گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جوهرالذات
 در ثنای احدیت و فنای بشریت فرماید


زهی عطّار کز سرّ الهی

نمودی عین دید پادشاهی

زهی گستاخ بر اسرار معنی

تو خواهی دید حق اظهار معنی

عیانِ واصِلانی در جهان تو

که بنمودی چنین سرّ نهان تو

بمعنی برتر از هر دو جهانی

که گفتی فاش اسرار نهانی

بحکمت لوح گردان مینگاری

که تو حکمت ز نون الحکم داری

بحکمت راز جانان داری اینجا

ز دید دوست برخورداری اینجا

چو این جوهر ترا دادند اوّل

چو زر کن مشکلات جمله را حل

ترا دادند معنی تا بدانی

جواهرهای معنی برفشانی

تو داری گنج و ملک پادشاهی

که ذرّات جهان را نیکخواهی

از این شیوه سخن هرگز که دیدست

حقیقت چون تو هرگز کس ندیدست

نمانده عقل اندر عشق جانان

بیکباره شدی در دوست پنهان

نمانده عقل اندر عشق دلدار

خودی خود ترا کرده نمودار

نمانده عقل پنهانی تو در دوست

حقیقت مغز شد در حق ترا پوست

نمانده عقل تا عاشق شدستی

بای عشق را لایق شدستی

نمانده عقل تا عشّاق عالم

زنندت سیر معنیها دمادم

نمانده عقل تا در عین عشاق

نمائی دمدمه در کلّ آفاق

نمانده عقل و راه کل سپردی

تو گوئی معنی از آفاق بردی

نمانده عقل سالک در وصولی

از آن نزدیک ذات حق قبولی

نمانده عقل و عشق آمد پدیدار

بچشم تو نه دَر ماند نه دیوار

نمانده عقل و عشقت رهنمون شد

از آن جان و دلت دریای خون شد

نمانده عقل و عشقت راز برگفت

تمامت گوهر اسرار را سُفت

نمانده عقل و عشق آمد پدیدار

که تا آویزدت یکباره از دار

نمانده عقل وعشقت لامکان شد

وجودت برتر از هر دو جهان شد

نمانده عقل و عشق آوازه انداخت

ترا چون شمع سوز عشق بگداخت

نمانده عقل و عشقت کرد واصل

از آن اسرار کل شد جمله حاصل

نمانده عقل و عشق اندر صفاتت

عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت

نمانده عقل تا در لافتادی

در اسرا کلی برگشادی

نمانده عقل عشق و نور قدسی

ولی در مانده این دیر شدستی

نمانده عقل دیرت شد خرابی

سزد کز خویش بی این دیریابی

نمانده عقل جوهر فاش کردی

میان سالکان خود فاش کردی

نمانده عقل اسرار جهانی

درون جسم و جان گنج نهائی

نمانده عقل تو راز دو کونی

از آن اندر یکی بر لون لونی

نمانده عقل برگو آنچه آید

که حق میگویدت حق مینماید

نمانده عقل من گفتارت آمد

یقین ذات در دیدارت آمد

نمانده عقل حق در گفت و گویست

فلک بهر تو سرگردان چو گویست

نمانده عقل حق در جانت آمد

ز پیدائی خود پنهانت آمد

نمانده عقل هم ار عشق مکدر

کی بی عشقت نبینی حق سراسر

نمانده عقل جانانست جانت

ازو بشنو همه شرح و بینانت

نمانده عقل توحیدت یکی شد

همه عین یکیات بیشکی شد

یکی دیدی ز یکی آمدستی

در اینجا واصل عهد الستی

یکی دیدی ز یکی در وجودی

نبودی تا نبودی زانکه بودی

یکی دیدی از آن در یک نمودی

که اندر آتش معنی چو عودی

یکی دیدی تو چه ذات و صفاتش

صفاتش کوی کاعیانست و ذاتش

یکی دیدی از آن صاحب راز

که خواهی گشت هم انجام و آغاز

یکی دیدی در اول هم در آخر

نگه میدار هم اسرار ظاهر

یکی دیدی در اینجا صورت یار

رهاکردی ز دید خویش پندار

یکی دیدی تو صورت در معانی

از آن از بحر معنی دُر چکانی

یکی دیدی ز معنی جسم و جانت

از آن شد راز سبحانی عیانت

یکی دیدی تو اندر دیده خویش

از آن برداشتی آن پرده از پیش

یکی هستی و در یکی یکی تو

مثال قطرهٔ در قلزمی تو

یکی دیدی دراین بحر الهی

نمود جوهر ذاتت کماهی

از آن این جوهر توحید دیدی

که در معنی و صورت ناپدیدی

توئی آن جوهر بحر هدایت

که کس اینجا نمیداند نهایت

توئی آن جوهر کان حقیقت

که بنمودی عیان جان حقیقت

توئی آن جوهر اسرار یزدان

که جوهر فاش خواهی کرد زین کان

