و بینا

سمیع و عالم و بی مثل و همتا

کریم و راحم و غفار و ستار

کبیر و حاکم و قهار و جبار

منزه ز احتیاج جفت و فرزند

مبرا از شریک و شبه و مانند

نه برجا و نه خالی گشته از جا

ازو قایم وجود جمله اشیا

هموشد کردگار عرش و کرسی

هم او دان خالق جنی و انسی

خرد را دانش آموزی هم او داد

تمامت خلق را روزی هم او داد

ز مخلوقاتش از مه تا بماهی

دهد بر پاکی دانش گواهی

اگر فاجر اگر از اهل برّند

همه بر وحدت ذاتش مقرّند

چو خواهی سرّ توحید عیانی

جز او کس را مبین ار میتوانی

بجز او نیست چیز دیگر ای دوست

ازو میدان اگر مغزست اگر پوست

بجز او ظاهر و باطن دگر کیست

چه باشد دل دماغت کو جگر چیست

اگر صورت اگر معنی است ای یار

از او باشد وجود هر دو در کار

چو وصفی بشنوی ز اوصاف ذاتش

دران یک وصف جامع دان صفاتش

چو ذاتش را حقیقت کس نداند

یقین وصفش بوصف کس نماند

زهر ذره اگر تو باز خواهی

ز بیچونی او یابی گواهی

چو لطفش عاصیان را پاس دارد

همه عصیانشان طاعت گذارد

چو عفوش بر مطیعان خورده گیرد

همه کردارشان ناکرده گیرد

بستاری چو پوشاند گنه را

نماید نیک هر حال تبه را

چو عفوش دست گیرد مجرمان را

بپای مزد می‌بخشد جنان را

سحاب لطف از یک قطره بارد

دو عالم را پر از رحمت بدارد

چو قهرش ذرهٔ پیدا کند دود

شود صد ملک ازو زیر و زبر زود

نسیم لطفش ار بر دوزخ آید

درو صد چشمه حیوان گشاید

سموم قهرش ار بر جنت آید

سرای درد و رنج و محنت آید

بهشت از فیض جودش رشحهٔ دان

جحیم از تف قهرش شعلهٔ خوان

بکرد از لطف و قهر خود معیّن

دو فرقت اندرین عالم مبین

تمامت را بقدرت کرد پیدا

ز پشت آدم و از بطن حوا

گروهی را بلطف خود نوازد

بقهر خویش قومی را گدازد

نه آنها جسته در فطرت پناهی

نه اینها در ازل کرده گناهی

ز جمله بر کشیده اولیا را

وز ایشان بر گزیده انبیا را

قلوب انبیا را جمله یکسر

بنور لطف خود کرده منور

بدان نورند یکسر گشته بینا

شده پنهان بر ایشان آشکارا

بدو بینند هر حرفی که خوانند

ازو دانند هر علمی که دانند

ازو یابند هر چیزی که جویند

بدو گویند هر لطفی که گویند

بدو گشته غنی از خود فقیرند

بدو زنده شوند از خود بمیرند

چشاند هر یکی را از محبت

شراب قربت از کاس مودت

نهد بر فرق هر یک تاج خلت

از آن تاجند گشته شاه ملت

کند گویا زبانهاشان بحکمت

شود آسوده جانهاشان بحکمت

هر آن نعمت که با ایشان عطا کرد

همه ازبهر جاه مصطفی کرد