توئی آن جوهر اسرار معنی

که کردی این همه اظهار معنی

توئی آن جوهر دریای ذاتی

که جوهرپاش اعیان صفاتی

ز اسرار الستت هست جوهر

از آن تو هستی اندر عین گوهر

توداری جوهر بازار معنی

گهرپاشی کن از اسرار معنی

زهی کاین بیت هر یک جوهریاند

ز یک دریا و هر یک گوهریاند

اگر گویی ثنای خویش بسیار

نیاید هیچ بر دکان خریدار

کم خود گیر و خود کم کن درین راه

که جز خودی نداری هیچ همراه

نداری هیچ همراهی جز اسرار

که او دارد حقیقت دیدن یار

نداری هیچ اندر دهر فانی

بجز گلزار اسرار و معانی

نداری هیچ در هر دو جهان تو

بجز یکی خدا عین العیان تو

نداری هیچ جز دیدار اللّه

از آن دم میزنی از صبغةاللّه

نداری هیچ بر جان جای داری

ترا شاید که او را پای داری

نماندی هیچ در دنیا فلاهیچ

رهاکن این طلسم پیچ بر پیچ

چو دیدی گنج ذاتت در یکی حق

ز حق گوی و هم از حق جوی مطلق

تو گنجی لیک در بند طلسمی

تو جانی لیک در زندان جسمی

طلسم و بند بر نجات نشکن

نمود جوهر ذرات بشکن

طلسم چرخ گردان پاره پاره

که تاریکی ترا باشد نظاره

چرا در درد صورت مبتلائی

چو تو صورت فکندی کل خدائی

ترا صورت نخواهد بود همراه

ز معنیِّ خدا میباش آگاه

ترا صورت بکاری مینیاید

خدا دیدارت اندر جان نماید

چو صورت بشکنی بیشک حقی تو

دوئی شد محو و کلّی خود حقی تو

بلائی را کشیدی هم ز صورت

از آن پیوسته بودی در کدورت

بلای دل کشیدی در سرانجام

بیک ره در فکندی ننگ با نام

بلای دل کشیدی تو درین راه

که از حال اوفتادی در بن چاه

بلای دل کشیدستی و دیدی

از آن این لحظه در دیدار دیدی

بلای دل کشیدی در جهان تو

از آن دیدی همه راز نهان تو

بلای عشق اینجا دل کشیدی

از آن رو این همه گفت و شنیدی

بلای عشق در دل راه دارد

از آن کین دل نظر در شاه دارد

بلای عشق در جان و دل آمد

که دل با جان در این عین کُل آمد

بلای عشق داند سالکِ پیر

که اینجا درنگنجد هیچ تدبیر

بلای عشق داند آنکه چون من

بشب نالان بود تا روز روشن

بلای عشق اوّل دید آدم

من از وی بیشتر دیدم در این دم

بلای عشق جانان در فغان است

از آن کاینجا نمود قیل وقال است

ولی تا این بلا در لاعیانست

بلاشک گشت راحت را نهانست

طریق عشق جانان بی بلا نیست

توهم لاشوکه در حق هست لانیست

طریق عشق جانان لطف باشد

که جز مر لطف او چیزی نباشد

طریق عشق خلوت خوی کن راز

اگر مردی ز صورت جوی کن باز

طریق عشق آنکس یافت چون من

که او را عین گلشن گشت گلخن

طریق عشق آنکس باز داند

که نی آغاز و نی انجام داند

طریق عشق جز یکی نداند

یکی را در یکی حیران بماند

طریق عشق من بردم حقیقت

که بسپردم بحق راه شریعت

طریق عشق آن باشد ترا آن

که اینجا تو نبینی غیر جانان

طریق عشق اینجا باز بین باز

همه در تست خود را باز بین باز

طریق عشق در جانست دیدار

برافکن صورت و جانت به دیدار

برافکن صورت و معراج دریاب

ترا بر سر حقیقت تاج دریاب

برافکن صورت و معراج خود بین

همه ذرّات جان محتاج خود بین

برافکن صورت و معراج یار است

ز دید جان نظر کن آشکار است

اگر معراج جان جانان نماید

همه در پیش تو یکسان نماید

اگر معراج خود در جان ببینی

رخ معشوقهات اعیان ببینی

اگر معراج اینجاگه ندیدی

میان اهل معنی ناپدیدی

اگر معراج اینجا رخ نماید

ترا از بود صورت در رباید

اگر معراج اینجاگاه بنمود

ترا پیدا نماید در عیان بود

رهی ناکرده چون تیری در آماج

کجاهرگز نیابی دید معراج

رهی ناکردهٔ هرگز چه گویم

که تا اسرار معراجت بگویم

رهی ناکردهٔ مانند احمد

که تا بر قدر خود گردی مؤیّد

رهی ناکردهٔ مانند او تو

که تا گردی بقدر خود نکو تو

رهی ناکردهٔ در سدرهٔ جان

که تا بینی حقیقت روی جانان

رهی ناکرده در اسرار مطلق

که تا بینی تو جان جاودان حق

رهی ناکردهٔ در جوهر جان

که تا بینی تو جان جاودان حق

رهی ناکردهٔ اینجایگه چه جوئی

چرا بیهوده اندر گفت و گوئی

رهی ناکردهٔ اندر صفاتت

که بنمائی حقیقت عین ذاتت

رهی ناکردهٔ تا بازدانی

که سرّ این جهان و آن جهانی

رهی ناکردهٔ مانند مردان

از آن سرگشتهٔ چون چرخ گردان

رهی ناکردهٔ چون سالکان ساز

که تا یابی نمودت جمله سرباز

رهی ناکردهٔ چون کاروان تو

بکن راه و بمنزل خود رسان تو

رهی کن تا بمنزل در رسی باز

که تا یابی نمود خویشتن باز

رهی کن تا خوش و فارغ نشینی

که این دم در گمان نه در یقینی

چو مردان راه کن باشد که یک روز

ز عین واصلان گردی تو پیروز

چو مردان راه کن ای ره ندیده

در این دنیا دل آگه ندیده

چو مردان راه کن از چه برون آی

بمعنی و بصورت ذوفنون آی

چو مردان راه کن در جسم و جان تو

که میبینی نمود تن عیان تو

چو مردان راه کن در جوهر جان

که تا بینی حقیقت سرّ سبحان

چو مردان راه کن دریاب آخر

از این دریا دمی دُریاب آخر

چو مردان راه کن دریاب زین بحر

که چیزی نیست در دنیا به جز زهر

چو مردان راه کن بگذر ز کونین

در اینجا او نمیگنجد زمانین

برون شو زین جهان با آن جهان تو

دمی منگر زمین را با زمان تو

برون شو زین جهان و آنجهان بین

یکی ز آیات حق عین العیان بین

برون شو زین جهان و جای دیوان

بجائی کان نباشد غیر جانان

برون شو زین سر اگر مرد راهی

که تا یابی حقیقت عین شاهی

برون شو زین سرا و آن سرا بین

دمی در جان دلت خلوتسرا بین

چو معراج تو در جانست خود بین

که تا تلخی شود پیش تو شیرین

بقدر خود بیابی آنچه یابی

همی ترسم که جز خود را نیابی

حقیقت جسم و جان اینجا نماند

از آن کین نقش در دریا نماند

چو در نزدیک جانان میروی تو

سزد گر در جهان جان شوی تو

مبین خود تا ترا زیبد ز اسرار

نظر اندازدت بر جان و دل یار

چو جانت در نظر جانان نیابد

دل و جان هر دو سوی او شتابد

چو جانت سوی او یابد پناهی

نماند هیچ جز حق هیچ راهی

نماند هیچ جز دیدار جانان

نبینی هیچ جز انوار جانان

نماند هیچ جز دیدار یکسر

چگویم تا ترا آیدت باور

نماند هیچ در دریای فانی

ز عقل صورت و فهم و معانی

نماند هیچ جز در ذات اللّه

کجا ذاتی نمودت قل هو اللّه

چو قطره غرق دریا شد چه باشد

وجود قطره جز دریا نباشد

چو قطره غرق دریا شد حقیقت

بدان این سر تو در عین شریعت

شود دُر گر بماند در صدف باز

وگرنه عین دریا باشد از راز

ایا دریا ندیده چند گوئی

که در دریا فتاده چون سبوئی

سبو چون افتد اندر عین دریا

کند از آب دریا بانگ و غوغا

نیابد بانگ و فریادش بسی هم

که تا پنهان شود در بحر در دم

رود با عین دریا در زمانی

میان آب و گل گیرد مکانی

ترا با این چنین گفتار حاصل

که یک دم مینگشی دوست واصل

اگر دریای لاهوتی بیابی

سوی آن بحر ناسوتی شتابی

اگر تو غرقه هم مائی بدریا

سر تختت کجا باشد ثریّا

وگر در تو بماند بحر غرقه

یکی بینی تو این هفتاد فرقه

شود بحرت در این دل ناپدیدار

بیابی جوهر و هم دُرِّ شهوار

همه در عین دریا باز بینی

چو مردان تو دمادم راز بینی

ولی ای دوست دریا جای تو نیست

حقیقت عین دل ماوای تو نیست

تو دریائی و از دریا تو جوهر

نمود خویشتن در اسرار بنگر

بجز دریای جان دُرِّ دگر نیست

که اینجاجز یکی ذاتِ گهر نیست

کدامین جوهر است ار بازدانی

که چون او مینباشد در معانی

حقیقت جوهر ذاتست اللّه

کسی مانند او کی باشد آگاه

حقیقت اوست در هر دو جهان نور

که اندر هر دو عالم اوست مشهور

تمامت سالکان محتاج اویند

بجان پیوسته در معراج اویند

صفاتش وصف کردن مینیارم

اگرچه جوهر دریاش دارم

صفاتِ صورت و معنیش جان یافت

از او این جوهر عین العیان یافت